رمان نیــــــلوفر عشــــــــق توضیحاتنام رمان : نیلوفر عشقنویسنده : حسن رفیعی مهر انتشارات : بوستانچاپ : اول 1384تعداد صفحات : 325 صفحه تعداد فصل : 20کلمات کلیدی:رمان/رمان نیلوفر عشق/نیلوفر عشق/نویسنده/حسن رفعی زاده/رمان حسن رفعی زاده/انتشارات بوستان
مقدمهباز می گویم ، از آمدن یار سخن می گویم باز می بویم ، از نافه یار شمی می بویم همه عمرم در سرای قصر و ایوان مداین ها گذشت تا که او رفت ، جملگی با او شدند ، تنها به دشت خداوندا ! حبیبم ! تخت شاهی را به یک نازش ببخشم تو خود دانی که او را من نیازم ، از برای قلب ریشم من و پروانه و ساقی مجلس رو به محراب ، در خرابات که جم رو به نماز است ، ای طبیبان ! در مناجات وقتی کتابی را می گشایی یا که آنرا به نیت خواندن ، در منظر دیده قرار می دهی ، با خود بیاندیش که چه می خوانی و آخر قصه ، به چه می رسی . این کتاب ، پرده از یک عشق پنهان ، در آخر کار بر می دارد و دیده را به روشنایی مطلق جنون ، بینا می سازد . عشقی که از شرم روزگار و سنت ها ، پشت نقاب صبر و دلتنگی ، می زیسته و آنگاه که چون نی ، به نوای جان رسید، قصه را به پایان رساند و کبوتر را به لانه . . . این کتاب ، روایت روزگار امیر عباس می باشد که در گذشته ، اتفاق افتاده است . امیر عباس ، یکی از آقا زاده های دوران قبل از انقلاب بوده که بر خلاف آقایان حکومتی ، از مناعت طبع و لطیف الروحی بالایی برخوردار بوده است . نا گفته نماند که محتوای اصلی داستان – به گفته ی نویسنده و ناشر – با الهام از رمان « بامداد خمار » نگارش یافته و صد البته ، تمامی اسامی افراد و اماکن ، از طبع تخیل نویسنده سرچشمه گرفته و هر گونه تشابه اسمی نیز ، اتفاقی می باشد . امید است که خواندن این کتاب ، اندوخته ای به منابع علم و معرفت دوستان بیافزاید .
فصل 1 پس از سالها دوری از وطن ، با کسب تجربه و علم به ایران برگشتم . زمام حکومت در دست رضا خان میر پنج بود . در نامه ای از دایه خواسته بودم بجز کارمندان عمارت ، احدی از آمدنم با خبر نشود . هوا خنک بود . منتظر آمدن سورچی بودم . طولی نکشید عمو علی سوار بر کالسکه از راه رسید . فرق چندانی نکرده بود . از دیدنش خوشحال شدم . به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید . " خیلی خوش آمدید ، امیر عباس خان . دیر که نکردم ؟ " " نه . به موقع آمدی . " " الهی شکر . اجازه بدهید چمدانهایتان را بگذارم توی کالسکه . " " احتیاجی نیست . خودم می گذارم . " " هر طور راحتید . " در کالسکه نشستم . عمو علی کالسکه را از میان باغهای میوه ، مزارع گندم و تاکستانها عبور داد و به شهر رسیدیم . دکانها باز بود . بیرق سه رنگ بر سر در هر دکان نصب بود . خانمها در چادر و چاقچور در حال خرید بودند و مرد های شال و کلاه کرده هر یک مشغول به کاری . گرد و فروش سر گذر گردو هایش را داخل سینی و تنگی پر از آب گذاشته بود و فریاد می زد : " گردو فالی یک شاهی . " چند پسر بچه جلوی شهر فرنگ جمع شده بودند و بر سر اینکه کدام یک تماشا کند ، دعوا می کردند . کالسکه از بازار مسگر ها ، زرگر ها ، ماهی فروشها و تیمچه ی فرش فروشها گذشت و از زیر گذر عبور کرد . تعدادی پسر بچه الک دولک بازی می کردند . بی اختیار به یاد وقتی افتادم که آقا جان می خواست مرا به فرنگ بفرستد و دایه گفت : " امیر حسین خان ، خدا را خوش نمی آید امیر عباس را تک و تنها به مملکت غریب بفرستید . " و آقا جان گفت : " به صلاحش است برود ، دایه خانم . " دایه حرفی نزد و با چشمانی اشک آلود از پیش آقا جان رفت . صدای ملکوتی اذان را که از مناره ی مسجد بر می خاست ، شنیدم ؛ صدایی که سالها از شنیدنش محروم بودم . خدا می داند چقدر به دلم نشست . وقتی فکر می کنم ، می بینم اینجا به هر طرف نگاه کنی بوی پاکی و مردانگی و از همه مهم تر ، بوی وطن می دهد . تا آدم از آن دور نباشد ، نمی فهمد . از دور عمارت مجدالدوله را در میان درختان تنومند دیدم . آه از نهادم بر آمد . عمارات ساخته شده از گچ و آجر و خاک و آینه بود . هر چه زیبایی و طراوت هست ، در همینهاست . اندرونی شامل تالار ، باد گیر ، حوضخانه ، زیر زمینی در ضلع جنوبی ، یک پنج دری در ضلع شمالی ، سه اتاق در ضلع غربی ، و یک طبقه فوقانی داری یک اتاق بزرگ و تالار آینه است . بر دیوار های تالار بزرگ همکف نقشهای مختلفی کنده کاری شده است . دیوار های پوشیده از گل اندرونی و بیرونی با گچ دمگیری شده است . وقتی وارد باغ شدیم ، دایه با ظرف اسپند از عمارت مجدالدوله بیرون آمد و اسپند را در آتش ریخت . امرالله خان از مطبخ خارج شد و به اتفاق نصرالله خان باغبان جلو دوید . رو بوسی کردیم . دایه شکسته تر شده بود . " سلام دایه خانم . " " علیک السلام . " دایه بغض راه گلویش را بسته بود . بسختی حرف می زد . " ای کاش امیر حسین خان زنده بود و این روز را می دید . " بغضش ترکید . " گریه نکن ، دایه خانم . اصلاً طاقت گریه ات را ندارم . " " دست خودم نیست . گریه ی خوشحالی است . به خدا اینجا بدون شما لطفی نداشت . " " می دانم . خدا شما را برای ما نگه دارد . آن وقتها خیلی اذیتت کردم . " " امیر عباس خان ، کاشکی همه مثل شما اذیت می کردند . کاشکی آقا جانتان زنده بود و می دید که پسرش برای خودش مردی شده . " " خدا رحمت کند آقا جانم را . " " خدا همه رفتگان را رحمت کند . می دانم سفر خسته تان کرده . برویم در تالار کمی استراحت کنید . " از امرالله خان و نصرالله خان و عم علی عذر خواهی کردم و به اتفاق دایه به تالار طبقه ی همکف در اندرونی رفتم . وقتی وارد تالار شدم ، بی اختیار به یاد گذشته ها افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد ، دایه چمدانم را از دستم گرفت تا آن را به طبقه ی فوقانی ببرد . بعد از رفتن دایه ، به طرف عکسهایی که روی دیوار ها تعبیه شده بود ، رفتم و با حسرت به آنها نگاه کردم . خدا می داند از هر گوشه ی آن باغ و عمارت چقدر خاطره داشتم . معمولاً خاطرات دوران کودکی هرگز از یاد آدم نمی رود . خیلیها هستند که با خاطراتشان زندگی می کنند . حق با دایه بود . احساس ضعف و خستگی می کردم . بوی دستپخت امرالله خان که از مطبخ می آمد ، بیشتر گرسنه ام کرد . دایه آمد . " امیر عباس خان ، امرالله خان برایتان شیرین پلو پخته . اگر گرسنه اید ، غذایتان را بیاورم . " " دایه خانم ، نیکی و پرسش ؟ خدا می داند که دلم برای دستپخت امرالله خان یک ذره شده . " " تا شما کمی استراحت کنید ، غذایتان را می آورم . " دایه از اندرونی خارج شد و من روی مبل به انتظار نشستم تا او غذایم را بیاورد . بعد از مدتی با سینی غذا برگشت و آنها را روی میز ناهار خوری چید . " تا از دهان نیفتاده میل کنید ، امیر عباس خان . " " به روی چشم ، دستت درد نکند . " دایه از تالار بیرون رفت . سر میز نشستم و با اشتها شیرین پلو را همراه سبزی تازه و ماست محلی خوردم . مدتها بود غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم . دایه آمد . " امیر عباس خان ، اگر سیر نشده اید باز هم برایتان بیاورم . " " نه ، دایه خانم . حسابی سیر شدم . دست امرالله خان درد نکند . " " نوش جانتان . اگر می خواهید استراحت کنید ، اتاق را آماده کرده ام . " " دایه خانم ، اگر این عمارت تو را نداشت ، ما چه می کردیم ؟ " " خوب معلوم است . این دایه نشد ، یک دایه دیگر . " " اگر هزار تا کفش آهنی پاره کنم و زمین و زمان را بگردم ، هرگز دایه ای به خوبی و مهربانی و با وفایی تو پیدا نمی کنم . " " هر چه خاک خدا بیاورز آقا جانتان است ، عمر شما باشد . شما هم حرف ایشان را می زنید . " " دایه خانم ، مثل اینکه پدر و پسر هستیم . " دایه خنده ای کرد . " همین طور است . امیدوارم چشم بد ازتان دور باشد . " به اتفاق دایه به طبقه ی فوقانی رفتم ،ولی قبل از رفتن به اتاقم سری به تالار آینه زدم . دایه روی مبلها را با ملافه پوشانده بود . به دلم بد آمد . " دایه خانم ، تو را به خدا ملافه ها را جمع کن . تالار خیلی بی روح به نظر می آید . " دایه فی الفور ملافه ها را از روی مبلها جمع کرد . " امیدوارم حالا دلتان باز شده باشد . " " این طوری بهتر است . دلم می خواهد تا وقتی اینجا هستم تالار به همین شکل باشد . " " به روی چشم . " دایه مرا تنها گذاشت . دلم برایش می سوخت . قدیمها او و امرالله خان یک بار صاحب بچه شده بودند اما بچه شان در حوض افتاده و مرده بود . بعد ها امرالله خان مریض شد و دیگر بچه دار نشد . حالا بعد از سالها که آنان را می دیدم ، خیلی پیر و فرتوت شده بودند . آنان در عمارت مجدالدوله شاهد از دست رفتن خیلیها بودند . برای همین هم این قدر شکسته شده بودند . پنجره را باز کردم . نسیمی ملایم می وزید . از آن بالا چشمم به ماهیهای حوض افتاد . بی خیال و فارغ از همه جا به دنبال هم می کردند . در دل گفتم : " ای کاش آقا جان زنده بود . آن وقت بیشتر به ام خوش می گذشت . " پرنده ها ولوله ای به راه انداخته بودند . روی درختان کهنسال تعداد زیادی کندو دیده می شد و کلاغها نوک درختان کاج آشیانه ساخته بودند . پای هر درخت بوته ای نیلوفر آبی رنگ بود که دور آن پیچیده و خود را بالا کشیده بود . دسته ای طوطی سبز رنگ از راه رسیدند و روی شاخه ها جا خوش کردند . گنجشکها از روی شاخه های بید مشک به روی شاخه های سرو و اقاقیا می پریدند . نصرالله خان باغبان با دستان پینه بسته اش پای درختها را بیل می زد . عمو علی به کالسکه روغن جلا می مالید و اسبها را تر و خشک می کرد . از مطبخ صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه می آمد . دایه ظرفهای شسته را در آفتاب خشک می کرد . * * *خیلی خسته بودم . شوخی نبود . چند شبانه روز در راه بودم . روی تخت دراز کشیدم و از فرط خستگی نفهمیدم کی خوابم برد . از صدای پرندگان از خواب بیدار شدم . مدت زیادی خوابیده بودم . احساس ضعف می کردم . از اتاق بیرون آمدم و از اندرونی به طرف مطبخ می رفتم که دایه مرا دید . " بیدار شدید امیر عباس خان ؟ دیشب در اتاقتان را زدم تا شام میل کنید ، ولی بیدار نشدید . " " در عوض خواب سیری کردم . " " داشتم صبحانه تان را می آوردم . " " دستت درد نکند . بده خودم می برم . " دایه سینی صبحانه را به من داد و گفت : " ناهار چه میل دارید ؟ بفرمایید تا به امرالله بگویم . " " راستش دلم لک زده برای آبگوشت بزباشی که امرالله خان روی اجاق می پزد . اگر برایش زحمتی نیست همان را تدارک ببیند . " امرالله خان از جلوی در مطبخ لبخندی زد و سری تکان داد . " به روی چشمم ، امیر عباس خان . برای خاطر شما سفارشی می پزم . " هر سه خندیدیم و من با سینی صبحانه به تالار همکف رفتم . صبحانه را با اشتها خوردم و سینی خالی را به مطبخ بردم . دایه از جا پرید و سینی را از دستم گرفت . " امیر عباس خان ، قرار نیست خودتان زحمت بکشید . پس ما چه کاره ایم ؟ " " شما سرور و تاج شر ما هستید . " " امیر عباس خان ، اگر فرنگ این قدر آدم را عوض می کند ، یک سفر امرالله خان را به آنجا بفرستم . " " بستگی دارد . " " به چه بستگی دارد ؟ " " به اینکه تنها برود یا با هم بروید . " " مگر فرقی هم می کند ؟ " " البته که فرق می کند . با شناختی که از امرالله خان دارم یک لحظه هم طاقت دوری از تو را ندارد . " " کمی از فرنگ برایمان بگویید . " " چه بگویم . درد غربت ، دوری از وطن ، آدمهای بیگانه . آنجا همسایه از همسایه خبر ندارد . خیلی وقتها اتفاق می افتد که کسی در اتاقش می میرد و از بوی تعفنش می فهمند و به سراغش می روند . " " چه بد ! " " باور کن هیچ جا وطن خود آدم نمی شود . " " همین طور است . " آن وقت رفتم تا کمی در باغ قدم بزنم . کلاغی گردویی را زیر خاک پنهان می کرد . به یاد خدا بیامرز آقا جان افتادم . یک بار از ایشان پرسیدم : چرا باغ مجدالدوله این قدر درخت گردو دارد ؟ " و ایشان جواب دادند : " چون باغبانش کلاغها هستند . " حالا متوجه حرف آن روز ایشان می شدم . دوباره سر و کله ی دایه پیدا شد : " عرض دارم ، آقا . "
" بفرمایید . " " من و امرالله خان دلمان می خواهد بدانیم برای همیشه به وطن برگشته اید ؟ " " بله . " " الهی شکر . " " می دانی دایه خانم ، در نظر دارم ، به یاری خدا اداره ی کارگاه دباغی را به عهده بگیرم و آنچه را آموخته ام برای پیشرفت کارگاه به کار ببندم . " " یعنی چه کار کنید ؟ " " یعنی ماشین آلات سنگین وارد کنم . " " واسه ی چی ؟ " " برای اینکه تولید بالا برود و سرعت کار بیشتر شود ، هر کدام از ماشینها کار چند کارگر را انجام می دهد . " " من که سر در نیاوردم چه می گویید . فقط کاری نکنید کارگر ها بیکار شوند . خدا را خوش نمی آید . " " دایه جان ، نه تنها کارگر ها بیکار نمی شوند بلکه کارشان راحت تر هم می شود . " " خدا عمرتان بدهد که این قدر در فکر کارگران آقا جانتان هستید . " به اندرونی برگشتم تا به اتاقم بروم . هنوز فرصت نکرده بودم چمدانم را باز کنم . حتی سوغاتی دایه و امرالله خان و نصرالله خان و عمو علی را نداده بودم . چمدان را روی تختخواب گذاشتم . ابتدا کتابهایم را بیرون آوردم ، بعد هم مقداری خرت و پرت و سوغاتیها را . موقع ناهار ، دایه به سراغم آمد تا به تالار همکف برویم . گفتم : " دایه جان ، اگر اشکالی ندارد دلم می خواهد ناهار را در حوضخانه با شما بخورم . راستش آبگوشت بزپاش دسته جمعی مزه می دهد . " " حتماً امرالله خان و نصرالله خان و عمو علی هم خوشحال می شوند . " به حوضخانه رفتیم و قبل از هر چیز سوغات آنان را دادم . همگی از اینکه به یادشان بودم ، خوشحال شدند . الحق و الانصاف امرالله خان آبگوشت خوشمزه ای پخته بود . آن را با ترشی لیته و سیر ترشی هفت ساله خوردیم و اختلاط کردیم . دست آخر ، عمو علی یک کاسه دوغ محلی مخلوط با گل محمدی تعارفم کرد . آن را با ولع سر کشیدم . چقدر چسبید . دعایش کردم و بلند شدم تا به اتاقم بروم . دایه همراهم آمد . " کارتان دارم ، امیر عباس خان . " " در خدمتم دایه خانم . هر امری داری کافی ست لب تر کنی . در خدمتم . " دایه لبخندی زد : " امیر عباس خان ، مدتها بود این خانه رنگ شادمانی به خود نگرفته بود . " " بیش از این شرمنده ام نکن ، دایه . " " خدا گواه است حقیقت را می گویم ، می دانید که دایه اهل تعارف نیست . " " می دانم . " " امیر عباس خان ، خدا بیامرز آقا جانتان که در مریضخانه بودند ، من را خواستند و . . . " دایه در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود ، گوشه ی چارقدش را باز کرد و کلیدی را به سوی من گرفت . " . . . این را دادند به من . تا امروز این امانت را نگه داشتم تا به صاحبش که شما باشید ، بدهم . خدا می داند یک لحظه هم از خودم دور نکرده ام . خدا بیامرز این کلید را به من داد و گفت : دایه خانم ، قرار است من را عمل کنند . این کلید اتاقم است . پیش تو باشد . اگر جان سالم به در بردم که هیچ ، و اگر جان به در نبردم ، آن را به امیر عباس خان بده و بگو امیر حسین همیشه به یادت بود . وقتی آمد بگو به اتاق من برود . بجز امیر عباس احدی حق ورود به اتاق مرا ندارد . از آن موقع در اتاق آقا بسته است . حتی خودم هم به آنجا نرفته ام . " " داغ دلم را تازه کردی ، دایه خانم . کاشکی پایم می شکست و به فرنگ نمی رفتم . زمانی که آقا جان به من احتیاج داشت ، فرسنگها از او دور بودم . این آخر سریها هر شب به خوابم می آمد . حالا می فهمم برای این بود که دائم چشم براهم بوده . " " خدا بیامرز راه می رفتند و اسم شما را به زبان می آوردند . نور به قبرشان ببارد . پدر دلسوزی بودند . عاقبت حسرت دیدار شما به دلشان ماند . " " من مقصر نبودم . می دانی که به خواسته ی خودشان رفتم . " " می دانم . " به اندرونی رفتم . چه حکمتی در کار بود که بجز من هیچ کس حق ورود به اتاق آقا جانم را نداشت ؟ به خدا توکل کردم و با اینکه دلم عجیب شور می زد ، به طرف اتاق آقا جان رفتم و در را باز کردم . وارد شدم . اتاق تمیز و مرتب بود . سه تار آقا جان آنجا بود . مرا به یاد گذشته انداخت . بی اختیار آن را به دست گرفتم . چقدر سبک بود . آن وقتها سنگین به نظر می آمد . کمی نواختم . هنوز صدایی خوش داشت . عمر آدم چه زود می گذرد . تا چشم بر هم بزنی ، رفته است . سه تار را کنار گذاشتم . خداوندا ، چه چیز غریبی ممکن است در این اتاق باشد ؟ با دقت به اطراف نگاه کردم . روی میز آقا جان چیز هایی بود . به طرف میز رفتم . روی آن آدمی چوبی ، انگشتر عقیق آقا جان ، دستمالی گلدوزی شده و مقداری اوراق دست نوشته دیده می شد . ابتدا انگشتر را بر داشتم . آن را بوسیدم و در انگشتم کردم . کمی گشاد بود ولی هر چه بود ، یادگار خدا بیامرز آقا جانم بود . دست نوشته ها را ورق زدم . خاطرات ایشان بود . حتماً آقا جان مایل بودند من آنها را بخوانم . اوراق را بر داشتم و روی تختخواب کنار پنجره نشستم .
فصل 2 اَلا یا ایها الساقی اَدِر کاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها به روایتی پانزده بهار را پشت سر گذاشته بودم . علم را نزد استاد میرزا نظام فرا گرفته بودم و آقا جان خیال داشتند مرا برای ادامه ی تحصیل به فرنگ بفرستند ، ولی ملک تاج خانم به رفتن بنده رضایت ندادند . آقا جان احترام فراوانی برای ایشان قایل بودند . در عمارت مجدالدوله کسی روی حرف ملک تاج خانم حرف نمی زد . او وارث تمام اموال پدر مرحومشان امیر کمال الدین تاج الدوله بود . ملک تاج خانم برادری داشت که به دلیل بی کفایتی از ارث پدر محروم شده بود و ملک تاج خانم برج به برج خودش به دایی فرخ مقرری می داد . از وقتی دایی فرخ بدون مشورت با ملک تاج خانم ازدواج کرده بود ، رابطه ی خواهر و برادر شر آب شده بود . آقا جان خواهری داشتند که ما ایشان را عمه مریم صدا می زدیم . عمه مریم بعد از فوت همسرش شهاب الدین صراف سکته کرده و از دو پا علیل شده بود . او به اتفاق فرزندش ، امیر مهدی که همسن و سال من بود و خواهرم ریحانه ، در عمارت شهاب الدین صراف زندگی می کرد و بیشتر وقتش را در خانه می گذراند . آقا جان بیشتر اوقات خود را در کارگاه دباغی به سر می بردند . ایشان مردی خیر خواه بودند و اغلب از مستمندان دستگیری می کردند . معمولاً آقا جان بعد از نماز صبح با کالسکه به کارگاه دباغی می رفتند و در غیاب ایشان ملک تاج خانم به امور عمارت رسیدگی می کرد . او با بزرگان معاشرت داشت و اغلب دوستانشان برای دیدار ایشان به عمارت می آمدند . نا گفته نماند ملک تاج خانم نوازنده ای قابل بود . نواختن سه تار را از مرحوم پدرش یاد گرفته بود و هر وقت فرصتی پیش می آمد ، در خلوت سه تار می نواخت . ملک تاج خانم در ایام محرم الحرام نذری می داد . هر سال امرالله خان دهها پاتیل برنج خیس می کرد و قیمه پلو می پخت . بوی معطر روغن کرمانشاهی و برنج ایرانی و زغفران در باغ می پیچید . آقا جان و نصرالله خان و عمو علی در طبخ نذری به امرالله خان کمک می کردند . میهمانها به تالار آینه و تالار همکف می رفتند و مردم در باغ صف می کشیدند . نمی دانم چرا امسال عمه مریم و ریحانه نیامدند . دلم خیلی برایشان شور می زد . آقا جان در باغ را باز می گذاشت . مرد ها به تالار آینه می رفتند و زنها به تالار همکف . عده ای هم قابلمه به دست صف می کشیدند و نذری می گرفتند و می رفتند . غذای امام حسین عجب برکتی دارد . امرالله خان هر چه غذا می کشید ، تمامی نداشت . آقا جان از احوال همه جویا می شدند و بعداً به سراغ حاجتمندان می رفتند و مشکلشان را حل می کردند . ایشان اهل مطالعه بودند . کتابهای مذهبی ، مثنوی ، دیوان و شاهنامه می خواندند . در قسمت عقبی اتاقشان کتابخانه ای کوچک تعبیه کرده بودند و در مواقع بیکاری در آنجا مطالعه می کردند . من هنوز نتوانسته بودم دوستی برای خودم اختیار کنم . معمولاً دوستان ملک تاج خانم که به عمارت می آمدند یا بچه ای کوچک داشتند یا اگر بچه شان بزرگ بود ، دختر بود مهم حق نداشتم از عمارت خارج شوم تا دوستی پیدا کنم . گاهی دلم می خواست صاحب منصب نبودیم . آن وقت می توانستم مثل دیگران دوست یا همصحبتی داشته باشم . بعضی وقتها برای خودم دوستی خیالی می ساختم و با او حرف می زدم و یا حتی بازی می کردم . یک روز دایه مرا در این حال دید . " امیر حسین خان ، چرا با خودتان حرف می زنید ؟ " " از تنهایی حوصله ام سر رفته ، دایه جان . کسی را ندارم با او حرف بزنم . " " حق داری پسرم . هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی ، من هستم . با خودت حرف نزن ، عیب است . " چند روزی بود نصرالله خان مریض احوال بود و فرزندش را به جای خودش برای رسیدگی به باغ می فرستاد . خیلی دلم می خواست با او حرف بزنم ولی می دانستم ملک تاج خانم اجازه نمی دهد . یک روز عمو علی کالسکه را آماده کرد و لحظه ای بعد ، ملک تاج خانم و دایه از اندرونی بیرون آمدند و سوار کالسکه شدند . وقتی کالسکه از باغ خارج شد ، من از اتاقم بیرون آمدم و از اندرونی به طرف مطبخ رفتم . بوی غذا همه جا پیچیده بود . امرالله خان با دیدن من لبخندی زد . " چیزی لازم دارید ، آقا ؟ " " بله ، امرالله خان ، شربت می خواهم . " او فی الفور مقداری شربت آلبالو آماده کرد . آن را گرفتم و به سراغ پسر نصرالله خان رفتم . هوا گرم بود . با بیل مسیر آب را باز می کرد . پیراهنش خیس عرق بود . دلم می خواست بدانم چطور نصرالله خان راضی شده است او را با آن سن کم به باغ مجدالدوله بفرستد ؟ جلو رفتم . " خسته نباشی . " لبخندی زد : " سلامت باشید . " " بفرمایید شربت . " " چرا زحمت کشیدید ؟ " " چه زحمتی ؟ هوا گرم است . شربت سینه را جلا می دهد . " شربت را از من گرفت و سر کشید . سر و صورتش خیس عرق بود . لبخندی زدم . " م ن امیر حسین هستم . اسم شما چیست ؟ " " خداداد . بابت شربت ممنونم . " " نوش جان . نصرالله خان چطور است ؟ " " خوب است . فردا به عمارت می آید . راستش نگران باغ است . صبح می خواست بیاید ، من نگذاشتم . برای همین اینجا هستم . " " حالا من مزاحم کارت شده ام . " " چه مزاحمتی ؟ " " تنها بودم ، گفتم کمی با تو اختلاط کنم . حوصله ام سر رفته بود . " " خیال می کردم به اندازه ی کافی سرگرمی دارید . " " آواز دهل شنیدن از دور خوش است . حاضری جایمان را با هم عوض کنیم ؟ " خداداد قلم تراشی از جیب در آورد . زانو زد و شروع به تراشیدن تکه ای چوب کرد . فکر کردم نکند حرف بدی زده ام . لحظه ای بعد ، از همان تکه چوب آدمی ساخت و آن را به من داد . " این را یادگاری از من قبول کنید ، هر چند قابل شما را ندارد . " " اختیار داری ، اتفاقاً خیلی هم زیباست . " " خوشحالم . " " ولی جوابم را ندادی . " " چه بگویم . همین قدر که سایه ی پدر و مادر بالای سرتان است ، خدا را شکر کنید . بیخودی هم آرزو نکنید جای کسی دیگر باشید . خدا جای حق نشسته . به هر کس به اندازه ی قلبش می دهد . " " باور کن منظور بدی نداشتم . " " می دانم . " " پس چرا ناراحت شدی ؟ "
خداداد آهی کشید . سعی می کرد جلوی اشکهایش را بگیرد ، اما با این حال اشکهایش سرازیر شد . متأثر شدم . " به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم . " " می دانم امیر حسین خان . بی اختیار یاد مادر خدا بیامرزم افتادم . وقتی زنده بود به من شربت آلبالو می داد . " " خدا رحمتش کند . " " خدا همه ی رفتگان را رحمت کند . " " خداداد ، درست است که مادرت مرده ، اما عوضش نصرالله خان زنده است . " " همین طور است . " " آقا جان ، نصرالله خان را خیلی دوست دارد . او مرد خوبی است . " خداداد لبخندی زد : " اگر حوصله داشته باشید کمی از خودم بگویم . " " البته که حوصله دارم . " " پس صبر کنید تا مسیر آب را عوض کنم که درختهای دیگر هم سیراب شوند . " " حرفی ندارم . اگر کمک لازم داری ، بگو . " " نه ، آقا . " او مسیر آب را عوض کرد و برگشت . " همه خیال می کنند نصرالله خان پدرم است . " " مگر نیست ؟ " " نه ، آقا . اگر علاقمند باشید همه چیز را تعریف می کنم . " " من که کاری ندارم . مشتاقم بشنوم . " " مادرم زنی مهربان و دلسوز بود . حلال و حرام سرش می شد . وقتی این قلم تراش را پیدا کردم ، زنگ زده بود . آوردمش خانه و کنار حوض با شن و ماسه آن را ساییدم . حتی با چوبک شستم تا مثل روز اولش شد . وقتی مادرم آن را دید ، با تعجب پرسید : " آن را از کجا آورده ای ؟ " " جلوی سقاخانه پیدایش کردم . " " شاید صاحبش دنبالش بگردد . زود برو صاحبش را پیدا کن . " " اگر لازمش داشت آن را بیرون نمی انداخت . تازه ، این طوری نبود که . من آن را نو کردم . " " دستت درد نکند . اگر صاحبش آن را ببیند ، دعایت می کند . " " نمی شود مال خودم باشد ؟ " " کفر نگو . من اجازه نمی دهم مال حرام به این خانه بیاید . معطل نکن . کاری را که گفتم بکن . تا صاحبش را پیدا نکرده ای برنگرد . " " چشم مادر . " " چشمت بی بلا پسرم . " با اینکه راضی نبودم ، برای خاطر مادرم رفتم . هنوز دستهایم می سوخت . چونکه ماسه و چوبک پوست دستم را برده بود . جلوی سقاخانه ایستادم . خدا خدا می کرد صاحبش پیدا نشود . وقتی کسی را می دیدم که سرش پایین بود ، جلو می رفتم و می پرسیدم که چیزی گم کرده است ؟ وقتی جواب می داد نه ، خوشحال می شدم . تا عصر همانجا ایستادم . شکمم بد جوری ضعف می رفت اما به خاطر قولی که به مادرم داده بودم ، می بایست تحمل می کردم . مادرم چادر و چاقچور کرده آمد . " صاحبش را پیدا نکردی ، خداداد ؟ " " نه ، من که گفتم قلم تراش را دور انداخته اند . " " خوب ، برمیم . " یک آن خوشحال شدم . با خودم گفتم بالاخره مادر رضایت داد مال خودم باشد . با این خیال به دنبالش راه افتادم . با مادر به دکان عطاری ، نانوایی ، بقالی و سبزی فروشی سر زدیم و سپردیم اگر کسی دنبال قلم تراشش می گشت ، به خانه ی نصرالله خان باغبان مراجعه کند . وقتی به خانه برگشتیم ، مادر گفت : " برو خانه ی قلی و بگو روی یک تکه کاغذ بنویسد هر کس قلم تراش گم کرده ، برای گرفتن آن به خانه ی نصرالله باغبان بیاید . " " ولی مادر شما که به همه سپرده اید . نیازی نیست مزاحم قلی شوم . " " کار از محکم کاری عیب نمی کند ، پسرم . " به خانه قلی رفتم . آن را برایم نوشت و بعد رفتم تا نوشته را به دیوار سقا خانه بچسبانم . در همین موقع صدای اذان بلند شد . وقتی دکاندار ها برای خواندن نماز دکانشان را بستند ، فهمیدم چرا مادرم از من خواسته بود به سراغ قلی بروم . وقتی به خانه برگشتم ، سفره پهن بود و کوفته برنجی و سبزی خوردن داخل سفره به من چشمک می زد . دستهایم را شستم و کنار سفره نشستم و مشغول شدم . خدا می داند چقدر دوست داشتم قلم تراش متعلق به من باشد . مادرم سر سفره نشست . گفتم : " اگر صاحبش پیدا نشد با آن چه کار کنم ؟ " مادر لبخندی زد : " دعا کن صاحبش پیدا شود . " " حالا آمدیم و پیدا نشد . " " یک ماه صبر می کنیم ، بعد می توانی نگهش داری . " خدا خدا می کردم صاحبش پیدا نشود تا قلم تراش مال خودم شود . ناهار را خوردیم مادر سفره را جمع می کرد که سرفه اش گرفت . رنگش سیاه شد . از کوزه برایش آب آوردم ولی افاقه نکرد . چند بار به پشتش زدم . سرفه اش قطع شد و نفسش آمد . مریض احوال بود . حکیم باشی به نصرالله خان گفته بود مادرم سیاه سرفه دارد و مدتی طول می کشد تا خوب شود . یک ماه گذشت و صاحب قلم تراش پیدا نشد . از آن روز اجازه داشتم از قلم تراش استفاده کنم . موقع بیکاری از چوب آدمک می ساختم . قلی از آدمکهای چوبی ام خیلی خوشش می آمد . من به قلی آدمک می دادم و او به من خواندن و نوشتن یاد می داد . این طوری بود که با سواد شدم . نصرالله خان هر چه پول از آقا جانتان می گرفت ، خرج دوا و درمان مادر می کرد . تا اینکه آن روز لعنتی آمد . مادر در اتاق نشسته بود و نعنا و ریحانی را که برای زمستان خشک کرده بود ، الک می کرد که سرفه به سراغش آمد . سیاه و کبود شد و از حال رفت . به اش آب خوردن دادم ، شانه هایش را مالیدم ، ولی افاقه نکرد . همسایه ها را خبر کردم . مادر قلی و صغرا خانم آمدند و وقتی مادر را در آن حال دیدند ، از من پرسیدند : " خانه ی حکیم باشی را بلدی ؟ " " بله . " " زود برو و حکیم باشی را بیاور . ممکن است مادرت از دست برود . " " چشم . " بسرعت از اتاق بیرون آمدم ، گیوه هایم را به پا کردم و دویدم . خدا خدا می کرد اتفاقی برای مادرم نیفتد . بشدت نگرانش بودم . می دویدم و اشک می ریختم . وقتی به خانه ی حکیم باشی رسیدم از نفس افتاده بودم . از هولم هر دو کلون را زدم و منتظر شدم . کسی نیامد . باز کلونها را زدم . صدای پا آمد . در چوبی با سر و صدا باز شد و دخترکی کم سن و سال بیرون آمد . " چه خبرت است . مگر سر آورده ای ؟ چرا هر دو کلون را می زنی ؟ آدم نمی فهمد محرم است یا نا محرم . " " با حکیم باشی کار دارم . مادرم بد حال است . می خواهم او را با خودم ببرم . " " حکیم باشی خانه نیست . " " خانه نیست ؟ کجاست ؟ " دخترک وقتی آه و ناله ی مرا دید ، دلش به رحم آمد . گفت : " رفته عیادت مریض . " " ای خدا ، مادرم از دستم رفت . چه خاکی به سرم بریزم ؟ " " ماتم نگیر . حمام فیروز خان را بلدی ؟ " " همان که نزدیک آب انبار است ؟ " " بله . " " شاید آنجا پیدایش کنی . " به طرف حمام فیروز خان دویدم . دخترک سری تکان داد ، به داخل رفت و در را محکم پشت سر خودش بست . چه کنیم ؟ ما که مثل اعیان و اشراف آن قدر پول نداریم که طبیب داشته باشیم . خدا به حکیم باشی عمر بدهد . اگر او را نداشتیم چه می کردیم ؟ وقتی به آنجا رسیدم ، حکیم باشی می خواست سوار درشکه شود . " حکیم باشی ! حکیم باشی ! صبر کنید . " حکیم باشی به طرفم پرگشت . همان طور که نفس نفس می زدم ، جلو رفتم . " حکیم باشی مادرم . . . مادرم . . . " " مادرت چه ؟ حرف بزن . " " من پسر نصرالله خان باغبانم . مادرم از سرفه سیاه شده . " " آهان ، شناختمت . زود سوار درشکه شو . " وقتی به خانه رسیدیم عده ی زیادی آنجا جمع بودند . نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای نصرالله خان را خبر کرده بود . نصرالله خان تا حکیم باشی را دید ، جلو دوید . " نفس زنم در نمی آید ، حکیم باشی . تو را به خدا به دادش برس . " به اتفاق به داخل اتاق رفتیم . مادر روی زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد . چند تا از زنها بالای سرش بودند . گریه می کردند . حکیم باشی فی الفور دست به کار شد . مادر را معاینه کرد و سری تکان داد . بعد ملافه ی سفید را روی او کشید و رو به نصرالله خان کرد : " خدا به شما صبر بدهد . اجل مهلت نداد . " زنها شیون کردند و غوغایی به راه انداختند . نصرالله خان سرش را به دیوار تکیه داد و به آرامی گریه کرد . من خودم را روی جنازه ی مادرم انداختم . " بلند شو مادر . مگر نمی بینی میهمان داریم ؟ من را تنها نگذار . من را با خودت ببر . " ولی انگار سالها بود که مرده بود . پیراهن دریدم و خودم را زدم . بسختی توانستند مرا از جنازه دور کنند . نصرالله خان حق الزحمه ی حکیم باشی را داد و او با همان درشکه ای که آمده بود ، رفت . نصرالله خان از حال رفت . حق داشت . مونسش ، همدم تنهایی اش مرده بود . آب و قند برایش آوردند . ضجه می زدم و خودم را به در و دیوار می کوبیدم . هر کس چیزی می گفت . مادر قلی به همسایه گفت : " ببین خداداد چه می کند . حالا اگر این مادر خودش بود چه می کرد . " آن موقع منظورش را نفهمیدم . تصور از دست دادن مادر دیوانه ام کرده بود . از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم فقط نصرالله خان در اتاق بود . همه رفته بودند ، حتی از جنازه ی مادر هم خبری نبود . نصرالله خان زانوی غم به بغل گرفته بود . به طرفش رفتم . حالا من مانده بودم و او . با یک دنیا غم و اندوه سرم را روی زانوانش گذاشتم . نوازشم کرد و با لحنی غمگین تسلی ام داد . " صبور باش ، پسرم . " " چطوری ؟ " " همه ی ما رفتنی هستیم . ما امانت خداییم . حتماً این طور می خواسته . باید راضی به رضای او باشیم . " صبح روز بعد در ابن بابویه جمع شدیم . جنازه را شستند ، کفن کردند ، برایش نماز میت خواندیم ، آن را به خاک سپردیم و به خانه برگشتیم . مادر رفته بود . جای خالی اش احساس می شد . خانه بدون مادر صفای همیشگی را نداشت ؛ بی روح شده بود .
روز ها نصرالله خان به عمارت مجدالدوله می رفت و در غیابش من کار های خانه را انجام می دادم . از آب و جارو گرفته تا خرید خانه و پخت و پز با من بود . غروب که نصرالله خان می آمد ، چای تازه دم جلویش می گذاشتم ، جورابهایش را می شستم ، دستهای پینه بسته اش را با روغن چرب می کردم و گاهی هم به آنها حنا می بستم . به مرور به زندگی بدون مادر عادت کردیم ولی خاطره ی او همیشه با ما بود . نصرالله خان هر بار که نماز می خواند ، چند رکعتی هم برای مادر می خواند . حف مادر قلی عذابم می داد . دلم می خواست درباره اش با نصرالله خان حرف بزنم ، ولی هر بار با دیدن چهره ی غمزده او پشیمان می شدم . تا اینکه یک روز که نصرالله خان کمی سر حال بود ، به خودم جرأت دادم و پرسیدم : " نصرالله خان می خواهم یک چیزی بپرسم . " " بپرس . " " قسم می خوری راستش را بگویی ؟ " نصرالله خان لبخندی زد : " پسر عاقل ، مگر آدم بیخودی قسم می خورد ؟ " توکل به خدا کردم و گفتم : " مادر واقعی من کیست ؟ " رنگ از رویش پرید . سگرمه هایش در هم رفت و گفت : " چرا این را می پرسی ؟ بگو ببینم کدام شیر پاک خورده ای این حرف را توی دهانت انداخته ؟ " آسمان برقی زد و لحظه ای بعد رعدی برخاست . وقتی مادرم زنده بود ، این طور مواقع دستم را می گرفت و مرا پهلوی خود می نشاند و دعا می خواند . نصرالله خان نگاهم می کرد . " نصرالله خان ، آن روز که مادرم مرد ، مادر قلی به یکی می گفت ببین خداداد چه می کند ، حالا اگر این مادر خودش بود چه می کرد . " نصرالله خان عصبانی شد . " امان از دست این آدمهای فضول . در دروازه را می شود بست ، دهان مردم را نمی شود . " " به خدا حرف مردم برای من مهم نیست . خودتان را ناراحت نکنید . " " خیال داشتم وقتش که رسید خودم به تو بگویم . " " هر وقت دلتان خواست بگویید . " " راستش ما پدر و مادر واقعی تو نیستیم . امیدوارم یک روزی آنها را پیدا کنی . " " لازم نیست . من مدتهاست پدر و مادرم را پیدا کرده ام . " " همین طور است . " " پس دیگر نمی خواهم چیزی در این باره بشنوم . " " باشد ، فقط بدان که تو تنها دلخوشی زندگی من هستی . درست است که مادرت مرده ولی من که نمرده ام . تا وقتی نفسم می آید کنارت می مانم . فقط قول بده به حرف مردم توجه نکنی . " " مطمئن باشید . " " زنده باشی پسرم . " " نصرالله خان ، من یک تار موی شما را با احدی عوض نمی کنم . " " من هم همین طور . پیر شی پسرم . بگذار یک چای برای خودم بریزم و برایت تعریف کنم . " برای خودش چای ریخت ، نشست و گفت : " من و مادرت پسر عمو و دختر عمو بودیم . گل بهار در خانه ی ما بزرگ شد . پد و مادرش از بیماری سل مرده بودند . ما با هم بزرگ شدیم و مهر یکدیگر را به دل گرفتیم . مادرم می گفت عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمانها بسته اند و ما باید با هم عروسی کنیم . ما از خدا می خواستیم . سر سفره ی عقد نشستیم و پیمان زناشویی بستیم . وقتی پدر و مادرم از دنیا رفتند ، به تهران آمدیم . اتاقی کوچک اجاره کردم . روز ها سر کار می رفتم و در خانه ی مردم باغبانی می کردم . زندگی مان از این راه می گذشت . دو بار صاحب بچه شدیم ولی عمرشان کوتاه بود . بیش از ده – یازده ماه عمر نکردند . بی آنکه نا خوش شوند می مردند . مرگ بچه ها روی اعصاب زنم تأثیر گذاشت و از من خواست فکر بچه را از سرم بیرون کنم . می گفت دیگر طاقت داغ دیدن ندارد . چندین سال به همان منوال گذشت تا اینکه یک شب صدای گریه ی نوزادی را شنیدیم . هر دو از اتاق خارج شدیم . صدا از بیرون خانه می آمد . در خانه را باز کردم و تو را داخل سبدی حصیری پیدا کردم . هیچ کس آنجا نبود . گل بهار از من خواست سبد را به داخل بیاورم . از نوزاد خوشش آمده بود . از من خواست تو را نگه داریم . قبول کردم ولی تا پدر و مادرت پیدا شوند . گل بهار تر و خشکت کرد . صبح روز بعد به همه سپردم اگر مادر بچه پیدا شد به خانه ی ما بیاید . یک سال گذشت و کسی نیامد . آن وقت به نام خودم برایت سجل گرفتم . تنها چیزی که ممکن است نشانه ای از مادرت باشد ، لچکی است که به سرت بود . من آن را نگه داشته ام . " سپس لچک را آورد و به من داد . خسته بود . وقتی جایش را انداخت تا بخوابد ، به طرفش رفتم و گفتم : " نصرالله خان ، من با شما خودم را خوشبخت می دانم . " هنوز باران می بارید . جایم را انداختم و آن قدر لچکی را که تنها یادگار مادرم بود به سینه فشردم تا خوابم برد . بغض خداداد ترکید . من هم برایش اشک ریختم . آدم وقتی غم دیگران را می بیند ، غم خودش یادش می رود . کالسکه ی عمو علی وارد باغ شد و من قصد رفتن کردم . " خداداد ، باز هم به ما سر بزن . " " اگر قسمت شد ، چشم . " " به امید دیدار . " " خدا پشت و پناهتان . " وارد اندرونی شدم و به اتاقم رفتم . آدمک چوبی خداداد دستم بود . آنان چه روز های سختی را پشت سر گذاشته بودند . باور نمی کردم نصرالله خان تا این حد مهربان و با گذشت باشد . غروب کنار پنجره ایستاده بودم که دیدم خداداد از باغ خارج می شود . اگر برای خاطر ملک تاج خانم نبود ، می رفتم از او خداحافظی می کردم ولی می دانستم ایشان خوشش نمی آید من با طبقه ی زیر دست مراوده کنم . دایه آمد . " امیر حسین خان ، ملک تاج خانم می خواهند شما را در تالار همکف ببینند . " " چشم دایه خانم . الان می آیم . " دایه رفت ، من هم آدمک چوبی دوستم را روی طاقچه گذاشتم و از اتاق خارج شدم تا به تالار بروم . نمی دانستم ملک تاج خانم با من چه کار دارد . ملک تاج خانم تا مرا دید ، گفت : " از فردا تحصیل فرانسه می کنی . استاد صبحها ساعت ده به عمارت می آید . آدم جدی و مقرراتی است . سعی کن بخوبی از محضرشان استفاده کنی . " " حتماً . " " می توانی بروی . " " با اجازه . " به اتاقم برگشتم و قلم و دوات و کاغذ را آماده کردم . * * * صبح روز بعد ، استاد سر ساعت تعیین شده آمد . در تالار آینه نشستیم و شروع کردیم . الحق و الانصاف خوب درس می داد . کمتر از زبان فارسی استفاده می کرد و من با علاقه مندی به ایشان گوش می دادم . درس شیرینی بود . از همه مهم تر ، وقت بیکاری ام را پر می کرد . روز ها در تالار آینه از استاد درس می گرفتم و وقتی او می رفت ، ساعتها تمرین می کردم . استاد ساعتی داشت که زنجیری به آن وصل بود . گهگاه به آن نگاهی می انداخت و مراقب بود . همان طور که رأس ساعت می آمد ، رأس ساعت هم می رفت .
فصل 3 پاییز بود . بادی ملایم می وزید و برگهای زرد و خشک درختان را به هوا می برد . در تالار آینه کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . عم علی با کالسکه وارد باغ شد و مقابل عمارت ایستاد . زیور خانم بند انداز از آن پیاده شد . معمولاً او پانزده روز یک بار به عمارت مجدالدوله می آمد و همیشه تنها بود ، اما این بار دختری ریز نقش در چادر و چاقچور همراهی اش می کرد . هر کس که برای اولین بار به عمارت مجدالدوله می آمد ، محو زیبایی معماری سنتی و گنبد فیروزه ای و آینه کاری عمارت می شود . همراه زیور خانم نیز از این امر مستثنی نبود . لحظه ای ایستاد و به باغ و عمارت نگاه کرد . وقتی بالا را تماشا می کرد ، باد پیچه ی او را به هوا بلند کرد و صورت همچون ماه او را آشکار ساخت ؛ گونه هایی برجسته ، دندانهایی همچون مروارید ، چشمانی قیر گون ، ابروانی پیوسته و خالی سیاه گوشه ی لبان لعل فامش داشت . از دیدن آن همه زیبایی قلبم در سینه لرزید . متوجه من شد و فی الفور پیچه اش را انداخت و به اندرونی رفت . احساسی غریب داشتم . خدا می داند اولین بار بود که صورت نا محرم را می دیدم . باد پاییز چه ها که نکرده بود . مرا آتش زد . مجنونم کرد . دلم بی تاب دیدار دوباره بود . همانجا کنار پنجره خیمه زدم تا بلکه بار دیگر او را ببینم . صورت همچون ماه او از پیش چشمم دور نمی شد . با خود گفتم ، این الهه ی ناز کجا بود که این چنین اختیار از من گرفت ؟ آنچه از استاد آموخته بودم ، از ذهنم پاک شد و خیال آن ماهرو جایش را گرفت . خدا خدا می کردم او هم مانند من بی قرار شده باشد . تصمیم گرفتم همانجا درسهایم را مرور کنم مبادا آنان بروند و من الهه ام را نبینم . اما وقتی قلم به دست گرفتم ، هر چه به مغزم فشار آوردم ، هیچ چیز به خاطرم نیامد بجز صورت زیبای او . قلبم به تندی می زد . حتی صدایش را می شنیدم . هرگز پیش از آن چنین حالی نداشتم . وقتی خدا مهر کسی را در دل آدم می اندازد چه شور و شوقی همراهش می کند . بیخود نبود که فرهاد از عشق شیرین کوه کن شد . حالا من هم احساس فرهاد را داشتم . حاضر بودم برای خاطر او کوه را از جا بکنم . عجیب است که جرقه ی عشق به این سرعت در وجود آدم شعله ور می شود . شاید تقدیرم این بود که از آن دختر خوشم بیاید . به هر حال هر کس باید روزی همدمی انتخاب کند ، و من هم او را انتخاب کردم . با اینکه خوب می دانستم همطبقه ی ما نیست ، حاضر بودم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش باشم . از اندرونی خارج شدم و به باغ رفتم تا شاید کمی دلم آرام بگیرد . قدم زنان به کنار حوض رسیدم . خیالش دست از سرم بر نمی داشت . حتی صورت ماهش را در آب می دیدم . دایه با سینی شربت از مطبخ بیرون آمد . " چرا اینجا نشسته اید ، امیر حسین خان ؟ " " همین طوری . " " شربت میل دارید ؟ " " نه دایه خانم ، ممنون . " " نکند کسالت دارید ؟ " " خوبم . ملک تاج خانم میهمان دارند ؟ " دایه خنده ای کرد : " زیور بند انداز و دخترش آمده اند . شربت را برای آنان می برم . اگر بدانی چه دختری دارد ، یکپارچه خانم . خوش به حال زیور . " " چقدر از او تعریف می کنی ، دایه خانم . " " آخر شما که نمی دانید . هزار تا هنر دارد . نمی گذارد زیور دست به سیاه و سفید بزند . با اینکه سایه ی پدر بالای سرش نبوده ، بخوبی تربیت شده . خوشا به سعادت کسی که بانو زنش شود . " دستپاچه شدم : " مگر می خواهد شوهر کند ؟ " دایه خنده ای کرد : " نه ، ولی این جور دختر ها را زود می برند . " سپس دایه پشتش را به من کرد و به اندرونی رفت . با خودم گفتم نکند نشان کرده باشد ؟ در این صورت تکلیف من با دل بی قرارم چه می شود ؟ از حوض یک مشت آب به صورتم زدم و بلند شدم تا به اتاقم بروم . پس اسمش بانوست . حقا که برازنده اش است . عمو علی کالسکه را آورد . به تالار آینه دویدم و کنار پنجره ایستادم . زیور خانم و بانو از اندرونی بیرون آمدند . ابتدا زیور خانم سوار شد ، بعد بانو . اما او قبل از اینکه سوار شود ، پیچه اش را کنار زد و دزدکی نگاهی به پنجره ای که من کنارش ایستاده بودم ، انداخت . عمو علی کالسکه را راه انداخت و از باغ خارج شد . خدایا ، چرا بانو این کار را کرد ؟ نکند می خواست بگوید او هم متوجه من شده ؟ به نظرم خیلی با هوش آمد . با رفتنش عمارت به نظر خالی می آمد . احساس خلاء می کردم . انگار چیزی گم کرده بودم . قرار و آرام نداشتم . کلافه بودم . دلم می خواست هیچ کس در عمارت نبود تا فریاد می کشیدم . بانو ، ای الهه ناز ، نمی دانی با من چه کرده ای . خدا می داند اسیرت شده ام . همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم ، دیدم که نصرالله خان صلانه صلانه وارد باغ شد . پیر مرد مریضی از پا درش آورده بود . شال و کلاهش را به شاخه ی درختی آویزان کرد و بیل را بر داشت و مشغول کار شد . با خودم گفتم کاشکی خداداد را هم با خودش آورده بود . دست کم کسی بود تا بتوانم راز عشقی را که تار و پودم را به آتش کشیده بود ، برایش باز گو کنم . از تالار همکف صدای سه تار برخاست . همانجا نشستم و به صدای سحر انگیز سه تار گوش فرا دادم . انگار با هر مضراب چنگی به دلم می زد . بی اختیار اشکهایم جاری شد . این اشک با اشکهای قبلی ام فرق داشت . اشک شوق بود که فرو می ریخت . تا آن زمان ، هیچ گاه تا این اندازه صدای سه تار به دلم ننشته بود . درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری بر گزیده ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس آن روز هر طوری بود تا دیر وقت درس فرانسه تمرین کردم . غروب بود که دست کشیدم . همیشه غروب غمگینم می کرد ولی این دفعه برایم زیبا بود . دسته ای پرنده همچون ابری سیاه در جهت غروب خورشید پرواز می کردند . نصرالله خان که کارش را تمام کرده بود ، شال و کلاه کرد و از باغ خارج شد . از مطبخ بوی معطر شیرین پلو می آمد . هر وقت امرالله خان این غذا را می پخت حتماً میهمان داشتیم . کمی بعد ، عمو علی آقا جان را با کالسکه آورد . مدتی بود آقا جان گرفته به نظر می رسید . شاید در اثر کار زیاد بود . چقدر دلم می خواست به نوعی کمکشان کنم . چیزی نگذشته بود که کالسکه ای وارد باغ شد . عنایت آن را می راند . عمه مریم و ریحانه و دایه قمر را آورده بود . وقتی آنان از کالسکه پیاده می شدند ، آقا جان و ملک تاج خانم هم از اندرونی بیرون آمدند تا خوشامد بگویند . دایه قمر به کمک دایه ، عمه مریم را به اندرونی برد . عمه مریم از دو پا عاجز بود . ریحانه از بچگی با عمه مریم زندگی می کرد و بین آن دو یک دنیا صمیمیت وجود داشت . با اینکه عمه مریم امیر مهدی را داشت ، قسم راستش به جان ریحانه بود . همگی در تالار همکف سر میز ناهار خوری نشستیم . ریحانه گوش به فرمان عمه مریم بود . دایه می آمد و می رفت . غذا ها را روی میز می چید . آقا جان سر حال به نظر نمی رسید . ملک تاج خانم با ریحانه حرف می زد . عمه مریم نگاهی به من انداخت و با لبخند رو به آقا جان کرد : " امیر حسن خان . " " بله ، خواهر . " " هزار ماشاءالله امیر حسین برای خودش مردی شده ، همین روز ها باید شما و ملک تاج خانم برایش آستین بالا بزنید . " خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . آقا جان گفت : " از امیر حسین واجب تر ، امیر مهدی است . " عمه مریم زیر چشمی به ریحانه نگاه کرد : " امشب برای همین آمده ام . " " پس همین روز ها شیرینی امیر مهدی را می خوریم . " " اگر خدا بخواهد . بستگی به نظر شما دارد . " ملک تاج خانم پرسید : " چرا ما ؟ " " اگر امیر مهدی را به غلامی قبول کنید ، همه چیز حل است . " ریحانه که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت ، فی الفور از تالار همکف بیرون رفت . آقا جان نگاهی به ملک تاج خانم انداحت و پرسید : " نظر شما چیست ؟ " " موافقم . چه کسی بهتر از امیر مهدی . " عمه مریم از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت : " مایلم نظر ریحانه را هم بدانم . " ملک تاج خانم قاطعانه گفت : " نیازی نیست . مهم ما هستیم که موافقیم . " " می دانم ، ملک تاج خانم . اما دلم می خواهد عزت سرش بگذارید . چیزی که ازتان کم نمی شود . " " برای خاطر شما چشم . الساعه می روم نظرش را می پرسم . " سپس از تالار بیرون رفت . از پنجره دیدم که ریحانه با گلهای شمعدانی ور می رود . ملک تاج خانم دستش را روی شانه ی او گذاشت و به طرف باغ رفتند . خدا می داند چقدر از فضیلت و طرز فکر عمه مریم خوشم آمده بود . ای کاش ملک تاج خانم هم همان طور بود . آن وقت کارم آسان می شد .ملک تاج خانم لبخند برلب آمد : " عمه خانم ، ریحانه حرفی ندارد . " " مبارک است . این زیبا ترین حرفی است که تا به حال شنیده ام . " دلم برای ریحانه می سوخت . فقط یازده سال داشت . عمه مریم عجله کرده بود . عمه مریم دایه را صدا زد و گفت : " دایه خانم ، برو عروسم را صدا بزن . " دایه رفت و لحظه ای بعد ریحانه آمد . عمه مریم گفت : " ریحانه جان ، چرا شام نخورده تالار را ترک کردی ؟ نکند ما غریبه شده ایم ؟ " " اختیار دارید عمه جان . شما عزیز من هستید . به خدا قصدی نداشتم . لقمه توی گلویم گیر کرد . " عمه مریم با صدای بلند خندید : " مواظب خودت باش ، و گر نه نمی توانم جواب امیر مهدی را بدهم . " همگی خندیدیم . ریحانه از خجالت مثل لبو سرخ شده بود . عمه جان دستی به سر او کشید و گفت : " خجالت نکش عزیزم . خواستم کمی مزاح کنم . " ریحانه از خجالت سرش را زیر انداخت .
عمه مریم ادامه داد : " امیر حسن خان ، قرار است هفته ی آینده امیر مهدی برای تجارت به فرنگ برود . خدا را چه دیدید ، شاید تا برگشتنش عمرم وفا نکرد و از دنیا رفتم . برای همین می خواهم قبل از اینکه برود دامادش کنم . چه کسی بهتر از ریحانه جان . دست پرورده ی خودم است . " " خدا نکند خواهر . انشاءالله صد سال عمر کنید . " با خودم گفتم پس عجله ی عمه مریم به این دلیل بوده است . ملک تاج خانم رو به عمه مریم کرد : " عمه خانم ، انتظار نداشتم ریحانه به این زودی به خانه ی بخت برود . هنوز جهیزیه اش را کامل نکرده ام . " عمه مریم خندید و گفت : " حالا کی از شما جهیزیه خواسته ؟ " " شما لطف دارید اما وظیفه ی هر پدر و مادری است که دخترشان را با جهیزیه به خانه ی بخت بفرستند . " " ما که غریبه نیستیم . " " اگر اجازه بدهید ، ریحانه چند روزی در عمارت مجدالدوله بماند تا مقدمات عروسی اش را فراهم کنیم . " عمه مریم نگاهی پر مهر و محبت به ریحانه انداخت و گفت : " با اینکه دوری ریحانه برایم سخت است ، حالا که اصرار می کنید ، حرفی ندارم اما دلم می خواهد عروسی در عمارت شهاب الدین صراف برگزار شود . خودتان که می دانید بیرون آمدن از خانه برایم سخت است . " آقا جان گفتند : " اینجا و آنجا ندارد ، خواهر . هر طور راحتید . " عمه مریم قصد رفتن کرد . ملک تاج خانم مانعش شد . " کجا عمه خانم ؟ تازه سر شب است . " " باید بروم استراحت کنم . ریحانه می داند . " ریحانه گفت : " عمه مریم ، شما هم چند روزی همینجا بمانید . دلم برایتان تنگ می شود . " عمه مریم گفت : " پس مقدمات عروسی را چه کسی فراهم کند ؟ دلم نمی خواهد چیزی از قلم بیفتد . " سپس ریحانه را بوسید و با کمک دایه خانم و دایه قمر از اندرونی بیرون رفت . عنایت کالسکه را آورد . آنان سوار شدند . ریحانه بغضش گرفته بود . وقتی کالسکه از باغ بیرون رفت ، من هم به اتاقم رفتم . صدای محزون سه تار آمد . دلم گرفته بود . وقتی عمه مریم درباره ی من حرف می زد ، انگار در دلم قند آب می کردند . حالا می فهمیدم چرا دائم ملک تاج خانم و دایه به بازار می رفتند . برای خرید جهیزیه بوده است . به خودم گفتم اگر با بانو وصلت کنم ، انتظار جهیزیه ندارم . فقط خودش را می خواهم . ریحانه به دیدنم آمد . لبه ی تخت نشست . از آمدنش خوشحال شدم . گفت : " مزاحم که نیستم . " اختیار داری خواهر . مدتی بود با هم اختلاط نکرده بودیم . از صمیم قلب خوشحالم که عروس می شوی . " سرش را زیر انداخت : " ممنونم . " " خوشحالم که با امیر مهدی ازدواج می کنی . جوان خوب و فهمیده ای است . " " این قدر از دیگران تعریف نکنید . کمی از خواهرتان تعریف کنید . " " چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است . خداوند تمام چیز هایی را که خواسته ی هر مردی است ، به تو داده . " " لطف دارید . امیدوارم روزی نوبت شما شود . " وقتی ریحانه این حرف را زد ، تمام وجودم لرزید . آن روز کی می رسید ؟ با صدای سه تار ملک تاج خانم و یاد بانو در رؤیا فرو رفتم و بی قرار شدم . " امیر حسین ، حالتان خوب نیست ؟ " " خوبم ، خواهر . " " چرا رنگتان پریده ؟ نکند ملک تاج خانم حرفی زده اند . " " خیر خواهر . ملک تاج خانم با من کاری ندارند . " نمی دانستم چه جوابی بدهم . او متوجه تغییر حالت من شده بود اما نمی دانست آتش عشق بانوست که برادرش را می سوزاند . " " نمی خواهید حرف بزنید ؟ شاید از من دلگیر هستید . " " خدا آن روز را نیاورد که از تو دلگیر باشم . راستش نوای سه تار منقلبم کرد . " " بگو جان ریحانه راست می گویم . " " خودت می دانی بیخودی جان تو را قسم نمی خورم . " " به هر حال چیزی را از من پنهان می کنی . شاید مرا قابل نمی دانی . " " اختیار داری ، خواهر . " " پس بگویید و خودتان را خلاص کنید . " " عاشق شده ام . " ریحانه خوشحال شد و کنجکاوانه پرسید : " حالا آن دختر خوشبختی که دل برادر من را برده ، کیست ؟ " " بانو . " " بانو کیست ؟ " " دختر زیور خانم . " وقتی ریحانه فهمید دختر زیور بند انداز را می خواهم ، قاطعانه گفت : " فکرش را از سرتان بیرون کنید . " " نمی توانم . " " چرا اسیر عشقی می شوید که سرانجامی ندارد ؟ می دانید که ملک تاج خانم به این وصلت رضایت نخواهند داد . کاری نکنید سنگ روی یخ شوید . بانو از طبقه ی ما نیست . " " ریحانه ، جانم را بخواه ولی از من نخواه بانو را فراموش کنم . " " منطقی باشید امیر حسین . از روی احساس حرف نزنید . " " دست خودم نیست . کار دل است . تو را به خدا کمکم کن . بد جوری مهرش به دلم نشسته . مجنون شده ام . " " بانو هم شما را دوست دارد ؟ " " نمی دانم . " ریحانه تعجب کرد : " چطور نمی دانید ؟ شاید نشان کرده باشد . " " خدا نکند . من بدون او می میرم . " بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد . ریحانه دلش سوخت . " امیر حسین ، مرد که گریه نمی کند . " " دست خودم نیست . " " خدا کند بانو هم خاطر شما را بخواهد ، و گر نه زجر می کشید . " " قلبم گواهی می دهد که او هم مرا می خواهد . خدا بیخودی مهر کسی را به دل آدم نمی اندازد . " " خدا به آدم عقل هم داده . باید راه را از چاه تشخیص داد . راهی که می روید ، آخر و عاقبت خوشی ندارد . " دایه آمد و ما به احترامش از جا بلند شدیم . " ریحانه جان ، ملک تاج خانم می فرمایند آماده هستی فردا زیور خانم و زینت السادات را خبر کنیم به عمارت مجدالدوله بیایند ؟ " " بله دایه خانم . آماده ام . " " به سلامتی . " دایه رفت و ریحانه شروع به قدم زدن در اتاق کرد . خواهرم به جای اینکه در فکر عروسی اش باشد ، نگران من شده بود . " ریحانه جان ، خودت را ناراحت نکن . یک جوری با این مشکل سر می کنم . " " چه جوری ؟ هر راهی را در نظر می گیرم ، به بن بست می رسم . " با خودم گفتم ، یعنی ممکن است وقتی زیور خانم به عمارت مجدالدوله می آید ، بانو را هم همراه خودش بیاورد ؟ ریحانه لبخندی زد و رو به من کرد : " امیر حسین ، اگر قسمت باشد شاید فردا بانو را دیدم . " " خدا از دهانت بشنود . " " دلم می خواهد کسی را که دل برادر من را برده ، از نزدیک ببینم . " " اگر آمد ، نظرش را می پرسی ؟ " " نمی شود . تنها که نیستیم . " " حق با توست . اما خیلی دلم می خواهد بدانم او هم خاطر مرا می خواهد یا نه . . . ریحانه ، بیا فکر هایمان را روی هم بگذاریم شاید راه حلی پیدا کردیم . " " من که عقلم به جایی قد نمی دهد . " " چطور است برایش نامه ای بنویسم و تو به اش بدهی ؟ " " گفتم که امکانش نیست . " " حالا من می نویسم ، اگر فرصتی پیش آمد ، آن را به اش بده . " " می ترسم آن را به ملک تاج خانم و زیور نشان بدهد . آن وقت می دانید چه افتضاحی می شود ؟ " " نترس خواهر . خدا با ماست . به خدا توکل کن . " " خیلی خوب ، بنویس . " فی الفور قلم و دوات و کاغذ آوردم و شروع کردم . آنان که خاک را به نظر کیمیا می کنند آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند ؟ . . . وقتی تمام شد ، چند بار نامه را خواندم و بعد آن را به ریحانه دادم . حتی برای گرفتن آن دستش می لرزید . از اینکه او را مجبور به این کار کرده بودم ، خودم را سرزنش می کردم . با اینکه ریحانه چند سال از من کوچکتر بود ، هزار ماشاءالله پخته تر فکر می کرد . از صمیم قلب به داشتن چنین خواهری افتخار می کردم . پاسی از شب گذشته بود . از شوق دیدار بانو خواب از سرم پریده بود . باد می آمد و حصیر را به پنجره می کوبید . صدای جیر جیرکها سکوت شبانه را می شکست . رفتم حصیر را بالا بزنم . دیدم آقا جان بتنهایی در باغ قدم می زنند . فکر کردم بد نیست به سراغشان بروم ، ولی ایشان به اندرونی رفتند . من هم روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد . * * * صبحانه را به اتفاق ملک تاج خانم و ریحانه در تالار همکف خوردم و به تالار آینه رفتم و منتظر استاد فرانسه شدم . استاد آمد و درس را شروع کرد . از فرا گیری من راضی به نظر می رسید . موقع رفتن نگاهی به ساعتش انداخت و رفت . همانجا کنار پنجره ایستادم . زمان بکندی می گذشت . عاقبت کالسکه وارد باغ شد و جلوی عمارت ایستاد . دستپاچه شده بودم . دلم شور می زد و قلبم داشت از جا در می آمد . زینت السادات و زیور خانم از کالسکه پیاده شدند ولی از بانو خبری نبود . پس چرا بانو نیامده ؟
با این حساب تمام امید هایمان نقش بر آب شده بود . ریحانه چقدر دلش می خواست او را ببیند . ای کاش بانو هم احساس مرا داشت تا می فهمید من چه می کشم . نا امیدانه می خواستم از پنجره دور شوم که دیدم بانو از کالسکه پیاده شد . برای یک لحظه خیال کردم خواب می بینم . چشمهایم را مالیدم ، ولی خواب نبود . او بانو بود . وقتی از کالسکه پیاده شد ، پیچه اش را کنار زد و به پنجره نگاهی انداخت . باز هم صورت ماهش را دیدم و لبخندی زدم . او هم لبخندی زد و پیچه اش را انداخت و به اندرونی رفت . از ذکاوتش خوشم آمد ، ولی نمی دانست با این عملش مرا نصف جان کرده بود . حالا ریحانه او را می دید و فقط خدا می دانست که آیا او فرصت پیدا می کرد نامه ی مرا به بانو برساند یا نه . خدایا کمکش کن . نصرالله خان درختها را هرس می کرد و شاخه های خشک را می سوزاند . دود همه جا را گرفته بود . از اندرونی خارج شدم و به طرف او رفتم . " خسته نباشی ، نصرالله خان . " " سلامت باشید . " " کمک نمی خواهی ؟ " " اختیار دارید . چوبمان می زنید ؟ " " مده ام جویای احوالت شوم . انشاءالله که رفع کسالت شده . " " خوبم . نفسی می آید . اینجا نمانید . دود اذیتتان می کند . " " مهم نیست . خداداد چطور است ؟ گمان نمی کردم این قدر بی وفا باشد . " نصرالله خان نگاهی به عمارت انداخت : " سلام می رساند . " " اقلاً بگو سری به ما بزند . " " حتماً . " احساس کردم نصرالله خان دلش نمی خواهد درباره ی خداداد با من حرف بزند . با جدیت شاخه ها را هرس می کرد و از حرف زدن طفره می رفت . به خودم جرأت دادم و گفتم : " نکند شما اجازه نمی دهی به دیدن ما بیاید . " نصرالله خان اخمی کرد و گفت : " کور شوم اگر اجازه ندهم . " " پس حتماً علت دیگری دارد ؟ " " امیر حسین خان ، راستش ملک تاج خانم دوست ندارد شما خداداد را ببینید . مثل اینکه دیده بودند شما با خداداد حرف می زنید . به من گفتند او دیگر نباید به باغ مجدالدوله بیاید . " " مگر چه ایرادی دارد من با خداداد دوستی کنم ؟ " " شما را به خدا از من نشنیده بگیرید . حرفم را همینجا چال کنید . نمی خواهم اعتمادشان از من سلب شود . " " مطمئن باش نصرالله خان . دهانم قرص است . " " خودتان را ناراحت نکنید . مادر است دیگر . نگران فرزندش است . دوستی با پسر باغبان را در شأن شما نمی بینند . " " ولی نظر من این نیست . همه ی ما آفریده ی یک خدا هستیم . حالا یکی دارد ، یکی ندارد . مهم ذات آدمهاست . " " امیر حسین خان پنج تا انگشت که یکی نمی شود . آدمها با هم فرق دارند . هر کس طرز فکر مخصوص به خودش را دارد . همین قدر فهمیدم که پسرم را لایق دوستی با خودتان می دانید . انشاءالله بزودی یکدیگر را ملاقات کنید . " امرالله خان از مطبخ برای نصرالله خان چای تازه دم آورد . به او سلام دادم . " علیک السلام ، امیر حسین خان . " چای را به نصرالله خان تعارف کرد و از من پرسید : " امیر حسین خان ، اگر چای میل دارید ، بیاورم ؟ " " ممنونم . میل ندارم . " " این نصرالله خان اگر از صبح تا غروب در باغ مجدالدوله باشد ، سری به ما نمی زند که حالی بپرسد . مگر من به بهانه ی چای و غذا به سراغش بیایم . " نصرالله خان لبخندی زد : " دلم می خواهد ، امرالله خان . ولی باغ به این بزرگی رسیدگی می خواهد . " " حق داری . شوخی کردم . " وقتی امرالله خان ما را تنها گذاشت ، نصرالله خان به عمارت نگاهی کرد . فهمیدم نگران است مبادا ملک تاج خانم ببیند و ایراد بگیرد . قصد رفتن کردم . " نصرالله خان ، زیادی مزاحم اوقاتت شدم . دیگر می روم . سلام مرا به دوستم برسان . " " به روی چشم ، امیر حسین خان . " از پیش نصرالله خان رفتم . بعد از مدتها دوستی پیدا کرده بودم ولی برای خاطر ملک تاج خانم نمی توانستم ببینمش . به اتاقم برگشتم . خوشبختانه آدمک چوبی خداداد را داشتم و مجبور بودم به دیدن همان بسنده کنم . امرالله خان برای ناهار قورمه سبزی پخته بود . با خودم گفتم ، خدا کند بانو برای ناهار بماند . خیلی دلم می خواست دستپخت امرالله خان را بچشد . قلم به دست گرفتم تا تکالیفم را انجام دهم که صدای چرخهای کالسکه آمد . به طرف پنجره دویدم . زیور خانم و بانو سوار شدند . انتظار داشتم بانو نگاهی به پنجره بیندازد ، ولی او گوشه چشمی نشان نداد . عمو علی کالسکه را راه انداخت و از باغ خارج شد . دلم گرفت و کمی ترس برم داشت . نکند نامه ی من باعث شده آنان به این زودی بروند ، آن هم صلاة ظهر ؟ داشتم از نگرانی دیوانه می شدم . خدا خدا می کردم اتفاقی نیفتاده باشد ، و گر نه هرگز خودم را نمی بخشیدم . آرزو می کردم ریحانه بیاید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است . بشدت کلافه بودم و در اتاق بالا و پایین می رفتم . حتی با خودم حرف می زدم . بوی اسپند از تالار همکف بلند شد . معمولاً هر وقت میهمان می آمد ، دایه اسپند دود می کرد تا چشم بد را دور کند . بالاخره ریحانه آمد . پوشینه زده بود و من نمی دانستم چرا قلبم از جا کنده شد و مستأصل روی تخت نشستم . ریحانه جلو آمد . " امیر حسین خان ، باز هم که ماتم گرفته اید . " " چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است ؟ تو را به زحمت انداختم . " " چه زحمتی ؟ بانو را دیدم . خیلی خوشگل است . خوب و نجیب هم به نظر می آید . بیخود نیست دلباخته اش شده اید . " " حرف بزن ، ریحانه . نامه را دادی ؟ " " بله . " " خدا را شکر . چه گفت ؟ " " حرفی که نزدیم . وقتی نامه را دادم ، فی الفور آن را از من گرفت و فقط گفت که به ایشان سلام برسانید . ولی از خجالت سرخ شده بود . " کسی متوجه نشد ؟ " " خیر . " " روزی این محبتت را جبران می کنم . " " امیر حسین ، باز هم می گویم ، تا دیر نشده فکرش را از سرتان بیرون کنید . به شما امید می بندد . اگر ملک تاج خانم با وصلت شما موافقت نکند ، که نمی کند ، قلب او می شکند . " " ریحانه جان ، وحی مُنزل که نیست . شاید دل ملک تاج خانم به رحم بیاید و با ازدواج ما موافق کند . " " با شناختی که من از ایشان دارم ، ممکن نیست . " " توکل به خدا . شاید قبول کرد . " " امیدوارم . " ریحانه که هنوز پوشینه روی صورتش بود ، قصد رفتن کرد . به نظر می رسید از خوشحالی من خوشحال است . " با اجازه من می روم . زینت السادات منتظرم است . " " برای همه چیز ممنونم . " " کاری نکردم . با اجازه . " " به سلامت . " ریحانه در اتاق را باز کرده بود که صدایش زدم : " ریحانه . " " بله . " " از کی تا حالا خواهر و برادر نا محرم شده اند که تو برای من پوشینه می زنی ؟ " ریحانه از در بیرون رفت ، سرش را از لای در به داخل آورد و برای یک لحظه پوشینه اش را کنار زد و فی الفور در را بست . حالا می فهمیدم چرا پوشینه زده است . از شرم و حیای او خوشم آمد . زیور خانم صورت او را بند انداخته بود و او از من خجالت می کشید . پیش خودم مجسم کردم وقتی بانو را آرایش کنند ، چه خواهد شد . دایه با اسپند دان آمد . کمی اسپند دور سرم چرخاند و آن را در آتش ریخت و گفت : " ملک تاج خانم گفتند برایتان اسپند دود کنم تا از چشم بد محفوظ باشید . من هم وظیفه ام را انجام دادم . حالا با اجازه می روم چون خیلی کار دارم . " " دایه خانم ، کمی هم به فکر سلامت خودتان باشید . " دایه تمام کار های عمارت بر دوشش بود . معلوم نبود اگر دایه را نداشتیم ، چه می کردیم . وقتی خیالم از بابت بانو آسوده شد ، تصمیم گرفتم فرانسه تمرین کنم . استاد که استعداد مرا در یاد گیری دیده بود ، به طور فشرده با من کار می کرد و قرار بود روز بعد از من امتحان بگیرد . اگر قبول می شدم دیگر نیازی نبود به عمارت مجدالدوله بیاید .