رمان گل عشق من و تو نويسنده : شيوا اسفندىدارای ۲۹ قسمت خلاصه داستان:داستان زندگیه ساناز,دختری از سطح متوسط اجتماع که خانوادش مصرنکه با آرشام تک پسر خانواده ارجمند مزدوج شه... پسر به اصراره خانواده که میگن تو مشکل روانی داری و پولمون اینارو کور کرده عیبات و نمیبینن و دختر که خانوادش می گن دیگه همچین موقعیتی تو خوابتم نمیبینی چه برسه واقعیت!!!خلاصم هر چی بگی لا درزش نمیره چه مو چه چوب!!!!!مقدمه:زندگی پول نیست، زندگی دلِ خوشه که خدا این نعمت و به هر کسی نداده...زندگی درک درست از اطرافته، زندگی درست دیدن و لذت بردن از مکان و زمانه...زندگی بخشیدنه...آره بخشیدن...ببخش و زندگی کن...زندگی گذشتنه...گذشتن از بدیاست...آره بگذر...بزار یکی هم از تو بگذره... این میشه زندگی...از همه مهمتر که دیگه الان خیلیا نمیشناسنش و اسمش و خراب کردن:زندگی عشق ورزیدن بههمدیگست , زندگی با عشق به هم نگاه کردنه.دلِ خوش؟ لذت بردن؟ عشق؟ بخشیدن؟ گذشت؟آره زندگی تو همین کلمات خلاصه شده...پس با عشق زندگی کن و از زندگیت لذت ببر و با درک درست
قسمت اولدر گرما گرم باد و تب خورشید رسیدم...رسیدم به جایی که همیشه مامن مناسبی برام بوده.. وارد کوچه کوچیکی شدم که میشد راهی برای رسیدن به امامزاده... تو کوچه پیرمرد و پیرزنی بودن که همیشه چیزی برای فروش داشتن و اندفعه بوی نون شیرمالی که درست کرده بودن همه جا رو پر کرده بود، رفتم سمتشون و هزار تومن بدون اینکه چیزی ازشون بخرم مثل همیشه بهشون دادم و دعای خیر اونا رو برای خودم خریدم...اگه داشتم بیشتر می دادم... رفتم داخل و چادری از روی میله ها ورداشتم و انداختم سرم انقدر ذهنم مشغول بود که یادم رفت از خونه چادرم و بردارم اما خوب قبلشم دانشگاه بودم نمی شد زیادی کیفم و پر کنم... رفتم داخل و خودم و دلم و سپردم به گوشه ای از این جای الهی... وقتی اومدم بیرون خالیه خالی شدم... واقعا احساس سبکی می کردم...امروز بعد از چند روز سید برگشته بود...سید کسی بود که همیشه برامون استخاره می گرفت و باید بگم که استخاره هاش رد خور نداشت... واسه اینکه من جواب +بدم , خوب اومد...یعنی بگم بله؟ خدایا نمی خوام نه نمی خوام یعنی تو می گی من خوشبخت میشم؟اما من حس خوبی به این پسر ندارم... وقتی داشتیم حرف میزدیم وقتی تحت فشار گذاشتمش داشت کنترل خودش و از دست میداد طبق گفته دوستم که روانشناسه می گفت تعادل روانی نداره... من نمی دونم واقعا نمی دونم...با صدای بوق تاکسی و پشت بندش صدای کلفت و دو رگه ای که می گفت خانم حواست کجاست وسط خیابونی!!!! به خودم اومدم... وای خدا من با چادر امامزاده اومدم چه راحتم دارم راه میرم!!!! از وسطای خیابون دوباره برگشتم...به دور و برم نگاه کردم همه داشتن من و نگاه می کردن... صدای یه زن که تقریبا نقطه مقابلم قرار داشت و داشت رد میشد و شنیدم که می گفت خدا مشکل همه رو حل کنه... جوونامون همه دیوونه شدن...یه نگاه بهش انداختم و گفتم ممنون خانم... بابت اینکه به خاطر کمی مشغله فکری که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد؛ محکوم شدم به دیوونگی...زن کمی خجالت زده شد... و بعد گفتن ببخشید دست بچش و گرفت و تند تر از کنارم رد شد...رفتم داخل و چادر و گذاشتم رو میله ها و دوباره اومدم بیرون...گوشیم زنگ کی می خورد جواب دادم مامان بود...من: سلام مامانم خوبی؟مامان: الهی من بمیرم از دست تو یه دونه راحت شم...مردم 50 تا بچه دارن نمی نالن اونوقت من از دست تو یدونه ناف انداختم!!!!!من: وا مامان جان چی شده باز؟ شد یه بار من و تو مثل دو تا مادر و دختر متشخص حرف بزنیم؟مامان: چی چی شَخِص؟؟ وااای قاطی کردم...آها متشخص....د مگه تو میزاری؟ مگه میزاری؟من:مامان جان جای غر زدن بگو من چکار کردم که خبر ندارم؟؟:مامان: مگه امشب نمی خوان بیان خاستگاریت؟؟ تو که 4ساعت پیش دانشگات تموم شد میشه بپرسم کجایی؟من: مامان جان من که تا از دانشگاه برسم خونه ساعت شده بود 3 این دو ساعتم اومدم یکم با خدای خودم خلوت کنم الانم شاه عباسیم یه تاکسی می گرم تا چند دقیق دیگه میام خونه دیگه...مامان: آخر اون امامزراده از دست تو فرار می کنه حالا ببین من کی گفتم...زودتر بیا الان میرسن زشته بیان باز تو نباشی ...من: اینا که هر روز چترن خونه ما ...دیگه خودشون صاحب خونه تشریف دارن...فکر کنم به جون شما نباشه به جون خودم امروز بیان تو یه هفته که هفت روزه این دهمین بارشونه...من نمی دونم چه اصراری به بله من دارن...مامان: بی تربیتی دیگه...خوب اونا یه دختر نجیب می خوان چرا نمی فهمی هم نجیبی هم خوشگلی هم سر سفره پدر و مادرت بزرگ شدی از همه مهمتر دیگه 26 سالته ... این درس چیه تو میشه؟ مثلا تو الان داری برای تخصص و دکترا می خونی تا حالا پولی آوردی بگی مامان این یه ماه حقوقم مال تو... ؟مدرکت کجا به دردمون خورد جز اینکه بابات همش پول ریخت و ریخت و ریخت...من: دستت درد نکنه مامان...خوبه دانشگاه آزاد نمیرفتم...خوبه همین خود من به قول خودت همیشه تو دهنی بودم... اینجوری من مثل خر خوندم و شما تشکر کردین ازم؟ گفتم از ترم بعد شروع به کار می کنم و درخواستم داشتم... مامان ترو خدا جوابشون کن بابا اصلا من قصد ازدواج ندارم...مامان: ااااه اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم کلی کار ریخته رو سرم...زود اومدی خونه... پول تلفنم زیاد شد....من: اره بابا آخه واسه من که نمیان خاستگاری واسه عمم دارن میان چقدرم که به نظر من اهمیت میدید که اصرار داری تو مجلس بدبختیم باشم... مامانم من دوست دارم زندگیم با عشق شروع شه من به عشق بعد از ازدواج معتقد نیستم...تر و خدا درک کن...مامان از خر شیطون بیا پایین...با بابا هم حرف بزن امشب جوابشون کنیم...
من:الو الو...یه نگاه به گوشیم انداختم... این دیگه آخرشه... تلفن که قطع شده...حتما منم داشتم این وسط بادمجون واکس میزدم...!!!! یا شایدم تو آفتابه بببخشیدا ولی شایدم تو آفتابه می گوزیدم....چه خانواده سیریشین به جون خودم... معلومه یه عیبی دارن وگرنه انقدر به ما نمیچسبیدن خوب اونا کجا ما کجا... من کبوترم اون باز...تاکسی نگه داشت گفتم آزدگان؟با سر جوابم و داد , یعنی آره... نشستم عقب و رفتم پشت صندلیش که خواست بتونه کسی و سوار کنه... همینکه شروع کرد به حرکت گفت :راننده: سلام خوبی؟من: یه نگاه کردم که از تو آینش ببینم کیه؟!!! اما قدش کوتاه بود موقع سوار شدنم متوجه شدم... اما اینکه آشنا نبود...با این حال گفتم حتما من و میشناسه یا اینکه قبلا هم این تاکسی و سوار شدم...من: سلام ممنون شما خوبی...؟راننده: شکر خدا... چه خبرا چه کار می کنی/؟ مامان و بابا خوبن؟من: با تعجب گفتم: ممنون سلام دارن... و از اونجایی که خیر سرم خونگرم تشریف دارم گفتم:من: خانواده شما خوبن؟ خانم بچه ها؟یهو راننده گفت: چند لحظه گوشی و نگه می داری؟من یه نگاه به دستام انداختم و گفتم : من: من که گوشی دستم نیست؟؟ تاکسی کنار پارک شد و برگشت سمت من گفت خانم شما با کی حرف میزنید؟من: خوب...خوب معلومه با شما دیگه...اما راستش و بخوایین به جا نیاوردم از اول که بهم سلام دادین هر چی هم فکر می کنم شما رو به خاطر نمیارم...راننده خنده ای کرد و گفت خانم من دارم با گوشی حرف میزنم و بعد برگشت و دوباره حرکت کرد و بعد به حرف زدنش ادامه داد...من و می گی ... حس ضایع شدنم انقدر قوی بود که نزدیک بود صندلیا رو گاز بگیرم!!! ......پیش داروخونه که ایستگاه آخره نگه داشت هنوز داشت با موبایلش حرف میزد... من دستم و دراز کردم و یه هزاری از بین دو تا صندلی جلو گذاشتم کتار دنده , و اصلا واینستادم بقیه و بگیرم و بی توجه به بوق زدنش رفتم تو کوچمون و رفتم تو خونه...مامانم:سلام چه عجب اومدی ...خسته نباشی بیا برو مامان بیا برو تا نیومدن یه دستی به سر و صورتت یکم از جنگلی بودن در بیای...من: جنگلیمم قشنگه مامانی...همینجوری خوبم که...چند وقت دیگه از دست این خانواده باید سر به جنگل بزارم جای بیابون...مامان یه چشم غره بهم رفت که احساس کردم خیلی ترسیدم و بعد گفت باز شروع کرد...اعتماد به نفسشم که چراغ چشمک زنه!!! و رفت تو آشپزخونه...منم بیخیال رفتم تو اتاقم...باید برم حموم وگرنه جلوی اینا چرتم میگیره...رفتم یه دوش 5 دقیقه ای که خودمم نمی دونم واقعا اسمش و میشه گذاشت دوش گرفتم و اومدم بیرون...شلوار یخیم و با یه تنیک ساده مشکی که خیلیم به هیکلم میومد پوشیدم...یکم تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم و چرخوندم سمت چپ بعدم راست....یکم رفتم عقب تر کمرم و یه پیچ دادم به سمت چپ یه پیچم به راست...نه خوب نمی خوام تعریف کنم اما خودمونیم منم بد نیستما شاید به خاطر خودمه که اومدن خاستگاریم شاید اصلا فکرای من اشتباه باشه...شونه هام و انداختم بالا و گفتم نمی دونم والا...خدا عالمه.... از آینه دیدم مامانم جلو در اتاق وایساده داره نگام می کنه...برگشتم گفتم: وا مامان دست به کمر ؟ اونقدم خمصانه چه خبره؟مامان: وقتت کمه جای اینکه دو ساعت وایسی جلو آینه وجب به وجب خودت و زیر نظر بگبری و برای خودت قر و عشوه بیای اماده شو الان میان...بعد میگی پسر مردم دیوونست...بعد دستاش و به سمت من گرفت و چند بار بالا و پایین کرد گفت: خوب تو هم دیوونه ای دیگه.... بعدم رفت بیرون...پوفی کشیدم و برگشتم سمت اینه و به خودم گفتم:من: بیا.... اینم از مامان خانم...
لوازم آرایشام و آوردم رو زمین نشستم که مشغول شم...همینجور که داشتم کرم مخصوص زیر سازی واسه سایم و میزدم داشتم تمرین می کردم و حرفام و ردیف می کردم که به آقای آرشام خان سوگلی خونه که هنوز هیچی نشده تلپی افتاده وسط قلب خانواده و بیخیالم نمیشه حرف بزنم... دومین باری بود که می خواستم باهاش حرف بزنم امیدوارم این و چراغ سبزی از طرف من نبینن...فقط می خوام به خودش بگم نه بلکه به غرورش بر بخوره با اون قد و هیکل خجالتم خوب چیزیه که هر روز هر روز میاد اینجا...هر چند شاید اونم به زور میارن... شایدم نه.......اما خوب...خوب دیگه خیلی دارم راجع بهشون قضاوت می کنم...ولی خدا جونم اگه چیزی نبود که من انقدرام شکاک نمیشدم...حالا امروز با پسره حرف بزنم شاید اصلا نظر من و تغییر دادن!!!!دستام از حرکت وایساد یه نگاه به چشمم کردم آره جفت سایه هام مثل هم شده بود...رنگ مشکی صدفی که پشت چشمام کار کردم واقعا به چشمام میومد...خدا رو واسه چشمایی که دارم شکر می کنم چشمای درشت و مشکی که مردمکشون از یه تیله هم درشت تره... به قول دوستام چشمام سگش وحشیه پاچه می گیره...کمی خط چشم نازک بالای چشمم کشیدم و از پایین گوشه چشم ادامش دادم اما خط چشم و از دو طرف چشمم نبستم که چشمام حالت خودش و از دست نده...خط چشمی که از دو طرف بسته شه چشم و جمع و کوچیک می کنه...بدون اینکه فر مژه بزنم ریملم و خط به خط کشیدم رو مژه های فر خورده و نسبتا مشکی بلندم...بعدم با سایه کمی مدل ابروهام و بردم بالاتر...پررنگ تر نکردمش که ابروهای پُرم بیشتر به چشم بیاد...بعد کل صورتم و کرم زدم بلند شدم و پتم و برداشتم رفتم تو آشپزخونه یکمی آب و باز کردم و پت و گرفتم زیر آب, کمی که نم دار شد گذاشتمش لای دستمال کاغذی و چند بار فشارش دادم... اینجوری هم آبش گرفته میشد که کرم زیر پنکیک گرفته نشه هم به خاطر نمی که داشت موندگاری پنککم و زیاد می کرد و باعث میشد با پوستم حالا هر نوعی که بود سازگاری داشته باشه...اینا همه رو مدیون کلاس ارایشگری هستم که چند سال پیش رفتم ... مامانم دوست نداره دخترش هنر نداشته باشه...واسه همین کنار درسم خیلی کلاسای مختلف رفتم و معلم آشپزیم خود مامانم بود... نگاه کن توروخدا از بحث آموزش آرایش به کجا ها که نرسیدیم... پنککمم زدم و و تند تند رژگونه کمرنگ هلوییم زدم و یه رژ هلویی هم زدم وسیله هام و جمع کردم و دستم و شسنم در زدن هول هول اومدم برم بیرون از آشپزخونه که نمیدونم چی کاملا افتادم زود دستم و گذاشتم رو زمین که صورتم نخوره به زمبن و ارایشم خراب نشه...پاهای مامانم و دیدم که داشت از اتاقشون میومد بیرون و همزمانم می گفت: مامان: صدای چی بود؟ چی کار می کنی دختر؟منو دید یکمی نگاه کرد از تعجب...دوباره صدای زنگ اومد مامان رفت در و باز کنه اومدم بگم صبر کن من بلند شم برم تو اتاق بعد در و باز کن اما کمی دیر شد چون تا گفتم نه!!! مامان در و باز کرده بود نگاه کردم ا اینکه بابام بود نفس حبس شدم و آزاد کردم و بلند شدم... مامانم همونجور که بابا داشت میومد داخل واسش گفت که من افتادم و دوتاشون داشتن غش غش به من می خندیدن...منم که خیلی زورم اومده بود و نزدیک بود از حرص بزنم زیر گریه گفتم خو چیه ؟ پام لیز خورد...مامان: برای ما کلاس میزاری و طاقچه بالا, اونوقت اینقدر هولی برای خانواده ارجمند...پاشو پاشو به کارت برس...من :رفتم سمت اتاق و گفتم: گفتم که پام لیز خورد امیدوارم کل فامیل نفهمن چی شده...مامان: نترس بگیم که چی بفهن از هول حلیم رفتی تو دیگ آش؟؟من: ماماااااااااان...بابا در حالیکه می خندید گفت: خیلی خوب بپوش دخترم لباست و بپوش..اومدم تو اتاق صندلامم درآوردم نگاشون کردم...نه زیاد معلوم نبود که نو نیست هیچ کمی هم کهنست///خوبه خدا رو شکر...پوشیدمشون...دوباره یاد افتادنم افتادم خدایا بخیر کن که امروز روز من نیست...نکنه آبروم بره جلو این خانواده؟ بیخیال شدم ...رفتم جلو آینه یه تیکه از موهام و کج ریختم و بقیه و با کلیپسم جمع کردم و بردم بالا شال انداختم رو سرم دیدم کلیپسم و خیلی بالا بستم... یاد پسرای جلو دانشگاهمون افتادم که به یکی از دختره که موهاش و خیلی خیلی خیلی بالا بسته بود گفت: بچه ها نگاه کنید رو سرش کله قند درومده...بیچاره دختره همون موقع دست زد به سرش حتما شک کرده که رو سرش کله قند درومده... همینکارش باعث شد همه پسرا بخندن...دختره از رو مقنعه کلیپسش و مرتب کرد و برگشت یه چشم غره به پسرا رفت و راش و کشید رفت...
زنگ و زدن وای وای اومدن... تند تند کلیپسم و آوردم پایینتر و شالم و انداختم رو سرم مرتبش کردم و رفتم بیرون... معلوم نیست کی دره پایین و باز کرده آپارتمان ما همینجوریه چون زنگ اف اف خرابه همیشه در پایین بازه...از برکت وجود مدیر خوبه دیگه...طبق معمول چهارتایی اومده بودن...مامانم از همون دم در با صدای بلند باهاشون سلام و احوالپرسی می کرد اول پدرش بود... بابای مهربونی به نظر میرسید عاشق رنگ موهای جو گندمیش بودم کلا اینکه مرد موش سفید و مشکی میشه و دوست دارم... با مامان بابا سلام و احوالپرسی کرد و رسید به من...من سلامبابای آرشام: سلام به روی ماهت دخترم... خوبی؟من: ممنون خوش اومدین بفرمایید داخل...بابای آرشام: قربونت برم دختر گلم خوش باشی...و بعد رفت داخل...حالا مامان آرشام اومد با مامانم با هزار ایف و اوف دست داد و بابا بابا یه سلام خشک و خالی ...نمی دونم چرا این و دیدم یاد زن بابای سیندرلا میفتم...از فکرم خندم گرفت اما خودم و کنترل کردم و خنده بلندم جاش و داد به یه لبخند کوچیک ... مامانِ آرشام اومد جلو صورت و دست داد بعد یهو اومد جلو که من و ببوسه اونم چه بوسیدنی... یه بار لبش و گذاشت کنار لپ سمت راستم جوری که اصلا به لپم نخورد یه بارم لپ سمت چپم... خوب نمی بوسید سنگین تر بود که...رفت داخل و نوبت رسید به آنا...خواهر آرشام که من خیلی دوسش داشتم ...محبت از سر و روش میبارید...خیلی صمیمانه رفت بغل مامانم و خیلی خاکی با بابا سلام و علیک کرد... اومد سمت من...آنا: به به چطوری ملوس خانم چه خوشگل شدی...اومد و من و بغل کرد و تو همون حالت گفت: بازم مزاحما...می دونم چقدر ناراحتی ببخش که مزاحم میشیم...من: این چه حرفیه خوش اومدی خانمی برو بشین...خودتم ناراحت نکن...از جدا شد و نگام کرد و گفت: فدای تو رفت داخل...نوبت به آرشام رسید که حالا با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و رو به روی من وایساده بود...اگه قرار بود فقط و فقط عضله هاش و هیکل خوردنیش و قد مناسبش ازدواج کنم، اگه ملاکم قیافش بود می تونستم از 100 بهش 5/99 بدم و باهاش ازدواج کنم چون خداییش چیزی کم نداشت... اما برای من فقط قیافه نیست که مهمه.... من بودم که پیش قدم شدم و بهش سلام داد و تعارفش کردم بیاد داخل... به من نگاه کرد اول با خنده بعد با اخم ...اخمش باعث شد منم لبخند کمرنگم محو بشه...گل و داد دستم و یه سلام آرومم داد و بعد رفت سمت پذبرایی بابا اینا رفتن نشستن و منم نشستم پیششون...بابای آرشام بود که سکوت و شکست و رو به بابای من گفت با اجازه و پاش و انداخت روی پاش...بابا: خواهش می کنم بفرمایید...خوب ما چند باری هست میاییم و می ریم درستش این بود که دختر خوشگلم فکر کنه و به ما جواب بده اما دخترم این و از ما نمی خواد ...اگه الان دوباره اومدیم برای صحبت دوبارست...خوب پسر من از تو خوشش اومد دختر از وقارت از نجابتت و خانومیت و خیلی از امتیازای دیگت... حق انتخاب با خودته یه عمر زندگیه صحبت یه روز دو روز نیست... مسئولیتاتون , تعهد, تفاهم, عشق و خیلی چیزای دیگه همه و همه با هم زندگیتون و میسازه...حالا می خوام یه بار دیگه از اول شروع کنم که حداقل خودم فکر کنم بار اولمه اومدم تو این خونه و قراره به یه نتیجه ای برسم و از تو می خوام دخترم که اندفعه درست فکر کنی...ما یه خانواده کوچیکیم یه خانواده چهار نفره آرشام بچه اولمه و 28 سالشه ... رشتش آی تی بوده تو شرکت خودمه... اما نون با زوی خودش و می خوره ولی خوب منم زیر بال و پرش و می گیرم...مرد کاره...بچه ننه نیست...نمیشه بابا پسرای خیابونی مقایسش کرد...پسرم خود ساختست...یه خونه دو تا خیابون اونورتر از خونه خودمون داره که البته قراره برای زن آیندش باشه و هنوز مبله نشده...بابای آرشام حرف زد و زد و زد نزدیک بود بگم خفه شو که دیگه گفت خوب سرتون و درد آوردم اینم کل زندگیه خانوادم که براتون گفتم البته خوب زیاد وارد جزئیات نشدم...ولی برای تحقیقات آدرس کارخونه هام و بهتون می دم چون پسرم یه مدتی رو هم تو اون شرکتم گزرونده شما می تونید همه جا راجع بهش تحقیق کنید...پدر آرشام: خوب ...بابا: دخترم میسپرم به خودت که از خودت بگی و حرف بزنی...می دونم چرا بابا اینجوری گفت چون سواد کافی و اعتماد به نفس کافی نداشت برای حرف زدن...قربون وجودت بابای گلم... سرم و بالا کردم و گفتم منم تک دختره این خانواده ام یه خانواده سه نفره..26 سالمه...سال دیگه فارغ التحصیل میشم... و تخصصم و تو رشته مامائی می گیرم... البته قبلا رشتم چیز دیگه ای بوده و دوباره کنکور دادم...پدر آرشام حرفم و قطع کرد و گفت: احسنت آفرین از خالتون شنیده بودم دختر هنرمند و با استعدادی هستین...البته ایشون گفتن دکترین جای کار می کنید/؟من: ایشون لطف دارن ...درخواست کار داشتم اما تازه موافقتم و اعلام کردم و از ماه بعد قراره که اگه خدا بخواد شروع کنم...پدر آرشام: درستون به نسبت زود تموم شده درست نمی گم؟ من: بله من تو دوران تحصیلم بیشتر جهشی خوندم چهار سال زودتر وارد دانشگاه شدم... تو سن 15 سالگی...پدر آرشام: عالیه خوبه...احسنت... خوب پسر منم با کار کردنت هیچ مشکلی نداره دخترم...من: من و ببخشید اما من قصد ندارم تا پایان این یک سال به ازدواج و مسئولیتاش فکر کنم... بعدشم نیاز به کمی استراحت دارم...
مادر آرشام: آرشام من مخالف درس خوندنت نیست ساناز جان...مطمئن باش تو خونه آرامش و رفاه کامل داری برای درس خوندن و با یه لحن معنا داری گفت فکر کنم هیچ جا مثل خونه آرشامم واسه تو دور از مشغله نیست...یعنی چی یعنی می خواست بگه خونه خودمون مشکل داریم و مشغله فکری؟ بزنم خفت کنم...هیف هیف که احترامت واجبه... می فهمیدم ازینکه اندفعه با صراحت کامل گفتم قصد ازدواج ندارم مامان و بابا ناراحتن...سرم و بالا کردم و گفتم با اجازه مامان بابام و شما...دیدم همه یه جوری نگاه می کنم فکر کنم فکر کردن می خوام بگم: بَََََََََََله...چون یکی با تعجب یکی با خنده و آرشام یه تای ابرو شو داده بود بالا و نگام می کردن...پدر آرشام: بگو دخترم خجالت نکشمن: آقای ارجمند خواستم بگم اگه اجازه بدین یک بار دیگه با پسرتون صحبت کنم...آخیش گفتم راحتشدم تکیه دادم به صندلی قیافه مادر آرشام دیدنی بود اوندفعه هم که گفتم می خوام با پسرتون حرف بزنم رنگش و باخت و انگار که می ترسید...پدر آرشام: راحت باش دخترم...برید حرف بزنید...گفتم با اجازه و بلند شدم... آرشام هم پشت سرم اومد... رفتم تو اتاقم...مستقیم رفتم نشستم رو صندلی کامپیوترم دیگه جایی نبود که آرشام بشینه نه تختی داشتم نه صندلیه دیگه ای... ازینکه اول بهش تعارف نکردم کمی خجالت کشیدم اما الانم دیگه موقش نبود من بلند شدم سرکار آقا بشینه خودش فهمید جایی براش نیست رفت به پنجره تکیه داد و دستاش رو سینش به هم گره زد...دوباره یاد یکی از دوستام افتادم که باهاش گوشه خیابون وایساده بودم منتظر اتوبوس دوستم همین حالت دستاش و گرفته بود که یه ماشینیه اومد کنارمون به مریم گفت آخی نازی تو کسی و گیر نیوووردی خودت و بغل کردی؟ و بعد گازش و گرفت رفت...نمی دونم امروز چرا همش یادِ یکی میفتم....صدای آرشام من وبه خودم اوردن زل زده بودم به دستاش و رفته بود تو فکر...آرشام: چیز خنده داری تو من میبینید؟من:گیج شدم...وااای خاک عالم حتما خندیدم الان میگه پزشک مملکت دیوونست...گفتم: نه نه ببخشید...آرشام : حرفاتون و میشنوم...اومدم شروع کنم به حرف زدن که...همون موقع زنگ و زدن شنیدم که بابا جواب داد... نفهمیدم کی بود چون بابا گفت بله الان... پشت سرش بابا اومد و با یه تک سرفه حضورش و اعلام کرد در باز بود من فهمیدم که بابا داشت میومد سمت اتاق...جانم بابا؟بابا: آرشام جان پُرشه زرد برای شماست...؟ آرشام صاف ایستاد و گفت بله چطور؟مثل اینکه می خوان رد شن نمی تونن... ببخشیدا بدیه کوچه های باریکم همینه ببین بزار باهات بیام ماشین و بیار تو پارکینگ...آرشام با یه ببخشید الان میام با بابا رفتش ...رفتم پشت پنجره ماشینش و نگاه کردم دو تا سوت کشیدم...آنا: آره منم مثل تو روزی که این ماشین دیدم عکس العملم همین بود... البته من سوت بلد نیستما... گفتم : اُ لَ لَ....از ترس قالب تهی کردم انا کی اومد تو اتاق وای خدا الان میگه دختره ندید بدیده....برگشتم گفتم من فقط کمی هیجان زده شدم...پرشه دوست دارم اما رنگ بنفشش و ولی رنگ زردشم فوقالعادست...آنا: آرشام خیلی خوش سلیقست همیشه دست میزاره و چیزای تک و تایید می کنه مثل تو...دوبار برگشتم سمت پنجره و گفتم...رو من خودش دست نزاشت معرفی شدم...آنا: اما داداش مغرور من تاییدت کرد که الان چند باره میاد اینجا... اصلا شایدم خودش پسندیدتت...برگشتم سمتش و با سوال نگاش کردم...آنا: شوخی کردم...حرفی نزدم...آرشام اومد بالا و آنا بعد از اینکه به من گفت:آنا: دوست دارم تو رو تو خانواده داشته باشم امیدوارم به نتیجه برسید رفت بیرون.......آرشام: ببخشید ماشین جاش درست نبود...و رفت جای قبلیش و وایساد... از پشت نگاهش کردم معلومه بدنسازی کار می کنه... هر چیم باباش استیل ساز ماهری باشه این ساختن واسه بابا نیست واسه پسر باباست...! کاملا مشخصه..
قسمت دوم:آرشام: خوب من منتظرم..شما می خواستی با من حرف بزنی ...من: بله درسته...ببینید من متوجه اصرار خانوادتون نمیشم در صورتی که می بینم و متوجه میشم که شما هم همچین مشتاق نیستید...صلاح دیدم با خودتون صحبت کنم ... شما می تونید نیایید می تونید خانوادتون و توجیح کنید اینجوری همه راحت تر کنار میان...سرم و بالا کردم و گفتم دختر برای شما زیاده...احساس کردم قیافه مغرورش مغرور تر شد بچه پررو...سرش و خیلی آروم به نشونه تایید تکون داد ....ادامه دادم همونجور که مرد و پسر برای من زیاده...فکر نمی کنم من جفت شما باشم...اخم کرد و گفت: آرشام: نمی دونم چرا شما و امثال شماها اعتماد به نفس بالایی دارن مخصوصا هم اگه بهشون بالا و پر داده بشه خودشون و جاشونو اشتباه می گیرن...فکر می کنن تو عرشن در صورتی که رو فرشم براشون جایی نیست...این داشته تو هین می کرد...یه نگاه جدی بهش انداختم و سر تاپاش و نگاه کردم و با یه حالت مسخره گفتم من ترجیح می دم جای شما که نمی دونم کجای عرشه نباشم و از موقعیتم و و از اینکه از قشر متوسط جامعه هستم باکی ندارم تازه افتخار هم می کنم...جواب من ربطی به این چیزا نداره...شما تحصیل کرده این منطقی حرف بزنید...من چندین بار چه مستقیم چه خیر مستقیم گفتم نه...اما خانواده شما دست بر نمی دارن... پدر و مادر ساده ای دارم اما طرز فکر خودم خیلی باهاشون فرق داره اونا خوشبختیه من و می خوان اما من خوشبختی و به پول نمی بینم... شما نمی تونی جفتم و شریکم باشی...آرشام: شاید چون همچین موقعیتی تو رویاهات بوده ...می تونی کمی ساده بگیریش خیلی راحت...من: من هیچوقت تو رویاهام، یه نگاه به سر تاپاش انداختم و گفتم تو رویاهام جایی واسه شما نداشتم...تو رویای من هر کسی نمی گننجه...تکیه اش و از پنجره گرفت و خیلی محکم اومد جلو...نترسیدم از همون رو صندلی سرم و بالا گرفتم و نگاش کردم... صندلیم و دور زد و دستش و گذاشت رو پشتیِ صندلی اومد پایینتر و کنار گوشم گقت: می تونم بپرسم چی دیدین که فکر می کنید ما به درد هم نمی خوریم و بعد با لحن عصبی اضافه کرد یا مثلا تو رویاهاتون چه جور اشخاصی جا داارن؟من: از اول مثل هر دختری منتظر بودم تشریف بیارین و ببینمتون و ببینم می تونم چیز آشنایی ازتون بگیرم یا نه... اما من چیزی جز تظاهر ندیم... صمیمیت و فقط و فقط تو خواهرتون و شایدم خودتون پیدا شه...من با شما اصلا کنار نمیام...آرشام: چرا خوب طالع خوبی داریم...زندگی آروم...من: معتقدم اما از رو طالع بینی زندگیم و پیش نمیبرم...البته از رو اونم پیش ببرم من متولد اسفند هیچوقت نمی تونم با یه متولد بهمنی مغرور و ببخشید که این و می گم خود رای و خودخواه کنار بیام...آرشام: خوبه از همه چیم خبر دارین...مادرتون دفعه پیش تاریخ تولدتون و گفتم منم یادم مونده و بعد چیز آنچنان مهمی هم نیست...ببینید من اومدم راجع به چی صحبت کنم به کجا رسید... تمومش کنید....دوباره خم شد و گفت ببین ناناز خانم انقدر من و نبر بیار من صبرم زیاده اما دیگه داره حسابی بهم بر می خوره...من از سرتم زیادم بله و بگو و تمومش کن... با اعصاب من بازی نکن...من که می دونم تو دلت چه خبره...اگه می خواستی ناز کنی تاحالاشم زیاده روی کردی...بلند شدم رفتم پای پنچره همونجور که پشتم بهش بود گفتم: خیلی جسوری هنوز خرت از پل نگذشته...منم بلدم مثل شما توهین کنما...بعد برگشتم و با همون ژست مثل خودش ایستادم گفتم من با آدمی که نه تعادل روانی و نه اعصاب درست زیر یه سقف زندگی نمی کنم...اسم شما تو شناسنامه من نمیره تک پسر آقای ارجمند...اومد جلو همینطور اومد انقدر که من خودم و مچاله کردم تو کنج بین پنجره و دیوار، آرنجش و محکم فشار داد تو شکمم...آرشام/: کی تعادل روانی نداره ؟آرشام: با توام.... ها؟ کی؟من: اصلا نشون ندادم که ازش می ترسم گفتم: اینجا به جز من وشما که کسی نیست کاملا مشخصه که با شما حرف میزنم...تا الان می گفتم شاید راجع به تعادل نداشتنتون اشتباه کردم اما حال مطمئن شدم......دستتون و بردارین تا صدام و نبردم بالا معدم سوراخ شد...دستش و برداشت و گفت متاسفم.... ربطی نداره فقط بهم برخورد...می تونیم بریم روانشناس تا خیالتون راحت باشه...شما می خوای ماما بشی...نه روانشناسی نه روانشناسی خوندی...من: در هور صورت اقای محترم من نمی خوام با شما ازدواج کنم...نمی گم قصد ازدواج ندارم چون سن ازدواجمه...اما مطمئن باشید فرد ایده آل من شما نیستی...آرشام با یه حالت با مزه ای گفت: سوفور محلست لابد ... و یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم...من: هرجور دوست دارین فکر کنید...اگه من صلاح بدونم زندگیم و تشکیل میدم حتی با سوفور محل...آرشام": مطمئنید؟ شما هیچ شناختی نسبت به من نداری خانم ...یکم نگاش کردم اندفعه معلوم بود بگم نه دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه ازین حس که دیگه نمیاد یکم یه جوری شدم اما خوب ...به عشق بعد از ازدواج می تونستم اعتماد کنم؟ شاید اره شاید نه...سکوتم و که دید گفت...آرشام: معلومه دو دلی...تو زندگی فرصتار و با چنگ و دندون واسه خودت نگه دار...چه اعتماد به نفسیم داشت الان خودش و یه فرصت مناسب و عالی میدید... یه فرصت عالی..؟شاید...آرشام بود که من از فکر خارج کرد و گفت:آرشام: یه پیشنهاد... نظرتون با چند جلسه بیرون رفتن و بهتر شناختن همدیگه چیه...من: من اون دخترای بیچاره ای نیستم که به بهونه چند جلسه ،چند سال میبرین و میارینشون آخرم می گید به درد هم نمی خوردین...آرشام: بحث و به اونجا ها نکشون اونا خودشون میرن و میان...خودشون می خوان...به ضررشون که نیست هم یه لذتی بردن بلاخره مدلای مختلف اندازه های...با خجالت سرم وانداختم پایین و گفتم خجالت بکشین...من حرف نزدم که باعث شه شما انقدر وقیحانه حرف بزنید...
آرشام: من حرف بدی نزدم ...حقیقت تلخه مثل ته خیار...اونی که چند سال میره میاد براش میماسه...دنبال زندگی نیست دنبال پول و لذته...اگه دنبال همچین فرصتی بودم خاستگاری نمیومدم... حالا هم میرم با پدرتون برای چند جلسه صحبت می کنم... اگه مشکلی هم داشتین...صیغه می خونیم... فقط امیدوارم الان نگین مگه من دختر بیوه ام یا هرچی که اونوقت نمی دونم دیگه به کدوم سازتون برقصم...و بعدم رفت بیرون سریع بلند شدم و دنبالش رفتم و جاای قبلیمون نشستیم...پدرش بود که ازم پرسید:خوب دخترم به کجا رسیدین؟اما جای من آرشام جواب داد و گفت با اجازتون ما به توافق رسیدیم چند جلسه ای بریم بیرون برای آشنایی بیشتر...رضایت از طرف خانواده اونا بود و سکوت از طرف خانواده من ...که می دونستم همش ناشی از نارضایتیه...آرشام وقتی سکوت و دید گفت: البته اگه برای شما مشکلی داره می تونیم یه صیغه چند روزه داشته باشیم...برای آسودگی خیالتون...پدرم بود که صداش درومد و گفت: نه ترجیح می دم دخترم صیغه نشه....باشه من حرفی ندارم اما بهتره کسی همراتون باشه...آرشام: باشه هر جور شما راحت باشین...پدر آرشام: خوب آنای منم همراهشون میره... چطوره؟پدرو مادرم موافقت کردن و در اخر که من متظر بودم بگن می خوان رفع زحمت کنن از ما خواستن که شام و با هم برین و یه دوری بزنیم...که البته می گفتن اولین جلسه صحبت من و آرشامم باشه...نمی دونم مادر آرشام چی به شوهرش گفت که پدرش آروم بهش گفت تو ماشین هست و نگرانی نداره... بعد از موافقت همه من رفتم تو اتاقم که آماده شم...ترجیح دادم کمی آرایشم کمتر شه رفتم و آرایشم و شتم رفتم تو اتاقم هوله صورتم و خشک کردم هوله و که از صورتم جدا کردم دید آنا داره نگام می کنه...بهش لبخند زدم و گفت چه بی سر و صدا متوجه اومدنت نشدم...(دختره بلد نیست در بزنه)اومد جلوتر و دستی به صورتم کشید و گفت چقدر پوستت صافه...چه نرمه...به زدن یه لبخند اکتفا کردم و رفتم از تو کبف لوازم آرایش کمی کرم زدم و یکمم ریمل و رژ گون و رژ به صورتم جون داد... این کافی بود برای بیرون... همون جین یخیم که تنم بود واسه بیرون رفتن خوب بود از پشت در یه مانتو مشکی هم برداشتم و پوشیدم و آنا همینجور نشسته بود رو صندلی و نگام می کرد... با گفتن ببخشید اگه چیزی می خوای تعارف نکن از اتاق رفتم بیرون که برم تو اتاق مامان اینا شال بردارم... مامانم تو اتاق بود شال آبیم که خیلیم به پوست سفیدم میومد و برداشتم و سرم کردم... در همون حال گفتم مامان بابا رو صدا کن پول همراش باشه یه وقت جلو اینا کم نیاریم...به خاطر غرور خودشم میگم...مامان: آره منم بهش گفتم خیالت راحت دخترم ...جلو آینه وایسادم که شالم و سر کنم اونقدام وعضمون بعد نبود مثلا اگه امشب 200 تومنم پول غذامون می شد بابا می تونست بده اما دیگه تا خر ماه باید خیلی صرفه جوبی می کردیم چون وسط برج دیگه پولی نداشتیم...مامان صداش درومد و گفت: به چی فکر می کنی شالت و گذاشتی خوبه دیگه برو پیش خواهر شوهرت زشته تنهاست...برگشتم با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت اول تا آخر خواهر شوهرته دیگه... نفسم و صدا دار دادم بیرون و گفتم از دست شما ها و رفتم پیش انا که بهش بگم اگه چیزی نمی خواد بیاد بریم پیش مردا که پایین منتظرمون وایسادن...رفتیم پاینن آرشام تو ماشین بود و می خواست از پارکینگ بره بیرون شیشه های خوشگل ماشین عروسکی و نازش بالا بود و نمی دیدمش... حواسم و دادم به انا که ذوق داشت و خیلیم خوشحال بود...من: چند سالته آنا جون؟آنا: چه عجب من صدات و شنیدم...من 20 سالمه ...یهنی چند روزه رفتم تو 20...من: دانشجویی؟ چه رشته ایی؟ کمی غصه دار شد و گفت: همه مثل تو زرنگ و فعال نیستن که من مجاز نشدم نه شهر دلخواه نه رشته دلخواه بابا اینا اصرار داشتن برم دانشگاه آزاد اما منم مثل آرشام اصلا با دانشگاه آزاد موافق نیستم...تو دلم گفتم پس آرشامم آزاد نخونده خوبه...دستم و انداختم دور کمر آنا که مثل دختر بچه های ملوس لباش و غنچه کرده و بود و با دستاش بازی می کرد و می خواست نشون بده که ناراحته و گفتم:اشکال نداره خانمی ایشاالله امسال قبول میشی... غصه نداره که...تازه رو منم حساب کن منم می تونم کمکت کنم...آنا با ذوق سرش و بالا کرد و گفت یعنی می خوای زنداداشم شی>؟یه اخم توام با خنده کردم و گفتم اون که خدا می دونه و مشخص نیست...اما اگه خواستی دوستت و معلمت که می تونم باشم...آنا: یه پلک قشنگ زد و یه ناز به چشماش داد و گفت مرسی خانم مهربون...از مدل حرف زدنش خندم گرفت...به چهرش نگاه کردم... به چشماش که مثل بیشتر مردم ایران قهوایه سوخته بود اما مدلشون قشنگ بود کشیده و دل عین حال درشت و کمی خمار من نمی تونستم حدود نیم سوم مردمکش و از بالا ببینه...عاشق چشمای خمارم... ...به بینیش که بزگ نبود و کوچیکم نبود اما قوس نازی رو بینیش داشت که انگار عمل شده...به لبای کوچیکش که کمی گوشتی بود و غنچه ای...کاملا شبیه آرشام بود فقط آرشام مردونه تر و درشت تر بود... ازینکه ناخوآگاه ذهنم رفت سمتش خوشم نیومد...اگه به اینچیزا فکر کنم نمی تونم درس بخونم ذهنم نباید به کوچیکترین چیزی معطوف شه...با صدای بابا که می گفت دخترم منتظر چی هستی بیایید دیگه ا فکر اومدم بیرون...تو پارکینگ و نگاه کردم بابا کی ماشین و برده بود من نفهمیدم؟دست در دست آنا رفتیم بیرون... همه بیرون ماشین وایساده بودن به جز آرشام...عین ندید بدید معلومه الان مثل کوآلا چسبیده به ماشین کنده هم نمیشه ...بابای آرشام: خوب من میگم ما پدر مادرا با ماشین آقای صالح بریم شما سه تا جوونم با هم ...اولین جلسه شناختتون امروز باشه با حضور دختر قشنگم برید بابا برید مواظب باشید و بعد بلند تر گفت آرشام جان بابا مواظب باش...
و رو به بابام گفت ببخشید دیگه مزاحم میشیم تو ماشین جای شمارم تنگ می کنیم احتمال نمی دادم بریم بیرون وگرنه با یه ماشین نمیومدیم... و بابا گفت: خواهش می کن وقتی جا هست این حرفا چیه؟یه نگاه به مامان آرشام انداختم یه چشم غره ای واسه شوهرش رفت و با مامان رفتن عقب ماشین ما نشستن و بابا و آقای ارجمندم که جلو بودن دیگه...از کار مامان آرشام خندم گرفت از این افاده ایای تیر بود... بیچاره مامان الان کلی معذب میشد...منم رفتم عقب نشستم و یه ببخشید آروم گفتم فکر کردم آنا جلو میشینه اما اونم اومد عقب...آرشام یه خواهش آروم گفت و آینه رو تنظیم کرد جوری که دقیقا لبای من تو آینه بود...یکی نیست بگه پسره ی دیوونه جا قعط بود؟ خوب رو چشمام زوم می کردی دیگه... نه اینکه فکر کنید می خواخ غر و قمیش بیاما نهههههههههههه! فقط می گم چشم بهتره تا لب...اصلا شایدم بی منظور بوده و اینجوری پشت و بهتر میبینه ای بابا... بابش می گفت اگه می دونست میریم بیرون ماشین خودش و میاورد پس یعنی این ماشین باباش نیست...کوفتت بشه درسته آرشام جان!!!!آنا دستش و گذاشت رو دستم و گفت: آنا: به چی فکر می کنی؟بهش نگاه کردم و لبخندی زدم گفتم هیچی...ساعت و نگاه کرد و گفت: وای آرشام ساعت 9 شد من خیلی گشنمه تر و خدا رحم کن به این دل و شکم من...آرشام: بازم شروع شد می دونم دقیقا همین الان گشنت شده تحمل کن 5 دقیقه از خبر رسانی شکمت به مغزت بگذره بعد اعلام کن شروع کن به غر زدن....آنا: وا یعنی چی؟ می گم گشنمه دیگه...آرشام سرعت و برد بالاتر و با خنده گفت: شکم پرست الان میرسیم...میریم میرزایی... آنا: واقعا که خیلی واقعا که...بعد حالت گریه به خودش داد و گفت چرا با آبروم بازی می کنی جوون؟ الهی که خیر نبینی... بعد جدی شد و گفت خوبه خودت گشنت میشه مثل چی پاچه میگیریا...آرشام: مثل چی؟ چی کار می کنم؟ و بعد احساس کردم تو آسمونام از بس سرعت رفته بود بالا...آنا گفت آرشام می دونی من قلبم ناراحته هیجان واسم خوب نیس کم کن این سرعتت و ...آرشام خندید و گفت نچ چکار می کنم؟از اینکه من نمی دیدن و خیلی با هم راحت بودن لذت میبردم اینکه دیوونه نیست نکنه من اشتباه کردم...آنا: آرشام جان تو گربه ای پاچه هم نمیگیری چنگ میندازی جان من آرومتر....آرشام آینه و تو صورت آنا تنظیم کرد حالا دیگه من چهرش و میدیدم/// با همون جذبه و لبخندی که ته چهرش داشت گفت: د نشد که...بدترش کردی... یهو دیدم آنا چنگ انداخت رو رون پام خیلی قوی نبود...برگشتم سمتش ...چهرش یه جوری بود انگار حالش بد بود کامل چرخیدم سمتش طوری که آرشام دیگه نتونست از آینه ببینتش و گفت چی شد؟آنا یه چشمک بهم زد و بعد چشماش و کمی جمع کرد طوری که سیاهش رفت و سفیدیش موند از قیافش خندم گرف و بعد با صدای بلند گفت: آرشام برادر مهربونم اگه مردم حلام کن... آرشام یهویی یه پارک زاویه خیلی سریع و خفن کرد و و جوری زد رو ترمز که جیغ لاستیکا درومد... از همون جلومن وزد عقب... یکم به آنا که حالا چشماش و کامل بسته بود و ته چهرش می خندید و احساس می کردم هر آن امکانش حس بلند شه و غش غش بزنه زیر خنده نگاه کرد یکمم به من و گفت چی شد؟یهویی آنا شروع کرد...حالا نخند کی بخند...آنا: غش غش غش قاه قاه قاه...آرشام خودش و جمع و جور کرد و صاف نشست گفت زهر مار بی مزه شو خاتم مثل خودته...دختره سرخوش... همون موقع بابای من زد به پنجره آرشام شیشه و داد پایین...بابام با اخم گفت: این چه طرز رانند گیه آرشام جان؟ پراید من که به ماشین شما نمیرسه...یه جوری برید که جلو چشمم باشید...جون دخترم دست شماستا...آرشام: بله چشم...بابا رفت و دو باره برگشت گفت: باباتون میگه میریم میرزایی...یهو انا اومد گفت آقای صالح میشه از مطبخ غذا بگیریم بشینیم یه جا بخوری؟ به خدا تو رستوران کوفتمون میشه من بیرون و پارک و ترجیح میدم....بابا لبخندی از سر مهربونی بهش زد و گفت باشه...داشت میرفت دوباره انا بابا رو صدا زد که آرشام برگشت و یه چشم غره خمصانه به انا رفت...احساس کردم انا سنگوب کرد اما وقتی آنا بابا رو منتظر دید گفت به بابا بگید بریم از سر خیابون خودمون...سر جهانشهر و می گم مطبخ ایرونی قضا بگییرم قضاهاش خوشمزست...بعد رو به من گفت: سانی جون چی می خوری؟ تعجب کردم ...این دخرت کی دختر خالم شد نفهمیدم؟ اشکال نداره خوشم میاد ازش رفتاراش بچه گونه تر از سنشه...من: من برگ می خورم...آنا : وای چه تفاهمی آرشام نباید با تو ازدواج کنه من باید میومدم خاستگاریت...خجالت به آرشام نگاه کردم که از تو آینه می خواست کله انا و بکنه...فقط با یه لحن که معلوم بود داره دق و حرص و با هم نوش جان می کنه گفت:آرشام: آنا پدر جون منتظره سرپا نگهشون داشتی...جونم ؟؟ تا الان که اقای صالح بود حالا شد پدر جون؟ من کی بله دادم...فکر کنم دو دقیقه دیگه اینجا بشینم بچه 1 سالم از صندلی جلو که باباش براش کمربندشم بسته برگرده به من نگاه کنه بگه ماما...صدای آنا که گفت: ای وای ببخشید ...خوب ماشین ما دو پرس برگ مخصوص...با یه پرس کباب ترش...مخلفاتم همه چی باشه...ماشین خودتونم که دیگه من نمی دونم و بعد سرش و کج کرد و لوس وارانه گفت مرسی آقای پدر جون و بعد یه نگاه به آرشام انداخت و ریز ربز خندید... منم خندم گرفت.... اما خیلی تابلو نخندیدم...بابا که رفت... آرشام با گفتن خیارشور بی مزه حر کت کرد...آنا اومد در گوشم گفت...فهمیدی چی شد؟ برای آرشام ترش سفارش دادم ازش متنفره...روش نشد بگه...الان بابا فکر می کنم حتما من کباب ترش سفارش دادم و چیزی نمی گه...اخی الهی داداشم حتما روش نمیشه چیزی بگه امشب سر گشنه میزاره رو بالش طفلی...تو دلم گفتم خدایا دیگه کسی نبود بفرستن مراقب ما باشه این که نمیزاره من بفهمم چی به چیه ازون وقت تاحالا نزاشت یه کلم با این پسره حرف بزنم مثلا واسه شناخت هم اومدیم بیرونا..اما چیزی بهش نگفتم و به رو به رو نگاه کردم که حرف زدن و تموم کنه...وای که چقدر این دختر شیطون بود...بمب انرژی بود کلا...سر جهانشهر داخل ماهان وایسادیم دیدیم که دیدم بابا و بابای آرشام رفتن تو مطبخ ایرونی همون که آنا می گفت...چند دقیقه ای سکوت بود که آرشام آینه و رو من زوم کرد و گفت:آرشام: شما می خوایین مطب بزنین؟آنا هم که داشت با گوشیش ور می رفت گوشیش و گذاشت کنار به من نگاه کرد...من: بهش از تو آینه نگاه کردم و گفتم: بله اما تا اتمام درسم قصد دارم بیمارستان کمالی که بهم پیشنهاد کار شده مشغول باشم بعد از گرفتن تخصصم به فکر یه مطب نقلی هم میشم...به رشتتون علاقه دارین: ؟ هر چند مامایی نسبت به رشته های دیگه آسونتره...من: ازینکه رشته مامایی رشته ای از همون دبیرستان بارها پدر من و درآورد من بخاطرش حتی افسردگی هم گرفته بود م و آسون می شمرد و یه جورایی انگار بی ارزش بود حرصم گرفت اما خندیدم و گفتم... حرفش آسونه... چند بار سرش و تکون داد و گفت: پزکی زبان قوی می خواد زبانتون چطوره مشکلی پیدا نکردین اخه من بیشتر دوستام که پزشک هستن با زبان خیلی مشکل دارن ...من: با اینک به دردم نمی خورد و نمی خواستم زبان بخونم اما تی تی سی هم گرفتم...Toefl. Ielts. دارم...از 6 سالگی کلاس می رفتمبا اینکه به روی خودش نیاورد و به یه آها عالیه اکتفا کرد اما فکش و باید از یش پدا گاز جمع می کردی به جان خودم...بابا هامون اومدن و کفتن میریم پارک خانواده و بعد نشستن و ما پشت سرشون راه افتادیم... واسه چند لحظه داشتن پراید خودمون و با پرشه ملوسک آرشام مقایسه می کردم واقعا قابل مقایسه نبود... پراید کجا...پرشه... رسیدیم و بعد از برداشتن زیر انداز که همیشه پشت ماشین ما هست رفتیم سمت باغ نشستیم... و مشغول شدیم به چیدن و سفره انداختن همه چی گرفته بودن نمی دونم کی حساب کرده بود اما انقدر گشنم بود که نمی خواستم به اینکه کی حساب کرده فکر کنم ...مشغول شدم...اول کبام که خیلیم زیاد بود یک تیکش و ورداشتم گذاشتم بالای یک بار مصرفم... و بعد شروع کردم...دیدم آنا گوجش و داد به مامانش... من: چرا گوجه نمی خوری؟آنا: اصلا نمی تونم گوجه بخورم نمی تونم دوسش داشته باشم...من: یعنی هیچ مدلی نمی خوریش؟ تو سالاد شیرازی چی؟ آنا: نه مگر اینکه بخوان اعدامم کنن بخورم...بابای آرشام: این دختر من خیلی بد غذاست برده به مامانش البته باز مامانش قابل تحمل تره...مامان آرشام: ا آریا!!!!( آریا= بابای آرشام)بابای آرشام: جونم شادی جان (شادی= مامان آرشام)مدل جونم گفتن بابای آرشام جوری بود که همه خندیدن... نمکا پیش مامان آریا بود واسه همین گفتم خانم ارجمند میشه نمک و بهم بدین...خانم ارجمند: عزیزم خوشحال میشم شادی صدام کنی من راحت ترم...من: باشه شادی جون...با یه لبخند که میشه گفت این یکی واقعی بود جوابم و داد به غذام نمک زدم و در همون حال آروم به آنا گفتم گوجه واسه پوستت خیلی خوبه میدونستی ...مخصوصا گوجه بهار... هم خوشمزست هم مقوی واسه قد کشیدنم خوبه...یه بار امتحان کن... اگه این بزرگا رو دوست نداری می تونی از این گوجه آلبالوییا بخری البته من طعم اینار و بیشتر دوست دارم...آنا: جدا ؟واسه پوست خوبه؟ اما بیخیال من که دیگه قد نمیکشم...آنا: تا 18 سن قد کشیدنت بود که به صورت قابل توجهی بوده اما از 18 به بعد اگه به استخونات کمک کنی قدم می کشی دقیقا تا آخر 25 سال...آنا: جدا؟ احساس می کنم خیلی کوتولم... آرشام و نگاه بیشرف چه قدی داره...یه نگاه به آرشام انداختم مثل اینکه شنیده بود چون دیدم که سرش و به نشونه تهدید واسه آنا تکون داد...آنا محل نداد دوباره رسید حالا چه کارایی کنم؟می تونی بری بسکتبال موقعیتش و داری؟ آره چرا که نه...کجا برم حالا؟ همش یکی دو تا سالن بسکتبال هست...من: من عضو تیم سالنم هفته ای یه بار جمعه ها میرم بسکتبال اگه خواستی بیا استقلال ثبت نام کن...تو چهارراست خیابون مرجان...کلاساتون سه روز در هفتست سعی می کنم بیا م بهت سر بزنم یه ماه که بگذره میارمت تو تیم جمعه ها ...اما اگه نمی دونی بسکت بیای...اگه بارفیکس تو خونه داری زیاد برو...پرشای منظم عااالیه...و همینطورم طناب زدن...آنا: خوبه اطلاعاتت بالاست حتما بسکت میام اون یکیا هم که گفتی انجام میدم...وای هنوز یه قاشقم نخوردی بخور خانم مهربون...مشغول شدم......فکر کنم قاشق پنجم یا ششمم بود...من خیلی آروم غذا می خورم و با وسواس... همینجور که با کبابم مشغول بودم که نصفش کنم سنگینی نگاه آرشام که روبه رو بود و رو خودم حس کردم ...اهمیت ندادم قاشقم و مثل همیشه سر خالی پر کردم آوردمش بالا سرم و چشمم باهاش اومد بالا خواستم قاشق بکنم تو دهنم که با آرشام چشم تو چشم شدیم...منم معذب شدم قاشق و برگردوندم و اونم یه نیشخند زد...نگاه به غذاش کردم اصلا نخورده بود بیچاره کباب ترش دوست نداشت خواهر بیخیالشم اصلا واسش مهم نبود یه لحظه دلم سوخت...یهو آرشام قاشقش و محکم پرت کرد تو ظرفش و داشت زیر لب فحش میداد به کی نمی دونم...فقط من دیدم و متوجه شدم که مامان باباشم دارن نگاش می کنن... شادی جون چیزی زیر گوش بابای آرشام گفت که باباش بلند شد گفت: ببخشید... بعد رو به آرشام گفت: پسرم چند ثانیه بیا...آرشام یه نگاه خمصانه به باباش انداخت...
قسمت سوم:آرشام با لحنی نه چندان خوشایند به باباش گفت که کاری داری؟بابای آرشام: آره پسرم چند لحظه بیا...آرشام سرش و تکون داد زیر لب چیزی گفت و بلند شد...هر کی حواصش به خودش و شامش بود به جز من و شادی جون با چشمم تعقیبشون کردم رفتن تو ماشین نشستن نفهمیدم چی شد...اومدن بیرون آرشام چیزی خیلی کوچولو خورد با آب معدنی سر کشید...داشت دوباره میومد که باباش نگهش داشت ...دستش و با یه حالت عصبی کشید بین مواهاش و جیزی گفت...خدایا یعنی چی خورد؟ چشه؟ چرا یهو بی دلیل عصبی شد؟ کسی کاری کرد؟ نه کسی کاری نکرد...شایدم کاری کرده من ندیدم... دیدی تعادل نداره...خدایا مامان بابای من حواسشون رفته به کباب از خود بی خود شدن!!!!چرا حواسشون نی پس...یه نفس صدا دار کشیدم و به غذام که شاید سر هم یک سومشم نخورده وبدم نگاه کردم...اعصابم خورد شد...منم که اعصابم خورد شه هیچی نمی تونم بخورم..اما خوب مشغول شدم...آرشام و باباشم اومدن وبا گفتن یه ببخشید نشستن...آرشامم دیگه عصبی نبود...چند دقیقه بعد شاید 10 دقیقه نشد که بزرگترا خواستن برن واسه قدم زدن...آنا: پس شما ها که رفتین شاید ما هم بریم دوچرخه کرایه کنیم یه کم دوچرخه بازی کنیم کاری داشتین به گوشیامون زنگ بزنید...من تو دلم گفتم وای نه خدا...با اینکه عشق دوچرخه بودم اما اصلا حسش نبود تازشم من فقط با دوچرخه خودم عادت داشتم...ترجیح می دادم الان اسکیتم بود...بابا: باشه... فعلا غذاتون و بخورید آقا آرشام که تازه چند قاشق خورده..بعد بابا سوئیچ و داد به من که خواستیم بربم زیر انداز و بزاریم تو ماشین...بابا اینا که رفتن...دیدم که آرشام داره غذاش و زد کنار...منم که دلسووووووووز عذاب وجدان گرفته بود...رو بهش گفتم:من:آقای آرشام میشه چنگالتون و بدید/؟چند لحظه...سرش و بالا کرد و با تعجب نگام کرد...یه نگاه به من و یه نگاه هم به پشت و روی قاشقش و بعد با حالت تعجب چنگالش و داد به من ...چنگالش و گرفتم و کبابم و که دست نخورده بود باهاش گرفتم و گذاشتم تو ظرفش و گفتم دست نخوردست منم سیر شدم... مثل اینکه شما غذاتون و دوست نداشتید...این و بخورید...آنا: وای دیگه واقعا مطمئنم خانم مهربونی...آرشام خیلی بی عرضه ای اگه سانی زنداداشم نشه...با چشمام از آنا خواهش کردم ادامه نده...با اینکه خجالتی و سر به زیر نیستم اما خوب کمی خجالت کشیدم دیگه...آرشام به گفتن ممنونم مچکر اکتفا کرد و بعد کمی از کباب و خالی خورد و گذاشت کنار...آنا: آرشام میای بریم دوچرخه بگیریم سه تایی...خواستم بگم انا جان نظرت با اسکیت چیه؟ دهنمم باز شدا اما تا خواستم از دهنم صدایی خارج کنم آرشام گفت: آرشام: امشب وقت دوچرخه بازی نیست همینجا بشین... من دهنم و بستم آنا هم با لب و لوچه آویزون یه چشم غره به داداشش رفت... چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا که آرشام گفت:شما نیاز به چند جلسه برای آشنایی بیشتر داشتین دوست دارین از چی بدونید؟ آشنائیت از نظر شما چیه؟ یکم نگاش کردم؟ می خواستم رک بگم؟ تو دیوونه ای؟ اون چی بود خوردی که بعدش آروم شدی قرص بود..؟یهو آنا مثل فشنگ بلند شد گفت : داداشی من یه دقیقه برم از کانکس چند تا چایی بگیرم میام...آرشام سرش و تکون داد گفت یه دقیقه هم نباشی غنیمته...برو...و بعد رو به من منتظرم نگام کرد...من: شما چرا می خوایید ازدواج کنید؟ چرا انتخابتون من بودم؟ آرشام نگام کرد...دلیل ازدواجم تشکیل و داشتن یه خونواده جداست...دلم می خواد زندگی خودم و داشته باشم...احساسا می کنم الان موقعش شده...موقع اینکه من کنار همسر خودم تو چهار دیواری که با هم میسازیم زندگی کنم و به آرامش برسم...آرامشی که تاحالا با پدر و مادر داشتم و الان با همسرم می خوام و چزای دیگه ای که خودتون می دونید...چمن تو دلم گفتم: یعنی رابطه؟ پس خوبه رکی خوب اون که نیاز هر جوونیه عزیزم...ازون لحاظ خیالت تخت... از فکرم خجالت کشیدم و نگاش کردم... گفتم: و دلیلتون برای انتخاب من؟آرشام: فکر کنم گفتم تاحالا چندیدن بار گفته شده...من: بله به خاطر نجابت و اینکه سر سفره پدر و مادرم بزگ شدم و بعد با علامت سول بهش نگاه کردم...آرشام: من قبل از اینکه بیام خاستگاری شما با پدر راجع بهتون تحقیق کردم...شناختم و انتخاب کردم...نه چشم بسته بیام بگم شما نجیب و با پدر و مادر داری...الان دیگه 10 سال پیش نیست ... که مردم بترسن دخترشون و بسپان به یه پسر و بگن معلوم نیست معتاد ه نیست...چکارست و خیلی چیزای دیگه...الان همه از دختره می ترسن...بخشید رک صحبت می کنم اما واقعیته... من تحقیق کردم پا تو خونه شما گذاشتم...خوب خدارو شکر پس این تحقیقاشم کرده...اما من فقط از محل زندگیشون تحقیق کردم و همه تاییدشون می کردن به جز یه همسایشون که بابا می گه با کمی تردید بهش نگاه کرده و بعدم گفت نمیشناسشون...و هر چی بابا دوباره در زده در و باز نکردن...سرم و بالا کردم, منتظر نگاهم می کرد...من: شما ازدواج و چه جوری معنی می کنید؟ آرشام: ازدواج... با دو تا دست کشید تو صورتش و در همون حال گفت : ازدواج...یعنی شروع مسئولیتا...یعنی فهمیدن و درک کردن...یعنی بودن کنار هم و برای هم یکی بودن...ای جااااااااااااااااااااانم اصلا بهش نمیا متولد بهمن باشه...یکی از مشکلات ما اسفندیا اینه که با هر ماهی نمی تونیم کنار بیاییم چون فوق العاده احساساتی و رویایی هستیم و هیچ ماهی تو سال نیست که احساساتش حداقل نصف احساسات ما باشه...بهم ثابت شده...بیشتر اسفندیایی که با متولدین دی ازدواج می کنن کارشون به طلاق می کشه...با متولد بهمن می تونم زندگی متعادلی داشته باشم اینم از حرفاش یعنی اینکه می تونه مثل من باشه آره تو حرفاش پر از احساس بود...آرشام: به چب فکر می کنید؟ من و شما دیگه بچه نیستیم...به نظرم آشناییت مهمه اما نه اونقدری که شما اصرار داری...من و شما یه پسر 19 ساله و یه دختر 15 ساله نیستیم... هر دومون تحصیلکرده و یه مسیری از تکامل و رفتیم...هر دو درک درست از زندگی و می فهمیم...من نمی دونم شما از چی نگرانید یا می ترسید اما فکر می کنم...شاید اگه کسی دیگه ای خاستگارتون بود شاید تو همون جلسه اولم جواب می گرفت...من نگاش کردم و گفتم: نه اینطور نیست...شما که نمی خواستی پفک بخری...که تو یه روز و یه ساعت همه چی بشه باب میلتون من نیاز به فکر کردن دارم...راستش من فکر می کنم یه شخصیتتون برام نا معلوم مونده... نمی دونم فکر می کنم یه شخصیت تاریک دارین...یه تای ابروش و داد بالا و گفت: شما روانپزشکی؟من: نه اما خنگ هم نیستم...آرشام: من همچین جسارتی نکردم ...برای رفع شک و ابهام شماست که من الان نشستم و دارم بهتون جواب میدم...درسته اما ...آرشام: به همین امروز و ساعت ختم نمیشه بازم با هماهنگی برای آشنایی بیشتر بیرون می ریم پس زیاد خودتون و ناراحت نکنید...من: بله می دونم ...فقط امیدوارم در آخر به تصمیمم چه + بود چه – احترام بزارید...محترم شمردن برای من خیلی مهمه...به خصوص تو زندگی مشترک...دوست دارم با همسرم صمیمی باشم اما صمیمیتمون جوری نباشه که حس کنم براش ارزشی ندارم و احترامی برام قائل نیست...من تو زندگیم رابطهای با جنس مخالف نداشتم... همین جی اف بی افی که شما می گید...اما دیدم... دوست دارم با شریکم تو تمام عمر و لحظه های زندگیم همون رابطه ای و داشته باشم که دوستام تو رابطشونبا دوست پسراشون تو یه هفته اول داشتن...هر چند می گن اگه خواهان شادی و آرامش یه ماهه هستی ازدواج کن...!!!!اون خندید منم خندیدم...آرشم: هر مردی خواهان خواسته شماست منم دوست دارم تمام دوران زندگیم مثل یه هفته ای که می گید باشه...من: خوبهاون: عاااالیه...با صدای شاد انا که صدامون میکرد بر گشتیم با یه سینی مقوایی که سه تا لیوان یه بار مصرف گیاهیی توش بود با کلی ذوق داشت میومد سمتمون که یهو نمی دونم چی شد محکم اومد رو زمین و سینی از دستش پرت شد و چاییا همه ریخت و کمی هم رو دست من پاچید...اما من مهم نبودم باید میدیدم آنا چش شده...من و آرشام...با هم بلند شدیم و گفتیم :آنا خوبی؟؟اما جواب نداد... من دوباره صداش کردمآنا؟...