ارسالها: 1484
#1
Posted: 20 Nov 2012 00:42
درخواست تاپیکی به نام دنیا پس از دنیا رو دارم در تالار خاطرات و داستانهای ادبی که یک رمان هست در ۳۱ فصل نوشته مون شاین
این رمان راجع به زندگی دختری به نام مریم هست که توسط برادر دوست صمیمیش داریوش دزدیده میشه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#2
Posted: 20 Nov 2012 11:23
کابوس تموم لحظه هام شده بود ..تاریکی وترس .
فقط صدای التماسهامو میشنیدم وچشمای به خون نشسته ء اون مردوکه هر لحظه به هم نزدیک ونزدیکتر می شد. فقط التماس می کردم...
_ترو خدا ....بهم رحم کن ...من که کاری نکردم .....،با آبروم بازی نکن ،تورو به قران قسم ....بی آبرروم نکن....
واون هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و
قلب من از شدت ترس واضطراب داشت از تو سینم در میومد.
خیس عرق شده بودم. ...
خدایا کمکم کن ...کمکم کن ،نجاتم بده..... نذار اون چیزی که می خواد بشه.
اون نزدیکتر می شدومن توی آتیش می سوختم وداد می زدم خدا یا کمکم کن//////////////
از خواب پریدم ...
دوباره همون کابوس همیشگیِ تموم نشدنی ......
با اینکه بهتر شده بودم ولی هنوز بدنم خوردوخاکشیر بود .دوباره ذهنم رفت به اون روز
چشمامو باز کردم... توی یه اطاق دوازده متری،... روی یه تخت زهوار در رفته ام
که از صدای جیرجیرش گوشام کر میشد.....
هنوز سرگیجه دارم ....خدایا من کجام ؟؟؟
لحظهءآخرو یادم میادکه داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه .
هوا تازه تاریک شده بودوحول وحوش 7 شب بود .
یه نفر که به ماشینش تکیه داده بود صدام کرد؛
_خانم ....خانم ....
جلوتر رفتم... توی تاریکی صورتشو نمی دیدم
ولی هیکل درشت وقد بلندش اونقدر تو چشم بود که ناخودآگاه یه اضطراب بدوجودمو گرفت.
تو فاصله ای که بهش برسم جلوتر اومد وگفت؛
_مریم خانم شمائید؟
اسمم رومیدونست؟؟؟
آخه از کجا میدونست ؟؟بانگرانی گفتم ؛
_بله خودم هستم
من از طرف برادرتون محمد اومدم ..تصادف ناجوری کرده و بردنش بیمارستان .
وای خدا.... دست وپام شل شد.....خدایا نکنه کار برادر دنیا داریوش باشه ؟بالاخره کارخودشو کرد .....
بدون اینکه به صورت مرد نگاه کنم پرسیدم؛
_کجا باید برم ؟؟؟؟
-من می رسونمتون سوار شید ........
نفهمیدم چه جوری خودمو روی صندلی عقب انداختم فکروذکرم فقط محمد بود .
داروندارم تو دنیا همین یه دونه برادر بود......خدایا خودت بخیربگذرون.
همینکه در بسته شد......
احساس کردم دستمالی رو جلوی دهنم گرفتن.
فکر نمی کردم کسی توی ماشین باشه ....
.احساس خواب آلودگی تموم وجودمو گرفت ...........
مغزم می گفت بیدار باشم ،اما......
دوباره توی اطاق چشم گردوندم ........
به سختی از تخت بلند شدم و به سمت در رفتم.. قفل بود......بامشت به در کوبیدم .
_باز کنید... کسی اونجا نیست ؟لطفادروبازکنید .محمد ،محمد ،دروبازکن .
ذهنم به هر طرفی کشیده می شد.
سر محمد چه بلایی اومده ؟
خدایا یعنی داریوش چه بلایی سرش اورده ؟
نکنه مَرده به من دروغ گفته ؟؟؟ولی آخه هم اسم منو وهم اسم محمد ومی دونست .....نکنه،،،،،، ،نکنه،،،،
شل شدم .......نکنه از طرف داریوش اومده بود؟؟
وداریوش.....
خدانکنه..... یعنی گولشو خوردم ........خدایا چی کارکنم .......
به سمت پنجره رفتم وپرده ها رو باز کردم
درختای سربه فلک کشیده و آسمون آبی جلوم قدکشید .آفتاب داشت غروب می کرد.
یعنی من این همه بیهوش بودم ؟
ضعف کردم... از دیروز چیزی نخورده بودم .دوباره رفتم سمت در
باخودم گفتم مگه شهر هرته که دختر مردمو بدزدن .
ازشون شکایت می کنم......... پدرشونو درمیارم...... حتما تاالان محمد فهمیده ورفته سراغ پلیس .
ولی یه چیزی ته دلم می گفت ؛
(اگه دست داریوش باشی با خشمی که اون داره حسابت با کرامل الکاتبینِ.خدایا خودت رحم کن .)
دوباره با مشت ولگد افتادم به جون در .
_باز کنید ،این در لعنتی رو باز کنید .....چی از جونم می خواین ؟دِ ..باز کنید لعنتیا .
صدای چرخیدن کلید باعث شد عقب گردکنم ومنتظر چشم به در بدوزم خودش بود........
داریوش باچشمای خونی ومشتهای گره کرده وارد شد .
از ترس زبونم بند اومده بود .یه جمله توسرم می پیچید
( به سرم امد از آنچه می ترسیدم )
حالا معنی این جمله رو می فهمیدم
بادادش نیم متر پریدم .
_چه خبرته ؟؟نکنه هیچی نشده دلت واسه ء داداش جونت تنگ شده؟
حالا حالاها مونده که بخوای دلتنگی کنی ...
فعلا داداش عزیزت باید عزو جز کنه تا یکم حالِ منو بفهمه ....
.توهم فعلا خفه خون می گیری و دهن گشادت و می بندی تا خودم نزدم نِفلت کنم .
برگشت که بره عزمم رو جزم کردم وگفتم؛
_فکر می کنی زمان قلقلک میرزاست که هر غلطی بخوای بکنی؟ .فکرکردی کی هستی که...
با مشت محکم داریوش دهنم پر خون شد .
دست انداخت مقنعه وموهامو گرفت و گفت؛
_بهت گفتم زر زیادی نزن .تو اینجا می مونی تاقشننننننننگ داداش خوش غیرتت ادب شه ....
من فعلا باتو کارای واجبتری دارم ....پس منو سر لج ننداز که آش و لاشت کنم.. خر فهم شد؟ ؟؟
باتائید من پرتم کرد سمت دیوار و دروپشت سرش قفل کرد
باپشت آستینم خون لبمو پاک کردم .
خدایا این چه بلاییِ که سرم اومده ؟؟؟
آخه من چرا باید تقاص پس بدم ؟آخه تقصیر من این وسط چیه ؟
هر چند بهش حق میدم ولی اخه ...،
انگار همین دیروز بود ....باورم نمیشه یه ماه ازاون موقع گذشته .....چه روزی بود اون روز .................
صدای فریادهای داریوش هنوز تو گوشمه .اومده بود دم درو صداشو انداخته بود تو سرش
_آهای محمد بی شرف،بیا بیرونننن .بیا جنازهءخواهرمو تحویل بگیر .
بیا بی غیرت ببین با ناموس مردم چی کار کردی؟بیا..... چرا خودتو قایم کردی آشغال ؟
دِبیا....مگه مدام دوروورش موس موس نمی کردی ؟
پس چی شد ؟بیا که می خوام بفرستمت پیشش اون دنیا .
دِبیا نامرد ........بیا تا نشونت بدم که رفاقت رو درحقم تموم کردی .
بیا ببین بارفیقت چی کارکردی ؟بیا ببین....
بااینکه عصبانی بودونعره می زد..از اینکه فحش خواهرومادر نمیداد تعجب کرده بودم .
می دونستم دنیا ومحمد عاشق هم هستن و دوسه ماهیه که باهم می گردن
ولی اینکه دنیا مرده باشه رو.. باور نمی کردم.... نکنه داریوش یه بلایی سرش آورده؟
باترس ولرز اومدم پایین ..که دیدم محمد پایین پله هانشسته وسرشو تو دستاش گرفته .بهش گفتم؛
_محمد راست میگه ؟؟چه بلایی سردنیااومده ؟
جواب نداد ..
شونهءمحمدوتکون دادم و گفتم ؛
_حرف بزن محمد ....چه بلایی سر دنیا اومده؟
محمد سرشو بلندکرد.
تمام صورتش خیس از اشک بود ..یه طرف صورتش خون مرده شده بودوته چشماش غم فریاد می زد .
دستاشو دور کمرم که سرپابودم حلقه کرد...سرشو گذاشت رو شکمم وزار زد
_مریم ،دنیا رفت ......دنیا مرد......خودشو کشت....
هنگ کردم ...یعنی چی؟؟؟؟چی داره میگه محمد؟؟؟؟؟
_یه ماهِ گیرداده بودبیا خواستگاریم ..هرچی هم که بهش میگفتم داداشت منو به عنوان داماد قبول نداره و به من دختر نمیده ..به خرجش نمیرفت
ازاون طرف هم خواستگار پابه جفت داشت... مونده بودم حیرون .
هرچی به داریوش التماس می کردم که خواهرتو می خوام و هر کاری بتونم برای خوشبختیش انجام میدم.. قبول نمی کرد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#3
Posted: 20 Nov 2012 11:26
می گفت من خواهر یکی یکدونه مو به آدم آس وپاس و بی کسو کارنمیدم .
دو روز پیش دنیا بهم زنگ زدوگفت اگه همین امروز نرم و تکلیفشو روشن نکنم ...داریوش به اونیکی خواستگارش جواب مثبت میده
هرچی براش دلیل و برهان اوردم قبول نمی کرد
آخرشم با غصه گفت اگه کاری نکنم تا دادشش قبول کنه خودشو میکشه ............وقطع کرد .
بعد از اونم هر چی گرفتم گوشیش خاموش بود .
فکر نمی کردم اینکارو بکنه ،امروزکه داشتم از سرکوچه میومدم ..مشت داریوش خورد تو صورتم وبعدم شروع کرد به زدن .بین حرفاش ........)
هق هق محمد خونه رو برداشت
_دنیام رفت ،،،،،،عمرم رفت .....زندگیم رفت ......... حالامریم چی کارکنم ؟؟؟
صدای داریوش ،حرفای محمد،چهرهءدنیا توسرم چرخ میخورد.
دنیا تازه بیست سالش بود
چقدر آرزوداشت ...
دوست وهم دانشگاهی وهمدمم بود....
چه طور تونست؟؟ آخه چه طور تونست؟اشکام سرازیر شد.
صدای آژیر ماشین پلیس با صدای فریادداریوش منو ازحال خودم درآورد.
چادرمو انداختم سرمو از در رفتم بیرون.
داریوش هنوز نعره می زدکه چشمش به من افتاد .
تو اون لحظه تنها چیزی که به نظرم اومد چمشهای خیس از اشک وبه خون نشستش بود.صورتش سرخ و خونی بود ومثل یه شیر میغرید.
_چیه وحشت کرده و خواهر کوچیکشو فرستاده بیرون ....
بهش بگو انتقامم و ازت می گیرم ..بهش بگومنتظراون روزباشه....
تنم ازنفرت توی حرفش لرزید
وفقط باچشمای بهت زده به نگاهی که ازپشت شیشهءماشین پلیس بهم زل زده بود خیره شد
ماشین پلیس رفت ومردم متفرق شدن ...من موندم ومحمد داغدارو..دل شکسته .
چه روزی بود اون روز ...........
داریوش هرکاری می کردبهش حق میدادم ،ولی اینکه منو بدزده وجای برادرم بخواد ازم انتقام بگیره !!،جزو محالات بود.
داریوش مرد سنگین وموقری بودودنیا خیلی براش ارزش داشت
داریوش بودویه خواهر یکی یه دونه به اسم دنیا .
تموم زندگیشو گذاشته بود برای دنیا که بعد ازمرگ مادروپدرش زندگیِ آبرومندی برای خودش ودنیا درست کنه
هم در س خوند وهم کارکرد ..آخر سرم ارث پدری شو توی صنایع داروسازی که رشتهءتحصیلیش بود، سرمایه گذاری کردوزندگیشونو از این رو به اون رو کرد
جاویدم شریک کاریش بود، که سه چهارسالی عاشقِ دلخستهءدنیا بود ...........
به خاطرهمین هم داریوش نمی خواست دنیا روبه هرکسی، مخصوصا داداش بی کس و کار من بادرآمد بخور نمیر بده .
توی دبیرستان با دنیا آشناشدم وچون شرایطمون شبیه هم بود بیشتر باهم بُرخوردیم .
ماهم مثل اونا یه خواهروبرادر تنها بودیم که تازه پدرمونو ازدست داده بودیم
این شد که دوستی من و دنیا به برادرامونم کشید ومحمد وداریوشم که فاصله ءسنی چندانی از هم نداشتن ،شدن رفیقهای یار وغارِ همدیگه.
بعد از یه مدتم محمد عاشق دنیا شدو رفت به خواستگاری دنیا ........
از اون جا بود که داریوش کلا بامحمد چپ افتادو زدن به تیپ و تاپ همدیگه .
محمد انتظارداشت داریوش روی حساب دوستی و شناختی که ازش داره دنیا رو بهش بده و
داریوشم توقع نداشت محمدی که سرسفرش نشسته ونون ونمکش و خورده عاشق دنیا بشه
جدای از روابط شکر آب بین داداشا من ودنیا هنوزباهم رابطه داشتیم
منم این وسط نقش واسطه رو برای این دوتا انجام میدادم و نامه هاشونو باکلی بدبختی رد وبدل می کردم
آخه داریوش بکل رابطهءدنیا رو محدود کرده بود
وحتی تلفن خونه هم جمع شده بود
تعجبم از این بود که چرا بارابطهءمنو دنیا مخالفت نمیکرد
سرم گیج می رفت هواتاریک شده بود
من توی تاریکی به سرنوشت مجهولی که ازاین به بعد برام رقم می خورد فکر می کرد
به ساعتم نگاه کردم ...دوساعت گذشته بود ومن ازگشنگی رو به موت بودم.
ازهمه بیشتر طعم تلخ دهنم زجرم میداد.
صدای چرخش کلید توی قفل اومد وبازشدن در...
یه مردبایه سینی توی دستش توی چارچوب درحاضرشد
ازقدوقوارش احساس کردم مرد دیشبی ست
نوری که از پشتش می اومد چشممو زد...اومد تو
بوی قیمه توی اطاق پیچیدو دلم مالش رفت .
سینی روگذاشت رومیزوعقب گردکرد.
-چرامنو آوردید اینجاااا؟چراباهاش همکاری میکنیییی؟میدونی این کارآدم ربایی ِ؟میدونی جرمش چیه؟
باصدای دادش خفه خون گرفتم
-صداتو ببر ...تو اصلا میدونی من کیم .؟؟؟؟؟؟جاوید .
عاشق سینه چاک دنیا .. همون که دنیا همه چیزش بود .
مطمئن باش تاهرجا که داریوش بره منم باهاش میرم
اونقدرکه اون داداش بی همه چیزت روزی صدبارازخداطلب مرگ کنه.
-آخه من این وسط چیکارم؟
_تو،،،،،،،هههههه،تو برگ برنده ای ،آس ما، تویی.
خودت نمیدونی چقدرارزش داری.
_ا خه چرا منو گرفتید ؟؟همش تققصیر داریوش بود نه من
برادرم ودنیا همدیگه رو دوست داشتن
اما اون مخالف بود .اگه مخالفت نمی کرد الان دنیا زنده بود
_دهنتو ببند ،خواهروبرادر عین همید
اگه دنیا باتوی آشغال رفیق نبود ..الان زنده بود ومنم داشتم برای مراسم عروسی ام میرفتم دنبال سالن ،
ولی حالا باید دنبال سالن واسهءمراسم چهلمش باشم.
بغضی که تو صداش بود ،دلمو لرزوند
آخ دنیا ...ببین باما چی کار کردی؟اون ازبرادرم ،اون ازداریوش ،اینم از عاشق سینه چاکت ،جاوید.
_می خواین بامن چی کارکنید؟
صدای پوزخندش گوشامو پرکرد
_اون دیگه دست داریوشو میبوسه .دوست داشتم خودم این بلا رو سرت بیارم ولی بعداز دنیا دلم نمیخواد چشمم به هیچ زنه دیگه ای بیفته.
دوباره بسته شدن درو صدای چرخش کلیدوسکوت...........
کلمه ها توی سرم کش می اومد
بلا ،بلا،چه بلایی ؟؟می خوان بامن چی کارکنن ؟
تاالان بامثبت نگری می خواستم به خودم ثابت کنم که بعدازچند روز منو آزاد میکنه.. ولی حالا،
خدایا می خواد چی کار کنه ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مطمئنا منو نمی کشت........
چون آگه قرار بود اینکارو بکنه خودشو به زحمت نمی انداخت تا منو بدزده وقیمه پلو واسم نمی فرستاد.پس منظورش.....
وای خدامخم داره میترکه .
اشتهام کور شده ودیگه خورشت قیمه بااون سیب زمینیای طلائیش که بوش هوش ازسر آدم میبره اشتهامو تحریک نمیکرد.
فقط یه جمله تو سرم بالا وپائین میشد
*قرار چه بلایی سرم بیاد*
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#4
Posted: 20 Nov 2012 11:30
قسمت دوم فصل اول
از زور حرص وفکرنفهمیدم کی خوابم برد
ولی باصدای بازشدن شدید در به خودم اومدم.
حتی تو عالم هپروتِ خواب هم می تونستم داریوش خشمگین رو که زیر نور مهتاب قدم به قدم وآهسته نزدیکم میشد وببینم .
ذهنم به کار افتادواز جاپریدم.
باهرقدمش یه قدم عقب گذاشتم .
صدای ضربه های قلبم گوشم و کر کرده بود.
مهتاب کامل بود ومن میتونستم شعله های انتقامو تو چشمهای ترسناک داریوش ببینم .
دست برد به دکمه های پیرهنش .
تنم از فکر کاری که میخواست بکنه یخ کرد...........
_چیه ترسیدی ؟می لرزی؟هههههه،
فکر می کردم خواهر آدم بی شرفی مثل محمد ریلکس تر ازاین حرفا باشه .
نترس جوجه ،کارزیادی باهات ندارم.
دکمه هاش بازشده بودوداشت لباسشو در می آورد.
فکرم کار نمی کرد ...یعنی این مردخشمگین، داداش باغیرت دنیا ست ؟
همون که وقتی منو میدید حتی سرشو بلند نمی کرد
جدای ازکاری که تصمیم داشت انجام بده ازشخصیت داریوش تعجب می کردم
کسی که همه رو اسمش قسم میخوردن.
حرف روز وشب دنیا ...،داریوش بود ونجابتش .
پس این کسی که بابالاتنهءلخت جلوی من ایستاده کیه؟
دست دراز کرد ومقنعمو درآورد .
ناخود آگاه دستم رفت سمت موهام.. وگرنه گیج تر ازاین حرفا بودم .
حالا نوبت مانتوم بود که با کنده شدن دکمه هاش جیغ منم رفت هوا وبه خودم اومدم.
از جلوی دستش در رفتم ..ولی کجا ؟؟؟نمی دونستم....
در اطاق قفل بود ومن تو این اطاق دوازده متری جایی برای پناه نداشت .
اشکام سرازیر شد وبه التماس افتادم
_آقاداریوش توروبه خدا ...من که کاری نکردم .
تورو به جون دنیا ،تورو به جون هر کی که دوست داری.. بزار برم ،
بی آبروم نکن .شما که یه محل رواسمت قسم می خورن........ به من رحم کن .
اما نمیدید ،.........نمی شنید........مثل شیر غریدونعره زد..........
_خفه شوووو اون داریوش مرد .پس خفه ششششو.
موهامو پیچید توی دستشو پرتم کرد گوشهءاطاق .
التماس میکردم ..،گریه میکردم،...زار میزدم .....ولی دریغ
_تروبه خدا رحم کن ...،من دوست خواهرت بودم نامرد....
_دهنتو ببند زنیکهءآشغال ........،به داداش بدتر از خودت زنگ زدم ،
میدونی چی گفتم؟گفتم خواهرمو گرفتی ،خواهرتو گرفتم .
حالا یِر به یِر شدیم دیدار به قیامت ...ولی داداش جونت مثل بچه ها زار میزدوالتماس میکرد...مثل الان تو.
کجاست که ببینه می خوام چه حالی با خواهر خوشگلش بکنم .؟؟؟
میلرزیدم ...نه از سرما ..،بلکه از ترس .
داغ بودم.. نه از گرما... ،بلکه از حرفای داریوش.
استیصال تموم وجودمو گرفته بود .
بلند شدم وبازم التماس کردم
نمی شنید یا نمی خواست بشنوه .
چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش وصورتشو آورد جلو.
بوی تند مشروب پیچید تو صورتم .
تو اون لحظه فقط یه چیز می خواستم.. نجات از بی آبروگی .حتی اگه شده بمیرم .
با آخرین قدرتی که داشتم زدم توصورتش ....جوری که سرش خم شد... ولی پو زخندی که رولبش اومد تیره ءپشتمو لرزوند.
چیزی برای از دست دادن نداشتم داد زدم ؛
-خوشا به حال دنیا ....نیست که ببینه داداشش با صمیمی ترین دوستش ،چی کار که نمی کنه..
منم بودم خودمو میکشتم ...اون قدر براش ارزش قائل نبودی که بدونی دلش با اون جاوید اشغال نبود بلکه با محمد بود ...باداداش من
تنها آرزوش عروسی با محمد بود ..ولی تویِ مغرور به التماسهای هیچ کدومشون اهمیت ندادی .
تو باعث مرگ خواهرخودت شدی .باعث مرگ دنیا تو بودی نه کس دیگه .
مشت اول که خورد تو بینم ،دلم ضعف رفت و افتادم روزمین .
مشت دوم خون فواره زد بیرون .
مشت سوم ....چهارم ...دیگه شمارشِشون از دستم در رفت .
بعد ازاون لگدهایی بود که تو شکمم وپهلوم می خورد .
از ته قلبم راضی بودم.....مردن برام راحتتراز ننگ بی آبرویی بود.
تمام دل وروده ام باهم قاطی شده بودودرد مثل یه پیچک رونده تموم وجودمو تو خودش حل کرده بود
صدای فحش وضربه هاتوی سرم مثل اکو میپیچید ومن ....کم کم سِر میشدم وبی حس .
بی حال ترازاون بودم که حتی بخوام انگشتمو تکون بدم .
شدم یه تیکه گوشت لخت که دیگه دردی رو حس نمی کنه .
صدای جاوید تو سرم بازتاب شد.
-ولش کن .قرار ما این نبود که دختررو بکشی .
_ولم کن بزار بکشمش زبون درازو
_برادرِ باعث مرگ دنیا شده ..تو دق ودلیت وسر خواهرش خالی می کنی؟؟ قرار ما این نبود ،خون وکشتن برنامهءما نبود
صدای نفس ها ی داریوش بلند و مقطع مییومد و
من... سبک میشدم، سبک وسبکتر...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#5
Posted: 20 Nov 2012 11:33
قسمت سوم فصل اول
من بودم وهمون کابوس ....التماسهاي من بودو نزيکتر شدن داريوش...
صداي قلبم وهمون گرما و آتيش....تشنم بود ....هر چي آب ميخوردم بازم تشنم بود .
لبهام بهم خوردو گفتم ...آب ......جرعه هاي خنک آب سيرابم کرد.
بازهم خواب وبازهم کابوس. ....
چشمامو باز کردم ...
در اطاق باز بود وصداي تلوزيون مي اومد ......
تمام صحنه ها جلوي چشمام رژه ميرفت .
من زنده بودم؟؟؟ امکان نداشت ..چه سگ جوني بودم منننننننن .
صداي قدمهايي رو شنيدم ...چشمامو بستم .
اونقدر بي رمق بودم که حتي اگه نمي خواستم هم باز پلکهام بسته ميشد.
قدم ها نزديک ونزديکتر شدوکوبش قلب من بيشتر..............
دستي پيشونيمو لمس کرد وپتو رو بالاتر کشيد.
قدمها دور شدودورتر ......وضربان قلب من آروم شد.
قدمها پله هاروردکردوديگه چيزي نشنيدم جز صداي بازوبسته شدن دراطاق پايين .
چشمام باز شد........
ناخوآگاه مي دونستم که بايد فرار کنم .........
فرار،آزادي ،بايدبرم ....محمدتنهاست ......بايد برم،.
بايد در برم.... اگه دوباره داريوش سراغم بياد.. اينبار خلاصي ندارم .
آخرين رمقمو جمع کردم.
پاهامو آويزون کردم و به سختي از تخت پائين اومدم .
چادرمشکي ام روگوشهءاطاق ديدم ...
به سرکردم و با پاهاي برهنه از پله ها آروم ويواش اومدم پايين
صداي ظرف و ظروف از آشپرخونه مي اومد
چشم گردوندم و در ورودي و نيمه بازديدم
باتموم جونم و باکمترين صدا از در زدم بيرون
تازه چشمم به درختهاي سر به فلک کشيده وخوفناک روبه روم افتاد
وقت براي فکروترس نبود.بااسم خدا شروع کردم به دوئيدن
صداي پارس سگ بند بند تنمو لرزوند
.هرچي سعي داشتم دورتر بشم صداي پارس نزديک ونزديکترمي شد و
قواي من روبه تحليل مي رفت وديگه جوني تو بدنم نمونده بود .
خُردتر ازاون بودم که بتونم از پس سگي که هر لحظه بهم نزديک مي شد،بربيام .
چرخيدم به پشت.. که سگ باپوزهءبزرگش دستمو گاز گرفت .
فشار دندوناش هر لحظه بيشتر ميشدو من نااميدو بي رمق روي زمين افتادم وباتموم وجود ناله کردم .
فشار دندونها باتکون هاي سگ که مثل يه تيکه استخون دستمو اين ورواون ور مي کرد غير قابل تحمل بود .
باصداي صوت ،سگ ايستاد ......
.دستم هنوز توي پوزش بود ........
باصداي داريوش که مي گفت (دني دستشو ول کن ) پوزه هاي سگ باز شدو من آروم شدم . آرومِ آروم..............
بابارقهء نور چشمام بازشد .
بازم توهمون اطاقم .....با ياد آوري اون سگ ودردناشي ازدندوناش به دستم نگاه کردم
باندي دور ساق دستم بسته شده بود که جاي بتادين روش معلوم بود .
خدايا پس کي اين کابوس تموم ميشه .؟؟؟؟
تا کي بايد زجربکشم .بکش و راحتم کن .....به خدا خسته شدم............
باکرختي ازجام بلند شدم وبه سمت در رفتم .
بازهم قفل بود . خوب معلومه .......،اون دفعه هم فکر ميکردن رو به موتم که دروقفل نکردن
دست وپام شل شدو ضعف تموم جونمو گرفت
پشت به درو کنار ديوار سرخوردم و پائين اومدم
پاهام و تو شکمم جمع کردم و سرمو تو دستام گرفتم
نمي دونم چقدر گذشت که صدای چرخیدن کلید تو قفل اومدو
چون من پشت درو کنار ديوار نشسته بودم در تو صورتم بازشد
هم زمان صداي فرياد داريوش و افتادن سيني وشکستن بشقاب و ليوان بلند شد
فرارکرد جاويد .بدو برو تو حياط که دني الان تيکه پارش مي کنه .
صداي جاويد دور ميشد .
_پس چرادني پارس نکرده ؟
صداي قدمهاي تندو ميشنيدم.صداي زمزمه و خش خش
صبر کردم که از ساختمون خارج شن.با ته نيرويي که داشتم به سمت پائين رفتم .
تا از کناراطاق پائيني رد شدم صداي داريوش بلند شد.
_پس اينجايي؟
طوری پرید به سمتم وساق دست زخميمو گرفت که ناله ام به هوا رفت .
_کجا قائم شده بودي ؟ از ترس زبونم بند اومده بود.
_گفتم کدوم گوري بودي ؟دِ جواب بده .
سعي کردم حرف بزنم ولي نمي تونستم .
واقعا نمي تونستم ........
کلمه هارو گم کرده بودم ،........
صدامو گم کرده بودم .......
جمله ها از جلوي چشمام فرارکرده بود وحرفا به زبونم نمي اومد .
دستشو گذاشت رو گلومو گفت ؛
_گفتم کجا بودي؟
با دست به سمت اطاق اشاره کردم .پوزخندي روصورتش شکل گرفت .
_زبونتو مارگزيده يا گربه خورده؟
ولي من عاجز بودم .دريغ از گفتن يک کلمه
با چشمام التماس کردم؛ دستاش شل شد.
از فرصت استفاده کردم و با وجود ضعفي که داشتم به سمت اطاق دويدم .
ازروي سيني واژگون گذشتم و پشت درنشستم .
داريوش پشت سرم اومد تو وداد زد ؛
_کجايي پس؟؟؟؟؟؟؟؟
دروبازکردم .باتعجب گفت
اونجا چي کار ميکردي؟
مي خواستم جواب بدم اما نمي تونستم .حتي هجاي کلمه هاروفراموش کرده بودم وهيچ صدايي جز ناله ازم در نمي اومد .
عصباني شدورنگ صورتش شد مثل لبو.
به سمتم اومد...مچ دستمو کشيدو به زور بلندم کرد و نعره زد ؛
_چرا حرف نميزني ؟بازي جديدِ؟؟ يا مي خواي خودتو لوس کني ؟
مي خواستم بگم .....نمي تونم ،ولي دريغ ازيک کلمه .دريغ..............
اونقدر عصباني وکلافه شد که پرتم کرد روي تخت ودر وپشت سرش دوباره قفل کرد.
هر چي فکر مي کردم که چرانمي تونم حرف بزنم چيزي يادم نمي يومد .حتي نمي تونستم با لبهام حرف بزنم .
بعد از نيم ساعت جاويد با يه سيني توي دستش درو بازکرد.
سيني رو روي تخت کنارمن گذاشت وشروع به جمع کردن سيني قبلي کرد.
ميلي به چيزي نداشتم .فقط ليوان نوشابه رو سرکشيدم .
کار جاويد که تموم شد در وپشت سرش قفل کرد وبازهم من موندم و اطاقي که هر لحظه بيشترازهم باز وتیره میشد .
احساس ميکردم اطاق داره جلوي چشمام کش مياد
بااينکه هنگ کرده بودم ولي مي دونستم يه چيزي اين وسط درست نيست .
ضعيف شده بودم ولي اين حس جديد مثل خماري بود .
انگار که تو هپروتم .احساس خلع سر تا پامو پرکرده بود وفکر مي کردم که تو فضا شناورم .
رو تخت ولو شدم ...چشمام باز بود ولي تو سرم هيچي نبود ...خالي خالي .
همه چي عين نوار از جلوي چشمام رد ميشد .
چرا من اينقدر بي اراده شدم ؟؟.داريوش يه مانتو وروسري تنم کرد.سوار ماشين شديم .هنوز تو فضام .
دستم تو دسته داريوش .
سوار هواپيما ميشيم .دارم برمي گردم پائين وهوشيار ميشم .
اين چيه که دست داريوش؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مي زنه به دستم وساعدم ميسوزه .
بازم دارم مي رم بالا ،انگار که مثل يه بادکنک ميرم هوا .
کمربند هواپيما رو بازميکنه ودستمو دوباره تو دستاش ميگيره .
گيجم ..انگار که دارم يه فيلم معمولي ميبينم .دوباره يه هواپيماي ديگه ويه سوزش ديگه .کم کم خوابم ميبره و سکوت
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#6
Posted: 20 Nov 2012 11:34
فصل دوم (غربت)
صورتمو به بالشت نرم زير سرم ميکشم.
چه لذتي داره وقتي از خواب ،سير پاميشي.
اونقدر انرژي داري که حتي ميتوني يه کوه رو جابه جا کني.
يکم به اينورو اونور نگاه ميکنم .اين جا ديگه کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هيچي يادم نمي ياد.يه اطاق معمولي بايه تخت خوشگل ودو تا در.يه ميز توالت ويه پنجره ءخيلي بزرگ.
ازجام بلند ميشم و اول از همه ميرم جلوي آينه .
انگار خيلي وقته که خودمو نديدم .
باکنجکاوي زل ميزنم به صورتم .چقدر لاغرو پژمرده شدم .
صورت استخونيم لاغرتر شده وزير چشمام گودرفته. .
لبهام خشک شده وترک ترک .انقدر صورتم کدر شده که انگار سالهاست حموم نرفتم .
من چرا اينجوري شدم ؟؟؟يعني اين منم ؟؟؟
اونقدر لاغرشدم که استخوناي جناغ سينه ام زده بيرون .دست تو موهام ميکنم .
انگار که يه سطل چسب روموهام خالي کردن .
واي خدايا من چرااينقدر کثيفم .؟؟
ازخودم حالم بهم ميخوره ورو برميگردونم
نگام به آسمون آبي ای که ازگوشهءپرده بهم چشمک ميزنه مي افته .
به سمت پنجره ميرم و پرده هارو کنار ميزنم .
خدايا اينجا دیگه کجاست؟؟
يه آسمون آبي بايه عالم آسمون خراش سربه فلک گذاشته .
زير پامو نگاه ميکنم واز ارتفاع زياد ساختمون سرم گيج ميره .
من کجام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اينجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟اين ساختمونا.....
باصداي تقه اي به درچشم مو به سمت صدا برمي گردونم و داريوش رو تو چارچوب درمي بينم .
هنوزم مثل سگ ازش ميترسم ولي اون خيلي ريلکس باچهره اي که نميشد فهميد آروم يا نه ،وارد اطاق شد
سيني صبحانه رو رو ميز گذاشت وگفت ؛شروع کن
یه نگاه به سینی ونیمرویی که توش داره بهم چشمک میزنه می اندازم
گرسنه تر ازاون بودم که فکر چيزديگه اي رو کنم .
ليوان چايي رو تو دستم گرفتم
واي خدا واقعا دلم براي چايي لک زده بود .صبحانه رو تاته ..زير نگاه شکنجه گر داريوش خوردم.
لبخندي که گوشهءلبش بود به جاي اينکه به من قوت قلب بده بيشتر منو مي ترسوند.
اومدم ازش بپرسم اينجا کجاست که بازهم نتونستم و فقط لبهام بازوبسته شد وحرف تو گلوم خشکيد.
يه لحظه احساس کردم موج نگراني تمام صورتشو پوشوند که با پوزخندبعديش حدسم اشتباه در اومد.
_مثل اينکه تو واقعا قصد کردي اداي بي زبونا رو دربياري . باشه هرجورکه دوست داري .
اتفاقا اينجوري واسهءمنم بهتره هرچي صداتو کمتر بشنوم آسايشم بيشتره .
اينقدر ساده اي که فکرميکني بااين بچه بازيا ميزارم برگردي پيش اون داداش بي همه چيزت .
ههههههه ،کور خوندي... پشت گوشت وديدي داداش جونتو هم ميبيني.
اشک تو چشمام نشست.چقدر ظالم بود ومن نميدونستم ................
يادمحمد دلمو آتيش زد.حتما داره دربه در دنبالم ميگرده.
نگام به آسمون خراش تو قاب پنجره افتاد .صداش از يه جاي دور به گوشم رسيد.
_نمي خواي بدوني اينجا کجاست ؟
برگشتم به سمتش . زل زده بود به من و باچشمهاي ريز شده تموم حرکاتمو زير نظرداشت .
_آها ،يادم اومد تو که زبون نداري .عجب گيجي هستم من .
قه قه خندش بلند شد...............
دوباره دلم شکست .کاش جامون باهم عوض ميشد تا ببينم بازم نظرش همينه .
_نمي خواد زياد خودتو خسته کني .آوردمت يه جاي باحال که تو خوابتم نميديدي .
اگه گفتيیییی ؟؟،حدس بزن ....اصلا ولش کن خودم بهت ميگم .آوردمت .....
یه مکث طولانی ....
آمريکا ،نيويورک.
اونقدر ازشنيدن اين کلمه تعجب کردم که احساس کردم صورتم عين علامت تعجب شده.
داريوش هم باتموم بد خلقيش باديدن صورتم يه لبخند محو رو صورتش اومد که اخم بعدي تمامشو شست.
دست تو جيبش کردو يه پاکتودرآورد وپرت کرد سمتم
قبل ازاينکه دست ببرم ،عکسهاي خودم باسروصورت خوني از توش دونه دونه ريخت بيرون
خدايا اين عکسا ديگه چيه ؟؟
با چشمهايي که از ترس دودو ميزد زل زدم بهش
خدايا ديگه چه فکري کرده ؟
روشو برگردوند .انگار واقعا تاب ديدن چشمام رونداشت
بلند شدو به سمت پنجره رفت
حالا مي تونستم قامت بلند شو تو قاب پنجره که روبه آسمون خراش قرمز رنگ وايستاده ببينم
داريوش درکل يه آدم معموليه .نه خيلي درازوباريک ،نه خيلي چاق وخپل .يه مرد معمولي ِمعمولي
صورت استخوني مردونه وآم ............ديگه چي،
آهان ....هميشه مرتب واصلاح کرده است البته بجزاين روزاي آخر
تنها چيزي که اين بشرو متفاوت از بقيه ميکنه وآدم وتا سرحدمرگ ازش ميترسونه چشم وابروهاشه
بقدري اين آدم ترسناک وخوفناکِ، که من جرات نميکردم جلوش سرمو بلند کنم
حالا فرض کنيد اين آدم باچشم هاي ترسناک عصبانيم بشه
ديگه واويلااااااااااا .انگار که دوتا ليزر تو چشماش بستن.آدم سنگکوپ ميکنه
آخ دنيا... يادتِ چقدراز داداشت مي ترسيدم وتو هرهربه من ميخنديدي واز مهربونياش تعريف ميکردي
چي کار کردي بامادنيا ؟؟چي کار کردي.....
برگشت ....ولي من هنوز تو فکر دنيا ،توي يه عالمِ ديگه بودم
خودمم نمي دونستم که زل زدم بهش ودارم گذشته رومرور ميکن
باصداي دادش يه متر پريدم
_ديدزدنت تموم شد.؟؟؟
از خجالت سرخ شدم ........
من تو فکر چي بودم واون تو فکر چي ......
سرمو انداختم پائين و خودم و روتخت جمع جور کردم
_اگه تموم شد اجازه بديد تا براتون توضيح بدم اين عکسها چيه .بذار ازاول بهت بگم تا قشنگ برات جا بيفته
تکيه شو به پنجرهءپشت سرش دادو دست به سينه شد
_اون شب با حرفايي که زدي اونقدر ازدستت عصباني بودم که اگه جاويد چند دقيقه ديرتر مي اومد ،نفله شده بودي.جاويد نذاشت
راستم ميگفت تو اين وسط کاره اي نبودي
درسته که واسطهءبين دنيا ومحمد تو بودي،ولي درکل تو تقصير کار نبودي
بخاطر همين جاويد نذاشت
دلم براش میسوزه ....بيچاره چند سال بود که پي دنيا ميدوئيد
نمي زاشت آب تو دلش تکون بخوره ،ولي اون داداش نامردت اومد ودنيا رو از مون جدا کرد
حسرت توي صداش دلم ولرزوند اخ دنيا، دنيا ،چي کار کردي باما ..
دوباره شده بود همون ببر زخمي که ميخواد تيکه پاره م کنه
_قرار بود تا ماه ديگه عقدوعروسي بگيريم که دنيا ......
يه بغض نشست تو صداش .واقعا دلم بحالش سوخت
حقش نبود... واقعا حق داريوشي که تو دار دنيا همين يه دونه خواهروداشت نبود
ميدونستم چقدر دوستش داره
اينو بارها وبارها از زبون دنيا شنيده بودم
دنياهم دوستش داشت ولي عشق محمد بيشتر ازعلاقهءخواهر وبرادري بود
دوباره غريد....................
_بعد از حرفاي جاويد به خودم اومدم .نه ...من آدم نامردي نبودم که تقاص برادرو از خواهرش بگيرم
اونم از تويي که مثل خواهر نداشتهءدنيا بودي
اونقدر دوستت داشت که هميشه ميگفت مريم از خواهرم به من نزديکترِ
يه وقتهايي به شوخي ميگفت چي ميشد به جاي يه داداش بي معرفت يه خواهر مثل مريم داشتم
نگاهش و صداش رنگ حسرت گرفت .چشمهاي منم باروني شد .آخ دنيا چي کار کردي باما....
بعدازنيم ساعت که به جنازهءغرق خونت زل زدم به خودم اومدl
دوربينو آوردمو اين عکسهارو ازت انداختم .زود ظاهرشون کردم و فرداش رسوندم به دست داداش جونت
واقعا که عکسهاي شاهکاريِ... هرکي ببينه رد خورنداره.. باورش ميشه دختر توي عکس نفله شده
محمد زنگ زدوزار زد که حداقل جنازه تو تحويلش بدم
آخرش ديگه کم مونده بود دلم براش بسوزه
ولي حرفم يکي بود ....خواهرمو گرفته بود پس خواهرشو ازش گرفتم
مي خواستم همونجا بمونم ويه چند سالي نگهت دارم تا آبها از آسياب بيفته
محمدم قشنگ درد عذاب وجدان مرگ خواهرش ودرک کنه وبفهمه تو اين چند وقتِ چه زجري کشيدم
ولي وقتي از خونه فرار کردي ...ديدم زبل تر از اوني هستي که فکرمي کردم ........
خونه رو گذاشتم براي فروش وتموم داروندارمو به جز خونهءپدري دلار کردم
از اون ورم برات پاسپورت وويزاي قلابي جور کردم ............
روزي که قائم شدي ر ويادت هست ..............شبش پرواز داشتيم .
تا اون موقع بيهوش بودي ولي وقتي ديدم ممکنه بازم در بري ريسک نکردم .
مي دوني که دکتراي داروسازي دارم.
يه مادهءمخدرو بي حس کننده توي نوشابت ريخته بودم که وقتي قاطي نوشابه ميشد مزشو متوجه نميشدي
بعد اونم اونقدر گيج وخماربودي که هر جاکه مي خواستم باهام ميومدي.
بيدار بودي ....ولي فرقي با يه جنازه نداشتي تموم مسيرو توي هپروت گذروندي .
قبل ازاينکه اينجا بيايم ،تموم نقدينگي مو جمع کردم تا اقامت امريکارو بگيريم
با سرمايه اي که آورده بودم وارد کار دارو شدم . اين آپارتمانم از قبل داشتم ......
........مي خواستم به عنوان کادوي عروسي بدم به دنيا.
دوباره شد همون شير غران ....انگار اون آدم قبلي رفت و داداش دوقلووشو با اخلاق گندش گذاشت جاي خودش.غريد؛
حالا مي يام سروقت تو .....تا الان نگهت داشتم ولي از اين به بعد آزادي ...
برق خوشحالي تو چشمام دوئيد.پوزخندي زدو گفت
_فقط به يه شرط ..................
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#7
Posted: 20 Nov 2012 11:38
قسمت دوم غربت
برق خوشحالي تو جشمام دوئيد.پوزخندي زدو گفت
_فقط به يه شرط .......
باسر تائيد کردم
هيچ وقت وبه هيچ عنوان حق نداري محمد وببيني ياباهاش حرف بزني .هرچند اين دفعه به نفع من شده چون ،آقاموشه زبون سرکار خانومو خورده ....
وهرهر زدزير خنده .................
بي مروت خودش منو تواين هچل انداخته حالا پررو پرو داره به ريش نداشتهءمن ميخنده
خندش يه دفعه ای بند اومد وزل زد تو چشمام از همو ن فاصله ام چهار ستون بدنم از نگاش لرزيد
_محمد فکرميکنه تو مردي .پس بهتره که براش مرده باقي بموني .اگه بو ببرم به هرطريقي باهاش تماس گرفتي و فهميده که توزنده اي ،برمي گردم و کار ناتمومي رو که باهاش داشتم و،تموم مي کنم
پس اگه واقعا داداش گلتو دوست داري ،فراموش کن که داداشي به نام محمد داشتي
فکرم نکن که منو ميتوني دور بزني درسته که اين سرِدنيام ولي انقدر دور و ورم دوست ورفيق ريخته که محمد سر تکون بده ،خبردار بشم.
اين از اين ،ميريم سراغ گزينهءبعدي .......
از پنجره جداشدو دوباره روي ميز عسلي مقابلم نشست .هنوز تو شک حرفاش بودم
يعني ديگه هيچ وقت محمدو نمي ديدم؟؟
دلم گرفت ....اين چه سرنوشتيه که برامون رقم خورده.چي به سر محمد مياد ؟؟؟محمد من ،پشتو پناهم .خدايا چي کارکنم .؟؟اگه برم محمد وميکشه و اگه نرم خودم از دوريش دق ميکنم
_واما تو ،،،،،گفتم که آزادي ومي توني ازاينجا بري
البته فکر نمي کنم که کسي رو اينجا داشته باشي .ولي به هرحال انتخاب با خودته تو دوتا راه بيشترنداري اول اينکه از اين جا بري ،...
که اگه از اين جا رفتي پشت سرتم نگاه نمي کني وفکر ميکني داريوش نامي مرده
هرچند پاتو که بذاري از اين در بيرون چون جايي براي موندن وپولي براي زندگي کردن وغذا خريدن نداري ،مجبور ميشي به هر خفتي تن بدي
بعد از يه مدت اگه که به تور آدماي ناتو ونامرد نخوري وبتوني باکلي سگ دوزدن وجون کندن يه پول وپله اي براي خودت جمع وجور کني و برگردي ايران ،،،
يه مکثي کردوادامه داد؛،،
_تازه برمي گردي سرجاي اولت ....چون پيش محمد يا هر کس ديگه اي که محمدو ميشناسه نمي توني بري ،پس بايد دنبال جا بگردي و بازم اگه ،اگه خيلي شانس بياري يه قرب يل واجاره کني و مثل يه سگ زندگيتو بگذروني
تازه اينا درصورتيِ که تو دارودستهءقاچاقچيها و خونه هاي فساد وباند خريد وفروش اعضاي بدن انسان نيوفتي تاازت يه آشغال عوضي بسازن
پس خوب فکراتو بکن چون اگه رفتي وپشيمون برگشتي قلم جفت پاهاتو خورد ميکنم .اینو توی گوشت فرو کن من آشغال توي خونم نگه نميدارم
واما راه دوم ....
نيم نگاهي به من که از ترس آينده اي که ميگفت يه گوشه خودم رو جمع کرده بودم انداخت وادامه داد
_وراه دوم اينکه اينجا بموني .........
که البته شرايط خودشو داره ...اول اينکه اگه اينجا موندني شدي... براي جاي خواب ولباس وچيزهاي ديگه کارمي کني وزحمت ميکشي ...چون من پول مفت ندارم که خرج تو يکي رو بدم ودوم اينکه بدون اجازهءمن حتي آب هم نمي خوري
من کاروانسرا باز نکردم که هر کاري بخواي توش انجام بدي .فکر مي کني اينجام ايرانِ وسرتو ميندازي پائين ومثل يه دختر ايراني اصيل زندگي ميکني
تمام کارهاي خونه به عهدهءخودتِ... پس ناز ونوز نمي کني ....هفت ونيم صبح بايد صبحانت آماده باشه ،تا شب که برمي گردم به خونه زندگي ميرسي وشام درست ميکني
رإس ساعت هشت شب بايد شامت آماده باشه وميزت چيده ،..چاييت به راه باشه وخونه زندگي مرتب ،،،
بعدم گورتو گم ميکني ...چون نمي خوام قيافت و که فتوکپي اون محمد نامرد سرميز شام ببينم
درمقابل کاري که مي کني بهت جاي خواب وخوردو خوراک ميدم وهواتو دارم
روزهاي يکشنبه هم مرخصي ومي توني هرغلطي که دلت ميخواد بکني ...البته دوست پسرداشتن و رفتن به پارتي و ديسکو و خوردن مشروب وهر گندو گوه ديگه اي شاملش نميشه
قبل از تاريکي هم بايد خونه باشي.مي دوني چرا ؟؟
چون من آشغال تو خونم نگه نمي دارم
يه چيز ديگه هم هست که بايد حواست بهش باشه ...تموم خونه به جز توالت و حموم دوربين مدار بسته داره.. پس فکر خرابکاري رو از سرت بيرون کن
چون هر لحظه مي تونم اعمال ورفتارتو ببينم ...وامان از روزي که بخواي برام سوسه بيايي و بخواي منو دور بزني،،،با يه اردنگي از خونه پرتت ميکنم بيرون
بازهم بهت ميگم... اينجا نيويورکه... شهر آدم فروش ها ....قاچاقچي ها....فاحشه ها وآدم کش ها...................
..پس اگه ميخواي درست زندگي کني حواست به کارت باشه ونخواه واسه ءمن مشکل درست کني
غير ازچيزهايي که گفتم... نه من به تو کاردارم نه خووش دارم که تودور و ورم بپلکي وتو کارم سرک بکشي
به ساعت روي ديوار نگاهي انداخت و گفت ؛الان ساعت ده صبح .برو حموم ويه دوش بگير ،بعد هم يه چيزي براي ناهار درست کن .بعداز ناهارمنتظر تصميمت هستم
گيج بودم وگنگ .يعني تموم شد؟؟ تموم اون چيزايي که برام ارزش داشت تموم شدو رفت ؟؟
چي کار بايد بکنم ؟اين همه سعي کردم فرار کنم حالا بايد خودمو تواين چهار ديواري بايه آدم رواني حبس کنم ؟؟.خدايا اينه سرنوشت من ؟؟
هيچ وقت فکر نمي کردم يه روزي کارم به جايي برسه که بخوام کلفتیِ داريوشو بکنم و به همچين خفت وخاريي بيفتم
خودمم ميدونستم که جوابم چيه .بايد ميموندم ......
من تواين شهرِبي در وپيکر تنهاتروبي کس تر ازاون بودم که بخوام گليمم واز آب بيرون بکشم
ياد محمد دوباره تو ذهنم جون گرفت ....آخ محمد دلم برات تنگ شده .........کاش براي آخرين بار ميديدمت و تاميتونستم عطر تنتو بو میکشیدم دلم براش تنگ شده بود، خيلي تنگ
به ساعت روي ديوار نگاه کردم .ساعت يازده ونيم بود ومن هيچ کاري نکرده بودم بلند شدمو به سمت درِدوم اطاق رفتم
خداروشکر دستشويي وحموومِ جداداشتم .دست بردم تا لباسهامو دربيارم ...ولي من که لباس نداشتم ....قبل از اينکه از در بيرون برم ،،تقه اي به در خورد وداريوش بالباسهاي تو دستش اومد تو.يه شلوار جين ساده بايه تيشرت آستين کوتاه
بدون هيچ حرفي لباسها رو گذاشت رو تخت ورفت بيرون
برداشتم و به سمت حموم رفتم .حواسم بود که اول دروببندم وبعد لباسهامو در بيارم ولي بازم نگران بودم
نکنه تو حمومم دوربين گذاشته باشه؟؟؟نه فکر نکنم ......
داريوش سنگين تراز اين حرفاست ....
زبونم و گاز گرفتم... من واقعا داريوشو نمي شناختم و نمي دونستم چي توي کلش ميگذره
بايادآوري شب اول تموم تنم يخ کرد ...نکنه يه موقع دوباره بخواد بهم تجاور بکنه ؟خدايا چي کارکنم ؟چقدر بي پناه و درمونده شدم
آبو باز کردم وبا لباس رفتم زير آب سرد .ديگه نمي تونستم خودمو نگه دارم .واقعيتهاي تلخ زندگيم دونه به دونه از جلوي چشمام ردميشدو من ناتوانتر ازاون بودم که بخوام جلوي سيلاب اشکم رو بگيرم
واقعا احساس بدبختي ميکردم .بعد از کلی گریه .....اشکام خشک شده بود وزل زدم به قطره هاي آب
تو حال خودم بودم که باضربه اي که به در حموم ميخوردبه خودم اومدم
_داري چه غلطي ميکني ؟نکنه خودتو کشتي و به سلامتي منو از شرت خلاص کردي؟
قلبم از اين همه بي مهري به درد اومد وبا تموم تلخي قبول کردم که از اين به بعد اين زندگيِ منه وبايد باهاش بسازم
بامشت به در کوبوندم تا بيش از اين ..حرف کلفت نشنوم
زود خودم و شستم و توي همون حموم، لباسامو تنم کردم .موهامو که هنوز آب ازشون ميچکيد توي يه حولهءکوچيک پيچيدم
وقتي از حموم اومدم بيرون عزمم رو جزم کردم که اگه قرار زندگي من اين باشه من کسي نباشم که جامیزنه
تنها چيزي که واقعا زجرم ميداد حرف نزدنم بود ...هرچي سعي ميکردم بازم نمي تونستم .شونه هامو بالا انداختمو خودمو سپردم به دست خدا
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#8
Posted: 20 Nov 2012 11:40
قسمت سوم غربت
وقتي ازاطاق اومدم بيرون اون مريم وتو خودم کشتم وشدم يه کلفت بي جيره مواجب
ازيه راهروي کوچيک که يه در ديگه هم توش بود گذشتمو پيچيدم تو آشپزخونه
تميز ومرتب بود... ازداريوش غيرازاين چيزديگه اي توقع نداشتم
وسايل هاي ماکاروني روي ميز اماده بود ويه قابلمه آب جوش روي گاز
براي مني که هميشه خودم بودم که غذا رو آماده ميکردم کار سختي نبود ...ميتونستم خودمو گول بزنم که هنوز توخونهءخودمم ودارم اين کارارو براي محمد ميکنم... ولي محمد من کجا واين داريوشي که نميشناسم کجا.....................
شروع کردم به کار . مايع ماکاروني رو اماده کردم و ماکاروني رو دم گذاشتم ووسايل اضافه روشستم
تازه به خودم اومدم و باکنجکاوي نگاهي به اطراف انداختم
آپارتمان مرتبي بود که به واسطهءشيشه هاي بزرگي که داشت نور گير ودلباز به چشم می اومد .فکر ميکنم دو خوابه بود با يه پذيرايي دلباز .مبلای راحتي ويه سيستم صوتي وتصويري معمولي
صداي آهنگ گل وترگ سياوش قميشي وصحنه اي که از تو پنجره هاي خونه ميديدم چنان لذتي به من داد که يه لحظه از همهء دل مردگي ها دراومدم ورفتم به يه خلسهءلذت بخش
تا چشم کار مي کرد آسمون خراش بود وبرجهاي سر بفلک کشيده وآسمون آّبيِ آبي.اونقدر رنگ آبيش زلال ودلپذير بود که روحم و جلا داد ويه لحظه رفتم به خاطرات گذشته ام
دنيا هميشه ميگفت داريوش عاشق صداي قميشيِ وانتخاب هميشگيش اهنگ گل وتگرگِ قميشي
اونموقع ها منم اين اهنگ وزياد گوش ميدادم ومدام تيکه هاي مزخرف دنيا رو تحمل مي کردم که ميگفت (سليقهءتووداداشم با هم جوره ..ديگه از خدا چي ميخوام اخر سر عروس خودمون هستي ....)
هميشه هم من با يه مشت اساسي تو مخش ازخجالتش در مي اومدم که بار اخرت باشه ازاين لقمه هابرام ميگيري ....
اخ دنيا ...دلم برات تنگ شده دختر........توعين خواهرم بودي.....
چرا بهم نگفتي ميخواي اينکارو انجام بدي ؟؟؟.مگه من دوستت نبودم ؟
خواهرت نبودم ؟؟؟؟همدمت نبودم؟
پس چي شد اون همه رابطه ومحبت ؟؟ببين دخترهءديوونه .. باما چي کار کردي ؟؟؟
حتي نتونستم برم سرخاکش .نامرد.. من وبا اين داداش خل وچلش ول کرد ورفت ديوونه .....
باصداي دينگ دينگ يخچال از هپروت دراومدم... سربرگردوندم و داريوش وکه يه ليوان اب توي دستش خودنمايي ميکرد تو آشپزخونه ديدم
هنوزم ازش ميترسيدم ...اين ترس توي وجودم بود.. از وقتي که داريوش و شناختم ازچشماش ميترسيدم وجذبه اي که تو چشماش بود باعث ميشد خودمو هميشه ازش قائم کنم.. ولي حالا مجبور به زندگي باهاش زيريه سقف شدم
خدايا اين چه بازيه ايه ؟؟؟؟؟؟واقعا آدم از فرداش خبرنداره حکايت منه
مني که هميشه درحال فرار از داريوش بودم حالا بايد از صبح تا شب جلوي چشماش رژه برم
سرمو برگردوندم و زل زدم به آسمو ن خراش شيشه اي جلويِ روم
کمرم تير کشيد،اهميت ندادم ....دوباره دردتو کمرم پيچيد ....يه جرقه تو سرم زدو تموم تنم يخ زد
خدايا آخه الان چه وقت عادت شدن بود؟؟؟؟يعني الان بيست روزه که تو دستاي داريوش اسیرم ؟؟؟؟؟باورم نمي شه .......
جاي غصه خوردن نبود بايد يه فکري مي کردم ....يادمه يه بستهءدستمال کاغذي يه جايي ديدم...... آهان روي ميز آشپزخونه بود
داريوش هنوز تو آشپز خونه بود ولي وقت فکرکردن نداشتم .شلوارم روشن بود و......
حتي فکرشم نمي تونستم بکنم
باعجله دست انداختم رو ميز وبستهءدستمال کاغذي رو قاپيدم و دوئيدم سمت اطاق خواب وپريدم تو حموم
فعلا کارم با اين راه ميافتاد ولي تا کي ؟
به سمت ميز توالت رفتم ودنبال ورق وخودکار گشتم .نه نبود ....از اطاق اومدم بيرون
داريوش متعجب دم در گاهي آشپزخونه با همون ليوان آب وايستاده بود وزل زده بود به من که همه جارو بهم مي ريختم
خدايا خودکار ،خودکار ميخوام ....نبود تو پذيرايي و اشپزخونه هم نبود... .
اااااااااااااه ،خونه به اين گنده گي يه خودکارو کاغذ توش پيدا نمي شد
رفتم سمت اطاق خواب بعدي که داريوش مثل فشنگ پشت سرم پريد تو
روي ميز کامپيوتر ولابه لاي ورقها خودکار رو پيدا کردم وتقويم تو جيبي رو ميزو برداشتم ونوشتم ؛
_بايد بريم خريد .واجبه
گرفتم جلوش .هنوز گيج بود .دوباره نوشتم ؛
_ترو خدا زودباش واجبه
پريدم بيرون وزير ماکاروني رو خاموش کردم .لباسام خوب بودولي بايد عجله مي کردم .داريوش گيج ومبهوت دم در اطاقش وايستاده بود ومنو نگاه ميکرد
عصباني شدم... وقت براي تلف کردن نداشتم نوشتم ؛
_عجله کن... زود باش کار واجب دارم ...بايد بريم فروشگاه. ترو خدا بجنب
استین لباسشو گرفتم و کشيدمش .شکر خدا به خودش اومد
ولي درکمال تعجب من ....،دروبست ......
شل شدم يعني چي ؟؟؟اين چرا نمي ياد بريم ؟؟
تکيه دادم به ديوار پشت سرم ونشستم رو زمين .خدايا چه موقع عادت شدن بود؟ حالا من با اين مرد غريبه چي کارکنم ؟
تو فکر بودم که داريوش با لباسهاي عوض کرده وسوئیچ تو دستش اومد بيرون
خدايا چاکرتم .جورشد
يعني خدا بيچاره ترازمنم آفريده ؟نه والا.....آخه بدبختي هام يکي دو تا نبود که ...........
تو دو سه روز اول قاعدگي ام به چنان خونريزي مي افتم که رو به موت ميشم ودرد وخونريزي تمام رمقم و ميگرفت
اونم تو اين شرايطي که وضع جسمي ام هنوز خوب نشده بود واعصابمم بهم ريخته بود
دست انداختم و خودکارو تقويم برداشتم و پشت سرش راه افتادم .تو پارکينگ سوار يه هيونداي جمع وجور شديم وزديم بيرون
چشم ميگردوندم و دنبال فروشگاه يا لوازم بهداشتي مي گشتم .ديدم .ديدم ...............
آستين کت داريوشو کشيدم
تا به خودش بجنبه من دم درفروشگاه وايستاده بودم .دوئيد سمتمو گفت
_دنبال چي مي گردي ؟
آخه بهش چي بگم ؟فقط دروباز کردم و رفتم تو.نوشتم ؛
_ من الان ميام
سريع توي قفسه ها رو شروع به گشتن کردم .پيداش کردم ولي حالا چه جوري پولشو بدم .؟؟؟؟
خدايا دارم آب ميشم از خجالت .....بستهءپد بهداشتي تو دستم بود وسرخ وسفيد ميشدم
باصداي داريوش زود بسته رو پشت سرم قائم کردم ولي چه فايده داشت من که جلوي معدن پد بهداشتي با انواع واقسام وشکلاي جور واجور ورنگارنگ وايستاده بودم
خودتونو بزاريد جاي من، چي کشيدم.......... بماند......سرمو انداختم پائين
داريوش اومد جلو وباصدايي که تهش يه خندهءفروخورده خودنمايي ميکرد،گفت ؛
_تو اينجايي؟؟
يه نگاه به اطراف و يه نگاهم به دست من که پشت سرم گرفته بودم انداخت و ادامه داد
_خوب زودتر ميگفتي .حالا فکر کردم دنبال چي مي گرده .اينهمه جيمز باند بازي لازم نبود راه بندازي .تو برو دنبال چيزايي که واسه شام لازمه ،من خودم حساب ميکنم
اونقدر خجالت کشيدم که نفهميدم چه جوري بسته رو سر جاش گذاشتم ودوئيدم سمت ديگه يه فروشگاه
سعي کردم خودمو بزنم به کوچهءعلي چپ و به روي خودم نيارم ...ولي مگه ميشد احساس مي کردم از صورتم شعله داره ميزنه بيرون
باشنيدن اسمم برگشتم سمت داريوش ....بسته رو که تو يه پلاستيکِ طرح دار بود گرفت سمتم و روشو کرد اون ور
با چشم دنبال دستشويي ميگشتم که داريوش به سمت يه در کوچيک اشاره کرد
دود از کلم بلند شد ...خدايا حواسش به همه چيز هست
وقتي کارم تموم شد با فراق بال و خيال آسوده ويه دنيا شرمندگي اومدم بيرون که ديدم بعلللللللللللللله آقا خوش و خرم تکيه داده به ديوار روبه روي توالت وزل زده به صورت خيس از عرق بنده
ديگه از حس هاي متفاوتي که تو اون لحظه بهم دست داد چيزي نميگم
از فروشگاه که بيرون اومديم ،تازه فهميدم که کمرم چه دردي ميکنه .احساس مي کردم کمرم داره نصف ميشه
تا حالا از دختر بودن خودم اينقدر ناراحت نشده بودم .حتي نمي تونستم سر پا وايسم
داريوش بسته هاي خريد وتو ماشين گذاشت وماشينو روشن کرد
درد امونمو بريده بود .روي دفتر فقط نوشتم ؛مسکن مي خوام
ديگه خجالتم ريخته بود .داريوش درداشبوردو باز کردو يه بسته قرص مسکن دراوردو ازصندوق عقب يه آب معدني آورد
مسکن و که خوردم بعد از ده دقيقه حالم بهتر شدوتازه به عمق فاجعه فکر کردم
با توقف ماشين از فکروخيال دراومدم .يه فروشگاه لباس بود .داريوش گفت ؛
اينجور که معلومه موندني شدي برو پائين خريد داريم
الحق که واقعا وقت خريد لباس بود .من حتي لباس زيرمم تو اين چند وقته عوض نکرده بودم ديگه ببينيد چه هَپلي شده بودم من
طبقهءاول پر بوليز شلواراي رنگو وارنگ بود... داريوش بدون حتي يه پرسش ازمن چند تارو جداکرد وداد دستم و گفت
_برو پرو کن ببين سايزشون خوبه
يه نگاه به لباسا کردم و يه نگاه به داريوش ،که دست به سينه منتظر بود
بازهم يه نگاه به لباسا کردم و بااخم همه رو گذاشتم تو بغل داريوش و رفتم به سمت لباسهايي که از اول چشممو گرفته بود
اگه قرار بود من لباس بپوشم پس خودمم انتخاب ميکردم
هر چند من آدم جلفي نبودم که بخوام دامن کوتاه وتاپ پشت گردني بپوشم ...ولي لباسايي که داريوش انتخاب کرده بود ديگه آخر سليقه ورنگ بود
چند تا تيشرت معمولي و چند تام شلوار جين برداشتمو چپيدم تو اطاق پرو
هرکدومو که پوشيدم به آقا که باسگرمه هاي تو هم ،زل زده بود به من نشون ميدادم وبعد از تائيد بعضي ها و رد بعضي هاي ديگه چند تا شونو برداشتم
چند تام کش سرو گل سرگرفتم که اين موهاي درهم ورهمو سروسامون بدم
رفتيم به طبقهءبالا... داشتم باخودم فکر مي کردم کاش خودم تنها بودم تا بتونم يه چند دستم لباس زير بگيرم ....که نگاهم به غرفه اي که داريوش به سمتش ميرفت افتاد
دوباره احساس کردم داغ شدمو صورتم مثل لبو قرمز شد.فکرنمي کردم داريوشي که من ميشناسم اينقدر تواين مسائل ريلکس باشه از اون ورم کلي دعاش کردم که خودش مي دونست که چه چيزايي لازم دارم
به زن فروشنده که نيشش تا بناگوشش باز بود سلام کرد وبه انگليسي ازش خواست تا به من تو انتخاب کمک کنه
درسته که تو ايران زبان انگليسي رو تا حدي يادگرفته بودم ولي لهجهءقشنگ داريوش اونقدر غليظ ورون بود که حتي يک کلمه از حرفاشو حاليم نشد
خداروشکر بعد از اينکه خيالش راحت شدبه سمت ديگه اي رفت ومن وفروشنده رو تنها گذاشت
لباس زيرام و باکمک اون خانم انتخاب کردم و با کلي سرخو آبي وبنفش شدن رسيدشو دادم دستش
امان از اين شرم وحياي دخترونه که امروز به اندازهءده کيلو وزن کم کردم
اونقدر امروز حرص خوردم و بدوبدو کردم که تا درماشينو باز کردم رو صندلي عقب ولو شدم
ديگه نميکشيدم وازدلهره واسترس روبه موت بودم....تا برسيم به خونه ديگه جوني تو تنم نمونده بود فقط تونستم خودمو به تختم برسونم وخودمو تو پتوم گوله کنم وبيهوش شم
بادرد تو کمرم و ضعف رفتن شکمم بيدار شدم .يه نگاه به ساعت انداختم واي ساعت هشت شبه
جنگي پاشدم وپريدم تو توالت ....رنگ وروم که قشنگ باز شد،رفتم سمت پذيرايي که صداي آروم تلوزيون از توش مي اومد
داريوش پشت به من داشت تلوزيون ميديد
يه نگاه به روي گاز آشپزخونه کردم ، خالي بود ....در يخچالو باز کردم ،قابلمهء ماکاروني ظهر يه سره رفته بود تو يخچال
يعني چي؟؟اين بشر به فکر شکم خودشم نيست؟؟؟؟؟ ؟به جهنم ........
حتما آقا رژيم ماست وسبزيجات با بروکلي بخار پزدارن .ميخوان بازوهاشون لاغر بشه ..
واي از تصوير داريوش بابازوهاوپاهاي لاغر يه لبخند گلو گشاد اومد رو لبم
چنان اين تصوير بامزه وبانمک بود که يه لحظه از شنيدن صداي داريوش که پشت اپن آشپزخونه وايساده بود ،زهره ترک شدم ودستمو گذاشتم رو قلبم
_مي بينم که خيلي بهت خوش گذشته و خوش بحالت شده
اگه ازصبح تا شب استراحت ميکردم و خودمو باد ميزدم منم بودم غيرازاين ازم توقع نمي رفت
اينجور که معلومه تصميم گرفتي بموني وبيخ ريش خودمي
امشب که گذشت ...ولي از فردا دست به سياه وسفيد تو اين خونه نميزنم ...فقط ميخوام بيام وببينم کاري روزمين مونده اونوقت..........
روي اپن خم شدو اذامه داد؛
_من ميدونم وتو .من پول يا مفت ندارم ...خرج آبجي کوچيکه ءمحمد کنم واينجانوانخانه راه بندازم
واقعا يه لحظه از هيبتش ترسيدم واين مساوي بود با درد کمرم که يهو تيرکشيد
نا خودآگاه مثل وقتاي ديگه دستم رفت به پهلومو رو پاهام خم شدم .نفسم از درد بند اومد
خوب معلومه اونهمه خون از دست دادم و بازم دارم از دست ميدم تازه مسترangry هم مدام رو مخم اکروبات بازي ميکرد
اين ديگه واقعا غوزه بالا غوز بود .ناله اي کردم و دنبال مسکن از جام بلند شدم ولي قبل از اون دست داريوش رو بابستهءقرص جلوي روم ديدم
اونقدر تو اين چند وقته چيزاي عجيب غرب وغير قابل پيش بيني از داريوش ديده بودم که ديگه خجالتم ريخته بود
بسته رو از دستش قاپيدمو با يه ليوان آب ،دوتا رو باهم فرستادم بالا
داريوش هم براي اينکه راحتتر باشم رفت سمت پذيرايي واز همو جا گفت ؛
_زودتر غذا روداغ کن .فردا صبح زودبايد برم سرکار
سرمو گرم آشپزخونه کردم و خودمو زدم به اون راه .زندگي من از اين به بعد اينه .پس راه فرار ديگه اي وجود نداره وبايد بسوزم و بسازم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#9
Posted: 20 Nov 2012 11:46
قسمت اول
دو ماه از اون روزي که چشمامو تو اين خونه باز کردم ميگذره
حالا مي فهمم که به معني واقعي تنهام ..........
ازاون روز به بعد افتادم رو غلطک
باداريوش کنار اومدم و اونم بامن ..
صبحها قبل از بيدارشدنش صبحانه رو آماده ميکنم و وميرم تو اطاقم تا آقا صبحانشونو ميل کنن وبرن سرکار
تا ظهر به کاراي خونه ميرسم اما چه رسيدني ...........
مگه يه آپارتمان نودمتري که تازه دريکي از اطاقاش هم قفله چقدر کار داره که انجام بدم
داريوش کلا آدم تميزي بود وخوب از عهدهءخودش برمي اومد هروقت که قرار بود اطاقشو مرتب کنم کاري نداشت جز يه جارو و يه گردگيري
تموم تلفنهاي خونه رو جداکرده بودو تنها گوشي اي که تو خونه بود موبايلش بود که بارفتنش اونم باخودش ميبرد
لب تابشم که ديگه جاي خود داشت ................
احساس مي کردم از تکنولوژي عقب افتادم ودرحسرت يکم آزادي مي سوختم
کاري ازدستم برنمي اومد
مرغ داريوش يه پاداشت ومن واقعا از يه کلفتم توي خونش کمتر بودم
چون وقتي بود که بايد خودمو تو اطاقم حبس ميکردم يابايد تو آشپزخونه سر خودمو گرم ميکردم
وقتايي هم که نبود بااينکه کليد خونه روداشتم جرات نمي کردم ازخونه به تنهاي بيرون برم
تنها دلخوشيم ديکشنري داروهايي بود که بهش علاقه داشتم و از کتاباي داريوش کش رفته بودم
هرچند داريووش به نعمت دوربيناي مدار بسته اي که همه جاي خونه کار گذاشته بود از اب خوردن منم خبر داشت...
واما..... چيزي که بيشتر از همه باهاش حال مي کردم تراس قشنگ ودلباز خونه بود که عصر به عصر زير اندارو يه فلاکس چاي وکتابمو میزدم زیر بغلمو وبساطمو توش ولو ميکردم وميرفتم تو حال خودم
غروب خورشيد وبالذت تماشاميکردم واجازه ميدادم باد توي موهام بپيچه
نيويوک شلوغ بود وپرسروصدا،،،،،ولي آسمونش تنها بود مثل همهءآسمونهای جاهاي ديگه
خورشيد که غروب ميکرد بعد ازکلي دلتنگي وحسرت روزهاي گذشته رو خوردن وچشماي سرخ و خيس ،باروبنديلمو جمع ميکردمو ميرفتم سراغ شام
بعد هم چيدن ميزو آماده کردن سيني غذاي خودم .باچرخيدن کليد،،،،در اطاق منم بسته ميشدو هر دومون شام و تو سکوت محض ميخورديم
با شنيدن صداي تلوزيون يادر اطاق داريوش منم سيني مو برميداشتم و راهي آشپزخونه ميشدم
خودمو باشستن ظرفا يادرست کردن غذاي فرداي داريوش سرگرم ميکردم
داريوش به شدت روي اصول اوليه اي که برام گذاشته بود مقيد بود ويه قدمم از مواضع خودش کوتاه نمي اومد
غول مخوف تنهايي به سراغم اومده بودومن هرروز افسرده تر از قبل ميشد
کارم شده بود اشک وآه وصداي وز وز تلوزيون ....که براي دراومدن از تنهايي روشنش ميکردم
داريوش آب شدن لحظه به لحظهءمنو ميديد وبه روش نمي اورد
بعضي وقتها فکر ميکردم از قصد منو زندوني کرده که دل داغديدش باديدن رنج من آروم بشه
بعدازدوهفته روز جمعه شب بود که صدام کردوگفت؛....فرداشب مهمون داره
گفت ؛خونه زندگي رو مرتب کنم وشامم روزودتر بخورم ودراطاقمم آخر شب قفل کنم
ازحرفاش سردرنياوردم ولي سرمو به معني باشه تکون دادم
صبح فردا طبق معمول کارهامو کردم وباشنيدن صداي کليد پريدم تو اطاقم و دروپشت سرم قفل کردم
گوشمو چسبوندم به در.. خيلي دوست داشتم دوستهاي داريوشو ببينم
تواين چند وقته دلم لک زده بود براي يه مهموني ......
ده دقيقه از اومدن داريوش گذشته بود که زنگ در وزدن وباباز شدن در ،،،،،،خونه پرازهياهو وصداي خنده شد
اي کاش منم اونور در بودم ....آخه چرانخواست منم تو اين مهموني باشم ؟؟؟
يعني نمي خواست حتي به عنوان يه خدمتکارهم منو به بقيه معرفي کنه ؟؟
صداي خنده هاي زن ومرد از پشت در ميومد ومنو ميبرد به گذشته
انگليسي وفارسي باهم قاطي شده بود
کم کم از صداي زياد سرسام گرفتم .صداي بلند ضبط_خنده و قه قه _جملات انگليسي نامفهوم ...اونقدر بلند بود که فقط تونستم براي خلاصي ازشون خودمو بندازم تو حموم وبرم زير دوش
شخصيتهاي مختلف داريوش منو آزار ميداد
چندين سال باشخصيت مقيد ...منضبط .....وسر به زير داريوش آشنا بودم و حالا نمي دونستم اين داريوشي که هرروز يه پردهءجديد وروميکنه کيه؟؟
اصلا مي تونم بهش اعتما دکنم يا بايد ازش فرار کنم؟
ولي کجا بايد ميرفتم؟؟ من که جايي رو برای فرارنداشتم
يادخونمون افتادم ........
اون حياط کوچولو وباغچهءقشنگش ....ياد محمد واينکه ديگه نميتونستم ببينمش ...دلم رو لبريز ازغم کردوهق هقم بلند شد
زير دوش روزمين نشستمو تکيم ودادم به ديوار پشت سرم
دستمو گرفتم زير آب و زل زدم به بارش قطره هاي آب
نميدونم چقدر گذشت که از حال خودم بيرون اومدم .سردم شده بود واشکام خشک شده بودن
خودمو شستمو همونجا لباسامو تنم کردم
مهموني هنوز ادامه داشت ولي من ديگه جوني تو تنم نمونده بود
روي تخت دراز کشيدم و خودمو آزاد کردم از قیدو بند هر چی فکر وخیالِ
يه وقتايي باخودم فکر ميکنم کاش هيچ وقت با دنيا آشنا نمي شدم تا زندگي ما چهار نفر اينجوري تو هم گره بخوره
بعد از رفتن مهموناي کلي ،چند نفری موندن که خونه رو مرتب کنن... هرچه قدر داريوش خواهش کرد که خودشونو به زحمت نندازن ،حرف گوش نميدادن
انگار همشون ايراني بودن .چون باهم فارسي حرف ميزدن وباهم شوخي مي کردن
خونه ساکت شد وتازه داشت چشماي من گرم ميشدکه باصداي مشت روي دروهق هق داريوش از جاپريدم
خداياباز چي شده؟؟
_باز کن درو .مريم ميگم اين در وبازکن که مي خوام انتقاممو ازت بگيرم .ميخوام دستمو بذارم روي گلوتو وخفت کنم!
ميخوام نيستت کنم ،تا اون برادر بي همه چيزت از درد وغم دق کنه .در وباز کن لعنتی .......
آخه چه طور تونست ؟تو که ميشناختيش .چرا خودشو کشت ؟
يعني اينقدر داداشِ نامردت ودوست داشت ؟پس من چي ؟
جاويد چقدر خاطرشو مي خواست ....آخه چطور تونست .؟؟؟چطور تونست ؟؟؟؟
دلم براش تنگ شده
ميشنوي مريم ،دلم براش تنگ شده
هميجور گريه ميکرد وزار ميزد .جمله هاش تو هم قاطی میشدو صداش مدام کشیده تراز قبل میشد
باپاهاي بي جون خودمو به پشت در رسوندم ومنم مثل اون شروع کردم به گريه .از خدا اين چه درديه که هر دومونو ميسوزونه ....
_يادته باهات مي اومددانشگاه .همش از تو ميگفت .ميگفت خدا دوستم داشته که مريم و سر راهم قرار داده... نمي دونست که همين تو ...باعث بدبختي اش ميشي
یه مکث وصدای دادش
_چيییه؟ داري گريه ميکني؟براي من ...يا دنيا.... يا اون داداش بيشرفت ؟کدومش ؟
باز کن .دِ باز کن لعنتي .دلم دنيامو ميخواد .خواهر کوچولوي خوشگلمو میخوام که وقتي از سرکار مياومدم خونه با بوسيدن لپاي تپلش خستگي از تنم در مي اومد
با وجوش هميشه خونم گرم وروشن بود .مريم دلم براي اون روزا تنگ شده .براي اون داداش گفتناش .براي شيرين زبونياش.کي چشممون زد ؟
با مشت به در کوبید....
_آخه چطور تونست اينکارو بامن وخودش بکنه ؟من کم گذاشتم براش ،هر چي که ميخواست فراهم بود ماشين ،خونه ،پول وزندگي راحت .ديگه از خدا چي مي خواست؟؟؟
دلم مي خواد بميرم .دلم ميخواد نباشم .فرار کردم واومدم اينجا ،ولي آسايشم کو ، راحتيم کو ؟؟؟
دلم داره ميترکه .سرمو گرم مي کنم ولي بازم يه چيزي کم دارم ..همش چشمم دنبال دنياست .بازم حرفاش و داداش داداش گفتناش تو گوشامه .بگو چيکار کنم؟؟
هرکاري مي کنم از يادم نميره .تو ميدوني چقدر دنيا رو دوست داشتم .تو ميدوني وگذاشتي از من بگيرتش
بهم برش گردون .توربه مولا علي قسمت ميدم. من دنيامو ميخوام ،زندگي مو ميخوام .آبجي کوچولومو مي خوام
هق هقش ادامه داشت ومن از زور گريه وخستگي خوابم برد
دم دماي صبح بودکه از سوز وسرمايي اول صبح که از پنجرهءباز اطاق مي اومد بيدارشدم
هيچ صدايي از بيرون نمي اومد .دروآروم باز کردم
طلفک پشت در خوابش برده بود واز سرما خودشو يه گوشه جمع کرده بود
به ضرب وزور آوردمش تواطاق خوابش و
باهزار بدبختي انداختمش روتخت .تنهاکاري که تونستم بکنم ،کفش وجوراب و پيرهنشو دراوردم وپتو رو اانداختم روش .............
تو گرگ وميش هوا نشستم و زل زدم به صورتش
اينم بخت ما چهار نفر بود که مثل يه زنجير به هم وصل شده بوديم
هواروشن شده بود که يه صبحانهءجانانه درست کردم وقشنگ ازخودم پذيرايي کردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#10
Posted: 20 Nov 2012 11:49
ولي چه پذيرايي !!!!!به لقمهءپنجم نرسيده سيرِ سير شدم
ميدونستم حالا حالاها بيدار نميشه ...
وسائلمو جمع کردم ويه ليوان شربت عسل درست کردمو وگذاشتم روي سماور آشپزخونه
اين سماورم تواين کشور فن آوري وتکنولوژي براي خودش پديده اي بو
ساعت هشت نشده بود که از خونه زدم بيرون .يه يادداشت گذاشتم که .............
(طبق قرارمون ،امروز روز مرخصيمه .برات شربت عسل گذاشتم روي سماور ،بخور سردردت خوب ميشه. چون مي دونم تو آشغال تو خونت نگه نمي داري قبل از تاريکي برمي گردم خونه
تموم طول روز وتو پارک نزديک خونه نشستم وزل زدم به آبي آسمون و سبزي درختا
دلم خيلي گرفته بود . واقعا دوست داشتم به داريوش کمک کنم ولي اگه من يه قدم جلو ميزاشتم اون ده قدم عقب ميرفت ومن سرخورده تر از اون بودم که تنهايي بخوام اين مشکلو حل کنم
نزديک پنج عصر بود که برگشتم خونه بااين تصميم که بايد يه کاري براي خودم جور کنم وگرنه به زودي راهي تيمارستان ميشدم
نزديکاي غروب رسيدم خونه .بي رحم حتي يه دلارم به من پول نداده بود تا بتونم براي ناهارچيزي بخرم
گرسنه وتشنه برگشتم خونه .کسي نبود! معلوم نيست باز کجارفته .؟؟؟
دربخچالو باز کردمويه ساندويج مشتي ژامبون براي خودم درست کردم.ولي نه،،،،،، مثل اينکه به من نيوومده يه شکم سير غذا بخورم
صداي کليد منو دومتر پروند ولي با اين فکر که امروز مرخصيم و حق دارم از اطاق بيرون باشم ،سر جام نشستم .وسرمو به ساندويج دست سازم که ديگه ميلي به خوردنش نداشتم گرم کردم
با سرسلام کردم واونم همينطور جوابمو داد .اي خدا حالا چه جوري بااين الههءسکوت صحبت کنم ؟؟
ولي همينکه ياد سکوت خونه وبي کاريم افتادم عزممو جزم کردمو روبرگه نوشتم ؛
_مي خوام باهات حرف بزنم
به در اطاق زدمو برگه رو بهش نشون دادم.گفت؛
_باشه ،بذار لباسامو عوض کنم الان ميام
روي مبل نشستم ومنتظر شدم بياد
بعداز ده دقيقه بالباس راحتي اومد وبا فاصله ازم نشست
واقعا از بعضي حرکات اين آدم لذت ميبردم
از قديم فاصلشو از هرنوع جنس مونثي حفظ ميکرد هرچقدر بيشتر باهاش دم خور ميشدي تازه تعجبت بيشتر ميشه چون به شدت مراقب حرکاتشه... جوري که بعضي وقتها فکر ميکني نکنه جزام داري که طرفت نمياد
مثلا اگه تو آشپزخونه بودم محال بودپاشو تو آشپزخونه بذاره يا وقتايي که تو خونه بود بااينکه هوا گرم بود وميتونست زير پوش بپوشه ولي هميشه با شلوار گرم کن و تي شرت ميگشت
حالا ميفهميد چرا روز اول اينقدر از کاري که ميخواست بکنه تعجب کرده بودم !!
شايد هرکس ديگه اي جاي داريوش بود باور ميکردم ولي داريوش ....محال بود
هر چند بهش حق ميدادم ...مرگ دنيابراي داريوش از فاجعه ام بدتر بود ...خيلي به دنيا وابسته بود يه وقتايي دنيا ميگفت (داريوش عين بچه هابه مادرشون بهش وصله
پس بعد از اون جريان، بعيد نبود که دست به همچين ديوونه گي هايي بزنه
رو برگه نوشتم ؛ ميخوام برم کلاس زبان
پوزخند داريوش اونقدر ناجور بود که اصلا پشيمون شدم اين حرفو زدم ولي بعد باخودم گفتم من که تا اينجا گفتم بقيشم ميگم مرگ يه باروشيونم يه بار
_نه!
نوشتم؛
_بزار برم... تو خونه حوصلم سرميره .تا حدودي بلدم ولي لهجهءمردم اينجا رو نمي فهمم .ميخوام بيشتر ياد بگيرم
بازم گفت ؛جوابم نه ،تمومش کن
عصباني شدم آخه چرا؟نوشتم ؛
_فکر کن دنيا ازت مي خواد
باخوندن برگه شد همون شير غرّان
_غلط ميکني خودتو بادنيا يکي ميکني .اگه خيلي ناراحتي هررررري .راه بازه وجاده دراز .شرررت کممممم
عصباني شده بود ...کاش حرف دنيا رو نميزدم .خواست پاشه ،بازوشو گرفتم .نشست سرجاش
عصباني تر از اون بود که باالتماس تو چشمام نرم بشه ولي گفت ؛
توي کتابخونهءاطاقم کتاب مکالمات وگرامر انگليسي هست .ميتوني از اوناستفاده کني .بيشتر از اينم کاري برات نميکنم
سرتکون دادم ؛باشه قبوله .باز کاچي به از هيچي
اين شد زندگي من تواين دوماه
اوايل بعدازهر مهموني مست ميکردوپشت در اطاقم خيمه ميزد.... نميدونم يعني از همون دوربيناي مداربستش نمي تونست بفهمه بعد ار مست شدن چي کار ميکنه ؟؟
بعد از دوهفته ديدم نمي تونم تحمل کنم ................
همينکه مهموني شروع ميشدمنم دوتا مسکن ميخوردم و تا ساعت هشت روز بعد يه کله ميخوابيدم
بعدم جنازهءداريوش واز پشت در اطاق جمع ميکردم واز خونه ميزدم بيرون،
تا دم غروب توي پار ک ميشستمو زل ميزدم به مردم
قبل از تاريکي ام خودمو ميرسوندم خونه ودوباره روز ازنو وروزي ازنو
تو طول هفته اگر جايي ميخواستم برم حتما بايدبهش ميگفتم؛ هرچند چه گفتني، ازشب قبل روبرگه براش مينوشتم کجا ميخوام برم و کي مي يام .از بي کاري حتي خريد خونه رو هم خودم مي کردم
دو ماه تو بدترين حالت گذشت حالا ميفهمم که واقعا تنهام
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .