ارسالها: 2557
#1
Posted: 19 Nov 2012 09:36
تالار : خاطرات و داستانهاى ادبى
رمان : هيچكى مثل تو نبود
در ٤١ قسمت
نويسنده : آرام آنيد
داستان متفاوت پر از خنده............
و اما خلاصه داستان:
آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار.
یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات ونظرات خانواده اش گاهی با اونیکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه.
تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی.
در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#2
Posted: 20 Nov 2012 09:08
هیچکی مثل تو نبود (1)
به نام خدا
خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم وبازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 12:30 بیدار بشم. حالا خوبه دیگه مامان نمیاد با جیغش بیدارم کنه.
دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می کردم ببینم مامان کجاست. حتما" طبق معمول تو آشپزخونه است. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم.حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش.
رفتم تو آشپزخونه. آدم هر ساعتی که بیدار بشه اولین چیزی که میچسبه یه استکان چایی داغه.
اِه مامان که اینجاست.
سلام کردم. داشت سبزی آب می کشید. ریخته بودشون تو آبکش که آبش خالی بشه.
آبکش به دست برگشت سمتم که جواب سلامم و بده. با دیدن من یهو یه جیغی کشید و آبکش از دستش افتاد و از ترس دستش رفترو قلبش.
ترسیدن مامان خیلی باحال بود. کل آشپزخونه پر سبزی شده بود.مثل این فیلمها. مخصوصا" همین فیلم دیشبیه. نیشم تا بناگوش باز شده بود.
من: مامان خوبی؟ چی شد ؟
مامانم که یکم آرومتر شده بود یه چشم غره به من رفت و یه پشت چشمم برام نازک کرد و گفت: دختر این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ آدم زهره اش آب میشه.
گیج سرمو خاروندم و گفتم: چرا؟؟؟؟
دوباره یه چشم غره رفت بهم و با حرص گفت: همینه دیگه وقتی روز و شبت قاطی میشه همین میشه.اینم از ریخت و قیافت. حرفم که گوش نمیدی. همش سرت تو اون کامپیوتر و تلویزیونه. چسبیدی تو اتاقت و بیرون نمیای. نه تو خونهیه دور می زنی نه از خونه بیرون می ری ببینی دنیا دست کیه.
این همه سال معلم بودم یکی مثل تو ندیدم به خدا. انقدر بی هدف و الاف.
دوباره این مامان اول صبحی اعصابموخورد کرد. خوب من چی کار کنم؟
ناراحت گفتم: مامان باز شروع کردی؟؟؟ مگه دست منه؟ کم دنبال کار رفتم؟ کم گشتم؟ کم به این و اون سپردم؟ دیدید که همه گفتن خبرت میکنیم اما کو تا خبرکنن. خوب کار دیگه ای ندارم. اینهمه سال درس خوندم حالا هم هیچی. اون همه زحمت دو زار نمی ارزه.
مامان: حالا چون کار نیست باید بشینی فیلم ببینی و کتاب بخونی و همش تو اینترنت باشی؟ خدا کنه این دانشگاهه زودتر جواب بده. بابات امروز با آقای مهدوی قرار داره. ببینه می تونه کاری بکنه.
نه دیگه چی کار. بی خیال چایی شدم. مامان گند زده بود به اعصابم. با اخمای در هم رفتم تو اتاقم و مامان و تنها گذاشتم تا سبزیهاش و جمع کنه. به من چه می خواست نترسه. اما خدایی مامانمم کم غر نمی زدا. واسه هر چیزی یه بهانه واسه غر زدن پیدا می کرد.
رفتم تو اتاقم. رفتم جلوی آینه. چشمم که به خودم افتاد نیشم بازشد. بی خود نبود مامان بدبخت سکته کرد. موهام پف کرده بود، شکسته بود، پیچیده بود توهم، خلاصه عوامل مختلف دست به دست هم داده بودن تا موهای بنده مثل این بیابونیا بره تو هوا ومثل این حموم ندیده ها تو هم بپیچه. خلاصه اینکه وضعیت بسیار فجیح و ناجور بود. اگه خودم تو شب یکی و این ریختی می دیدم سکته می کردم. بیچاره مامان .
با خنده رفتم حوله امو گرفتم و رفتم حموم.
تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. زندگی منم چه راکد و بی خود شده. صبح ها که خوابم. بعد از بیداریم یه سره تو اتاقمم. به قول مامان یا دارم فیلم می بینم یا کتاب می خونم. خوب از بی کاری به در و دیوار اتاق نگاه کردن که بهتره.
این همه سال همه فکر و ذکرم درس بود. درس و درس و درس. هیچکاری غیر درس خوندن بلد نبودم خیر سرم فوق لیسانس معماری بودم. اما بی کار. 25 سالمه. تنهادختر خانواده ام. مامانم معلم بازنشسته است. خودشو باز خرید کرده. پدرم مهندسه عمرانه که یه شرکت ساختمون سازی داره.
چقدر بابا اصرار کرد بیا تو شرکت من کار کن. اما من قبول نکردم. اول اینکه کار کردن تو شرکت بابا اصلا" خوب نبود.
خوشم نمیاد هر کی که فهمید بگه :خوببببببببببببببببببب باباش برا اینکه بی کار نباشه یه حقوقی بهش میده.
نمی خوام تواناییهام و زیر سوال ببرن. واسه همین قید کار کردن برای بابا رو زده بودم.
همه عشقم از همون سال اول دانشگاه تدریس بود. درس دادن تو دانشگاه به یه مشت دانشجوی خنگ پرو. خوب خودمم یه زمانی مثل همینا بودم. عاشق این بودم که بهم بگن استاد و دنبالم بدوان تا بهشون نمره بدم. بعدم من با بدجنسی بگم هر نمره ای که گرفتید همونه، نه یه نمره بالاتر و نه یه نمره پایین تر. یعنی همچین بگم که حسابی سکته کنن. اما موقع نمره دادن همه رو قبول کنم. آی حال می داد آی حال می داد.
آقای مهدوی یکی از آشناهای بابا بود. چند وقت قبل رفته بودم پیشش و مدارکمم بردم بهم قولداده توی دانشگاه ... برام تدریسبزاره. آخه نمره هام خیلی خوب بوده. حتی پروژه امم عالی بوده.
بچه درس خون بودم دیگه. هیچ کاری و بیشتر از درس خوندن دوست نداشتم. همین الانشم وقتی یه کتاب نو می بینم دست و پام می لرزه برای خوندنش.
آخره شهریوره و چند روز دیگه مدرسه و دانشگاه باز میشه. منم طبق معمول راکد نشستم تو خونه.حتی حوصله این و ندارم که از خونهبرم بیرون. پریسا دوستم هر وقت که زنگ می زنه میگه تو آخرش تو اون خونه کپک می زنی.
یاد سگ یکی از هم کلاسیهام افتادم اونقدر چاق و تنبل بود که از جاش تکون نمی خورد و همه اش می خوابید آخرم در همون وضعیت مرد و کپک زد.
نکنه منم آخرش این ریختی بشم.
اه برو گمشو آنا حداقلش اینه که روزی چند بار می ری دستشویی خطر کپک زدن از سرت رفع میشه.
شونه امو می ندازم بالا و می رم آب بازی. حموم رفتن من به خاطرآب بازیهام یکی دو ساعتی طول میکشه. وای که آب بازی چه حالی می ده.
بعد یک ساعت و نیم حموم کردن با صورت سرخ شده حوله پیچ میام بیرون. ساعت 2 شده. بابا حتما" اومده خونه. پس کجاست؟ من ندیدمش.
بی خیال رفتم تو اتاقم و نیم ساعت بعد حاضرو آماده اومدم بیرون. محض رضای خدا هم موهامو شونه کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#3
Posted: 20 Nov 2012 09:09
صاف رفتم تو آشپزخونه. مامان داشت میزو می چید و بابا پشت میز نشسته بود و ماست می خورد. این بابای ما هم علاقه خاصی به ماست داره ها.
بلند سلام کردم. مامان جونم جوابش یه چشم غره بود که باقی مونده ناراحتی کار صبحم بود اما بابا با لبخند جوابمو داد.
منم به خاطر چشم غره مامان نرفتم کمکش و نشستم پشت میزکنار بابام.
بابا هم طبق عادت همیشه داشت گزارش کار روزشو می داد. عادتش بود آب می خورد بیرون از خونه تو دهنش نمی موند. میومد 10 بار تعریف می کرد.
داشتم واسه خودم به مرغ سوخاریهاناخونک می زدم که بابام گفت: راستی آنا آقای مهدوی رو دیدیم.
سریع صاف نشستم و سرا پا گوش شدم. مامانم که داشت برنجمی کشید بی خیال شد و برگشت سمت ما و گوشاش تیز شد.
این وسط بابا بی خیال داشت قاشق قاشق ماستش و می خورد.
یه قاشق ماست می خورد یک کلمه حرف می زد.
بابا: مهدوی خیلی .... خوشش اومد ....گفت فردا .... بری پیشش ... میخواد بهت .... کلاس بده .... نمی....
مامان کفری گفت: مسعوددددددددددد این چه مدلشه؟ یاماستت و بخور یا حرفتو بزن.
بابا یه نگاه به من و مامان که منتظر چشم به دهنش و قاشق ماست تو دهنش داشتیم کرد و بی میل قاشق و گذاشت پایین و گفت: هیچی دیگه فردا برو ببین چه کلاسایی خالیه تا بهت ساعت بدن. چه می دونم خودت برو فردا هماهنگ کن دیگه.
یه ثانیه هنگ بودم. مامان لبخند زد و یه نفس راحتی گشید برگشت که دوباره برنج بکشه. بابا دوباره قاشق ماستش و برداشت تا ماستش و بخوره.
هیجان تو تنم مثل کرم می لولید. یهو با ذوق یه جیغ بلند کشیدم و سه متر پریدم هوا و همراه یه ییییییییییییییی بلند بالاجفت دستهامم بردم بالا.
اونقدر ناگهانی تخلیه انرژی کردمکه کفگیر برنج از دست مامان افتاد و کل آشپزخونه رو به گند کشید. بابا هم ماستی که تازه باقاشقش گذاشته بود تو دهنش از هولش ریخت بیرون و ریخت رو لباسش.
وای وای چه گندی زده بودم. نیشمو باز کردم و تندی رفتم یه ماچ به مامان غضبناک و یه ماچ به بابای مبهوت دادم و دوییدم تو اتاقم. فعلنه جلوشون آفتابی نمی شدم بهتر بود. مخصوصا" جلوی مامان با اون بلایی که صبح سر سبزیهاش و الان سر برنجش آورده ام جلوش می بودم با همون کفگیر می زد تو فرق سرم نصف می شدم.
دوییدم تو اتاقم و قد 10 دقیقه فقطاز ذوق بالا پایین می پریدم و با صدای آرومی ییییییییی، ییییییییییییمی کردم. موهای مبارک شونه شده امم به همون حالت جنگلی قبلی برگردوندم.
ذوقم که یکم کمتر شد وقت اطلاع رسانی رسید. گوشی و برداشتم و به پریسا زنگ زدم. با همون اولین بوق گوشی و برداشت.
من: یعنی مخابراتم به سرعت تو جواب تلفن نمی ده. رو گوشیت خوابیده بودی؟
پریسا خوابالود گفت: بنال، آره خواب بودم. مرحمت کردی بیدارم کردی.
من: گمشو خره برو بمیر. من و بگو که زنگ زدم خوشیمو با تو تقسیم کنم. حالا اگه می گفتم می خوام شام بهت بدم حاضر بودییه هفته بی خوابی بکشی.
پریسا سریع با یه صدای هوشیاری گفت: می خوای شام بدی؟
با حرص گفتم: کوفتم بهت نمی دم برو گمشو بخواب.
پریسا مهربونتر گفت: آنا جونم ..... بگو گلم چی شده...
تنم مور مور شد. با چندش گفتم: اهگمشو پریسا 10 دفعه بهت گفتمصداتو این جوری نکن و برا من عشوه نیا. نمیگم که بمیری از فضولی.
یهو پریسا جیغ کشید: میمون بهت میگم بگو برامن فیس نیا.
من: چیشششششششششششششش بی تربیت خودت میمونی. الان یعنی تو بیداری؟
دوباره مهربون گفت: آره عزیزم بیدار بیدارم.
من: می خوام خواب خواب باشی که همون جوری هم بری زیارت دیار باقی. خوب جونم برات بگه. کار پیدا کردم.
یهو جفتمون با هم جیغ کشیدیم. همه حرفهای بابا رو براش گفتم و اونم کلی خوشحال شد و بعدم پیله کرد و گفت باید بهم شام بدی و از این حرفها.
منم گفتم بزار اول فردا برم ببینم بهم کلاس می دن یا نه کهاگه اکی شد فردا شب شام بدمبهش.
یکم حرف زدیم و غیبت همه رو کردیم و بعدم قطع کردم. تازه یادم اومد یکم به خودم برسم و یه صفایی به ابروان مبارک بدم که شده بسان جنگلهای سر سبزشمال.
یه خمیازه کشیدم. خدایا همه چی یهطرف اینکه اگه کارو بگیرم مجبورم صبح زود بیدار بشم یه طرف دیگه. بد به خواب صبح اونم تا 12 عادت کردم.
وارد ساختمون دانشگاه شدم. از نگهبانی سراغ اتاق آقای مهدوی رو گرفتم. گفت طبقه سومه.
پوفی کشیدم. هر دم از این باغ بری می رسد.
سرمو چرخوندم. پله ها انتهای راهروی سمت راستی بود. آسانسورم کنارش. بدون نگاه کردن به آسانسور از پله ها رفتم بالا.
دوتا پله رو رفتم. ایستادم. نه این جوری که نمیشه. من همین الانش چشمهام داره از خواب رو همدیگه میوفته این شکلی هر چی مهدوی حرف بزنه من چیزی حالیم نمیشه.
از تو کیفم گوشیمو با هنزفریم درآوردم. یه آهنگ دوف دوفی شاد پلی کردم و گوشی و گذاشتم تو گوشم. ایول آهنگ......
ریز ریز سرم با آهنگ تکون خورد.
این شد زندگی. حالا دیگه خوابم میپره.
انگاری آهنگ بهم نیرو می داد. قدمهای سست و بی حالم جون گرفت. با ریتم رو پله ها قدم برمی داشتم. پاهامو با آهنگ تکون می دادم. خدا رو شکر که کسی تو پله ها نبود. البته قبلش همه جا رو چک کرده بودم. چون آخرای شهریور بود دانشگاه تقریبا" خلوت بود. بعدم همه که مثل من خر نیستن تو این گرما از پله برن بالا که.
شونه امو با آهنگ تکون دادم. اخمکردم و لبمو غنچه کردم. شده بودم مثل این رپرا که تکنو می رقصن.
به پاگرد طبقه دوم رسیدم. آهنگ به اوج خودش رسید. پامو انداختم پشت اون یکی پامو با یه حرکت یه چرخش 360 درجه رفتم وهماهنگ با چرخش دستهامم بردمبالا.
یه یوهویییییییییییییییی آروم گفتم و چرخیدم و ایستادم. صاف جلوی دری که از طبقه دوم به پله ها باز میشد ایستادم و دهنم از تعجب باز موند. دستهام بالا بود.
یه پسر جوون جلوم بود که دهنشیه متر باز مونده بود و چشمهاشم گشاد شده بود. منم بدتر از اون. چشمم که بهش افتاد سه چهار تاسکته رو با هم زدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#4
Posted: 20 Nov 2012 09:12
وای بمیرم من که هنوز پامو اینجا نزاشتم دارم ضایع بازی در میارم و سوتی می دم مامانم چقدر سفارش کرد که خانم باشم و مثل یه خانمرفتار کنم. سر جدم خیلی سخته.
حالا این پسره رو چه جوری جمعش کنم. آنا زود باش یه چیزی به اونمغز ناقصت بیار و ماسمالی کن.
تازه یادم افتاد که دستهام هنوز بالاست. یاد این دزدا افتادم که پلیس می خواد بگیرتشون و میگه ایست پلیس. دزده هم داره فرار میکنه ها یهو در جا می ایسته و دستهاشو می بره بالا. دستهای منمهمون شکلی بالا بود.
یهو بلند با صدای جیغی گفتم: وای خدا سوسک .... واییییییی .... وایییییییییی
پسره متعجب تر از قبل با حرف من سرشو پایین کرد تا ببینه این سوسک مادر مرده کجاست. چشمم بهش بود و هنوز سعی میکردم خودمو ترسیده نشون بدم. دستهامو همون بالا تکون می دادم یکی می دید فکر می کرد دارم می رقصم.
هیم می گفتم: سوسک ... سوسک...
پسره سرشو بلند کرد و یه نگاه به صورت مثلا" ترسیده من کرد و چشمهاشو برد بالا و به دستهای در حال قر دادن من چشم دوخت.
به زور خنده اش و نگه داشته بود تا قهقهه نزنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: تا جایی که من می دونم وقتی یکی سوسک میبینه پاهاشو تکون میده و می بره بالا. حالا نمی دونم بالابردن دستها چه سودی داره.
تازه فهمیدم چه سوتی دادم. یعنیاین یکی از اون قبلیه بزرگتر بود. دیگه واسه تکون دادن پاها دیر شده بود واسه همین دستهامو آروم آوردم پایین و خیلی شیک خودمو جمع کردم و سعی کردم اون ژست خانمی که مامانم همیشه می گرفت و بگیرم. یه سرفه ایکردم و خیلی خونسرد یه ببخشید گفتم و رفتم سمت پله ها که برم بالا.
اینم از سوتی اول صبحی من. بی خود نیست من از خونه بیرون نمیام. خوب بیام بیرون این ریختیمیشه دیگه. مامان که این چیزا رو نمی دونه. هی اصرار پشت اصرار که پاشو برو بیرون از خونه.
خلاصه با غرغر رفتم طبقه سوم و رفتم پیش آقای مهدوی. ازم با رویباز استقبال کرد و یه برنامه گذاشت جلوم و گفت چه روزهایی می تونم بیام دانشگاه. من که کلا" بیکار بودم گفتم مشکلی با ساعتها ندارم. خلاصه چهار روز درهفته برام کلاس گذاشت. چون دفعه اولم بود و تا حالا تدریس نکرده بودم برام کارگاه گذاشتهبود. نقشه کشی و اینا.
برنامه به دست شاد و خوشحال برگشتم خونه. به پریسا هم خبر دادم که شب بریم بیرون.
به ساعت نگاه کردم.
وای خاک به سرم پریسا گفت 7:30 اینجاست الاناست که پیداش بشه. من هنوز مداد چشممو نکشیدم.
مداد به دست جلوی آینه ایستادم. مداد و رو چشمم کشیدم و اومدم دمش و تنظیم کنم که صدای زنگ گوشیم از جا پروندم جوری که یه تکونی خوردم و سریع سرمو چرخوندم سمت چپ که گوشیمو ببینم.
از هولم یادم رفت که مداد دستمه و هنوز رو صورتمه. چرخیدن همانا و کشیده شدن یه خط خوشگل مشکی از گوشه چشمم تا کنار گوشم همان.یه جیغی کشیدم و گوشی و برداشتم.
پریسا: چته هنوز گوشی و بر نداشته جیغ میکشی؟
پرو پرو گفتم: بمیری پریسا همهصورتم و سیاه کردی؟
پریسا: من میگم تو دیوانه ای بهت بر می خوره. آخه من از تو ماشین چه جوری می تونم صورت تو رو سیاه کنم ؟
من: از همون جا با اعمال نیرو می تونی. الانم قطع کن دارم حاضر می شم.
اومدم گوشی و قطع کنم که صدای جیغ پریسا رو شنیدم. دوباره گوشی و گذاشتم کنار گوشمو گفتم: چی میگی؟
پریسا: هوی آنا بیا بیرون. من پشت درتونم.
تو دلم یه فحشی دادمو گفتم: پنج دقیق دیگه میام.
دوباره جیغ کشید: واییییییییییییی می گشمت می خوای من و یک ساعتبکاری این بیرون. بدو بیا.
واسه خودم نیشمو باز کردم اینم من و شناخته.
من: نه جان تو گفتم 5 دقیقه دیگهبیرونم. خسته میشی بیا تو.
پریسا: من که می دونم 5 دقیقه ات یعنی یک ساعت. شرط می بندم هنوز شلوارتم نپوشیدی.
یه نگاه به خودم کردم. کور شده انگار چشمهاش لیزر داشت کهاز پشت درها و دیوارهام من و می دید. راست میگفت هنوز لباسهای تو خونه ام تنم بود.
مهربون گفتم: پریسا جون صبر کن دارم میام.
و سریع قطع کردم قبل از اینکه دوباره جیغ بکشه.
تندی صورتمو تمیز کردم و یه مداد چشم نصفه کشیدم و ریمل زدم. طولانی ترین قسمت آرایش همین مداد و ریمل بود. رژ و رژگونه با هم یک دقیقه هم طول نمی کشید.
سریع لباس پوشیدم و شال به دست از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت در و تو همون حال گفتم: مامان من رفتم.
قبل بستن در صدای مامان و شنیدمکه گفت: آنا دیر نکنی. مواظب باش.
تو دلم یه باشه ای گفتم اما می دونستم که دیر می کنیم. کلا" مدلمبود. از دبیرستان تا حالا هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون از نیم ساعت قبل تایمی که مامان اعلام کرده بود بیا خونه غر می زدم که من باید برم و من باید برم و آخرشم نیم ساعت دیر تر از ساعت موعود می رسیدم خونه. نمی دونم چرا. همیشه هم اون نیم ساعت آخر بیشتر خوش می گذشت چون حدودا" 600 بار خداحافظی می کردیم.
در حیاط و همچین محکم بستم که یه صدای بدی داد. سریع رفتم سمت ماشین پریسا. یه 405 یشمی داشت.
رفتم دستگیره رو گرفتم اما مگه باز میشد. یه نگاه به پریسا انداختم که خونسرد به جلو نگاه می کرد.
زدم به شیشه برگشت سمتم.
من: درو باز کن.
بهم اخم کرد و ساعتشو بالا آورد و نشونم داد.
خوب که چی؟ نیم ساعت دیر کردم دیگه.
نیشمو باز کردم و گفتم: پریسا جون ببین یه نیم ساعت زودتر اومدم تو گفتی یه ساعت.
چشمهاشو ریز کرد و گفت: خیلی پررویی. باز نمی کنم.
دوباره نیشمو باز کردمو گفتم: مطمئنی؟؟؟؟
سرشو تکون داد. دستمو از دستگیره برداشتم و کیفمو رو شونه ام صاف کردم و گفتم: خوب پس از شام خبری نیست. من رفتم خونه.
تا برگشتم برم سمت در خونه پریسا پیاده شد و بلند گفت: خوبه تو هم یه شام می خوای بهم بدیا. بیا بالا. عادته دیر نکنی انگاری بهت خوش نمی گذره. یه لبخند دندون نما نشونشدادم و سوار شدم.
راه افتاد.
من: خوب کجا بریم.
پریسا: چون دیر کردی من انتخاب می کنم جارو. بریم فرحزاد.
برگشتم سمتش و گفتم: چیه قلیونبدنت کم شده؟
پریسا با نیش باز گفت: شدید اومده پایین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#5
Posted: 20 Nov 2012 09:14
من: گفته باشما پول قلیون و خودت می دی من فقط شام و حساب می کنم. به من چه تو میخوای قل قل راه بندازی. من پولشو بدم؟
یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششش خسیس.
تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم. رفتیم باغچه همیشگی. دیگه شناسشده بودیم اونجا. انقده که هر هفته این پریسا معتاد من و می برد اونجا. منم نمیومدم خودش می رفت با بقیه ارازل.
امشبم به زور بقیه رو دک کرده بودیم. چون من باید شام می دادم نون خور اضافه نمی خواستم.
رفتیم و رو یه تخت نشستیم. پریسا سفارس قلیون پرتغالی داد. چقده من از قلیون بدم میومد. دودش که بهم می خورد سرم دردمی گرفت. حالا نه که پاستوریزه باشما اما از قلیون بدم میومد. فقطاین قل قل کردنش و دوست داشتم.
مانتومو رو پام مرتب کردم. مانتوم نو بود تازه خریده بودم. یه مانتوی مشکی جلو بسته خنک بود که جلوش مدل چپ و راستی بود. البته چپ و راستیش توهم بود. درواقع همون جلو بسته بود. رو پهلوی سمت چپش جمع میشد و یه سگک داشت مثل سگک کمربند که از توش یه دسته از پارچه مانتو رد کرده بودن که این پارچه از اون سگکه آویزون بود و من هر وقت بیکار بودم این تیکه پارچه رو می گرفتم تو دستمو باهاش بازی می کردم. مثل دستمال یزدی این داش مشتیا.
این قسمت مانتومم صاف کردم. بلند بود و رو تخت قرار گرفته بود. داشتم با دقت دور و برمو دید می زدم که دیدم دوتا پسر همراه یه دختر اومدن و نشستن تخت بغلی ما. دختره وسط نشست. یکی از پسرا سمت چپ و یکیشونم پشت به ما سمت راستش.
این پسره که پشت به ما داشت می نشست قدش بد نبود اما لاغربود. یه شلوارم پوشیده بود که فاقش کوتاه بود و یه بلوز کوتاهم پوشیده بود. من نمی دونم چرا این پسرا تیشرتاشون و مناسب سنشون نمی خرن؟ لباساشون اونقدر تنگ و کوتاهه کهآدم فکر میکنه لباس نوجونیشونو پوشیدن.
داشتم به این فکر می کردم که هدف اینا از پوشیدن این لباسهای مسخره چیه که پسره نشست. چشمهای من شد دوتا سکه 500تومنی. وای مامان ایناااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پریسا سرش تو گوشی بود. سرشو بلند کرد و یه نگاه به جلو انداخت و با غر گفت: پس این پسره کجاست؟ چقدر طول دادهواسه یه قلیون؟
روشو برگردوند سمت من که دیدمن زوم شدم یه سمت و دهن و چشمم هم باز مونده.
یه دستی به بازوم زد و گفت: آنا خوبی؟؟؟؟؟ سکته کردی؟
من: دارم می کنم. مزاحم سکته کردنم نشو.
رد نگاه من و گرفت و وقتی اونم اون چیزی که من دیدم و دید اخماش رفت تو هم و گفت: اه خاک بر سرش کنن. بمیری با این لباس پوشیدنت.
با این حرف انگار از شوک اومدم برون. چندشم شده بود. تنم یه لرز کوچیک رفت. پسره بی شخصیت. یکی نیست بگه لباسهای سایزتو نمی پوشی به درک دیگه اومدن نشستنت اونم این مدلی چیه دیگه؟
اومده بود و صاف نشسته بود جلوی من. تا نشست فاق شلوارش که کوتاه بود. تیشرتشم که کوتاه، با نشستننش کوتاهتر هم شد و تقریبا" تبدیل شد به یه نیم تنه و بگم قد 30 سانت از باسن تا کمرش پیدا بود دروغ نگفتم. منظره حال به هم زنی بود.
دستهامو مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم که چشمم به اون منظره منزجر کننده نیوفته. همین لحظه قلیونمون و آوردن. چشمهامو باز کردم و به پسری که قلیون و آورده بودن نگاه کردم.
من: ببخشید آقا ما می خوایم تختمون و عوض کنیم. پسره با تعجب نگاهم کرد. آخه این تخت همیشگیمون بود و ما هیچ جای دیگه ای نمی نشستیم.
پسره: چرا ؟؟؟؟ الان تخت خالی نداریم آخه.
اخمام رفت تو هم.
عصبی گفتم: آقا یا یه تخت دیگهبهمو ن بدین یا به اون آقای که رو تخت کناریه بگید درست بشیه.
پسره یه نگاه با تعجب به من کرد و سرشو چرخوند و با دیدن اون پسره و منظره ناجورش اخماش رفت تو هم و رفت سمت تخت بغل. یه ضربه به شونه پسره زدکه پسره برگشت.
-: آقا جاتون و عوض کنید. برین اونسمت تکیه بدید به پشتی. اینچه وضع لباس و نشستنه. اینجا خانواده رفت و آمد میکنه مگه خودت ناموس نداری؟
حالا پسره که رو تخت نشسته بود با هر حرف پسر قلیونیه سعیمی کرد به زور کشیدن تیشرتشوبلند تر کنه و شلوارشو هم بالا تر بیاره. اما توفیری نمی کرد. دقیقا" همون 30 سانت پیدا بود. آخرهم عذرخواهی کرد و رفت کنار دختره و تکیه داد به پشتی.
یه چشم غره به پسره رفتم و رو به پریسا گفتم: آخیش ... داشتم بالامیاوردم. نمی دونم امروز چه کار بدی کردم که خدا این جوری داشت مجازاتم می کرد. میگن دنیا دار مکافاته همینه دیگه مادر.
پریسا هنوز چشمش به تخت بغل بود. سرشو از رو تأسف تکون دادو گفت: خاک بر سر دختره ببین با کیا اومده بیرون. چیشششش ...
این و گفت و با غیض شیلنگ قلیون و کشید. همچین کشیدش که قلیون یه تکون بدی خورد. ما دو تا با وحشت خیز برداشتیم سمت قلیون. و پریسا تونست قلیون و نگه داره که نیوفته رو تخت اما یکی از زغالها از رو قلیون افتاد پایین صاف نشست رو دنباله مانتویمن .
اول متوجه نشدیم اما وقتی اومدیم یه نفس راحت بکشیم که ایول قلیونه نیوفتاد آبرومون بره ......
بوی سوختگی و کمی دود حس کردیم. با چشم دنبال چیزی می گشتیم که آتیش گرفته باشه که دیدم این مانتوی مبارک یه سوراخ گنده تو دنبالش ایجاد شده و فرشرو تختم داره می سوزه و بوی بدی میده. تندی با هر چی می تونستیم زغاله رو شوت کردیم پایین تخت.
قیافه ام ناله بود قشنگ. ناراحت دنباله مانتومو گرفتم و بهش نگاهکردم.
گریه ام گرفته بود. قد یه انگشت سوراخ شده بود مانتوم. برگشتم با حرص به پریسا نگاه کردم.
پریسا تا نگاه آتیشی منو دید نیششو باز کرد و گفت: اینم سوتی امروزت. داشتی جیره امروزتو از دست می دادی.
چشمهامو ریز کردم و با حرص گفتم: چیره امو صبح خرج کرده بودم. این سوتی تو بود خانم.
بعدم مجبور شدم جریان صبح و آهنگ و پسره و سوسک و تعریف کنم. پریسا هم دلشو گرفته بود و می خندید.
یه دو سه ساعتی اونجا نشستیم و کلی هم حرف زدیم. کلا" ما فرحزاد که می ریم دلمون نمیاد برگردیم خونه. بالاخره ساعت 11 رضایت دادیم و برگشتیم خونه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#6
Posted: 20 Nov 2012 09:18
هیچکی مثل تو نبود (2)
از تاکسی پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. جلوی در دانشگاه بودم.
آنا چته؟ تو دیگه دانشجو نیستی که استرس بگیری تو الان استادیم ثلا". تو می تونی زور بگی . تو قدرت داری.
برو بابا دلداری الکی می دی؟ اون موقع که من دانشجو بودمم بچه ها زیاد استادا رو تحویل نمی گرفتن مخصوصا" استادای زنو، با وجود اینکه سنشونم زیاد بود اذیت می کردن. الان که دیگه هیچی. ماها مثلا" دانشجو خوبا بودیم. بچه های الان انقده پروان که نگو. منم که تفاوت سنی آنچنانی باهاشون ندارم. خدایا خودت یه کاری کن هر چی گاگول و بی زبونه بیوفته تو کلاس من.
یه نفس گرفتم و با فوت دادم بیرون. زیر لب یه به امید خدا گفتم و قدم برداشتم و قاطی دانشجوها رفتم تو دانشگاه. هر وقتاسترس داشتم چشمهام مثل چراغ برج دریایی می شد. هی می چرخید این سمت و اون سمت. الانم اون شکلی شده بود.
هفته اول مهر بود و دانشگاه شلوغ. عجیب بود. فکر نمی کردم بچه ها هفته اول بیان دانشگاه . اومدنشون چند تا دلیل می تونست داشته باشه. یا خیلی درس خون بودن که بعید بود. یا اینکه واسه وقت گذرونی و خوشگذرونی و دیدن دوستاشون اومدهبودن. بیشتر حالت دوم به اینایی که من می دیدم می خورد.
همه که مثل ما بدبخت بیچاره هانبودن از ترس استاد همون روز اول دفتر کتاب بیارن دانشگاه و جزوه بنویسن. نیومدی سر کلاسم غیبت. بشه
دیگه هر کی می خواست کلاسها رو ج تا حذف.
من خودم که از روز اول مهر همه کلاسها رو می رفتم. نخاله بودم دیگه.
همین جور با کنجکاوی به دانشجوها نگاه می کردم که صدای سلام کردن کسی و شنیدم.
برگشتم با تعجب نگاه کردم ببینم کیه که سلام میکنه.
یه پسر جون کنارم ایستاده بود. می خورد هم سن من باشه شایدم یکی دو سال کوچیکتر. کلا" بچههای این دانشگاه از همه سنی بودن. همسن بابامم دانشجو داشتن اینجا.
پسره قد بلندی داشت و چهارشونه بود هیکلشم اییییییییییییییییییـی بد نبود.
اما موهاش بیشتر از هر چیزی نظرمو جلب کرده بود. انقده مرتببود که داشتم فکر می کردم قبلبیرون اومدن چند ساعت جلوی آینه ایستاده. بغلای کله اش موهاش کوتاه بود و جلوی موش بلند بود که یه وری تیز تو آسمون بود یعنی میگم تیزاااااااااااا
اما قشنگ بود. صورتش تر تمیزو تیغ کرده بود.
هنوز داشتم با چشم آنالیزش می کردم که یه لبخندی زد و گفت: سلام من مهبدم می تونیم آشنا شیم؟
بعدم دستش و آورد جلو.
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش کردم. بعد سریع برگشتم به دور و بر نگاه کردم. راستش تو دانشگاه قبلیم این آقایون محترم حراست نه که دانشگاه بزرگ بود با دوچرخه تو محوطه دور می زدن و چپ و راست به همه گیر می دادن.دیگه چه برسه به دست دادن یه دختر و پسر. بچه ها می رفتن اون پشت مشتای درختها و شمشادا و یواشکی دست می دادن به هم انگار می خواستن مواد رد و بدل کنن.
هنوز داشتم به دست پسره مهبد نگاه می کردم. سوالی که تو ذهنم بود و بلند گفتم: اینجا به دختر پسرا گیر نمی دن؟؟؟؟؟؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه بابا مااینجا قدیمی هستیم حق آب و گل داریم کسی به ما گیر نمیده. ترم یکی هستی؟؟؟؟
ابروهام از تعجب رفت بالا. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با انگشت به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم: من ؟؟؟؟؟؟
مهبد دوباره خندید. ای که رو تختمرده شور خونه بخندی. مگه برات جک تعریف می کنم که زرت زرت می خندی؟
اخم کردم. خنده اشو جمع کرد. اما کاملا" پیدا بود که هنوز دلش میخواد بخنده.
مهبد: نگفتی اسمت چیه؟ چی می خونی؟ ترم چندی؟ بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم اینجا سر راهیم.
با دست به یه نیمکت زیر یه درخت اشاره کرد. به نیمکت نگاه کردم. یعنی چی ؟ این چی میگه؟ من چه حرفی دارم با این بزنم؟
تازه یادم افتاد نباید گیج بازی در بیارم و باید خانم باشم. صاف ایستادم و سعی کردم تعجب و از صدام و نگاهم دور کنم. گفتم: ببخشید من باید برم.
تا یه قدم برداشتم سریع اومد جلوم و گفت: اِ کجا؟؟؟ تو هنوز اسمتم به من نگفتی.
گیج بودم با تعجب گفتم: اسمم؟ چرا؟
دوباره خندید. بمیرم من دوباره گیجبازی در آوردم.
مهبد: حداقل شماره اتو بده.
دوباره این دهنم با تعجب باز شدو ابروهامم پرید تو موهام.
من: بله؟؟؟؟!!!!!
مهبد: خوب شماره من و بگیر.
خودمو جمع کردم و در حالی که از بغلش رد می شدم گفتم: اشتباه گرفتی آقا.
اومدم رد بشم که بازومو گرفت.خاک به سرم این پسره دیگه کیه؟
با ترس به بازوم و دستش نگاه کردم.
بهت زده گفتم: دستتو بردار.
چشمهای گردم و از دستم برداشتم و به چشمهاش نگاه کردم.
یه لبخند زد و گفت: چرا مثل دختر دبستانیها رفتار میکنی. کار داری باشه شماره امو بگیر خوب.
بله دیگه الان از راهنمایی و بلکم زودتر دخترا دوست پسر دارن. همینمیشه که این پسره میاد دبستانیها رو مثال می زنه احتمالن بچه های پایه آمادگی مد نظرش بوده.
یه تکونی خوردم و بازومو از تو دستش در آوردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: اشتباه گرفتید آقا من دانشجو نیستم.
سمج گفت: خوب نباش. چه ربطی داره؟ هنوزم می تونیم دوست باشیم.
منگ سریع و بی حواس گفتم: دوست باشیم؟ سر جدت بی خیالشو بابا اشتب گرفتی.
یهو دستمو محکم کوبیدم رو دهنم تازه فهمیدم مدل وقتایی که با پریسا و دوستامون هستم چاله میدونی حرف زدم. این مهبدم که ریسه رفته بود.
گند زدم. روزم روز نمیشه اگه سوتی ندم. پامو که بزارم بیرون خود به خود یه گندی باید بزنم.
سریع برگشتم و تند تند رفتم سمت در ساختمون آموزش.
این مهبد کنه هم دنبالم.
مهبد: اِه صبر کن کجا میری. بزار من راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی. صبر کن.
با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت: چرا تند تند میری؟هنوز تا شروع کلاسها مونده.
نه این پیله تر از این حرفهاست. ایستادم. اونم ایستاد. با اخم گفتم: رشته ات چیه؟
خوشحال گفت: عمران.
با همون اخم، جدی گفتم: این ساعت چه کلاسی داری؟
یکم فکر کرد و گفت: اممم .... فکر کنم نقشه کشی باشه، مهم نیست جلسه اول که نمیگه کاری بکنیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#7
Posted: 20 Nov 2012 09:19
دِه بیا این پسره تو کلاس من بود. خدایا خوب جواب دعامو دادی. می زاشتی برم تو کلاس بعد بلا نازل می کردی رو سرم.
با اخم گفتم: این ساعت اجازه نداریبیای کلاس.
ذوق زده گفت: نریم کلاس؟ می خوای بریم بیرون؟
ای بابا این چه زبون نفهمه.
اخممو غلیط تر کردم و گفتم: مهبد چی هستی؟
مهبد: مهبد محمدی.
من: آقای محمدی اگه نمی خوای هنوز سر کلاس نرفته مجبور بشیدرستو حذف کنی بهتره همین الانراهتو بکشی و بری.
مهبد گیج گفت: چرا درسمو حذف کنم.
من: من مفخم هستم استاد درس نقشهکشیتون. امروزم نمیاید سر کلاس. فعلا" اخراجید تا جلسه بعد.
مهبد پق زد زیر خنده: دمت گرم خیلی باحال فیگور گرفتی یه لحظه باورم شد.
دلم می خواست بزنم تو سرش. بی شعور منو به استادی قبول نداشت. از حرصم با پا محکم زدم به بغل کفشش و سریع از کنارش رد شدم رفتم. اونم دیگه دنبالم نیومد.
رفتم تو دفتر اساتید. اعصاب برام نزاشته بود این پسره. ببین اول صبحی چه جوری حالمو گرفته بود.
نشسته بودم واسه خودم زیر لبی غرغر می کردم که یه خانمی حدودا" 30 اندی ساله وارد شد.
بلند شدم و سلام کردم.
من: سلام.
خانمه با لبخند: سلام عزیزم خوبی. بشین راحت باش.
اومد رو صندلی کنارم نشست و یهنفسی کشید. با لبخند گفتم: خستهنباشید.
برگشت سمتم و گفت: سلامت باشید. واقعا" که این بچه ها جون آدم و می گیرن.
همچین میگفت بچه ها انگار بچه های ابتدایی بودن. پس معلومهاین دانشجوها از اون اذیت کنا هستن.
خانمه دستشو جلو آورد و گفت: راستی من مهلا احمدی هستم. استاد زبان.
با لبخند دستمو جلو بردم و باهاشدست دادم و گفتم: منم آنا مفخم هستم رشته ام معماری و قراره بیشتر درسهای کارگاهی و درس بدم.
خندید. یکم با هم حرف زدیم و مهلا در مورد دانشگاه و محیطش و دانشجوهای پرو و خنگش بهم گفت. یکی یکی استادها میومدنتو اتاق. آبدارچی برامون چایی آورد. مهلا یکی یکی استادها رو بهم معرفی می کرد. خیلی سعی کردم حواسمو جمع کنم که اسمها یادم بمونه اما می دونستم به دو سوت نرسیده یادم میره.
خلاصه بعد چایی خوردن و یکم غیبت وقتش رسید که بریم سر کلاسها.
بلند شدم همراه مهلا از اتاق رفتم بیرون. راهنماییم کرد تا کلاسمو پیدا کنم.
یه کلاس بود پر میزهای نقشه کشی. چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق رفتم تو کلاس. بچه هابی توجه به من داشتن حرف می زدن.
رفتم و جای استاد نشسته ام. یه پسر و دختر از در وارد شدن.
پسره یه نگاهی به من کرد و گفت: اه ورودیها چه عشقی دارن بیان جای استاد بشینن.
حرصم گرفت. یعنی هیچکی من و شکل استادا نمیبینه؟ خدااااااااااااااااااااااا ااا
با اخم به پسره گفتم: لطف کنیددر کلاس و پشت سرتون ببندید.
پسره ایستاد و یه نگاه بهم کرد وگفت: نوکر می خوای؟؟؟؟ ( یه نگاه خریدار بهم کرد و با یه لبخند گفت ) چشم نوکرتونم هستم.
برگشت و در کلاس و بست. داشتممی ترکیدم از حرص.
پسره برگشت سمتم و با همون لبخند مسخره اش گفت: خوب حالا مثل دخترای خوب پاشو برو سر جای خودت بشین. اگه جا نداری بیا کنار من بشین.
وای که می خوام سرمو بکوبم به دیوار. یعنی انقده جوون نشون می دم که فکر می کنن ترم یکیم؟
اومدم با حرص یه چیزی بگم که در یهو باز شد و مهبد با خنده اومد تو کلاس و پشت سرش 2-3 تا پسر دیگه هم وارد شدن. مهبد تا من تو جای استاد دیدنیشش بسته شد و با چشمهای گرد تو جاش خشک شد.
مهبد ایستاد و دوستاش از پشت یکی یکی خوردن بهش و صداشون در اومد.
مهبد بی توجه فقط با بهت رو به من گفت: جدی جدی استاد بودی؟
خنده ام گرفته بود. جلوی خودمو گرفتم که نخندم.
با اخم گفتم: بفرمایید بشینید. آخرین نفرم در کلاس و ببنده. شماآقای محمدی این دفعه رو می بخشم می تونید بمونید سر کلاس.
با صدا و حرفهای من کلاس ساکتشده بود و همه با تعجب و کنجکاوی به من نگاه می کردن.
وقتی مهبد سرشو انداخت پایین و مثل بچه های خوب رفت سر جاش نشست تازه انگاری همه باور کردن که من استادم. همه ساکت شدن و خودشون و جمع کردن. پسری که می خواست من و ببره کنار خودشم زودی رفت سر جاش نشست.
نه انگاری اینجا باید سگ باشم. با اخم خودمو معرفی کردم و اسمهای بچه ها رو از رو لیست خوندم و در مورد کلاس و نحوه کار و نمره توضیح دادم. از اول تا آخر کلاسم سعی می گردم با اخم و پر جذبه باشم تا بچه ها ازم حساب ببرن. نذاشتم کسی نفس بکشه. تا یکی مزه می ریخت سریع ضایعش می کردم که حساب کار دست بقیه هم بیاد. انگاری دیگه همه به استادی قبولم داشتن. دیگه کسی تا آخر کلاس صداش در نیومد.
یه یه ساعتی حرف زدم و بعدم کلاس و تعطیل کردم. نشستم تا همه از در برن بیرون و بعد خودم با ذوق به کلاس خالی نگاه کردم. آخی استادی چه فازی می داد.
دو تا اس ام اس به پریسا دادم و سر بسته گفتم اوضاع چه جوریاست. گوشیو انداختم تو کیفم.زیپشم نبستم. کیفمو جمع کردم و برگه حضور غیابمو گرفتم و از کلاس اومدم بیرون.
بچه ها مثل مورچه های کارگر تند تند از این ور سالن می رفتن اون سمت. چقدر تند راه می رن. سر یه پیچی بودم که باید ردش می کردم تا برسم به پله ها و برم طبقه دوم، آخه کلاسم طبقه چهارم بود و دفتر اساتید طبقه دوم. پیچ و پیچیدم. سرم پایین بود و داشتم با تمرکز راه می رفتم تا بنا به سفارش مامان خانم و با وقار نشون بدم.
مامانم من و میشناسه می دونه راه رفتن درست و بلد نیستم هی سفارش میکنه.
چشمم جلوی پامو می دید و مواظب بودم که کجا پا می زارم. سرمو بلند کردم و خوشحال از اینکه دارم خوب راه می رم به رو به رو نگاه کردم.
دو نفر داشتن از رو به رو میومدن. چشمهام گرد شد از تعجب.
نهههههههههههههههههههههه......
یکیش اون مرده بود که روز اول تو پله ها دیدمش و اون یکی ...
گرومپ ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#8
Posted: 20 Nov 2012 09:22
افتادم. با زانو خوردم زمین و کیفم ولو شد و محتویاتش مثل ماست پخش شد. از درد چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد. سرمو انداخته بودم پایین. بلکم کسی من و نبینه و نشناسه.
-: حالتون خوبه؟ کمک نمی خواین.
الاغی؟؟؟؟!!!! زمین خوردم زانوم شکست چه حال خوبی دارم آخه؟
سرمو بلند کردم. پسر پله ایه کنارم نشسته بود. تا چشمش بهمن افتاد یهو با بهت با دست اشاره به یه سمتی کرد. شاید منظورش پله ها بود و گفت: اِه... شما ... همون خانم سوسکه هستین ....
اخمم رفت تو هم.
من: نخیر من خانم آدمه هستم. سوسک چیه چندش...
لبخندشو به زور جمع کرد. دوباره پرسید: حالتون خوبه؟؟؟
به زور گفتم: سعی میکنم خوب باشم.
خیز برداشت سمتم و گفت: بزارید کمکتون کنم بلند بشید.
سریع دستمو آوردم بالا و به حالت ایست گرفتم سمتش.
تندی گفتم: به من دست نزنیا ....
پسره با بهت نیم خیز تو جاش استپ شد. فهمیدم خیلی بد گفتم بهش، بیچاره می خواست کمک کنه.
سریع اومدم درستش کنم. گفتم: میترسم بچه ها ببینن حرف در بیارن برامون.
پسر دومیه پوفی کرد.
اه آقا لاله یه صدای از خودش در آورد. سرمو بلند کردم و به خنده مسخره پسره که تو تمام این مدت با اخم بالا سرم ایستاده بودنگاه کردم. اونم تو چشمهام نگاهکرد.
واقعا" که خنگی. الاغ .... بی شعور .....
همین جوری بی خودی دلم می خواست به این یارو فحش و بد وبیراه بگم.
پسر پله ایه با لبخند گفت: اگرم بخواد بد بشه برای من بد میشهکه استادم شما نگران نباشید.
استادی؟ استاد کجا؟ پس چرا من ندیدمت تو دفتر.
آی لجم گرفت، آی لجم گرفت . اینم منو به چشم استاد نمی دید. آخه خدا من چقدر بدبختم.
با یه اخم غلیظ گفتم: ممنون آقای استاد نیازی نیست کمک کنید. خیلی لطف کردنت گرفته وسایلموجمع کن.
پسره با خنده وسایلمو جمع کرد و ریخت تو کیفم و کیفمو داد دستم. به زور از جام بلند شدم و ایستادم. خدایی بود که این راه روی سمت پله ها معمولا" خلوت بود وگرنه آبرو برام نمی موند. پسر دومیه دولا شد و یه چیزی از زمین برداشت . به دستش نگاه کردم.
اوا این دست تو چی کار می کنه؟
سریع رژ قرمز جیغمو از دستش گرفتم. اصلا" یادم نبود این تو کیفمه. آبروم رفت. به قول پریسااین از اون رژ خرابیا بود که فقط زنای فلان می زدن. منم فقط تو مهمونیا می زدم اونم یکم. عشق رژقرمز داشتم خوب.
رژم و انداختم تو کیفمو تندی زیپشو بستم و با یه تشکر سادهتندی با نهایت سرعتی که پاهایچلاق شدم اجازه می داد رفتم سمت پله ها.
بعد 5 دقیقه رسیدم به دفتر اساتید و رفتم تو. بس که شل شلی راه می رفتم انقدر طول کشید. مهلا انتهای اتاق نشسته بود و یه صندلی هم کنارش خالی بود. یه خسته نباشید کلی گفتم و رفتمکنارش نشستم. سرمو که بلند کردم چشم تو چشم پسر پله ایه شدم.
این پسره هم هر وقت من دیدمش درحالت تعجب بود. یعنی صورتش هیچ حالت دیگه ای به خودش نمی گیره؟
پسر پله ایه با تعجب گفت: شمااستادین؟؟؟؟؟
نه من مرشدم.
دلم می خواست براش پشت چشم نازک کنم اما زشت بود نمی شد جلو همکارا.
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
گفتم: با اجازتون.
بهتش تموم شد. یه لبخند اومد رولبش.
پسره: خواهش می کنم. اما اصلا" بهتون نمیاد خیلی جوونید.
من: چرا بهم نمیاد؟ تا جایی که می بینم این دانشگاه خیلی استادهای جوونی داره.
با دست به خودش اشاره کردم.
دوباره خندید و گفت: بله اما هیچکی مثل شما جوون نیست. میشه بپرسم چند سالتونه؟
بی هوا گفتم: نوچ نوموش ....
یهو فهمیدم دارم گند می زنم دهنمو بستم. ای خدا من چرا این جوریم حواسم به زبونمم نیست همه اش تقصیر این بچه های 98 ایه بس که تو سایت هی میگن نوموخوام و نوموشه و کلا" با یه زبون دیگه حرف می زنن که من به شخصه هر جمله اشون و باید سه بار بخونم تا بفهمم کلمه درست چی بوده. دیگه افتاده بود تو دهنم.
سریع اومدم جمعش کنم. تندی گفتم: 25 .
پسره با لبخند یه ابروش رفت بالاو گفت: مدرکتون؟
یکی نیست بگه مامور سرشماری هستی که سن و مدرکتو مشخصات می خوای.
تو چشمهاش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: معمولا" همه اول اسم ومی پرسن شما یه دفعه رفتین تو سن و مدرک و سوال بعدی چیه؟ پدرتون چی کاره است؟
پسره یکم مات نگاهم کرد. پسربغلیش خنده اش گرفته بود. از اول تا آخر داشت به حرفهای ما گوش می کرد و به زور خودشو بی تفاوت نشون می داد. من که می دونم تو از اون فضولایی از خداته یکی آمار در بیاره تو گوش کنی. بزغاله. اه بی خی.
جدی با اخم به بزغاله نگا کردمکه تا نگاهمو متوجه خودش دید یه تک سرفه ای کرد و روشو برگردوند که یعنی من حواسم به شما نیست.
خدا این سرفه ها رو از ما نگیره وگرنه چه جوری می تونیم سه کاریمون و جمع کنیم؟
پسر پله ایه بالاخره تونست به خودش بیاد و دوباره با لبخند گفت: من مهربان هستم.
یه ابروم رفت بالا.
من: بله می دونم محبت دارید و مهربونید اما فامیلیتون بیشتر به دردم می خوره تا خصوصیات اخلاقیتون.
بزغاله زد زیر خنده. آی دلم می خواست بزنمش همین جور بی خودی. این مثلا" حواسش یه ور دیگهبود که.
پسر پله ایه هم خندید و وسط خنده اش گفت: فامیلیم مهربانه.
ابروهام رفت بالا و یه هانننننننننن بلند گفتم.
من: فامیلیتون خیلی لطیفه.
خدایی همیشه فکر می کردم مهربان و محبت و لطف و اینا به دخترها میاد. این پسره فامیلیش مهربان بود مثلا" دوستهاش چی صداش می کردین؟ مهی جونم بیا. یا مهربون عزیزممممممممممم...
چه فامیلی به قد و هیکلش نمیومد عمرا".
مهربان با لبخند شیطون نگاهم کرد و گفت: خودمم لطیفم.
پررو .... یاد این ترول ها افتادم قیافه طرف چیر چلاق میشد با جیغ میگفت کصافطططططططططططططططط . دوست داشتم منم همون ریختی بگم پرروووووووووووووو
یه اخم ریز کردم که زیادی صمیمی نشه دیگه بسه هر چی ضایع بازی در آوردم الان دیگه باید خانم بشم که حساب کار دستش بیاد.
با همون اخم ریزه گفتم: خوشبختم آقای مهربان من هم مفخم هستم.
این و گفتم و سریع اما نرم رومو برگردوندم سمت مهلا که دیگه این پسره نخواد حرف بزنه.
مهلا با لبخند گفت: مهربان و می شناسی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#9
Posted: 20 Nov 2012 09:23
یه نگاه بهش کردم.
من: اگه دوبار سوتی دادن و ضایع کردن جلوش و به حساب شناختن بزاری آره.
با تعجب نگاهم کرد و من مجبوری براش تعریف کردم. هم قضیه پله رو هم زمین خوردنمو. مهلا داشت ریسه می رفت از خنده.
دیگه فرصت نشد حرفی بزنیم باید می رفتیم سر کلاسها.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#10
Posted: 20 Nov 2012 09:29
هیچکی مثل تو نبود (3)
یه هفته ای میشه که میام دانشگاه. انقده که از صبح تا عصر اخم می کنم تا این دانشجوها باورشون بشه من استادمو ازم حساب ببرن ناخوداگاه اخمم رو صورتم می مونه و شبم تو خونه به همه اخم می کنم. دو سه دفعه مامان حسابی دعوام کرد به خاطر این این موضوع اما دست خودم نیست چه کنم.
یادمه اون موقع که دانشجو بودم و ترم آخر لیسانس یکی تو دانشگاه من ومی دید مخصوصا" ورودیها چه دختر و چه پسر وقتی می فهمیدنترم آخرم کلی تعجب می کردن. یه بار با بچه ها نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه و دور و برمونم کلی دختر و پسر بودن. داشتیم بلند بلند از مهمونی که قرار بودمن بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم تا ترم آخریه از هم خداحافظی کنیم و یه خاطره به یاد موندنی بسازیم حرف می زدیم.
حرفمون تموم شد یهو یکی از دخترهایی که کنارمون نشسته بود گفت: ببخشید شما رشته اتون چیه؟
من گفتم: معماری.
دختره گفت: ورودی هستین؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم. به من می خوره ورودی باشم؟ نه من خروجیم.
دختره با تعجب نگاهم کرد.
دوباره گفتم: یعنی ترم آخرم.
یهو دختره همچین تعجب زده گفت: نههههههه، که بهم برخورد.
یعنی انقده بچه می زدم؟ همون موقعشم با اینکه قیافه ام 150 درجهبا الان فرق داشت بازم همه فکرمی کردن کمتر از سنم هستم. خلاصه اینکه صورت بچگونه ای داشتم.
شایدم به قول مامانم به خاطر این بود که هنوز مثل بچه ها رفتار می کردم و هنوز نفهمیده بودم که رفتار یه خانم چه جوریه.
کلاسم تموم شده بود. لیست حضور غیاب و کیفمو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون. همزمان با من پسر بزغاله ایه هم اومد بیروناز کلاسش.
یعنی بزغاله روش موندا.
چند تا از دخترهای دانشجو دوره اش کرده بودن و باهاش حرف می زدن . با لبخند و مهربون جوابشون و می داد.
یه نگاه به دخترها کردم. همه اشون تر و تمیز و شیک بودن. همچینم خودشون و درست کرده بودن که انگار قراره از همین جا برن عروسی.
والا زمان ما اگه یه رژ می زدیم کهیکم تو چشم بود جیگرمون و در میاوردن از همون دم در نگهبانی ماها رو راهی حراست می کرد. مخصوصا" اگه مانتومونم کوتاه می بود دیگه هیچی، پرونده سازی میشد. اما اینجا دخترها آنچنان آرایشی می کنن که من خودم سر کلاسم یه وقتهایی دقت می کنم ببینم چه جوری سایه زدن که انقده قشنگ شده. خوب از یه جایی باید مدلهایجدید و یاد می گرفتم دیگه. کجا بهتر از اینجا که مثل سالن مد بود.
مانتوها رو هم که نگم بهتره. بعضیهاشون اونقدر ناجور و نازک و کوتاه بود که شاید ماها تو خونه جلوی مهمونم اون و نمی پوشیدیم.
چشمم به این استاده و دخترها و لبخنداشون بود. بازم بی خودی حرص می خوردم. معلومه که چشمش این دخترها رو گرفته که اینجوری تحویلشون می گیره. حالا یهدختر نامرتب بیاد کنارش اصلا" نگاهشم نمیکنه ها. نمی گم جواب نمیده نه جواب می ده اما این جوری لاس نمی زنه باهاشون.
دخترها با این استاد گرامی تا نزدیک دفتر اساتید اومدن و بعدش ولش کردن. منم پشت سرشون آروم میومدم و با تأسف بهشون نگاه می کردم. بیچاره ها.
استاده که تنها شد قدمهامو تند کردم تا سریع از کنارش رد بشم.هر چی می خواستم ببینم و دید بودم بقیه دیدن نداشت.
اومدم از کنارش رد بشم که دلم طاقت نیاورد برگشتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش تو گوشیش بود. وقتی که حس کرد یه چیزی یا کسی جلوشه سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
تعجبم داشت ما دو تا حتی تا حالا به هم سلامم نکرده بودیم چه برسه به اینکه من بخوام بایستم و باهاش حرف بزنم.
نگاهش که بهم جلب شد خیلی خونسرد گفتم: شما می دونید که استادا نمی تونن مخ دانشجوها رو بزنن و باهاشون دوست بشن مگهنه؟ خلاف قوانینه.
چشمهاش از تعجب باز موند. دلم خنک شد . باید بفهمه که نباید با دخترها لاس بزنه. احمق خنگ.
رو پاشنه پام چرخیدم و برگشتم.همون لحظه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده. منم خوشحالرفتم تو دفتر.
جمع خانمانه بود و مردی تو اتاق نبود. رفتم پیش مهلا و مریم نشستم. چند نفر دیگه هم بودن. داشتن سر یه چیز بحث می کردن.
مهلا: اصلا" بزارید از آنا بپرسیم. هرچی اون گفت.
رو به من کرد و گفت: آنا به نظرت از بین مهربان و مفتون کدوم بهترن.
مفتون ....
یه اخمی کردم و گفتم: مفتون خر کیه؟
حالا می دونستما. نمی خواستم به روی خودم بیارم.
مهلا متعجب گفت: مفتون دیگه استاد بچه های معماری. بچه های تو .
همچین می گفت بچه های من که انگار من 10 تا شوهر کردم و30 تا بچه دارم. مفتونم هم به زبون خودمون همون بزغاله بود.
بی تفاوت گفتم: آهان اون و می گی؟ حالا یعنی چی کدوم بهترن؟
مهلا با هیجان گفت: ببین این دو تا استاد در صدر استادای مجرد این دانشگاهن. یعنی بهترین مجردهایاینجان. حالا ما می خوایم ببینیم کدومشون اولن؟ هر دوشون خوش تیپن. متین و پر جذبه. البته مهربان مثل اسمش خیلی مهربون و خونگرمه. مفتونم خوبه ها ولی یکمخونسرده و زیاد حرف نمی زنه.
با تعجب بی هوا گفتم: مفتون حرف نمی زنه؟
مهلا بی توجه به سوال من گفت: آره تو دانشگاه فقط با مهربان خیلی صمیمیه اما با همه خوبه. در کل جفتشون بچه های خوبین و بی عیب. تو بودی کدومو انتخاب می کردی.
لجم گرفته بود. مفتون خوب؟ بیعیب بود؟ این پسره کوره، دختر باز؟ اینا نمی دیدن که مفتون چه جوری به دانشجوهای دختر خوشگلش نگاه می کنه؟ نه دیگهنمی دیدن. نمیاد جلوی بقیه خودشوضایع کنه که. در خفا این کارها رو می کنه. منم اگه می دونم چون ....
انقده لجم گرفته بود از دست این پسره که با اخم یهو بلند شدم وجلوی خانمها ایستادم و گفتم: آخه آدمم قحطه شما به مفتون میگید خوب؟ کجای این بوزینه خوشتیپه؟ دو زارم که اخلاق نداره. اه اه نمی دونم چی تو این یابو دیدن که ازش انقده تعریف می کنی و بیچاره اون مهربان که با وجود مشنگ بودنش، چون همیشه نیشش بی خودی بازه، شما با این پسره مقایسه اش می کنید.
روزگار غریبی ست نازنین ...