درخواست رمان در مســــــیر عشــــــــق تعداد قسمت:۱۷نویسنده:فرشتهموضوع:عاشقانه و هیجانیخلاصه داستان:داستان درباره ی دختری به اسم پریناز است که طی اتفاقاتی به اصرار خانواده اش مجبور میشه مدتی رو در اصفهان پیش عمه اش زندگی بکنه و با رفتنش به اونجا اتفاقاتی براش میافته که
قسمت اول:کلیدم رو از توی کیفم در اوردم وبا خستگی در خونه رو باز کردم.بوی قرمه سبزیه مامان کل خونه رو برداشته بود.اوممممم...عجب بویی هم داشت. به به...با صدای بلند گفتم:مامانه گله خودم سلااااام..مامان با لبخند در حالی که میل بافتنی ویه کاموای سرمه ای توی دستاش بود به پیشوازم اومد وبا همون لبخند مهربونش گفت:سلام دخترم...خسته نباشی.سریع کفشامو در اوردم وپریدم یه بوس گنده از لپش کردم که صداش در اومد.هیچ وقت خوشش نمی اومد کسی لپشو محکم ببوسه...به قول خودش چندشش می شد..ولی کو گوش شنوا؟به طرف اتاقم هلم داد وگفت:برو دختر... صدبار گفتم منو اینجوری نبوس...برو لباساتو عوض کن بیا تا ناهار بخوریم.-اااا... مگه بابا نمیاد؟مامان همونطور که به سمت سبد کامواهاش می رفت گفت:نه.زنگ زد گفت تا شب نمیاد.اخر با این کار کردن زیادش خودشو نابود می کنه.با خستگی به طرف اتاقم رفتم ودر همون حال گفتم:مامان جان شما که می شناسیدش.بابا جونش به هواپیماهاش وشرکتش بسته است.پس بیخودی خودتونو حرص ندید...چون بی فایده است.مامان چیزی نگفت.برگشتم سمتش که دیدم کنار گاز ایستاده وداره فکر می کنه.همیشه همینجور بود.بابام شرکت هواپیمایی داشت وخودش هم دو تا هواپیمای شخصی داشت که هم خودش ازشون استفاده می کرد وهم اجارشون می داد.وضعیت مالیمون میشه گفت خیلی خوب بود ..ولی همیشه کمبود حضور پدر رو توی خونه حس می کردیم.پدرم مرد اروم وخوبی بود ولیعلاقه ی خیلی زیادی به شغلش داشت ومیشه گفت یه جورایی شغلش هووی مامانم بود.حتی می تونم بگم بابا کارش رو از مامانم بیشتر دوست داشت.ولی مامان عاشق بابام بود وهمیشه این کمبود رو تحمل می کرد.بابا هم همیشه یا توی شرکتش بود ویا پیش هواپیماهاش...خلاصه خیلی کم میشد توی خونه دیدش...من که برام عادت شده بود .ولی مامان...خب به هر حال همسرش بود و نیاز داشت که شوهرش در کنارش باشه..ولی با این حال همیشه سکوت می کرد و این وسط فقط من بودم که همیشه از این سکوت عذاب اور رنج می بردم.سرمو تکون دادم و وارد اتاقم شدم.کیفمو انداختم روی تخت ویکی یکی لباسامو در اوردم.خیلی خسته بودم..اگه ناهار قرمه سبزی نداشتیم همین جوری رو تختم ولو می شدم.ولی این شکم گرسنه که این چیزا حالیش نمیشه.یه بلوز استین کوتاه سرخ که یه قلب اکلیلیه نقره ای روش کشیده شده بود با یه شلوار راحتی سفید پوشیدم وموهامو شونه زدم واز اتاق اومدم بیرون.به سمت دستشویی رفتم وبا زدن چند مشت اب سرد به صورتم... احساس کردم یه کم از اون حالت خستگی در اومدم.با لبخند وارد اشپزخونه شدم که چشمم افتاد به میز غذا خوری ... قرمه سبزی بهم چشمک می زد ومی گفت:چرا معطلی ؟ د..بیا منو بخور دیگه..سریع نشستم پشت میزو گفتم:مرسی مامانه گلم...دارم از گشنگی تلف می شم.مامان مهربون نگام کرد وگفت:خدا نکنه عزیزم...بخور دخترم نوش جانت.با همین حرف مامانم استارتمو زدمو با سر افتادم رو بشقابه غذام...انقدر تند تند می خوردم که تموم بشقابم رو توی 5 دقیقه برق انداختم.ولی مامان مثل همیشه اروم غذا می خورد وکمی هم توی فکر بود.برای اینکه از تو فکر درش بیارم با لحن شادی گفتم:مامانی میای عصری بریم خرید؟با تعجب نگام کرد وگفت:چرا خرید؟تو که دیروز خریداتو کردی؟چیزی لازم داری؟-نه..فقط گفتم بریم بیرون بگردیم ..حال وهوامون عوض بشه.لبخند مهربونی زد وگفت:دخترم بذار یه روز دیگه امروز وفردا کلی کار دارم.نگاهش کردم وگفتم:چکار دارید؟مگه قراره بازمهمونی بگیریم؟سرشو تکون داد وگفت:نه ...قراره پس فردا دوست بابات با خانواده اش بیان اینجا...مشکوک نگاهش کردم وگفتم:کدوم دوستش؟اقای سخاوت؟با لبخند نگام کردوگفت:نه...تو نمی شناسیشون...قراره از شهرستان بیان..ظاهرا بابات توی اخرین سفرش حمید دوست دوران دانشجویش رو می بینه وبعد هم دعوتشون می کنه بیان اینجا...-یعنی این همه راه از شهرستان فقط برای دیدن بابا میان؟چه ادمای بی کارینا...-اینجوری نگو دخترم.خب به هر حال با هم دوست هستند دیگه ...بعد از سالها همدیگرو دیدند وحالا هم می خوان تجدید خاطرات بکنند.با بیخیالی گفتم:حالا چند نفر هستند؟مامان نگاه خاصی بهم کرد که منم مشکوک نگاهش کردم.گفت: اقا حمید که دوست باباته و زنش که فکر می کنم باید اسمش سمیرا باشه وپسرشون علیرضا...اینطور که بابات می گفت ادمای خوبی هستند واز اون خانواده های خیلی ثروتمندند.پوفی کردم واز پشت میز بلند شدم.این مامان من ...امروز یه جورایی مشکوکمی زد.بالاخره معلوم میشه که باز چه خوابای رنگی برام دیدند.بشقابم رو توی سینک شستم وبه بهانه ی درسام رفتم توی اتاقم...بابا ساعت 9 شب اومد خونه..چهره اش از خستگی جمع شده بود واخم ملایمی بر پیشانی داشت..بعد از شام هر سه جلوی تلویزیون نشسته بودیم وبرنامه ی مزخرفی رو که نشون می داد رو نگاه می کردیم بحث بر سر طلاق وفرزندان طلاق ...هه... خداییش ادم مشکلات مردم رو که می بینه مشکلات خودش رو به کل فراموش می کنه..البته من هیچ مشکلی توی زندگیم نداشتم...ولی بدبختیه من از اون شب شروع شد.بابا بی مقدمه رو به مامانم گفت:فریبا نمی خواد برای فرداشب تدارک ببینی.مامان که سرش توی بافتنیش بود وداشت با دقت می بافت.. دستش از حرکت ایستاد و رو به بابا با تعجب گفت:اخه چرا؟مگه قرار نبود فرداشب دوستت با خانواده اش بیان؟بابا با کلافگی که ناشی از خستگیه زیادش بود.. نگاهی به مامان کرد وگفت:قرار بود بیان که امروز حمید زنگ زد وگفت یه ماموریت خیلی مهم براش پیش اومده وتا 1 ماه دیگه نمی تونند بیان تهران.به همین خاطرهم فرداشب نمیان.بعد هم نفس عمیقی کشید وبه تلویزیون خیره شد.معلوم بود که خیلی دوست داشته بعد از چند سال دوست دیرینه اش رو ببینه .از طرفی من هم خوشحال بودم.بهتر که نمیان...با این نگاه مشکوک مامان مطمئن بودم یه کاسی ای زیر نیم کاسه اشون هست.با حرف بابا لبخند عمیقی روی لبام نشسته بود ...ولی با حرفی که الان زد اون خنده که پاک شد هیچ به کل خندیدن هم ازیادم رفت.بابا:دخترم تو نمی خوای فکری برای آینده ات بکنی؟با تعجب نگاهش کردم.این حرف بابا یعنی اینکه تو نمی خوای شوهر بکنی؟منه بدبخت که فقط 21 سالمه...شوهر رو می خوام چه کنم؟وقتی نگاه خیره ی بابا رو روی خودم دیدم سرمو انداختم پایین واروم گفتم:چه فکری باباجون.فعلا که دارم درس می خونم..بعد هم که....دیگه روم نشد بگم حالا برای شوهر کردن فرصت زیاده...ولی بابا مثل اینکه اون شب می خواست هر جور شده منه بدبخت رو شوهر بده با لحن قاطعی گفت:ولی اگه ازدواج هم بکنی باز هم می تونی به درست ادامه بدی.فکر نکنم ازدواج مانع تحصیلت بشه.دیگه نمی تونستم بیشتر از این اونجا بنشینم. از جام بلند شدم وبا گفتن:ولی من شرایط فعلیم رو بیشتر دوست دارم...خواستم برم تو اتاقم که با صدای بابا همون جا میخکوب شدم.-حمید وخانواده اش 1 ماه دیگه برای خواستگاری از تو میان...پسرش علیرضا هم مثل تو درس می خونه وهم توی شرکت باباش رییسه...خانواده ی خوبی هم هستند ومطمئن باش همه جوره علیرضا برای تو مناسبه.وای خدا بابا چی می گفت؟علیرضا دیگه کدوم خریه؟من شوهر می خوام چکار؟با درموندگی به مامانم نگاه کردم تا اون یه چیزی به بابا بگه ولی مامان تا نگاه منو روی خودش دید سری تکون داد وباز مشغول بافتن شد.ای خدا حالا منه بی کس وتنها چه کنم؟-خب چی میگی؟
با بغض گفتم:مگه چیزی هم مونده که من باید بگم؟شما که خودتون بریدید ودوختید ...خب بیاید به زور هم تنم کنید دیگه.بابا از روی مبل بلند شد وروبه روم ایستاد. با اخم گفت:معلوم هست چی داری می گی؟دختر من برای خودت میگم.اینا خانواده ی خیلی خوبین...مطمئن باش لیاقتت رو دارند.سرمو انداختم پایین وبا صدای گرفته ای که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم:ولی بابا شما شاید خانواده اش روبشناسید.. ولی نمی دونید که پسرشون هم خوب هست یانه...من نمی خوام....به خاطر..دیگه نزدیک بود بغضم بشکنه.. پس خفه شدم.لحن بابا مهربون شد وگفت:ولی دخترم...علیرضا هم توی همون خانواده بزرگ شده.من بهت اطمینان میدم که جوون خوب وسر به راهیه.ای سربه راهیش دوبله بخوره توی سرش...من میگم شوهر نمی خوام بابام میگه طرف جوونه خوبیه....اینو دیگه کجای دله واموندم بذارم؟خواستم بگم مگه شما اون رو هم دیدید که انقدر خوب می شناسیدش؟ولی اگه زبون باز می کردم از اون ور هم اشکام گلوله گلوله جاری می شد پس با یه شب بخیر دویدم به سمت اتاقم وخودم رو پرت کردم توش....بغضم سرباز کرد وقطره قطره اشکام روی گونه ام جاری شد.به عادت همیشه که وقتی گریه ام می گرفتمی رفتم جلوی اینه وبه صورت غمزده ام نگاه می کردم ..اینبار هم رفتم وروی صندلیه جلوی میزاینه نشستم وبه خودم نگاه کردم...اخه چرا بابا با من این کار رو می کرد؟یعنی الان دیگه حکم یه سربار رو براشون داشتم؟یعنی توی خونه به این بزرگی یه وجب جا برای من نیست؟منه بیچاره که فقط 21 سالمه....حالا حالاها وقت داشتم...پس چرا...یه دستمال از روی میزم برداشتم و اشکام رو پاک کردم .باز از توی اینه به خودم خیره شدم...چشمای قهوه ای روشنم به خاطر گریه کمی سرخ شده بود.موهام هم به رنگ چشمام بود ولی یه درجه تیره تر...ابروهام کمونی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشتم که به اجزای صورتم می اومد...صورتم گرد بود وپوستم هم گندمی بود.چشمام وموهامو از مامان به ارث برده بودم ورنگ پوستم هم از بابا...بابا سینا ومامان فریبا رو خیلی دوست داشتم. ولی چرا اونا از من می خواستند بدون هیچ عشق وعلاقه ای به عقد یه پسر که تا به حال ندیدمش در بیام؟نه...نباید میذاشتم همچین اتفاقی برام بیافته...خیر سرم بزرگ شدم ومی تونم برای خودم تصمیم بگیرم.شوهر شلوار وبلوز نیست که اونا به راحتی بتونند برام انتخاب بکنند...نه من به زور شوهر نمی کنم...به هیچ وجه...عمرااااااااااا.صبح توی دانشگاه بهنوش رو دیدم.دوست صمیمیم بود ودخترخوب وارومی هم بود.چهره ی بانمکی داشت که وقتی می خندید یه چال خوشگل روی گونه اش می نشست.درست مثل من...ولی چال من عمیق تر بود به طوری که انگار با خنده ام لپم سوراخ میشد...البته به گفته ی دیگران ..منو به این باور می رسوند که این چال خیلی بهم میاد...نمی دونم والله...بعد از سلام واحوال پرسی.. در حالی که به سمت کلاس می رفتیم بهنوش گفت:پریناز چیزی شده؟شونمو انداختم بالا وگفتم:نه...چیزیی نیست.(نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:چطور مگه؟به روبه رو خیره شد وگفت:اخه صورتت گرفته است .انگارمثل همیشه نیستی.سرمو تکون دادم واه عمیقی کشیدم.گفتم:بعد از کلاس برات میگم.مشکوک نگاهم کرد و سری به نشونه ی تایید حرفم تکون داد.استاد حرف می زد ومنم بدون اینکه بفهمم چی داره می گه فقط بهش خیره شده بودم.انگار به جای استاد بابام وایساده بود وداشت برام سخنرانی می کرد.همه اش صدای بابا سینا توی گوشم بود که می گفت:علیرضا پسر خوبیه...لیاقتت رو داره...اونا تا 1 ماه دیگه برای خواستگاریت میان...با کلافگی سرمو تکون دادم.به کل اعصابم ریخته بود به هم...ای خدا این دیگه چه جورش بود؟داشتم اروم زندگیمو می کردما.علیرضا دیگه کدوم خری بود که سر راه منه بدبخت قرار گرفت؟...واااای که دارم دیوونه میشم...سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم ووقتی چشم چرخوندم دیدم بهنوش زل زده بهم وداره نگاهممی کنه.وقتی نگاهمو متوجه خودش دید با سر اشاره کرد: چی شده؟منم مثل خودش سرمو انداختم بالا ویعنی :هیچی...با تک سرفه ی استاد صاف نشستم وحواسمودادم به سخنان گوهربارش...حداقل درسم رو دو دستی بچسبم در نره...قرار نیست که به خاطر یه سرخرتازه از راه رسیده از درس ودانشگاهم بیافتم...وقتی کلاس تموم شدمن وبهنوش شونه به شونه ی هم از دانشگاه خارج شدیم.رو بهش گفتم:بیا سوار شو..می رسونمت.-نه...امروز خونه ی خاله ام دعوتیم...باید برم اونجا...-پس سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.-باشه...پس بریم.هر دو سوار ماشین من شدیم و به ارومی حرکت کردم.دوست داشتم باهاش درد ودل کنم.بهنوش کلا دختر ارومی بود وتا خودت نخوای براش چیزی رو توضیح بدی ..اون ازت نمی خواد...اصلا کنجکاو نبود...ولی می دونستم الان نگرانمه ودوست داره بدونه که امروزچم شده.نیم نگاهی بهش کردم.با خونسردیه ذاتیش به روبه رو خیره شده بود وچیزی نمی گفت.بی مقدمه گفتم:دیشب بابام می گفت که می خواد به زور شوهرم بده.با تعجب برگشت ونگاهم کرد.گفت:چی ؟شوهرت بده؟اونم به زور؟اخه چرا؟با کلافگی به خیابون نگاه کردم وگفتم:چراشو باید بری از خودش بپرسی...به من میگه باید با پسر دوستم که تازه بعد از سالها پیداش کردم ازدواج بکنی.-حالا پسره چه جورادمی هست؟پسر بدیه؟شونمو انداختم بالا وبا اخم گفتم:نمی دونم...اصلا تا حالا ندیدمش...(نیم نگاهی به چهره ی متعجبش انداختم وگفتم:باورت میشه من در حال حاضر فقط از به اصطلاح همسر اینده ام یه اسم می دونم؟ اونم...علیرضا است...بهنوش از تعجب چشماش گرد شده بود.خب بنده خدا هم حق داشت.کی اینجوری شوهر می کنه که منه بدبخت دارم می کنم...ولی عمرا اگه من بذارم این ازدواج سر بگیره...-اخه اینجوری که نمیشه...مگه الان عهد شاه وزوزکه که بابات می خواد اینجوری شوهرت بده؟با خنده ی عصبی گفتم:نه عهد شاه وزوزک نیست...این ادما هستند که هنوز توی همون عهد موندند وبه خودشون زحمت ...بهنوش وقتی دید دیگه ادامه ی حرفمو نمی زنم بهم نگاه کرد ..که دید نگاهم توی اینه ی ماشینه...-چی شد پریناز؟چرا یهوساکت شدی؟...-هیسسسسسس...بهنوش فکر می کنم یکی داره تعقیبم می کنه.بهنوش با تعجب گفت:چی؟همزمان برگشت وعقب رو نگاه کرد.یه ماشین مدل بالای مشکی که شیشه هاش دودی بود داشت تعقیبممی کرد.
-از کجا می دونی داره دنبالت میاد؟سرعتت رو کم کن شاید رد شد.-نه..مطمئنم.از جلوی دانشگاه دنبالمه..چند بار هم سرعتمو کم کردم ولی رد نشد.با ترس نگام کرد وگفت:به نظرت دنبال کدوممونه؟من یا تو؟گنگ نگاهش کردم وگفتم:یعنی چی؟-خب چه می دونم؟شاید دنبال من باشند.-اخه واسه ی چی باید تو رو تعقیب بکنند؟مگه کسی باهات دشمنی داره؟کمی فکر کرد وگفت:نه...هیچ کس... بابای من که فرش فروشی داره..پلیس یا درجه دار نیست که بخوان دنبالم کنند.اون قدر پولدارهم نیستیم که بخوان به خاطر پول دنبالم بیان.با پوزخند نگاهش کردم وگفتم:پس لابد دنبال من هستند.از اینکه با ترس نگام می کرد خنده ام گرفته بود.اخه مگه من دختر وزیر مزیری ...چیزی بودم که بخوان دنبالم بکنند ویا بدزدنم؟بی خیال بذار بیان لابد مزاحمند.ولی یه جورایی ته دلم احساس خطر می کردم ..که دلیلش رو نمی دونستم.تا یه جایی بهنوش رو رسوندم ووقتی حرکت کردم با تعجب دیدم اون ماشین همچنان دنبالمه...پس دنبال من بودند نه بهنوش...خیلی خب ...پس اگه تونستید حالا دنبالم بیاید....برو که رفتیم...پامو با اخرین توان روی گاز فشردم وبا سرعت زیاد توی خیابون شروع کردم به رانندگی...خدارو شکر دست فرمونم حرف نداشت.از بین ماشینا سریع رد می شدم واز توی اینه هم پشت سرمو زیر نظر داشتم..عقب افتاده بودند ولی همچنان دنبالم بودند.انقدر با سرعت رانندگی می کردم که صدای بوق ماشین های اطرافم در اومده بود...اوه اوه...پلیس...با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی که سر پیچ چهارراه ایستاده بود..سرعتمو کم کردم ونگاه پیروزمندانه ای به ثانیه شمار چراغ راهنمایی کردم...ای ول همینه...به محض اینکه چراغ رو رد کردم چراغ قرمز شد واون ماشین سیاه با وجود پلیس مجبور شد توقف بکنه...با خوشحالی تو ماشین داد زدم:یوهووووو...ای ول به خودم.خدا جون مرسییییییی.انقدر خوشحال بودم که انگار توی مسابقه ی اتومبیل رانی مدال گرفتم...ولی کنجکاو بودم که بدونم اون ماشین برای کیه ؟با من چکار داره؟ولی زود بی خیالش شدم وگفتم:بی خیال بابا...مزاحم بود و رفت پی کارش...ولی همون ماشین وادماش..مسیر زندگیه منو تغییر دادند...مسیری که ....با همون ذوق ناشی از حالگیری از اون ماشین مزاحم وارد خونه شدم.با تعجب دیدم بابا این موقع روز خونه است. کفشام رو در اوردم وبه سمتش رفتم.روی مبل نشسته بود ودر حالی که انگشت اشاره اش روی لباش بود ...عمیقا توی فکر بود.کنارش ایستادم وگفتم:سلام بابا...امروز نرفتید شرکت؟بابا با شنیدن صدام از فکر بیرون اومد ونگاه خسته ای بهم انداخت.از نگاهش کلافگی می بارید.با تعجب گفتم:بابا چیزی شده؟چرا انقدر پریشونید؟ولی بابا فقط سکوت کرده بود.به اطراف نگاه کردم خبری از مامان نبود.یه لحظه ترسیدم که برای مامانم اتفاقی افتاده باشه.سریع رومو کردم سمت بابا وبا ترس گفتم:بابا...مامان کجاست؟اتفاقی که براش نیافتاده؟تو رو خدا اگه چیزی شده به من هم بگید.بابا با همون نگاه خسته اش نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:نه دخترم...مادرت حالش خوبه.کمی خرید داشت ..رفته بیرون...بعد اه عمیق و پر از دردی کشید وبه گوشه ای از سالن خیره شد.اخه چرا انقدر ناراحت بود؟هیچ وقت بابا رو انقدر پریشون ندیده بودم.حتم داشتم اتفاق بدی افتاده که داره ازم پنهونشمی کنه.بابا مرد توداری بود وخیلی کم پیش می اومد از مشکلاتش توی خانواده حرفی به زبون بیاره.همیشه یه شعار داشت اون هم اینکه:مشکلات مرد باید توی دلش باشه واونا رو روی سر خانواده اش نریزه...باید خودش عرضه داشته باشه وبا مشکلاتش بجنگه نه اینکه خانواده اش رو هم درگیر بدبختیاش بکنه.نمی دونم ...من هیچ وقت با این حرف پدرم موافق نبودم.مگه یه ادم چقدر می تونه یه مشکل رو تحمل بکنه؟اینجوری بیشتر به خودش اسیب می رسونه...بابا هنوز توی فکر بود واخم غلیظی هم روی پیشونیش نشسته بود.داشتم به طرف اتاقم می رفتم که با صدای بابا ایستادم وبرگشتم سمتش.-پریناز؟-بله بابا جون.با کلافگی دستی بین موهای جو گندمیش کشید وگفت:دخترم..فکرات رو کردی؟منظورش چی بود؟وقتی نگاه گنگ منو دید ادامه داد:منظورم همون موضوع دیشبه که با هم در موردش حرف زدیم.نظرت چیه؟ای خدا باز شروع کرد.خیلی دلم می خواست همه ی حرفام رو بدون خجالت بزنم. ولی هیچ جوری نمی تونستم ...یعنی برام سخت بود.شاید برای مامان می تونستم به خوبی دلیل بیارم.. ولی اون پدرم بود وبه طور حتم نمی تونستم اونقدر باهاش راحت باشم.وقتی دیدم منتظر جواب منه.لبای خشک شده از استرسم رو با زبونم تر کردم وگفتم:بابا من همون دیشب جوابم رو به شما گفتم.یادتون رفته؟-نه ..یادم نرفته.یعنی تو نمی خوای روش حتی فکرهم بکنی؟با لحن محکمی گفتم:نه بابا.من علاوه بر اینکه الان دارم درس می خونم..قصد ازدواج هم ندارم.بابا با اصرار زیاد گفت:اخه دخترم تو اول علیرضا رو ببین.باهاش حرف بزن. اونوقت بگو نمی خوای ازدواج بکنی یا یه حداقل دلیل منطقی تر بیار...اینجوری که درست نیست.پیش خودم فکر کردم.این هم فکر بدی نیست.اونجوری راحت تر هم می تونستم ازش ایراد بگیرم واز سر خودم بازش کنم.به هر حال اولاد پیغمبر که نبود.می تونست یه ایرادهایی هم داشته باشه.با این فکره بکر... یه لبخند بزرگ نشست روی لبام که همزمان چشمای بابام با دیدن لبخند بی موقع ام گرد شد.حتما پیش خودش می گفت:یا دختره یه جورایی خل شده..یا برای شوهر کردن داره ناز می کنه.-باشه بابا..من حرفی ندارم.پس جوابم رو 1 ماه دیگه بهتون میدم.(با پوزخند مسخره ای ادامه دادم:البته وقتی اقا علیرضاتون رو دیدم وباهاش حرف زدم.دیگه نمی تونستم تحمل بکنم واینو نگم.بابا هنوز با تعجب داشت نگام می کرد.همون موقع مامان کلید انداخت توی در و وارد شد.بهش سلام کردم ورفتم وخریداشو از دستش گرفتم.به بابا نگاه کردم..هنوز روی مبل نشسته بود وباز رفته بود توی فکر..به مامان کمک کردم تا سبزی هایی که خریده بود رو پاک بکنه.توی اشپزخونه نشسته بودیم وسبزی پاک می کردیم.در همون حال مامان اروم ازم پرسید:بابات به تو چیزی نگفت؟براش حرفایی که بینمون زده شده بود روگفتم.-دخترم چرا یه دفعه جوابت تغییر کرد؟
شونهامو به نشونه ی بی تفاوتی انداختم بالا وگفتم:هنوز هم این قضیه برام مهم نیست.ولی می خوام وقتی این اقااااا علیرضا رو دیدم اون موقع نظر نهاییم رو بگم.مامان مثل همیشه پی گیر حرفام نشد وبه تکون دادن سرش اکتفا کرد.این اخلاقش رو دوست داشتم هیچ وقت چه در سوال کردن وچه درحرف زدن افراط نمی کرد .مگر اینکه موضوعه خیلی مهمی در بین باشه که نشه به راحتی ازش گذشت.همیشه به راحتی باهاش درد ودل می کردم واون هم با درایت خاص خودش راهنماییم می کرد وحالا هم تا این شاخ شمشاد ...سرخر روعرض می کنم... نبینم.. نمی تونستم نظری بدم...پس بی خیالش شدم .گفتم :هر چه باداباد...بذار ببینیم چی می خواد بشه.-پریناز؟-سرمو از روی سبزی ها بلند کردم وگفتم:بله؟مامان از توی اشپزخونه به داخل سالن نظری انداخت وگفت:دخترم بابات در مورد اینکه چرا امروز نرفته شرکت بهت چیزی نگفت؟- نه..ازش پرسیدم ولی جوابی نداد.می شناسیدش که... تا خودش نخواد چیزی نمیگه.به شما هم نگفته؟مامان اه کوتاهی کشید وگفت:نه..صبح که ازش پرسیدم چرا نمیری شرکت؟گفت: یه امروز که حال وحوصله ی شرکت رو ندارم تو هی بگو برو.امروز رو می خوام استراحت بکنم...دیگه هم چیزی نگفت.سرمو تکون دادم وسکوت کردم.خداییش این کار بابا خیلی جای تعجب داشت.اخه اون اگه مریض هم میشد باز هم شرکت وهواپیماهاش رو ول نمی کرد.حالا چی شده بود...خدا می دونست.چند بار نک زبونم اومد که در مورد امروز و اون مزاحما به مامان بگم.. ولی بعد پیش خودم گفتم:ولش کن..چرا بیخودی مامان رو نگران بکنم؟یه مزاحمت بود که خدا رو شکر حل شد و رفت پی کارش.دیگه که قرار نیست یه همچین اتفاقی بیافته...ولی...افتادخیابونا خلوت بود ومن هم در کمال خونسردی داشتم رانندگی می کردم. متوجه شدم یه ماشین پشته سرمه وداره برام چراغ میزنه که بایستم.وقتی دیدم راننده اش یه خانمه اروم کنار خیابون ترمز کردم. ولی از ماشین پیاده نشدم تا ببینم چی می خواد.اون هم پشت سرم ایستاد وهی چراغ می زد که پیاده بشم..به چهره اش نمیومد که بخواد برام مزاحمت ایجاد کنه...برعکس زن زیبا ومتینی به نظر می اومد.با دودلی از ماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.شیشه ی جلو سمت خودش رو پایین کشید وبا لبخند گفت:سلام.ببخشید مزاحمتون شدم.با تعجب گفتم:خواهش می کنم.چرا چراغ می زدید؟مشکلی دارید؟لبخندش بزرگتر شد وکاغذی به طرفم گرفت .گفت:اره عزیزم. می خواستم بگید این ادرس دقیقا کجاست؟من اینجاها رو دقیق نمی شناسم. میشه کمکم کنید؟راستش خیلی تعجب کردم...یعنی اون فقط به خاطر اینکه یه ادرس بهش بگم ماشین منو متوقف کرده بود؟خب اینو که می تونست از یه عابر پیاده هم بپرسه.توی دلم گفتم:مردم هم بی کار شدناااا...توی این سرما منو الافه خودش کرده.با تردید ادرس رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. ولی همین که خواستم نشونی رو بخونم سایه ی دو تا مرد افتاد روی صورتم.کاغذو گرفتم پایین واز نک کفشای اون دوتا نگاهمو گرفتم واومدم بالا.. تا رسیدم به صورتای خشنشون..هیکل های خیلی قوی داشتند.با دیدنشون تنم یخ بست.اینا دیگه کی هستند؟ به اون زنی که توی ماشین بود نگاه کردم که دیدم دیگه لبخند نداره وجدی داره نگاهم می کنه.از نگاهش احساس خطر کردم.کاغذو پرت کردم طرفش وتا خواستم برم سمت ماشینم ..اون دوتا هرکول از پشت .. دستامو گرفتند تا نتونم فرار کنم.ماشین اون زنه با سرعت از کنارمون رد شد وهمزمان براشون بوق زد.ای خدا حالا چکار کنم؟به اطرافم نگاه کردم حتی محض دلخوشیم یه پشه هم اون اطراف پر نمی زد.. چه برسه به ادمیزاد...فقط یه ماشین مدل بالای مشکی بود که حدس می زدم ماله اون دوتا غول تشن باشه.قلبم تند تند می زد وحتی می تونم بگم دیگه داشت از سینه ام می زد بیرون.سر ظهر بود ومسلما کسی این موقع روز با وجود این سرما از خونش بیرون نمی اومد...منه منگل هم فقط به خاطر کلاسم اومده بودم بیرون وگرنه صبح هم به زور بیدار شده بودم.خواستم جیغ بزنم که یکیشون با دستش محکم جلوی دهانم رو گرفت...صدا تو گلوم موند.اشکم در اومده بود..خب هر بدبختی هم جای من بود با دیدنه اون دوتا فیل قبض روح می شد.منم مگه چیم از بقیه کمتر بود؟داشتند به زور منو به سمت اون ماشین مشکی می بردند. با همه ی توانم مقاومت می کردم.صدام که در نمی اومد ولی توی دلم از خدا طلب کمک می کردم.یکی از اونا وقتی مقاومتم رو دید کنار گوشم با اون صدای نخراشیده اش گفت:ببین جوجه..بهتره با زبون خوش خودت بیای توی ماشین ..وگرنه همچین می زنمت که فقط جنازه ات بمونه واون موقع خودمونمی بریمت.گرفتی؟با این حرفش از ترس چشمام گرد شد و به هق هق افتادم.ولی با وجود دست کثیف اون عوضی که جلوی دهانم رو گرفته بود صدام در نمی اومد. ....ولی ...یه فکری ناگهانی به سرم زد.سعی کردم تمرکز کنم ولی توی اون موقعیت تمرکز کیلو چند بود؟وقتی اون یکی ولم کرد تا در ماشین رو باز بکنه ..من هم همه ی زورو توانم رو توی پاهام جمع کردم ومحکم کوبیدم زیر شکم اونی که دستامو گرفته بود...اون هم بدون فوت وقت خم شد واز درد ناله کرد.من هم دو تا پا داشتم 10 تا دیگه هم قرضی گرفتم ودویدم سمت ماشینم.صدای اون یکی رو می شنیدم که فحش های رکیکی می داد ومی خواست وایسم...ولی من عمرااااا اگه وایسم.سریع پریدم توی ماشین وقفل های مرکزی رو فعال کردم.اون یارو هم محکم می کوبید به شیشه وناسزامی گفت.به درک.. انقدر فحش بده تا جونت از حلقت بزنه بیرون...اشغااااال...با سرعت توی خیابونا رانندگی می کردم واز اون طرف هم تموم تنم از ترس می لرزید وگلوله گلوله اشکام روی صورتم جاری بود.قلبم هنوز با سرعت نور توی سینه ام می زد ودستام هم به خاطر اضطراب شدیدی که داشتم می لرزید ونمی تونستم به خوبی رانندگی بکنم .تا یه مسیری تعقیبم می کردند ولی با سرعتی که من رانندگی می کردم توی پیچ یکی ازچهارراهها گمم کردند.هر طوری بود خودم رو رسوندم جلوی در خونه وسریع رفتم سمت در وبا دستای لرزان زنگ رو زدم.صدای مامان توی گوشی پیچید:کیه؟با هق هق گفتم:باز کن...منم مامان.. تو رو خدا دررو باز کن.صدای تیک در به گوشم رسید ومن هم خودمو پرت کردم توی خونه وبا بدبختی کفشام رو از پام در اوردم.سرمو که بلند کردم دیدم مامانم با چشمای گرد شده از تعجب داره نگاهم می کنه.حتما از سرو وضعم پی به اشفتگیه درونم برده بود.اروم اومد سمتم وبا بغض گفت:چی شده دخترم؟عزیزم چرا رنگت پریده؟چرا داری گریه می کنی؟انگار همین چند تا جمله کافی بود تا من هم مثل بچه ها بزنم زیر گریه وخودمو پرت کنم توی اغوشه گرم وامن مادرم.زار می زدم وسرمو تکون می دادم.مامان کمکم کرد تا روی مبل بنشینم خودش هم نشست کنارم وسرمو توی بغلش گرفت ونوازشم کرد.گفت:پرینازه مادر...اخه چی شده؟من که نصف عمر شدم.اخه چرا انقدر پریشونی؟اروم روی سرمو بوسید وگفت:اروم باش دخترم.اروم باش وبگو چی شده؟با هق هق سرمو از اغوشش جدا کردم وگفتم:مامان...امروز ..امروز...مامانم برخلافه همیشه بی صبرانه گفت:امروز چی پریناز؟بگو دخترم.تو رو خدا انقدر گریه نکن.
از جاش بلند شد وبه اشپزخونه رفت .وقتی برگشت توی دستاش یه لیوان شربت قند بود.داد دستم ومن هم یه نفس سرکشیدم.بعد از خوردنش احساس بهتری داشتم ودیگه از اون ضعف جسمیم خبری نبود ..ولی هنوز اروم اروم اشکم می اومد.نمی تونستم کنترلشون کنم.به صورت مامان نگاه کردم .منتظر چشم به من دوخته بود. با صدای گرفته ای که به خاطر گریه کمیخش دار شده بود گفتم:مامان..امروز که از دانشگاه می اومدم.......همه چیز رو براش تعریف کردم.توی چشماش اشک جمع شده بود.بعد از اینکه حرفام تموم شد بغلم کرد وگفت:اروم باش عزیزم.الان به پدرت زنگ می زنم تا بیاد ببینیم چکار باید بکنیم.همه چی درست میشه دخترم.دیگه گریه نکن.ولی من می ترسیدم.حتی جرات نداشتم تا جلوی در خونه برم چه برسه پامو اونورترهم بذارم.وای حالا دانشگاه رو چکار کنم؟مامان با بابا تماس گرفت وفقط بهش گفت حال من خوب نیست و زود بیاد خونه.بابا هم بعد ازنیم ساعت خودش رو رسوند وسراسیمه وارد خونه شد.من توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که با دیدن پدرم از جام بلند شدم وسلام کردم.بابا با تعجب داشت نگاهم می کرد.بعد عصبانی رو به مامان گفت:فریبا...پریناز که حالش خوبه.پس چرا ...مامان حرف بابا رو قطع کرد وگفت:سینا بنشین تا برات بگم موضوع چیه.بابا مشکوک نگاهش کرد ونشست روی مبل کنار من ومامان هم اونطرفتر روبه روی بابا نشست وهمه ی ماجرای اون روز رو تعریف کرد.هر چی مامان جلوتر می رفت.. چشمای بابا از تعجب بازتر می شد.اخرش هم با ترس نگاهی به من انداخت وگفت:دخترم...اونا چند نفر بودند؟با بغض گفتم:نمی دونم.. شیشه های ماشین دودی بود.من فقط یه زن ودو تا مرد رو دیدم. توی ماشین رو ندیدم که بفهمم چند نفر بودند.بابا سرشو توی دستاش گرفت وچندبار تکون داد.تند تند نفس می کشید.معلوم بود حسابی عصبانیه.مرتب زیر لب زمزمه می کرد:نباید اینطوری می شد.نباید...مامان گفت:سینا تو می شناسیشون؟بابا در همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.من ومامان با تعجب به هم نگاه کردیم.پس بابامی شناختشون؟اخه اونا کی بودند؟با بابا چکار داشتند؟همه ی این سوال ها رو مامان پرسید ..ولی بابا به یکیش هم جواب درستی نداد ومرتب می گفت:پریناز باید از اینجا بره...باید از تهران بره...نباید اینجا باشه...نباید...بابا با کلافگی سرشو بلند کرد ودر حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود.. رو به من گفت:پریناز تو باید از تهران بری.می فهمی دختر؟زبونم نمی چرخید که بگم اخه چرا؟مگه اونا کین؟مامان ..جور منو کشید وگفت:سینا معلوم هست چی داری میگی؟اخه پریناز کجا بره؟بابا اینبار با صدای بلند گفت:فریبا چرا نمی فهمی؟امروز می خواستند پریناز رو بدزدند.حتی امکانش...دیگه حرفشو ادامه نداد وسرشو انداخت پایین وبه شلوارش خیره شد.مامان اشکش در اومده بود.رفتم کنارش نشستم وبغلش کردم.به بابا گفتم:بابا می تونیم به پلیس اطلاع بدیم.بابا پوزخندی زد وگفت:پلیس؟هه...اونا از هیچی وهیچ کسی نمی ترسند..اونا...(توی چشمام خیره شد وگفت:اونا دل نترسی دارند دختر. اینو بفهم..حتی می تونند تو رو به راحتی بکشند ومطمئن باش ککشون هم نمی گزه.با ترس اب دهانم رو قورت دادم وگفتم:منو بکشند؟اخه چرا؟بابا که دید بدجور ترسیدم ..لحنش رو مهربون کرد وگفت:نه دخترم..اونا تو رو نمی کشند..اونا هدف دیگه ای دارند.باصدای ناله مانندی گفتم:مگه اونا کی هستند؟شما از کجا انقدر خوب می شناسیدشون؟بابا دستی به پیشونیش کشید وبا اخم گفت:نمی تونم بهت چیزی بگم...فقط اینو بدون که تو نباید اینجا باشی...اینکه تو توی تهران باشی یه ریسکه بزرگه. چون مطمئن باش جونت در خطره.مامان از اغوشم جدا شد و اشکاشو پاک کرد وگفت:سینا ...اخه مگه میشه؟دخترمو تک وتنها کجا بفرستمش؟بین این همه گرگ.. دختره جوونم...با هق هق گریه اش دیگه نتونست ادامه ی حرفش و بزنه.من هم گریه ام گرفته بود.دوری از خانواده امدیوونه ام می کرد.نمی تونستم یه روز مامانم رو نبینم.من دختری متکی به خانواده ام نبودم.. ولی هیچ وقت هم به دور از اونها زندگی نکرده بودم.حتی وقتی برای دانشگاه ..مشهد قبول شدم ..بابام با هزار دوندگی واینور واونور زدن.. برام انتقالی گرفت واومدم تهران ...البته این وسط کمک های اقای سخاوت دوستش هم بی نتیجه نبود اون هم خیلی کمکمون کرد.یاد دانشگاهم افتادم وگفتم:پس دانشگاه رو چکار بکنم؟بابا نگاه گنگی به من کرد وگفت:دختر... تو این هاگیر واگیر به فکر درس ودانشگاهی؟تو الان فقط باید به فکر جونت باشی نه چیزه دیگه.از این حرفش حرصم گرفت .گفتم:اصلا منو می خواید کجا بفرستید؟مگه غیر از تهران جای دیگه ای هم هست که من برم؟سرشو تکون داد وگفت:اره هست...تو میری خونه ی خواهرم سیمین...مدتی اونجا می مونی تا ببینیم خدا چی می خواد.بعد که اب ها از اسیاب افتاد.. بر می گردی پیشمون.با گریه گفتم:اخه بابا من بدون شما توی اصفهان چکار کنم؟(به مامان خیره شدم وگفتم:مامان شما یه چیزی بگو.بابا با عصبانیت از جاش بلند شد وگفت:دختر مگه دیوونه شدی؟تو دیگه 21 سالته...خیرسرت بزرگشدی .نباید به ما وابسته باشی.من که نگفتم برای همیشه برو اصفهان...فقط برای مدتی...همین.سرم پایین بود وگریه می کردم.مامان هم اروم پشتمو نوازش می کرد وازم می خواست اروم باشم.رو به بابا که با عصبانیت طول سالن رو متر می کرد گفتم:باشه من میرم اصفهان...اون هم به خاطر اینکه به شما ثابت کنم من دختری نیستم که وابسته به خانواده اش باشه.من شما ومامان رو از جونم هم بیشتر دوست دارم.من میرم ...ولی یه شرط داره.بابا با تعجب سرجاش وایساد وگفت:شرط؟چه شرطی؟-من نمی تونم از درسم بگذرم.باید برام موقتا انتقالی بگیرید تا توی اصفهان درس بخونم.اون هم به صورت مهمان...بابا خواست درخواستم رو رد بکنه که مامان دخالت کرد وگفت:خب راست میگه دیگه سینا...پریناز کهنمی تونه همه اش توی خونه بمونه...اینجوری از درسش هم عقب نمی افته.بابا ساکت بود وداشت فکر می کرد.موبایلش رو از توی جیبش در اورد وبا دکتر سخاوت تماس گرفت وباهاش مشورت کرد.سخاوت یکی از دوستان خانوادگیمون بود که هیچ بچه ای نداشت. یعنی بچه دار نمی شدند وبا اینکه 20 سال میشد با زنش زندگی می کرد ولی همچنان عاشقانه دوستش داشت وبه قول خودش با وجود ثریا(همسرش)کمبودی توی زندگیشون احساس نمی کرد.پارتیش توی دانشگاه خیلی کلفت بود ومی تونست به راحتی با یه اشاره کارم رو ردیف بکنه.همیشه ازپارتی بازی واین حرفا بدم می اومد .برای انتقالیم از مشهدهم هیچ پارتی بازی نشده بود وفقط جاموبا یه دانشجو عوض کردم واومدم تهران. ولی الان باید به لطف پارتی کارم جفت وجور می شد.بابا تماسش رو قطع کرد ورو به من گفت:حل شد...سخاوت گفت از فردا کاراتو ردیف می کنه.تو هم هر وقت کاراهای دانشگاهت ردیف شد میری اصفهان.پس بهتره هر چه زودتر خودتو اماده بکنی.من هم یه بلیط برات می گیرم.فکر می کنم تا هفته ی دیگه نتیجه اش معلوم بشه.(با لبخند ملایمی گفت:سخاوت کارشو خوب بلده.پس اطمینان داشته باش.با اینکه دوری از خانواده ام برام خیلی سخت بود.. ولی به این هم راضی بودم که لااقل اونجا با وجود درس ودانشگاه سرم یه جورایی گرمه ومی تونم اینجوری جای خالی خانواده ام رو تحمل بکنم.واینطوری شد که مسیر زندگیم تغییر کرد.و من در راهی قدم گذاشتم که خودم هم نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه...ولی توکلم به خدا بود وامید داشتم هر چی که اون بخواد همون میشه وما فقط مسیر رو تعیینمی کنیم...و این خداونده که هدایتمون می کنه..جلوی خونه ی عمه ایستاده بودم وبه خونه های اطراف نگاه می کردم.خونه هایی با سبک سنتی که خیلی هم زیبا بودند.خونه ی عمه هم به همین سبک ساخته شده بود ومن عاشق اون شیشه های رنگی پنجره ودرهای خونه اش بودم.یادم افتاد که توی فرودگاه چقدر در اغوش مادرم گریه کردم.اشک توی چشم های بابا سینا جمع شده بود وبا غصه نگاهم
می کرد.با مهربونی منو از بغل مامان بیرون اورد .محکم بغلم کرد وکنار گوشم گفت:دخترگلم...خواهش می کنم گریه نکن.بهت قول میدم خیلی زود برمی گردی پیشمون.(منو از اغوش گرم وامنش جدا کرد و وقتی نگاهم به صورتش افتاد از تعجب چشمام گرد شد.بابا داشت گریه می کرد؟من تا به الان که به این سن رسیده بودم برای یک بار هم نشده بود که گریه ی بابا رو ببینم.ولی حالا...با دیدن اشکاش گریه ی من هم شدیدتر شد.کسانی که از کنارمون رد می شدند بعضی ها با تعجب وبعضی ها هم با دلسوزی نگاهمون می کردند.مامان هم اروم اشک می ریخت وپشتم رو نوازش می کرد.بابا توی چشمام خیره شد وگفت:پریناز سعی کن دختر مقاومی باشی.نذار سختی ها ومشکلات بهت غلبه کنه.باهاشون بجنگ وبه هیچ وجه خودتو نباز...باشه دخترم؟اروم اشکامو با پشت دست پاک کردم وزمزمه کردم:باشه بابا...بهتون قول می دم.بهم اعتماد کنید.پیشونیم رو بوسید وگفت:بهت اعتماد دارم دخترم.سپردمت دست خدا...خدا خودش نگهدارت باشه عزیزم.با این حرف بابا احساس ارامش کردم و ناخداگاه لبخند زدم.مامان هم گونه ام رو بوسید وگفت:دخترم مواظب خودت باش.من از جانب سیمین مطمئنم ومی دونم که توی خونه اش احساس راحتی می کنی...ولی با این حال هر وقت به چیزی نیاز داشتی بهمون خبر بده.باشه عزیزم؟گونه ی مامان رو یه بوسه ی گنده ومحکم کردم و با لبخند گفتم:باشه مامان خوبه خودم.مامان به صورتش حالت چندش داده بود وبا اخم ملایمی چپ چپ نگاهم می کرد... که با این کارش خنده ام گرفت.با یاد لبخند مامان وبابا لبخند بزرگی روی لبام نشست وسرمو تکون دادم.یاد بهنوش افتادم که وقتی موضوع رو بهش گفتم چقدر گریه کرده بود وبرام ارزوی موفقیت کرده بود.دکتر سخاوت توی این مدت خیلی کمکم کرد ومیشه گفت.. هر شب با بابا در تماس بود وکارهای دانشگاهم رو جفت وجور می کرد.وقتی بهم گفت مشکلم حل شده وتا چند روز دیگه می تونم توی اصفهان به صورت مهمان درس بخونم از خوشحالی بالا وپایین می پریدم ومامان رو می بوسیدم.اینجوری حداقل اونجا حوصله ام سر نمی رفت واز درسم هم عقب نمی افتادم.سرمو تکون دادم واز توی فکر در اومدم.با لبخند زنگ در رو زدم.. که چند دقیقه بعد در باز شد وعمه توی درگاهه در ظاهر شد.با لبخند بزرگی گفتم:سلام عمه جون.چون از قبل می دونست که من میام ..تعجب نکرد. ولی با خوشحالی منو بغل کرد وگونه هامو بوسید:سلام عزیزم...خوش اومدی.منو از بغلش جدا کرد وبا ذوق گفت:نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.(از جلوی در کنار رفت وگفت:بیا تو عمه به قربونت بره.بیا.لبخند زدم وگفتم:خدا نکنه عمه جون.با ذوق وارد خونه شدم.حیاط رو ابپاشی کرده بود وبوی نم بینیم رو نوازش می کرد.باغچه ی بزرگش که حالا توی زمستون برگ درختاش خشک شده بود وبی روح جلوه می کرد ولی می شد جوونه های تازه زده شده ی روی درختا رو دید.چون نزدیک عید بود وبا اومدن فصل بهار باغچه ی عمه دیدنی بود.اون طرف تر درست وسط حیاط یه حوض مستطیلی شکل بود که عمه هر سال برای عید توش ماهی های سرخ ورنگی خوشگلی می ریخت وهر وقت من می اومدم اینجا فقط تا 1 ساعت کنارش می نشستم وبه ماهی ها که با شیطونی اینطرف واونطرف می رفتند خیره می شدم.چند تا نفس عمیق کشیدم واون بوی نا رو به سینه ام کشیدم.دسته عمه پشتم قرار گرفت و درحالی که منو به داخل هدایتمی کرد گفت:بریم تو عزیزم...ممکنه خدایی نکرده سرما بخوری.به چهره ی مهربونش نگاه کردم وگفتم:عمه ببخشید تو رو خدا مزاحمتون شدم.در اتاق رو باز کرد وبا اخم ملایم وزیبایی گفت:دختر این حرفا چیه؟تو عزیزمی..اصلا دختر خودمی دیگه دوست ندارم این حرف رو بزنی باشه؟گونه اش رو بوسیدم وبا لبخند گفتم:باشه عمه جون...حالا اخماتون رو باز کنید که لبخند بیشتر بهتون میاد.با این حرف من خندید وبه داخل هدایتم کرد.خونه ی بزرگی داشت که داخلش هم به سبک سنتی ساخته شده بود وحتی تزیین داخلش هم سنتی وزیبا بود.توی طاقچه های خوشگل وکوچکی که توی دیوار کار شده بود ترمه های خوشگل و گلدوزی شده خودنمایی می کرد که من عاشقشون بودم...خیلی زیبا ولطیف بودند و از سفر اخرم به اصفهان یه جفت خوشگلش رو خریده بودم.-عزیزم اتاقت اونطرفه .همون که همیشه دوستش داشتی.می خوای اگر خسته ای برو کمی استراحت بکن.خداییش خیلی خسته بودم وبا این حرف عمه بدون تعارف قبول کردم وبه اتاق همیشگیم رفتم.هر وقت با بابا ومامان می اومدم اینجا این اتاق متعلق به من بود.عمه با لبخند مهربونش از اتاق بیرون رفت و من هم با خستگی لباسامو عوض کردم وروی تخت دراز کشیدم.عمه تنها بود وسالها قبل شوهرش رو از دست داده بود.هیچ بچه ای هم نداشت ومیشه گفت اون وشوهرش بچه دارنمی شدند.ولی اقا محمد خیلی دوستش داشت و وقتی هم مرد.. عمه تا چند ماه به خاطر جای خالیش توی خونه اشکمی ریخت.پدرم خیلی توی گوشش خوند که بیاد وتهران پیش ما زندگی بکنه ..ولی عمه قبول نمی کرد ومی گفت این خونه یادگاره محمده ومن با یادگاراش دل خوشم واصلا احساس تنهایی نمی کنم.پدرم چون هواپیمای شخصی داشت و خودش هم خلبان ماهری بود.. اکثر مواقع می اومد وبه عمه سر می زد و حالا هم با وجود من توی خونه ی عمه اون دیگه تنها نبود واینو می تونستم از توی چشما وحرفاش حس بکنم که چقدر خوشحاله.عمه سیمین رو خیلی دوست داشتم ومیشه گفت بعد از مادرم وپدرم اون تنها کسی بود که بی اندازه دوستش داشتم و بهش احساس نزدیکی می کردم.کم کم چشمام گرم شد و خوابی شیرین من رو در بر گرفت.از تاکسی پیاده شدم وبعد از دادن کرایه ورفتن ماشین.. برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم.درست روبه روم دانشگاهی بود که من باید مدتی رو به صورت مهمان توش درس می خوندم.به به...چه جای باحالیه. واقعا نمای زیبایی داشت.قدم اول رو برداشتم. ولی اولین قدمم با اضطراب همراه بود .وقتی وارد حیاط دانشگاه شدم ..با حس غریبی بهاطرافم نگاه کردم.حس یه دانشجویی رو داشتم که روز اول ورود به دانشگاهش رو داره می گذرونه.
همه چیز برام غریب وبیگانه بود.به دختر وپسرها یی که گوشه گوشه ی حیاط ایستاده بودند و گاهی حرفمی زدند وگاهی هم صدای خنده هاشون توی کل حیاط می پیچید نگاهی انداختم.پیش خودم گفتم:به به ...چه خوشن اینا.به سمت در ورودی رفتم وهمین که در رو باز کردم به شدت با یکی برخورد کردم واگر من دست اونو واوندست منو نگرفته بود ..بدون شک هر دوتامون الان نقش زمین شده بودیم ومعلوم نبود چه اتفاقی برامون می افتاد.کیفم افتاده بود روی زمین وخودم هم نیمخیز شده بودم سمت طرف...نگاهش کردم.. اون بنده خدا هم از ترس رنگش پریده بود وهم از تعجب چشماش گرد شده بود.دستاش که توی دستام بود یخ زده بود .اروم دستشو ول کردم وبا یک تک سرفه.. کیفم رو از روی زمین برداشتم وبعد از تکون دادنش انداختم رویدوشم.هنوز وایساده بود ونگاهم می کرد.دستمو بردم جلو وبا لحنی دوستانه گفتم:سلام...من پرینازم.از حالت بهت زدگی در اومد وبا نگاه گنگش گفت:هان؟از حرکتش خنده ام گرفت وبی اختیار بلند خندیدم .چه قیافه ی با نمکی داشت.گفتم:چرا هول شدی؟من پرینازم...دانشجوی مهمانم.امروز روز اولیه که وارد این دانشگاه شدم.لبخند زیبایی زد ودستمو که توی هوا خشک شده بود توی دستاش گرفت وگفت:اوه...ببخشید ..هول شدم.من ستارههستم.از اشنایی باهات خوشبختم.لبخند زدم واون هم دستم رو ول کرد.هنوز لبخند روی لباش بود گفت:گفتی اینجا مهمانی؟-اره...از تهران میام.از جلوی در کنار رفت ومن هم وارد شدم.کنارم حرکت کرد وگفت:من هم دانشجوی این دانشگاه هستم.البته تویخوابگاه زندگی می کنم.خانواده ام تهران زندگی می کنند.با ذوق گفتم:جدا؟خیلی خوبه.خانواده ی من هم تهران هستند.با تعجب گفت:واقعا؟پس تو هم توی خوابگاهی؟با خنده گفتم:نه..گفتم که ..من اینجا مهمانم...برای مدتی اینجا با شما ها درس می خونم..در ضمن پیش عمه ام زندگی می کنم.از چشماش می خوندم که خیلی دلش می خواد بدونه دلیل مهمان شدنم چیه..ولی نباید به این زودی همه یدارونداره زندگیم رو براش می گفتم.هنوز که با هم صمیمی نبودیم...پس بیشتر توضیح ندادم وبه راهم ادامه دادم.-چه رشته ای می خونی؟-معماری.در ضمن 21 سالمه.با ذوق دستشو به هم زد وگفت:ای وای راست میگی؟من هم معماری می خونم...فکر می کنم با هم همکلاس باشیم.با خوشحالی گفتم:اگه اینجوری باشه که خیلی عالیه.-فامیلیت چیه؟نگاهش کردم وگفتم:ستایش.-من هم سماوات هستم.به اطرافم نگاه کردم و گفتم:میشه منو به دفتر مدیر یا مسئول اینجا راهنمایی بکنی ؟باید کارای مربوطه ام رو انجام بدم.با خوشرویی گفت:چرا که نه عزیزم.بزن بریم.خلاصه اون روز با کمک ستاره کارهای ورودیم رو انجام دادم واز اون روز شدم دانشجوی مهمانه اونجا دررشته ی معماری...خوشبختانه با ستاره همکلاس بودم.ستاره برعکس بهنوش دختر شادی بود وامار همه ی دانشجوها واستادایدانشگاه رو داشت.سر کلاس نشسته بودیم وبا ورود هر دانشجو به داخل کلاس ستاره که درست کنارم نشسته بودامار یک به یکشون رو بهم می داد.بعضی ها رو خیلی بامزه معرفی می کرد که ناخداگاه خنده ام می گرفت.با ورود هر کدومشون می تونستم تعجبرو توی چشماشون بخونم که از حضور من توی کلاس تعجب کردند.چند نفری هم توی گوش همدیگه پچ پچمی کردند.ولی از اونجایی که من دختر خیلی ریلکسی بودم به روی همه شون لبخند می زدم واونا هم با اینعمل من چشماشون گشاد می شد.وا..با صدای تقه ی ارومی استاد وارد کلاس شد وبا ورودش همه از جاشون بلند شدند وبه احترامش ایستادند.اون همبدون اینکه به خودش زحمت حرف زدن بده با دست اشاره کرد که بنشینیم.بهش می خورد 40 سالش باشه وفوق العاده اتو کشیده ومرتب بود.5 دقیقه از حضور استاد می گذشت ..و اون هنوز متوجه نشده بود که یه دانشجوی جدید سر کلاسشنشسته...البته من اون اخر نشسته بودم واون هم هنوزمتوجه ام نشده بود.صدای تقه ی بلندی که به در خورد توی سکوت اتاق پیچید .این دیگه کی بود؟زهرترکمون کرد.استاد با صدای جدی وخشکش گفت:بفرمایید.در اروم باز شد و...
قسمت دوم:در کلاس باز شد و ...اوه اوه...اینو ببییییییین.پسری با چشمای خاکستری وبا موهای قهوه ایه خیلی تیره که دیگه رنگش به مشکی می زد ولب ودهان وبینیمتناسب ومردونه وپوستی گندمی با قدی بلند وچهارشونه که هیکلی رو فرم ورزیده ای هم داشت ..توی درگاهدر کلاس ایستاده بود وبدون اینکه حتی به بچه های کلاس نگاهی بکنه توی چشمای استاد خیره شده بود وداشتخیلی جدی نگاهش می کرد.اصلا حس پشیمونی از دیر اومدنش به کلاس...توی چشماش نبود..با صدای گیرا ..ولی سردی گفت:ببخشید استاد..می تونم بنشینم؟!اوه..چه پررو.نخیر گوشه ی کلاس وایسا یه پاتم بالا...این چه وضع اومدنه؟!ولی برخلاف تصور من... استاد سری تکون داد وگفت:بفرمایید اقای آریا فرد!اون هم همین که اومد در رو ببنده با صدای (بمپ) سرجاش خشک شد و در رو کاملا باز کرد.ازکسی که پشتدر بود همه ی کلاس به جز من از خنده منفجر شدند.یه پسر قد بلند که هم قد این یکی بود با چشمای قهوه ای وموهای مشکی جلوی در ایستاده بود وداشت با نالهدماغشو می مالید که ظاهرا به شدت با در برخورد کرده بود.رو به آریافرد گفت:ای که الهی درد 3 ماهه بگیری پسر.زدی دماغه نازنینمو قوزی کردی.(همون طور که اروماروم دماغش رو می مالید.. با تهدید نگاهش کرد وگفت:اگه دماغم ناکار شده باشه.. اونوقت من...با صدای تک سرفه ی استاد سیخ وایساد ودستش رو از روی دماغش برداشت وباحالت خبردار ایستاد.از کاراش من هم همراه بچه ها خنده ام گرفته بود.از چشماش شیطنت می بارید.هم جذاب بود وهم شیطون...البتهبه جذابیت اون یکی منظورم... آریافرد نمی رسید.خداییش تیکه ای بود واسه ی خودش.صدای خشک وجدیه استاد توی کلاس پیچید:به به اقای سهیلی...شما نذر داری که همیشه با اقای آریا فرد دیر بهکلاس میاید؟این چه وقت اومدنه؟اون پسر که فهمیدم اسمش سهیلی.. بدون اینکه جواب استاد رو بده گفت:استاد بنشینیم یا بریم با ولیمون بیایم؟بچه ها خندیدند که استاد هم لبخند ماتی زد وسرش رو تکون داد.با دست به ما اشاره کرد وگفت:بفرمایید.سهیلی با لبخند در رو بست وهمراه دوستش آریافرد به سمت بچه ها اومدند وروی صندلی هایی که اونطرفکلاس بود نشستند.دیگه نگاهشون نکردم چون هم نمی خواستم زیاد تابلو کار بکنم وهم اینکه از چشمای اون پسر خوشگله زیادیغرور می بارید ومن هم با آدامای مغرور کاری نداشتم.ولی قیافه ورفتارش ...ااااااا بیخیال پریناز..بچسب به درست.استاد خواست بحث رو شروع بکنه که نگاهش به من افتاد.چشماش رو ریز کرد ورو به من گفت:شما دانشجوی جدید هستید؟همه ی سرها با این حرف استاد چرخید سمت من...من هم با لبخند ریلکسی به یک به یکشون نگاه کردم و رو بهاستاد گفتم:بله استاد...مهمانم.سهیلی با لبخند گفت:مهمون ناخونده؟خندیدم ولی نگاهش نکردم تا استاد ازم سوال بکنه.استاد سری تکون داد ودفتر روی میزش رو باز کرد.بعد ازمکث طولانی گفت:اسمتون چیه؟-پریناز ستایش.سرشو تکون داد ودیگه چیزی نگفت.حداقل یه خوش امدی می گفتی دلمون خوش باشه.عجب استاد خوش اخلاقیه...اییشش.ناخداگاه نیم نگاهی به اونطرفی ها انداختم ..که در کمال تعجب دیدم آریا فرد با چشمای مغرورش و یه پوزخندروی لباش داره به من نگاه می کنه.خدایی این شکلی هم کلی جذاب بودا.. ولی من بهش اخم کردم وبا غیضرومو ازش گرفتم.زیرچشمی نگاهش کردم که دیدم با تعجب نگاهم می کنه وچشماش هم گرد شده.واااا...این چشه؟توی این کلاس انگار هر کدوم یه چیزیشون می شه ها.کلاس تموم شد وبا ستاره از کلاس اومدیم بیرون...توی حیاط بودیم که ستاره گفت:در مورد همه ی بچه ها واستادا برات گفتم .. ولی این آریافرد وسهیلی رو از قلم انداختم.بذار امار این دوتا رو هم برات بگم.من که خیلی کنجکاو شده بودم بدونم این دوتا چه جور ادمایی هستند.. دو جفت گوش دیگه هم قرض کردم وبه حرف های ستاره گوش می دادم.-نیما سهیلی.. ملقب به خیارشور.خیلی با نمکه حالا کم کم باهاش اشنا میشی.بچه های کلاس خیلی دوستشدارند.وضعیت مالیشون هم خوبه و اصلیتشون تهرانیه... ولی اصفهان زندگی می کنند.اون یکی هم که اصل کاریه ..مانی آریافرد... ملقب به کوه یخی..کلا چه پسر وچه دختر وچه استاد براش فرقینمی کنه واصلا محلشون هم نمی ذاره.وضعیت مالیشون هم بیسته ..خیلی مایه دارند.ماشینش هم شاسی بلنده که اگه ببینی کف می کنی.توی کلاس ودانشگاه هم کلی خاطرخواه داره.ولی به هیچ کدومشون رو نمیده.خدا فقط بهش خوشگلی داده ولی ازنظر خوش اخلاقی صفره.فقط با تنها کسی که توی این دانشگاه گرم می گیره وخوبه نیما سهیلی..البته اینطور که شنیدم از دوستانخانوادگی هستند ومیشه گفت دوتاشون با هم خیلی صمیمی اند.برام جالبتر شده بود.یه پسر خشک وجدی وسرد..چطور می تونه با یه پسر شوخ وشاد وسرزنده صمیمی باشه؟خیلی باحاله...میشه گفت امکان نداره.-پریناز تو ماشین نداری؟سرمو تکون دادم وگفتم:فعلا نه..ولی بابام قراره امروز به حسابم پول واریز کنه تا بعداظهر برم یکی بخرم.ستاره سوت کشداری کشید و زد پشتم.گفت:به به..داشتن پدر مایه تیله دار هم از این حسنا داره هااااااا.خندیدم ویکی محکم زدم روی بازوش که خیلی هم دردش گرفت.دستش رو مشت کرد تا جوابم رو بده که من هم فرار کردم وهمین که برگشتم تا جلوم رو ببینم.محکم که چه عرض کنم...به شدت خوردم به یکی وهر دوتامون پخش زمین که نه... درست روی هم افتادیم.منتها من رو بودم طرف زیر...شکه شده بودم وهیچ عکس العملی هم نمی تونستم از خودم نشون بدم.وقتی سرمو بلند کردم تا ببینم روی کدومبدبختی افتادم...دیدم اوه اوه...این که..این که...همین طور با ترس توی چشماش خیره شده بودم واونم... وای وای... با چه اخمی زل زده بود بهم.با صدای خنده ی بلند ستاره به خودم اومدم وبه تندی از روش بلند شدم.من هم ناخداگاه اخم کرده بودم.سرموانداختم پایین ومشغول تکوندن کیفم شدم.امروز چقدر تصادف می کردما..اون از ستاره این هم از این کوه یخ.آریافرد یا همون مانی از روی زمین بلند شد ومشغول تکون دادن شلوار وبلوزش شد.اوه اوه ..چه خاکی هم روش نشسته بود...سرفه ام گرفت.نیما هم کنارش ایستاده بود ودستشو جلوی دهانش گرفته بود و ریز ریز می خندید.وقتی خوب خودشو تکوند.. رو به من که همچنان اخم مهمون پیشونیم بود..با خشم داد زد:خانم مگه کوری.منه به این گندگی رو نمی بینی جلوت وایسادم؟اوه اوه چه توپشم پره...منم مثل خودش داد زدم:اولا.. مودب باش اقای به ظاهر محترم.دوما.. من متوجه شما نشدم وگرنه شما انقدر گندههستید که قابل دیدن باشید.وبا تمسخر به قد وهیکل خوشگلش نگاه کردم.حسابی عصبانی بود واینو از صورت سرخ شده از خشمش می تونستم بفهمم.یه قدم اومد جلو که نیما از پشت سر گرفتش.ولی اون همون طور عصبانی داد زد:برو خدا رو شکر کن دختری وگرنه بدجور حالتو می گرفتم.ای خدا این چقدر پررو بودددددد.تو می خوای حال منو بگیری...اگه مردشی بیا بگیرررر...بچه پررو.منم به طرفش نیمخیز شدم که ستاره از پشت کمرمو گرفت.
ستاره گفت:پریناز ول کن بیا بریم. این چند نفری هم که رد می شن دارن بد نگاهتون می کنندا.من که کارد می زدی عمرا خونم در می اومد داد زدم:به درک بذار ببینند.رو به مانی گفتم:فکر کردی چون مردی هر کار دلت خواست می تونی بکنی؟تو می خوای حاله منو بگیری؟با پوزخند مسخره ای گفتم:اگه مردشی بیا بگیر...ستاره کمرم رو فشار داد.حالا نمی دونم این وضعیت کجاش خنده داشت که نیما داشت پشت مانی بی صدا می خندید.هر دوتامون رو به روی هم گارد گرفته بودیم ومطمئنا اگه به محض اینکه دستای نیما وستاره از دور کمرامونول می شد ...حسابی از خجالت هم در می اومدیم.مانی با خشم غیر قابل تصوری غرید:مطمئن باش حسابت رو می رسم و این حرفت رو بی جواب نمیذارم.حالامی بینی...لبخند تمسخرامیزی زدم و خودم رو کشیدم عقب ودست به سینه وبا اعتماد به نفس گفتم:بله.می بینیم اقای آریافرد... اعلاء...هه.نیما بلند زد زیر خنده که با دادی که مانی سرش زد خندیدن به کل از یادش رفت.-خفه شو نیماااااا.فکر کنم بدبخت خفه شد.با تعجب به مانی زل زده بود ودهانش هم باز مونده بود.لابد بی سابقه بوده که دوستشرو اینجوری واینقدر خشمگین ببینه.ولی من دل نترسی داشتم واز این بچه مایه دار هم نمی ترسیدم...مگه قرار بود بخورتم که باید ازش حسابمی بردم.عمرااااااااا.هنوز با خشم به هم نگاه می کردیم که ستاره دستمو گرفت ودنبال خودش کشید.برگشتم وبه رو به روم نگاهکردم. ولی توی دلم مرتب فحش وحرف های خوب خوب نثار روح مانی می کردم.پسره ی ....پسره ی...ایخدا من اخه به این چی بگمممممم؟بیرون دانشگاه بودیم که ستاره رو به من گفت:پریناز چت شد یهو؟با حرص گفتم:مگه ندیدی پسره ی از خود متشکر وپررو به من چی گفت؟با ادا گفتم:حیف که دختری وگرنه حالتو می گرفتم..هه..اگه جوابش رو نمی دادم روش زیاد می شد.-ولی اون همیشه همین طوره درسته با کسی دعوا نمی کنه وکاری هم به کسی نداره.. ولی خب روی خوشی همنشون کسی نمیده.نگاهش کردم وگفتم:ولی من امروز روز اولم بود وبه هرصورت فقط مدتی رو اینجا هستم.اون حق نداشت به منبی احترامی بکنه.ستاره شونه ای انداخت بالا وگفت:نمی دونم والله...ولی خیلی عصبانی بود.کار دستت نده.با حرص گفتم:غلط کرده کار دست من بده.اگه کاری ازش سر بزنه بدجور حالشو می گیرم.ستاره خندید ودیگه چیزی نگفت.با صدای بوق بلند ماشینی که از کنارمون رد شد نگاهم رو بهش دوختم ورو به ستاره که بی خیال بود گفتم:این دیگه کی بود؟-نشناختی؟ماشین مانی بود دیگه...خنده ی عصبی کردم وگفتم:اااااااا...بچه مایه داره بی درد...مرض داره اینجوری بوق می زنه؟ستاره نگاه شیطونی بهم کرد وگفت:مرض که چه عرض کنم...ولی از حرص تو این کار رو کرد.یعنی می خوایبگی نفهمیدی؟سرمو تکون دادم و درسکوت به خیابون نگاه کردم.تاکسی گرفتم واز ستاره خداحافظی کردم وبر گشتم خونه ی عمه.بوی بهار رو می تونستم احساس کنم.تا یک هفته ی دیگه عید می اومد وعمه هم چند تا کارگر اورده بود تاکارهای خونه رو برای استقبال از بهار انجام بدهند.وقتی کارشون تموم شد ورفتند... شب بعد ازشام با عمه کنار هم نشسته بودیم وحرف می زدیم.-پریناز جان امروز رفتی ماشین ببینی؟اه کشیدم وگفتم:نه عمه ...مامان گفت بابا گفته فردا اول وقت پول تو حسابمه .فردا صبح کلاس ندارم میرم ویه ماشین انتخاب می کنم.-مدل خاصی مد نظرت هست؟-نه...قرار شده با ستاره برم.عصر بهش زنگ زدم که گفت باهام میاد.ظاهرا عموش نمایشگاه ماشین داره ومی تونه کمکم بکنه.-پس امروز دوست هم پیدا کردی؟مثل بچه های کلاس اولی که از پیدا کردن دوست توی روز اول مدرسه خوشحالند.. با ذوق رو به عمه گفتم:اره عمه جون..دختر خیلی خوبیه.شاد وشیطون.لبخند مهربونی زد وگفت:خوشحالم عزیزم.وجود یه دوست توی همچین شرایطی.. می تونه برات خیلی خوب باشه.با لبخند گفتم:امیدوارم همین طور که شما میگید باشه عمه جون.با یه شب بخیرگونه ی عمه رو بوسیدم و به اتاقم رفتم و بعد از پوشیدن لباس خوابم روی تخت دراز کشیدم.امروز مامان بهم زنگ زده بود وچقدر پشت تلفن از دوریم غصه می خورد ..ولی من بهش اطمینان دادم که حالمخوبه و از اینجا ودانشگاه خیلی راضی هستم.مامان گفت که بابا امروز وقت نکرده بره بانک تا به حسابم پول بریزه وفردا اول وقت این کار رو می کنه.من هم با ستاره تماس گرفته بودم وگفته بودم که با هم بریم اون هم گفته بود عموش نمایشگاه ماشین داره وقرارشد فردا صبح یه سر به نمایشگاه عموش بزنیم تا من یه ماشین جمع وجور وخوب انتخاب بکنم.همون روز توی دانشگاه شماره هامونو به هم داده بودیم تا بیرون از دانشگاه هم باهم در تماس باشیم.ستاره تو یه خانواده ی میشه گفت با وضع مالیه خوبی زندگی می کرد که یه خواهر کوچک تر از خودش هم به اسم ساراداشت.پدرش سرهنگه ومادرش هم خانه دار...البته اینا رو از خودش شنیده بودم ومنم فقط گفته بودم که پدرم شرکتهواپیمایی داره و مامانم هم خانه داره...ولی هنوز نگفته بودم که چرا توی دانشگاه اصفهان مهمان شدم واون همخداروشکر چیزی نپرسیده بود.با یاد مانی باز حرصی شدم.زیر لب توی تاریکیه اتاقم زمزمه کردم:اقا مانی ...اگر پاتو کج بذاری وبخوای اذیتم بکنی مطمئن باش بد می بینی...هه مانی آریا فرد ...هه.با این فکر چشمامو بستم وبه خواب رفتم.وااای چه ماشینای خوشگلییییییییی.رو به ستاره که داشت با عموش حرف می زد ..گفتم:ستاره به نظرت کدوماش خوبه؟ستاره نگاهی به ماشین ها کرد وگفت:من که میگم همه اش خوشگله..ولی اون سراتو البالوییه خیلی باحاله هاااا نه؟قیمتش به اندازه ی پولت هم هست.نگاهی به ماشینی که بهم نشون داده بود انداختم.رفتم نزدیکش ایستادم وخوب نگاهش کردم.نه بابااااا خیلییییییی خوب بود.دستی رو سقفش کشیدم وبا لبخند رو به ستاره گفتم:همین خوبه.عالیه.عموش مرد خوبی بود ...وکلی هم بهمون تخفیف داد که اینو هم مدیون ستاره بودم.با اینکه پول کافی داشتم ولی عموش وقتی فهمید دوست ستاره هستم خودش بدون اینکه ما بهش بگیم قیمتماشین رو با تخفیفش حساب کرد.قرار شد برای سند زدنش وکارهای مربوطه اش فردا یه سر به نمایشگاه بزنم.با خوشحالی دو تا جعبه ی شیرینی خریدم که یکیش رو دادم به ستاره به خاطر زحمتی که کشیده بود ویکیشرو هم با خودم بردم خونه...تا خبر خریدن ماشینم رو به عمه هم بدم.از صبح هوا گرفته بود نزدیک ظهر بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.عصر کلاس داشتم ولی انقدر اینبارون پرطراوت وباحال بود که وسط راه از تاکسی پیاده شدم وبقیه ی راه رو زیر بارون قدم زدم.نزدیک دانشگاه بودم.. خیابون ها خیس از اب بارون بود.سرمو گرفتم بالا تا قطره های ریز بارون به روی صورتم بنشینه ولی...همین که صورتمو گرفتم بالا یه ماشین با سرعت زیاد از کنارم رد شد وهرچی اب توی چاله ی کنار خیابون بود پاشیده شد رو سر و صورتم...شکه شده بودم..برای چند ثانیه کاملاهنگ کردم.چیییییییی شد؟این دیگه چی بودددددد؟وقتی به خودم اومدم و متوجه موقعیتم شدم برگشتم وبا خشم به ماشینی که باعث این عمل زشت شده بود نگاهکردم.