ارسالها: 3747
#1
Posted: 20 Nov 2012 19:07
رمان زمسـتـــــــــــــان بــی بهـــــــــــــار
ابراهیم یونسی
مــــــــقدمــــــــــــــــــــــــــه
مادرم جیغ می کشد، مادر بزرگ دستپاچه است... بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هن و هن کنان رسیده است، ماتش برده است.... مادرم جیغ می زدند و من بی تابم و در جا وول می خورم. بیست و هفت رمضان است سال هزار و ... بقیه اش را نمی دانم... آنها هم نمی دانند. مادر بزرگ فقط می گوید بیست و هفت رمضان و همیشه هم با تعجب که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و ... روز تولد من است....
خاله رابعه رفته است ماما را صدا کند درد مادرم شدت کرده است من بیتابم بازیم گرفته است مادربزرگ بی قرار است ای این خاله رابعه چقدر طول داد! خاله رابعه همسایه ی ما است... همسایه ی همه است بی خود و بی جهت برای همه کار میکند برای همه فرمان می برد بی هیچ توقعی و سپاسگزار همه است و بی خود وب ی جهت خانه ی کسی چیزی نمی خورد همیشه همه چیز خورده است و همه چیز را همین الان خورده... خدا زیاد کند! با این همه مقدمش در هیچ خانه ای گرامی نیست هرچند همه به او کار می سپارند و او کار همه را انجام می دهد بی هیچ چشمداشتی... عیبش این است که همه را همسر و همبر خود می داند...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#2
Posted: 20 Nov 2012 21:53
قسمت۱
مادرم جیغ می کشد، مادر بزرگ دستپاچه است... بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هن و هن کنان رسیده است، ماتش برده است.... مادرم جیغ می زدند و من بی تابم و در جا وول می خورم. بیست و هفت رمضان است سال هزار و ... بقیه اش را نمی دانم... آنها هم نمی دانند. مادر بزرگ فقط می گوید بیست و هفت رمضان و همیشه هم با تعجب که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و ... روز تولد من است....
خاله رابعه رفته است ماما را صدا کند درد مادرم شدت کرده است من بیتابم بازیم گرفته است مادربزرگ بی قرار است ای این خاله رابعه چقدر طول داد! خاله رابعه همسایه ی ما است... همسایه ی همه است بی خود و بی جهت برای همه کار میکند برای همه فرمان می برد بی هیچ توقعی و سپاسگزار همه است و بی خود وب ی جهت خانه ی کسی چیزی نمی خورد همیشه همه چیز خورده است و همه چیز را همین الان خورده... خدا زیاد کند! با این همه مقدمش در هیچ خانه ای گرامی نیست هرچند همه به او کار می سپارند و او کار همه را انجام می دهد بی هیچ چشمداشتی... عیبش این است که همه را همسر و همبر خود می داند...
خاله رابعه هنوز نیامده است و درد مادر شدت کرده است و من بی تابم. خیال دارم به سلامت ورود کنم و خیال دارم به سلامت از همان بدو ورود پهلوان میدان باشم هیچ خوش ندارم مثل بچه های داستانی با من رفتار شود که تا ورود می کنم بروم توی فریزر و باشم تا موقعی که نویسنده هوس میکند خورش کدویی یا بامدجانی برای خواننده بپزد و آن وقت مرا از فریزر در اورد و بخورد خواننده بهد نه می خواهم از همان اول در جریان باشم همه چیز را ببینم و همه چیز را بدانم...
کافیه مادر بزرگ دردش گرفته... کافیه مادر من است دختر ته تغاری خانواده است از اسمش پیداست مادر بزرگ پنج دختر اورده است آخریش مادر من است کافیه یعنی که کافی است دیگر دختر نمی خواهد پیداست روی سخن باکیست هرچند اشاره زیاد صریح نیست با این همه مخاطب نکته را دریافته منتها به کفایت مطلق از آن تعبیر کرده وزان پس رشته را به کلی بریده و مادرم نقطه ی پایان این فصل خانوادگی است اگر اشتباه نکنم مادر بزرگ پسری هم داشته به نام مصطفی که ما جز در سوردهای عزا اثری از او ندیده ایم.
باد سردی می وزد گویا اوایل پاییز است پاییز سال هزار و ... مابقی را نمی دانیم نه من هیچ کس ... چرا چرا چیزهایی می دانیم سالی که بز سیاه مادربزرگ دوقلو زایید هفت هشت سالی ئپیش از امدن شاه نظر خان و همان سال عید که قربان وکیل رمضان علی خان با شوشکه سرجوخه برجعلی خان را کور کرد و یاور اسدالله خان وکلی رمضانعلی خان را خواباند و تخته شلاق کرد و هزار ضربه شلاق زد و مردکه خیلی قبراق از روی تخته شلاق پائین آمد و به یاور اسدلله خان سلام نظامی داد... انگار نه انگار هرچند آنطور که میگفتند از مردی افتاد.
اینها تواریخ شهر کوچک ما است و من ورود میکنم تا در تاریخ آن جایی بیابم.
با سردی می وزد... گویا اوایل پاییز است پاییز سال بز سیاه و شوشکه و شلاق و مردی و نامردی سالی ماقبل اوتول و شاه نظر خان....
مادر بزرگ مقدمات کار را فراهم کرده اتاق عمل امده است دیگچه و خاکستر و قیچی... تجهیزات کامل است پرستار اتاق عمل برخلاف پرستارهای امروزی ضمن انجام کار از دلداری دادن به بیمار و دل گرم کردنش غافل نیست در اینجا هم مثل همیشه نمونه و سرمشق خود او است
"دخترم من خودم شش شکم زاییدم آخ نگفتم... وای وای چه اشکی... مادرت بمیره! یکی ندونه خیال میکنه رستم زال می خواد بزاد... والله اینی که من می بینم از یه بچه گربه هم کوچولوتره قربونش برم!"
نمی دانم آیا دهنش را هم غنچه می کند یا نه نمی بینم ولی مثل این که ان تو ناراحت شدم آخر وقت هایی که اشاره ای به ناچیزی و درماندگیم می شد بی اختیار لب ور میچیدم و به گریه می افتادم... مادرم جیغ کشید.
"این زنیکه چرا دیر کرد! فرشته هم که همیشه ی خدا اینجا بود امروز غیبش زده...!"
مادرم باز جیغ کشید.
مادرم شکم اولش بود می ترسید طفلکی... زن های بسیاری را دیده بود که سر زا رفته بودند یا که آل آنها را برده بود... اما ترس اصل کاریش از چیز دیگری بود می ترسید اگر دختر بزاید بابا زن بگیرد به خصوص که او دختر رعیت بود و بابا یک لقب خانی فکسنی را یدک می کشید با کلیه ی تبعات و عوارض آن چون خوانین بلانسبت مثل خر مانده منتظر چُِشه اند و از خدا می خواهند زنشان یک جوری کم وکور شود که زن دیگر بگیرند... زن گرفتن با قرض و قوله از اداب »خانیت» بود، مادرش هم این وسط آتش بیار معرکه بود، و سرکوفت بود که مدام به بابا می زد، که آبروی خانواده را برده با این وصلت، و باید یک جوری این آبرو را لحیم کند، و مادر بزرگ بود،که این «فن»ها را باید بدل می زد... و آخرین تکنیک بدل دراین میانه من بودم ، که اگر پسر بودم ، باید می أمدم و رشته های أن یکی مادر بزرگ را پنبه می کردم... و حالا داشتم ورود می کردم ، یا نصیب یا قسمت !
صدای عصا و مخلفات از دالان به گوش رسید... مادرم احساس راحت کردی مادر بزرگ آرام گرفت ، و من خودم راکشیدم بالا و آن پشت مشت ها یک جایی قایم شدم...
ماما پیرزن لنگ و زهوار دررفته ای بود _معروف به «حاجی زن (زن حاجی) ». رانش گویا مدت ها پیشی، در زمانی که هیچ بشر زنده ای بیاد نداشت شکسته بود، و لنگ شده بود، و حالا راه که می رفت راه رفتنش نوعی «راک اندر ول» بود، با دورِکم. در هر حرکت سه راک و دو رول: دو پا و یک عصا، و گردش سینه وکمر.
با ریتم مخصوص وارد شد؛ شال و لچک را از سر وگردن گشود! «اتاق عمل» را از نظر گذراند... و به معاینه بیمار پرداخت _ من دررفته بودم. پس از فراغت از معاینه با مادر بزرگ نشستند به بحث در مباحث پزشکی، و «پیرا پزشکی».
تو می گویی پسر می زاد؟
خدا می داند، الله اعلم، هرچه خدا بخواد... آنطورکه از جمع و جوری شکم معلومه باید پسر باشه ، قاعدتأ، آنطورکه می گویی ویارش هم «شیرینیجات» بوده...
مادربزرگ گفت: «خودت که مادری ،میدونی، زن های نوشکم شرم می کنند بگن چی دلشون میخواد، ولی من می دیدم بابآش هر وقت خرما می آورد خاله بااشتها می خورد...» ماماگفت: « قاعدتأ باید پسر باشه... انشاء الله پسره ...رچی خدا بخواد... بسلامتی...» نشنیدم کسی بگوید نوش جان یا گوارای وجود!
مواقعی که بابا با دوستانش مشروب می خورد استکان راکه بالا می بردند می گفتند: «بسلامتی!» و حاضران می گفتند: «نوش جان،گوارای وجود! یا فقط گوارای وجود!»
در این ضمن مادرم چندین بار جیغ کشیده بود، و من چندین بار دست و بال تکان داده بودم ، و اطرافیان چیزها یی به دلداری گفته بودند _ولی من بی تاب بودم... مادرم را بر پهلو خوا بانده بودند... مادرم را باز نشاندند رو دیگچه؛ خاله رابعه کار تهیه مقدمات کاچی را رهاکرده بود و آمده بود شانه های مادرم را می مالید و زیر لب پیاپی می گفت: «یا فاطمه _ یا فاطمه !» و مادرم افتاده بود رو غلتک و پیاپی جیع می کشید _ و مادر بزرگ دستپاچه بود؛ من هم کنجکاو بودم این همه دستپاچه اند، و از آن بالاها آمده بودم دم در ببینم...
ماما گفت:« یهزور دیگه بزنی تمومه... ما بارک الله دختر خوب! ها بارک الله ! دندان هاتو رو هم فشار بده... یا... عـ..لی!»
مادرم که سر رد به دستهای خاله رابعه تکیه داده بود با صدایی بی رمق گفت: «نمی تونم... حاجی زن...نمی تونم!
طفلکی خیس عرق بود.
ماما نگاهی دقیق به پیش روکرد و با بهت و سراسیمگی آشکارگفت: «اِ... این دیگه چیه! همین را کم داشتیم!...کارمان در آمد.»
مادر بزرک که می کوشید قضیه راکم اهمیت جلوه دهد با قدری ناراحتی گفت: «وا!»
خاله رابعه برای این که موجب تعجب را بیند به جلو خم شد و مادرم را به جلو راند. ماما فریاد زد. «چیکار داری می کنی، زن ! چی را میخوای ببینی!...» و در این هیروویر مادر بزرگ فرصت گیر آورده بود و می گفت: «حاجی زن ترا به خدا بچه ام خفه نشه...» منظورش از بچه من بودم. ماما با اوقات تلخی گفت: «ویش! تو این هیروویر بیا زیر ابرومو بگیر!» آری، منظور از بچه
من بودم، و من برخلاف هر بچه ای «سواره» آمده بودم ! یعنی به جای این که مثل دیگران اول سرم را از ان دنیای ناشناخته به این جهان ناشناخته واردکنم تصادفأ سقراطی عمل کرده و برخلاف سایر وقایعی که بعدها در زندگیم روی داد با احتیاط پیش آمده بودم: دیده بودم به جای اینکه در ورود به این جهانی که از نظر من ناشناخته بود خطرکنم و سر راکه فرمانده بدن است به خط بیفکنم بهتر است پا را، که بعدها خیر چندانی از آن ندیدم، به مخاطره بیندارم ، بنابراین پاسایان به اطراف داشتم می آمدم که با این گفت و شنود مواجه شدم ظاهر مثل این که از آمدن پشیمان شده بودم ، چون تعجلی به خرج نمی دادم _ شاید هم از این که می شنیدم مادر بزرگ ترس برش داشته من هم به تقلید از بزرگترها ترس برم داشت بود.کس چه می داند، شاید در آن لحظه فرکانس موج احساس مادر بزرگ با فرکانس امواج احساس من منطبق بود.
سال ها بعد در یکی از افسانه های ژاپنی خواندم (در یکی از قبایل آنجا) وقتی کودک می خواهند به دنیا بیاید پدر خانواده دهنش را روی موضع مادر، یعنی همسر، می گذارد و صدا می زند: «اوی؛ سوزاکی (نام کودک از قبل معلوم است)... اوی، سوزاکی گوش کن ببین چی مگم.! کوپن مارماهی اعلام نشده، تازه دولت میخواد "سوبسید" بعضی ازکالاهای اساسی مثل خرچنگ و قورباغه و مار را حذف کند... پول آب و برق و تلفن هم گران شده، میکن أب هم ... کوپن می شه. کرایه مسکن کمر شنکنه، و و ای به وقتی که بیمار بشی ، هر کی هر کی است..دکترها حسابی می چپابند...» و خلاصه از گرانی و ارزانی اجناس و تورم و سنگینی هزینۀ زندگی، و رفتار پیشوایان دین و دولت و وضع محیط و آزادی، و گروه های فشار و رانی و ارزانی دلار و این جور چیزها شمه ای می گوید، که دیگر جای گله و اعتراض نباشد و کودک – سوزانی – بعدها نگوید که شما به خاطر یک دم خوشی خودتان مرا دچار این مخمصۀ زندگی کرده اید. پدر این چیزها را می گوید و کودک می شنود، حتی اگر سئوالی هم داشته باشد می کند، و تصمیم می گیرد: اگر خواست می آید، اگر نه خودش را می کشد بالا – می رود ته زاهدان. من خیال می کنم اگر کسی پیدا می شد و به طریقی به من می فهماند که چنین و چنان خواهد شد، و فلان و بهمان وقایع را از سر خواهم گذراند، و خیری از زندگی نخواهم دید... باز هم خطر می کردم و از این همه دریا و دهلیز می گذشتم و می آمدم... می خواهم خودم ببینم، برادر! عجب حرفی می زنی... تازه چه کسی به نصیحت دیگران گوش کرده که من بکنم یا از تجزیۀ دیگران پند رفته که من بگیرم – تو هم توقعی داری! – هر کس دلش می خواهد کتک خودش را خودش بخورد!
این جور آمدن ها غیر عادی است – سواره آمدن را می گویم – هر چند مادربزرگ، بعدها این را هم برحسب نیاز ذهنی و روانی خود تفسیر کرد و در توجیه آن حدیث کوچکی از جائی از جیب های گشاد گنجینۀ ذهنش بیرون کشید. می گفت از اول هم می دانسته که سواره خواهد آمد: «خانزاده که پیاده نمی آید!» و پوزخندی می زد که مادرم کم می ماند مثل مار پوست بیندازد.
مسافر با این که سواره آمده بود خسته بود – خسته بود یا که می ترسید، و در آمدن عجله نداشت، چندان که از پیاده هم دیرتر به مقصد رسید.
«خاله زهرا مژده بدین، برایتان پسر آوردم!... یک پسر کاکل زری!» بله، قربان، این کله را این جوری نبین – این کله یکوقت کاکل زری بوده!
مادربزرگ ناباورانه گفت: «خودش مژده باشی، حاجی ژن! قربان آن دستهات برم...» و وقتی مدارک هویت را دید و مطمئن شد که پسز آورده صدایش را مثل دختر بچه ها نازک کرد و لبانش را کرد عین یک آلوچۀ چروکیده، و گفت: «آخی بمیرم، بمیرم... کوچولو... کوچولو... قد یک بچه گربه!» روی سخن با مادرم بود، اما گیرندۀ پیام من بودم.
ماما که می دید من همچنان در آمدن عجله ای ندارم دست هایم را آزاد کرد و آهسته آهسته بیرون کشید، و به قول خودش تا این کار را کرد پدرش درآمد، چون بند ناف به گردنم پیچیده بود و می ترسید خدای ناخواسته خفه بشوم و او پیش خاله زهرا رو سیاه بشود!
باری، ورود کردیم، با تن خیس و کوفته؛ و بوق زنان جائی را برای جائی را برای پارک کردن در خانواده مطالبه کردیم... گذاشتم روی سینۀ مادرم – مادرم که لحظاتی پیش وسایل و تجهیزاتم را دیده بود از سر سبکباری آه کشید – صدای آهش را شنیدم... و قطرات درشت عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود، به یک نگاه نفهمیدم چطور شد، چون برخلاف امروز که بچه را به محض ورود می شویند آنقوت – حالا هم کم و بیش – شستشو را به حال کودک مضر می دانستند و بچه را در پله «بران» یعنی چهل روز بعد از تولد در حمام می شستند، و اغلب حمام رفتن همان بود و سینه پهلو کردن همان – و برگشتن – همان منتها از راه دیر. مختصر سوزشی احساس کردم: با قیچی زنگ زده ای که از وسایل روی طاقچه بود و با آن نخ قند گرفته تا پوست بزغاله همه چیز می بریدند بند نافم را بریده بودند! ولی من از بس خساه بود که نای جیغ کشیدن هم نداشتم، ونگی زدم و به خواب رفتم... آخر بقول مادربزرگ نه ماه را آمده بودم. نمی دانم چقدر خوابیدم، اما ناگهان گرسنگی شدیدی احساس کردم و بی اختیار به چپ و راست لب کج و کوله کردم – و گریه سر دادم. این یکی دو روز بعد از تولد بود، انگار.
مادربزرگ گفت: «واخ واخ، چه پسرۀ بدعنقی! چه قشقرغی راه انداخته!» و بینی کوچکم را که قد یک کشمش بود با ملایمت لحن دخترانه گرفت و گفت: «صورت نداره هیچی، دماغ قد نخودچی...» و بعد با همان لحن دخترانه افزود: «عینهو بابا!» و بسم الله گویان مرا برداشت و خطاب به مادرم گفت: «بگیرش دخترم... اول یکم فشار بده چربی شیر درآد، بعد...»
مادرم انگاز که غلغلکش بیاید، در حالی که لب ورمی چید، با ناراحتی پستانش را فشار داد – دردش می آمد، ته پستان سفت بود؛ دردش می آمد, و عر زدن من دستپاچه اش کرده بود – من همچنان عر می زدم تا سرانجام چربی نوک پستانم را بر لبم احساس کردم. نوک پستان را محکم چسبیدم و شروع کردم به مک زدن: مادرم غلغلکش می آمد؛ چانه ام را که خسته می شد مکث می کردم و بی اختیار به خواب می رفتم. مادرم با سر انگشت محلی را چاه زنخدان است – اگر باشد – و من اکر مالک چاه نفت نیستم لااقل صاحب چنین چالکی هستم که به هیچ درد نمی خورد، چون، ای، اگر دختر بودم باز یک چیزی: ممکن بود دری به تخته بخورد و شاعری خوش کند و یوسفی را هل بدهد و در آن بیندازد تا منتی بر خلق خدا بگذارد و با طناب گیسوان خودم او را از تو دربیاورد... باری، مادرم هرچند گاه با انگشت این محل را غلغلک می داد و من باز مک می زدم و از نو به خواب می رفتم. مادرم با مهربانی و باصدای دخترانه می گفت: «چه پسر بازیگوشی! از حالا داری بازیگوشی می کنی، آره؟» و در حالی که با شرم؛|، زیرچشمی مادربزرگ را نگاه می کرد، با سرانگشت چاه زنخدان را غلغلک می داد. چندی بعد شنیدم مادربزرگ گفت: «خوابش برد.» و مرا داد دست مادربزرگ، و مادربزرگ مرا در محلی کنار مادرم خواباند.
پس از چندی بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم: انگار در سایۀ منار مسجدی بودم؛ گردن بند گنده ای به گردن منار بود، و مقداری وسایل، از قبیل خنجری بزرگ و قیچی کذائی و جوالدوزی بزرگ در کنار آن بود. از دیدن این چیزها تعجب کردم: بعدها فهمیدم که این چیزها برای این بوده که «آل» نیاید و مرا نبرد و مادرم را نزند.
آل جانور عجیبی بود؛ نمی دانم به چه دلیل، امّا با زنان زائو بد بود و می خواست به هر قیمت شده آنها را از بین ببرد. مادربزرگ می گفت چون خودش اجاق کور است چشم دیدن زائو را ندارد. مادربزرگ بارها او را دیده بود؛ دیده بود که خودش را لوله کرده و از دودکش اجاق دیواری پائین آمده و مترصد فرصت است... آل روح بود، بنابراین آمدنش از دودکش و این جور جاها مشکل نبود: می آمد و وفتی کسی دور و بر نبود، یا همه خواب بودند، یا وسایل دفع اجنّه از قبیل چاقو و قرآن و سوزن و این جور چیزها نبود، به زائو نزدیک می شد و با کف دست محکم به پشتش می کوفت و با همان یک ضربه او را می کشت. مادربزرگ جای پنجه های او را بر پشت بسیاری از زائوهائی که به یاری آل از رنج زندگی رسته بودند دیده بود. مادرم دو سه بار دیده بود که به قیافه ی زن بلند بالائی -شبیه مادر پدرم- از دودکش پائین آمده ولی از ترس چیزهایی که کنارش چیده بودند جرأت نکرده نزدیک شود -و مادربزرگ را صدا زده بود! مادربزرگ هر بار، انگار قبلاً از قرار ملاقات آل خبر داشته، بسم الله گویان آمده، و آل چپکی نگاهی به مادرم انداخته و رفته بود! مادرم می گفت حالت قیافه اش مهربان بوده، اوّل ها طوری می آمده که انگار می خواسته بغلش کند و نوازشش کند. مادربزرگ می گفت: «اینم از پدر سوختگیشه. میخواد گول بزنه. دخترم، هر وقت دیدی داره میاد بسم الله بگو و قیچی را وردار!»
انگار که طایفۀ آل همه جا همین جورند. من آن وقت داستان های گوگول را نخوانده بودم و نمی دانستم در روسیه هم آل هست و هر وقت پیدایش می شود کافی است با انگشت اشارۀ دست راست علامت صلیب روی دمش بکشی تا در لحظه رام و سر به راه شود. ولی آل های طرف های ما دم نداشتند، یا اگر داشتند چون پیراهن کردی بلند است و تا روی قوزک پا را می پوشاند دمشان پیدا نبود، و کسی ندیده بود که دُم و سُم و این جور چیزها داشته باشند، و بعد برخلاف آل های مسیحی کمی هم چموش بودند و گاه از خود قرآن هم رم نمی کردند، بسم الله که دیگر جای خود داشت. و عیب کار این بود اگر مادری را آل می برد (یعنی که روحش را می برد) بچه هم مقصّر بود. انگار بچۀ مادر مرده با آل پروتکل امضا کرده بود! طوری نگاهش می کردند که انگار یک حزبی بوده و با سازمان امنیت یا سیا همکاری کرده و برادرش را لو داده است! مادر مجید همسایۀ ما را آل برده بود. یادم هست هر وقت مادربزرگ به او می رسید سعی می کرد تا آنجا که ممکن است او را نبیند، یا اگر می بیند به خوش و بشی کوتاه اکتفا کند و بگذرد. طبیعی است با این اوضاع و احوال من هم دل تو دلم نبود؛ می ترسیدم مادرم را آل ببرد، و اگر طول موج و فرکانس امواج افکارم با طول موج و فرکانس افکار دور و بری ها میزان بود و وسیلۀ انتقال احساس یکدیگر را می شناختیم شکی نبود می فهمیدند که من هم به قدر کافی دلواپسم. مادربزرگ که به نوعی دریافته بود که هر وقت کافیه -یعنی مادرم- با دستپاچگی بسم الله گفته و او را صدا زده من هم مقارن آن، به قدرت خدا، جیغ کشیده ام...!
برای این که آل مجال و فرصتی پیدا نکند و زن زائو را نزند، تجربه به نسل های بشرِ حوالی کوهستان های ما آموخته بود چگونه او را بی خطر سازند. کوزه ای در کنار زائو می گذاشتند، تسبیحی به گردن کوزه می آویختند و خنجری در کنارش می نهادند. این برای گول زدن و به اشتباه انداختن آل بود، که کوزه را آدم بپندارد و جرأت نزدیک شدن به زائو را پیدا نکند؛ و برای محکم کاری قرآنی هم به این تهیّات اضافه می شد تا اگر آل خط اول دفاع را شکافت خط دومی هم باشد و «دفاع» یکسر در هم نریزد. تجربه باز به این مردم کوه نشین آموخته بود که در برابر آل از این ترتیبات کار چندانی ساخته نیست و آل کوزه را به جای آدم نمی گیرد؛ اوّلها، ای چرا، جا می خورد امّا بعد با کمی دقّت می فهمد که کوزه کوزه است و آدم آدم؛ فرآن هم مثلاً به علت ناپاکی خانواده یا معصیت همسایه یا علل و جهات مشابه یا صرفاً برای تنبّه خانواده تعمداً مداخله ای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 20 Nov 2012 21:55
در قضیه نمی کند. بنابراین ضعف دفاع را با «کشیک» یا شب زنده داری جبران می کردند: از همان شب اول عده ای از جوان های محل می آمدند و در اتاق زائو -یعنی در تنها اتاق خانه- چون خانه ها یک اتاق بیشتر نداشتند- می نشستند و تا صبح شبچره می خوردند و قصه می گفتند و آواز می خواندند و می خندیدند و سر به سر همدیگر می گذاشتند کشیک می دادند. بیچاره زائو! حتی فرصت شاشیدن هم به او نمی داند، و گاه پیش می آمد که خودش را خیس می کرد -اگر جرأت می کرد، و این عمل طبیعی صورت واقعه ای رسوا کننده به خود نمی گرفت و مسخرۀ محل و شهر نمی شد...
جوان ها می نشستند، و گوش می خواباندند تا کسی چرتش ببر، و کلکی به بزنند. این کشیک هفت شب دوام می کرد. در یکی از شب ها پسر خاله رابعه خوابش برد؛ بچه ها گوش خواباندند، خوب که خروپفش بلند شد یواشکی با حوصله گره بند تنبانش را گشودند و تخم مرغی را شکستند و سفیده اش را به رانش مالیدند و بیدارش کردند. خودش زیاد سخت نگرفت، کمی زرد و سفید شد، و بعد مثل دخترها زد زیر گریه، ولی خاله رابعه قشقرغی راه انداخت آن سرش ناپیدا.
-همه اش تقصیر خاله زهرا است: «خاله رابعه، بذار صالح هم بیاد! کجا بیاد؟ مگه من صالحمو تو همچین لات و لوت هایی می فرستم! من دونه دونه موهای سرم را پای صالحم سفید کردم...» راست هم می گفت؛ صالح یکی یک دانۀ خاله رابعه بود، و خاله رابعه هستی و زندگیش صالح بود -امّا صالح هم چه صالحی، به قول مادربزرگ، قدرتی خدا عینهو کژه شتر. و آنقدر زرد و ضعیف که باز به قول مادربزرگ بیچاره به برف می شاشید آب نمی شد. "صالح من کجا و این لات و لوت ها کجا... پسر پینه دوز بیاد سفیده ی تخم مرغ به اونجای پسرم بماله. یعنی که اونطور! یعنی همان کاری که با خودش و جد و برجدش می کنن!..." مادربزرگ گفت:"ناراحت نشو، جوانند، شوخی کردند!" من سر و صدا را می شنیدم، ولی سر در نمی آوردم، جیغ زدم؛ مادربزرگ از جیغ من برای خواباندن دعوا استفاده کرد و هول هولکی گفت:"وا خاک عالم! بچه ام ترسید!" و بعد خطاب به من با مهربانی، و به لحن جوانانه ای که هیچ خوشایند نبود گفت:" چی شد، چی شد ننه، ترسیدی! آره!" و مرا داد دست مادرم. مادرم گفت:"بسم الله!" نرمی پستان را بر لبم احساس کردم و آرام گرفتم.
با تمام این تفاصیل قضیه ی ال ساده نبود؛ چه با این همه از غفلت حضار استفاده می کرد و زائوی مادر مرده را می زد. این بستگی به نوع آل داشت- صحبت ضعف مادر وکم خونی و این جور چیزها در میان نبود- ای دنیا، آن وقت از ویتامین و سرم و این قبیل چیزها خبیر نبود- گاه آل بزن بهادری پیدا می شد که مقید این جنگولک بازی ها نبود و بی ترس و واهمه می آمد و روز روشن، جلو چشم همه، مادر را می برد. یادم هست یک بار می خواست جلو چشم همه خاله فرشته را ببرد. مادربزرگ جیغ می زد و صورت می خراشید و خاله فرشته که رنگش شده بود عین گچ دیوار و سیاهی و سفیدی چشمانش قاطی هم شده بود بی هوش و بی حال افتاده بود و دانه های درشت عرق از پیشانیش جوشیده بودو هرگاه کره ی چشم می غلتید و سفیدی چشم از لای دو پلک پدیدار می شد مادربزرگ همچنان که بر سر خود می کوفت داد می زد:"یا فاطمه، یا فاطمه!" و به او توصیه می کرد:"گوش نده، گوش نده!" و با هر یک از این توصیه ها گیس خاله فرشته را می کشید و کله اش را به شدت تکان می داد. هرگاه خاله فرشته چشم می گشود و با بی حالی چشم به اطراف می گرداند مادربزرگ شک نداشت، که فریب خورده و دنبال آل می گردد، تا از پی اش به راه بیفتد. خالو رحیم- برادرزاده ی مادربزرگ- آمده بود و با تفنگ سرپرش پیاپی آتش می کرد، که شاید آل از صدای تیر رم کند و پی کارش برود. هر وقت صدای تیر بلند می شد خاله فرشته یکه می خورد، و دور و بری ها همه خوشحال می شدند، و هر وقت چشم می گشود و به اطراف خیره می شد مادربزرگ آشفته وار فریاد می زد:"رحیم! رحیم!" و رحیم آتش می کرد، و ما بچه ها در اطراف می پلکیدیم، و هو می کشیدیم، و از صدای تیر کیف می کردیم... تا سرانجام خاله فرشته چشم گشود و سراغ احمد، پسر بزرگش را گرفت- شب هفتم شب نامگذاری بود، و شب نامگذاری شب "سور" و "سرور" بود- البته اگر نوزاد پسر بود. پلوی و خورشی تهیه می دیدند و ملا و اشخاص سرشناس محل را دعوت می کردند و در گوش نوزاد- که در این مورد به خصوص من بودم- "بانگ" می گفتند: طرف های ما به اذان می گویند "بانگ". اگر در گوش بچه بانگ نگویند- البته نه هر کس، بانگ را حتما باید ملا بگویند...اگر ملا در گوش بچه بانک نگوید و متعاقب گفتن بانگ نامش را چندین بار در گوشش تکرار نکند روز قیامت کر خواهد بود، و چیزی نخواهد شنید، و پای ترازو و میزان نخواهد توانست حساب و کتابی از خود ارائه کند، و بدا به حال چنین موجودی! مثل این است که مسافر باشی و به گمرگ آلمان وارد شده باشی و گمرگچی مثل بیشتر کارمندان، و همه ی کارمندان آلمانی، تمایلی به مساعدت نداشته باشد و هی از تو بپرسد فلان چیز را داری یا فلان چیز را نداری، یا از کجا می ایی و چکار داری و چقدر می مانی... و تو چیزی نفهمی و جواب ندهی و یا احیانا عوضی جواب بدهی، و او با آن چشمان سرد و بی احساس براندازت کند و چیزهایی پیش خودش بلغور کند و کلمات ناآشنا به کله ات بخورند و بی هیچ تاثیری کمانه کنند، و او دست و بال تکان دهد، و تو مثل یک توله ی غریبه ی ترسووار نگاهش کنی، و او نگهت دارد، در حالی که مسافران دیگر تند تند از کنارت می گذرند و پی کار و زندگی خود می روند و تو ترس برت دارد نکند نگذارد از مرز بگذری!... من این جریان را شخصا تجربه کرده ام: چندی پس از پایان جنگ (جهانی دوم( از فرانسه برای معالجه به آلمان می رفتم، و چه خوشحال بودم که به آلمان می رفتم: ما آریائی، آنها آریائی. برادری بودم که به خانه ی برادر می رفتم. غمی نداشتم. به مرز که رسیدیم برادر آلمانی از غیر اریائی ها چیزهایی پرسید، جواب هایی گفتند و گذشتند؛ نوبت به من رسید، او چیزهایی گفت که من نفهمیدم؛ من چیزهایی گفتم که او نفهمید. گذرنامه ام روی میزش بود. سرانجام برادر آریائی اشاره کرد بمانم، ولی در لحن صحبت و حرکت دستش نشانی از محبت نبود. من منتظر بودم بپرد و در آغوشم بگیرد و سر و صورتم را غرق در بوسه کند، ولی او سرد و بی احساس ایستاده بود و دیگران را رد می کرد، و من همچنان با چوب زیر بغل ایستاده بودم. همه که رفتند به سر وقت من باز آمد، باز چیزهایی گفت که من نفهمیدم، و من باز چیزهایی گفتم که او نفهمید، تا بالاخره یک مرد فرانسوی پادرمیانی کرد. معلوم شد نمی داند کجایی هستم، گفتم ایرانی هستم، باز نفهمید، مرد فرانسوی به او گفت persan (پارسی،ایرانی) هستم، ولی گذرنامه را چسبیده بود و بهempire de L Iran (امپرتوری ایران) اشاره می کرد، در تعجب از این که این چه ربطی به موضوع دارد!؟ تا سرانجام انگار به کشف مهمی نایل آمده باشد لبخندی در چهره اش پخش شد، و گفت:" verstand– ها، فهمیدم!"... و فهمید که عربم! و با حالت چهره و حرکات دست و دهان، که صدای مسلسل را تقلید می کرد، به کمک یکی از چوب های زیر بغل خودم فهماند که می داند عرب ها با انگلیسی ها در حال جنگند:
دوران ملی شدن صنعت نفت بود، و آبادان شلوغ بود، و او بسیار متعجب بود از این که این چگونه است که کشور ما مستعمرۀ انگلیس است، و من انگلیسی بلد نیستم! راستش، خودم هم تعجب کردم...
(این از برادری نژادی ــ و امّا برادری ایدئولوژیک، به اصطلاح امروز ــ در بلغارستان بودم... زمان شاه ــ راهنمایی به ما داده بودند که دانشجوی سال آخر دانشکدۀ حقوق بود. خوشحال شد از این که فهمید ایرانی هستم ــ چند روز پیشترش «پرزیدنت هویدا، دبیر کل حزب کمونیست برادر ایران»! از اتحاد شوروی دیدار کرده بود. گفتم که پرزیدنت هویدا از رفقا نیست، و چنین و چنان است... رفیق راهنما کلی ناراحت شد... اختیار دارید! اینجا روزنامه ها خیلی تعریف کردند... گفتم من از رفقا بودم، محکوم به اعدام بودم، هفت هشت سالی زندان بودم... طرف به ریش نگرفت. از سیبی که قاچ کرده بود به دو تن از همسفرانمان ــ یکی بلژیکی و یکی آمریکایی ــ تعارف کرد، و مابقی را خودش خورد... و ما رفقای سابق را ــ من و زنم را ــ حذف کرد! البته سیبش خوردن نداشت ــ به نظر من کال بود!)
آری، این مراسم پر بی حکمت نیست: تولد، زناشویی، مرگ: در تولد است که به تو می گویند باید گوشهایت را باز کنی؛ اسمت فلان است، هر کار که بکنی، با این اسم می کنی و با این نام است که از خود دفاع می کنی یا به حقوق خلق الله تجاوز می کنی. این اسم حتی وبال بچه ها و نوه ها و نتیجه ها هم هست. خانوادۀ فلان، پسرهای فلان، نوۀ فلان... گوشهایت را درست باز کن! با این نام زن می گیری، زن هم که گرفتی باید مواظب باشی که «دوستان» قُرش نزنند، چون اسم تو روی اوست، وقتی هم که مُردی با همین نام دفنت می کنند؛ خطاب به این نام است، چشمت باید باز باشد. جناب کی سینجر هم به مشتریان جهان سومِ همین جهان هم باز این توصیه را کرده، که مشتری باید چشمش باز باشد که کلاه سرش نرود... البته تفاوت امر در این است که در آنجا کلاه بردار و کلاه ¹گذار نیست، و سیاست Pealpolitik جناب کی سینجر محلّی ندارد ــ البته بهتر است قدری هم زبان خارجی بلد باشی... ولی بعد از همۀ این حرف ها وقتی ناشنوا باشی همۀ اینها مالیده، گیرم که متخصص زبان هم باشی!
شب هفت شد، و مهمان ها آمدند. سکوت اتاق را، پیش از ورود مهمان ها احساس می کردم. مادرم از بستر برخاسته بود، به عبارت دیگر با اینکه ضعیف بود او را به اجبار بلند کرده بودند؛ لولۀ لامپا ترک برداشته بود و تکه ای از آن جدا شده بود؛ برای اینکه فتیله دود نکند در این چند
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
1.واقع بینی.
شب جای این تکه را کاغذ سیگار چسبانده بودند. امشب لولۀ لامپای روسی تازه ای خریده بودند، و اتاق بسیار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 20 Nov 2012 21:55
پرنور بود، به حدّی که نورِ لامپا از لای درِ پستو، اتاقک من و مادرم را مثل روز روشن کرده بود. فتیله هم «میزان» می سوخت، و این از شاهکارهای پدربزرگ بود، می گفت در تمام شهر کسی مانند او فتیلۀ چراغ را میزان نمی بُرد. کمی بعد از نماز عشا دستجمعی از مسجد آمدند. صدای پدربزرگ در دالان خانه پیچید:
«زهرا،زهرا! چراغ...»
مادربزرگ چراغ را برداشت و از در بیرون رفت، و ضمن این که می رفت به مادرم گفت: «دخترم، پستو تاریکه، یه بسم الله بالای سر بچه بگو!» مادرم زیر لبکی گفت: «بسم الله... بسم الله!» سین بسم الله را قد یک دسته بیل می کشید.
چندی نگذشت که صدای پا به همراه نور چراغ به درِ اتاق نزدیک شد: پیشاپیش همه ملاحسن بود: مادربزرگ کنار در ایستاده بود و چراغ را نگه داشته بود. گفت: «ملاحسن مواظب باشید، سرتان را پائین بگیرید!» درِ اتاق کوتاه بود، برای داخل شدن باید کلّی خم می شدی: معلوم نبود چرا، هرچند پدربزرگ در توجیه آن فلسفۀ خاصی برای خودش یافته بود. می گفت در را برای این کوتاه می سازند که اهل خانه وقتی وارد می شوند به اجبار خم شوند و به بزرگ خانه تعظیم کنند و خواهی نخواهی بپذیرند که بزرگی هست و کوچکی هست، و اگر خم نشوند و نپذیرند سرشان به تاق بخورد. شاید هم درست می گفت چون در شهر کوچک ما درِ همۀ خانه ها کوتاه بود.
مهمان ها آمدند و نشستند. اول یک چای تمیز خوردند و کلی از عطر چای تعریف کردند، و مادربزرگ ضمن خوشحالی کلّی اظهار تأسف کرد، که متأسفانه آنطور که می خواسته جا نیفتاده و رنگ و عطر پس نداده ــ کو چائی های قدیم! ــ انشاء الله بماند برای دفعۀ دیگر: ملاحسن گفت: «انشاالله برای عروسیش...» و مادربزرگ معطل نکرد و چاب دوم را هم ریخت.
سخن از هر دری آغاز شد: که در شهر ما یکی دو در بیش نبود. اول از گرانی که کمر مردم را شکسته بود: واقعاً آخرالزمان است: سابق یک شاهی که دست بچه می دادی توتون که می خرید هیچ، مقداری هم نخود و کشمش و سنجد و سقز برای خودش می خرید و تازه کلی می نالیدیم که ای وای به چه روزگاری افتادهایم که پول ارزشش را از دست داده! و حالا صنار که به بچه بدهی چیزی با خودش نمی آورد. ملاحسن می گفت روی سنگ یک قبر دیده که مردی وصیت کرده روی قبرش بنویسند ما آدمهایی بودیم که یک بز را به یک «پناباد» ــ یعنی به یک ده شاهی ــ خریده ایم و زن هایمان را طلاق نداده ایم! حاج رشید آهی کشید و گفت «آخرالزمان می خواهی چطور باشد! استغفرالله، العیاذ بالله آخرالزمان که شاخ و دم نداد. سابق بر این یک قران که می دادی
هیزم زمستانت تامین بود ، حالا هیزم را باید بخری باری بک عباسی ؛ روغن را باید بخری منی پنج قران . ما دل شیر داریم آقا ، قدیمی ها جای ما بودند یک روزه زهره ترک میشدند . از ما که گذشت ، خدا به بچه هامان رحم بکند !»
حاجی فتح الله گفت :« تازه اینجا خوب است ؛ عجمستان را ببینید چه میگویید ! »
گویا یکبار به همدان رفته بود ، و منظورش از عجمستان همدان بود ، و در مجالس ، بسته به مورد ، عجمستان مظهر و نمونه ی خوبی و بدی بود . « اخرالزمان آنجا است ؛ حد بین زن و مرد شکسته شده ؛ زن آقای خانه است ؛ چادرش را سرش میکند و میرود توی کوچه به هوای چیز خریدن چشم چرانی . مگه مرد جرات میکند بگوید بالای چشم خانم ابروست ؟! نطوقش در بیاد با لنگه کفش میفتد به جانش ، حالا نزن کی بزن !.» اما اگر صحبت از راحت و اسایش و اینجور چیز ها بود می گفت :« راحتی میخواهی ، عجمستان . چاردیواری اختیاری که می گویند همانجا است ؛ یارو مست کرده تو خیابان نشسته به اواز خواندن . مامور رسیده ، گفته بلانسبت حاضرین مرد که چرا اواز میخوانی ؟ یارو دست برده چهار تا سنگ ریزه برداشت گذاشته اطرافش گفته چاردیواری اختیاری _ مامور که اینطور دیده دمش را _ حاشا من حضور _ گرفته لای دو پا و رفته ! آنجا قانون هست قربان ، نه مثل این خراب شده که هر امنیه ی بی سر و پایی هر وقت هوس کرد بیاد تو خانه ات جلو زن و بچه ابرو برات نگذارد . کلات را یکوری میذاری و شاه را هم به فلان پسرت حساب نمیکنی ، بلانسبت . انجا هر چیزی برا خودش قانون دارد ! »
مادربزرگ که به اتکای سن و سالش اجازه داشت در چنین مجالسی پای سماور بنشیند گفت : « پناه بر خدا ! » ولی از سخنش پیدا بود که بی میل نبود گاهی اوقات خدمتی از ان قبیل که زن های عجمستان به شوهرانشان می کنند به پدربزرگ بکند .
حاجی فتح الله در ادامه سخن گفت :« بله ، عرض میکنم _ حتی دختر ها . بله خاله زهرا ؛ باز رحمت به خودمان ؛ انجا ها حیا را درست و حسابی غورت داده اند و یک کاسه آبم روش خورده اند . »
مادربزرگ گفت :« خدا نیاره اون روز و روزگارو ! » و گوشه ی لچکش را به دندان گرفت .
ملاحسن گفت :« کتاب می فرماید ....» _ معلوم نبود کدام کتاب ، ولی همیشه مفتاح کلام همین کتاب بود که کعلوم نبود .« می فرماید وقتی حرمت علما از بین رفت منتظر آخرلزمان باشید . خودمانیم ، علما حرمتی ندارند ؛ بگذریم از خودتان ؛ چه وقت کسی بدون توقع گفته این کله قند را ببرم خانه فلانی ؟ اگر گفته و اورده حتما کاری داشته ، و میخواسته قسم دروغی را راست و ریس کند ، یا طلاق افتاده ای را دست کند ، و من باید بنشینم و یکی توی سر خودم و یکی تو ی سر کتاب بزنم و بگردم و از جایی « قیل » صعیفی پیدا کنم و محض رضای خدا مینه ی اقا و خانم را جوش بدهم . من نمیگویم ، و زوری هم ندارم که بگویم الاللله باید بفرستید ، نه ؛ ولی رفتار مردم با علما طوری است که انگار علما مرتکب جنایت شده اند که رفته اند علم خوانده اند ؛ سلامی هم اگر میکنند انگار به حکم دولت است . سابق براین مجلسی بود ، « مولوی » خوانی ای بود . حالا شده است شاهنامه خوانی ، و ترنه1 بازی و شاه و وزیر . باور می کنید که همین رمضان فطریه ی مسجد ما جمیعه بیست و چهار قران بود ؟ ان وقت با بیست و چهار قران من و هفت سر عائله یک سال آزگار باید سر کنیم و من قران و حدیث بخوانم برای این مردم ! ان وقت می گویند چرا اخر الزمان ؟ آخرالزمان به خاطر معصیت ، اخرالزمان به خاطر همین بی حرمتی ها ؛ اخرالزمان به خاطر همین بی اعتنایی به علما ....! »
پدربزرگ که پیرمرد خوش قیافه ای بود و در زندگی جز با رنج با پیشه س دیگری اشنا نبود و مشاغل عدیده ای را ازموده بود تا سرانجام در خیاطی ماندگار شده بود و همیشه سوزن نخ کرده ای _ معمولا نخ سفید _ به یقه ی قبایش بود گفت :
« امروز ماموری امده بود کاروانسرا ، می گفت باید « سجین » بگیرید » _ منظورش سجل بود . ملاحسن سخنش را تصحیح کرد و گفت : « سجیل » .
پدربزرگ گفت :« بله ، سجیل . گفتم سجیل دیگر چه صیغه ای است ؟ گفت سجیل چیزی است که اگر نداشته باشی مثل این است که کر و لالی ، اسم نداری . گفتم همه می دانند که من کر و لال نیستم ، و اسمم دارم . گفت اسمن چیه ، گفتم اوستا صالح . گفت شهرت ، گفتم شهرت چی باشد ؟ گفت دِ همین ! شهرت یعنی این که اگه دو تا اوستا صالح باشند از کجا بفهمم تو همانی که من میخواهم ؟ گفتم خوب این که کاری ندارد ، از هر که بپرسی بهت میگه ، اتفاقا توی این شهر دو تا اوستا صالح هست ، یکی من که اوستا صالح پسر صوفی فیض اله هستم یکی هم اوستا صالح پسر اوستا رحمان . مامور سجیل گفت : اولا اگه از شهر خودت دور باشی و بگی من اوستا صالح پسر اوستا فیض اله هستم از کجا بدانند که هستی و اهل فلانجا هستی یا نستی . سجیل برای این است که یک کاغذی پیشت باشد تا هر وقت گفتند عمو تسمت چیست ، کجایی هستی ، پدرت کیست ، شهرتت چیست ، شغلت چیست ، اسم زنت چیست ، چند تا زن داری ، فوری کاغذ را رو کنی و مهرش را نشان بدهی ، و والسلام و نامه تمام . بگی مثلا من اوستا صالح فیض الله زاده یا ... پدربزرگت اسمش چه بوده ؟ گفتم محمود گفت یا صالح محمودی ... همین پهلوی پهلوی که میگن این که پدر رضا شاه نیست که _ این شهرتشه . گفتم مگر من مرض دارم که شهرم را ول کنم و برم یک جای دیگر که ازم سجیل بخواهند یا اسم زنم را بپرسند _ همین مانده بود ! گفت خلاصه حکم دولته ، دو ریال هم باید بدی .»
ملاحسن گفت :« یعنی دو قران و ده شاهی ؟! مردم این پول را از کجا بیاورند ؟»
پدربزرگ در ادامه ی سخن گفت :« گفتم اگر این سجیلی که میگی نگیریم چی میشه ؟...»
حاج رشید که براق شده بود گفت:« هیچی ، گفت حکم دولته ، همه باید بگیرند .»
حاج رشید گفت :« صحیح ! که کاغد و بیندازیم گردنمان و اسم زن و بچه مان را جار بزنیم ! .»
حاجی فتح الله گفت :« تو عجمستان هم همه گرفته بودند . خانه ای بود که من یه اتاقش را کرایه کرده بودم ، صاحبش را صدا می زدند توتونچی ، چون گویا یک وقتی توتون خرید و فروش می کرده . یکی هم رو به روی خانه اش مغازه داشت _ انجا به همین دکان های خودمان میگن مغازه _ بله ، او را صداش میزدند عطاریان .»
پدربزرگ :« اتفاقا بعد از این که رفت ملاصادق امد ؛ جریان را همانطور که برای شما تعریف کردم برای او هم نقل کردم . خیلی ناراحت شد ، و گفت این پهلوی بلاخره ته مانده مذهبی هم که داریم از دستمان میگیرد . امروز برای خودت سجیل می دهد فردا برای زن و بچه ات .»
حاجی رشید گفت : « استغفرالله ! »
مادربزرگ گفت :« خدا اون روز را نیاره ایشالله ! » و دنباله ی لچک را که رها شده بود گرفت و به دهان برد .
پدربزرگ گفت :« بله ، ولی مثل اینکه اورده .» تا اینجاش یعنی تو دیگه خفه خون بگیر ، و بعد « چون انطور که پاسبان می گفت برای همه ی اهل خانه باید گرفت ! حتی برای بچه ی یک ماهه .»
ملاحسن گفت :« برای تک تکشان هم باید دو ریال داد ، یا برای همه ؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 20 Nov 2012 21:56
پدربزرگ گفت :« درست نمیدانم ، نپرسیدم. »
ملاحسن گفت :« چون اگه قرار باشه برای هر نفر دو ریال داد اون وقت حساب زندگی ما با کرام الکاتبینه .»
پدربزرگ گفت :« از ملاصادق می گفتم . میگفت این سجیل و اینجور کارا شرعی نیست .»
حاجی رشید گفت : « کجاش میخواهی شرعی باشه ؟ بیان در دکانت ، کشان کشان ببرنت اداره که الاللله باید سجیل برایت بنویسیم ، و دو ريال هم بدهی ! این که نشد معادله من یک چیزی رو باید بخواهم که تو قیمت روش بگذاری ، تا اگر خواستم بگیرم ، اگر هم نخواستم که نه ، تو به خیر و من به سلامت . اولا من که نخواستم ، ثانیا امدیم و خواستم _ یک تکه کاغذ دو ریال ؟ ! وانگهی تا حالا بی « سجیل » زندگی کردیم عیبی داشته ، پدر و پدربزرگم « سجیل » نداشتند نتوانستند درست زندگی کنند ؟ اتفاقا خیلی خوب هم زندگی کردند . پدربزرگم ، خدا بیامرز ، پنج تا زن را نان میداد ، من یکیش را هم به زحمت نان میدم . تازه انطور که میگویند گردنش در زه پیرهن نمی گنجیده . سجیل برای انهایی خوب است که سال تا سال می نشینند زیر سایه و سرشان به مهمانی و شکار گرم است ... و پائیز ها هم ، شخم نزده و درو نکرده خرمن برمیدارند ...»
حاجی رشید شوهر خاله فرشته بود ، و داشت به بابا و ، واسطه ی او ، به مادربزرگ نیش میزد .
پدربزرگ گفت : « ای بابا ، اینام توشان خودشان را می کشد و بیرونشان مردم را _ مثل موریانه اند ، همه چیر را می خورند غیر از غم صاحب خانه ؛ هشتشان گرو نه شانه . سال تا سال یک دست لباس برای زن و بچه شان نمی خرند _ این ها را ، همان از دور باید دید ...»
مادربزرگ که تمام فیس و افاده اش به بابا و خانواده اش بود ، گفت :« خوبه دیگه ! ما خودمان نمیخواهیم ، والا انگشت تکان بدم همین فردا دکان حاجی فتح الله را میاره خانه .»
حاجی فتح الله گفت :« شهدالله ، یک دانگ از همین ده کوره ی دم جاده اش را به من بدهد تمام ثروتم را رو دست همین ملاحسن حاضری بهش هبه می کنم ...»
پدربزرگ گفت :« هی هی ... تو تکان دادی و او اورد ! فعلا پاشو ، یک لقمه نان بده بخوریم ...»
مادرم با تنفر لب ورچید ، و من گریه سر دادم . مادرم با صدایی آهسته گفت :« وا ، فهمیدی صحبت باباتو میکنند ! ای ناقلا ! » و مرا بر دامنش گذاشت ، رشوه ی معمول را داد ، و چالک چانه ام را غلغلک داد ...
مادربزرگ « مجمعه ی » غذارا اورد ، و حضرات به خوردن مشغول شدند ، و ضمن خوردن گفت و گو را ادامه دادند .
ملاحسن گفت :« البته ملاصادق ملای دوازده علم است ، و بی دلیل حرف نمیزند ، ولی خیال میکنم« پول گرفتن » را خلاف شرع دانسته ف چون کلمه ی « سجیل » در قران هست . در سوره ی ابابیل می فرماید :« و ترمیهم بحجارة من سجیل و کعصف ِ مأکول .»
لبخندی بر لبان پدربزرگ نقش بست ، انگار در دلش می گفت :« قربان خدا بروم که فکر همه چیز را کرده است ، حتی « سجیلی » را که رضا شاه میخواهد بدهد ! » اما به جای ابراز شادمانی ابراز شگفتی کرد و گفت :« سبحان الله ! »
یک چند جز صدای لقمه های که در دهان می گشت صدای دیگری به گوش نمی رسید _ در این احوال صدایی که شنیده میشد به درامد ِ « چاچا » شبیه بود ... سرانجام این رشته اصوات از هم گسیخت _ حاجی رشید گفت :« ماموستا ، این کلاه پهلوی و شاپکایی هم که صحبتش را میکنند ...؟»
لحن سوالیِ گفتار نشان میداد ، که دنباله ی همان فکر سابق است و پرسنده می خواهد بداند ایا از این عجایب هم در جایی به اشاره یا به صراحت یاد شده است .
ملاحسن گفت :« بله ...منتها ... نه به این الفاظ ...! »
پدربزرگ گفت :« حلجی فتح الله باید بداند شاپکا چه جور چیزی است _ نه حاجی ؟»
حاجی فتح الله گفت :« بله ... شابکا چیزی است مثل همین لگن دستشویی » و به لگن دستشویی کنار کفش کن اشاره کرد « اما لگن نمدی ... مثل نمدی روسی _ چکمه های نمدی را که دیدی ، تو جنگ بین الملل ؟ اینم همانطور ، منتها کمی ظریفتر و سفت تر .»
پدربزرگ گفت :« که تو لگن نمدی دست و صورت بشورند _ ؟! ..و سبحان الله ؟! »
لقمه در دستش مانده بود .
حاجی فتح الله کله ی کوچکش را به عقب راند ، و قاه قاه خندید . « نه حاجی ، دست و صورت توش نمی شورند . شابکا کلاه است . بله ، حاجی لگن را باید بگذاری سرت ... خواستی دست و روت هم توش بشور ! »
پدربزرگ گفت :« سبحان الله ...»
حاجی رشید گفت :« کاسبی مان در امد ، ان وقت می ماند یک انتر _ و لوطی ها لوطی 2 ! »
مادربزرگ از پشت پستو گفت :« پسر خاله زینب از بغداد برگشته بود می گفت « قنسور 3 » انگریز4 را دیده که یک همچو چیزی داشته ، سرش میگذاشته ، که زبانم لال ، استغفرالله ، اسمان و خدا را نبینه .»
حاجی فتح الله گفت : « بله درست گفته _ همینطوره . من هم تو شامات ین انگریز ها را دیدم ... نه هیچی را نمیشد دید .»
حاجی رشید گفت :« اروای باباش ( بابای پهلوی ) خیال میکند با اینجور کارهاش می تواند مردم را از خدا دور کند ! ما نمی بینیم ، خدا که میبیند ! باید فکر انجا را بکند ...»
ملاحسن گفت :« کتاب می فرماید زمانی خواهد رسید که کلاه مرد ها چیزی خواهد بود شبیه کفر شتر لاغر ... و به فرمایش کتاب این یکی از نشانه های ظهور آخرازمان است . این شاپکایی که صحبتش را میکنند خیلی به فرمایش کتاب شبیه است . خداوند ان روز را نیاورد . عجب سر پر مکافاتی داشتیم ما _ یک جرعه اب ِ خوش از گلومان پایین نرفت ! »
حاجی فتح الله اهی کشید و گفت :« هیهات ! خداوند ان روز را اورده ، ماموستا . این را هم سرمان می گذاریم تا ببینیم بعد خداوند چه پیش می اورد ، و چه مکافات دیگری برامان مقدر کرده ... الحکم اللله ! »
شام پایان پذیرفته بود ، پدربزرگ گفت :« زهرا ، بی زحمت مجمعه را بردار ، افتابه لگن بگذار ! »
مهامان ها از دسپخت مادربزرگ تعریف کردند و مادربزرگ طبق معمول با مقادیری شکسته نفسی و غرور گفت که خوب از خود آنهاست وگرنه او کاری نکرده،و ان طور که او انتظار داشته برنج خوب در نیامده و خورش خوب جا نیفتاده،و خلاصه باید به خوبی خودشان ببخشند،ان شا الله یک وقت دیگر.مثل این که باز برای مادره خواب دیده بود!
افتابه لگن مخصوص مهمانی های رسمی بود.سایر اوقات از افتابه لگن خبری نبود:پس از خوردن غذا ، اگر غذا گرم بود،هر کس بسته به وسعش با دستمالی که سالی ماهی یک بار شسته میشد یا با دنباله استین پیراهن، که معمولا به دور سر استین قبا بسته میشد،دستش را پاک میکرد یا به ابرو میکشید.اخر میگفتند در روز قیامت تمام اعضای اطلاعاتی بدن شروع مکنند به لو دادن ادم، چشم میگوید ان جور نگاه حرام کردم،دست میگوید ان جور کار حرام کردم و پا.... و خلاصه هر یک انچه کرده یا دیده را میگوید جز ابرو که میگوید خبر ندارم_بنابر این باید او را داشت.
در میهمانی های رسمی و غیر رسمی هم دو جور عمل میشد:یا افتابه لگن را میگرداندند،بدین معنی که لگن را جلوی شخص مورد نظر میگذاشتند و روی دستش اب میرختند و طرف بعد از خیس کردن دست با تکه صابون رخت شوری که کنار لگن بود دستش را _معمولا دست راست را که با ان غذا خورده بود_صابون میزد و بعد مشتی آب توی دهان میگرداند و غرغره میکرد و دوباره دست ولب را صابون میزد و اب میکشید و توی لگن تف میکرد. او که تمام میکرد لگن را جلوی بغل دستی میگذاشتند و عمل تکرار میشد.
دستمال بزرگی بر دوش افتابه لگن دار بود که شخص پس از این که دست و دهانش را میشست و با انتهای ان دست و دهانش را پاک میکرد. گاه که عده زیاد بود یا افتابه لگن داری نبود افتابه لگن را پایین اتاق میگذاشتند و هر کس که از خوردن فارغ میشد از جای برمیخواست و بی توجه به دیگران که میخوردند میرفت و غرغره میکرد و اخ و تف راه می انداخت، وباز می امد و سر جایش مینشست، و مینشست به خلال کردن دندان ونگاه کردن و لقمه شمردن، و اخلاط بیرون دادن.
این بار که افتابه لگن داری نبود_چون زن ها معمولا از این کار معاف بودند و پدر بزرگ هم سنی ازش گذشته بود_ افتابه لگن را مادر بزرگ گذاشته بود پایین اتاق جلوی در پستو و خودش امده بود توی پستو با مادرم شام بخورد. همین که امد خنده ای از روی اوقات تلخی کرد_از ان خنده ها که خودش میگفت"از لجم میخندم!"_خنده ای تو سینه ای_هیس!وگفت راست گفته اند والله"شکم ملا تغار خدا، شکم سید پناه بر خدا"هیچی روی سفره باقی نذاشت!"
با مادرم نشسته بودند، میخوردند و ارام صحبت میکردند. صدای ابی که مهمان ها به نوبه غرغره میکردند، و اخ وتفی که میکردند و در لگن میریختند در پستو به خوبی شنیده میشد_"اغغخخ،تف!" و هر بار که طرف به "اخ و تف!" میرسید مادرم با صدای که شاید فقط من میشنیدم میگفت "زهر مار!" و زهر مار را با تاکید و تشدید ادا میکرد."زهر_مار!" سومین زهر مار را هم گفت و موسیقی پس از شام پایان پذیرفت ،صدای ملا حسن بود که پایان موسیقی را اعلام میداشت:"حاجی رشید، بی زحمت از ان جاروب چند شاخه رییز جدا کن دندان هایمان را خلال کنیم. بعد از غذا سنت است!"
حاجی رشید از جاروبی که کنار در به کنج اتاق تکبه داده شده بود شاخه ای جدا کرد و شاخه را جلوی مهمانان گرفت، حضرات هر یک شاخه ی کوچکی از ان جدا کرد دست اخر خود او شاخه ی کوچکی از ان کند و تتمه ی ان را انداخت ته اتاق، انجا که جاروب بود. مهمانان به خلال کردن دندان مشغول شدند.... اتاق ساکت بود، و جز وزوز افسرده ی سماور و صدای تخلیه ای هر چند گاه خضرات از سینه بیرون میدادند و ته صدای اخلاطی که مجددا"در معده انباشته میکردند صدایی به گوش نمیرسید. مادر بزرگ هول هولکی چند لقمه ی اخر را زد و برای دادن دور دوم چای اماده شد:همیشه این طور بود: دو استکان چای پیش از شام و یک استکان چای متعاقب ان، و بعدبسته به فصل، کمی انگور یا خربزه یا مویز و انجیر خشک. مادر بزرگ لقمه ی اخر را فرو داد و به مادرم گفت :"دخترم کم کم بچه را اماده کن!"_این هم البته کاری نداشت اگر خواب بود بیدارش میکردند_من خواب و بیدار بودم. مادرم در بیدار کردنم تعجیلی به خرج نداد:اول یکی دو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#6
Posted: 20 Nov 2012 21:59
بسم الله گفت بعد چالک چالک چانه ام را قلقلک داد، من بنا به معمول تکانی خوردم و اه اهی کردم بنا بر عادت به دنبال پستان لب گرداندم، وتا او پستان را از لای چاک گریبان در بیاورد گریه را سر دادم. مادرم زر لبکی به مهربانی گفت:"واخ واخ چه پسر عجولی!صبر نداره!" وپستانش را در دهانم گذاشت، و من به مک زدن پرداختم،هر چند گاه چشم میگشودم و به چهره اش خیره میشدم، و او در صفای چشمانم خیره میشد،انگار ته دلم را میخواند، ودر حالی که لبخند به لب داشت، نوک پستانش رالای دو انگشت اشاره و میانیگرفته بود و به چانه ام میفشرد.نرمی پستان باعث میشد از نو به خواب روم: چانه ام لخت میشد، از فشار لبم کاسته میشد و نوک پستان از دهنم در میرفت و شیری که مک زده بودم و ننوشیده بودم روی لب زیرین و چانه ام پخش میشد. مادرم با نرمه ی کف دست به نرمی دهانم را پاک میکرد. اما این بار مثل این که وضع غیر عادی بود، و اجازه ی خواب نداشتم. به ارامی بلندم کرد .سرم به شلی به گردنم اویخته بود_یک چند مقابل خودش نگههم داشت. دهن دره کردم . گفت :"واه بمیرم، خوابت میاد!اخی بچم خوابش میاد!" مرا باز روی دامنش گذاشت. مادر بزرگ باز در پستو را گشود گفت:"دخترم بچه را بده!" مادرم مرا انگار سینی غذا یا هدیه مقدسی باشم،بر روی دو دست ، و بسم الله گویان از لای در پستو به مادر بزرگ داد و مادر بزرگ انگار رعیت ازاد شده که قباله مالکیت زمین را از شاهنشاه میگرفت با همان احترام، دو دستی،مرا از مادرم گرفت_ ولی بر خلاف رعایای صاحب زمین شده زانو نزد و قباله را که من باشم_ یا دست مادرم را_نبوسید،بسم اللهی گفت و یک راست رفت طرف ملا حسن، و مرا دو دستی به او پیشکش کرد، و او انگار نماینده ی عالی دولت باشد و هدیه ای را از سوی رئیس حکومتی توسط سفیری تقدیم شده باشد بگیرد مرا گرفت، و همچنان،در حالی که خودش چهار زانو نشسته بود ،مرا انگار که عکسی قاب گرفته باشم، با دو دست جلوی صورتش گرفت و در خطوط طرح سیمای تصویر دقیق شد_انگار اولین بچه ای بودم که به او معرفی میشدم، و نمیدانست با من چه کند، و مثل نماینده ی عالی دولت به نطقی می اندیشید که باید به مناسبت این موقعیت ایراد کند. قبلا به او گفته بودند که پدرماظهار علاقه کرده که اگر پسر باشد اسمش ابراهیم باشد، و ماذر بزرگ در توجیه این وجه تسمیه شمه ای بیان داشت که بله ابراهیم خان عموی پدر بزرگ مادری داماد ما بوده که در شکار گزار از اسب زمین خورده و مرده و چون جوان خوشگل و خوش قد و بالا و خوش اخلاق و برومندی بوده... ملا حسن گفت :"خداوند بخت و اقبالش را برومند دارد"مادر بزرگ گفت:"امین"_ملا حسن دیگر فرصتی به مادر بزرگ نداد و سوره ای را تلاوت کرد،چیزهای دیگری هم گفت که من نفهمیدم، اما دیگران انگار که میفهمند با قیفه ای احترام امیز نشسته بودند و سرا پا گوش بودند. در این ضمن چند جوان اواز خوانان از جلوی در خانه گذشتند_ یکی از ساخته های "روز" محل را میخواندند:"پنجره رو ببایه،گچی بیه ماچت کم،ازادی رضاشایه" قیافه ها در هم رفت، حال و هوای تصنیف با حال و هوای مجلس ناسازگار بود. حاجی رشید با لحنی عصبانی گفت:"بفرما ،دختر بیا ببوسمت، ازادی رضاشاه است .ازادی بیدینی_ازادی هرزگی!هیچ مناسبت دارد؟!"
ملا حسن با ناراحتی اخر سوره را موکد تلفظ کرد:"ان شانئک هوالابطر"_ با صدای ایرانیک _ وحرکت سر در مایه ی گوتیک، وبا حالت و قیافه و نگاه کابویی،به حاجی فهماند که رعایت مجلس را بکند، و به احترام قران سکوت کند."ابطر..."انگار یک خروار "ر" را در گلو ورز بدهد!.صدای غرغره ایرانیک میرزا مرا به خود باز اورد،بوی مادرم را نشنیدم گریه کردم.مادربزرگ گفت:"غریبی میکنه!" ملا حسن گفت:"به قدرت خدا بچه از همان دقیقه ی اول بوی مادرش را میفهمد"
مادربزرگ که در مقام ور دست ملا حسن عمل میکرد دو سه بار با ملایمت بر سینه ام کوفت و پیش پیشی گفت،به سبک بریژیت باردو. ان وقت ها پستانک و این جور نبود ،پیش پیش و بعدها پس پس_پس گردنی ، تنها وسیله ی ساکت کردن بچه بود.
ملا حسن پس از تلاوت سوره ی مبارکه چندین بار در گوشم اذانخواند:الله اکبر، الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله ... وبعد درحالی که سرش را به گوشم نزدیک کرده بود چندین بار توی گوش راستم گفت :"ابراهیم ، ابراهیم خان..." و بعد اروغ زد وهمین غمل را با گوش چپم تکرار کرد، سپس همچنان که مرا به مادر بزرگ باز پس میداد گفت:" خوب اینم از ابراهیم خان... خداوند عاقبت به خیرش کند"حضرات گفتند:"امین!اجمعین!"...
صدای تصنیفی که از ازادی رضاشاه حسن استفاده را کرده بود و دختر را به بوسیدن دعوت میکرد همچنان در کوچه طنین انداز بود.شب هفته ی پس از بیست و هفتم رمضان به پایان خود نزدیک میشد، و من بر دست مادربزرگ خوابم برده بود، و دختری که پنجره ی خانه اش بادگیر بود و به بوسیدن دعوت شده بود به بستر میرفت، یا که رفته بود،و باد همچنان در غوغا بود،که میهمان ها بلند شدند و رفتند.
روز شده بود که من و مادرم و مادز بزرگ و پدر بزرگ با جوانانی که دختر را به بوسیدن دعوت کرده بودند،با دختری که به بوسیدن دعوت شده بود،با فواصلی،چشم از خواب گشودیم. پدر بزرگ خیلی زودتر از ما با شنیدن اذان صبح برخاسته و رفته و نماز را در مسجدی که صد قدمی خانه ی ما بود خوانده بود و باز امده بود_همیشه این طور بود، نمازش را که میخواند برمیگشت و باز میخوابید:خواب پس از نماز صبح سنت است،مادر بزرگ میگفت فرشته ها دست و پای نماز گزار را میمالند، مادر بزرگ نماز نمیخواند،مادرم هم نمیخواند،یک بار در جواب پدربزرگ که او را به نماز خواندن تشویق میکرد به مادر بزرگ گفت:"بابا هم تکلیف عجیب و غریبی به ادم میکند تو ان خانه مگر میشود نماز خواند!" منظورش خانه ی پدرم بود.
صداهای غریبی به گوشم خورد ،انگار پشت سر هم ،یک ریز توپ در میکردند از این سر و صدا بیدار شدم_مادربزرگ چیزهای قهوه ای رنگ درشتی داشت بهدرشتی طالبی یا هندوانه_ در چشم نوزاد من_بر هم کوت کرده بود، وداشت این چیز های گرد را چند تا چند تا دور و بر خودش میچید_این چیزها گردو بودند...عجیب این است که اگر این چیز ها را قصه نویس از خودش جعل کند و از زبان خودش بنویسد خواننده ها همین ها را به عنوان احساس کودک چند روزه میپذیرند، اما اگر خود کودک مدعی چنین احساس و ادراکی شود نمیپذیرند. من این چیزها را هرگز جرات نکردم برای مادربزرگ تعریف کنم_بزرگ هم که شدم جرات نکردم،چون فورا انها را به نبوغ ذاتی خانواده ی پدرم میچسباندند، و مادرم ناراحت میشد، یا از این بدتر به نبوغ برادرش،خالو شریف، که با این که گلستان را هم تمتم نکرده بود در نظر او ارسطوی زمان بود،در حالی که همسایه ی دیوار به دیوار گورخر بود
روزهای عادی، تشریفات چای صبح و عصر خیلی ساده بود: روزهای مهمانی، یعنی روزهایی که مهمان داشتیم، سماور مسواری بود و لگنی برنجی و چند استکان گلدار کمر باریک و لب طلایی با زیر استکان های برنجی که مادرم آنها را با گرد آجر سابیده و با فشار دادن انتهای شست نقش هایی بر آنها زده بود؛ و بعد قوری چینی تمیز و پاکیزه ای با سرپوشی پارچه ای و گلدوزی شده که دستکار مادرم بود، و هر مهمانی که می آمد و می دید تعریف می کرد، و مادربزرگ در حالی که قند توی دلش آب می شد فی الفور شجره ی نقش و نگارش را تعقیب می کرد و می رساند به روپوش قوری های خانه ی مرحوم فلان خان که آن وقت ها که حاکم شهر بوده برای شرفیابی به حضور نایب السلطنه به اصفهان رفته بوده و این نقش و نگار ره آورد آن سفر بوده... و اگر مهمان حال و حوصله ای داشت و علاقه ای نشان می داد و قبلاً همین افسانه را بارها از دهن خودش نشنیده بود ماجرا را به افسانه های دیگری می کشاند، و چای را زهرمار مهمان بینوا می کرد. این قصه های تکراری و خنک سوهان روح مادرم بود. در این گونه مواقع هروقت مادربزرگ رشته ی سخن را به دست می گرفت مادرم به بهانه ی آوردن چیزی یا شستن کهنه های من از اتاق بیرون می رفت. بگذریم، در اوقات معمولی این سماور و قوری و مخلفات در مقام وسایل تزیینی و آرایه های اتاق خدمت می کردند: زیر استکان های برنجی را به کمک دو میخ سیاه بنفش بر پیکر دیوار تکیه می دادند، و قوری و « سرقوری » و سماور با لگن مربوط در سایه ی آنها استراحت می کردند. در روزهای عادی، مادربزرگ « هفت جوش » را آب می کرد و می گذاشت توی بخاری دیواری، وسط آتش ها؛ و قوری کهنه ی بندزده ای را که به کره ی جغرافیای با مدارات برجسته شبیه بود، با دو استکان و نعلبکی که هر یک از تیره و طایفه ای خاص بود بر سینی حلبی در کنارش جای می داد.
« هفت جوش » به خلاف سماور جوش آمدنش مقدمات و مراحلی نداشت: سماور ابتدای امر ساکت است، پس از چندی «تک وز» ی می کند؛ صدای تک وز، وزهای دیگر را برمی انگیزد...تا اینکه مجموعه ای از وزها بر گرد تک وز اول اجتماع می کنند و موسیقی جالبی به وجود می آورند... نظیر سمفونی معروف شوستاکوویچ، که اول صدای یک تک تیر بیش نیست، و بعد غلغله ای می شود از پژواک تیرهایی که صدا به صدای هم داده اند! آهنگ هم سرایی شتاب می گیرد و صدای نفس نفس زدن در غلغل محو می شود، و غلغل است که اوج می گیرد، و بخار است که از دو سوراخی که در دو جانب سرپوش سماور تعبیه شده اند بیرون می زند. کدبانوی خانه ــ و همه ی اهل خانه ــ دستپاچه می شوند، تو گویی موجودی آتش گرفته است و فریاد می زند: « سوختم، سوختم ــ خاموشم کنید!» در این گونه مواقع سماور با تمام وجود می لرزد، و مادربزرگ انگار بخواهد این «موجود» را خاموش کند، اول کاری که می کند قوری را شلاقی برمی دارد و شیر سماور را باز می کند، و آبِ داغ ، «شُری» در قوری می ریزد، با صدای مخصوص به خودش، با صفیر «شین» مجوّف یا مفخّم ــ انگار از لای لثه های یک پیرمرد، به هنگام خوردن آش داغ. بعد دو زایده ی کوچک طرفین سرپوش را که راه بر بخاری بسته اند که له له زنان راه خروج می جوید و می خواهد به هر طریق که هست خود را هر چه زودتر از آن جهنم داغ نجات دهد، بالا می زند... سماور نفس می کشد... آخی! اما همچنان می لرزد. مادربزرگ پس از این که روی قوری را آب گرفت درِ سماور را برمی دارد و یک کاسه آب سرد در آن می ریزد. فریاد و جلز و ولز سماور به آسمان می رود، و سماور از نفس می افتد، انگار به زبان سماوری خود بگوید: «آخیش!» و تو انتظار داری که پا دراز کند، و بلمد. در عالم خود می لمد، و با صدایی افسرده نالیدن آغاز می کند... دوران نقاهت آغاز می شود...
« هفت جوش » اینطور نیست. خلقیات هفت جوش مثل خلقیات دادگاه زمان جنگ پدر و پسر است: یک مرحله بیش نیست. امّا برخلاف دادگاه زمان جنگ، که سرعت رسیدگی از ویژگی های آن است، او در بند گذشت زمان نیست ــ بی ابراز هیچ تأثری وسط شعله ها می ماند و با حوصله ی تمام به آخرین دفاع متّهم گوش می کند، یا نمی کند، انگار نه انگار که موجودی است، یا که متهمی است که بر لبه ی مرگ و زندگی نوسان می کند: نه تذکری، نه اخطاری، نه پرسشی. من هروقت این سردی و بی احساسی هفت جوش را می دیدم یاد قصه های حاجی فتح اللّه می افتادم ـــ قصه های بامزه ای تعریف می کرد. می گفت آن جزیره ای را که کیکاووس را در بحر محیط در آن زندانی کرده بودند را دیده ـــ این را به رسول آغا می گفت، که مفسر شاهنامه بود، و در شاهنامه خوانی ها همگام با خواننده متن را به کردی برای مجلس باز می گفت. از سفر حج می گفت: آن وقت حج رفتن کار ساده ای نبود. حجاج طرف های ما اول با کاروان به یکی از شهرهای عراق می رفتند؛ از آنجا می رفتند بصره، و از بصره با « گمیه۱» ــ حاجی فتح الله به کشتی می گفت گمیه ــ می رفتند به پرت سعید ــ پرت سعید را هم می گفت پردی۲ سعید. در طول راه، منزل به منزل، قاصد می فرستادند. این قاصد هم آمدن و اتراق کردنش تماشا داشت: یکوری لم می داد، و قلیان می کشید، که بدانند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 20 Nov 2012 22:00
قاصد است ــ قاصدها همه قلیان می کشند، می گفت ــ حاجی فتح الله را می گویم ــ می گفت با سایر حجاج که از یک کرور هم بیشتر بوده اند در «پردی» سوار گمی شده و در بحر محیط بودند که «گمی چی» دیده جزیره ای از دور پیدا شده ــ حاجی فتح الله جزیره را چزیره به سکون «چ» تلفظ می کرد _ گمی جی همانجا لنگر انداخته و حجاج هرکس با دیگ و دیگچه و آفتابه و توبره ی نانش پیاده شده و در جزیره اتراق کرده و آتش افروخته و دیگ ها و دیگچه ها و هفت جوش ها را به کار انداخته بودند. داشتند نماز می خواندند که یک وقت چشمت روز بد نبیند، دیدند که جزیره به حرکت در آمد. قیامتی شد که نپرس، سگ صاحبش را نمی شناخت، فریاد واخدا و وامحمدا گوش فلک را کر می کرد. تو نگو جزیره نبوده و نهنگ بوده که «گمی چی» را به اشتباه انداخته، و این همه مردم روی پشتش اتراق کرده و حیوان زبان بسته حالیش نبوده! می گفت خدا به بچه ها رحم کرد، وگرنه حالا هرتکه از استخواهامان تو شکم یک ماهی بود. می بینی؟ حیوان خدا این همه روی پشتش رفتند و نفهمید! و با این همه آتشی که روی پشتش افروخته بودند و آن همه دیگ و دیگچه و هفت جوش لابد خیال کرده بود پشه کوره ها هستند که سر به سرش گذاشته اند! آخر سری هم انگار نه انگار سلانه سلانه راه افتاده و رفته تو دریا! راستی هم که خدا رحم کرد!
هفت جوش هم عینهو همین نهنگ، یا مثل درویشی که یکهو مجذوب می شود و یاد مرادش می افتد و بی مقدمه هو می کشد و سر از پا نشناخته بلند می شود و کف بر دهان دور خودش می چرخد و سر به در و دیوار و ستون تکیه می کوبد. قدری که بزرگ شده بودم به هفت جوش می گفتم «درویش هفت جوش!» مادربزرگ خودش را می زد به عصبانیت و می گفت: «خفه شو! غوره نشده ادای مویز در میاری! خدایا شکرت، پشکل هم داخل مویز شد! از حالا سر به سر پیر و مشایخ می گذاری! بابات گذاشته چی شده که تو بخوای بشی!»
هفت جوش هم هویی می کشد و روی چهار دست و پا می رقصد ــ حالا نرقص کی برقص! بدمصب انگار با تیغ کُند دلاکی ختنه اش کرده بودند! امروز هم هویی کشید و شروع کرد به چاچا رقصیدن و غل زدن ــ غل هم که می زد مثل پیرمرد بی دندان شُل شُل می کرد. مادربزرگ از کنار جوال گردوها خودش را به سنگینی کشید کنار اجاق ــ مادربزرگ زنی بود فربه و علّت نماز نخواندنش هم همین فربهی بود، امّا از آنجا که فربهی عذر شرعی نمی توانست بود مدعی بود که «باد مواصیل» دارد، و برای اثبات این مدعا پایش را با قیافه ای متظاهر دراز می کرد ــ در حالی که با هر دو دست ران را در حوالی زانو نگه داشته بود ــ آرام آرام، تا در محل مفروض، که او می دید، و بیننده نمی دید، «تقی» صدا کند ( که بیننده باز نمی شنید) و او خود را با یک تکان عقب بکشد و بگوید: « آها!» و چشمانش را به نشان فراغت از درد بر هم بگذارد... باد مفاصل وزیده بود!
باری، آمد کنار اجاق و با «دستگیره» ــ کهنه ی پای سماور ــ دسته ی هفت جوش را گرفت و آن را از میان شعله ها بیرون کشید ــ هفت جوش همچنان فش فش می کرد.
پدربزرگ لحاف را از روی صورتش پس زد و به لحنی اعتراض آمیز ــ هرچند بسیار خفیف ــ گفت: « امروز هم نگذاشتی چشم هم بگذاریم... شب هم که مهمان ها نگذاشتند درست و حسابی بخوابیم... »
مادربزرگ کفری شد. گفت: « تو که همیشه ی خدا خوابی! کی جلوتو گرفته بود، می خواستی بخوابی! راستی که! مهمانات! انگار بچه را از خانه ی آن یکی شوهرم آورده م! » منظورش از بچه مادرم بود.
پدربزرگ گفت: « سبحان الله... » و سرش را کرد زیر لحاف.
مادربزرگ گفت: « خودش را جزو این خانه نمی داند... مهمانات!» حال آنکه پدربزرگ چنین لفظی را به کار نبرده بود. « می خواستی دختره را بگذارم تو کوچه بزاد! دیگه چی؟ به حق حرف های نشنیده... شوهر کردیم و سمه کنیم همه اش وصله کردیم!»
پدربزرگ گفت: « سبحان الله! عجب غلطی کردیم، یک حرف ساده را صد بار باید مزه مزه کرد!»
مادربزرگ گفت: «همیشه اینطوره... چه وقت اینطور نبوده... باد دلت را خالی می کنی بعد یک چیزی هم طلبکار میشی! همین مانده که بگی بفرما راه باز جاده دراز!»
پدربزرگ لحاف را پس زده بود و در بستر نشسته بود؛ مادرم مرا روی دامنش گذاشته بود و پستانش را در دهانم نهاده بود، و خم شده بود و آهسته آهسته می گریست. یکی دو قطره اشک روی گونه ام ریخت، چندشم شد؛ و او هربار با ملایمت، با کناره ی کف دست، صورتم را پاک کرده بود.
سینی نان و ماست وسط بود (طرف های ما صبحانه به جای نان و پنیر، نان و ماست می خوردند). مادربزرگ ضمن این افاضات قوری بند زده را آب کرده و کنار آتش گذاشته بود ـــ استکان ها را روی نعلبکی ها می گذاشت و همچنان غر می زد: « به حق چیزای نشنیده! دختره حق نداره تو خانه ی بابابش بزاد. باید بره تو کوچه...!»
پدربزرگ خطاب به مادرم گفت: « دخترم، تو صبحانه ات را بخور، ناراحت نشو، بگذار هرچی می خواد بگه!»
مادرم مظلومانه گفت: « دارم می خورم بابا. » راست می گفت، به خاطر دل بابا، با اینکه گریه می کرد، نان را تک می زد. در فاصله ی بین تلاطم های مادربزرگ سکوتی بر اتاق حاکم شد که صدای دانه های اشکی که گاه از چشمان مادرم بر روی نان می چکید چون دانه ی تگرگ صدا می کرد.
مادربزرگ چای صبح را خیلی جنگی می ریخت؛ انگار وقتش خیلی ضیق بود، عینهو صندوق دار یک «سوپر» شلوغ، که وقتی ندارد تا با مشتری همیشگی یا حتی دوست و اقوام حال و احوال کند: بهای اجناس را روی ماشین جمع می زند، پول را می گیرد، باقی را به مشتری پس می دهد و جنس را می سُراند روی تسمه ـــ و مشتری بعد! مادربزرگ هم همینطور بود: نفر اول ــ همیشه پدربزرگ بود: چای نفر اول را می ریخت و می گذاشت جلوش، بعد مادرم ــ که در مواقع عادی خودش می بایست دست دراز می کرد و استکان را بر می داشت ـــ و بعدها من، و بعد خودش. هیچکس هم حق نداشت زیاد لفتش بدهد؛ معطل می کردی فوری اخطار می گرفتی ـــ حتی پدربزرگ: « سرد که شد دیگه نگو مثل دهن مرده است!» و بعدها به من «چایتو کوفت کن. الآنه که رفقای کوچه گردت درو از پاشنه دربیارن!». از لگن پای سماور کمی آب توی استکان می گرداند و استکان را از نو پر می کرد بی معطلی به طرف می داد. جیره ی هر نفر دو چای بود، و این قانون لایتغیّر بود. مواقعی که صبحانه با اوقات تلخی شروع می شد مادربزرگ تعمداً کاری می کرد که اتفاقی بیفتد تا یک چیزی هم طلبکار بشود: این بار هم خودش را زد به بی حواسی و بی اینکه کهنه را زا کنار اجاق بردارد دست دراز کرد و دسته ی هفت جوش را گرفت، و بعد انگار مار دستش را زده باشد دستش را به تندی پس کشید و شروع کرد به «اوف اوف» کردن: « این مرد فکر و حواس برای آدم باقی نمی ذاره! اوف، دستم کباب شد ــ هوش و حواس برای آدم نمی ماند!» و دستش را، چون خانمی که حوصله اش سر رفته باشد و بخواهد دستکش نازکش را بی کمک دست دیگر با حرکت پنجه ها از دست درآورد محکم تکان داد، و بعد دو انگشتش را در دهان فرو برد.
پدربزرگ گفت: «یک خورده آب سرد بریز روش. حالا چه عجله داری، نشستیم دیگر!»
« هوم، نشستیم دیگر! اگه نشسته بودی...»
صدای پا در دالان خانه پیچید: خاله رابعه بود که از ده برگشته بود: با صالح رفته بود به پدرم مژده بدهد که صاحب پسر شده. گفت که آقا بسیار خوشحال شده و احوال کافیه خانم را پرسیده و قول داده یک تغار گندم ــ تغار نه پوطی ــ مژدگانی به او بدهد و برای صالح هم یک تنبان بخرد، و گفته که فردا پس فردا خودش هم میاد شهر ــ و بی تعارف نشست. مادربزرگ استکانی چای برایش ریخت و گفت اگر صبحانه نخورده بخورد، و خاله رابعه مثل هر فقیر شریفی گفت که نه خدا زیاد کند تو راه خورده و گرسنه نیست، که البته دروغ می گفت ــ و از این دروغ ها به حساب آبروداری کم نمی گفت. چای را خورد و نشست. مادربزرگ چای دیگری برایش ریخت، و زیر چشمی نگاهش کرد، خاله رابعه آن را هم خورد و نشست، ظاهرا چیزهایی داشت. مادرم چیزی نگفت؛ پدربزرگ هم چیزی نگفت، چون می دانست که مادربزرگ در اموری که به خانواده ی پدرم مربوط می شد او را بیگانه می داند ــ پرس و جویی نکرد، بلند شد و رفت. گویا از اول هم با ازدواج مادرم با بابا مخالف بوده و بارها بچه که بودم می شنیدم که وقتی مادربزرگ خودش را به عصبانیت می زد و پشت سر پدرم بدو بیراه می گفت پدربزرگ تنها چیزی که می گفت ــ اگر می گفت ــ این بود که گِلی است که خودت به سر خودت زده ای...
گردو ها را برای من جور می کرد- نه برای من، به خاطر من. طرف های ما وقتی خانواده ای صاحب پسر می شد صبح فردای شب هفتم- که شب نامگذاری است- گردو به بچه های محل می دهند، شاید هم گردو و یک چیز سمبلیک، وکنایه ای از عضوی از اعضای نوزاد باشد- درست نمی دانم. هر چه هست این تشریفات به دقت رعایت می شود، تولد دختر تشریفاتی ندارد؛ شب یا روز تولد دختر، خانه ماتمکده است و اهل خانه انگار عزیزی را از دست داده باشند ماتم می گیرند. می گفتند وقتی خاله فرشته شکم اولش را زائید و دختر درآمد حاجی رشید شوهرش، پس از نماز عشاء می خواست به خانه برود؛ و ملا حسین ناگزیر شد برای آرام کردنش چند حدیث و روایت از گوشه و کنار حافظه اش دست و پا کند، و مصلحت و مشیت الهی را به او یادآوری کند. در این گونه مواقع اعلب مادر بیچاره وقتی می شنید که دختر آورده سر زا می رفت – می رفت به آن یکی دنیا ودیگر بر هم نمی گشت- او هم از دختر بیچاره قهر می کرد! به همین جهت بود که اگر نوزاد دخترهم بود ماما و وردست او و دیگران همه با هم فریاد می زدند:« پسره، پسر کاکل زری!» ولی لحن سخنشان اغلب گویای فاجعه بود؛ برای همین هم بود که وقتی من به دنیا آمدم مادر بزرگ برای اینکه مادرم خاطر جمع شود که واقعا پسر آورده بلندم کرد و مرا مثل یک تکه گوشت جلو چشمان مادرم گرفت، و من لخت و عور، با آلات و ادوات آویزان، در حالی که با تمام وجود عر می زدم، دیدم که مادرم با نگرانی، بیمناک از اینکه از دست مادربزرگ زمین بیفتم، به سرعت نگاهی به پایین تنه و صورت و تمام بدنم انداخت و وقتی مرا در نگاهش شست و دید که پسرم و نقصی ندارم لبخند خسته ای بر لب آورد و آه کشید – انگار تمام خستگی و درد از تنش رفت.
آفتاب بالا آمده بود. بچه های مجل، دختر و پسر، آمدند- یک یک و دو دو، پابرهنه، از دالان می گذشتند، و می آمدند و سهم گردوی خود را می گرفتند و می رفتند: پسرها پنج گردو و دختر ها سه گردو، اولین پسری که وارد شد مادر بزرگ همچنان که گردوها را در جیب کوچکش می ریخت رو به طرف مادرم کرد، و ظاهرا خطاب به من گفت:« لوطی! گردوها را حرام نکنی!» یعنی که می خوام مرد باشی و تخم داشته باشی لااقل به درشتی این گردوها، و اگر نباشی و نداشته باشی آن وقت وای بر من که رنجم به عبث بوده است.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 20 Nov 2012 22:03
من چیزی نگفتم. گریه کنان از خواب پریدم، مادر بزرگ خطاب به من گفت:« نترس دروغ می گن-» مادرم گفت:«بسم الله» من این بار هم چیزی نفهمیدم. بعدها شنیدم که می گفت بچه برای این گریه کنان از خواب پرید که اجنه در گوشش گفته اند بابات مرده، و بچه که خبر مرگ پدرش را می شنود گریه می کند. هر وقت هم که در خواب لبخند می زند برای این است که از مابهتران گفته اند که مادرت کرده و بچه که همین یک لحظه پیش پستان مادر را در دهان داشته به دروغ انها می خندد.
لفظ «ازمابهتران» نخودچی کشمشی بود که مادر بزرگ به اجنه می داد؛ به این لفظ از انها یاد می کرد که به دل نگیرند- مثل دهاتی های ما که به مراد سپور می گفتند «جناب رئیس!»
بچه ها گردو را می گرفتند و می رفتند گردو بازی. هر بچه ای که می امد مادر بزرگ می گفت:« دیگه این آخریشه، دیگه تموم شد.» و تمام نمی شد – تا بالاخره تمام شد. حساب بچه های محل دستش بود: البته گاه اشتباه حسابی هم پیش می امد. چون باز تک و توک می آمدند؛ و حالا که گردو تمام شده بود مادر بزرگ باز انها را دست خالی بر نمی گرداند:«ناندانی»(سفالینه ای خمره مانند) گلی کهنه ای داشتیم که مادر بزرگ در ان انجیر و مویز نگه می داشت، این ناندانی در پستو بود و یک بار مادرم دیده بود که مار گنده ای از ان بیرون امده بود، که مادر بزرگ می گفت جفت هستند، و نگهبان خانه هستند و به اهل خانه کاری ندارند، نمک گیر شده اند – پیشتر ها برایشان آب و نمک گذاشته بود- انصافا هم کاری نداشتند.
مادر بزرگ به این بچه های دیر آمده انجیر و مویز می داد: پسرها انجیر و مویز را در جیب های کوچکشان می ریختند و شلنگ زنان می رفتن، و دختر ها دامن پیراهن کوچکشان را جلو می اوردند و تنبان کوچکشان را، که پاچه اش در اطراف مچهای کوچکشان جمع شده و چین و چروک جمع شده بود نشان می دادند، و خوشحال می رفتند، و چون به حیاط می رسیدند نوک زبانشان را در می اوردند و چشمان شیطنت بارشان را گرد می کردند و سر به راست و چپ می گرداندند و زبانک می انداختند، و با این حرکت به بچه هایی که گفته بودند و دیگر خبری نیست و منتظر بودند که دیگر خبری نباشد، می گفتند: «دلت بسوزه، می بینی!» یا انگشت کوچکشان را تند تند به کنار بینی می زدند، یعنی که دماغ سوخته می خریم!
تشریفات که تمام شد مادربزرگ و خاله رابعه نشستند؛ مادربزرگ خود را با جمع و جور کردن وسایل چای مشغول کرد؛ ظاهراً تفاهمی ضمنی در کار بود؛ منتظر بودند خانه خالی از «اغیار» بشود تا خاله رابعه آنچه را که دیده و شنیده بود تعریف کند.
مادرم از «اغیار» بود؛ و درنگ و تعلل خاله رابعه در بازگویی مشهودات و مسموعاتش به واسطه ی وجود او بود- هرچند قضیه مربوط به او بود و طفلکی می خواست بشنود، میخواست بداند به قول خودش در آن «جهنم» چه آشی برایش پخته اند یا که خواهند پخت، و حضرات این ماجرای پسر آوردنش را چگونه تلقی کرده اند.
شکی نداشت که پدرم خوشحال شده، ولی آخر به قول او، با آوردن وروره ی جادو- یعنی مادرِ پدرم- و آن پنج اژدها- یعنی عمه هایم- که مثل اجنه دورش کرده بودند، او کاره ای نبود.
آنها بودند که بارها و بارها به پدرم گفته بودن که این زن، یعنی مادرم، دختر خیاط که هست هیچ خوابگرد هم هست و همین مانده که در یکی از این خوابگردی های رعیتی، نوکری او را بگیرد و هزار بلا سرش بیاورد- همان هزار بلایی که در یک بلا خلاصه یم شود. ولی همین وروره خانم با آن دو چشم دریده اش دخترهایش را نمی دید که در عالم بیداری با همین رعیت ها و نوکرها در طویله و بیرون طویله و دشت و کوه و جنگل چه فضیحت ها که به بار نمی آورند- آری، این جور مواقع دو تا چشمش کور می شد، اما در عالم خیال این احتمال را به واقعیت ترجمه می کرد و آن را به قیافه ی ننگ و رسوایی مجسم خانواده می دید.
ای امان از این وروره جادو! مادرم می گفت مواقعی که دستاویزی نداشتند که با تمسک به آن مستقیماً به او بپرند یا اوقاتی که پدرم بود و رعایت م یکردند، به طعن و کنایه متوسل می شدند و نیش می زدند. اختر خانم به سلطنت خانم میگفت: «سوزن و نخ نداری؟ می خوام کمی خیاطی کنم» و «خیاطی» را جوری م یگفت که انگار از خودش رکیک تر نیست. و سلطنت خانم بی هیچ شرم وخجلتی می گفت: «از کافیه خانم بگیر- اون باید داشته باشه!» و جمله ی آخر را با لحنی می گفت که به مار می گفتی پوست می انداخت.
مادرم در این گونه مواقع می نشست و پیش خودش گریه می کرد. گاه همین گریه کردنش را دستاویز می کردند و به او می پریدند- بیشتر مادر پدرم. می گفت: «چیه، خوشی شاخ می زنه به شکمت؟ هر روز خدا گریه! چون بابات خیاطه دیگه اسم سوزن نخم باید عوض کنیم!» عمه ها می خندیدند، و مادرم کباب می شد، اما چیزی نمی گفت، چیزی هم نداشت که بگوید، اگر هم داشت جرأت نداشت: این زن، آنطور که من دیدم، حریف ده مرد بود. زنی بود بلندبالا، سرخ رو، با موهای حنایی و چشمان گودافتاده ای که به زردی می زدند- به قول مادربزرگ عینهو نسناس- درشت استخوان و بزن بهادر، نعره ای که بر سر کلفت و نوکر می کشید و فحشه های چارواداری و نخراشیده ای که می داد از دهن یک امیر ارتش رضا شاه درنمی آمد.
با پدرم، اگرچه بزرگ خانواده بود، مثل یک بچه مدرسه ای رفتار می کرد، و پدرم با اینکه از این رفتار رنج می برد تحمل می کرد و چیزی نمی فگت.
یکبار خواست توسط خالو رحیم- برادر مادرش- برایش پیغام بفرستند که او دیگر مرد است و زن گرفته است و از این پس بهتر است مواظب رفتار و گفتارش باشد. و خالو رحیم، با آن سبیل گنده و شل و ول و آویخته اش، انگار گربه بود و چلچله ای را به دندان گرفته بود، با کمال وقاحت جلو مادرم گفته بود: «زن که چه عرض کنم، ولی خوب البته بچه هم نیستی!» و پدرم، به قول مادرم، با کمال بی غیرتی فقط گفته بود که «بهر حال بهش بگو. وگرنه یک روز جلوش درمیام» و تمام از جلو درآمدنش این بود که یک روز سر یکی از همین توهین هایی که به مادرم شده بود و آمده بود شهر خانه ی مادربزرگ، و پانزده روزی مانده بود.
معمولاً هر وقت می آمد دو روزی بیش نمی ماند. بعد هم به قول مادربزرگ دمش را لای دو پایش گرفته بود و با گردن کج برگشته بود، انگار نه انگار
پایان قسمت۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#9
Posted: 21 Nov 2012 17:40
قسمت ۲
شنیده بود مادرش پیش هر کس و ناکسی گفته که می داند عاقبت این زن خیاط چه به روزش خواهد آورد: اول دخترش را انداخت بغلش و گرفتارش کرد، حالا هم که دارد برایش دلالی می کند- «چشمم روشن، خوب جای پدرت را گرفتی! حقا که قبای حکومت را به قامت تو بریده اند!» و پدرم که دیده بود از پسش برنمی آید ناچار دمش را لای دو پایش گرفته و دست از پا درازتر «سرِ خانه و زندگیش» رفته بود!
می گفت- پدرم می گفت- «زن سلیطه سگ بی قلاده است، حالا این زن آدم باشد، یا مادرش، فرقی نمی کند. سلیطه سلیطه است؛ ابرو برای آدم باقی نمی گذارد؛ وای به وقتی که پسیله کند! العیاذ بالله پیغمبر هم باشی از پس اینها برنمی آیی، من هم که یک بشر عادی بیشتر نیستم»
راست هم می گفت: «مادربزرگ را می دیدم- بعد هم آن یکی مادر بزرگ را- می دیدم العیاذبالله هیچ پیغمبری از پس اینها برنمیامد، هریک در قلمرو خودش آیتی بود ... این مادر بزرگ، در برابر آن مادربزرگ، برای دفاع از دخترش اقدام به عملیات تاکتیکی متعدد و متنوعی می کرد: می داد پدربزرگ به تعداد زن های خانواده کلیج و قبا و پیرهن می دوخت، و می فرستاد؛ شیرینی و کماج درست می کرد و می فرستاد، حتی غذا می پخت و دیگ دیگ می فرستاد: چون خانواده ی خان حالا وضع درستی نداشت، و غذای گرم برایشان حکم کیمیا پیدا کرده بود.
با این همه به قول مادرم، انگار نه انگار، حیا را درسته غورت داده و یک کاسه آب رویش خورده بودند. غذا را با ولع می خوردند و آروغ نزده نیششان را می زدند: می گفتند توی کوفته سوزن و نخ پیدا کرده اند!
کلیج را می پوشیدند، اگر تنگ بود و اگر گشاد، یا حتی اگر اندازه هم بود- چون چسبان نبود که به تن خوب بایستد- یا گشاد نبود که آدم بتواند در آن به آزادی دست و بالی تکان دهد ... بر پدر خیاط لعنت می فرستادند، در حالی که می دانستند دوزنده اش کسی جز پدرِ مادرم نیست؛ و مادرم می بایست این ناسزاها را نشمرده تحویل بگیرد و توی دلش انبار کند و دم برنیاورد.. بکپار پدرم به خواهرکوچکش _به سلطنت خانم _گفته بود: «خجالت بکش زن! بس کن دیگر!» و مادر پدرم ترقه شده و به بابا پریده بود: «هیزی نکرده که خجالت بکشد! راست میگه اندزه نیست. تازه مگه خیاط همین پدرزن تو است؟ راستی که!» و بابا دیگر چیزی نگفته بود، در عوض به مادرم توپیده بودکه تا حرف می زنند پقی می زند زیر گریه و زندگی را به همه تلخ کرده!
مادر بزرگ خطاب به مادرم گفت: «دخترم، تو یواش یواش دیگه باید بلند شی. حالا که بچه خوابه برو تو حیاط در لانه مرغ ها را واکن، خودت هم قدمی بزن و هوایی بخور _همه اش که نباید نشست. ولی خودت را خوب بپیچ سرما نخوری.»
مادرم بی آنکه اعتراضی بکند یا چیزی بگوید پا شده شال پشمی را ازکنار اجاق برداشت و آن رإ روی دوش اند اخته و از اتاق بیرون رفت. سایه اش از روی پنجره اتاق گزشت: خانه پدر بزرگ یک طبقه بود، با یک اتاق و یک پستو، و یک طویله. اؤل یک پنجره بیش نداشت ، بعدها پنجره دیگری هم واکردند. جام های سالم پنجره جولانگاه و آرامگاه آنوع و اقسام حشرات بوده از ریز و درشت ، وکسی زحمت تمیزکردنش را به خود نمی داد؛ سالی یک بار، اگر مادر بزرگ حوصله ای می کرد و وقتی و فرصتی دست می داد شیشه ها را می شست، و جام های شکت را کاغذ می گرفت _ مثل صورت کوفته و لهیده ای که نوار چپ چسبانده باشی _و باکهنه ای چرب که به سر یک چوب می بست روی کاغذها را چرب می کردکه نور بیشتری عبور دهند... همین که مطمئن شدند مادرم گوش نایستاده و دور شده است خاله رابعه، انگار بنابر توافق قبلی ، شروع کرد:
«ای امان ازاین خانه! وای خاله زهرا، ماشاالله این کافیه دل شیرداشته که دورازجانش تا حالا دق مرگ نشده! وای، عینأ نرنره جادو.» خاله زابعه وروره را می گفت نرنره. «مثل زینب قازچران، با ان هیکل لندهورش !... بعدش هم اون چی چی خانم _سلیطه خانم...»
مادر بزرگ که أشکارا ناراحت بود از این که بیگانه ها به زشتی از «اقوامش» یاد کنند به نرمی آمیخته به تلخی گفته اش را تصحیح کرد وگفت: «سلطنت خانم.»
خاله رابعه گفت: «آره ، همان ! وقتی رسیدم مهمان داشتند، حسین خان، پسرعموی آقا اونجا بود...همانی که بافور می کشد... نشسته بودند با آقا بافور می کشیدند...»
مادر بزرگ در دفاع از پدرم گفت: «او بافور نمی کشه.»
«چرا، من خودم دیدم...»
«دیدی، ولی نه... لابد تفریحی بوده، برای این که می دانم تو خانه بافور نیگر نمیداره.»
»حالا نیگر داره یا نداره، به ما چه! ارث بابای ما را که تو سولاخ بافور نمیکنه... آره، داشتم اینو می گفتم...داشتند بافور میکشیدندکه من با صالحم رسیدم. همین که ما را دیدند معصومه خانم،-معصومه خانم مادر پدرم بود _ «گفت چی شده؟» _ زبانم لال، زبانم لال - «کافیه مرده؟» گفتم «واه نه خانوم _خدا نکنه! مژده آوردم...کافیه خانم پسرزاییده _ یه پسرکاکل زری قد یه بچه گربه» خاله رابعه انگار بچه گربه را ذرکف دست داشته باشد دستش را به مهربانی ، طوری که بچه گربه صدمه نبیند، به شکل قاشق درآورده و لب ها را با ترحم آمیخته به محبت، نسبت به بچه گربه ، ورچید و درادامه سخن گفت: «تا این راگفتم آقا، از خوشحالی، همچنین از جاش پرید». مادر بزرگفت: «أخه خیلی دلش پسر می خواست.»
خاله رابعه گفت: «حسین خان ، انگار بزمجه ای که به پستان بز آویزان شده باشه داشت به بافور میک می زد، همین که این راگفتم لبش انگار خشک شد.گفت سلیطه خانم...» مادر بزرگ گفت: «سلطنت خانم...»گفت: «سلیطه خانم بی زحمت یه جای برام بریز... نصفه... پررنگ!» بعدش گفت: «مبارکه، پسرعمو، دورگ هم پیداکردیم ! خیلی وقت بود نداشتیم...!» خاله زهرا، باورکن اینوکه شنیدم مثل این بودکه یک طشت خاکستر و دوغ به سرم ریختند...!»
مادر بزرگ، آبر وداری را به کناری نهاد، وگفت: »دورگ جد و آبادشه ! دورگ قوم و قبیله شه!» دورگ تیره و طایفه شه! دورگ به سگی می گفتندکه از اختلاط دو نژاد عالی و پست به وجود آمده باشد. «آره، دهات و خانی را پشت قباله ننه شان انداخته بودند! سگی به بامی جسته گردش به ما نشست! باباهای ما هم اگه سرگردنه گیربودند می شدند خان و خانزاده، حالا که نگرفتندکافر شدندکه نان حلال درآوردند! تازه اگه گهی هم بودند باز یک چیزی... مردکه بافوری! خودم خانم برارم سلطان، خودم پیرهن ندارم برارم تنبان! پنبه لحاف کهنه شان را باد میدن...!»
بعد به کلاف نخی که جلوش بود قدری وررفت ، سپس پرسید: «باباش چی گفت؟»
«آقا هیچی نگفت... چی بگه... همین تو هم رفت ، ولی چیزی نگفت. خو اهرا پری زدند زیر خنده ، حلیکه حلیک (شیهه، شیهه ریز کره مادیان) کنان گفتند: «دایه خانم... ؟ایه خانم مژده بدین نوه دار شدین!» نرنره جادو هم به طعنه گفت: «آره، به آرزو خواسته بودم _خیلی... مدتا جادو جمبل کرده بودم...گونی هم تنم می کنم !» طرف های ما در میان خانواده های اعیان رسم بر این بودکه اگر مادر خانواده آرزو یی داشت و مثلأ از خدا می خواست که عروسش صاحب پسر بشود و آرزو برآورده می شد به نشان خاکساری و شکرگذاری تلاش می پوشید، و برای خشنودی خدا یکی دو روزی خود را به قیافه عوام الناس درمی آورد خاله رابعه در دنبالۀ سخن گفت: «نره نرۀ جادو که این را گفت دخترها زدند به کرکر و هرهر، و از اتاق رفتند بیرون؛ منم که وضعو این طوری دیدم بلند شدم؛ خیلی ام خسته بودم؛ صفلک صالحم پاش خونین و مالین بود. آقا گفت بنشینید، چیزی بخورید، حتی نوکرشم صدا زد، ولی من، بدت نیاد خاله زهرا، دلم فتوا نداد تو اون لانۀ مار بمونم.
مادربزرگ گفت: «باباش دیگه چیزی نگفت؟»
«چرا، گفتش که مژدگانی منو حواله می کنه، و برای صالحم یه تنبان می خره، و فردا نه پس فردا خودش میاد شهر.»
سخن که بدینجا رسید مادربزرگ که نگران احوال مادرم بود صدا زد: «کافیه، کافیه! من نگفتم که تمام روز تو حیاط راه بری. سرده، مادر، سرما می خوری.» و مادرم به اتاق باز آمد.
فردا نه پس فردا پدرم آمد. اوایل غروب بود: صدای سم اسب سکوت تاریک و روشنی شامگاهی را شکافت. مادرم صدا را که شنید قیافۀ بی اعتنا به خود گرفت، امّا با این همه فتیلۀ چراغ را بالا کشید و جلو آینه دستی به سر و رویش کشید، و بی اعتنا کنار گهوارۀ من نشست: ته رنگ سرخ ضعیفی در گونه هایش دویده بود. بچه های محل بنا به معمول دور اسب ها جمع شدند، پدرم با سه برادر و یک نوکر. پدرم چکمه پوشیده بود. همین که پیاده شد یکراست آمد تو _ تو اتاق. مادرم همچنان کنار گهواره نشسته بود، مادربزرگ، بی اعتنا _ تهیّاتی دیده بود: شامی و مربّایی... امّا حالا با بی اعتنایی خودش را در پستو به کاری مشغول کرده بود، انگار خبر نداشت، یا اگر داشت برایش اهمیتی نداشت. همینکه پدرم وارد شد مادرم بی اختیار سلام کرد (مردها سلام نمی کردند) و بابا یکراست آمد به طرف من، حال و احوال مختصری با مادرم کرد: «حالت چطوره، خوبی؟» و گونه های کوچولوی مرا با دو انگشت گرفت. مادرم در جواب احوالپرسی بابا با صدای نازک دخترانه گفت: «از احوالپرسی های شما...»و بعد به لحنی گرم تر افزود: «از بیرون آمدی، هوا سرده، بچه ناراحت میشه.»و اتفاقاً من ناراحت شدم و جیغ زدم. پدرم گفت: «دِ پدرسوختۀ لات! از حالا شدی بچه ننه، فوری فهمیدی مادرت چه گفت!» و لبخندزنان کنار گهواره ایستاد.
مادرم گفت: «آن نمی فهمه که شما می فهمی.» پدرم متلک را به ریش نگزفت، و رفت روی رختخواب هایی که جمع کرده بودند نشست.
مادربزرگ از پستو آمد بیرون و با قیافه و حالتی که می گفت هیچ منتظر نبوده، با پدرم خوش و بش کرد؛ سماور با تمام وجودش می لرزید، مادربزرگ چای را دم کرد، و به پدرم گفت: «چکمه هاتو در نمیاری؟»
بابا گفت: «می خوام برم پیش حاکم، کار دارم، برمی گردم. ممکنه کمی دیر برگردم، ولی بهرحال شام میام.» و یک استکان چای خورد و رفت؛ از درکه بیرون رفت مادربزرگ هن و هن کنان دنبالش رفت و در دالان خانه به او رسید. و آهسته گفت: «برا کافیه چی آورده بودی؟» پدرم گفت: «تو ده چیزی پیدا نمیشه، گندما را هم که هنوز نفروخته م، گندما رو که فروختم چشم.» مادربزرگ گفت: «هی هی، بزک نمیر بهار میاد! اون حرفهاتون که با یه من عسل نمیشه خورد، اینم عملتون. خدا خودش به داد این دختر و این بچۀ معصوم برسه!»
و به اتاق باز آمد، و ضاهراً دنبال چیزی به پستو رفت ودو لیره ای را که در کهنه ای ته «ناندانی» قایم کرده بود درآورد و پیش مادرم آمد و گفت: «اینا رو شوهرت داده، می گفت گندماشو که بفروشه گوشواره و النگو هم برات می خره.» مادرم نشست با لیره ها عشق کردن.
شب که پدربزرگ از نماز عشا آمد خانه را در احوالی غیرعادی یافت: سماوری و لگنی و استکان های کمر باریک و بوی برنجی که تمام کوچه را برداشته بود. حال و قضیه را به یک نظر دریافت، امّا به روی خود نیاورد. همین که نشست مادربزرگ به مادرم گفت: «کافیه، چیزهایی را که شوهرت برات آورده به بابات نشان بده.» مادرم لیره ها را درآورد و داد به بابا. پدربزرگ چنانکه عادتش بود لبخندی بر لب آورد و سکه ها را تو دست گرداند و گفت: «به به، طلای احمر!» نمی دانم این لفظ را از کجا شنیده بود ولی هر طلایی را که می دید زرد کمرنگ هم که بود «طلای احمر» را فراموش نمی کرد_ ظاهراً مرادش از این کلمه «تمام عیار» بود. قدری آن ها را در دستش گرداند، و باز به به و چه چهی گفت، و آن ها را به مادرم برگرداند و با خیال راحت_ و با قبول شکست_ قبول شکست از مادربزرگ_ شامش را خورد.
دیروقت بود که پدرم برگشت: یک چند پس از نماز عشا بود... دیروقت بود. مردم شهر ما تاریک و روشنی غروب شام می خوردند و می خوابیدند. من داشتم آخرین وعدۀ شیرم را می خوردم. وقتی بابا آمد من بغل مادرم بودم و شیر می خوردم. مادربزرگ گفت: «کافیه تو بلند نشو، بذار بچه شیرشو بخوره.» و به این ترتیب به بابا حالی کرد که اگر بلند نشده قصد بی حرمتی نداشته_ مادرم همیشه جلو پای پدرم بلند می شد. بابا نشست و مادربزرگ سهم غذای او را که جلو اتاق گذاشته بود که گرم بماند برداشت و روی «مجمعه» گذاشت_ و گذاشت جلو بابا، و بابا مشغول خوردن شد. همانطور که می خورد پدربزرگ پرسید: «آغا، لیره ها را دانه ای چند خریدی؟»
بابا گفت: «لیره_ کدام لیره؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 21 Nov 2012 17:40
مادربزرگ که دید همین حالا است که گند قضیه درآید هول هولکی گفت: «آن دو لیره ای که برای کافیه آورده بودی.»
بابا گفت: «آه!... این مرد که هوش و حواس بارم نگذاشته. از بس پیشکش دادیم از هستی ساقط شدیم. لیره ها را دانه ای هشت قران و یک پناباد خریدم _ چطور؟»
پدر بزرگ گفت : « گران خریدی ، هشت قران بیشتر نیست . »
بابا گفت : « خودم نخریدم ، شاید هم همان طور است که شما می گویی . » و افزود : « حاصل را که فروختم انشاالله گردنبند هم براش می خرم . »
مادرم گفت : « بازم یه ساعت نگذشته ، النگو را فراموش کرد ! » خطابش به مادربزرگ بود .
مادر بزرگ گفت : « حوصله داشته باش دخترم ! خدا سلامتی بده اونم می خره . »
پدرم خندید ؛ پدربزرگ خمیازه کشید ؛ مادربزرگ شلاقی مجمعه را برداشت و وسایل را جمع کرد و رختخواب ها را انداخت . بابا یک طرف ؛ پدربزرگ و مادربزرگ یک طرف و من و مادرم زیر پای آنها .
4
روز ها و شب ها می گذشتند و من کاری به گذشت آنها نداشتم ؛ گهواره ام گرم بود و به موقع و بی موقع شیر می خوردم و می خوابیدم . گاهی هم خوابم نمی برد . در این گونه اوقات مادرم می آمد و دست هایم را آزاد می کرد تا با بازی با گردو ها و خرت و پرت هایی که از تیرک گهواره آویخته بودند خودم را مشغول کنم . طرف های ما هنوز هم بچه را زمستان و تابستان توی گهواره می خوابانند . این گهواره تختخواب کوچکی بود که دو منتهاالیه آن دو کمان چوبی بود . بر وسط هر یک از این کمان ها ستونی بود که تیرک سقف رو نگه می داشت . این دو کمان با تیری طولی به هم متصل می شدند – این تیر طولی در واقع برای نگه داشتن آسمانه گهواره بود ، چون مواقعی که هوا سرد بود ، یا در تابستان که پشه و مگس زیاد بود گهواره پوش روی آن می انداختند و به این وسیله تماس بچه را با محیط پیرامون قطع می کردند . برای سرگرمی بچه از این تیرک استفاده دیگری هم می شد ؛ چنانکه گفتم گردوها و صدف ها و خرمهره ها یی که هم اسباب بازی و هم اسباب دفع چشم زخم بودند ، از آن می آویختند . طوری که بچه مواقعی که دست هایش آزاد بود می توانست با آن ها بازی کند . وقتی بچه را می خواباندند ، دست هایش را به پهلو تکیه می دادند و لحاف کوچکش را روی سینه و دستهایش می کشیدند و با تسمه هایی که از زیر تشک کوچکش رد شده بود او را محکم می بستند . یادم هست در این گونه مواقع قشقرغی راه می انداختم که مپرس – نمی خواستم دست هایم را ببندند ، آخر آن وقت دست جای همه چیز بود – آن وقت ها ، مثل دوران کمال عمر ، با دست و پا فکر می کردم و آزادی دست ها آزادی بود ... من آن وقت ها هم آزادی اندیشه را دوست داشتم ، آخر آن وقت ها هنوز دیکتاتوری بود – حالا هم اگر فرصت و جرأتی باشد روحاً از مفید بودن اندیشه همین قشقرغ را راه می اندازم ، و حتی نق هم می زنم، اگر گوش شنوا باشد... راست است، گاهی مادر بزرگ ها، امریکا یا انگلیس، در نقش مادر بزرگ، با واسطه ی خاله رابعه ی حقوق بشر و سایر خانه ها، واسطه می شوند و غری می زنند ولبی ورمی چینند، ولی «حکومت مادر» گوشش زیاد به این حرف ها بدهکار نیست.
جیغ می زدم و تا آن دستم را به پهلو می چسباند این یکی دستم را آزاد می کردم، و تا این یکی را می گرفت آن یکی را از زیر لحاف می کشیدم: لحاف و تشکیلاتش را بهم می زدم، و مادرم که دلش نمی آمد دستم را زیاد فشار بدهد، وقتی رختخواب را برهم می زدم عصبانی می شد و روی سرم جیغ می کشید ـ اما همان وقت هم نیرویی در من بود که از سطح این جیغ ها و فریاد ها و عصبانیت های ظاهر می گذشت و به رگه های محبت می رسید؛ همین که به رگه ی محبت می رسیدم دیگر پروا نمی کردم و به مقاومت جیغ می کشیدم؛ آن وقت ها هم آزادی بیان بود ـ بعد از «بیان» یک خرده اشکال داشت. آنقدر جیغ می کشیدم که مادر بزرگ دخالت می کرد. می گفت: «چیه، ولش کش بچه را، لابد خوابش نمیاد!» و مادرم با همان اوقات تلخی ساختگی می گفت: « امان از دست این اژدها، منو خورد، جونمو گرفت، خدا جونشو بگیره!» مادر بزرگ می گفت: «چطوری دلت می یاد!» و مادرم با اوقات تلخی می گفت: «باشه، به درک؛ اینقدر سرما بخور تا بمیری!» ـ این، فرمان آزادی من بود ـ آزادی برای مردن! رویش را برمی گرداند، و من که حال قضیه را این طور می دیدم ساکت می شدم، و به قول مادرم شروع می کردم به جفتک انداختن. اول کاری می کردم پاها را بلند می کردم و دست می بردم و انگشتان شست پا را می گرفتم و به اصطلاح مادر بزرگ شروع می کردم به «قاغ و قوغ»، یعنی به حرف زدن با خودم، یا بازی با گردوها و خرمهره هایی که از تیرک گهواره آویخته بودند. گاهی هم در عین خوشی گریه سر می دادم. این موقعی بود که با ناخن های کوچکم ندانسته صورتم را خراشید بودم. آن وقت مادرم بود که می آمد و با نگرانی می گفت: «خوب شد، تا چشمت کورشه! خوب شد، دِ بخور ـ کور شدی!؟ مادر بزرگ می گفت: «چی شده؟» مادرم می گفت: «هیچی، بازم صورتشو خونین و مالین کرده. آخه من اینو می شناسم. این بچه نیست، اژدها است!» ـ این طلیعه ی ظهور دیکتاتوری بود، و پیدا بود که چون از آزادی سوءاستفاده شده اعمال دیکتاتوری امری است ناگزیر. مادرم باز با اوقات تلخی رختخوابم را اگر هم درست به نخورده بود عمداً برای این که نشان بدهد از دستم عصبانی است زیر و رو می کرد و نیچه ای را که به «چپق» شبیه بود و به قوطی که به زیر گهواره بسته می شد راه داشت و «عضو» مردانه ام را در آن جا می داد که رختخواب را تر نکنم از نو مرتب می کرد، تشک را صاف می کرد و زانوهایم را با فشار می خواباند، در حالی که می گفت «پدر سوخته، این دفعه تکون خوردی نخوردی ها! می زنمت ها!» و این بار با تمام وجود روی گهواره ام می افتاد، به قسمی که همچنان که وول می خوردم صورتم را امواج گیسوانش که روی لحاف و سینه ام ریخته بود گم می شد، و دیگر چشمانش را نمی دیدم ـ دو تا دستم را با سرعت به پهلوهایم می چسباند و در حالی که کف دست را بر سینه ام می فشرد تسمه ای را که به شانه ام نزدیکتر بود می کشید و بعد تسمه ی دوم و سوم ـ و تمام! اکنون تنها گردنم آزاد بود و برای این که آزادی آن را هم سلب کند، همچنان که زانو زده بود گهواره را به طرف خودش کج می کرد و تندی پستانش را از چاک گریبان در می آورد و در دهنم می گذاشت و من که مقاومتم در هم شکسته بود مانند مردم ممالک مستعمره به لقمه موجود دل خوش می کردم و سرانجام به خواب می رفتم. هنوز درست به خواب نرفته بودم که مادرم می خواست پستانش را از دهنم درآورد؛ تا احساس می کردم، چانه را به حرکت درمی آوردم، و او را مدتی بیشتر در کنار گهواره ام نگه می داشتم. مادرم، سرانجام وقتی می دید که واقعاً به خواب رفته ام بسم الله گویان، پستانش را آهسته از دهنم بیرون می کشید؛ یکی دو دقیقه گهواره را می جنباند... گاه برایم آواز هم می خواند، و زن خوشگل برایم می گرفت، و اسب و تفنگ و این جور چیزها... و بچه ام را خودش بزرگ می کرد...
روزها و شب ها می گذشتند و با خلقیات و اوقات تلخی های مادرم آشنا می شدم، و او بدقلقی ها و لج بازی های مرا تحمل می کرد، و با جریان زمان پیش می رفتیم، و مادر بزرگ در این میان واسطه ای بود که بیشتر به نفع من عمل می کرد. هروقت مادرم اوقات تلخی می کرد او بود که فوری پادرمیانی می کرد و می گفت: «پسرمو کاریش نداشته باش؛ ولش کن، چکارش داری، بذار برای خودش بازی کنه!» مادرم گاهی لج می کرد و شیرم نمی داد، و درجواب جیغ و فریادم می گفت: «باشد، تو لج کن منم لج می کنم. می بینیم کدوممان پیش می بریم!» و من که از لحن صدایش یقین داشتم که پیش می برم، و می دانستم که مخصوصاً رویش را برگردانده تا مرا نبیند و دلش نسوزد، در این مواقع ناگهان صدایم را می بریدم؛ مادرم که فکر می کرد نکند غش کرده یا طوری شده باشم هول هولکی برمی گشت، و وقتی چشمش توی چشمم می افتاد ـ و من همیشه خنده ای در اعماق چشمانش می دیدم ـ با همان اوقات تلخی ساختگی می گفت: «حالا اون دو تا چشمت کور شد، آره!» و گاه برای اینکه نشان دهد که واقعاً کور شده اند دو انگشتش را آرامی بسیار روی دو تا چشمم می گذاشت و من بالا تنه و سینه ام را بالا می دادم و شروع می کردم به پا زدن و ورجه ورجه کردن و نفس نفس زدن... گاه چشمانم را می بستم، و نفس نمی زدم. مادرم با لحنی تعجب آمیز، و متوحش ـ آخر زیرزیرکی نگاه می کردم ـ می گفت: «مادر بزرگ، بچه نیستش... رفته ـ نمی دانم کجا رفته... خودشو قایم کرده... مادر بزرگ، تو ندیدی!» مادر بزرگ می گفت: «وا، کجا رفته!» در صدای او هم رگه ی ترس و تعجب بود... «بگرد، شاید همین جاها باشه... شاید رفته تو ناندانی... حالا اینجاها را بگردیم...» و دست سایان به اطراف می آمد، او نرسیده من غش غش می خندیدم، و خودم را به مادرم می چسباندم. مادرم می گفت:«وای شیطان!پس اینجا قایم شده بودی!...» و مادربزرگ بوم را بر می داشت و پس گردنم را قایم می بوسید...
حالا دیگر همه اش در گهواره نیستم.یک روز مادربزرگ،از با صدای نرم و دخترانه ای که از یک هنجره ی شصت هفتاد ساله ساخته بود،از زبان من به مادرم گفت:«مامانی،حالا دیگر پسر خوبی شده ام.یه شرین پشتم بذار یواش یواش برای خودم بشینم!»مادر می گفت:«زوده حالا،مادر،می ترسم!»مادربزرگ گفت:«از چه می ترسی ؟بچه شش ماهشه،یواش یواش دیگه باید بشینه.بدش به من...!»مادرم مرا که مثل یک تکه گوشت بودم و سرم روی گردنم بد نمی شد و یک یا دو دستم همیشه در دهانم بود به مادر بزرگ داد.مادر بزرگ شرینی آورد و گذاشت و مرا به شرین تکیه داد.اولین بار بود که می نشستم،و چون شروع به ورجه وورجه کردم به پهلو افتادم.صدای برخورد کله ام و غش و ریسه ای که رفتم و جیغی که مادر کشید،مادربزرگ را هول کرد.تخم مرغی که می خواست در تابه بشکند از دستش افتاد و شکست.گرمی تن مادرم را احساس مردم و کم کم آرام گرفتم.مادر بزرگ در حای که با کهنه،بقایای تخم مرغ را از روی گلیم جمع می کرد گفت:«واه،با این جیغی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود