ارسالها: 593
#1
Posted: 20 Nov 2012 17:55
دروود
درخواست ایجاد تاپیکی به نام " آن نیمه دیگر... " رو در تالار خاطرات و داستنهای ادبی داشتم.
نويسنده:anital
تعداد: ۲۰ فصل
خلاصه: ترلان دختر یکی از قاضی های معروف تهرانه. برخلاف اون چیزی که توی خانواده ش رسمه اهل درس و مشق نیست و عشق رانندگی داره. در نتیجه ی پاپوشی که براش درست می کنن وارد یه باند می شه. اونجا ازش انتظار دارن کارهایی رو انجام بده که وجدانش قبول نمی کنه. بین دو راهی گیر می کنه... بین زندگی خودش و زندگی دیگران... زمانی که تصمیم قطعیش و می گیره رویارویی با آن نیمه دیگرش مسیر نقشه هاش و عوض می کنه...
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#2
Posted: 21 Nov 2012 01:24
فصل اول
عاشق این بودم که پامو محکم روی پدال گاز فشار بدم و خودمو توی سرعت و صدای موتور ماشینم گم کنم... در عوض توی ماشین بابام نشسته بودم و با دهن نیمه باز به صف ماشین های رو به روم زل زده بودم... از ترافیک متنفر بودم. سرم درد گرفته بود و احساس می کردم دارم هوای مسمومی رو به ریه هام وارد می کنم. سر گیجه هم به دردهام اضافه شد... تصویر ماشین های رنگ و وارنگی که رو به روم بی حرکت وایستاده بودند و الکی بوق می زدند حالمو بدتر می کرد. یه صدا توی سرم پیچید:
"می دونم از چی شاکی هستی... از این که نمی تونی گاز بدی و این یکی ماشینم بفرستی تعمیرگاه"
پوفی کردم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدم. راه رو از اون جا بلد نبودم ولی پرسون پرسون رفتن و به ترافیک ترجیح می دادم. کوچه ی فرعی به نسبت باریک و از ماشین های پارک شده پر بود.
" بدبخت کسایی که خونشون اینجاست... همیشه کوچه شون این شکلیه؟ "
در همین موقع چشمم به پسری افتاد که داشت وسط کوچه با سرعت راه می رفت. یه شلوار جین سرمه ای و کاپشن مشکی پوشیده بود. کیفی رو به صورت کج روی شونه ش انداخته بود. سرشو پایین انداخته بود و داشت وسط کوچه راه می رفت. اخم کردم و برایش بوق زدم. بدون این که به عقب نگاه کنه از سر راهم کنار رفت. یه لحظه راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. پوفی کردم و خواستم سرعتمو بیشتر کنم که یه دفعه دو موتور سوار از دو طرف ماشین ازم سبقت گرفتند و به سمت پسر جوون رفتند. کسی که ترک موتور جلویی نشسته بود چنگ انداخت و کیفو از روی شونه ی پسر برداشت. پسر بدون هیچ مقاومتی اجازه داد که کیفشو ببرند ولی داد زد:
دزد! یکی بگیرتشون... دزد!
منم انگار منتظر همین فریاد بودم. بلافاصله پامو روی گاز گذاشتم. ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد. با سرعت دنبال موتوری ها رفتم. صدای گوشخراش موتورهاشون کل کوچه رو برداشته بود. کسی که ترک موتور دوم نشسته بود قمه در اورد و به نشونه ی تهدید تو هوا چرخوند. من بیشتر گاز دادم و زیر لب گفتم:
بچه می ترسونی؟
با یه حرکت سریع موتور دومو پشت سر گذاشتم. موتور اول تازه داشت تو خیابان اصلی می پیچید. پدال گازو تا ته فشار دادم. به محض اینکه وارد خیابون اصلی شدم ترمز دستیو کشیدم. ماشین با صدای بلندی نود درجه چرخید و رو به روی موتور سوارها متوقف شد. موتور اول نتونست به موقع تغییر جهت بده. با سرعت به گلگیر سمت راننده کوبید. هر دو نفر توی هوا پرت شدند. یکی روی کاپوت ماشین فرود اومد... یه دور روی کاپوت غلت خورد و از اون طرف زمین افتاد. نفر دوم به آینه بغل سمت راننده کوبیده شد و نقش زمین شد. قلبم تو سینه فرو ریخت. ترس برم داشت. صدای توی سرم گفت:
" هر دو تاشون و کشتی"
نمی دونستم باید درو باز کنم و پیاده شم یا نه! از صدای بلند دور زدنم توجه چند نفر جلب شده بود. سه مرد که دم سوپر مارکت ایستاده بودند و سیگار می کشیدند به سمت ما دویدند. در همین موقع موتور دوم هم پیداش شد. خوشبختانه هر دو نفر که با ماشینم تصادف کرده بودند زنده بودند. با دیدن مردهایی که به سمتمون می دویدند لنگان لنگان به سمت موتورشون رفتند. سریع سوار شدند. کسی که ترک موتور نشسته بود کیفو برای همکارهای سوار بر موتور دومش انداخت. من سریع دنده عقب رفتم و ماشین و صاف کردم. به نشونه ی تهدید گاز دادم. مرد ترسید و کیفو روی زمین انداخت. هر دو موتور با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتند. در همین موقع مردها بهم رسیدند و به شیشه ی ماشین زدند. از ماشین پیاده شدم. یکی از مردها که به خاطر دویدن نفس نفس می زد گفت:
خانوم چی کار کردی؟ شانس اوردی زنده موندن!
مرد دوم گفت:
اگه می کشتیشون چی؟
مرد سوم گفت:
دخترم اگه تازه تصدیق گرفتی... .
با عصبانیت داد زدم:
مگه شما کور بودید و ندیدید که دزد بودن؟ کیف یه آقایی رو زده بودن! رانندگی من بهتر از شماهاست... اینو مطمئن باشید. یه قرن پیشم تصدیق گرفتم.
رومو برگردوندم و به سمت خیابون رفتم . کیفو از روی زمین برداشتم و کنار ماشین ایستادم. در همین موقع اون پسر جوون هم سر و کله ش پیدا شد. دوان دوان به سمتم اومد. نفس نفس می زد و صورتش تو اون سرما عرق کرده بود. دستشو دراز کرد تا کیفو بگیره. من با اخم به صورتش نگاه کردم. چشم های خمار و کشیده ی آبی داشت. ابروهای مردونه و خوش فرم و پوست تیره داشت. موهای مشکی خوش حالتش روی پیشونیش ریخته بود. بینی و لب هایش خوش فرم بودند و به صورتش جذابیت خاصی داده بودند. برای چند ثانیه حواسم پرت شد و به اون صورت جذاب زل زدم. اگه منی که اصلا به این چیزها اهمیت نمی دادم این طور محو تماشاش شده بودم بقیه ی دخترها برایش چی کار می کردند؟ سرمو پایین انداختم و تو دلم گفتم:
این همه خوشگلی به چه درد یه پسر می خورده؟
دستشو جلو اورد و گفت:
خیلی ممنون خانوم! لطف کردید... نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم.
کیفو دستش دادم و گفتم:
نیازی به تشکر نیست... یه کم سفت وایستید سرجاتون که چیزی ازتون نزنند.
چشم غره ای به پسر رفتم و تو دلم گفتم:
شُلَک میرزا! وایستاد تا کیفشو ببرن!
پسر چند بار پلک زد و بعد خیلی جدی گفت:
ببخشید ولی فکر می کنم کار عاقلانه ای باشه که اجازه بدید کیفو ببرن تا این که قمه بخورید.
شونه بالا انداختم و گفتم:
کلا به نظرم کار عاقلانه ای نیست که اجازه بدیم ازمون چیزی بزنن.
پسر سر تکون داد و گفت:
به خاطر دو تا شکلات توی کیف نمی ارزه که آدم خودشو ناقص کنه.
از کوره در رفتم و داد زدم:
یعنی می خوای بگی به خاطر دو تا شکلات گلگیر ماشین من داغون شد؟
پسر که محترم و مودب به نظر می رسید با تعجب نگاهم کرد. برگشت و نگاهی به ماشین انداخت. بعد آهسته پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟
یکی از مردها در حالی که می خندید ماجرا رو برای پسر تعریف کرد. پوفی کردم و به دهن مرد زل زدم! انگار براشون خیلی جالب بود که نزدیک بود دو نفرو به کشتن بدم. مرد طوری داستانو تعریف می کرد که ماجرا به جای یه صحنه ی هیجان انگیز تعقیب و گریز شبیه به یه جوک احمقانه به نظر می رسید. بعد از تموم شدن صحبت های مرد، پسر رو بهم کرد و در حالی که یکی از ابروهاشو بالا داده بود گفت:
خانوم اگه چیزیش می شد دیه ش با شما بود... نباید... .
وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:
خواهش می کنم... قابلی نداشت... فدای سر شکلات های توی کیف شما!
چشم غره ای به پسر رفتم و به سمت ماشینم رفتم. صدای متعجبشو از پشتم شنیدم که می گفت:
چه عصبی!
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودمو کنترل کنم و بیشتر از این عصبانی نشم. سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه ای می گشتم که تحویل بابام بدم... عجب بلایی سر گلگیر اورده بودم!
بیست دقیقه طول کشید تا به خونه برسم. ماشینو توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و نگاهی به گلگیر کردم. بله! حسابی داغون شده بود. با عصبانیت لگدی به تایر زدم. دزدگیرو زدم و به سمت طبقه ی اول رفتم.
مامانم درو برایم باز کرد. چادر نماز سرش بود. برای حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقیه ی نمازشو بخونه. نگاهی به ساعت کردم. دو شده بود. خمیازه ای کشیدم و با یه نگاه سریع خونه رو بررسی کردم. دنبال معین می گشتم. وقتی مطمئن شدم که خونه نیست با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوی خوب قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود. روی صندلی نشستم و به خونه ی زیبامون که غرق سکوت بود خیره شدم.
کف خانه مون سرامیک بود و طبق درخواست من توی خونه فرش زیادی پهن نشده بود. یه قالی پرز بلند قرمز- مشکی توی هال بود. یک دست مبل قرمز ال توی هال بود و رو به روی اون یه میز مکعبی مشکی رنگ قرار داشت. تلویزیون 29 اینچ مون که رو به روی مبل ها بود به نسبت قدیمی به نظر می رسید. پشت مبل ها یه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالای مبل ها یه تابلوی زیبا از گل های نارنجی رنگ قرار داشت. آشپزخونه ی اپن و بزرگ خونه بین هال و پذیرایی بود و کلیه ی لوازم اون ست سیلور بودند. یه میز و صندلی چهار نفره ی قهوه ای سوخته بیشتر فضای آشپزخونه رو اشغال کرده بود. یادم اومد زمانی که ترانه ایران بود همیشه بحث می کردیم که چرا بابام یه دست میز و صندلی شش نفره نخریده. دعا می کردیم که کار ترانه بیشتر تو دانشگاه طول بکشه و دیرتر بیاد. در غیر این صورت یا من و یا معین باید جامونو به اون می دادیم. همیشه هم من شکست می خوردم و مجبور می شدم روی کابینت بشینم و غذا بخورم... ولی حالا که ترانه برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود، دل همه برای اون دعواها تنگ شده بود.
هال دو پله ی کوتاه و پهن به پذیرایی می خورد. یه دست میز ناهارخوری ده نفره و یه دست مبل شیری ظریف اون جا بود. فقط یه فرش دوازده متری شیک کف سالن پهن شده بود و سرامیک براق و روشن توی بیشتر نقاط خونه در معرض دید بود. پشت مبل ها یه تابلوفرش زیبا به دیوار نصب شده بود. کنج دیوار یه مجسمه ی ظریف به شکل فرشته ی مو فرفری که یه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوی عمو برای خونه ی جدیدمون بود.
به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگیرترین اتاق بود. از وقتی که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق یه پنجره ی بزرگ داشت. تخت، میز آرایش و میز تحریر قهوه ای رنگ بودند. یه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ی خالی و بزرگ زیبا که مخصوص کادو دادن بود، روی هم تلنبار شده بود. میز تحریر کنار کادوها بود که روی اون مرتب بود و وسیله ی خاصی روش دیده نمی شد. سمت دیگه ی اتاق، رو به روی میز تحریر، یه میز آرایش بود که روی اون تقریبا خالی بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپری و مام دیده می شد. روی زمین قالی پرزبلندی پهن شده بود ولی بیشتر سرامیک اتاق لخت بود.
لباس هامو عوض کردم و یه لباس گرم و راحت پوشیدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم میزو چیده بود. با دیدن من گفت:
چه قدر دیر کردی!
روی صندلی نشستم و گفتم:
ترافیک بود.
مامانم ظرف سالاد و روی میز گذاشت و گفت:
ماشینتو کی می دن؟
گفتم:
دو روز دیگه... مامان... یه چیزی بگم؟
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم. مامانم نگاهی مشکوک به چشم هام کرد. انگار فهمید که باز خراب کاری کرده ام. دستی رو که برای کشیدن برنج پیش برده بود پس کشید و گفت:
باز چی کار کردی؟
سرمو پایین انداختم و در حالی که برای خودم سالاد می ریختم گفتم:
گلگیرو داغون کردم.
مامانم با صدای بلند گفت:
دوباره؟
سریع جبهه گرفتم و گفتم:
کجا دوباره؟ تا حالا گلگیر ماشینو به جایی نزده بودم.
مامانم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
حتما هر قطعه ی ماشین و یه دور باید به یه جایی بکوبی؟ اصلا نباید ماشین دست تو داد. هر دفعه یه بلایی سر ماشین می یاری. مگه مثل آدم نمی تونی رانندگی کنی؟ حالا جواب باباتو چی بدم؟ گفته بود ماشین دستت ندم ها! گوش نکردم.
کمی برای خودم سالاد ریختم و گفتم:
خب آخه... تقصیر من نبود... تقصیر موتوریه بود... .
مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ریخته بود گفت:
چطوری زدین به هم؟
حاضر بودم بمیرم ولی نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهایی که قمه داشتند! اگر به گوش بابام می رسید خونم حلال می شد. مکثی کردم و گفتم:
پیچیدم توی خیابون اصلی یه موتوری که داشت خلاف جهت می اومد خورد به گلگیر.
مامانم که مشخص بود اشتهاش کور شده گفت:
صبر نکردی پلیس بیاد؟
نگاهی به چهره ی نگرانش کردم و گفتم:
من می خواستم صبر کنم ولی موتوریه در رفت... دیگه منم اومدم خونه.
مامانم سری تکون داد و گفت:
حالا جواب باباتو چی بدم؟
می دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشینش بشینم. اصلا به رانندگی من ایمان نداشت و فکر می کرد از بی عرضگی ماشین و این طرف و اون طرف می کوبونم. می ترسید که با این کارهام خودمو به کشتن بدم ولی این همه ی ماجرا نبود... ماجرای اصلی این بود که تصدیقم سه بار پانچ شده بود و دیگه اعتبار نداشت. در واقع بابام می ترسید من دیگرونو به کشتن بدم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
خودم بهشون می گم.
نگاهی به چهره ی ناراحت مامانم کردم. موهای مشکی رنگش تا روی شونه هاش بود. چشم های قهوه ای روشن و پوست سفید داشت. شباهت زیادی به من نداشت. فقط لختی موهام بهش رفته بود. در عوض معین و ترانه کاملا شبیه مامانم بودند.
تو دلم گفتم:
به خاطر یه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش می کنم. دیدم شل گرفته بود کیفو... نگو تو کیفش چیز خاصی نبود. اَه! عجب شانس بدی دارم من... این خانواده چرا به کارهای من عادت نمی کنند؟ این که ماشینو بزنم به یه جایی که چیز عجیبی نیست... ماهی یه بار اتفاق می افته دیگه. اوه اوه! اصلا اشتهای مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ی سکوت می گیره و با من حرف نمی زنه...
ناهارمو که خوردم ظرفمو توی سینک گذاشتم و تشکر کردم. وقتی داشتم به سمت اتاق می رفتم صدای مامانم بلند شد:
باز خوردی و سریع رفتی تو اون اتاقت... از دست تو... من نمی دونم اون اتاق چی داره؟
تقریبا هر روز این جمله رو می شنیدم. چاره ای جز بی جواب گذاشتن این سوال نداشتم. می دونستم اگه توی هال و کنار مامانم بشینم باید انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... یه لحظه تمام جمله های مامانم از ذهنم گذشت:
_ همه دارن ادامه تحصیل می دن. فقط تویی که نشستی توی خونه.
_ بیست و دو سالت شده هنوز یه نیمرو نمی تونی بپزی.
_ ترانه رو ببین! ببین همه ی فامیل حسرتش رو می خورن... تو چرا یه تکونی به خودت نمی دی؟
_ نه کار داری نه درس می خونی... فقط بلدی دردسر درست کنی.
_ هر کی تو رو بگیره سر هفته پست می یاره.
خنده م گرفت. عاشق این جمله ی مامانم بودم. یه صدایی توی ذهنم گفت:
" حقیقت محضه! "
با خودم فکر کردم اگه توی هال بمونم باید یه دور همه ی این صحبت ها رو بشنوم. بی خیال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالی می داد!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#3
Posted: 21 Nov 2012 01:26
چشم هامو باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشی موبایلمو برداشتم. چشم هامو تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خمیازه ای کشیدم و غلت زدم. صدای آشنایی از هال می اومد. گوشمو تیز کردم و صدای آوا رو تشخیص دادم. آهی کشیدم. یادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بیاد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بریم. آوا تنها دوستی بود که داشتم. از دوران راهنمایی با هم بودیم. همیشه توی یه کلاس بودیم و کنار هم می شستیم. وقتی فهمیدیم که هر دو با هم مهندسی شیمی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدیم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاریم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه این موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داریم ولی دوستیمون هیچ وقت از بین نرفت. تمام غمم این بود که آوا سه ماه دیگه عروسی می کرد... نامزدشو تا حدودی شناخته بودم. پسر خوبی بود ولی من احساس می کردم اگه آوا ازدواج کنه بینمون خیلی فاصله می افته و من از این که بهترین دوستمو از دست بدم می ترسیدم. از طرف دیگه دلم برای خودم می سوخت. یادم اومد که از وقتی وارد دانشگاه شدیم هر پنجشنبه برای آوا خواستگار می اومد. بیشتر پسرهای دانشگاه توی نخش بودند. آوا همه چیز تموم بود... خوشگل و خوش تیپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود می شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توی دانشگاه خیلی خوب نبود ولی از من بهتر بود. وضع مالی پدرش که شرکت واردات قطعات کامپیوتر داشت نسبتا خوب بود... از این لحاظ تقریبا در یه سطح بودیم.
توی دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سایه ی شوخ طبعی و روابط اجتماعی خوب آوا... و صد البته زیباییش... من دیگه به چشم نمی اومدم. دردناک ترین چیزی که از دانشگاه توی ذهنم بود این بود که از یه پسر ترم بالایی خوشم اومده بود ولی اون از آوا خوشش می اومد. هرچند که آوا به احترام دوستیمون بهش رو نداد ولی این خاطره ی تلخ تو ذهنم موند. توی دانشگاه فقط یه نفر از من خوشش می اومد که برای خواستگاری هم اومد ولی بابام به خاطر این که نه کار داشت و نه پول، ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و اون ترم آخر بود. پسر خوش قیافه ای بود ولی به قول بابام وسعش نمی رسید که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با یادآوری اون خاطره پوزخندی زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر می کردم اگه از ترم دوم یه خواستگار سمج پیدا کردم حتما تا ترم آخر به پای آوا می رسم ولی زهی خیال باطل! همون خواستگار اولین و آخرین نفر بود.
از اتاق خارج شدم و به دستشویی رفتم. دست و صورتمو شستم و به اتاقم برگشتم. اتوی مو رو به برق زدم و توی کمدم دنبال لباسی مناسب گشتم. یه بلیز یقه اسکی مشکی با یه شلوار جین سرمه ای پوشیدم. داشتم از توی کمد بوت بدون پاشنه م و در می اوردم که صبحت های مامانم با آوا توجهمو جلب کرد.
مامانم _ به خدا این دختر خسته م کرد... نه هدفی داره ... نه انگیزه ای... نه دنبال کار می گرده ... نه قصد ادامه تحصیل داره... نمی دونم چند سال دیگه چه طوری می تونه توی روی شوهرش نگاه کنه. همه ی دختر و پسرهای فامیل ما حداقل دکترا دارن. این دختر با لیسانس چی می خواد بگه؟ والا معینم که اون قدر تنبل بود الان دیگه داره فوقشو می گیره.
معین اعتراض کرد:
مامان!
خنده م گرفت. تو دلم گفتم:
راست می گه دیگه! سه سال طول کشید تا کنکور قبول شه.
مامانم بدون توجه به اعتراض معین ادامه داد:
حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر می کنه و می شینه توی خونه... به خدا من شرمنده ی اون کسی ام که اینو بگیره.
بی صدا خندیدم. می دونستم اون طرف آوا به زور جلوی خنده شو گرفته. تو دلم گفتم:
شما ببین کسی پیدا می شه یا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه!
آوا _ شما درست می گید... ترلان که هنوز سنی نداره. تازه بیست و دو ساله ش شده. شاید سال دیگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اینجاست که ترلان زیاد به این رشته علاقه نداره.
بابام _ مشکل اینجاست که ترلان به هیچی علاقه نداره.
آوا _ می دونید که داره... .
تو دلم گفتم:
اوه اوه! آوا نفسش از جای گرم بلند می شه. دوباره داره بحث رانندگی رو پیش می کشه.
بابام _ به چی؟... نکنه منظورتون رانندگیه؟
آوا _ خب چه اشکالی داره؟ می تونه توی مسابقات شرکت کنه و ... .
بابام وسط حرف آوا پرید و گفت:
این دختر گواهینامه هم نداره.
آوا _ اون به خاطر شیطنتشه... نه به خاطر این که رانندگیش بده.
ترجیح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم این بحث ادامه پیدا کنه. می ترسیدم بابام عصبانی بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با دیدن من از جا بلند شد و گفت:
هنوز حاضر نشدی؟
برای این که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:
می یای کمکم؟
آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهی به بابام کردم. با اون چشم های آبی رنگش به صفحه ی تلویزیون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:
بهشون گفتید؟
معین زودتر از مامانم دوزاریش افتاد و با خنده گفت:
آره بابا! شاهکارت هم دیدیدم.
و خندید. چشم غره ای بهش رفتم. با شرمندگی نگاهی به بابام کردم. اصلا تحویلم نمی گرفت. باهام قهر کرده بود. به نظرم روش بابام بیشتر آدمو شرمنده می کرد تا سرکوفت های مامانم. نگاهی بهش کردم و گفتم:
بابا! قهر کردید؟
خودم هم خنده م گرفت. بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو آخرش خودتو به کشتن می دی.
من که منتظر اشاره ای از طرفش بودم سریع کنارش نشستم و صورت استخوونیشو بوسیدم و گفتم:
قربونتون بشم... من مراقبم... این دفعه تقصیر من نبود به خدا. باهام قهر نکنید. دیگه بی اجازه سوار ماشینتون نمی شم. دو روز دیگه ماشین خودمو می دن... .
معین وسط حرفم پرید و گفت:
اوه اوه! خدا رحم کنه. از دو روز دیگه خیابونای تهران می ریزه به هم.
داشتم از دست معین حرص می خوردم. همیشه منو اذیت می کرد. واقعا بیشتر از دو دقیقه نمی تونستم تحملش کنم. چشم غره ای بهش رفتم و رو به بابام کردم و موهای خاکستری رنگشو با دستم بهم ریختم و گفتم:
اون وقت دیگه حواسم و جمع می کنم... باشه بابایی؟
چون دیدم جواب نمی ده دوباره خواستم شروع به حرف زدن بکنم که بابام صورتمو بوسید و گفت:
من به خاطر خودت می گم دخترم... می ترسم بلایی سر خودت بیاری. حالا برو توی اتاق و دوستتو منتظر نذار.
از جا پریدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سمت اتاقم رفتم... بالاخره ته تغاری ها باید یه فرقی با بقیه داشته باشند یا نه؟ می دونستم اگر معین یا ترانه جای من بودند این ماجرا به این زودی ختم به خیر نمی شد. همون طور که انتظار داشتم تا وارد راهرو شدم مامانم صداشو پایین اورد و به بابام گفت:
تو لوسش کردی... هی لی لی به لالاش می ذاری... .
وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم. دلم به حال بابام سوخت. حالا تا چند ساعت باید سرکوفت های مامانمو تحمل می کرد. خودمو به بی خیالی زدم. آوا روی تخت نشسته بود. با دیدنش لبخند زدم و گفتم:
چه کردی! خیلی خوشگل شدی.
آوا چشم های عسلی و موهای فندقی فر داشت. ابروهای کمونی اش یه درجه روشن تر از موهاش بود. پوست گندمی داشت و در کل می شد گفت که دختر خوشگلیه. برخلاف من خیلی خوب آرایش می کرد و جذابیت صورتشو دوچندان می کرد.
آوا لبخند زد و گفت:
برعکس توی ژولیده! به خدا خجالت می کشم تو رو نشون دوستای رضا بدم.
خندیدم و روی صندلی میز آرایش نشستم. نگاهی به صورت خودم کردم. موهای قهوه ای تیره م تا روی شونه م بود. چشم های آبی روشن و پوست سفید داشتم. صورتم کاملا بی عیب و نقص بود ولی خوشگل نبودم... کاملا معمولی بودم. هرچند که به نظرم زیبایی سلیقه ای بود... خیلی کم شنیده بودم که کسی بهم خوشگل بگه. به این موضوع فکر کردم که دخترهایی که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحی پلاستیک خوشگل می شن ولی من هیچ تغییری تو صورتم نمی تونستم ایجاد کنم.
موهامو اتو کردم و از توی کشوی میز آرایشم کیف لوازم آرایشمو بیرون اوردم. یه رژ کمرنگ صورتی به لب هام زدم و چشمامو مداد کشیدم. مژه هام و با ریمل حالت دادم... تنها وسیله ی آرایشی که ازش خوشم می اومد ریمل بود. کیف و توی کشوی میز آرایش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با دیدن این حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همین؟ ترلان مثل دخترهای دبیرستانی می مونی... نه بابا! دخترهای دبیرستانی هم از این بیشتر آرایش می کنند. مثل بچه های دبستانی می مونی.
سریع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذیت نکن. راحتم این شکلی. به خدا آبروتو جلوی فامیل های شوهرت نمی برم.
آوا مات و متحیر به صورتم زل زده بود. سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
چی بگم بهت؟
پالتوی مشکیمو تنم کردم و شال آبی سر کردم. کیفمو برداشتم و گفتم:
هیچی نگو!
ظاهرم زمین تا آسمون با آوا فرق می کرد. آوا یه بارونی شیک سفید و شلوار جین سفید پوشیده بود. روسری ابریشم سفید مشکی سر کرده بود. با دیدن دخترهایی مثل اون که این قدر شیک لباس می پوشیدند می فهمیدم که یه مقدار از مد عقب افتادم ولی هیچ وقت به خودم تکونی نمی دادم و متحول نمی شدم. دو روز بعد یادم می رفت که به چی فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با دیدن من گفت:
دختر ناسلامتی داری می ری مهمونی!
آوا سریع گفت:
بهش گفتم ولی قبول نکرد... گفت همین شکلی راحتم.
تو دلم گفتم:
این مامان منم موضعشو مشخص نمی کنه ها! چند سال پیش که عشق آرایش کردن داشتم نمی ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گیر می ده.
معین برای اذیت کردن من سری به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بابام با رضایت بهم لبخند زد. من که با دیدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بیرون رفتم و بوتمو پوشیدم. آوا هم بوت پاشنه بلندشو پوشید و تقریبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شدیم چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد. با خنده گفتم:
ماشین اون بدبختو برای چی اوردی؟
آوا دزدگیرو زد و گفت:
من که ماشین ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشینشون شمال. تو هم که ماشینت تعمیرگاه بود... نمی شد پیاده بریم خونه ی رضا که!
سوار شدم و گفتم:
خب شاید ماشینشو می خواست... مثلا امروز تولدشه ها!
آوا قفل فرمونو باز کرد و گفت:
مگه نمی شناسیش؟ دست به سیاه و سفید نمی زنه. همه ی کارها رو دوستاش کردند. ماشین می خواست چی کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودشو راه می اندازه.
سریع کمربندمو بستم. آوا خندید و گفت:
یعنی این قدر رانندگیم بده که این طوری از جات می پری و کمربند می بندی؟
خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهی داشت و پشت اون ماشین با اون عظمت قیافه ی مضحکی پیدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولی نجابت به خرج دادم و هیچی نگفتم.
به سمت خونه ی رضا رفتیم. تازه داشتیم وارد اتوبان می شدیم که یه 206 مشکی برامون مزاحمت ایجاد کرد. آوا که زیرلب به مزاحم ها فحش می داد چشم غره ای نثار اونا کرد. دو پسری که توی ماشین بودند تیپی کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزشو پاک کنه شاید بهتر باشه. یکی از پسرها سرشو از شیشه بیرون اورد و گفت:
آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگی کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهی نامه می دن؟
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
رانندگی من از هرکی بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.
سرمو پایین انداختم و خندیدم. یادم اومد که آوا هر وقت می خواست ماشینو پارک کنه سرشو مثل غاز دراز می کرد تا کاپوت ماشینو ببینه. با این فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خندیدند و راننده گفت:
حریف می طلبیم.
آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگی گفت:
من اگه بخوام که می تونم نابودت کنم... ولی اگه دوستم پشت فرمون بشینه محوت می کنه.
پسرها خندیدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:
بیا بشین پشت فرمون!
من اخم کردم و گفتم:
آوا! خواهش می کنم! بی خیال شو!
آوا با تحکم گفت:
بیا حال این دو تا رو بگیر و عصبانیم نکن!
راننده با حالت توهین آمیزی شیشکی بست و گفت:
زن ها رو چه به رانندگی کردن؟ باید برن خونه بشینن ظرف بشورن!
یه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به این جمله حساسیت داشتم. دست هامو مشت کردم. به خودم نهیب زدم:
آروم باش! دوباره شروع نکن.
ولی نمی تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جریان در اومده بود. لب هامو بهم فشردم و گفتم:
آوا بزن کنار!
آوا با عصبانیت گفت:
چی و چی بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بیاریم.
با عصبانیت گفتم:
احمق جون! می خوام بشینم پشت فرمون!
آوا سر تکون داد و با خنده گفت:
آهان! ای ول!
ماشینو کنار زد. به سرعت پیاده شدم و پشت فرمون نشستم. پسرها با حالتی تحقیرآمیز برایم سوت زدند. کمربندمو بستم و به آوا هم اشاره کردم که همین کارو بکنه. فرمون و با پنجه هام فشردم... پامو روی گاز گذاشتم. صدای بلند تیک آفم توی فضا پیچید و ماشین از جایش کنده شد. از گوشه ی چشمم 206 و دیدم که کمی از ماشین ما عقب افتاد. شتابش به ماشین ما نمی رسید. پامو بیشتر روی گاز فشار دادم. خدا رو شکر کردم که اتوبان خیلی شلوغ نبود. به حالت مماس از یه تاکسی سمند سبقت گرفتم و صدای بوق تاکسی بلند شد. رو به روی تاکسی در اومدم و شروع کردم به حرکات مارپیچی... بی اراده می روندم... حضور 206 و فراموش کرده بودم. آوا که کمی هول کرده بود رو بهم کرد و گفت:
دیوونه بازی در نیار... مارپیچی نرو!
بی اختیار پوست لبشو کند. از سمت راست یه ون سبز سبقت گرفتم. در همین موقع 206 به ما رسید. کمی از ماشینمون فاصله گرفت و گاز داد. منم سرعتمو بیشتر کردم... آوا جیغ زد:
روانی! دوربین کنترل سرعت... گواهینامه ی رضای بدبخت رو سوراخ می کنند... رضا منو می کشه... .
فقط در جوابش خندیدم. یه بار دیگه خودم شده بودم... داشتم با سرعت می روندم... نمی فهمیدم که توی کدوم اتوبانم... نمی فهمیدم که دارم به کدوم سمت می رم... ماشین های اطرافمو نمی دیدم... صدای جیغ های آوا رو درست نمی شنیدم. در همین موقع 206 گاز داد کمی از ما جلو زد... آوا جیغ زد:
بابا دوربینم داره به خدا!
داد زدم:
این قدر نگران دوربین نباش... جاشو می دونم.
206 با یه حرکت حرفه ای سبقت گرفت و جلوی ماشینمون در اومد. کمی سرعتو پایین اوردم. 206 گاز داد و من زدم روی ترمز... نوری تو فضا پیچید و دوربین از 206 عکس گرفت. از دوربین گذشتم و پشت 206 روندم. آوا با تعجب به سمت عقب برگشت ... انگار منتظر بود که دوربین از ما هم عکس بگیره. بعد دوباره صاف نشست و نگاهی متعجب به عقربه ها کرد و سرعتو چک کرد. پوزخندی زد و گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
به خاطر روی گل رضا! کلی عقب افتادیم در عوض!
آوا پوزخندی زد و گفت:
نه تو رو خدا! می خوای دو سه تا عکس خوشگل از زوایای مختلف ازمون بگیرن که بذاریم توی آلبوم خانوادگیمون؟
206 شروع کرد به اذیت کردن... راه نمی داد... هر طرفی که می خواستم بپیچم می پیچید و راهمونو سد می کرد. به طرف چپ پیچیدم... 206 سریع به طرف چپ پیچید... سرعتشو کم کرد تا منو هم مجبور به همین کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرمو کردم... به سمت راست پیچیدم... 206 هم به سمت راست پیچید... آوا به صندلی ماشین چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل می کرد که چیزی بهم نگه... می دونستم داره زیرلب بهم بد و بیراه می گه.
در یه حرکت سریع کمی به سمت راست پیچیدم و بعد سریع به سمت چپ تغییر مسیر دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوی 206 پیچیدم... گاز دادم و جلو زدم. یه کم که جلو زدم یه دفعه محکم روی ترمز زدم. آوا جیغ زد... خودمو سفت سرجام محکم کردم. صدای ترمز 206 و از پشت سرم شنیدم. آوا بازوهاشو جلوی صورتش گرفت و ... .
برخوردی صورت نگرفت. در آخرین لحظه 206 متوقف شد. من زدم زیر خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... می دونستم دیگه 206 شانسی برای رسیدن بهم نداره... صاف ترین مسیرها رو انتخاب می کردم و گاز می دادم... سرعتم هر لحظه بیشتر می شد. آوا که عین بید می لرزید التماس کرد:
تو رو جون هر کی دوست داری آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!
نگاهی به آینه انداختم... جدی جدی 206 محو شده بود. از ته دل خندیدم... از اتوبان خارج شدم. ماشینو یه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توی شک بود و می لرزید. رنگش عین گچ سفید شده بود. با دیدن ظاهر آشفته ش خندیدم... در همین موقع 206 بهمون رسید. آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه. شیشه رو پایین دادم و با خنده به راننده ی 206 که با تعجب منو برانداز می کرد گفتم:
حالا کی لیاقت داره که رانندگی کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ی بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگی کردن؟ برو پسر خوب!
راننده با عصبانیت گفت:
آره! با این ماشین بایدم بتونی ببری.
پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی شروع کردی باید یه نگاه به ماشین می انداختی... نه حالا که باختی و ضایع شدی!
شیشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس های صدادارش کم کم داشت آروم می شد رو بهم کرد و گفت:
دختره ی روانی! داشتی سکته م می دادی! می فهمی؟ نزدیک بود منو بکشی! تو واقعا دیوونه ای!
به شوخی لب برچیدم و گفتم:
خودت مجبورم کردی! تو بودی می گفتی نباید کم بیاریم!
آوا که داغ کرده بود داد زد:
من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پیاده شو... بذار خودم بشینم... دیوونه ای به خدا!
من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جامو باهاش عوض کردم. تو دلم گفتم:
بعد به من می گن مودی! این آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!
آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ریخته ای به سمت خونه ی رضا روند. ساکت بودم. می دونستم آوا یه کم ترسیده و تا یه ساعت دیگه همه چیز یادش می ره. فقط سعی می کردم بهش نخندم. سرمو مثل یه بچه ی مظلوم پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم. بعد یه ربع به خونه ی رضا رسیدیم. رضا یه خونه ی صد متری توی یه آپارتمان به نسبت قدیمی داشت. دانشجوی پزشکی و انترن بود و فقط یه ماه دیگه به فارغ التحصیل شدنش مونده بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#4
Posted: 21 Nov 2012 01:26
آوا ماشینو با مصیبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهمیدم برای چی این قدر کارخونه های خودروسازی برای راننده هایی که با پارک کردن مشکل دارند تجهیزات مختلف طراحی می کنند... تو دلم گفتم:
کسی که بدون صدای بوق بوق نتونه ماشین پارک کنه رانندگی نکنه سنگین تره!
از این فکرها بیرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ی رضا طبقه ی چهارم بود. بدی اون آپارتمان این بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالی که به نرده ها آویزون شده بودیم چهار طبقه رو بالا رفتیم. وقتی به پاگرد طبقه ی چهارم رسیدیم نفسمون بالا نمی اومد... رضا برای استقبال دم در اومد. یه پسر چشم ابرو مشکی بود که موهای خرمایی تیره داشت. قدش متوسط بود و خوش تیپ بود.
صدای موزیک از در باز خونه بیرون می اومد... مگه من و آوا چه قدر دیر کرده بودیم؟
آوا مشتی به بازوی رضا زد و گفت:
اینم خونه ست تو گرفتی؟ نفسم بالا نمی یاد. چی بگم به تو با این سلیقه ت؟
رضا در حالی که می خندید گفت:
تو اصرار داشتی که نزدیک مامان و بابات باشی.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
من گفتم؟ تقصیر من ننداز!
تو دلم گفتم:
آره عمه ی من گفته بود! قضیه ی همون 206 ست.
رضا دستشو دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. با خنده گفتم:
رضا! خب یه سلام می کردی!
رضا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
چشمم به خانومم افتاد همه چی یادم رفت... شرمنده! ولی ما با هم از این حرفا نداشتیم.
دست دادیم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولین بار بود که خونه ی رضا رو می دیدم... در واقع داشتم خونه ی بخت آوا رو بدون جهیزیه ش می دیدم. کف خونه پارکت بود. رنگ دیوارها یه کم تیره بود و می دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ می کنه... تحمل خونه های دلگیرو نداشت. خونه یه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولی درش کاملا رو به هال باز می شد. یه راهروی کوچیک با در به هال باز می شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش های کف خونه رو جمع کرده بود. بیشتر وسایل خونه توی یکی از اتاق ها جمع شده بود... حدس می زدم رضا وسیله ی زیادی توی خونه ش نداشته باشه. وارد یکی از اتاق های شلوغ پلوغ شدم. کاغذ دیواری کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روی هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توی اتاق بودند که حدس می زدم هم کلاسی های رضا باشند. صورت همدیگه رو آرایش می کردند و بلند بلند می گفتند و می خندیدند. پالتو و شالمو در اوردم و روی تخت انداختم. یه دست به موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر بود. انگار رضا هر کی که می تونست رو دعوت کرده بود. همه ی مهمونا از جوون های فامیل و دوست های رضا بودند.
وارد هال شدم و نگاهی به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفی می کرد. بعید می دونستم اون شب زیاد بتونم آوا رو ببینم. می دونستم رضا از اول تا آخر مهمونی بهش می چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهی به پرده ها و لوسترها کردم. قدیمی بودند. پیش خودم احتمال دادم که صاحت قبلی خونه این وسایل و روی خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلی چیده بودند ولی صندلی ها به تعداد افراد نبود. یه میز ناهارخوری کوچیک توی سالن بود که روش چند مدل خوراکی و تنقلات چیده شده بود.
نگاهی به مهمونا کردم. همه تیپ آدمی اونجا پیدا می شد. بعضی از دخترها روسری سر کرده بودند... بعضی ها تا می تونستند آرایش کرده بودند... خیلی ها مثل من معمولی و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعی خوبی داره. با هر تیپ آدمی می تونست گرم بگیره.
روی یکی از صندلی ها نشستم. پا روی پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس می زدم تا آخر شب کارم همین باشه... تو دلم گفتم:
ای کاش هنوز توی خیابون داشتم گاز می دادم...
بالاخره آوا تونست از رضا جدا شه و لباسشو عوض کنه. کنارمن نشست و در گوشم گفت:
ببینم می تونم امشب تو رو به کسی بندازم یا نه.
خندیدم و سر تکون دادم. آوا پوفی کرد و گفت:
مامانت راست می گه ها! تو دیگه زیادی بی انگیزه ای. دیگه هر دختر بیست و دو ساله ای اگه مثل تو مریض نباشه به ازدواج کردن فکر می کنه.
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
تو همیشه طرف مامان منو می گیری! آخرش از دست شما دو تا مجبور می شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پیدا بشه حرفی ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
اگه من کسی و بهت پیشنهاد بدم چی؟
نچی کردم و گفتم:
آوا! وسط تولد رضا جای این حرفاست؟
آوا خندید و گفت:
خب چی کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو برقصم؟ همه دارن حرف می زنن دیگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال می شی! حرف دیگه ای به نظرت می رسه که به هم بزنیم؟
شونه بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه جو مهمونی تغییر کرد. چند نفر از مهمونا رو دیدم که به سمت در برگشتند... طولی نکشید که نصف بقیه ی مهمونا هم به همون سمت برگشتند. یه سری از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارند... یه سری از دخترها زیرزیرکی می خندیدند و چیزی در گوش هم می گفتند. یه دفعه سکوت عجیبی بین مهمونا برقرار شد... صدای موزیک تنها صدایی بود که می اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کردیم. از جامون بلند شدیم و یه کم جا به جا شدیم تا هال رو ببینیم. در کمال تعجب رضا رو دیدم که اشک توی چشماش جمع شده بود... قلبم توی سینه فرو ریخت... چی شده بود؟ رضا با حالت عجیبی به کسی که جلوش بود زل زده بود... آوا که دید رضا منقلب شده سریع به سمتش رفت. یه کم بیشتر جا به جا شدم. حالا دیگه می تونستم هالو کامل ببینم. چند تا از دوستای رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... یه سری با تعجب و شگفتی... و یه سری هم مثل رضا با چشم های اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسی و اورده بودند؟
رضا لب هاش رو محکم بهم فشرد... دستهاش و جلو برد و پسر جوونی که همه بهش زل زده بودند رو توی بغلش فشرد... هیچکس حرفی نمی زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضی ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوی می مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمی از من نداشت. با تعجب به پسری که رضا رو متاثر کرده بود نگاه می کرد... بالاخره یکی از دوستای رضا در گوش آوا چیزی گفت... ابروهای آوا بالا رفت... سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد... به سمت رضا چرخید... اخم کرد و سرشو پایین انداخت... چند ثانیه بعد دست هاشم به سینه زد... فهمیدم یه چیزی اذیتش می کنه... انگار ناراحت شده بود... ولی جنس ناراحتیش با جنس ناراحتی بقیه ی مهمونا که با تعجب آمیخته بود، فرق داشت.
نگاهی به پسر قدبلند کردم که از آغوش رضا بیرون اومد. فقط می تونستم موهای خوش حالت تیره شو از پشت ببینم. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود. از پشت که به نظر می رسید خوش اندام باشه. درست همون موقعی که شونه بالا انداختم و توی دلم گفتم ((به من چه! بعدا می فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...
اون قدر شکه شدم که قلبم توی سینه فرو ریخت... دلیل خنده های آهسته ی دخترها رو فهمیدم... نگاهی به چشم های آبی پسر کردم... یه ثانیه محو زیبایی تاثیرگذارش شدم... اون اینجا چی کار می کرد؟
اونم با دیدن من یه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرشو پایین انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عمیقی کشید... خودشو کنترل کرد و گفت:
مرسی که اومدی... خیلی برام ارزش داشت... خیلی... .
آهسته به شونه ش زد... چند نفر از دوستای رضا با پسر چشم آبی دست دادند. هیچکس به اندازه ی رضا احساساتی نشده بود. حال و هوای رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبی عجیب بود. انگار وقتی اونو می دید یه دنیای دیگه پیش چشمش جون می گرفت.
پسر با گام هایی کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستشو روی شونه ش گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:
بچه ها حتما متوجه شدید که امشب یه مهمون ویژه داریم...
چند بار با دست روی شونه ی پسر زد و لبخند تلخی بهش زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفی کنه ولی انگار نیاز به معرفی نداشت. انگار همه می شناختنش.
آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوی می مردم سریع در گوشش گفتم:
این کیه؟
آوا با عصبانیت نفسشو بیرون داد. شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
رفیق دوران جاهلیت رضا!
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
یعنی چی؟ رضا و دوران جاهلیت؟
آوا که داشت شدیدا حرص می خورد و پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد گفت:
آره دیگه! دیدی که بعضی ها می یان دانشگاه جوگیر می شن؟ حالا نه این که خیلی کارهای بدی کرده باشه... فقط پارتی و اینا. به هر حال... نمی دونم چرا حالا که رضا داره متاهل می شه سر و کله ی این پسره پیدا شده.
سری تکون داد و گفتم:
همچین اشک توی چشم های رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال می دید.
آوا پوزخندی زد و گفت:
از همین علاقه می ترسم... خوشم نمی یاد دور و بر رضا ببینمش... ای کاش بره برای همیشه گم و گور بشه... یکی دو سالی بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب یکی از دوستای رضا خوش خدمتی کرده و دعوتش کرده.
آوا ایشی گفت و چشم غره ای به پسر چشم آبی که داشت با دوستای رضا صحبت می کرد رفت. پیش خودم اعتراف کردم که اگه این پسر با این قیافه و ظاهر توی یه پارتی بره چی می شه! نگاهی به دخترهایی کردم که توی مهمونی بودند. خیلی هاشون با هیجان اون پسرو نگاه می کردند و دور و برش به امید یه نگاه رژه می رفتند... نگاهی دقیق به نیم رخ صورتش انداختم... لب های خوش فرم و بینی کاملا متناسب با صورتش داشت... توی نگاه اول چشم های آبی تیره ش توجه ها رو جلب می کرد ولی دلیل اصلی زیبایی صورتش لب ها و بینی اش بود... انگار به موهای مشکی خوش حالتش خیلی می رسید. از همون فاصله می تونستم تشخیص بدم که موهاش حالت ابریشمی داره. به نظرم پسر بدی نمی اومد. یادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا یه چیزی می دونست که اون طوری می گفت.
آوا چنان نیشگون محکمی از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صدای بلند آخی گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:
به خدا اگه بری تو نخش چشمتو با ناخونام در می یارم.
خواستم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
خودت گفتی می خوای یکی رو بهم پیشنهاد بدی... فکر کردم همینه. خوبه من پسندیدم... به هم می یایم... خوشگله.
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
به قول مامانت مرد خوشگل مال دیگرونه.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پخ زدم زیر خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توی ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بیشتر در مورد گذشته ی رضا ... که به زودی شوهر بهترین دوستم می شد... بدونم گفتم:
خب بگو ببینم... ماجرای رضا چیه؟ تو که بعد اون همه ایراد گذاشتن روی اون همه خواستگار نرفتی با یکی که گذشته ی خوبی نداره ازدواج کنی!
آوا روی صندلی نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبی تکون داد و گفت:
نه... یه چیز خیلی بد نیست... می گم فقط می رفتند پارتی... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.
این تیکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:
نمی دونم ترلان... همیشه یه گوشه ی ذهنم بود که دارم اشتباه می کنم که به رضا اعتماد کردم... همیشه فکر می کردم یه روز رضا منو متوجه می کنه که گذشته اش توی زندگی آینده مون بی تاثیر نیست... دیدی این دخترهایی که نزدیک عروسیشونه چه قدر شک و تردید به جونشون می افته؟ بین این همه شک و تردید یه دفعه سر و کله ی این پسره هم پیدا شد...
من که کم کم داشتم به رضا شک می کردم گفتم:
وضعش که خراب نبود! بود؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمی دادم... ولی شک به دلم افتاد... یعنی همین امشب... دوست دارم این پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاشو می شکنم.
در همین موقع رضا به سمتمون اومد. دستشو روی شونه ی آوا گذاشت و با مهربونی گفت:
می یای برقصیم؟ تا ما شروع نکنیم کسی روش باز نمی شه ها!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#5
Posted: 21 Nov 2012 01:27
آوا لبخند کمرنگی به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ی مهمونا با دیدن این صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بی اختیار روی پسر چشم آبی چرخید... داشت نگاهم می کرد... وقتی چشم تو چشم شدیم سرشو آهسته به نشونه ی آشنایی تکون داد. منم همین کار رو کردم... با همون یه نگاه تشخیص دادم که توی صورتش یه غم بزرگه... این همون چیزی بود که توی صورت رضا هم می دیدم... خدا می دونست که چه قدر دلم می خواست از ماجرای بین اون دو نفر سر در بیارم ولی آوا خیلی عصبی بود و نمی تونستم ازش چیزی بپرسم. رضا و آوا شروع به رقصیدن کردند... اخم های آوا هنوز توی هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بی اختیار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند می زدم... خیلی برام جالب بود که رضا این طور با عشق و علاقه به آوا نگاه می کرد... تجربه ی این احساس رو نداشتم... ولی وقتی بهش فکر می کردم می دیدم که ته دلم این حسو دوست دارم... مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم که تجربه ی عشق و عاشقی و داشته باشم... ولی بعد یاد حرف آوا افتادم... یادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصمیم غیرمنطقی نداشتم... انگار راست بود که می گفتند اگه آدم به کسی علاقه داشته باشه دور عقل و منطقو خط می کشه.
چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پیوستند و یه کم فضای مهمونی شادتر شد. در همین موقع از گوشه ی چشمم دیدم که پسر چشم آبی به سمتم اومد... کنارم ایستاد و با صدای به نسبت آهسته ای گفت:
فکر نمی کردم اینجا ببینمتون.
شونه بالا انداختم و جوابی ندادم. پسر گفت:
می خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره واقعا! عملیات فوق مهمی بود... نجات یه کیف پر شکلات.
خندید و چشمم به ردیف دندون های سفیدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل یه عیب کوچولو توی ظاهرش بود. ثابت شد فرضیه ای که پیش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش می رسه. گفت:
فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .
سرمو پایین انداختم و آهسته خندیدم... گفتم:
یه کیفی... موبایلی... مدرکی... چیزی اون تو نبود که دلم خوش باشه؟
سرشو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
نه متاسفانه... معمولا چیزهای مهمو توی جیبم نگه می دارم.
چشمم به آوا افتاد که وسط رقصیدن داشت بهم چشم غره می رفت... تو دلم گفتم:
رضا توی جوونی یه غلطی کرده آوا چشم غره هاشو به من می ره.
پسر گفت:
می تونم اسمتون و بدونم؟
گفتم:
تاجیک هستم.
یه صدایی توی سرم گفت:
خب چرا این قدر رسمی؟
اضافه کردم:
ترلان تاجیک.
دوباره همون صدا گفت:
فامیلیتو نمی گفتی بهتر بود!
من نمی دونم این کی بود که توی ذهنم مرتب نصیحتم می کرد. سرمو آهسته تکون دادم تا از فکر این شخص نصیحت گر توی ذهنم بیرون بیام... جالب این بود که حرف های این شخص شباهت عجیبی به حرف های مامانم داشت. یاد جمله های جالب مامانم افتادم و سعی کردم جلوی خنده امو بگیرم.
پسر گفت:
منم رادمان م... رادمان رحیمی.
خدا رو شکر کردم که دیگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:
این قدر بدم می یاد اسم عجیب غریب روی بچه هاشون می ذارن... رادمان دیگه چه کوفتیه... حالا بدم نیست.
یه فکری به ذهنم رسید... شاید می تونستم از زبون اون یه چیزهایی بیرون بکشم... دست خودم نبود. فوضولیم گل کرده بود. با لحنی عادی گفتم:
شما چطور با رضا آشنا شدید؟ ظاهرا دوست های قدیمی هستید.
همون طور که به رقصیدن مهمونا نگاه می کرد گفت:
اوهوم... دوست های قدیمی هستیم.
رسما از زیر جواب دادن در رفت. منم با پررویی بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالمو بده. چند ثانیه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:
چیزی شده؟
با پررویی گفتم:
منتظر جواب سوالمم.
لبخندی زد و گفت:
اگه فکر می کردم لازمه که شما بدونید همون موقع جوابتونو می دادم!
خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره ای بهش رفتم که توی زندگیم به هیچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالمو گرفته بود.
بعد چند دقیقه یکی از دوستای رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقیه رفتند. تا آخر شب سعی کردم نگاهش نکنم... به نظرم یه خورده از خود راضی می اومد.
اول مهمونی فکر می کردم فرصت زیادی برای با آوا بودن ندارم ولی بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقی به توقی می خورد پیشم می اومد. رضا هم که هنوز یه جورایی توی شک بود از اول تا آخر مهمونی دور و بر رادمان می گشت.
همون طور که از رضا انتظار داشتم شامو از بیرون گرفته بود... مثل همیشه همه چیزو راحت می گرفت. از این خصوصیت اخلاقیش خوشم می اومد. برای همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودشو توی زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشینند آوا قبول نکرد. عین کنه به من چسبیده بود. تنهایی منو بهونه کرد و زیر بار نرفت. بعد چند دقیقه هم پیشمون شد... وقتی چشمش به رضا افتاد که یه گوشه نشسته و بدون این که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف می زد جوش اورد و از کار خودش پشیمون شد.
یه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بیشتر مهمونا قصد رفتن کردند. یه نگاه به ساعتم کردم. یازده و نیم بود. دیگه داشت دیر می شد. آوا پالتو و شالمو از توی اتاق اورد و دستم داد. داشتیم لباسامونو می پوشیدیم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان یه لبخند به نشونه ی آشنایی بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نیومده بود.
رضا به آوا گفت:
تو بمون... می خوام باهات حرف بزنم.
آوا روسریشو سر کرد و گفت:
فردا بیا ماشینتو ازم بگیر... می خوام ترلانو برسونم.
رضا خیلی جدی گفت:
برای ترلان آژانس می گیرم... ببین! من و راد باید یه چیزیو برات توضیح بدیم... .
رادمان آهسته گفت:
نگو راد!
دوتایی بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهی کشید... سرشو پایین انداخت و گفت:
بمون آوا... ترلان با آژانس می ره.
آوا خیلی سفت و محکم گفت:
بابای ترلانو که می شناسی... خوشش نمی یاد ترلان با آژانس جایی بره.
راست می گفت... بابام خیلی به این مسئله حساس بود.
بابام به عنوان یه قاضی اون قدر پرونده های جنایی مختلف و بررسی کرده بود که نسبت به همه چیز بدبین شده بود. مرتب بهم گوشزد می کرد که سوار ماشین های شخصی نشم. تنها دلیلی که رضایت می داد با وجود باطل شدن گواهینامه ام رانندگی کنم این بود که حتی از تاکسی ها هم می ترسید... بهم اجازه نمی داد که دیر وقت با آژانس جایی برم... نمی دونم... شاید اون این شهرو بهتر از من می شناخت.
رضا پوفی کرد و گفت:
باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشید... رادمان می رسونتش... بمون باهات حرف دارم.
آوا که بدجوری عصبی بود صداشو بالا برد و گفت:
می گم بابای ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از این آقاست.
زیرچشمی نگاهی به رادمان کردم. با خونسردی به آوا نگاه کرد و گفت:
اگه اجازه بدید رضا دقیقا می خواد در همین مورد باهاتون صحبت کنه.
من آهسته به آوا گفتم:
می خوای یه کم بیشتر بمونیم... حرفاتون که تموم شد می ریم.
رضا سریع گفت:
نه! اگه دیر کنی بابات نگران می شه... رادمان می رسونتت... .
عجب گیری داده بود! اگه گذاشت من فضولی کنم. نگاهی به آوا کردم... می دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانیش با رضا حرف بزنه... سه ماه دیگه عروسیشون بود. این پسره هم که منو نمی خورد! با این که دوست نداشتم باهاش توی یه ماشین تنها بشم رو به آوا گفتم:
باشه... مسئله ای نیست. من فردا بهت زنگ می زنم.
آوا با ناامیدی نگاهم کرد... امیدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توی اون شرایط با رضا حرف بزنه. می دونستم شاید این موضوع باعث ایجاد دلخوری و کدورت بشه. برای همین به آوا فرصت ندادم که پشیمونم کنه. سریع با اونو رضا خداحافظی کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.
همون طور که داشتم از پله ها پایین می اومدم با خودم فکر می کردم که جواب بابامو چی بدم... می دونستم اگه بفهمه دارم با یه پسر غریبه برمی گردم خونه ازم ناامید می شه. هرچند که می دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به این نتیجه رسیدم که بهترین راه اینه که راستشو بگم. مسلما بابا می فهمید که توی اون شرایط بهترین انتخابم همین بود. از طرف دیگه می تونستم از این فرصت استفاده کنم و کلی بهونه گیری کنم که چرا ماشینشو بهم نمی ده و منو این طوری توی دردسر می اندازه. لبخندی از سر رضایت زدم... آره! این خوب بود!
ماشین رادمان یه کمری مشکی بود. ماشینش به طرز عجیبی کثیف بود... انگار ده سالی می شد که نشسته بودنش. سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.
جلو رفتم و خواستم سوار بشم. یه لحظه گیج شدم. نمی دونستم باید پشت بشینم یا جلو. یه لحظه دستم به سمت دستگیره ی در جلو رفت... نه زشت بود... .
"پسره پیش خودش نمی گه این دختره چرا چای نخورده پسرخاله شده؟"
دستم به سمت دستگیره ی در عقب رفت... اینم زشت بود... .
" پسره پیش خودش فکر می کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"
دوباره دستم به سمت دستگیره ی در جلویی رفت. صدای خنده ی دختری رو از پشت سرم شنیدم. بی اختیار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:
اگه این کاره نیستی بذار من سوار شم.
چشم غره ای بهش رفتم و سوار ماشین شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ی رضا بیرون اومده بود. جزو دخترهایی بود که توی مهمونی جلوی رادمان رژه می رفت.
رادمان آدرس خونه مونو پرسید و بعد به راه افتاد. بی اختیار توی نخ رانندگی کردنش رفتم... معمولی بود. نه خوب و نه بد! عادت داشتم به رانندگی کردن دیگرون دقت کنم... خدا رو شکر کسی رو هم جز خودم قبول نداشتم.
تقریبا نصف مسیرو رفته بودیم که رادمان به حرف اومد و گفت:
ظاهرا آوا زیاد از من خوشش نمی یاد.
ترجیح دادم مثل خودش رک باشم. گفتم:
نه!
رادمان سر تکون داد و گفت:
حق داره... من توی گذشته م یه سری اشتباهات داشتم... البته اینم بگم ها! رضا هر کاری کرده به اختیار خودش بوده... منم هر راهی که رفتم به اختیار خودم رفتم. من با کارهام به خودم ضرر رسوندم... دوستتون خیلی بی انصافه که اصرار داره اشتباه های رضا رو پای دخالت من بذاره... همین طوری فکر می کنه مگه نه؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
برگشتن شما باعث شده فکر کنه شاید رضا خیلی هم قابل اعتماد نباشه... برای همین می خواستید منو برسونید؟ برای این که در مورد آوا باهام صحبت کنید؟
رادمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
پس چه دلیل دیگه ای می تونست داشته باشه؟
من که هنوز حس فضولی قلقلکم می داد گفتم:
من درست نمی دونم جریان چیه... برای همین شاید نتونم کمکی بکنم.
رادمان گفت:
کاری از دست کسی برنمی یاد... من و رضا قصد نداریم برگردیم به گذشته. همه چیز به بدترین صورت تموم شد... می خوام اینو از طرف من به دوستتون بگید... بهشون بگید که من برای رضا دوست ناباب نیستم و قصدم ندارم که دوستیمو به خاطر یه سری تصورات غلط و اطلاعات ناقص خراب کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
بهش می گم... مطمئن باشید که برایش فرقی نمی کنه... با این حرفا دلش گرم نمی شه.
رادمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم زدن این حرفا از سکوت کردن بهتر باشه.
من که آخرش هم نفهمیدم ماجرا چیه. یه ربع بعد به خونه رسیدیم. آهسته تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. نگاهی به چراغ روشن اتاق مامان و بابام کردم... پوفی کردم و در حالی که به سمت خونه می رفتم خودم و برای جواب پس دادن آماده کردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#6
Posted: 21 Nov 2012 01:43
فصل دوم
دزدگیرو زدم و به سمت خونه ی ویلایی رفتم. نمای سفید خونه به خاطر هوای کثیف شهر کم کم خاکستری شده بود. حیاط جلوی خونه دو باغچه ی بزرگ در دو طرف ورودی خونه داشت که از علف های هرز پر شده بود. درخت های قدیمی و بلند سال ها بود که دیگه میوه نمی دادند.
از سه پله ی گلی عبور کردم و در خونه رو باز کردم. چشمم به فضای خونه که خورد اخم هام تو هم رفت. مثل همیشه ساکت... تاریک... و کثیف بود. سرامیک کف خونه جلای سابقو نداشت. یه خونه ی دوبلکس و بزرگ بود که بیشتر شبیه مخروبه ها می موند. لامپ های سوخته ی چلچراغ عوض نشده بود و کل فضای خونه فقط با ده لامپ باقیمونده روشن شده بود. سه متر جلوتر از ورودی خونه دو پله ی عریض و کم ارتفاع بود که به سالن ختم می شد. دو ردیف پله با طرح نیم دایره از دو طرف سالن به طبقه ی دوم می رسید که اتاق خواب ها اونجا قرار داشت.
فرش های روشن و شیک کف خونه کثیف شده بودند. مبل های شیری رنگ دودی به نظر می رسیدند. روی همه ی میزها شلوغ و به هم ریخته بود. هر طرف ظرف های کثیف و کاغذهای مچاله شده دیده می شد. وسایل شخصی اعضای خونه روی زمین ریخته بود.
نگاهمو از خونه ای که برام حکم دیوونه خونه رو داشت گرفتم. از دو پله بالا رفتم و وارد سالن شدم. یه دست مبل دور تا دور سالن با فاصله از هم به صورت نیم دایره چیده شده بود. تو مرکز این نیم دایره یه تلویزیون و سیستم صوتی تصویری به نسبت قدیمی قرار داشت. روی میز شیشه ای که رو به روی بزرگ ترین مبل بود، جای سوزن انداختن نبود. چند تا کتاب و یه خروار ظرف کثیف و چند تا قرص روی میز بود.
چشمم به سامان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. کنترل تلویزیون رو روی مبل انداخت و گفت:
کجا بودی؟
کیفمو گوشه ی سالن انداختم و گفتم:
شیفت شبم بود.
سامان گفت:
مگه صبح مرخصی نداشتی؟
با بی حوصلگی گفتم:
صبحو مرخصی گرفتم... اگه امشبو می پیچوندم باید فردا می موندم. حسش نبود. تو مثلا داشتی درس می خوندی؟
سامان کتاب های زبانشو جمع کرد و گفت:
مثلا!
در همین موقع زنی شبه مانند از پله ها پایین اومد. چشم های قهوه ای رنگشو با تعجب به من دوخته بود. لباس خواب خاکستری رنگش به تن لاغرش زار می زد. موهای سفیدش تا روی شونه هاش می رسید. صورت شکسته اش اون زن پنجاه ساله رو حداقل شصت ساله نشون می داد. وارد سالن شد. با دهانی نیمه باز به سمتم اومد. دست های لاغرشو بالا اورد و با صدایی که از ته چاه در می اومد زیر لب گفت:
آرمان... چرا این قدر دیر کردی؟... مدرسه نیم ساعت پیش تعطیل شده بود. زنگ زدم به ناظمتون گفت که از سرویس جا موندی.
به سمتش رفتم. بوسه ای به دستش زدم. با مهربونی گفتم:
هنوز نخوابیدی؟
نگاهم نمی کرد. سرشو پایین انداخته بود و زیرلب با خودش حرف می زد:
معدلش مثل همیشه بد شده... نمی دونم تو این مدرسه چی کار می کنه... هی به باباش می گم... می گم بچه ها از راه به در شدن... می گم که پول حروم وارد مالمون شده... گوش نمی ده.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
مامان! نگام کن... باید بخوابی... ساعت از دوازده گذشته.
سرش و آهسته به نشونه ی فهمیدن تکون داد. چشم های گشاد شده اش دیوونگی و جنون رو فریاد می زد... وقتی دستشو گرفتم و اونو به سمت آشپزخونه بردم دهانش هنوز نیمه باز بود. اونو روی صندلی اپن نشوندم و گفتم:
مامان باید قرصتو بخوری.
جعبه ی داروهاش و برداشتم. یه لیوان آب خنک برایش ریختم. وقتی به سمتش چرخیدم دیدم که به یخچال زل زده . با لحنی سرزنش آمیز گفت:
بارمان! دیشب داشتی با کی تلفنی حرف می زدی؟
دستی به صورتم کشیدم... بعضی وقت ها فکر می کردم خودم هم به اندازه ی تار مویی با جنون فاصله دارم. مامانم که هر لحظه چشم هاش گشادتر می شد گفت:
صدای یه دختر بود... همه ی لباسات بوی سیگار می دن... زری خانوم می گه هفته ی پیش که من و بابات رفته بودیم مسافرت دختر اورده بودی خونه.
قرص و لیوان آب رو توی دست های مامانم گذاشتم و گفتم:
مامان... عزیزم... باید این قرصو بخوری... باشه؟
نگاه گنگ و گیج مامانم به صورتم دوخته شد. یه دفعه لیوانو روی میز انداخت. سیلی محکمی توی صورتم زد. یقه ام رو چسبید و با صدای گوش خراشی جیغ زد:
من به تو اعتماد کرده بودم... داده بودمش دست تو... امانتی بود... این جوری ازش مراقبت کردی؟ جواب منو بده...
دست های مامانمو از یقه م جدا کردم و گفتم:
مامان لطفا بشین قرصتو بخور... داری عصبانیم می کنی.
مامانم دست هاش و مشت کرد و در حالی که روی صندلی خودشو تاب می داد سرشو پایین انداخت. با چشم دنبال قرص های مامانم گشتم. چشمم به سینک آشپزخونه که افتاد حالم بد شد. ظرف های نشسته سینک و پر کرده بود. انگار هیچکس حسش و نداشت که بلند شه و ظرف ها رو توی ماشین ظرف شویی بذاره. ماشین ظرف شویی کنار ماشین لباس شویی بود که داشت لباس ها رو می شست. می دونستم سامان به هوای لباسای خودش ماشینو روشن کرده.
صدای مامانم و شنیدم که دوباره داشت زیر لب با خودش حرف می زد:
بچه م خسته شد این قدر درس خوند... برو بیارش پایین... براش شام قیمه درست کردم که دوست داره. باباش دعواش کرده... قهر کرده... می خواد خودشو توی کتاباش غرق کنه.
یه دفعه چنگی به دستم زد و گفت:
نگاهش به کتابه... ولی من می دونم فکرش یه جای دیگه ست... باور کن لباساش بوی سیگار می دن.
سامان کنار یخچال ایستاد. با تاسف به مامانم نگاه کرد و سر تکون داد. مامانم رو بهش کرد و گفت:
پسرم... تو یه چیزی به برادرت بگو... بهش بگو که با رادمان و بارمان نگرده... بهش بگو که این دو تا راهشون کج شده... بگو که منو سنگ رو یخ نکنه.
سامان با شرمندگی نگاهم کرد. قرصو توی دست مامانم گذاشتم. به سامان اشاره کردم که یه لیوان آب بیاره. مامانم به قرص نگاه کرد. در حالی که خودشو روی صندلی تاب می داد قرص و خورد. سامان لیوان آب و دستش داد.
تا از ذهنم گذشت که مامانم آروم شده دوباره شروع کرد:
بذار برای پسرم میوه پوست بکنم... داره درس می خونه... می دونی!
به سمتم چرخید. برقی عجیب تو چشم هاش دیدم. لبخندی زد با افتخار گفت:
پسرم پزشکی می خونه.
احساس کردم تمام بدنم یخ زد. بغض به گلوم چنگ زد. سامان با دست صورتشو پوشونده بود. من مات و متحیر به مامانم زل زده بودم. در همین موقع بابام وارد آشپزخونه شد. سریع خودمو جمع و جور کردم. نگاهی بهش کردم. قد متوسط داشت و چشم های آبی رنگش درست هم رنگ من بود. جلوی موهای خاکستری رنگش که همرنگ ریش پروفسوریش بود، ریخته بود. بدون توجه به مامانم که محتویات یخچالو بهم می ریخت رو بهم کرد و گفت:
تا این وقت شب کجا بودی؟
امواج دعوایی غریب الوقوع رو حس می کردم. می دونستم نباید اسم رضا رو بیارم. آهی کشیدم و گفتم:
سر کار.
پوزخندی زد و گفت:
سر کار؟ تو کارت ساعت پنج تموم می شه... امروزم که مرخصی گرفته بودی. فکر کردی من هالو ام؟
سعی کردم با آرامش جواب بدم. می دونستم عصبانیت های بابام فاجعه بار می یاره. گفتم:
صبح مرخصی گرفته بودم... رفتم دکتر مامان و ببینم... شیفت شبمو موندم.
صدایشو بالا برد و گفت:
شیفت شب؟ مگه تو پزشکی که شیفت شب داشته باشی؟
سعی کردم لحنم مثل همیشه متین و آروم باشه. گفتم:
نگفتم کشیک! گفتم شیفت شب!
بابام یه گام به سمتم برداشت. سامان سریع گفت:
راست می گه بابا! من زنگ زدم از بیمارستان پرسیدم. اونجا بود.
بابام لحظه ای با تعجب به سامان نگاه کرد. سامان تو چشم های بابام زل زد. همین موضوع بابامو قانع کرد. می دونستم سامان حوصله دعواهای تاریخی خانوادگیمونو نداره. مگه نه حاضر نمی شد به خاطر من دروغ بگه.
سامان به سمت مامانم رفت که داشت برای بارمان خیالی میوه پوست می کند. بازوی مامانمو گرفت تا اونو به رختخوابش ببره. در آخرین لحظه مامانم بازوشو از دست سامان آزاد کرد. با تعجب به صورتم نگاه کرد... دیدم که چونه ش لرزید. آهسته به سمتم اومد... دستشو دور گردنم انداخت. صداش توی گوشم پیچید... از بغض می لرزید... آهسته گفت:
نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود... فکر کردم دیگه نمی بینمت... من بدون تو طاقت نمی یارم مادر... نمی تونم حتی یه روز بدون تو باشم...
با دست های لاغرش پشتمو نوازش کرد. صدای ضعیف گریه کردنش و می شنیدم. بغض کردم... با سرسختی جلوی اشک هام و گرفتم... صدای گریه های مامانم خوردم می کرد...
دست نوازشی به صورتم کشید. فقط خدا می دونست که چه قدر به اون نوازش و محبت احتیاج داشتم... محبتی که به نیابت از بارمان باید متحملش می شدم. سامان بازوی مامانمو گرفت. مامانم بوسه ای به گونه م زد. بعد سرشو پایین انداخت و با سامان به سمت اتاقش رفت. بابا که متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و به سمت اتاق کارش رفت تا مثل همیشه تا پاسی از شب با حساب و کتاب های جنس های کارخونه اش خودشو مشغول کنه. دست هامو توی جیبم کردم و به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم آخرین باری رو به یاد بیارم که مامانم منو به یاد داشت... زمانی که منو به اسم رادمان صدا می کرد... نه بارمان ... .
از پله ها بالا رفتم. به خودم یادآوری کردم که به شوکت خانوم زنگ بزنم و بگم که برای تمیز کردن خونه بیاد. نزدیک دو ماه بود که تمیز نشده بود. همه چیز اون خونه برام مثل جهنم بود. در اتاقمو باز کردم. بدون این که چراغو روشن کنم خودم و روی تختم انداختم. اتاق بزرگی داشتم. دو تخت، یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. دکور اتاق طبق سلیقه ی خوب مادرم انتخاب شده بود... همه چیز به رنگ محبوب بارمان بود... سرمه ای!
دو تخت به موازات هم گذاشته شده بودند. بین دو تخت یه میز کوچیک بود که چراغ خواب و یه قاب عکس روش بود. تخت بارمان سمت کمد و تخت من کنار دیوار بود. میز کامپیوتر پایین تخت بارمان بود و دراور نزدیک پنجره ی اتاق قرار داشت.
لباس هامو تو همون تاریکی عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره به حرکت شاخ و برگ درخت ها نگاه کردم. معلوم بود باد تندی می وزید... فکرم توی اون اتاق نبود... داشتم خودمو سرزنش می کردم... عین یه آدم نحس می موندم... هرجا می رفتم دلخوری و دعوا پیش می اومد. ای کاش پیش رضا نمی رفتم... هرچند که چاره ای نداشتم... باید باهاش حرف می زدم... بازی قدیمی شروع شده بود... این بار هدف من بودم... هم می ترسیدم... هم اضطراب داشتم... احساس تنهایی می کردم... فقط رضا رو داشتم که ماجرا رو باهاش در میون بذارم... رضا هم مثل قبل نبود... نمی تونست که باشه... داشت ازدواج می کرد... از اتفاقاتی که داشت دور و برم می افتاد می ترسیدم... مدام پیش خودم می گفتم چرا من؟... چرا من؟
سامان در زد و وارد اتاق شد. خواست چراغو روشن کنه که سریع گفتم:
بذار خاموش باشه.
لبه ی تختم نشست. آهسته پرسید:
دکتر چی گفت؟
پوفی کردم و گفتم:
سر حرفش بود... باید بهش شک بدن...
سامان آهسته گفت:
دوست ندارم راد... می ترسم... اگه مامان خوب بشه تازه یاد بارمان و آرمان می افته... تحمل گریه هاش رو ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو بایدم این حرف رو بزنی... تو رو یادش نرفته... این منم که هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد آخرین بار کی اسممو درست صدا کرده بود... این منم که هر دفعه ای که بارمان صدام می کنه خورد می شم... تو نبایدم دلت بخواد که اون خوب بشه... دلم لک زده برای روزی که منو به خاطر خودم ببوسه... نه به خاطر این توهم که بارمان جلوش وایستاده!
سامان سر تکان داد و گفت:
می دونم چی می گی... می دونی که نمی تونیم نگهش داریم... باید توی بخش بستری بشه... این طوری برای خودشم بهتره... .
می دونستم حق با اونه. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. به سمت تخت بارمان چرخیدم... فکرم به سمت زمانی پر کشید که اون تخت خالی نبود... چشم هامو بستم... دلم برای پسری تنگ شده بود که جای بوسه ای که مامانم برایش فرستاده بود روی صورتم مونده بود... .
چشمام و بستم تا از خونه ای که هر روز بیشتر ازش متنفر می شدم به عالم خواب و رویا پناه ببرم... خونه ای که من خرابش کرده بودم... خیلی ساده... خیلی غم انگیز... .
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#7
Posted: 21 Nov 2012 01:43
حس کردم که کسی روی تخت پرید و با اشتیاق و با صدایی بلند صدام زد. با بی حوصلگی گفتم:
ولم کن بارمان... روانی! می خوام بخوابم.
یه دفعه خواب از سرم پرید. وحشت زده چشم هامو باز کردم. سریع سر جام روی تخت نشستم. نگاهی به تخت بارمان کردم... مثل قبل مرتب و دست نخورده بود. از حرفی که بین خواب و بیداری زده بودم ترسیدم. یه لحظه حس کرده بودم بارمان کنارمه و می خواد طبق عادت همیشگیش منو از خواب بیدار کنه.
نگاهی به ساعت کردم. کمی زودتر از همیشه بیدار شده بودم. از جا پریدم. دوست داشتم قبل از این که بابام از خواب بیدار بشه صبحانه مو بخورم و از خونه بیرون برم. سریع اولین لباسی که دستم رسید و برداشتم تا بپوشم... لباس های دیشبم!
اولین ادکلنی که به دستم رسید و زدم و با دست موهامو مرتب کردم. کیفمو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. ظرف غذامو توی سینک انداختم و ظرف غذای دیگه م که توی یخچال بود و برداشتم. نگاهی به غذایی که سامان پخته بود کردم... مرغ بود... دست پخت سامان تعریفی نداشت... با این حال غذا رو برداشتم تا ناراحت نشه.
صدای در دستشویی و که شنیدم فهمیدم بابام از خواب بیدار شده. سریع از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. نفس راحتی کشیدم... به موقع جیم شده بودم... حوصله ی اخم و تخم های صبحگاهی! بابام و نداشتم. خوش به حال سامان که بی کار بود و صبح تا شب سرشو با این کلاس و اون کلاس گرم می کرد. می تونست تا لنگ ظهر بخوابه...
از اون خونه خسته شده بودم... از عصبانیت های بابام... از سامان که فکر می کرد به عنوان برادر بزرگ تر وظیفه داره بهم سرکوفت بزنه... از همه بیشتر از مامانم که مدت ها بود منو فراموش کرده بود... خسته شده بودم از این که می دیدم هنوز اسم بارمان و می یاره و داغ دل همه رو تازه می کنه... جای خالی بارمان روی تختی که توی اتاقم بود به اندازه ی کافی آزارم می داد... .
ماشینو تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم و به سمت محل کارم رفتم. توی یه بیمارستان دولتی مهندس شبکه بودم. از شغلم به نسبت راضی بودم ولی محیط بیمارستان حالمو بد می کرد... بدترین جای ممکن کار می کردم!
محل کارم یه اتاق کوچک با سه میز کامپیوتر بود. پشت میزی که کنار پنجره بود نشستم. هنوز شهرام و ریحانه نرسیده بودند. تو دلم گفتم:
بهتر!
حوصله ی اخم و تخم کردن های شهرام و پرحرفی های ریحانه رو نداشتم. کامپیوتر و روشن کردم و با بی حوصلگی سر کارم نشستم. هنوز یه ربع هم نگذشته بود که در اتاق باز شد. نگاهی به ساعتم کردم. می دونستم تا ریحانه سر فرصت برای شهرام صبحانه درست کنه و راه بیفتند ساعت هشت می شه. تو دلم گفتم:
خدا کنه سایه نباشه... .
ولی دعام مستجاب نشد... پوفی کردم. سایه لبخندزنان وارد اتاق شد. با شیطنت گفت:
تنهایی کلک؟
با جدیت گفتم:
قبل از این که تو بدون در زدن و اجازه گرفتن بیای تو آره... تنها بودم.
سایه اصلا به روی خودش نیورد. موهای مش کرده اش و فرق کج باز کرده بود. قطر شال مشکی رنگش اندازه ی کف دستش بود. یه پالتوی تنگ سفید پوشیده بود و دکمه هاش و باز گذاشته بود... زیر پالتویش یه تونیک مشکی رنگ پوشیده بود. نمی دونم کدوم دختر بیکار دیگه ای به جز او حاضر بود چهار صبح از خواب بیدار شه و دو ساعت جلوی آینه روی خودش وقت بگذاره و شش صبح سراغ من بیاد!
نگاهی به صورتش کردم. پای چشم هاش مثل همیشه گود رفته بود... می دونستم معتاده... لب هایش و پروتز کرده بود و لنز سبز رنگ گذاشته بود. بینی اش و عمل کرده بود و گونه گذاشته بود. ابروهاش تاتو شده بود و گوش هاش و سه تا سوراخ کرده بود. اصلا خوشم نمی اومد کسی با اون ریخت و قیافه دور و برم بگرده. هرچند که مدت ها بود سایه من و توی محیط کار بی آبرو کرده بود... تقریبا همه اونو دور و برم دیده بودند.
او روی میز نشست و گفت:
به حرفام فکر کردی رادمان؟
با لحن تندی گفتم:
جوابت و همون موقع دادم.
اصلا نگاهش نمی کردم. به صفحه ی مانیتور زل زده بودم. تند و بی هدف فولدر باز می کردم و می بستم. عصبی شده بودم. تحمل اون دختر و نداشتم... سایه گفت:
رادمان لگد به بختت نزن... تو چه قدر حقوق می گیری؟ دو میلیون؟ یه میلیون؟ کمتر؟ عمرا بیشتر از هشتصد تومن بگیری. تا کی می خوای به بابات وابسته باشی؟ رادمان! ماهی ده میلیون بهت می دن... نه نیار!
دست از کار کردن برداشتم. توی چشم هایش زل زدم... صدایم و بالا بردم و گفتم:
بابت چی؟
سایه رک گفت:
بابت خوشگلیت.
پوفی کردم و گفتم:
برو سراغ یکی دیگه... چیزی که زیاده آدم کم عقل و ساده و خوشگله.
سایه به سمتم خم شد. با ناز و عشوه گفت:
ولی من تو رو برای این کار می خوام عزیزم.
با دست چشم هام و مالیدم و گفتم:
دست از سرم بردار سایه... من اهل کار خلاف نیستم.
سایه با صدای بلندی گفت:
شلوغش نکن... خلاف نیست. چرا باورت نمی شه به جز تو کس دیگه ای رو نمی تونم پیدا کنم؟ من یه پسری می خوام که هیچ دختری نتونه با دیدنش دست رد به سینه ش بزنه. می فهمی؟ هر دختری با هر سلیقه ای بپسندتش... فقط تو رو دیدم که این طوری هستی.
از جام بلند شدم. در حالی که سعی می کردم کنترلم و از دست ندم گفتم:
برو بیرون! زود باش... دوست ندارم حرف های هر روزم و برات تکرار کنم... من اهل خلاف نیستم... نیازیم به پول ندارم. برو بیرون... بار دیگه این طوری بهت نمی گم.
سایه با عشوه غش غش خندید و گفت:
رادمان... بهت نمی یاد که عصبانی بشی... بازی در نیار.
دو تا بازوهایش و گرفتم و از روی میز بلندش کردم. به سمت در هلش دادم و داد زدم:
برو گمشو بیرون... .
سایه با تعجب نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. با سرعت دو گام به سمتش برداشتم. ترسید... یک گام به سمت عقب برداشت. اخم کرد و بلند گفت:
خیلی خب! چته وحشی؟ دو بار توی روت خندیدم پررو شدی... نشونت می دم با کی طرفی... به نفع خودت بود که راضی می شدی... خودت و بدبخت کردی... فهمیدی؟
جوابش و ندادم. پشتم و بهش کردم. تلفن و برداشتم و گفتم:
زنگ بزنم بیرونت کنند یا می ری؟
سایه چشم هاشو تنگ کرد. پوزخندی بهم زد و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم... این دیگه چه بلایی بود که برایم نازل شده بود؟ کنار اومدن با بداخلاقی های بابام... کار پیدا کردن برای سامان... نظم و ترتیب دادن به کارهای خونه ... و نگهداری از مامانم به اندازه ی کافی ازم انرژی می گرفت. وقتی برای گوش مالی دادن یه دختر پر ناز و ادا و معتاد و نداشتم.
روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم. در همین موقع در دوباره باز شد. نیم خیز شدم... کاملا آمادگی داشتم که این بار سایه رو با کتک بیرون کنم. چشمم که به صورت خندان ریحانه افتاد خیالم راحت شد. یه دختر قد کوتاه و محجبه بود. چشم های عسلی و صورت گرد داشت. در کل می شد گفت که بانمکه. او با سرزنگی ذاتیش گفت:
سلام آقای خوش اخلاق و خوش تیپ! صدات تا اون ور راهرو اومد.
آهسته جواب سلامش و دادم. ریحانه پشت سیستمش نشست. شهرام پشت سر زنش وارد اتاق شد. برخلاف ریحانه قدبلند و لاغر بود. مو و ریش مرتب مشکی داشت. تفاوت دیگه ای که با ریحانه داشت این بود که همیشه اخم هاش تو هم بود.
ریحانه گفت:
باز چی می خواست؟ اومده بود برات عشوه بیاد؟
کوتاه گفتم:
مهم اینه که دیگه نمی یاد.
شهرام پوزخند زد. دعا می کردم که ریحانه دست از حرف زدن برداره ولی انگار تازه موتور فکش به کار افتاده بود:
دیشب بهت گفتم با ما بیا بیرون... نامردی کردی نیومدی... جات خالی... خیلی پارک قشنگی بود. اسمش بوستان نهج البلاغه بود. یه رستوران خوبم داشت. حتما دفعه ی دیگه با هم می ریم... باشه؟ سینما چهار بعدی داشت... من تا حالا نرفته بودم. تو رفتی؟
پیش خودم گفتم اگه بگم نه دو ساعت برایم توضیح می ده که سینما چهار بعدی چیه. برای همین گفتم:
آره.
ریحانه همون طور که فلشش و برای شهرام می انداخت گفت:
راستی! دیروز یه سر اومدی اینجا بعد کجا رفتی که ما رو پیچوندی و نبردی با خودت؟
اخم کردم و گفتم:
اومدم فایل هایی که دانلود کرده بودم و بردارم... جایی نرفتم... رفتم خونه.
این بار برخلاف انتظارم شهرام گفت:
کادو برای بابات خریده بودی؟
با تصورش یه لبخند محو زدم... ریحانه با شیطنت خندید و گفت:
نه برای باباش نبود! بود؟
چپ چپ به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
شهرام دید چی خریده بودم... کراوات بود.
ریحانه که با ساکت موندن میونه ی خوبی نداشت گفت:
راستی! دکتر مامانت چی گفت؟
آهی کشیدم... ای کاش ریحانه فقط دو دقیقه... فقط دو دقیقه زبون به جیگر می گرفت... چه قدر حرف می زد! آهسته گفتم:
حرف های همیشگی!
تو دلم گفتم:
خدایی آدم باید چه قدر به یه نفر جواب سربالا بده تا طرف از رو بره؟ شهرام این و چه جوری تحمل می کنه؟
یاد حرف بارمان افتادم که همیشه می گفت:
از هیچ چیزی به اندازه ی دختر پرحرف بدم نمی یاد.
لبخند زدم. یادش به خیر... همه ی دوست دخترهاش پرحرف بودند.
شهرام چپ چپ به ریحانه نگاه کرد. خوشش نمی اومد که ریحانه باهام گرم بگیره. به سمت سیستمم اومد. نگاهی به ریحانه کرد و خیلی جدی گفت:
روسریت و بکش جلو.
ریحانه نچی گفت و با ناراحتی روسریش و تا روی گردی صورتش جلو اورد.
وقت ناهار بود. غذام و توی ماکروویو گذاشتم تا گرم بشه. به کابینت تکیه داده بودم و به شهرام نگاه کردم که داشت با حالتی مشکوک به ریحانه نگاه می کرد. ریحانه بیرون آشپزخونه با شوخی و خنده لپ تاپ یکی از رزیدنت ها رو درست می کرد. نگاهم و دوباره روی صورت شهرام چرخوندم... خون خونش رو می خورد. از نظر من شهرام بیماری! غیرت داشت. ریحانه با همه می گفت و می خندید... حتی با من! شهرام زیادی حساسیت نشون می داد. سری تکون دادم... به من چه ربطی داشت؟
وقتی ریحانه وارد آشپزخونه شد خیال شهرام هم راحت شد. چشم غره ای به ریحانه رفت و ریحانه اتوماتیک وار روسریش و جلو کشید. شهرام رو به من کرد و گفت:
امروز دو تا از انترن ها رو دیدم که داشتن در مورد تو و سایه حرف می زدند.
چشمام از تعجب چهار تا شد. به سمت شهرام چرخیدم و گفتم:
مهدی و امیر و می گی؟ اون دو تا آشنان... هم کلاسی های داداشم بودن. تا حدودی می دونن که این دختره الکی به من گیر داده.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#8
Posted: 21 Nov 2012 01:43
شهرام گفت:
می شناسمشون... اونا رو نمی گم... چند نفر دیگه داشتند در موردتون حرف می زدند.
شونه بالا انداختم و گفتم:
چی کارشون کنم؟ بذار بزنند. من که مقصر نیستم. خودت دیدی! هر کاری کردم نتونستم این دختره رو دست به سر کنم. تا حالا فقط کتکش نزدم... به خدا می ترسم ایدزی چیزی داشته باشه... مگه نه سیاه و کبودش می کردم.
شهرام خندید و سرش و پایین انداخت.
ساعت پنج بود که کارم تموم شد. به سمت پارکینگ رفتم. می خواستم به موقع به خونه برسم و جایی برای اعتراض باقی نذارم. تصمیم گرفتم برای شام غذا درست کنم... مطمئن بودم آخرش با دست پخت سامان و غذاهای سوخته ش سرطان معده می گیرم. یاد حرف بارمان افتادم که می گفت:
سامان خدا بهت رحم کرد که دختر نشدی... مگه نه با این ریخت و قیافه ت و این دست پخته ت باید ترشی می انداختیمت.
زیرلب گفتم:
الحق که راست می گفت.
دلم گرفت. باز یادش افتاده بودم... یاد صبح افتادم که حس کرده بودم روی تخت پریده و می خواد بیدارم کنه... ای کاش توی همون توهم می موندم... یه لحظه پیش خودم به مامانم حق دادم که به توهم هاش پناه ببره... دنیا بدون بارمان هیچ لطفی نداشت.
وارد خیابون جلوی بیمارستان شدم... همیشه شلوغ بود. پوفی کردم و تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها راهم و باز کنم و برم. همین که توی کوچه ی اول پیچیدم چشمم به یه مزدای سفید افتاد. دست هام از عصبانیت به لرزه افتاد... مشتی به فرمون زدم... ماشین و یه گوشه پارک کردم... دوست نداشتم این دختره ی معتاد دنبالم تا خونه راه بیفته.
منتظر شدم تا سراغم بیاد... همون طور که انتظار داشتم در و باز کرد و روی صندلی جلو نشست... با لحنی طلبکارانه پرسید:
چیه؟ نظرت عوض شد؟
برای هزارمین بار پرسیدم:
چرا من؟... چرا فقط من؟ یه دلیلی داره... بگو... می خوام بدونم چیه... .
سایه سر تکون داد و گفت:
از قیافه ت خوشم می یاد... .
نگاهی به صورتش کردم... می دونستم دلیل خوبی برای انتخابش داره... نمی دونستم این دلیل چی می تونه باشه... فکر این که چرا دارم یه بار دیگه اونو توی زندگیم می بینم دیوونه م می کرد. می ترسیدم روی تجربیات گذشته م حساب باز کرده باشه. چشمام و با دست مالیدم و گفتم:
کاری که می خوای بکنی خلافه... می دونم... من اهل کار خلاف نیستم. بفهم! من از این کار بیرون کشیدم.
سایه چشماشو تنگ کرد... مثل همیشه نبود. جدی تر از همیشه به نظر می رسید. گفت:
مهلتم داره تموم می شه... توام داری ناز می کنی... اعتراف می کنم داری حالم و بهم می زنی. قبول نمی کنی نه؟ گور خودت و کندی! یه جوری می برمت که خودتم حض کنی.
خنده م گرفت... گفتم:
این که من و ببری همه ی ماجرا نیست... باید یه راهی پیدا کنی که نگهم داری... یه راهی پیدا کنی که مجبورم کنی... می دونی چیه؟ تو هیچ کاری نمی تونی بکنی!
سایه لبخند شومی بهم زد. سر تکون داد و گفت:
باشه... نشونت می دم که چه قدر من و دست کم گرفتی... عوضی!
در ماشین و باز کرد و پیاده شد. از توی آینه با چشم دنبالش کردم. سوار ماشینش شد. گاز داد و رفت. نفس راحتی کشیدم... حس خیلی بدی داشتم. می تونستم تشخیص بدم که توی دردسر افتادم. برای هزارمین بار با خودم فکر کردم:
چرا من؟
کف دستام عرق کرده بود... او دو دقیقه بیشتر توی ماشین نبود ولی حسابی منو به هم ریخته بود. ماشین و روشن کردم و به سمت خونه رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد. باید با کسی حرف می زدم. نمی تونستم همه چیز و توی خودم بریزم. تا یه ماه پیش که برای اولین بار سر و کله ی سایه پیدا شده بود به خودم می گفتم همه چیز اتفاقیه و دارم قضیه رو پیش خودم شلوغش می کنم ولی اصرارهاش... تهدیداش... شک به دلم انداخت... باید به کسی خبر می دادم. نمی تونستم ساکت بشینم.
اس ام اس سامان من و از فکر بیرون اورد. همون طور که دستم به فرمون بود متن پیامش و خوندم... ماشین و می خواست. پام و روی گاز گذاشتم. می خواستم سریع تر به خونه برسم.
می دونستم باید به دیدن کی برم... ولی می ترسیدم... هنوز به خودم شک داشتم... می ترسیدم جدا نحسی داشته باشم. می ترسیدم زندگی دوستم و خراب کنم. خدا می دونست که چه قدر با رضا حرف داشتم. ظاهرا آوا روی من حساس شده بود...
تصمیم گرفتم ماشین و توی خونه بذارم و بعد پیش رضا برم. نباید این موضوع و مخفی می کردم. باید در موردش با کسی حرف می زدم... .
ماشین و توی کوچه پارک کردم و به سامان اس ام اس دادم و خبر دادم که ماشین و توی کوچه گذاشتم. آژانس گرفتم و به سمت خونه ی رضا رفتم. سعی کردم خودم و آروم کنم. تو دلم گفتم:
چرا از حرف یه دختر که دماغش و بگیری جونش در می ره این قدر ترسیدی؟ تهدید الکی کرده... مگه پشتش به کجا گرمه؟
می دونستم اگه بخوام فکر کنم این اتفاقات تصادفیه حماقت کرده ام ولی دوست نداشتم قضیه رو پیش خودم بزرگ بکنم. می دونستم سایه از گذشته م خبر داره... می ترسیدم برام دردسر درست کنه. امیدوار بودم تهدیداش تو خالی باشه...
یه کمی پیش خودم فکر کردم و آروم تر شدم... نباید قضیه رو جدی می گرفتم. نمی تونست من و مجبور کنه که به دنیای کثیف سابق برگردم. من عوض شده بودم... نمی خواستم دوباره خودم و به لجن بکشم... نباید اجازه می دادم که این چیزها روم تاثیر بذار... ولی محض احتیاط باید به رضا می گفتم. باید یکی به جز خودمم از این موضوع خبردار می شد. پیش خودم شک داشتم که سایه موفق می شه یا نه. نمی خواستم اگه شکست خوردم بدون راه برگشت بمونم... فقط رضا می تونست کمکم کنه.
کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه ی رضا رفتم. برای بالا رفتن از اون همه پله عزا گرفتم... چهار طبقه! کم نبود! به پاگرد طبقه ی چهارم که رسیدم نفسم بند اومد. کمرمو صاف کردم و با آوا چشم تو چشم شدم. رضا کنار آوا ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زد ولی با دیدن اخم های آوا از اومدنم پشیمون شدم.
آوا نگاه معنی داری به رضا کرد. رضا بهش توجهی نشون نداد و گفت:
چطوری پسر؟ بیا تو ببینم... خوب کردی اومدی. دیشب نتونستم درست و حسابی ببینمت.
دوست داشتم معذرت خواهی کنم و راهی که اومدم و برگردم ولی حس کردم این طوری همه چیزو بدتر می کنم... همیشه توی دلم اعتقاد داشتم که آدم نحسی هستم! اینم مدرکش! آوا با خشم و غضب به رضا نگاهی کرد و وارد خونه شد. جلو رفتم و با رضا دست دادم. آهسته گفتم:
نمی خواستم برات دردسر درست کنم.
رضا لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و گفت:
هیچم دردسر درست نکردی... بیا تو ببینم... رفیق چندین و چند ساله ی خودمی!
با دقت نگاهی به صورتم کرد. متوجه شد که حالم خوب نیست ولی چیزی نگفت. وارد خونه شدم. هنوز دکور خونه رو به حالت عادی برنگردونده بودند. انگار از شب قبل تا اون روز هیچ کس هیچ چیزی رو جا به جا نکرده بود.
آوا روی یکی از صندلی های توی سالن نشسته بود و داشت مانتوشو می پوشید. رضا با تحکم بهش گفت:
آوا! این بی احترامی و لجبازی رو بذار کنار! من دیشب برات توضیح دادم.
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
من که چیزی نگفتم... ترلان می یاد دنبالم... می خوام باهاش برم خرید.
رضا با شرمندگی نگاهی بهم کرد و گفت:
من معذرت می خوام...
شونه بالا انداختم و گفتم:
نه... مسئه ای نیست... فقط می خواستم باهات صحبت کنم.
رضا دست به سینه زد و گفت:
خب؟
نیم نگاهی به آوا کردم. نمی خواستم جلوی اون حرفی بزنم. اگه اسم سایه رو می اوردم حتما کنجکاو می شد که بدونه سایه کیه. رضا متوجه شد که نمی تونم جلوی آوا حرف بزنم... ولی مشکل اینجا بود که آوا هم متوجه شد... یه دفعه مانتوشو در اورد و روی صندلی انداخت و گفت:
می فرمودید!
نزدیک بود خنده ام بگیره. این حرکات از یه دختر بیست و دو ساله بعید بود. انگار بدجوری عصبانی بود. دست به سینه زد و به دهن من زل زد. رو بهش کردم و گفتم:
می دونم مشکل شما با من چیه... حق دارید که نگران همسر آینده تون باشید... من و رضا اشتباهاتی توی گذشته مون داشتیم... ولی هیچ وقت برای هم دوست ناباب نبودیم. رضا از گذشته ش فاصله گرفته و تصمیم گرفته ازدواج کنه... بهتون اطمینان می دم من بیشتر از رضا از گذشته م فاصله گرفتم... من بیشتر بابت اشتباهاتم تقاص پس دادم... هیچ زنی دوست نداره با پسری ازدواج کنه که تا چند سال پیش عشق پارتی رفتن داشته و گاهی مشروب می خورده و یه لبی تر می کرده. از نظر من این بزرگی شما رو می رسونه که به رضا اعتماد کردید و درک کردید که این چیزها رو کنار گذاشته و بهش یه فرصت تازه دادید... رضا هم صداقت به خرج داد و همه چیزو برای شما توضیح داد. مثل خیلی از مردهای دیگه چیزهایی که به راحتی می تونست مخفیش کنه رو با شما در میون گذاشت... اینم درک می کنم که سه ماه دیگه عروسیتونه و مسلما خیلی نگرانید و شاید استرس هم داشته باشید. می دونم شاید فکر کنید من ممکنه رضا رو دوباره از راه به در کنم ولی... با همه ی اینا انتظار دارم در مورد من بی انصافی نکنید... من و رضا با هم شروع کردیم... با هم اون چیزها رو کنار گذاشتیم ... من رضا رو به این راه نشکوندم... اگه الان یه درصد امکانش باشه که رضا به اون دوران برگرده من اولین کسی هستم که بهش اجازه نمی دم این اشتباهو بکنه... نمی خوام ازتون درخواست کنم که نظرتونو نسبت بهم عوض کنید ولی توقع دارم که یه کم منصفانه تر قضاوت بکنید.
آوا چیزی نگفت. با کلافگی به رضا نگاه کرد. رضا سرشو پایین انداخت. آوا که سر دو راهی گیر کرده بود روی صندلی جا به جا شد. موبایلشو از توی کیفش در اورد. توی اولین فرصت رضا بهم اشاره کرد که حرفی بزنم. متوجه منظورش شدم... چاره ای نداشتم. باید چرت و پرت می گفتم. باید آوا رو دک می کردم. ای کاش زودتر ترلان می اومد و آوا رو می برد.
نزدیک رضا ایستادم و صدامو از قصد پایین اوردم. رضا داشت بال بال می زد. فکر می کرد می خوام حرف مورد داری بهش بزنم. با اشاره ی چشم آرومش کردم. صدامو پایین اوردم و گفتم:
راستش رضا... تو خودت دانشجوی پزشکی هستی. یه کمکی بهم بکن... با دکتر مامانم حرف زدم... می گه باید بهش شک بدیم.
رضا نفس راحتی کشید. از گوشه ی چشمم آوا رو دیدم که به صفحه ی موبایلش زل زده بود ولی چشماش خیره به صفحه مونده بود... معلوم بود گوشاشو تیز کرده بود تا صدای ما رو بشنوه. منم مخصوصا صدامو پایین تر اوردم و گفتم:
اگه بهش شک بدن به نظرت به حالت عادی برمی گرده؟ بدتر نمی شه؟ خطرناک نیست که با این سن و سال بهش شک بدن؟ من خیلی نگرانم رضا... دارم دیوونه می شم.
رضا با عذاب وجدان نیم نگاهی به آوا کرد و آهسته گفت:
شنیده بودم حال مامانت خوب نیست... ولی نه در این حد... جدی باید بهش شک بدن؟ پیش کدوم دکتر رفتین؟ کدوم بیمارستان می خواید ببریدش؟
آوا رو از گوشه ی چشم دیدم که آهسته مانتوش و پوشید. سرمو پایین انداختم و گفتم:
دکتر سخاوت.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#9
Posted: 21 Nov 2012 01:44
رضا سر تکون داد و گفت:
دکتر خوبیه... حالا در موردش حرف می زنیم... ولی اگه اون گفته که باید شک بدن شاید چاره ی دیگه ای واقعا نیست. ایشالا که خوب می شن... خودتو ناراحت نکن... بهت حق می دم که نگران بشی.
دستمو روی شونه ی رضا گذاشتم و گفتم:
باید یه مدت بستریش کنند... به خدا من نمی تونم با سامان و بابام توی یه خونه تنها زندگی کنم.
رضا هم دستشو روی شونه م گذاشت... با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت:
همه چی درست می شه... امید داشته باش...
آوا با صدای بلندی گفت:
من دارم می رم.
رضا لبخندی بهش زد و گفت:
مواظب خودت باش... به ترلان بگو که آروم رانندگی کنه. بگو کم تو خیابون لایی بکشه... یه کم رعایت تصدیق نداشتنشو بکنه.
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
تو نگران اون نباش... رانندگیش خوبه. فعلا خداحافظ.
از در بیرون رفت. آهسته به رضا گفتم:
پشت در گوش وای نایستاده؟
رضا پخ زد زیر خنده و گفت:
دیگه این جوریام نیست... ماجرا چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
ماجرا در مورد سایه ست.
احساس کردم رضا داره از تعجب شاخ در می یاره. خنده ش کاملا از روی صورتش محو نشد... با دهن باز به صورتم زل زد. از اضطراب نمی دونستم باید چی کار کنم... دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
دوباره اومده سراغم...
رضا روی صندلی نشست. هنوز مات و متحیر بود... عصبانی شدم و گفتم:
چرا ماتت برده؟ یه چیزی بگو...
رضا با صدایی گرفته گفت:
از کی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یه ماهه.
رضا چشماشو تنگ کرد و گفت:
چی می خواد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو چی فکر می کنی؟
رضا به پشتی صندلی تکیه داد... دستی به موهای خرمایی تیره اش کشید... سری تکون داد و گفت:
نمی دونم چی بگم... موندم به خدا... یعنی می خواد... می خواد که برگردی سر کار؟
نفس عمیقی کشیدم. لب هامو بهم فشار دادم. احساس می کردم ضربان قلبم اوج گرفته بود... نفس هام تندتر شد... به چشم های مشکی رضا نگاه کردم و گفتم:
همیشه می دونستم که بالاخره یه روز دنبالم می فرستند... عجیب بود... می دونستم منو به حال خودم ول نمی کنند... این روز و به چشم می دیدم... من دیگه حاضر نیستم بعد اون بلایی که سر خودم و خانواده م اومد برگردم... اون موقع احمق بودم... حالیم نبود... وسعت دید الانمو نداشتم... رضا ... می ترسم خیلی بیشتر از دفعه ی پیش ازم انتظار داشته باشن... بعد ماجرای بارمان می دونستم که یه روز می رسه که اینجا وای می ایستم و اینا رو بهت بگم.
رضا دستی به پیشونیش کشید و گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟
جلو رفتم... دستمو روی شونه ش گذاشتم . توی چشماش زل زدم و گفتم:
اگه مجبورم کردند که برم یادت نره که این جا بودم و این حرفا رو بهت زدم... یادت باشه که منو به زور بردند... به بابام و سامان بگو.
رنگ از صورت رضا پرید. چشماش از تعجب چهار تا شد. نیم خیز شد و گفت:
فکر می کنی می کشنت؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
نه... ولی... می ترسم به زور منو ببرن... سایه تهدیدم کرد. رضا بالاخره یه راهی پیدا می کنند که مجبورم کنند. نمی دونم چه جوری گیر کردند که این طور محتاج من شدند. این رفت و آمدهای سایه... ترساش... حرف هایی که از مهلتش می زنه... اصرارها و تهدیداش نشون می ده که براشون ارزش دارم. فکر نمی کنم بخوان شرم و بکنند... من آدم مهمی براشون نبودم. الان بهم نیاز دارند... ولی... می خواستم یکی بیرون این جریان باشه که اصل ماجرا رو بدونه.
رضا دستمو گرفت و گفت:
از اینجا برو... خودتو گم و گور کن.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
خانواده م بهم احتیاج دارند. باید دنبال کارهای مامانم باشم... باید بهش شک بدن... شاید مجبور شن توی بخش بستریش کنند. نمی تونم ولش کنم.
رضا بلند شد و ایستاد. با جدیت گفت:
من قول می دم خودم دنباله ی کارهای مامانتو بگیرم... تو برو.
سری تکون دادم و گفتم:
اینجا که سر کار می رم و روزی صد نفرو می بینم جام امن تره... می دونی که اطلاعاتشون چه قدر قویه... احتمال این که منو پیدا کنند زیاده... اونم منی که جایی برای رفتن ندارم... مگه چند وقت می تونم از تهران دور شم؟ یه ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بابامو چی کار کنم؟ چی بهش بگم؟ بگم که قضیه اون چیزی که فکرشو می کرده نبوده و من خیلی آشغال تر و کثیف تر از اون چیزی هستم که فکر می کنه؟ اگه فرار کنم و برم دل بابام دیگه باهام صاف نمی شه... پیدام می کنند رضا... نمی ذارن همین طوری راست راست برای خودم بگردم... اگه فرار کنم شاید واقعا سرمو زیر آب کنند ولی این طوری به امید این که شاید باهاشون همکاری کنم حداقل می ذارن که نفس بکشم.
در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بابام بود. مثل همیشه قبل از این که جواب تلفنشو بدم خودمو جمع و جور کردم و جواب دادم:
سلام بابا.
صدای خشک و جدی بابام توی گوشی پیچید:
کجایی پسر؟ بیا خونه... باید باهات حرف بزنم.
نفسم بند اومد... نکنه سایه غلطی کرده باشه!
بابام : در مورد مامانته.
نفس راحتی کشیدم. سریع گفتم:
دارم می یام.
تماسو قطع کردم. رو به رضا کردم و گفتم:
رضا! ببخشید که نگرانت کردم... من سعی می کنم ازت فاصله بگیرم... نمی خوام سایه تو رو وسیله ای برای رسیدن به من بکنه... شرمنده رفیق... به خدا آرزومه همه ی این ماجراها ختم به خیر بشه و بتونم همه چی رو جبران کنم.
رضا با مشت توی سینه م زد و گفت:
گمشو بابا! جبران چیو می خوای بکنی؟ دیوونه! کم نیار رادمان... نذار مجبورت کنه که به سازش برقصی... نمی خوای بری پیش پلیس؟
دستامو توی جیبم کردم و گفتم:
اون وقت عزیزترین کسی که توی دنیا دارم و جلوی چشمم اعدام می کنند.
رضا سرشو پایین انداخت... حرفی برای زدن نداشت... می دونست که به بن بست رسیده ام.
از رضا خداحافظی کردم.. دلم نیومد سفت توی بغلم فشارش بدم. دوست نداشتم فکر کنم این آخرین باریه که می بینمش... به خودم امید می دادم که همه چیز درست می شه و می تونم دوستیمو با رضا ادامه بدم.
از خونه خارج شدم. خواستم برای گرفتن دربست سر کوچه برم که چشمم به آوا افتاد که توی ماشین ترلان نشسته بود. داشت با دستمال پای چشماشو تمیز می کرد... اخم کردم... انگار تمام مدت توی ماشین نشسته بود و برای دوستش درد و دل کرده بود. سرمو پایین انداختم و به نحسی خودم لعنت فرستادم. ترلان ماشینو روشن کرد و همون طور که انتظار داشتم پاشو و روی گاز گذاشت... احتمالا منو دیده بودند. هنوز ماشین ترلان به انتهای کوچه نرسیده بود که یه مزدای سفید از وسط کوچه با سرعت زیاد به سمت ماشینشون رفت... قلبم توی سینه فرو ریخت... سایه اونجا چی کار می کرد؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#10
Posted: 21 Nov 2012 01:44
فصل سوم
پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و گفتم:
باید می موندی... باید پشت در گوش وای می ایستادی... از کجا معلوم که واقعا داشتند در مورد مامان پسره حرف می زدند؟ گفتی ماجرای مامانش چیه؟
آوا گفت:
ترلان جون مادرت وقتی رانندگی می کنی جلوتو نگاه کن.
سرمو به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
خوبه؟ حالا حرف می زنی؟
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
رضا می گفت که مامانش بیماری روانی داره. نمی دونم دقیقا مریضیش چیه... می گه توهم داره و کسایی رو می بینه که اونجا حضور ندارند و باهاشون حرف می زنه.
اخم کردم و گفتم:
یعنی شیزوفرنی داره؟
آوا گفت:
باور کن نمی دونم... اتفاقا خودمم همینو از رضا پرسیدم ولی مثل این که دقیقا این طوری نیست... زمان و مکانم گم کرده و نمی شناسه.
پامو روی گاز گذاشتم و از سمت راست یه تاکسی زرد رنگ سبقت گرفتم و جلوش در اومدم. با تعجب گفتم:
وا؟ از اول همین طوری بوده؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بی اختیار عین دیوونه ها رانندگی می کنی... یه کم آروم برو... نه! بهش شک وارد شده... بعد یه مدت تعادل روانیش و از دست داده. حالا تو چرا این قدر در مورد این پسره کنجکاوی؟
وسط یکی از حرکات مارپیچی ام بودم که رعایت حال آوا رو کردم و سعی کردم عین آدم رانندگی کنم... آوا راست می گفت... ناخودآگاه یه سری از حرکات خطرناک و انجام می دادم. گفتم:
به خاطر این که تو به طرز عجیبی ازش بدت می یاد.
از توی آینه چشمم به یه مزدای سفید افتاد که داشت با سرعت رانندگی می کرد و لایی می کشید. چشممو از آینه گرفتم و گفتم:
من که نمی دونم ماجرا چیه ولی امیدوارم از روی حماقت به رضا جواب مثبت نداده باشی.
آوا گفت:
پسر خوبیه... می دونم... فقط... بهم حق بده که بترسم.
شونه بالا انداختم. توی زندگیم هیچ تجربه ی احساسی و عاطفی نداشتم و نمی تونستم آوا رو درک کنم.
در همین موقع مزدای سفید گاز داد و از سمت راستم سبقت گرفت... لحظه ی آخر آینه به آینه کرد و آینه ی بغل ماشینمو زد. سرعتش و زیاد کرد و جلوی ماشینم در اومد.... داد زدم:
عوضی!
آوا مچ دستمو گرفت و گفت:
قاطی نکن... بی خیال!
دست آوا رو کنار زدم. پامو روی گاز گذاشتم. خواستم ازش سبقت بگیرم که راهمو بست... نفس عمیقی کشیدم. سمت راست پیچیدم... جلوم در اومد. خواستم سریع به سمت چپ بپیچم که باز راهمو سد کرد. آوا که ترسیده بود گفت:
تو رو خدا ولش کن ترلان... طرف روانیه.
به چهار راه رسیدیم... چراغ قرمز شد... مزدا سرعتشو کم کرد. با یه حرکت سریع به سمت چپ پیچیدم و ازش سبقت گرفتم. چراغو رد کردم. مزدا سپر به سپر ماشینم باهام اومد. فرمونو سفت با دستام چسبیدم. همه ی مهارتمو به کار بردم و ماشینو به سمت ماشینش کج کردم. آوا جیغ زد و گفت:
نزدیک بود بمالی بهش...
چشمم به راننده ی مزدا افتاد. فقط موهای مش کرده و شال سیاهشو می دیدم... پس دختر بود. هر دو با هم گاز دادیم و سرعتمونو بیشتر کردیم. احساس می کردم هر لحظه ضربان قلبم بالاتر می ره. دوباره ماشینمو به سمت ماشینش کج کردم. ترسید و سرعتشو کم کرد... ازم فاصله گرفت. از این موقعیت استفاده کردم و سبقت گرفتم. جلو زدم و از مزدا فاصله گرفتم. آوا نفس راحتی کشید و گفت:
گاز بده برو... تو رو خدا این مسخره بازی رو ول کن. همین طور برو...
توی آینه دیدم که مزدا با سرعت برق داره بهمون نزدیک می شه. پوزخندی زدم و گفتم:
فقط به خاطر تو...
بیشتر گاز دادم. داشتیم به دور برگردون می رسیدیم. برای 405 ای که داشت دور می زد بوق زدم... تکون نخورد. ماشینو گرفتم سمت راست و توی لاین دو وارد شدم. از سمت راست سمند سبقت گرفتم و وارد لاین یک شدم. گاز دادم و با یه حرکت سریع از لاین یک وارد لاین سه شدم. صدای بوق ماشین ها بلند شد و سمند سریع روی ترمز زد. صدای بلند برخورد دو جسم و شنیدم. توجهی نکردم. با اختلاف چند سانتی متر از کنار 405 رد شدم و زودتر از اون دور زدم و با فاصله ی کمی از جلوی پرایدی که داشت مستقیم می اومد کنار رفتم. آوا که نفسش توی سینه حبس شده بود تته پته کنان گفت:
روانی! می شه ماشین و دو دقیقه بزنی کنار؟ قلبم توی دهنمه... حالم داره بد می شه.
خندیدم و گفتم:
سوسول بازی در نیار.
چشمم به باند مخالف افتاد... تصادف شده بود. سرعتمو کم کردم. مزدای سفید از پشت به سمند زده بود. پخ زدم زیر خنده. سریع گازشو گرفتم و از اونجا دور شدم. رو به آوا کردم و گفتم:
فهمیدی چی شد؟
آوا که گیج شده بود گفت:
نه!
خنده کنان گفتم:
اومدم از دور برگردون دور بزنم سمندی که توی لاین دو بود زد روی ترمز و مزدا از پشت خورد بهش... خوشم اومد... خوب حالش گرفته شد.
آوا ناله کرد:
تو رو خدا آروم تر برو... الان که دیگه لازم نیست گاز بدی... یعنی در واقع تو باعث شدی که تصادف کنند؟
با بی خیالی گفتم:
پس چی! خوبه! یاد می گیره دنبال هرکسی راه نیفته. آینه ی ماشینو زد! خدا رو شکر که فردا ماشینمو می دن... یه روز دیگه ماشین بابا دستم می موند کاملا از بینش می بردم.
سرعتمو کم کردم و سعی کردم مثل یه آدم عادی رانندگی کنم. آوا پرسید:
حالا چی شد که دوباره دستت ماشین می دن؟ من گفتم دیگه بابات بهت ماشین نمی ده.
لبخندی زدم و گفتم:
اون روز که رادمان منو رسوند بابام فهمید. گفت دیگه بدون ماشین بیرون نرم.
آوا خندید و گفت:
دعوات کردن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهشون گفتم که مسلما دوست رضا قابل اعتمادتر از راننده ی غریبه ی آژانسه... متوجه شده بودن که چاره ای نداشتم... نه! دعوا نکردن... ولی کلی به نفعم شد !
اون شب چند ساعت دنبال آوا از این مغازه به اون مغازه رفتم. آوا تا می تونست از حراجی ها خرید کرد. من فقط دنبالش راه می رفتم و جمله های کوتاهی مثل (( خوبه )) (( بد نیست )) (( مشکیش خوشگل تره)) می گفتم. اون روز حوصله ی خرید کردن و نداشتم. از خرید کردن خوشم می اومد ولی به شرط این که مغازه ها شلوغ نباشه. حراج جنس های زمستونی همه رو به خیابونا کشونده بود و توی مغازه ها جای سوزن انداختن نبود. اکثر پالتوها فقط برای سایر 36 یا 40 به بالا مونده بود... یعنی این که خوش به حال آوا شده بود که سایزش 36 بود! من بدبختم که سایزم 38 بود هیچی گیرم نمی اومد.
وارد یه مغازه ی به نسبت خلوت شدیم و آوا یه بارونی سفید سایز 38 گیر اورد و توی دستم گذاشت. قبل از این که خودم بفهمم چی شده دیدم توی اتاق پروم. به گیجی خودم خندیدم... هرچه قدر من ماست بودم آوا تیز و فرز بود. بارونی رو پوشیدم و در اتاقو باز کردم تا نظر آوا رو بدونم. قبل از این که آوا دهنشو باز کنه فروشنده که یه پسر جوون بود منو دید. نگاهی به ابروهای برداشته ش کردم... زیرلب ایشی گفتم. پسر شروع به تعریف کردن از جنسش و این که چه قدر به من می یاد کرد... آوا برگشت و چپ چپ به فروشنده نگاه کرد... ولی انگار نه انگار! همین طور داشت حرف می زد:
... خانوم این بارونی حالت عروسکی داره و کاملا مناسب اندام شماست که کمر باریکی دارید. همین یه دونه هم مونده... اینم به خاطر سایز خاصشه که مونده!
حالا خوبه همیشه اولین سایزی که تموم می شه 38 اِ ! سعی کردم خنده م و جمع و جور کنم. فروشنده همین طور داشت حرف می زد:
مخصوص خانوم هایی هستن که اندام... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آقا می شه تمومش کنید؟ من مثلا توی اتاق پروم... آخرین آدمی که نظرش توی این مغازه برام مهمه شمایید.
تو دلم گفتم:
ولش کنم تا شب در مورد اندامم!!!! می خواد حرف بزنه! پررو!
یه صدایی توی سرم گفت:
وقتی توی صورتشون می خندی پررو می شن دیگه!
فروشنده دوباره داشت پر حرفی می کرد:
باشه... من دیگه حرفی نمی زنم... من به خاطر این که به انتخاب بهتر شما کمک کنم اینجام!
زیرلب گفتم:
خب حرف نزن دیگه!
بدون توجه به جملات پسر رو به آوا کردم و گفتم:
نظرت چیه؟
آوا گفت:
بدک نیست!
نگاهی به بارونی کردم... بدک نیست؟ خوشگله که!
فروشنده دوباره شروع کرد:
خانوم این جنس ترکه! فقط همین یکیش مونده... اینو هیچ جای تهران نمی تونید زیر صد تومن پیداش کنید. اینجا نمایندگی مارکه ( ... )... نمایندگی تندیسمون داره همینو پنجاه تومن گرون تر می ده... به خاطر این که تک سایز شده قیمتشو اوردیم پایین... .
با بداخلاقی به پسر گفتم:
آقا شما که هنوز دارید صحبت می کنید!
آوا از لحن بد من به خنده افتاد. پسر ابروهای باریک و برداشته ش که حالمو بهم می زد و بالا انداخت و گفت:
خانوم شما چه قدر عصبی هستید!
من که لحظه به لحظه بداخلاق تر می شدم گفتم:
آقا شما چه قدر حرف می زنید! من اصلا زیر این نگاه شما معذب می شم... می شه ما رو تنها بذارید؟
فروشنده سرشو پایین انداخت و گفت:
باشه من دیگه حرف نمی زنم... فقط می خواستم...
بلند گفتم:
خب حرف نزنید دیگه!
آوا آهسته خندید و گفت:
ول کن بابا!
چشم غره ای به پسر رفتم. در اتاق پرو رو بستم و پالتوی خودمو پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم و از آوا پرسیدم:
چطور بود؟
آوا به سمت صندوق رفت و گفت:
بد نبود... ولی کمرش خوب وای نمی ایستاد...
به فروشنده ای که پشت صندوق ایستاده بود گفت:
آقا دکمه هاشم که شل بود...
فروشنده گفت:
خانوم تقصیر ما نیست... این خانوما این قدر خشن با این مانتوها برخورد می کنند که ما شب ها می شینیم اینجا نخ سوزن دستمون می گیریم دکمه می دوزیم.
آوا گفت:
حالا چند می دید که ببرمش؟
فروشنده سر تکون داد و گفت:
خانوم باور کنید قیمت ها مقطوعه.
حدود یه ربع ایستادم و به فروشنده و آوا زل زدم. فروشنده قیمتو پایین نمی اورد و آوا توی سر مال می زد!
_ مدلش که قدیمی شده.
_ زود کثیف می شه.
_ دکمه هاش لقه و به فردا نرسیده همه ش می ریزه.
_ کمرش بد وای می ایسته.
_ از اینجا اول باید مستقیم ببریمش خشک شویی بعد استفاده کنیم.
آوا تا جایی پیش رفت که واقعا از خریدنش پشیمون شدم. چشممو چرخوندم و با بی حوصلگی نگاهی به در و دیوار مغازه کردم. چشمم به فروشنده ی دیگه که ابروهای باریک داشت افتاد. اونم با من چشم تو چشم شد. دستشو روی سینه ش گذاشت و تعظیم کرد. خنده م گرفت و سرمو چرخوندم... خب تقصیر خودش بود که این قدر پرحرف بود!
بالاخره آوا یه تخفیف اساسی از فروشنده گرفت و از مغازه بیرون اومدیم. تا پامونو از مغازه بیرون گذاشتیم آوا گفت:
عجب بارونی قشنگیه خدا وکیلی! اگه سی و شیش و داشت عمرا می ذاشتم به تو برسه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
پس اینا چی بود توی مغازه می گفتی؟ من داشتم پشیمون می شدم.
آوا خندید و گفت:
ترلان! ساده نباش... برای این گفتم که ازشون تخفیف بگیرم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم... احساس حماقت می کردم... من اصلا از این کارها بلد نبودم. انگار بابام راست می گفت! من اصلا سیاست نداشتم.
بعد از اون برای خرید شلوار جین به یکی از مغازه ها رفتیم. اونجا هم یه سری مشکل دیگه پیدا کردم. فاق شلوار کوتاه بود و دکمه ش بسته نمی شد. سایز بزرگ ترشم برام زیادی بزرگ می شد. یه سری هم با فروشنده ی اونجا دعوا کردم که اصرار داشت مشکل از منه و می خواست برای بستن دکمه ی شلوار شخصا اقدام کنه.
دست خالی از مغازه بیرون اومدیم. من هنوز داشتم حرص می خوردم. آوا که از خنده روده بر شده بود اشک هاش و پاک کرد. صورتش قرمز شده بود. من پوفی کردم و گفتم:
به خدا می خواستم با پشت دست بزنم تو دهنش!
آوا خنده کنان گفت:
آخه چی پیش خودش فکر کرده بود؟
با بداخلاقی گفتم:
چه می دونم!
بعد از کمی گشت و گذار به سمت ماشین رفتیم. اول آوا رو خونه ی رضا رسوندم و برای ناهار روز بعد به خونه ی خودمون دعوتش کردم. بعد از اون با ذوق و شوق فراوان بابت این که ماشینمو روز بعد تحویل می گیرم به سمت خونه ی خودمون روندم.
به کوچه مون که رسیدم ماشینو یه گوشه پارک کردم و صبر کردم که اول همسایه مون ماشینشو از توی پارکینگ بیرون بیاره. خمیازه کشیدم و نگاهی به ساعت کردم... نه شده بود... وای نه! دوباره باید نصیحت های بابا در مورد گرگ های کمین کرده توی اجتماعو می شنیدم... هر وقت بعد از تاریک شدن هوا خونه می اومدم بابام مبحث شیرین گرگ های جامعه رو پیش می کشید. همون طور که زیرلب غرغر می کردم ماشینو به سمت پارکینگ هدایت کردم... خودمو برای شنیدن نقل قول های بابا از هزاران پرونده ی مختلف آماده کردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "