انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Rokhsareh | رخساره


مرد

 
درود
درخواست ایجاد تاپیکی به نام " رخساره " رو در تالار خاطرات و داستانهای ادبی داشتم.

نویسنده: ستاره

تعداد: 25 فصل

موضوع: این داستان در مورد زنی است به نام رخساره که به خاطر برگشتن کسی که در زمان گذشته دوسش داشته دفتر خاطراتش رو مرور می کنه و سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه.......

ممنان
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل اول



سر و صدایی که از طبقه ی پایین می امد مرا از خواب ناز صبح جمعه بیرون کشید.زیر لبی ناسزایی نثار رضا و همسرش فرشته کردم.
همیشه صبح های جمعه با کله پاچه یا حلیم سرو کله شان پیدا می شد و با سر و صدا که جزء جدایی نا پذیر وجود هر دویشان بود خواب صبح جمعه را به همه حرام می کردند!بابا هم که از این عادت رضا و فرشته خوشش می آمد کلید ورودی ساختمان را بهشان داده بود که راحتتر بتوانند ما را زابه راه کنند و از خواب ناز بیدارمان کنند!
بیدار کردنشان هیچی خودم را قانع کرده بودم سحر خیزی خوب است چرا که از قدیم گفته اند "سحر خیز باش تا کامروا شوی!" حالا چه اشکال داشت فرشته و رضا باعث کامروایی ما شوند؟!
چند ماه که گذشت کوه نوردی هم به برنامه ی صبح جمعه اضافه شد!!و هر دو هم اصرار شدید برای همراه بردن من داشتند!!!
با حرص پتو را روی سرم کشیدم شاید دوباره خوابم ببرد و آن دو تا دست از سرم بردارند و به تنهایی به کوه بروند!!!تازه داشت دوباره چشمانم گرم می شد که در اتاق با صدای بلندی که نشان از شتاب زدگی فرد پشت در داشت باز شد و فرشته داخل اتاق شد و در را از داخل قفل کرد.صدای داد و بیداد رضا هم بلند شده بود و ضربات پیاپی به در می کوبید و از پشت در هی تهدید می کرد.
دیگر تلاش برای خوابیدن دوباره هم فایده نداشت بلند شدم و روی تخت نشستم.
-سلام فرشته جون خوش اومدی احتیاج نبود اجازه بگیری راحت باش اتاق منو تو نداره.
فرشته مثل همیشه با صدای بلند خندید و گفت:
-سلام عزیزم تو که هنوز خوابی زود باش بلند شو می خوایم بریم دیر می شه.
صدای رضا هم از پشت در بلند شد:
-رخساره ترو جون هر کی دوست داری درو باز کن بذار من اینو آدم کنم.
خنده ام گرفت این دو تا کی می خواستند بزرگ شوند؟
-چی شده رضا مگه فرشته چی کار کرده؟
-بگو چی کار نکرده بهش گفتم یه لیوان آب بهم بده با همون لبخند موذیانه همیشگیش گفت چشم عزیزم شستم خبر دار شد کاسه ای زیر نیم کاسشه گفتم نهایتش آب رو می ریزه روم حواسم رو جمع کردم رفت آب رو آورد و خودشو مظلوم کرد و لیوان رو داد دستم خیالم راحت شد که روم نمی ریزه به رنگ آب هم نگاه کردم ببینم چیزی توش نریخته باشه رنگ آب هم طبیعی بود با خودم گفتم نه تو فکر بد می کنی فرشته دیگه بزرگ شده رفته خونه ی شوهر آدم شده با خیال راحت لیوان رو یه نفس سر کشیدم که یه دفعه ته گلوم سوخت لیوان کاملا از نمک اشباع شده بود انقدر شور کرده بود آب رو که به تلخی می زد.
فرشته با خنده گفت:
-خوب خودت می رفتی برای خودت آب می ریختی مگه نوکر گرفتی؟ نه اشتباه می کنی آقا شما تاج سر گرفتی.
با خنده گفتم:
-فرشته جان گناه داره اذیتش نکن.
-ااااا تو چرا ساده بازی در میاری یعنی باورت شد اول من شروع کردم؟نه خیر عزیزم دیروز صبح داشتم میرفتم سر کار دیدم بدو بدو اومده دم در یه لیوان چایی و یه لقمه نون پنیر گرفته سمت من می گه نمی زارم بدون صبحانه بری مگه این که از روی جسد من رد شی منم دیرم شده بود برای این که دست از سرم برداره لقمه و چایی رو از دستش گرفتم تا یکم از چایی خوردم گلوم آتیش گرفت لیوان پر از فلفل بود.
صدای اعتراض رضا بلند شد:
-من کار ترو تلافی کردم که پریروز توی غذام قرص کار کن انداخته بودی و باعث شدی تا صبح توی دستشویی بخوابم.
خنده ام گرفت این دو تا هنوز بچه بودند.قبل از آنکه فرشته بتواند جواب رضا را بدهد سریع گفتم:
-باشه حالا تقصیر هر کی بوده حالا دیگه تمومش کنید اگه به شما باشه تا فردا ادامه می دید یکی تو می گی یکی اون انقدر ادامه می دید تا به شب عروسی یا شایدم خواستگاریتون می رسید زود باشید کوه دیر می شه!
برای ان که از دستشان راحت شوم مجبور شدم به کوه رفتن رضایت بدهم.
توی ماشین تا رسیدن به مقصد روی صندلی عقب دراز کشیم و راحت خوابیدم .وقتی هم از ماشین پیاده شدم هوای پاک و تمیز صبحگاهی خواب را از سرم کامل پراند و سر حالم کرد.
4 ایستگاه که بالا رفتیم برای خوردن چایی و رفع خستگی در استراحتگاه نشستیم.ساعت حدود 11:30 بود که به سمت پایین حرکت کردیم.در تمام طول راه فرشته و رضا شوخی می کردند و مرا می خنداندند.
مثل هر هفته به این نتیجه رسیدم که کار خوبی کردم که باهاشان آمدم و بازهم با خود عهد کردم که جمعه ی بعد در خانه بمانم و درسهای عقب افتاده ام را مرور کنم و همان لحظه می دانستم که هفته ی بعد هم می آیم!
پدرم 2 برادر و 3 خواهر دارد که جز محمد و عمه مرجان همگی خارج از ایران زندگی می کنند.وابستگی من به عمو محمد خیلی زیاد است چون فاصله ی سنی کمی داریم و دوران کودکی خوشی را با هم گذراندیم.محمد فقط 5 سال از من بزرگتراست و همیشه مرا درک می کند برخلاف رضا که هیچ وقت کاری به من و احساسم نداشته است و حریم بین من و خودش رو حفظ کرده است.
از در که وارد شدم با دیدن کفشهای جلوی در حالم گرفته شد زیر لبی گفتم:
-وای دوباره مهمون!!!
ولی وقتی وارد شدم سارا و محمد را دیدم ذوق کردم و با تمام احساسم هر دو را بوسیدم و از دیدنشان ابراز خوشحالی کردم.
رضا با خنده گفت:
-محمد این جوری نگاش نکن جلوی در همچین آه عمیقی کشید و گفت وای مهمون که جیگر ما کباب شد و تصمیم گرفتیم هر کی اومده خونمون رو بیرون کنیم و حالا چنان شما دو تا رو بغل کرده انگار در حسرت دیدارتون داشته می سوخته باور نکنی ها این تیاترشه وگرنه از دیدنت اصلا خوشحال نیست حالا لطفا زحمت رو کم کن برو خونتون!!!
با حرص نیشگونی از بازوی رضا گرفتم و گفتم:
-لطفا حرف بی خود نزن من اگر می دونستم قراره محمد و سارا بیان پامو از در بیرون نمی ذاشتم که یک لحظه همنشینی باهاشون رو از دست ندم.
محمد مرا بوسید و با خنده برای رضا شکلکی در آورد به نشانه ی اینکه "حالتو خوب گرفت" رضا لب برچید و گفت:
-می خوای منو و فرشته بریم؟
-توکه برو نیستی پس بی خود حرف نزن.
همه خندیدن و محمد گفت:
-ول کن رضا ادامه نده وگرنه جای ما ترو بیرون می کنه.
-محمد جان من نمی دونم تو چیکار برای این چش سفید کردی که من نکردم....یه عمر در حقش برادری کردم آخر سر هم منو به توی غریبه به یه ماچ فروخت...بشکنه این دست که نمک نداره.
در حالی که به سمت اتاقش می رفت رو به فرشته گفت:
-فرشته وسایلتو جمع کن که اینجا جای ما نیست!
همه خندیدیم جز مادر که لب گزید وگفت:
-رخساره این چه طرز حرف زدن با برادر بزرگترته؟
-مامان ما شوخی کردیم جدی نگیر این برو نیست.
کنار محمد نشسته بودم و داشتم کارای صبح رضا را برایش تعریف می کردم که رضا با یکی از بیژامه های قدیمی آقاجون که مادر توی چمدون بالای کمد گذاشته بود برگشت.بیژامه را تا سینه اش بالا کشیده بود و با حالت خنده داری راه می رفت.
در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم با لحنی افسوس وار گفتم:
-مامان دیدی این برو نیست تازه بیژامه هم آورده بود که اگه فامیل شدن شب بمونه.
رضا با خنده گفت:
-اونی که رفتنیه شمایی خانم خانما از قدیم گفتن گندم گل گندم ای خدا دختر مال مردم ای خدا.من از اول فامیل بودم شما یه فکری به حال خودت بکن که شوهر کنی باید جل و پلاستو جمع کنی و بری.
خندیدم و سرم را تکان دادم و گفتم:
-آقا رضا اشتباه نکن برادر من اون مال گذشته بود حالا باید بخونی گندم گل گندم ای خدا پسر مال مردم ای خدا.
رضا سری تکون داد با لحنی غمگین و بغض دار گفت:
-ای خواهر جان نگو که دلم خونه.عروس نگرفتید که شمر گرفتید امروز هم با کتک بهم اجازه داد بیام خونه ی شما وگرنه بازم منو می خواست ببره خونه ی مامانش اینا آخه مگه من چه گناهی کرده بودم که منو به دام این شمر انداختید مگه من چقدر تو این خونه جا می گرفتم یا غذا می خوردم؟....ای خدا.......
این جملات را با چنان لحنی می گفت که اگر کسی فرشته را نمی شناخت فکر می کرد هر روز رضا را فلک می کند هر چند که کار این دوتا از فلک گذشته است.
خانواده ی فرشته بعد از ازدواج فرشته و رضا به شمال نقل مکان کرده بودند.آقای زمانی پدر فرشته مشکل تنفسی داشت و پزشکش تشخیص داده بود اگر خارج از تهران زندگی کند برایش بهتر است و انها هم حدود یکسال می شد که به شمال رفته بودند و انجا زندگی می کردند.
سارا با حالتی خنده دار گفت:
-رضا فکر شبت هم باشا وقتی رفتی خونه و فرشته راهت نداد اونوقت که مثل چی از حرفات پشیمون می شی.
رضا دوباره با همون صدای بغض دار گفت:
-ای زن عمو جان دلت خوشه ها من حرف نزدم سیاه و کبودم می کنه همش از خونه پرتم می کنه بیرون حالا حداقل بزار یه چیزی بگم که با دلیل کتکم بزنه و بیرونم کنه که دلم نسوزه.
جمع خانوادگیمان همیشه برایم دلپذیر است چرا که با حضور رضا و فرشته و محمد و سارا خانه همیشه رنگ و بوی شادی می گیرد لحظاتی که به اینجا می آیند آنقدر خوش می گذرد که دلم می خواد همیشه پیشمان بمانند.
دلم برای روزایی که با محمد و رضا آتیش می سوزاندیم و هنوز سارا و فرشته ای نبودند تنگ شده است.چه شبهایی که تا صبح توی حیاط می نشستیم و بازی می کردیم و حرف می زدیم.
روزهای خوبی که گذشتند مثل روزهای خوبی که در گذرند.دلم نمی خواهد کاری کنم که فردا هم افسوس امروز را بخورم.دوست دارم از تمام لحظاتم نهایت استفاده را ببرم.
از زمانی که رضا و محمد ازدواج کردند با اینکه دورتر شدند ولی در عوض دو نفر جدید به جمعمان اضافه شدند که حضور پر رنگشان در خانه برای همه باعث خوشحالیست.فکر نمی کنم عروس و خواهر شوهری در دنیا به خوبی من و فرشته باشند یا زن عمو و برادرزاده ای به خوبی من و سارا.سارا و فرشته را به اندازه ی خانواده ام دوست دارم. به قول مادر" از هر چی شانس نیاوردیم به جاش از عروس شانس آوردیم فرشته و سارا هر دو ماه و خانومن."البته این ضرب المثل است و یادم نمیاید تا به حال مشکلی برایمان پیش امده باشد که نتوانیم حلش کنیم.
شبمان با خبر فوق العاده خوب سارا هیجان انگیزتر شد...من به زودی صاحب یک دختر عمو یا پسر عموی جدید می شدم!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل دوم

صبح بی حال و کسل از خواب بیدار شدم سخت ترین کار دنیا برای من صبح زود بیدار شدنه.با اینکه تمام دوازده سال دوران تحصیلم و سه سال دانشگاه رو هر روز ساعت 7 بیدار شدم ولی هنوز عادت نکردم و به سختی و هزار مکافات از خواب بیدار میشم.وقتی می خوام ساعت 7 از خانه خارج شم از ساعت 6 ساعت کوک می کنم تا ساعت هفت هر 5 دقیقه یک بار ساعت بینوا زنگ می زنه و دوباره من برای 5 دقیقه بعد تنظیمش می کنم.این برنامه تا هفت ادامه دارد و راس ساعت هفت که می خوام دوباره برا ی پنج دقیقه دیگه ساعت رو بزارم با دیدن عقربه های ساعت به خودم میام و مثل جت حاضر می شم و تموم مسیر را تا سر خیابون می دوم.البته از وقتی می رم دانشگاه فقط تا جلوی در خانه می دوم در نتیجه من چندین ساله که جز روزای تعطیل صبحانه نخوردم.این کار برام عادت شده و گاهی حتی گذر زمان رو از ساعت 6 تا 7 حس نمی کنم.
امروز هم مثل همیشه ساعت بینوا از 6 شروع به زنگ زدن کرد و در نهایت من ساعت 7 بیدار شدم و به شیوه ی همیشگی حاضر شدم و به سمت راه پله ها دویدم.پدر و مادر سر میز صبحانه نشسته بودند و صحبت می کردند.مادر با دیدن من که مشغول پوشیدن کتونیم جلوی در ورودی ساختمون بودم با حرص گفت:
-سلامت کو دختر؟چی می شه اگر دو دقیقه زودتر از خواب بیدار شی؟قرآن خدا غلط می شه؟
با خنده گفتم:
-ببخشید سلامم یادم رفت سلام مامان سلام بابا.نه قرآن خدا غلط نمی شه ولی من عادت کردم و از قدیم گفتن ترک عادت موجب مرض است.
با بستن دومین بند کتونیم برای مامان و بابا دستی تکان دادم و به سمت در حیاط دویدم.
در حیاط رو که باز کردم مهسان رو دیدم که توی ماشینش نشسته بود و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داده بود.
در جلو رو باز کردم و با لبخندی ملیح و عذر خواهانه گفتم:
-سلام دوستم ببخشید دیر کردم قول می دم فردا زودتر بیام که تو هم معطل نشی.
مهسان با خنده سری تکون داد و گفت:
-علیک سلام خانم خانما.من می تونم از تو خواهش کنم قول ندی؟این جمله رو سه ساله که هر روز صبح برام تکرار می کنی.
سعی کردم خودم رو شرمنده نشون بدم ولی مهسان فوری گفت:
-ترو خدا از این اداهای تکراری در نیار هم من می دونم هم تو که اصلا پشیمون نیستی و خواب رو به قول و قرارت ترجیح می دی منم دیگه عادت کردم و زود نمیام و زیاد معطل نمی شم.
خندم گرفت دستم کاملا براش رو بود.من و مهسان سال اول دانشگاه با هم دوست شدیم و سن دوستیمون 3 سال بود ولی عمق دوستیمون خیلی بیشتر از این چیزا بود و مهسان برای من مثل خواهر نداشته ام بود شاید حتی عزیزتر.می دونم که حتی اگر یک خواهر هم داشتم نمی تونستم به اندازه ی مهسان دوستش داشته باشم.مهسان بهترین دوست دنیا بود.
مثل همیشه سر کلاس خمار و خواب آلود بودم.بعد از کلاس با مهسان نهار خوردیم و توی شهر گشتی زدیم نه من حوصله داشتم برم خونه نه مهسان پس ترجیح دادم توی شهر دوری بزنیم و بعد بریم خونه.
وقتی وارد خانه شدم از بی حوصلگی چند ساعت قبل خبری نبود و کاملا شاد و سرحال بودم.بوی خاک باران خورده روحم را تازه کرده بود و قطراتش که به صورتم می خورد جسمم را.
با صدای بلند شروع کردم به شعر خوندن.
بارون رو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس می کن پیش منی
وقتی که بارون می باره
....
مامان کنار در ورودی ایستاده بود و چرخیدن من را زیر باران نگاه می کرد چند ثانیه بعد خودش هم کنار نرده ها ایستاد و من رو تو خوندن شعر همراهی کرد.ولی خوندن من کجا و خوندن مامان کجا.مامان انگار با اعماق وجودش این شعر رو می خوند.
شیطنتم گل کرد و با لبخندی مرموز گفتم:
-سلام مامان خانم.واسه کی با این همه احساس شعر می خونی؟
لبخند قشنگی زینت بخش چهره ی مهربون مامان شد.
-سلام دخترم.هر وقت باران می اومد بابات این شعر رو برام می خوند ولی تازگی ها انقدر سرش شلوغ شده که شما ها رو یادش رفته چه برسه به من.
لحن مامان دیگر شاد نبود انگار غمی داشت.
با این که به عشق ایمان دارم و مطمئنم که زندگی بدون عشق هیچ لذتی نداره ولی می دونم که غم همسایه ی دیوار به دیوار عشقه همینم باعث شده تا حالا از عشق و علاقه به جنس مخالف دوری کنم.
"یه بار که نظرم رو به مامان گفتم با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت:
-عشق قشنگه به غمش.
با تعجب به مامان نگاه کردم و او گفت:
-تو هنوز عاشق نشدی وگرنه منو این جوری نگاه نمی کردی.یه روز منظور امروز منو می فهمی."
ولی امروز که 21 سال سن دارم هنوز هم نمی دونم که عشق چرا به غمش قشنگه.
توی همه ی رمانا عشق رو با غم به تصویر کشیدن یا توی قصه ی لیلی و مجنون شیرین و فرهاد و......
صدای مامان منو به خودم آورد:
-دختر چرا وسط حیاط خشکت زد؟دوباره من یه چیزی گفتم تو رفتی تو رویا؟
بدو بیا تو الان که هر دوتامون سرما بخوریم.
دستم را گرفت و من را همراه خودش به داخل اتاق برد ولی ذهن من هنوز درگیر عشق و غمش بود.
*****
امروز هم مثل هر روز برنامه ی بیدار شدن از خواب و دیر کردن پا برجا بود فقط یه چیزی فرق می کرد.این بار مهسان عصبانی بود و اگر ثانیه ای دیرتر رسیده بودم برای اولین بار مجبور می شدم تنها برم دانشگاه.
در ماشین رو که باز کردم و سوار شدم صدای داد و بیدادش بلند شد:
-می میری یه کم زودتر از خواب بیدار شی؟مردم از بس جلوی در خونه ی شما انتظار کشیدم.
صداش بغض داشت.با تعجب نگاهش کردم باید حرفی می زدم آروم گفتم:
-سلام مهسان چی شده؟
دوباره با همون صدای بغض دار داد زد:
-زهر مارو سلام.
با تعجب بیشتری بهش نگاه کردم.اونم به سمت من برگشت و نگاهم کرد.یه دفعه اشکاش جاری شد.
سرش را در آغوش گرفتم چند دقیقه ای گریه کرد و بعد که کمی آروم شد خودش رو از آغوشم بیرون کشید و نجوا گونه گفت:
-ببخشید نباید سرت داد می کشیدم.
بدون هیچ حرف دیگری ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.از خونه تا دانشگاه سه بار نزدیک بود تصادف کنیم و دو بار هم مسیر رو اشتباهی رفت توی حال خودش نبود .جلوی در دانشگاه که رسیدیم با تذکر من ایستاد.برگشت و بهم نگاه کرد غمی توی نگاه پریشونش موج می زد احساس کردم که نیاز داره باهام صحبت کنه.از ماشین پیاده شدم و در سمت راننده رو باز کردم و به مهسان گفتم:
-برو اون ور بشین.
این بار اون با تعجب نگاهم کرد.باید حرفی می زدم یا دلیلی می آوردم:
-حوصله ی دانشگاه رو ندارم.پشت فرمون نشستن تو هم به صلاح نیست بهتره امروز نریم دانشگاه به جاش می ریم یه جای خوش آب و هوا و کمی با هم صحبت می کنیم.
حالت نگاهش تغییر کرد چشمای زیباش پر از تشکر شد.بدون این که از ماشین پیاده شود روی صندلی کناری خزید.با این که تمام حواسم پیش درس استاد و دانشگاه بود ولی چاره ای نداشتم و نمی تونستم مهسان رو تنها بذارم.خندم گرفت هر روز لحظه شماری می کردم که کلاسا زودتر تموم شه ولی امروز که مهسان به من احتیاج داشت دلم هوای درس و دانشگاه کرده بود.حق با رضا بود من یه کم غیر طبیعی بودم.
***********
تنها جایی که به ذهنم رسید پاتوق همیشگیمون بود.
هر وقت دلمون می گرفت دو تایی می رفتیم پارک نزدیک خونه ی مادربزرگ مهسان.جای دنج و خلوتی بود و اکثر اوقات خلوت بود.با ناراحتی و افسوس به صندلی همیشگیمون نگاه کردم.دو تا از این کبوترای عاشق که امروز عاشقن فردا فارق صندلی مارو اشغال کرده بودند.ته دلم چند تا فحش نثارشون کردم.
به ناچار به سمت صندلی کنار حوض رفتم و مهسان رو که هنوز چشماش خیس از اشک بود دنبال خودم کشیدم.
وقتی روی صندلی نشستیم چند دقیقه سکوت کردم احتیاج داشتم فکر کنم.شرایط روحی مهسان طوری نبود که بخوام وادار به حرف زدنش بکنم.اون احتیاج به آرامش داشت و در عین حال نیاز داشت خودش رو خالی کند بعد از سه سال روانشناسی خوندن دیگه این قدر شعورم می رسید که نمی شه یه دفعه سر صحبت رو باز کنم.
قطرات آب که از فواره ی حوض روی سر ما می ریخت به من آرامش عجیبی داد.احساس کردم آروم شدم.قطرات باران مانند آب اضطرابم رو از بین برد.داشتم به آرامش عجیبی که بهم دست داده بود فکر می کردم که صدای مهسان من رو از عالم خودم بیرون کشید:
-آخه چرا سرنوشت من اینجوریه؟چرا انقدر بد شانسم؟بعد از سالها تازه داشتم به کسی دل می بستم چرا باید یک دفعه این جوری بشه؟من خسته شدم رخساره خسته شدم می فهمی؟!
با این که نمی فهمیدم ولی سرم را به نشانه ی تایید تکون دادم.
-می دونی رخساره شاید تقصیر خودم بود نباید بهش اعتماد می کردم.نباید بهش دل می بستم.اون یه رذل پست بود که فقط جسم منو می خواست.
هق هق گریه باعث شد چند ثانیه مکث کند.
چشمام گرد شده بود احساس کردم هر لحظه ممکنه از سرم پرت شه بیرون.نمی فهمیدم مهسان در مورد کی حرف می زنه.تا جایی که می دونستم کسی توی زندگی مهسان نبود ولی حالا حرفای جدید می شنیدم.
-در مورد کی صحبت می کنی مهسان؟
صدای گریه اش بلند تر شد و در بین هق هق گریه اش شنیدم که گفت:
-در مورد اون عوضی ظاهر نما.......احسان کثافت.....حق داری تعجب کنی رخساره....آخه من احمق به تو هم نگفته بودم.....من تازه دو ماه بود که با هاش دوست شده بودم........
چشمام سیاهی رفت فکر کنم آخر سر از توی کاسه ی سرم پرت شدن بیرون چند ثانیه که گذشت دوباره دیدم طبیعی شد.نه مثل اینکه خداروشکر سر جاشون بودند.
نمی دونستم باید چی بگم.
خودش رو کنترل کرد و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-رخساره همه ی حرفاش دروغ بود.نه مامان باباش خارج از ایران بودند نه پولدارن نه تحصیلات داره نه هیچ چیز دیگه ای.دیروز بهم گفت که باهاش برم مهمونی تولد یکی از دوستاش.....منم حماقت کردم و رفتم.....رخساره به خدا جهنم بود مهمونی نبود.......اولش همه چیز عادی بود فقط یه کم لباساشون عجیب غریب بود ولی بعدش درای ساختمون رو قفل کردن و پرده کشیدن و شروع کردن قرص خوردن و عجیب غریب تکون خوردن.این چیزا رو فقط توی تلویزیون دیده بودم.تقصیر خود خاک برسرم بود.احسان هم کلی مشروب خورده بود دیگه نذاشتم قرص بخوره.بهش گفتم ترو خدا منو از این جا ببر خندید گفت درا قفله بیا بریم توی یکی از اتاقا تا مراسمشون تموم شد.من احمقم انقدر ازاون آدمای عجیب غریب ترسیده بودم که ترسم از تنهایی با احسان از بین رفت و باهاش رفتم.همین که رفتیم توی اتاق در را قفل کرد بهش گفتم چرا در رو قفل کردی دوباره همون جوری خندید و گفت اینا توی حال خودشون نیستن ممکنه یهو بیان توی اتاق.........فکر نمی کردم انقدر عوضی باشه......رخساره بد بخت شدم بدبخت...........هر چی جیغ زدم هیچ کس نیومد کمکم......آخه آدمی اونجا نبود که بیاد کمکم فقط یک مشت حیوون اونجا بودن........
هق هق گریه نمی گذاشت دیگه حرف بزنه نیازی هم نبود که چیزی بگه فهمیدم که چی شده.سعی کردم آرومش کنم.
سرش را در آغوش گرفتم و پا به پاش گریه کردم حال منم بهتر از مهسان نبود یک دفعه احساس کردم دستم خیلی سنگین شده.دیگه صدای گریه ی مهسان نمی اومد.از هوش رفته بود.هول شده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم.خوابوندمش روی صندلی پارک و از حوض کنار نیمکت آب پاشیدم روی صورتش ولی به هوش نیومد.به سمت نیمکت همیشگی دویدم و با گریه از اون خانم و آقا خواهش کردم که کمکمون کنند با کمک اون آقا مهسان رو بلند کردیم و داخل ماشین بردیم.با سرعت رفتم بیمارستان.دچار افت فشار شدید شده بود.
صدای دکتر مدام توی گوشم می پیچید:
-اگر دیرتر رسونده بودیش کاری از دست ما بر نمی اومد ولی خدا رو شکر الان حالش کمی بهتره.
همون طور که به حرفهای دکتر گوش می کردم حس کردم تنم داره از ضعف می لرزه به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت 7 شب بود و من از دیشب بعد از شام دیگر چیزی نخورده بودم.با تموم شدن حرفای دکتر کنار دیوار از هوش رفتم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل سوم

مامان روی صندلی کنار تخت نشسته بود و منتظر بود تا سرم من تموم شه.فکرم هنوز درگیر اتفاقی بود که برای مهسان افتاده بود.باورم نمی شد که این اتفاق افتاده باشه.مهسان دختر عاقلی بود ولی باید باور می کردم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.توی این سه سال مهسان انقدر عاقلانه رفتار کرده بود که در باورم نمی گنجید بتونه اشتباه هم داشته باشه.
من هرگز احسان رو ندیده بودم ولی ته دلم حس نفرت و انزجار عجیبی نسبت بهش داشتم.دلم می خواست می تونستم این کارش رو تلافی کنم افسوس که من دختر بودم و توان تلافی نداشتم....
سرم را به سمت مامان که داشت کتاب می خوند چرخوندم.
-مامان می شه یه سر بری پیش مهسان؟نگرانشم.
-قبل از اینکه تو بهوش بیای پیشش بودم.ولی باشه دوباره بهش سر می زنم.
مامان نزدیک در اتاق بود که دوباره صداش کردم:
-مامان؟
-جانم؟
-به مامان و باباش که خبر ندادید؟
-مگه می شه خبر نداده باشم ولی باباش گفت کار دارم نمی تونم امشب بیام مامانشم گفت سعی می کنه بیاد ولی هنوز نیومده.
سری با تاسف تکون داد و زیر لب گفت:
-این چه سرنوشتیه که این بچه داره؟
می دونستم منتظر جواب نیست پس سکوت کردم.مامان که رفت توی فکر و خیال غرق شدم.
دلم گرفته بود.از بی معرفتی ها و پستی ها از شهوت رانی ها و هوس بازی ها.کاش می شد کاری کرد کاش می شد جلوی این فجایع رو گرفت ولی..........
شاید مهسان هم مقصر بود که به یه تازه از راه رسیده اعتماد کرده بود.
********
من بعد از تموم شدن سرم با کلی تذکر از جانب دکتر که مدام تذکر می داد هواسم باشه و دیگه روی برنامه غذا بخورم و همیشه شکلات توی کیفم داشته باشم و در همچنین شرایطی بخورم و....مرخص شدم ولی مهسان باید تا صبح توی بیمارستان می موند مامان هر چی اصرار کرد پیشش بمونه دکترش قبول نکرد و گفت نیازی نیست.
توی راه بابا با تاسف سری تکون داد و گفت:
-خانم مادر مهسان آخر سر نیومد بیمارستان؟
مامان با صدایی بغض دار گفت:
-نه......خدا ازشون نمی گذره ....یکی نبود بهشون بگه شما که نمی تونید بچه نگه دارید خوب چرا بچه دار می شید...
بابا هم با لحنی پر افسوس گفت:
-دلم خیلی براش می سوزه توی این سه سال که با رخساره دوست یک بار هم نشده این دختر رو ببینم و دلم نسوزه.همیشه در ته خنده هاش غمی هست کاش می شد کاری براش کرد....
واقعا حق با بابا بود.مهسان خیلی تنها بود.وضعیت زندگیش دل هر کسی رو براش آب می کرد واقعا کاش می شد بهش کمک کرد.
مهسان 17 ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند.مادرش وقتی سه ماه از طلاقش گذشت با همکارش ازدواج کرد و پدرش هم که سه سالی بود که ازدواج کرده بود و دلیل اصلی طلاقشون هم همین بود.گویا منشی آقای بهرامی یه بیوه زن جوون بوده که آقای بهرامی از روی خیر خواهی باهاش ازدواج می کنه و از سر خیر خواهی هم یک خواهر برای مهسان میاره.مادر مهسان هم وقتی جریان رو می فهمه بعد از کلی جنگ و دعوا تقاضای طلاق می کنه بلکه شوهرش به خودش بیاد و اون زن رو طلاق بده ولی آقای بهرامی سو استفاده می کنه و ازش جدا می شه رها خانم هم که نمی خواسته کم بیاره سریع با همکارش ازدواج می کنه تا به شوهر سابقش نشون بده که برای اون هم شوهر کم نیست ولی توی این کش مکش ها و لج و لجبازی ها هیچ کدومشون به مهسان فکر نمی کنن و آینده ی مهسان رو در نظر نمی گیرن.
سه ماه اول که رها خانم هنوز ازدواج نکرده بود مهسان با او زندگی می کرد ولی وقتی ازدواج می کنه تازه عروس دوماد مهسان رو می فرستن خونه ی باباش زن باباهه هم لطف می کنه بعد از یک ماه جنجال بزرگی به پا می کنه و مهسان رو می فرسته خونه ی مادرش.بعد از نشست پدر و مادرش با هم قرار می شه مهسان یک هفته خونه ی مادرش باشه و یک هفته خونه ی پدرش.بماند که چقدرتوی این راه در بدری کشید و از نامادری و ناپدریش کنایه شنید.توی این شرایط روحی خراب مهسان درس می خونده برای کنکور.واقعا دختر مقاومی بود که تونست کنکور قبول بشه.روزی که توی دانشگاه ثبت نام کرد به پدرش گفت که دیگه حاضر نیست این خفت رو قبول کنه و در به در خونه ی زن باباش و نا پدریش باشه پدرشم به راحتی قبول می کنه و براش خونه می خره بدون این که در نظر بگیره ممکنه چه اتفاقاتی برای این دختر بیفته....
بعضی از پدر و مادرا فکر می کنن اگر بچه هاشون پول داشته باشن دیگه هیچ نیازی ندارن.پدر مهسان هم از همین دسته بود و مهسان رو غرق در پول کرد تا کمبود پدر و مادرش رو حس نکنه دریغ که مهسان بیشتر از همیشه نبود اونا رو حس می کنه و برای آروم کردن خودش به مردان خیابونی پناه می بره....
کاش پدر و مادرش قبل از اینکه از هم جدا شن چند دقیقه فقط چند دقیقه به سرنوشت مهسان فکر می کردند شاید اگر چند دقیقه برای مهسان وقت می گذاشتن هر گز این اتفاق نمی افتاد اما دریغ و صد افسوس که لحظه ها در گذرند و گذر زمان اشتباه آدمها را به رخ می کشه و ما زمانی به خودمان می آییم که خیلی دیره خیلی....


صبح با عجله از خواب بیدار شدم و حاضر شدم.مهسان امروز مرخص می شد و من باید می رفتم بیمارستان برای ترخیص شدنش.دلم نمی خواست احساس کنه تنهاست و کسی رو نداره.
داشتم کفش می پوشیدم که سر و صدای مامان بلند شد:
-رخساره تو خجالت نمی کشی دختر؟باز می خوای بدون صبحانه بری؟می خوای دوباره مثل دیروز کارت به بیمارستان بکشه؟من از دست تو چی کار کنم دختر؟
توی دلم غری زدم و کمی هم حرص خوردم از این به بعد مامان برای صبحونه دادن به من بهانه داشت و دیگه دست از سرم بر نمی داشت.
-مامان چرا بی خود حرص می خوری؟حالا یک بار من ضعف کردم این جوری نگو می گن دختره غشیه کسی نمیاد خواستگاریا از من گفتن بود.
مامان با چشمای گرد شده به من خیره شد.خندم گرفت:
-مامان جونم جن دیدی؟
مامان با اخم گفت:
-دختر تو چرا انقدر پررو شدی؟ما قدیما اسم خواستگار می اومد هفتاد رنگ می شدیم!
-مامان جان قصه نخور منم حرف خواستگار بیاد با لوازم آرایش هفتاد رنگ می شم.
با شیطنت به مامان نگاه کردم.
-برو دختر حیا کن.
-چشم.
سریع کیفم را برداشتم و به سمت در حیاط دویدم.
-کجا می ری وایسا صبحانه تو بخور رخساره.
-مامان دارم می رم حیا کنم دیگه.
خودم از حرفم خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم.
مامان به دنبال من اومد و گفت:
-اول این لقمه رو بخور بعد برو حیا کن.
لقمه رو گرفتم و با خنده خوردم.
-سرورم رخصت مرخصی می دید؟
-برو بچه جون زبون نریز.
گونه ی مامان رو بوسیدم و به سمت ماشین رضا که دیشب با کلی التماس ازش قرض کرده بودم رفتم.کلید رو که به در ماشین انداختم یادم افتاد به مامان نگفتم امشب خونه نمیام سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدم
-کیه؟
-مامان منم خواستم بگم شب نمیام خونه ی مهسان می مونم.
-اگر مهسان رو بیاری اینجا بهتر نیست؟؟
-نه مامان مهسان قبول نمی کنه.
-حالا تو بهش بگو اون مریضه لازمه کسی ازش مراقبت کنه.
فهمیدم هر چی بگم فایده ندارد و مرغ مامان یک پا داره بهتر دیدم الکی قبول کنم.
-باشه مامان ببینم چی می شه.
خداحافظی کردم و سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم.به ساعتم نگاه کردم حدود ده صبح بود.
وارد بیمارستان که شدم جلوی در خروجی بیمارستان مهسان رو دیدم که داشت با مامانش می رفت ترجیح دادم خودم رو نشون ندم ممکن بود مهسان پشیمون بشه دلم می خواست کنار مامانش باشه شاید بتونه با مشکلش کنار بیاد.
برگشتم و سوار ماشین رضا شدم و از محوطه ی بیمارستان خارج شدم.داشتم فکر می کردم تا تصمیم بگیرم کجا برم.حوصله نداشتم برم خونه ی خودمون فرشته هم که الان سر کار بود.مهسان هم که احتمالا می رفت خونه ی مامانش اینا.جایی برای رفتن نداشتم ترجیح دادم کمی توی خیابونا بچرخم و بعد بروم خونه.
از در خونه که وارد شدم صدای مامان رو شنیدم که داشت تلفنی با کسی حرف می زد:
-وای راست می گید؟کی میاید؟
نمی دونم مخاطبش چی گفت که مامان از خوشحالی جیغی کشید و گفت:
-بی صبرانه منتظرتون هستم بچه ها هم میان؟
دوباره مخاطبش چیزی گفت و مامان سریع گفت:
-خدا رو شکر مسعود خیلی خوشحال می شه.
-.........
-خیلی خوشحال شدم منتظرتونیم.
-.........
-به بقیه هم سلام برسونید خداحافظ.
حرف مامان که تموم شد کفشم رو در آوردم و وارد سالن شدم آخه دیگه چیزی برای گوش دادن وجود نداشت!
مامان روی صندلی میز تلفن نشسته بود و حواسش به من نبود لبخند عمیقی هم روی لباش خود نمایی میکرد.مجبور شدم اعلام حضور کنم تا متوجه ام بشه.
-سلام مامان خوشگ.....
نتونستم جمله ام رو تموم کنم چون با اولین کلمه ترسید و از جا پرید.
-ورپریده چرا مثل آدم نمیایی تو خونه؟مگه قرار نبود پیش مهسان باشی هان؟نمی گی من می ترسم؟
در حین گفتن این کلمات دستش روی سینه اش بود و مشخص بود خیلی ترسیده.
-مامان جون چه جواب سلام طولانی ای بهم دادید!
مامان سعی کرد لبخدش رو پنهان کنه.
-علیک سلام ولی این حرفا از جرمت کم نمی کنه.
خندیدم.
-قبول ببخشید که با کلی سر و صدا اومدم تو خونه ولی شما حواست نبود و متوجه اومدن من نشدی راستی با کی حرف می زدید؟
با این جمله همه ی قرقراش و ترسش رو فراموش کرد و با هیجان گفت:
-عمو مصطفی و بچه هاش دارن بر می گردن ایران می خوان برای همیشه بمونن.
اسم عمو مصطفی منو به گذشته کشوند به روزای خوب بچگی.وقتایی که برای تولد و عید و قبولی توی سال تحصیلی کلی هیجان زده می شدیم و منتظر هدیه ی عمو می ماندیم هدایایی که همیشه غافلگیرمون می کرد.
عمو مصطفی با این که ازمون دور بود ولی فراموشمون نکرده بود.من فقط یک بار تو تمام این 21 سال عمرم عمو مصطفی رو دیده بودم ولی دوسش داشتم.هر کس دیگه ای هم جای من بود این عموی دور ولی پر محبت رو دوست داشت.عمویی که همیشه به فکر ما بچه ها بود و هوامون رو از راه دور داشت.ولی در این بین قشنگ ترین هدایا همیشه برای من بود.منی که همه از بچگی عروس عمو مصطفی حسابم می کردند.....
یک دفعه حس عجیبی بهم دست داد.حسی که براش تعریفی نداشتم حسی از شادی و غم از عشق و نفرت و....تمام حسای خوب مال عمو و زن عمو بود و همه ی حسای بد برای رهام.
حس می کردم با اومدنشون زندگیم بهم می ریزه و تمام زندگیم تحت الشعاع قرار می گیره.حس بدی داشتم نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.شب بدی رو گذروندم و همه ی شادیم مثل حباب بر آب از بین رفت.دیگه حتی برای آمدن زن عمو و عمو خوشحال نبودم.
صبح بدون دردسر سریع بیدار شدم دلم می خواست از مهسان کمک بگیرم.وقتی ساعت هفت در حیاط رو باز کردم و بیرون رفتم مهسان هنوز نیامده بود.چند دقیقه که بی تاب منتظر ایستادم مهسان رسید و با چشمایی که از تعجب گرد شده بود به من نگاه کرد از حالت نگاهش خندم گرفت مهسان چشمای درشت و زیبایی داشت وقتی چشماش رو گرد می کرد چشمای مشکیش مثل دو تا تیله ی براق و مشکی رنگ می شد و دل من براش ضعف می رفت دیگه وای به حال مردا.
خندان سوار ماشین شدم.حالت نگاه مهسان باعث شده بود تمام اضطراب و نگرانیم رو از یاد ببرم و خنده رو روی لبام برای چند دقیقه مهمون کرد.مهسان چشماش رو با دست مالید و خیره خیره نگاهم کرد و به شوخی گفت:
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
-جون مهسان یکی بزن تو گوشم ببینم خوابم یا بیدار.
از ته دل خندیدم و گفت:
-علیک سلام عزیزم صبحت بخیر.
خودشم خندش گرفت ولی جواب من رو نداد و از ماشین پیاده شد و دستش رو گرفت دو طرف چشماش و به آسمون خیره شد.چند دقیقه که به آسمون نگاه کرد سرش رو خم کرد و از شیشه ی ماشین گفت:
-رخساره جون من بگو خورشید از کدوم طرف در اومده؟
با خنده گفتم:
-بچه سوار شو کارت دارم.
خندید و سوار شد و گفت:
-پس بگو کارم داری که زود بیدار شدی اومدی بیرون حالا بگو چی شده حتما اتفاق بی سابقه ای افتاده.خواستگار برات اومده هول کردی صبح زود بیدار شدی و می خوای به من پزش رو بدی؟
خنده از روی لبام محو شد.حرفش یه جورایی درست بود.وقتی سکوتم را دید به طرفم برگشت و گفت:
-وا چرا یهو این جوری شدی؟
وقتی دوباره با سکوت من روبرو شد ادامه داد:
-خوب مثل این که مجبورم حدس بزنم.بیست سوالیه دیگه.خوب قضیه در مورد ازدواجه؟
بازم سکوت کردم نمی دونستم چه جوری بهش بگم.چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-حالا که زبونتو موش خورده لا اقل با سرت آره یا نه بگو خوب؟
خندم گرفت و سرم را تکون دادم.
مشخص بود حرصش در اومده.مهسان خیلی کنجکاو بود و این جور مواقع بی نهایت بی تاب می شد و تا موضوع را کشف نمی کرد ساکت نمی شد.
-خوب سرت رو در مورد سوال اول تکون بده دیگه می گم در مورد ازدواجه؟
سرم را به نشونه ی مثبت تکون دادم.
-خواستگار برات اومده؟
سرم را به نشانه ی منفی تکون دادم.
-خواستگار می خواد بیاد؟
شونه ام رو به نشونه ی تردید و ندانستن بالا انداختم.
با حرص گفت:
-شونه نداشتیم فقط سر قبوله دوباره می پرسم قراره خواستگار بیاد؟
خوشم می اومد حرصش رو در بیارم.دوباره شونه ام رو بالا انداختم.
با حرص زد تو سرم و گفت:
-به درک.....
چند ثانیه مکث کرد بلکه من طاقتم تموم شود حرف بزنم ولی من حرفی نزدم.
چند دقیقه بیشتر طاقت نیاورد:
-خوب جون بکن بگو چه خبر شده دیگه.
وقتی دید چیزی نمی گم عصبانی شد و ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.
-حرف می زنی یا نه؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.
مشخص بود خیلی عصبیه ولی خودش رو کنترل کرد:
-باشه به همون روش قبلی ادامه می دیم.کسی که قراره بیاد رو دوست داری؟
سرم را به نشونه ی منفی تکون دادم.
-اون تو رو دوست داره؟
به نشونه ی ندانستن شونه بالا انداختم.
-خاک بر سرت که هیچی نمی دونی........داری عصبانیم می کنی خوب جون بکن و حرف بزن دیگه.
واقعا داشت عصبانی می شد.نگاهش کردم.دستش رو به نشونه ی تهدید بلند کرد و گفت:
-حرف می زنی یا یه جوری بزنم که صدای اون حیوونه رو بدی؟
خندم گرفت تو اوج عصبانیت هم شوخی می کرد.دیگه سکوت جایز نبود هر لحظه ممکن بود از شدت عصبانیت منفجر بشه.
-خیلی ناراحتم مهسان.....
با خوشحالی نگاهم کرد سریع گفت:
-چرا؟
-من می گم ناراحتم تو خوشحال می شی؟
-نه دیوونه من برای چیزه دیگه خوشحالم حالا بگو چرا ناراحتی؟
تودلم گفتم می دونم برای ارضای حس فضولیته که انقدر خوشحالی فضول خانم ولی جرات نکردم به زبون بیارم.دوست داشتم کمی اذیتش کنم پس فقط گفتم:
-من نمی خوام با رهام ازدواج کنم آخه من اصلا اونو نمی شناسم....
-رهام کیه؟چرا از من مخفیش کردی؟
-دیوونه می گم منم تا حالا ندیدمش.
-آهان خوب حالا کیه؟
-پسر عموم.
با تعجب نگاهم کرد.
-محمد مگه پسری که بتونه با تو ازدواج کنه داره؟چرند می گیا رخساره حالت خوب نیست.
-نه بابا پسر عمو مصطفی رو می گم.
-آهان خوب خوب مگه اون اومده ایران؟
-نه.
-زنگ زده ازت خواستگاری کرده؟
-نه.
-عموت حرفی زده؟
-نه.
با یک حالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-پس چرا فکر می کنی می خواد باهات ازدواج کنه؟
حق داشت من از این قضیه که اسم ما دو تا روی همه تا حالا بهش چیزی نگفته بودم.
-بابا بزرگم قبل از مرگش مارو برای هم در نظر گرفته بوده.
با شادی دستش رو به هم کوبید و گفت:
-آخ جون یه ماجرای باحال یعنی می خوان ترو به زور شوهر بدن؟از اینا که جای داماد عکس می زارن سر سفره ی عقد؟
-نه بابا می گم هنوز کسی حرفی نزده ولی....
-ولیو کوفت ولیو درد خوب جوون مرگ شدم بگو چه خبره دیگه.
دستم رو به نشونه ی تسلیم بلند کردم و گفتم:
-باشه باشه الان می گم.دیروز عمو مصطفی زنگ زد و گفت دارن میان.
-خوب؟
-وقتی بیان حتما حرف گذشته رو پیش می کشن دیگه.
-خوب؟
-اون وقت ما مجبور می شیم با هم ازدواج کنیم.
-خوب؟
-خوب و درد چی چیو خوب؟
-آهان یعنی می گم پدرت می خواد ترو به زور بده به اون پسره .... اسمش چی بود؟
-رهام.
-آهان می خواد به زور ترو بده به رهام؟
-نه حرفی نزده ولی به هر حال بعدا می گن دیگه.
-آهان یعنی تو از الان نگران اون موقعی؟
-آره
-پسره زشته؟
-نه اتفاقا چهره ی جذابی داره.
-تحصیلات نداره؟
-چرا فوق لیسانس معماریه.
-از اوناست که جنبه نداشته رفته خارج خراب شده؟
-نه عمو خیلی ازش تعریف می کنه.
-پس معتاد وخراب و بد اخلاق و اینا نیست؟
-نه البته مطمئن نیستم ولی عمو خیلی ازش تعریف می کنه.
-وضع مالیش بده؟
-نه مثل اینکه اونجا برای خودش خونه و زندگی داره.
با همون حالت مخصوص به خودش نگاهم کرد و گفت:
-مطمئنی اون میاد ترو بگیره؟
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
-وای راست می گیا شاید اون منو نخواد.
-یعنی الان خوشحالی؟
-آره خوب اگر اون منو نخواد خیلی خوب می شه.راحت می شم.اصلا باید یک کاری کنم که اون منو نخواد.
مهسان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
-فقط می تونم بهت بگم خاک بر سرت.
با تعجب نگاهش کردم.
-آخه چرا؟
-به خاطر اینکه پسر به این خوبی رو نمی خوای تازه خودت هم پیش پیش مطمئنی که اون ترو می خواد در ضمن اصلا هم برای دیدن عموت خوشحال نیستی تازه می خوای خودت رو خل و چل نشون بدی در ضمن.....
-ااااااااا بسه دیگه چقدر دلیل میاری خوب من می ترسم.اگر من از اون خوشم نیاد ولی اون منو بپسنده چی اگه مجبورم کنن باهاش ازدواج کنم چی؟
-چرا بر عکسش رو در نظر نمی گیری؟
خندان گفتم:
-عمرا من فقط نگرانم که اون بد بخت دل به من نبازه.
مهسان بهم نگاه عجیبی کرد و گفت:
-بعید نیست همین الان هم عاشق باشی که این جوری شدی.
-نه.
صدای نه بلند من هم خودم رو ترسوند و هم مهسان رو.مهسان ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و دیگه تا دانشگاه حرفی نزد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قصل چهارم

تموم روز رو در افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه درسا و حرفای استادا هم نشدم.ذهنم درگیر اومدن عمو و خانواده اش بود.
هم دلم می خواست زودتر بیان و این اضطراب و استرس تموم شود هم از اومدنشون می ترسیدم حتی خودمم هم نمی دونستم چی می خوام فقط اضطراب کشنده ای داشتم.
انقدر در خودم غرق بودم که حتی مشکل مهسان و ناراحتی دیروزش رو فراموش کرده بودم.
مهسان هم که حال خراب مرا دیده بود سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.توی راه برگشت بودیم داشتم به اتفاقات دیروز فکر می کردم که یاد حادثه ای که برای مهسان رخ داده بود افتادم.یک دفعه به سمتش برگشتم و گفتم:
-مهسان راستی دیروز اومدم بیمارستان دنبالت ولی دیدم با مامانتی دیگه نیومدم جلو.
مهسان که از حرف زدن ناگهانی من تعجب کرده بود لبخند زد و گفت:
-خاک بر سرت چرا یک دفعه مثل جن زده ها می شی؟
چند لحظه مکث کرد و بعد پوزخند به لب ادامه داد:
-چه عجب یادت افتاد مهسان بدبخت چه بلایی سرش اومده.
بغض رو توی صداش حس می کردم از خودم بدم امد حق نداشتم انقدر نسبت بهش بی تفادت باشم.
-ترو خدا ببخشید من فکرم خیلی مشغول بود ولی این دلیل نمی شه ترو فراموش کنم من دیروز اومدم بیمارستان ولی فکر کردم اگر با مادرت باشی برات خیلی بهتره.
نیشخندی بهم زد و گفت:
-مادرم؟گاهی فکر می کنم اینا منو از سر راه پیدا کردن.
با تعجب نگاهش کردم.
-اونجوری نگاهم نکن رخساره تو نمی دونی من دیروز چه حالی بودم و چقدر به حضورت کنارم احتیاج داشتم کاش منو با مادرم تنها نمی گذاشتی....ولی بهتر شد لا اقل تکلیفم مشخص شد.
-چی شده مهسان؟دیروز دوباره بحثتون شده؟
-بحث؟نه عزیزم حرف آخر رو اول زد.دیروز همش منتظر بودم تا تو بیای و با هم بریم خونه که دیدم مامانم از در اتاق اومد تو و گفت اومده دنبالم تا با هم بریم خونه نمی دونی چقدر خوشحال بودم تازه داشتم باور می کردم منم خانواده دارم.تمام مدتی که داشتم لباسای بیمارستان رو عوض می کردم و از بیمارستان بیرون می اومدم حال خوبی داشتم با خودم می گفت تو دیوونه یی مادر به این خوبی داری الان هم می رید با هم صحبت می کنید تمام مشکلاتت رو بهش می گی و خودت رو سبک می کنی و از مادرت کمک می خوای.از بیمارستان که بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم جای خونه ی خودش رفت سمت خونه ی من گفتم اشکال ندارد می ریم اونجا دوتایی مگه من از مادرم به اندازه ی یک شب سهم ندارم مامان رو پیش خودم نگه می دارم.رخساره باورت نمی شه حتی از ماشین هم پیاده نشد و من رو جلوی در از ماشین پیاده کرد و گفت:
"مهسان جان برو خونه استراحت کن منم برم خونه غذا درست کنم الان رسولی(شوهرش)میاد دوست ندارم بفهمه تو بیمارستان بودی و من هم صبح پیش تو بودم می فهمی که؟"
رخساره نمی دونی چه حسی داشتم حالم از خودم از اون و از زندگیم بهم می خورد یعنی تمام سهم من از مادرم همین بود؟
نمی دونستم چی بگم دلم خیلی برای مهسان می سوخت کاش می تونستنم بهش کمک کنم و روح زخمیش رو آروم کنم ولی می دونستم که کاری ازم بر نمیاد.
-خیلی متاسفم مهسان کاش ولت نمی کردم و نمی رفتم و خودم می بردمت خونه یا حداقل می اومدم پیشت می موندم.
-نه رخساره جان اتفاقا خوب شد توی تنهاییم با خودم خلوت کردم و سنگامو با خودم وا کندم من دیگه هیچ توقعی از هیچ کس ندارم من تازه فهمیدم چقدر تنها هستم تنها کسایی که من توی این دنیا دارم تو و خانواده ات هستید دیگه هیچ وقت هیچ انتظاری از اون دو تا نخواهم داشت.هر بلایی هم سرم اومد حقم بود از حماقت خودم بودم اگر بدبخت شدم و آینده ام رو بر باد دادم به خاطر این بود که فکر می کردم می تونم تنهاییم رو یک جوری پر کنم ولی اشتباه می کردم حق من تنهاییه.دیگه نه با هیچ مردی کار دارم نه با پدر و مادرم.
بغضش رو قورت داد و بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
-از تو هم هیچ توقعی ندارم تو هم مشکلات خودت رو داری عزیزم.
اشکام رو از روی گونه ام پاک کردم گفتم:
-تو بی خود می کنی تا آخر دنیا حق داری از من توقع داشته باشی هر کاری از دستم بر بیاد برات می کنم مگه من چند تا خواهر دارم؟یه دونه که بیشتر نیستی عزیزم.
مهسان با چشمای زیباش که لبریز از اشک بود بهم نگاه کرد و بعد گوشه ی خیابون پارک کرد و یک دفعه بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.بی اختیار اشک از صورت من هم جاری شد.چند دقیقه که گریه کرد از بغلم بیرون اومد و اشکاش رو پاک کرد یه نگاه به من کرد و با حالتی که انگار خیلی تعجب کرده گفت:
-وا رخساره چرا داری گریه می کنی؟اتفاقی افتاده؟کسی اذیتت کرده؟بگو خودم حسابشو برسم.
انقدر جدی حرف می زد که چند لحظه با تعجب نگاهش کردم انگار اون نبود که تا همین الان داشت گریه می کرد.یک دفعه هر دو با صدای بلند شروع به خنده کردیم.توی دلم با خودم گفتم دیوونه شدیم وگرنه کدوم آدم عاقلی اینجوری رفتار می کنه؟از فکرم خندم گرفت و چیزایی رو که توی ذهنم می گذشت رو به مهسان گفتم کمی فکر کرد و گفت:
-تو که از اول دیوونه بودی........ولی من.....نه منم حتما دیوونه ام آخه خیلی از تو خوشم میاد از قدیم هم که گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
انتظار داشت که به شوخی ادامه بدم و جوابش رو بدم ولی من فقط تونستم تمام محبتی که توی دلم هست رو توی نگاهم بریزم و با عشقی خواهرانه نگاهش کنم.
علاقه ی من به مهسان علاقه ی عجیبی بود و خیلی زیاد دوسش داشتم وابستگیم خیلی عمیق بود شاید حتی از محمد هم بیشتر دوسش داشتم هر چی باشه مهسان برام مثل خواهر نداشتم بود و هم جنسم بود و من رو بهتر از محمد درک می کرد.
********
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.دستم رو به سمت میز کنار تختم دراز کردم و گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
-بله بفرمایید.
-..............
-الو
-..............
-الو
کسی که پشت خط بود بعد از این همه سکوت به خودش زحمت داد و فوت کرد تو گوشی.
-مردم آزار آخه کی اول صبحی مزاحم می شود؟
دوباره فوت کرد.
-خیلی خوب باشه پس من گوشی رو می زارم کنار تلفن شما هم هر چقدر خواستی فوت کن تو گوشی.
تا خواستم گوشی را از روی گوشم بردارم صدایی از پشت خط گفت:
-تو دهات شما الان اول صبحه؟اگر به ساعت نگاه کنی بد نیستا خوبه رو بروی تخته خوشگل خانم.
صدای فرشته رو شناختم.خندم گرفت واقعا برازنده ی رضا بود هر دو مردم آزار و خروس بی محل بودن.
-تویی فرشته؟مرض داری سر صبحی مزاحم می شی؟
-سلامت کو بی ادب؟خودت مرض داری چون الان سر صبح نیست در ضمن وقتی بهت زنگ زدم و هزینه ی سر سام آور تلفن رو متحمل شدم یعنی کارت دارم بی فرهنگ....
اگر هیچی نمی گفتم تا شب به حرف زدن ادامه می داد.
-سلام خانم خانما امرتو بگو.
-سلام عزیزم ساعت خواب خوبی؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟همه خوبن؟
خندم گرفت دیوونه ای بود که دومی نداشت.
-حرفتو بزن فرشته دوباره چی می خوای؟
صدای خندش بلند شد.
-از کجا فهمیدی من چیزی می خوام؟
-آخه تو فقط وقتی کارت گیره یاد من می افتی!
صدای داد و بیدادش بلند شد.
-خیلی پرویی به خدا من که هر روز به تو زنگ می زنم.واقعا که راست گفتن همه ی خواهر شوهرا بدجنس و تیکه بندازن.
-مراقب حرف زدنت باش عروس خانما!
-نباشم چی کار می کنی خواهر شوهر گرامی؟
-هیچی چی کار می تونم بکنم؟نه از پس خودت بر میام نه از پس شوهرت.
صدای خندش تو گوشی پیچید.
-راست می گی هیچ کس از پس رضا بر نمیاد.
خندم گرفت هر چی رو که دوست داشت می شنید و تکرار می کرد و بقیه رو نشنیده می گرفت.
-پس خودت چی؟کی از پس تو برمیاد؟
دوباره خندید و گفت:
-رضا از پسم برمیاد ولی خدایی اگر انقدر پررو نبودم که نمی تونستم با رضا زندگی کنم!
خودمم خندم گرفت راست می گفت خدا در و تخته رو خوب به هم جور کرده بود.صدای یکی از همکاراش اومد که صداش می کرد.
-رخساره جان من دیگه برم مثل اینکه دارن صدام می کنن.
-باشه عزیزم مرسی که زنگ زدی خداحافظ.
-خداحفظ رخساره جون.
تلفن رو که قطع کردم کلی به حرفاش خندیدم.انقدر حرف زده بود که یادش رفت کارش رو بگه.به ساعت نگاه کردم نزدیک 11 بود حق با فرشته بود دیگه صبح نبود نزدیکای ظهر بود.دوباره تلفن زنگ خورد این بار مطمئن بودم که فرشته است.
-اول کارت رو بگو بعد چرت و پرتاتو.
-تقصیر توئه دیگه انقدرحرف می زنی که کارم یادم می ره.بعد از ظهر میای بریم خرید؟
-چی می خوای بخری؟کجا؟
-آخر هفته عروسیه یکی از همکارامه حوصلم نمیاد تنها برم خرید رضا هم کار داره ولی جاش مهم نیست فقط بریم یه جا که بشه توش یک دست لباس خرید من که خیلی سخت پسند نیستم!
خندم گرفت فرشته مشکل پسند ترین آدمی بود که می شناختم تا همه ی مغازه ها رو نمی گشت چیزی نمی خرید ولی انصافا خوشسلیقه و خوش پوش بود.
-باشه فرشته جون ساعت چند بریم؟
- 3 بریم که تا 5 یا 6 خونه باشیم.
در حالی که می خندیدم گفتم:
-باشه عزیزم پس منتظرتم.
-به چی می خندی ور پریده؟
-هیچی داشتم به این فکر می کردم وقتی تو می گی 6 ما کی می رسیم خونه.
-برو گمشو اصلا نخواستم بیای...
-حالا قهر نکن.من که کاری ندارم مهم نیست کی برگردیم.
-آخ جون پس منتظر باش با ماشین رضا میام دنبالت.
-خیلی خوب باشه خداحافظ.
-خداحافظ.
ساعت نزدیک 3 بود که راه افتادیم حدودای 10 شب برگشتیم خونه دیگه توان راه رفتن نداشتم کل تهران رو برای یک دست لباس گشته بودیم نقطه ی ناراحت کنندش هم اینجا بود که چیزی نخریده بودیم و فرشته تصمیم گرفته بود یکی از لباسای قبلیش رو بپوشه!!!!
از در که اومدیم تو صدای خنده ی رضا بلند شد و با دو تا لیوان شربت اومد جلوی در.
-سلام خانما خسته نباشید.
فرشته با اخم نگاهش کرد و گفت:
-برو اونور باهات قهرم وقتی می گم بیا بریم خرید کار داری ولی زودتر از ما میای خونه ی مامان اینا.
رضا با صدای بلند خندید و مامانم رو صدا زد و گفت:
-مامان بیا که عروست داره برات عروس گیری در میاره.
بعد رو به فرشته ادامه داد:
-من زود نیومدم عزیزم شما دیر اومدید به رخساره نگاه کن که داره از حال می ره حساب کار دستت میاد.
سعی کردم به زور بخندم و خودم رو شاد نشون بدم نمی خواستم فرشته ناراحت بشه.
فرشته نگاهی به من کرد و گفت:
-وا رخساره که حالش خوبه مگه ساعت چنده؟
وخودش به ساعت مچیش نگاه کرد:
-وای راست می گی ها ساعت10 شبه چه زود گذشت!
رضا با حالت خنده داری به فرشته نگاه کرد و گفت:
-برای تو زود گذشت نه این بد بخت که رنگ به روش نمونده!
در حالی که می خندیدم یکی از لیوانارو برداشتم و رضا با دست کنار زدم و به بابا و مامان که با لبخند به ما نگاه می کردند سلام کردم و روی یکی از مبلا نشستم.واقعا داشتم از حال می رفتم.فرشته هم بعد از روبوسی با بابا و مامان کنارم نشست و شربتش رو یک نفس خورد و لیوان رو گذاشت روی میز.صدای رضا که حالا پشت صندلی بابا ایستاده بود بلند شد:
-حالا چی خریدید بعد از این همه خیابون گردی
با خنده به فرشته نگاه کردم که چپ چپ به رضا نگاه می کرد و چیزی نگفتم.رضا با نگاهی مملو از تعجب به ما بدون اینکه به روی خودش بیاره که فرشته داره چپ چپ نگاهش می کنه گفت:
-امیدوارم که من اشتباه فهمیده باشم.من نایلونی دست شما ندیدم یعنی چیزی نخریدید؟
بازم حرفی نزدم که رضا با نگاهی تاسف بار به من نگاه کرد و گفت:
-چیزی نخردید؟رخساره من واقعا برات متاسفم تو برای چی با این می ری خرید؟وقتت اضافه کرده؟
صداش رو پایین آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت مثلا می خواست فرشته صداش رو نشنوه ادامه داد:
-خواهر جان از من یاد بگیر مگه من کجا کار داشتم؟هیچ جا ولی دیوونه نیستم که با این برم خرید.
فرشته با شنیدن این جمله از روی مبل بلند شد و در حین بلند شدن سریع لیوان شربتش رو که کمی تهش مونده بود برداشت و دنبال رضا کرد.رضا که داشت می خندید دور اتاق می دوید سرش رو بر گردوند که به فرشته چیزی بگه که پاش گیر کرد به لبه ی فرش و با سر خورد زمین ولی فرشته ولش نکرد و ته مونده ی لیوان شربتش رو روی رضا خالی کرد.
با تمام خستگیم از شیطنت اون دوتا خندم گرفت و از ته دل به حرکاتشون خندیدم. آنقدر خسته شده بودم که بدون خوردن شام شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.بعد از تعویض لباس روی تختم دراز کشیدم.تازه یادم افتاد که امروز اصلا به عمو و خانواده اش مخصوصا رهام و اومدنشون فکر نکرده ام.افکارم تازه داشتند پر و بال می گرفتند که خوابی عمیق مرا ربود و اجازه ی بال و پر گرفتن به افکارم نداد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل پنجم

نور خورشید که از پنجره به صورتم می تابید خواب رو از سرم پروند.چشمهام رو باز کردم و به سقف اتاق خیره شدم.
توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که به یاد بیارم امروز چند شنبه است وقتی به نتیجه نرسیدم از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت نزدیک 11 بود و خونه در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
صدای زنگ تلفن سکوت خونه رو شکست.بعد از چند بوق صدای خواب آلود مامان رو شنیدم که گفت:
-بله بفرمایید.
-...........
-تویی فرشته جان؟پس چرا نیومدید؟
-..........
-آره مادر جان ما هم تا الان خواب بودیم.
-..........
صدای خنده ی مامان بلند شد.
-آره مادر جون دیگه عادت کردیم جمعه ها با صدای شما بلند شویم.امروز که نیومدید ما هم تا الان خوابیدیم.
-...........
-باشه مادر جون منتظرتونیم.
-...........
-فکر خوبیه برید دنبالشون با هم ....
صدای زنگ در باعث شد مامان حرفش رو تموم نکنه و به جاش بگه:
-صبر کن مادر یکی داره زنگ می زنه شاید خودشون باشن.
گوشی رو کنار تلفن گذاشت و به سمت آیفون رفت.از پنجره به حیاط نگاه کردم محمد و سارا بودند.
صدای مامان رو شنیدم که می گفت:
-حلال زاده اند فرشته جون همین الان اومدند.
-...........
-باشه مادر زود بیاید.خداحافظ.
با خودم فکر کردم پس امروز جمعه است پس چرا رضا و فرشته هنوز نیومده بودند؟
همون طور که توی ذهنم دنبال علت نیومدن آنها می گشتم تختم رو مرتب کردم و موهام رو شونه کردم و صورتم رو شستم.تازه یادم افتاد که دیشب عروسی بودند و احتمالا تا دیر وقت طول کشیده و اونا خواب موندند.از پله ها پایین می رفتم که صدای محمد رو شنیدم.
-به به خوشگل عمو.....ساعت خواب خانم خانما!مگه تو الان نباید روی قله ی کوه باشی و با صدای بلند آه و ناله کنی که زود بیدارت کردند.
مامان و بابا و سارا با صدای بلند خندیدند.
نگاهم به سمت مبلی که محمد روش نشسته بود چرخید.لبخند روی لبم نشست.
-سلام عموی سحر خیز سلام زن عموی مهربان....امروز از شر رضا و فرشته راحت بودم تونستم کمی بیشتر بخوابم.
سارا با لبخند جوابم رو داد:
-سلام خانم خانما.
محمد گفت:
-پس حسابی کیف کردی هان؟
-آره عمو نمی دونی چه لذتی داره برای اولین بار نه ساعتی زنگ زد و نه صدای مزاحمی خواب رو از سرم پروند نمی دونید چه لذتی بردم.
مامان لب گزید ولی بقیه خندیدند.
رفتم توی آشپزخانه تا برای خودم چایی بریزم که صدای مامان رو شنیدم.
-رخساره جون چایی نیست مادر زحمت بکش خودت دم کن.
آهی از سر ناراحتی کشیدم و زیر کتری رو روشن کردم.حداقل حسن رضا و فرشته این بود که جمعه ها صبحونه ی حسابی به راه می کردند که خوب وقتی امروز نیومده بودند صد در صد از صبحانه هم خبری نبود.
روی صندلی آشپزخانه نشستم و منتظر حاضر شدن چایی موندم.چایی برای من مایه ی حیات بود اکثر مواقع لیوان چایی دستم بود.شاید در روز بیشتر از 5 لیوان چایی می خوردم.اگر توی روز چایی نمی خوردم سر درد عجیبی می گرفتم گاهی فکر می کردم معتادم هر چند بعید نیست چون چایی و قهوه مواد اعتیاد آور هم دارند.
صدای مامان من رو از افکارم بیرون کشید.
-رخساره جون مادر چایی چی شد؟رفتی مزرعه چایی بکاری؟
محمد با صدای بلند خندید و گفت:
-نگو مامان گناه داره رخی تا حالا کار نکرده نباید زیاد ازش انتظار داشت.
فقط لبخند زد و جوابی به محمد ندادم.دوباره صدای صحبتشون شنیده شد مثل همیشه بابا و محمد و سارا داشتند در مورد مسائل روز بحث می کردند و مامان هم شنونده بود و گاهی نظری می داد.
محمد 7 سالش بود که مادر بزرگ فوت کرد.اون موقع ها رضا 6 سالش بود و من فقط 2 سال داشتم.مامان و بابا محمد رو به خونه ی خودمون آوردند تا با ما زندگی کند به همین خاطر محمد هم مثل ما بهش گفت مامان و هنوز که سنی ازش گذشته بازم می گه مامان.
محمد از بچگی منو خیلی دوست داشت و حسابی هوامو داشت و تنها کسی هم بود که اجازه داشت منو رخی صدا کند با این که دلم می خواست اسمم رو کامل صدا کنند ولی به محمد چیزی نمی گفتم رضا گاهی که حسودیش می شد یا می خواست منو اذیت کند رخی صدام می کرد و منم دنبالش می کردم و وقتی زورم بهش نمی رسید گریه می کردم و مامان رو صدا می کردم مامان هم یه گوش مالی حسابی به رضا می داد چون مامان بیشتر از من از اینکه اسمم رو مخفف صدا کنن بیزاره محمد هم استثنا بود که اجازه داشت منو اینجوری صدا کند الان هم که دیگه براش عادت شده.رضا هنوز هم وقتی که می خواد اذیتم کنه رخی صدام می کنه و وقتی من مامان رو صدا می کنم می خنده و می گه "هنوز عادت بچگی هات روت هستا تا بهت یه چیزی می گم می ری با ولیت میای"
صدای زنگ در منو از افکارم جدا کرد.چایی هم حاضر شده بود.می دونستم رضا و فرشته اومدند برای اونا هم چایی ریختم و به سالن رفتم.رضا و فرشته مثل همیشه از بدو ورود هیاهو به راه انداخته بودند هر کس که از کنار خونه ی ما رد می شد با خودش فکر می کرد ما چقدر مهمون داریم ولی نمی دونست که جمع مهمونای ما چهار نفرن که در آینده قراره 5 نفر بشن.دلم برای بچه ی تو راه محمد و سارا ضعف رفت.چایی رو به همه تعارف کردم و بین محمد و سارا روی مبل سه نفری نشستم.تازه داشتم می شستم که رضا گفت:
-رخساره تو هنوز دست از خط فاصله بودن برنداشتی؟بابا برو روی یک مبل دیگه بشین بیچاره سارا چی می کشه از دست تو شاید دلش نخواد تو بری وسطشون بشینی شاید دلش بخواد یه چیزی به شوهرش بگه که نخواد تو بشنوی شاید بخواد دست شوهرش رو بگیره شاید بخواد بغلش کنه شاید بخواد.......
محمد حرف رضا رو قطع کرد و گفت:
-رضا جان عزیزم نفس هم بکشی بد نیستا!
همه خندیدند.سارا دست مرا گرفت و بین خودشون نشوند زبونم رو برای رضا در آوردم که یعنی خودشون هم دوست دارن من پیششون بشینم.دوباره همه خندیدند.
دست سارا رو گرفتم و آروم گفتم:
-حال مامان کوچولو چطوره؟نی نی مون که اذیتت نمی کنه؟
با لبخند گفت:
-نه عزیزم بچه ی خوبیه.
محمد که حرفای ما رو شنیده بود آروم اضافه کرد:
-مثل باباش آرومه.
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-حالا می گفتی مثل مامانش باز با عقل جور در میومد!
رضا که از صدای خنده ی من نظرش به سمت ما جلب شده بود گفت:
-به چی می خندین؟کی به مامانش می رفت عاقل می شد؟
محمد خندید و گفت:
-مسلما اون یک نفر تو نبودی چون تو ذات خودت خرابه.
صدای خنده ی همه بلند شد.
رضا گفت:
-من ذاتم خرابه؟نه عزیزم ذات اونی خرابه که گلدون مامان رو..........
محمد وسط حرفش پرید و گفت:
-رضا جون غلط کردم ذات خودم خرابه.
همه با خنده به محمد و رضا نگاه می کردیم.مامان که فهمیده بود هر چی هست مربوط به گلدون خودشه گفت:
-قضیه چیه محمد؟کدوم گلدون؟
محمد سریع گفت:
-هیچی به خدا من کی گلدون شما رو شکستم؟
همه بهش نگاه کردیم خودش که متوجه اشتباهش شده بود سریع خواست رفع و رجوع کند:
-یعنی می گم.....می گم اون گلدونه رو که گربه شکست....رضا می خواد بندازه گردن من....یعنی من کاری نکردم........
هول شده بود نمی دونست چی کار کنه نگاه عصبانیش رو به سمت رضا که دستش رو گذاشته بود رو دلش و داشت می خندید انداخت و گفت:
-ای بمیری تو نمی تونستی دهنت رو ببندی؟حالا خودت درستش کن.
رضا با خنده گفت:
-اگه اومدم درستش کنم زدم چشمشو کور کردم نگی چراها.
محمد با حرص گفت:
-یک کلمه اضافه بگی جریان اتوبوس رو برای فرشته تعریف می کنما!
رضا سریع گفت:
-من غلط کنم اضافه حرف بزنم.می دونی چیه مامان اون گلدونه بود که توی اتاق خوابتون بود و خیلی دوسش داشتید
مامان سریع گفت:
-کدوم؟
-همون که وقتی شکست شما یک روز تمام گریه کردید......
مامان دوباره با نگاهی پر سوال نگاهش کرد رضا دستپاچه ادامه داد:
-همون که هدیه ی آقا بزرگ بود!
ما به پدر بزرگ مادریمون می گفتیم آقا بزرگ.
مامان سریع گفت:
-فهمیدم خوب اون چی شد؟
-هیچی دیگه من شکستمش.
این حرفو که زد همه با صدای بلند خندیدن و به محمد نگاه کردن.معلوم بود که محمد شکسته و رضا گردن گرفته که محمد جریان اتوبوس رو تعریف نکنه.
محمد سرش رو انداخت پایین و گفت:
-وا چرا همه به من نگاه می کنید؟رضا که گفت خودش شکسته.
همه خندیدن که محمد سری با تاسف تکان داد و گفت:
-خاک بر سرت کنن رضا این بود ماست مالی کردنت؟....ببخشید مامان تقصیر من نبود من رفته بودم از تو کشوی میز سند رو بردارم که گلدون افتاد و شکست واقعا متاسفم.
مامان با صدای بلند خندید و بلند شد اومد پیشونی محمد رو بوسید و گفت:
- فدای یک تار موت مادر.
محمد هم گونه ی مادر رو بوسید و بعد زبونش رو برای رضا در آورد همه به این حرکتش خندیدیم.فرشته سریع گفت:
-جریان اتوبوس چیه محمد؟
محمد با نگاه شیطنت آمیزی به رضا نگاه کرد و گفت:
-بگم؟
همه خندیدیم و یک صدا گفتیم "بگو" رضا سری با تاسف تکون داد و با دست زد تو سرش خودش با صدایی ناله مانند گفت:
-فرشته من از همین الان معذرت خواهی می کنم من در این جریان بی گناهم!
فرشته هم با لحنی سرشار از شیطنت گفت:
-الان می فهمم چی کار کردی پوستتو می کنم.
دوباره همه خندیدند که محمد شروع به تعریف ماجرا کرد:
-راستش چند وقته پیش من و رضا رفته بودیم سمت صادقیه برای ثبت قرار داد با یک شرکت ماشین رضا تعمیر گاه بود منم که هنوز ماشین نخریده بودم با ماشن شخصی رفتیم برگشتنی دیدم صادقیه تا تجریش اتوبوس داره ما هم گفتیم چه کاریه که دیگه سوار ماشین شیم با اتوبوس بر می گردیم.سوار اتوبوس شدیم توی قسمت مردونه دوتا صندلی خالی بود که پشت سر هم بود رضا روی صندلی جلویی نشست منم روی صندلی پشتیه.قسمت زنونه هم پر شده بود بعضی خانوما اومده بودن این سمت ایستاده بودند.یکی از خانوما بچه داشت بغل دستی رضا هم که پسر جوون و با مرامی بود بلند شد تا اون خانومه بشینه اون خانومه هم اومد کنار رضا نشست.خلاصه دردسرتون ندم من خوابم گرفته بود خوابیدم از صدای راننده ی اتوبوس که می گفت آخره خطه بیدار شدم دیدم سر رضا روی شونه ی اون خانومه است و خوابیده با تعجب به رضا و اون خانومه نگاه کردم زنه هم معذب بود سر بچش روی یک شونه اش بود و سر رضا روی اون یکی شونه اش منم هم تعجب کرده بودم هم خندم گرفته بود خلاصه رضا رو بیدار کردم رضا هم وقتی شرایط رو دید صورتش مثل لبو سرخ شده بود و هی از خانومه عذر خواهی می کرد بیچاره زنه هم هی می گفت اشکال نداره آقا پیش میاد شما خسته بودید و از این حرفا.
همه با صدای بلند می خندیدیم فرشته هم با صدای بلند داشت می خندید.رضا قیافه ی نادمی به خودش گرفت و گفت:
-فرشته جونم دیدی تقصیر من نبود؟
فرشته هم با خنده محکم کوبید پشت گردنش و گفت:
-بی خود کردی روی شونه ی دختر مردم خوابیدی پرووی خیانت کار.
انقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود.قیافه ی فرشته هم که از خنده سرخ شده بود و سعی داشت خودش رو جدی نشون بده ماجرا رو خنده دار تر کرده بود.
**********
بعد از نهار ظرفهارو منو فرشته شستیم و رضا و محمد خشک کردند سارا هم به دستور مامان نشسته بود و مراقب نی نی توی راهش بود.با صدای بلند گفتم:
-سارا جون خدا شانس بده خوبه تازه 3 یا 4 ماهت بیشتر نیست!
مامان سریع گفت:
-بچم جون نداره چی کارش دارید خودش یک پاره استخونه حالا یکی دیگه هم داره از جونش تغذیه می شه پس نباید زیاد کار کنه.
رضا هم دستش رو به سوی آسمون بلند کرد و گفت:
-خدایا تو که هیچ وقت به ما شانس ندادی چی می شد منم دختر بودم و باردار می شدم و کار نمی کردم؟
با لحن غمگین و نالانی این جمله رو گفت و همه رو به خنده انداخت.
وقتی ظرفها تموم شد و همه نشستیم محمد رو به بابا گفت:
-داداش مسعود خان داداش اینا پروازشون چه روزیه؟
یک دفعه دلم به تالاپ تولوپ افتاد صدای بابا رو به سختی شنیدم که گفت:
-دوشنبه ساعت 11 شب پروازشون می شینه سه روز بیشتر وقت نداریم.
دیگر چیزی نمی شنیدم تمام فکرم مشغول اومدن عمو مصطفی اینا شد.نمی دونستم چه چیزی در انتظارمه و یا چه اتفاقی قراره بیفته و این اضطراب و نگرانیم رو بیشتر می کرد.اونقدر مضطرب بودم که تا وقت رفتن بچه ها دیگه به حال خودم نبودم و متوجه حرفاشون نمی شدم.
کاش زودتر دوشنبه می اومد همه چیز به خیر و خوشی می گذشت و خیال من راحت می شد اما لحظات هم با من سر جنگ داشتند و عقربه های ساعت که تا الان مسابقه ی دو گذاشته بودند حالا لاک پشت وار حرکت می کردند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  ویرایش شده توسط: Vampire   
مرد

 
فصل ششم

نمی دونستم چی کار کنم یا چه طور خودم را آرام کنم.اضطراب داشت دیوونم می کرد.کاش این انتظار هر چه زودتر تموم می شد.از جمعه تا حالا انقدر مضطرب بودم که مامان هم فهمید.دیروز روی میز نهار خوری آشپزخانه نشسته بودم که مامان طاقت نیاورد و گفت:
-رخساره جان مادر برای چی انقدر اضطراب داری؟چی شده؟
جوابی نداشتم که به مامان بدم پس سکوت کردم و با انگشتای دستم بازی کردم.
مادر با لحنی محطاط گفت:
-از این که عمو اینا دارن بر می گردن ناراحتی؟
نمی خواستم دستم رو بشه پس سریع جواب دادم:
-نه مامان چرا باید ناراحت باشم؟
-پس تو چرا یک دفعه این جوری شدی؟انقدر تو خودتی که حتی مهسان رو هم فراموش کردی.الان سه روز که هیچ خبری از مهسان هم نگرفتی.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و به بازی با انگشتام ادامه دادم.
-رخساره با من رو راست باش تو از چی انقدر نگرانی؟
وقتی دوباره جوابش سکوت شد خودش ادامه داد:
-از این که رهام داره میاد ناراحتی؟
سرم را بلند کردم و با تعجب به مامان نگاه کردم.تاخواستم حرفی بزنم مامان دستش رو به علامت سکوت بلند کرد و ادامه داد:
-رخساره انکار نکن من یک مادرم و حرفای ترو نگفته می فهمم پس راحت باش و حرفت رو بزن.
با لحنی عاجزانه گفتم:
-مامان من......
نتونستم جمله ام رو تموم کنم.مامان روبروم ایستاد گفت:
-رخساره بزار خیالت رو راحت کنم من با پدرت صحبت کردم ما زندگی ترو به خاطر حرف و آرزوی پدر بزرگت خراب نمی کنیم.دلیلی وجود ندارد که تو و رهام مجبور باشید با هم ازدواج کنید مگر اینکه از هم خوشتون بیاد.حالا هم پاشو برو پی کارت بزار منم به کارام برسم فردا عموت اینا میان خوبیت ندارد خونه نا مرتب باشد.کمک که نمی کنی حداقل بزار من خودم به کارام برسم.
آنقدر از حرف مادر خوشحال شده بودم که بغلش کردم و بوسیدمش و کمکش کردم تا خونه را مرتب کند.
امروز از صبح دوباره تموم وجودم پر از اضطراب شده بود.به ساعت نگاه کردم 5 بعد از ظهر بود.پرواز عمو اینا ساعت 11توی فرودگاه می نشست پس تا 7 ساعت دیگه اونا خونه بودن.نمی دونم چرا ولی با اینکه مامان خیالم رو راحت کرده بود ولی باز هم می ترسیدم و اضطراب داشتم حتی بیشتر از قبل.
صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد:
-رخساره بیا پایین کارت دارم.
بی حوصله بلند شدم و رفتم پایین.سارا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و با مامان صحبت می کرد فرشته هم سر کار بود و هنوز نیامده بود.بابا و محمد و رضا هم توی سالن نشسته بودند و صحبت می کردند.بابا به افتخار اومدن برادرش امروز کار رو تعطیل کرده بود تا همه کمک دست مامان باشند.صدای زنگ باعث شد مسیرم رو عوض کنم و به سمت آیفون برم فرشته بود.
دوباره به سمت آشپزخانه برگشتم.مامان هم هول و دستپاچه بود.
هنوز از درآشپزخانه وارد نشده بودم که مامان گفت:
-وا رخساره چرا اینجوری راه می ری مگه اینجا شانزلیزه است زود باش که کلی کار مونده.
سارا داشت ریز ریز می خندید.سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم:
-خوب مامان جان چی کار کنم؟
هول و دستپاچه به اطراف نگاه کرد و گفت:
-برو پذیرایی رو گردگیری کن.
با خنده گفتم:
-قبل از نهار گردگیری کردم.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
-خوب پذیرایی رو جارو برقی بکش.
مامان همین 2 ساعت پیش کل خونه رو جارو کردم.
دوباره چرخی تو آشپزخانه زد و گفت:
-دستشویی چی اونجا رو هم شستی؟
-آره مامان جان به خدا همه چیز مرتبه تنها چیزی که نا مرتبه........
نذاشت حرفم تموم شه سریع گفت:
-چی نامرتبه؟ببین بی خودی دلشوره ندارم چی کار مونده برو همون کارو انجام بده.
با خنده گفتم:
-این یک کار از دست من بر نمیاد خودت باید انجامش بدی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-دوباره می خوای از زیر کار در بری؟
-مامان جان من که تو این دو روز مثل کزت برات کار کردم.
-خیلی خوب نمک نریز سریع بگو چی نا مرتبه؟
با خنده گفتم:
-شما!!!الان جاریتون بیاد به عمو می گه چرا زن داداشت این شکلیه؟شبیهه........
مامان نذاشت حرفم تموم شود در حالی که می خندید با ملاقه دنبالم کرد منم سریع از آشپزخانه بیرون رفتم.فرشته و بابا و رضا و محمد کنار اپن ایستاده بودند و می خندیدند سارا هم که از شدت خنده افتاده بود روی میز.
مادر کنار ورودی آشپزخانه ایستاد و گفت:
-می گه شبیه چیم کنیز مش باقر؟
همه خندیدن و من لب گزیدم و گفتم:
-نگو مامان شما تو هر شکلی که باشی مثل دسته گل می مونی!
مامان لبخند ملیحی زد و گفت:
-کم زبون بریز بچه!
رضا هم به شوخی گفت:
-دوباره خراب کاری کردی داری ماله می کشی؟
شیطنتم گل کرد زل زدم به رضا و دستامو زدم به کمرم و گفتم:
-یعنی تو می خوای بگی مامان مثل گل نیست و زشت و شلخته است؟
رضا هول شد سریع گفت:
- من غلط کردم اگر منظورم این بوده باشه.....چرا حرف می زاری تو دهن آدم.....
دستمو تکون دادم و گفتم:
-ساکت دیگه فایده ندارد بیخود ماست مالی نکن!
مامان با خنده گفت:
-ول کن بچمو اذیتش نکن..........منم برم یکم به خودم برسم تا از همین اول کاری حساب دست این جاری بزرگه بیاد!!!
همه خندیدیم و رضا آروم گفت:
-حساب رو دست جاری کوچیکه داد حالا می خواد دست بزرگه هم بده.
مامان در حالی که داشت از پله ها بالا می رفت با خنده گفت:
-رضا برو پی کارت هنوز به خاطر حرف قبلیت نبخشیدمت که دوباره داری حرف می زنی!
همه از حال و هوای اومدن عمو اینا خارج شدیم و تا وقت شام با هم صحبت کردیم و خندیدیم.
بعد از خوردن شام حدود ساعت 10 بود که مامان و بابا و محمد و رضا و سارا برای استقبال به فرودگاه رفتند و من و فرشته هم خونه موندیم تا وقتی اومدند اسپند دود کنیم و چایی و وسایل پذیرایی رو حاضر کنیم.
دوباره اضطراب برگشت.حس می کردم دارن توی دلم رخت می شورن.فرشته هم دلشوره و اضطراب داشت و همش می پرسید:
-رخساره عموت چه شکلیه؟
-رخساره عمو مصطفی چند سالشه؟
-رخساره تو زنش رو دیدی؟
-به نظرت رهام چه شکلیه؟
-رزا به نظرت به خوشگلی عکساش هست؟
-پس چرا نیومدند؟
-به نظرت دیر نکردند؟
خودم اضطراب داشتم و حالم خوب نبود حرفای فرشته هم اضطرابم رو چند برابر می کرد.
ساعت نزدیک 12:30 دقیقه بود که رسیدند.
با دیدن عمو تمام اضطرابم تموم شد و خودم رو تو آغوشش انداختم و اشک ریختم.عمو مصطفی ی مهربونم حالا دیگه یه عکس نبود یا چند تا جعبه ی کادویی یا صدایی که از پشت تلفن شنیده می شود.حالا می تونستم بغلش کنم حسش کنم و از محبتش سیراب شم.حس من نسبت به محمد حس برادر زاده به عموش نبود.محمد بیشتر برای من یک دوست و یک برادر بود تا یک عمو.ما کنار هم بزرگ شده بودیم و خیلی کم پیش می اومد عمو صداش کنم ولی حالا عمو مصطفی می تونست تمام نیاز منو بر طرف کند من هیچ وقت با تمام وجود محمد رو عمو صدا نکرده بودم ولی وقتی عمو مصطفی از در اومد تو با تموم وجودم واژه ی عمو رو بیان کردم و حسرت تمام نبودنهاش رو با اشکام خالی کردم.
بعد از عمو مصطفی در آغوش زن عمو خزیدم.آغوش گرم زن عمو شهره آرامش بخش بود.از آغوش زن عمو بیرون اومدم و به دختر و پسری که پشت سر زن عمو ایستاده بودند نگاه کردم.اون پسره مسلما رهام بود.با دقت نگاهش کردم اونم لبخند به لب داشت منو نگاه می کرد حالت دوتا رقیبی رو داشتیم که توی رینگ ایستاده اند دارند قدرت هم رو می سنجند.قد بلند و خوش استیل بود صورتش با نمک و جذاب بود اما چشماش گیرایی خاصی داشت.وقتی نگاهش می کردی خواه نا خواه محو چشماش می شدی.چشماش کشیده و خمار بود.موژه ها ی بلند وبرگشته ی مشکیش بیسشتر شایسته دخترا بود روی هم رفته از اون تیپ پسرایی بود که دخترا خواستارشون بودند.
اول اون با خودش کنار اومد.قدمی به سمت من برداشت و دستش رو دراز کرد.دستش رو به گرمی فشردم.
-سلام خانم.فکر می کنم شما رخساره هستید درسته؟
لبخند رولبام نشست.با سر حرفش رو تایید کردم:
-سلام شما هم باید رهام باشید
با صراحتی که سوغات زندگی طولانی خارج از ایران بود گفت:
-درسته.زیباتر از عکسات هستی.
می تونستم حدس بزنم صورتم از خجالت سرخ شده.
چهره ام قابل تعریف نبود.چهره ی خیلی معمولی داشتم ولی با نمک و دلنشین..لی تعریف رهام به دلم نشست با اینکه به نظر خودم اغراق بود.
وقتی رهام دستم رو ول کرد به سمت اون دختر رفتم و براش آغوش باز کردم مطمئنا اوهم رزا دختر 18 ساله ی عمو بود.چشماش به زیبایی چشمای رهام نبود ولی در کل اونم جذاب و زیبا بود خیلی هم خوش قد و هیکل بود.
حس خاصی داشتم برای اولین بار دختر عموم رو در آغوش کشیدم و لذت بردم بالاخره ما هم فامیل دار شده بودیم!تنها فامیل ما توی ایران جز محمد و همسرش عمه مرجان بود که با شوهرش تنها زندگی می کردند و بچه ای نداشتند و خلی هم اهل مراوده و رفت و آمد نبودند و نهایت سالی دو یا سه بار می شد دیدشون اما با اومدن عمو مصطفی ما فامیل دار می شدیم و از تنهایی در می اومدیم.
تمام اضطرابم فرو کش کرده بود و دیگر نگران و ناراحت نبودم.همه چیز با تصورات من فرق داشت.عمو شکسته تر از عکساش نشون می داد ولی از عمق چشماش می شد شادی رو خوند.زن عمو شاد و سرزنده بود.رزا دختر ساکت و آرامی بود و رهام......تنها کسی که نمی تونستم در موردش نظر بدم و حس می کردم برای شناختش به زمان بیشتری نیاز هست آدم مرموزی بود!
تا ساعت 3 همه نشستیم و عمو از این همه سال دوری و زندگی در اروپا گفت.وقتی رزا خمیازه کشید پدر هم دست از سوالات پی در پیش برداشت.
مهمانان رو به اتاقایی که براشون آماده کرده بودیم بردیم تا استراحت کنند محمد و رضا هم به همراه همسرانشون به خونه هاشون رفتند و قول دادن صبح زود برگردند هر چند همین الانشم صبح بود.
با خستگی روی تختم دراز کشیدم و بعد از حدود 10 روز با خیال راحت خوابیدم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل هفتم

چشمامو که باز کردم نور خورشید تا وسط اتاق اومده بود.به ساعت روبروی تختم نگاه کردم نزدیک 12 بود.هنوز خسته و کسل بودم تو جام غلتی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یادم اومد عمو اینا دیشب رسیدند.شتاب زده بلند شدم و سر جام نشستم.از طبقه ی پایین صدایی نمی اومد.خیالم راحت شد که بقیه هم هنوز بیدار نشدند.
با حوصله تختم رو مرتب کردم و موهام رو شونه کردم بلوز و شلوار صورتی رنگی رو که تازه خریده بودم پوشیدم و وقتی مطمئن شدم ظاهرم مرتبه از اتاق خارج شدم.تمام تلاشم رو کردم تا از پله ها آرام پایین برم تا کسی بیدار نشود.وارد آشپزخانه که شدم صبحانه ی چیده شده روی میز باعث تعجبم شد.بی اختیار مثل همیشه که وقتی مامان خونه نبود و صبحانه یا نهار رو برام آماده می گذاشت نگاهم به سمت یخچال چرخید تا پیغام مامان رو ببینم.
کاغذ چسبیده روی در یخچال رو کندم و بازش کردم:
"صبح بخیر خانم خانما
ساعت خواب!
رخساره جان ما رفتیم خونه ی قدیمی آقاجون تا عموت اونجا رو بینه و کمی مرتبش کنیم وقتی صبحونه ات رو خوردی نهار درست کن.ما تا ساعت 2 حتما بر می گردیم عزیزم."
هول هولکی به سمت سالن دویدم و به ساعت نگاه کردم 12:30 بود و من فقط یک ساعت و نیم فرصت داشتم.هول شدم نمی دونستم باید چیکار کنم.الکی فقط دور خودم می چرخیدم.این حرکات فایده ای نداشت باید فکری می کردم.منی که تو کل عمرم فقط چند بار آشپزی کرده بودم مسلما نمی تونستم توی 1 ساعت و نیم زمانی که داشتم غذا بپزم.از بی فکری مامان لجم گرفت.باید از رستوران غذا می گرفتم.به سمت تلفن رفتم ولی پشیمون شدم.آبروم می رفت.مدام با خودم تکرار می کردم "فکر کن رخساره عاقلانه فکر کن" یاد اون باری افتادم که مامان و بابا سفر بودند و من با رضا و محمد شرط بستم که می تونم غذای خوب و خوشمزه ای بپزم.اون بار از یک آشپزخانه که چند خیابون پایین تر از دانشگاه بود و مسئولش یک خانم میان سال بود غذا گرفته بودم.غذاهاش معرکه بود و واقعا حرف نداشت.کاملا هم طعم غذای خونگی رو می داد.سریع لباس پوشیدم با ماشین مامان رفتم آشپزخانه ی دفعه ی قبلی.خدارو شکر باز بود.پلو و خورشت قورمه سبزی گرفتم و برگشتم خونه.ساعت حدود 1:30 بود و مامان اینا هنوز برنگشته بودند.قابلمه های غذا رو گذاشتم روی گاز و برای در قابلمه هم دمکنی گذاشتم و همه چیزی رو طوری چیدم تا کسی شک نکند که پخت غذا کار خودم نیست میز صبحانه رو هم جمع کردم و کمی خونه رو مرتب کردم داشتم تلویزین تماشا می کردم که اومدند ساعت نزدیک 3 بود.با خیال راحت و بدون اینکه هول بشم رفتم جلوی در و با صدای بلند گفتم:
-سلام.خسته نباشید.
همه در حالی که روی مبلا می نشستن جواب سلامم رو دادند و عمو لبخند به لب گفت:
-عروسک عمو چطوره؟
خودم رو کمی لوس کردم و گفتم:
-خوبم عمو جون کاش من رو هم صبح بیدار می کردید و با خودتون می بردید تا کمکتون کنم.
رضا قبل از عمو جواب داد:
-ننر خانم تو دوباره لوس بازیات شروع شد؟بابا و مامان کم بودن حالا خودت رو برای عمو مصطفی هم لوس می کنی؟
عمو هم سریع در جوابش گفت:
-چی کارش داری عروسک عمو رو!عروسکم حق داره ناز کند آخه نازش خریدار داره!اگر بلدی تو هم خودت رو لوس کن البته فکر نکنم کسی جز فرشته خانم نازت رو بکشد.
همه خندیدند.رضا دست فرشته رو گرفت و گفت:
-می بینی فرشته اینا با من چه جوری رفتار می کنن؟چرا از حق شوهرت دفاع نمی کنی؟
فرشته پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-برو بابا دلت خوشه شوهر کیلو چنده؟فعلا باید هوای عمو رو داشته باشیم .........
با صدای آروم تری ادامه داد:
-سوغاتیا دست عمو مصطفی نه تو!
همه به شیطونی فرشته خندیدند.عمو هم با لبخند گفت:
-آفرین فرشته خانم.سوغاتیت پیش من محفوظه بعد از نهار می دمش خدمتتون عمو جون.
فرشته مثل بچه ها با ذوق دستش رو به هم کوبید و گفت:
-وای عمو جون راست می گید؟من می میرم واسه سوغاتیای شما همیشه چیزایی که برامون می فرستادید خیلی تک بود!
رضا گفت:
-فرشته خجالت بکش این چه وضع حرف زدنه.همچین رفتار می کنی که انگار ازقحطی برگشتی مهم ترین سوغاتی خود عمو جون و بچه ها و زن عمو هستند که بالاخره برگشتند.
بعد با حالتی فاتحانه به جمع نگاه کرد و ادامه داد:
-خوب گفتم؟
همه با صدای بلند خندیدیم که فرشته گفت:
-من که مثل تو نیستم تو دلم ذوق کنم و همش چشمم دو دو بزنه واسه سوغاتی و هی نگام به چمدون عمو باشه ولی تو ظاهر بگم وای چرا زحمت کشیدید راضی به زحمت نبودیم بعد تو دلم بگم چرا بیشتر ندادید چرا ویلا ندادید کنار دریا ندادید و تازه کلی هم قند تو دلم آب کنن.من ظاهر و باطنم یکیه آقا!
فرشته با کلی ادا و عشوه این حرفها رو می زد و در حین صحبتاش کلی برای رضا پشت چشم نازک کرد همه به قیافه ی وارفته ی رضا و حرکات جالب فرشته خندیدیم.رضا با لحنه خاصی گفت:
-باشه فرشته خانم می ریم خونه که!
-خوب آره می ریم خونه البته بعد از نهار حالا چطورمگه؟
وقتی داشت این جمله رو می گفت دستش رو زده بود به کمرش و حالت تهاجمی به خودش گرفته بود.
رضا ادای ترسیدن رو در آورد و با لکنت گفت:
-ه....هی....هیچی فرشته خ.....خانم.....م...م...من بریم خونه از شما عذر خواهی می کنم....به....به خاطر ....رفتار بدم!
انقدر خندیده بودم دلم درد گرفت.یاد غذا افتادم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه زیر قابلمه ها رو روشن کردم تا گرم بشن و سریع میز رو چیدم وقتی غذا رو هم کشیدم و گذاشتم سر میز بقیه رو صدا کردم.
عمو از در آشپزخانه که وارد شد گفت:
-وای چه بویی!به به رخساره خانم چه کرده.دستت درد نکنه عمو جون دلم لک زده بود برای یک غذای ایرانی توی خاک ایرانی با یک خانواده ی مهمون نواز ایرانی وقتی دست پخت یک دختر ناز ایرانی هم باشد دیگه چه شود.
لبخندی از سر رضایت زدم و آخرین نفر نشستم.همه با لذت از غذا می خوردند و تعریف می کردند و من در دل خدارو شکر کردم که این آشپزخانه رو بلد بودم و عقلم رسید تا از اونجا غذا بگیرم.وقتی همه با رضایت از غذا از سر میز بلند شدند با تمام وجودم از خدا خواستم خیر دو دنیا رو به اون خانم بده که امروز آبروی من رو خرید.
**********
بعد از غذا رضا و فرشته رفتند.عمو اینا هم که خسته بودند برای استراحت به اتاقاشون برگشتند.منم که خوابم نمی اومد مسئولیت مرتب کردن آشپزخانه و شستن ظرفارو به عهده گرفتم.
کارم تازه تموم شده بود و داشتم برای خودم چایی می ریختم که با صدای کسی که گفت:
-یه چایی هم برای من بریز.
ترسیدم و دستم لرزید و کمی از چایی روی دستم ریخت.آب سماور جوش بود در نتیجه پوست دستم قرمز و متورم شد.رهام که هول شده بود سریع دست من را کشید و من رو به سمت سینک ظرف شویی برد و دستم را زیر آب سرد گرفت.سوزش دستم کمی بهتر شد اما عصبانیتم به قوه ی خودش باقی بود.با حرص گفتم:
-نمی تونستی اعلام وجود کنی بعد بیا توی آشپزخانه تا من نترسم و دستم رو نسوزونم!
با حیرت به من نگاه کرد و با پررویی تمام گفت:
-به من چه تو دست و پا چلفتی هستی!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
-تقصیر تو بود که منو ترسوندی!
-من از کجا می دونستم شما توی رویاهاتون غرق شدی؟در ضمن من بی صدا نیومدم تو تو خودت بودی و متوجه من نشدی.
با عصبانیت زیر لب غریدم:
-خیلی پرویی.حیف که مهمونی وگرنه می دونستم چی بلایی سرت بیارم!
رهام که با اون گوشای تیزش حرف منو شنیده بود با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
-مثلا اگر مهمون نبودم چی کار می کردی؟
نمی دونستم چی بگم.خیلی حاضر جواب و پررو بود.
-خوب....خوب منم دست ترو می سوزوندم!
-ننرتر و بچگانه تر از این چیزی به ذهنت نرسید؟
باورم نمی شد اینجوری با من حرف بزنه این دومین بر خورد ما بود بار اول لحظه ای که اومدند تو باهاش حرف زدم و حالا بعد از یک روز آشنایی داشت با من اینجوری صحبت می کرد.
جوابی ندادم چون هر چی می گفتم جوابی توی آستینش آماده داشت پس سکوت بهترین کار بود.چاییم رو برداشتم و از آشپزخانه خارج شدم.روی مبل روبروی تلویزیون نشستم و کنترل را برداشتم تا تلویزیون رو روشن کنم.رهام هم از آشپزخانه خارج شد و از کنار من رد شد لحظه ای کنار میز جلوی من خم شد و چیزی برداشت و روی یکی از مبلا نشست.دلم نمی خواست نگاهش کنم در نتیجه خودم رو با کنترل و شبکه های تلویزیون سر گرم کردم ولی از فضولی داشتم می مردم که ببینم چی کار می کنه.همونطور که داشت چیزی رو توی دهنش مزه مزه می کرد گفت:
-تو واقعا یک کدبانوی تمام عیار هستی.
با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.دهنم از تعجب باز مونده بود چایی منو برداشته بود و داشت می خورد.همون طور که به چشمای گشاد شده و حیران من نگاه می کرد ادامه داد:
-دست پختت عالی بود نهار خیلی خوشمزه بود باورم نمی شه که تو اون غذا رو پخته باشی فراتر از دستپخت یک دختر بود ولی به هر حال می شه گفت فوق العاده بود.چاییت هم خیلی خوب دم کشیده و طعم خاصی می ده چی توش ریختی؟
باورم نمی شد که انقدر پررو باشه در حالی که دنبال جوابی برای برداشتن چایی می گشتم آروم گفتم:
-دارچین.
-اوه فوق العاده است.باید به مامان بگم از این به بعد جای شیر توی چایی هاش دارچین بریزه واقعا که چایی رو خوش عطر و خوش طعم می کنه!
سعی کردم آروم باشم گفتم:
-شما فکر نمی کنید اون چایی مال من بود؟
-چرا منم همین فکر رو می کنم ولی شما هم فکر نمی کنید من مهمونم؟پس چرا وقتی گفتم برام چایی بریز نریختی؟
-چون تو دست منو سوزوندی!
حالا چشمای اون از حیرت گرد شده بود.
-رخساره من فقط باعث شدم تو بترسی من دست ترو نسوزوندم خودت ترسیدی چایی ریخت روی دستت!
-ولی تو باعث شدی دست من بسوزه!
با شیطنت نگاهم کرد:
-این که باعث بشم با این که خودم سوزوندم خیلی فرق می کنه رخی جون!
با حیرت نگاهش کردم عجیب پررو بود.صدام از حالت طبیعی بلند تر شد.
-به من نگو رخی من از این شیوه ی صدا زدن متنفرم فهمیدی؟
دستش رو به نشونه ی سکوت بلند کرد و گفت:
-آروم باش الان بقیه رو بیدار می کنی چشم رخی دیگه بهت نمی گم رخی.
با عصبانیت نگاهش کردم.صدای رزا باعث شد به پشت سرم نگاه کنم.
-رهام باز تو معرکه گرفتی؟بزار چند روز بگذره ترو بشناسن بعد شروع کن.
-نمی تونم رزا من تا چند روز دیگه اگر حرف نزنم خفه می شم.
رزا کنار رهام نشست و دستش رو انداخت دور گردنش و رو به من گفت:
-رخساره خانم شما حرفای رهام رو جدی نگیرید اون کلا شوخ طبع و شیطونه.
-نه رزا جان من دلگیر نشدم نیازی هم نیست که به اسمم پسوند اضافه کنی همون بگی رخساره کافیه در ضمن من فکر کنم برادر شما شیطون نیست بیشتر از یکم پررو تشریف دارند.
قبل از اینکه رزا حرفی بزند رهام سریع گفت:
-قابل نداشت رخی جون.....یعنی رخساره جون پررویی از خودتونه!
خیلی عجیب غریب بود نمی دانستم باید چی بگم یا چه واکنشی نشون بدم پس دوباره سکوت کردم.رزا ریز ریز می خندید اما رهام فقط با نگاهی که ازش شیطنت می بارید به من نگاه می کرد.دیگه نتونستم زیر نگاهش طاقت بیارم سریع بلند شدم و با عذر خواهی کوتاهی به طبقه ی بالا و اتاق خودم رفتم.برای کنار اومدن با این موجود عجیب غریب که نمونه اش تو تاریخ بشریت کمه نیاز به فرصت بیشتری داشتم.باید راهی برای مقابله باهاش پیدا می کردم.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
فصل هشتم

صدای زنگ ساعت باعث شد چشمامو باز کنم.خواستم دوباره ساعت رو کوک کنم و کمی دیگه هم بخوابم که سرو صدایی که از طبقه ی پایین می اومد منصرفم کرد.
صدای فرشته و رضا مثل همه ی جمعه ها بلند بود.حتی ملاحظه ی حضور عمو اینا رو هم نکرده بودند.
بهتر بود قبل از اینکه اون دو تا بیان بالا و آبروم رو جلوی عمو اینا ببرن خودم حاضر و آماده می رفتم پایین.کمی آرایش کردم و مانتو شلوار اسپرتی از میان لباس هام برداشتم.شالم رو که سرم کردم صدای فرشته رو شنیدم که از طبقه ی پایین با صدای بلند اسمم رو صدا زد:
-رخساره ......... رخساره
توی آیینه نگاهی دیگری به خودم انداختم.لبخند رضایت بخشی روی صورتم نقش بست.ازپله ها که پایین می رفتم درکمال تعجب دیدم همه حاضر و آماده دور میز نشسته اند و دارند صبحانه می خورند.
وارد آشپزخانه شدم با صدایی که همه بشنوند گفتم:
-سلام.صبح همگی بخیر.
اول از همه عمو جوابم رو داد.دستم رو روی صندلی عمو گذاشتم و صورتش رو بوسیدم و بعد روی صندلی خالی کنارش نشستم.
-کسی می تونه به من بگه این وقت صبح اینجا چه خبره؟
رهام سریع گفت:
-آره من می تونم بگم صفه شیره.
همه با صدای بلند خندیدند.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-شما که باز توی آب نمک خوابیدید!
مامان لب گزید و بهم چشم غره رفت به روی خودم نیاوردم چون واقعا از دست رهام دل پری داشتم توی این 4 روز که از ورودشون می گذشت هر چی دلش خواست بهم گفت و کفرم من رو در آورد.
رهام لبخندی زد و گفت:
-نه رخی .... یعنی رخساره تو آب نمک نخوابیدم از هم جواری با نمک دونی مثل تو من انقدر با نمک شدم!!!
جوابش رو ندادم و به رضا که کنارم نشسته بود گفتم:
-رضا مگه نمی ریم کوه؟دیر نشه!
رضا با خنده گفت:
-چی؟؟نشنیدم دوباره بگو!!!تو نگران کوه رفتنی؟
با اخم نگاهش کردم.
-آهان پس نگران کوه رفتنی خواهر من خوب از اول می گفتی فقط یک سوال اینجا می مونه پس اونی که هرجمعه به زور می بردیمش کیه؟؟؟
دلم می خواست کلش رو بکنم با تمام عصبانیت و خشمی که می تونستم توی نگاهم جمع کنم نگاهش کردم.
-خوب........خوب اون.....
نگاهی توی جمع انداخت و به حرفش ادامه داد:
-اون خودم بودم....اه اه چه وضعشه صبح جمعه ی آدم رو خراب می کنید حسرت یک خواب به دلم موند یهو هم مثل قوم تاتار می ریزید توی خونه همش تقصیر باباس که بهتون کلید داده!!!
همه با صدای بلند خندیدند.خودم هم ریز ریز می خندیدم.
-خیلی خوب پس پاشید بریم دیگه!
فرشته با خنده گفت:
-نترس دیر نمی شه می ریم.امروز چند تا عضو جدید هم داریم.
-کیا؟
-رزا و رهام هم از این هفته با ما میان عزیزم.
خونم به جوش اومد من می خواستم برم کوه که از شر اون خلاص شوم اون وقت اونم می خواست بیاد!
چند دقیقه حرفی نزدم ولی یک دفعه فکری توی ذهنم جرقه زد اگر مهسان می اومد دیگه تها نبودم و با خیال راحت می تونستم از اینا دور شوم و رهام رو در کنار خودم تحمل نکنم.
-خوب اگر اینجوریه زنگ می زنم مهسان هم بیاد یک هفته می شه که ندیدمش.
مامان اینا از نظرم استقبال کردند.شماره ی خونه اش رو گرفتم دیگه داشتم نا امید می شدم که صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید.
-بله؟
-سلام خانم خانما!الان چه وقت خوابه؟
-لعنت به تو خروس بی محل یک هفته سراغم رو نگرفتی امروز هم نمی گرفتی دیگه حالا چیکارم داری؟
با لحن عذر خواهانه ای گفتم:
-ببخشید دیگه سرم خیلی شلوغ بود.
-نمی بخشمت.
-وای مهسان به خدا گرفتار بودم تو باید درکم کنی.
صداش خواب آلود و کسل بود.
-خیله خوب بابا این وقت صبح چی می خوای؟زنگ زدی همینا رو بگی؟
-ما داریم می ریم کوه تو هم میای؟
-خوب این که برنامه ی جدیدی نیست نه حوصله ندارم حالا کیا هستید؟
-من رضا و فرشته و رهام و رزا میای؟
انگار خواب از سرش پرید سریع گفت:
-اااااااا پس این شازده هم هست!باشه منم میام شما میاد اینجا یا من بیام اونجا؟
حسابی هول شده بود با خنده گفتم:
-اگر خوابت میاد می خوای نیا منم قول می دم دیگه خروس بی محل نشم!
با حرص گفت:
-ساکت بچه پرو گفتم شما میاید یا من بیام؟
سوالش رو از رضا پرسیدم و جوابش رو برای مهسان تکرار کردم:
-نه مهسان رضا می گه تو حاضر باش ما میام دنبالت ولی بازم می گم اگر خوابت میاد.......
-رخساره می دونی خف یعنی چی؟
با خنده گفتم:
-آره
-پس تا اون روم بالا نیومده برو پی کارت.
-چشم امر دیگه ای نیست؟
-نه برو پی کارت.
-حاضر باش که داریم میایم دنبالت ما وقت نداریم که هدر تو بدیم!
-اگر دستم بهت برسه می کشتمت برو دیگه بچه جون.
-آهان باشه پس خداحافظ اگر خواستی نیای زنگ.......
نذاشت حرفم تموم شود و گفت:
-خف
و بعد گوشی رو قطع کرد.
از ته دل خندیدم.داشتن مهسان بزرگترین نعمتی بود که نصیبم شده بود.مهسان انقدر خوب بود که جای همه رو توی دلم گرفته بود.از خودم بدم اومد که یک هفته ی تمام فراموشش کرده بودم و سراغش رو نگرفتم.
*********
تعدادمون بیشتر شده بود و درنتیجه سرعتمون کمتر بر خلاف این که فکر می کردم با بودن مهسان بیشتر می تونم از رهام دور بشم مهسان حتی به اندازه ی قدمی از رهام فاصله نمی گرفت و همش با اون صحبت می کرد.رهام هم مدام با مهسان حرف می زد و حسابی مخ مهسان رو به کار گرفته بود.منم که نمی خواستم نزدیک رهام باشم مجبور می شدم جلوتر با رزا راه برم اما همه ی حواسم به اون دوتا بود تا ببینم به هم چی می گن.
تا لحظه ای که سوار ماشین شدیم مهسان و رهام به این روند ادامه دادند و خون منو به جوش آوردند.
من و مهسان توی ماشین کنار هم نشسته بودیم مهسان آرام زیر گوشم گفت:
-وای رخساره خوش به حالت رهام عجب آدم خاص و جالبیه چقدر حرفاش به دل می شینه چقدر آقا و با شخصیته........
نذاشتم حرفش تموم شود و با همون صدای آروم که سعی داشتیم کسی نشنوه گفتم:
- والا من تو وجود این بشر هیچ کدوم از این چیزایی که تو گفتی ندیدم رهام فقط خیلی خیلی پررو تشریف داره همین!
صدای رهام لرزه به تنم انداخت:
-رخساره سعی نکن نظر دوستت رو نسبت به من برگردونی همه می دونن من چقدر آقا و با شخصیتم نیاز به تایید یا تکذیب تو نیست.
همه خندیدن ولی من از شرم و عصبانیت که توامان به وجودم چنگ انداخته بودند سرخ شدم.
سری تکون دادم و حرفی نزدم.از پنجره به بیرون خیره شدم و دیگر به بقیه ی حرفای بچه ها که مدام شوخی می کردن توجه نکردم.
**********
وقتی به خونه رسیدیم مامان و بابا و عمو و زن عمو نبودند.کاغذ همیشگی به یخچال بود.مامان نوشته بود:
"بچه ها ما رفتیم برای تجدید خاطرات قدیمی دنبال ما نگردید شاید شب هم برنگشتیم.نگران ما نباشید ما حالمون خوبه.
دوستون داریم.مراقب خودتون باشید"
نامه رو با صدای بلند برای بقیه خوندم هر کس نظری می داد:
-شاید رفتن دربند.
-شاید رفتن خونه ی آقاجون.
-شاید رفتن سفر نمی خواستن مزاحم داشته باشن.
رضا گفت:
-رفتن که رفتن وقتی ما رو نبردن دیگه چه اهمیتی داره کجا رفتن.ما هم می ریم خوش می گذرونیم.
سریع گفتم:
-وای نگو ترو خدا رضا من دارم از خستگی می میرم.ناهار بخوریم و بعدشم کمی استراحت کنیم بعد از ظهر تصمیم بگیریم.
همه موافقت کردند و بعد از خوردن نهار که مامان برامون درست کرده بود و روی گاز گذاشته بود همه برای استراحت به اتاقهامون رفتیم.رهام و رزا به اتاق مهمان رفتند و رضا و فرشته هم به اتاق سابق رضا منم به اتاق خودم رفتم تا کمی دراز بکشم.
*****
اول به پیشنهاد رضا به حیاط رفتیم و وسطی بازی کردیم وقتی خسته شدیم به سالن برگشتیم.فرشته برای درست کردن شربت به آشپزخانه رفت من هم بلند شدم و به محمد زنگ زدم:
-بله بفرمایید.
-به سلام عموی مهربون و ناز و خوشگل و تو دل بروی خودم!
-ای وای رخی تویی؟باز چی از جون من می خوای که اینجوری تحویلم می گیری؟
با خنده گفتم:
-مامان اینا نیستن پاشید بیاید اینجا دور هم باشیم سر راهتون هم شام بگیرید.
-دیدی گفتم سلام گرگ بی طمع نیست!باشه ما الان راه می افتیم بدون ما خونه رو بهم نریزید صبر کنید ما هم بیایم بعد با هم خرابکاری کنیم.
از حرفش خندیدم و خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
وقتی به سالن برگشتم بچه ها داشتن با هم در مورد عشق بحث می کردند.
رضا داشت می گفت:
-رهام جون فکر می کنی! اینا همش ماله قبل از ازدواجه وقتی ازدواج کردی عشق و عاشقی از سرت می پره.
فرشته با اخم به رضا نگاه کرد و گفت:
-یعنی چی؟یعنی الان عشق و عاشقی از سر جنابعالی پریده؟
-نه عزیزم من الان عقل از سرم پریده!
همه خندیدیم.فرشته یک پس گردنی به رضا زد و زیر لبی گفت:
-بریم خونه عشق و عاشقی رو یادت می دم عزیزم!
فرشته رو به رهام کرد و ادامه داد:
-حق با رضاست رهام خان اینا همش حرفه وارد زندگی بشی سختی ها بهت فشار میاره باید خیلی قوی باشی که کم نیاری.
رهام کمی مکث کرد و بعد گفت:
-من می فهمم شما چی می گید ولی زندگی بدون عشق هم معنا ندارد.فرشته شما از صبح بیرون از خونه کار می کنی بعد که می رسی خونه تمام تلاشت رو می کنی تا وسایل آسایش و رفاه رضا رو آماده کنی و بعد هم با وجود خستگیت سعی می کنی آثار خستگی توی چهره ات نمایان نباشه تا رضا ناراحت نشود.غیر از اینه؟
وقتی فرشته با سر حرفش رو تایید کرد ادامه داد:
-همه ی اینا برای چیه؟هر کس دیگه ای هم به جز رضا بود تو با همین عشق و علاقه این کارا رو براش انجام می دادی؟می تونستی خستگیت رو برای شادی اون پنهان کنی؟
وقتی فرشته بازم حرفاشو تایید کرد رهام رو به رضا گفت:
-تو چی؟تو هم مگه همه ی خستگیت رو پشت در خونه نمی گذاری؟مگه تمام وقتت رو دنبال کارای شرکت نمی دویی؟
رضا هم حرفشو تایید کرد:
-خوب چی می تونه دلیل شما باشه جز عشق؟شما برای هر کسی این کار رو نمی کنید چون عاشق بقیه نیستید تو فرشته رو دوست داری فرشته تو رو پس به خاطر هم تلاش می کنید.زندگی بدون عشق معنا ندارد اصلا نمی شه بدون عشق زندگی کرد.شما دوتا چون عشق رو تجربه کردید و با عشق زندگیتون رو شروع کردید و الان هم خدا رو شکر زندگی راحتی دارید قدرش رو نمی دونید.هیچ چیز توی زندگی نمی تونه جایگزین عشق باشه.
حرفای رهام برام جالب بود تا حالا فکر نمی کردم از این جورحرفا هم بلد باشد.رفتاراش خیلی ضد و نقیض بود و همین نوع رفتار از اون آدم خاصی ساخته بود.خیلی راحت با دوتا استدلال حرف رضا و فرشته رو برگردوند و اون دو تا رو با خودش هم عقیده کرد!
همه ساکت بودیم و توی افکار خودمون غرق بودیم که رهام از جلد جدیش خارج شد و گفت:
-خوب بسته دیگه نگفتم که قنبرک بزنید من این حرفارو زدم که قدر همدیگه رو بیشتر بدونید.خوب حالا کی با گل یا پوچ موافقه؟
تا اومدیم جواب بدیم صدای زنگ بلند شد.رضا در رو باز کرد.محمد و سارا بودند.وقتی احوالپرسی کردیم و آنها هم نشستند خانما توی یک گروه و آقایون توی یک گروه قرار گرفتند.
صدای اعتراض رضا بلند شد:
-من قبول ندارم شما پنج نفرید ما سه نفر!
با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
-چرند نگو رضا چه جوری من و فرشته و سارا و رزا رو پنج نفر می بینی؟
-ببخشیدا همه مثل تو کور نیستن یکی تو یکی فرشته یکی سارا یکی رزا یکی هم تو راهی.
همه به شوخیش خندیدیم و بازی رو شروع کردم.چهار چهار بودیم.بازی پنج تایی بود و قرار بود هر گروهی باخت تا برگشتن بابا اینا ظرفارو بشورن.
دور پنجم گل دست من بود.چند ثانیه صحبت کردند و رضا به رزا گفت:
-رزا دست بزن تو پوچی.
رزا با حرص سری تکون داد و دست زد و رفت کنار.
دوباره با هم حرف زدن و بعدش محمد به سارا گفت:
-تو هم دست بزن خانم گلم که تو هم پوچی.
همه خندیدیم و سارا هم دست زد و رفت کنار موندیم منو فرشته.
کمی صحبت کردند که رهام گفت:
-خانمای محترم سرتون رو بلند کنید.
منو فرشته با خنده به هم نگاه کردیم و سرمون رو بلند کردیم.رهام زل زد توی چشمای من هول شده بودم ودستام می لرزید همون طور که خیره به من نگاه می کرد گفت:
-فرشته خانم دست بزن پوچی!
فرشته هم بعد از کلی حرف و شوخی دست زد و رفت کنار.
ماتم برده بود خیره شده بودم توی چشمای توسیش حال عجیبی داشتم.عکس خودم رو توی چشمای توسیش می دیدم حسم برای خودم هم قابل توصیف نبود.دلم برای اولین بار لرزید.رهام همان طور که خیره توی چشمای من نگاه می کرد دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-گله بدش به من.
بی اختیار دستم رو باز کردم و گل رو بهش دادم.صدای فریاد خوشحالی اون سه تا همراه با آه و ناله ی دخترا با هم بلند شد.فرشته و رزا بی محابا من رو می زدند ولی من تو حال خودم نبودم هنوز نگاهم مات بود.
تا ساعت 1 صحبت کردیم و حرف زدیم و بازی کردیم ولی من دیگه به حال خودم نبودم و مدام فکرم پیش چشمای رهام و حالت نگاهش بود.یاد حرف مهسان افتادم که بهم گفته بود "اگر تو خواستیش و اون ترو نخواست چی؟"
بعد از کلی صحبت نتیجه این شد که محمد و رضا با خانماشون شب بمونن.وقتی تکلیف مشخص شد به اتاقامون رفتیم تا استراحت کنیم.
وقتی روی تختم دراز کشیدم مدام حرف مهسان توی سرم تکرار می شد.
نمی خواستم باور کنم که با گل دلم رو هم باختم.حالت نگاهش و رنگ چشماش ثانیه ای از خاطرم محو نمی شد.حالم خیلی عجیب غریب بود.قلبم هنوز تند می تپید.هر کاری می کردم تا چشماش از خاطرم محو شود نمی شد.
ساعت نزدیک سه بود و من هنوز بیخودی توی جام می غلتیدم.نمی دونم چقدر دیگه گذشت که چشمای خسته ام در حالی که مغزم نگاه رهام رو برای همیشه در حافظه ام ثبت می کرد بسته شد و خواب مرا ربود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Rokhsareh | رخساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA