انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


زن

 
رمان لجبازی آقا بزرگ|Pertinacity Grandfather





نوشته:شاهتوت كاربرنودوهشتيا
۸فصــــــــــــــــــــل

  • خلاصه:

تصمیم بزرگ آقا بزرگ همه را در بهت عظیمی فرو می برد. تلاش ها برای تغییر این تصمیم بی نتیجه می ماند
و زندگی مریم و رضا در مسیر جدیدی قدم می گذارد..


کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان لجبازی آقابزرگ/لجبازی آقابزرگ/نویسنده شاهتوت/رمان شاهتوت/داستان/داستان لجبازی آقا بزرگ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
لجبازی اقا بزرگ(1)


صدای زنگ در که بلند شد لبخند شیرینی بر لب مریم نشست وبه ارامی زمزمه کرد:اومدن.
صدای عمو حسن در حیاط پیچید که می گفت:یکی اون درو باز کنه.به سرعت از لب حوض که در وسط حیاط بهاری قرار داشت و توسط چندین اتاق بزرگ و قدیمی محاصره شده بود بلند شدم و با گفتن:چشم عمو جان به طرف در به راه افتادم از دالان تاریک و بلندی گذشتم و به در ورودی رسیدم در را گشودم صورت های خندان عمو محسن و زن عمو فاطمه به همراه رضا در آستانه در پدیدار گشت،سلام کردم و زن عمو را در اغوش کشیدم عمو هم دستی بر سرم کشید و در حالی که به طرف حیاط می رفت پرسید:همه اومدن؟و به طرفم برگشت.سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:بله عمو.زن عمو از کنارم گذشت و به سرعت خود را به عمو رساند هردو وارد حیاط شدند.
رضا در را بست و گفت:چه خبر؟-:با شیطنت به طرفش چرخیدم و گفتم:وقتی میگی چه خبر یعنی مریم اومده؟-لبخند شیرینی زد و گفت:اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم آبجی خانم؟-:به آبجی دیگه پیدا میکردی شما پسرا که وفا ندارین-:اما رضا فرق کنه.هر دو به طرف مریم برگشتیم رضا با خوشحالی سلام کرد وسپس ابروهایش را بالا کشید و گفت:دیدی من فرق میکنم پریسا خانم-با ناراحتی گفتم:مریم خانم نداشتیما تو منو به این فروختی؟مریم خندید.نگاهم به طرف رضا کشیده شد خیره مریم شده بود با خنده گفتم:نیشتو ببند.وگرنه این الان اینجا پس می افته.و رو به رضا ادامه دادم:تو هم خودتو جمع و جور کن آبروی هرچی پسره بردی.هر دو با صدای بلند خندیدندسرو صدای سمانه و سپیده از حیاط می آمد که به ما نزدیک میشدند قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم:ساکت وروجکا دارن میان.هر دو خنده خود را فرو خوردند.سپیده و سمانه در برابرمان ظاهر شدند.و مثل همیشه باهم گفتند:آقا بزرگ میگن بیاین تو کارتون دارم.
دسته هر دو را گرفتم و در حالی که به مریم و رضا چشمک میزدم به طرف حیاط به راه افتادم و وروجک ها را به دنبال خود کشیدم.مریم دختر زیبایی بود که وقتی می خندید دو چال کوچک وسط گونه های سرخش می افتاد که زیبایی اش را افزون میکرد ناگهان سمانه و سپیده هر دو تلنگری بهم زدند و مرا به خود آوردند گفتم:آخ دردم اومد میشه این کارای هم زمانتون رو تموم کنین؟سپیده و سمانه دست یکدیگر را فشردند و گفتند:حسودیت میشه خواهر دوقلو نداری؟نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:صدتا دوقلو به یه تار موی پرگل نمی ارزن.روبه مریم و رضا که در حال گفتگو بودن کردم و گفتم:شما دوتا چقدر حرف واسه گفتن دارین؟هرکی ندونه فکر میکنه صد ساله همدیگرو ندیدین؟وراهم را کشیدم و به طرف اتاق آقا بزرگ رفتم.این دوقلو های عمه رقیه حرص ادم رو در میارن.فضول و چاپلوس.از پله ها بالا رفتم وارد اتاق شدم مامان گفت:دخترچقدر طولش دادی؟پس بقیه کجان؟-شانه هایم را بالا انداختم وگفتم دارن میان.
در همین حین دوقلوها به همراه رضا و مریم با سرو صدا وارد شدندرضا به همه سلام داد و به طرف آقا بزرگ رفت و با او رو بوسی کرد.دست مریم را کشیدم هر دو جلوی پنجره نشستیم.متفکر به نظر میرسید با شیطنت گفتم:یار که اومد دیگه نگران چی هستی؟چشم غره ای بهم رفت و گفت:نمیدونم واسه چی دلم شور میزنه-:آخی قربون دل عاشقت برم.مریم نیشگونی از بازوم گرفت.اخ کوچکی گفتم و خواستم حرفی بزنم که آقا بزرگ گفت:خیلی وقت بود همه دور هم جمع نشده بودیم.بابا گفت:آقا بزرگ همه ی اینا به لطف شماست._آقا بزرگ نگاهی به دورتادور اتاق انداخت و روبه عمه زینب گفت:پس منصورکجاست؟-:منصور رفته شیراز آقا بزرگ.آقا بزرگ سری تکان داد و روبه عمو حسن پرسید:تازه عروس دوماد کجان؟-عمو حسن جواب داد:خونه خاله ی هنگامه مهمون بودن.عذر خواهی کردن-آقابزرگ ساکت شد.مریم به ارامی پرسید:چرا سراغ پویا و الناز رو نگرفت؟-:پویا با النازو مهشید رفتن مشهد-:دلت واسه مهشید تنگ شده؟-:معلومه که تنگ شده یه برادر زاده بیشتر ندارم.الهی عمه قربونش بره-مریم ضربه ای به پام زد و گفت:جمع کن بابا.نیشخندی زدم و گفتم:بزار مهدی و هنگامه بچه دار بشن میفهمی برادر زاده چه شیرینه.
باصدای آقا بزرگ هر دو سکوت کردیم:همتون می دونین که نوه هام برام چقدر عزیزن بخصوص رضا.درسته که فقط هجده سالشه ولی از هر لحاظ یه مرد کامل شده. به همین خاطر تصمیم گرفتم زنش بدم...!!!!!!!

دستان مریم لرزید فنجانی که در دستش بود کج شد و چای داغ روی لباسش ریخت.همه سکوت کرده بودند و رضا با تعجب به آقابزرگ نگاه میکرد.
آقا بزرگ بعد از این مکث که نفسها را متوقف کرده بود ادامه داد:من دختر مناسبی رو براش در نظر گرفتم بافزهنگ و اصل و نسب دار و از همه لحاظ مناسب رضا.اون دختر لیلاست.
ناگهان همه ی نگاه ها به طرف رضا و مریم چرخید بابا پرسید: آقا بزرگ منظورتون کدوم لیلاست؟-اشک در چشمان رضا و مریم حلقه زده بود.
دست مریم را در دست گرفتم کاملا سرد بود.
آقا بزرگ پاسخ داد:لیلا دختر حاج اسماعیلی.اینبار همه ی نگاه ها به طرف آقا بزرگ برگشت.عمه رقیه پرسید:لیلا دختر حاج اسماعیلی حجره دار؟-آقابزرگ تایید کرد.رضا به سرعت بلند شد و گفت:من ازدواج نمیکنم آقا بزرگ مخصوصا با لیلا.و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.
مهرداد هم بلند شد و به دنبال او از اتاق خارج شد.دستان مریم لحظه به لحظه سرد تر میشدند.
عمو محسن گفت:آقا بزرگ رضا بچه هست سنی نداره-بابا هم حرفش را تایید کرد.آقا بزرگ گفت: یعنی من نمی فهمم رضا سنش کمه؟-عمو حسن گفت:این چه حرفیه آقا بزرگ.-:حرف من همینه که شنیدین رضا باید با لیلا ازدواج کنه من با حاج اسماعیلی حرف زدم از خداشه رضا دامادش بشه .زن عمو فاطمه گفت:اما اخه...آقا بزرگ میان حرفش رفت و گفت:اما اگر نداره!همین که گفتم.مریم بلند شد پرگل هم به دنبالش رفت.نگاه همه به مریم بود فرخ با ترس گفت:آقا بزرگ شما که میدونین مریم و رضا...آقا بزرگ اجازه ادامه نداد و گفت:اونا دوتا بچه ان بعد از یه مدت یادشون میره. فرخ خواست چیزی بگوید که با چشم غره عمه زینب سکوت کرد.
بابا گفت:آقا بزرگ اون دوتا باهم بزرگ شدن همیشه هم دیگرو می بینن چطور می تونن فراموش کنن-:اسد خوب می دونی این تقصیر پدرشونه.عمو محسن و عموحسن به آقا بزرگ خیره شدند.عمه زینب گفت:منظورتون چیه؟
-:دختر مثل اینکه فراموش کردی هفده سال پیش چی گفتم؟عمو حسن گفت:آقا بزرگ منو محسن که حرف بدی نزدیم فقط خواستیم خودشون انتخاب کنن.شاید اونا هیچ وقت عاشق هم نمیشدن اون موقع در حقشون ظلم میشد.
آقا بزرگ پوزخندی زد و گفت:الانم در حقشون ظلم کردین من عهد کردم نزارم اینا بهم برسن پس رضا باید با لیلا ازدواج کنه.
بلند شدم بیش از این تحمل این حرفا رو نداشتم همه خوب می دونستن مریم و رضا دیوانه هم هستن.اقا بزرگ مثل همیشه می خواست حرف اول و اخرو خودش بزنه. وارد حیاط شدم رضا و مریم ان طرف حیاط نشسته بودند و پرگل و مهرداد سعی داشتند ارامشان کنند.
کنارشان نشستم و مریم را در اغوش گرفتم رضا سر بلند کرد و گفت: امکان نداره من با اون دختره ازدواج کنم آقا بزرگ که نمی تونه به زور واسم زن بگیره.
-:این آقا بزرگ که من میشناسم هر کاری بخواد میکنه.همگی سر بلند کردیم و به فرخ چشم دوختیم.رضا گفت:من مثل تو نیستم پسرعمه.فرخ پوزخندی زد :مثل اینکه یادت رفته منم ایستادم.
آقابزرگ فرخ را وادار کرد با شهرزاد دختر عمویش ازدواج کند فرخ دست به هر کاری زد حتی خودکشی اما آقا بزرگ از حرفش برنگشت.

بازهم تمام خانواده جمع شده بودند اما اینبار در حیاط بیمارستان.
بابا گفت:آقا بزرگ بهتره از تصمیمتون برگردین حالش خیلی بده.آقا بزرگ سکوت کرده بود.
عمو محسن گفت:آقا بزرگ پسر من گناهی نکرده اینکارو باهاش میکنین.
زن عمو فاطمه با گریه گفت:آقا بزرگ میخواین عزیز دردونموازم بگیرین؟تنها پسرم؟آقا بزرگ من رضا رو به این آسونی به دست نیاوردم که شما این طوری ازم بگیرینش.مامان سعی میکرد زن عمو را ارام کند.
نگاهم بطرف مریم رفت که دور از جمع ایستاده بود.
عمو حسن گفت:آقابزرگ چرا با زندگی این بچه بازی میکنین؟من و محسن اعتراف میکنیم اشتباه کردیم مارو مجازات کنین اما با بچه ها کاری نداشته باشین.
عمو محسن گفت:آقا بزرگ مارو ببخشین. آقا بزرگ گفت:من میرم خونه.همه ماتشان برده بود آقا بزرگ بی توجه به طرف در خروجی بیمارستان رفت.مهرداد گفت:آقا بزرگ دلش از سنگ شده. زن عمو معصومه نگاه غضبناکش را به او دوخت.مهرداد گفت:راس میگم مامان چرا اینجوری نگام میکنی؟-:بسه حرف نزن خواهرت کو؟.مهرداد چرخی دور خودش زد و گفت:إإإپس مریم کو؟گفتم: رفت تو بیمارستان.عمومحسن گفت:آقا بزرگ از حرفش برنمیگرده رضا بدبخت شد من میدونستم این دختره بی خود خودشو پیش آقا بزرگ عزیز نمیکنه.
اقای دکتر؟دکتر به طرف مریم برگشت:حالش چطوره؟-:شماچه نسبتی باهاش دارین؟-:دختر عموشم-:زیاد خوب نیست بدنش خیلی ضعیف شده.گفتین چند روز غذا نخورده؟-:حدود پنج روز-:واقعا تعجب اوره خیلی خوب دوام اورده.چرا اعتصاب غذا کرده؟-مریم سرش را پایین انداخت و گفت:تقصیر پدر بزرگمه.ماجراش مفصله.سر بلند کرد دکتر به او خیره شده بود گفت:میتونم ببینمش؟-:فردا وقت ملاقات بیای می تونی ببینیش.مریم نگاه ملتمسانه ای به دکتر انداخت و گفت:خواهش میکنم آقای دکتربزارین الان ببینمش.دکتر که مجذوب نگاه زیبای مریم شده بود کمی فکر کرد و گفت:باشه اما زیاد طول نده.مریم لبخندی زد و گفت:ازتون ممنونم اقای دکتر.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در اتاق به ارامی باز شد و مریم سرش را از میان در به داخل فرو برد و با شیطنت گفت: اینطوری میخوای جلوی آقابزرگ وایسی؟آقا بزرگ صد برابر از تو قوی تره.من حاضرم روش شرط ببندم.
رضا روی تخت جابجا شد و با صدایی که از ته چاه در می امد گفت:داری رو بدبختی خودمون شرط می بندی؟
مریم لبخندش را فرو خورد در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد روی صندلی کنار تخت نشست و رو به رضا گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟آقا بزرگ حتی ککشم نگزید.
رضا نگاهی از سر علاقه به مریم انداخت و گفت:مهم نیست چی بشه من جز تو با کسی ازدواج نمی کنم.مریم که گونه هایش گلگون شده بود سرش را پایین انداخت و پس از چند لحظه سکوت گفت:ولی مرغ آقا بزرگ فقط یه پا داره ندیدی با فرخ چیکار کرد؟ رضا لبخندی عاشقانه زد و گفت:چون اون عشقی نداشت که بهش قدرت بده ولی عشق تو به من قدرت میده.مریم از سر خجالت لبخندی زد.ناگهان در باز شد.هردو به طرف در چرخیدند.زن عمو و عمو وارد اتاق شدند.زن عمو فاطمه با لبخند گفت:مریم جان اینجایی؟مریم لبخندی زد و گفت: مامان اینا کجان؟ عمو محسن گفت:همه رفتن-:پس من چی؟-زن عمو با لبخند گفت:نمیخوای امشب پیش من بمونی عروس گلم؟ گونه های مریم گل انداخت و چرخید و به رضا نگاه کرد. نگاهشان در هم گره خورد.

فاطمه سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:بیا چای بخور.
مریم نگاهش را از پنجره گرفت و در حالی که به طرف او می امد گفت:اینجا خیلی زیباست.
-:یادمه روز اولی که رضا اینجا رو دید همین حرف رو زد.
مریم به لبخندی اکتفا کرد و کنار فاطمه نشست.فاطمه دستی بر صورت مریم کشید و گفت:دخترم روز به روز خوشکل تر میشه.
گونه های مریم گل انداخت.
-:دختر خجالتی من.وبا لبخند ادامه داد:از همون روزی که تو بیمارستان دیدمت ازت خوشم اومد اولین بار که در اغوش گرفتمت با چشمای نازت تو چشمام خیره شدی.همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم تا بشه همدمم،رفیقم،سنگ صبورم.خدا هم با دادن تو بهم یه دختر داد وقتی معصومه می گفت:مهرداد و مهدی اذیتت می کنن با خوشحالی تو رو ازش می گرفتم و به خونه میاوردم.
مریم با لبخند گفت:خیلی دوستون دارم.من با شما خیلی راحتم بیشتر از مامان.
-:مریم جان تو در هر حالتی دختر منی.
-:آقا بزرگ ازتون می خوام از این تصمیمتون برگردین.خواهش میکنم.لیلا دختر مناسبی برای رضا و خانواده ما نیست
-:تو از کجا میدونی؟من لیلا رو خیلی خوب می شناسم،در ضمن لیلا چه اشکالی داره که مناسب خانواده ما نباشه؟
-:آقابزرگ پسرای حاج اسماعیلی...
-:پسر تو چرا زود قضاوت میکنی؟برادرای اون دختر چه دخلی به خودش دارن؟
-:آقا بزرگ پسرمن برای این دختر زیادیه لیلا پسرموبدبخت می کنه
-:یادت نره من از تو به رضا نزدیک ترم و خوشبختی رضارم بیشتر می خوام
-:آقابزرگ...
-:محسن تو هیچوقت رو حرف من حرف نمی زدی.اما این بار دومه بخاطر رضا اینکارو می کنی.الانم پاشو برو دنبال زندگیت.بزار استراحت کنم به اون پسره هم بگو با اینکارا نظر من عوض نمیشه.
عمو محسن سکوت کرده بود آقا بزرگ ادامه داد مگه با تو نیستم پاشو برو.
عمو محسن چشمی گفت و بلند شد و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفت.نگاهم را به آقا بزرگ دوخته بودم.
غضبناک نگاهم کرد و گفت:چیزی می خوای بگی؟
سرمو تکون دادم وگفتم:نه،مثلا چی؟
-: راجع به این موضوع
-:به من ربطی نداره
-:برو خودت رو سیاه کن بچه.
-:وااا این چه حرفیه آقا بزرگ؟
آقابزرگ با جدیت تمام گفت:پری
-:جونم آقا بزرگ
-:من که می دونم همه این اتیشا از گور تو بلند میشه.
-:إإإ آقابزرگ من کفنم کجا بود که گورم باشه
-:تو با این سنت هنوزم ضرب المثلا رو اشتباه میگی؟
-:کو آقابزرگ؟
آقابزرگ سری تکان داد و گفت:برو بکارات برس خستم کردی.بلند شدم تا از اتاق خارج شوم که از پشت صدایم کرد و گفت:نری به همه خبر بدی محسن اینجا بودا!!!!
-:آقابزرگ مگه من به کسی حرفی زدم؟
-:من باید قبل از رضا بفکر تو باشم و تورو شوهر بدم.
-:آقابزرگ حالا شما رضا رو شوهر بدین من پیشکش،من به وقتش خودم زن میگیرم.چشمکی زدم و از اتاق بیرون پریدم.
بعد از بخواب رفتن آقا بزرگ عزم رفتن به بیمارستان کردم.
با دسته گل وارد اتاق شدم رضا خوابیده بود.به ارامی به سمت تخت رفتم با ملایمت نامش را صدا کردم:رضا...رضا...کمی تکان خورد اما بیدار نشد.نگاهی به دسته گل انداختم آن را روی سینه اش کوبیدم و گفتم:ددد پاشو دیگه.
هراسان از خواب بلند شد.راست نشست و پرسید: آقابزرگ اومده؟
غش غش خندیدم و گفتم:بسوزه پدر عاشقی.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خبرته؟مگه سر اوردی؟
به طرف در به راه افتادم و گفتم:فکر نمیکنم خبرای آقابزرگ مهمتر از سر باشه.پس من رفتم.
دلجویانه صدایم کرد:پری؟؟؟؟قهر نکن ابجی خانم.
به سویش چرخیدم وگفتم -:خرم میکنی؟
لبش را گاز گرفت و گفت:این چه حرفیه؟چه خبر؟
-:اوممم سلامتی!!!!!!
-:دیگه چه خبر؟
-:خبر خاصی نیست
-:پرییییی!!!
-:ببببعععععلللله؟
-:اذیت نکن،بگو از آقابزرگ چه خبر؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:بر طبق اطلاعات جمع اوری شده توسط کاراگاه حرفه ای؛یعنی اینجانب آقا بزررررررررررررررگ همچنان روی تصمیمشان پافشاری میکنند و تلاش های خانواده و اقوام درجه دو و سه ی این دو عاشق دل خسته کار به جایی نبرده و مرغ آقابزرگ همچنان یک پا دارد.
مستاصل نگاهم کرد و گفت:پس مریم چی؟
آه بلندی کشیدم و پس از نشستن روی صندلی گفتم:داره می سوزه و میسازه.جلوی چشمش دارن شمارو داماد می کنن.
با ناراحتی نفسش را بیرون داد و گفت:حالاچیکارکنم پری؟
روی صندلی جا به جا شدم و گفتم:دوای درد تو فقط یه چیزه.
با نگاه پرسشگری گفت:چی؟
-:فرارررررررر!!
با چشمان گرد گفت:یعنی با مریم فرار کنم؟
نیشخندی زدم و گفتم : نچایی.مگه مردم دخترشونو از سرراه اوردن که بدن شما برداری در رین؟
-:پس چی؟
-:منظورم اینه شما یه مدت گم وگور شین و پیغام بدین یا مریم یا هیچکس
-: چی؟میخوای آقابزرگ رو بندازی بجون من و مریم؟
-:راس میگی!!پس پیغام بده تا سی سالگی قصد ازدواج نداری
-:می خوای مریم و شوهر بدن؟
-:اینم حرفیه!!تا اون موقع مریم یه بچه هم بغلشه.
-:تو گلوکز نسوزون.پیغام میدم با لیلا ازدواج نمی کنم
-:اینطوری بهتره،واسه خودت زمان می خری
-:یعنی چی؟
-:یعنی یکم وقت می بره آقا بزرگ تو این فامیل درندشت یه دختر دیگه واست نشون کنه.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:پس چیکار کنم؟
-:اصلا پیغام بده فعلا قصد ازدواج نداری
-:باید فکر کنم
-:پس تو به فکرت برس منم برم که الان این پرستاره بیاد بیرونم می کنه.اخه موقع اومدن به پروپاش پیچیدم
-:باز چی کار کردی دختر؟
کیفمو برداشتم و در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:چیز خاصی نبود.راستی آقابزرگ پیغام داد:مرد که این همه ضعیف نمیشه بهتر بچه بازی رو تموم کنی که ایشون منصرف نمیشن.واز اتاق بیرون اومدم.
مخفیانه و به دور از چشم پرستاری که موقع اومدن دیده بودم به طرف اطلاعات رفتم.پرسیدم: دکتر فرح بخش هستن؟
پرستار با انگشت به ان طرف سالن اشاره کرد وگفت:دارن میان.
مرد جوانی که روپوش دکتر بتن کرده بود نزدیک شد بسویش رفتم و گفتم:ببخشید دک
تر-:با لبخند نگاهم کرد وگفت:بفرمایید.
-:حال پسر عموی من چطوره؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:پسر عموی شما کیه؟
-:رضا!!
پرسشگر نگاهم کرد.-:رضا بابایی دیگه
-:اهان ایشون رو میگین
-:بله با اجازتون
-:دیشبم به خواهرتون گفتم حالشون خوبه فقط ضعف کرده بودن.اما نمی دونم چرا دلش نمی خواد از اینجا بره بیرون
-:وای اقای دکتر شما یه لطف کوچکی به من می کنین.
دکتر ابروهایش را بالا انداخت و گفت:بفرمایین
-:دکی جون تا وقتی من نگفتم اینواینجا نگهش دار.
خنده ای کرد و گفت:مگه اینجا اسایشگاهه؟
-:اخه اقای دکتر شما نمی دونین که اگه این پسره از اینجا بیاد بیرون زنش میدن
-:تبریک میگم بهم میاین
-:چی چی رو تبریک میگین مراسم عزاست،بعدشم کی گفته من زن این دیوونه میشم؟
-:پس چرا می خواین تو بیمارستان نگهش دارم؟
-:اقا شما یه لطفی کن نگهش دار به اوناش چیکار داری؟
-:اخه تا من ندونم که نمی تونم نگهش دارم.اگه فردا یکی اومد گفت:چرامریض دو روز رو نگه داشتی چی بگم؟
-:دکی جونم خودت ماس مالیش کن دیگه.بعدا سر فرصت واست تعریف میکنم.الان باید برم که اگه آقابزرگ بیدار شه ببینه نیستم سر از کارام در میاره نقشه هام نقشه بر اب میشه و به سرعت خداحافظی گفتم و به سمت در خروجی دویدم.
دکتر گفت:ولی ... خانم... بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم.

در حیاط بیمارستان مشغول قدم زدن بودم و مدام ساعتم را نگاه میکردم.با خود فکر کردم:این دختره دیگه کجا موند.الان وقت ملاقات تموم میشه.
-:انشا...اومدین این دفعه مریضتون رو ببرین.به سرعت به طرف صاحب صدا چرخیدم
-:إإ.شما اینجا چیکار می کنین
-:تا اونجایی که یادمه اینجا محل کارمه.نیشخندی زدم و گفتم:راس میگینا.راستی یادم رفت از بابت اون لطفی که بهم کردین تشکر کنم.
دکتر لبخندی زد و گفت:مگه کسی حریف زبون شما میشه؟خواهش می کنم کاری نکردم
-:تیکه می ندازین؟
-:من همچین جسارتی نمی کنم.می خواین برین ملاقات؟
-:بله
-:بهتره زودتر برین تا وقت ملاقات تموم نشده.اهی کشیدم و گفتم:اگه لیلی بیاد میریم سراغ مجنون.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلی؟؟؟
خواستم چیزی بگویم که با دیدن مریم که به طرفمان می امد حرفم را فرو خوردم.روی ساعتم کوبیدم و گفتم:کجایی دختر؟یه ساعته اینجا علافم.
دکتر به طرف مریم چرخید و با لبخند سلام کرد.مریم به هردویمان سلام داد و با نگرانی رو به دکتر گفت: رضا چیزیش شده؟
پیش دستی کردم و گفتم:نخیررر.ولی از بس منتظرت موند چشمش به در خشک شد.
-:پری هزار بار گفتم ضرب المثل استفاده نکن.
-:برو بابا کجا بودی؟یه ساعته منو اینجا کاشتی.
مریم نگاهی به دکتر انداخت و گفت:حالا بیا بریم برات توضیح میدم. پس از خداحافظی از دکتر جدا شدیم.
در و باز کردم و وارد اتاق شدم رضا پشت پنجره ایستاده بود.با صدای در به طرفم برگشت و نگاهم کرد.سلام کردم و گفتم:دورو زمونه عوض شده یادش بخیر اون زمونا که کوچیکترا به بزرگترا سلام می دادن.
رضا به ارامی سلام کرد.
-:چته؟تو این اتاق تاریک حوصلت سر رفته؟یا مریضیه مریضا بهت سرایت کرده؟
پوزخندی زد و چیزی نگفت.
-:برای اینکه تنها نمونی واست یه مهمون اوردم.
رضا با تعجب نگاهم کرد.در را باز کردم و گفتم:سوپرایز.
مریم خجالت زده وارد اتاق شد.رضا محو تماشای مریم شده بود.پس از چند لحظه سرفه ای کردم و گفتم:حاجی چشاتو درویش کن.دختر مردم و درسته با چشات قورت دادی.رضا خجالت زده سر به زیر انداخت و مریم سقلمه ای به پهلویم زد.پس از چند دقیقه هر دو سر بلند کردند و نگاهشان را به من دوختند. احساس کردم بینشان مزاحمم.گفتم:خیلی خوب بابا دارم میرم چرا اینطوری نگام می کنین؟ وقبل از رفتن در گوش مریم گفتم:بعدا از زیر زبونت می کشم.مریم لبخندی زد از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم بستم.
وارد کافی شاپ شدم و به دنبال میز خالی دور سالن چشم چرخاندم.نگاهم به دکتر فرح بخش که مشغول نوشیدن چای بود افتاد.شیطنتم گل کرد نیشخندی زدم و با خودم فکر کردم:بهتر از تنهایی هست.به طرفش رفتم و گفتم:اجازه هست بشینم.
سربلند کرد و گفت:خیلی جالبه شما همه جا هستین
-:این از خصوصیات منه.
-:بفرماییید بشینید.صندلی رو به رویش را عقب کشیده و نشستم.سفارش چای دادم.پرسید چرا تنهایین؟خواهرتون کجاست؟
-:تو خونه
-:به این زودی رفتن؟
-:کجا رفتن؟
-:خونه.نیشخندی زدم و گفتم:اهان مریم و میگین؟اون که خواهرم نیست.
-:پس چی؟
ابروانم را بالا انداختم و گفتم: مریم خواهر شوهر خواهرمه!!
متحیر سرتکان داد و گفت: چی؟
خندیدم و گفتم: یکم پیچیده هست. خواهر من یعنی پرگل نامزد پسرعموم یعنی برادر مریمه.
خندید و گفت: چرا لقمه رو دور سرت میپیچونی؟ یه دفعه بگو مریم دختر عموته.
-: این طوری باحالتره.
خندید وگفت:پس رضا و مریم خواهر برادرن
-:لیلی و مجنون با هم خواهر برادر بودن؟
-:نه!!!
-:پس من این همه لیلی مجنون صداشون میکنم تو نفهمیدی بینشون چه رابطه ای هست؟
-:بنظرت زیادی جوون نیستن؟
-:عشق سن و سال حالیش نمیشه. این را گفتم و ناخوداگاه صدایش در گوشم پیچید:پریسا...پری دریایی من...!!!!
با صدای دکتر به خودم اومدم و نگاهش کردم-:خانم بابایی؟حالتون خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:خوبم،ببخشید.گیج و منگ به ساعتم نگاه کردم.بی اختیار گفتم:وای آقابزرگ الان پخ پخم میکنه.
ناگهان دکتر با صدای بلند خندید و گفت:نمی خواین مریضتون رو ببرین؟
-:نه دیرم شده دنبال کاراش هستم.شما فعلا دو سه روزم نگهش دارین
-:اما خانم بابایی...
-:اذیت نکنین دیگه دکتتر.بلند شدم و خداحافظی گفتم.چند قدم بیشتر نرفته بودم که برگشتم و گفتم:راستی اقای دکتر.
فنجان را روی میز گذاشت و گفت:بله؟نگاه شیطنت امیزی به او انداختم و گفتم:این کفنی که براش گریه میکنین توش مرده نیست.دکتر هاج و واج نگاهم میکرد.که ادامه دادم:درباره ی مریم.و به سرعت از او دور شدم.

با دیدن مهرداد و پرگل در حیاط از اتاقم زدم بیرون.قبل رفتن به حیاط سری به اقابزرگ زدم خواب بود.وارد حیاط که شدم مهرداد دست پرگل را در دست داشت و باهم مشغول حرف زدن بودن و مهرداد نگاهش را به صورت پرگل دوخته بود.چه قدر این نگاه برایم اشنا بود.همیشه نگاهش را در چشمانم می دوخت و حرف می زد.به خودم امدم و به طرفشان رفتم.یاالهی گفتم و نشستم. مهرداد گفت:باز که تو اومدی دختر!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-:هوی مواظب حرف زدنت باشا،طلاق خواهرمو می گیرم ازت.
پرگل با ناراحتی گفت:پریسا.
-:خیلی خوب،این عشقولانه بازیا رو تموم کنین،مهرداد خان این چند روزه معلومه کجا بودی؟ چرا نمیای سراغ زنت؟اینم دیوونه می کنی می ندازی به جون ما؟
-:پرگل چیزیش شده بود؟
-:یعنی خااااااااااااااااااااااک بر اون سرت.اینارو ولش کن!یه جا می شناسی ادم فراری توش قایم بشه؟
پرگل و مهرداد با چشمان گرد نگاهم کردند.مهرداد زمزمه کرد:فراری؟
پرگل گفت:پری می خوای چی کار کنی؟
-:اروم چه خبرتونه الان همه می فهمن.کاری نمی خوام بکنم.
مهرداد به ارامی گفت:پس منظورت از فرار چی بود؟
-:رضا می خواد فرار کنه داریم دنبال جایی می گردیم تا اونجا قایم شه.
پرگل گفت:یعنی رضا بخاط ازدواج می خواد فرار کنه.
-:دلیل دیگه ای هم داره خواهر من؟
مهرداد گفت:پریسا اگه آقابزرگ بفهمه جنازمون اینجا دراز میشه.
-:پس می ترسی؟
-:معلومه می ترسیم پریسا.من و مهرداد اقابزرگ رو می شناسیم اون اگه بفهمه می کشتمون.
-:مهرداد خان این کارو داری برای خواهرت می کنیا.
مهرداد در فکر فرو رفته بود.با دیدن این حالتش لبخند کمرنگی بر لبم امد که نمی توانستم کنترلش کنم.
مهرداد پس از مدتی فکر کردن تلفنش را بیرون اورد و گفت:بزار چند تا زنگ بزنم.
پرگل نگران نگاهش کرد و گفت:می خوای چی کار کنی؟
مهرداد خندید و گفت:می خوام از روابطم استفاده کنم.و چشمکی به من زد.
پس از تماس با چند نفر رو به من گفت:رضا ادم قانعیه راحت می شه قایمش کرد.یکی دوتا جا سراغ دارم.ولی بهتره زیاد جای دوری نفرستیمش.
تشکر کردم.روی گرداندم بروم که ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد.به طرفشان برگشتم و گفتم:بچه ها شما که دهنتون قرصه؟
مهرداد گفت:دستت درد نکنه خواهر زن جان.
گفتم:کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
******
وارد اتاقم شدم در را بستم و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اقا بزرگ کنار حوض مشغول وضو گرفتن بود.به سرعت گوشیم را از روی میزم برداشتم و شماره گرفتم.پس از چند بوق صدایش در گوشی پیچید:هیچ معلوم هست کجایی دختر؟
-:سلام
-:علیک.شما دوتا راحت باشینا.من جای هر دوتاتون حرص و جوش می خورم.
-:الهی قربون اون حرص و جوشت برم حالا چی کار کردی؟
-:شما یه دسته گل بخر بریم دیدار یار که کم کم کارا داره درست میشه.
مریم با شوق فریاد زد:راس میگی پری؟
-:چه خبرته گوشم کر شد.خدا به داد رضا برسه.
-:وای پری رضا کلی خوشحال میشه.
-:می دونم.
-:دیوونه.
-:راستی پری خرج بیمارستان رو از کجا میاریم؟
-:خودت چی داری؟
-:من اونقدری ندارم.اما از مهدی و مهرداد می گیرم.
-:باشه همین کارو بکن.منم یه مقدار دارم.یکمم از پویا و پرگل بگیرم فکر کنم جور شه خرج بیمارستان.
-:پری خیلی ممنون.
لبخند بزرگی زدم و گفتم:کاری نمی کنم.
-:نیشتو ببند.
-:ببین تو رو خدا داره حرف خودمو به خودم بر می گردونه.
-:پری اگه آقابزرگ بفهمه؟من خیلی می ترسم.
-:اخه شجاعت.شما دوتا که میترسیدین چرا عاشق شدین؟
-:پری اگه اخر سر آقابزرگ کوتاه نیاد چی؟
ناگهان در باز شد و آقابزرگ در استانه در پدیدار گشت:حرفی که هنوز از دهانم خارج نشده بود را فرو خوردم.آقابزرگ گفت:پری چیکارداری میکنی؟صدات می کنم جواب نمیدی؟
گوشی را نشانش دادم و گفتم:داشتم با تلفن حرف می زدم.
-:زود تموم کن کارت دارم.
با شیطنت پرسیدم:چی کار داری آقابزرگ؟
-:اعوذبالله این دختره دست شیطونم از پشت بسته.پاشو بیا ببین چیکارت دارم.
واز اتاق بیرون رفت.گوشی را به گوشم چسبوندم.صدای خنده مریم در ان پیچیده بود گفتم:رو اب بخندی.هرهر راه انداختی واسه من.
-:آقابزرگ چه حلال زاده هست.
-:پس چی فکر کردی؟برو زود اماده شو.پولارم بگیر یه دسته گلم بخر ساعت4هم جلوی بیمارستان باش تا بیام.
-:باشه،می بینمت.
-:مریم دیر نکنیا میکشمت.
-:باشه فعلا
-:بای. [2 38]
*******
در ماشین را بازکردم،روی صندلی کنار پرگل جای گرفتم و گفتم:بزن بریم ابجی خانم که دیر شد.
پرگل پایش را روی پدال گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد.گفتم:مرداد زنگ نزد؟
-:چرا اتفاقا الان زنگ زد.گفت:کارا رو راست و ریس کرده میاد بیمارستان.
-:خداروشکر.خیالم راحت شد.
-:پری اگه آقابزرگ بفهمه که پری نازش داره چیکار می کنه سکترو میزنه.
-:تقصیر خودشه،آقابزرگ داره از روی لجبازی این دوتا کفتر عاشق رو از هم جدا میکنه.
-:شنیده بودم بچه ها لجبازی می کنن اما پیرمردا نه.
-:فعلا که پیرمرد قصه ما از بچه هم بچه تره.
پرگل با صدای بلند خندید.
-:پری دسته گل بگیریم؟
-:لازم نیست مریم میگیره.
-:پس پیش به سوی بیمارستان.
جلوی بیمارستان پرگل محکم ترمز کرد که به جلو پرتاب شدم.داد زدم:پرگل مثلا 3ساله راننده ای!اخه این چه وضع رانندگیه؟من نمی دونم بابا چرا واسه تو ماشین خریده.
-:از تو که بهترم اصلا بلد نیستی.
-:من با اعتماد بنفس تمام میگم بلد نیستم.اما تو چی مثلا بلدی؟این چه دست فرمونیه؟هزار بار گفتم اروم ترمز کن.اگه این کمربند و نمی بستم با سر رفته بودم تو شیشه.
-:کم غر بزن ننه.بپر پایین.
از ماشین بیرون امدم و در را کوبیدم.
-:هوی در طویله که نیست.
با سلام مریم نتوانستم جواب دندان شکنی به پرگل بدهم.

مهرداد به همراه پرگل از اتاق خارج شدند.نگاهم به مریم و رضا افتاد که نگاهم می کردند.روی صندلی نشستم و گفتم:فکرشم نکنین برم بیرون.اصلا حوصله اون پرستار رو ندارم باز می خواد حال منو بگیره.
هر دو خندیدند.-:مرگ رو اب بخندین.زنگ موبایل مریم به صدا در امد.به رضا گفتم:چیزی کم و کسر داشتی زنگ بزن تا یه جوری واست بفرستم.
-:باشه،مهرداد گفت:همه چی اونجا هست،فقط نگران شمام.
-:نگران ما نیستی!نگران مریمی که از اون خیالت راحت،خودم حواسم بهش هست.
مریم که گوشی را قطع کرد پرسیدم:کی بود؟
-:مهدی!می خواست بپرسه رضا مرخص شد یا نه؟
از روی صندلی بلند شدم و با تعجب پرسیدم:مهدییی؟مگه اونم خبر داره؟
-:پس فکر کردی اون همه پول رو از کجا اوردم؟
-:خدای من،خدای من!!یعنی همه می دونن دیگه.به آقابزرگ چیزی نگفتین؟
رضا غش غش می خندید.
ادامه دادم:نکنه الان اقابزرگ در بزنه بیاد تو؟
در همین حین چند ضربه به در خورد.هراسناک از جا پریدم و گفتم:نه.
در باز شد و پرگل و مهرداد وارد اتاق شدند.
مریم ناراحت گوشه ای ایستاده بود.مهرداد برگه ای را در دست تکان داد و گفت:مرخصی جناب پاشو بریم.نگاهی به مریم انداخت و گفت:این چشه؟
پرگل گفت:مریم جون سفر قندهار که نمی خواد بره.
رضا نیشخندی زد وگفت:خودم درستش می کنم و به کنار مریم رفت و گفت:خانمی ناراحت نشو پری شوخی کرد.چند روز نمی تونم ببینمتا.میخوای این قیافه ی اخموت یادم بمونه؟
کنار مریم رفتم و دم گوشش گفتم:داشتم شوخی می کردم.ببین اگه این شوخی رو نمی کردم که رضا نمیومد منت کشی.
مریم خندید.رضا با دیدن خنده ی او خندید و گفت:افرین همیشه بخند.
مهرداد گفت:بسه دیگه بزنین بیرون حاضر شه بریم.راستی قبل رفتن خداحافظیتونم بکنین بزنین به چاک که اگه همه باهم ایشون رو ببریم روستا اقابزرگ می فهمه ماجرا چیه!!همه برین سر کارو زندگیتون خودم می رسونمش.
مریم گفت:من میام.
گفتم:مهرداد راست میگه،تو که بدتر.بهتره بری خونه.رضا به طرفمان امد از من و پرگل خداحافظی کرد. سپس رو بروی مریم ایستاد و به ما نگاه کرد. خندیدم و گفتم: بچه ها حرفا خصوصیه همه بیرون.
و جلوتر از همه از اتاق خارج شدم. موقع خروج رضا صدایم کرد و گفت: خیلی به گردنم حق داری ابجی خانم. کاش بشه برات جبران کنم؟!
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: شما دخترعموی منو خوشبخت کن. بقیش پیش کش.
خندید و گفت: ولی بازم ممنون!
لبخندی زدم و گفتم: قابلی نداره.
و از در خارج شدم. مهرداد و پرگل نیز به دنبالم از اتاق خارج شدند.
*******
اه بلندی کشیدم و از روی صندلی پا شدم و به طرف پرگل و مهرداد رفتم که در حال صحبت بودند رفتم.سرفه ای کردم که هر دو به طرفم برگشتند.گفتم:خیلی طولش ندادن؟
مهرداد با نیشخند گفت:حوصلت سر رفته؟
باز هم اهی کشیدم و گفتم:شما دوتا دارین از فرصت استفاده مفید می کنین با هم صحبت می کنین.من چیکار کنم؟این دکتره هم نیست یکم سرگرم بشم.
مهرداد با شیطنت گفت:کدوم دکتره؟
-:همین دکتر رضا دیگه.
پرگل گفت:همون جوونه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مهرداد با کمی ناراحتی گفت:چشمم روشن.
پرگل ادامه داد:گلوت پیشش گیر کرده؟
خندیدم و گفتم:من و این حرفا؟گلوی اون پیش مریم ما گیر کرده.نمی دونی وقتی می بینتش چجوری نیشش باز میشه.
مهرداد با خشم گفت:مگه دست خودشه؟خواهر من صاحب داره.
نیشخندی زدم و گفتم:خیالت راحت خودم حالیش کردم:مریم یه بار عاشق شده.
مهرداد خندید و گفت:افرین بالاخره این فلسفه ی خدا یکی،عشق یکی تو به درد خورد.
لبخندی زدم و گفتم:اره.ویادش دوباره در ذهنم تداعی شد:یعنی پری دریایی بعد از من عاشق کسی نمی شی؟-:همونطور که خدا یکیه،عشق هم یکیه؛من بعد از تو به کسی فکر نمی کنم.-:اما من می خوام بعد از من بازم عاشق بشی و زندگی خوبی داشته باشی.به شرطی که مرد خوبی باشه.خندیدم و گفتم:بهترین مرد برای من فقط تویی.
پرگل ضربه ای به بازویم زد و گفت:کجایی؟مغز متفکر من؟بزن بریم که عترت خانم تماس گرفتن.
-:مامان چیکارمون داره؟
-:نمی دونم فقط گفت:زودبیاین خونه.
-:پس مریم چی؟
-:ساعت خواب تو ماشین منتظره.
نگاهی به راه روی بیمارستان انداختم و با لبخند از انجا بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدم.مریم در صندلی عقب نشسته بود و مانند ابر بهاری گریه می کرد.
گفتم:چته؟چیزی نشده که حالا!!!
در حالی که بینیش را بالا می کشید گفت:همش تقصیر آقابزرگه!اخه چرا اینکار و می کنه؟
نیشخندی زدم و گفتم:دستش درد نکنه.
پرگل چپ چپ نگاهم کرد.
ادامه دادم:اگه اینکارو نمی کرد که فردا پس فردا قدر هم رو نمی دونستین که.هرکه هندوستان خواهد جور طاووس کشد. پرگل خندید و گفت:پری...
-:چیه مگه دروغ میگم؟
-:اگه حرف نزنی نمیگن لالی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-:چرا!! امتحان کردم همه فکر کردن چیزیم شده.
مریم گریه اش را تشدید کرد.پرگل گفت:مریم بسه دیگه.باز چته؟
-:اخه نمیدونی که رضا چی گفت.
به سرعت به عقب برگشتم وگفتم:چی گفت؟
در حالی که صدایش از ته چاه در می امد گفت:گفت به جز تو با کس دیگه ای عروسی نمی کنم.
به زور خنده ام را کنترل کردم وگفتم:اون که الان چند روزه داره این رو میگه.
-:اخه این یکی فرق داشت.
به جلو برگشتم وبی صدا خندیدم.

زنگ در که به صدا در امد لرزه ای بر تنم افتاد.و ناخود اگاه نگاهم به سوی مریم و پرگل که با نگرانی مشغول صحبت با یکدیگر بودند افتاد.مهرداد وارد اتاق شد کنارم نشست و گفت:خدا بخیر کنه.
سمانه و سپیده به طرف در دویدند و گفتند:ما باز می کنیم.
زیر گوشش گفتم:اگه بفهمن تو مرخصش کردی چی؟
-:دهن پرستاره قرصه،حرفی نمی زنه.
با تعجب پرسیدم:چطوری؟
انگشتانش را به نشانه ی پول به هم مالید و گفت:با این.
-:اگه حرفی بزنه فردا بیمارستان رو روی سرش خراب می کنم.
-:از تو با...
با صدای فریاد اقابزرگ که از حیاط می امد همه از جا پریدیم و به سرعت به طرف حیاط دویدیم.
آقابزرگ گوشه ی حوض نشسته بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.
عمه رقیه پرسید:چی شده اقابزرگ؟
زن عمو فاطمه گفت:رضا کو؟
بابا و عمو محسن با خشم هم صدا گفتند:رضا از بیمارستان فرار کرده.
همه با ناباوری نگاهشان کردند.زن عمو فاطمه ناگهان روی زمین نشست.مهرداد با تعجب گفت:فرار؟
به سختی خنده ام را فرو خوردم.
اقابزرگ گفت:می بینین چه بلایی داره سرم میاد؟ابروی چندین و چند ساله منویه بچه فسقلی داره به باد میده.حالا جواب حاج اقا اسماعیلی رو چی بدم.
عمه زینب به ارامی زمزمه کرد:خوبه خودتون هم می دونین اون هنوز بچه هست.
زن عمو فاطمه در حالی که اشک می ریخت گفت:اقابزرگ بچه ی من معلوم نیست کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ اون وقت شما نگران حاج اقا اسماعیلی هستین؟
اقابزرگ فریاد کشید:نترس هیچ بلایی سرش نیومده.فقط می خواد منو سکته بده.
عمو حسن گفت:اقابزرگ اروم باشین.خدایی نکرده...
اقابزرگ با فریاد گفت:چیه؟ سکته میکنم؟اینا همش بخاطر دختر توئه. وگرنه اون پسره هیچ وقت رو حرف من حرف نمی زد.چه برسه به فرار.
مریم با گریه به طرف اتاق من دوید.هنگامه هم به دنبالش رفت.
مهدی کنار مهرداد ایستاد و چیزی گفت.پرگل به کنارم امد.در حالی که به زور خنده ی خود را کنترل می کردم نگاهش کردم.گفت:چیه داری از دسته گلی که به اب دادی لذت می بری؟
با جدیت به طرفش برگشتم و گفتم:بیا این جا یه مسئله ای رو روشن کنیم،این تقصیر اقابزرگه،
اگه یکم لجبازی رو کنار میزاشت.هیچ وقت این تصمیم رو نمی گرفت.
-:اوه،پری چه جدی!
-:پرگل شوخی نیست،پای زندگیه دونفر در میونه.حالا زندگی لیلا که خودش نابود شده هست.
-:لیلا هرچی هم باشه حقش این نیست با مردی ازدواج کنه که هیچ علاقه ای بهش نداره.
-:دیدی؟این ازدواج به نفع هیچکس نیست.
زن عمو معصومه و مامان زن عموفاطمه را از روی پله بلند کردند و به داخل بردند.عمو محسن هم زیر بازوی اقابزرگ را گرفت و او را بالا اورد.
ان روز با همه ی اتفاقاتش بخیر گذشت.
********

گوشی ام را به دست گرفته و گوشه ی اتاق نشسته بودم.عمه زینب چیزی گفت.
بی توجه بازهم نگاهم را به بیرون از پنجره دوختم.
مامان با ناراحتی گفت:نمی دونم زینب جون امروز چش شده!از صبح همینطوریه!اینجا نیست هرچی هم می پرسم چته؟هیچی نمی گه.
عمه گفت:جوونه،گاهی خسته میشه،همیشه که شیطونی می کنه.وقتی ساکت میشه همه نگران میشیم.
مامان گفت:بچم درساش سنگینه.
عمه با خنده گفت:خانمی می خواد دکتر بشه.الان خسته میشه چند سال دیگه با افتخار به همه میگه دکتره.
پرگل وارد شد و گفت:عمه راست میگه مامان جان،فردا پس فردا دکتر که شد،نمی تونی گیرش بیاری دو کلمه باهاش حرف بزنی.
صدای بابا در ساختمان پیچید:عترت،عترت؟
مامان بلند شد و گفت:برم ببینم اسد اقا چی میگه.با رفتن مامان پرگل با شیطنت پرسید: عمه جان از رضا خبری نشد؟
راستش عمه جان محسن می گفت:رضا زنگ زده گفته حالش خوبه.
به سرعت چشم از پنجره گرفتم و گفتم:کی زنگ زده عمه؟
پرگل گفت:چه عجب زبون تو باز شد.
-:نگفتی عمه؟
-:دیشب زنگ زده.
از دیشب خبری از رضا نبود و این نگرانم می کرد.عمه زینب بلند شد و گفت:من دیگه باید برم.
اومدم ببینم حالتون چطوره.
پرگل گفت:عمه جان شما که تازه اومدین!
عمه در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:دیره عمه جان شهرزادم اومده.برم که تنهاست.
بلند شدم از عمه خداحافظی کنم.در اغوشم کشید و به ارامی در گوشم زمزمه کرد:خیلی پکر نباش،تو که می دونی کجاست.

از اغوشش بیرون امدم و با تعجب نگاهش کردم چشمکی بهم زد و گفت:فعلا خداحافظ.

جلوی بابا نشستم و گفتم:بابابزار برم دیگه.
-:نمیشه بچه،تو تمام زمان مدرسه اردو نرفتی حالا چی شده می خوای بری اردو؟
-:بابا اون فرق می کرد.
-:چه فرقی بچه؟
شانه هایم را بالاانداختم و گفتم:فرق داره دیگه بابا.
بابا سرش را تکان داد و بلند شد. گفتم:اسد خان.
بابا به طرفم برگشت و گفت:من با این حرفات خر نمی شم.
دستم رو به سرم زدم و گفتم:خاک به سرم بابا.من چی گفتم؟
-:بچه بشین سر جات من نمی زارم بری اردو.
با ناراحتی گفتم:ناسلامتی دکتر مملکتم.
مامان خندید.بابا گفت:فعلا که نیمچه دکتری.هر وقت دکتر شدی اون موقع می تونی بری.
با حرص گفتم:بابا.
-:همین که گفتم.از اتاق خارج شد.نگاهم به مامان افتاد.لبخند موزیانه ای زدم و گفتم:عترت خانم؟
مامان هم بلند شد و در حالی که بیرون می رفت گفت:من بابات رو راضی نمی کنم.
در که بسته شد با حرص پام رو به میز کوبیدم اما خودم دردم گرفت.زنگ گوشیم بلند شد.به طرفش شیرجه رفتم.گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم:رضا؟
صدایی از اون طرف گفت:مریمم پری!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:چی شد؟
مریم با گریه گفت:بابا نمی زاره پری.تو با عمو حرف زدی؟
-:اوهومم.اونم نمی زاره.
-:هنوز خبری از رضا نشده؟
-:نه!با این حرفم گریش بیشتر شد.
-:چته؟برای چی گریه می کنی؟
با لکنت گفت:پر...ی.یع ...نی...واسش اتفاقی افتا...ده؟
-:جمع کن ببینم.نترس بادمجون بم افت نداره.اون خوبه.الانم حتما سرش به کاری گرمه خبری ازش نیست.
-:خیلی نگرانشم.
-:منم همینطور.
-:اگه اقا بزرگ با این کارا کوتاه نیاد چی؟پری باید بشینم داماد شدن رضا رو به چشم ببینم.
-:اون و باید به چشم ببینی.وقتی میاد عروس خانم و از ارایشگاه بیاره می بینیش.اونم نگات می کنه،میبینه عروسش از همیشه خوشکل تر شده.
-:إ!پری شوخی نکن جدی گفتم.
-:نمی دونم مریم.امیدوارم اقابزرگ کوتاه بیاد.دوست ندارم بازم یه نقشه جدید بکشم.یعنی فکر دیگه ای به زهنم نمی رسه.
-:پری تو می دونی چرا اقابزرگ نمی خواد من با رضا عروسی کنم؟
-:من چه بدونم.از اینکه به مریم دروغ بگم متنفر بودم اما همون روزی که فهمیدم به اقا بزرگ قول دادم حرف نزنم.چه سخته ادم رازی و تو دلش نگه داره.
-:پری؟
-:هان؟چته هی پری پری میکنی؟بگو دیگه؟
-:ببخشید.
-:مریم معذرت می خوام کنترلم و از دست دادم.اخه هی پری پری می کنی.عصبی شدم. برای عوض کردن جو گفتم:مریم تو هنوز بچه ای بشین سر درس و مشقت.ببینم مگه تو امسال کنکور نداری؟برو به درست برس.رضا هم الان نشسته اونجا خر خونی می کنه.ببین فردا اون قبول شه تو بمونی با من طرفیا.
مریم خندید.ادامه داد:هی...بالاخره خندیدی.برو بشین سر درست.از رضا خبری شد بهت می گم.
بعد از خداحافظی بلند شدم.وضو گرفتم و به اتاقم رفتم.چادرم و سرم کردم.سجادم و پهن و مشغول نماز شدم.وقتی نمازم تموم شد.پای سجاده نشستم:
خدا جون کمکشون کن.نزار بلایی که سر من اومد سر اونا بیاد.نزار از هم جداشن.اونا بچه ان. خودت مواظبشون باش.اونا رو به تو سپردم.
صد صلواتی که همیشه بعد از نماز می خوندم،فرستادم.داشتم سجادم و جمع می کردم که گوشی زنگ زد.به طرفش حمله کردم.چادر دور پام پیچید و خوردم زمین.خیلی درد گرفت اما گوشی و برداشتم.-:بله؟
-:پری؟
-:رضا خودتی؟
-:ببببله.
-:بله و مرض هیچ معلومه کجایی؟دیروز چرا زنگ نزدی؟هممون از نگرانی مردیم.مهرداد و مهدیم رفتن تهران.نتونستیم بهشون بگیم.
-:مریم خوبه؟
-:نخیر مگه تو گذاشتی خوب باشه؟
-:ببخشید.اینجا که تلفن انتن نمیده،مخابراتم مشکل داشت قطع بود.
-:خدابگم این مهرداد و چیکار نکنه،یعنی روستای نزدیک تر پیدا نمیشد.
-:مهرداد گفت:اینجا امن تره.پری مریم اونجاست؟
-:نه.خونشونه.داشتیم منت کشی می کردیم به اسم اردو بیایم دنبالت.
-:مگه بهتون اجازه میدن؟
-:نه.
رضا نیشخندی زد و گفت:پس خودتون و خسته نکنین.
خندیدم:رضا خوبی؟
-:اره بابا.جاتون خالی اینجا کلی خوش می گذره.حتما یه روز با هم میایم اینجا. از اقابزرگ چه خبر؟
-:خبر نیستی،یکم گرفته هست اما به روی خودشم نمیاره رفتی.
-:اگه نظرش عوض نشه؟
-:فعلا نمی دونم.دوست ندارم به اونجاش فکر کنم.مهرداد برگشت می گم بیاد سراغت.یه نامه بنویس واسه اقابزرگ بهش بگو نمی خوای به این زودی زن بگیری.دوست داری درست و ادامه بدی.بده مهرداد بیاره.برسونیم دست اقابزرگ.
-:اگه مهرداد بیاره که اقابزرگ می فهمه شما هم دست داشتین.
-:مگه دیوونه ایم با دست خودمون بدیم به اقابزرگ.یا می ندازیم تو صندوق پست یا یه فکری می کنیم واسش.
-:باشه.مواظب باشین.
-:توهم همینطور.چیزی نمی خوای بگم مهرداد بیاره؟
-:نه.اینجا همه چیز هست.کدخدا خیلی هوام و داره.
-:خداروشکر.برم به مریم زنگ بزنم خبر بدم.
-:برو بزن.راستی پری؟
-:باز چیه؟
-:به مریم بگو نیم ساعت دیگه بهش زنگ می زنم.
-:باشه اونم به چشم.امری نداری؟
-:نه.فدای ابجی خانوم.
-:برو بچه.مواظب باش.خدانگهدار.
-:خداحافظ.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لجبازی اقا بزرگ(2)


جزو هام و جلوم پهن کرده بودم و مشغول خوندن بودم که اقابزرگ صدایم کرد.به سرعت از اتاق بیرون پریدم و به اتاق اقابزرگ رفتم.
-:بله اقابزرگ؟کاری دارین؟
-:بیا بشین اینجا کارت دارم.
روبه روی اقابزرگ جایی که اشاره کرده بود نشستم.لبخندی بهم زد و گفت:پریسا!تو دختر خوب و عاقلی هستی.
تعجب کردم.یه لحظه فکر کردم دو تا شاخ رو سرم در اومد.که اقابزرگ ادامه داد:من فکر می کردم رضا بچه ی عاقلیه.
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:اخه اقابزرگ رضا فقط هجده سالشه. برای ازدواج خیلی جوونه.
اقابزرگ قیافه ی جدی بخود گرفت و گفت:من خودم خوب می دونم کی وقت ازدواج رضاست. این پسر با این ندونم کاریاش داره ابرومون و به باد میده.تو که نمی خوای ابروی چندین و چند سالمون به باد بره؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.اقابزرگ ادامه داد:افرین دختر خوب.پس بگو رضا کجاست.
به زور خنده ام را فرو خوردم.پس بگو اقابزرگ چرا داره چرب زبونی می کنه.گفتم:اهاااااان.ولی اقابزرگ من نمی دونم رضا کجاست!
اقابزرگ غضبناک نگاهم کرد و گفت:وروجک من تو رو خوب می شناسم.تو حتما می دونی.
دستانم را به طرف خودم گرفتم.روی قلبم گذاشتم و گقتم:اقابزرگ ببین چقدر نگرانم.اگه می دونستم اینقدر نگران می شدم؟
اقابزرگ چپ چپ نگاهم کرد و گفت:پس اگه تو نمی دونی مریم میدونه.
-:نه اقابزرگ مریم از کجا باید بدونه؟
-:تو از کجا می دونی نمی دونه؟
-:اقابزرگ مریم به من خیلی نزدیکه.اگه می دونست حتما به من می گفت.
-:پس مهدی و مهرداد باید بدونن.
-:نه بابا.اقابزرگ اونا که اصلا تو باغ نیستن.
اقابزرگ نگاه مرموزی به من انداخت و گفت:نمی دونم این پسره کجا رفته.هر جا به ذهنم می رسید گشتم.
-:اقابزرگ واسه سنتون خوب نیست اینقدر اضطراب داشته باشین.
-:تو که اینا رو می دونی چرا کمکم نمی کنی رضا و پیدا کنم.
-:اقابزرگ ببینین یه ماه دیگه امتحانا شروع میشه.منم دارم درس میخونم.شما که انتظار ندارین من زندگی ایندم و ارزوهام و ول کنم بیام دنبال رضا بگردم.
-:یه جوری میگی انگار می خوای کوه قاف و فتح کنی.
اخمی کردم و گفتم:اقابزرگ!ناسلامتی من می خوام دکتر بشما.
-:خیلی خوب پاشو برو خانم دکتر.به درسات برس.
به سرعت از جا کنده شدم و به طرف در رفتم. دستم به دستگیره نرسیده صدایم کرد.به طرفش برگشتم.گفت:احتمالا فرخ که خبر نداره؟
-:اقابزرگ اون بیچاره که خودش کلی دنگ و فنگ داره.
و به سرعت اضافه کردم:اقابزرگ شما که به همه شک دارین.و چشمکی زدم و گفتم:نکنه به خودتونم شک دارین؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:برو بچه.کم حرف بزن. به سرعت از اتاق بیرون زدم.خودم و به اتاقم رسوندم.در و که بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم:اقابزرگ می بینی به چه کارایی مجبورم می کنی؟بخاطر شما مجبورم دروغ بگم.اخه لجبازیم حدی داره.
زنگ گوشیم به صدا در اومد.با ارامش به طرفش رفتم.
-:بله؟
-:سلام ابجی خانم.
-:چه سلامی.چه علیکی؟خدا بگم چیکارتون نکنه با این عشق اتشینتون.
خندید و گفت:مگه چی شده؟
-:اقابزرگ می خواست از زیر زبونم حرف بکشه.
مضطرب گفت:چیزیم فهمید؟
نیشخندی زدم و گفتم:من این بازی و بهتر از اقابزرگ بلدم.

در اتاق در حال اماده شدن بودم که مامان فریاد زد:پری بدو دیر شد.اقابزرگ منتظره. روسری ام را سر کردم و از اتاق بیرون دویدم.نگاهی به مامان و بابا که وسط اتاق منتظر بودند انداختم و گفتم: پس پرگل کو؟
مامان گفت: هنوز حاضر نیست.
با حرص روی مبل نشستم و گفتم: مادر من یه جوری داد زدی فکر کردم جلوی درین،همه رفتن من موندم.
-:اگه یکم دیرتر میومدی می رفتیم.
-:پس من و پرگل می خواستیم دنبالتون بدوییم؟
پرگل وارد اتاق شد و گفت:پری تو این همه می دویی چرا نمی رسی؟
**********
سوار ماشین شدم.پرگل و مامان کنارم جای گرفتند.دم گوش پرگل گفتم: بیچاره مریم.رضا حتی تو تولدشم نیست.
پرگل خندید و گفت:انشاا...بعد از عروسی جبران می کنه.
اهی کشیدم و گفتم:امیدوارم.
-:با این همه از خود گذشتگی تو اگه بهم نرسن باعث تعجبه.
مامان نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: چی در گوش هم پچ پچ می کنین.
-:اخ...دردم اومد.با اشاره به پرگل ادامه دادم:مگه فقط من حرف می زنم من و نیشگون می گیری؟
مامان خندید و گفت: چون تو نزدیک تری.
بیخیال به جلو خم شدم و در گوش اقابزرگ گفتم: اقابزرگ!!!
اقابزرگ نگاهش را از بیرون گرفت و گفت: چیه؟
با نیشخند گفتم: واسه مریم چی گرفتی؟
-:وقتی باز کرد می بینی.
-:داشتیم اقابزرگ تا اونجا من از فضولی مردم.
-:تو هفت تا جون داری.
-:إ؟این چه حرفیه اقابزرگ.
بابا در حالی که به جلو چشم دوخنه بود خندید و گفت:بشین سر جات پری حواسم پرت میشه.
با قیافه ی جدی گفتم: از ده سال پیش تا حالا همین حرف و می زنی اما هیچ وقت تصادف نکردی.
-:چون از ده سال پیش تو عقبی ولی جلویی.
همه خندیدیم.گفتم:بابا این جملتون یعنی ااخر اختصار.
مامان بازوم و گرفت و من و عقب کشیدم.دستم را بیرون کشیدم و با حرص سر جایم نشستم و گفتم:کبود میشه عترت خانم.

**********
بعد از سلام و احوالپرسی با همه کنار مریم که گوشه ای ناراحت نشسته بود نشستم و گفتم: روز تولدت چرا اینقدر ناراحتی؟
نگاه غضبناکی بهم انداخت و گفت:پرسیدن داره؟
-:نگران نباش چند سال دیگه سه نفری جشن می گیرین!
خجالت زده سر به زیر انداخت و خندید.زیر گوشش گفتم:نشت باز نشه منظورم تو و رضا و من بودیم.
مریم بلند خندید.زن عمو معصومه از اون طرف اتاق گفت: بالاخره خندوندیش.
-:ما اینیم زن عمو.
همه خندیدند.بلند شدم و گفتم:من برم یه سر به اشپزخونه بزنم.مریم می خواست بلند شود که گفتم:تو بشین سر جات مثلا تولدته.
به طرف اشپزخانه رفتم.مهشید در اغوشم پرید.بلندش کردم و وارد اشپزخانه شدم.سلام کردم. الناز و هنگامه پاسخ گفتند.بعد از احوالپرسی الناز مهشید را از اغوشم بیرون کشید و گفت: سنگینه.کمرت درد می گیره.
-:نه بابا.اونقدراهم سنگین نیست و روبه هنگامه پرسیدم:حال کوچولوی شما چطوره؟
لبخندی زد و گفت: هی داره شیطنت می کنه.
-:اخه.فداش شم.کی بدنیا میاد؟
-:هنوز 4ماه وقت هست.
اهی کشیدم و گفتم:وای کی این 4ماه تموم میشه؟
الناز سینی شربت را به دستم داد و گفت:بدنیا میاد.عجله نکن.فعلا اینارو ببر.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با خستگی روی مبل ولو شدم و گفتم: مریم من هیچ وقت اندازه تولد تو خسته نمیشم.
با خنده گفت: اخه همیشه من بجات کار میکنم.
-:نه بابا.تو چقدر زرنگی.
نگاهی به جمع خانم ها که دور هم گوشه ی سال جمع شده بودند انداختم و گفتم: نگاه کن دارن غیبت شما رو میکنن؟
-:ما رو؟
-:اره.الان تو رضا تو بورسین.
-:دیوونه.
-:حرف حق تلخه؟ببینم تو رژیم میگیری؟
-:نه.چطور مگه؟
-:اخه خیلی لاغر شدی.فکر کردم رژیم میگیری نگو غم دوریه.
-:گم شو.نمی تونی یه کلمه جدی حرف بزنی.
حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم:جدی؟
نگام کرد و خندید.
-:چرا می خندی گفتی یه کلمه جدی.منم گفتم.
-:پاشو بریم ببینیم چی میگن؟الان از اجتماع زنان عقب می مونیم.
بلند شدم و گفتم:بزن بریم.
به طرف جمع خانم ها رفتیم.کنار عمه رقیه و مامان نشستم و گفتم: زود اعتراف کنین چقدر غیبت ما رو کردین.
-:پری!!
عمه زینب گفت:عترت جان چیکارش داری؟بچم یه خورده شیطونه.بلند شدم صورت عمه رو بوسیدم و گفتم:عمه خودمی.
مریم که بین عمه زینب و زن عمو فاطمه نشسته بود گفت: عمه شما پری و خیلی لوس میکنین.
عمه صورت مریم و بوسید و گفت: عمه جان مگه من بین تو و اون فرقی گذاشتم؟
-:بایدم فرق بزارین عمه.مریم چرا حسودی میکنی؟ناسلامتی من بزرگترم.
پویا وارد سالن شد و گفت:پری گوشیت زنگ می زنه.
به سرعت بلند شدم و به طرف اتاق مریم رفتم.
-:بله؟
-:سلام پری.
-:سلام اقا رضا.چه عجب؟
-:چه پرویی همین صبح با هم حرف زدیما.
-:دستت درد نکنه.
-:خواهش. نمی کنه.
-:چی شده؟این وقت شب؟
-:زنگ زدم به مریم گوشیش خاموشه؟می دونی چرا؟
-:خبر ندارم.
-:پری خیلی نگرانم.امشب تولدشه.
-:إ؟یادته؟
-:معلومه.مگه میشه یادم بره؟
-:بزار صداش کنم.
-:مرسی.
-:مریم؟مریم.
-:چه خبرته کر شدم ارومتر.لااقل گوشی و بگیر اون ور تر داد بزن.
مریم وارد اتاق شد.گوشی و به طرفش گرفتم و گفتم:عشقتون.
با اکراه گوشی گرفت.دستش و در حالی که گوشی در دستش بود گرفتم و روی گوشم گذاشتم و گفتم: رضا من خداحافظ.
مریم خندید و مشغول صحبت شد.روی تخت نشستم و گفتم:بزار رو ایفون.
مریم چشم غره ای بهم رفت.
-:مرسی.
-:.......
-:نه.همینطوری خاموش کردم.
-:....
-:اره.جات خالیه.
-:....
بلند شدم و به طرفش رفتم از پشت گوشم و به گوشی چسبوندم.
-:تقصیره اقابزرگ.الان دلم برای اونجا بودن ضعف میره.برگشتم جبران میکنم.
لبم و به دندون گزیدم.
-:رضا کی بر میگردی؟
-:دلت برام تنگ شده خانمی؟
به سختی لبخندم و فرو خوردم.
-:اره.تو چی؟
-:من.اندازه یه دنیا.لحظه شماری میکنم اقابزرگ از تصمیمش برگرده.همون لحه بر میگردم.
-:شام خوردی؟
-:اره عزیزم.تو چی؟
اروم گفتم:این هیچی نمی خوره.کلی لاغر شده.
-:اره مریم؟
-:می خورم.
-:من دوست ندارم لاغر شی.خوب بخور و مواظب خودت باش.
-:تو هم همینطور.
-:این ابجی خانم ما داره گوش میده؟
مریم خندید:بله.
-:چیه اقارضا.
-:اخه تو خجالت نمی کشی؟شاید بخوام یه چیز خصوصی بهش بگم.
-:خصوصی نداریم.هرچی بگی باید منم بشنوم.
-:باشه.بشنو من که از تو خجالت نمی کشم.
-:ای.گذشت اون زمون که کوچیکترا از بزرگترا خجالت می کشیدن.
-:مریمی این باز شروع کرد به فلسفه بافی.
مریم بی صدا می خندید.
-:چیه از صبح پکر بودی؟صداش و شنیدی حالت خوب شد؟
-:پری...
رضا می خندید.گفت:اذیتش نکن خانم من و.
-:بله.چشم چه زودم صاحب میشه.
-:پری دیر یا زود نداره مریم فقط مال منه.
-:مگه عروسکه؟
-:اره عروسک منه.
-:بسه بسه.این اینجا داره گوجه فرنگی میشه.
-:فداش بشم.
-:رضا؟
-:جانم خانمی؟
-:زود برگرد.
-:چشم خانمم.خیلی زود میام.تو مواظب خودت باش.خوب بخور.منم زود میام.
-:دوست دارم.
-:من عاشقتم.
گفتم:جمع کنین بابا.
هر ددو خندیدند.چند ضربه به در خورد و پرگل سرش را از لای در وارد اتاق کرد و گفت:بیاین شام.
خندیدم و گفتم:باشه.الان میایم.
در که بسته شد.رضا گفت:برین شام بخورین.مریمی گوشیت و روشن کن.پری مواظبش باش.
-:چشم.
بعد از خداحافظی برای صرف شام از اتاق خارج شدیم.

با صدای فریاد اقابزرگ چشمام و باز کردم.باز هم فریاد اقابزرگ،سریع بلند شدم و خودم به اتاق اقابزرگ رسوندم.همه دورش جمع شده بودند.
-:پسره دیوونه،واسه من تعیین تکلیف میکنه.
نگاهم به نامه ای که در دست اقابزرگ بود افتاد.لبخند محوی روی لبم نشست.پس بالاخره رسید. ای حال می کردم.
مامان گفت:اقابزرگ اروم باشین،حالا که چیزی نشده.
-:دیگه چی می خواستی بشه عترت؟بچه دو روزه داره برای من شرط تعیین میکنه.
پرگل پرسید: مگه چی گفته اقابزرگ.
مامان چشم غره ای بهش رفت.به سختی جلوی خندم و گرفته بودم. پرگل بیشتر از صد دفعه نامه رو خونده بود.وقتی با هم رفتیم تا در صندوق پست بیاندازیم. سطر به سطر نامه رو از حفظ می خوند.
-:نوشته نمی خواد با لیلا ازدواج کنه.
به ارومی گفتم: این و که قبلا گفته بود.
با خشم نگاهم کرد و گفت: نوشته تا وقتی از فکر ازدواج بیروون نیام برنمی گرده.
تو دلم کلی ذوق کردم.ایول رضا.مثل اینکه این بار اقابزرگ داره کوتاه میاد.
-:پسره فکر کرده من با این کارا کوتاه میام.
اه.خیال باطل چه زود زوق مرگ شدم.فکر کردم اقابزرگ می خواد از خر شیطون تشریف بیاره پایین و رضایت بده.
مامان گفت:باشه اقابزرگ اروم باشین.
اه این مامان ما چرا لی لی به لالاش میزاره؟مگه چشه اروم باشه؟خوبه دیگه.اگه خوب نبود که این همه ادم و اسیر خودش نمی کرد.ببین تو رو خدا چه اوضاعی درست کرده.خدایی اقابزرگ خیلی می خوامتا اما با این تصمیمت نمی تونم کنار بیام.
-:پری چرا اونجا وایستادی؟
به خودم اومدم.اقابزرگ روی زمین افتاده بود و مامان و پرگل دور و برش بودند.به طرفشون رفتم و گفتم: چی شد اقابزرگ؟چرا اینجوری شدین؟
-:پری پاشو از اون کمد قرصای اقابزرگ و بیار .
تند وسریع به طرف کمد رفتم و پلاستیک قرصا رو برداشتم و به دست مامان دادم. مامان قرص اقا بزرگ و به اون داد و بعد از خوب شدن اقابزرگ برای اینکه استراحت کنه از اتاق اقابزرگ بیرون امدیم.
به محض ورود به خونه خودمون گفتم:مامان اقابزرگ چشه؟
-:اقابزرگ مریضه.
پرگل گفت:این و که خودمون فهمیدیم.مریضیش چیه؟
-:اقابزرگ سرطان داره.مدت زیادی زنده نیست.
هر دوتا با تععجب گفتیم:چی؟
-:اقابزرگ می میره؟
گریم گرفته بود.با اینکه تمام این این مدت اقابزرگ و اذیت می کردم اما راضی نبودم براش اتفاقی بیفته.من بیشتر عمرم و با اقابزرگ بودم.اگه واسش اتفاقی می افتاد.اقابزرگم می خواست مثل اون تنهام بزاره.
پرگل گریه می کرد.مامان کنارش نشست و گفت:بسه پرگل.به کسی چیزی نمی گین.مخصوصا به رضا.فهمیدین؟تا خود اقابزرگ نگفته کسی نباید بفهمه.
-:اخه چرا مامان؟
-:بسه پرگل بچه شدی؟خجالت بکش.
به طرف اتاقم رفتم.به هر چیزی فکر می کردم.جز این یکی.روی تختم افتادم و اشکام روون شد.

باز هم بی خوابی بالشم و برداشتم و روی زمین دراز کشیدم نگاهم و به سقف دوختم. انتظار خیلی بده. مخصوصا وقتی که انتظارت با بقیه کمی متفاوت باشه.مخصوصا وقتی که انتظارت کمی با ناامیدی همراه باشه.انتظار خیلی سخته وقتی منتظر مرگ عزیزت هستی یا هر لحظه منتظری خبر مرگش و بهت بدن. حتی وقتی همه می خوان بهت اطمینان بدن مرگی در کار نخواهد ولی این حسی که تو وجودته بهت نحیب میزنه داره به اخراش نزدیک میشه واین چقدر عذاب اوره. عذاب اورتر از اونچه فکرش و بکنی.با صدای زنگ تلفن از جا می پری و منتظری خبر مرگش برسه. یا شروع می کنی به شمردن روزای زنده موندن عزیزت.
افسوس که من هردوی اینا رو در کمتر از 2سال تجربه می کنم. لحظه که پای تلفن نشسته بودم و منتظر بودم هر لحظش برام به اندازه قرن ها گذشت.قلبم تند میزد حسی که مدام می خواست خلاف اون چه دیگرون می خواستن ثابت کنن به اثبات برسونه.و باز هم افسوس که اون حس موفق شد و حالا بازم داشتم برای مرگ یکی از عزیزا انتظار میکشیدم.نگاهم و از سقف گرفتم و به ساعت روی میز دوختم.نور سبز چراغ خواب باعث میشه عقربه ساعت شمار و که 3 رو نشون میده ببینم.به ارامی بلند میشم و در اتاقم و باز میکنم.به اتاق اقابزرگ خیره میشم. عادت همیشگیشه در اتاقش و باز میزاره. اروم پنج قدم فاصله بین اتاقم و با اتاق اقابزرگ طی می کنم و کنار تختش چهر زانو میشیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
صورتش چقدر رنگ پریده به نظر میومده و من متوجه نشده بودم.چرا این مدت نفهمیدم اقابزرگ مریضه؟من بدون اقابزرگ چی کار کنم؟من از بچگیم با اقابزرگ بودم. صداش تو گوشم می پیچه:
-:بچه ها چیکار می کنین؟
از روی تخت پایین می پرم و به طرف اقابزرگ میرم.
بلندم میکنه و به طرف رضا و مریم میره.دستی رو سرشون می کشه و میگه: مهمون نمی خواین؟
مریم با زبون شیرینش میگه: چرا. بشینین.
اقابزرگ روی تخت جلوی ایوان کنار ما میشینه و من و هم روی پاش مینشونه.
مریم بشقاب شیرینی و جلوی اقابزرگ می زاره و میگه: بخورین.
اقابزرگ یه شیرینی بر میداره و به رضا که بالای تخت کنار اقابزرگ نشسته میگه : تو بابایی؟
رضا با ذوق و شوق میگه: اره.اقابزرگ مریمم مامانه و پری هم بچمون.
اقابزرک می خنده و در حالی که لپم و می کشه میگه: پس تو بچه ای؟
می خندم و از اغوشش بیرون میام.میان رضا و مریم میشینم و دستم و دور مریم و رضا حلقه می کنم و میگم: اقابزرگ من مامان و بابا کوچولوم و خیلی دوست دارم.
اقابزرگ می خنده و میگه: منم دوسشون دارم.
مریم و رضا با هم لپم و می بوسن. پویا وارد حیاط میشه و سلام میکنه. اقا بزرگ لبخندی به روش میزنه و در حالی که به طرف پویا میره پاسخ میده.
چند قدمی از ما دور نشده بر میگرده و میگه : از مهمون نوازیتون ممنونم.
هر سه با سرخوشی می خندیم.
با دور شدنن اقا بزرگ.رضا از تخت پایین می پره و میگه: مریم بیا بریم خرید.
در همین حین مامانی از اتاق بیرون میاد و مشغول صحبت با اقابزرگ میشه.
مریم چادر سفید گلیش و بر میداره و به طرف رضا میره.
با قد بلندش در منار رضا که می ایسته اصلا تفاوت یک سالشون به چشم نمیاد. رضا با شیطنت چادر مریم و از دستش بیرون می کشه و می خواد روی سر مریم بندازه که نگاه مامانی و اقابزرگم به طرف اونا کشیده میشه.رضا چادر و مرتب روی سر مریم می اندازه.
صدای خنده مامانی تمام حیاط و پر میکنه.در حال خنده میگه: ببین اقا.بچه ها هم از شما یاد گرفتن.
اقابزرگ به طرفشون میاد و هر دو رو در اغوش می گیره و می بوسه.
همه می خندیم.این عادت اقابزرگ بود که همیشه خودش چادر مامانی و روی سرش ببنده.
یادش بخیر اقابزرگ هر وقت همه دور هم جمع میشدن از ازدواجش با مامانی می گفت.
مثل اون روز که واسه فرزانه خواستگار اومده بود و اقا بزرگ با سرخوشی سر شام قصه تکراری تعریف می کرد.با تکراری بودنش اما به خاطر اشتیاق زیاد اقابزرگ ما هم با ذوق و شوق گوش می کردیم.درست مثل اینکه بار اول باشه می شنویم.صداش تو گوشمه:
یادش بخیر اون روزی و که برای اولین بار خانم و تو کوچه دیدم.همیشه کلاه سرش می زاشت و سرش و پایین می انداخت واسه همین هیچ وقت صورتش و ندیده بودم.اما اون روز از در خونه که بیرون اومدم نگاهم به طرف حمیده کشیده شد و که با دختر همسایه به طرف خونه می اومد.
به من که رسیدن حمیده سلام داد و بعد به طرف خانم برگشت و گفت: داداشم.
برای اولین بار خانم سر بلند کرد و چیزی گفت،اما من از دنیا بی خبر محو زیباییش شده بودم.
اونشب به همه گفتم:می خوام زن بگیرم.
اقاجونم کلی خوشحال شد و خانم جون با خوشحالی کل می کشید. ولی وقتی فهمیدن دختر همسایه ی رو به رو و می خوام همشون خط و نشون کشیدن.
اما حرف من یکی بود.بالاخره کوتاه اومدن و رفتیم خواستگاری.نمی دونم چرا بابای عالیه خانم اول راضی نبود اما بعد راضی شد و عالیه خانم شد سرور بنده.
همه دست میزدیم و مامانی سر به زیر می انداخت.
مامانی از یه خانواده ازاد و بی توجه به احکام بوده و بر عکس اقابزرگ از یه خانواده کاملا مذهبی واسه همین خانواده ها راضی نبودن. اقابزرگم چون بعد از ازدواج مامانی بلد نبود چادر سر کنه خودش چادر مامانی و روی سر مامانی می انداخته.
مامانی بعدها بهمون گفت: چون از این کار اقابزرگ خوشش میومده هیچ وقت تلاشی برای یاد گرفتن اینکه چطور چادر سر کنه نمی کنه و تا اخرین لحظه که مامانی زنده بود اقابزرگ چادر سرش می کرد.
البته مامانی یه روز بهم گفت: پدرش بخاطر اصرار و قهر مامانی راضی شده اون با اقابزرگ ازدواج کنه.
-:پری؟
بخودم اومدم.اقابزرگ روی تخت نشسته بود.گفت:چرا گریه میکنی؟
دستم به طرف صورتم رفت.خیسه خیس بود.کی گریه کردم خودم نفهمیدم؟
-:پری چرا گریه می کردی؟
-:اقابزرگ...
بلندم کرد و کنار خودش نشوند.دراغوشم کشید و گفت:گریه نکن دخترم.
-:اقابزرگ چرا به من نگفتین؟می خواستین بی خبر تنهام بزارین؟
-:نمی خواستم این اشکات و ببینم.
-:چرا اقابزرگ؟چرا می خواین برین؟
-:پری دلم برای خانم تنگ شده.می خوام برم پیشش.خیلی دلتنگشم...
-:نه اقابزرگ
-:وقتی رفت قول دادم برم پیشش.حالا وقتش رسیده باید به قولم عمل کنم.
-:اقاب...
-:پری فکر می کنی عالیه من و دوست داشت؟هیچ وقت بهم نگفت.رفتاراش طوری بود که دوسم داره.واسم هیچی کم نزاشت اما هیچ وقتم نگفت دوسم داره.
-:من مطمئنم دوستون داشت.
-:چرا اینقدر مطمئنی؟
-:چون هیچ وقت بهتون نگفت پدرش بخاطر مامانی راضی به ازدواجتون شده.
از اغوشش بیرونم اورد و در زیر نور کم چراغ به صورتم خیره شد و گفت: از کجا می دونی؟
-:مامانی بهم گفت.
-:پس چرا این همه سال بهم نگفت؟
-:نمی دونم.
سکوت کرد و نگاهش و از پنجره به بیرون دوخت.دوباره اشک تو چشمام جمع شد.و بی صدا پایین اومد.اقابزرگ نباید می رفت.
بعد از چند لحظه به طرفم برگشت و گفت: پاشو دخترم دیر وقته.برو بخواب فردا باید بری دانشگاه.
با گریه گفتم:اقابزرگ میشه این جا بخوابم؟
-:مگه بچه ای اینجا بخوابی؟
-:اره می خوام همیشه پیشتون باشم.
-:باشه باباجون بخواب.
از روی تخت بلند شد.گفتم: نه من روی زمین می خوابم.
-:تو بخواب خانم خوشکله.می خوام برم حیاط یکم هوا بخورم.
-:سرده اقابزرگ.
-:می دونم باباجون بخواب.
کتش و برداشت و از اتاق بیرون رفت.بالش و برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. به اقابزرگ فکر می کردم.چشمام بسته شد.نمی دونم چقدر گذشته بود.اما پتویی که اقابزرگ روم انداخت و بوسه ای که روی پیشونیم زد اشکام و در اورد.فکر کنم اقابزرگ متوجه نشد.شایدم نمی خواست چیزی بگه.چشمام و باز نکردم تا همونطور به نوازش سرم ادامه بده.
با سردرگمی کنار بچه نشستم.مهدی گفت:یعنی اقابزرگ...
از ادامه حرفش باز ماند.پرگل گفت:باید به رضا بگیم.
مریم اشکهایش را پاک کرد و گفت:مگه نشنیدی اقابزرگ گفت رضا نباید بفهمه؟
مهدی گفت:بالاخره که چی؟باید بفهمه.
مهرداد که تا به حال سکوت کرده بود گفت: رضا باید بدونه.
ارام گفتم: رضا باید تصمیم بگیره می خواد اخرین خواسته اقابزرگ و بر اورده کنه یا نه.
گریه مریم شدت گرفت.مهدی او را در اغوش کشید و گفت:گریه نکن خواهر کوچولو.قسمت تو هم این بوده.خودم واست یه شوهر تپل مپل و کچل و با مزه پیدا میکنم.از صبح تا شب بهش بخندی.
همه خندیدند.مریم اشکهایش را با دست پاک کرد.از اغوش مهدی بیرون امد و گفت: إ؟ حواست باشه بچه خودت اینطوری نشه.
مهدی با لودگی گفت: بچه من یه دختر با نمکه نازنازیه.
هنگامه با خنده گفت:نخیر پسره.
مهرداد گفت: داداش خودت و خسته نکن.شوهر خپل و کچل مریم شبیه پسر خودت میشه.
هنگامه گفت:مهرداد بچه من خیلی هم خوشکله.
-:زن داداش من بچه مهدی و گفتم.نه بچه شما رو.
هنگامی سیبی که در بشقاب بود را به طرف مهدی پرت کرد که به بازویش خورد.
مهدی اخی گفت:چرا می زنی؟
-:ببینم تو زن داری؟خجالت نمی کشی؟
-:واسه چی؟
-:واسه چی؟سر من هوو میاری؟
مهدی با تعجب گفت: من غلط بکنم.تو همین یکیش موندم.
همه می خندیدیم.مهدی گفت:پرگل به این مهرداد یه چیزی بگو.داره زندگی من و بهم میریزه. رو به مهرداد ادامه داد:می خوای اون و به پرگل بگم؟
مهرداد با تعجب گفت:چیرو؟
مهدی با اشاره سر و چشم و ابرو گفت:همون و دیگه!
مهرداد هم با اشاره جواب داد:اخه چیرو؟
-:همون شرکت...
مهرداد از این طرف اتاق به طرف مهدی پرید و گفت: نه داداش.بچت کچل می شه ها حرف بزنی.
همه می خندیدیم.مهدی گفت:باشه.حرف نمی زنم.
مهرداد عقب کشید و پایش را روی بشقاب گذاشت. پرگل گفت: هوی.بشقابمون و شکستی. مهرداد با خنده پایش را از بشقاب برداشت و کنار مهدی نشست.
پرگل گفت:پسر عمو تو شرکت چی؟
مهدی می خواست دهان باز کند که مهرداد نیشگونی از بازویش گرفت.
اخی گفت و ادامه داد:هیچی.
پرگل اخم کرد و گفت: مهردادخان چی داری پنهون می کنی؟بالاخره که می فهمم.وای به حالت.
مهرداد گفت:بفرما.بعد به من میگی زندگی تو رو بهم میریزم.ببین چیکار کردی؟حالا من تا یه مدت جرات نمی کنم تنهایی اینجا بیام.از فردا با من میای اینجا.
پرگل گفت:تو جرات داری یه ماه پات و بزار اینجا.
مهرداد روی زمین کشان کشان خود را به پرگل رساند و گفت: اگه بگم اشتی می کنی؟
نگاهم به طرف شهرزاد که با معصومیت به فرخ نگاه می کرد کشیده شد.می دونستم فرخ علاقه ای به شهرزاد نداره.با ازدواج رضا و لیلا زندگی انها هم مثل زندگی شهرزاد و فرخ میشد.
امروز وقتی وارد اشپزخانه میشدم.حرفهای فرخ و شهرزاد و میشنیدم. فرخ جوری با شهرزاد حرف می زد درست مثل اینکه شهرزاد خدمتکارشه نه همسرش.باید یه فکری واسه زندگی این دوتا می کردم.نه اقابزرگ...اه...نمیدونم چیکار باید بکنم....دیگه نمی تونم تمرکز کنم...

شماره رضا را گرفتم.بعد چند بوق صدایش در گوشی پیچید:بله؟
-:سلام کجایین پس شما؟
-:تازه از روستا در اومدیم.
-:پس این همه مدت چیکار می کردین؟
-:رفتیم با اهالی روستا خداحافظی کنیم.
-:از دست تو.کی می رسین؟
-:1ساعت.1.30نیم دیگه.
-:باشه.
-:پری اقابزرگ چطوره؟
-:خوب.یعنی بعد نیست.
رضا با ناراحتی جواب داد:باشه.
-:می بینمت.فعلا بای.
-:بای.
گوشی را قطع کرد و کنار مریم ایستاد.مریم پرسید:چی شد؟
-:یک ساعتی میکشه برسن.تازه در اومدن.
-:مگه این همه مدت چی کار می کردن؟
-:رفته بودن دیدن اهالی.
به طرف سماور رفتم تا برای همه چای بریزم.
فنجان را زیر شیر سماور گرفته بودم که.
مریم پرسید:پری به نظرت رضا چیکار می کنه؟
-:نمی دونستم تصمیم رضا چیه.اما وقتی از بیماری اقابزرگ مطلع شد احساس گناه می کرد.فکر می کرد بیماری اقابزرگ تتقصیر اونه.نمیدونم تصمیمش چی خواهد بود.از این می ترسم قبول کنه با لیلا ازدواج کنه.با اینکار نه تنها مریم اسیب می بینه یه زندگی دیگه مثل زندگی فرخ به وجود میاد.با این تفاوت شهرزاد دختر خوبی هست اما لیلا.
با کشیده شدن چیزی به خودم اومدم.و احساس سوزشی تو دستم.
مریم گفت:چیکار میکنی؟دستت سوخت
-:بله.سوخت.
به طرف ظرفشویی رفتم و دستمو زیر اب سرد گرفتم.
پرگل وارد اشپزخانه شد و گفت: پری پس چایی ها چی شد؟
مریم گفت:دستش سوخت من میارم.
پرگل به طرفم امد و گفت:چرا؟ببینم!
-:چیزی نیست.
-:دستت و اینطور سوزوندی.میگی چیزی نیست.حواست کجا بود؟
-:همین جا
-:اره معلومه.حتما باز رفته بودی تو هپروت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اب و تو مشتم جمع کردم و به صورتش پاشیدم.از جا پرید و گفت: دیوونه.
سینی چای را برداشت و در حالی که بیرون می رفت گفت: من می برم.
از سوزش دستم که کم شد به طرف مریم رفتم.کنارش نشستم و گفتم: نگران نباش هر اتفاقی بیفته زندگی ادامه خواهد داشت.
-:پری میثم و فراموش کردی؟
چرا بی مقدمه در این مورد حرف می زد؟اصلا من فراموشش کرده بودم؟...نه...
مطمئنا فراموش نکرده بودم. میثم همه زندگی من بود... تمام خاطراتم....لحظات شیرین زندگیم...بعد از اون فقط جسم پری زنده بود نه روحش...
-:پری با توئم!
-:چرا این و پرسیدی؟
-:می خوام بدونم می تونم رضا رو فراموش کنم؟
-:شرایط ما فرق می کرد.
-:چه فرقی؟تو میثم و بدون خواسته خودت از دست دادی.منم رضا رو بدون اینکه بخوام از دست میدم.
-:اینقدر مطمئن نباش.
-:یه چیزی ته دلم میگه اقابزرگ برنده این بازیه.
-:ارزو می کنم اینطور نباشه.
-:پری!
نگاهم و بهش دوختم.ادامه داد: هنوزم همونقدر دوسش داری؟
ناخواسته گفتم:شاید بیشتر از دفعات پیش.
-:چرا شاید؟
-:چون کنارم نیست تا از احساسم مطمئن باشم.
رضا به همراه مهدی وارد شد و سلام کرد.همه به طرفش رفتند و او را در اغوش کشیدند.بابا با ارامش گفت: کجایی پسر نگرانت شدیم.یعنی تو اقابزرگ و نشناختی؟
عموحسن گفت:هر کاری هم می کردی اقابزرگ کوتاه نمی اومد.
بعد از احوالپرسی رضا به طرف اتاق اقابزرگ به راه افتاد.نزدیک در به طرف من و مریم برگشت و نگاهش را به مریم دوخت.از نگاهش وحشت کردم.این نگاه یعنی شکست. نگاهش به مریم یعنی نا امیدی. رضا می خواست چیکار کنه.
گفت:پری تو هم میای؟
با تعجب گفتم:من؟
-:اره تو هم بیا.
عمع زینب گفت:برو پری.
به راه افتادم.رضا چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.من هم به دنبالش.
اقابزرگ با دیدن رضا سر برگرداند.در را بستم رضا سلام کرد و به طرف اقابزرگ رفت.
رو به رویش نشست.کمی با فاصله از انها نشستم.
رضا گفت:حالتون چطوره اقابزرگ؟
اقابزرگ سکوت کرده بود.
رضا ادامه داد: اقابزرگ معذرت می خوام اما راهی جز این نداشتم.باید می رفتم.شما که به حرفهام به احساساتم اهمیت نمی دین.
-:اینطوری می خواستی حرف بزنی؟
-:چاره ای هم داشتم؟شما مجبورم کردین!با چه زبونی بگم نمی خوام؟
-:نمی خوامی در کار نیست.مگه لیلا چشه؟
رضا سرش را پایین انداخت و گفت: اما اقابزرگ من...
-:تو مریم و می خوای نه؟
رضا در سکوت فقط سرش را به معنای بله تکان داد.
-:اینا تقصیر پدراتونه.من از همون اولم می خواستم تو و مریم با هم باشین.
-:پس بزارین باهم باشیم. پدرامون اشتباه کردن.ما چه تقصیری داریم؟
-:نمی شه.
-:خواهش می کنم اقابزرگ؟
-:من حرفم و زدم.الانم بخاطر مریضی من برگشتی.
-:اقابزرگ من...
-:تو چیزیت نمی شه.علاوه بر اون بعد از زندگی با لیلا مریم و فراموش می کنی.تو که سنی نداری.
-:اما...
-:رضا پاشو برو هر وقت تصمیم گرفتی بیا.یا من یا مریم...
رضا با تعجب به اقابزرگ نگاه کرد.
با چشمان گرد به اقابزرگ و رضا نگاه می کردم.یعنی این حرف اقابزرگ بود؟اقابزرگ این همه روی این تصمیمش پافشاری می کرد؟ یعنی حرفش از زندگی این دوتا مهمتر بود.
رضا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
اقابزرگ به طرفم برگشت و گفت:چیه؟چرا اون طوری نگام می کنی؟
به طرفش رفتم کنارش نشستم و گفتم:چرا اقابزرگ؟
-:چرا نمی زارم با هم باشن؟
-:اره اقابزرگ.بزارین با هم باشن.
-:چون اونا دوتا بچه ان.از بچگی با هم بزرگ شدن.همیشه مثل خواهر و برادر با هم بودن. من قسم خوردم.نمی زارم اونا بهم برسن.
-:اقابزرگ می خواین زندگیشون نابود شه؟ببینین زندگی فرخ رو!
-:مگه زندگی فرخ چشه؟ این پسره عقل نداره قدر دختر خوبی مثل شهرزاد و بدونه.
-:اونا همدیگرو دوست ندارن.
-:اشتباه می کنی شهرزاد عاشق فرخه.
با تعجب گفتم: از کجا می دونین؟
-:من و دست کم گرفتی دختر؟پاشو برو برام یه لیوان چای بیار دهنم خشک شد.
-:اقابزرگ عشق مریم و رضا خواهر و برادری نیست.اونا عاشق همن.
-:اونا برای درک عشق خیلی جوونن.
-:جوون تر از من؟یعنی عشق منم دروغ بود؟
-:عشق تو؟اگه این همه مدت حال و روحیت و گریه های شبونت نمیدیدم.اگه وقتی اسم میثم میاد به فکر فرو نمی رفتی.اگه با یاد میثم زندگی نمیکردی میگفتم اره عشق تو هم یه عشق بچه گونه بود.اما دخترم عشق تو زیباتر از این حرفهاست.
-:من می دونم عشق مریم و رضا هم مثل عشق منه.
-:نه.
حرف زدن با اقابزرگ بی فایده بود.بلند شدم تا برایش چای بیاورم.
-:باشه اقابزرگ.ازدواج می کنم.
نفس ها در سینه حبس شد.نگاها به طرف رضا برگشت.مریم با گریه از اتاق بیرون رفت. پرگل و الناز شهرزاد هم به دنبالش.
اقابزرگ لبخندی زد و با خوشحالی گفت:خوشحالم سر عقل اومدی.
زضا لبخند تلخی زد و گفت: اما شرط داره اقابزرگ.
اقابزرگ لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:شرط؟
-:بله.
-:می خوای منصرفم کنی؟
-:هر طور دوست دارین فکر کنین اقابزرگ.
همه سکوت کرده بودند. منتظر بودند.
-:چه شرطی؟
-:شرط اول...
-:مگه چند تا شرط داری؟
-:چند تایی هستن.
-:خب؟
-:شرط اولم:بعد از کنکور ازدواج می کنم.
اقابزرگ با خوشحالی گفت:قبوله.بعدی؟
-:شرط دوم: من مسئولیت لیلا رو قبول نمی کنم.هر بلایی سرش بیاد یا بیارم بهم ربطی نداره.
اقابزرگ بلند شد و گفت:یعنی چی؟می خوای چه بلایی سر دختر مردم بیاری؟
-:دختر مردم نه..عروس اقابزرگ.به کسی ربطی نداره من چه بلایی سرش میارم. من زن مطیع می خوام.حق نداره از خونه بیرون بره.حق نداره لباس رنگی بپوشه. حق نداره ارایش کنه. در کل حق نخواهد داشت بدون اجازه من پلک بزنه.
نگاهم به طرف اقابزرگ رفت.رگ گردنش معلوم بود.عصبانیت از نفس زدنش معلوم بود.
-:یعنی می خوای دختر مردم و زنده به گور کنی؟
-:شاید.می تونه زن من نشه.شما باید تمام این شرایط و شب خواستگاری به لیلا بگین چون بعدا اگه شکایت کنه جوابش فقط خشم من خواهد بود. و همه اینا تقصیر شماست.
اقابزرگ سکوت کرد.
حرفهای رضا یعنی مرگ.نمی دونم رضا این شرطها رو چرا به زبون میاورد اما شرطهاش از زندان رفتن بدتر بود.زمان می گذشت و اقابزرگ سکوت کرده بود.
دقایق به کندی می گذشت.بالاخره اقابزرگ به حرف امد: قبوله.
رضا پوزخندی زد و گفت:شرط بعدیم...
-:بازم شرط داری؟
-:بله.
اقابزرگ با عصبانیت گفت:بگو
-:شب خواستگاری من یه کلمه هم حرف نمی زنم.پس ازم نمی خواین که با لیلا حرف بزنم که مثلا به تفاهم برسیم.من در همه حال با این ازدواج مخالفم در نتیجه حرفی برای زدن ندارم.
اقابزرگ لحظه به لحظه عصبانی تر میشد.
گفت:قبوله.
-:و شرط بعدیم من لیلا رو عقد نمی کنم.فقط صیغه.
اقابزرگ دوباره از جا بلند شد و اینبار با فریاد گفت: می خوای ابروی من و ببری؟ می خوای صیغش کنی و بعد بزنی زیرش؟
رضا با ارامش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:می تونین قبول نکنین.
-:ای خدا این بچه ابروی من و به باد میده.
همه لبخند پنهانی بر صورتشان نشسته بود.
اقابزرگ گفت:باشه.فرداشب می ریم خواستگاری.
رضا از جا بلند شد و گفت:هنوز تموم نشده اقابزرگ.
اقابزرگ با خشم به طرفش برگشت.
رضا با ارامش گفت: من مهریه نمی دم.مهریه عروستون و شما باید بدین. اون برای من مثل یه برده خواهد بود که به عنوان کادو از شما قبول می کنم.
اقابزرگ با عصبانیت گفت: همه برین بیرون.
همه بلند شدند.رضا جلوتر از همه به راه افتاد.قبل از اینکه از در بیرون بره گفت: و شرط اخرم اقا بزرگ باید بتونه هوو رو تحمل کنه.چون من دوباره ازدواج خواهم کرد.
اقابزرگ با فریاد گفت: من نمی زارم مریم زنت بشه.
رضا به طرفش برگشت و گفت:مریم نباشه بجای یه هوو جند تا هوو خواهد داشت چون اونقدر زن می گیرم تا یکی مثل مریم پیدا کنم.
اقابزرگ باز هم فریاد زد:گفتم بیرون.
در کمتر از یک دقیقه اتاق اقابزرگ خالی شد.
رضا مستقیم به طرف در خروجی رفت. به پایین پله ها رسیده به طرف مریم که میان پرگل و شهرزاد نشسته بود رفت.در برابرش زانو زد و گفت: من و ببخش. اما نمی تونم قبل از مرگش اخرین خواستش و بهش ندم. اگه درکم کنه کوتاه میاد.
گریه مریم شدت گرفت.رضا بلند شد قبل از رفتن بوسه ای بر سر مریم زد و به سرعت از خانه خارج شد.همه در مورد شرط های رضا بحث می کردند. گوشه ای ایستادم.از طرفی خوشحال بودم و از طرفی نگران هم برای اقابزرگ وهم برای رضا و مریم. نگاهم به سوی مریم کشیده شد حالش و می فهمیدم.دردش و احساس می کردم. افکارم به گذشته پر کشید:
روز خاکسپاری هیچی نمی فهمیدم.نفهمیدم کی لباسام و عوض کرد. کی به گلشن زهرا رسیدیم؟ فقط صورت خندان میثم در اخرین دیدارمان در برابر چشمانم بود.
خبر مثل بمب صدا کرد.اقابزرگ تمام شرایط رضا رو قبول کرد. می دونستم اقابزرگ نقشه ای داره وگرنه این شرط ها رو قبول نمی کرد.روز خواستگاری مشخص شد.همه فامیل از حضور در این مراسم سر باز زدند.زن عمو فاطمه هم نمی خواست در مراسم حضور داشته باشد. اما با اصرار عمو محسن راضی به امدن شد.با اصرار رضا قرار بود مامان و بابا و من هم در مراسم حضور داشته باشیم. دودل بودم برای رفتن یا نرفتن از طرفی دلم می خواست باشم و ببینم خانواده لیلا در برابر این شرایط چه واکنشی میدن و از طرفی هم از بودن در خونه حاج اسماعیلی مخصوصا با حضور پسرای بد ترکیبش بیزار بودم.اما بالاخره حس کنجکاوی پیروز شد و من هم اماده شدم. رضا ناراحت گرفته بود و مریم افسرده و بی حال. با زنگ زن عمو معصومه برای ناهار به منزل انها رفتم شاید بتونم روحیه مریم و عوض کنم.
چند ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم. مریم سر بلند کرد و گفت: نمی تونی در بزنی؟
-:سام علیک.وال...ابجی ما در زدیم شما تو این دنیا سیر نمی کردی نفهمیدی.
مریم پوزخندی زد و گفت:پری خفه شو.حال ندارم.
روی صندلی نشستم و گفتم: بیخیال بابا حالا زن می گیره که بگیره.می بینی که اقاشرط کردن هوو میارن سر دختره.
با چشمهای قرمز بهم خیره شد و گفت:یعنی من هووی یکی دیگه بشم؟یعنی زن یه مرد زن دار بشم؟
-:باشه.نشو.چرا داد می زنی؟اروم باش.
دوباره بغض کرد و گفت: من نمی خوام هووی لیلا بشم.من زن رضا نمیشم.
-:مگه نگفتی دوسش داری؟
-:دوسش دارم. اما عقلم و از دست ندادم هووی یکی دیگه بشم. هر چی بین من و رضا بود دیگه تموم شد. رضا برای من مرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:به همین راحتی؟می تونی فراموشش کنی؟ می تونی ببینیش و به فکرش نباشی؟می تونی به چشم پسر عمو نگاش کنی؟
مریم اشکهایش را پاک کرد و گفت:باید بتونم.


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان لجبازی اقا بزرگ(3)


با خستگی از در دانشگاه بیرون امدم.گوشیم از جیبم بیرون اوردم و شماره خونه رو گرفتم.اینم یه ایراد یا شایدم یه امتیاز مثبت خانواده ما بود که تا وقتی سر خونه زندگی خودت نرفتی باید به مادر و پدرت برای لحظه به لحظه جواب می دادی.البته موافقم همین کارای خانواده باعث شد هیچ کدوم از بچه های فامیل به راه های خلاف کشیده نشن. انصافا تو خانواده ما بچه ها به اندازه لازم با اطلاع خانواده ها ازادی داشتن.مثل الان که برای رفتن به گالری باید به مامان اطلاع می دادم تا در صورت تاخیرم کل شهر و به هم نریزه. دلیل رفتنم به گالری هم دیدن رضا بود.
اون شب بعد از خواستگاری هیچ کس رضا رو ندید.جز عمو و زن عمو. زن عمو می گفت صبح زود میره گالری و شب تا دیر وقت اونجاست. نمی دونم چیکار می کرد.اما نگرانش بودم.حتی با حال بد اقابزرگ هم نیومده بود. رضا عادت داشت هر روز به اقابزرگ سر بزنه.در هر حالی.اما حالا.
به خودم که اومدم جلوی ساختمان پنج طبقه بودم.به طرف اسانسور رفتم.مثل همیشه خراب بود.نگاهی به پله ها انداختم و با نفس عمیقی شروع به دویدن از پله ها.
به طبقه سوم رسیده نفس نفس زنان زنگ در و فشردم.لحظاتی بعد در باز شد و صورت اشفته رضا رو به روم پدیدار شد. حتی نمی تونستم باور کنم این رضای همیشگی باشه.رضایی که همیشه در عین سادگی خیلی خوش تیپ بود.
سلام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:علیک....دعوت...نمی کنی بیام...تو؟نفسم...در..نمیاد.
از جلوی در عقب رفت.وارد شدم.دکوراسیون گالری با سه ماه پیش کاملا متفاوت بود.به طرف مبل کرمی رفتم و خودم و روش انداختم.
رضا لیوان اب رو جلوم گذاشت.برداشتم و یک نفس سر کشیدم.نفسم که جا اومد.نگاهم به طرف رضا کشیده شد. خیره نگاهم می کرد.لیوان و روی میز گذاشتم و گفتم:چیه؟
-:دلم برات خیلی تنگ شده بود.
-:واسه همین اومدی دیدنم؟
لبخند تلخی زد و گفت:تا وقتی تو اون خونه ای باید خودت بیای دیدنم.
با تعجب نگاهش کردم.منظورش چی بود.با تته پته گفتم:یع..ن..ی..چی؟
روی مبل رو به رو نشست و گفت:همین که شنیدی من دیگه پام و تو خونه اقابزرگ نمی زارم.
-:می فهمی چی میگی رضا؟
-:اره خیلی هم خوب میفهمم.
-:رضا تو دیوونه شدی.
پووزخندی زد:اره دیوونه شدم.اقابزرگ دیوونم کرد.
-:رضا بازی در نیار هنوز تا کنکور وقت هست.ما می تونیم برای عوض کردن نظر اقابزرگ تلاش کنیم.
بلند شد و در حالی که به طرف پنجره می رفت گفت:نه.تلاش بخودیه.نظر اقابزرگ عوض نمیشه.
-:شاید بتو...
به طرفم برگشت:نمی تونیم پری.مرغ اقابزرگ یه پا داره.فکر می کردم با شرطهام شاید کوتاه بیاد اما نیومد. گفتم اگه بخوام به لیلا بگه.لیلا نخواد اما انگار این دختره خیلی دلش می خواد زن من شه.
-:نمی دونم چرا لیلا این شرایط و قبول کرد.فکر نمی کردم راضی شه.
-:اما من می دونم.
با تعجب پرسیدم:چرا؟
-:چون اقابزرگ بهش یه چیزی گفته.نمیدونم چی!اما هرچی گفته باعث شده لیلا شرایط و قبول کنه. اگه اقابزرگ ونمیشناختم فکر می کردم از شرطام چیزی بهش نگفته اما می دونم گفته.در این موندم چه تظمینی بهش داده؟
-:یعنی میگی اقابزرگ به لیلا یه چیزی داده؟
-:نمی دونم چیه!شایدم یه قول. یا یه حرف.هرچی که هست اقابزرگ برای شکست من تمام تلاشش و می کنه.
-:چرا برگشتی رضا.اگه می موندی؟
-:تو چی فکر کردی پری؟می موندم و شاهد مرگ یکی از عزیزام می شدم؟ اقابزرگ در همه حال برای من عزیزه حتی اگه باهاش قهر کنم.
-:اقابزرگ این بازی رو برد ما با همه تلاشهامون باختیم رضا.
-:اره باختیم.اما من زندگیم و باختم.
-:متاسفم
به طرف تابلویی رفت. رو به روی تابلو ایستاد و گفت: اما من می جنگم.تا اخرین نفس.
-:می خوای چی کار کنی؟
بدون اینکه نگاهش و از تابلو برداره گفت:پری؟ دکترا تا کی به اقابزرگ وقت دادن؟
از جا پریدم:یعنی چی رضا؟
-:مگه نگفتین دکترا گفتن اقابزرگ چند ماه بیشتر زنده نیست.
-:می خوای چیکار کنی؟تو منتظر مرگ اقابزرگی؟
-:من منتظرش نیستم.اما تا وقتی اقابزرگ زنده هست لیلا زن صیغه ای من می مونه.
-:رضا...
-:اره پری بعد از مرگ اقابزرگ لیلا هم از رندگی من میره بیرون.من نمی زارم مریم و از دستم در بیارن.
به طرفش رفتم تو اون تابلو چی بود که نگاهش و از اون بر نمیداشت.
باورم نمی شد.عکس مریم به طور محوی روی یه نقاشی از خیابون پر از درخت بود.چقدر خیابون برام اشنا میومد. گفتم:رضا این خیابون...
لبخندی زد و گفت:این خیابون همون خیابون جلوی خونه ماست.همون جایی که مریم خیلی دوسش داره.
-:خیلی خوشکل شده.
-:کدومش مریم یا خیابون؟
-:هر دوتاش قشنگن.
با لودگی گفت:نچ.پری عکس مریم از خیابون قشنگتره.خود مریم از عکسش.
خندیدم و گفتم:دیوننه.معلومه مریم خوشکلتره.
-:مریم نه تنها قیافش.روحشم زیباست.درست بر کس لیلا.
کمی حرف زدیم.و در و دل عزم رفتن کرده بودم که گفت:پری مواظب مریم باش. بهش بگو شبا تا دیر وقت بیدار نمونه.
از حرفش جا خوردم.مریم عادت داشت سر ساعت 11 بخوابه.یعنی چی؟
-:مگه مریم شبا تا دیر وقت بیدار می مونه؟اون که 11 می خوابه.
با نگاه معصومانه ای گفت:قبلا 11 می خوابید اما چند روزه تا نیمه شب بیداره.
-:از کجا می دونی؟
به طرف تابلوی نیمه کاره رفت و گفت: هر شب تا چراغ اتاقش خاموش شه منتظر می مونم.
-:یعنی میری خونه عمو؟
-:خونه عمونه.زیر پنجره اتاق مریم.
-:رضا باید ببرمت پیش روان پزشک.
با شیطنت گفت:بهش چی میگی؟
-:میگم ایشون از درد عشق دیوانه شده.
-:این خوبه.
سری به تاسف تکان دادم و گفتم:باشه.میگم.
-:راستی بگو به ارشم زیاد محل نده.
-:به اون چرا؟اون که تمام تلاشش و برای کمک کرد.
-:درسته اما تا وقتی من بودم.ارشم بخاطر من به مریم نزدیک نمیشد.
رضا امروز داشت حرفهای عجیب میزد.پرسیدم:یعنی ارش...
-:بله پری خانم ارش مریم و دوست داره.

کنار اقابزرگ نشسته بودم و برایش میوه پوست می کندم که زنگ تلفن به صدا در امد.
به سرعت میوه را درون بشقاب رها کردم و به سمت تلفن خیز برداشتم.صدای زمزمه اقابزرگ در گوشم پیچید: ارومتر بچه.
گوشی را برداشتم:بله؟
با شنیدن صدایش شانه هایم اویزان شد و گفتم:سلام.
با عشوه گفت:اقابزرگ هستن؟
با بی میلی گفتم:بله.
گوشی را به سمت اقابزرگ گرفتم و گفتم: عروس گلتون.
اقابزرگ چشم غره ای به من رفت.گوشی را از دستم گرفت.و با سر اشاره کرد از اتاق بیرون برم.
در حالی که با حرص از در بیرون می رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:حتی سلام کردن هم بلد نیست.
از اتاق خارج شدم.کنجکاوی بدجور قلقلکم می داد. چهار پایه گوشه ایوان را برداشتم و از پنجره کوچک بالای قاب پنجره که باز بود دقیق شدم تا گفتگویشان را بشنوم.
اقابزرگ با صدای مهربانی گفت:دخترم تو نگران نباش.من نوه ام و بهتر از تو میشناسم. اون هیچ وقت اینکار و نمی کنه.قبلا هم بهت گفتم رضا هیچ وقت نمی تونه زندانیت کنه.
-:...
-:نه.اون هیچ علاقه ای به دختر عموش نداره.واسه یه پسر 18 ساله زوده که عاشق بشه.
تازه داشت به جاهای شیرینش می رسید.کم کم داشت دستگیرم میشد که چی بین اقابزرگ و لیلا رد و بدل شده که با صدای مامان که با صدای تقریبا بلندی گفت:اینجا چیکار می کنی؟ از جا پریدم و دستپاچه شدم.چهار پایه زیر پام تکون خورد و تعادلم و از دست دادم و افتادم روی نرده ی ایوان.یه لحظه در حالت تواضن وایستادم بعد افتادم روی پله های زیرزمین.از اونجا قل خوردم و رفتم خوردم به در انباری. یه لحظه چشمام و بستم.باز که کردم همه دورم و گرفته بودن.
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به همه که نگران بودندسعی کردم از جا بلند شم.که ناگهان یه جیغ بنفش کشیدم و روی زمین افتادم.مامان هراسان گفت:چی شده؟
نفس نفس زنان گفتم:پام....پا...م....م....د..رد ....می.....ک....ن.ه.
پرگل جیغ زد نکنه شکسته باشه؟
اقابزرگ گفت:نه بابا چیزیش نیست.حتما پیچ خورده.
در همین لحظه که بابا تازه به خانه رسیده بود متوجه جمع شد و به سرعت خودش و به پایین پله ها رسوند.روی سومین پله ایستاد و گفت:چی شده؟
مامان گفت:پری از اون بالا پرت شد اینجا؟
بابا با چشمان گرد شده گفت:مگه برجه که از اون بالا پرت شده پایین؟
پرگل پوزخندی زد و بهم نگاهی کرد و نگران گفت:پری از سرت خون میاد.
دستم و به سرم کشیدم با احساسی خیسی دستم جلوتر اوردم و به اون نگاه کردم که با دیدن خون احساس کردم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Pertinacity Grandfather | رمان لجبازی آقا بزرگ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA