انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 78:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
بهتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر از بدتــــــــــــــــــــــــــــــــــر ۲

نسرین بود که یه چیزی انداخته بود روش و از گنجه اومده بود بیرون -فکر نمی کردم این قدر بیرحم باشی که این جور با کسی که دوستش داری بر خورد کنی .. دستمو آوردم بالا و چهار پنج سیلی پشت سر هم یر صورت دختر خاله ام نواختم .. تارا خودشو انداخت وسط اونو هم زدم و از اونجا خارج شدم .. پس اون و نسرین باهم لز داشتند . نسرین هم دوست داشت با این وصلت تارا رو از دست نده .. حس کردم دیگه نمی تونم دوستش داشته باشم . تارا واسم مرده بود . ولی از این که اونو با یه پسر گیر نیاورده بودم در میون این همه زجر احساس آرامش خاصی می کردم .. هرچی برام پیام می فرستاد جوابشو نمی دادم . حتی دعوت شام خونواده شون رو قبول نکردم . اون و نسرین رو یه بار دیدم که دارن میان طرفم . -آشغال عوضی هرچه که می کشیم از دست فامیل می کشیم بگو از جون من چی می خوای . برو گمشو دست از سرم بر دار .. -مهیار تو که منطقی بودی .. گوش کن ببین تارا چی میگه . به حرفاش گوش کن اگه دلت نخواست ولش کن برو .. -اون و تو هر دو تاتون انگل هستین یه کرم ..-چی داری میگی حرف دهنتو بفهم . اگه مثل همجنسای تو بریم با جنس مخالفمون هر کاری که دوست داشتیم انجام بدیم و مث یه تفاله بندازیمشون دور کار خوبی کردیم ؟/؟ -پررو برو گمشو . طلب کار هم شدی . باید بهت جواب بدم ؟/؟ تارا : مهیار امشب میای خونه مون ؟/؟ بیا تا آخرین حرفامونو به هم بزنیم . تنهام . مثل همون هفته -ببینم معشوقه ات رو قبل از من میاری یا بعد از من . برو از جلو چشام دور شو .. اون چرا باید چیزی رو که من می تونستم بهش بدم از یه دختر می خواست که براش انجام بده .. اون شب رفتم . نخواستم تو صورتش نگاه کنم .. -مهیار وقتی اون شب اون دو تا سوالو ازت کردم و جوابمو دادی حس کردم که می تونم بهت تکیه کنم ولی حالا می بینم که تو هم مثل بقیه مردایی . به خدا جز تو دست هیچ مرد غریبه دیگه ای بهم نخورده . با هیشکی دوست نبودم . نخواستم بهت خیانت کنم . من خودمم از این وضع راضی نیستم . تو احساس دخترا رو در اول جوونی نمی دونی . وقتی که تازه به سن بلوغ می رسن . همون احساس و لذتی رو که در وجود مرداست خداوند همون احساسو و خیلی بیشترشو در وجود دخترا قرار داده . ما تافته جدا بافته نیستیم . میگن ما به دنیا اومدیم که مردا رو تیمار کنیم . واسشون بچه بیاریم . کنیزی اونا رو بکنیم . خودمونو از نامحرم بپوشونیم که یکی شانسی بیاد در خونه مونو بزنه و ما رو با خودش ببره . چرا چون به جای فرستنده شدیم گیرنده .. منم در آغاز نو جوونی افتادم گیر چند تا از همین دخترایی که شاید مث من نبودند ولی خیلی راحت می خواستند از منابع لذتشون لذت ببرن . اولش سختم بود . خجالتم میومد . چندشم می شد ولی بعد عادت کردم . بعد معتاد شدم . حس کردم که همش باید با یه دختری باشم . این جوری احساس می کردم که تسکین پیدا می کنم . نیازی هم به این که یک پسر در کنارم باشه حس نمی کردم . نسرین هم شاید مقصر نباشه . من بیشتر تحریکش کردم -تارای خجالتی واقعا ... -هر متلکی که میگی بگو .. خودت احساس مردونه نداشتی ؟/؟ چند بار خواستی با یه دختر باشی -ولی من با همجنس خودم نبودم -درست میگی ولی یه دختر با یه دختر دیگه که هست وضع فرق می کنه . وقتی که تو رو دیدم حس کردم حالا دیگه وقتشه که خودمو به یک زندگی عادی و نرما ل وفق بدم . حس کردم که تو می تونی اون انسان رویاهام باشی که منو به خودش بر گردونه -دیدیم -مهیار یک شبه نمیشه همه چی رو اصلاح کرد . مجبورت نمی کنم پیشم بمونی . مجبورت نمی کنم کمکم کنی و مجبور نیستی حالا که ازم نفرت داری دوستم داشته باشی . ولی اینو بدون این کارم چیزی از عشق و احساس من نسبت به تو کم نمی کنه . من دوستت دارم . من هیچوقت با یه پسر نبودم . -چیه تارا اگه دوست داری درمانت کنم -به خدا حاضرم . منو نترسون . ولی درکم کن . فکر نکن که یه دختر بد و کثیفی هستم . یه دختر آشغال .. آخه منم نیاز دارم . منم دوست داشتم و دارم لذت ببرم ولی دلم می خواد خودمو در اختیار مردی بذارم که با تمام وجودم دوستش دارم . .برو مهیار مانعت نمیشم . خوشبخت شی ولی مطمئن باش بعد از تو به هیچ مرد دیگه ای دل نمی بندم -ولی به زنای زیادی دل می بندی -نه .. نه .. مهیار .. تو نیستی ولی حس می کنم اشتباه کردم . من نباید به اون مهیاری هم که از پیشم رفته نارو بزنم -برام هیچ اهمیتی نداره .. اشک گونه های قشنگشو قشنگ تر کرده بود . می گفت یه دختر تنهای دم بلوغ رو وقتی که دخترای شیطون زیادی محاصره اش کنن دختری که از پسرا فراری بوده .. چه کاری از دستش بر میومده . شاید یه سیگاری که از کشیدن سیگار لذت می بره ته دلش از اون نفرت داشته باشه ... نمی دونم چرا حس کردم که می تونم بسازمش . با عشق دادن به اون و با هوس خودم ومهار هوسی که نثارش کنم . من دوستش داشتم عاشقش بودم . اون هفته راستش وقتی اونو با یه دختر دیدم درجه عذابم خیلی کمتر از اونی شده بود که اگه اونو با یه پسر می دیدم .. -ازت یه چیزی بپرسم تارا ؟/؟ -بپرس . -تو هنوز یه دختری ؟/؟ شاید یه فرصت دوباره ای بهت دادم . سرشو انداخت پایین و گفت این برات خیلی مهمه ؟/؟ من که بهت گفتم برات قسم خوردم که تا حالا با یه پسر نبودم . باور کن شایدم این بر نامه ای رو که اون هفته دیدی سالی چهار پنج بار هم نداشتم متاسفم .. ولی اگه این مسئله برات این قدر مهمه .. باشه هر کاری که دوست داری انجام بده .. زجر و درد رو در نگاهش می خوندم . پس اون دختر هم نبود . می شد حدس زد -باشه تارا ایرادی نداره . دختر هم نباش . چه اشکالی داره حالا شد دیگه . با این مسئله کنار میام . بازم جای شکرش باقیه که یه دختر این کارو باهات کرده ولی باید بهم قول بدی که مهیار درمانی بشی -کنیزتم مهیار . خیلی مردی . خیلی آقایی -فقط به کسی نگو دختر نیستی . بذار پیش خودمون بمونه . به اون نسرین فضول بی تربیت که از بچگیش همین بوده بگو که به کسی نگه . باهات راه میام کمکت می کنم .. تارا چرا گریه می کنی من که گفتم ولت نمی کنم . شریکتم . -تو حاضری با یکی که دختر نیست باشی ؟/؟ -چه اشکالی داره ! حالا شد . نمیشه که تو رو کشت . یه بد بخت بیچاره ای که باید بیاد و بگیردت . حالا قرعه به اسم من افتاده .. -نه نه .. من نمی تونم ببینم که تو تا این حد ایثارگری می کنی و می خوای با یه کسی که دختر نیست ازدواج کنی .. -تارا چت شده حالا من کوتاه اومدم تو ول کن نیستی .. . در میان زار زار زدنهاش اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه . افتاده بود به دست و پام . -مهیار من دخترم . خودمو حفظ کردم . دوست داشتم ببینم هنوز دوستم داری . حس کردم که هرچقدر من بد بودم و کثیف تو خوب تر و مهربون تر شدی و پاک تر .. . .. وای خدا رو شکر ..تارا دختر بود . از امتحانش سربلند بیرون اومده بودم . این زنا در بد ترین شرایط دست از امتحان کردن مردا ور نمی دارند. -ببینم میشه امشب کنارت خوابید . -من متعلق به توام . هر کاری دوست داری باهام انجام بده . اون شب با تمام وجودم باهاش ور رفتم و بهش حال دادم . خیلی از تابوهارو کنار گذاشتم . .اونو چند بار به ار گاسم رسوندم . باهاش آنال سکس کردم . هرچی بهم گفت که از خط خارجش کنم این یکی رو دیگه قبول نکردم . -تارا می دونم که می دونی که من یک مردم و نامرد نیستم اومدیم و این مرد , مرد . -اون وقت منم با تو می میرم .. چندی بعد من و تارا با هم ازدواج کردیم و نسرین دوست دختر دیگری واسه خودش دست و پا کرد . تا را هم دیگه دنبال علاقه دوران نوجوانی خودش نرفت هرچند من اونو در همون وهله اول درمان کرده بودم .... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
شکست غـــــــــــــــــــــــــــرور

فکرشو نمی کردیم که این قدر زود به آخر خط برسیم . . همه چی طبق معمول با یک نگاه شروع شد . هم کلاسی بودیم . البته در بعضی واحد ها که کلاسها مختلط بو د همکلاس بودیم . هر دومون پرستار شدیم وپس از گذروندن طرح در یه بیمارستا ن استخدام شدیم . و پارتی بازی می کردیم و بیشتر صبحها می رفتیم سر کار . از دواج کردیم . قصه عشق ما همه جا پیچیده بود . . اسمای ما هم با هم خیلی ست بود . شهرام و شهناز . شهناز دختر خیلی فشنگی بود . خیلی هم نجیب و سر به زیر . در نگاهش سادگی خاصی بود که پسرای عاشق عشقو به طرف خودش می کشوند . من و اون خیلی زود به هم دل بستیم . وقتی برای اولین بار ازش پرسیدم که چطور شد دست عشق و دوستی منو رد نکرده گفت ..هر دختری یا هر پسری باید یه روزی جفت خودشو پیدا کنه . شاید هنوز من اون جوری که باید انتخابمو نکردم یعنی بازم دقیق نمی دونم ولی حس می کنم نباید تو رو از دست بدم . این حرفش تا حدودی منو پکر کرد ولی خوشحال هم شدم . . من و اون بیشتر وقتا با هم بودیم . با بقیه اونایی که از جنس مختلف بودند اجازه نمی دانیم که در حد ی غیر دوستی به عنوان یک همکلاس بخوان نظر خاص دیگه ای داشته باشن . من و اون روز به روز بیشتر عاشق هم می شدیم . احساس نیاز بیشتری می کردیم . وقتی که می خواستم وارد کلاسای مشترک شم فقط با نگام اونو جستجو می کردم . وقتی که می خواستم قول و قرارای ازدواجو بذاریم برام مهم نبود چقدر مهریه می کنند . بنویسید 1368 سکه طلا .. سال تولد شهناز جون .. من که حرفی ندارم .. فقط خودش واسم اهمیت داشت . دو نفر که عاشق هم باشن دیگه این مسائل موردی نداره . شهناز خیلی خوشگل بود . انواع و اقسام پسرای فامیل از هر مدلی خواستگارش بودند ولی قسمت این بود که با من باشه . یه آپارتمان نقلی بابام واسمون و به اسم من جور کرد و با کلی وسیله برده و نبرده رفتیم به خونه بخت .. خوش بودیم و راستی راستی روز گاری عسلی رو پشت سر میذاشتیم . یواش یواش فاصله عسل خوردنها رو زیاد تر کردیم رفت و آمد فامیلی زیاد تر شد . بعضی از خواستگار های شهناز از دواج کردند و یکی دو تایی هم هنوز مجرد بودند .نمی دونم چی شد که من از این که اونا و یه مرد دیگه به همسرم زل بزنه یا باهاش حرف بزنه و گرم بگیره حساسیت پیدا کرده بودم . دلم می خواست خنده هاش حرفاش .. شادیهاش .. همه برای من باشه . وقتی با پسر دایی اش می گفت و می خندید حرصم می گرفت . بد تر از همه وقتی بود که دیگه در یک محفل خانوادگی که همه حضور داشتند روسری از سرش می گرفت .. -شهناز یه خورده رعایت کن زشته -چی میگی شهرام . این قدر امل نباش . قدیمی شدی ها . یادت رفت دخترای دانشگاه رو .. -ولی تو این جوری نبودی . -مگه من حالا چه جوری هستم . همچین میگی که انگار دوست پسر گرفتم .. دستمو آوردم بالا تا اونو به خاطر این حرفی که حس می کردم زننده هست بزنمش .. ولی پشیمون شدم -شهرام دستت درد نکنه . هر چی از دهنت در اومد بهم گفتی . من همون آدم سابقم . من دلم پاکه . یک قدم کج هم در زندگی بر نداشتم . من از اولش هم همین بودم . چند بار بهت گفتم من میون فامیلام راحتم وسواس و حسادت داشت منو داغون می کرد . اونم اعتنام نمی کرد . گاهی وقتا شبا مست می کردم و اونم بهم نمی رسید . رفته رفته بین ما فاصله افتاد . شش ماه نشده بود .. جدا از هم می خوابیدیم . واسه این که بقیه نفهمند که با هم قهریم در مهمونی ها شرکت می کردیم اما اون عشق پرشور دیگه اثری ازش نبود . از اون همه در اندیشه یار بودن چیزی نمونده بود .. -شهرام خودت زندگی خودت رو خراب کردی . -شهناز من نگاه بد مردا رو می شناسم . -از بس خودت بد و بد طینتی .. -من نمی خوام کسی در مورد تو بد فکر کنه . چرا توجه نمی کنی .. واسه این که حرصمودر بیاره بیشتر با پسرای فامیل می خندید . می خواست بهم نشون بده که زشتی کار از من بوده من باعث اختلاف شدم . دیگه به یاد هم سرمونو بر بالین نمی ذاشتیم . اون شبا گریه می کرد و من حسرت می خوردم که چرا اونو به عنوان همسرم انتخاب کردم . شبی که توافق کردبم از هم جدا شیم تا صبح نخوابیدم . البته جدا شدن به این سادگیها نبود و قاضی و دادگاه این قدر دونفرو میاره و می بره تا از خیر طلاق بگذرن . -فکر نمی کردیم یه روزی کارمون به اونجا بکشه که واسه جدا شدن از هم ثانیه شماری کنیم . .. اون شب با هم توی اتاق بودیم بازم جدا از هم . اون روی تخت بود و من پایین تخت .. -میگن عاشق چشاش کوره این همه مهریه چه خبر بود . -شهرام شاید باور نکنی من از جدایی خوشم نمیاد ولی می دونم تو این جوری راحت تری . حجاب یک بهونه ای بود تا نشون بدی اصلا در هیچ زمینه ای با من ساز گاری نداری . تو یک مرد خود خواهی . مغروری . راستش فکر کردی با خودت چرا من قبول کردم توافقی ازت جدا شم ؟/؟ اصلا اون جوری هم مهرمو می بخشیدم . نمی تونم باهات زندگی کنم . مرد خواه مغرور حسود بددل .. همه چی بهم گفتی . -من چی بهت گفتم . من ازت خواستم خودتو حفظ کنی .. -تو باید بهم اعتماد داشته باشی .. -اولش همین جوری شروع میشه .. -چی فکر کردی ما زنا مثل شما مردا بی وفاییم ؟/؟.-ولی مردا خیلی زرنگن -پس اگه پا بده تو هم میری دنبال زرنگ بازی -من این جوری نیستم .. -من یک عمره خونه بابام هر جور دلم خواست زندگی کردم -ولی دانشگاه خیلی متین بودی -اومدی رو حرف من .. پس دیدی حالا من موقعیت رو می سنجم ؟/؟ولی من فامیلامو می شناسم .-من دوست ندارم یه چش چرونی یه نظر بد در مورد توداشته باشه .-تو ضامن دار بقیه نیستی .. چند بار توی خیابون رد می شدیم و تو داشتی به دخترای بد حجاب نگاه می کردی ؟/؟خیلی هم خوشگل بودن . خوشگل تر از من . چیه صرف نداره ؟/؟ یا تو چون مردی هر کاری که دلت خواست می تونی بکنی . -شهناز تو غرورمو شکستی -شهرام غرورت شکسته نشده . . من غرورت رو نشکستم . اگه تو غرورت رو می شکستی کار به این جا نمی کشید -خودت به کی میگی شهناز .. تو از همه مغرور تری -تو اصلا اهل مشروب نبودی . مگه من چیکار کردم . تو باید درک کنی . .. -شهرام من مهرمو بخشیدم . تا تو مشکلی نداشته باشی . تا تو سختی نکشی -تو ا زمهرت گذشتی ولی از غرورت نگذشتی -تو مغرور بودی و هستی شهناز . من دلم نمی خواد یکی دیگه فکر کنه با این که ازدواج کردی می تونه تو رو داشته باشه ...-خیلی مسخره هست با این که آخرین شبیه که پیش همیم بازم با هم دعوا داریم -بیا یه کاری کنیم تمومش کنیم . دیگه کار امروز رو به فردا نندازیم -برای خلاص شدن ازم عجله داری شهرام ؟/؟ یادت رفت واسه دوست شدن با من چه عجله ای داشتی ؟/؟ -خب اون روزا همیشه واسم یه خاطره ای میشن . -من جات بودم این بار با یه زن محجبه و مذهبی خشک ازدواج می کردم . درد سنگینی روقلبم نشسته بود . نمی تونستم این وضعو تحمل کنم . از نگاه کردن به آسمون نفرت داشتم . نمی تونستم تاب بیارم . .. می خواستم ازش بپرسم بعد از من ازدواج می کنی ؟/؟ دیدم سوال مسخره ایه . من نمی تونستم اونو ببینم که با یکی دیگه ازدواج می کنه . نمی تونستم ببینم که به آغوش مرد دیگه ای پناه می بره . چرا بین من و اون شکاف ایجاد شده بود . چرا من حس کردم که اون دیگه دوستم نداره . چرا من بهش بی توجه شده بودم . نمی تونستم بخوابم . اونم مث من بود . -شهناز اگه فردا نتونستیم جدا شیم دیگه خودمون از هم فاصله بگیریم خودمونو به جدایی عادت بدیم -باشه هم من این جوری راحت ترم هم تو . ..شب تازه به نیمه های خود رسیده بود . نمی دونم چرا دوست داشتم که این آخرین شب من و اون به انتها نرسه . با ترانه زیبای غوغای ستارگان شکیلا به آسمان می نگریست و می گریست . من از او فاصله گرفته بودم تا اشکامو نبینه تا صدای گریه هامو نشنوه .........
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
ادامه : شکست غــــــــــــــــــــــــــــرور

ولی هیشکدوم غرور شکسته خودمونو نمی شکستیم . می رفتیم تا برای همیشه خونه عشقی رو که با دستای خودمون بنا کرده بودیم نابودش کنیم . چطور می تونم اونو بدم به دست مرد دیگه ای . یعنی باید شکست رو قبول کنم ؟/؟ ولی اون از خر شیطون پایین نمیومد . به عکس دو نفره مون رو دیوار نگاه می کردم . عکس از دواج .. و به یه عکس دیگه ای که در جنگل گرفته بودیم . به صورت قشنگش .. اون بعد از من میره با یکی دیگه عکس می گیره ؟/؟ به یکی دیگه میگه که دوستش داره ؟/؟ و اگه اونم مثل من باهاش رفتار کرد از اونم جدا میشه .. شاید حرف اونو گوش کرد. اون که همسر گل من بود . هر دومون یه شغل داشتیم ولی بی منت همه کارای خونه رو انجام می داد . نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم . به من می گفت تو خسته میشی . بیشتر وقتا اون بود که هوامو داشت . هر جا می رفتیم مهمونی و من اگه کار داشتم و دیر تر میومدم تا من نمیومدم غذاشو نمی خورد . همیشه در کنار من بود . حامی و مشاور من .. یعنی با یه امضا همه چی تموم میشه ؟/؟ یعنی دریچه قلب ما به روی هم طوری بسته میشه که دیگه نتونیم وارد قلب هم بشیم ؟/؟ دیگه نتونیم واسه هم حرفای عاشقانه بزنیم . از اتاق رفتم بیرون نمی خواستم اشکای منو ببینه . تا دلم می خواست گریه کردم . حس کردم که آروم شدم . صدای شکیلا هم آروم تر به گوش می رسید ... هردومون بیدار مونده بودیم . شب به صبح رسید اما شکیلا خانوم هنوز با ستارگان راز و نیاز داشت . .صورتش ورم کرده بود . چشاش قرمز بود . برام چایی دم داده بود -شهناز این دم آخری هم این کاراتو فراموش نمی کنی ؟/؟ نون تازه هم واسم گرفته بود .. برام کره و مربا هم آورده بود . خنده ام گرفت . خنده ای درد ناک -چیه شهرام گفتم شاید دادگاه معطل شیم اون وقت گرسنه مون باشه .. -خب خودت یه چیزی می خوردی . واسه من چرا آوردی . -بس کن شهرام چقدر اذیتم می کنی . دست از سرم بردار -من که دست از سرت ورداشتم .. -آخه من موندم در هر صورت این آخرین روزیه که با همیم فردا اگه تو نباشی کی بهم صبحونه میده . -یکی میاد که جای منو بگیره . یکی که به حرفات گوش کنه . یکی که غرورت رو نشکنه . آبروتو نبره .. عجله کن شهرام دیگه باید بریم ..اشتهایی واسه خوردن نداشتم . حس کردم که با رفتن اون می میرم . با رفتن اون هیچی درست نمیشه . با رفتن اون هیچی برام نمی مونه . حاضرم اونو داشته باشم و دنیا رو نداشته باشم . ولی حاضر نیستم که دنیا رو داشته باشم و اونو نداشته باشم . نتونستم جلو خودمو بگیرم . -شهرام واسه چی گریه می کنی . مگه دل سنگ هم اشکی داره ؟/؟سرت رو بالا بگیر شهرام . دیگه همه چی تموم شد . .. نمی دونم چرا دلم می خواست به دست و پاش بیفتم . ازش بخوام که منو ببخشه . ولی یه چیزی مانع می شد . شاید هنوز حس می کردم که غرورم شکسته شده و اونه که باید برای باز گشت غرورم قدم بر داره . مانتوشو تنش کرد و منم کت و شلوارمو پوشیدم و مدارکمونو گرفتیم .. دیدم همین جوری زل زده منو نگاه می کنه . -واسه شما مردا که خیالی نیست . منم با این عذابم کنار میام . تو زندگی بدون منو می تونی به خوبی سر کنی احساس کردم که تو هر کاری رو برای فرار از من انجام میدی . نمی دونم شاید اشتباه کرده باشم ولی اشک چشات از یه چیز دیگه ای می گفت . می گفت که قلب سنگی تو هم از جدایی بیزاره .. من از خودم گذشتم . از غرورم گذشتم . از این که بخوام اشتباه رو قبول کنم هر چند اشتباهی نکرده باشم ترسی ندارم . من ازغرورم می گذرم . هرچی بخوای همون میشم . شهرام هرچی بخوای همون میشم. این چه غروریه چه افتخاریه چه سربلندیه که سرم پیش خودم پایین باشه وقتی که دوستت دارم و می خوام به خودم بقبولونم که دوستت ندارم . که بخوام مثل تو لجبازی کنم . زندگی که همش شیرینی نیست همش که لحظه های خوش نیست . من بدون تو نمی تونم . غرورمو می شکنم تا که دیگه حسرت این روزا رو نخورم . نمی دونم بازم می تونی دوستم داشته باشی شهرام ؟/؟ بازم می تونی کنارم بمونی ؟/؟ چیه عزیزم من بمیرم و اشکاتو نبینم . تو چطور دلت اومد گریه هامو ببینی و ساکت باشی .. می خواستم بهش بگم که منم با تو واسه روز های تلخمون می گریستم .. -اگه دلت بخواد از نو می سازیم . نگو که نمی خوای . چشای قشنگ و پر ستاره ات به من میگن که می خوای . من اشتباه نمی کنم .. خواستم که ببوسمش بغلش کنم ولی پنجه هام رو مانتوش سر خورد و دستام به پاهاش رسید . در مقابلش به زانو افتاده بودم .. دستامو به پاش حلقه کردم . اون هم در کنارم نشست .نشست تا من سر افکنده نباشم . تا یک بار دیگه همو احساس کنیم و به جدایی بخندیم . -نمی خوای بغلم کنی شهرام ؟/؟ نمی خوای منو ببوسی ؟/؟ دیگه وقت گریه های غم گذشته .. دیگه وقت خود خواهی تموم شده . هر دو تا مون بد بودیم . -شهناز .. تو خیلی خوبی . من بد بودم .-شروع نکن شهرام . هر دومون بد بودیم بگو چشم .. !-چشم !-حالا منو ببوس .. وقتی لبای گرمشو رو لبای خودم حس کردم که یک بار دیگه داره بهم زندگی میده به اشکهای شوقم اجازه دادم که گونه های همسر قشنگو خیس کنه . نمی دونستم این چیه که داره رو صورتم می ریزه . خیلی بیشتر از اونی که از چشام جاری شه رو صورتم نشسته بود . اشکهای من و شهناز صورتمونو شسته به لبامون رسیده بود ولی ما همچنان شیرین ترین بوسه زندگیمونو رها نمی کردیم . موهای خوشبوی شهناز بوی اشک گرفته بود . ولی دیگه نه اشک غم . شهناز بازم فردا واسم صبحونه میاری ؟/؟ سرشو تکون داد و گفت آره .. -مثل اون وقتا دوستم داری ؟/؟ بازم سرشو تکون داد . امشب با هم می شینیم که ستاره ها رو ببینیم ؟/؟به صدای ملکوتی و سوزناک شکیلا گوش کنیم ولی دیگه اشک غم نریزیم .. .. شهناز که نمی تونست حرف بزنه فقط سرشو تکون می داد . واسه مون زنگ زدند که شب خونه داییش اینا دعوتیم . -شهرام امشب همونی میشم که تو می خوای -تو همیشه همونی بودی که من می خواستم . وقتی که با هم رسیدیم اونجا و مانتوشو در آورد دیگه روسری از سرش نگرفت .. .صداش کردم . با هم رفتیم یه اتاق دیگه -شهناز چقدر تو خوبی . -برای من دوست داشتن تو از همه اینا مهم تره . تو که می دونی چقدر عاشقتم . غرورمو شکستم ..-شهناز بعضی غرور های شکسته به معنای سر بلندیه .-شهرام چیکار می کنی . چرا گره رو بازش می کنی . چرا از سرم درش میاری . حالا که قبول کردم رعایت کنم ..-نمی خوام در مقابل بزرگی روح تو و گذشت تو و خانومی تو کم بیارم .. -عزیزم همین که این حسو داری ..همین که قبول کردی زندگی یعنی گذشت و تفاهم برام بالا ترین چیزه .. بذار بقیه موهای سرمو نبینن . چه اشکالی داره . مهم برام تو هستی -شهناز هر جوردوست داری باش -شهرام همین که بهم میگی هر جور که دوست داری باش هر جور که می خوای عمل کن .. همین که منو مجبور به کاری نمی کنی من با عشق با تمام وجودم دوست دارم هر جوری که تو می خوای باشم پس بذار همون جوری که تصمیم گرفتم و دوست دارم باشم . اشکمو دیگه در نیار .. -فدای اون چشای خوشگلت باشم ..همه تعجب می کردند که چطور شده که با هم آشتی کردیم و جنگ سردی نداریم . چون اواخر زیادی تابلو شده بودیم . -شهناز هوا ابری شده آسمون داره می باره .. من دوست داشتم امشب ستاره ها رو ببینم . -عزیزم مهم نیست ستاره ها امشب باهامون قهر باشن یه شب دیگه ای هم هست -ولی خیلی حال می داد .. فکرم فقط پیش ستاره ها بود . چه شب بدی بود دیشب . دلم می خواست به ستاره ها بگم که ستاره بخت و اقبال خودمو یک بار دیگه به چنگش آوردم . رگبار و رعد و برق سنگینی مهمونی ما رو تحت الشعاع خود قرار داده بود .. می رفتم روی تراس و فقط به آسمون نگاه می کردم که ببینم ستاره ها در میان یا نه .. دلم می گفت که میان . میان تا همراه با فرشته بانو و آوای ملکوتی اون در جشن من و شهناز شرکت کنن . جان وقتی که می دیدم ابرا یکی یکی کنار میرن از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . -شهرام کجایی . بیا منتظرتیم . صدای شهناز بود . من جز خودم و اون در میون جمع هیشکی دیگه رو نمی دیدم . باز خوب شد که در میون جمعیت همسر روسری به سر خودمو نبوسیدم . هیجان زده فریاد زنان گفتم ستاره ها بر گشتند ستاره ها بر گشتند .. همه با تعجب نگام می گردند .. مادرم که می دونست جریان چیه گفت ..چیزیش نشده پسرم . اینا همه واسه گشنگیه .. اون شب به خونه بر گشتیم . ستاره ها بر گشته بودند .. شکیلا خانوم ترانه قشنگ پروین خانومو قشنگ تر از اصل باز خونی می کرد . من و شهناز در آغوش هم به ستاره ها نگاه می کردیم . خوشحال تر از همیشه . -ببینم شهناز دیشبو فراموش می کنیم ؟/؟ -از یه نظر آره از یه نظر نه .. -نه اون چه علتی داره .. -اگه به یاد داشته باشیمش قدر امشبو بهتر می دونیم . -من قدر تو رو همیشه می دونم . یعنی به همین سادگی می خواستیم از هم جدا شیم ؟/؟ -گاهی وقتا بعضی جاها لازمه که آدم غرور خودشو زیر پا بذاره . حتی اگه حس کنه حق با اونه . گذشت داشته باشه . وقتی که گذشت داشته باشی وقتی که طرفت رو درک کنی وقتی که بگی به خاطر تو هر کاری می کنم وقتی به خاطر عشقت روسری سرت کنی و کوتاه بیای اونم از خر شیطون پیاده میشه و گره اونو رو سرت باز می کنه . همون کاری که تو برام کردی . میگن محبت خار ها رو گل می کنه .. حالا اگه به گلی مثل تو محبت بشه چی میشه . -شهناز تو گلی و من خار زیر پای تو .. -من فدای اون زبونت بشم ولی دو روز دیگه همه چی یادت نره ها .. روی تختمون دراز کشیده بودیم سر شهناز رو سینه ام قرار داشت و به آسمون نگاه می کردیم ...امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم ...من وشهناز گویی که از این عالم دور بودیم . حس می کردیم که دوباره با هم از دواج کردیم . چرا آدما دست از لجبازی و غرور بر نمی دارند و حاضرند از همسرشون دست بکشن ولی اعتراف به اشتباه نکنن یا گذشت نداشته باشن .. اون وقت برن همش ناله کنن که چرا فلک با من نا ساز گاره .. من تردید داشتم می خواستم واسه آشتی پیش قدم شم وقتی که شهناز ایثار گری کرد تازه چشام باز شد . حس کردم که نباید ازش عقب بمونم . چرا ما نمیاییم در خوبی کردن در عشق ورزیدن رقیب هم بشیم . همش دوست داریم در کار های منفی از هم پیشی بگیریم . حالا از این که غلام زن مهربونم باشم لذت می بردم . چون می دونستم که اونم خودشو متعلق به من می دونه . به راستی این چه لذتی داره آدم بخواد به اجبار حرف خودشو به کرسی بنشونه . چه قدرتی برای طرف ایجاد می کنه .. چه کسی واسه آدم کف می زنه ... شهناز غرورش شکسته نشد بلکه غرورشو شکست داد . اینجا بود که من براش کف زدم و می زنم . منم باهاش همراهی کردم . بیشتر جدایی ها فقط همینه .. من و غرور و خود خواهی .. یک بار دیگه لبای داغ و بدن داغ شهنازرو رو تن خودم حس می کردم .. یه حس خفته چند ماهه در من بیدار شده بود . من و او هفته ها بود و شاید ماهها که با هم سکس نداشتیم . پرده رو کشید .. . -شهناز پرده رو چرا کشیدی اینجا که حیاط خونه ماست .. ستاره ها دیگه نباید ما رو موقع اون کارا ببینن . تا همین جا براشون بسه .. عشقبازی داغ من و شهناز شروع شده بود .. دوستت دارم گفتن ها .. فقط برای هم بودنها .. عاشقتم گفتن ها .. این بار با لذتی بیشتر از همیشه ..راستی راستی تن گرم و داغ شهناز منو به عالمی دیگه برده بود .. فرشته بانو با ترانه زیبای خود منو به آسمون عشق و هوس برده بود ..عشق را با تمام وجودم احساس می کردم و در آغوش داشتم . امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم ...... پابان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آقــــــــــــــــــــــــــــــــــای رئیس جمهـــــــــــــــــــــــــــــور

این داستان خارجیه ..........ازپنجره بیرونو نگاه می کنم . باورم نمیشه که کسی دور و بر من نیست . احساس آرامش می کنم . دلم می خواد تا آخرین لحظه زندگیم همین جور دراز کشیده باشم . اگه نگیم از همه کس و از همه چیز بدم اومده از زندگی و از خودم بدم اومده . خب نونت نبود آبت نبود استاد دانشگاه بودم و داشتم درسمو می دادم .قبلش دبیرستان تدریس می کردم . همه دوستم داشتن . چون با همه راه میومدم . باسواد بودم.. شدم شهردار . وقتی هم که شهر دار شدم جلو خیلی از دزدیها رو گرفتم . . دوستان با نفوذ زیادی داشتم . اصلا دوست نداشتم که با لابی گری بشم شهر دار . دوستان زیادی داشتم که اونا همراهیم کردند . دوستایی که واسه خودشون غولهای اقتصادی شده بودند . هر کدوم واسه خودشون رئیس چند تا کار خانه کوچیک و بزرگ یا مدیر عامل یه شرکت زنجیره ای و یا دست اند رکار مهم دیگری بودند . یه روز ده پونزده تا از این غولهای اقتصادی دورم جمع شدند . از وضع بد بازار و اقتصاد خصوصی می نالیدند .از این که دولت در بعضی زمینه ها با بر نامه هایی که در حمایت از بخش محروم جامعه در نظر گرفته بازار اونا رو خراب کرده بود . اونا هر کدومشون در اقتصاد کشور و قسمتی از صادرات و واردات اون نقش مهمی داشتند . یه روز اومدند و بهم گفتند ببینم دوست داری یه روزی شخص اول این کشور شی ؟/؟ همه بهت افتخار کنند و تو هم سری بین سر ها داشته باشی ؟/؟ یکی از اونا برادر زنم جیمز بود . -ببین ریچارد ما می تونیم کاری کنیم که تو رئیس جمهور شی . یه مقدار سختی داره . تو باید همراهمون باشی -جیمز این چیزی که تو داری میگی برام یه رویاست . رویایی که یه بچه در بچگی هاش و تصورات کودکی خودش در ذهنش داره . کی میاد به من رای بده . من به عنوان شهر دار شهرم شاید تا حدودی محبوبیت داشته باشم . و فوقش در ایالت خودم بتونم رای بیارم ولی در سطح کشور چنین چیزی امکان نداره . -ریچارد مثل این که تو از اهالی این آب و خاک نیستی و هنوز با سیاست آشنایی نداری . رگ همه چی در دست تبلیغاته . مردم دیدشون به تبلیغاته . همه چی رو پول تعیین می کنه . تو یه هزینه ای می کنی و انتظار داری که صد ها برابرشو در بیاری و شاید هم هزاران برابرشو . این هزینه رو در امر تبلیغات به کار می گیری . رادیو تلویزیون و دولت مردا رو با خودت همراه می کنی .. همسرم الیزابت خیلی هیجان زده شده بود . اون یکی از دانشجوهام بود که عاشق استادش شده بود . از یه خونواده متمول و خیلی هم سرشناس و یکی از وزنه های اقتصادی کشور . -ریچارد عالی میشه . معرکه میشه . من میشم بانوی اول این مملکت . کاترین بهت افتخار می کنه . دختر چهار پنج ساله مونو می گفت . الیزابت خیلی خوشگل بود . راستش اول بهش توجهی نداشتم . من اگه می خواستم عاشق هر دانشجویی که عاشقم میشه بشم که نمی تونستم تدریس کنم . برای منم خوب نبود . ولی اون دست بر دار نبود . در نگاهش یه نیرویی بود که نتونستم مقاومت کنم . مخصوصا در حالت لبای سرخ و بیضی شکلش که اتگار وقتی هم که بسته بود داشت باهام حرف می زد . اون عاشق سادگیم شده بود . یه روز بهش گفتم الیزابت تو واسه این دوستم داری که دخترای دیگه عاشق منن و می خوای از قافله عقب نمونی ؟/؟ اینا فقط فانتزیهای دوران تحصیله . یه روزی چشات باز میشه و می بینی که این اسمش عشق نبوده .. -ریچارد اگه بازم از این حرفا بزنی می زنمت . من عاشق چشم و ابرو و پست و مقام و شخصیت اجتماعی تو نشدم . من تو رو به خاطر خودت دوست دارم . اینو راست می گفت . چون خونواده اش مخالف این بودند که اون با من باشه . ولی با همه اینا با هم از دواج کردیم . -جیمز چی داری میگی به همین راحتی ؟/؟ -کاندید شدن به همین راحتیه ولی باید از خودت مایه بذاری . رسانه ها کمکت می کنند . رقیب یا رقبایی هم خواهی داشت . اون نیروهای اقتصادی که پولشون و قدرتشون بیشتره موفق تر میشن . تمام اینا نمایشه . قدرتمندان خیلی راحت می تونن یه فردی رو به عنوان رئیس جمهور انتخاب کنن ولی اون وقت اصول دموکراسی زیر پا گذاشته میشه . حق انتخاب و آزادی انتخاب .. کاریت نباشه .. تا دلت می خواد وعده بده تا دلت می خواد حرف بزن . انگشت بذار رو احساسات مردم . رو دلها و خواسته های قلبشون . مردم براشون مهم نیست که چقدر از این وعده هایی که بهشون میدی تحقق پیدا می کنه . مردم براشون مهمه که باهاشون همدلی کنی و نشون بدی که درد های اونا رو درک می کنی . البته نه این که خواسته هاو تحقق خواسته ها شون مهم نباشه ولی تو باید اونا رو دور خودشون بگردونی . .. دیگه شده بودم کاندید ریاست جمهوری . چند تا رقیب داشتم ولی حامیان من قدرت بیشتری داشتند . وقتی که برای سخنرانی می رفتم جمعیت زیادی واسم کف می زدند و هورا می کشیدند . گاهی هم با پرتاب گوجه و خیار و تخم مرغ روبرو می شدم . ولی دیگه عشق به این که بتونم یه روزی رئیس جمهور این کشور شم و همه برام هورا بکشن رفته بود توی خونم . به این فکر می کردم که من از شخص اول مملکت چه انتظاری داشتم . آیا اون می تونست خودشو وقف مردمش بکنه ؟/؟ یا اونم پس از مدتی می رفت به جرگه فراموش شده ها و این که وعده ای داده و رفته پی کارش .. الیزابت بیشتر از من نگران نتیجه انتخابات بود . استرس داشت دیوونه اش می کرد . چند ماه بود که خورد و خوراکمان مشخص نبود . نتیجه آرا ایالت ها مدام وزنه رو به نفع من و رقیبم بالا و پایین می برد تا این که در چند ایالت با قیمونده پیشی گرفتم .. دیگه با اختلاف زیادی مشخص بود که من پیروز شدم . یک دبیر دبیرستان .. کی باورش می شد که بشه رئیس جمهور یک کشوری . اون روزی که از چپ و راست و بالا و پایین همه بهم تبریک می گفتند من یه چند دقیقه ای رو با هزار و یک بد بختی به دستشویی پناه برده تا با خودم خلوت کنم . خسته شده بودم . خودمو توی آینه نگاه کردم ببینم چه فرقی کردم . آیا من همون آدم دیروزم ؟/؟ یا فرق کردم . تعداد گوشهام که همون بود . دو تا چشم هم که بیشتر نداشتم . دو تا دست هم داشتم . فقط دو سه تار موی سفید رو در روی سرم می دیدم . نه من فرقی نکرده بودم . دیگه سخنرانی پشت سخنرانی .. با یه احترام خاصی بهم توجه می کردند . وقتی می خواستند به طرف من قدم بردارن با یه دلهره خاصی بود -ریچارد اصلا بهت نمیاد پرزیدنت باشی . سرت رو بالا بگیرشوهر گلم . این قدر تند راه نرو . صاف وایسا . آروم آروم راه برو . به حرفاش گوش می کردم .. دیگه تشریفات و مراسم سوگند و رسمی شدن وظیفه ام منو وارد دنیای جدیدی کرده بود . انتظاراتی که مردم و نمایندگان مجلس و بزرگان ازم داشتند و جالب اینجا بود در اختیاراتی که خودم داشتم باید دخالت های دیگران رو می دیدم . در روابط بین الملل در مناسبات اقتصادی با سایر کشور ها در امر واردات و صادرات فقط باید منتظر می بودم تا این و اون چی میگن . خیلی بد بود اختیار کاری رو داشته باشی ولی یک گروه از اونایی که در امر کشور داری نه سر پیازن نه ته پیاز بخوان بیان و دخالت کنند و ازت سلب اراده کنند . .. این موضوع رو با جیمز در میون گذاشتم -بهم گفت فراموش نکن همین ها تو رو به همبن جا رسوندند .. -جیمز! مگه آبراهام لینکلن نگفت که حکومت مردم برای مردم .. دموکراسی یعنی این ؟ /؟ -مثل این که تو هم خیلی دوست داری به سر نوشت لینکلن دچار شی .. داشتم به این فکر می کردم که این همه سروری و بزرگی به درد چی می خوره ؟/؟ وقتی که دست گدایی به سوی تمام جهان دراز کنی . یک طرف جیبت پر پول باشه و طرف دیگه اش اون قدر سوراخ که کارتن خواب ها به حالت گریه کنند . درسته که سرمایه دار ها .. کارتل ها و تراست ها و غولهای عظیم اقتصادی کمکم کرده بودند اما این مردم بودند که بهم رای داده بودند . همین مردمی که وقتی واسشون سخنرانی می کردم خالصانه با تمام وجودشون واسم دست تکون می دادند و خیلی هاشون اشک می ریختند . من رئیس جمهور صد ها میلیون نفر بودم نه صد ها نفر . چرا باید یه مشت افرادی که پشت پرده می خوان روز به روز خون بیشتری از این مردمو بمکن همه کاره باشن . اینا به من رای دادن . چشم امیدشون به منه .. جیمز بهم می گفت اینا روزی فراموشت می کنند . این مردم از یاد می برند که تو کی بودی . . عموی زنم یکی از مامور به خدمتهای امریکایی دهه پنجاه در ایران بود . می گفت طوری بین شاه و نخست وزیرش مصدق اختلاف انداختند و یک شبه مصدق رو خائن معرفی کردند که آب از آب تکون نخورد . بیچاره نخست وزیر مصدق زمانش تنها دوره ای بود که در طول تاریخ ایران صا درات کشور بیشتر از وارداتش بود . کشور ایران می رفت تا به یه توسعه ای برسه . مصدق به مردم می نازید می گفت که اونا رهام نمی کنند . ریچارد تو هم اگه بخوای خود سر باشی یعنی به مردم دل ببندی میشی مثل مصدق . که با یه کودتا خدمتش رسیدیم و شاه رو بر گردوندیم و با یه کودتای دیگه در 25 سال بعد اونو بردیم . این مردم امروز فریادت می زنند . تو رو صدا می زنند ولی فردا فراموشت می کنند . -ولی وجدان چی ؟/؟ اخلاق و انسانیت چی عمو مایکل ؟/؟ -تو کاری می کنی که این برادر زاده مون الیزابت بالاخره بیوه بشه . نکن ریچارد . این قدر با دم شیر بازی نکن . همون بلایی که سر کندی اومد سر تو هم میاد . . .. مشکلات اقتصادی .. بیکاری تعدیل نیروها لشگر کشی به کشور های دیگر به بهانه کفیل دنیا بودن , پولها رو از خزانه دولت در آوردن و به نحوی به جیب سر مایه داران ریختن داشت دیوونه ام می کرد . من نمی تونستم این وضعیت روتحمل کنم . در چند مورد خود سرانه عمل کرده بودم . الیزابت و جیمز باهام بحث کردند .. -ریچارد الان در سراسر دنیا همچین وضعیتی بر قراره .در هیچ جای دنیا رئیس جمهور از خودش هیچ اختیازی نداره -پس میگی من مترسک هستم ؟/؟ یک بوق .. یک لولوی سر خرمن که فقط گنجشکها ازش بترسن و کلاغهای سیاه هر کاری که از دستشون بیاد انجام بدن . ..دیگه وقت زیادی نداشتم که با الیزابت و کاترین سر کنم . -الیزابت من عذاب می کشم . در مقابل این مردم مسئولم . میلیارد ها دلار پول ملت معلوم نیست به جیب کی میره . -تو یک تنه نمی تونی کاری کنی .. اومد و در آغوشم گرفت . -ریچارد من به خاطر همین مهربونیهات بود که عاشقت شدم . واسه همین خوبی هات . اصلا تو یه فرشته ای هستی که از آسمون نازل شدی . من نمی خوام تو رو از دست بدم . جیمز میگه وضعیتت خیلی خطر ناک شده هر لحظه امکان داره که بخوان تو رو از سر راه خودشون بر دارن . اومدن بهتر کنن بد تر شده .تا حالا هم این برادرم بوده که نجاتت داده . به اونم ضرر مالی زیادی زدی . به خونواده ما هم همین طور . -ولی ما داریم زندگی خودمونو می کنیم . . آیا به سختی افتادیم ؟/؟ گشنگی کشیدیم ؟/؟ کارتن خواب شدیم ؟/؟ مثل اون مادر بد بختی شدیم که پسرشو در جنگ عراق از دست داده ؟/؟ یا اونی که نمی دونه چه بر سر پسرش در جنگ افغانستان اومده . آخه به ما چه مربوطه که اونجا چه خبره . .بیکاری داره در کشور بیداد می کنه .. خیلی از کار خانجات دارن ورشکست میشن و در عرصه رقابتها از هم ردیف های چینی و ژاپنی خودشون عقب افتادن . چرا ما این پولها رو به اقتصاد بیمار خودمون در این زمینه ها تزریق نکنیم .. -بس کن ریچارد .. -الیزابت اگه بخوای می تونی ازم جدا شی . دست کاترین رو بگیر و برو .. -فکر کردی تنهات میذارم ؟/؟ که هر بلایی که خواستند سرت بیارن ؟/؟ تو چرا باید این قدر مهربون و به فکر مردم باشی .. شبا از ناراحتی خوابم نمی برد . حس می کردم به این مردم مدیونم . به آدمایی که منو تا به اینجا رسونده بودند . هر کدومشون یک رای داشتند ولی دهها میلیون رای واندیشه وقتی که در کنار هم قرار می گیره چه نیرویی میشه . انصاف نبود که من از اختیارات خودم ثروت این کشور را در زمینه هایی به کار بگیرم که به ضرر اونا باشه . هر چند در بیشتر زمینه ها اختیار تام نداشتم ولی می تونستم جلوی بسیاری از حیف و میل ها رو بگیرم . همین کارو هم کردم . روز به روز بر محبوبیت من اضافه می شد . همه دوستم داشتند . همه و همه .. از من به عنوان کندی دیگری حرف می زدند .جیمز فقط سرشو تکون می داد . الیزابت بیشتر وقتا همرام بود . اون نگران من بود . مردم به اونم احترام میذاشتن . -الیزا این قدر دنبالم نیا تو که می دونی من چشمم به دنبال زنای دیگه نیست -ولی زنای دیگه که چشمشون به دنبال توست . حتی برادر زنم که خودش از اون زن باز ها بود بهم سفارش می کرد که حواسم باشه خیلی از این زنها واسه آدم پاپوش درست می کنند .البته همسرم نگران جان من بود . خلاصه خیلی از بیکارا رو فرستادم سر کار .. و خلاف خواسته اونایی که حکومت رو در پشت پرده اداره می کردند قدم بر می داشتم . راستش از این که مردم دوستم داشته باشند لذت می بردم ولی جاه طلب نبودم . خودم سعی می کردم بیشتر دوستشون داشته باشم . در سفر به یکی از شهر ها تازه اول سخنرانی ام بود که حس کردم یه صدای خفیقی رو بالای سینه چپم شنیدم .. به سمت من شلیک کرده بودند . ضارب در میان جمعیت گم شده بود خون زیادی ازم می رفت . اون ناحیه به شدت شلوغ شده بود . یک دقیقه ای رو تونستم به خودم مسلط باشم . الیزابت اومده بود بالا سرم مثل زنای عزادار جیغ می کشید .. -نترس هنوز وقتش نشده . بد شانسی آوردی . هنوز راحت نشدی . ..در حالی که اشک می ریخت و به مردم اشاره می کرد گفت اینا می خوان تو رو بهم پس بدن ؟/؟ .. دیگه چیزی یادم نمیومد . حالا من توی اتاقم در بیمارستان بستریم .دقایقی پیش الیزابت بازم باهام بحث کرد .. -ببینم وقتی حالت خوب شد هنوز می خوای به کله شقی هات ادامه بدی ؟/؟ آخه می خوای با کی در بیفتی ؟/؟ تو توانشو نداری . از تو کله گنده تر هاش نتونستن کاری کنن . -الیزابت ! وقتی یه انسان با خودش بجنگه و پیروز بشه مطمئن باش بقیه رو هم می تونه شکست بده . من باید از یه جایی شروع کنم . باید نشون بدم که این سیستم پوسیده رو میشه از ریشه و بیخ و بن بر کند و همه چی رو درست کرد . - ریچارد کشته میشی . -همسر قشنگم . فدات شم آدما یه بار به دنیا میان و یه بار می میرن . مرگ و تحمل اون خیلی سخته . . این ستمگران هستند که بار ها و بار ها به اندازه ستمهایی که می کنن می میرن . الیزا! خوبی ها و انسانیت هرگز شکست نمی خوره .دیگه حالا تنها شده بودم . به ستاره های آسمون نگاه می کنم و به پستی انسانهای پستی که برای پست و مقام پست شیوه ها رو انتخاب می کنن . این پست ممکنه رئیس یه اداره ای شدن باشه .. ممکنه رئیس یه مدرسه شدن باشه ..یا مدیر یه ساختمون شدن که پول شارژ ماهیانه در اختیارش باشه و لذت ببره که بهش بگن آقا مدیر و یا حتی ممکنه مدیر یه وبلاگ کامپیوتری باشه .. هیاهوی بسیار برای هیچ . هر چی که باشیم و بشیم بازم هیچ پخی نیستیم که بخواهیم با وبه این چیزا بنازیم . وقتی تونستی دل مردمو شاد کنی وقتی تونستی نشون بدی که قدرت در قلب تو وجود داره و با درد آشنایی خودت به داد مردم می رسی اون وقته که می تونی پیش وجدان خودت سر بلند بوده احساس آرامش داشته باشی . من تصمیم خودمو گرفته بودم . در کنار این ملت همگام با ملت برای این ملت و کشورم خواهم جنگید . من رئیس مردم نیستم . این مردم هستند که رئیس منند و مرا به اینحا رسانده اند ... پایان ... نویسنده .... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
ستـــــــــــــــــــــــــــاره آبی ، قلب سبــــــــــــــــــــــــــــــــــــز

ستاره سرخ ، ستاره سبز ، ستاره جان و جهان ، با فریاد سکوتت و با آخرین نگاه آن چنان کرده ای که احساس می کنم این تویی که هر بار که می پندارم دیگر نمی توانم از تو بنویسم و دیگر اندیشه هایم راه به جایی نمی برد افسونم می کنی تا با همان جادوی قلم از تو بنویسم . بگذار تو را ستاره آبی بنامم . آبی آرامش . آرامشی بعد و قبل از طوفان . بگذار با خا طرات آخرین نگاه تو اشکی دوباره بردیده جاری سازم . بهاران آمده اند و بهاران رفته اند . بگذار تو را شکوفه سبز بخوانم . تو با زمستان آمده ای و با بهاران به بهار جاویدان رسیده ای . از فنا ی سیاه آمده ای تا در بقای سبز بمانی . تو شکوفه همیشه سبزی . غنچه ای همیشه سبز با قلبی همیشه سرخ با چشمانی پر از ستارگان سرخ و سبز و آبی . تو نوری از خدایی . آن گاه که در دل شب اندوه نمی توانم راه خود را بیابم سر به آسمان می سایم تا ستاره آبی خود را ببینم همان ستاره ای که با نگاه خود به من آرامش می دهد همان ستاره ای که به من می گوید از زمین بر خیزم تا به آسمانها روم . از ستاره آبی خود می پرسم به من بگو چگونه می توان به تو رسید چگونه می توان در آسمانها قدم زد . به او می گویم ستاره من . ستاره زیبای من چگونه به آن بالاها رسیده ای . به من بگو از کدامین دردرآیم اینجا که من دری نمی بینم پس چرا نمی توانم پرواز کنم چرا نمی توانم خود را به تو برسانم ؟/؟ و تو به من گفتی وقتی که خالق جهان ، جهان را آفرید در به سوی کسی نبست . وقتی که جهان را سراسر عشق سبز و نغمه های عاشقانه ساخت در به روی کسی نبست و این آدمیانند که در قلب خویش را به سوی او بسته اند . به من بگو با ندای آسمانی خود چگونه دریچه قلب خود را به سوی آسمان بگشایم تا با بالهای سبز خود بر سرزمین خدا اوجی دوباره یابم . پرورد گارا آن زمان که مرا آفریدی و بر زمینم نهادی خود نمی دانستم که ای کاش می دانستم تو مرا در اوج آفریدی و بر عرش نهادی . ای ندای خدا و ای خدای ندا به من بگو چگونه می توانم دوباره به نقطه آغازین اوجم برسم . آن گاه که کودکی بیگناه بیش نبودم . به من بگو ندا . دل سرخم گرفته . به من بگو دلها چگونه سبز می گردند . به من بگو چگونه با قلب سبز می توان به خدا رسید به ندا رسید . ندای من ! قلبی سرخ با خونی سیاه دارم به من بگو چگونه می توانم ستاره های رنگی را در آغوش بگیرم . و تو گفتی و می گویی دریچه قلبت را به روی سبزینه ها بگشای . بر سرزمین خدا حاکمی جز خدا حاکم نخواهد بود . وقتی که این را باورکنی قلب تو سبزینه خواهد شد و به یقین سبز خواهد رسید . از تو پرسیدم قلب سبز تو چگونه سبزینه گشت و تو گفتی .. وقتی که گلوله شیطان بر قلب پاک و مهربانت می نشست خداوند فرمان داد که آن تیر شیطان سینه سرخت را سبز گونه سازد تا با فریاد سکوت آتشگرانه خود جهان را بلرزانی تا پایه های ستم شیطان بلرزد . آن گلوله تو را به عرش الهی برد و تو گفتی زمانی که خون سرخ دلها آشکار شوند دلها سبز می گردند . زمانی که از دیدگان اشک ندامت بر گونه های پاکت جاری سازی و از غم دلها بگویی از خون دل بگویی .. از رنج برادر و خواهرت بسرایی گویی که خون سرخ بر سینه ات جاری گشته است . باز هم با دلی سبز به نزد خدا خواهی رفت . وخداوند وعده فرمود آن کس را که در بهشت جایش دهد جایگاهش جاودانه خواهد بود . پس قلب سبزت همیشه سبز خواهد بود .به من گفتی که بهشت به آسمان خونین آمده است تا که بازهم آغاز بهاری دیگر را در پایان بهاری دیگر به تو تبریک بگوید . بهشت می داند که تو محبوبه محبوب و معشوقه معشوقی . بهشت می داند که تا آبد تو را در آغوش خواهد داشت . به دیدن تو آمده است تا تو را بهتر بشناسد . آخر به من نگفتی راز نگاهت چه بوده است و تو در لحظه پایانی چه دیده ای . آخر به من نگفتی این چه رازیست که تا ابد در سینه خواهی داشت . شاید رازی باشد بین تو و خالق یگانه ویگانه خالقت . قلب سبز تو در آسمانها می تپد . شیطان با گلوله سرخ هزاران هزار فرشته سبز به زمین آورده است . نداجان تا زمانی که نفسی درقفسی هست وخونی بسته دررگهای خسته باز هم از تو خواهم گفت از تو خواهم نوشت . امشب در سر شوری دارم . امشب در دل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم .... و آن راز آشکار من تو هستی . زمین را سراسر ندا خواهم کردآن چنان که تو آسمان را چنین کرده ای . .وخداوند تو را بیگناه آفرید با خون سرخ شهادت غسل تعمیدت داد تا پاک و مطهر و بیگناه در کنارش بمانی . . شیاطین ، هشت در دوزخ را چون هشت در بهشت نشان داده اند و دریوزانه از پشت میله های اسارت از آزادی می گویند . سرانجام روزی راز نگاهت را خواهم دانست . آن روز خوشبختی را فریاد خواهم زد که چرا دیر به سراغم آمده ای . خوشبختی با لبخند زیبای همیشگی به من خواهد گفت من همیشه در کنارت بوده ام . اگر کمی سرت را پایین می گرفتی و با چشم دل به زیر پایت می نگریستی می دیدی که همیشه با تو بوده ام . آن چنان که نداها را در آغوش کشیده به خدایشان رسانیده ام . نداجان هنوز در سوگ تو اشک از دل و دیدگان ما جاریست اما می دانم که به آرامش رسیده ای می دانم که خانه سبز خود را قبل از ورود به آن می بینی . بهشت به تو سلام می گوید . آغوشش را به سوی تو گشوده است تا که کی بهشت آفرین یگانه و یگانه آفرین بهشت قربانی سبزخود را به او بسپارد . نداجان بهشت بر تو مبارک باد .. بهشت بر تو مبارک باد .. پایان . . نویسنده ...ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
میــــــــــــــــــــــــــــوه ممنــــــــــــــــــــــــوعه عشـــــــــــــــــــــــــق

بین بهرام من نمی تونم بیشتر از این باهات همکاری کنم . نمی تونم سر این پیرمرد شیره بمالم . -ببین آناهیتا تو که الان وضع خونه و زندگیت معلوم نیست .. از وقتی که بابات خدا رحمتی شده و مامانت هم از دواج کرده خواهرات هم دیگه فراموش کردن که خواهری دارن .. پس دیگه چه مرگته .. هستی همین جا تا من این خونه که به اسمم شد دیگه اون وقت هر کاری دوست داشتی بکن . تو تا کی می خوای این قدر به خودت عذاب بدی . ببین چه خونه ویلایی شیکی هست . بابا بزرگم که اسمش بود عباس آقا منو خیلی دوست داشت . من برادر نداشتم و سه تا خواهر داشتم . عباس جون با مامان بزرگ در خونه بغلی خونه ای زندگی می کرد که می گفت اگه زن بگیرم میدش به من . -ببین آنی جون قول و قرارمون یادت نره ها . . من اگه این خونه رو از بابا بزرگ نگیرم اونو می فروشه و پولشو یه کاری می کنه که دیگه نمیشه ازش در آورد . ببین آنی جون حواست باشه مهریه الان فقط 14 سکه طلا بیشتر نباشه ... خیلی سبک .. باشه . نا پدریت رو هم نمی خوای دخالت بدی . میریم دفتر خونه یه عقدی می کنیم و بعد که کار خونه تموم شد مدتی بعد جدا میشیم . آناهیتا دختر زیبایی بود . خیلی مهربون و دلشکسته . فقز بیچاره اش کرده بود . بیشتر وقتا بستگان یه کمک های تو جیبی بهش می کردند ولی اون عذاب می کشید . اولش نمی خواست که شریک جرم من در فریب دادن پدر بزرگم شه ولی وقتی که از پس اندازم واسش هزینه کردم و بهش گفتم که بازم هواشو دارم و بهش دست نمی زنم و بکارتش مال خودش قبول کرد که باهام راه بیاد . ما با هم از دواج دفتر خانه ای کردیم . پدر بزرگ موافق این کار ما نبود .دانشگاه هم کلاس بودیم . درس دانشگاه و پایان ترم رو بهونه کردیم و گفتیم که دیگه ما نمی خواهیم کار حرام کنیم و از درس هم نمی خواهیم بیفتیم . دو ماه دیگه که درس تموم شد جشن می گیریم . بابا بزرگ عباس گلم خونه رو به اسم من کرد . -آنی تو هر وقت که دلت بخواد می تونی بیای و بری .البته همیشه یا بیشتر وقتا حتی شبا پیش من بود . خونواده ام هیشکدوم از این جریان با خبر نبودند که من و اون نقشه چیدیم . به خونواده ام گفتم که سر و صدا زیاد بلند نکنن و باشه بعد از جشن همه بفهمن که من زن دارم که البته می خواستم تا اون موقع جداشم . خلاصه من و آنی بیچاره مثل دو تا غریبه رفتیم زیر یه سقف . گاهی با هم درس کار می کردیم .هم کلاس دانشگاه بودیم . از وقتی که بهش پول می دادم خیلی خوشگل تر شده بود . چون به خودش خیلی می رسید .پدر و مادرم اولش با ازدواج با اون مخالف بودن ولی از اونجایی که بابا بزرگ عباس جون ازآنی خوشش اومده بود تونست بر نامه رو جور کنه . .. -آنا هیتا خودت رو زیاد آفتابی نمی کنی . با بقیه بر نمی خوری . یه بهونه ای میاریم و از هم جدا میشیم . منم تا یه زمانی هواتو دارم . سعی می کنم یه کاری برات جور کنم . راستش از از دواج بدم میومد . چند تایی دوست دختر داشتم که باهاشون حال می کردم . ولی این آنی هم وجودش یه حالت مزاحمت و اضافی داشت . وقتی که پیشم بود همه کاری می کرد . ظرف می شست رخت می شست خونه رو مرتب می کرد . آخه کل خونه پر شده بود از اثاثیه ای که پدر بزرگ واسم ردیف کرده بود و چند تا خرت و پرتی که خود آنی آورده بود . بابا بزرگ آنی رو خیلی دوست داشت . آنی هم هواشو داشت . می گفت اونو یاد باباش میندازه . . نمی دونم چرا اون بیشتر وقتا با یه حالت خاصی نگام می کرد . هوس و شهوت داشت دیوونه ام می کرد ولی نمی خواستم خودمو اسیرش کنم . از زندگی زن و شوهری بدم میومد . اونو واسه خودم درد سر می دونستم . و از طرفی اگه دختریشو می گرفتم وجدانم اجازه نمی داد که اونو به حال خودش رها کنم در حالی که دختر نیست . آخه من دوستش که نداشتم . اون خیلی مهربون بود و با محبت ولی حس می کردم تمام این کارا رو داره می کنه که خودشو توی دل من جا کنه . واسه این که شاید بتونه تورم کنه . راستش تازگیها می دیدم که خیلی تو همه . در اتاقای جدا گونه می خوابیدیم . بابا بزرگ خیلی دوست داشت بچه منو ببینه . دو ماه مونده بود که در س هر دومون تموم شه . اون وقت من باید کاری می کردم که امروز ترم تموم شد فردا طلاقمون ردیف می شد . نمی خواستم فعلا در س خوندن ما تحت الشعاع این مسائل قرار بگیره . تازگیها خیلی به خودش می رسید .. با هاش شبیه نیمه بر ده ها رفتار می کردم . ولی اون اعتراضی نمی کرد . یه روز بهش گفتم آنی اگه من یه شبی بخوام یه دوست دختری رو بیارم این جا ایرادی که نداره .. نگاهی از درد بهم انداخت و گفت -نه هر وقت خواستی بیاری بهم بگو من اون شب به یه بهونه ای برم خونه مامانم . وقتی این حرفو بهم زد از خودم خجالت کشید م . با این که عاشقش نبودم ولی اگه یکی دیگه بهش توجه می کرد نمی تونستم طاقت بیارم . شاید نسبت به اونم نوعی احساس مالکیت می کردم . . یه شب که خوابم نبرده بود اومدم بیرون دیدم که چراغ اتاقش روشنه و داره گریه می کنه .کاری به کارش نداشتم . حس کردم که به یاد باباش افتاده .. چند روز بعد یه شب رفتم اتاقش و خواستم که باهاش حرف بزنم و به این وضعیت خاتمه بدم --آنی جونم با این شرایط که ساز گاری داری . دیگه باید به این نمایش مسخره خاتمه بدیم . نمیشه بیش از این فیلم بازی کرد .اولش می خواستم بذارم اخر ترم ولی ... آناهیتا اشک می ریخت . دلش گرفته بود -یاد بابات افتادی ؟/؟ -دلم برای بابا بزرگت می سوزه. واسه خودمم دلم می سوزه -ناراحتی که اسمم روت افتاده ؟/؟ -نه من هنوز یه دخترم . تو اون قدر نجابت داشتی که بهم دست نزنی . تازه ما که مراسمی نگرفتیم و زیاد هم از این موضوع مطلع نیستند . منم زندگی خوبی دارم . شکمم سیره . لباسایی رو که دوست دارم می خرم . یه پولی توی پس اندازم دارم که سودشو می گیرم . دیگه چی می خوام . چند وقت دیگه هم که بهم قول دادی برام کار گیر میاری . مگه یه آدم از زندگی چی می خواد . -چته آنی ؟/؟ چرا چیزی بهم نمیگی .- توی چشام نگاه کن . ببین می تونی چیزی ببینی . ؟/؟ یه دختری که از بچگی زجر کشیده . دلش به بابای مهربونش خوش بود .. حالا این جوری باید با فریب زندگی خودشو پیش ببره . گاهی دلم می خواد برم پیش بابا عباس همه چی رو تعریف کنم -آنا هیتا قسمت میدم این کارو نکنی . تو خودت قول دادی .. آبروم میره . این خونه رو ازم می گیره .. -نه بهرام من اون قدر پست نیستم که دل اونایی رو که دوستشون دارم بشکنم . خسته شدم از فریب کاری . می خوام بمیرم از همه چی بدم میاد از خودم و این زندگی بدم میاد ..-از منم بدت میاد ؟/؟ آنی تو چطوری می خوای با پدر بزرگ حرف بزنی که اون باهام بد نشه .-نمی دونم بهرام ولی بعدش حس می کنم که دیگه هیچوقت دوست ندارم تو رو ببینم . دلم نمی خواد تو چشات نگاه کنم . تو چشای کسی که قلب نداره احساس نداره . فقط به مال دنیا فکر می کنه . مهربونه ولی نمی تونه احساس قشنگو حسش کنه . -آنی تو رو خدا منو پیش عباس جون شرمنده نکن . آنی چته .. راستشو بگو .. تو خیلی عوض شدی .. -آره بهرام . گاهی وقتا آدم در رویاهای خودش یه چیزایی رو می بینه که هیچوقت نمی تونه بهش برسه گاهی می بینی به یه چیزایی رسیده ولی نمی تونه ازش استفاده کنه . مثل یه مترسک وسط مزرعه سبز می مونه . . حوا که در بهشت قدم می زد بهش گفته شد که از میوه این درخت نباید بخوری . اون خورد شیطون گولش زد . ولی ما داریم حواهایی رو که در بهشت واقعی خودشون دارن قدم می زنن . در یه باغ پر گل و گیاه و میوه ولی همه اونا واسشون حکم میوه ممنوعه رو داره . بهرام من کاری می کنم که تو به خواسته ات برسی . تا حالا هر کاری که واسم کردی دستت درد نکنه . از این به بعدشو اگه تونستم رو پاهام وایسم یه روزی هر چی رو که بهم دادی پست می دم . پست میدم تا این قدر پست نباشم . -پس تو حلش می کنی ؟/؟ -آره همه چی رو حلش می کنم . با بابا بزرگت حرف می زنم . حرفامو ضبط می کنم . با همون موبایلی که تو برام خریدیش .. -خیلی خلاصه باهاش حرف می زنم .. حالا برو بیرون نمی خوام ببینمت . نمی خوام بیشتر از این حس کنم که چقدر پست و بی ارزش و پوچم . آدمی که لیاقت آدم بودنو نداره . یه لحظه نگاهم به نگاهش افتاد . نمی دونم چی می خواست بگه .. ولی صبح روزکه از پیش بابا بزرگ برگشت موبایلشو داد به دستم و گفت من دارم میرم . چند روز بعد میام یه سری از وسایلمو می برم . دیگه همه چی تموم شد -مطمئن باشم .-حله -پس میریم دادگاه تموم می کنیم ؟/؟ -آره تموم می کنیم . از خوشحالی بغلش کردم خودشو کنار کشید .. -چیه آنا هیتا مگه محرم نیستیم ؟/؟ -چرا روکاغذ محرمیم ولی از روی قلبامون که محرم نیستیم . این کاغذ و این قباله پوسیده چه ارزشی داره .. ولی اونو بغلش کردم و برای اولین بار خواستم که ببوسمش .-برای فرار از بوسه های من داری منو می بوسی ؟/؟ خیلی بدی . فقط به فکر پولی .. خیلی بدی .. به صدای بلند اشک می ریخت . نذاشت ببوسمش . نذاشت ازش تشکر کنم . ازم گریخت . ولی قبلش گفت چند روز دیگه میام . سکه هاتم نمی خوام . هیچی ازت نمی خوام . ..اون رفت .. خواستم که به صدای اون و پدر بزرگ گوش کنم .. آنا هیتا : پدر جون می خواستم یه چیزی بگم . خلاصه اش می کنم .من و بهرام می خواهیم از هم جدا شیم -دختر شوخیت گرفته ؟/؟ چرا آخه . من پدرشو در میارم . دختر خوشگلمو اذیت کرده ؟/؟ به کسی نگی ها من تو عروس گلمو از همه نوه هام بیشتر دوست دارم .. -پدر جون من از اولش اشتباه کردم . من یه کسی رو دوست داشتم و عاشق بودم . نمی دونم چی شد با بهرام از دواج کردم . -تو داری شوخی می کنی -نه جدی میگم . بهرام پسر خیلی خوبیه . خیلی شما رو دوست داره . همیشه از شما حرف می زنه . میگه دوست ندارم پدر بزرگم فکر کنه که به خاطر این خونه دوستش دارم . من لیاقت اونو ندارم .. -دخترم من بهت عادت کردم . چرا دلمو شکستی وقتی که می خواستی یه روزی ازش جدا شی .. صدای هق هق آنا هیتا رو می شنیدم .. -منو ببخش پدر جون من خیلی بدم . یه آدم دروغ گو . می دونم شما و بهرام جونو اذیتش کردم . می دونم خیلی بدم . می دونم .. بذارین من برم . به زندگیم برسم . بیش از این شرمنده نباشم . -ببخش دخترم یکی دو تا سوال داشتم روم نمیشه ..-می دونم پدر چی می خوای بگی . من هنوز یک دخترم . بهرام اون قدر آقایی داشته وقتی حسشو نداشتم به من دست نزنه . من مدیون خوبی های شما هستم . -تو مطمئنی نوه منو دوست نداری ؟/؟ اون دلش می شکنه -پدر جون اون یه روزی یکی رو پیدا می کنه بهتر از من که دوستش داشته باشه . یکی رو که قلبشو نشکنه . یکی که وقتی اونو نگاش کنه بتونه راز عشقو از نگاه اون دختر بخونه . نگاه من که چیزی نداشت اون بتونه چیزی رو بخونه .. ...دیگه نتونستم بقیه حرفاشونو گوش کنم . همین جمله و بحث آخر منو دگر گونم کرد . اون عاشقم بود . دوستم داشت . اون خودشو قربانی کرد و پست نشون داد که منو سر بلندم کنه که من به اون چه که می خوام برسم . که من پیش پدر بزرگم سر افکنده نشم . چقدر من بدم خدا .. پدر بزرگ اومد پیش من . دلداریم داد .. گفت عیبی نداره . حالا که اون نمی خواد و کاریش نمیشه کرد . تو خودت رو نباز . شرمم اومد توی صورتش نگاه کنم . اون شب عباس جون پیش من موند . می رفتم اتاق آنا هیتا جای خالی اونو می دیدم . دیگه صدای اشکی از اتاقش نمیومد . دیگه سایه اونو نمی دیدم . اون از میوه ممنوعه عشق می گفت . از خودش می گفت که اومده در بهشت رویایی خودش ولی نمی تونه ازش استفاده کنه . من چقدر پست و رذل و بی شرم و بی حیام خدا . چرا قلبشو شکستم . اون نخواست سوءاستفاده کنه . با این که در فقر دست و پا می زنه ولی خواست که شخصیت خودشو حفظ کنه وشخصیت قلابی منو چون دوستم داشت و عاشقم بود وهست .. اون مثل یه کنیز واسم کار می کرد و من بهش دست هم نزدم . اون همسر من بود . زن من . چرا من احساسشو درک نکردم . چرا خوبی های اونو ندیدم . چرا اونو عذابش دادم . خدایا منو ببخش . هر جای خونه که می رفتم اونو می دیدم . بابا بزرگ خوابیده بود و من اشک می ریختم . من اونو می خواستم . موبایلش رو هم پیش من جا گذاشته بود و نمی تونستم بهش زنگ بزنم . .می خواستم از خونه بزنم برم بیرون .. برم دنبالش . اونو بر گردونم . بهش بگم پیشم بمونه . از خونه رفتم بیرون . هنوز شب به نیمه نرسیده بود . مادر زنم اخم کرده بود . آنا هیتا رو در اتاقش تنها گیر آوردم . به من پشت کرده بود . -حالا دیگه نگام نمی کنی ؟/؟ من مهمون توام .. -برو بهرام من بهت گفته بودم که نمی خوام ببینمت . . فقط وقت طلاق مجبورم که ببینمت و در کلاسای درس هم همین طور .. -بیا بریم خونه .. -دوروز دیگه پیشت بمونم ؟/؟ بازم همین میشه . تو که به خواسته ات رسیدی . از جون من چی می خوای ؟/؟ -تو رو -می خوای دختری منو بگیری و منو بفرستی ؟/؟ حاضرم . اگه اینو می خوای من حرفی ندارم . من بهت مدیونم . نمی تونم بدهی خودمو بدم . اینو به عنوان قسمتی ازطلبت اگه قبول می کنی حاضرم . چرا این قدر زجرم میدی . اونو از پشت بغلش کردم . روشو به طرف خودم بر گردونم . -آنا هیتا .. اومدم تا خیلی حرفا بهت بزنم . اومدم تا بهت بگم که من کور بودم . اومدم تا بهت بگم که بدون تو نمی تونم ادامه بدم . اومدم تا بهت بگم دوستت دارم عاشقتم . اومدم تا جلوت زانو بزنم . تا بهت بگم تو ملکه دل من و خونه من و بهشت کوچولومون هستی ؟/؟ اومدم تا بهت بگم دیوونتم .. -باز چه نقشه ای تو سرت داری ؟/؟ چی می خوای از جونم .-سرتو بالا بگیر آنا هیتا . من کور بودم . راز نگاه خورشید چشاتو نخوندم . به چشام نگاه کن . خواهش می کنم . فقط یک بار .. به آرومی سرشو بالا آورد . لبخندی رو با اشکهاش در هم آمیخت . حس کردم که دیگه متوجه شده که دوستش دارم . -بهرام تو خودتی ؟/؟ چرا نگات این جوری شده ؟/؟ دارم خواب می بینم ؟/؟ داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ -ببینم آنی مگه دوستم نداری ؟/؟ مگه تو عاشقم نبودی و نیستی ؟/؟ -کی بهت گفته من عاشقتم ؟/؟ -نگاه همون چشایی که می دونم حالا داره راز نگاهمو می خونه . -بهرام تو جدی میگی ؟/؟ من لیاقت اونو دارم که خانوم اون خونه شم ؟/؟ -تو شایسته ترینی . این منم که لیاقت تو رو ندارم . -می تونم از میوه های بهشت قشنگم استفاده کنم ؟/؟ نمی دونی چه شبهایی که با دلی شکسته و پردرد و با حسرت و آرزو میومدم کنار در اتاقت و به توکه راحت روتخت دو نفره خوابت برده بود نگاه می کردم . چقدر دلم می خواست کنارت می خوابیدم . نگات می کردم . نوازشت می کردم . بغلت می زدم و با تو به آرامش می رسیدم . حالا می تونم پیشت بخوابم ؟/؟ دیگه ازم جدا نمیشی ؟/؟ می تونی منو همه جا با خودت ببری ؟/؟ می تونم پیشت بخوابم .؟/؟ -آنی بس کن . دیگه من داغون شدم . چقدر بد و سنگدل بودم که تو رو رنجوندم . آره امشب دیگه اتاقمون جدا نیست ولی اگه عیبی نداره از فردا شب پیش هم بخوابیم بهتره . آخه امشب یکی رو تخت دو نفره ما هست .. . آنی چشاش داشت در میومد . لباشو می جوید ..-فکرای بد نکن .. فکر بد نکن بابا بزرگ پیشمه .. -اوخ من چقدر دلشو شکستم -ولی همین کارت بیدارم کرد .. آنی تو امروز صبح نذاشتی ببوسمت -من کنیزتم .. خودشو انداخت تو بغلم .. چه بوسه شیرینی ! اصلا دلم نمی خواست برم خونه .دلم می خواست همین جا اونو به عنوان یک همسر حسش کنم . -آنی منو ببخش . خوشبختی کنارم بود و من ندیدمش . جواهر پیشم بود و من به دنبال ثروت بودم . با هم رفتیم خونه .. پدر بزرگ بیداربوده آماده رفتن شد .. -کجا پدر .. آنی بغلش زد و اونو بوسید .. -دخترم من خودم می دونستم صبح وقتی که داری از عشق میگی از عشقت به بهرام می گفتی . طوری حرف نزده بودی که معنای عاشق یکی دیگه بودنو بده . من از چشات می دونستم بهرامو دوست داری . حس می کردم که بر گردی نخواستم توکارتون دخالت کنم . زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند . من که ابله نبودم -پدر جون منو ببخش .ابن حرفها چیه . تو آقای مایی . بزرگ مایی -می دونم همش تقصیر نوه امه . بهرام بار آخرت باشه اذیتش می کنی وگرنه حسابتو می رسم . -خونه رو ازم می گیری ؟/؟ -به خاطر دخترم آنا هیتا هرگز . یه خورده ازش درس محبت و مهربونی یاد بگیر -پدر جون بهرام هم مهربون و دوست داشتنیه وگرنه من تا این حد دوستش نداشتم .. -خوب بلدی چه جوری رو آتیش آب بریزی .. بابا بزرگ رفت .. آنا هیتا دستی به سر و روش کشید . خیلی وسوسه انگیز شده بود . تا رفتم بغلش بزنم بازم گریه اش گرفت .. -چیه . نمی دونم چرا یه لحظه حس کردم همون دختر تنهایی هستم که سرمو به در تکیه می دادم و با حسرت به جای خالی خودم روی تخت و کنار تو نگاه می کردم .. -حالا بیا این قدر ناز نکن . نیمه های شب همسر مهربون و قشنگم دیگه یه دختر نبود . وشب بعدش دیگه حسرت روزایی رو که نمی تونه از میوه های بهشت عشق استفاده کنه نمی خورد .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
گشــــــــــــــــــــــــــــــــــت و گـــــــــــــــــــــــــــــــذار

راستش الان که دارم می نویسم ساعت حدود دو صبح (یکی دوماه قبل )جمعه هست . خیلی خسته ام و از کلی از داستانهام عقبم . همیشه داستانهای فردای هفته بعد رومی نوشتم حالا باید مال دیروز هفته بعد رو بنویسم .حیفم میاد زود بخوابم . واسه همین گفتم واسه استراحت و آماده نگه داشتن ذهن کمی هم درددل کنم و یکی دو تا خاطره بگم و از چیزای دیگه . رفته بودم بازار میوه بخرم . البته از میوه فروشی نبود یه گوشه خیابونی یه زن میانسالی که فکر کنم یه چند سالی رو ازم بزرگتر بود یه بساط پهن کرده بود و داشت میوه می فروخت . منم که طبق معمول تا چشام به پرتفال می خوره بیهوش میشم .. -کیلویی چند . -چهار هزار تومن -چه خبره ؟/؟ این که همش پوسیده هست .البته بارون خورده بود و ظاهرا پرتقال های شمال بود . تعجب کردم که چرا با این تیپ چادر به کمر بسته در این قسمت از خیابون که کلی مغازه لوکس و بوتیک و قصابی و سوپری هست یه زن اونم داره این جنسای خیس خورده ور اومده رو می فروشه . -من اگه اینو بذارم یخچال هم یه روز دوام نمی کنه . کمتر حساب کن . زنه انگار طلبکار بود . -منو این جوری نبین که اینجا نشستم دارم میوه می فروشم . دست روز گار منو کشونده اینجا که صبح تا غروب جلوی این چهار کیلو بار بشینم . من لیسانس هستم .. تعجب کردم . با این سنش لیسانسش هم باید مال زمانی باشه که کیلویی مدرک نمی دادند .. -چه لیسانسی داری .. یه چیزی گفت که من هیجان زده شدم .- اتفاقا منم همین لیسانسو دارم .. چه خوش و بشی کردیم . یه چند تا صحبت درسی کردم و حس کردم خالی بندی نمی کنه . اصلا لزومی نداشت این کارو بکنه . منم واسه این که پز بدم چه پسر درس خونی بودم گفتم پدرم در اومد صبحها اداره بعد ازظهر درس و دانشگاه و توی صف نون درس خوندن .. تازه شاگرد اول هم شدم و به همه تقلب هم می دادم . طوری خوشحال شده بودم که فکر می کردم یه رفیق توی جهنم پیدا کردم . نزدیک بود به جای چهار هزار تومن کیلویی پنج هزار تومن بهش بدم .چون واقعا خجالت کشیدم .من حداقل با مدرکم یه گروه پایه و بعدش امتیازی گرفته بودم این بنده خدا گوشه خیابون در گر ما و سر ما داشت شرافتمندانه کاسبی می کرد ولی آخه .. دیدم زنه میگه کیلویی سه هزار تومن بر دار .. .راستشته دلم خوشم نمیومد این لک دار ها رو بگیرم . دور ریختن پول بود ولی منم دیگه توی ذوقش نزدم ودلشو نشکستم وتخفیفشو قبول کردم . دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم . که با چه امیدی رفته درس خونده و حالا کارش به کجا رسیده . درود بر شرافتت ای زن . درود بر نجابتت . درود بر خودتو .. هرچی باشه هم رشته ایم .....یه کاری داشتم که باید دو ساعتی رو توی خیابون علاف می بودم . ساعت حدود دو بعد از ظهر بود . تقریبا ساعت خواب من . خدایا من اگه نخوابم امشب چه جوری پای این کامپیوتر بشینم و داستان بنویسم . کی به کیه . برم یه یه ساعتی رو توی همین پارک یعنی لاله بخوابم . همسایه که همسایه رو نمی شناسه اینجا کی می خواد منو بشناسه .. دلم می خواست مثل یه سر باز وسط چمنها دراز می کشیدم . از اون کارایی که وقت خدمت می کردم . یه روز مورچه ها پدرمو در آورده بودند ..... رفتم رو یه نیمکت مناسبی که در سایه قرار داشت دراز کشیدم . چشامو بستم و با فکر چند تا از داستانهام و این که قسمتهای بعدی اونو چی بنویسم چشم رو هم گذاشتم .. نههههه این سر و صدا ها دیگه چیه . ده دوازده تا دختر و پسر که فکر کنم دانشجوی همکلاس بودند اونجا رو با مهمونی خونوادگی اشتباه گرفته بودند . طوری هم با هم شوخی و کل کل می کردند که من یکی از بی خیالی اونا خوشم میومد .آخه اون وقتا که من دوست دختر داشتم باید با ترس و لرز یه فاصله پنجاه متری رو تو ی خیابونا رعایت می کردم که کسی نفهمه من دنبالشم .. وای چقدر بی خیال بودن . داشتن گل پوچ بازی می کردند و غذا می خوردند.. بر شیطون لعنت من اگه امشب نخوابم برج زهر مارم . نمی دونم یا من ندید بدید بودم یا اینا دیگه بیش از حد اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون . .. یه لحظه دیدم از دور دو تا مامور گشت و امنیت دارن به این طرف نزدیک میشن . دلم واسه این جوونا سوخت . الان دیگه بازارشون خراب میشه .. ولی این ما مورا هم دیگه بی خیال شده بودند . خدا پدرشونو بیامرزه . دلم می خواست می رفتم کنار این بچه ها که زیر یه درخت تنومندی نشسته بودند باهاشون گپ می زدم . ولی طرز صحبتشون یه جوری بود .. هر کاری کردم نتونستم بیشتر از ده دقیقه بخوابم .درسته که وقتی سر باز بودم هر جا می افتادم می خوابیدم ولی اینجا فرق می کرد .این دخترا پسرا عجب دوری گرفته بودند . پسرا از لهجه خیلی خودمونی و لات منشانه ای استفاده می کردند و دخترا هم به خودشون فشار می آوردند که مثل اونا باشن . در هر حال شیطونه می گفت برم وسطشون و یک گپی با هم بزنیم و برای اولین بار خودمو لو بدم گفتم بابا ولش ایرانی جان مثل این که کله ات بوی قرمه سبزی میده .خدای من اینا دارن توی پارک می رقصند و ملت هم خیالشون نیست ولی من یکی که از این دهن کجی اونا به نظام لذت می بردم . . ..یک ماه و نیم بعد (یعنی همین چند روزه ) : داشتم از خیابونی رد می شدم یه دختر خیلی خوش قد و قامت و زیبا و سانتی مانتالو دیدم که یک بچه سگ (حالت جمله طوری بود که اگه می گفتم توله سگ به اون سگه توهین می شد )شکلاتی کم موی خوشگلی رو بغلش کرده بود و چه جورم داشت اونو می بوسید . -فدات شم قربونت شم نازتو بخورم . سر و صورت و لباشو می بوسید . این دختره چه جوری دوست پسرشو می بوسه .اگه داشته باشه . نکنه از دست پسرا فرار کرده به سگا پناه آورده . منم که بچه بودم می رفتم روستای دوستان یاآشنا هام سگ های گردن کلفتی بودند که دو تا هیکل منو داشتند و یکی شون چقدر باهام خوب بود . در همین تاپیک هم خاطراتی هم از درکنارشون بودنو نوشتم . اون سگ زرد رو بغلش می زدم . نوازشش می کردم بوش می کردم ولی هیچوقت نبوسیدمش .. گفتم برم وای نایستم که دختره میگه چقدر ندید بدید باشم .. سوار تاکسی شدم. می خواستم از انقلاب برم امام حسین . یه کاری داشتم . . روبروی دانشگاه تهران سمت چپ ما یه پژو206 بود که دو تا جوون هرچی آشغال و کاغذ داشتند ریختن کف خیابون . راننده تاکسی که یه پیرمردی عصبی بود سرشو آورد بیرون و اون پسره رو بست به فحش .. پسره هم متلک بارونش کرد و خدا پدرش رو بیامرزه فحش خوار مادر نداد .. اول تا آخر راه تا امام حسین این پیر مرده سر ما رو خورد بابا چرا رعایت نمی کنند عجب ملتی داریم .. -پدر جان خودت رو ناراحت نکن از این مصیبت ها در مملکت زیاد داریم . این پیرمرد دیگه قات زده بود هرجا سطل آشغالی رو گیر می آورد می گفت اینا هاش ..اینا هاش .. نمی دونستم چرا زودتر هم نمی رسیدیم به این امام حسین .. وقتی که پیاده شدیم صبر کردم همراه بغل دستی من پیاده شه تا من حرفمو بزنم . آخه از دست بغل دستی که با من بود نمی شد حرف زد می گفت حرفای سیاسی نزن تو رو می گیرن .. وقتی دیدم پیاده شد رفتم به راننده تاکسی گفتم پدر جان خودت رو واسه این چند تا آشغال ناراحت نکن ما در این مملکت آشغال زیاد داریم واسه اون آشغالاست که باید حرص و جوش بزنی و تلاش کنی که اونا رو بندازی توی این سطل آشغالا . چند بار گفتم منظورمو متوجه شدی ؟/؟ پیرمرد گل از گلش شکفت . حرف دلشو زده بودم . اگه واسه خیلی از چیزای دیگه متحد بودیم و جوش می زدیم حالا مملکت ما گلستان بود .. وقتی پیاده شدم همراه من بر و بر منو نگاه می کرد . بالاخره حرفتو زدی ؟/؟ ... و اما این هفته تیم ایران جواز ورود به جام جهانی فوتبال 2014 برزیل رو گرفت . البته ارزش جشن و پایکوبی به اون بود که میلیونها نفر اومدن به خیابونها و به طور خودجوش ابراز احساسات کردند . وگرنه خودم فرداش که جمعیت کم استقبال کننده در استادیوم آزادی رو دیدم خجالت کشیدم . هیجان و انتظار شاید در حد هیجان بازی با استرالیای 16سال پیش نبود ولی دست کمی از اون نداشت . روی مربی کره ای کم شد و استعفا داد . این دولتی ها هوای عربهای بیگانه رو دارند و این عربها هم همش می خوان به ما ضربه بزنن . تا حالا چند بار هوای قطر رو داشتیم ولی نامرد ها نیمه اول یک گل زدن که بگن ما اهل گاو بندی نیستیم ولی آخرای بازی 5 تا گل بچه گونه خوردند اما دلاورمردان ایرانی روی قطر و ازبکستان و کره جنوبی و حتی لبنان رو هم کم کردند و حتی روی به ظاهر دوستانی رو که چشم دیدن افتخارات ملی ما رو ندارند .بازی که تموم شد یه دوساعتی رو تفسیر گوش کرده رفتیم بیرون .خنده دار اینجا بود که همه این گزارشگر ها که خاطرشون از رفتن ایران به جام جهانی آسوده شد داشتن فیلم میومدند و به به ! چه چه ! می کردند که آفرین قطر عجب جوانمردانه بازی کرد .این قطراگه می خواست ناجوانمردانه بازی کنه معلوم نبود چند تا گل می خورد ؟! ولی تیم های فوتبال عربی همه شون کثیف و اهل رشوه بازی هستند . ما به اونا باج میدیم یعنی بها میدیم . به خاطر قطر دقیقه 90 گل می خوریم که اون تیم بیاد مرحله دوم ولی ....ولی اونا به ما باج بده نبوده حاضر به جبران نیستند . هرچند این گاوبندیها در فوتبال ناجوانمردانه و کثیفه . شیپور قرمز رو دادم دست این پسره راه افتادیم طرف جمعیت . خلاصه یه دوساعتی رو در جشن و بزن و بکوب سرکرده و دیدم که از داستان نویسی عقب میفتم برگشتم خونه . قبلا یه بازیکن داشتیم به اسم م ن که خدای سوتی و دریبل خوردن و اخراج شدن و پنالتی دادن بود من نمی دونم چرا همش از اون استفاده می شد . تازگیها هم یکی داریم به اسم م ش که انگاری قبل از بازی همش ماست می خوره . من نمی دونم اصلا آوردن این بازیکن و دیر تعویض کردنش برای چی بود . هرچقدر هم خراب بازی کنه بازم اونو به عنوان فیکس میارن هشتاد نود درصد بازیهایی که کرده همش ناشیانه بوده . نمی دونم چرا این قدر براش تبلیغات میشه . خدا خودش اونو ردیفش کنه که برای سال دیگه سوتی نده چون می دونم بازم هست . . نیمه اول هر توپی که کره مینداخت سمت چپ دفاع ما خطری بود . دیگه از این بگم که پنجشنبه صبح یه سری زدم به کارگر شمالی و کوچه خسروی همون جایی که ندا از همون جا به سوی خدا پرکشید . به زمین و آسمونش نگاه کردم . و به احساس درون خودم . در این جهان خاکی هستند انسانهایی که مرغ درونشون در حال پرواز به دنیای باقیه . مهم شاد و شادانه زیستن در دنیای بعدیه . مهم اینه که با نامی نیک از این دنیا بریم . چقدر دلم می خواست رو اون زمینی که ندا با تمام وجودش به خدا سلام گفت می نشستم و به آسمون بالا سرم نگاه می کردم . ندا شجاعانه پرواز کرد . خاک بر سرخودم که از نشستن در سکوی پرتابش هم هراس دارم ودلم به این خوشه که زمینه موبایلم عکس با حجاب ندا جانه . جون خودم خیلی هنر کردم و شجاعت به خرج دادم . سرمو که بالا گرفتم دیدم ندا از آسمون داره به من و خیلی ها می خنده . حس کردم داره بهم میگه دیگه واسه من گریه نکنین . واسه خودتون گریه کنین . خلاصه خیلی وقت بود گشت و گذاری نداشتیم . تا یادم نرفته اینو هم بگم که یه خواب بدی هم دیدم دیدم یه چند ده هزار نفر , چند میلیون نفر رو محاصره کرده انداختند یه گوشه ای به منم دارن میگن حاج آقا اینجا دموکراسی داریم . کدومو دوست داری . اعدام باچوبه داررو .. یا با گلوله .. یا این که تو رو وصل کنیم به سیم لخت برق ؟/؟ -ببخشید یه دموکراسی راحت تری ندارین ؟/؟ -چرا یه حوضچه داریم پر از اسیده . اگه بندازیمت اون داخل فقط موی سرو بدنت شاید یه خورده یاد گار بمونه . -پس چرا اون همه آدم اونجا یک طرف دیگه دارن نفس می کشن . واسه چی اونا زنده هستن . -آهااااااا . دموکراسی یعنی همین . اینو گذاشتیم آخر سر بهت بگیم .که قدر اون طرف رو بدونی . -پس واسه چی یه عده ای دارن تو سر اونا می زنن . -واسه این که اونا میگن ما حاضریم تب کتیم ولی نمیریم .. در همین اوضاع و احوال بود که هنوز جواب این مفتش رو نداده از خواب بیدار شدم . خیس عرق شده بودم . فکر کنم همون تب کرده بودم . . البته از ترس . ولی عجب کابوسی بود . ما خودمون از این خوابهای در بیداری زیاد داریم ولی نمی دونم چرا این جوری در خواب دیدنش ادمو می لرزونه .. ......اصلا خوشم نمیاد سنم بره .. انگاری همین دیروز عید بود . ولی الان که دارم آخرای این متنو می نویسم اول تیر ماهه . وقتی که فکرشو می کنم حس می کنم چیزی به نام فردا و دیروز مفهومی نداره . همه چی در امروز خلاصه میشه . آخه روزی که ما از آن به عنوان روز یاد می کنیم همون حرکت وضعی زمین به دور خودشه و سال هم حرکت انتقالی زمینه یه حرکتی به دور خورشید . در واقع فردا و دیروز همون تکه های امروز هستند . . این ما هستیم که با بخش بخش کردن امروز خودمونو با بر نامه های زندگیمون وفق میدیم . در واقع زندگی فقط یک روزه . فقط و فقط یک روز . پس ای آدما سعی کنید در این یک روز با هم مهربون باشین . کسی نمیدونه که در ساعت چند این روز می میره .هر ساعتی که بمیره آخر روزشه ولی این اولین روز زندگیش بوده . می بینی که یکی داره در کنار شما می خنده از امید و آرزوهای ساعت بعدش میگه . یهو می بینی که دیگه نمی خنده . دیگه حرفی نمی زنه . روز اون در همون ساعت و در همون لحظه به انتها رسیده . کسی نمی تونه بگه که چرا روز من کوتاه بوده یا طولانی . پس آی آدما با هم مهربون باشین . چون روز آفرین و سوز آفرین هردو یکیه .. اما اونی که ما رو آفریده دوست داره شاد و خوشحالمون ببینه . گاهی وقتا می بینی خریدن یک آدامس از یک دخترک کولی ژولیده و دیدن لبخندش آرامشی به آدم میده که حس می کنی که خداوند بهشتو زیر پای تو قرار داده . آره عزیزان بهشت در سینه های پاک ماست . اگه دلهای پاکو آزار ندیم می تونیم بهشت خدا رو در سینه هامون ببینیم . خب خوبان نازنین تا گشت و گذاری بعد خدا نگه دار همگی . . دلهایتان چون بهشت , پاک و سبز وپر نشاط باد ..... پایان ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
تولد مهدی منجی مبارک باد

او می آید .جهان را پر از عدل و داد می کند . او می آید تا قانون الهی را در سر زمین الله پیاده کند .. او می آید تا شیطان و شیاطین و جانشینان خیالی خویش را به گورستان آرزوها بسپارد .. اومی آید او با عیسی مسیح که به آسمانها رفته می آید و این حکمتیست که تنها خدا می داند . شاید این اتحادیست بین آدمیان روی زمین .. تنها خداست که می داند .. اوکی می آید ؟/؟ کی می آید تا خون در یوزگانی را که ادعای نیابتش را دارند بر زمین خدا بریزاند ؟/؟ سر انجام خواهد آمد پیام صلح و دوستی را برای خدا خواهان خواهد خواست و پیام مرگ را برای آنانی که همچنان با خود خواهی خوددنیا را به آتش کشیده اند و می کشند ... . او خواهد آمد یاد او به دلهای مایوس امید می بخشد . انتظاربرای او یعنی انتظار تبلور عشق , انتظار برای رسیدن به الله به آنچه که خداوند در معجزه مقدس خود وعده فرموده است . او می آید تا اندوه را بمیراند اومی آید تا بت ها و بت سازان را بشکند . اوست که به اذن خدا شیطان را می میراند . ومی گویند که در روز گار او گوسفند و گرگ در کنار هم به آرامی زندگی می کنند .. اگر به خدا اعتقادی دارید بر این باورنخندید که اوست یگانه قاد ر توانا وخدای من , خدای ما و خدای امام زمان ما .. اگر مهدی موعود می آید تا جهان را نورانی سازد این خداست که می آید .. می آید تا بگوید که من به عهد خویش وفا کرده ام و سخن پروردگار عالم بر حق است . مهدی خدا , دیده به جهان گشوده است تا هر آن گاه که خدایش بخواهد دیگر دیدگان را بگشاید . تا به انسانها بگوید که همه در برابر خدا و محضر عدل الهی یکسانیم تا بگوید که آنچه ارزش دارد بطن و باطن دین است . مهدی جان می دانم که بنده گناهکار خدای تو و خدای خودم بوده ولی این را می دانم که اگر بسیار از تو بگویم و از خدای خود نگویم مرا نخواهی بخشید هر چند که بخشنده واقعی خدای ماست . و تو می آیی . مهدی موعود می آید و می دانم بسیاری از آنان که سنگ تو را به سینه می زنند وقتی که تو را ببینند سنگ به سینه ات می زنند غافل از آن که دست خدا بالاترین دست هاست و این گور خانه همگان خواهد بود . شاید آن روز که تو بیایی سنگی بر سینه خود زنم تا با هم به پیکار دشمنان دوست نمای خدا برویم . کس چه می داند فردا چه خواهد شد تنها همین را می دانم آن که ما را آفریده آن که بی آن که بخواهیم لذت زندگی و عشق را به ما چشانیده طعم شیرین عدالت را هم با رحمت و لطف و محبت خویش به ما خواهد چشانید اگر بخواهیم و اگر برای آنچه که می خواهیم بجنگیم که اگر برای عشق و رسیدن به معشوق نیاز به پیکاری نبود خداوند دو عالم کاخهای ستم را چون کوه طور با اشاره ای ویران می نمود . مهدی جان ! بیا و ببین که حتی شیطان هم برای تو جشن می گیرد ولی غافل از آن که بالاتری بالاتر از عرش خدا نیست .اهورا همیشه بر اهریمن پیروز است . مهدی جان ! تو می آیی و نشان می دهی که جزاین نبوده نخواهد شد . به امید پیروزی حق بر باطل ... ایــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
یامهدی ادرکنی

سالروز تولد امام غائب و حاضررا به جهانیان به خصوص شیعیان عزیز تبریک عرض نموده از خدا و امام او می خواهیم بار گناهانمان را آنچنان سبک فرماید که به وقت ظهور آن حضرت توفیق آن را داشته باشیم که هم رکاب با آن وجود مقدس و معصوم به سوی معشوق حقیقی بشتابیم . آمین یا رب العالمین ....ازسوی مدیریت سایت امیر وسایر همراهان پرتلاش چون آره داداش , شهرزاد , ایرانی و..


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
از کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام اول تا نفس آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــر

ببین نادر برام خواستگار اومده و مامان اینام یه جورایی رضایت خودشونو اعلام کردند .. -توچی شهره تو مگه منو دوست نداشتی ؟/؟ تو مگه نمی خواستی باهام باشی ؟/؟ مگه نمی گفتی شوهر قبلیت همچین بلایی بر سرت آورده که دیگه از هر چی مرده توی دنیا بدت میاد ؟/؟ -ولی از تو یکی بدم نمیاد -معلومه که این جوری رفتی و به خواستگار بله رو گفتی ؟/؟ -آخه تو که نمی تونی به این راحتی ها بیای خواستگاریم -و تو هم که برا ت مسئله ای نیست که تا مدتها از دواج نکنی . شهره من دوستت دارم . چرا این کارو باهام کردی . چطور دلت اومد دل منو بشکنی . چطور به خودت اجازه دادی . من اخلاق تو رو می دونم . سکوت تو یعنی رضایت تو . چرا به خودت اجازه میدی که دیگران برای سر نوشت تو تصمیم بگیرن . تو هم مثل بقیه دخترایی .. تا وقتی که بهشون نگی دوستت داریم خوبن ولی همین که فهمیدن یه پسری هست که خودشو واسش به آب و آتیش می زنه .. هر نفسشو به یاد اون می کشه ..با یاد اون حرکت می کنه با یاد اون به خواب میره و بیدار میشه اون وقته که دیگه بهش بی توجه می شه . خودشو از آدم وعالم بر تر می بینه .. -نادر هر چی از دهنت در میاد داری بهم میگی . هنوز که هیچی نشده . -فرضا هم اگه دوستم داشته باشی اگه ته دلت نخواد که با این خواستگار از دواج کنی اخلاق بزرگترا رو می دونم . دوست داری حرفای بابا مامانتو بگم ؟/؟ -بگو آقا نادر بلبل زبون .. -من مثلا مادرت ...ببین دخترم تو الان یک زن مطلقه ای . بیست و چهار پنج سالی هم ازت گذشته . الان برای دخترای مجردش این جور نیست که هر روز یکی بیاد در خونه رو بزنه . در این دوره زمونه با این مشکلات و گرونی اونم برای زنی که از همسرش جدا شده به این راحتی خواستگار نمیاد که بخوای ردش کنی . ببین عزیز دلم من و پدرم دوستت داریم تو جگر گوشه مایی . ما که نمی خواهیم تو بد بخت شی . مگه اون دفعه که خودت خواستی از دواج کردی چی شد . پدر مادر که بد بچه شونو نمی خوان تو فردا پس فردا که سنت رفت بالا اون وقت که خواستگار برات نیاد حسرت این روزا رو می خوری . تو که روی دوش ما نیستی عزیزم . بابات هم که دستش به دهنش می رسه . تو رو از خودش هم بیشتر دوست داره . درست فکر کن . به بخت و اقبالت لگد نزن .. .....شهره داشت آتیش می گرفت وقتی که نادر این جور حرف می زد .. حرف نادر رو قطع کرد -خیلی بد جنسی نادر . من با همه کم و کاستی هات با همه در منگنه بودنهات ساختم ولی تو این جوری در مورد من قضاوت می کنی ؟/؟ تو فقط از زبون مادرم حرف می زنی . از زبون من می تونی حرف بزنی ؟/؟ می دونی این چند روزه چقدر اعصابم خرده . -اگه ناراحتی قاطع باش . اجازه نده بقیه در زندگی تو دخالت کنند -هر چند اونا خوبی تو رو می خوان -نادر به خدا دوستت دارم -تو دروغ میگی شهره اگه دوستم داشتی دیگه راضی نمی شدی این جور عذاب کشیدن منو ببینی -نادر تو خودت رو بذار جای من . وقتی که یکی میاد دم در خونه ات نمی تونی که با چماق بیفتی به جونش .. --چرا آروم آروم بهش نه نمیگی . شایدم بهش گفتی آره . عیبی نداره من میرم از پیشت . -باشه تو هم درکم نکن . پیشم فیلم بازی نکن . خودت بهش آره رو گفتی و واسه این که منو سر بدونی و یه جوری پیش وجدانت شرمنده نباشی داری این کارا رو می کنی -نادر تو که خودت چند دقیقه پیش بهم گفتی بی وجدان . من که وجدانی ندارم شرمنده اش باشم . -خیلی بدی شهره . بد جنس و خود خواه .. -نادر خود خواه خودتی .. خوب داری خودت رو نشون میدی -شهره من دوستت دارم . چرا اینو نمی فهمی . -نادر فکر می کنی من خیلی اعصابم راحته ؟/؟ چرا درکم نمی کنی ؟/؟ -تو از اولش کارت کلک بود شهره . منو واسه این می خواستی که وقتتو پر کنی . واسه این می خواستی که سرت گرم شه تا زمانی که به همچین روزی برسی بعد که خاطرت آسوده شد بگی آقا راهتو بکش برو . به هدفت رسیدی . -تو یکی دیگه منو اذیت نکن نادر . نمک رو زخمم نباش . تو مثلا می خوای کمک حالم باشی ؟/؟ اگه من سنگدل هستم دنبالم نیا . . دوستم نداشته باش -همینو می خواستی ؟/؟ چقدر تو بیرحمی شهره . به جای این که بیای و تسکینم بدی این بر خورد رو با هام داری ؟/؟ -کی منو تسکینم میده ؟/؟ کی مرهم دل زخمی من میشه ؟/؟نادربد... -من فکر کردم من واست همچین نقشی دارم .- تو هم مثل مردای دیگه ای . همه تون سر و ته یک کرباسین . -واسه همینه که می خوای با یکی از این تیکه کرباسها جوش بخوری ؟/؟شهره دلش می خواست بذاره زیر گوش نادر ولی چشای پر اشک پسر دلشو لرزوند . -باشه من میرم شهره ولی زندگی به این نیست که آدمایی رو که دوستت دارن و خوبی تو رو می خوان از خودت برنجونی . من مگه چیکارت کردم . عمر آشنایی ما به چند ماه هم نرسید . تا حالا جز همین گله های معمولی هیچ حرف بدی بهم نزدیم . خیلی درد ناکه لحظه جدایی ! . خیلی . من هرگز بهت نمیگم خدا حافظ.. برات آرزوی خوشبختی می کنم . دلم می خواد آرامش داشته باشی .. -تو دروغ میگی نادر اگه این طور دوست داشتی الان یک ساعت تمام آرامش منو بیشتر بهم نمی زدی .. -باشه من دیگه لال میشم . چیزی نمیگم . ولی .. ولی خیلی بی وفایی . آخه درسته کسی زورت نکرده با من بمونی ..حالا وقتی که صفحه ایمیلمو باز می کنم کی واسم پیامهای عاشقونه بفرسته .. وقتی نگاه منتظرمو به صفحه بدوزم تا کی منتظر باشم که یه پیام جدید مشخص تر از پیامای قبلی باشه . کی بهم میگه عاشقتم دوستت دارم ..-یکی دیگه .. شما مردا .. -من مثل تو نیستم شهره . من خدا رو شکر می کنم که فریب خوردم و فریب ندادم . چشام پر اشکه می دونم دیگه نمی بینمت. هیچی ازت نمی خوام . فقط می خوام دلم به این روزا خوش باشه . هر وقت از دواج کردی بهم نگو . بهم نگو .. بذار در عالم خودم بمونم . بذار با خیال تو خوش باشم . -نادر یه دو روزی رو دست از سرم بردار یه کاریش می کنم -من می دونم دوروز دیگه هم مثل امروز . میای و میگی مامان جونم این جوری گفت بابا جونم اون جوری گفت نتونستم کاری بکنم . -باور کن این طور نیست نادر فقط تو باید باهام بمونی . همرام باشی . هستی ؟/؟ . چرا این قدر بد بینی . -وووووویییییی شهره کور از خدا چی می خواد . دو چشم بینا . من که از خدامه . حرف اول و آخرم همین بود ولی می دونم مقاومتت در هم می شکنه .. باشه قبوله من میرم . میرم تا دو روز دیگه هم زندگی کنم . میرم که دو روز دیگه بمیرم .-نفوس بد نزن نادر . امید داشته باش .. نادر رفت و شهره خسته و کوفته تصمیم گرفت که نقشه اشو پیاده کنه . اون بعد از جدایی از همسرش در آپارتمانی که بابت مهریه ازش گرفته بود زندگی می کرد . تنها ی تنها . جایی هم واسه خودش کاری گرفته بود که بتونه شرافتمندانه به زندگیش ادامه بده و نگاهش به دست این و اون نباشه . خونواده ضمن این که نگرانش بودند بهش منت می ذاشتند که چرا خلاف خواسته شون با مردی بی بند و بار ازدواج کرده که راحت منجر به جدایی شه .. در حالی که شهره نمی دونست شوهرش این جوری از آب در میاد . اون عاشقش بود . گول حرفای قشنگشو خورده بود . اون نمی تونست این سر کوفت ها رو تحمل کنه . باهاشون در گیری لفظی پیدا کرده بود . تر جیح داد که ازشون جدا زندگی کنه .. ولی خونواده بعدا با اظهار پشیمونی و نرمی و مدا را کردن با اون زمینه رو طوری فراهم کردند که به خونه بر گرده و چند روز از برگشت او نگذشته که خواستند به نحوی خواستگاری رو برش تحمیل کنند . .. شهره تصمیم خودشو گرفته بود . بهترین راه مبارزه با این دیکتاتوری این بود که بر گرده به خونه خودش و مستقل باشه . .. -مامان این چند تا وسیله مو می خوام جمع کنم برم . گفتم میام خونه شما با شما زندگی می کنم به شرطی که کاری به کارم نداشته در زندگی من دخالت نکنین .. -واااایییی دخترم آبرومون پیش این خواستگاره میره زشته -مامان حرف الکی نزن . نه به باره نه به داره . اصلا کی خواست ازدواج کنه . کی گفت که این تصمیمو بگیرین . من فعلا نمی خوام از دواج کنم . من عاقلم و بالغ . می خوام هزار بار اشتباه کنم . چیکار به کار من دارین . من گفتم نمیام خونه تون . دختر که از خونه باباش رفت بیرون دوباره اومدنش بی خوده . من نیومدم که دوباره به این سرعت ردم کنین . من اصلا شوهر نمی خوام . من از همه مردا بدم میاد . من می خوام ترشیده شم به کسی ربطی نداره . -صبر کن بابات بیاد .. -من اختیار دار نمی خوام . بس کنین . چرا مثل بچه ها باهام رفتار می کنین . چرا فکر می کنین یک زن مطلقه جزو آدما نیست . به یه دید دیگه بهش نگاه می کنین . مامان منم یه آدمم . خلاف که نکردم . همیشه پاک بودم . سر نوشت من این بوده .. شهلا مادر شهره شروع کرد به گریه کردن .. -مامان فایده ای نداره من تا موقعی که اینجا باشم همینه . -دخترم اشتباه نکن . خواستگار همیشه نمیاد .. -مامان پسر شاه پریون بیاد من نمی خوام . اگه یکی رو دوست داشته باشم پسر فقیر هم باشه باهاش میرم -معلومه اون از دوست داشتنت که ولت کرد رفت -مامان هزار بار دیگه می خوام اشتباه کنم . شما که نمی خوای باهام از دواج کنی . دیگه پامو به عنوان این که اینجا زندگی کنم توی این خونه نمیذارم . خدا حافظ مامان .. شهره از خونه اومد بیرون . سوار ماشینش شد . اون دیگه تصمیمشو گرفته بود . احساس آرامش می کرد . آخیش راحت شدم . اعصابمو به هم ریخته بودند . بذار غریبه ها و بقیه مردم هر غلطی می کنند بکنن . طلا که پاکه چه منتش به خاکه . آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . در دروازه رو میشه بست دهن مردمو نمیشه بست .. از اون طرف نادر توی خیابونا آواره و ویلون به شهره فکر می کرد و به دو روز دیگه . بیشتر امید داشت به این که شهره موفق شه ولی اگه بازم بخواد آزارش بده .. اگه با حرفای بقیه رام بشه .. روی نیمکتی در پارک دراز کشید و به آسمون بالا سرش نگاه کرد . آسمون آبی بهش آرامش می داد . شب گذشته نخوابیده بود . میگن ترس برادر مرگه ولی هر چی باشه ترس بهتر از مرگه . اون تا ساعتی پیش حس می کرد مرده ولی حالا فقط می ترسید و امید وار بود . .. در آرامش و بیم و امید نسبی چشاشو رو هم گذاشته بود که موبایلش زنگ خورد . شهره بود .-بیا آپارتمانم کارت دارم ... طرز صحبت شهره طوری بود که نادر ترسید . یعنی به همین زودی همه چی به هم ریخته . انگاری باهام دعوا داشت . دختره دیوونه . دروغگو شیاد ولی اصلا نشون نمی داد شیاد باشی . ساعتی بعد نادر و شهره کنار هم بودند .. رنگ و روی نادر زرد شده بود . نادر می ترسید بپرسه که جریان چی شده . شایدم هیچی نشده بود . شهره می خواست حال نادررو یه خورده بگیره تا دیگه هست اونو متهم به سنگدلی و حقه بازی نکنه . چون واقعا عاشقش بود .-نادر من تلاشمو کردم ...نادر آهنگ صدای شهره رو که شنید قلبش لرزید .. -می دونستم همینو میگی . تو که دو روز مهلت می خواستی . حالا که دو ساعت نشده . از اولش همه یک نقشه بود . همه حرفام درست بود . سندگدل .. بی عاطفه ..بی وفا ..دیگه نمی خوام ببینمت .. اینو می گفت ولی دلشو نداشت از اونجا بره . می خواست یه چیزایی بگه که شهره حس درونشو بیشتر درک کنه . ولی توانشو نداشت . -ببینم نادر مگه تو نمی گفتی که خوشحالی من آرومت می کنه ؟/؟ من راهمو انتخاب کردم برای چی ناراحتی . نادر حس کرد که باید با این قضیه کنار بیاد . شهره رو از دست داده بود . حداقل بهتر بود خاطره ای خوش از خودش بر جا بذاره .. -یه چیزی ازت می پرسم دختر . تو هیچوقت هم شده که دوستم داشته باشی ؟/؟ از کی تا به کی ؟/؟ اشک از گونه های نادر سرازیر شده بود . شهره سرشو بالا گرفت . نتونست دلش طاقت نیاورد که بیشتر از این با احساسات عشقش بازی کنه . -از وقتی که دیدمت از وقتی که بهت گفتم عاشقتم از اولین کلام عاشقانه ام تا آخرین نفسم دوستت دارم و خواهم داشت -پس چرا تنهام گذاشتی .. پس چرا به یکی دیگه گفتی بله .. -نادر خیلی بی رحمی . من به خاطر تو از خیلی چیزا گذشتم . از یه زندگی عادی گذشتم . تازه معلوم نیست شرایط من و تو چی میشه . تو باهام این جور حرف می زنی ؟/؟ دلت میاد باهام این بر خورد رو داشته باشی ؟/؟ من اومدم خونه خودم تا دیگه کسی اختیاری رو من نداشته باشه . تا بقیه بگن ببین این دختر داره تنها زندگی می کنه . تا دیگه کسی جرات نکنه رقیب تو بشه . نادر من تنهات نمیذارم برای همیشه پیشت می مونم . اگه تو بخوای . اگه دوستم داشته باشی . اگه بهم دروغ نگفته باشی و عاشقم باشی . تو رو با همه شرایط سختت دوستت دارم . فقط بهم خیانت نکن . کنارم بمون . مگه من ازت چی می خوام . تو خیلی خوب در کم می کنی . .. خیلی بد جنسی . سنگدل تویی . -بس کن شهره . دل به دل راه داره . حالا که هر دو تامون سنگدل شدیم دوست نداری نرم دل و مهربون شیم ؟/؟ -نادر دوستت دارم . چرا این چند روزه جای این که کمکم باشی سوهان روحم شدی . -واسه این که از بس دخترای شل و وا رفته و تو سری خور دیدم دیگه ترسیدم . باور کنم پیشمی ؟/؟-دیوونه پس پیش کی هستم ؟/؟ -یعنی پیشم می مونی ؟/؟ هر دو نگاه همو صادقانه و پر از عشق می خواندند . حتی وقتی هم که از هم انتقاد می کردند می دونستند که این عشقه که بینشون حکومت می کنه . نادر دستاشو به طرف شهره دراز کرد و دختر هم آغوششو واسش باز کرد . -چقدر به گرمای تن تو نیاز داشتم دختر ! فکر نمی کردم که دیگه بتونم این تنو در آغوش بکشم . لباشو گذاشته بود رو صورت شهره و قصد بوسیدن لبهای اونو داشت . شهره صورتشو بر گردوند . -تنیهت کنم تا دیگه هستی اذیتم نکنی . هیچی نشده منو شوهر میدی ؟/؟ خیلی دلت می خواست از شرم خلاص شی .. ؟/؟شهره تو بهترینی تو عزیزترینی دوست داشتنی ترین و فدا کار ترینی . بی نظیری -چیه حالا که خرت از پل گذشت و خاطرت جمع شد داری این حرفا رو می زنی ؟/؟ یادت رفت چیکار می کردی . خیلی نامردی -دیگه دوستم نداری ؟/؟ یعنی من از پیشت برم ؟/؟ شهره حس کرد که با نوازش دستای نادر بر روی صورت و موهای سرش داره تسلیم میشه . لبای نادر بر روی لبهای شهره قرار گرفت . با بوسه ای گرم و داغ و شیرین طوری در عالم عشق اوج گرفته که فراموش کردند چه بر سرشون اومده . عشق ، اونا رو به دنیای دیگه ای برده بود . دنیایی که جز خودشون کس دیگه ای رو نمی دیدند .... پایان ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 78:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA