ارسالها: 1484
#1
Posted: 23 Dec 2012 22:54
درخواست ایجاد تاپیکی بنام غریبه آشنا در تالار خاطرات و داستانهای ادبی رو داشتم
این رمان نوشته منیژه مهریزی هست در ۲۵ فصل
داستان در مورد یه دختر شهرستانی هست که دانشگاه قبول میشه و میاد تهران که یکسری حوادث غیر منتظره واسش پیش میاد...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#2
Posted: 29 Dec 2012 18:03
فصل اول
مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!
با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .
خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !
البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.
سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا.
قول می دمدیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.
گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:
چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :
-لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...
باالاخرهامروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم : وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .
بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:
-اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :
-قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه!تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .
دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :
-من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه .
با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.
چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :
-خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .
اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.
مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.
-تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !
زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !
بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .
-چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟
نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :
-قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم.
بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :
-بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !
مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:
-چه خبر شده آقا ؟ بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :
-دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟
حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت ، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .
خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.
-الو بفرمایید.
فریاد زدم:
-مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.
مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :
-می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟
-مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟
با اعتماد به نفس زیادی جواب داد :
-چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !
-ممنونم ، فدات شم . اگر این مدت همدلی و همراهی تونبود حتما تا حالا دق کرده بودم .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#3
Posted: 29 Dec 2012 18:04
-نتیجه ی تلاش خودت بوده ، راستش رو بخوای گاهی اوقات دلم می خواست به خاطر زحمتی که کشیدی قبول بشی ولی گاهی وقتها فقط بخاطر علی دوست داشتم قبول نشی !
با لحنی قهر آلود جواب دادم :
-تو که این قدر بد جنس نبودی مهشید !
-حالا که همه چیز همان طور شد که خودت خواستی ، به قول ماما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. از روی درماندگی گفتم :
-پس به قول مامان منم لااقل تو یکی که خوب می دونی نقل این حرفا نیست .و الله ، من دوست ندارم به این زودی شوهر کنم و شغلم بشه خانه داری.نمی دونم تو چطوری فکر می کنی ولی من یکی به این چیزا قانع نیستم که یه عمر مثل مامانم بشورم و بسابم و آشپزی کنم . دلم می خواد در کنار خانه داری یک شغل درست حسابی هم داشته باشم دوست دارم در اجتماع مطرح باشم ، از راکد موندن و کنج خونه نشستن متنفرم.
مهشید آهی کشید و گفت :
-خوش به حالت لیلا ، گاهی اوقات بهت حسودیم میشه !
-گمشو ، به چی من حسودیت میشه دیوونه !تو که هم خوشگلی و هم پولدار، چرا دیگه ناشکری می کنی ؟
-برو بابا ، یه طوری می گی خوشگلی که هر کی ندونه فکر می کنه خودت زشت و بی ریختی !پس علی ما کشته مرده ی چی تو شده ؟ باور کن اگه من قد و هیکل و چشمای تو رو در کنار این خونواده ی صمیمی داشتم دیگه غصه نداشتم .
قیافه مهشید خیلی نازو قشنگ بود ولی قد کوتاه و هیکل تقریبا چاقی داشت،برای همین همیشه حسرت قد بلند و باریک منو می خورد.قربون خدا برم کاشکی لطفش رو کامل می کرد و یه ذره از خوشگلی و پولداری مهشیدوبه من میداد و کمی از قد بلند و در خوب منو هم به اون با خنده بهش گفتم:
-پس یادم باشه وقتی رفتم تهران یه بقاب بخرم و بزنم به صورتم تا فقط چشمام دیده بشه و فک و بینی ام پنهون بمونه . در ضمن تو خیلی ناشکری مگه خانواده ی تو چشه؟
-بگو چش نیست ، چهارتا بچه نیستیم که هستیم ! بابام فقط به فکر کارش نیست که هست ، خیلی بهمون توجه داره که نداره ، فقط بلده پول خرجمون کنه . ولی تو چی ؟ یکی یه دونه و البته خل و دیوونه ، با اون بابای عاقلو مهربونت و مامان نازنین و آرومت که تمام توجه و زندگی شون فقطمتوجه توی تحفه است.
-خیلی خوب این قدر چرند نگو. خوشی زده زیر دلت وحسابی ترش کردی ! حالا بگو کی می آیی؟
آهی کشیدو گفت :
-بعداز ظهر با مامان می آم ، به بابات بگو یه جعبه شیرینی درست و حسابی بگیره که می خوام رژیم رو بذارم کنار و چندتا از اون بزرگاش بخورم.
-باشه حتما ، زود بیا.
-ولی لیلا دلم خیلی برای علی می سوزه ، فکر کنم تنها کسی که از شنیدن این خبر خوشحال نشه اونه ! با ناراحتی جواب دادم:
-تو که شاهدی ، من از همون اول هم امیدوارش نکرده بودم فقط بهش گفته بودم که اگه دانشگاه سراسری قبول نشدم درباره پیشنهادش فکر می کنم ، حالا هم که می بینی قبول شدم . تازه به کارشناسی تنها هم قانع نیستم. مهشید خنده موزیانه ای کرد :
لابد می دونستی قبولی این سنگو انداختی جلو پاش ! باید قبول میشدم مهشید ! تو خودت خوب می دونی که من نمی تونم دانشگاه آزاد برم ، هزینه های آزاد کمر شکنه . تازه همین الانش هم خیلی واسه بابا ناراحتم ، هیچ می دونی چقدر باید خرجم کنه ؟
-اوه....تو هم دیگه داری سخت می گیری ، خوبه مثل ما چهار تا نیستید. نترس بابات برات کم نمی ذاره و از پس تو یکی بر می آد. در ضمن تو زیادی نگرانی و مراعات می کنی و گرنه درآمد بابات کم نیست ، خیلی حرص نخور.
با خودم گفتم خدا کنه همین طوری که مهشید میگه باشه ولی به قول بی بی(مادر بابام) نفسش از جای گرم بلند در می آد.
بعد از اینکه با مهشید خداحافظی کردم سعی کردم توی این لحظات شاد به هیچ چیز بدی فکر نکنم . خیلی وقت بود که به خدا قول داده بودم به خاطر بی پولی ناشکری نکنم ولی دیگه بهش قول نداده بودم که از پول دارها خوشم بیاد!
به نظر من همه ی پولدارها یک عده آدم غد و متکبر و بی شخصیت هستند ! البته چندین بار به خودم گفته بودم که گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف چه بد بوست .
همه اون چیزهایی که در رویا آرزو داشتم در خانه ی خاله میدیدم ، یک حیاط بزرگ و قشنگ که پر از باغچه ی زیبا وپر گل و دیوارهای سنگ سفید بود ، در مقابل حیاط کوچک ما با حوض و باغچه نقلی و دیوارهای آجرنما. اتاقها و پذیرایی بزرگ و قشنگشان که با فرش های ، تابلوها و مبل و تخت های قشنگ تزیین شده بود! با دو اتق خواب جمع و جور و پذیرایی کوچک و ساده ی ما که با پتوهای سفید و پشتی های قالیچه ای و دو تخته فرش دستی کهنه و قدیمی با تابلوها و پرده های ارزان ساده قابل مقایسه نبود در ضمن وجود دو تا ماشین مدل بالا و قشنگ داخل حیاط آنها در برابر حیاط بی ماشن ما ، حقا هم که تفاوت زیاد بود! با همه انها هنوز خاله و شوهرش عمو مفیدی و از همه مهمترپسر خاله ام منتظر بودند تا من لب تر کنم . تا حالا هم چند بار به عناوین مختلف از من خاستگاری کرده بودند که هر بار جواب رد داده بودم ، سال ها پیش در سن نوجوانی گاهی از روی شیطنت در راه مدرسه پسرها را سرکار می گذاشتم ولی نه فراتر از اون چون هدف اصلی و مهم من فقط درس خواندن بود . نه اینکه از علی بدم بیاد ، نه ! علی پسر خیلی خوب و آقایی بود ، مهندسی برق را تمام کرده و دوران خدمتش را گذرانده و در شرکت برق مشغول کار بود و هیچ مشکلی نداشت . در واقع مشکل من بودم که به هیچ وجه نمی تونستم علی را به چشمی غیر از پسر خاله ببینم ، از طرفی هم آمادگی ازدواج نداشتم و اصلا دلم نمی خواست راجع بهش فکر کنم.
مامان نازو کم حرفم چیزی نمی گفت ، بابا هم که قربونش برم این قدر برای من ارزش قائل بود که تصمیم گیری را به عهده ی خودم گذاشه بود . البته از این بابت به اطمینان داشت و خوب می دانست که درس و آینده ام را فدای شوهر کردن نمی کنم.
چشمم از پنجره ی باز اتاقم به بابای خوبم افتاد که جلو حوض ایستاده بود و آستین ها را برای وضو بالا می داد . دلم با دیدن خوبی و صفاش ضعف رفت .مهشید درست می گفت ! مهرو محبتی که با وجود پدر و مادر نازنینم در خونه ی ما حاکم بود با همه ی پول های دنیا قابل تعویض نبود.
از چهار بچه ای که مامان حامله شده بود تنها من به دنیای آنها پا گذاشته بودم !به همین خاطر کاملا مرکز توجه آنها بودم و از هیچ چیزی برایم دریغ نداشتند.
مامان زنی آروم و خانه دار بود که همه جوره به من و بابا می رسید ، بابا هم دبیری مستعد و سر شناس بود که به تازگی بازنشسته شده و از احترام خاصی برخوردار بود.
بابا از کلاس اول ابتدایی و حتی قبل از آن به قدری روی درس من حساسیت نشان داده بود که حالا از این لحاظ خیلی موفق بودم و اعتماد به نفس بالایی داشتم که آن هم به خاطر توجهات و میدان دادن ها و حمایتهای بی دریغش بود.
بابا از دار دنیا همین یک خانه ی کوچولو و کلنگی را داشت و تکه زمینی که ارث پدری اش بود ، هر چه اطرافیان از جمله عمو مفیدی (شوهرخاله ام) که دلال زمین بود از او می خواستند که آن را بفروسد و با مقدار کمی از آن یک ماشین بخرد و بقیه اش را بکار بیندازد راضی نمیشد که نمیشد .
اما بابا سرسختانه روی حرفش پافشا ری می کرد و می گفت که این زمین برای لیلاست!
از فکر داشتن چنین پدر و مادری و بعداز مقایسه ی آنها با پول جدا شرمنده شدم ، خدایا منوببخش ای دوتا سرمایه ی بزرگ و قیمتی رو ازم نگیر.
از توی اتاق حوله ی دستی بابا را برداشتم و قبل از رفتن به حیاط یه سری به آشپزخانه زدم و مامان را جلو اجاق گاز ایستاده و مشغول سرخ کردن کتلت بود بغل گرفتم و محکم به خودم فشردم و از روی شانه اش بوسیدم.
بوی خوش و ظاهر اشتها آور کتلت ها باعث شد تا ناخنکی کوچک به آنها بزنم . بعد جست وخیز کنان به حیاط رفتم و در کنار بابای مهربونم که در حال وضو گرفتن بود ایستادم و نگاهی از روی عشق به او انداختم .
بابا با اتمام وضو همانطور که در حال فرستادن صلوات بود حوله را از روی دستم برداشت و با تکان سر ازم تشکر کرد . گفتم:
-قبول باشه بابا.
با لبخند گفت:
-از بوی دهنت پیداست که بازم به غذا ناخنک زدی !
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#4
Posted: 29 Dec 2012 18:05
-فداتون بشم!این دفعه رو هم ندید بگیرید.
اخم کرد و گفت:
-خدا نکنه ! نوش جانت. جلوتر از بابا وارد شدم و سجاده ی خودم را که هنوز پهن بود براش صاف و مرتب کردم . وقتی او به نماز ایستاد روزنامه را برداشتم و روی تخت زیر درخت آلبالو ولو شدم وگفتم بازم شکرت خدا. خدا خودش شاهد بود که چقدر آرزوی قبولی در تهران را داشتم ، از نظر من درس خوندن در تهران یه موفقیت فوق العاده و استثنایی است.
خبر خوش قبولی در دانشگاه اشتهایم را دو چندان کرده و بعد از خوردن نهار خوشمزه ی مامان با جمع کردن سفره یه فنجان چای برای بابا ریختم و بردم. در حین خوردن غذا متوجه سکوت سنگین بابا شده بودم ، با اینکه سعی می کرد خود را آرام نشان دهد ولی من کاملا حالت های اورا می شناختم ، چند مرتبه در حال صحبت باهاش صدایش کرده بودم تا حواسش را جمع کرده!
تا زمانی که کنارش ننشستم متوجه برگشتن من از آشپزخانه نشد !وقتی به خود آمد لبخند مهربانش را نثارم کرد ، در جواب لبخندش اخمی کردم و پرسیدم:
-باباجون از چی ناراحتی ؟ از اینکه من قبول شدم؟
دستش را دور شانه ام انداخت و با اشتیاق مرا به خود فشرد و گفت:
-چرا این طوری فکر می کنی دخترم ؟ قبولی تو آرزوی من بود ،مگه میشه ناراحت باشم؟
خنده ای نمایشی سر داد و گفت :
-حالا دیدی چقدر شادم ؟ امروز دنیا برام یه رنگ دیگه است !
-جون من راستشو بگید چرا ناراحتید؟
در حالی که گردنشرا کج می کرد ،خیره نگاهم کرد و گفت:
-می خوای راستش رو بگم؟
-مگه تا حالا از زبون شما دروغ هم شندیم؟
این بار تسلیم گونه خندید و گفت:
-تو آدم رو خلع سلاح می کنی دختر.باور کن بعداز این همه سال زندگی با مادرت ،خیلی راحت تر می تونم چیزی رو از اون پنهون کنم اما از تو یکی نه!
خودم را براش لوس کردم و سرم را روی شانه ی مهربانش گذاشتم وجواب دادم:
-به خاطر اینکه من و شما نیمی از وجود همدیگه هستیم.
به قول خودش همیشه در برابر جوابهای من کم می آورد و در بیشتر مواقع صادقانه سکوت میکرد.چندلحظه بعد سرم ا بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم و پرسیدم:
-یه چیزی هست که شما را نگران کرده مگه نه ؟ از رفتن من ناراحتید؟
با عشق عشق نگاهم کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
-تو حتی فکر منو هم می خونی دختر واقعا که تو نیمی از وجود خودمی! درست فکر کردی ، نگرانم ! از رفتنت ناراحتم ، اما یه وقت فکر نکنی خودخواهم وتورا فقط برای خودم می خوام . اینو می دونم و قبول دارم که بالاخره رفتنی هستی ، امروز نه فردا، اما چطور بگم.....
کمکش کردم و گفتم:
-اما چی بابا؟ راحت باش ، حرفت رو بزن.
نفس عمیقی کشید و مظلومانه گفت:
-راستش دوست نداشتم تهران قبول بشی ، حتی آگه یک شهرستان کوچیک ولو دورتر هم قبول میشدی من راضی تر و راحت تر بودم !مخصوصا که بخاطر خوابگاه باید توی نوبت باشی.
متعجب از این حرف بابا چند لحظه خیره و مات نگاهش کردم . با بلاتکلیفی شانه بالا انداخت و ادامه داد:
-این طوری نگاهم نکن ،خودت اصرار داشتی حرف دلم رو بزنم. ناباورانه جواب دادم:
-این طرز فکر از شما بعید بابا! شما یک شخصیت اجتماعی و فرهنگی دیگه چرا؟هیچ می دونید من چقدر آرزوی قبول شدن در چنین دانشگاه معتبری رو داشتم. شما که می دونید مدرک گرفتن از این دانشگاه خودش یک امتیاز بزرگ برای آینده ی منه ، واقعا که از شما تعجب میکنم !
بابا نگاهم کرد نگاهی که در آن یک دنیا نگرانی موج می زد. بعد فنجان چای را برداشت و در سکوت آن را نوشید صبر کردم تا چایی اش را تمام کند چون می دانست که من تا به نتیجه نرسیدن بحث دست بردار نیستم.بعداز نوشیدن چای فنجان خالی را روی سینی گذاشت و با دست سینی را کنار کشید و پای جمع شده اش را دراز کرد و گفت:
-حقیقتش رو بخوای من از تهران خوشم نمیاد تهران یک شهر بی در و پیکر که نا امنی در اون زیاده.
سرم را ناباورانهتکان دادم:
-از شما توقع نداشتم بابا! منظورتون اینه که به من اعتماد ندارید؟
-نه،نه.از این فکرای اشتباه نکن دخترم،من کاملا به تو اعتماد دارم فقط به محیط شلوغ اونجا اعتماد ندارم. نگو بابا ،مگه من اولین دختر شهرستانی هستم که قراره برم اونجا و درس بخونم؟ از اون گذشته، شما که می دونید من دست وپا چلفتی و از اون مهمتر ندید بدید شهر تهران نیستم. این خود شما بودید که همیشه به من اعتماد به نفس می دادید و می خواستید عمیق فکر کنم تا بهترین ها رو به دست بیارم . یادتون رفته همین شما بودید که می گفتید نباید در برابرهر اتفاق تازه ای هول بشم،پس چی شد بابا !؟
مامان بعداز فارغ شدن از کارهای آشپزخانه با ظرف میوه وارد اتاق شد و متعجب به ما نگاه کرد و بعد ظرف میوه را جلوی بابا گذاشت و کنارش نشست. بابا برای قانع کردن من گفت:
-انکار نمی کنم همه ی اینها رو خودم یادت دادم .از نظر من تو از ده تا پسر هم شجاع تری و من کاملا بهت اعتماد دارم اینوهم یادت باشه که تو همیشه باعث افتخار من بودی و هستی.خودم هم می دونم که قبول شدن در این دانشگاه کار هر کسی نیست، ولی آخه تو دختری هستی که از اول زندگیت زیر چتر خانواده و در یک شهرستان کوچیک و آروم بزرگ شدی و هنوزم به حمایت خانواده نیاز داری.رفتن به تهران درست مثل این می مونه که یه بچه از خونه ش دربیاد و یه دفعه وارد شهر شلوغی بشه،اونم تنها ، حالا تو فکرش رو بکن اون بچه ای که همیشه مامان و باباش کنارش بودند توی بازار شلوغ ، تک و تنها چه حالی بهش دست می ده؟!
درمانده ولی محکم سرتکان دادم و گفتم :
-من اون بچه نیستم بابا،گرچه اون بچه هم باید روزی از خونه خارج بشه و دنیا رو ببینه . راستش بابا ناامیدم کردید،اگر پسر هم بودم همین حرفو می زدید؟شما فکر می کنید که من هنوز یه بچه ی دست و پا چلفتی هستم!
خواستم بلند شم و از اتاق برم بیرون که مامان گفت:
-برای من هم جدا شدن از لیلا خیلی سخته ولی کاملا مطمئنم که اون مثل من نیست و می تونه از پس خودش بربیاد.
مامان خیلی کم حرف بود ولی وقتی حرفی میزد ، درست و به موقع بود . بابا در جوابش گفت:
-هر دوتون منظور منو درک نکردید،من هم به دخترم اعتماد دارم فقط می ترسم مشکلی براش پیش بیاد ! به نظر من اون هنوز هم به همراهی ما نیاز داره . باور کن با اینکه اصلا از تهران خوشم نمیاد اما اگه به خاطر تنگی نفس تو نبود اسباب مون رو جمع می کردیم و باهاش می رفتیم. و بعد رو کرد به من و گفت:
-دیگه نشنوم بگی تو رو با پسرا مقایسه می کنم ، خودت می دونی که شنیدن این حرفا ناراحتم می کنه ؟ بهتر از هر کسی می دونی که تموم دنیای ما تویی و اگر هم چیزی می گیم فقط بخاطر خودته.
این را مطمئن بودم ولی نمی خواستم استدلال بابا را بپذیرم . البته دوری از آنها برای من هم سخت بود ، آنهابیی که از جانشان هم برایم دریغ نداشتند ولی چشم انداز زندگی در پایتخت نشینی آن هم زندگی دانشجویی برایم رویایی بود دست نیافتنی که حالا به آن دست پیدا کرده بودم و نمی خواستم به راحتی آن را از دست بدهم . دید من مثل بابا باز نبود من فقط حال را می دیدم و او آینده را . بابا که فکر می کرد سکوتم مبنی بر رضایت است ادامه داد:
-خیلی ها هستند که راضی اند امتیاز تو را بخرند ! مثلا اگه یه دختر تهرانی هم رشته ی تو ، توی یکی از شهرستانهای نزدیک ما قبول شده باشه از خداشه که جاشو با تو عوض کنه . البته خودت اینو خوب می دونی که من جنبه ی مادی این قضیه رو نمی سنجم ريال در اصل دلایلم همونه که گفتم :
- حالا نظر تو چیه؟
با ناراحتی جواب دادم :
-من اگر قبول هم بکنم فقط بخاطر احترام به خواسته ی شماست و گرنه به هیچ وجه دوست ندارم موقعیتی رو که با این مشقت به دست آوردم بفروشم.
بعد بلند شدم دست بابا رو بوسیدم و با گفتن ببخشیدی کوتاه از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.
بابا با این نظریاتش مرا از اوج قله ی شادی به زیر آورده بود ! از حرفهایش فقط همین قدر فهمیده بودم که به من اعتماد ندارد و مرا یک دختر دست و پا بسته ی شهرستانی می بیند که با وارد شدن به تهران خودش را گم می کند و آینده اش را تباه می شود.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#5
Posted: 29 Dec 2012 18:08
فصل دوم
به نظر خودم زندگی کردن و درس خواندن در تهران خصوصا با رشته ای که من قبول شده بودم سراسر پیشرفت بود . خدا شاهده که در آن زمان من فقط به همین فکر می کردم نه به چیز دیگر! از همه مهمتر من فکر می کردم اولین کسی که مرا تایید می کندبابای روشن فکرم است گرچه در آن زمان نمی فهمیدم که همین فکارش هم نشانه ی روشن فکریش بوده !
تا ساعتی بعد که که مامان و بابا بعداز خواب نیم روز به حیاط آمدند با این افکار ناراحت کننده درگیر بودم.از خودم بدم اومده بود منی که هیچ وقت خودم را کمتر از پسرها نمیدیدم حسابی درمانده شده بودم . چرا بابا باید برای رفتن من اینقدر نگران می بود؟!
وقتی بابا با سینی چای عصرانه به حیاط آمد با وجود اینکه ازش دلخور بودم بلند شدم و سینی چای را از دستش گرفتم. به رویم لبخند زد ، با شرمندگی به رویش لبخند کم رنگی زدم و با سینی روی تخت نشستم . بابا طبق عادت شلنگ آب را باز کرد تا سرد شدن چایی کمی آب روی موزاییکهای داغ از آفتاب تابستان ریخت و سپس آن را گوشه ی باغچه گذاشت تا خاک خشک شده اش آبی بخورد . کنارم نشست و فنجان را به دستش دادم ، دیدن لبخند مهرربانش برایم بزرگترین موهبت دنیا بود.چایی را نوشید و گفت:
-من هر چی گفتم فقط برای سعادت خودته دخترم ولی بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو دیگه دختر بزرگی شدی و درست نیست از مسیری که انتخاب کردی دلسردت کنم . شاید حق با تو باشه و افکار من درست نباشه !این دلیل نمیشه که چون من از تهران خوشم نمی آد جلوی تو رو بگیرم و مانعت بشم.
بعد صورتش را کاملا به طرفم برگرداند و با زدن لبخندی ادامه داد:
همه جوره باهاتم ، درسته که به خاطر وضع ریه های مادرت نمی تونیم باهات بیاییم اما کاملا حمایتت می کنیم.تو اگر در کنار ما هم نباشی همیشه در قلب مون جا داری. اینو هم مطمئنم که تو دختری نیستی که بخوای ما رو نگران کنی ، فقط ازت می خوام کاملا مواظب خودت باشی!
از خوشحالی ضعف کردم و خودم را به کنارش کشیدم ، مامان از جلوی در ورودی نگاهمان می کرد و لبخند به لب داشت. دستم را دور گردن بابا انداختم و به روی مامان خندیدم و بعد به بابا گفتم:
-من هم به این نتیجه رسیدم که هرطور شما می خواهید عمل کنم،اگر شما بگیدنرو نمی رم چون مطمئنم هر حرفی که شما می زنید به خاطر خودمه!
بابا روی سرم رو بوسید و گفت:
-نه عزیز دلم ، توراست می گی !خودم بهت یاد دادم که همیشه برای رسیدن به هدفت سرسخت و مقاوم باشی . هدف تو از خوندن اون همه درس در طول شبانه روز ، تحصیل در یک دانشگاه معتبر و عالی بوده پس من حق ندارم جلوی تورو با خودخواهیم بگیرم.پیشرفت و سعادت روز افزون تو آرزوی قلبی من و مامانته ، پس آرزوی ما رو برآورده کن.
زبانم در برابر این همه خوبی و مهربانی بند آمده بود ، حرفی نزدم ولی در دلم عهد کردم برای آنها نهالی پر ثمر باشم . اگر نمی گفتند هم می دانستم که امیدو آرزوی آنها به ثمر رساندن تنها نهال است! مامان در طرف دیگرم نشسته بود، گونه ی زبر بابا را با لذت بوسیدم و به طرف مامان برگشتم . اورا هم بوسیدم و د دلم گفتم:
-خداجون این دوفرشته ی مهربون رو ازم نگیر.
بابا با خنده پرسید:
-پس تکلیف علی آقای بیچاره هم معلوم شد دیگه،آره؟
به بابا اخم کردم و گفتم:
-از اول هم معلوم بود ، شما می دونید من وقتی بخوام قبول بشم می شم. در ضمن من حالا حالاها از شما جدا نمی شم و قصد ازدواج ندارم،پس این خیال رو که فکر کردید می تونید از دستم راحت بشید و از فکرتون دورکنید چونکه فعلا وبال گردن تون هستم.
تا اول مهر و شروع سال تحصیلی جدید زمان چندانی نمانده بود . در همان اندک فرصت باقیمانده من و مامان شروع به خرید وسایل مورد نیازم کردیم.نمی دونم طفلکی بابا از کجا پول می آورد و به مامان می داد تا به راحتی برایم خرج کند اما به راحتی می شد فهمید اینها پس ندازهایی بوده که برای این روزها کنار گذاشته بود؟! ای کاش دلهره ی خرج کردن نداشتم ، با وجود اصرار مامان و بابا سعی می کردم هر چه می خریدم در حد معقول باشد چون دلم نمی خواست ودوست نداشتم که نرسیده به تهران تیپ عوض کنم وآنها را نگران کنم . این طور نشان مدادم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#6
Posted: 29 Dec 2012 18:10
که رفتن برایم یک اتفاق عادی است ولی نبود ، در اصل استرس داشتم!هر چه به موعد رفتن نزدیک تر می شدم نگرانی ام بیشتر میشد . حال همان بچه ای را داشتم که بابا می گفت، آکاهانه می خواستم از خانه بیرون بیام و تنها به بازار بروم!
شبها که روی تختم دراز می کشیدم سعی می کردم فکرهای آشفته را از ذهنم پس بزنم ، به خودم قوت قلب می دادم و از خدا کمک می خواستم .
از نگرانی هایم فقط به مهشید می گفتم و او ناباورانه به من می خندید و عقیده داشت که گفتن این حرفها از من بعید است.از قبل همه چیز را در نظرم مجسم کرده بودم، یک خوابگاه ، یک اتق و چند تخت و چند دختر دانشجو که مثل من شهرستانی و ناآشنا بودند ،پس موردی برای ترسیدن وجود نداشت! از فکر خودم خنده ام گرفت ، من که قرار نبود به خارج از کشور بروم ، تهرانی ها هم به زبان ما صحبت میکردند پس هیچ مشکلی از این جهت وجود نداشت.تنها مشکل من فقط طی کردن مسیر دانشگاه تا خوابگاه بود که آن راهم خیلی زود یاد می گرفتم، درست مثل دبیرستان بود ،با این تفاوت که در آنجا دختر و پسر با هم هستن!از این لحاظ هم خدا رو شکر ضعفی نداشتم ،چون تا الان که به سن 19 سالگی رسیده بودم هیچ پسری نتوانسته بود مرااز راه بدر کند یا به عبارتی دلم را بلرزاند . مهشید همیشه از این بابت متعجب بود و می گفت :
-تو راستی راستی با همه فرق داری مگه یه چنین چیزی می شه!؟
اما تا حالا که شده بود نگاه هیچ پسری دلم رو نلرزانده بود و حتی قضیه خاستگاری علی هم با اینکه خیلی شوکه ام کرد به نظرم مسخره می آمد. آخر من با این رفتارهای عجیب از همه مهمتر بچه گانه ام به نظر علی چطور آمده بودم که اینجور مصر شده بود !خودم هم در عجب بودم بودم تا قبل از فهمیدن این قضیه خیلی راحت و خودمانی با علی رفتار می کردم ، البته بیشتر کل کل بود تا صحبت !تازه در برابر سرخ و سفید شدن های او بی تفاوت بودم ! یکبار مامانم خیلی جدی در این باره به من تذکر داد،اما آن موقع به تذکر مامان اصلا اعتنایینکردم . ولی وقتی بعد از گذشتن مدتی خاله منو برای پسرش خواستگاری کرد در دلم گفتم :ای دل غافل! خاک بر سرت کنند لیلا دیگه بشین سرجات و دست از این خل بازی ها بردار ، مثلا بزرگ شده ای و برات خواستگار اومده ! اما حقیقتا شخصیت علی برایم کوچک ترین تغییری نکرده بود و هنوز هم همان علی خودمان بود با این تفاوت که رفتارم کمی در مقابل او سنگین و معقولانه تر شد اما حتی علی هم نتوانست دلم را بلرزاند،خواستگاری او تنها یه حسن داشت این بود که به من فهماند بزرگ شده ام.
همه چیز برای رفتن آماده بود . مامان با وسواس هر چه را به ذهنش می رسید به داخل ساک بزرگم سرازیر می کرد طوری که بالاخره صدای بابا را درآورد:
-خانم مگه داره میره بیابون ! اونجا تهرانه ، مطمئن باش هرچه بخواد در دسترسشه.ازاون مهمتر ما فعلا داریم برای آشنایی و پیدا کردن جا میریم حالا کوتاه بیا! بهت قول می دم وقتی که جابه جا شد و با هم رفتیم به دیدنش هر چی خواستی ببریم.
بابا با آوردن این دلایل مامان را راضی کرد و بالاخراه من توانستم یک ساک دستیخیلی کوچک آماده کنم .
مامان و بابای خوبم سنگ تمام گذاشتند و درست همون شبی که فرداش عازم بودیم یک مهمانی مفصل ترتیب دادند. به عبارتی مهمانی خداحافظی بودو هم سور قبولی یکی یه دونه شون!
فامیل پر جمعیتی نداشتیم ، یه خاله و یه دایی و البته یک عمو در ضمن ناگفته نماند که از داشتن عمه محروم بودم!اما در عوض به قول خاله این بهترین شانسی بود که مامانم آورده بود چون خواهر شوهر نداشت.
خاله سعی می کرد به خاطر جریان خواسگاری دلخوریش را نشان ندهد، به عنوان کادوی قبولی یک شلوار لی از طرف خودش و یک روسری از طرف مهشید خریده بود و از ظهر به کمک مامان آمده بود.با اینکخ می گفت و می خندید ولی کاملا مشخص بود که ناراحت است!خصوصا تنها کسی که آن شب نیامد علی بود!
من و بابا عازم رفتن شدیم ، دیشب مهمان ها برای رعایت حال ما زود تر از همیشه خداحافظی کردندو رفتند.
خداحافظی از تک تک فامیلی که 19 سال با آنها بزرگ شده بودم برایم خیلی سخت بود دیگه چه برسد به مامان و بابا. دیشب هرچه مامان اصرار کرد که خودش کارها را فردا انجام می دهد، دلم طاقت نیاورد .
با وجود آن همه خستگی و دوندگی که از صبح داشتم لحظه ای خواب به چشمم نیامد. فکر جداشدن از مامان و بابا و دلهره ی ورود به دنیای جدید دلشوره ی عجیبی را آن شب در من به وجود آورده بود و همان هم باعث شده بود مثل مامان با وسواس چندین مرتبه ساک کوچکم را وارسی کنم تا از بودن وسایل ضروری ام مطمئن شوم!
از صدای باز و بسته شدن در اتاق مامان و بابا به خودم اومدم یک ساعت دیگه تا رفتن وقت داشتیم .تا از اتاق بیرون آمدم بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو بیداری ؟
- آره بابا دیرمون نشه؟
مامان هم از اتاق بیرون اومدو با نگاهی به صورتم فهمید که دیشب نخوابیده ام گفت:
- کاش همیشه عازم بودی و راحت برای نماز صبح بیدار میشدی !
بعد از نماز فورا حاضر شدم . مامان نمازش را خواند و مشغول درست کردن ساندویچ صبحانه و فلاسک چای بین راهمان شد. از پشت سر که به اندام ظریفش نگاه می کردم دلم بیشتر لرزیداین اولین باری بود که می خواستم برای مدتی طولانی از مامانم جدا شوم . دلهره داشتم اما آن را بروز نمی دادم ولی با این حال نمی توانستم منکرش شوم . صحبت از یک جدایی بلند مدت بود آن هم از بابا و مامان !عزیزترین های زنگیم و تنها پشتوانه هایم بعد از خدا!
بابا حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و گفت :
- بریم دخترم ؟ حاضری ؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#7
Posted: 29 Dec 2012 18:10
انگار منتظر همین جمله بودم اشکی که در این دقایق سعی کرده بودم جلوش رو بگیرم سرازیر شد. بابا لبخند زد و گفت:
- ااا . نداشتیم .
مامان قرآن به دست آمد و با دیدنم اشکی را که این چند روزه با بهانه بی بهانه ریخته بود دوباره سرازیر کرد.با دیدن اشکهایش انگار کسی به دلم چنگ انداخت.خودم را در آغوش مامان انداختم و با تمام وجودم او را بوییدم و بوسیدم.بابا طاقت نیاورد از اتاق بیرون رفت حتما نمی خواست اشکش را ببینم . دلم خیلی برای هردوشان می سوخت احساس کردم خیلی بی رحمم چون در عوض 19 سال زحمتی که برام کشیده بودند بی رحمانه قصد ترکشان را داشتم .مامان انگار با دیدن چشمام افکارم را می خواند چون کنار گوشم گفت :
- بالاخره که چی ؟ باید یه روزی بری . نگران ما نباش چند روز که بگذره عادت می کنیم اما اینو بدون که یادت همیشه باماست .
دوباره بوسیدمش از وجود ظریفش بوی مهربانی می تراوید !صدای بابا ما را مجبور به جدایی کرد.
- دختر داره دیر میشه.
مامان دستش را به پشتم گذاشت و به طرف بیرون راهنمایی ام کرد و در این بین توصیه های تمام نشدنی را تند و مسلسل وار برای بار چندم تکرار کرد.قرآن را روی سینی که یک کاسه آب هم داخلش بود گذاشت و جلوتر از من ایستاد و بابا را صدا زد بابا از زیر قرآن گذشت . نوبت به من که رسید دوباره چشمه ی اشکم جوشید! خیلی سریع و برای آخرین بار گونه ی مامان را بوسیدم و از زیر قرآن گذشتم و بعد قرآن را بوسیدم و پشت سر بابا از حیاط بیرون رفتم.
مدتی در کنار خیابان خلوت صبر کردیم تا بالاخره یک راننده ی تاکسی سحرخیز به دادمان رسید و مارا به ترمینال رساند . درست همان موقع که از خانه خارج شده بودیم تا به ترمینال رسیدیم بی صدا گریه کرد بودم و بابا صبورانه تحملم کرده و چیزی نگفته بود!
اتوبوس تا نصفه پر شده بود که ما رسیدیم .به هر زحمتی بود سعی کردم تا جلوی اشکهایم را بگیرم می دانستم که بابا دوست ندارد جلب توجه کنیم .وقتی که در صندلی هایمان نشستیم چشم هایم را با بی حالی بستم تا کمی آرام بگیرم چیزی نگذشت که ظرفیت اتوبوس تکمیل شد و حرکت کرد.
به خاطر بی خوابی شب گذشته همان طور که چشم بر هم گذاشته بودم نفهمیدم کی خوابم برد .
چشم که باز کردم با دیدن خورشید در وسط آسمان تعجب کردم !روی صندلی ام جا به جا شدم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم اوه...چهار ساعت کامل خوابیده بودم.
بابا با محبت به رویم لبخند زد و گفت :
- ظهرت بخیر . حالا یه کمی می خوابیدی!
به روی مهربانش لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- چقدر خوابیدم؟باور کنید اصلا هیچی نفهمیدم!
خم شد در حالی که لیوان و فلاسک را از کنار ساک بر می داشت گفت :
- حتما دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودی !خوب شد که کمی استراحت کردی.
نصف لیوان چای ریخت و به دستم دادچایی را گرفتم و تشکر کردم و با لذت بو کشیدم.
- چایی بوی مامانو می ده!
و بعد با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم:
- الان مامان تنهاست یعنی داره چی کار می کنه ؟
بابا برای دلگرمی ام گفت:
- نگران نباش خاله تنهاش نمی گذاره ! بهش گفتم امشب همون جا بمونه فردا شب هم من بر می گردم.
یهو ته دلم خالی شد اگه بابا بر می گشت تنها می موندم !
نفهمیدم که کی چایی ام را تمام کردم !غرق در افکارم به بیرون و بیابان برهوت زل زده بودم که بابا لیوان خالی را از دستم گرفت ساندویچی آماده را به دستم داد آخ که چقدر گرسنه بودم و بهم مزه داد.از بابا تشکر کردم و تا رسیدن به تهران دستش را میان دستم گرفتم می خواستم در این مدت باقی مانده با تمام وجودم حسش کنم و بقیه را هم ذخیره کنم تا در نبودنش او را در کنارم داشته باشم.
ساعتی از ظهر گذشته بود که وارد تهران بزرگ شدیم . دیدن آن شلوغی غیر منتظره دوباره باعث دلهره و اضطرابم شد!
قبلا هم چند بار به همراه خانواده ام به تهران آمده بودم ولی تا حالا آن را این همه شلوغ و درهم ندیده بودم . بی اختیار دست بابا را محکم تر فشردم بابا هم متقابلا فشار دیگری به دستم وارد کرد و آرام و مطمئن گفت:
- نترس بابا تو اصلا با این جاها کاری نداری مسیر رفت و آمد تو دانشگاهه ! مسلما هم نزدیک به دانشگاهه !در ضمن تو دختر خیلی شجاعی هستی و به هیچ وجه نباید نگران باشی.
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتوانستم حرفی بزنم حتی آب دهانم را هم به زحمت قورت دادم!
وارد ترمینال که شدیم بابا گفت:
- همه جا رو خوب نگاه کن البته چند دفعه ی اول خودم می برمت و می آرمت اما حواست رو از
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#8
Posted: 29 Dec 2012 18:11
همین حالا جمع کن که مسیر رفت و برگشت رو خوب یاد بگیری.
بابا راست می گفت! با اینکه محکم بهش چسبیده بودم ولی اطراف را به دقت می پاییدم.خیلی زود سوار یکی از تاکسی های آماده ی ترمینال شدبم بابا آدرس دانشگاه را به راننده گفت و از او خواست ما را به هتلی مناسب در آن حوالی ببرد. کم کم ماشین وارد شهر و مسیری که ما می خواستیم شد دیگه از اون ازدحام وحشتناک خبری نبود و این باعث شد که دلم کمی آروم بگیره! هر چند که خلوتی شهر کوچکمان را نداشت ولی دیدن رفت و آمد عادی مردم و مغازه های جوواجور به نظرم طبیعی می رسید.
خودم را دلداری میدادم آنجا را با شلوغترین خیابان شهرمان مقایسه می کردم و مداوم به خودم می قبولاندم که هیچ فرقی نمی کند فقط کی شلوغتره که اون هم کم کم برایم عادی میشه اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تفاوت از زمین تا آسمان بود و نمشد هیچ جوره منکرش شد!
راننده جلوی هتل کوچکی توقف کرد بابا بعد از دادن کرایه تشکر کردو ما پیاده شدیم.
وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم .
هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد!
چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود
وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم .
هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد!
چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود هر چه مسیر ها را بیشتر ببینم و با خیابان ها آشنا شوم برایم بهتر است .
وارد لابی شدیم و چای عصرانه را همان جا خوردیم و بعد تاکسی گرفتیم و مسیر به ظاهر کوتاه دانشگاه را پشت سر گذاشتیم.
به نظرم خیابن های تهران در شب قشنگ تر بود دیدن چراغ های رنگ و وارنگ ساختمان های بلند سر به فلک کشیده و انواع و اقسام چهره ها و تیپ ها خودش عالمی داشت.
آنقدر محو تماشا بودم که نفهمیدم کی رسیدیم !جلو دانشگاه پیاده شدیم بزرگی و ابهت دانشگاه از همان بیرون هم تماشایی بود . احساس خوشحال توام با غرور از خود بی خودم کرده بود!زمانی حتی فکرش هم برام غیر قابل باور بود که بتوانم در چنین دانشگاه معتبری مشغول تحصیل شوم .چند دقیقه ای همراه با بابا در سکوت بهش خیره شدم تا اینکه بابا گفت:
- خیلی خوب لیلا خانم این گوی و این میدان . رسیدن به این جا کار سختی بوده اما بقیه اش سخت تره ! ببینم چه می کنی بابا .
با عشق نگاهش کردم و گفتم :
- همه اش را مدیون شما و مامانم بعد از خدا همه جا پشتم به شما گرم بوده !
آن شب ساعتها در خیابانهای اطراف هتل پیاده روی کردیم . هر لحظه که می گذشت من بیشتر به آنجا تعلق خاطر پیدا می کردم !تهران همان شهر قشنگ و شلوغ رویاهایم بود که بالاخره به آن راه پیدا کرده بودم .
با سلیقه خودم یک روسری قشنگ برای مامان خریدم تا بابا دست خالی بر نگردد . شام را بیرون خوردیم و خسته از آن همه راهپیمایی آخر شب به هتل برگشتیم .
صبح ساعت 8 نشده حاظر و آماده پایین بودیم . با تاکید بابا دوباره مدارکم را چک کردم تا مشکلی برای ارائه آنها به دانشگاه نداشته باشیم . صبحانه را خوردیم و این بار مطمئن تر از قبل از هتل بیرون زدیم.
خوشبختانه به موقع رسیدیم . چه دانشگاهی بود! چه عظمتی چه شکوهی چه جلالی !
بابا این بهترین تیپش که کت و شلوار خوش دوختی بود و هیکل تنومندش را قشنگ تر نشان میداد در کنارم گام بر میداشت و من از اینکه در کنار او قدم بر می داشتم پر از احساس غرور بودم .خوب می دانستم که او هم از ورود من به انجا خوشحال و راضی است واین بهترین هدیه اسمانی بود.
انجا برایم به منزله یک محیط مقدس بود که مسیر و هدفم را در اینده مشخص می کرد.
دیدن جهره ها و تیپ های جورواجور بیشتر بر حیرتم می افزود متعجب بودم که اینجا نمایشگاه مد لباس است یا دانشگاه .بعضی از انها در نظرم خیلی ناجور بود اما بعضی ها به نظرم قشنگ و راحت می امد.
البته دیدن دختر و پسرهایی که به راحتی در کنار هم قدم می زدند به همان اندازه عجیب وخیال انگیز به نظر می رسید اما می دانستم که همه انها واقعیته!
در کنار بابا که یک فرهنگیه و وارد به امور اداری بود در روز ثبت نام هیچ مشکلی پیش نیامد و همه چیز مرتب و به روال عادی پیش رفت .بعد از اتمام کار که حدودا دو ساعت طول کشید با معرفی نامه ای که از دانشگاه گرفتیم و همچنین چند ادرس نزدیک به محل دانشگاه به قصد پیدا کردن خوابگاه از دانشگاه بیرون امدیم .
در عوض ثبت نام راحت و بی درد سر متاسفانه در پیداکردن خوابگاه به مشکل بر خوردیم !
اولی دومی سومی همه جا پر شده بود ! هر جا می رفتیم می گفتند که خیلی دیر اقدام کرده اید .
مدیر چهارمین خوابگاه ما را به چند خوابگاه دیگر که مسیر دورتری نسبت به دانشگاه داشت راهنمایی کرد به همان هم راضی بودیم هر چی بود بهتر از بی جایی بود !ولی آنها هم پر و تکمیل شده بودند .
ساعتی از ظهر گذشته بود که خسته و نا امید به هتل برگشتیم و بعد از این که ناهار خوردیم به اتاقمان رفتیم . طبق برنامه قرار بود تا ظهر کارهای ثبت نام و خوابگاه صورت بگیرد تا بابا بتواند دو روز بعد دوباره به همراه مامان و وسایل مورد نیازم برگردند ولی حالا به مشکل بر خورد کرده بودیم.چون هنوز جای من مشخص نشده بود برای همین با مامان تماس گرفتیم و خبر دادیم که بابا امشب بر نمی گردد.
با راهنمایی مدیر خوابگاه قرار بود که بعدازظهر امروز به خیابانی نزدیک دانشگاه که ادرس گرفته بودیم برویم و از دفاتر املاک ان خیابان کمک بگیریم .
این طور که مدیر خوابگاه می گفت چون انجا حوالی دانشگاه بود می توتنستیم خانه ای دانشجویی پیدا کنیم یعنی خانه ای که چند دانشجو با هم بگیرند تا هم از لحاظ امنیتی و هم مادی برایشان راحت تر باشد .
ظاهرا هم چاره ای جز این نبود و با باید این راه حل را هم امتحان می کردیم .
بابا خوابید ولی من برای لحظه ای هم چشمم گرم نشد هزینه بالای اجاره خانه هم داشت به دیگر هزینه ها اضافه می شد و این یعنی فشار روی بابا که تصورش هم جگرم را می سوزاند از طرفی هم فکر کرایه چند شب دیگر هتل باعث می شد که به اعصابم بیشتر فشار وارد بشه خستگی و درماندگی به اضافه ناامیدی شادی صبحم را کم رنگ کرده بود و می دانستم تا مستقر نشم اوضاع همین طور خواهد ماند.
قبل از این که بابا را بیدار کنم خودش بیدار شد مطمئنا او نگرانتر از من بود و ابته تودار تر . بابا دوش گرفت ولی من حوصله نداشتم.
وقتی به خیابان مورد نظر رسیدیم به ترتیب سراغ اولین دفتر املاک دومی و .... رفتیم همه شون بعد از شنیدن گفته های بابا اول دفترشون رو زیرو رو می کردند و بعد می پرسیدند وسیله هست خدمتتون بابا که می گفت نه دل من ریش ریش می شد . ای خدا جون چی می شد که ماهم یک ماشین داشتیم !؟ولی بعد خیلی سریع زبونم را گاز می گرفتم اخه به خدا قول داده بودم .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#9
Posted: 29 Dec 2012 18:13
به قدری راه رفته بودم که پاهام زق زق می کرد تازه کفش راحتی به پا داشتم ! طفلک بابا کوچک ترین اخمی هم نمی کرد و این را نگفته می دانستم که برای راحتی من شکایتی نمی کرد .تازه هر بار هم این او بود که می گفت :
- پیدا می شه نگران نباش مطمئنم که یک جای خوب در انتظارته .
وارد دفتر مشاور املاک دیگری شدیم .از پشت شیشه که داخل را دیدیم لااقل از این جهت خوشحال شدم که شلوغ نیست چند ردیف صندلی خالی انجا گذاشته بودند که حداقل می توانستی دقایقی استراحت کنیم .
وارد که شدیم مدیر آنجا که رو به رد و پشت میز بزرگی نشسته و روزنامه می خواند برایمان نیم خیز شد و خوش آمد گفت ولی پسر جوانی که پشت میز دیگر و مشغول کار با کامپیوتر بود حتی نیم نگاهی هم به ما نینداخت این طور که به نظر می رسید غرق در کارش بود.
با تعارف مدیر روی صندلی ها نشستیم . بابا طوطی وار حرفهایی را که در دیگر جاها گفته بود تکرار کرد :
- موردی مناسب برای دخترم که این جا دانشجوئه می خوام یک جای مطمئن که همراه چند خانم دیگه باشه. چنین موردی را سراغ دارید یا نه؟
این آقا هم مثل دیگران دفترش را زیرو رو کرد و گفت:
- این طور مورد زیاد داریم که البته باید دید مورد پسند شما قرار می گیره یا نه چونکه بعضی ها وسواسی هستند!
بابا گفت:
برای من مهم امنیتشه وگرنه نمی خواهیم که بخریم.
آقاهه با دست روی یک مورد توقف کرد و گفت:
- با توجه به شخصیت شما فقط یکی از این موارد به نظرم از بقیه بهتره اما تنها ایرادش اینه که کمی از دانشگاه دوره.
بابا گفت:
- اگه مسیرش اتوبوس رو باشه اشکالی نداره.
در همین موقع صدای چند بوق پی در پی توجه آقاهه و اون مرد جوان را که غرق در کامپیوتر بود به بیرون جلب کرد. مرد جوان دستی بلند کرد و بعد شتاب زده مشغول مرتب کردن کارهایش برای رفتن شد.
این بار هم آقاهه همان سوال تکراری و زشت را از بابا پرسید:
- وسیله هست خدمتتون؟
- نه خیر .
مرد جوان کتی را که به پشت صندلی اش آویزان کرده بود برداشت و با عجله گفت:
- کاری نداری بابا ؟ ایلیا اومده دنبالم جایی کار داریم.
آقاهه در حالی که داشت تند و تند چیزی می نوشت مرد جوان را صدا کرد و گفت:
- صبر کن محمود نیست فرستادمش پی کاری این آقا و خانم را ببر به آدرس خیابان شکوفه و اون آپارتمان دانشجویی رو نشون شون بده.
چشمای مرد جوان گرد شد و با لحنی مخالف جواب داد :
بابا جون دیرم میشه تازه ماشین هم تو تعمیرگاهه . در ضمن ایلیا منتظرمه محمود هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه .
و دوباره خواست برود که با صدای باباش ایستاد:
- ممکنه محمود دیر بیاد . مگه چقدر از وقتتون رو می گیره ؟ ایلیا هم که ماشین داره نیم ساعت بیشتر نمیشه!
پسر کلافه و عصبی دستی به پشت سرش کشید و بعد از چند لحظه مکث ناچار برگه ی یادداشت را از پدرش گرفت رو به بابا گفت:
- بفرمایید.
بابا که نمی خواست ما وبال گردن مرد جوان شویم گفت :
- نه شما بفرمایید. ما صبر می کنیم .
باباهه به جای پسرش گفت:
- نه آقا بفرمایید.نیم ساعت کارشون عقب و جلو بشه اتفاقی نمی افته . مهم اینه که کار شما راه بیفته.
از اون بنگاهی های زبون باز بود که نمی خواست هیچ جوره ما را از دست بدهد پسره از روی ناچاری رو کرد به بابا و گفت:
- اشکالی ندارد آقا بفرمایید.
باباهه از پشت میزش بلند شد و تاجلوی در ما را بدرقه کرد و گفت:
اگر مورد پسند قرار گرفت تشریف بیارد تا بقیه کارها را روبه راه کنم . بابا تشکر کرد و باهاش دست داد . مرد جوان در را برای ما نگه داشت و خودش پشت سر ما بیرون آمد و بعد از بابا معذرت خواست و جلوتر از ما حرکت کرد. وقتی جلوی یک ماشین خیلیل خیلی شیک ایستاد خشکم زد. ماشی اینقدر خوشگل و مامانی بود که حتی از سوار شدن در آن هم می ترسیدم .
در تمام عمرم حتی در تلویزیون هم ماشین به این شیکی ندیده بودم!اصلا نمی دانستم اسمش چیه !مرد جوان سرش از شیشه جلو ماشین تو برد و چند کلمه با راننده که ظاهرا همان ایلیا بود صحبت کرد و سپس به بابا تعارف کرد تا بنشینیم .
کنجکاو بودم که ببینم ایلیا کیه!تا حالا همچین اسمی نشنیده بودم درست مثل ماشینش تک بود اصلا این اسم دختر بود یا پسر؟
مرد جوان به بابا برای نشستن در جلو تعارف کرد که بابا قبول نکرد و در عقب را باز کرد اول من نشستم و بعد هم خودش در کنارم قرار گرفت.
من آهسته سلام کردم ولی بابا سلام علیک بلندی کرد و بعد بابت این که مزاحم شده ایم معذرت خواهی کرد . جناب آقای ایلیا که نمی دانم اسمش بود یا فامیلش با خوشرویی از بابا خواست که دیگر از این حرفها نزند .
مرد جوان بنگاهی هم جلو نشست و جناب ایلیا راه افتاد. عجب ماشینی !نه از راه افتادنش چیزی فهمیدم نه از حرکتش!درست به سبکی پر حرکت می کرد داخلش به مرتب قشنگتر از بیرونش بود انگار همه چیز را در خواب می دیدم.نه بابا توی خواب چنین ماشینی پیدا نمیشد حالت دنده هاش سیستم صوتی ش درهاش صندلیهاش به کلی باهمه ی ماشین هایی که تا حالا دیده و نشسته بودم فرق داشت حتی با ماشین عمو مفیدی شوهرخاله ام که تا حالا فکر می کردم آخرین سیستمه.صدای آهنگ ملایمی که از داخل دستگاه بلند میشد و ما از باند های پشت می شنیدیم فضایی به وجود آورده بود که به محشر گفته بود زکی. عجب خوابی بود که تا حالا از دیدنش محروم مانده بودم.
بابا که گفت پیاده شو دخترم تازه فهمیدم که رسیدیم . چه فضایی داشت داخل ماشین کاش میشد پیاده نشیم . بعد از اون خستگی این سواری واقعا لذت بخش بود و البته کمی عذاب آور ولی خوب لذتش چند برابر بیشتر عذابش بود فقط حیف که این قدر زود رسیدیم.
مرد جوان بنگاهی که در بین صحبتها فهمیدم اسمش علیرضاست به همراه بابا و من به طرف آپارتمانی که جلوش ایستاده بودیم رفتیم.علیرضا جلوتر رفت و یکی از زنگها را فشرد بعداز چند لحظه صدای زنی پرسید :کیه؟علیرضا گفت که مستاجر دانشجو آوردم . صدا گفت:که بفرمایید در باز شد. داخل شدیم دو ردیف پله را طی کردیم خانمی از طبقه اول بیرون آمد.
اه حالم از هرچی خانم بود بهم خورد !خانمه حدودا چهل ساله به نظر می رسید ولی با آرایش غلیظی که کرده بود بیشتر نشون میداد تا کمتر . مثلا هم حجاب داشت یک بلوز و شلوار تنگ پوشیده بود که همه ی پستی و بلندی های بدنشوقشنگ تر به نمایش گذاشته بود.
شالی پر پر ی هم روی سر انداخته بود که نصفی از موهای های لایت شده اش از پشت و جلوی شال بیرون ریخته بود و آدمسی که می جوید و او را جلف تر نشان می داد.
علیرضا بعد از نگاهی به چهره کلافه بابا با کمی تردید گفت:
- اومدیم خونه رو ببینیم .این جا اتاق ها تک نفره است یا چندنفره؟
خانمه چنان قری به کمرش داد که من خجالت کشیدم و بعد جلوتر از ما به سمت پله ها رفت و گفت:
- ما اینجا هم طبقه ی مجزا داریم هم اتاق جدا و هم اتاقها و طبقه های چند نفره. بفرمایید.
ولی بابا همان جا ایستاد دست علیرضا را فشرد و گفت:
- ممنون منصرف شدیم راستش با دیدن محله اش که خیلی خلوته خوشم نیومد .پس بالا نمی یایم و مزاحم نمیشیم.
خانمه متعجب و دستپاچه گفت:
- نه اینجا محله ی آبرومند و پر رفت و آمدیه!در ضمن من خودم در همین طبقه زندگی می کنم و مسئول اینجام .همه ی مستاجرهای من خانم اند خودم رفت و آمدشون رو زیر نظر دارم .
با خودم گفتم آره جون خودت. تو مواظب خودت باش مسئولیت دخترهای مردم پیشکش!
بابا دست منو گرفت و به حالت فرار بیرون زد و گفت:
- نه خیر متشکرم متشکرم!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#10
Posted: 29 Dec 2012 18:14
فصل سوم
چند لحظه بعد علیرضا هم پشت سر ما بیرون آمد و در را بست و رو کرد به بابا گفت:
- متاسفم آقا به نظر من هم اینجا اصلا مناسب شما نبود در تعجبم بابا چرا آدرس اینجا را به شما داده !؟البته حتما خود بابا اینجا را ندیده و تلفنی آدرس گرفته به هر حال من از طرف پدرم هم معذرت می خوام .
همان طور که حرف می زدیم به طرف ماشین جناب ایلیا که حالا از تو ماشینش بیرون آمده بود و کنار در ایستاده بود رفتیم بابا به علیرضا گفت:
- خواهش میکنم خودتون رو ناراحت نکنین حتما همین طوره که میگید . راستی شما فکر می کنید بتونیم جای مناسبی پیدا کنیم؟من خیلی روی امنیت دخترم حساسم!می خوام وقتی نیستم خیالم از بابتش راحت باشه.
- بله حتما پیدا میشه بفرمایید بریم دفتر تا خودم سفارشتونو به بابا بکنم.
با خودم گفتم : خیر سرت !تازه بابات این مورد را با توجه به شخصیت بابا نشونمون داد.دیگه ببین بقیه گزینه هاش چطوری اند؟
به کنار ایلیا رسیده بودیم و اوناخواسته صحبتهای ما را شنیده بود بابا دستش را برای دست دادن به طرف علیرضا دراز کرد و جواب داد :
- نه دیگه بیشتر از این نمی خوام مزاحم شما و دوستانتون بشم ما خودمون بر می گردیم.
علیرضا داشت با بابا دست میداد و تعارف می کرد که نه شما را می رسانیم و بابا امتناع می کرد .که ایلیا به بابا گفت:
- ببخشید آقا که من فوضولی می کنم چرا شما خوابگاه نمی گیرین تا خیالتون راحت تر باشه ؟
اوهوکی!فکر می کرد چونکه پولدار تره عقلش هم بیشتر از ما کار می کنه بابا در جوابش گفت:
- از صبح مشغول دویدن دنبال خوابگاهیم !دختر من از ورودی های امسال و این اولین ترمشه ولی متاسفانه چون ما ناوارد بودیم ظاهرا دیر اقدام کرده ایم.وهمه جا پر شده !؟
شخصیت آرام و متین بابا خصوصا طرز صحبت کردنش همیشه طرف مقابل را تحت تاثیر قرار می داد . ایلیا گفت:
- من یک خوابگاه دولتی و مطمئن میشناسم که مسئولش با من آشناست البته راحش نسبت به بقیه خوابگاه ها کمی دورتره ولی همین طور که گفتم کاملا مطمئنه !اگه موافقید بریم اونجا رو ببینید؟
بابا با حالتی بین خوشحالی و تردید نگاهی به هر سه ما انداخت و بعد سر تکان داد و گفت:
- از این بهتر نمیشه اما راستش دلم نمی خواد مزاحمتون بشم.
ایلیا با احترام در عقب ماشین باز کرد وگفت :
- تعارف نکنید و مطمئن باشید که کار ما به مهمی کار شما نیست و میشه به بعد موکولش کرد .
بابا برای تشکر دستش را روی شانه او گذاشت و سوار شد .
علیرضا باز هم عقب نشست و ایلیا راه افتاد در بین راه علیرضا گفت:
البته که خوابگاه اونهم دولتی مطمئن تره!
و بابا حرف اورا تایید کرد. بقیه راه که تقریبا نیم ساعت طول کشید این علیرضا و ایلیا بودند که آهسته باهم صحبت می کردند .بابا ساکت به بیرون نگاه می کرد و من از این خوشحال بودم که دوباره فرصتی دست داد تا سوار این ماشین رویایی شوم وحالا بعد از فراغت از سیاحت همه جای ماشین نگاه دقیق تری البته زیر چشمی به صاحب ماشین انداختم و با خودم فکر کردم که احتمالا باید ایلیا اسمش باشه نه فامیلش چون از صحبت های بین دو تا دوست مشخص بود که با هم صمیمی اند و مسلما به نام فامیل همدیگر را صدا نمی زدنند!حالا ایلیا چه معنی میده؟خدا داند.
ایلیا همه حواسش به رانندگی و صحبت با دوستش بود برای همین بهتر می توانستم دیدش بزنم . الحق تنها خصوصیاتش که به چشم می اومدند یکی پولداریش و یکی قد بلند و هیکل کاملش بود وگرنه اصلا قشنگ نبود. نه چشم و ابرویی درشت و نه دماغ قشنگی داشت ولی لب و دهن و کونه هایش ای بد نبود .اما خدایی نسبت به جوون های پولداری که پشت این ماشین ها میشینند و تیپ و ریختشون و همچنین رانندگی شون خرکیه!زمین تا آسمون فرق داشت.
پیراهن و شلواری تنش بود که در عین سادگی داد می زد چقدر گرون قیمته!
یک جفت چین یا به عبارتی اخم دائمی روی پیشانی داشت که فقط وقتی لبخند می زد از بین می رفت اما همان ابهت عجیبی به او بخشیده بود ظاهرا زیر سی سال به نظر می رسید ولی در کل خدایی اگه می خواستی حساب کنی به قول بی بی جون مقبولی بود ولی نه از نظر من که کلا از جنس پولدار خوشم نمی اومد . با این همه خدا خیرش بده چون باعث شد من برای اولین و آخرین بار سوار همچین ماشینی بشم و در ضمن اگر خدا بخواد داشت خوابگاه هم برام پیدا می کرد . حالا رفت تا کی دیگه توی این شهر درندشت ببینمش!
علیرضا هم تقریبا هم سن ایلیا بود . وقتی توی اون آپارتمان کذایی یک لحظه نگاهش کردم به نظرم چشماش مشکی مشکی نیومد انگار یه ذره روشن تر بود . وقتی هم که کنار ایلیا ایستاده بود قد و هیکلش با اون برابری می کرد پشت موهاش هم کمی بلند بود ولی توی ذوق نمی زد!
بالاخره به مقصد رسیدیم و این بار چهارتایی پیاده شدیم .ایلیا نترل کوچکی که در دست داشت به طرف ماشین گرفت و آن را قفل کرد . چه باحال بود ! کبف کردم.
اینجا زمین تا آسمون با اون آچارتمان فرق داشت . در سالن ورودی میز بزرگی مثل میز های پرستاری بیمارستان قرار داشت که خانمی میانسال با پوششی مناسب پشت آن نشسته بود و در دفتر مقابلش چیزی می نوشت که با دیدن ما بلند شد . بعد از سلام و احوال پرسی ایلیا از او خواست که در صورت بودن خانم مدیری اورا صدا بزند. خانمه چشمی گفت و بعد چند ضربه به در باز نزدیک ترین اتاق زد و به کسی که در اتق بود حضور ما را اعلام کرد.
چند لحظه بعد خانمی از اتاق بیرون آمد که سنش حدودا چهل یا چهل و پنج ساله می خورد و پوششی مناسب داشت به محض دیدن ایلیا چهره اش به لبخند باز شد و گفت :
- به به آقای مهاجر ! چشممون روشن !شما کجا این جا کجا!؟
ایلیا لبخندی زد که چین های پیشانی اش چند لحظه از هم باز شد و بعد با خانم مدیری سلام احوال پرسی گرمی کرد و گفت:
- براتون یه زحمت دارم می خوام در صورت امکان از این خانم در این جا ثبت نام کنید.
و بعد به من اشاره کرد که با تکان سر سلام کردم .خانم مدیری لبخند گرم و مهمان پسندانه به من زد و بعد از جواب دادن سلام من گفت:
- امکان هم نداشته باشه امکان پذیرش میکنیم این همه ما به شما زحمت داده ایم که اگر یکبار هم شده بتونیم به نوعی جبران کنیم غنیمته!حقیقتا ظرفیت تکمیل ولی محض خاطر شما ایشون رو قاطی سهمیه ی خودم می کنم.
دوباره به من لبخند زد و از ایلیا پرسید :
- نسبتی باهاتون دارند؟
ایلیا با تبسمی دوستانه به بابا نگاه کرد و بعد به خانم مدیری گفت :
خیر فقط دوست هستیم البته دوستان قدیمی!
بابا با دلگرمی جلو آمد و به خانم مدیری گفت :
آقا لطف دارند بنده اعتمادی هستم.
بعد دست روی شانه من گذاشت و گفت:
این هم دخترم لیلا اعتمادی که دانشجوی ورودی امساله در ضمن ازتون ممنونم که دخترم رو توی خوابگاهتون پذیرفتید.
خانم مدیری به طرفم دست دراز کرد با او دست دادم و ازش تشکر کردم و بالاخرا هم با لطف و راهنمایی آقای ایلیا در آنجا ثبت نام شوم. از خانم مدیری خداحافظی کردیم و قرار شد که فردا صبح ساعت 10 با بابا آنجا باشیم.
از ساختمان که بیرون آمدیم صدای آهنگی زیبا به گوشم رسید !ایلیا فورا دست به جیب برد و چیزی از جیبش درآورد و نگاهی به آن کرد بعد دکمه ای را زد و کنار گوشش گرفت و گفت: الو.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .