ارسالها: 1484
#1
Posted: 9 Jan 2013 02:53
فصل اول
خیلی وقت بود که در به در دنبال یه کار مناسب می گشتیم... من و دختر خالم مارال که یکی از بهترین دوستام بود... کاری که با رشته ی تحصیلیمون جور دربیاد،ولی کو کار؟؟اگه دیدینش سلام منم بهش برسونین...بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن،قرار شد که فربد با یکی از دوستاش که شرکت مهندسی داشت درباره ی من و مارال صحبت کنه...منتظر تماسش بودم... با صدای تلفن از جام پریدم...با دو خودمو به تلفن رسوندم...
من:بله؟
صدای فربد رو شنیدم که داشت تند تند واسه خودش حرف می زد...
فربد:هی ولوله...کارتون جور شدهم تو،هم مارال...با شاهین حرف زدم... قبول کرد که استخدامتون کنه...به مارالم خبر بده...شب میام خونتون مفصل برات توضیح میدم...الان سرم خیلی شلوغه...فعلا...
بدون این که اجازه ی حرف زدن بهم بده،قطع کرد...
خیلی خوشحال شدم...بالاخره این فربد یه کار مثبت تو کل زندگیش انجام داد...
بلند داد زدم:مامان......کارمون درست شد...
صدای مامانو از اتاق شنیدم:فربد بود؟
من:اره...خود بی خاصیتش بود...
یادم افتاد که بدون خداحافظی قطع کرده...پسره ی بی ادب...من که اصلا به این عتیقه نرفتم...برای چی میگن حلال زاده به داییش میره؟
می دونستم سرش با یکی از دوستای مونثش گرمه و به خاطر همین زود قطع کرد...می دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گیر میدمو دست از سر کچلش برنمیدارم...
گوشیو برداشتمو رفتم تو اتاقم...به خونه ی خاله فریماه زنگ زدم...یه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد...
مارال:بنال ببینم چی میگی...
من:سلام خانوم...چته؟چرا پاچه میگیری؟
مارال:علیک...از صبح تا حالا منتظر زنگ این فربدم...
من:به من زنگ زد...
مارال:آره؟؟...خب جون بکن زودتر بگو دیگه...حالا چی شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه...قراره شب بیاد خونمون...طبق معمول سرش شلوغ بود...تو هم پاشو بیا اینجا...می خوام به رها زنگ بزنم تا بریم یه دوری بزنیم...
مارال با خنده گفت:اون که همیشه سرش شلوغه...باشه،میام...من پشت خطی دارم...بای...
من:زبان فارسی را پاس بدار...بدرود عزیزم...بدرود...
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم...من و رها ومارال از همون 7-8سالگی یه اکیپ سه نفره بودیم...
جلوی اینه وایسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم...یعنی من ازپس کار برمیام؟؟...چرا که نه...خیر سرت24سالته...خجالت بکش دختر...امثال تو واسه خودشون یه پا مدیرن...خدارو شکر به سرتم زده و داری با خودت حرف میزنی...پاشو برو امادشو...پاشو که الان رها و مارال میان...
بعد از چند دقیقه اماده شدم...از تیپ خودم خوشم اومد...مانتوی طوسی که تا بالای زانوم بود...شلوارجین خاکستری...شال سفید...زیاد اهل ارایش نبودم،برای همین فقط رژ زدم...
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم...
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال میریم بیرون یه دوری بزنیم...خداحافظ...
مامان:باشه...مواظب خودت باش...
در همین حین صدای اف اف اومد...رها و مارال بودن...سریع جواب دادمو گفتم:بالا نمیاین؟
رها:نه...
من:ماشین اوردین؟
رها:اره...من اوردم...زود باش بیا پایین...
من:اومدم...
کفشامو پوشیدم و خیلی سریع از پله ها پایین رفتم...درو باز کردم...دیدم رها یه پاشو به در ماشین تکیه داده و داره دست به سینه نگام میکنه...مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشینو داشت نگام می کرد...
من:خوشگل ندیدین؟...زیاد که منتظر نموندین؟...درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وایساده...نه...چطورمگه؟
من:اخه ژسته هردوتون مثه این علافا و بی حوصله هاست...انگار زیادی منتظر موندین و علف زیر پاهای مبارکتون سبز شده...
مارال:برو بابا...
من:الان معنیه این بروبابا چی بود؟
قبل ازاین که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشین...ادامه ی بحث برای تو ماشین...
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش...منم عقب نشستم...بعد از این که حرکت کردیم،رها گفت:خب بچه ها کجا بریم؟خرید که ندارین؟گرسنتون که نیست؟
من و مارال نگاهی بهم انداختیم و هردو گفتیم نه...
من:بریم پارک ساعی...موافقین؟
مارال:من که موافقم...تو چی رها؟
رها:منم همینطور...
از تو آینه به چهره ی رها خیره شدم...خیلی دوسش داشتم...رها دختر لاغری بود که قد متوسطی داشت...پوست جوگندمی و صاف...موهای مشکیه کوتاه...چشماش خیلی ناز بود... با اون چشمای سبزش دله آرینو برده بود...
اسم نامزد رها آرین بود...پسر یکی از دوستان باباش که از چندسال پیش به هم علاقه مند شدن...حدود دو ماهی میشد که به هم محرم شده بودن...بین ما 3تا فقط رها نامزد داشت...
مارال هم که کپیه فربد بود...همون چشم و ابروی مشکی...همون موهای مشکی...فقط قد و هیکل و فرم لبشون با هم تفاوت داشت...
مارال با سرکار گذاشتن و دوستی با پسرا خوش بود...منم که اعتقادی به این مسخره بازیها نداشتم و از هفت دولت ازاد بودم...
رها:باران حواست کجاست؟پیادشو...
از ماشین پیاده شدیم...از پله ها پایین اومدیمو به سمت یکی از نیمکت ها حرکت کردیم...من وسط نشستمو رها و مارالم کنارم...
رها:کارتون درست شد دیگه؟
منتظر بودم مارال جواب بده ولی صدایی ازش درنیومد...برگشتم سمتش و دیدم به یه جایی داره خیره نگاه میکنه و اصلا تو باغ نیست...
رد نگاشو دنبال کردمو به دوتا پسر خوش تیپ و جذاب رسیدم که یه سگ بزرگ وقهوه ای رنگ کنارشون بود...چهرشونو نمی شد درست دید ولی تیپ و هیکلشون حرف نداشت...یکیشون سویی شرت مشکی با یه شلوار خاکستری پوشیده بود...اون یکی هم سر تا پا قهوه ای پوشیده بود...یک پلیور و شلوار جین قهوه ایه سوخته...اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن با سگه بازی می کردن و با هم حرف می زدن...سقلمه ای به مارال زدم که باعث شد از هپروت بیرون بیاد...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#2
Posted: 9 Jan 2013 12:08
داشتم از پله ها پایین می رفتم که یهو احساس کردم رو زمین و هوا معلقم و تا چند ثانیه دیگه است که کمرم به دونیم تقسیم شه...جیغ خفیفی کشیدم و خودمو برای یه درد شدید آماده کردم،ولی به جای این که دردی احساس کنم،گرمای فوق العاده و بوی خیلی خوبی روحس کردم...چشمام بسته بود...بازشون کردمو با دوتا تیله ی عسلی رنگ که چند سانت بیشتر ازم فاصله نداشتن و با نگرانی و تعجب نگام می کردن،روبه رو شدم...یکمی خیره نگاش کردمو بعدش تازه به خودم اومدم....سریع خودمو از بغلش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم...تازه متوجه دوستش شدم که کنارش ایستاده بود....جای مارال خالی....وااااای...اینا که همون دوتان....
پسر:شما حالتون خوبه خانم؟
می خواستم مثل همیشه راهمو کج کنم برم که یادم افتاد اگه منو نمی گرفت معلوم نبود چه اتفاقی برام می افتاد...
من:بله...مرسی...خوبم...
چشمم به پوست موزی که روی زمین بود افتاد...پس دلیل لیز خوردنه من این بود...
پسره خم شد و سوئیچو که روی زمین افتاده بود برداشت و به سمت من گرفت...ازش گرفتمو گفتم:ممنون از اینکه...
مونده بودم چی بگم...میگفتم ممنون از این که بغلم کردی و نذاشتی زمین بخورم؟؟...
خودش منظورمو فهمید...سرشو تکون داد و گفت:خواهش می کنم...با اجازه.... بعد از اتمام حرفش،به سمت دوستش و سگه رفت و از پارک خارج شدند...
این سری با احتیاط بیشتر از پله ها پایین اومدم و به سمت جایی که بچه ها نشسته بودن حرکت کردم...به رها و مارال رسیدم...در حال خندیدن بودن...نمی دونستم چرا،ولی نمی خواستم از اتفاقات دقایق پیش با خبر بشن...
من:منو فرستادین دنبال پیدا کردن گوشی و خودتون دارین هرهر می خندین؟؟
رها:دیدم مارال افسردگی گرفته...می خواستم از این حالت دربیاد...گوشیمو بده...
من:بچه ها پاشین بریم خونه...
****
مارال:من میرم خونه...کلی کار دارم...بعدا بهم بگو فربد بهت چی گفت...
از رها و مارال خداحافظی کردم و زنگو زدم...در باز شد...سوار اسانسور شدم و طبقه ی پنجم پیاده شدم...کفشای فربد جلوی در بود...حدود یه هفته ای میشد که ندیده بودمش...برای همین خیلی دلم براش تنگ شده بود...رفتم تو...فربد روی یکی از مبلها لم داده و درحال شربت خوردن بود...رفتم جلو و محکم صورتشو بوسیدم...
من:سلام فربدی...چطوری؟سرت خلوت شد؟
فربد:سلام ولوله...تورو نبینم خوبم...سر من همیشه شلوغه...الانم که اینجام همه ی قرار مدارامو با کلی خالی بندی بهم زدم...برای همین باید جواب خیلی ها رو بدم...
من:بی احساس...
فربد:بیا بوست کنم عقده ای نشی...
من:لازم نکرده...توضیحتو بده و بعد شرتو کم کن...
فربد:شرمنده...می دونی که من چترباز خوبی هستم...امشب می خوام شام خونمون باشم...شاید شب موندم...اصلا تو چیکاره ای...
من:من تورو نشناسم،کی باید تو رو بشناسه...در این که چتر باز ماهری هستی که شکی نیست...درضمن تو که نامردی کردی و خونتو از ما جدا کردی...مگه تو نمی دونی من همه کاره ام؟؟...
مامان:باران...تو که از راه نرسیده شروع کردی...پاشو برو لباساتو عوض کن...
من:سلام مامانی...باشه...
هنوزم دلم از دست خونه گرفتن فربد پر بود...خدا می دونه چقدر بهش گفتم همینجا بمون و خونه مجردی نگیر...ولی کو گوش شنوا؟میگفت می خوام مستقل بشمو از این حرفا...تا یکی دو هفته سر همین قضیه باهاش قهر بودم...رفتم لباسامو عوض کردم...یه تیشرت صورتی با یه شلوارک بنفش که تا زیر زانوم بود پوشیدمو از اتاق خارج شدم...
فربدم لباساشوعوض کرده بود...لباس های زیادی خونه ی ما داشت،چون تا قبل از اینکه خونه مجردی بگیره،پیش ما زندگی می کرد...وقتی من و فربد 2ساله بودیم،پدربزرگ و مادر بزرگم تو یه تصادف فوت کردن...مامان و بابامم که عاشقه فربد بودن،قبول کردن بیارنش پیشه خودشون و بزرگش کنن...از همون بچگی رابطه ی صمیمانه ای بین منو فربد شکل گرفت...من که خیلی بهش وابسته بودم...البته با مارال هم صمیمی بود اما نه به اندازه ی من...فربد به مامان ابجی نمی گفت،می گفت مامان...به باباهم می گفت بابا...
فربد:بیا کنار من بشین ببینمت اتیش پاره...
رفتم کنارش نشستمو گفتم:فردا باید بریم؟
دستشو انداخت دور شونمو ومحکم به خودش فشرد و گفت: کجا؟؟
با حرص گفتم:خونه ی عمو شجاع...شرکته دوستت دیگه...
فربد:آها...اره...فردا برین که هم ببینتون و هم باهاتون صحبت کنه...
من:تو نمیای؟؟
فربد:نه...کلی کار رو سرم ریخته...
من:این دوستتو از کی میشناسی؟
فربد:از اول دبیرستان...یکی از صمیمی ترین دوستامه...
صدای باز شدن در اومد...سرمو بالا گرفتمو بابا رو دیدم که با کلید درو باز کرده بود و وارد شده بود...
فربد:سلام بابا...چطورین؟
بابا با لبخند گفت:سلام پسرم...چه عجب...دلمون خیلی برات تنگ شده بود...
بابا رو به من گفت:چرا درو باز نمی کنین؟
من:شاید مامان آیفونو بد گذاشته...
مامان با صدای بلندی گفت:بیاین شام بخورین...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#3
Posted: 9 Jan 2013 12:09
بابا:شما دو تا برین.منم میرم لباسامو عوض کنم...
من و فربد رفتیم تو اشپزخونه و با مامان سر میز نشستیم...بوی قورمه سبزی مستم کرده بود...
من:فربد...چرا من این دوستتو تا حالا ندیدم؟
فربد:چون ایران نبود...تازه از کانادا اومده...
من:اِ...پس اونور تحصیل کرده...
فربد:اره...کارش خیلی خوبه...یک سال نمیشه که برگشته و شرکتشو تاسیس کرده ولی کارش خیلی گرفته...
بابا با لبخند کنار مامان نشست و همه شروع به غذا خوردن کردیم...
****
من:فربد،فردا چه ساعتی بریم؟؟آدرسو بهم بده...
آدرسو بهم دادو گفت:ساعت11اونجا باشین...به مارالم بگو...
من:مرسی...شب همگی بخیر...
رفتم تو اتاقم...لباس خوابمو که یه تاپ وشلوارک بود پوشیدم... رو تخت دراز کشیدمو دوباره یاد پارک افتادم...حرصم از خودم دراومد...چرا انقدر دست و پاچلفتی بودم...اگه یه ذره با احتیاط راه می رفتم،اون اتفاق نمی افتاد...یه کوچولوهم واسه فردا استرس داشتم...به مارال زنگ زدم...بهش گفتم فردا باید ساعت11اونجا باشیم...بیا اینجا و از اینجا بریم...اونم قبول کرد و خداحافظی کردیم... چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
احساس کردم یه چیزی داره رو صورتم تکون می خوره و قلقلکم میاد...محکم زدم رو صورتم...خیلی دردم گرفت...خوب شد هرچی که بود رفت...ولی نه...چند لحظه بعد دوباره اومد...با خودم گفتم نکنه سوسک یا یه حشره باشه...خیلی سریع چشمامو باز کردم...با دیدن فربد که روی تختم نشسته و با نیشه باز نگام می کرد وپری در دستش بود از جام پریدم و خواستم بگیرم بزنمش که با خودش مسابقه دو گذاشت و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت...با خودم گفتم آخه دختر جون سوسک کجا بود...مثلا زمستونه ها...به ساعت نگاه کردم...9:30بود...لبخندی زدم...بعد از تعویض لباسام از اتاق بیرون زدم...میز صبحانه چیده شده بود و مامان و بابا خونه نبودن...رفته بودن سرکار...فربدم رو یکی از صندلی ها نشسته بود و داشت ریز ریز می خندید...
یکی از صندلی هارو عقب کشیدمو روش نشستم...
من:هر هر...مردم آزار...میزو که تو اماده نکردی؟
فربد:تقصیره خودته...خوابت سنگینه....هر چی صدات کردم بیدار نشدی...مجبور شدم که به این روش بیدارت کنم...شانس اوردی یه پارچ اب روت خالی نکردم...مامان قبل از این که بره اماده کرده...
تا اومدم جوابشو بدم،صدای اف اف بلند شد...مارال بود...درو باز کردم...سه تایی با هم صبحانه خوردیم...
فربد:برو حاضرشو باران...دیرتون میشه...
خیلی سریع حاضرشدم...از اتاقم بیرون اومدمو گفتم:بریم،من حاضرم...
فربد:نمونه کارا و نقشه هاتو برداشتی؟
من:یادم رفت...
دوباره رفتم تو اتاق و نمونه کارامو برداشتم...
از ساختمون خارج شدیم...
من:فربد...تو با ما نمیای؟
فربد:دیشبم بهت گفتم...نه...فقط یه چیز...شاهین تو کار خیلی جدیه...حواستونو حسابی جمع کنین...دست از پا خطا کنین هاپو میشه و پاچه می گیره...
من:استرس نده دیگه...
فربد:تو و استرس؟حرفای عجیب می شنوم!!
من:برو پی کارت بابا...
فربد:باشه بابا...چرا می زنی؟
رو به مارال کرد و گفت:خداحافظ خانوم حسابدار...
وبعد رو به من گفت:بای خانوم مهندس...
من:جوابتو ندم سنگین تری...بچه که زدن نداره...
با فربد خداحافظی کردیم...سوار ماشینش شد و رفت...
رو به مارال گفتم:با ماشینت اومدی؟؟
مارال:نه...حوصله ی رانندگی نداشتم...
من:پس وایسا تا من ماشینمو بیارم...
ماشینو از پارکینگ بیرون اوردم...مارالم سوار شد...ازبچگی سالگی عاشق رانندگی بودم...11-12 ساله که بودم رانندگیو از بابا یاد گرفتم...بلافاصله بعد از18سالگیم برای گرفتن گواهی نامه اقدام کردم...بعد از قبولی در رشته ی معماری هم بابا برام ماشین گرفت...دست فرمونم عالی بود...گاهی اوقات که فربد به پیست می رفت منم همراهش می رفتم... تو راه کلی با مارال حرف زدیم...بالاخره رسیدیم...حالا بگرد دنبال جای پارک...مگه پیدا میشد؟...کلی دور خودمون چرخیدیم تا تونستیم جای پارک پیدا کنیم...از ماشین پیاده شدیم...عجب برجی!!...فکر کنم20-25طبقه ای میشد...وارد شدیم...دو تا نگهبان جلوی در نشسته بودن...زمینش از تمیزی برق می زد...به ادرس نگاه کردم...سوار اسانسور شدیمو مارال دکمه ی طبقه 19 رو فشار داد...
خودمو تو آینه ی اسانسور نگاه کردم...
تیپم خوب ولی تا حدودی اداری بود...مقنعه سرم کرده و تیپ مشکی زده بودم...بیشتراوقات شال سرم می کردم...با مقنعه خیلی قیافم عوض میشد...به چشمای طوسیم خیره شدمو تو دلم گفتم:از همین الان که جوجه مهندسی،واسه موفقیت بجنگ تا به مراحل بالاتر برسی...مطمئنم که پیروز میشی...
اسانسور وایساد...
مارال:خودشیفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلی بابا...
همینطور که به آینه خیره بودم،گفتم:فکر کردی همه مثه خودتن...خودم می دونم خوشگلم...
مارال:بیا...میگم خودشیفته ای،میگی نه...
دست از نگاه کردن به خودم کشیدمو پیاده شدیم...
می خواستم حرصشو درارم،بخاطر همین گفتم:من واقع بینم نه خودشیفته...
مارال:آها...این یعنی این که تو واقعا خوشگلی؟
یهو یادم اومد که ما فامیلیه این آقا هاپوکومارو رو نمیدونیم...بدون این که جواب مارالو بدم،گفتم: مارال،یه زنگ بزن فربد،فامیلیه این آقا هپا رو بپرس...
مارال: فامیلیشم نمی دونیم...معمولا همه دنبال اسم رئیس می گردن ولی ما دنبال فامیلیه جناب رئیسیم...کلا با همه فرق داریم...جالب و در عین حال مسخرست...
به فربد زنگ زد و بعد از قطع کردن گوشی گفت:چقدر قطع و وصل شد...آرشام...فامیلیش آرشامه...
زیر لب شروع به خوندن سر درا کردم:مدیر داخلی،معاونت،مدیرکل و...
جلوی در اتاق مدیرکل وایسادیم...نگاهی به ساعتم کردم...11:10بود...یاد حرف فربد افتادم((شاهین تو کارخیلی جدیه))...با خودم گفتم پس حتما مقرراتی هم هست و به نظم اهمیت میده...ای واااااای...روز اول با 10دقیقه تاخیر...اگه شلوغ نبود و جای پارک پیدا می کردیم،انقدر دور خودمون نمی گشتیم و زودتر می رسیدیم...تقه ای به در زدم...بعد از چند ثانیه در باز و دختر ظریفی نمایان شد...
دختر در حالی که دستگیریه درو در دست گرفته بود گفت:سلام...بفرمایین...
من:سلام خانوم...ما برای مصاحبه اومدیم...یکی از آشناهای آقای آرشامیم...
دیگه نگفتم خواهرزاده های دوست صمیمیه آقای آرشامیم...
دختر با تعجب ابروهاشو بالا دادو گفت:آقای آرشام؟؟ما این جا آقای آرشام نداریم!!!
قبل از این که حرفی بزنم،صدایی محکم،آشنا و پر صلابتی از پشت در گفت:خانوم امیدی،چی شده؟؟اتفاقی افتاده؟؟
امیدی:خانوما میگن با آقای آرشام کار دارن...ولی ما که شخصی به اسم آرشام نداریم...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#4
Posted: 9 Jan 2013 12:10
مرد:اجازه بدین بیان تو...
دختر یا همون خانوم امیدی درو باز کرد...وارد اتاق شدیم...پسره اون طرف اتاق داشت بایکی از مهندسا سر یه نقشه ای صحبت می کرد و اصلا حواسش به ما نبود...
محو دکوراسیون،ترکیب رنگ کاغذ دیواریا ، معماریه داخلی و کوبلن هایی که به دیوار زده شده بود شدم...کاغذ دیواریا ترکیبی از همه رنگها بود...با این که یکم طرحش شلوغ بود اما برای این مکان و این دکوراسیون فوق العاده زیبا بود...
ما تو یه اتاق خیلی بزرگ بودیم...اتاقی که 6 تا در داشت که این درها به اتاق های دیگه راه داشتند...
سمت راست اتاق یه میز مشکیه پایه کوتاه با مبل هایی به رنگ سفید که احاطش کرده بودند، قرار داشت...کوسن مبل ها شیری رنگ وسمت چپم میز منشی بود...
سقف به شکله خیلی زیبایی طراحی شده بود...رنگ لوسترها و لامپ هایی که در انها بود،تأثیر زیادی روی رنگ و زیباییه خاصی که دراتاق وجود داشت گذاشته بود...
به کوبلن ها نگاه کردم...یکی از یکی قشنگ تر بودن...یکیشون تصویر لبخند مونالیزا ودیگری تصویر شام آخر که هر دو از معروف ترین و برترین آثار لئوناردو داوینچی هستن،بود...
در حال دید زدن اطراف بودم که صدای همون مردو از پشت سرم شنیدم...
مرد:خانوم...بفرمایین با کی کار داشتین...
قبل از این که برگردم،دو تا تیله به رنگ عسل و آغوشی گرم جلوی چشمام اومد...بوی عطری سرد و فوق العاده رو حس کردم....
--------------------------------------------------------------------------------
برگشتم...درسته...صاحب همون چشمها بود...چشمهایی که با پوست برنزش جلوه بیشتری داشت ...با تعجب نگاش کردم...اونم همینطور ولی خیلی سریع خودشو جمع و جورکرد و به حالت عادیش برگشت...
مرد:بنده شاهین آرام هستم،مدیر شرکت...
یکم فکر کردم...ای واااااااای...تازه فهمیدم چه گندی زدیم...یه نگا به مارال انداختم...مشخص بود که شاهینو نشناخته...بیا،الان میگه اینا چقدر خنگن،یه اسمو نمی تونن درست حفظ کنن...روز اول فامیلیشم اشتباه گفتیم...
ای فربد ایشالا که بری تو دیوار و از ریخت و قیافه بیفتی،بعدشم اون دوست دخترات ولت کنن و...شایدم فربد درست گفته و مارال اشتباه شنیده...
همین طور که داشتم تو دلم فربدو نفرین می کردم و حرص می خوردم،صدای جناب آرامو شنیدم:خب...من منتظرم...
تودلم گفتم:ببین این چقدر بیکاره که داره ما رو سیم جین میکنه...مثلا مدیره شرکته...دوباره در جواب خودم گفتم:البته حقم داره...باید بدونه این آرشام کیه که ما داریم تو شرکتش دنبالش می گردیم...
من:ما خواهر زاده های فربدیم...من واقعا معذرت می خوام که اسم فامیلتونو اشتباه گفتم...
مرد:آها...من فکر کردم دیگه نمیاین...چون حدود10-15دقیقه ای دیر کردین...
تو دلم گفتم:پسره ی پررو یه خواهش می کنمم نگفت...
منشی داشت هاج و واج مارو نگاه می کرد...
آرام:بفرمایین اتاق من...رو به منشی ادامه داد:بگین سه تا فنجون قهوه بیارن...
نمی دونم چرا مارال لالمونی گرفته بود...وارد اتاقش شدیم...اتاقشم مثله فضای بیرون محو کننده و بزرگ بود...کاغذ دیواریش ترکیبی از سفید ، مشکی و قرمز بود،سقف هم همین طور...احتمال دادم که این طراحی و دکوراسیون،حاصله تلاش یک دکوراتور باید باشه....
تیپ طوسی زده بود...یک پلیور طوسیه روشن و یه شلوار تیره تر از پلیورش... نشست پشت میزش...میز و صندلیش خیلی بزرگ بود...دو تای من رو صندلیش جا میشدن...یه کم جابه جا شد...دستشو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت...رو به من گفت:خانوم...
گفتم:بلوکات هستم...
آرام:خانوم بلوکات،شما نمونه ای از کاراتون رو برای من اوردین؟؟...
از جام بلند شدمو نمونه نقشه هایی که همراهم بودو جلوش گذاشتم...یه نگاه بهم کرد و شروع به دیدن نقشه ها کرد...برق تحسینو میشد تو چشماش خوند...منتظر بودم الان بگه کارتون عالیه...سرشو از رو نقشه ها بلند کرد و خیلی بی تفاوت گفت:کارتون بد نیست...متوسطه رو به بالاست...
تو دلم گفتم:مرده شور نظر دادنتو ببرن...متوسطه رو به بالا..آخه اینم شد نظر...می مردی بگی خوبه حسود...
پابرهنه دوید تو افکارم وگفت:خب...شما دو نفر از فردا مشغول به کار بشین...
اصلا متوجه صحبت کردنش با مارال نشده بودم...
آرام:شما باید سر ساعت تعیین شده اینجا باشین...نه مثله امروز که 15 دقیقه ای دیر اومدین...یک دقیقه هم نباید تاخیری انجام بشه...خیلی از این تاخیرها سبب اخراج تعداد زیادی از کارمند های ما شده...
رو به من گفت:اتاق شما،رو به روی این بخشه...به مارال هم گفت که طبقه ی ششمه...
منظورش از این بخش چی بود؟؟...
بعد از خوردن قهوه که تو فنجون های ظریفی ریخته شده بود،از جامون بلند شدیم...اونم فقط از رو صندلیش بلند شد...به خودش زحمت نداد تا دمه در بیاد...
آرام:فردا،رأس ساعت 8 صبح باید اینجا باشین...
روی کلمه ی رأس تأکید کرد...
من:حتما...خدانگهدار...
آرام:خدانگهدار خانومها...
از اتاقش بیرون اومدیم...با منشی خداحافظی کردیمو از در خارج شدیم...وارد راهرو شدیم...سر دراتاق روبه رویی آقا هاپو رو دیدم...مهندسی...پس اتاقم اینجا بود...
تو دلم گفتم:چه غم انگیز...دقیقا روبه روی اتاق این عتیقه است...
همراه مارال سوار آسانسور شدیم...
مارال با ناراحتی گفت:چقدر بد که پیشه هم نیستیم...با این وضع فکر نکنم بتونم تو ساعات اداری یه سر بهت بزنم...
من:کدوم وضع؟...
مارال:چرا خنگ بازی درمیاری...طبقات من و تو با هم فرق میکنه،تو19 و من6...در ضمن اتاقه تو درست روبه روی اتاقه این ابوالهله...دست از پا خطا کنی فهمیده...
من:حیف از ابوالهل...ابوالهل به اون خوشگلی...
از حق نگذریم این شاهینم خیلی جذاب و دخترکش بود،ولی متأسفانه اخلاق نداشت...من خواستم یه چیزی بگم که گفته باشم...
با رسیدن آسانسور به طبقه ی اول،پیاده شدیم...با گفتن خسته نباشید به نگهبان ها از ساختمان خارج شدیم...سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم...
من:تو چرا لالمونی گفته بودی؟؟
مارال:نمی دونم...ابهتش منو گرفته بود...عجب آدم مزخرفیه...
من:چرا؟؟
مارال:چرا چی؟؟
من:زهرمار...تومیگی آدم مزخرفی بود..منم میگم چرا مزخرف بود؟؟
مارال:با دوتا خانوم با شخصیت و محترم که اینجوری رفتار نمی کنن...زده رو دست هر چی کوهه یخه...
من:درسته که زیادی بداخلاقه،اما اون باید اینجوری باشه تا بتونه شرکتشو جمع و جور کنه...اگه اینطوری نباشه که هیچی...اونم با تیپ و قیافه ای که این داره...
مارال:بیخیال بابا...به من و تو چه...بیچاره زن و بچش...
من:طفلکی زنش...با چه کسی می خواد زندگی کنه...
یهو یاد گندی که زده بودیم افتادم...
من:من این فربدو ریز ریز می کنم...
مارال:چرا؟
من:امروز چرا انقدرچرا،چرا می کنی؟خب بخاطر سوتی که سر فامیلیه جناب دادیم میگم دیگه....
مارال:آها...باید عوضش کنه...تنها چیزی که بهش نمی خوره،آرامش و آرام بودنه...
من:میای خونه ی ما؟؟
مارال:نه بابا...کلی کار دارم...
مارال رو رسوندم وخودم رفتم خونه...مامان اینا نبودن...از فردا باید کارمو تو شرکت اون ابوالهل شروع می کردم...
رفتم حموم...بعد از دوش گرفتن با اب گرم و پوشیدن لباسام،دفتر خاطراتمو برداشتم...نشستم رو تختمو شروع به نوشتن اتفاقات اون روز کردم...از وارد شدن به اتاقش و معماریه ساختمون تا خداحافظیمون و اینکه اتاقم روبه روی اتاقشه...
با صدای تلفن از اتاقم خارج شدم...شماره ی فربد بود...
من:ها مزاحم؟؟...
فربد:ها یعنی چی؟؟دختره ی بی ادب...تقصیر من بود که به شاهین معرفیتون کردم...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#5
Posted: 9 Jan 2013 12:11
من:ها یعنی اگه بیای این جا کله ی مبارکتو می کنم...
فربد:برای چی؟؟...
با خودم گفتم خوب شد نگفت چرا...
من:یه کم به مغزت فشار بیار شاید فهمیدی...
کمی مکث کرد و بعد گفت:نتیجه ای حاصل نشد...
من:می دونستم...آخه تو مغزت چیزی نیست که...پوکه پوکه...تا فردا هم فکر می کردی نتیجه نمی داد...
فربد:چقدر چرت و پرت میگی...شاهین چی بهتون گفت؟؟...
من:از فردا باید بریم...چرا فامیلیشو اشتباه گفتی؟؟
فربد:به سلامتی...من اشتباه نگفتم...احتمالا مارال بد شنیده...کاری نداری؟؟
من:دوباره سرت شلوغ شد،نه؟
فربد:زدی به هدف...بای...
حوصلم سر رفته بود...بیکار و علاف تو خونه نشسته بودم و در و دیوار رو نگا می کردم...می خواستم به رها زنگ بزنم که یادم افتاد قراره بره خونه ی آرین اینا...بیخیال شدم...چون اگه الان زنگ می زدم،نقش خروسه بی محل رو بازی می کردم...
موهام هنوز خیس بود...رفتم سشوارو برداشتم...دوشاخه رو به پریز زدم...شروع به خشک کردنشون کردم...موهام خیلی زیاد،نرم و رنگشون پر کلاغی همراه با رگه های طلایی بود...رگه هایی که نمای جالبی تو اون سیاهی داشت...تا گودیه کمرم می رسیدن...همیشه از موی کوتاه بدم میومد،برای همین از بچگی گذاشتم موهام بلندشه...هرماه چند سانت کوتاشون می کردم تا موخوره نگیرن...
--------------------------------------------------------------------------------
صدای مامانو به زور شنیدم:باران...باران جان...کجایی دخترم؟؟
سشوارو خاموش کردمو از اتاقم خارج شدم...
من:سلام مامان...خسته نباشید...
مامان:سلام...ممنونم عزیزم...رفتین پیشه دوسته فربد؟؟
من:بله...قرار شد از فردا مشغول به کار بشیم...
مامان:به سلامتی...موفق باشین...
من:ممنون...
دقایقی بعد از مامان،بابا هم اومد...ساعت حدود 9:30بود که شام خوردیم....بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف ها به طرف اتاقم رفتم...رو تختم دراز کشیدمو به تیپ و قیافه ی شاهین فکر کردم...
موهای قهوه ای کوتاه که تا زیر گوشاش بود...لب های قلوه ای به رنگ قرمز...فک تقریبا پهن...قد بلند...فکر کنم 2متریا190سانتی میشد...هیکلی ورزیده و سینه ای پهن...به نظرم بسکتبال و تناسب اندام کار کرده بود...صداش هم بم و بسیار گوش نواز بود...
ساعت گوشیمو چک کردم...برای ساعت7کوکش کرده بودم...سرمو گذاشتم رو بالشم...چشمام آروم آروم بسته شدنو به خواب رفتم...
با صدای گوشیم از جام پریدم...به زور نیم خیز شدم...گوشیم روی میز کامپیوترم بود...با چشمهای بسته شروع به دست کشیدن رو میز کردم...بلاخره پیداش کردم...بدون نگاه کردن به شماره با چشمهای بسته و صدای خواب الود گفتم:بله؟
مارال:پاشو...چقدر می خوابی...دیرمون میشه ها...نرفته اخراجمون میکنه...
مثله فنر از جام پریدم و رو تخت نشستم...
من:مگه ساعت چنده؟؟...
مارال:شستم رو بنده...فعلا خیسه...خشک شد بهت میگم...یه ربع به هفت...
من:مسخره...می خواستم یه ربع دیگه بخوابم...
مارال:میام دنبالت...بای...
گوشیو قطع کردمو ادای مارالو دراوردم:بای...
از رو تخت بلند شدم...مامان و بابا هم بیدار شده بودن و در حاله صبحانه خوردن بودن...
من:سلام...صبح بخیر...
مامان:بیدار شدی عزیزم...می خواستم بیام بیدارت کنم...
من:مارال خروسه زنگ زد بیدارم کرد...
بعد از شستن دست و صورتم،رفتم برای خودم چای ریختم و سر میز نشستم...ساعت حدود7:30 بود که مارال اومد دنبالم...از خونه خارج و سوار ماشین مارال شدم...تا رسیدن به شرکت کلی با هم حرف زدیم...
مارال:کار کردن با این آرام خیلی سخته...باید همیشه مطیعش باشی...
من:من نمی تونم مطیع کسی باشم...
3 دقیقه از 8 گذشته بود که رسیدیم...سوار اسانسور شدیم...باهم خداحافظی کردیم و مارال پیاده شد...از آسانسور که پیاده شدم به سمت اتاقی که جناب ارام گفته بود محله کارمه،حرکت کردم...دستمو رو دستگیره ی در گذاشتم تا بازش کنم که صداشو از پشت سرم شنیدم:سلام خانوم...
من:سلام جناب...
یا حضرت...اخماشو نگاه کن...
آرام:روز اول با 3 دقیقه تاخیر...
با خونسردی گفتم:الان اتفاقی افتاده؟؟...
آرام با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود،گفت:این قانون اینجاست خانوم...شما باید سر ساعت این جا باشین...
با پررویی تمام به چشماش نگاه کردم...بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه روشو برگردوند و به اتاقش رفت...منم وارد اتاقم شدم...بدون توجه کردن به اطراف روی اولین صندلی نشستم... از این که اتاقم درست روبه روی اتاقش قرار داشت،غصم گرفته بود...
با خودم گفتم:یعنی من هرروز باید قیافه اخمو و اخلاقه سگیه اینو تحمل کنم...چقدر بد...از الان می تونم بحث هایی که با هم خواهیم داشتو پیش بینی کنم...از بس که همه جلوش خم و راست شدنو سرشونو پایین انداختن،فکر کرده کی هست...پسره ی مغروره از خود راضی...
با صدای در سرمو بلند کردمو چشمم به یه دختر ظریف و خوشگل افتاد....
سلام...
تقریبا همسن و سال خودم یا یه کم کوچکتر بود...یه کم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:سلام...
اون بدبخت یه سلام کرد ولی من یه بیوگرافی از خودم بهش دادم:سلام...باران بلوکات هستم،کارمند جدید شرکت...24 سالمه...از آشنایی باهات خوشبختم عزیزم...
دختر با لبخند گفت:پریا رحمانی هستم...22سالمه...من هم از آشناییت خوشبختم...
بعد از آشنایی با پریا تازه متوجه محیط اتاق شدم...اتاق بزرگ با 3تا میز آبی،سفید...پنجره های زیادی داشت و فوق العاده نور گیر بود...سمت چپ و سمت راست پنجره دوتا گلدون پیچک قرار داشت که به خوبی رشد کرده بودن و تقریبا به سقف می رسیدن...کاغذ دیواریا هم تلفیقی از آبیه کم رنگ و پررنگ بود...
اتاق خیلی گرم بود...منم که پالتو تنم بود،برای همین گرمم شده بود...از جام بلند شدمو پالتومو دراوردم و اویزون کردم...زیرش یه مانتوی سورمه ای پوشیده بودم...رفتم پشت میزم نشستم...پریا هم پشت میزش نشست... میزامون روبه روی هم بود...
من:پریا جان...راستی اگه به اسم کوچک صدات کنم که مشکلی نیست؟؟...ناراحت نمیشی؟؟...
پریا:نه عزیزم...چه مشکلی...چرا باید ناراحت بشم...حالا چی می خواستی بگی؟...سوالت چی بود؟...
من:چندوقته کارمند اینجایی؟
پریا:یه سالی میشه...
من:اینجا سه تا میزه...دوتاش برای من و تو واون یکی؟
قبل از این که جوابی بشنوم،در با شدت باز شد و دختری با سر و صدا اومد تو...
پریا با لبخند گفت:میز سوم برای ایشونه...
دختر:سلام...پس کارمند جدید شمایین...ساحل آرام هستم...24ساله...خوشبختم...
خودمو بهش معرفی کردم...بعد از این که ساحل هم پشت میزش نشست گفتم:هر دوتاتون مهندس معمارین دیگه،نه؟(یکی نبود بگه پَ نَ پَ چغندرقندن)
ساحل:بله عزیزم...
رو به پریا گفت:از دست این جناب آرام...چنان زهره چشمی ازمون گرفته که سر ساعت حاضر میشیم...حالا خوبه امروز ندید من دیر اومدم...فکر کنم سرش شلوغه...امروز با سینا اومدم،برای همین یه کم دیر شد...
پریا:امروز ماشینم پنچر شد...با هزار بدبختی تاکسی گیرم اومد،برای همین یه کم دیر اومدم...به منم گیر نداد...
من:یعنی تا این حد بیکاره که هر روز بهتون گیر میده؟؟...مثه برجه زهرمار می مونه...از این پسراس که از سایه ی خودشم تشکر می کنه...حسابی از خودش متشکره...فوق العاده مغروره...انگار که از دماغه فیل افتاده...زیادی بیکاره...فکر کنم کارش مچ گرفتنه کارمنداشه...
اصلا حواسم به بچه ها نبود...سرمو انداخته بودم پایین و داشتم واسه خودم حرف می زدم...بعد از سخنرانیه بلندبالام سرمو بلند کردم...ابروهای پریارو دیدم که داره به سمته ساحل اشاره می کنه و دستش به علامت سکوت رو بینیشه...با تعجب به پریا نگاه کردم...منظورشو نفهمیدم...یه نگاه به ساحل کردم،دیدم داره هرهر می خنده...
ساحل بین خنده اش گفت:الهی بمیرم برای شاهین...خوبه یکی هم عقیده با من پیدا شد...البته حقم داره...اگه این جوری نباشه که دخترا ول کنش نیستن...همینجوریشم از سر و کولش میرن بالا...دخترای فامیل و دور و برش که اصلا هیچی...فقط دنباله به دست اوردنشن...اینم که به هیچ دختری راه نمیده...یه صلاح از جنسه فولاد در برابرشون پوشیده....
منگ داشتم به ساحل نگاه می کردم...هنوز هیچی نفهمیده بودم...نه از خنده ی ساحل و نه از چشم و ابرو اومدنه پریا...
ساحل:خوشم اومد...اولین دختری هستی که حسابی شناختیش،اونم در یکی دو روز...یکی مثه تو می تونه حریفش بشه...
وقتی نگاهمو دید گفت:چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟...مگه دروغ میگم؟..در ضمن انقدرم بیکار نیست که هر روز گیر بده...اگه ببینه دیر اومدی گیره سه پیچ میده...اگه نبینه که هیچی...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#6
Posted: 9 Jan 2013 12:13
فصل دوم
پریا:دختر جون چرا انقدر گیج میزنی؟اقای ارام عموی ساحله...
با تعجب گفتم:راست میگی؟
ساحل:بله که راست میگه...خب بچه ها بشینین به کارتون برسین...
من:رفتی در غالب عمو جونت؟
ساحل:اره دیگه...اون اینجا نیست،ولی من که هستم...
برای خوردن نهار پایین رفتیم...با هزار بدبختی مارالو پیداکردم..با دوتا دختر بود...با ساحل و پریا رفتیم سمتشون...
من:معرفی نمی کنی؟؟
مارال:سلام بارانی...اول من معرفی کنم یا تو؟
من:اول تو...
با اون دوتا هم آشنا شدم...هما و لادن...هما دختر خوبی بود ولی لادن خیلی مرموز بود و خودشو می گرفت...یه خروار آرایش کرده و این جارو با سالن مد اشتباه گرفته بود...
بعد از خوردن نهار هر کسی رفت سرکارش...به مارال گفته بودم که از فردا جدا از هم بریم،اونم قبول کرده بود...
ساعت حدود 6:30 بود که به خونه رسیدم...خسته و کوفته رو مبل نشستم...اولین روز کاریم بود و چون هنوز عادت نداشتم،حسابی خسته شده بودم...تلویزیونو روشن کردم...آشپزی...مستند... سخنرانی...سریال...برنامه ها بدردم نمی خورد...حوصلم نگرفت بشینم کانالای ماهواره رو چک کنم...خاموشش کردم...رفتم لباسامو عوض کردم و روی تخت ولو شدم...می خواستم فقط برای چند دقیقه استراحت کنم،ولی ...
با چرخیدنه دستی تو موهام از خواب بیدار شدم...
خواب الود گفتم:مامان...می خوام یه کم دیگه بخوابم...
به جای مامان صدای فربد رو شنیدم:مامان کجا بود بابا...منم...ساعت 9...فکر کنم دوساعتی میشه که لا لا کردی...پاشوکارت دارم...
من:تو اینجا چیکار میکنی؟؟
فربد:عوضه مهمون نوازیته...شنیدم دوسته ما ازت شاکیه؟؟
من:غلط کرده پسره ی پررو...راه میره،دستور میده...همه از این شاکین...
فربد:خواب از کلت پرید...پاشو بریم پایین...
من:بریم...
با هم رفتیم پایین...تمام اتفاقاتی که افتاده بود و براشون تعریف کردم...
خبری از رها نداشتم...دلم براش یه ذره شده بود...زنگ زدم خونشون...
رها:جونم؟؟
من:جونم و زهر مار...فکر کردی آرین پشته خطه؟شایدم انقدر جونم جونم کردی ورد زبونت شده...
رها با خنده گفت:سلام...دومی درسته...
من:اگه یه مزاحم بود چی؟؟
رها:فوقش چند بار زنگ میزد و بعد بیخیال میشد...
احساس کردم خوشحاله،برای همین گفتم:خبریه؟؟
رها با شادی گفت:آخر ماه قراره عقد کنیم...نمی خوایم جشن بگیریم...
من: به سلامتی عزیزم...خوشبخت بشی...
دو ماهی از شاغل شدنم می گذشت...سر کردن با جناب آرام کار حضرت فیل بود...من نمی دونم کی دخترشو سپرده دسته این...سه هفته دیگه عروسیشون بود...خیلی دوست داشتم خانومشو ببینم...ساحل می گفت یکی مثله تو پیدا شده و تونسته این عموی مارو آدم کنه...
روز عروسیه جناب ارام رسیده بود...مراسمشون مختلط بود... دلم واسه زنش می سوخت...مامان اینا معذرت خواهی کرده بودن،چون نمی تونستن بیان،خاله اینا هم که مهمون داشتن و عذرشون موجه...قرار شد من و فربد و مارال بریم... داشتم تو آینه به خودم نگاه می کردم... به نظره خودم که عالی شده بودم...یاد حرف مارال افتادم که تو آسانسور شرکت بهم گفتخود شیفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلی بابا)
کت دامنی به رنگ بنفش پوشیده بودم که فیکسه تنم بود و به پوسته سفیدم خیلی میومد...دامنم تا روی زانوم بود و برای این که لختیه پاهام معلوم نشه،یه جفت بوته مشکی که تا بالای زانوم،پاشنه 10سانتی و لژدار بود،پوشیدم...
سایه ام ترکیبی از بنفش و طوسی بود که حسابی به چشمهام و لباسم میومد...رژ صورتی زده و خط چشمم کشیده بودم...چون زیاد اهله آرایش نبودم،وقتی آرایش می کردم خیلی قیافم عوض میشد...نیازی به ریمل و کرم پودر نداشتم...خدادادی مژه های بلندوفر و پوست صافی داشتم و این خیلی خوب بود...
صدای غرغر فربد از پذیرایی میومد:بدو دیگه بابا...از ظهرتا حالا داری آماده میشی...باید دنباله مارالم بریم...بدو...
مانتومو روی کتم پوشیدمو شالمو رو سرم انداختم...کیفمو از روی صندلی برداشتمو از اتاقم خارج شدم...
من:چقدرغر میزنی تو...
نگاش کردم...کت شلوار نقره ای با پیراهن طوسی پوشیده بود...کراواتشم ترکیبی از رنگ های طوسیه پررنگ و کمرنگ و صدفی بود...خودمونیما...فربدم خیلی خوشتیپه...نمی خواستم به روم بیارم که خوشتیپه چون پررو می شد...البته به اندازه ی کافی بود...منظورم اینه که پرروتر میشد...
ای جانم...قربونه داییم برم...دایی...دایی...کلمه ی فوق گنده ای برای فربد بود...ناخوداگاه خندم گرفت و شروع کردم به خندیدن...
فربد که داشت نگام می کرد گفت:چرا می خندی؟؟...دو ساعته داری نگام میکنی و بعد هرهر می خندی؟؟...اززیبایی من هوش از سرت پرید،نه؟؟...
من:تو دلم واسه یه لحظه دایی صدات کردم...دیدم زیادی برات سنگینه...برای همین خندم گرفت...من موندم تو زیباییه تو...
فربد:برو بیرون خانوم خوشگله...فکر کنم همین قدر که علافه تو شدم،علافه مارالم میشم...
من:نه بابا...اون دیگه الان آمادست...
سوار ماشین شدیمو رفتیم دنباله مارال...
من:کجا با خانومش اشنا شده؟؟...
فربد:دختر خالشه...
من:خدا بهش صبر بده...
فربد:شاهین تو محله کار آدمه خشک و بداخلاقیه ولی خارج از اون خیلی پسر ماه،شوخ طبع و ناناسیه...
من:نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...
داشتم به نچ نچام ادامه می دادم که صدای فربد دراومد:سرم رفت...چرا سوزنت گیر کرده و هی نچ نچ میکنی؟؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:واقعا که...انقدر با دخترا نشستی که حرف زدنتم مثله ماها شده...
فربد:یعنی چی؟
من:همین کلمه ی ماه و ناناس...فوقش ده یا بیست درصده پسرا از این کلمات استفاده کنن...
فربد:تو دوباره رفتی تو فاز ادبیات و اینجور چیزا؟؟
قبل از این که جواب بدم،از ماشین پیاده شد...بعد از 5 دقیقه مارال خانوم تشریف فرما شدن...رفت صندلیه عقب نشست...
بعد از اومدن مارال به سمته تالار حرکت کردیم...می خواستن مراسمشونو تو باغ بگیرن ولی بخاطر سردیه هوا کنسلش کردن...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#7
Posted: 9 Jan 2013 12:13
فربد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:جشنشون 7 تادهه...الانم ساعت هفت و ربعه...به لطف فس فس های شما دوتا و بارونی که اومده و باعث شلوغی خیابونا شده فکر کنم 8 یا 8:30برسیم...
من:فامیله درجه یک که نیستیم...فوقش یه کم دیرتر میرسیم...آسمون که به زمین نمیاد...
فربد:ببخشیدا که شاهین دوستمه...
مارال:من موندم که دختره از چیه این خوشش اومده!!!!!
با حرف مارال یاد نظر فربد درباره ی شاهین افتادم...موقعی که تو پارکم دیدمش همونجور اخمو و بد اخلاق بود...
من:چقدر بد که مامان اینا نتونستن بیان...
مارال:مهمونه کمتر مساوی است با پول خرج کردن کمتر...واسه اونا که خوبه...
من نمی دونم چرا تا یه نمه بارون میاد،خیابونا انقدر شلوغ میشه...صدای انواع و اقسامه بوق هارو میشه شنید...
بالاخره بعد از کلی تو ترافیک موندن و تحمله بوق های کشداری که راننده ها برای هم میزدن و شنیدنه صدای راننده ها که می گفتن آقا یه ذره برو جلو می خوام ردشم یا آقا یه ذره بیا عقب می خوام ردشم و غرغرای فربد و هزارتا چیز دیگه،ساعت 8رسیدیم...
عروس و دوماد اومده بودن...ماشین جناب آرام به طرز زیبایی با گل تزئین شده بود...صدای آهنگ تا بیرونم میومد...سه تایی وارد شدیم...جای سوزن انداختنم نبود...دختر و پسر،پیر و جوون همه وسط بودن و دور عروس داماد حلقه زده بودن ومی رقصیدن...هر چی خواستم چهره ی عروسو ببینم موفق نشدم...ازدحام خیلی زیاد بود...سعی کردم ساحلو پیدا کنم،ولی نشد...
دست مارالو گرفتم و کشیدم سمته خودم...بخاطره صدای موزیک زیر گوشش با صدای بلند گفتم:بیا بریم لباسامونو عوض کنیم...
با اشاره به فربد فهموندم که میریم برای تعویض لباس...وارد اتاقی که برای تعویضه لباس بود،شدیم...
من:اینجا صدا کمتره...
مارال:بدو لباستوعوض کن بابا...
مانتو مو دراوردم و آویزان کردم...شالمو رو سرم انداختمو خودمو تو آینه نگاه کردم...با اینکه خوانواده ی متعصبی نداشتم ولی پوشش مو خیلی برام مهم بود...
به مارال نگاه کردم...اونم کت دامنی به رنگ سبزه صدری پوشیده بود...با این تفاوت که یه صندله پاشنه بلند همراهش به پا کرده بود که باعث میشد پاهای خوش ترکیبش معلوم بشه...شالم سرش نبود...
مارال:نمی خوای اون شالتو برداری؟؟
من:وقتی جوابو می دونی،چرا می پرسی؟؟
مارال:گفتم شاید عوض شده باشی...
من:می دونی که تو این مورد نمی شم...
با هم از اتاق خارج شدیم...هنوزم وسط شلوغ بود...نصف چراغارو خاموش کرده بودن...با چشم دنباله فربد می گشتیم که دیدم پشته یه میز نشسته و داره با یه پسری حرف میزنه...به مارال نشونش دادم که دیگه دنبالش نگرده...به سمته میزی که نشسته بودن،حرکت کردیم...
پسره پشتش به ما بود و اصلا متوجه اومدنه ما نشد...
فربد:اِ...اومدین بچه ها...
با حرفه فربد پسره هم برگشت...وای که قیافه ی مارال دیدن داشت...همون پسری بود که اون روز همراه شاهین تو پارک دیده بودیمشون...از جاش بلند شد و گفت:اُه...ببخشید که من متوجه حضورتون نشدم...
مارال که لالمونی گرفته بود و تو این دنیا نبود،برای همین من گفتم:بفرمایین...ای حرفا چیه...خواهش می کنم...
فربد رو کرد به پسره و گفت:خواهرزاده هام،باران و مارال...بعدش رو به ما گفت:دوستم رامین...
من:خوشبختم...
دیدم مارال به یه سقلمه احتیاج داره...وارده عمل شدم که از جاش پرید و تند گفت:منم خوشبختم...
رامینم که خندش گرفته بود گفت:همچنین..
روی صندلی هایی که خالی بود،نشستیم...عروس و داماد رفتن تو جایگاهشون...تازه تونستم چهرشونو ببینم...خانومش خیلی بانمک بود...هردو خوشحال بودن...واسه اولین بار شاهینو خندون می دیدم...در حاله نگاه کردن بهشون بودم که دستی چشمامو گرفت و صدای ساحلو زیر گوشم شنیدم:درویششون کن...چقدر اون دوتا رو دید میزنی...
دستامو گذاشتم رو دستشو از جلوی چشمام پایین کشیدمشونوگفتم:چطوری خانومی؟؟
بچه ها از جاشون بلند شدنو با ساحل احوالپرسی کردن...ساحل هم خیلی خوشگل شده بود...موهاشو اتو کشیده و به حالته دخترونه دورش ریخته بود...یه پیراهنه آبیه بلند پوشیده بود...قسمته بالای لباسش پر از نگین های آبی بود و همین جلوه بیشتری بهش می داد...آرایشه ملیحی داشت که فوق العاده به صورتش میومد...
ساحل با عذرخواهی گفت که باید بره و به مهمون های دیگه برسه...گوشیه رامین زنگ خورد...اون هم از روی صندلیش بلند شد و با یه عذرخواهی به سمته در رفت...نگاهه فربدو میدیدم که دنباله ساحله...محکم زدم به پاش که زیره میز بود...سرشو برگردوندو با اخم بهم نگاه کرد و گفت:سادیسم داری مگه؟؟
منم با اخم گفتم:ساحل نه...
فربد:هااااا؟؟
من:خودتو به اون راه نزن...ساحل نه...یعنی نمی ذارم باهاش دوست بشی...
با چشمهای گرد شده گفت:الاغ...ساحل برادرزاده ی شاهینه و اون دوسته من...هیچوقت حرمته بینمونو نمی شکنم و پیشنهاده دوستی به ساحل نمیدم...
مطمئنم بودم اون چیزی که تو چشمهای فربد دیدم،یه علاقه بوده...از چه نوعشو هنوز نمی دونستم...
من:پاشین بریم بهشون تبریک بگیم...
هرسه تا بلندشدیمو رفتیم سمته شاهینو و سیما(خانومش)...
از جاشون بلند شدن...به سیما دست دادمو رو به هردو گفتم :سلام...تبریک میگم...خوش بخت بشین...
آرام با لبخند گفت:سلام خانوم...ممنون...خوش اومدین...
سیما:ممنون عزیزم...
نزدیک بود دوتا شاخ رو کلم سبزشه...آرامو خنده؟؟
فربد،شاهینو بغل کرد و براش آرزوی خوش بختی کرد...مارال هم تبریکشو گفت...برگشتیم سرجامون...رامین اومد سمته میزمون و روبه فربد گفت:اجازه میدی مارال خانوم افتخار رقص به من بدن؟؟
فربد با خنده گفت:خودش میدونه...
رامین رو به مارال گفت:افتخار میدین؟؟
عجب صحنه ی عجیبی!!!!مارال سرخ شده بود...فکر کنم فربد هم مثله من تعجب کرده بود...مارال یه نیم نگاه به من و فربد انداخت و دستشو گذاشت تو دسته رامین که جلوش دراز شده بود...رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن...
فربد:بریم وسط...
من:بریم...
رفتیم وسط و کمی با فربد رقصیدیم...حواسم به مارال هم بود که هی سرخ و سفید میشد...
بعد از رقصیدنه ما،گفتن برین برای شام...می خواستم با مارال حرف بزنم که بیخیال شدم...گذاشتم برای بعد...
غذاشون سلف سرویس بود...جوجه،باقالی پلو،فسنجون و کوبیده...از اونجایی که معدم با خوردنه چند غذای مختلف بهم میریخت،فقط جوجه خوردم...مهموناشون می خواستن برن خونه ی سیما اینا...بزن و بکوب داشتن...ما رفتیم کادوشونو که سه تا سکه تمام بود دادیمو خداحافظی کردیم...
مارالو رسوندیم خونشونو خودمونم رفتیم خونه...
فربد:فکر کنم یه عروسی دیگه افتادیم...
با کنجکاوی پرسیدم:کی؟؟
فربد:فکر کن؟؟
من:مسخره بازی درنیار دیگه...بگو...
فربد:رامین و مارال...
من:اون یه درخواسته رقص به مارال داد...دلیل نمیشه که واسه ازدواج بخوادش...
فربد:من رامینو می شناسم...می دونم که از مارال خوشش اومده...نفهمیدی شماره بهش داد؟؟
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:کی؟؟کی که من نفهمیدم؟؟
فربد:موقع خوردنه شام...تو که اصلا حواست نبود...
به حالته شوخی گفتم:خاک تو سرت...پسره جلو چشمت به خواهرزادت شماره داده،بعد تو مثله سیب زمینی نشستی و نگاش کردی؟؟
فربد:موندم تو احترامی که به من میذاری!!!!
بعد با بی خیالی ادامه داد:وقتی میشناسمشو میدونم پسره خوبیه و قصدش چیه،چرا باید مخالفت کنم؟؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#8
Posted: 9 Jan 2013 12:15
من:نمی دونم والا...از تو هیچی بعید نیست...
خیلی واسم جالب بود که فربد با روابطشون مشکلی نداره
...رسیدیم...فربد می خواست بره خونش که نذاشتمو با کلی اسرار بردمش بالا...مامان و بابا اومده بودن...زنگه درو زدیم و منتظر موندیم تا درو باز کنن...مامان درو باز کرد...تا چشمش به فربد خورد،شروع کرد:همسن و سالای تو الان بچه دارن...با این تیپ و قیافه ای که تو داری هرجا بری خواستگاری نه نمیشنوی...
حالته دلخور به خودم گرفتم و وسط حرف مامان پریدم:چقدر به من توجه شد!!!!خوبه از این همه توجه غش نکنم... این زن بگیره؟؟از محالاته!!اگه این زن بگیره،اونوقت کی می خواد نصفه دخترای تهرانو سرکار بذاره؟؟همینه دیگه مامان خانوم...انقدر ازش تعریف کردی و لی لی به لالاش گذاشتی که اینجوری شده...
مامان با شوخی گفت:زن بگیره،درست میشه...
بابا:به به،دختره خوشگلم...این دوتا رو ول کن...بدو بیا بغله بابا...
مثله بچگیام پریدم تو بغلش...یکی نبود بگه دختر جون خیرسرت 24 سالته و باباتم یه سنی ازش گذشته...مدارا کن...حالا بابا یه چیزی گفت،تو چرا جوگیر شدی...
فربد با خنده گفت:چقدر تو حسودی دختر...چشم نداری یکی از من تعریف کنه...
من:پس چی که حسودم...
همه ی اتفاقاتی رو که اونشب افتاده بود برای مامان و بابا تعریف کردیم...البته با سانسور درخواسته رامین از مارال و رقصیدنشون...
بعد از مسواک زدن وارده اتاقم شدم...رو تختم نشستمو شروع به برس کشیدنه موهام کردم...عادتم بود که شبا قبل از خواب و صبا بعد از بیدار شدن،برسشون بکشم...
صدای در اومد...همون درزدنه رمز داره بین منو فربد بود...
من:جانم فربد؟
اومد تو اتاقو لبه ی تخت نشست...
برسو کنار گذاشتم و با خنده گفتم:حرفای مامان روت تاثیر گذاشته و می خوای زن بگیری؟؟
فربد:ولوله جان،خواهشا واسه یه لحظه جدی باش...می خوام راجع به تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم...
من:چی شده؟؟
فربد:می خوام برای ادامه تحصیل برم کانادا...منتظره ویزام بودم که اومده...
با ناراحتی گفتم:تو که بی خبرکاراتو انجام دادی،بی خبرم می ذاشتی می رفتی دیگه...
فربد:خودت خوب میدونی که من چیزی پنهون ازت ندارم...همه ی اتفاقات ناگهانی بود...یکی از دوستام اونجاست...اسمش نیماست...از بچگی اونجا بزرگ شده و شهرونده کانادا محسوب میشه...تو سفارتم کارمیکنه...با کمک اون خیلی زود کارام ردیف شد...وقتی رفتم،شاید تونستم کار تو رو هم جور کنم...چون با منی می دونم که مامان اینا حرفی ندارن...
من:کی میری؟؟
فربد:تا آخر ماه...شبت بخیر...
من:شبه تو هم بخیر...
فربد از اتاق خارج شد...یادمه بعد از کنکورم و رتبه ی دو رقمی که اوردم از کانادا برام بورسیه اومد...خیلی خوشحال شدم...می دونستم مامان و بابا از ته دل راضی به رفتنم نیستن و نگرانم هستن که چجوری باید تنهایی تو غربت زندگی کنم،برای همین بیخیاله رفتن شدم و تو کشوره خودم درسمو تا لیسانس ادامه دادم...
با خودم گفتم:اگه فربد بتونه کارمو جورکنه میرم اونجا،ادامه تحصیل میدم و بعد به ایران بر می گردم...
فربد گفت آخر ماه...یعنی دوهفته دیگه میره...با ناراحتی خوابم برد...
****
با صدای مامان از خواب بیدار شدم:پاشو باران جان...دیر میشه ها...ساعت9...امشب کلی مهمون داریم و تا دلت بخواد کار رو سرمون ریخته...
چشمامو باز کردم...دیدم مامان درحاله کنار زدنه پرده ی اتاقمه...نورخورشید چشمامو میزد...نمی دونستم داره راجع به چی حرف میزنه...با چشمای نیمه باز پرسیدم:مگه امشب چه خبره؟؟
مامان با چشمهای گرد شده به سمتم برگشتو گفت:گودبای پارتیه فربده دیگه....
تازه یادم اومد دوهفته از اون شبی که فربد جریانو بهم گفته بود می گذره و فردا قراره بره...
تو جام نیم خیز شدمو با ناراحتی گفتم:تازه یادم اومد...انیس خانوم اومده؟؟
مامان:آره...زودتر پاشو بیا کمکمون...
من:باشه مامان...شما برین،منم الان میام پایین...
از تختم بیرون اومدم...غصم گرفته بود...فردا فربد میرفت و امشب آخرین شبیه که ایرانه...حالا خوبه منم می خوام برم پیشش و انقدر بیتابی می کنم...
می خواستم خودمو برای حمالی آماده کنم...می دونستم مامان می خواد سنگه تموم بذاره...
بعد از سلام و احوالپرسی با انیس خانوم،رفتم صبحانمو خوردم...
هرموقع جشن و یا مهمون داشتیم،انیس خانوم برای کمک به مامان میومد خونمون...
بالاخره ساعت 6بود که کارامون تموم شد...خونه از تمیزی برق میزد...دکوراسیون هم که کلا عوض شده بود...از بس که مبلا رو این ور و اون ور کردیم پدرمون دراومده بود...مهمونا ساعته8میومدنو من هنوز در حاله حمالی بودم...صدای اف اف بلند شد...می دونستم که خاله اینان...زودتر اومده بودن تا کمی کمک کنن...بدو بدو رفتم تو اتاقم...می دونستم اگه وایسم تا سلام علیک کنم،انواع و اقسامه حرفا پیش میاد و یه ربعی طول میکشه...بدو بدو رفتم تو اتاقم...
بوی گند عرق گرفته بودم...هل هلکی لباسامو آماده کردمو پریدم تو حموم...مامان قبل از من رفته بود...زیر آب داغ خستگی از تنم در رفت...احساس کردم همش با اب شسته شد و رفت...واسه اولین بار زود از حموم بیرون اومدم...
تند تند موهامو با سشوار خشک کردم...یه سارافونه مشکی که تا بالای زانوم بود همراه با ساق مشکی پوشیدم...شاله سفیدمو سرم انداختمو از اتاق خارج شدم...
با خاله و خانوادش احوالپرسی کردم...
مارال:یه4-5کیلویی کم کردی،نه؟
من:اره بابا...از صبح تا حالاست مشغولیم...
مارال:فربد کجاست؟؟
من:تا ظهر که شرکت بود،الانم رفته آرایشگاه...
هنوز فربد از آرایشگاه نیومده بود...با موهای بلندش کپیه تارزان شده بود...رفته بود تا کوتاشون کنه...
یادم افتاد که بعد از عروسی مارالو ندیدم،برای همین نتونستم درباره ی رامین ازش سوال بپرسم...
با لحنه شاکی گفتم:واقعا که...رامین بهت شماره میده و به من خبر نمیدی؟؟
مارال با خنده گفت:تو چی کارمی که باید خبر داشته باشی؟؟...راستی تو از کجا فهمیدی؟؟
من:همه کارت...فربد دیدتتون و بعد به من گفت....
مارال با دهان نیمه باز:نهههههه....
آروم فکشو بستمو گفتم:آرهههههه...بازم خوبه در جریانم گذاشت...پسره خوبیه؟؟داشتی باهاش می رقصیدی،چی بهت می گفت؟؟
انگار نه انگار که تا دقایقی پیش داشت عینه ماست به من نگاه می کرد...دستاشو بهم زد و با یه لحنه شادی
گفت:واییییی...انقدر پسره آقا وخوبیه که نگو...محشره...همونیه که من می خوام...گفت که ازم خوشش اومده و قصد بدی نداره...
چینی به پیشونیم دادمو گفتم:خب بابا...خب...فکر کردم پسره خانومه...حالا خودتو نکش براش...
مارال:دوباره رفتی تو نقشه مامان بزرگیت...
من:زیاد داری حرف میزنی...حالا برنامتون چیه؟؟
مارال:میدونی باران...احساس میکنم برای اولین بار دارم عشقو تجربه می کنم...این حس خیلی برام گنگه...درسته که تازه دو هفته است که می شناسمش ولی یه حسه خاص و غیرقابله توصیفی بهش دارم...حسی که...
قبل از این که حرفشو ادامه بده،محکم تو بغلم گرفتمش و کنار گوشش گفتم:خیلی برات خوشحالم....خیلی...امیدوارم که رامینم همین احساسو به تو داشته باشه...عشق،محبتیه که خدا به هر کسی نمیده...مواظب باش که با هوس اشتباهش نگیری...خیلی حواستو جمع کن...
مارال:از همون روز اول بهم گفت که به قصده ازدواج می خواد باهام اشنا بشه...گفت که با هیچ دختری نبوده...همیشه می خواسته به قصده ازدواج آشناشه من اولین نفری هستم که به نظرش مناسب اومدم...
خوشحال بودم که مارال دست از کاراش و بچه بازیاش برداشته و بالاخره دلش یکجا گیر کرده...می دونستم که اگه پیوندی شکل بگیره،حتما خوشبخت میشه...
دقایقی بعد فربد و پشته سرش مهمونها هم رسیدن...نصفه بیشتر مهمونا اومده بودن...خونه تقریبا شلوغ شده بود...انقدر دور خودم چرخیده و از این و اون پذیرایی کرده بودم که سرم گیج می رفت...با این که انیس خانوم ،خاله،مارال و دوتا از دخترای فامیلمون بودن و کمک می کردن،ولی بازم تعداد نفرات کم بود...فربدم که سوگلیه مجلس شده بود و دست به سیاه و سفید نمیزد...یعنی خودش می خواست کمک کنه ولی اطرافیان نمی ذاشتن و به حرف می گرفتنش...
موقع تعارف چای با این که حجابم کامل بود ولی سنگینیه نگاه یکی از همکارانه فربدو به خوبی حس می کردم و این منو خیلی معذب می کرد...چشماش زاغ بود به طرزه خیلی بدی بهم نگاه می کرد...فربد که داشت با یکی از پسرای فامیل صحبت میکرد متوجه شد...ازجاش بلند شد و به سمتم اومد... سینیو از دستم گرفت و با عصبانیت پرسید:مگه انیس خانوم نیست که تو داری به مهمونا چای میدی؟؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#9
Posted: 9 Jan 2013 12:15
من:دستش بنده...داره به مامان کمک میکنه...
فربد:خب من و یا بابا رو صدا می زدی...
من:داشتی حرف می زدی،گفتم مزاحمت نشم...
نفس عمیقی کشید و گفت:جلوی چشمه این پسره نیا،ازش خوشم نمیاد...مجبور نبودم دعوتش نمی کردم...بیخیال مهمونا...
من:آخه...
فربد:آخه بی آخه ولوله...
من:باشه...پس من میرم کمکه مامان...
وارده آشپزخونه شدم...مامان،خاله و انیس خانوم در تکاپو بودن...وای که بوی غذاها باعث شد گشنم بشه...از ظهر تا حالا چیزی نخورده بودم...به مامان می گفتم غذا از بیرون بگیرم،می گفت نه،غذای خونگی بهتره...اگه از بیرون می گرفتیم دیگه این دردسرا رو هم نداشت...می خواستیم غذاها رو به صورته سلف سرویس روی میز بچینیم...هرکس بیاد غذاشو برداره و بره سرجاش بخوره...میزمون که8نفره بود و این تعداد مهمون جا نمی شدن،سفره هم که نمی شد پهن کرد...بهترین راه همین بود که غذاها به صورته سلف مصرف بشه...تو دلم گفتم خدا پدره طراح ماشین ظرفشویی رو بیامرزه...
بعد از مصرفه غذا،بعضی از مهمونا رفتن...بیشترشون از همکارانه فربد بودن...خاله اینا می خواستن خونمون بمونن...ساعت نزدیکای 12 بود که تقریبا خونه خالی شد...ما بودیمو خانواده ی خاله اینا که قرار بود شب بمونن...به غیر از فربد داییه دیگه ای نداشتم...پدرمم تک فرزند بود...قرار بود شاهین و سیما هم برای امشب بیان،ولی با عروسیه خواهره سیما از اومدن صرفه نظر کردن...بعد از عروسیشون روابط دوستانه ای بینه من و سیما و مارال شکل گرفت...کمی با شاهینم صمیمی شده بودیم...خیلی پسره خوبی بود...رفتارش تو محله کار با رفتارش تو جمع خانواده،از آسمون تا زیرزمین فاصله داشت...
خودمو رو مبل انداختمو گفتم: دارم از خستگی می میرم...
رو به فربد ادامه دادم:ولی رفتنت به این خستگی و بدن درد می ارزه...میری و ما یه نفسه راحتی میکشیم...
مامان با اخم گفت:اِ...باران...
من:خب راست میگم دیگه...باران نداره که...
فربد:همچنین...
من:ها؟؟
فربد:میگم همچنین...منظورم اینه که منم یه نفسی تازه می کنم...
مامان:فربد جان،پاشو برو کمی استراحت کن عزیزم...ساعت 4:30 بیدارت می کنم...
فربد:پس شبه همگی بخیر...
ساعته 7صبح پرواز داشت...باید می رفت و کمی استراحت می کرد...من و مارالم به اتاقم رفتیم...جای مارالو پایین تخت انداختیم...لباس خوابمو که تاپ و شلوارک بود پوشیدم و روی تخت نشستم...برس و برداشتم و در حین برس کشیدنه موهام روبه مارال گفتم:پس توهم تا چند وقته دیگه میری...
گیج بهم نگاه کرد و گفت:کجا...
من:خونه ی آقا شجاع...خونه ی بخت دیگه مادر...
مارال:آها...آره دیگه...ما هم رفتنی شدیم...یه فکری به حاله خودت بکن که هوا پسه...داری می ترشیا...
من:فعلا زوده...من که مثله تو و اون رها نیستم...
مارال:مگه ما چمونه؟؟
من:زیادی هل برتون داشته...اون رها که دیگه هیچی...بینه ما رکورد زده...
چراغ خوابمو خاموش کردم و رو تخت دراز کشیدم...
مارال:تو کی میری پیشه فربد؟؟
من:معلوم نیست...شاید تا 6ماهه دیگه...شب بخیر...
مارال:شب بخیر...
با صدای مارال از خواب پریدم...
مارال:پاشو..داریم میریم فرودگاه...
خواب از کلم پرید...آسمون هنوز تاریک بود...ساعت 5 صبح بود...
از اتاق خارج شدم...همه آماده و فربد چمدون بدست بود...سوار ماشین شدیم و به سمته فرودگاه رفتیم...رو صندلی نشسته و منتظره اعلامه شماره پرواز بودیم...
مامان:فربد جان،رسیدی یه زنگ به ما بزن...
فربد:چشم مامان...راستی پنج شنبه ی این هفته خونه ی شاهین دعوتیم...تولده سیماست...من که نیستم...شما برین...
با لبخند روبه من گفت:ولوله جونم،من نیستم این شاهینه بدبختو کمتر اذیت کن...هر موقع زنگ میزنم از دستت میناله بدبخت...
با بیخیالی گفتم:تقصیره خودشه...تو بهتر میدونی که من رفتاره کسیو بی جواب نمیذارم...از سیما هم بپرسی،حقو به من میده..چون شوهرشو خوب میشناسه...
شماره پرواز فربد اعلام شد...
--------------------------------------------------------------------------------
فربد از جاش بلند شد...چشمهای مامان پر از اشک شده بود...مامانو بغل کرد...به آرومی تو گوشش زمزمه می کرد...صورته مامانو بوسید و از بغلش جداش کرد...مامان اشکاشو پاک کرد...سعی کردم بغضمو قورت بدم و از لرزشه چونم جلوگیری کنم...ولی نشد ه بشه...کم کم داشت بغضم می ترکید...همه باهاش خداحافظی کردن...نوبت من رسید...
با لبخند گفت:ولوله و گریه؟؟
من:اذیت نکن دیگه فربد...
آروم رفتم تو بغلش...بغضم ترکید...
فربد:اِاِاِ..خرس گنده...حالا خوبه چند وقت دیگه میای پیشما...زشته...
من:مواظب خودت باش...خب؟؟
فربد:توکه می خواستی یه نفسه راحت بکشی...میدونی از چی ناراحتم؟؟
پرسشگر نگاش کردم که با لبخنده بدجنسی گفت:برم اونجا،دیگه کسی نیست که حرصش بدم و بفرستمش سرکار...
مشته آرومی به سینش زدم...
من:ناراحتیه منم از همینه...
فربد:مواظبه خودت باش...خداحافظ...
من:توهم همینطور...خداحافظ...
بابا:فربد جان الان درو میبندنا...زود باش...
چمدونشو برداشت و برای همه دستی تکون داد و کم کم از دیدمون محو شد...مامان هنوز داشت گریه می کرد...اشکامو پاک کردم...رفتم سمتشو گفتم:بسه دیگه مامانی...
بابا دستشو دور شونه ی مامان انداخت و گفت:باران راست میگه خانومی...دیگه گریه نکن...به این فکر کن که فربد برای پیشرفت در زندگی و تحصیل رفته و بعد برمی گرده و به کشورش خدمت میکنه...ایشالا چندوقت دیگه بارانم میره پیشش...
از مامان و بابا فاصله گرفتم...رفتم پیشه مارال...چشمای اونم سرخ بود...یه کم با هم صحبت کردیم...همگی سوار ماشین شدیمو به سمته خونه حرکت کردیم...خاله اینا برگشتن خونشون...منم بلافاصله خوابیدم...خیلی خسته بودم...
****
صبح روز در حاله صبحانه خوردن بودیم که تلفن زنگ خورد...مامان با عجله خودشو به تلفن رسوند و گوشیو برداشت...منتظره تماسه مسافرمون بود...از حرفاش فهمیدم فربد پشته خطه و رسیده...از خونه خارج شدم...ماشینو از پارکینگ دراوردم و به سمته شرکت حرکت کردم...وقتی رسیدم،خانوم امیدی زنگ زد و گفت که آقای آرام کارت داره...
رو به ساحل گفتم:برم ببینم عموی جنابعالی چه کاری با بنده دارن...
ساحل:سلام منو بهش برسون...
من:برو بابا...حرف کم اوردی؟؟...
منتظر جوابش نشدمو از اتاق خارج شدم....
به مهرنوش یا همون خانوم امیدی سلام کردم...تقه ای به در شاهین زدم و منتظر موندم...
شاهین:بفرمایید...
درو باز کردمو وارد شدم...سرش پایین بود...
من:سلام...خوبی؟؟خانوم امیدی گفت که باهام کار داشتی...
سرشو بلند کرد...جدیدا احساس میکردم یه فرقی بین چشمای ...
طبق معمول پابرهنه پرید تو افکارم:سلام...بیا بشین...ببخشید دیشب نتونستیم بیایم...
نشستمو گفتم:نه بابا...این حرفا چیه...سیما چطوره؟؟
کشوی میزشو باز کرد و گفت:خوبه...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#10
Posted: 9 Jan 2013 12:16
دستشو به سمتم دراز کرد...دوتا کارت تو دستاش بود...نگاه گیجمو که دید گفت:کارتای تولده سیماست...برای شما و خالت اینا...
کارتارو ازش گرفتم و گفتم:آها...فربد دیشب تو فرودگاه بهمون گفت...دستت درد نکنه...میرم به کارام برسم...
ازجام بلند شدمو به بخشه خودمون رفتم...
ساحل:چی شد؟؟چی گفت؟؟
بدونه این که حرفی بزنم،کارتارو نشونش دادم...
پنجشنبه بود و روز تولد سیما...چندروزی از رفتنه فربد می گذشت...جای خالیش حسابی حس میشد...
براش یه گردنبند خوشگله طلا سفید گرفتم...زنجیره ظریفی داشت که یه قلب تک،پلاکش بود...همیشه از طلای زرد بدم میومد...مارال و خاله اینا هم انگشتر ست گردنبند و مامان و بابا هم دستبندشو خریدن...
از دیروز همراه با مارال دنباله لباس بودیم...من دنباله لباسی بودم که هم پوشیده باشه و هم شیک...مارال هم بخاطره حساسیت رامین دنباله لباسی پوشیده بود...خودش میگفت بخاطره عشق و علاقه ای که بهش دارم حاضرم همچین شرایطیو قبول کنم...بعد از کلی گشتن،مارال لباس مورده نظرشو پیدا کرد ولی من هنوز لباسی که باب میلم باشه رو پیدا نکرده بودم...کلا سر خرید لباس یا هر چیزه دیگه ای خیلی وسواس به خرج میدادمو وسیله ی مورده نظرمو سخت می پسندیدم...بالاخره پشت یکی از ویترین ها لباس مشکی رنگی که یه کتم روش می خورد،توجهمو جلب کرد...
اشاره ای به لباس کردم و رو به مارال گفتم:به نظرت این خوبه...
مارال:خیلی قشنگه...به پوسته سفیدت خیلی میاد...
رفتیم تو و لباسو پوشیدم...حق با مارال بود...تا حالا لباس مشکی نپوشیده بودم...تضادی که با پوسته سفیدم داشت باعث شده بود جلوه بیشتری پیدا کنه...
مارال تقه ای به در زد و گفت:پوشیدی؟؟
در اتاق پرو رو آروم باز کردمو به مارال گفتم بیاد داخل و زیپ لباسو ببنده...زیپو بالا کشید...
مارال:وای...چقدر بهت میاد...همینو بگیر...فیکسه تنته...
همون لباسو خریدم...حالا نوبته کفش و صندل بود...مارال دنباله صندل و من دنبال یه کفشه مناسب میگشتم...رابطه ی خوبی با صندل نداشتم...بعد از کمی راه رفتن،حتما پامو میزد...بالاخره تمام وسایله مورده نظرمونو پیدا کردیمو رفتیم خونه....
با صدای مامان از هپروت بیرون اومدم...
مامان:باران...کجایی دختر...بیا دیگه...
تو آینه قدیه اتاقم نگاهی به خودم انداختم...همه چیز رو به راه بود...از اتاق خارج شدمو با مامان اینا رفتیم پایین...
****
جلوی خونشون از ماشین پیاده شدیم...صدای دست وآهنگ تا کوچه هم میومد...زنگو چندین بار فشردیم تا در باز شد...سوار آسانسور شدیم و دکمه ی طبقه ی7رو فشار دادیم...از آسانسور پیاده شدیم...در باز بود و سیما و شاهین کنار هم منتظرمون بودن...کنارهم مثه فیل و فنجون بودن...شاهین با اون قد و هیکل کنار سیما که لاغر و ازمنم ظریف تر بود،ایستاده بود...ولی خیلی بهم میومدن...هر دو حسابی تیپ زده بودن...
سیما:سلام خوش اومدین...
بعد از سلام و احوالپرسی وارده خونشون شدیم...وای که چقدر شلوغ بود...سگ میزد و گربه می رقصید...بدبخت سیما، هنوز سه هفته هم از عروسیشون نگذشته بود که باید مهمون داری می کرد...
صدای مارالو از پشت سرم شنیدم:چقدر دیر کردین...از صدقه سر فربد بوده که همیشه آن تایم بودین...
برگشتم طرفش و گفتم:سلام عرض شد...چقدر تو غر میزنی...الان فربد نیست،تو جایگزینش شدی؟؟...کی به کی میگه مادربزرگ...
لباس و آرایشش خیلی باهم جور درمیومد...واسه اولین بار بود که انقدر پوشیده تو جمعی حاضر میشد...
مارال با تشویش گفت:رامین هنوز نیومده...نکنه نیاد...
من:چه ربطی داشت...میاد...میرم لباسامو عوض کنم...
رفتم تو یکی از اتاقا و مانتومو دراوردم...لباسو از زیر پوشیده بودم...کفشامو از نایلون خارج و پام کردم...شالمو رو سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم...
با چشم دنباله مارال میگشتم...به به...تو همین فاصله،رامین خان هم که اومده بود...کنار رامین وایساده بود و داشت حرف میزد...از اون فاصله هم میشد برقیو که تو چشماشه دید...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .