انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

The Mystery of Love|همراز عشق


مرد

 

رمان همراز عشــــــــــق






نویسنده رمان:جمشید طاهری
۱۳قسمت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
قسمت اول

گیسوانم را فرش راهت خواهم کرد مرد! بستر پاهایت را فرشی از ابریشم کافی است؟ دلم را که پر از توست؛ پر از نام توست؛ هدیه ات می کنم. چگونه اش می خواهی آیا؟ خوابهایم را سرشار خیال تو کرده ام. بَسَت نیست؟
چرا نمی خواهی بفهمی؟ چرا متوجه نمی شوی که من، هر آنچه را یک دختر می تواند به تنها مرد زندگیش تقدیم کند؛ هدیه ات کرده ام؟ آیا نمی بینی؟
درست است تو نمی بینی. چرا که هر چه نگاه می کنی؛ جز ستیزی کودکانه دستگیر نگاهت نمی شود! به راستی تو چه دیده ای از من، جز نگاهی دژم و زبانی زهر آگین؟ چه شنیده ای از من، جز واژه هایی که می تواند هر مردی را بگریزاند تا ابد، حتی از خاطره یک زن؟ وای چه ابلهانه عشق ورزیده ام من! همه هستیم را به تو تقدیم کرده ام جز یک چیز، غرورم را! آری و این غرور است که روپوشی شده است بر تمام جلوه های هستیم! تن پوشی شده است تمام پوشاننده، بر تن اظهار عشقم! تو حق داری من خود می دانم که چگونه ات عاشق شده ام. شبهایم، این ساعات در تنهایی ذله شدن، این ساعات به خود پیچیدن، گواه من است! گواه ضجه تنهاییم! گواه ناله هایی که تنها از دلی سوخته بر می خیزند! تو نمی دانی، نه، نمی دانی و نباید هم که بدانی! چرا که هرگاه با من روبه رو شده ای؛ جز سُخره ندیده ای! دختری را دیده ای که هیچ چیز هستی، برایش جدی نیست! دختری که به دنیا، از دریچه تمسخر می نگرد!
دختری که می تواند هر انسانی را، حتی به بهانه های جرمهای موهوم، به محاکمه بکشد و در دادگاه خود فرموده ذهن، محکومش کند؟! محکوم به تحمل دیدار دختری که می تواند در کمال آرامش به مسخره بگیرد؛ فارغ از آنچه در درونش می گذرد! دختری که حتی در حضور دیگران، می شویدت و به کناریت می نهد با زبان! بریده باد زبانم، که چنین بی شرمانه، به ارزشهای انسانی تو می تازد! وای که غرور را، واژه ای محدود تصور می کردمکه جلوه گر یک صفت وجودی انسان است چونان دیگر صفات. اما این واژه محدود، این اسم حقیر، مسمائی را در بر گرفته است که قاتل تمام احساسات من شده است! آری تو حق داری که هر تصوری را از من داشته باشی. مگر من می توانم خودم را محق بدانم در عشق؟ آخر کدام ابراز عشق؟ با خود، به تو می گویم که هستی ام را فرش راهت، جانم فدایت! چه می خواهی تا هدیه ات نکردم و همین پرده، پوشانده هرچه را که می خواستم به تو هدیه کنم؛ به تو بگویم!
آیا می دانی که از لحظه دیدار تو، حتی آنی، وجودم از تو منفک نشده است؟
لحظه هایم هستند؛ تا تو هستی! تا وقتی تو با آنانی و نیستند وقتی که تو به هر دلیل؛ غیبت کنی از گستره خیالم! اگر می بینی که در جمع نشسته ام و فارغ از تو نشان می دهم؛ این پرده کثیف غرور است که به این شکل به جلوه در آمده است! تا با تو هستم؛ اگر می گویم نه، بدانکه در دلم فریاد می کنم: آری! اگر می گویم آری؛ بدان حرف دلم، نه است!
غرور، واژه های دلم را تحریف می کند! باور کن دیگر توانایی ادامه این راه، در من نمانده است! بیماری روانی را! شبیه شده ام با دو شخصیت! یکی آن که هست، به واقع هست، تو را می پرستد... و دیگری آن که نیست؛ یعنی به قدرت غرور، می خواهد نشان دهد که هست! این شخصیت کاذب است که در حضور دیگران، تو را می کوبد! این وجود کاذب است که با هر حرف تو، مخالفت می کند! از هر نکته برآمده از ذهن تو، بهانه می گیرد! دستاویطش می کند تا به بو بتازد! تو را بکوبد! تو را له کند این وجود کاذب، دشمنی من و توست! باور کن، این ها را مادرم نفهمیده است! تو چه طور نفهمیده ای؟ مگر دشمنی بی دلیل می شود؟ آن ها عقل دارند. با خود می گویند آخر کدام دشمنی مابین من و تو است؟ کدام پدرکشتگی، موجب شده است که از اولین دیدار، این گونه بر تو سخت بگیرم و کار را به آنجا بکشانم که از هر موقعیت، برای تحقیر تو سود بجویم؟! تویی که برتر از همگانی، برتر از آن مجسمه های سبک و تهی، که ناله آدم را یدک می کشند! کاش هیچ به تو هدیه نکرده بودم؛ مگر غرورم را! کاش غرورم را در جلوی پاهایت قربانی کرده بودم؛ تا دلم، آزاد بتواند فریاد بکشد: آی محبوب من، دوستت میدارم. اما تو را به خدا قسم، یک چیز را به من بگو. درست است که من در ظاهر و در تمام برخوردهایم، در شکستن تو کوتاهی نکرده ام؛ اما آیا برای یک لحظه، به عمق چشمانم نگریسته ای؟ آیا گریستنم را، به هنگام کشتنت دیده ای؟ آیا دیده ای که چگونه وقتی در یک دست خنجر و در یک دست جرعه آبی، به قصد قربانی کردنت می آیم؛ جانم می گرید؟ گریستن جانم را، در گستره چشمانم ، آیا ندیده ای؟ من می دانم که آخر خواهم کشت این غرور احمقانه لانه کرده در نُه توی وجودم را! اما نمی دانم آیا پس از آن، دیگر چیزی برای امید بستن باقی می ماند؟!
کمکم کن آی.............
چشمانم را فرش راهت خواهم کرد ای زن! بستر پاهایت را، فرشی از نور کافی است؟ با تو چه کنم؟ به کدامین گناهم این گونه به جنگ برخاسته ای؟ تنها گناه من، آیا جز این بوده است که با دیدن تو، دل در گروی مهرت نهاده ام؟ اما نه، تنها گناه من، این بوده است که فریاد نکرده ام؛ دوستت میدارم! باید عریان به عریانی آبها، شفاف، به شفافی باران، بر استواری ایمانم می ایستادم و دلم را فریاد می زدم! به کدامین گناهم، اینسان بر دار تحقیر می کشی؟ آیا می دانی که چقدر دوستت می دارم؟ من در تمام بودنم، تنها زنی را که قابل مهر، می داستم؛ مادر بود، آیا باور می کنی که من، در تمام زندگیم، به زنی دیگر، جز به عنوان انسانی چونان دیگران، ننگریسته ام؟ من برای اولین بار، با دیدن تو لرزیدم! دلم لرزید! هستیم لرزید! واژگون شدم من ای زن! چه ات شده آیا تو، با من، به کدام دشمنی، اینسان خنجر تیز کرده ای؟ حتی به ظاهر، آیا کدام یک از قوانین انسانی را مخدوش کرده ام؟ کدام حرمت را آیا لایق تو ندانسته ام؟ آیا هماره، نگاهم به جز راستی و پاکی، بر تو خیره شده؟ زن، ای زن، من با پاکترین نگاهی که مردی می تواند بنگرد؛ تو را نگریسته ام و خواسته امت! خواسته ام که نیمه دیگرم باشی؛ تا رسالت انسانی مان را، در محضر تاریخ گواهی می دهیم! مباد آنکه نگاهم به هرزه، دیده بورزد به آنچه زیبایی است! به آنچه خوب است! من با یک نگاه عاشق شدم! باور کن که به صداقت نگاهم، ایمان داشتم که محو تو شدم! اما چه دیدم از آیا از تو؟ جز تمسخر؟ جز هیچ انگاری؟ جز با هر گام، با هر حرکت، دستاویزی جستن، به قصد کوبش؟ دیگر تمام خانه تان، هربار که وارد می شوم؛ می گویم این بار دیگر، نه که بر سر مهر باشد؛ نه، امید که سر کین نباشد!
اما دریغ، که باز شمشیر ستم و به هیچ انگاری را می بینم که از رو بسته ای! هیچ مدارا نمی کنی! آخر مگر دشمنی بی دلیل می شود؟ من چه گناهی دارم به جز آنکه با اولین نگاه، مهرت به دلم افتاد؟ دوست دارت شدم و درگیر و ویر همان نگاه اول، فهمیدم که کار از کار گذشته! کار از دوست داری و مهر ورزی گذشته! کارد به استخوان رسیده و کار به عشق کشیده! تنها اشتباه من، تنها گناه من، این بود که حرف دلم را فریاد نزدم! یعنی غرور باعث شد؟ یعنی غرور اجازه نداد که فریاد کنم: آی زن، بگذار هستیم را بستر پاهایت کنم؟ سیر نگاهم را، جای پای هر، حتی آهنگ حرکتت کنم؟ اما به من، حق بده که نمی توانستم؛ در آن اولین باره بند سنت بشکنم! زنجیر عقل پاره کنم و فریاد برکنم! می دانستم که داد خواهم زد از عشق، اما با خود می گفتم که فردایی از پی امروز، نوبت عاشقی را فریاد کردن است! امیدم به دیداری دوباره دوباره بود تا یا پل کلام، مقدمه ای بسازم و از نگاه تو رخصت بگیرم و زبان به عشق تو باز کنم! کودکانه، زبان باز کردنم آنجا، آرزو بود! آخر در عشق، کودکم من! طفل ابجد خوان مکتب عشقم! تازه راه افتاده بودم کودکانه؛ به گفتن از عشق! اما چه کنم که کلام تو، مهرم بر زبان زد که بس! خواستم طاقت بیاورم که افزودی! هرچه در توانت بود؛ کردی تا بشکنیم! خدای من، آیا این است مزد پرستیدن؟ مزد دوست داشتن؟ خدایا تو را که دوست داشتم؛ چه ها که ندادیم؟! هستی به من بخشدی! حال او را که دوست می دارم؛ به من تفاخر می فروشد! به مسخره ام می کوشد! با پای، ضربه کوبان، جانم را به رقص گرفته! دیگر حیایی هم جلودار هرچه خواهی کنی نیست حتی! من قصد خدمت داشتم. می خواستم دو جدا شده را به هم برسانم! با دیدن تو، با خود گفتم بیا، که هنوز خدمتی نکرده؛ اجر گرفتی! خدایت، عشق هدیه کرد! اما افسوس، که تو خود، مانع خودی! آخر مگرت دل نیست زن؟
دیگر چه می خواهی از من؟ جانم؟ هستیم؟ غرورم؟ همه ات پیشکش! بیا و حداقل، فرصت این پیشکش ها را به من بده! یک لحظه، یک آن، مدارا کن! حتی نمی گویم مهر بورز! مدارا کن، تا جرأت کنم و جان و دلم را پیشکش ات کنم! آی زن، آی زن، تو
مگر جای آشتی باقی گذاشته ای؟ دیگر حتی مادر و برادرت هم فهمیده اند که چگونه، بی دلیل، در کوبیدن من تلاش می کنی! چگونه می کشیم بی هیچ گناه! آیا خوب نگاه کرده ای که چه می کنی؟ میدانی، فقط یک کورسو، یک جرقه، تا کنون بر جای نگهم داشته! بارها دیده ام آن ذره نور را؛ آن ذره نور امیدوار کننده را! می دانی، حتی در اوج لحظاتی که به تحقیرم می کوشی؛ وقتی بی هوا، یک لحظه نگاهم می کنی؛ در عمق چشمانت چیزی را می بینم؛ که به من زندگی می بخشد! در آن دور دورهای گسترده چشمانت در عمق نگاهت، در عمیق چشمه چشمانت، آب گوارای مهر را می بینم! به خدا اشتباه نمی کنم! من در آن جا، عشق را زیارت می کنم! چرا می پوشانیش؟
عمق نگاهت از عشق می گوید!!..........
قدش متوسط بود. چشمهای قهوه ای درشتش باهوش می نمود. موهای طلایی مایل به قهوه ای اش، همرنگ ابروانی بودند که با انحنای زیبایشان صورت گردش را خواستنی تر می کردند. تازه از هواپیما پیاده شده بود و به طرف سالن فرودگاه می رفت. عاقله مردی که در هواپیما بغل دستش نشسته بود؛ با خودش فکر می کردد:
-حقاً که کم نظیر است! خوش تیپ و تو دل برو و مجلس گرم کن! از همه اینها گذشته ، چه قدر ساده و در عین حال چه قدر آگاه! با این سن کم چه قدر آگاه است این پسر!
به یاد جوانی خودش افتاد:
-زمانه عوض شده. ما که در جوانی این قدر آگاهی نداشتیم. همه اش به خاطر گستردگی ارتباطات است.....
همسفر جوانش رشته افکارش را گسست که:
-خب دیگه رسیدیم. با آن که فقط هفت سال دور بودم؛ انگار عمری است در «ایران» نبوده ام. راستی باید از کدام طرف رفت؟ منظورم گمرک فرودگاه است و.....
عاقله مرد که یک دیپلمات بود و می دانست مسیر خروجی او با مسافران معمولی متفاوت است؛ در حالی که چرخ دستی پر از چمدان را به طرف یک در میراند گفت:
-بگذار برسانمت آنجا، تو که چهارتا دست نداری که بتوانی دوتا چرخ دستی را برانی....
و خندید. جوان هم با محبت به او لبخند زد و گفت:
-واقعاً از شما متشکرم. اگر شما نبودید با این همه وسایل.....
عاقله مرد حرفش را قطع کرد که:
-تعارف نکن جوان! من لحظات خوبی را با تو در هواپیما گذراندم و از مصاحبت با تو لذت بردم، باید به خانواده ات تبریک گفت. (و به شوخی اضافه کرد) حالا فرض کن به جای مزد مصاحبت دارم برایت بار می برم....
-خواهش می کنم نفرمایید....
وقتی عاقله مرد او را به قسمت گمرک رساند و خداحافظی کرد؛ تازه جوان به فکر افتاد که: پس او خودش کجا رفت؟ مگر نمی خواهد خارج شود؟ نکند چون فقط یک کیف دستی داشت....
اما صدای عاقله مرد، نگاهش را به تابلویی دوخت که بالای راهرویی نصب شده بود. از او خداحافظی می کرد و دست تکان می داد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
روی آن تابلو نوشته بود:
-مخصوص دیپلمات های وزارت امور خارجه!
در تاکسی یاد حرففهای مأمور گمرک خنده ای بر لبانش نشاند:
-می خواستی آنجا را بار کنی بیاوری. آخر مرد حسابی این همه چیز! اینها که همه اش اینجا هست! نوبر آوردی؟ چندسال نبودی مگر؟ نگاه کن! نگاه کن!
مأمور در حال زیر و رو کردن وسایل، مرتب حرف می زد. او نمی دانست که «شهریار» همه این چیزها را برای چه کسی آورده؟ مأمور نمی دانست که او اگر می توانست؛ دلش می خواست حتی نمونه غذاهایی را که هم در این هفت سال خورده؛ برای عزیز بیاورد؟! او نمی دانست که چه قدر خاطر مادر عزیز است برای او؟! آخر او که عزیز را نمی شناخت؟!
نمی دانست عزیز، با آن موهای سفید که تا حالا حتی یک بار رنگ نشده بود! با آن قد و بالای ظریف، که «شهریار» زا مثل یک بچه بغلش می کرد و داد زدن های مربانانه اش را تحمل می کرد؛ با آن چشم های مهربان و دل نازکش، چه جایی در دل فرزند دارد؟!
«شهریار» به مجرد آن که کار دفاع از رساله اش را تمام کرده بود و کارهای اداری اخذ دکترایش را به سامان رسانده بود؛ راه افتاده بود. دیگر طاقت نداشت. نمی خواست خبر هم بدهد. می خواست بی خبر برسد و در بزند و صورت مادرش را بعد از هفت سال دوری ببیند. مدارکش را بعداً با پست برایش می فرستادند. می ماند جشن فارغ التحصیلی و مراسمش که خوب..... برای «شهریار»، شادی دیدار مادر، کم از شادی شرکت در آن مراسم نبود. واقعاً راست می گفتند که او احساساتی لست و بدون فکر، بر اساس احساس تصمیم می گیرد! شاید عزیز آرزو داشت؛ حالا که نمی تواند در مراسم فارغ التحصیلی پسرش شرکت کند؛ عکسی از آن مراسم به یادگار داشته باشد؟ «شهریار» به خودش جواب داد:
-چه کنم؟ طاقت نیاوردم! همین! خودش می فهمد.
و در لذت دیدار چند لحظه بعد غرق شد. چه زود بزرگ شده بود آقای دکتر «شهریار افخمی»، دکتر فیزیک اتمی؟! انگار همین پارسال بود که با بچه ها می دویند تا سر «قنات»، تا سر «یخچال»، کی زودتر می رسد؟ چه دوران قشنگی بود دوران کودکی! و «تجریش» چه قدر زیبا بود آن سالها! زمستانش با آن پارچه سفید یک دست برف که همه جا را می پوشاند و صدای (آی برف پارو می کنیم) را در گوشها طنین انداز می کرد و بچه ها را به جنبش در می آورد که هر چه زودتر با اولین برف سال آدم برفی بسازند! حیف که نمی توانست از آن برف بخورد! آخر عزیز می گفت:
-برف اول مال کلاغ هاست!
اما چه کیفی داشت خوردن برف و شیره، برف و شیره برف های بعدی.... «شهریار» گویی سرمای آن روزها را در تنش حس می کرد. کمی خودش را جمع کرد و فوراً به شکوفه باران بهار تجریش برگشت. چه قدر سبز بود آن روزها؟!
اصلا! سبزها سبزتر بودند! خصوصاً سبزی درختان «قلهک» که در هیچ جای دنیا تا نداشت! با این فکر «شهریار» به خودش خندید:
-آخر پسر، همه جا یک جور است! چه قدر تعصب؟!
راننده که در آینه، خنده «شهریار» را دیده بود گفت:
-یاد جوکی افتادید؟
که «شهریار» با خوش خلقی جواب داد:
-آره، یاد جوک روزگار افتادم، فکر می کردم درخت های شمال «تهران» از همه درخت های دنیا سبز تر هستند.....
راننده گفت:
-نه بابا، معلوم است خیلی وقت اینجا نبوده اید! کدام سبزی؟ مگر دود و دم، سبزی ای باقی گذاشته! «تهران» شده خود جهنم!
«شهریار» جوابی نداد. می خواست در سبزی خاطراتش سیر کند. دود و دم را نمی خواست ببیند. حتی اگر بود. حداقل بگذار حالا نباشد. کلمه «بابا»ی راننده او را به گذشته های دور کشاند. از پدر هیچ چیز به یاد نداشت. حال آنکه قاعدتاً باید به یاد داشته باشد. آخر بچه چهار پنج ساله دیگر می فهمد. اما او نفهمیده بود! یعنی به یاد نداشت. سایه کمرنگی از زانوانی را می دید که او را بر خود می نشاندند و تصویر محوی از یک آغوش که او را گرم می کرد. آغوش مردانه! هر چه بود این یادمان ها گنگ بودند و مبهم. پدر را در پنج سالگی از دست داده بود. ناگهانی و غفلتاً! به قول عزیز:
-یک شب و یک روز گرفت آن خوب! نفهمیدند دکترها دردش را!
جوانمرگ شد پدرت....
و او بی پدر مانده بود؛ تا مادر هم پدر باشد و هم مادر. سال پنجاه و پنج بود آن سال. خانم «شکوه یگانه». همه همکار عالی رتبه اش در آن اتاق طبقه پنجم ساختمان وزارت بازرگانی از دست داده بود و هم شوهرش را.
هر دو لیسانسه بازرگانی بودند و در یک اتاق کار می کردند و همین همکاری نیز آشنایی شان را باعث شده بود و دست آخر پیوندشان را. اما «سعید» گلی بود که زودش چید اجل! «سعید افخمی» را همه در وزارتخانه می پرستیدند، بس که خوب بود آن مرد! همه دختران همکار به او نیم نگاهی داشتند. بعد از ازدواجشان چه تبریک ها گفته بودند به خانم «شکوه یگانه» و چه متلک ها؟! هیچ کس باور نمی کرد خانم «یگانه» با آن موهای ساده که در پشت سرش بسته بود و جواب سلام همکاران را می داد؛ چگونه دل از «سعید» برده بود؟! خانم «یگانه» سبزه بود. با بینی قلمی و موهای مشکی! صورتی تقریباً کشیده، لبهایی نازک که به هنگام فشرده شدن مثل یک خط می شدند و چشمانی سیاه، آنقدر سیاه که یادآور شب بودند! یک عیب جسمانی کوچک هم داشت، البته اگر بشود گفت عیب: دست چپش انگشت کوچک نداشت!- که شاید برای همین بیشتر وقت ها دستکش دست می کرد- دیرجوش اما باوقار بود. وقتی کار او به اتاق آقای «افخمی» منتقل شد؛ از همکاران متلک شنید که:
-آب و هوای آن اتاق خیلی خوبه!!....«افخمی» ماهه!!
اما خانم «یگانه» اینجاها نبود. در دنیای خودش بود. دنیایی که کسی را به آن راه نبود. سایه گنگ یک غم، پیشانی بلندش را همیشه می پوشانید. در کار جدی بود و غمخوار، و هنوز مدت کوتاهی از

همکاری او با آقای افخمی نگذشته بود؛ همکاران مجبور شدند به آنها تبریک ازدواج بگویند چه بخواهند و چه نخواهند ...
شهریار بیاد آورد آن سالها را، سالهای تنهایی را، سالهایی که فقط او بود و عزیز. عزیز بود و او! خانه ی آنها قدیمی بود و بزرگ، خانه ی پدری پدرش. پدر می خواسته بود آن را نو بسازد خانه ی پدری را، اما مرگ نگذاشته بود و عزیز با آنکه از نظر مالی توانایی داشت؛ دلش نمی خواست دست به ترکیب آن خانه بزند. خانه پر از یاد سعید بود! پر از شش سال زندگی مشترکشان!...
شهریار بیاد می آورد که سالهای دبستان در مدرسه تقریبا از همه سر بود. آخر وضع مالی آنها خیلی خوب بود. مادر علاوه بر حقوق خودش، از حقوق پدر نیز استفاده می کرد که کارمندی عالی رتبه بود با اشل حقوقی بالا، و شهریار هیچ کم نداشت جز یک پدر. اما آن کمبود را هم مادر تلاش می کرد بپوشاند با وجود خودش! دستهایش را چتری کرده بود و مردانه بر سر فرزند، تا هم پدر باشد وهم مادر. غیر از ساعات اداره، مادر لحظه ها را با او می گذراند و جوانی را با او به میان سالی کشاند. مادر هیچ آرزویی نداشت جز خوشبختی او. شهریار بیاد می آورد، مثل روز، روشن و واضح! سالهای دبیرستان بود و او در دبیرستان خوارزمی درس می خواند. دبیرستانشان در یکی از خیابان های فرعی روبروی خیابان دانشگاه بود و چه دبیرانی داشتند آنها! همه پخته و آگاه، با تجربه و عاشق کار! حتی یکی دو درسشان را اساتید دانشگاه تدریس می کردند و مادر آنقدر در انجمن اولیا و مربیان تلاش کرد تا رئیس انجمن شد و رئیس انجمن دبیرستان ماند تا وقتی که شهریار دیپلم گرفت. تلاشهای عزیز را همه قدردان بودند و شهریار می دانست که همه اینها برای اوست. برای او که همه چیز مادر است! مادری که با وجود چهل و سه سال سن، بیشتر موهایش سفید شده بودند! عزیز از یک سال قبل از دیپلم گرفتن شهریار شروع به تحقیق کرد و بالاخره یک روز که تولد شهریار بود؛ به عنوان هدیه ی تولد، همه ی نقشه هایش را برای شهریار تعریف کرد و همینطور همه ی کارهایی را که برای او انجام داده بود! شهریار از یکی از دانشگاه های آمریکا پذیرش گرفته بود.
وقتی شهریار گفت:
ـ آخر عزیز من که هنوز دیپلم نگرفته ام ... چطوری ...
ـ من کارنامه های دوران دبیرستان ترا ترجمه کردم و برای یکی از دوستانم فرستادم. با آن نمره های عالی، اگر پذیرش نمی دادند تعجب آور بود. حالا فقط می ماند دیپلم گرفتنت. بعد هم می روم دنبال معافیت تکفل ...
و تلاش های مادر نتیجه داد. هنوز سه ما از دیپلم گرفتنش نگذشته بود که مادر معافیت تکفل دائم او را در دستش گذاشت. وقتی تعجب شهریار را دید؛ گفت:
ـ تعجب نکن! اول آنکه تو تک فرزند هستی. دوم از آن، پدرت فوت کرده و از همه مهمتر من مادر تو هستم! می دانی که دوستان من ...
ـ بله عزیز، می دانم دوستان شما در همه ی وزارتخانه ها هستند و شما هم یک عمر به همه ی آنها خدمت کرده اید؛ اما آخر نیروی انتظامی که ...
ـ آنجا هم آشنا داشتم. تازه، تو چقدر ساده ای پسر! مگر نظامی ها از پشت بته ی جاز عمل آمده اند؟ مگر آنها خواهر و برادر و مادر و پدر ندارند؟ آیا باید خانواده ی نظامی ها هم نظامی باشند؟ من در نیروی انتظامی خیلی آشنا دارم! اما دلم می خواهد بدانی که هیچ پارتی بازی نکرده ام. آنها فقط کمکم کرده اند که کار، راحت تر و سریع تر صورت بگیرد. همین.
و کارها به واقع ساده و سریع صورت گرفتند. عزیز به آرزویش رسید. شهریار، تک پسرش، تنها یادگار سعید، تنها امیدش، ویزا گرفت و به آمریکا پرواز کرد. بارها نقشه ی آمریکا را مرور کرد. دیگر حتی شکل جغرافیایی ایالت آریزونای آمریکا را از حفظ بود. او یک تنه توانسته بود، پسری تربیت کند که از هر نظر استثنایی باشد. جوانی که در حین سادگی، آگاه و عین شوخ طبعی با تربیت باشد. جوانی ساده و صمیمی و دانا، خوب و با معرفت و درست آخر مهربان.آنقدر مهربان که دلش نمی آمد برگی از درخت بکند! و حالا او برای رسیدن به قله ی آرزوهایش، سخت ترین فشار ممکنه را به خود تحمیل می کرد. دوری از فرزند! فرزند را به آنور دنیا فرستاده بود! چرا که می خواست این یگانه فرزندش از نظر تحصیلی نیز همگام با آرزوهای پدر، در اوج باشد! آخر سعید در خلوت تنهاییشان یک شب به همسرش گفته بود:
ـ می دانی من آرزو داشتم در چه رشته ای فارغ التحصیل شوم شکوه؟
ـ نه نمی دانم. خودت بگو ...
ـ فیزیک اتمی، حیف که نشد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
. آخر بابا و مامان حاضر نبودند من از آنها دور شوم. در ایران هم این رشته نبود. منهم با خودم گفتم؛ حالا که رشته ی مورد علاقه ام نشد هر چه پیش آید خوش آید! انشاالله یک روزی پسرم دکترای فیزیک اتمی خواهد گرفت و اینطوری بنده شدم فارق التحصیل رشته ی بازرگانی (دست های شکوه را در دست گرفته بود) البته از یک نظر خوشحالم! چون اگر رشته ام این نبود با تو آشنا نمی شدم تویی که به زندگی من معنا بخشیده ای، تویی که ...
و این آرزوی شوهر ـ شوهری که بقیه آرزوهایش را به گور برد ـ همیشه در گوش شکوه طنین انداز بود که ...
ـ انشاالله یک روز پسرم دکترای فیزیک اتمی خواهد گرفت ...
با شهریار هیچ از آرزوی پدر نگفته بود اما مسیر را پی گرفته بود و موفق نیز شده بود!
ـ بگذار دور باشد از من، تحمل خواهم کرد! سعید را به آرزویش خواهم رساند. شهریار بیست سالی مال من بوده بگذار چند سال هم دور از من باشد تا آنچه پدرش می خواست بشود.
و لحظه های تنهایی، لحظه هایی که هر کدامشان سالی بودند در نمود، لحظه هایی که وزنشان له می کرد دل تنهایی شکوه را ـ شکوه سعید را، عزیز شهریار را ـ باید بردبارانه تحمل می شدند و شدند وقتی شبهای جمعه به بهشت زهرا می رفت؛ پایین قبر سعید می نشست و وفادارانه می گفت:
ـ سعیدم ببین تمام کارها را درست انجام داده ام؟ سعید جدایی سخت است! اول دوری از تو و حالا دوری از شهریار! اما من تحمل می کنم تا تو به آرزویت برسی. بالاخره این سال ها تمام می شود و شهریار بر می گردد. اما ببین، ببین دیگر همه موهای من سفید شده ... کاش می دانستی بدون تو چقدر تنها بوده ام!؟ تنها امید من در این سالها، یادگار تو، فرزند تو بوده. می توانستم همینجا نگهش دارم پهلوی خودم. دانشگاه تهران رشته های خوبی دارد. اما این رشته ها، رشته های دلخواه تو نیستند. برای همین فرستادمش آنور دنیا عیب ندارد تحمل می کنم تنهایی را، جدایی را، ببین از من راضی هستی؟
و مگر می شد سعید راضی نباشد از این زن! این همسر! همسری که زندگیش را به پای او ریخته بود! به پای خاطره ی او حتی! مانده بود به پای خاطره ای از شوهر و یادگاری از شوهر! مگر نمی دانست چون دیگران، دیگر بیوگان، ازدواج کند؟ آخر او خیلی جوان بود که تنها شده بود. او می توانست اما نکرد! او وفادار به شوهر بود و به خاطره اش قدردان!
شکوهِ سعید که حالا عزیز شهریار بود می گفت:
ـ مگر سعید بین آن همه دختر مرا انتخاب نکرد؟ منی که پایین تر از بقیه بودم از هر نظر. پس من چرا دیگری را به جای او انتخاب کنم؟
و این را در جواب دوستانی می گفت که آن اوائل به ازدواجش توصیه می کردند.با خود که، حتی تصورش را نمی کرد چه برسد به عمل! ولی این سالها چقدر سخت می گذشتند!تمام شدنی نبودند انگار! تلفن هفتگی نیز راضیش نمی کرد. مشتاق ترش می کرد! چند بار نزدیک بود به سرش بزند و راه بیافتد برود آنجا. بازنشستگی نزدیک شده بود و بالاخره در سال 74 بازنشسته شده بود. قبل از آن هم به سرش می زد. یعنی از روزی که شهریار رفت مرتب به سرش می زد که دل بکند از اینجا و برود پیش او. پیش شهریار! توانایی مالیش را که داشت و ... اما به خود نهیب می زد که:
ـ نه سعید را چه کنم؟ سعید هر هفته در بهشت زهرا منتظر من است! نه، نمی توانم ...
و مانده بود و تحمل کرده بود جدایی دردناک از فرزندی را که همه چیزش بود. و به راستی، وقتی که تمام ارتباطات دو نفر محدود شود به رابطه با همدیگر، مخصوصا مادر و فرزند، آن هم برای سالها، ده سال، پانزده سال، بیست سال، دیگر تقریبا یکی می شوند. رنگ هم می شوند و خلوتشان رنگ می گیرد از یکدیگر! جای پای شهریار همه جای خلوت عزیز را مهر زده بود! هر گوشه ی خانه بوی او را می داد! در و دیوار پر بود از جای نگاه های او و گلهای باغچه پر بودند از بوی او!
و عزیز دیگر تقریبا از خانه بیرون نمی رفت. مخصوصا بعد از بازنشستگی روزها را در خانه می گذراند با بوی شهریار! به کارهای خانه می رسید و خانه را می بویید منتظر زنگ تلفن که مگر شهریار زنگ می زد به او. و عزیز دیگر کم بیرون می رفت می ترسید یک وقت شهریار زنگ بزند و او خانه نباشد! بیشتر دوستان به او سرمی زدند و هنگام صحبت هم، حرف فقط از شهریار بود و شهریار ...
تاکسی وارد یک بزرگراه شد که شهریار قبلا ندیده بود. از راننده پرسید:
ـ اسم این اتوبان چیه؟
ـ بزرگراه شهید همت. تازگی ها افتتاح شده.
ـ خیلی جالبه مثل اینکه در این چند سال، تهران خیلی عوض شده! خیلی کار صورت گرفته، این همه بزرگراه ...

و راننده با بي خيالي خاص خودش گفت:
ـ همين است كه مي فرماييد خيلي عوض شده
و شهريار را دوباره شادي لحظه ديدار از فكر بزرگراه منحرف كرد هنوز سير كيف نكرده بود كه رسيد سر كوچه شان.قبل از انكه از كوچه بگذرند به راننده گفت:
ـ همين كوچه.لطفا همين جا نگه درايد
و چمدانها و ساكها دم در خانه روي هم چيده شدند وقتي بالاخره راننده تاكسي خداحافظي كرد و رفت شهريار محكم ايستاد.دلش مي خواست زنگ يزند اما نمي توانست.بايد آماده مي شد و درست در همين لحظه به فكرش رسيد عزيز هم بايد آماده شود.نكند از شوق...
ترس از تصور شوكه شدن عزيز او را به فكر انداخت با خودش گفت:
ـ واقعاذ كه چقدر احمقم.اصلا فكر اين موضوع را نكرده بودم.بايد عزيز را آماده مي كردم حالا چكار كنم؟
بالاخره تصميم گرفت اول به مادر تلفن بزند اثاثيه را همانجا گذاشت و به طرف تلفن عمومي سر كوچه دويد.سكه نداشت.از دختري كه مي خواست تلفن بزند خواهش كرد كه اگر ممكن است سكه اش را همراه نوبتش به او بدهد.دختر با تعجب قبول كرد.شهريار در حالي كه خودش هم نمي دانست چگونه اينقدر پررويي كرده است گفت:
ـ حالا كه اينقدر خوبيد ممكنه من تا تلفن مي زنم لطف كنيد و داخل كوچه را نگاه كنيد/چندتايي چمدان در آن خانه است مي شود مواظب آنها باشيد؟
و در حالي كه با دست چمدانها را نشان مي داد منتظر جواب دختر نشد و شروع كرد به شماره گرفتن.وقتي صداي عزيز را شنيد تمام بدنش لرزيد با خوشحالي گفت:
ـ سلام عزيز.
ـ سلام....سلم شهريارم...حالت چطوره مادر؟
ـ خوبم عزيز.خوبم ببين عزيز من دارم برمي گردم ايران
ـ چه خوب ولي چطور بي مقدمه؟
صداي عزيز مي لرزيد شايد از خوشحالي شايد هم از دلواپسي كه مادران هميشه دلواپس فرزندانشان هستند حتي اگر اين فرزندان صاحب موي سپيد باشند و خود داراي فرزند.عزيز با نگراني پرسيد:
ـ همه چيز روبراهه مادر؟
ـ بله عزيز فقط چون ديگه كاري نداشتم و در ضمن دلم براي شما يك ذره شده بود گفتم كه...
ـ ببين عزيزنم اگه ديگه كاري نداري برگرد من خوشحالم مي شم اما مثل اينكه قرار بود مدركت رو...
شهريار حرف مادر را قطع كرد:
ـ تريب آن رو داده ام عزيز نگران آن نباش.
ـ خب باشه حالا كي انشاالله؟
ـ سه ساعت ديگه خوبه؟
ـ شوخي نكن مي دانم چند ساعت راه است تاآنجا
ـ پس يه ساعت ديگه خوبه؟
ـ دست بردار شهريار فقط بگو كي مي رسي فرودگاه؟ و بعد با خوشحالي اضافه كرد: مي داني چه آرزوهايي براي لحظه برگشت تو دارم؟
ـ مادر جان شوخي نمي كنم خوب گوش كن من الان در تهرانم رسيده ام...
با حرف آخر شهريار سكوت ناراحت كننده اي برقرار شد شهريار با ناراحتي فرياد زد:
ـ مادر،مادر چي شده؟چرا حرف نمي زني؟
عزيز كه متوجه دلواپسي فرزند شد گفت:
ـ هيچ هيچي مادر فقط خوشحال شدم يعني غير منتظره است.نمي توانم باور كنم تو همينطور بي خبر...
هيجاني كه در صداي عزيز بود دلهره او را مي پوشاند شهريار براي آنكه خيال مادر را راحت كند گفت:
ـ ببين مادر منظور رسيدن است درسته؟
ـ بله درسته ولي آرزوهاي من... تو ميداني چه آرزوهايي براي برگشتنت داشتم؟
ـ خواهش مي كنم مادر آرزوي من فقط ديدار شماست وديگر هم طاقت ندارم خواهش مي كنم همه چيز را رها كنيد باشد؟
ـ باشد باشد پسرم مي خواهي بيايم فرودگاه دنبالت؟ـ نه مادر شما فقط يه آبي بزن به صورتت و خودت رو ترگل و ورگل كن اصلا... اصلا من همين زديكي ها هستم.خيلي وقت است كه از فرودگاه راه افتاده ام مادر آماده باش كه تا يك ربع ساعت ديگر مي رسم.حالا ديگر برويد به هخودتان برسيد.فقط به خودتان باشد؟
جوابي نيامد و شهريار با دلواپسي گفت:
ـ مادر چتونه؟
ـ هيچي ،هيچي از خوشحالي است..
ـ پس به خاطر هر دو نفرمان خواهش مي كنم مواظب خودتان باشيد قول مي دهيد؟
ـ باشد قول مي دهم
و ناگهان مثل اينكه نيرويي از خارج حركتش بدهد صدا را بلند كرد:
ـ واي تو داري مي رسي و من دارم پشت تلفن معطلت مي كنم؟! خداحافظ من بايد به خودم برسم به خانه،به سر و وضع خانه، خداحافظ...
شهريار مثل اينكه كوه كنده باشد عرق ريزان از كيوسك تلفن خارج شد فكر مي كرد كه شايد اشتباه كرده كه قبلا خبر نداره است.در هر صورت كار بود كه شده و ديگر از دست او هيچ كاري بر نمي آمد.
ـ كارتان تمام شد؟
اين صداي دختر بود كه شهريار را از فكر بيرون اورد با عجله و با حالتي سرشار از شرمندگي گفت:
ـ واقعا بايد مرا ببخشيد خانم خيلي از لطفتان متشكرم مرا شرمنده كرديد اميدوارم جبران كنم
خودش هم نمي فهميد چه مي گويد.راه افتاد تا خانه چند قدم بيشتر نبود.اما او بايد ربع سااعتي صبر مي كرد و صبر كرد آنهم درست در خانه.چند بار ي خواست زنگ را فشار دهد اما تحمل كرد و بالاخره...
ايا در زندگي زيباتر از لحظه ديدار وجود دارد؟آيا زيباتر از پايان جدايي پاياني هست؟آيا لذتي بيشتر از لذت ديدار مادرو فرزند وجود دارد؟هستس در وجود زن نهفته هايي از عاطفه ومهر بي غل و غش به امانت نهاده است گنجينه اي كه هر زن در طول دوران زندگي اش به حكم فطرت به مردي هديه مي كند.مقدرا اين هديه وعمق بخشش در حالتهاي گوناگون با هم فرق مي كند اما آنچه يك مرد به عنوان زوج تكميل كننده يك زن در تمام هستي با تجربه اي به درازاي عمر بشريت فهميده است،آن است كه زن تنها در يك موقعيت است كه اين گنج خود را تمام و كمال بي هيچ خستي به مرد پيشكش مي كند و آن زماني است كه اين مرد فرزندش باشد.عمق اين هديه زماني تا انتهاي وجود زن مي رسد كه اين مرد اين فرزند ثمره يك عشق نيز باشد.پس گنج مهر بي كران زن مبارك باد بر مرد.آنگاه كه فرزند زن باشد و.فرزند عشق زن!
و نگاه عزيز سرشار از اين مهر بود مهري همراه با احساس رضايت.احساس رضايت از انجام وظيفه،احساس رضايت انساني كه باور مي كند بار مسئوليت را درست و بجا تا آنجا كه بايد حمل كرده است و اكنون مي چشيد با فراق خاطره مزه پيروزي را آنچه وجود عزيز را پر كرده بود مجموعه اي بود از احساسهاي گوناگون عشق به همسر،مهر به فرزند احساس رضايت و شادي و موفقيت كمي عقب تر رفت و گفت:
عت جلو نيا بذار سير ببينمت آهان تغيير همكرده اي اما نه زياد...آه مادر ....مادرجان...شهريارم
ـ عزيزم... مادر عزيزم...عزيزم
و آغوشي كه گشوده بود آنقدر فرزند را فشرد تا آنكه احساس كرد ديگر حتي اگر بخوا هد هم نمي شود و آنجا باز شد تا فرزند نيز سير در مادر بنگرد

وقتی ساعت اول دیدار مادر و فرزند گذشت؛ گلایه های عزیز شروع شد. هرچند سعی می کرد؛ گلای هایش را در قالب کلماتی ابراز کند که با عث رنجش «شهریار» نشود اما نارضایتی او کاملا آشکار بود:
_ این درست که دلت برای من تنگ شده بود و دیگر طاقت ماندن نداشتی؛ اما آخر مادر جان، تو که سال را ساخته بودی؛ ماه را هم می ساختی! چرا برای جشن فارغ التحصیلی نماندی؟ مگر ندیده ای مردم عکس مراسم فارغ التحصیلی و گرفتن دکترایشان را عمری نگه می دارند؟ حتی برای بچه هایشان؟ ندیدی؟ تو نمی دانستی من آرزو داشتم عکس تو را در آن لباس و در آن مراسم ببینم؟ حالا که نمی توانستم شاهد مراسم باشم؛ اقلا چند تا عکس که می توانستم داشته باشم؟ می دانی آن عکس ها چقدر برای من ارزشمند بودند؟ می خواستم به همه ی دوستان و ...
«شهریار» حرف مادر را قطع کرد و گفت:
_ عزیز جان، عزیز جان تو که اهل این حرف ها نبودی! مهم، گرفتن دکترا بود که گرفتم. تازه، من فکر می کردم از دیدنم خوشحال می شوی نه اینکه...
_ حالا هم خوشحالم. حرف سر بعضی آرزوهاست! مثلا استقبال در فرودگاه.....آرزو داشتم با حلقه ی گل بیایم. با چند تا از همکاران قدیمی خودم و پدرت
در حال گفتن آرزوها متوجه شد که «شهریار» وا رفته است. فهمید که کمی زیاده روی کرده. نمی خواست میوه ی دلش را بیازارد. چند حلقه ی مو را که روی پیشانی «شهریار» افتاده بود؛ بامهربانی بالا زد و در حال نوازش سر و صورت فرزند گفت:
_ خوب بعضی چیزها برای آدم آرزو می شود دیگر...اما عیب ندارد...الحمدلله تو موفق شده ای و حالا هم سالم و سرحال....انشالله یک جشن برایت می گیرم در یک سالن بزرگ.همه ی دوستان و هماکاران را دعوت می کنم و...
عزیز به قولش عمل کرد. وقتی مادر و فرزند در خلوت خانه، سیر همدیگر را دیدند؛ نوبت دیدار به دیگران رسید و آن جشن برگزار شد. هرچند «شهریار» در ابتدا، مخالف بود اما با دیدن شور و شوق عزیز، تصمیم گرفت مخالفت نکند. این جشن را حق مادر میدانست. در جشن فقط دوستان وهمکاران پدر و مادرش شرکت داشتند. مثل همیشه هیچ خبری از فامیل نبود! برگزاری این جشن، در کنار شادی دیدار دوستان پدر و مادر، سوالاتی را نیز در گوشه ای از ذهن «شهریار» بوجود آورد! جوانه هایی که رشد کردند و چندی بعد سر برآوردند.
خانه ی پدری به همت عزیز سرپا مانده بود اما واقعا دیگر وقتش بود که خراب شود و از نو ساخته شود. خانه ای که پدربزرگ «شهریار» ساخته بود دیگر داشت کمر خم می کرد! عزیز ظاهر خانه را با تعمیرات روبه راه کرده بود اما منتظر آمدن «شهریار» بود؛ برای پشنهاد ساخت و ساز خانه. باغچه را حسابی روبه راه کرده بود. مخصوصا در این مدت بازنشستگی حسابی به آن رسیده بود! حیاط خانه خیلی بزرگ بود و او هر مقدار که توانسته بود؛ از حیاط گرفته و به باغچه اضافه کرده بود! یک قسمت کوچک را سبزی کاری کرده بود و بقیه را گل و درخت و انصافا باغبان خوبی شده بود. درخت های کاج و سرو را که قدیمی و کهن بودند با هرس به موقع، سرحال آورده بود. طوریکه «شهریار» از دیدن آن ها واقعا تعجب کرد! چه ها کرده بود این زن در این شش هفت ساله؟! دو درخت بید مجنون هم به درختان خانه اضافه کرده بود. از «شهریار» می خواست دست به سیاه و سفید نزند! اما مگر می شد!؟ قرار گذاشته بودند یک ماه اول را «شهریار» اصلا دنبال کار نرود. با هم باشند و روزها را هرجور دلشان خواست بگذرانند! آخرهای بهار بود و هوای «تهران» با آن که گرم شده بود در قسمت شمالی شهر هنوز مطبوع بود. صبح زود از خواب بیدار می شدند و تا «شهریار» کمی ورزش کند؛ عزیز بیلچه و قیچی به دست افتاده بود به جان گل و گیاه. «شهریار» هم با یک عشق غریزی همراه او می شد و دوتایی یک ساعتی را با سبزینه می گذراندند، آرایش این گل، دیدن آن بوته، کندن آن علف هرز و گاه، هرس دیر وقت و نابه جای یک درخت، سرشار از شادی می کرد هردوشان را. بعد هم دست گلی را که دوتایی چیده بودند می گذاشتند وسط سفره!
سفره را روی تخت چوبی کنار حوض پهن می کردند و عزیز، فتیله ی سماور نفتی را که اول وقت روشن کرده بود؛ پایین می کشید و قوری چای تازه دم را روی سماور می گذاشت. بساط صبحانه روی تخت روبه راه می شد و دوتایی سرحال و شاد، مشغول صرف صبحانه می شدند. «شهریار» می گفت:
_ این صبحانه واقعا خوردن دارد! برعکس آن جا با آن فضاهای محدود دگیرکننده، اینجا یک طرفت حوض آب، یک طرفت باغچه و گل و سبزه، پشت سرت هم خانه ای که بوی بچگی ات را می دهد، بوی شیطنت های بچگی! عزیز واقعا زنده می شود آدم! خودمانیم، تو هم برای خودت پادشاهی می کنی اینجا، به کسی نگویی ها......
و می خندید به صفای دل! عزیز به او نگاه می کرد و لذت می برد. سیر نمی شد از دیدنش!
ده روزی از آمدن «شهریار» گذشته بود. آن روز به شیوه ی هر روز، صبحانه را خورده بودند که «شهریار» به یاد سوالهایش افتاد. سوالهایی که در شب جسن در ذهنش جوانه زده بودند و فراغت روزهای گذشته،
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
قسمت دوم

رشدشان داده بود . بی مقدمه گفت :
-عزیز یه حرفی داشتم..........
-بگو مادر.......
«شهریار»جرعه ای از چای خوشرنگی که مادر جلوی دستش گذاشته بود ، نوشید و با کمی اکراه ، اما با تمایلی پنهان گفت :
-آن شب وقتی مهمانها در جشن مان می گفتند و می خندیدند ، ناگهان به ذهنم رسید که چرا فقط دوست و آشنا ؟ چرا ما فامیل نداریم ؟ البته پدر را می دانستم که فامیل نزدیک نداشته و با فوت پدر و مادرش و بعد هم فوت خودش ، دیگر کسی برای رفت و آمد نمانده ، اگر هم مانده ، ما رفت و آمد نکرده ایم و خلاصه رابطه ای باقی نمانده ، اما شما مادر ، فامیلهای شما یادتان هست وقتی محصل بودم ، یک بار پرسیدم ، گفتید یک روز برایت می گویم ؟ فامیلهای شما چه شده اند مادر ؟ مرا ببخشید اگر ناراحتتان می کنم ولی.......
عزیز که در طول صحبت «شهریار» رنگ به رنگ می شد، دیگر کاملاً از این رو به آن رو شد! خوشحالی به یکباره از چهره اش رخت بر بست ! ناگهان گوئی پیر شد ، چروکیده شد صورتش ! آهی از ته دل کشید و رویش را از «شهریار» برگرداند. به باغچه نگاه می کرد بی هیچ حرفی ! مدتی گذشت . به آرامی برگشت به طرف «شهریار» . چهره اش کاملاً گرفته بود :
-خودم هم مدتها بود ، می خواستم با تو راجع به این موضوع صحبت کنم . اصلاً یکی از علتهای اینکه به تو گفتم یک ماه اول بعد از برگشتت را دنبال کار نباش ، همین بود!
بعد ، استکان چای خالی را از جلوی «شهریار» برداشت و زیر سماور مشغول شستن شد . خودش را مشغول می کرد . داشت فکر می کرد . عاقبت مثل اینکه کلماتش را پیدا کرد :
-تو میدانی که حاصل زندگی من هستی ، محصول عمر من ، تو نشانه موفقیت منی ، وجود حالای تو ، یعنی نمره بیست زندگی من ! نمره ای که برای به دست آوردنش سالها تلاش کرده ام و حالا دلم می خواهد به همه نشانش بدهم ! مخصوصا به فامیل ! بله فامیل ! من فامیل دارم البته نه به معنای دقیق کلمه ! میخواستم وقتی برگشتی برایت بگویم . دنبال یک فرصت مناسب می گشتم.
ناخودآگاه به دست چپش خیره شد . به جای انگشت کوچکش ، به همانجائی که یک انگشت کم داشت ... «شهریار» که نگاه مادرش را دنبال می کرد ، دستپاچه گفت :
-عزیز باور کن اصلاض نمی خواستم ناراحتت کنم ............من...........من............ اصلاً ول کن عزیز.........
و عزیز با لحنی قاطع که برای «شهریار» تازگی داشت ، حرفش را قطع کرد :
-نه ، نه ، موضوع این نیست ، ببین پسرم ، هر ادمی ممکن است در زندگیش اشتباه کند ، منهم یک انسان بودم با تمام معایب و محاسنی که یک آدم می تواند داشته باشد . علاوه بر آن ، جوان هم بودم و اشتباه کردم ، قطع رابطه با خانواده و فامیل .....
«شهریار» فکر نمی کرد مادرش در زندگی اشتباهی کرده باشد . با شنیدن این جمله ها ، یکه ای خورد . اما سعی کرد حالاتش را پنهان کند . غافل از آنکه وجود فرزند برای مادر کتابی است خوانده شده ! آنهم نه یکبار، بلکه چندین بار ! از هر واژه اش مطلع است ! جای هر نقطه را در هر جمله این کتاب می داند ! هر حرکت آگاهانه و نا آگاهانه فرزند را می فهمد ! مگر نه آنکه از قدیم می گفتند اگر ریش تو تا پر شالت هم بیاید باز هم همان بچه منی ! منظور آن بود که همه وجودت برای من شناخته شده است ! تمام زیر و بم های بودنت را می شناسم ، فرزند خودم را از من پنهان نکن که گریز گاهی نداری ! به کجای وجودت می خواهی بگریزی که من نشناسم آن نقطه را ؟ آن پنهانگاه را ؟
عزیز که یکه خوردن «شهریار» را به وضوح دریافته بود گفت :
-حق داری تعجب کنی ، باید هم جا بخوری ! مادرت خانواده دارد1 فامیل دارد ! اما خودش در جوانی ، آنهم به اشتباه ، قطع رابطه کرده با آنها !
و بعد انگاری با خودش صحبت می کند :
-بیست و هفت سال جدائی! آنهم جدایی خود خواسته ! یک عمر می شود بیست و هفت سال ! (روبه «شهریار» کرد و ادامه داد) : اگر بدانی چه ها کشیده مادرت در این سالها ؟! چقدر سعی می کردم که دور را دور از آنها خبر داشته باشم ؟! خیلی سخته ! بارها دلم پر می زد برای هر کدامشان ... اما .... به من فرصت بده «شهریار» .... کمی وقت ..... همه اش را می گویم ......... اصلاً بهتر است بدانی که من تصمیم گرفته بودم در این یک ماه تو را بفرستم به «اصفهان » 1 می خواستم تو را به عنوان نمره بیست زندگیم به همه نشان بدهم ! به بردارانم مخصوصاً ..... بله ، من خودم می خواستم همه چیز را برای تو بگویم . تو را به سراغ دایی هایت بفرستم .........
اشکهای عزیز ، دیگر بدون خواسته و اجازه او روان شده بودند ، به ناگهان برخاست و به طرف اتاقش روان شد . در حال رفتن گفت :
-هر وقت حالم مناسب شد ، برمی گردم و برایت تعریف می کنم .......
«شهریار» هاج و واج بر جای ماند ! مخصوصاً این گریه مادر در آخر کار ، بیشتر پریشانش کرد ! ایا چه شده بود که عزیز ، این انسانی که «شهریار» به گواه شناخت بیست و چند ساله اش ، خوب و مهربانش می دانست ، به یک باره بریده بود از خانواده ؟! «شهریار» نمی توانست باور کند که مادرش اشتباه کرده است ، با خود می گفت :
-مسلماً اشتباه از آنان بوده است . حتما کاری کرده اند که عزیز برای همیشه ترکشان کرده است ! غیر ممکن است مادر من ، عزیز من ، سنگدل باشد و پدر و مادر را رها کند ! مگر می شود ؟! این آدمی که من می شناسم ، کسی که کوچکترین ناراحتی غریبه ای را طاقت نمی آورد ، مگر می شود پدر و مادرش را رها کند ؟.. نه ، غیر ممکن است، حتما اتفاقی افتاده که برای او راه دیگری باقی نمانده است .....
اما از طرف دیگر ، یک سایه گنگ ، این تفکرات را پریشان می کرد . آیا ممکن است عزیز اشتباه کرده باشد ؟ نه غیر ممکن است ........... «شهریار» بر روی تخت چوبی هر روزه ، پریشان بر جای مانده بود . بازگشت مادر ، هر چه زودتر اگر می بود ، بهتر بود ، که ذهن را قدرت آفرینش ، در عرصه اندیشه بسیار است ، چه خوب و چه بد..........
عزیز که ساعتی را در اتاقش گذرانده بود ، با گامهایی محکم به طرف باغچه حرکت کرد . سنگهایش را با خود واکنده بود انگار در این فرصت گریه را مجال داده بود تا بباراند ابر چشمها را هر چه که بخواهد!
حالا آراسته ، نه ، که پیراسته از هر احساس ، می آمد تا فرزند را روشن کند ، باری را که بیست و هفت سال تنها بر دوش کشیده بود ، می خواست با گفتن کم کند . بر زمین بگذارد آن بار را اصلاً ، دمل را باید باز کرد مگر نه ؟ عزیز می خواست از زندگی اش بگوید و چراهائی را که سالها شاید بر دوش ذهن فرزند سنگینی می کرد ، پاسخ دهد ، آرام آمد و آرام نشستو بی مقدمه گفت :
-روزهای خوشی داشتیم . من دختر شلوغی نبودم اما به اندازه کافی هم شر و شور داشتم ، تازه لیسانس گرفته بودم .........آن سالها مثل حالا نبود . هر دانشگاهی برای خودش جداگانه امتحان می گرفت . من هم در دانشگاه تهران امتحان دادم و قبول شدم . سال 1343 بود . انگار همین دیروز بود ......... خانواده دلش می خواست همان «اصفهان» قبول بشوم اما من دلم تهران را می خواست ، جوان بودم ، دلم می خواست پرواز کنم . «اصفهان» برایم تنگ بود . دلم جای بزرگ می طلبید.
-عزیز با گفتن این جمله ها نگاهش را از «شهریار» گرفته بود . به داخل گلها نگاه می کرد . شاید به تهران آن روزها، جایی که به قول خودش ، آرزوی زندگی در آن را داشت ، چشمهایش تنگ شده بود و آشکارا به دور دستها نگاه می کرد.......
-با وجود خواسته باطنی ، برای قبولی در دانشگاه «اصفهان» همه تلاشم را کردم . اما امتحان دانشگاه «اصفهان » سخت بود و تعداد متقاضی زیاد . باور کن خیلی سعی کردم ، هر چند بابا و اینها می گفتند : تو خودت عمداً کاری کردی که قبول نشوی ! (در این جا به چشمهای «شهریار» نگاه کرد و گفت ) ولی حالا به تو می گویم . به تو که خود منی . هر چند در این سالها بارها از خود پرسیده ام و به خودم جواب داده ام . باز هم دلم می خواهد بگویم : من همه تلاشم را کردم اما قبول نشدم. ولی آن سال ، امتحان دانشگاه تهران ، با آنکه از همه دانشگاهها مهمتر بود ، ساده تر بود و متقاضی هم کمتر و من قبول شدم ..... بگذریم که چه دعواها شد ، برادرهایم می گفتند :
-مگر می شود ؟! یک دختر تنها ، آن هم در تهران ؟!
-ولی من هر دو پایم را در یک کفش کردم که باید بروم ، چه شبها که با چشمهای سرخ از گریه خوابیدم ! چه گریه ها ، چه دعواها ! و بالاخره بابا قبول کرد ، به شرطی که در منزل پسر عمه ام زندگی کنم . پسر عمه ام دکتر بود و چند سالی بود از اصفهان به تهران آمده بود ، قبول کردم . هر چند فقط یک سال با آنها زندگی کردم......
«شهریار» حرف مادر راقطع کرد و پرسید :
-یعنی در تمام این سالها ، شما یک پسر عمه در تهران داشتید و اسمی از او نمی بردید؟
عزیز جواب داد :
-درسته عزیزم ، هنوز هم دارم ، اما هر کسی گوش رو دوست ، گوشواره را هم دوست ! منی که از پدرم بریده بودم ، با فرزند خواهرش چه کاری می توانستم داشته باشم ؟!
-ولی آخر........
-ولی آخر ندارد . حالا گوش کن ، در یک فرصتی از این پسر عمه و
یکسال زندگی با او و خانواده اش و مادرش یعنی عمه جانم هم برایت می گویم،صبر داشته باش پسر،من به اندازه ی یک دنیا برایت حرف دارم.از یکی دونسل باید برایت بگویم،از یک عمر،از یک زندگی.پس بهتر است فقط گوش کنی...
- عزیز من منظوری نداشتم.........
- تا حالا چندبار گفتی من منظوری نداشتم «شهریارم»؟
این جمله را عزیز با لبخند گفت. طوری که فرزند به دل نگیرد.آخر این یکی از تکیه کلامهای «شهریار» بود.تکیه کلامی که ترک کردنش را بارها به او گوشزد کرده بود اما مثل یک عادت در زبان «شهریار» خانه کرده بود. عادتی که دور انداختنش اگر غیرممکن نبود؛سخت بود.
عزیز لبخند را به خنده ای زیبا تبدیل کرد.خنده ای که دل «شهریار» را روشن کرد.و خواسته ی عزیز برآورده شد با خنده اش:شادی فرزند!حتی اگر یک لحظه باشد!عزیز می دانست چقدر برای «شهریار»عزیز است!می دانست هر اخم و هر خنده اش چگونه «شهریار»را می آزارد یا به وجد می آورد و او تصمیم گرفته بود داروی تلخ زندگیش را همراه با خنده ولبخندبه خورد فرزند بدهد. او خود می دانست تازه قدم در راه تلخ کردن کام فرزند گذاشته!می دانست هنوز به جاهای تلخ سوزاننده ی جانها نرسیده!می بایست همچون دوران کودکیش عمل کند؛که آرام آرام و با ریشخند کردن،جرعه،جرعه،داروی تلخ را در کامش می ریخت.پس آماده باش فرزندم برای نوشیدن تلخ داروی قصه ی زندگی مادرت!
آماده باش.............
لبخند را بر لبان جانی دوباره داد:
- می گفتم عزیزم؛من ر دانشگاه «تهران» مشغول تحصیل شدم.رشته ی بازرگانی را دوست می داشتم،آرزوی مدیریت یک شرکت بزرگ بازرگانی را داشتم.جوان بودم و پر از آرزو،پر از رویای آینده!الان وقت گفتن از آن چهار سال نیست.بعدا در یک فرصت حتما یادم بیاور تا برایت بگویم.چون حالا می خواهم از خانواده ام بگویم.من هرطور بود با خوشی و ناخوشی ، آن چهار سال را طی کردم و با دانشنامه ی لیسانس به «اصفهان» برگشتم.پیروز و شاد،یک دختر بیست و دو ساله هنوز آنقدر مسن نشده که سنگین و رنگین باشد!مثل روزهای قشنگ شانزده سالگی،پراز نشاط و شادی بودم و با این دوسرمایه ،یعنی شادابی جوانی و لیسانس ، به «اصفهان»برگشتم.از همان زمان تحصیل در دانشگاه،روی پای خود ایستادن را یاد گرفتم. «اصفهان» درآن سالها هنوز یک بافت سنتی داشت.برعکس حالا که شهربه طرف جنوب «زاینده رود» کشیده شده؛درآن سالها شهر فقط در شمال «زاینده رود» بود.آنور آب فقط دو سه محله ی جدا از هم وجود داشت که آباد بودند.اگر فراموش نکرده باشیم.........
در اینجا عزیز به درون خودش برگشت و نقبی زد به گذشته؛دست چپش را بالاآورد و انگشت سبابه را به شقیقه کوبید.بادندان بالایی پایینی را گزید. «شهریار» بدون آنکه متوجه باشد؛سرتا پا محو مادر بود.چشمهایش به دهان عزیز دوخته شده بود.عزیز می خواست «اصفهان»آن روزها را ببیند و دید:
- آره «جلفا»بود که محله ی ارامنه بود و آنطرف تر محله ی «سیچان» ودیگر آباد نبودتا نزدیکی های «پل خواجو» که «تخت فولاد» بود و ده «شهرز»........البته وسط این چند تا محله،دوسه تایی کارخانه ریسندگی و بافندگی علم شده بودند.آخر این جا تقریبا بیرون شهر بود و کارخانه ها را اینجازده بودند که خارج شهر باشد.گفتم که شهر آنطرف آب بود...........
وناگهان به خود آمد.خندید و گفت:
- من می گویم این ور آب و آن ور آب،و فکر می کنم که تو هم مث خودم که آنجا زندگی کرده ام ؛می فهمی،مرا ببخش.......
- عیبی ندارد مادر،می فهمم.........یعنی سعی می کنم..........
- آهان این درست شد،از آنور آب یعنی شمال «زاینده

آهان این درست شد، منظورم از آنور آب یعنی شمال «زاینده رود»، همان بافت قدیمی و سنتی شهراست، کناره های رودخانه تماما بیشه بود. طوری که در روز اگر وارد آن میشدی؛ بعضی جاها تاریک بود. از سه و چهار عصر به بعد هم که قرق بود برای الواط و آدمهای درست و حسابی اصلا پا در این بیشهها نمی گذاشتند. هفتهای نبود که یکی دو تا جنازه در این بیشهها پیدا نشود! خوب معلوم است دیگر لات بازی و مشروب خوری و چاقو کشی...... عاقبتش همین است....... البته بعضی از قسمتهای بیشه را بزرگان شهر یعنی ثروتمندان، باغ کرده بودند. این باغها مشرف به رودخانه بودند و واقعا زیبا، خانه ما قبلا آنور آب بود. در خیابان شاه آنروزها که حالا اسمش «طالقانی» است. ما در محله «ناروَن» مینشستیم. خوب به یاد دارم روزی یک قِران پول تو جیبی داشتم. هر روز یک بستنی فروش میآمدبا چرخ دستی مخصوصش. بستنی را بین دو نان میگذاشت. یک قِرانی داشت و دو قِرانی، من یک روز از او بستنی میخریدم و یک روز از شیرینی فروشی سر «ناروَن» کلّه قند. کلّه قند که حالا یادم نیست آن روزها اسمش چی بود؛ به اندازه یک لنگشت بود اما درست عین کلّه قند واقعی با این تفاوت که نوکش، چند تا نمیدانم نخ قرمز بود یا روبان و تازه داخل یک تلق هم پیچیده شده بود مثل کلّه قند سفره عقد .....
عزیز واقعاً به گذشته ها سفر کرده بود. به دوران بچگی! بدون آنکه متوجه باشد؛ از موضوع پرت شده بود. شیرینی بستنی و کلّه قند کودکی را داشت احساس میکرد...... ناگهان به خود آمد:
- وای چقدر از مطلب دور شدم! من را ببخش پسرم. دست خودم نبود!
«شهریار» گفت:
- اتفاقاً عزیز خیلی جالب بود. شما خیلی قشنگ توضیح میدهید. رشتهء شما باید ادبیات میبود نه بازرگانی ......
عزیز استکان چای را که تازه ریخته بود؛ از لب دور کرد و با لبخند گفت:
- تو بیخودی از من تعریف میکنی مادر. علتّش هم این است که دوستم داری.
عزیز کلمهء دوستم داری را طوری در دهان چرخاند که گوئی قند در دلش آب میکنند. مهرِ مادرانه! مهرِ فرزندانه! از هر طرف که باشد زیباست. عزیز که حالا سرشار شده بود؛ با حالتی شاد ادامه داد:
- خانهء ما و خانهء عمویم نزدیک هم بود. عمو «عباس» در کارخانه ریسباف کار میکرد. یکی از همان کارخانه هائی که در آن طرف آب ساخته بودند. به خاطر همین، در نزدیکی کارخانه، در یک زمین بزرگ کشائرزی که چغندر کاشته بودند یک قطعه زمین خرید. خانه اش را فروخت و آنجا را ساخت و پدر من هم همین کار را کرد. ما از محله ناروَن نقل مکان کردیم به آنجا. اسم خیابان نزدیک خانه مان را گذاشته بودند «چهارباغ بالا»، چون ادامهء «چهارباغ» بود. یعنی «چهارباغ» وصل میشد به «سی و سه پل» یا پل «الهوردیخان» و ادامه پیدا میکرد. آن روزها در اطراف ما فقط باغ بودو زمین کشاورزی.تک و توک اینجا و آنجا یک خانه ساخته شده بود.سالهای آخر دبیرستانِ من بود که به خانهء جدید رفتیم. خانه ای نزدیک خانهء عمو. مرا ببخش از اینکه قاطی پاطی گفتم. آخر هرچه به ذهنم میآید میگویم بی آنکه ترتیب زمان را رعایت بکنم. اما از این به بعد سعی میکنم طوری بگویم که متوجه شوی. گفتم که شاد و خوشحال با یک لیسانس به خانه برگشتم و با برگشت من خانه شادتر شد. پدر من که اسمش را میدانی......
- «محمود»، درسته؟
- بله، پدرم بازنشسته ژاندارمری بود، در آن زمان حدوداً شصت ساله بود.تقریباً بد اَخم، مگر مواقعی که آن قرصش را میخورد. به قول خودش قرص زندگی اش را! آخر از بیست، سی سالگی معتاد شده بود و بعد از چند سالی مبارزه تسلیم شده بود و تصمیم گرفته بود روزانه یک قرص به اندازهء یک لوبیا بخورد که هر روز قبل از ظهر میخورد. در هر صورت او هم با آمدن من کلّی خوشحال شده بود. آن زمان در خانهء ما فقط «شکوفه» خواهرم مانده بود. آن هم دم بخت! پس خانوادهء ما آن زمان عبارت بود از من و بابا و مامان و «شکوفه». مامان خیلی جوانتر از بابا بود یعنی نزدیک سی سال، دقیق بگویم بیست و پنج سال جوانتر! البته آن زمان زیاد برای ما تعجب آور نبود. برادرهایم همه زندگی مستقل داشتند.وضعشان هم خوب بود. «سهراب» برادر بزرگم در شرکت سازندهء تونل«کهرنگ» کار میکرد. زیر نظر وزارتخانه ای که حالا اسمش یادم نیست. اما کارمند عالی رتبه بود آخر دیپلمهء قدیم بود. بعد از دکتر، پسر عمّه ام، او در فامیل بالاترین مدرک را داشت. زنش دختر یکی از عموهام، - عمو «احمد» ـ بود. دادا «سهراب» دوسال فبل بلاخره موفق شده بود با آجی «فهیمه» عروسی کند. دادا «سهراب» از اول او را دوست میداشت اما عمو «احمد» مخالف بود می گفت:
- «فهیمه» کوچکه!
موقع عروسی، داماد سی و شش ساله و عروس بیست و یک ساله بود!
برادرم همیشه می گفت:
- هرکس جرأت کرد و از «فهیمه» خواستگاری کرد می کشمش!
و بالاخره به آرزویش رسید. آن زمان که من برگشتم «اصفهان»، آنها صاحب یک بچه شده بودند به اسم «سامان» که یک ساله شده بود...... آره...... درسته، سال 48 «سامان» یکساله بود. من دو تا عمو داشتم. یکی عمو «عباس»! که همسایه مان بود و یکی عمو «احمد»، عمو «احمد» هم کارگر کارخانه بود البته نه مثل عمو «عباس»! چون عمو «عباس» با کمی سواد و مقداری زرنگی و کلّی زبان آوری توانسته بود سرکارگر بشود و در ضمن نمایندهء کارگران هم بود. بعد از قضایای سال 32 و کودتا و توده بازی، توانسته بود جای پایش را به عنوان نماینده کارگران محکم کند! حتی مدتی هم بعنوان نماینده کارگران «اصفهان» به «آمریکا» فرستاده بودندنش که کلّی مایهء افتخار شده بود برایش و یک عکس هم از جلسه ای در «آمریکا» کوبیده بود بالای دیوار مهمانخانه اش که ینی بله، ما اینیم!
«شهریار» که از لحن مادر خندهاش گرفته بود پرسید:
- به چه عنوان فرستاده بودنشان «آمریکا» مادر؟
- گفتم که به عنوان نمایندهء کارگران، در آن قضایای بعد از 28 مرداد و فکر کنم دولت «امینی»که رابطه با «آمریکا» گرم شده بود.حتماً اینها هم گروهی بودهاند که رفتهاند آنجا برای تبادل...... مثلاً نمیدانم فرهنگی، کارگری... یک چیزی مثل همینها دیگر، اگر خواستی میتوانی از خودشان بپرسی؟
- جدی می گوئی مادر؟
- البته، حالا بقیهء حرفهایم را گوش کن، به آنجا هم میرسیم. ولی من کجای صحبت بودم؟
«شهریار» با کمی فکر جواب داد:
- برادرتان، «سهراب»...
- درسته، دادا «سهراب» برادر بزرگتر بود، بعد از او دادا «سیامک» که آن زمان در ساواک کار میکرد و دادا «سیاوش» که «آمریکا» بود و سالها بود او را ندیده بودیم. من کوچیک بودم که رفت «آمریکا» برای ادامهء تحصیل و دیگر برنگشت، سالی یکی دو نامه میفرستاد که دارم درس میخوانم: رشتهء مهندسی کشاورزی... «شکوفه» خواهر کوچکترم اصلا شبیه من نبود. یعنی به غیر از دادا «سهراب» و دادا «سیامک» و بابا که شکل هم بودند ما زنهای خانواده اصلا شبیه هم نبودیم پدر و برادرهایم لاغر بودند و بلند، با پوستی تیره. کمی بیشتر از سبزه، تقریباً سیاه سوخته! بابا دماغ بزرگی داشت با لبهای سیاهِ سیاه، لاغر و خمیده و صورتی تیره و کشیده که موهای تنک باقی ماندهاش نشان میداد زمانی فِر داشتهاند. دادا «سهراب» کپی بابا بود. با این تفاوت که لبهایش سیاه نبود و صورتی جذاب داشت با سبیلی باریک که آن روزها مد بود و موهای فِردار...
«شهریار» حرف مادر را با خنده قطع کرد. می خواست حرفی بزند. اما خنده امانش نداد و چون در نگاه مادر ملامتی ندید خندهاش رو ادامه داد تا آن که بالاخره خودش رو کنترل کرد و بریده بریده گفت:
- یکهو بگوئید نژاد سیاه پوست و راحتم کنید مادر، پوستِ سیاه، مویِ فردار، دماغِ بزرگ...
و بازهم به خندهاش ادامه داد. عزیز با خوش خلقی گفت:
- باشد، بخند، به خانواده مادرت بخند...
- منظوری نداشتم مادر...
- دوباره منظوری نداشتم؟
- به خدا منظوری نداشتم....
و این بار عزیز هم با او هم خنده شد. مادر و پسر به خنده افتاده بودند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
اول از حرف «شهریار» و آفریقایی بودن آنها و بعد از تکیه کلام «شهریار». خنده واقعاً خنده میآورد. آدمی خود نیز نمی داند چگونه! اما با احساسات طرف مقابلش همراه میشودبیشتر وقتها. و خندیدن حالتی است که در جمع، رسوخ میکند در دیگران. گاه حتی بی دلیل، که اگر بپرسیم شاید یک نفر هم، علّت خنده را ندانداما میخندد با دیگران! عزیز خنده را قطع کرد. هرچند از خندیدن فرزند شاد میشد. عزیز، باری داشت که باید بر زمین میگذاشت. پس با حالتی جدّی ادامه داد:
- دادا «سیامک» چاق بود و کوتاهتر، اما با همان چهره. دادا «سیاوش» را درست بیاد نمیآورم، امّا «شکوفه» تقریبا سفید بود و تپل مپل، با صورتی گرد و زیباٰ لبهائی قلوه ای، چشمهائی زیبا و خندان به رنگ قهوهای. وجودی شاد و تا بخواهی راحت طلب و درس نخوان! از سال دوم دبیرستان ترک تحصیل کرد:
- هرچه می خوانم؛ متوجه نمیشوم...... هیچ درسی را نمیفهم .......
و ثابت کرد. آنسال رارفوزه شد. سال بعد هم یکی دو ماه رفت مدرسه و بعد خانه نشین شد. سر نوشت این جور دخترها هم معلوم است. منتظر شوهر شدن! و « شکوفه » منتظر شده بود تا آنکه بالاخره از بین خواستگاران، انتخاب انجام شد! « شکوفه » نامزد شد. وقتی من به « اصفهان » برگشتم؛ مدتی از نامزدی او می گذشت. اما مامان؛ سفید سفید و چاق و بفهمی نفهمی زیبا بود. با لبهای قرمز! عاشق استراحت بود مامان! کارهای خانه را سریع انجام می داد تا بتواند استراحت کند! من واقعا تعجب کردم که ماماان با چه انگیزه ای زندگی می کند!؟ با پدر که رابطۀ چندانی نداشت! گاه حتی رفتار بابا با او پدرانه بود! مثل رفتارش با ما! واقعا مامان به غیر از خوشبخی ما- آنطور که خودش می گفت- انگیزۀ دیگری نداشت! رابطه اش با مردهای خانواده اصلا صمیمی نبود! سعنی با شوهر و پسرها. البته من آن روزها زیاد به این چیزها فکر نمی کردم اما بعدا واقعا تعجب کردم که چرا قبلا متوجه خیلی چیزها نشده ام؟! در هر صورت من به خانه بازگشتم و جمعمان جمع شد. روزهای جمعه برادرها به خانه ما می آمدند و کلی خوش می گذشت. عصرهای جمعه- البته بعضی بمجه ها- یا ما به خانۀ عمو « عباس » می رفتیم یا عمو « عباس » و خانواده به خانۀ ما می آمدند او آن زمان یک پسر و پنج دختر داشت که بعدا یک دختر و یک پسر هم به آنها اضافه کرد...
- ماشالله عزیز، « آمریکا » رفته ها هم، دو جینی کار می کردند؟
عزیز باخنده جواب داد:
- عمو همه کارهایش را همین طور بود، یک نوع جمع اضداد بود وجودش! گاه سعی می کرد روشنفکر بازی دربیاورد و مخصوصا زمانی که پسر خواهرِ عزیزشان یعنی دکتر- پسر عمه ام- از « تهران » می آمد. در حضور او و زنش خیلی امروزی وار رفتار میکرد اما یک ساعت بعد از پنبه و آتش بودن دختر و پسر طوری صحبت می کرد نگو! مثلا می گفت حتی رابطه خواهر و برادر هم نباید زیاد صمیمی یاشد و از این جور حرفها... کلا عمو شهوت بیان داشت، می مرد برای چندتا مستمع بی آزار که فقط گوشهایشان را به او قرض بدهند و آن وقت شروع میکرد. وقتی هم گرم صحبت می شد...
« شهریار » باخنده حرف مادر را قطع کرد که:
- دیگر خدا به داد آن بیچاره ها برسد...
- همینطوراست، اما برعکس او عمو « احمد »، با آن که ظاهرش زیاد آدم را جذب نمی کرد؛ خیلی ساده بود و صمیمی. یسار هم شوخ طبع و لذله گو. او بسیار ساده بود و نسبت به همه عاطفی... ( عزیز آهی کشید و گفت) حیف آن روزها، مخصوصا وقتی هر سه خانواده دور هم جمع می شدیم؛ واقعا لذت می بردیم. بزرگترها می نشستند به حرف زدن و البته قلیان هم برای عمو « عباس » چاق می شد و قل قل قلیان سکوت بین حرفها را پر می کرد. زنها با هم، مردها با هم، ما بچه ها هم با هم، تا شب آن قدر بازی می کردیم که وقتی به خانۀ خودمان می رسیدیم؛ عین مرده می افتادیم! بچه گی واقعا عالمی داره!
- افسوس می خورین بزرگ شدین؟
- این افسوس را که همه می خورند، خود تو افسوس نمی خوری که آن روزها را از دست دادی؟
- نمی دانم، شاید هم. ولی من تا حالا به این موضوع فکر نکردم.
- برای این است که هنوز زیاد از آن دوران دور نشده ای. علاوه بر آن، جوانی هم دوران زیبایی است و تو حالا در این دوران سیر می کنی... اما بعد از چهل سالگی، آدم خیلی افسوس بچه گی و جوانی را می خورد. چه می شود کرد، زندگیست دیگر! بدون اردۀ خودت دنیا می ایی، بدون آن که بخواهی بزر می شوی و یک وقت متوجه می شوی، یعنی اتفاقی در آینه نگاه می کنی و می بینی اِی داد، پیر شده ای! موهایت تک و توک سفید شده، چند تا چروک اینجای صورت، چندتا در پیشانی، آهسته
آهسته بیش مریض می شوی و خلاصه معلومت می شود که بله، دوران تو آهسته آهسته دارد بسر می آید.
- نه مادر، اینطوری صحبت نکنید. شما که اصلا پیر نیستید...
- تعارف نکن پسرم، میدانی مسئله ای که برای شخص من خیلی جالب بود؛ این بود که من، یعنی هر کسی ، همیشه فکر میکند، این خود همان روز خود دیروزی، خود ده سال پیش، خود جوانی است. بی آنکه گذر زمان را در نظر بیاورد غافل از اینکه درست است که منف همان من است، اما پیرتر شده ، کاهیده تر و دورتر. خیلی دورتر از آنها روزها، در جائی ایستاده که نامی به غیر از سرازیری ندارد. حالا فرقی نمیکند که در کجای این شیب قرار داری! مهم آنست که سربالایی را رفته ای، بر قله ایستاد های و حالا در سرازیری به طرف نقطه پایین حرکت میکنی!(عزیز ر حال گفتن این جمله ها در خودش فرو رفت . غمی غریب در جانش چنگ می انداخت که عزیز خوب میشناختش! نگاهش به نقطه ای در دور دستها دوخته شد. با صدای خفه و غمبار ادامه داد) آدم وقتی این را می فهمد ضربه می خورد! ضربه ای سنگین و ناگهانی! البته بعضی زندگی ها، آنقدر پر است که ظرف فرصت نمی کن به این تفکر، به این نتیجه برد1 حالا میخواهد از مادیات پر باش. میخواهد از معنویات اما وای به حال انها که زندگیشان خالی است. نه اینکه خالی خالی، نه. فضاهای ساکت بیشتر دارند این جور آدمها در زندگیشان! و همین فضاهای ساکت و خالی است که یک روز دستشان را میگیرد، روبروی آینه - حالا هر آینه ای که میخواهد باشد می شود این آیینه؛ وجود یک همسایه پیر باشد؛ می شود دیدار اتفاقی یک بیمار باشد؛ یا صلا نه خود ِخودِ آیینه باشد - می نشاند شان و آن فکر را که گفتم در مغز جانشان می نشاند! همین است زندگی دیگر اصلا شاید خوبی زندگی به همین باشد که در گذر است؛ وگرنه..
- وگرنه چه عزیز؟
عزیز "شهریا" را به جاهائی برده بود با این حرفهای آخریش که آشنا نیست. برای هیچ جوانی! اصلا خوش نمی آید جوانان را این حرفها، دور است. از آنها این تصاویر، ل نازکشان را می شکند. با ای تصویر کردنها.
انگار بغض کرده بود"شهریار". به راستی این بغض را پرسید و عزیز، این مادر که نفهمیده بود چگونه سر رشته از دستش بدر رفته، و حرف دل را بر زبان آوره بود. با دیدن حال فرزند، پشیمان و از گفته ای چند، بی قاعده معمول، به روال همیشگی همه حرفها دل گونه، دلتنگی گونه، لگام دل را گرفت با لبخندی ظاهری گفت:
- وگرنه هیچی عزیزم. وگرنه اصلا خوب نبود زندگی. چی گفتم من؟ً تو گوش نکن اینجوری هایش را ! نمیخواهم گوش کنی حرفهای غمگین را! (مقام عوض کرد عزیز، آهنگ گفتن را) از بچه گی می گفتم و شادی...باور کن شهریار نمیفهمیدیم شب شده، از بس بازی میکردیم ! ولی خب باید بزرگ می شدیم دیگر، مگر نه؟
بدون آنکه منتظر پاسخ باشد، با لبخندی که نه، با زهر خندی ادامه داد:
- و شدیم هم. بهنده هم که مار جنابعالی باشم، بزرگ شدم. آنقدر بزرگ، که باید شوهر میکردم! تعجب کردی؟نه؟
باز هم بدون آنکه فرصت پاسخ دهد ، ادامه داد:
- درسته یک دختر بیست و دو ساله که درسش تمام شده و خواهر کوچکترش هم نامزد شده.آیا کار دیگری به غیر از شوهر کردن دارد؟ البته که نه. تازه، به روال آن روزها، من ترشیده هم شده بودم. کم نبود بیست و دو سال. از این طرف و آن طرف به گوشم می رسید که دارد کارهائی صورت میگیرد. ننه خانم - مادر زن عمو عباس - چند نفری را برایم در نظر گرفته بود که منظورش از چن نفر ، اولین نفر بود، یعنی نوه خودش، پسر عمویم. تنها پسر عمو عباس! اسکندر هم سن خودم بود. با این فرق که پسر بود و تنها پسر هم بود. تنها پسر خانواده با پنج تا دختر. خب معلوم است که چقدر عزیزاست.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
قسمت سوم

علاوه برهمه اینها،پسر عمو «عباس» هم بود! عمو«عباس » در بین سه برادر، خودش را از همه سر می دانست! سخنران که بود، سرکارگر ونماینده کارگردان هم که بود، «آمریکا» رفته که هم بود واز همه مهمتر خودش را روشنفکر هم می دانست! یادم رفت بگویم؛ زمانی که خانه مان در مرحله نارون بود؛ عمو«عباس» یک مغازه از خانه اش بیرون انداخته بود وکرده بودش کتاب فروشی! آن زمان ها یک رسمی در کتاب فروشی ها بود که حالا نیست وحیف که نیست! آن رسم، کرایه دادن کتاب بود وچون عمو کتاب کرایه می داد؛ مغازه کوچکش همیشه پر بود از عده ای جوان، دختروپسر، که محصل بودند یا دانشجو،موقع کرایه دادن کتاب هم ،با همدیگر حرف می زدند .از مطالب کتابها می گفتند. ما که بچه بودیم وبعضی وقتها دم در مغازه بازی می کردیم؛ همیشه می دیدیم مغازه پراز جوان است، جوتن هایی که همیشه خدا مشغول حرف زدن بودند! در عالم بچگی ،بعضی وقتها واقعا می ترسیدیم که آن ها را بزنند به سروکله هم !آخر ما نمی فهمیدیم آنها در حال بحث کردن هستند! فکر می کردیم دعوا می کنند!آن موقعها ما بچه ها به هم می گفتیم:
-آخر مغازه عمو که غیر از کتاب چیز دیگری ندارد؛ پس برای چه این قدر مشتری دارد؟ درصورتی که مغازه های پهلویی ،کلی چیزهای خوب خوب داشتند که دهن آدم را آب می انداختند! شکلات کشی، آب نبات، بادکنک، عکس برگردان...من به خودم می گفتم :- این ها یا نمی فهمند یا اینکه آدم وقتی بزگ شد؛ دیگر از چیزهای خوب خوشش نمی آید!
-یک باردیگر بگو عزیز!چی می گفتی؟! این جمله را «شهریار» ناگهانی ،شتابزده وبا تعجب گفتوعزیز با همان لحن که سعی می کرد یادآور دوران کودکی اش باشد پاسخ داد:- به خودم می گفتم این آدم بزرگها یا نمی فهمند یا اینکه آدم وقتی بزرگ شد،دیگر از چیزهای خوب خوشش نمی آید...حرف جالبی می زدم مادر؟
-وای یک دنیا حرف در این جمله است مادر!..........عزیز تو واقعا همیشه خوب می فهمیده ای!درست می گفته ای مادر، می دانی، علوم پایه آدم را با فلسفه بطور عجیبی همنوا می کند. یا شاید من اینطور بوده ام. مخصوصا رشته فیزیک وعلی الخصوص فیزیک اتمی! مادر،من در«آمریکا» علاوه برمطالعات درسی ،در زمینه فرا روانشناسی هم مطالعه می کردم،(با خنده اضافه کرد) یعنی امروزه در زمینه علوم هم مد دخالت دارد؛ یک روزی دوران روان شناسی بود، یک روزی فلسفه مد بود وحالا، دور،دوره فرا روانشناسی است! اما از شوخی گذشته امروزه در غرب، رجعت به علوم باطنی، عجیب فرا گیر شده! یعنی بشر خسته از ماشین ،بشر دلزده از ماده، دنبال راهی می گردد تا به آرامش برسد، یک نوع بازگشت به خویشتن .....
مثل آنکه «شهریار» فراموش کرده بود که دارد با عزیز حرف می زند ویا دارد قصه زندگی مادر را گوش می کند با علاقه خاصی حرف می زد:- می دانی چیزی شبیه به عرفان در مشرق زمین !من هم به میل باطنی ام ،دراین زمینه زیاد مطالعه کردم ویکی از مهمترین یافته ها در این زمینه همان حرف توست :آدمی در کودکی پاک است وجاذب پاکی ها! از همه چیزهای خوب خوشش می آید! اما با بزرگ شدنش از آن پاکی دور می شود ودیگر به خوبیها، نمی تواند مایل باشد! چرا که کشش های مادی دورش می کند از پاکی؛از مبدا...
وبعد با خودش تکرار کرد: - عجب جمله ای! واقعا عجب جمله ای... عزیز برای شکستن فضایی که بین او و فرزندش فاصلعه ایجاد کرده بود؛ فضایی علمی که اصلا در این شرایط خوش آمد حالش نبود؛ دست به دامن شوخی شد. آخر او می خواست از زندگیش بگوید تا به نتیجه ای که دلش می خواهد برسد.آن وقت دراین میانه، یک جمله اش؛ فرزند را به عالم علم واین حرفها کشانده بود؟ واقعا که!باید از این به بعد مواظب حرفهایم باشم! این را به خودش گفت وشوخی را به کار گرفت که:
- ما رو باش! ما یک چیزی گفتیم به مستی، حضرت عالی گرفتید دو دست؟! ولم کن مادر،من این حرف ها را نمی فهمم، حداقل حالا نمی فهمم، مفهوم شد حضرت آقای دانشمند روشن فکر؟! ......وخندید. خنده ای که چند حلقه چین در دو طرف لب هایش ایجاد کرد،خنده ای که «شهریار» را هم خنداند. اما عزیز در میان خنده ناگهان خاموش شد! سرش را به طرف ساختمان جلو برد وبا حالتی که آدم های نزدیک بین نگاه می کنند، چشمها را تنگ کرد وگفت: - وای خاک عالم، ظهر شده مادر!ناهار....ساعت داخل اتاق دوازده را نشان می داد. عزیز با دیدن ناگهانی ساعت، خنده اش قطع شده بود. چرا که هیچ فکری برای ناهار نکرده بود. صبحانه خوردنشان بر روی تخت چوبی حیاط ،به ناهار وصل شده بود! اما «شهریار» اجازه تداد که این ناراحتی مادر ادامه پیدا کند. بلند شد ودر حال پایین رفتن از تخت، سعی کرد حالت عجولانه به خودش بگیرد. دم پائی هایش را پوشید وگفت: - تا شماره سفره را بیندازید، من ناهار آورده ام، با سه شماره! فقط بگوئید مادر عزیز خوشگل من، امروز برای ناهار چه میل دارند؟
-هر چه تو دوست داشتی عزیز مادر، من هم همان را می خورم. وهنوز یک ساعت نشده بود که هردو با اشتها ،باقالا پلو با گوشت گردن بره می خوردند. غذایی که «شهریار» از بیرون خریده بود.سایه درختهای باغچه طوری بود که روی تخت را هیچ وقت آفتاب نمی گرفت .می شد از صبح تا شب روی آن بنشینی بدون آنکه حتی یک لحظه، تابش آفتاب را ببینی. هردو عجله داشتند در خوردن !می خواستند زود تر تمام شود این انجام وظیفه، این کار!گوئی، برای آنها آن روز ظهر،ناهار خوردن یک کار شده بود! وهر دو عجله داشتند برای رهایی از این کار!آخر می خواستند به میل دلشان عمل کنند، بی تاب بودند! یکی برای گفتن ودیگری برای شنیدن ! واین عزیز بود که در حال برچیدن سفره به سر حرفش برگشت:
-خلاصه، عمو هم یک کلمه از این، یک کلمه از آن،یک جمله از این، یک جمله از آن، یاد گرفته بود ودر بین حرف هایش به کار می برد. البته او آن قدر زرنگ بود که عضو هیچ حزبی نشود. اما نشان می داد که نماینده کارگران است ومخالف شاه! البته این حالت تا زمانی ادامه داشت که اوضاع بر وفق مراد بود واین حرف ها خریدار داشت! به مجرد آنکه بساط این حرفها برچیده شد وکودتا شد؛ اولین کاری که عمو کرد؛ بستن کتابفروشی بود! نه خانی آمد، نه خانی رفت ! انگار نه انگار که اینجا گتاب فروشی بوده، کتاب کرایه می داده اند وهمیشه در آن دکه کوچک بحث گرم بوده است! آهسته آهسته عمو آن روزها را فراموش کرد؛ صحبتهایش رنگ دیگری گرفت. رژیم هم که خودش می دانست مردم همچین علاقه قلبی ای به سلطنت ندارند؛ هر کس را که بر می گشت وعملا نشان می داد؛ نادم است؛ به کار می گرفت! نشویق هم می کرد! وهمین موضوع باعث می شد دیگرانی هم که می دیدند فلانی تا دیروز ضد شاه بوده؛ حالا طرفدار شاه شده ورژیم هم نادیده گرفته وبه او میدان می دهد؛ بپرند وسط میدان! چه عیبی دارد؟! وقتی فلانی شده ماهم می شویم! و واقعا هم خیلی ها شدند وکاتولیک تر از پاپ هم شدند.بابا خیلی وقتها مثلی را تعریف می کرد. می گفت:
-در زمان های قدیم، کاروانی به دست دزد ها غارت شد.یک زن وشوهر هم که مالی نداشتند؛ اسیرشدند وبه چادر دزدها برده شدند. شب که شد؛ دزد ها جمع شدند وبه عیش وعشرت نشستند.بعد هم نگاهی کردند به آن زن وشوهر که در گوشه ای، نمی دانم زنجیر یا دستبند به دست وپا افتاده بودند وفکری به سرشان زد، به زن امر کردند برایشان برقصد. زن نمی دانست چه کند! با نگاه از شوهرش پرسید، شوهر که می دید کاری از دستش بر نمی آید، اشاره کرد که: مجبوریم،برقص، دزد ها شروع به زدن کردند وآن زن شروع به رقصیدن ،اما زن آن قدر زیبا رقصید که شوهرش از فرط عصبانیت بعد از رفتن یا خوابیدن دزدها، افتاد به جانش! حالا بزن وکی نزن! او می زد وزن می نالید. تا انکه زن گفت:- آخر خودت گفتی برقص! مرد جواب داد:- گفتم برقص اما نه به این قشنگی! و بابا آخر مثلش می گفت: - بله،یارو گفت من گفتم، اما نه این قدر.....خوش رقصی هم حدی دارد آخر....
«شهریار»حرف عزیز را قطع کرد وگفت:-عزیز تو خیلی قشنگ قصه می گوئی،من واقعا لذت می برم، درست مثل خوابیدن زمان بچگی ها، با این تفاوت که حالا می فهمم، این تو هستی که هر قصه ای را زیبا می گویی ......
-بازکه..... دست بردار«شهریار»! این قدر تعریف مادرت را نکن. بگذار حرفم را بزنم..... وبرای آنکه حرفش ، حالت شوخی بگیرد با لبخند «شهریار» همراهی کرد....- عمو «عباس» اولین کسی بود که در فامیل جشن تولد گرفت. آن هم فقط برای «اسکندر» انگار دخترها تولدشان جشن نداشت برایش، او برای این یگانه پسر، از همان بچگی خیلی آب از بالا بالا می ریخت. آرزوها داشت برایش .وقتی خیلی کوچک بودیم؛ اگر موقع بازی دعوایمان می شد وعمو دخالت می کرد. می گفت:- «اسکندر» جان چی شده؟ این «شکوه»- یا مثلا «شکوفه» -چی میگه؟
او« جان» بود بقیه بچه ها نه! همیشه خدا هم از نظر عمو حق با او بود، می گفت: - ان شاءالله وقتی که دکتر شد؛ می فرستمش «آمریکا»! در آنجا آشنایانی دارم که به کمک آنها می تواند به موفقیت هایی دست پیدا کند!! معلوم نبود که یک ماه سفر« آمریکا» کدام آشنایانی را برای عمو تدارک دیده بود که بعد از سالها پسرشرا یاری کنند؟! عمو کمتر از قبای وزارت را برای قامت «اسکندر» که تصور نمی کرد ؛ هرچند به زبان نمی آورد.البته تا حدی می گفت که چه آرزوهائی برایش دارد. اما «اسکندر» اصلا از نظر هوشی بهره بالائی نداشت وچون عزیز کرده بود؛ در مدرسه همیشه مشکل داشت. البته باز صد رحمت به عمو «عباس»، او در همین حدود لوسش کرده بود. مشکل اصلی، مادر ومادر بزرگش بودند! مخصوصا ننه خانم،مادر بزرگش که پنهان از عمو بسیاری از خواسته های نابه جای او را برآورده می کرد. پول تو جیبی فراوان باعث شده بود که «اسکندر» با کیف برود اما نه به مدرسه، بلکه به سینما! وسال ششم دبستان بود که از مدرسه به عموخبر دادند، پسر عزیزشان یک ماه است که به مدرسه تشریف نیاورده اند! قیامتی برپا شد در خانه عمو، اما چه فایده! معلوم شد «اسکندر» هر روز به سینما می رفته سئانس پشت سئانس! از این سینما به ان سینما! خانه هایمان هم که به چهار باغ نزدیک بود وسینماها هم که آن روزها در چهر باغ بودند همه شان!
خودش گفته بود برای اینکه به مدرسه نرود؛ هر فیلم را چند بار در روز می دیده! خلاصه «اسکندر» درس خوان نشد که نشد! هر چه عمو تلاش کرد، به زمین رفت، به آسمان رفت، در زیر زمین خانه حبسش کرد؛ غذا به او نداد- که البته در تمام این موارد«ننه خانم» پنهان از چشم عمو به او کمک می کرد.به طوریکه تنبیه عمو زیاد اذیتش نکند- زنجیرش کرد در زیر زمین! نشد که نشد وبالاخره عمو شکست را قبول کرد. از حق نگذریم کمر عمو خم شد! ترک تحصیل «اسکندر» برایش باور کردنی نبود! ونه تنها باور

بکند! باید آنجا هم از همه مستثنی باشد! دژبان شاه! جمله ای که «ننه خانوم» می گفت. جو
کردنی شد؛ بلکه عملی هم شد! عمو مدتها فکر کرد تا به این نتیجه رسید. که امروزه علم و صنعت به اندازه ی هم مهمند و استعدادهای کشف نشده ی «اسکند» باید در عرصه ی صنعت بروز کند! او را به قسمت تراشکاری کارخانه خودشان برد که البته هیچ وقت نفهمیدیم کار یاد گرفت یا نه؟! تا آنکه موقع سربازیش شد و هر چه دکتر ـ پسر عمه ام ـ که دیگر عضو عالی رتبه ی حزب «ایران» نوین شده بود و از تخصص دکترای زنان و مامائی اش در نخست وزیری استفاده می کرد؛ تلاش کرد. البته به قول خودش که به عمو گفته بود؛ نشد که به «اصفهان» منتقل شود. به خاطر قد بلندش، شد دژبان. و چون عمو می خواست «اسکند» همیشه استثنا و بالاتر از همه باشد؛ به قول خودشان شد، دژبان کاخ سلطنتی! حتی در سربازی هم، عمو عادی بودن را نمی توانست تحمل شهای دوره ی جوانی و به قول خود «اسکند»ف غرور، صورتش را واقعاً سوراخ سوراخ کرده بود. درست است که قدش خیلی بلند بود اما چشمهایش واقعاً کوچک بودند و جای جوشها که خودش مرتب کنده بود؛ صورتش را که نه گرد بود، نه کشیده ـ و البته از حق نگذریم متناسب بود ـ ناجور کرده بود. تا قبل از سربازی، خیلی خجالتی و کم حرف بود اما پس از بازگشت از سربازی زبانش باز شده بود! حتی جوک هم تعریف می فرمودند... تکیه کلامشان شده بود: بگین نگن! البته با لهجه ی تهرانی غلیظ! ایشان کیک خامه ای خیلی دوست داشتند. کاری می کردند که یک نفر بگوید: کیک خامه ای! و ایشان با حالت خاصی بفرمایند: بگین نگن.......
«شهریار» با حالتی جدی حرف مادر را قطع کرد :
ـ نه مادر، این دون شأن شماست! من نمی دانم قضیه چیست؛ اما زبانتان خیلی زهر دارد عزیز! فکر می کنید درست است که از پسر عمویتان با این مایه، طنز تلخ صحبت کنید؟
عزیز که در ابتدا باور نمی کرد «شهریار» پسر عزیزش، میوه ی جانش، این سان بی رحمانه به او بتازد؛ اما با پایان یافتن حرف او باور کرد! کمی فکر کرد و گفت:
ـ شاید حق با تو باشد. مرا ببخش. واقعاً نفهمیدم که تا این حد زهر دارد کلامم، باور کن! دلم نمی خواهد در تعریف زندگیم، با دیگران ناعادلانه رفتار کنم. متشکرم که گفتی. از این به بعد هم هر جا دیدی بگو. اما می دانی «شهریار»، بعضی وقتها آدم دست خودش نیست! ناآگاهانه می تازد به دیگران، دیگرانی که به هر شکل، خواسته یا ناخواسته، در زندگیش نقش منفی بازی کرده اند. اما من نباید اینطور عمل کنم. عذر می خواهم.
ـ نه عزیز، عذر خواهی لازم نیست. فقط دلم نمی خواهد از زبان تو که برای من نمونه ی پاکی است؛ زهر بپاشد به دیگری! همین!
ـ باشد پسرم، می گفتم (البته لحن عزیز عوض شده بود، شده بود مثل لحن کسی که به اجبار حرف می زند، نه به میل) پسر عمو «اسکندر» که پنجشنبه جمعه ها را «تهران» در منزل پسر عمه دکترم گذرانده بود؛ خیلی از آنها تأثیر پذیرفته بود و سعی می کرد مثل آنها رفتار کند. حالات قبل از سربازی که سرشار از عدم اطمینان به خود بود؛ تبدیل شده بود به اعتماد به نفس! و هنوز از سربازی برنگشته بود که در همان کارخانه ی ریسندگی که عمو در آن کار می کرد استخدام شد! بعنوان تکنسین فنی! البته عمو و اینها می گفتند: تکنسین فنی! در اصل همان کارگر ساده ی فنی! آخر او نه تخصصی داشت و نه سوادی! اینکه می گویم سواد نداشت واقعاً راست می گویم. املایش زیر صفر بود! یک جمله ی بی غلط نمی توانست بنویسد! این تازه رویه ی کار بود. باطن کار که شخصیت فرد باسواد است که دیگر اصلاً نگو نپرس! در هر صورت وقتی که من به «اصفهان» برگشتم؛ پسر عمو «اسکندر» دوسالی بود که در کارخانه مشغول کار بود و عصرها هم دور از چشم عمو به سینما مشغول بود و بعد هم در اطاقش ادای هنر پیشه ها را در می آورد و تخمه می شکست. حالا تصور کن یک چنین شخصی قصد ازدواج داشته باشد و برایش خواستگاری کنند! آنهم از دختری که دارای لیسانس باشد. ببین عزیزم، خوب توجه کن، منظورم خود لیسانس نیست. مدرک ارزشی ندارد! منظورم آن آگاهی و معرفتی است که یک دانشگاه رفته پیدا می کند. اصلاً در هر سطحی از تحصیل بعد از دبستان، از دبیرستان گرفته تا دانشگاه، حضور حتی یک روز آدم، در آن فضا تأثیر گذار است. علاوه بر آگاهی های درسی، آدم با همکلاسی های مختلف آشنا می شود. آشنائی با یک انسان جدید، یعنی آشنائی با یک مجموعه ی فرهنگی مستقل! هرکس از یک خانواده است با فرهنگ خاص خودش. و در محیط تحصیلی این فرهنگها روبروی هم قرار می گیرند. کنار هم قرار می گیرند. تأثیر و تأثر، تحویل و تحول و شکل گیری، که نهایت این تقابل فرهنگی است؛ آدمی را می سازد که با دبیرستان نرفته؛ دانشگاه نرفته، فرق دارد! آنهم خیلی و هر چه سطح تحصیلی بالاتر برود؛ این تأثیرات ه ارزشمندتر می شود. تا آنکه می بینیم یک دانشجوی دکترا با برادر همسنش که شغل آزاد دار و دیپلم؛ بسیار متفاوت است! محیط فرهنگی مراکز تحصیلی، آدم را از نظر فرهنگی پربار می کند. طوری که با درس نخوانده ها فرق می کند! یعنی در نظر اول، کلام اول، معلوم می شود. حتی اگر طرف به فرض محال، بدون دانشگاه رفتن، یک لیسانس ، یا نه، دو سه تا لیسانس قاب کرده باشد؛ با دانشگاه رفته متفاوت است. این را که قبول داری؟ هان؟
ـ بله عزیز، صد در صد...
عزیز آهی کشید، آهی که پر از حرف بود، پر از پیام! این آه مثل یک پیش در امد بود. پیش درآمدی برای یک حادثه ی تلخ:
ـ همانطور که گفتم تازه درسم را تمام کرده بودم و برگشته بودم به خانه. داشتم از بودن با خانواده لذت می بردم که به گوشم رسید که «ننه خانوم» راجع به من و «اسکندر» با مامانم صحبت کرده! باور نمی کردم. یعنی آنها اینقدر نمی فهمند؟ یعنی آنها نمی دانند که من حتی برای یک ساعت نمی توانم او را تحمل کنم، چه برسد به یک عمر زندگی؟! آخر چطور انها دلشان می آید که...
اما به خودم امیدواری می دادم که خانواده ام مسلماً قضیه را کور می کنند. هر روز پچ پچ ها بیشتر می شدند و من در درون، خودم را می خوردم. در اطاقم را می بستم و ساعتها گریه می کردم. در ان لحظات دلم می خواست سرم را روی سینه مادرم بگذارم و زار بزنم. دلم می خواست دست مهربان مادرم را روی موهایم احساس کنم و صدایش را در گوشم که به من امید می دهد! که به من می گوید: این حرفها چرت است! به من می گوید: اجازه نخواهد داد که...
با این تصمیم ها از اطاقم خارج می شدم به طرف مامان می رفتم. می خواستم خودم را در آغوشش بیاندازم اما وقتی به او نزدیک می شدم؛ نیروئی جلویم را می گرفت. یک نوع دافعه که معنایش را نمی فهمیدم. یعنی من با مادرم صمیمی نیستم؟ اما نه صمیمی بودم. پس چرا نمی توانستم خودم را در آغوشش رها کنم و برایش درد دل کنم؟ چرا؟ چرا؟ این چراها هم آزارم می داد. شده بود غصه، روی غصه! حتی با «شکوفه» هم نمی توانستم درددل کنم، او آن روزها در حال و هوای خاص خودش به سر می برد. حال و هوای دوران نامزدی، از صبح که بلند می شد؛ منتظر بود! اگر کاری در خانه بود؛ انجام می داد و بعد دیگر کارش فقط روبروی آینه ایستادن بود، فقط به خودش می رسید، زمزمه می کرد،آواز می خواند، درست مثل یک قناری! موهایش را مرتب آرایش می کرد و نمی پسندید و بهم می زد و دوباره ی نوع دیگر آرایش می کرد. ساعتها به ناخنهایش ور می رفت و بعد دستش را عقب می برد و جلوی چشمهایش نگه می داشت و زمزمه می کرد:
السون و ولسون، ما رو به هم برسون، ما رو به هم برسون............
طوری که من فکر می کردم حواسش نه به ناخنهاست نه به ترانه! جای دیگری بود! او اصلاً در خانه نبود! گوئی اصلاً زمزمه ها را راجع به من نمی شنید! شاید واقعاً هم آن قدر غرق در حالات دوران نامزدی بود؛ که نمی شنید! در هر صورت منتظر عصر بود تا نامزدش بیاید. آقای «پرویزی» میانه بالا و سیه چرده بود. او یک افسر ژاندارمری جذاب بود که «شکوفه» دائم از تیپ و هیکل عضلانیش تعریف می کرد:
ـ دیدی وقتی نصف آستین می پوشد چه بازوهایی دارد؟ محکم و پر از عضله!
معلوم نبود این کلمات را کجا شنیده بود: پر از عضله! شاید از خود ستوان پرویزی! راست می رفت می گفت: ستوان! چپ می رفت می گفت: ستوان! حاضر نبوداو را به اسم کوچک حتی صدا بزند! مامان هم تأییدش می کرد مخصوصاً برای تحریک من! می گفت:
ـ خوش به حالش! واقعاً دوران نامزدی دوران شیرینی است! دختر باید قدر این دوران را بداند. البته ستوان هم واقعاً ماهه! چه عطری دیروز برای «شکوفه» آورده بود! چه بویی! آدم را مست می کرد، حتماً گران هم است! ولی چه اشکالی داره؟ برای نامزدشه! خوش به حال «شکوفه» ...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
نمی فهمید که این چیزهایی که برای آن ارزش به حساب می آیند؛ برای من نه تنها ارزش نیستند که شاید بعضی وقتها ضد ارزش هم باشند! نمی دانست که برای من زندگی مشترک مفهوم دیگری دارد. برای من زندگی مشترک باید فقط بر پایه دوست داشتن بنا می شد. ارزشهای یک مرد از نظر من بسیار متفاوت بود و مامان نمی دانست. دیگر همه داشتند آزارم می دادند. وقتی زنهای خانه اینگونه باشند؛ دیگر به کی می توان پناه برد؟
هر چه بیشتر می گفت؛ ناراحت تر می شد. «شهریار» درد را در چهره ی مادر به عینه می دید. می دید که با هر جمله، مادر درد می کشد. دلش می خواست بگوید:
دیگر بس است مادر! من نمی خواهم بدانم. من نمی خواهم تو با یادآوری دوبارۀ آن روزها درد بکسی! هر چه بوده بوده! آگاهی ای که با درد کشیدن مادر همراه باشد؛ برای او ارزشی نداشت. می خواست بگوید: من دیگر نمی خواهم بدانم.....
اما می فهمید که نمی شود! مادر باید این درد را تحمل می کرد. باید این درد را می کشید. دردی بسان درد زایمان! مادر باید این بار را زمین می گذاشت. باری که بیست و هفت سال کشیده بود! بسش بود رنج تحمل این بار! یکی بار درد کشیدن و دیگر خلاص. بگذار خلاص شود مادرش، عزیزش. پس روا بود گفتن. بگذار تا بگوید. لااقل کاش دیگر می کرد! بهتر بود. راحت می شد عزیز با گریه! اما نمی شد که به او گفت:
- گریه کن، گریه کن مادرم...
پس باید تسلیم می شد «شهریار» به سیر طبیعی وقایع! هر گونه که این مسیر باید طی می شد بگذار طی شود! تو را چه به دخالت؟ تو وسیله ای تنها! یک مسیر که مادر با آن راحت می شود! به خودش می گوید او، نه به تو! شاید هم به هر دو! باید می گفت عزیز و گفت:
- دیگر قضیه داشت جدی می شد. از چند جا تقاضای کار کرده بودم اما جواب نرسیده بود. می دانستم که به برادرها هم امیدی نیست. می دانستم بابا و همو و برادرهایم با هم تصمیم می گیرند. به کجا باید پناه می بردم؟ نمی دانستم! تنها امیدم یافتن شغلی بود -آن هم نه در «اصفهان»- تا از آن فضا بگریزم. و بالاخره تصمیم گرفتم با مامان صحبت کنم. آخر«ننه خانوم» این روزها اکثر وقتها خانۀ ما بود. البته چون خانه ها نزدیک بود؛ قبلا هم بیشتر وقتها خانۀ همدیگر می رفتیم؛ اما این روزها رفت و آمد شده بود: همه اش (آمد)! آنهم آمدن ننه خانوم! آنروز «ننه خانوم» چند بار به کنایه (عروس خوشگلم) خطابم کرد. از نزدیک بودن عروسی و این جور حرفها دم می زد؛ بعد از رفتنش به خودم جرأت دادم و به مامان گفتم:
- مامان شما هیچ حرفی نمی زنید؟
- چه حرفی مامان؟
- جواب «ننه خانوم» را؟
- چه جوابی دخترم...؟
- مامان چرا خودتان را به کوچه علی چپ می زنید؟ منظورم خواستگاری است! خواستگاری از من، برای «اسکندر»...
و مامان جواب داد:
- من چه بگویم مادر! پدر و عمویت تصمیم می گیرند. یعنی مردها... من چه کاره ام؟
- شما چه کاره اید؟! شما مادر منید. شما راضی هستید من زن «اسکندر» بشوم؟
مامان جوابی نداد. سرش را زیر انداخت. باید ادامه می دادم. حالا که شروع کرده بودم؛ باید ختمش می کردم. با عصبانیت گفتم:
- ببین مامان، من و اسکندر هیچ وجه مشترکی نداریم. من اصلا نمی تونم تصورش را بکنم. بخدا اگر مجبورم کنید؛ خودم را می کشم! هم شما را راحت می کنم؛ هم خودم را...
به اینجای حرفم که رسیدم؛ از پشت سر، صدای ننه خانوم آمد:
- چشمم روشن، چه حرفها! دختر را چه به این حرفها! (و بعد با لحنی آرامتر ادامه داد) «شکوه»، نشنوم دیگر از این حرفها بزنی! اگر پدر و عمویت بفهمند...
- بفهمند که بفهمند، اصلا می گویم که بفهمند، ننه خانوم بیخود خودتان را سبک نکنید، من به هیچ وجه حاضر نیستم زن پسرعمو اسکندر بشوم. فهمیدید؟
نمی فهمیدم از کجا اینقدر جرات پیدا کرده بودم! اما می فهمیدم که باید کار را یک سره کنم. دیگر شروع کرده بودم و چاره ای جز ادامه دادن نداشتم. اصلا معلوم نبود ننه خانوم از کجا پیدایش شد؟! فکر می کنم پشت در ِ خانه، گوش ایستاده بود. در هر صورت، آن قدر عصبانی بودم که بتوانم حرف دلم را بزنم...
- شما هم ننه خانوم، خودتان را سنگ روی یخ نکنید! برای اسکندر دنبال زنی باشید که به او بخورد. هم سطح او باشد. پنبۀ مرا هم از گوشتان درآورید. فهمیدید؟!
طوری این جملات را به زبان آوردم که خودم هم تعجب کردم. حرفهایم سرشار از خشونت بودند و لحنم آنقدر کوبنده بود؛ که تا مدتی بعد از پایان حرفهایم ننه خانوم شوکه مانده بود! باور نمی کرد اینگونه جواب بشنود! نمی دانست چه جوابی به من بدهد! ننه خانوم در مواقع معمولی زبان نیشداری داشت. پیرزنی بود که من فکر می کنم از بدجنسی لذت می برد! البته شاید قضاوتم بی رحمانه باشد اما او بدش نمی آمد که کمی دیگران را آزار بدهد. دلش می خواست بر همه حکومت کند. حالا این حکومت را از هر راهی که می شد؛ دلش می خواست بدست بیاورد و من تا آن زمان بیاد نداشتم که کسی با ننه خانوم اینطوری حرف زده باشد! بعد از سکوت، به طور ناگهانی به حرف آمد. مثل آنکه حواسش جمع شد. چون مثل شیر غرید که:
- افاده ها طبق طبق، سگها بدورش وق و وق! عصمت خانوم دستت درد نکنه! دستت درد نکنه! با این دختر بزرگ کردنت! معلومه، خوب هم معلومه، دختری که چهارسال تو پایتخت معلوم نیست چکارها کرده! بایدم اینطوری حرف بزند! تو عصمت ساکتی تا این دخترۀ بی چشم و رو هر چه خواست بگوید؟
و به ناگهان چادرش را به سر کشید و بدون انتظار پاسخ به طرف در رفت اما در حال رفتن گفت:
- نخواستنی نشانت بدهم که رَب و رُب خودت را یاد کنی! خیال کرده، دخترۀ هشت حصه! بگذار این حرفها را به عمو و بابایت بگویم آن وقت...
و رفته بود و گفته بود هم! شاید همراه با خیلی حرفهای دیگر، حرفهایی که از خودش رویش گذاشته بود. هر چه بود او کوتاهی نکرده بود! هر چه از دستش برمی آمد؛ انجام داده بود و این را من فردای آن روز فهمیدم. فکر می کنم همان شب با بابا و عمو صحبت کرده بود. آن روز بدون یکی کلمه حرف با مامان، به اطاق خودم رفتم و تا توانستم گریه کردم. نه برای ناهار بیرون آمدم؛ نه برای شام! اصلا نمی دانم چه ساعتی خوابم برد. صبح که شد؛ بعد از صبحانه، مامان از من خواست که آن روز، من برای خرید بیرون بروم. در صورتی که خرید خانه با مامان بود و او هر روز خودش خرید می کرد. این تغییر را به فال نیک گرفتم. با خودم گفتم:
- شاید می خواهد تنها با بابا راجع به من صحبت کند؟!
مامان آنروز صبح، گوشت می خواست و نان، که البته هیچ کدامش را هم نخریدم و برگشتم! نانوائی پخت نمی کرد که آردش تمام شده بود و قصاب هم هنوز از کشتارگاه برنگشته بود. گفتم که در محل ما، تک و توک خانه بود و به غیر از یک نانوائی و یک سوپر مارکت و یک قصابی که ما برای هر کدام اسمی گذاشته بودیم؛ مغازۀ دیگری نزدیک ما نبود. وقتی به خانه برگشتم؛ هنوز چند قدمی به خانه باقی مانده بود که صدای داد و فریاد شنیدم اما هنوز هیچ حرفی مفهوم نبود تا آنکه به پشت در خانه رسیدم و آن فاجعه رخ داد... فاجعه ای که... فاجعه ای که...
عزیز دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. گریه امانش نداد... «شهریار» گذاشت تا مادر گریه کند هر چه قدر که می خواهد. «شهریار» سر به زیر انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود. اشکی که مهارش کرد و با پشت دست پاکش کرد. عزیز با هق هق ادامه داد:
- بابا و عمو و مامان بودند که داشتند حرف می زدند. حرف که نه، فریاد می زدند. عمو گفت:
- دخترۀ پر رو، چه غلطهایی می کند؟! غلطهای زیادی! گنده تر از دهنش حرف می زند. خب معلوم است کسی که معلوم نیست پدرش کیست؟ مادرش کیست؟ باید هم همین باشد! کثافت سرراهی، کارش به جایی رسیده که پسر من، پسر من را قابل خودش نمی داند؟
و صدای بابا که با عصبانیت و تو دماغی می گفت:
- گه خورده! غلط کرده! از سر راه جمعش کردم، بزرگش کردم، مدرسه گذاشتمش، خرجش کردم، دانشگاه فرستادمش، تا حالا روبروی من، روبروی ما بایستد؟ پسر برادر من قابل او نیست! منی که به او رحم کرده ام؟! بزرگش کرده ام که حالا ما را قابل نداند؟ ما قابل نیستیم؟! یک (قابل نیستی) نشانش بدهم که...
و صدای مامان که التماس گونه بود؛ می گفت:
- ترا بخدا آرام بشوید! آهسته تر! محله خبر شد! یک عمر نگذاشتید احدالناسی بفهمد حالا خودتان با این داد و فریاد همه چیز را می ریزید روی دایره؟! او هر که هست؛ حالا به اسم دختر توست «محمود» خان، فامیل تو روی شناسنامه اوست! آبروی توست...
و صدای بابا که عصبی تر بلند شد:
- آبروی من؟ کدام آبرو؟ مگر آبرو برای من باقی گذاشت؟ می خواستی باشی؛ ببینی ننه خانوم چه می گفت؟!
- خودم بودم. می دانم...
- بفرما، پس حضرتعالی هم بوده اید و نزده اید در ِ دهنش؟ گه زیادی می خوره دخترۀ سرراهی، تخم حرام کارش به جایی رسیده که پسر برادر من، هم خون من، منی که بزرگش کرده ام را قابل نمی داند؟! یعنی مرا قابل نمی داند؟! هان؟ دخترۀ تخم حرام!!
نفهمیدم! زانوانم شکست! به زمین نشانده شدم! باور نمی کردم، آیا درست شنیدم؟ من دختر آنها نبودم؟! من، سرراهی بودم؟! بی پدر و مادر؟!
ضربه آن قدر سنگین بود که جسم ضعیف من تحملش را نداشت. دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا فرو ببرد! من چه گناهی کرده بودم؟ چرا اینهمه فحش؟ آخر چرا تخم حرام؟! چرا؟ چرا؟ همانجا پشت در خانه از حال رفتم...
صدای گریه عزیز بلند شد. آن قدر بلند که به فریادی می مانست! دیگر تحمل نداشت...
«شهریار» نیز چونان مادر شده بود. که مادر ضربه را بیست و هفت سال قبل خورده بود و شهریاد هم حال ضربه می خورد! باور کردنی نبود!!!
شهریار به خود آمد. خودش را به طرف عزیز کشاند، عزیز را بغل کرد و به خودش فشرد. عزیز تنش را در آغوش فرزند رها کرد. بالاخره گفته بود او؟ داشت راحت می شد! اما سوز! سوزی که با گفتن از آن لحظه ها، دوباره در جانش نشسته بود و رهایش نمی کرد؛ داشت آتش به جانش می زد و این آتش را کدامین آب، بهتر از آب چشمۀ چشمان؟ این سوز را کدامین آب بهتر از گریه، بهتر از اشک چشم فرو می نشاند؟!
بس بگذار گریه کند عزیز...
عزیز؟؟! راستی این واژه، آیا مزد شنیدن آن فحاشی ها نیست؟! واژه ای که بی دخالت او، بی دخالت هیچکس، بر زبان فرزندش جاری شده بود و سالها بود -بیست و پنج سال بود- جانش را جلا می داد، آرام می داد. آیا تکرار میلیون باری این واژه، مرهمی نیست بر زخم آن فحش ها؟!
زخم ها عمیق و چرکین: تخم حرام! بی پدر و مادر! سرراهی!
اما مرهم عزیز، عزیز، عزیز و باز هم عزیز! جایی دستانی، نه، دست های زبانی، زبان های آدمیانی، تحقیر می کنند تا آنجا که می توانند، تا عمق؟!!! تا عمیق ترین عمق!! تا پست ترین پست ها!!! و جایی، جایی که نه، جاهایی به فراوانی هر بار (عزیز گفتن) شهریار، پر می کشد، بالا می برد، می برد تا اوج، می برد تا عزت!!!
خدایا، یکبار تحقیر شدن و پست شمرده شدن را با هزاران هزار بار مرهم والا دانستن و عزیز گفتن، عزیز خواندن، -آنهم از زبان عزیز ِ دل ِ خود آدم- آرام می کنی، به می کنی، بهترین!
مهربانیت را سپاس، خوبیت را سپاس، خدایا تو چقدر خوبی!


فصل بعد
خنکای هوای باغچه، فضای روی تخت چوبی را هم دلچسب کرده بود. برگهای دو درخت چنار که دو طرف تخت چوبی بودند؛ در بالای تخت -شاید شش، هفت متر بالاتر از تخت- به هم می رسیدند و سقفی سبز می شاختند برای تخت چوبی، نشمین گاه روزانۀ صاحبان خانه. سقفی یکدست سبز! تنها گاه از لابلای برگها، فضایی خالی آن هم به اندازۀ چند برگ، آبی آسمان را نشان می داد که آفتاب، فرصت طلبانه از همین فضا عبور می کرد و فقط در چند ساعت میانۀ روز، لکه ای از آفتاب به اندازۀ یک کف دست روی تخت بر جای می گذاشت. روی هم رفته، شاید پنج شش تایی از این نمونه ها بر روی تخت به چشم می خوردند که با گردش خورشید جا عوض می کردند. این مقدار تابش آفتاب نمی توانست خنکی سایۀ روی تخت را آشفته کند. نفس گل و گیاه و درخت، در حیاط این خانۀ قدیمی، خنکی دلپذیری می ساخت در اطراف تخت که وجود آب حوض دلپذیرترش می کرد! فوارۀ وسط حوض هم که در هنگام باز شدن، قطرات آبش را به اطراف می پاشید -هدیۀ خنکای آب به آدم- کامل کنندۀ دلچسبی آن تکه حیاط می شد. دلچسب است سایه و خنکی آب، آن هم در گرمای نیم روز. خصوص آنکه فراغتی باشد و آدمی در این فراغت به عیش بنشیند، به بازسازی یادهای خوب، یادهای زیبا، و زیباتر، زمانی که این فضا را عطر مهر پر کرده باشد. مهری که دو انسان را پیوند بزند، یکی کند، پر کند، سرشار کند و رها کند، رهای رها...
نزدیکیهای عصر بود. عزیز و شهریار باز هم روبرو، بر روی تخت نشسته بودند. از حال قبلی عزیز، تنها سرخی چشمان باقی مانده بود و صاف شده، صافِ صاف. در پشت این دریچه، هر چه بود؛ از بیرون جز صافی به چشم نمی خورد و شهریار که در نشستن و گوش سپردن، کودکی را می مانست؛ منتظرانه چشم به عزیز دوخته بود.
- سرم گیج می رفت مادر، لرزی به تنم افتاده بود که بعد از چند دقیقه به داخل بدنم رفت. مغز استخوانهایم می لرزید، لرزشی که پیدا نبود! مثل درختی که اره شده باشد؛ به زمین افتاده بودم ناگهانی! نمی توانستم بلند شوم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد! انگار مغزم هم از کار افتاده بود. چون هیچ فکری نمی کرد. دیگر صداها را هم می شنیدم اما ملتفت نمی شدم. وقتی ضربه ناگهانی و کاری باشد؛ آدم از پا می افتد. در لحظه های اول، مغز نمی داند چه عکس العملی نشان بدهد. وقتی آواری از احساس روی آدم خراب بشود؛ در اولهای کار مغز را هم از کار می اندازد. اما عاقبت دوباره راه می افتد. آرام آرام و اولین نشانه های فعالیت مغزم را با این فکر فهمیدم که:
اینجا بد است من نشسته ام! اگر یک کسی بیاید و ببیند... یا اگر آنها از خانه بیرون بیایند...
و بلن دشدم. به راه افتادم. اما بی هدف! ناخودآگاه به طرف مغازه هایی رفتم که از آنها خرید می کردیم. از آنها هم گذشتم. چشمهایم می دیدند اما قضاوتی نمی کردم. چقدر گذشت؟ نفهمیدم! فقط یکبار متوجه شدم که در یک فضای آرام نشسته ام و انگار احساس راحتی می کنم. زنبیل خرید، کنار دستم بود و آرامش آبی در فضا موج می زد! همه جا آبی بود اما یک آبی آرام و سقف هم کوتاه نبود. آسمان نبود اما بلند بود. بلندِ بلند! هیچ خطِ شکسته ای نبود. فقط انحنا بود و انحنا. و این انحناها جانم را آرام می کرد. سقف بالای سرم آبی بود و گنبدی، چند نفر از جلوی من گذشتند. آنها خارجی بودند انگار، بیشتر دقت کردم و آنجا را شناختم. من در یکی از مسجدهای «میدان امام» بودم! چقدر راه آمده بودم؟ و چرا اینجا آخر؟ کدام نیرو مرا آورده بود؟ این همه راه را آمدن و متوجه نشدن؟ یعنی من از «سی و سه پل» گذشته بودم؛ همۀ «چهارباغ» را طی کرده بودم؛ از «دروازۀ دولت» به «میدان امام» آمده بودم و در یک مسجد، که در آن لحظه نفهمیدم کدام مسجد «میدان امام» است؛ آسوده شده بودم! نشانده شده بودم!! در یک گوشۀ شبستان آرام مسجد با یک زنبیل خرید؟! چه بر سر من آمده بود؟ آیا به واقع من فرزند آنها نبودم؟ آیا من سرراهی بودم؟
... و ناگهان بسیاری از چیزها که در طول زندگیم، کمی، تنها کمی غیرطبیعی می آمدند؛ در برابرم جان گرفتند: من شبیه آنها نبودم! شبیه هیچ یک از آنان، نه بابا و نه مامان و نه «شکوفه» و برادرهایم! درست است. اما آخر «شکوفه» هم شبیه به بابا و برادرانم نبود! ولی خب شبیه مامان که بود یک کمی. اما من نه! شبیه به هیچ کی نبودم! چشمهایم داشت باز می شد به واقعیات. سعی کردم اوایل کودکیم را بیاد بیاورم اما نتوانستم! دورترین خاطراتم نیز با خانواده عجین شده بود. هیچ یک از خاطرات کودیم بدون آنان نبود. ولی خب آن ها که بی خود حرف نمی زدند؟! حتما درست می گفتند! به تهِ تهِ وجودم رجوع کردم و به یک واقعیت انکار نکردنی رسیدم: محبت ما به همدیگر، اصلا طبیعی نبود! یعنی مثل هیچ یک از خانواده هایی که می شناختم نبود. مثلا محبت من به بقیه، من همه را دوست می داشتم؛ اما حالا می فهمیدم که انگار محبت من، محبت واقعی یک دختر به پدر و یا مادرش نبود! قبلا با خودم فکر کرده بودم؛ حتی با «شکوفه» هم راجع به آن حرف زده بودم که برادران ما اصلا مثل بقیه برادران با خواهرهایشان نیستند! مثل بقیه، به ما علاقه ندارند و حالا همۀ این اندیشه ها، دلیل می شدند بر حرفهای پدر و عمو... یک نیروی باطنی مطمئنم می کرد که آن ها راست می گویند. و حالا چه باید کرد؟!
دیگر نمی توانستم یک لحظه با آنها باشم!!
اگر در شرایط معمولی فهمیده بودم؛ قضیه فرق می کرد اما حالا با وجود مسئلۀ پسرعمو و حرفهای بابا و عمو... اصلا نمی خواستم چشمم به چشمشان بیفتد و بعد آرام آرام، در ذهنم نتیجه ای گرفته شد. باید می رفتم! من فرزند آنها نبودم! قضاوت آنها را راجع به خودم شنیده بودم! آنها فقط به من رحم کرده بودند! و حالا بدون توجه به مسائل عاطفی و انسانی، مزدش را می طلبیدند! ازدواج با «اسکندر»! نه دیگر نمی توانستم تحملشان کنم. وقتی تصمیم رفتن گرفته شد؛ چگونگی اش مطرح شد و ذهن در اینجا فعالانه به کار مشغول شد: بابا بعد از ناهار و خوردن آن قرصش! باید چند ساعتی می خوابید. چند ساعتی که در خانه سکوت محض بود. چند ساعتی که هیچکس نمی بایست سر و صدا کند. مامان هم که به خواب بعد از ناهار علاقه داشت. بلند شدم. زمان مناسب را یافته بودم. باید طوری به خانه می رسیدم که هر دو خواب باشند. نمی دانم چرا از دیدن «شکوفه»، آنقدر رو گردان نبودم؟! راه افتادم.
وقتی به خانه رسیدم که با حساب خودم، بابا و مامان یک ساعتی بود خوابیده بودند. با کلید خودم به آرامی در خانه را باز کردم. پاورچین پاورچین و بی سر و صدا به طرف اطاقم رفتم. خدا خدا می کردم؛ شکوفه را در آن لحظه نبینم که ندیدم. شاید رفته بود منزل عمو و یا شاید جلوی آینۀ کمد اطاقش ایستاده بود و پیراهن جدیدش را امتحان می کرد! شاید هم داشت موهایش را برای عصر می پیچید. شاید هم... دیگربه او فکر نکردم. در اطاقم را باز کردم و بی سر و صدا داخل شدم. اول تمام مدارکم را از داخل کمدم جمع آوری کردم. بعد هم فقط یک دست لباس برداشتم و آنها را با وسائل شخصی ام در ساک سفریم گذاشتم. از کتابهایم چند تایی را انتخاب کردم. با حسرت به لباسها و
وسائلم نگاه می کردم. باید آنها را هم ترک می کردم و بعد یک یادداشت نوشتم. فقط چند سطر، کاملاً رسمی. نوشتم که از همه ی آنها تشکر می کنم که بخاطر خدا و برای ترحم یک دختر سرراهی را بزرگ کرده اند و چون این دختر سر راهی دیگر بزرگ شده باید خودش زندگیش را تامین کند! دیر وقت آن رسیده که زحمتش را کم کند! چرا که دلش نمی خواهد شاهد رو و بدل شدن حرفهائی مثل امروز صبح باشد! حرفهائی که اجر زحمات چندین ساله را از بین می برد. بهتر آن است که در ذهن من همگی به همان خوبی قبل از امروز صبح باقی بمانند. یادداشت را روی تنها صندلی اطاقم گذاشتم و به آرامی بیرون آمدم. کلید خانه را روی یادداشت گذاشته بودم. هیچکس در هال نبود. از اطاق(( شکوفه)) هم هیچ صدائی نمی آمد. وقتی در خانه را بستم و با تنها ساک سفریم به راه افتادم؛ تازه به عمق فاجعه پی بردم. بی اراده گریه می کردم. گریه ای که خودم هم نمی دانستم چند دلیل دارد؟ آیا جدائی از آنها هم در این گریه سهمی داشت؟ در آن لحظه نمی دانستم اما سالها بعد فهمیدم زمانی که دیگر دیر شده بود.
وقتی از کوچه خارج شدم و به خیابان رسیدم؛ دیگر بقیه ی مسیرم در ذهن، برنامه ریزی شده بود. باید به ((تهران)) می رفتم و رفتم و دوباره راهی (( امیریه)) شدم. خیابانی که سه سال تمام در آن زندگی کرده بودم. سه سال دوران دانشجوئی ام را و دوباره در خانه ای را کوفتم که در آن سالها یک اطاقش را به من هدیه کرده بود. در طول راه از خدا می خواستم که خانم(( یاوری)) صاحبخانه ام، آن اطاق را اجاره نداده باشد. آخر وقتی من اطاق را خالی می کردم؛ خانم(( یاوری)) با ناراحتی می گفت:
_ کاش مستاجر بعدی هم به خوبی تو باشد، دخترم.......
از طرفی با خودم می گفتم:
_ چون فصل تابستان است؛ دانشجویان هنوز دنبال خانه راه نیفتاده اند و خانم(( یاوری)) هم که عادت داشت؛ فقط به دانشجوی دختر اطاق کرایه بدهد.
خانم(( یاوری)) که پنجاه سال را شیرین داشت بیوه بود. با حقوق بازنشستگی شوهرش و خیاطی هایش که البته زیاد هم نبودند؛ روزگار می گذارانید. اطاق را هم به خاطر نجات از تنهائی اجاره می داد چون به قول خودش، به پول اجاره ی اطاق آن چنان نیازی نداشت. هم صحبت می طلبید او. تنها دخترش سالها پیش ازدواج کرده بود. اما شوهرش که راننده ی وزارت کشور بود؛ دو سالی بعد از ازدواج تصمیم گرفته بود که به شهر خودش منتقل شود و آنها به مشهد رفته بودند. جائی که خانم(( یاوری)) سالی یکبار برای زیارت و دیدار دختر و نوه ها به آنجا مسافرت می کرد، از ترس آنکه نکند خانم(( یاوری)) به مشهد رفته باشد! زنگ را دوباره و به شدت فشار دادم و بالاخره صدای خانم ((یاوری)) آمد و من راحت شدم. با دیدن من، از ته دل خوشحال شد. البته بعد از تعجب اولیه! وقتی فهمیدم هنوز اطاق خالی است که در حال خوردن شربت به لیمو بودم. گفتم که تصمیم به سکونت و کار در(( تهران)) گرفته ام و او دیگر داشت پر در می آورد. چون با اخلاق این مستاجر آشنا بود. تنها وقتی پرسید که وسائل و اثاثیه ات کجاست؟ کاش آنها را نبرده بودی و جواب شنید که دیگر اثاثیه ای ندارم. کمی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد.....
از فردای آن روز جستجو برای کار شروع شد. آگهی های استخدام را می خواندم. به کارگزینی و وزارتخانه ها مراجعت می کردم؛ تا آنکه در تابلوی اعلانات وزارت بازرگانی به یک آگهی استخدام برخوردم. در امتحان شرکت کردم و نفر اول شدم. از این به بعد زندگی ام سامانی نسبی پیدا کرد. هر چند که غم عمیقی در وجودم نشسته بود. از آن صبح(( اصفهان)) به بعد، دیگر نتوانستم بخندم. نه تنها دلم، که همه ی وجودم گرفته بود، احساس کمبود می کردم. فکر می کردم همه می دانند من سر راهی ام! اعتماد به نفس ام را از دست داده بودم! با اخلاق و رفتارم، دیواری بدور خودم کشیده بودم تا هیچکس به حصار زندگی من وارد نشود! می خواستم از سوالات مردم در امان باشم. دلم می خواست هیچکس نداند که من کی ام! آخر خودم هم نمی دانستم! من چه کسی هستم؟! پدرم کیست؟ مادرم کیست؟ اصلا اسم(( شکوه)) را چه کسی روی من گذاشته؟ از کجا معلوم که من(( شکوه)) باشم؟ شاید اسم دیگری داشته ام. شاید هم اسم(( شکوه)) بابا و اینها روی من گذاشته اند. همانطور که فامیل(( یگانه)) را گذاشته اند؟! روز به روز بد اخم تر و بسته تر می شدم. آدمی که با هیچ کسی کاری نیست! مگر مجبور باشد. یا بخاطر روابط کاری یا روابط قراردادی جامعه! با هیچکدام از همکارانم اخت نمی شدم. هیچ دوستی نداشتم. تنها کسی که آن روزها طرف صحبت من بود؛ خانم((یاوری)) بود، آنهم مواقعی که در خانه بودم و او خیاطی می کرد و من هم کمکش می کردم. می فهمید که دلم نمی خواهد جوابی بدهم. بنابراین راجع به خانواده ام نمی پرسید. حدس می زد که قهر کرده ام و بالاخره یک روز با آنها آشتی می کنم.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بعد از ازدواج هم هر چند وقت یک بار به او سر می زدم تا آنکه.........
عزیز سکوت کرد.(( شهریار)) پرسید:
_ رفت عزیز؟
عزیز سرش را به علامت موافقت تکان داد و گفت:
_ خدا بیامرزدش. زن خوبی بود. خودش برایم وسائل مورد نیاز و اثاثیه ی اطاق مجردی ام را خرید، می گفت:
_ تو وارد نیستی! گولت می زنند!
بعد عزیز به یک نقطه خیره شد. نقطه ای در میان باغچه:
_ خیابانی که چند سال طی می کردم برای رسیدن به دانشگاه. اتوبوس خط 251 دوباره مسیرم شد. زندگی ای آرام اما ساکت! تنهای تنها! هیچکس را نداشتم مگر غم؛ آنهم تا بخواهی............. گاهی وقتها موقع خواب، در اطاقم با خودم خلوت می کردم. گریه می کردم. آنقدر که راحت شوم. تنهائی خیلی سخت است پسرم و قسمت من بیشتر وقتها تنهائی بوده........
عزیز آهی کشید.آهی که پر از تنهائی بود:
_ آن از آن روزها، آنهم از روزهای بعد از پدرت........ و اینهم( ) دوری از تو........ نمی دانم چرا....... باور می کنی هنوز هم وجودم پر سوال است؟! من کی ام؟! چرا باید همیشه ی خدا تنها باشم؟؟........ مادرت خیلی تنهاست(( شهریار))! خیلی........
عزیز رویش را برگرداند. دلش نمی خواست(( شهریار)) او را در این حال ببیند. می خواست تنها باشد. گم شود در تنهائی اش! بلند شد:
_ من یک آبی به این گلها بدهم.........
و خودش را در لابلای دار و درخت گم کرد.
_ هیچ خبری از ((اصفهان)) نداشتم. سراغ دکتر- پسرعمه ام- هم نرفتم. فقط کار در وزارتخانه به اجتماع پیوندم می داد. چون بعد از تعطیلی اداره، به خانه برمی گشتم. تا صبح روز بعد.........
عزیز که دوباره توانسته بود آرامشش را بدست بیاورد این گونه شروع کرد و ادامه داد:
_ در وزارتخانه با هیچ کس صمیمی نمی شدم. چرا که نمی خواستم کسی به زندگیم وارد شود و بهترین راه برای رسیدن به این مقصود، کم حرفی، ابروان گره خورده و در کل نشان دادن یک چهره ی غیر اجتماعی به دیگران بود. سعی می کردم لباسهای ساده و تیره بپوشم. این نوع لباس پوشیدن، رفتارم را کامل می کرد. به غیر از سلام و علیک و صحبتهای اداری به هیچ صحبتی تن در نمی دادم. بنابراین دوستی هم در اداره نداشتم. تا آنکه به دایره ای در طبقه پنجم انتقال پیدا کردم. رئیس این دایره پدرت بود. اطاقی که ما در آن کار می کردیم؛ فقط چهار کارمند داشت. از همان لحظه ی اولی که به اطاق وارد شدم و خودم را به آقای(( افخمی)) معرفی کردم؛ متوجه شدم که این مرد با دیگران فرق دارد! صورت نجیبانه اش به انسان حس اعتماد می بخشید. چشمهایش مثل خود تو بود. کمی تیره تر، قهوه ای متمایل به سیاه. کشیده تر از تو و لاغرتر، موهایش زیر نور خورشید، طلائی طلائی بود. طوری که رشته های سفید، در موهایش به چشم نمی آمدند. آخر موهایش زود سفید شده بود. اگر رنگ موهایش سیاه بود؛ حتما با آن رشته های سفید، جوگندمی می شد. لبهایش از زیر سبیلها پیدا نبود. از سبیلهایش هم خوشم آمد. به او یک نوع تواضع می بخشید. نه مثل بعضی سبیلهای بلند که بوی فخر فروشی و منیت می دهد.........
(( شهریار)) حرف عزیز را قطع کرد و با کمی شوخ طبعی گفت:
_ مگر سبیل هم معنی دارد مادر؟!
عزیز فروتنانه و آرام پاسخ داد:
_ بله حتما دارد! اصلاً همانطوری که هر حرکت آدم معنی دارد؛ نوع آرایش هر انسانی هم، نشان دهنده ی حالات درونی اوست و من این را به تجربه فهمیده ام. همان سبیل را در نظر بگیر؛ سبیلهای بلند که سر برگشته دارند مخصوص منیت و ابراز برتری هستند! سبیلهای نازک مال آدمی است که وسواس دارد و سبیل پدرت که معمولی و کمی کلفت بود؛ نشان از سادگی و تواضع صاحبش داشت. در هر صورت، قیافه اش عجیب بدلم نشست! از خودم تعجب کردم. مدتها بود در ذهنم، راجع به اطرافیانم قضاوت نمی کردم. همه برایم بی تفاوت بودند. اما نوع برزخورد آقای(( افخمی)) باعث این تفکرات شد. رفتارش ساده و دوستانه بود. آرام و مهربان و سایه ای از نجابت در هر حرف و حرکتش مشهود بود. با یم چنین شخصیتی، آدم نمی توانست بسته عمل کند و به خاطر همین، برای اولین بار از زمان کارم در وزارتخانه، وقتی ساعت ده صبح اعلام کرد که موقع صبحانه و استراحت است( البته به قول خودش شیفتی، نه اینکه یک باره هر چهر نفر مشغول خوردن صبحانه شوند!) و خطاب به من گفت:
_ خانم(( یگانه))، شما هم حتماً صبحانه را با ما می خورید؟
نتوانستم به او جواب منفی بدهم. تا آن روز هیچوقت با همکاران در اداره صبحانه نخورده بودم. حتی ناهار راهم در یک گوشه ی رستوران اداره می خوردم. حتی وقتی در روزهای بعد با چند سوال، سعی در ایجاد رابطه کرد؛ نتوانستم به سوالاتش پاسخ ندهم. آقای (( افخمی)) زیبا بود و بیشتر زنان بی شوهر وزارتخانه از طرفدارانش بودند. خودش یک روز گفت:
_ خانم(( یکانه)) من از تمام این عروسکهای مصنوعی بدم می آید!
نمی فهمم، سادگی چه عیبی دارد که آدم باید آن را از بین ببرد؟
و وقتی سکوت مرا دید؛ ادامه داد:
_ باور کنید حرکات و رفتارهائی که برای جذب دوستی، همکاران از خودشان بروز می دهند؛ تنها باعث چندش آدم می شود.
سری تکان دادم که هیچ جوابی را نمی رساند و رویم را برگرداندم.
گرمائی را در صورتم حس کردم. فهمیدم که صورتم سرخ شده است. خودم را با پرونده ای مشغول کردم. حرفش را می فهمیدم:
از ادا و اطوار بدش می آمد؛ پس لابد عاشق سادگی است! از شلوغ پلوغ کردن زنها خوشش نمی آید؛ پس حتماً سکوت و آرامش را دوست دارد و همه ی اینها یعنی چه؟! من هم ساده بودم و هم ساکت!
دعوتش بدون مقدمه بود. یک ماهی از همکاری ما نگذشته بود که یک روز ظهر در یک فرصت کوتاه، کنار میز من آمد و گفت:
_ خانم(( یگانه)) شما باید تا کنون مرا شناخته باشید و چون فکر می کنم شناخته اید؛ می خواهم از شما خواهش کنم که اجازه بدهید در یک فرصتی خارج از اداره، با شما صحبت کنم.........
رنگش سرخ شد به سرعت اضافه کرد:
_ باور کنید اگر لازم نبود؛ مزاحم شما نمی شدم. می دانید مجبورم..........
نمی دانستم چه جوابی بدهم. از یک طرف نمی خواستم هیچ ارتباطی با هیچ کس داشته باشم و از طرف دیگر او با بقیه فرق داشت! نمی دانم چرا، ولی سکوت کردم و سکوت من باعث شد که او خودش زمان این ملاقات را تعیین کرد:
_ امروز بعد از تعطیلی اداره، در پارک(( شهر)) منتظرتان هستم............
و بدون هیچ حرف دیگری رفت. آن روز تا آخر وقت اداری با خودم می جنگیدم. اما او پیروز شد و من به پارک رفتم.
او از خودش گفت، از خانواده اش، تفکراتش و زندگی اش، از همین خانه ای که الان در آن زندگی می کنیم و لحظه های تنهائی اش در زیر سایه ی همین چنارها، از پدر و مادرش که با چند واسطه به شاهزاده های قاجار می رسیدند، از طرز تفکراتشان نسبت به زندگی و دست آخر از نوع نگاهش به زندگی صحبت کرد. آنقدر ساده حرف می زد که نمی شد گوش نکرد! به دل می نشست حرف هایش و از من خواست که اگر دلم می خواهد؛ از خودم بگویم که من سکوت کردم. می گفت دوستان اندکی دارد. تا کنون قصد ازدواج نداشته و از هیچ زنی خوشش نیامده. حتی فکر نمی کرده روزی کسی را پیدا کند که از نظر فکری با او تفاهم داشه باشد. زنی که او را درک کند! و بالاخره حرف دلش را زد: گفت که از من خوشش آمده و دلش می خواهد بیشتر با من آشنا شود! می گفت:
_ من مطمئنم که طرز تفکر تو نسبت به زندگی، با نوع نگرش من، هم خوانی دارد!
از او خواستم به من فرصت فکر کردن بدهد. اما او خیلی عجله داشت و بالاخره شروع به حرف زدن کردم! خودم هم نمی دانم چرا تسلیم شدم؟! اولین حرفم این بود که:
_ من یک بچه ی سر راهی هستم! بدون پدر و مادر!
تعجب کرد اما توانست تعجب خود را پنهان کند! و من زندگیم را برایش شرح دادم. گفتم و گفتم، آن قدر گفتم تا رسیدم به همان لحظه ای که با او نشسته بودم. از دست دادن کسانی که فکر می کردم پدر و مادر من هستند؛ یک شکست بود و من تحمل شکست دوم را نداشتم. بنابراین می خواستم از همان اول همه چیز را روشن کرده باشم! به فکر فرو رفت طوری که من با خودم گفتم:
_ طرف جا زد!
اما وقتی به حرف آمد؛ برعکس تصور من بود. او مرا پسندیده بود و هیچ کاری به پدر و مادرم نداشت! او می خواست با من زندگی کند.............
دیگر زندگی من داشت روشن می شد. خورشیدی در هستیم طلوع کرده بود؛ که انتظارش را نداشتم! پدرت بی نظیر بود. هر روز بعد از تعطیلی اداره، به همان پارک می رفتیم و روی همان نیمکت روز اول می نشستیم. صحبتهایمان گاه، تا تاریک شدن هوا طول می کشید. هر چه بیشتر با هم آشنا می شدیم؛ بیشتر به همدیگر علاقه پیدا می کردیم. او آماده ی ازدواج بود و می دانست که تنها یک مانع در برابر ازدواج ما وجود دارد. پدر و مادرش! آنه به هیچ وجه نمی توانستند حتی تصورش را بکنند که صاحب عروسی می شوند که بی پدر و مادر است! یک دختر سرراهی!
_ آه(( سعید))،(( سعید)) م چه زجری کشیدی آنروزها!!
عزیز این جمله را از ته دل گفت. اما نمی توانست به احساسش میدان بدهد. این یاد می ماند تا شب، وقتی که با خودش خلوت کند و با(( سعید)) ش به گفتگو بنشیند! کاری که سالها بود هر شب، موقع خواب، می کرد! بعد از مرگ شوهر، عزیز هر شب با او حرف می زد. مثل آنکه حساب پس بدهد. دلش می خواست(( سعید)) بفهمد؛ او در طول روز چه کارهائی کرده است. گزارش می داد به همسر! اما حال، وقت این حرفها نیست! باید کار را تمام کرد. باید قصه ی غصه ها را گفت. یک بار برای همیشه. باید پسرش همه ی زندگیش را نکته به نکته بداند! پس عزیز، احساس را چند باره مهار کرد و ادامه داد:
_ و همانطوری شد که پدرت فکر می کرد! پدر و مادرش با این ازدواج مخالف بودند!
می گفتند:

_ نمی توانیم جواب فامیل را بدهیم. حتی اگر خودمان تحمل کنیم!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهارم

وپدرت انتخابش راکرد.او مراانتخاب کرد نزدیک وزارتخانه یک حیاط نقلی اجاره کردیم اول من همان اثاثیه ی مختصرم را از خانه ی خانم یاوری به انجا منتقل کردم وبعد پدرت با یک چمدان خانه ی پدری را ترک کرد من که جهیزیه نداشتم پس هر دو راه افتادیم به خرید یک به یک وسایل زندگی مشترکمان را با هم خریدیم پدربزرگ ومادربزرگت باان که عاشق تنها پسرشان بودند
حاضربه قبول عروسی چون من نبودند
پدرت می گفت:
ببین شکوه نمی خواهم فکر کنی که من بی عاطفه ام یا از پدر و مادر دست کشیده ام یا اینکه بین تو و ان ها دست به انتخاب زده ام نه من فکر می کنم با این کار هم تورا بدست می اورم وهم ان هارااز دست نمی دهم!؟
وقتی می پرسیدم:
- اخر چگونه ؟حالا که عملا مجبور شدی از ان ها جدا شوی؟
او جواب می داد:
-این جدایی موقتی است !وقتی ان ها تورا بشناسند مطمئن باش که از انتخاب من خوشحال می شوند پدرو مادرم انقدر به من علاقه دارند که حاضر به ترک همیشگی من نشوند!منتهی حالا بخاطر پیش داوریهایشان ومخصوصا ترس از حرف فامیل اینجوری جبهه گرفتند تو صبر کن ان ها انقدر خوب هستند که خوبی را بشناسند !
صبح روز عروسیمان خودش تنها به دست بوسی پدرو مادر رفت و از ان به بعد هم مرتبا به انها سر می زد هرچند به قول خودش روز اول حتی حاضر نبوده اند با اوحرف بزنند اما به مرور زمان محبت پدرو مادری بر همه چیز چربید انها او را دوباره به همان شکل پذیرفتند!پدرت ابتدا از مادر شروع کرد هر وقت نزد او می رفت از من می گفت از کارهای من ازاینکه دورادور چقدر به پدر و مادر او علاقه دارم!چند بار از من خواست غذاهایی درست کنم که می دانست مادرش به ان ها علاقه دارد این غذا ها را بعنوان هدیه من برای مادرش می برد اهسته اهسته قلب مادر نرم شد و روزی به پدرت گفته بود که دلش می خواهد مرا ببیند وقتی پدرت این خبر را اورد گویی دنیا را به من داده اند!قرار شد روز جمعه ی بعدی مادربزرگت به خانه ی مابیایددرست مثل خانه تکانی شب عید همه ی خانه ی کوچکمان را زیر و رو کردم!دو سه نوع غذایی که می دانستم مادر بزرگت دوست دارد پختم ان روز برای من یک نقطه ی عطف بود!اگر او مرا می پسندید ؟!
خدایا ایا می شود کاری کنی که او از من خوشش بیاید؟
-ساعت نه صبح بود که پدرت دنبال مادر بزرگت رفت تا انها بیایند هر دقیقه سالی بود مرتبا به همه جا نگاه می کردم می خواستم هیچ جا هیچ عیبی نداشته باشد با ان که همه ی سوراخ سنبه ها را گردگیری کرده بودم باز هم با دستمال گردگیری به هر نقطه ی اتاق سر زدم اسباب سماور چیده بودم همه چیز برق می زد بهترین لباس خانه ام را پوشیدم
یک پیراهن گلدار نخی گشاد ودامن سیاه بلند موهایم را خیلی ساده ارایش کردم سعی کردم در عین سادگی مرتب و کدبانو بنظر بیایم باور کن ان روز برای من روز امتحان بود نمی دانستم ایا از این امتحان پیروزبیرون می ایم؟!اصلا مثل تازه عروس ها نبودم بیشتر شبیه یک زن خانه دار بنظر می امدم که البته دلم هم همین را می خواست می خواستم یک زن کدبانو بنظر بیایم چون می دانستم خانم بزرگ -واین اسمی بود که از ان روز مادر بزرگ راباان صدا زدم- به این مسئله خیلی اهمیت می دهد حیاط را اب پاشیدم ومنتظر ماندم وبالاخره ان لحظه ی سخت فرا رسید این که می گویم ترس فقط بخاطر ترس پسندیده نشدن بود
ترسی که ان لحظه را سخت و سنگین می کرد!وقتی زنگ در بصدا در امد در حیاط ایستاده بودم به سرعت به طرف در دویدم ودر را باز کردم پدرت با جعبه ی شیرینی خندان و شاد در کنار مادربزرگت ایستاده بود او هم لبخند بر لب داشت سلام کردم و بعد هر سه ساکت
شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم. جواب سلام مادر بزرگت را متوجه نشدم تا آنکه او سکوت را شکست و با خنده گفت:
- مثل اینکه عروسم نمی خواهد راهمان بدهد؟!
با دستپاچگی گفتم:
- وای خدا مرگم بدهد. مرا ببخشید. اصلاً متوجه نبودم. بفرمائید تو......
او باز هم با خنده گفت:
- حتماً می آئیم. البته اگر شما از جلوی در کنار بروید.....
و بعد داخل شد و فوراً مرا در آغوش گرفت. کلمة عروسم که لحظة اول به زبان آورد؛ مرا جادو کرده بود! لحن شوخش، نشان از قبول من داشت. اما همة آنها یک طرف و بغل کردن من هم یکطرف! مثل آنکه امواجی از مهر مرا در بر گرفت! آغوشش گرم بود و مهربان، بوی پدرت را می داد آغوشش! همان سادگی و همان مهربانی را داشت! نفهمیدم چکار می کنم. فقط بیاد دارم که ناگهان متوجه شدم در آغوش مادر بزرگت در حال گریه کردن هستم! می گریستم و او را به خود می فشردم و از تکان خوردن سینه اش متوجه شدم که او هم در حال گریه کردن است! پدرت که جعبة شیرینی به دست، کنار ما ایستاده بود؛ با شادی محسوسی گفت:
- مثل اینکه اشتباهی آمده ایم. اینجا عزاداری و گریه و زاری است.......... (و رو به من و مادر یزرگت گفت) دست بردارید... ((شکوه)).......... مامان.......
و مادرش در حالی که با هر دو دست، صورت مرا گرفته بود؛ صورتم را کمی عقب برد و با علاقه در چشمهای من نگاه کرد و در همان حال به پدرت جواب داد:
- تو چه می دانی از حال ما زنها؟ گاهی گریه از هر خنده ای به جا تر است. حالا می خواهم سیر، عروسم را نگاه کنم....
و سیر نگاه کرد. وقتی صورتم را رها کرد گفت:
- ((سعید)) برایم گفته......... چه کشیده ای تو دخترم! ما را ببخش که غمهایت را زیاد کردیم دخترم.........
انگار خدا دنیا را به من داده بود. با خوشحالی گفتم:
- نه مادر.......... یعنی......... خانم بزرگ......... این چه حرفی است می زنید؟ شما تقصیر نداشتید..........
می دانی چه لحظات شادی را گذراندم وقتی مادر بزرگت از زیبائی؛ سیقة من تعریف کرد؟! پدرت مثل پروانه دور ما می چرخید. نگذاشت من از جا بلند شوم. می گفت:
- شما دو نفر خیلی حرف با هم دارید.........
آن روز، یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود. من موفق شده بودم. مادر شوهرم مرا قبول کرده بود! موقع ناهار، آن قدر از دستپخت من تعریف کرد؛ که شرمنده شدم. برایم یک انگشتر و یک گردنبند آورده بود! هدیة عروسی! البته بعداً یک بغچه پر از پارچه های مختلف را نیز به هدیة عروسی اضافه کرد. می گفت آنها را در زمانهای گذشته برای عروس آینده اش خریده است. هر لحظه شادتر می شدم. اما زیباترین لحظات، وقتی بود که او گفت:
- من با آقای ((افخمی)) صحبت می کنم. قول می دهم که وقتی بفهمد چه عروسی نصیبش شده؛ او هم از خر شیطان پائین بیاید. فقط می ماند فامیل.........که آنها هم، هر چه می خواهند بگویند! نمی توانیم که از پسرمان دست بشوئیم! نخواستند نیایند و بروند! هر چه هم که دلشان می خواهد پشت سرمان بگویند! ننگ که نکرده ایم! ماشاءالله عروسم تحصیل کرده، کد بانو.........
و همة اینها را از پدرت داشتم. او در این مدت خیلی زحمت کشیده بود. اما از نتیجه ای که بدست آورده بود؛ راضی بود و لبخندش این را نشان می داد. لبخندی که در تمام آن روز بر لب داشت........ خانم بزرگ به قولش عمل کرد. یک روز که در اداره مشغول کار بودم؛ تلفن زنگ زد

یکی از همکاران گوشی را برداشت و بعد به من گفت:
- خانم یگانه گوشی را بردارید با شما کار دارند.
صدای پخته ای از پشت سیم گفت:
- خانم یگانه؟
- بله، خودم هستم بفرمایید
- من افخمی هستم پدر سعید
دستپاچه شده بودم! نمی دانستم چه بگویم. سعید که در اتاق ها رتبه اش از همه بالاتر بود و رئیس دایره مان بود، پشت میز بزرگتری که بالای اتاق قرار داشت، نشسته بود و با شیطنت به من نگاه می کرد. مثل آن که می دانست مخاطبم کیست! با هیجان گفتم:
- بله .بله. بفرمایید....
- می خواستم از شما دعوت کنم امشب با سعید تشریف بیاورید بنده منزل....
- و آن شب نقطه پایان جدایی ما از خانواده پدرت بود. پدربزرگت هم ماه بود! بلند و کشیده و بسیار موقر و پخته! برعکس مادربزرگت که کمی کوتاه بود و کمی چاق. هردو خوش صورت بودند. پوست صورت هردوشان از تو و پدرت سفید تر بود. مخصوصا پدربزرگت با آن موهای سفید مثل ابریشم اش. آن شب یک شب بیادماندنی بود. فرزندی که مدتی از خانواده دور شده باشد، دوباره به آغوش خانواده بازمی گشت. پدربزرگت می گفت:
- هر چند عمر دست آدمیزاد نیست و ما نمی دانیم تا کی زنده می مانیم، اما امیدواریم این آخر عمری بتوانیم جبران کنیم. ما سعی می کنیم که از این به بعد، تو هم مثل سعید فرزند منی...
سعید از پدرش خواست که دیگر در این مورد این موضوع صحبت نکنند. او نمی خواست آنها خودشان را کوچک کنند. آنها اشتباه کرده بودند اما می خواستند جبران کنند و درست نبود که به رویشان آورده شود!آنها می خواستند جای پدر و مادر را که من هرگز نداشته ام، پر کنند. آن شب موقع خداحافظی پدربزرگت پرسید:
- خب، انشاا... کی اسباب کشی دارید؟
و نگاه پرسان ما را با جمله ی بعدش آرام کرد:
- منظورم آمدن به خانه ی خودتان است. جایی که باید از اول می آمدید...
ما به این خانه اسباب کشی کردیم. و با آمدن ما رابطه ی پدربزرگ و مادربزرگت با همه ی فامیل قطع شد. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت. من آبستن شدم و شور و شوق آن دو روز به روز زیادتر شد. آنها منتظر دیدن اولین نوه شان بودند. هنوز چند ماه از آمدن ما به آن خانه نگذشته بود که آن اتفاق بد افتاد. مادربزرگت فشار خون داشت و یک شب بدون هیچ مقدمه ای سکته کرد! سکته ای که به مرگش منجر شد!
پدربزرگت خیلی به او وابسته بود. او هم پس از سه ماه رفت! به قول پدرت نمی توانست همسرش را تنها بگذارد و ما دوباره تنها شدیم. من و پدرت!
تازه داشتم به مزه ی مححبتهای پدرانه و مادرانه ی آنها عادت می کردم که خدا آنها را از ما گرفت. دیگر من و پدرت در این خانه ی بزرگ و قدیمی و پرخاطره تنها بودیم! پدرت بعد از مرگ پدر و مادر روزهای سختی را گذراند. اما بالاخره توانست از نطر روحی دوباره به حالت طبیعی قبل از آن وقایع بازگردد. بعد از مراسم چهلم پدربزرگت آهسته آهسته از لاک خودش بیرون خزید. دوباره می شد لبخند را بر لبهایش دید و باز هم رسیدگی به باغچه ها را از سر گرفت. زندگی سیر طبیعی خودش را ادامه می داد. خودش معتقد بود که وجود من و فرزندی که در راه بود به او کمک زیادی کرده است. اما عامل اصلی را گذشت زمان و طبیعت آدمی می دانست هیچوقت حرفهای پدرت را دراینباره از یاد نمی برم.
می گفت:
- راز مانایی انسان در همین خاصیت اوست. سازش با شرایط جدید! اگر آدمی نمی توانست خودش را با شرایط جدید وفق بدهد نسل آدمی هزاران سال پیش منقرض شده بود. آدمی این اعجوبه خلقت با هر موقعیت تازه خودش را وفق می دهد و می ماند. اما از نقش زمان نیز نباید غافل شد. زمان این معلم آدمی کاری می کند که انسان سخت ترین شرایط روحی را فراموش کند و دوباره به زندگی روی بیاورد! گویی آن حوادث تلخ هیچگاه بر او نگذشته! گذشت زمان چه کارها که نمی کند. بتواند بدون عزیزی زندگی کند. اما آن عزیز می میرد و او باز هم زندگی می کند. نه اینکه بی عاطفه یا بی وفا باشد، نه ، اثر گذشت زمان بر طبع آدمی چنین می کند و اگر درست قضاوت کنیم بدهم نیست! برای ادامه حیات....
چهره شهریار گرفته بود. با همان حالت حرف مادر را قطع کرد:
- اما این درست نیست. نباید اینطور باشد. اصلا غیر ممکن است که آدم بتواند عزیزانش را فراموش کند...
- نه پسرم، فراموش نمی کند، عادت می کند به آن جدایی.( عزیز آهی کشید و ادامه داد) تو هنوز جوانی، هنوز خیلی از غم ها را تجربه نکردی که خدا کند تجربه نکنی. ولی باور کن که پدرت درست می گفت و تو هم یک زمان به این نتیجه می رسی... مطمئن باش....
و بعد بطور ناگهانی و دستپاچه گفت:
- وای مرا ببین! تو را نشانده ام اینجا گرسنه و تشنه به گوش دادن! بکذار اول یک چیز برایت بیاورم بخوری تا بعد....
و دیگر هر حرفی که شهریار می زد زیادی بود، چرا که عزیز بیش از هر چیز به فکر راحتی فرزند بود. فرزندی که مدتها از او دور مانده بود و حالا باید مادرانه به او می رسید. درست و حسابی آنقدر که دلش راضی شود. دل مادرانه اش...
تازه سفره را جمع کرده بودند. عزیز با فوت کردن به داخل نی قیلیان،آب اضافی داخل کوزه قلیان را با فشار بیرون ریخت. آبی که از سوراخ بالای میانه قلیا بر روی بدنه چوبی میانه قلیان می سرید و به پایین می ریخت. بعد هم چند عدد برگ سبز و برگ گلی را چیده بود. در آب کوزه قلیان ریخت. شهریار با علاقه به دستهای مادر نگاه می کرد. وقتی عزیز بالاخره راضی شد سر قلیان را که تنباکو و آتش گذاشته بود روی میانه قلیان گذاشت. به پشتی تکیه داد و با اولین پک قل قل قلیان را به راه انداخت. اولین پک بود و دود آنچنانی نداشت. عزیز در حالی که با یک دست نی قلیان را تکان می داد پک بعدی را زد. که آنچنان هم حرفه ای نبود و بعد رو کرد به شهریار:
- تعجب نکن ! قلیانی نشده ام. فقط گهگاه محض تفنن قلیانی چاق می کنم. می دانی روی این تخت کنار این فواره و حوض با این سبزی و باغچه احساس می کردم باید یک کاری بکنم!انگار یک چیزی کم داشتم! بعد به فکر افتادم که قلیانی چاق کنم. خیلی چسبید! نه اینکه دودش را فرو بدهم، نه ،همینطوری یک حالی دارد مادر(و در حالی که آه می کشید افزود) می دانی یک نوع زنده کردن سنت است. یک نوع صدا زدن آرامش، آدم وقتی یادش میاید بزگترها، انوقت که در گوشه ای می نشستند به قرار، با یک آرامشی به قلیان پک می زدند، دلش می خواهد مثل آنها قلیان بکشد. شاید برای صدا زدن گذشته ها، آوردن آن لحظه ها به حالا، سیر کردن در آن آدمها و یا چند دمی در فضای آنها دم زدن! خودم هم نمی فهمم! یعنی دلیل دست و حسابی ندارم. فقط این را می دانم که وقتی هر از چندی هوس می کنم و قلیانی چاق می کنم از همان لحظه آوردنقلیان تا آخر کار یک نوع آرامشی به من دست می دهد ! انگار با خیلی ها دیگر درگیر نیستید،چند لحظه خلوت می کنم! واقعا نمی دانم! شاید هم بعضی ها طوری روی آدم اثر می کنند که تا موقع مرگ آدم نمی تواند فراموششان کند! حالا کافی است آنها یک عادتی داشته باشند. همیشه آن عادت،یادآور آنهاست!( و با خنده ای اضافه کرد) تا ذغالها سفید نشده، حالا یک پکی بزنم...
سکوت میان آن دو فقط با قل قل قلیان می شکست.
شهریار برای مادر یک چای خوشرنگ داغ ریخت. همانطور که می دانست عزیز دوست دارد و درحالی که چای را جلوی مادر می گذاشت گفت:
- اتفاقا بد هم نیست منهم لذت می برم. البته اگر همیشگی نباشد که نیست....
و دیگر شهریار حرفی نزد. مثل آنکه متوجه حال مادر شد. عزیز درحالیکه آرام آرام به قلیان پک می زد، در گذشته ها سیر میکرد و شهریار گذاشت تا هر وقت که عزیز خودش بخواهد شروع به گفتن کند...
چند دقیقه ای بود که عزیز دیگر به قلیان پک نمی زد. همینطور نی قلیان را دم دهان گرفته بود.به نقطه ای دور نگاه می کرد.
بی مقدمه شروع کرد عزیز:
- زندگی بازیهایی دارد که آدمی از آن هیچ سردر نمی آورد. برای همین همیشه خودش را اسیر دست قضا و قدر می دیده!الحق که چه بازیهای شگفتی دارد روزگار! گفتم که هیچ خبری از
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Mystery of Love|همراز عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA