ارسالها: 6216
#1
Posted: 28 Jan 2013 02:37
tabasom | تبسم (طنز)
- نوشته:Fєяї*کاربر انجمن نودوهشتیا
- تعداد:نامشخص
- خلاصه:درباره ی یه دختر 20ساله بنام تبسم که خیلی شیطونه ...حرف هرکسیم گوش نمیده و دوست داره لجباز باشه....در این بین اتفاقات جالبی براش میوفته که میفهمه واقعا بزرگ شده...و یک چیز جدیدی هم که تا حالا تجربه نکرده رو تجربه میکنه....
دانـــــــلود رمان
کلمات کلیدی:دانلود رمان/رمان /رمان تبسم/رمان ایرانی/داستان تبسم /داستان ایرانی/داستان/ تبسم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 29 Jan 2013 17:51
رمان تبسم (1)
.....فصل1
پاهامو توی هوا تکون میدادم ومنتظر بودم....نه مثل اینکه خیال ندارن بیان....مگه چقد کار داره آخـــه؟!بالاخره طاقتم تموم شد و از شـــروین پرسیدم:
-اه پس اینا کجا موندن؟؟؟حوصلم سر رفت!
شروین با چشم های نافذش نگاهم کرد و گفت:
-خب مجبور نیستی بیکار اینجا بشینی و(به پاهام اشاره کرد)مثل گهواره اینا رو تکون بدی!
با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:
-آخه الان از ذوقم نمیتونم کار دیگه ای بکنم!
شروین-خلی دیگه!!!یه ماشـین که این کارا رو نداره!!!
من-شاید واسه تو یه پاجرو چیز کمی باشه اما برای من خیلی مهمه!!!
شروین یه خنده ی خوشگل کرد و گفت:
-با اینکه 20 سالته اماهنوزم مثل یه دختر بچه ی 14 ساله رفتا میکنی!!!
وااای...باز شروع شد...
من-اصلا دوس دارم مث دختر بچه ها باشم!!!!
در همین لحظه زنگ خونه به صدا درومد منم مثل فرفره که چه عرض کنم....جت!از جام بلند شدم و تقریبا به سمت بیرون هجوم بردم!!!وااای خدای من چه ملوســــــــــــــــــــه !حالا نمیشه منو جمع کرد....چه ماشین جیگریه!!!تقریبا داد زدم:
-به به چه کردی آقای اصلانی....!
بابا با اون ابهت همیشگیش اومد به سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت:
-همه اینا فدای دختر خوشگل بابا....
با سرفه شروین سرمون به سمتش چرخید....
شروین-مبارک باشه!!!
بابا-مرسی پسرم.ایشالا خودت بهترشو بخری.
شروین-ایشالا.....چرا کــــه نه؟!
* * *
نیم ساعتی میشد که داشتم با تیام(داداش گلیم)حرف میزدم و همه چیو مو به مو واسش میگفتم.تیام 4سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود خارج....الان دیگه 28سالشه!قراره به زودی برگرده اما نمیدونم کی....
بدئن تنفس داشتم باهاش حرف میزدم که شروین گوشیو از دستم کشید و گفت:
-بـســـــــــــــه دیگههه...ما هم تو نوبتیما....
یه نگاه خشن بهش انداختم...ایش پسره پرررو.....
پاشدم رفتم تو اتاقم وایستادم جلوی آینه...
چشم هام مشکی بود و کمی کشیده(مثل زن های شرقی)مژه هام به نسبت بلند بود یه بینی کوچیک داشتم خوب بود اما عروسکی هم نبود(بهتررر....)لب هام قلوه ای بود که خیلیم دوسشون داشتم....پوستم گندمگون...یعنی نه سفید سفید نه سبزه سبزه!!!موهامم پرپشت پرکلاغی بود و تا پایینای کمرم میرسییید..از تییپم بخوام بگم ظریف نبودم امما خیلی هم گنده نبودم.قدم هم حدودای168اینا میشه...(بســـــه!)
بعد از کاوش چهر م رفتم سراغ کتابخونه م و یه رمان عاشقوونه برداشتمو شروع کردم به خوندن....
* * *
نمیدونم دیشب کی خوابم برد که هنوزم احساس خستگی میکنم.....کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم...وای یعنی هنوز زنده ام؟آها پس یه صبح دیگه شروع شده..
خداروشکر ترم تابستونی برنداشته بودم و میتونستم یکم استراحت کنم!!!
رشته ی من معماری بود گرچه خیلی بهش علاقه دلرم اما آسون نیست خداییش!!!
شروین هم ارشد داره رشته ش هم معماری و 25سالی رو داره....توی شرکت ددی گرامی هم کار میکنه و مدیر عامله...
از فکر بیرون اومدمو نگاهی به ساعت انداختم...چییییییی؟ 12.30... باورتون نمیشه ولی مثله فنر از جام پریدمو با همون موهای ژولی پولی و با یه تاپ و شلوارک صورتی پله ها رو دو تا یکی کردمو رفتم پایین...
همین که وارد پذیرایی شدم شروینو دیدم که با یکی از دوستاش نشسته بودن و داشتن حرف میزدن که با دیدن من....اوه اوه شروین که یه چپ چپ نگام کرد که خودمو خیس کردم...بدبخت دوستشم به زور جلوی خنده شو گرفته بودد....زیرلبی یه سلام کردم بعد هم شیرجه زدم تو آشپزخونــــه...
مامان که تو داشت با نرگس خانوم(خدمتکارمون)حرف میزد با دیدن من گفت:
-چـــــه عجب بیدار شدی دختر؟چرا انقدر هولی؟!
در حالیکه به سمت یخچال میرفتم تا دنت مو بردارم خیلی ریلکس گفتم:
-هیچی!چی باید بشه؟!
مامان(سوزان)-یه نگاه به ساعت انداختی تبسم؟
با دهن پر جواب دادم:
-شد دیگـــه!!
مامان یه نگاه بد بهم انداخت و گفت:
-چند بار باید بهت بگم با دهن پر حرف نزن!
بیا باز شروع شد....
-]خه گفتم جواب تو بدم دیگه!!
مامان-میتونستی بعد از خوردنت اینکارو بکنی.
واااای.....خدایا...من غلط کردمبرای اینکه دیگه صحبتامون ادامه پیدا نکنه.زوری گفتم:
-چــــــــــــــــــــــــ ــــشم!
بعد از خوردن صبحونه بلند شدم به سمت اتاقم برم...روی پله ی دوم بودم که بازوم کشیده شد...واااا پسره چشه؟!
-وایستا ببینم!
شرویـــــــــــن!
-جانم؟!
در حالیکه از عصبانیت داشت میترکید گفت:
_اون چه ریختی بود جلوی دوست من؟ها؟!
وای حالا بیا و درستش کن !
-چیزه....خب من از کجا میدونستم اون اینجاست؟!
با حرص گفت:
-این جواب من نبود!!!میگم خودت خجالت نکشیدی؟!
-نـــــــــــه...واس چی؟!
الانه که یدونه بخوابونه زیر گوشما...با دست راستش چونه مو گرفت و گفت:
شروین-ازین به بعد حواستو بیشتر جمع میکنی.خوبــــــ؟
-خووووب بابا
شروین-بگو چشم؟
-نمیخوام!
چونه مو بیشتر فشار داد...دردم گرفت خوب...
-میشه چونمو ول کنی؟؟؟؟
-تا نگی چشم ول نمیکنم!
-چوشم!حالا ول کن!
شروین-ا زرنگی؟درست بگو:چـــــــشم!
-آقا چوشم...حالا ول کن...
-ایندفعه رو بیخیال میشم اما یه چشم به من بدهکاری!
-خب حالا...
بعدشم یه شکلک براش در آوردم و به سمت اتاقم رفتم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 29 Jan 2013 17:52
فصل 2
با صدای گوشیم از خواب پریدم...دوس داشتم سرمو بکوبونم به دیوار....به زور یه چشممو باز کردم و گوشی رو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و با صدای خواب آلو گفتم:
-ای الهی خیر نبینی بچــــه...آخه تو کی میخوای دست از سر کچل من برداری....خدایا منو بکششش....
صدای خنده ی تهمینه از پشت خط میومد:
-استپ استپ...خودتو کشتی منم بی خیر کردی بسه!!!
با غرغر گفتم:
-تهمین زود باش بگو چیکار داری تا نیومدم لهت نکردم!!!
تهمینه-اووم...خب کار خاصی نداشتم...بیکار بودم یه زنگ زدم...بعدشم مشکل خودته عزیزم میخواسدی گوشیو بزاری سایلنت!!!
واییی...خداااا
-پس برو گمشو دیگه م زنگ نزن ...تا قاطی نکردم!
بدون حرف دیگه ای گوشیو قطع کردمو به خواب نازنینم ادامه دادم...
با تکون های یکی از خواب پریدم...نه مث اینکه خوابم به ما نیومده!!!
-شرویییین چته باز ...
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
-آهان این بجای سلامته؟!
وایی تو دیگه چی میگی آخه...
-خب سللام!
شروین-بعدشم هیچ ساعتو نگاه کردی؟!عین چی گرفتی خوابیدی؟!نه اصلا اشتباه کردی ترم تابستونی برنداشتیوووحالا کل تابستونو میخوای چیکار کنی؟!
این هم دست از سر ما برنمیداره...با ناله گفتم:
-شروین تروخدا دوباره شروع نکــــــــــــن!!
شروین که معلوم بود داره از حرص خوردن من لذت میبره گفت:
-خب حرف حق تلخه آره؟(با خنده ادامه داد)چی میشد یه ماه درس میخوندی؟!
-هیچی نمیشد!!!خب تابستون باید تفریح کرد دیگه!!!
شروین-زیادیت نشه یوقت؟
با متکا زدم تو سرش...!
-نه نمیشه!!!
بعدش هم از اتاقم بیرونش کردمو گرفتم 30 مین دیگه هم خوابیدم!!!
از بس جیغ زده بودم گلوم درد گرفته بود....با صدای خش داری گفتم:
-چه سورپرایزی!گلوم داره پاره میشه!!!
تیام محکم منو به خودش چسبوند و گفت:
-فدای خواهر خوشگلم بشم من!دلم واستون یه ذره شده بود طاقت نیوردم و اومدم!!
-خوووب کاری کردی داداشــــی..
حالا رفتم تو کاوش چهره تیام..
قد بلند چهارشونه....چشم هاش قهوه ای جزغاله ای ابروهاش کمونی...بینی کشیده لب هاشم خوبه!!!موهاشم مشکیوووومیشه گفت جذابه!!(مگه میشه داداش من باشه اما جذاب نباشه؟!)
تیام که فهمیده بود چند دیقه است زل زدم بهش گفت:
-نخوری منوووو؟!
از گردنش آویزون شدمو گفتم:
-نترررس مگه من گودزیلام!!!
شروین که سمت راست تیام نشسته بود زیر لب گفت:
-شاید!
من که گوشام خیلی تیزه شنیدم...افتادم به جونش:
-چی؟چی گفتیییی؟
شروین-واا هیچی!توهم زدی؟!
من-نه یه چیزی گفتی!من مطمئنم!
شروین-تبسم زیادی شادی ها...
من-ولی گفتیا....
تیام که داشت با خنده منو نگاه میکرد گفت:
-هنوز همون شیطون بلایی هستی که قبلا بودی!
شروین زودتر از من گفت:
-اوووف دیگه نگو...تازه بدترم شده!
شـــــــــــــرویین من حال تو رو میگیرم!!!
یجایی خوندم که میگن اگه جواب طرفو ندی بدتر میسوزهوووپس منم جواب ندادمو رو به تیام گفتم:
-دیگه نمیخوای بری که؟!
تیام-اووم...خب....(یه نگاه شیطون به من انداخت و گفت):
-دیگـــــــه نــــــــــــه!!!
دوباره از گردنش آویزون شدم که گفت:
-ا تبسم آرومتر ...
من-اگرم بخوای بری من نمیذارم!!!
****
مامانم به مناسبت برگشتن تیام از سفر فرنگ یه مهمونی ترتیب داده بود....البته فقط فامیل رو...
معمولا عادت نداشتم برای مهمونی های اینجوری برم آرایشگاه و از این چیزا...پس خودم دست به کار شدم...
موهامو اتو کشیدمو صاف کردم ریختم پشتم...جلوشو هم به صورت کج ریختم تو صورتم..
آرایشمم ترجیح میدادم ساده باشه...یه آرایش دخمرونه هم کردم...
لباسم یه دکلته ی قرمز بو که از بالش تا روی زانو تنگ بودد...یعنی راه رفتنش با من یکی که نیست!!!یه کت سوسکی هم رو لباس داشت که میخواستم اونم بپوشم!!!
حالا دارم دنبال صندلای قرمزم میگردم اما یه لنگه ش بیشتر نیست!!!ای تف به این شانس کج وکوله من...
بیخیال اونا شدمو بجاش یه صندل مشکی برداشتم پام کردم و رفتم پایین فوضولی ببینم بقیه چه شکلی شدن....
شرویییین اول رفتم تو کاوش چهره ش...(کلا عادتمه)
چشم هاش خیلی خوشرنگه....عسلی عسلی....بینیش کوچیکه و خوش فرم....لب هاش گوشتی و یه چال هم وقتی میخنده روی گونه چپش ایجاد میشه...
از لحاظ قد و هیکل تقریبا مثل تیام یعنی حدودا185 باید باشه....
اوووف تیپشو نگاه پدرسوخته!!
یه کت شلوار سورمه ای جذب پوشیده بود با یه کراوات بنفش ووو موهاشم نیم فش کرده بود بیشتر داده بود بالا...جیگری شده بود واسه خودشا...
تیامم که همیشه خوشتیپه الان م با تیپ مجلسی خوشتیپ تر شده...خواهرش قربونش بره الهیییییییی.....
چه عطرهای خوشبویی هم زده بودن..منم که عاشق عطر مردونه...
غش نکردم خیلیه!!!
خیلی خوشحالم که برادر دارم...اما فقط تیام برادر منـــــــــــــه!
فصل3...
اولین مهمونایی که ااومدن خونواده ی خاله ملیحه م بودن...افشین و آرامه هم بچه هاشن...راستش من با آرامه خیلی جورم...!
با دیدن همدیگه همو سفت بغل کردیم و چلپ چلپ ماچ کردیم...آرامه گفت:
-واااایی تبی جونم نمیدونی چقد دلم واست تنگیده بوووود!
من-من بیشترررررررر عشخم!!
بعد از آرامه با افشین دست دادم..قیافش خوب بود اما زیادی سوسول بودد...اما هرچی باشه پسر خالمه دیگه چه کنیم!!!
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم دستم هنوز توی دستای افشینه!!!سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون ورفتم سمت خاله م و با اونم احوالپرسی کردم...
دقایقی بعد دایی ماهانم هم با زنداییم و دو تا دختراش که دو قلو بودن رسیدن...
کم کم داشتن همه میومدن...
عمو فرامرزم و عمو فرهودم با هم رسیدن...خانواده ی عمو فرامرز 4نفره بود و عموم دو تا پسر به نام های علیرضا که 25 سالش بود و حمیدرضا که22 ساله بود داشت...
عمو فرهودم هم فقط یه دختر داشت بنام فرنیا که تازه وارد18سالگی شده بود
همین که یه قدم برداشتم خواستم برم سمت عمو اینا عمه فرزانه جانمون هم سر رسید
عمه م هم یه پسر داشت بنام پدرام که 27 سالش بود و یه دخترم بنام تانیا...
وای دهنم خشکید...
پیش دخترا ایستاده بودم و داشتم باهاشون حرف میزدم که یدفعه کتم کشیده شد....
برگشتم پشتمو دیدم...وایییییییییییی شروین بازم توییی؟!!!!
از دخترا عذر خواهی کردم و رفتم ببینم آقا چی میخواد نطق کنه...
من-چیه بازز چی شده؟!
شروین -میخواستم بگم....یه وقت به سرت نزنه کتت رو در بیاری؟!خــب؟!
باز این خل شد....خب رو با تحکم بیشتری گفت..
-مثلا اگه به سرم بزنه و در بیارم چی میشه؟!؟؟؟!
مچ دستمو گرفت و منو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
-چیزای خوبی نمیشه...
میدونستم اگه سرپیچی کنم قاطی میکنه برای حفظ ظاهر هم که شده بود یه باشه الکی گفتم...
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای تند موزیکو شنیدم...راستش خیلی دلم میخواست برم وسط و یه قری بدم...که آرامه جونم آرزومو براآورده کرد...
اومد دست منو گرفت و کشوندم وسط..منم که شاد....حسابی شلوغ کردم...
ادامه در پست بعععععععععد...
رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن...دو دور با افشین و پدرام رقصیدم....
توی بغل پدرام بودم که..برقا خاموش شدن...پشت بندش هم یه نفر منو خیلی محکم کشید سمت خودش که منم تعادلمو از دست دادمو صاف افتادم توی بغلش!!!
وای خدا...این دیگه کدوم هرکولی بوددد؟توی اون تاریکی فقط تونستن دو تا چشم عسلی رو تشخیص بدم...!
شـــــــــــــــروین!!!
منو محکم به خودش چسبونده بود و وادارم کرد باهاش همراهی کنم....خیلیم تند نفس میکشید...یا خدا این چشه؟!!!
امشبو من جون سالم به در ببرم خیلیه...باصدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود زیر گوشم گفت:
-خوش میگذره بهت؟
منم کم نیاوردم و از لجش گفتم:
-بــــــــــله مگه میشششششه نگذره؟!
فشار دستاشو روی کمرم بیشتر کرد...ایییی دردم گرفت
بعد از رقص رفتیم سراغ غذا....
* * *
آخر شب لنگان لنگان داشتم میرفتم سمت اتاقم از بس که رقصیده بودم کفشم پامو زده بود...بد هم زده بود...انقدر خسته بودم که دوست داشتم همونجوری با لباس بیفتم تو تختم و بخوابم...کشون کشون رفتم سمت کمدمو لباس خوابمو پوشیدم و بعد هم ولو شدم روی تخت...ولو شدن روی تخت همانا و بیهوش شدن من هم همان!!!!
-وای تیااام..اینا چقد خوشگلن!!
تیام-پس چی؟!مگه میشه من چیزیو انتخاب کنم و بد باشه؟!(خودشیفته!)
-وای آره....جیغ کشیدم...تیام این شلوارکه چه خووووجمله!!!
تیام-باشه بابا تبسم انقد جیغ جیغ نکن!!!
من_این یه جور تخلیه انرژی دیگه...وگرنه میمونه تو حلقم که...!
تیام واقعا سلیقه ش خیلی خوب بود هرچی که خوشگل بود رو آورده بود...سرمو برگردوندم که بگم تیام دستت درست که....
اولالا...این خوشتیپو نگااا...آخه خدای من چه چیزی آفریدی....چقد یه نفر میتئنه خوشتیپ باشه آخههه....!!!
شروین یکی از لباسایی رو که تیام واسش آورده بود رو پوشیده بود و داشت مانور میداد...
انقدر جیگر شده بود که دوس داشتم بپرم بغلش و ماچش کنم!!!
من-ا شروین خودتی؟!
شروین یه خنده ی مکش مرگ ما کرد و گفت:
-نه پس اژدهای دو سرم!!
ایشششش پرررو!!!حالا ازش تعریف کردم پررو شده...
فصل4....
بابا-تبسم کلی کار روی سرمون ریخته..نمیشه بیخیال بشی؟!
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و گفتم:
-باباییییییییی!!
بابا-جون بابایی؟آخه دختر الان که سر ما انقد شلوغه بای هوس شمال بکنی؟!
خودمو ناراحت نشون دادم:-باشه اصلا ولش کنید!!
بابا-خب خوشگلم...هفته ی آینده میریم...چطوره؟!
نیشم یه متر باز شد:
-عالیهههههههه مرسیییی....قربون بابای خوبم برم من...!
پاشدم دوتا ماچ آبدار کردم بابامو و سرخوش به اتاقم رقتم....
...شمال:
-وای خدای من چه بوی خوبببببببببببببی!!!من عاشق بوی شمالم...
شروین-آره بوی خیلی خوبیه!
تو همیشه خودتو نخود کن خوب؟!آخه مگه من با تو بودم!!با هوا بودم!!
به سمت درختای گلابی حیاطمون راه افتادم...تو تابستون یه گلابی هایی میداد درشت و خوشمزه..منم که شکمو....
حالا مگه طاقت دارم تا کارگرمون بیاد اینارو بچینه...نه مث اینکه کار خودمه...!
شالمو از سرم در آوردمو بستم دور کمرم!!(کماندویی مگه!)با یه حرکت پامو گذاشتمروی درخت و یا علی...رفتم بالا...اه خیلی دورن که...
صبر کنین گلابی های خوشگلم الان بهتون میرسم...
یه دونه ازون تپل مپلاش از دور بهم چشمک میزد...خودشه!!!همینو باید بچینم...روی پنجه ی پام بلند شدم...تا دستم بهش برسه..اه لعنتی چرا اونقدر بالایی مامانی؟!
تیام از پشت سرم گفت:
-د تبسم چرا مثل مرد عنکبوتی از درخت آویزون شدی؟!بابا بیا پایین میزنی دستو پاتو میشکونیا..
به حرفش توجه نکردم....از بس که خودسرم!!!
تیام هم بیخیال شد رفت تو ویلا اما من بیخیال این گلابی نشدم!یعنی تا بدستش نیارم بیخیال نمــــــشم!!
خودمو بیشتر کشیدم بالا...وای دیگه خیلی نزدیکش شدم آره خودشه....امااا....
یدفعه احساس کردم زیر پام خالی شد!!!آنچنان جیغی کشیدم که خودمم ترسیدم!!!چشامو بستم...نه سقوط آزاد نهههههه!!
ا چی شد عمو!؟مگه من نباید میوفتادم رو زمین؟!پس چرا یه جای نرمم؟!
فک کنم مردم اره مردم احتمالا ضربه مغزی شدم..خدایا خودت گناهان منو ببخش توبه توبه....
-تبسم چی میگی دختر هنوز نمردی باز کن اون چشاتو!!!
وای خداااااااا شروین؟!!!آها حتما عزراییله...
-د میگم باز کن چشماتو...!
نه مث اینکه واقعن شروینه!!!به زور لای چشامو باز کردم البته نزدیک بود از ترس سکته هرو بزنم!!!
-ت...ت...تو؟!
شروین-آره من!اون بالا چیکار میکردی؟!اگه من الان اینجا نبودم با مغز خورده بودی زمین که..
اواااا من تازه به خودم اومدم و یه نیمچه هم خجل شدم!!!آخه تو بغل شروین بودم و فاصله ی صورتامون هم به زور10سانت میشد!!!!من چرا گر گرفتم؟!!!
شروین-حالا نمیخواد انقدر سرخ و سفید بشی!!!ازین به بعد هم هوس گلابی کردی به خودم بگو!!
اوه چه جنتلمن!
شروین-نمیخوای بیای پایین؟خوشت اومده ها...
خیلی سریع از بغلش پریدم بیرون و رفتم سمت ویلا....
***
-آقا من دلم دریا میخوااااااااد!!!
سوزان-دخترم صبر کن یه ساعت دیگه که هوا خنک تر شد میریم!!!
-مامـــان!
سوزان-آخه قراره خاله ت اینا هم بیان گفتم بمونیم با هم بریم!
تقریبا جیغ کشیدم:
-واقعاااااااااا؟کی میرسسسن؟
سوزان_1-2سساعت دیگه!!!
داشتم بالا پایین میپریدم...
-آخ جووون دلم واسه آرامه تنگیده!!!
اولش ازینکه آرامه رو میبینم خیلی خوشحال شدم...اما بعد یاد افشین که افتادم دپرس شدم...آخه افشین روی من کلید بود و شروین هم روی افشین...کلا کلید تو کلیده...
چن باری بینشون بحث پیش اومده بوددد...
بالاخره شروین...پسرعموم بود روم غیرت داشت...(آ قربون غیرتش!)
شروین 4سالش بود که عموم و زنموم تو یه سانحه رانندگی جونشونو از دست میدت...درجا تموم میکنن..اونروز شروین خونه ما بود و زنده موند...
بعد از اون قضیه هم پدر من که پسر بزرگ بود و هم شروین رو یه جور خاصی دوست داشت...اونو پیش خودش آورد...1سال بعدشم من پا به دنیا گذاشتم...
همیشه شروین رو دوست داشتم... خیلی بیشتر از یه پسر عمو...
***
حدودای ساعت 6 اینا بود که خاله اینا رسیدن...
با آرامه جونیم احوالپرسی گرمی کردم...آرامه همسن خودم بود!شاید دلیل اینهمه صمیمیت همینه..!نمیدونم!
این افشینم که 24 سالشه دیگه بچه سوسول ما!!!
اییی نگاه کن ترو خدا...هرروز داره پیشرفت میکنه!نه من مطمونم که ایندفعه یه ردیف دیگه هم از ابرو هاش برداشته..اصلا بیخیال به من چه...
افشین-سلام چطوری خانومی؟!
دست که دادم دستمو ول نکرد...ا جون خاله ول کن..
من-مرسی مث اینکه تو بهتری!
افشین-مگه میشه تورو ببینم و حالم بد باشه؟!
...بمیر بابا..ایشششششش!
یه لبخند مصنوعی زدم که اونم با دیدن قیافه وحشتناک شروین ماسید!!!
اوهههه چقدم گند ه ست بچه م ...افشین دربرابرش فنچه...الان ازون موقع هاست که رگ گردنش از عصبانیت متورم شده هااااا..
افشین که منو گیج و میج دید پرسید:
-چی شده هانی؟!
هو...دیگه خیلی داره پررو میشه هااااا....قبل ازینکه بتونم چیزی بگم شروین با صدای کلفتش گفت:
-برگرد من ببهت بگه چی شده هــــــــــــــــانی!!!
وای نه ترو خدا دوباره اینا بهم رسیدن...
افشین که سعی میکرد خودشو متعجب نشون بده رو به شروین گفت:
-ا سلام آقا شروین!کجا بودی ندیدمت؟!
شروین دیگه واققعا قاطی کرد...
شروین-آها من به این گنده گی رو ندیدی اوندوقت این هانی رو دیدی آره؟!
افشین یه جوری خودشو جمع و جور کرد و بعد رفت پیش تیام...
اوه اوه این داره مث میرغضب منو نگاه میکنه...ها چیه؟!
من اومدم در برم که مچ دستم قفل شد...یا خدا....
مچ دستمو گرفت و منو کشید عقب به سمت خودش...
دهنش رو نزدیک گوشم گرفت اونقدر نزدیک که خیسی لبش رو حس کردم...
چند ثانیه مکث کرد و بعد نفسش رو با فشار بیرون داد...قیلی ویلی شدم...د نکن دیگه..
لبش رو بییشتر به گوشم چسبوند و گفت:
-تبسم اگه یه بار دیگه ترو نزدیک این پسره ببینم قلم پاتو خرد میکنم.فهمــــــیدی؟!
اخه به من چه...شیطونه میگه...شیطونه غلط میکنه میگه...
سرمو تکون دادم..
شروین-نشنیدم بگی چشم؟!
اوههه چه پرو برو بابا من به مامانم نمیگه چشم به تو بگم...
-خیل خب!!!
شروین-پس دختر خوبی باشیا؟!
مگه تا حالا بد بودم..دیگه داره حرصمو در میاره هااااااا....به هر جون کندنی بود مچمو ازاد کردم و ازش جدا شدم....
لب ساحل با آرامه میدوییدیم ...پاهام که خنک میشد یه آرامش خاصی رو بهم میداد...
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم چجوری شد که افتادم توی آب..
آرامه...منو هل میدییییییییی؟؟ً
جیغ زدم:
-آرامه...من تو رو میکشششششششم!!!
بعد هم واسش شکلکی در آوردم و رفتم شنا...
پسرا اومده بودن شنا اما من که فقط افشینو میبینم...
-پسرا کجااان؟!
افشین-دارن شنا میکنن دیگه!
خوب اونو که میدونستم..ولش اصلا با حرف زدن با این بشر حس خوبی بم دست نمیده...
خیر سرش..داشتم از کنارش شناکنون رد میشدم که منو گرفت...ده مرتیکه...
افشین-کجا میری خانومی؟!
آخه تو رو سننه؟!
داشتم تلاش میکردم که ولم کنه ولی نه مث اینکه تا زور داره منو محکم گرفته...
یدفعه پای راستم کشیده شد و رفتم زیر آب...وای این دیگه چی بود؟
نکنه کوسه باششششششه؟!نه کوسه که تو ساحل نیست...یعنی چیه..
با حلقه شدن دستهای به دور کمرم فهمیدم آدمیزاده...اما کی>؟!اونم هنوز نفهمیدم..
دیگه داشتم نفس کم میوردم یه کم دستو پا زدم که اومدم رو آب...داشتم سرفه میکردم..
چشامو باز کردم..به!!!آقا رو باش..ها چیه عین طلبکارا داره نگام میکنه..
-تبسم؟!نفس عمیقی کشید و ادامه داد...مگه نگفتم...
شروین!!!!
انگشت سبابه م رو گذاشتم روی لبش و تند تند گفتم:
-آخه به من چه اون خودشو چسبوند به من...من نخواستم که.
یکه آرومتر شد...آفرین پسر..همینم خوبه..
شروین-نفس بگیر..
جان؟؟؟؟؟؟؟سه دو یک رفتیم زیر آب...نمیدونم از فشار آب بود یا نه...ولی خیلی به هم نزدیک شده بودیم...
اومدیم روی آب...تو چشام خیره شده...ها چیه؟؟؟
تیام صدامون زد:
-تبسم شروین چیکار میکنین اونجا؟!
نمیدونم چرا ولی خجالت کشیدم...
-هیچی داداش اومدیم...
***
نمیدونم چرا..ولی از وقتیکه از شمال اومده بودیم شروین با من زیاد حرف نمیزد و حال و حوصله هم نداشت...
بیخیال..منم حوصله ندارم برم ببینم چه مرگشه..نه نه اصلاح میکنم...چه دردشه...
اون روز یه چیزی شنیدم که واقعا ناراحت شدم..
شروین میخواست واسه کار از طرف شرکت بابام بره آلمان..معلوم نبود کی برگرد...چه حیف میشه!!!من دیگه با کی کل کل کنم؟!
..الان داره میره...انقد سفت بغلش کردم که دردش گرفت..خب چیکار کنم؟دلم تنگ میشه...منم دل دارم...
***
1ماه از رفتن شروین میگذره...دلم واسش تنگ شده...خیلی!!!
1هفته ی دیگه هم باید برم دانشگاه...حداقل اونجوری کمتر فکر میکنم...
1هفته بعد:
تند تند لباسامو پوشیدمو راه افتادم...ماشین من یه مگان آلبالویی..انقدر تند میرفتم که احساس کردم داره پرواز میکنه...
روز اول گذشت...خیلی کم بودیم!!فکر کنم تا 1هفته همینطور بگذره...
داشتم آهنگ بابک جهانبخش رو گوش میکردم...
سراغی از ما نگیری...نپرسی که چه حالیم...عیبی نداره میدونم باعث این جداییم..
رفتم شاید که رفتنم..فکرتو کمتر بکنه...نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه...
قطعش کردم!با اینکه عاشق این آهنگ بودم اما الان که گوش میدم برام زجر آوره...یاد شروین میوفتم...اه لعنتی چرا بر نمیگرده؟!
.
.
.
تیام داشت صدام میزد...
-جونم داداشی؟!
تیام-آجی کوشولو یدقه بیا اتاقم کارت دارم!
منم که کنجکاو...پاشدم رفتم اتاق تیام ببینم چیکارم داره..
اشاره کرد که بشینم..منم که پررو رفتم روی پاهاش نشستم...
تیام-هوی تبسم پاشو..100کیلویی ها!!
آمپرم زد بالا..به وزنم حساسم..
-چییییییییییییی؟چچچچچچچچچن د؟
تیام با خنده-په چندی؟!
-58!
تیام-خب حالا!چرا قاطی میکنی؟!
خندیدم..خلم شدم رفت...
-بفرما ببینم چیکارم داری؟!
تیام-خب راسش من میخوام زن بستونم!
پقی زدم زیرخنده...اوه جدی شد!غلط کردم..
-میشه بگی کجاش خنده داشت؟؟؟؟؟
-خب ببخشید!!!حالا کیو میخوای بستونی؟!
اینبار اون خندید..
تیام-خب...
-بگو دادا خجالت نکش!!!
تیام... ا چیزه... آ... ر... امـــــ ــــــــه!!
دهنم وا موند...ا اینو نگا..!
-خب دوسش داری؟!
تیام-نه په..خب آره دیگه!
-از کی؟!
تیام-اصول دین میپرسی؟!
-آره بگو
تیام-از نوجونی یه حسایی بهش داشتم فک میکردم یه حس زودگذره ولی نبود..گفتم میرم خارج یادم میره اما نرفت که نرفت!تازه عاشق ترم شدم..!
-شاید اون دوست نداشته باشه!
تیام-خب اونو دیگه شما زحمتشو میکشی...گونه مو بوسید..آره؟اینکارو واسم انجام میدی؟!
دلم سوخت..آخی داداش مام عاشق شد من نشدم!!
-باشه!!اما خودتم باید سعیتو بکنی!
تیام-ای به چشم!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#4
Posted: 9 Feb 2013 06:39
رمان تبسم (2)
فصل5:
خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!
تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...
داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...
برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...
با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد...
***
تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!
زدم پس کله ش..
-خاک بر سرت با اين سليقه ت
خداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..
تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه...
-آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟
انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!
آب دهنمو قورت دادم...
يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....
منم که شوکه...
انگار مغزم قفل کرده...
-سلام!
دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...
تازه از بهت درومدم...
چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!
با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...
چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...
دستهامو دور کمرش حلقه کردم...
اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...
بعد هم پيشونيمو بوسيد...
نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...
فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون...
***
فصل6:
تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!
من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)
شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.
مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!
واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!
شروين رو به من-آره؟
الان همچين بزنم تو پرت...
-پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!
ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم...
***
-تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟!
-تيام برو بيرووون!!
تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!
چشمهامو با دستم ماليدم:
-چي؟!چه کاري؟!
-مامان جونمون ميخواد مهموني بده...
واي نه دوباره..
-اه حالا واس چي؟!
تيام-برگشتن آقا شروين!
با ناله:
-حالا کي هست؟
تيام-فرداشب.
با جيغ:
-نههههههههههه؟دروغ ميگي؟!
-ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!
بالشتو زدم تو سر خودم...
-آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
-تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟!
-نه اونا همه تکراري شدن!!!
تيام-از دست شما خانوما!خب حالا که وقت داري برو بخر.
-با کي برم؟؟
-من چبدنم!
خودمو لوس کردم:
-تيامي؟!
-ها؟!
-ميشه تو منو ببري؟!
تيام-تبسم!!!
-خواهج؟؟
تيام-باشه بابا دلم واست سوخت...بعظهر ميبرمت!!!
-آخ جووووووووووون!
***
-جان من فقط2تا پاساژ ديگه؟!
تيام-تو آدمو به غلط کردن ميندازي!!
بالآخره بعد از کلي گشتن يه لباس چشم مبارک ما رو گرفت..
يه پيراهن دکلته ي کرم که بلنديش تا روي زانو بود و تا کمر چسبون بود و از کمر به پايين آزاد تر ميشد..ساده هم بود از لباساي عجق وجق بدم مياد...زيبايي تو سادگي..
***
ايندفعه هم خودم بايد دست به کار ميشدم...
نشستم جلوي آينه و شروع کردم..
سايه دودي مشکي زدم به همراه مخلفات...رژگونه آجري با يه رژمات!!!موهامو هم باباليز فر لوله اي کردم...جيگري شده بودما...يکم خودمو تحويل بگيرم...
امشبو ميخوام بترکونم...خوبه لباسم کت ندارهه...هههه...قيافه شروين ديدني...
رفتم تو پذيرايي نشستم و يه پامو انداختم رو اون يکي پام...
به آقا شروين...چه تيپي هم زده حتما امشب کلي خواستگار پيدا ميکنه!!!
اولش که منو ديد يکم بد نگاه کرد ولي بعدش خودش رو زد به بيخيالي...
حالا اين گير نميده تيام داره مياد...اوه اوه چه بدم نگاه ميکنه...جمع کن بابا...
تيام-تبسم!ببينم اين همون لباسيه که با هم خريديم؟!
پــ نـ پـ...
-آره ديگه!خوشگله نه؟!
تيام چيني به پيشونيش داد و گفت:
-آره اما ...فکر نميکني زيادي بازه؟!
حالا خوبه خودش باهام بودا...
-نه داداشيييييييييييي...يکم تن صدامو جيغ جيغي کرده بودم!
تيام ديگه چيزي نگفت ولي من فهميدم که غيرتي شده...آقربون غيرتتتتتتتت!!
-سلاااااااااااااام عشققققققققققم!!!
من-سلاممممممممم آرامممممممممممممممممممممم ممممم!!!
باز منو آرامه به هم افتاديم...خدا به خير کنه...
چه خوشگلم شده ...بيچاره داداش من...
-سلام خانوم خودشيفته!!!
ا پدرام!!!
رفتم به سمتش:
-سلام پدي!!!
بغلش کردم...واا امشب يه چيزيم ميشه ها...البته براي در آوردن حرص شروين خوبه...
پدرام-خوبي تبسم؟پيدا ميدا نيستي؟!
-حالا که پيدا شدم!!!من برم...تا خواستم بقيه حرفمو بزنم چشمم افتاد به شروين که داشت با دختر آقاي طالبي که يکي از دوستاي قديمي بابام بود خوش و بش ميکرد!!!من چرا ناراحت شدم؟!اصن به جهندم...
نوبت رقصيدنه...يوهو من که هميشه پايه م..
دنبال آرامه گشتم!!!اااا پرو داره با داداش من ميرقصه!!!خوبه ديگه تيام هم که بدش نمياد...
اونور عليرضا پسرعموم بود که با نامزدش اومده بود...
دوباره ديد زدم...
آها خدشه!!!آقا چه اخمي هم کرده...يه ليوان هم دستشه و داره قلپ قلپ کوفت ميکنه...نه نه ببخشيد نوش جان ميکنه...
همينجوري داشتم اطرلفو ديد ميزدم که ديدم بله آقا شروين با همون دختره رفتن وسط...عصباني شدم...حرصم گرفت!!!!!!!!الان حاليت ميکنم!!!
توي همين فکرا بودم که دست يه نفر روي پهلوم قرار گرفت...دو متر پريدم هوا...
افشين-تنهايي تبسم!!!
-ترسيدما...
-ببخشيييي...!
چند ثانيه بعد...
افشين-مياي بريم برقصيم؟!!
آفرييييين حرف دلمو زدي ا...يا سر قبول کردم...اين بهترين فرصته...
تا آخر مهموني تا تونستم رقصيدم!!!پاهام داشت از درد ميترکيد...
...رفتم روي کاناپه پذيرايي ولو شدم...الان همه رفتن بالا بخوابن...منم کم کم پاشم برم ديگه..
به سقف خيره شدم...
-بــــــــيداري؟!
واي ترسييدم!!!شروينه که...
-ميبيني که!!
شروين-اينهمه با بقيه رقصيدي نميخواي يه دور هم با داداشت برقصي؟!
اه اينم حالا داره اذيت ميکنه...من غلط کردم گفتم داداشي!!!
-چرا که نـــــه!
يه موزيک ملايم گذاشت و دستشو به سمت من دراز کرد..منو جوري کشيد که افتادم تو بغلش...دستاشو پايين کمرم قفل کرد..شروع کرديم با ريتم آهنگ چپ و راست رفتن...
نفس هاش به صورتم ميخورد...چشم افتاد به گره کرلولتش...شل شده بود...
دستمو بردم سمت کراواتش و کشيدم جلو که سرشم اومد جلو...گره شو محکم کردم..(منم مرض دارما!)...يه لبخند نشست گوشه ي لبش..
آهنگ که تموم شد ..ما هم وايستاديم...چند ثانيه توي چشمام خيره شد و بعد گفت:
-مرسي...
قبل ازينکه دستاشو از دور کمرم باز کنه سرشونه ي لختمو يه بوسه کوچيک زد و رفت...
فصل7:
-پاشو....پاشو...د ميگم پاشو ديگهه!!نه مث اينکه خودتو زدي به کوچه ي رضا چپ!تبسسسسسسسسسسسم!!!
-د شروين تو نميخواي بزاري من يه روز بخوابم نه؟!!!
-نه ميگم پاشو!
جواب ندادم..
شروين-پا ميشي يا نه؟!
من-نـــــه!
شروين-باشه..پس..
5ثانيه بيشتر نگذشته بود که از تخت کنده شدم..اما بازم چشمامو باز نکردم...
اوا چشه؟؟داره هرکول بازي در مياره مثلا...انقدر گيج خواب بودم که واسم مهم نباشه منو بلند کرده يا ميخواد چيکار کنه..
به خيال خودم راحت خواب بودم..اما!!!زهي خيلا باطل!!
شروين-الان يه کاري ميکنم که هرچي خوابه از سرت بپره...
برو دادا...هرکار ميخواي بکن فقط بزار ما بخوابيم..
باد خنک و نوري که به صورتم خورد رو حس کردم...اما انقدر کله خرم که چشامو باز نکردم...
شروين-پرنسس حالا هم نميخوان چشاشونو باز کنن؟
من-نچ!
شروين-تبسم تو مگه حس نداري؟الان کجايي؟
من-توي بغل تو
خنديد..زهر انار...
شروين-نه باهوش منظورم اينه که تو الان نفهميدي ما تو بالکنيم؟!
چييييييييييي؟توي بالکن چيکار دارهه!!!چه نقشه اي کشييييده؟؟؟؟؟؟
ريلکس گفتم:
-خب باشيم..که چي؟!
ديگه مطمئنم داشت حرص ميخورد..حقته!
خب الانم احساس نکردي از من دور شدي؟!
وااااا...خل شده ها..
-خب که چي!!
اي زهرمارو خب که چي...
شروين-ميشه يدقيقه چشاتو باز کنييييي؟منظره قشنگيو ميبينيا!!!
-خب ولي فقط يه چشممو...
يه چشمو باز کردم...يدفعه ديدم رو هوام...آنچنان جيغي زدم که خونه لرزيد!!
-ششششششششششششروين چه غلطي داري ميکنيييي؟؟؟؟؟؟؟
توي بالکن بوديم لبه ي بالکن واستاده بود و منو رو هوا نگه داشته بود...يذره تکون ميخوردم افتاده بودم...
يعني سقوط آزاد!!!
هر چي خودمو بهش نزديک تر ميکردم اون بدتر دور ميشد!!!!
شروين-خب بگو ببينم بازم برام بلبل زبوني ميکني؟!آره؟!
در اين شرايط هم نبايد التماس کنم:
-آرر..ررره!
يکم تکونم داد که جيغ زدم...
شروين-که بازم کاراتو تکرار ميکني آره؟
-آره!
شروين-آررررررررره؟!
با تکوني که بهم داد ديگه واقعا فک کردم ميوفتم...چون خودشم تعادلشو از دست داد..اما در تحظه ي آخر منو گرفت و کشيد تو بغلش...بعدش هم شروع کرد به التماس کردن:
-تبسم غلط کردم...ببخشيد عزيزم!!!فک نميکردم که..
حرفشو قطع کردم و گفتم:
اگه ميوفتادم چيکار ميکردي؟هااااااان؟!
سرشو انداخت پايين..از تو بغلش بيرون اومدم و شوک زده به دستشويي رفتم!!!!!
دو روز بود که با شروين حرف نميزدم...اونم سراغم نيومده بود..خيلي پرووو...
باشه پس بچرخ تا بچرخيييييييم!!!
1 اسمس اومد...حسش نبود که برم ببينم کيه...يا تهمينه ست يا فاميله..ما که کس ديگه اي رو نداريم بهمون اس بده!!!والا...
چند ثانيه بعد يه اس ديگه اومد...پاشم ببينم کدوم بدبختيه...
با ديدن اسم شيرين بانو(شروين خودمون)پقي زدم زير خنده...!
واستا ببينم شيرين جون چيکارم داره...
نوشته بود:تبسم پاشو بيا اتاق من يه دقيقه.
اي چه دستورم ميده!!!
دومي رو باز کردم:
ميشه بياي؟
چيکار کنم؟برم نرم؟!نميدونم حس کنجکاوي بود يا هرچيز ديگه اي ولي عدا مدا رو کنار گذاشتمو به سمت اتاقش راه افتادم.
بدون اينکه در بزنم رفتم تو...انگار منتظر بوده...رفتم نشستم رو کاناپه و گفتم:
-خب!فکر کنم با من کاري داشتي؟!
-آره!بزار رک ازت بپرسم..از دستم ناراحتي؟!!!باهام قهري؟
آقارو باش...تازه فهميده!!
-فکر کنم بايد زودتر ميپرسيدي!!!
-آره..ميدونم!!اما فکر نميکردم انقدر شيدي باشه!!
خب خاک بر..ا اين هي دهن منو وا ميکنه ها...
-خب که چي؟!!!!!!!
شروين-بگم اشتباه کردم حله؟!
من از خودش پرروتر گفتم:
-نــــچ!
سروين-بگم خيلي خيلي اشتباه کردم چي؟!
خب لال ميشي بگي ببخشيد عزيزم غلط کردم چيز خوردم؟!
من-نچ!
شروين-...خب..اروم گفت:بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟
حالا بزار يکم کوتاه بيام...
-اوووم...به شرطي که ديگه تکرار نشه!!!
-چشششششم چشششششم!!!مگه مرض دارم؟!
اونو که داري...پسره ي چشم عسلي!!!
شروين-راستي يه چيزي هنوز مونده!!!
بلند شد و يک جعبه ي صورتي برداشت و آورد داد دستم...
حالا چيه؟دارم از کنجکاوي ميميرم!!!بازش کنم؟
شروين-نميخواي بازش کني؟
آفرين بابا خوب ميگيريا..
باز کردم...يه زنجير طلا...البته طلا سفيد!!!خوبه سفيد خريد من از زرد بدم مياد!!!
خيلي ظريف بود ...خوشم اومد...خودش برام بس...تو گردنم خيلي خوشکل بووود!خلاصه کيفور شده بودم..خيلي خودمو کنترل کردم که بغلش نکنم...پررو ميشه...البته پررو که هست پررو تر ميشه!!!
خلاصه اينکه من با شروين آشتي کردم!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 9 Feb 2013 06:40
اي تو روحت....تو روحت...!خدااا من چقد بد شانسم آخه؟!!!
بقيه فکرمو با حرف خالي کردم:
-اي تو روحت همتي!!!!!الهي بترکي بيوفتي رو دست ننه ت....آخه چرا؟؟
تهمينه-ببند دهنتو مگه اينجا چاله ميدونه؟!تو آبروي مارو آخر همه جا ميبري!!!
بعدشم چه دلت بخواد با سعيد جون همکار بشي!!!خاک بر سرت ميتوني مخشو بزنيا!!!
-تميييييييييييييييينه!!!من ازش ب د م مياد!!!
-نه که اون عاشقته؟!
-اون فقط ميخواد منو ضايع کنه...گربه ي چش سبز..چش سبز...بقيه حرفمو خوردم...ميگفتم تهمينه منو ميکشت!!!
از اينطرف من حرص ميخوردم از اونطرف اون پيشي چش سبزه با رفيقاش داشتن ميومدن..
صداشونو ميشنيدم:
-سعيد جون بايد کلاتو بندازي هوا استاد با چه جيگري...
يکي از دوستاش از پشت دهانشو گرفت و گفت:
-سيس ببند ديگه...حواست کجاس اسي خانوما اينجان!!!
اونيکه اسمش اسي بود برگشت سمت ما و گفت:
-بــــــــه...خانوما..خوبين؟
تهمينه که زياد خوشش نيومده بود گفت:
-بله اما مث اينکه شما بهترين!
اسي-بله شما رو ديدم عالي شدم..مگه ميشم دو تا خانوم خوشگل و ببينم و بد بشم؟!!!
ايندفعه سعيد گفت:
-مهراد اينو بگير دهنشو ببند!!!
اسي-باشه دادا سهيت(سعيد)ديگه زر بي زر!!
...ماهم راه افتاديم رفتيم..اين استادمون يه کار دو نفره ازمون ميخواست و خودشم اون ونفرو انتخاب ميکرد...منم از بس خوش شانسم افتادم با اين سعيد گربه...
***
گوشيم داره زنگ ميزنه...حوصله ندارم دستمو دراز کنم بردارم...ولش الان ميره رو انسرينگ:
سلام خانم اصلاني.آريا هستم.هر وقت تونستين با من يه تماس بگيرين.
ااا سعععيد جون توني!!!باشه حالا هر وقت حال داشتم ميزنگم...
اون روزو از قصد بهش زنگ نزدم...بجاش گذاشتم يه وقت مناسب...
صبح ساعت 7 بيدار شدم و تصميم به زنگ زدن به آريا گرفتم...بنظرم مناسب ترين وقته!!!(تو ديگه کي هستي!!!)
بيب...بيب...بيب...بيب...اه مردي؟بردار ديگه...بيب...بيب...
-الو؟!
اوه صدارو...آخي بيچاره رو از خواب بيدار کردم؟مادرت برات بميره...
-سلام آقاي آريا!اصلاني هستم.
چند ثانيه مکث کرد و بعد گفت:
بله شناختم!اين وقت صبح کاري داشتين؟!
-خب فکر ميکنم که شما قبلا با من کاري داشتين؟درسته؟
فک کنم خنده ش گرفت!
سعيد-بله داشتم اما اين ساعت...خودم بعدا باهاتون تماس بگيرم عيبي داره؟!
با صدايي که مثلا از کارم پشيمون شدم گفتم:
-اي واي شما خواب بودددددين؟
-بله !
-واي ببخشيد!!!باشه تا بعد!
بدون اينکه اجازه بدم حرف ديگه اي بزنه قطع کردم...
اونو بيخواب کردم اما خودم گوشيمو گذاشتم سايلنت و به خواب عزيزم ادامه دادم!!!
***
فصل8:
ي هفته ديگه عروسي عليرضا پسر عموم بود و من بايد ميرفتم خريد...تصميم گرفتم اين کارو با آرامه انجام بدم..
يه پيراهن ديدم که واقعا خوشگل بووود تصميم گرفتم پروش کنم..!
يه پيراهن مشکي براق بود کهدنباله داشت و روي زمين کشيده ميشد دو بنده بود و تا روي کمر چسبون...يه چاک سمت چپش داشت که تا روي رونم بود...در کل خيلي خوشگل بود...همونم گرفتم..
آرامه هم تاييد کرد وگفت که خيلي خوشگله!!!
.....روز عروسي:
از بس موهامو کشيده بودن سردرد گرفته بودم...
-بابا کمتر اين موهارو بکشين سردرد گرفتم به خدا!!!
آرايشگر:گلم يکم تحمل کن ببين چي بسازم ازت.
-من قبلا ساخته شدم راضيم هستم..آي ..
آرامه-تبسم الان اينطئري ميکني بخواي عروس شي چيکار ميکني؟
0من...من آخ ...غلط بکنم...بخوام عروس بشم!(بعدا راجبش فکر ميکنم)
بلااخره بعد از کلي رنگ و لعاب....کارم تموم شد...
خودمو که ديدم واقعا خوشم اومد...موهامو شينيون جمع باز درست کرده بود...آرايشمم گفتم لايت انجام بده..سايه دودي طلايي کار کرده بود..خوب شده بودم..جيگررررررررر تو!(خودشيفته!)
ميخوام چشم شروين دراد...
عرويسيشون توي باغ بود..من از عروسي هاي تالار خوشم نمياد..
واقعا هم خيلي خرج کرده بودن...دکور که خيلي خوب بود...
همه ماشالا تا تونسته بودن خودشونو نقاشي کرده بودن..مثل ما...
...عروس دامادم رسيدن...خداييش عليرضا خوشتيپ بود...کلا پسرعمو هاي بنده خوشتيپن...
يادم رفت بگم مادر و پدر من نسبت فاميلي دارن...دختر دايي پسر عمه!!!پس خاله م اينا هم دعوت بودن..
ساعت 10 شده بود و ديگه کم کم ميخواستن شام بدن...
نميدونم چرا آرامه غيب شده...
تيام هم نميبينم...
وايستا ببينم اين دو تا کجا غيبشون زد؟؟؟؟؟؟؟؟
اروم از بقيه جدا شدم و به سمت قسمت خلوت باغ رفتم...حسم بهم ميگفت يه خبرايي..
يکم که رفتم صداي خش خش برگا به گوشم خورد...
بازم رفتم جلوتر...دو نفرو اونحا ديدو اما واضح نبود...پشت يکي از درختا قايم شدم و نگاه کردم...
اين که تيام خير نديده س..
اين دخي کيه؟؟؟؟داداشششششششششش؟
به به...چه رمانتيک اينم که آرامه خانومه...بله ديگه تنها تنها...
آرامه به درخت تکيه داده بود و تيام دستشو ستون کرده بود و داشت تو گوش آرامه يه چيزايي ميگفت....فک کنم نجواي عاشقانه باشهه..
بعد از چند لحظه آقا تيام ما صورتشو نزديک صورت آرامه کرد و...بلــــــه!
در حال ديد زدن بودم که يه دست نشست روي شونم و يه دست هم روي دهانمو گرفت و بنده رو کشيد عقب...
در گوشم آروم گفت:
-شيطون داري لحظات عاشقونه داداشت رو ديد ميزني...
شروين دوباره ضاحر ميشود...
دستشو از روي دهنم برداشت و منو به سمت خودش برگردوند..
چند ثانيه بعد صداي پا شنيديم که اين وحشي...نه نه ببخشيد هرکول خان...نو هول داد عقب که رفتيم پشت درخت و براي اينکه نيوفتم اون زير پاي چپمو گرفت که چاک داشت لباس که کنار رفت و بدن ما هم نمايان شد...منم براي اينکه نيوفتم دست راستمو انداختم گردن آقا زاده...
نفس زنان گفت:
-شيش...صدات در نياد...
از اينکه اينهمه بهم نزديک بود يجوري شدم...
بعد ازينکه تيام خان و آرامه جونش دور شدن...شروين پامو ول نکرد و گفت:
-اشتباهي پارچه شو بريدن آره؟!
ساکت شدم.
شروين-چرا پاهاتو انداختي بيرون؟
-مدلشه!
--مدلشه يا نه اما همه پايين تنه شما رو سيرت کردن ديگه..خوشت مياد؟
با کمک دستم که هنوز پشت گردنش بود سرمو بهش نزديک تر کردم و گفتم:
-نه تو فکرت خرابه!
سرشو فرو کرد تو موهام...
زير گوشمو يه بوسه کوچيک کرد و بعد هم سريع منو ول کرد و رفت..!
بعد از شام داشتم با افشين ميرقصيدم..مث اينکه زياد تو باغ نيستوووباز بي جنبه بازي درآورده خودشو با اون کوفتي خفه کرده....
دستش روي بدنم حرکت ميکرد...چندشم ميشد...اما بيخيال بودم...يدفعه ديدم شروين سرو کلش پيدا شد مچ دستمو گرفت و رو به افشين گفت:
-چه غلطي داري ميکني؟!
جان من دعوا نکنيييد!!
افشين-هيچي داش...توهم زدي..
من-شروين ولش کن!
شروين-تو يکي ساکت شو بعدا حسابتو ميرسم...
شروينرو به افشين-اگه عروسي نبود ميدونستم چيکارت کنم!
بعد هم دست منو کشيد و با خودش برد...رفتيم پيش مامان اينا...
شروين به مامانم گفت:
-ما زودتر ميريم...من خسته م تبسم هم گفته که با من مياد...بعد هم آنچنان نگاهي به من انداخت که گرخيدم و هيچي نگفتم...
مامان-باشه پسرم!هرجور راحتيد!ما هم1ساعت ديگه ميايم!
مانتومو برداشتم و به سمت ماشين شروين رفتم...حالا نوبت منه!!
بلند گفتم:
-من نمياااااااااام!
سرجاش ميخکوب وايستاد!...چرا انقد بد نگاه ميکنه؟؟؟؟؟!در حاليکه داشت به سمتم ميومد گفت:
-که نمياي آره؟
-آره!
تبسم تکون نخور الان وقت فرار نيييست!سرجام وايستادم اما اون هي داشت نزديک تر ميشد...گفت:
-من ميگم ميريم...
هيچي نگفتم..
يه قدم رفتم عقب...هي اون ميومد جلو من ميرفتم عقب تا جاييکه خوردم به درختي...
چشماش از زور عصبانيت قرمز شده بود..دستاشو دو طرف بدنم روي درخت گذاشت و سرشو اورد جلو:
-ديگه حق نداري اين لباس مزخرفو بپوشي!
با لجبازي گفتم:
-ميپوشم!
شروين-گفتم نميپوشي.
-منم گفتم ميپوشم!
-من ميدونم ديگه نميپوشي...
-چرا اتفاقا ميپوشم خوبم ميپوشم!
دست راستشو برد پش لباسم...ميخواد چيکار کنه؟!با تمام قدرتش بند لباشمو کشيد که هم بندشو پاره کرد هم قسمتي از لباسم جر خورد...يعني باطل شد..من متعجب نگاش ميکردم...لبخند پيروز مندانه اي زد و گفت:
-حالا ديگه نميتوني بپوشي!
بعد هم يه دستشو انداخت زير کمرمو يه دستشم اناخت زير پاهام و منو بلند کرد و به زور سوار ماشين کرد...بعد هم گازشو داد و رفتيم....
-تبسم به نظر من اين پسر عموت يه تختش کمه!
زدم پشت گردن تهمينه و گفتم:
-غللط کردي!هرچي باشه از تو که تخته ش کمتر نيست!!
-خررررررره!زده لباس 500تومني تو جر داده اونوقت ميگي کم نداره؟!
-حالا اگه هم داشته باشه به تو ربطي نداره گلم!
تهمينه-دست شما درد نکنه واقعا..
-نميکنه...راستي از پيشي کلاسمون چه خبر؟!
-کي؟!...ا خاک تو مخت سعيد جونو ميگي؟!
-آره همون پيشي وحشي ملوس...
-زهرمارو پيشي ملوس....اي بميري تو که هيچوقت آدم نميشي!!
-ايش زبونت لال...از جون خودت مايه بذار لطفا!!
-واقعا که خلي..همه ي دختراي کلاس واسش سرودست ميشکونن.
-همه ي دختراي کلاس منهاي من!
-چه دلتم بخواد....پسر به اين ماهي...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-اگه ماهه مخشوبزن...بعدشم انقدر پيش من از اون حرف نزن...حالت تهوع بهم دست ميده!!
-تو هنوزم ازش دلخوري؟!
-په چي؟جلوي همه آبروي منو برد...پسره ي عوضي رفته گفته استاد همه ي کارارو من انجام دادم...خانوم اصلاني بيشتر تماشاچي بودنو آدامسشونو باد ميکردن..استادرم که ديدي چه نگاهي انداخت به من؟!انگار مال باباشو خورده باشم...
-خب..
-تهمينه!!درسته که زياد حوصله نداشتم باهاش همکاري کنم اما پابه پاش بودم...به چه حقي رفت گفت اينارو...
تهمينه-تو هم که کم باهاش کل کل نکردي!!!
-حـــقش بووود!هر کاري کنم بازم کمه...
-باشه اصن ول کن!!بهتره که بريم سر کلاس!!!
....
استاد-خانوم اصلاني!لطف کنيد از کلاس برين بيرون!!!
وااا چشه؟؟؟؟؟؟؟!
-چ..چرا استاد؟!
استاد-وقتي يه لاستسک انداختيد دهنتونو ميجوييد چه انتظاري از بنده داريد...لطفا بريد بيرون..
-استاد باراولمه...ببخشيد!
-مگه باراول و آخر داره خانم محترم؟!...با صدايي بلندتر ادامه داد:خانم اصلاني ميريد بيرون يا نه؟!
دروغ نگم داشت اشکم درميومد...اون گربه هم داشت با تمسخر منو نگاه ميکرددد!!اي تو روحت!!!!!!
باحالي زار بلند شدم و وسايلامو جمع کردم...در آخرين لحظه برگشتم و با نگاهم تمام نفرتم رو پاشيدم تو صورت آريا...نميدونم چرا اما دلم يکم خنک شد!!!
اومدم بيرون...سوز سردي به صورتم ميخوره...ديگه واسم مهم نيست...بزار طبيعت کار خودشو انجام بده....
***
فک کنم سکته هرو زدم...نه دارم خواب ميبينم...تبسم بيدار شو....
ولي نه انگار بيدارم و چيزايي که دارم ميشنوم همش حقيقته...
مامان-شروين ميخواد زن بگيره!
جا خوردم...بدهم جا خوردم...
مامان-تبام که اصلا به فکر خودش نيست...حداقل اين پسرم يه سروساموني بگيره!
نه!!!!!!!!!!
مامان-تبسم!خوشحال نشدي عزيزم؟
نه نشدم...اصلا....ولي چرا ناراحت شدم؟؟؟چرا؟؟؟بالآخره که بايد زن ميگرفت؟نميگرفت؟اما چرا من انقد تعجب کردم؟
-حالا کي هست؟!
مامان-دختر آقاي طالبي رو يادته؟دنيـــا؟
با شنيدن اسم دنيا انگار دنيا رو سرم خراب شد...حالا چرا اون؟!
-آها...مبارکش باشه!
اين جمله رو به زور گفتم!!!
چرا داشتم وابسته ش ميشدم؟چرا حالا؟؟؟؟شايد يه ضربه بدي براي من بود..خيلي بد....اما چرا...نميدونم...
...
روز خواسگاري بود...هنوزم باورم نميشه!اما در کمال ناباوري رفتم صورت شروينو بوسيدم و بهش تيريک گفتم...يعني کار ديگه اي نميتونسم بکنم....چيکار ميتونسم؟!من چه انتظار ديگه اي بايد ازش ميداشتم؟!ديگه مهم نيست...همه چيو ميذارم کنار و زندگيمو ميکنم....آره همين کارو ميکنم...
موهامو اتو کشيدم و جلوشو کج ريختم تو صورتم...از پشت شال هم موهامو ريختم بيرون...الان موهام تا بالاي باسنم رسيده...مشکي مشکي...
آرايشم هم مات انجام دادم...درکل جذاب شدم...
يه مانتوي بلند برنگ دارچيني با شلوار کتون قهوه اي سوخته پوشيدم...شالمم هم قهوه اي سوخته گذاشتم...
رفتم پايين...شروين رو که ديدم هنگيدم...چه خوش استيل!!!واي نه ...فکرشو نکن...اون ديگه داره مال يکي ديگه ميشه!!!
اما ناکس عجب هيکلي داره...تبسسسسم بسه دختر!!
چرا احساس کردم شروين کلافه ست...شايدم هست..نميدونم..!
توي ماشين که بوديم چند باري سنگيني نگاهي رو روي خودم حس کردم اما توجهي نکردم...
رسيديم....دستمو دور بازوي تيام حلقه کرده بودم....دوس داشتم جاي شروين براي تيام ميرفتيم خواستگاري...اما....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 9 Feb 2013 06:50
رمان تبسم (3)
مراسم معارفه انجام شد...قرار شد که 1سال نامزد بمونن تا باهم بيشتر آشنا بشن...باز خودش کليه...
دنيا قيافه خوبي داشت...اما فکر نميکنم چيز طبيعي تو صورتش داشته باشه....
بيني شو که عمل کرده لباشم که داد مميزنه پروتوزه....ديگه بقيشو خودتون حدس بزنيد!!!
آخه من نميدونم اين دختره چي داره....شروينم کاراي عجيبي ميکنه ها!!
فصل9:
الان موقع انجام عملياته...دوتا آدامس ريلکس توت فرنگي از تو کيفم برداشتم و شروع کردم تند تند جويدن....
در همان حال گفتم:
-تهمينه حواست باشه کسي نياد!!
تهمينه-اي تو بترکي با اين کارات...بدو ديگه!!
رفتم سمت صندلي آقازاده..آدامسو از دهنم درآوردم و چسبوندم به گوشه صندلي!البته اينکارو خيلي ماهرانه انجام دادم!!!
ووووييي چه حالي کنم من...
آقا تشيف آوردن...خدا کنه نبينه...بشين ديگه...اوف بشيييييييين!!!
بالاخره بعد از کلي ناز و عدا آقا نشست....تو دلم جشن گرفته بودم....حتماچسبيده....حقشه..تا ديگه نره چلغي منو نکنه..
کلاس تموم شد....داره ميره...واي عجب جايي هم چسبيده...الان آبروش ميره....خيلي جلوي خودمو گرفتم تا نخندم!!!!
حالا نوبت قسمت دوم نقشه ست!!!
رفتم سمتش صدامو ريز کردم طوري که بقيه بفهمن گفتم:
-اوا آقاي آريا...
با ژست خاص خودش برگشت طرفم و گفت:
-بله خانم؟مشکلي پيش اومده؟؟؟؟؟
اوه اوه...پياده شو با هم بريم..چپ نکني...
-چيزه..پشت شلوارتون...
و اشاره به همون قسمت کردم...منم عجب فيلميم ها...
اولش يه نگاه به شلوارش لندلخت بعد هم يه نگاه ترسناک به من...اما خيلي زود چهرهش رنگ بيتفاوتي گرفت و گفت:
-مهم نيست!!!به احتمال زياد کار دانشجوهاي بيفرهنگ باشه!!!
برو بابا..جمع کن خودتو...لفظ قلم!!!
بعدش من سري تکون دادم و رفتم.....اما احساس ميکنم راحت شدم...وگرنه قمباد ميشد ميموند تو گلوم!!!
***
دنيا-تبسم جون چه موهاي خوشگلي داري!!!!شروين به نظرت اين رگ مو به من مياد؟؟؟؟؟!
بزنمشا.....شروين جوابي نداد...
من-مرسي دنيا جون(اه اه)اما رنگ موهاي خودمه...
دنيا-ا...فک ميکردم رنگ گذاشتي!!!!
بمير بابا...تو اصلا فکر نکني بهتره...
...
روي تختم دراز کشيده بودم و داشتم آهنگ گوش ميدادم...
تقه اي به در خورد:
تقريبا داد زدم:
-بلـــه؟!
-منم!
شروينه!!!
-بيا تو
دروباز کرد و اومد تو...آخي...چراريشاشو زده پسره ي شلخته؟!!!
-سلام خانوم!
-سلام!
اومد کنارم روي تخت شست و گفت:
-تبي؟!
هويي...پررو چه زود جو ميگيره اينو...
-هوم؟
شروين-بگي جانم چي ميشه؟!
من-دوس نداشتم بگم...!!!
شروين-اما بگي بهتره!!!
وااااااااااااااااااي...از دست اين من خل شدم...!
-حالا...
شروين-خب ميخواستم بگم اگه براي طرحات يا کاراي ديگه ت کمک خواستي ميتوني از من کمک بگيري آجي کوچولو!
کوفت....حالا =واستا همچين بزنم تو پرت تا ديگه ازينکارا نکني..!
-شما که ديگه عيال وار شدين واسه اين چيزا وقت ندارين!!
اولش يه نگاه عصبي به من انداخت و بعد هم با لحني که معلوم بود ناراحت شده..گفت:
-نه نگران نباش..من هميشه براي تو وقت دارم!
-باشه!!!اگه خواستم ميام پيشت!!!
شروين-من ديگه برم..
سرم رو تکون دادم..و بعد رفتنش رو تماشا کردم...
شروين ارشد داشت...پس خيلي ميتونست کمکم کنه!!!!!حالا که اينطوره از لج دنيا جونشم که شده ميرم ازش کمک ميگيرم...!
***
تهمينه-شنيدم يه استاد جديد داره مياد!!!!احتمالا يکي از درساي مارو هم داشته باشه.
من-ايش هي داره به استادا اضافه ميشه اما کم نميشه...
تهمينه-شايد خوشگل و بلا باشه تونسيم تورش کنيم!!!
من-از شانس ما يا پيره يا اينکه جيگره اما زن داره..!
تهميته-مرده شور اون سق سياهن رو ببرن...
....
امروز قرار بود استاد جديده بياد کلاسمون...اما زياد واسم مهم نبود...اونم يه ادم مثل آدماي ديگه...
بلند شده بودم و برگشته بودم داشتم با تهمينه حرف ميزدم که يسري از بچه ها يلند شدن...حرفاي تهمينه باعث شده بود بخندم...در لحظه ي آخر اومدم اين استادمون رو زيارت کنم که........انگار برق3000ولت به من وصل کردند!!!
استاد عزيزمون که آشناست...پسرعموي گراميمه!!!!!!!!!!
شروييييين !!!!تو چرا بايد تو همه ي زندگي من يه نقشي داشته باشي آخه؟!!!!
همه نشسته بودن اما من همونجور شوک وايستاده بودم که تهمينه دستمو کشيد و گفت:
-بگير بشين ديگه...آبرومون رفت..
با حالت منگي نشستم ...شروين خيلي جدي بود!خيلي!وقتي خودشو معرفي کرد يسري از بچه ها ازش پرسيدن که با من نسبتي داره يا نه...که با غرور گفت:به من ميخوره با اين خانمو نسبتي داشته باشم؟
يعني اون لحظه دلم ميخواست گردنشو بشکونم...حيف که زورم نميرسيد...
فعلا بذار بتازه...بعدا حاليش ميکنم يه من ماست چقد کره داره...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 9 Feb 2013 06:51
اونروز حوصله ماشين رو نداشتم...نياورده بودم....
تصميم گرفته بودم مثل مردم عادي اونروزو با اتوبوس برم..
راه ميرفتم و فکر ميکردم...
انقدر تو فکر بودم که متوجه ماشيني که کنارم بود نشدم...بي اختيار سررم رو چرخوندم...
بهم بوق زد!!!
شروين....خيلي بيشوري....باز چي ميخواد...به اندازه ي کافي آبروم رو برد....
شروين-ماشين نياوردي؟!
-ميبيني که نه!
شروين-خب چرا؟؟؟؟؟؟؟!
فوضوليييييييي؟!
-همينجوري
شروين-بپر بالا...
برو بابا..
-من فکر نميکنم نسبتي با شما داشته باشم!
خنذيد..گفت:
-چرا الان ديگه داري!
وووووواي دوس داشتم بپرو سرش گردنشو بچسبم....
با تمسخر گفتم:
-آخه به من ميخوره نسبتي با شما داشته باشم؟!
شروين-به تو نه اما به من ميخوره....مياي بالا يا برم؟!
هه چه بي غيرت شده....
-نه نميام بريد يوقت ديرتون نشه استاد...
شروين-اوکي پس فعلا...
بعد هم پاشو گذاشت رو گاز و رفت...صداي جيغ لاستيک ها اعصابمو ريخت بهم...
ناراحت شدم...نميتونست بيشتر اصرار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟مرتيکه ي...
اه ولش کن...
داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که يه پرشياي سفيد کنارم نگه داشت....
اين ديگه چي ميخواد....
دو تا ازون جيگول پسرا توش بودن...
يکي از پسرا با صداي کشداري گفت:
-خانومي برسونمت؟؟؟؟؟؟!
زهرمارررررررررر...جواب ندادم
-بيا عشقم بهت بد نميگذره...
بازم خفه خون گرفتم...
-عروسکم بيا برسونمت ديگه....ميخواي بيام درو واست باز کنم عشقم؟؟
کوفتتتتتتتتتتتتت...ايندفعه واقعا قاطي کردم...
-برو ننه تو برسون!!!!!!!!!
يدفعه پسره پريد از ماشين بيرون...غلط کردم..لعنت بر دهني که بي موقع باز بشه!!!!
در ماشينو محکم کوبيد و به طرف من خيز برداشت...
واي اينجا چرا انقد خلوته؟پرنده پر نميزنه....
به غلط کردن افتاده بودم...
اومدم سمتم و دستشو گذاشت رو گلوم و منو چسبوند به ديوار پشتيم...
واقعا ترسيدم!!!
به دستاش چنگ زد و به زور گفتم:
-دستتو بکش..
صورتشو نزديک صورتم کرد و گفت:
-چه ضري زدي؟يه بار ديگه تکرارش کن؟!
داشتم به معناي واقي دست و پا ميزدم..آخه آدم از يه جغله بترسه...
اونيکي دوستش از توي ماشين داد زد:
-ولش کن ياشار...همچين مالي نيست...
ياشار_نه بذار ببينم چي گفته بودددد....
آقا ما يه چيزي گفتيم تو چرا وحشي ميشي؟!!!همش تقصير اين شروينه...
فشار دستش رو روي گلوم زيادتر کرد....نفس کم آوردم...
من-ولم کن ديگه خفه م کردي!
ياشار-وقتي حرف مفت ميزني بايدم خفه بشي...
اي بابا من از کجا ميدونستم انقد رو مادرش حساسه...خودش ميوفته دنبال دختراي مردو دو قورت و نيمش هم باقيه...
فکر کنم تمام صورتم قرمز شده بود...داشتم خفه ميشدم...
من-ولم کن رواني....
پاهام سست شده بود....داشتم بيهوش ميشدم...خدايا خودت به دادم برس...
وقتي ديگه تمام اميدم رو از دست داده بودم....صدايي من رو نجات داد:
-دستت کثيفتو بکش عوضي!
واي شروين هيچوقت از ديدنت انقدر خوشحال نشده بودم....ا يعني نرفته بود؟؟؟؟؟؟؟!
ياشار-به تو چه مرتيکه!
شروين داشت به سمتش ميومد...گفت:
-زنمه دستو بکش تا پدرتو در نيوردم...
اوه!من زنشم خودم نميدونستم..بابا کوتاه بيا...
بعد هم به سمتش هجوم برد و يقه شو گرفت و خواست يدونه بکوبونه تو صورتش که پسره(ياشار)گفت:
-اگه زنته اين موقع تنها اينجا چيکار ميکنه؟!
شروين ديگه واقعا جوش ـورد...غريد:
-به تو ربطي نداره جوجه....
بعد هم يه مشت کوبوند تو صورت مامانيش....
شروين-زود گورتونو گم کنن تا چپ و راستتون نکردم..!
بابا جذبهههههه....فک کنم اونا هم از هيبت آقا زاده ترسدن و رفتن..
حالا يکي بايد بياد منو جمع کنه که اينجا ولو شدم...
گلومو گرفته بودم..خيلي ميسوخت..دستت بشکنه الهيييييييي
شروين با عصبانيت حرف ميزد:
همينو ميخواستي آره؟!
من دارم اينجا ميميرم آقا ميگه همينو ميخواستي...
نميتونستم جوابشو بدم....
شروين-پاشو ديگه!!نکنه ميخواي کورس بعدي رو ببيني؟!
واااااااااااااي فقط بله طعنه بزنه...به سرفه افتادم....
-تبسم؟
سرفه ام شدت گرفت...اومد کنارم نشست و زد پشتم...
شروين-عزيزم حالت خوبه؟؟اون عوضي اينکارو باهت کرد؟!
الان يه پـ نـ پـ ميخواي ها....
سرمو گرفتم بالا و با چشمهايي که از زور سرفه خيس شده بود...نگاهش کردم...
نميدونم چي تو نگام ديد که سرمو گرفت تو بغلش...بعد از چند ثانيه هم يه دستشو انداخت زير بغلم و کمکم کرد تا سوار ماشين بشم...بعد هم از اونجا دور شديم...
....
سرم درد ميکرد...گلوم ميسوخت صدام هم بدجوري خش گرفته بود...آب دهنمو به زور قورت ميدادم...
همين که رسيدم خونه خودمو پرت کردم تو اتاقم و به اشکهام اجازه جاري شدن دادم...توي ماشين خيلي خودمو کنترل کردم تا نزنم زير گريه....خيلي فشار روم بود...
مامانم برام کلي خوراکي و چيزايي که گلودرد رو بهتر ميکنن آورد..حتما شروين بهش گفته...
بعد از خوردن قرص هاي مسکن بيهوش شدم...
***
فصل 10:
واي خدا گلوم خيلي درد ميکنه...اها اها...سه دو يک سه دو يک..نه خش گرفته اونم بدجور...
نگاه کن ترو خدا تو خيابون خرتو ميچسبن ميخوان خفه ت کنن...اينم شانس مائه ديگه...چه کنيم...
بلن شدم و با حالي زا رفتم پايين...بخاطر قرص ها هنوز يکم تو هپروت بودم...
تيام-تبسم؟قيافت چرا اينجوري شده؟
يعني انقد داغونش دم؟!
با صدايي که از اثرات گلو درد بود و دو رگه شده بود گفتم :
-هيچي!(بدتر گند زدم...)
تيان-صدات چي شده؟
-هيچي بابا!
-تبسم؟
اي بابا...داره مشکوک نگام ميکنه...
شروين بجاي من از پشت سرم گفت:
-از بس جيغ و داد ميکنه صداش گرفته....چيزيش نيست!
تسام که هنوز قانع نشده بود گفت:
-آهان!
شروين دروغگو...خب بيچاره چيز ديگه اي هم نميتونست بگه...در واقع يجورايي نجاتم داد!!!
***
اه هر کاري ميکنم در نمياد...اصلا ميرم به خودش ميگم...با اين سوالاش...
در زدم(چه مودب!)
شروين-جانم؟
-منم بيام تو؟!
-بفرما بلا!
پررو ميگن همينه ها...
-سلام...
شروين-عليک سلام..به به خانوم مهندس چي شده؟به مشکل برخوردين؟!
-استاد اين سوالت مشکل داره...
يه اخم محوي نشست رو پيشونيش و گفت:
امکان نداره!
-حالا که داره!
برگه رو برداشت و موشکافانه نگاهش کرد....
شروين-بيا بشين ببينم...
رفتم کنارش روي تخت نشستم...
شروين-اين سوال اصلا مشکلي نداره...
وااااااااااااااااااااي....
-شروين ميگم داره...
خنديد و گفت:
-بالاخره شروين يا استاد؟
-هيچکدوم....هي من ميگم اين مشکل داره ميگي نه نه...
عداشو در آوردم....که با يه دستش پشت گردنمو گرفت و منو کشيد کنار خودش ..نفس هاش پشت گوشمو قلقلک ميداد...اي بابا...سوالتو حل کن ديگه...
شروين-که ميگي مشکل داره آره؟!
با پررويي گفتم:
-آرررررررره!
داشت بهم نزديکتر ميشد که...در باز شد و دنيا توي چهارچوب در ظاهر شد!
حالا وضعيت ما ديدن داره...من وسط پاهاي شروين بودم اونم يه دستش برگه سوال بود و يه دستشم که پشت گردن بنده بود منم تقريبا تو بغلش بودم.دختر بدبخت زبونش بند اومده...
دنيا-س...سلام!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 9 Feb 2013 06:52
شروين خيلي خونسرد گفت:
-سلام عزيزم!
بعدش هم خيلي آروم و عادي دستش رو از پشت گردنم برداشت و بعد هم پاهاو جلوش جمع کرد...من چرا خجالت کشيدم...عين چي زل زده بودم که با ويشگون شروين به خودم اومدم:
-سلام...دنيا جون خوبي؟!
بيچهره دختره...دلم سوخت...من جاش بودم واويلا بود..البته اونم کم نياورد و نيششو زد:
-خواهر و برادر دارين چيکار ميکنين؟!
واي بايد اين دختره رو....اه هيچي نگم بهتره...يه لبخند مصنوعي زدم...
من پاشدم برم قبلش گفتم:
خب اسي(استاد)جون اينو حل کن بعدا ميام ازت ميگيرم...
قيافه شروين ديدن داشت....او اوه آخرش هم يه چشمک به کارم اضافه کردم و تقريبا فرار کردم..
ميگ ميگ ميگ.....اي کوفت...خواب بودما..وقتي يدفعه از خواب بلند شم خيلي قاطي ميکنم...اين گوشي لامصبم هي زنگ ميزنه...
بزني بشکونيش راحت شي...
اه...گوشي رو برداشتم:
-ها چيه...
جواب نداد...الان بايد به فحش بکشمشا...
-د بنال ديگه...
سرمو فرو کردم تو بالش...حالا کدوم بيچره اي هست؟؟؟؟؟؟؟؟!
بزور چشامو باز کردم و اسمشو ديدم...چييييييي؟سعيد گربههه؟
واي گند زدم به زندگيم رفت...
-بله؟؟؟؟؟؟؟
سعيد-بالاخره بيدار شدين؟
اي کوفت....
-بله ...امرتون؟!
سعيد-آهان بله..ميخواستم بگم ميشه جزوه هاي منو بيارين؟
چي ميگه؟!جزوه هاي اين دست من نيست که!!!!!
-بله؟متوجه نشدم؟!
سعيد-خانوم آسايش جزوه هامو قرض گرفته بودن گويا به شما دادن....گه ميشه جلسه بعدي برام بيارين...
تهمينه من تو رو جر ميدمممممممممم....ميمردي بگي جزوه اين پسره ست...
-بله..حتما...
***
سر کلاس:
من-تهمينه!چرا بهم نگفتي جزوه هاي خودت نيست؟!
تهمينه-فک کردم ميفهمي!حالا مگه چيه؟!
من-....
صداي شروين باعث شد حرفم رو بخورم...
هخانوم اصلاني اگه ميخوايد صحبت کنيد لطفا تشريف ببريد بيرون..
اوووه کي ميره اين همه راهو...
-نه استاد ديگه حرفي ندارم!
نفسش رو باحرص داد بيرون...آخي بچه داره حرص ميخوره...حقته حالا نوبت منههههههههههههههههههه حرصت بدم...
تا آخر کلاس ديگه حرف نزدم و ساکت مثل دخترهاي خوب نشستم سر جام....
نشستم تو ماشينمو را افتادم...
جلوي در خونه درو با ريموت باز کردم و خواستم بپيچم تو که يه توکسون مشکي هم زد رو ترمز کنارم..بله ديگه کي ميتونه باشه؟!
آقازاده....
شروين-مطمئني ترمز دستي رو خوابوندي؟!
کوفت...
-آره شما نگران نباشين...زودتر برين تو ديرتون نشه!
شروين-نه نترس نميشه!
از دهن بيصاحابم در رفت و گفتم:
-از امسال شما ها نميترسم....
زودتر رفتم تو...رفتم تو پارکينگ....
ماشينو پرک کرد و اومد سمتم...
عصباني بود...
شروين-زود بيا پايين!
وا چشههههههههه؟!
من-چرا؟!
درو باز کرد و منو کشيد بيرون...خل شده پسره..
-اي بابا چيکارم داريييييييييييي؟
منو تقريبا کوبوند به ديواره ماشين..کمرم درد گرفت....ديسک نگيرم خيليه...
چشماي عسليشو ريز کرد و گفت:
-تو مشکلت با من چيه؟!
واااااا....ميگم خل شده ميگيد نه...يه کم وول خوردم اما نتونستم فرار کنم!!!
-ول کن شروين...چته آخه؟!
دندوناشو روي هم ساييد...واي نخوري منو....
شروين با تحکم:
ميگم بگو مشکلت با من چيه؟!
حالا نوبت منه که حرصت بدم...
-وا داداشي کي گفته که من با تو مشکل دارم؟
ديگه نزديکه دود از کله ش بلند شه ها...واي واي واي...
غريد:
تبســـم روي اعصاب من راه نرووووو....
راه نميرم اسکي رو يخ ميرم...
-ااا داداشي گلم چرا عصباني ميشي خوب؟!
صورتشو نزديک کرد..بازوهامو سفت گرفته بود...
-يه بار ديگه اون کلمه ر تکرار کن؟
من-کدوم؟
شروين-همون کلمه رو...
-داداشـ...
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که لبام به هم دوخته شد...شروين محکم لباشو گذاشته بود رو لبام و فشار ميداد....يه جوري شدم...
دو ثانيه بيشتر نگذشته بود که لباشو برداشت و با پشت دست لباشو پاک کرد و گفت:
-يک بار ديگه بخواي ازينکارا کني....بد ميشه!فهميدي؟!(داشت داد ميزد)
ادامه داد:
بعدشم يه وقت نشيني واسه خودت رويا بافي کني....اون يه بوسه نبود بلکه يه هشدار بود تا ديگه کارتو تکرار نکني..
درسته بوسه نبود....سريع خودمو جمع و جور کردم:
-ببين آقا پسر حق نداري با من اينجوري رفتار کني!!
شروين-تو براي من معلوم نميکني که چه حقي دارم!..اه دهنم مزه ي تلخي گرفت...
من داشتم آتيش ميگرفتم...
ادامه داد:
-بعدشم من يکي بهترشو دارم...به تو نيازي ندارم!
انقدر قاطي کرده بودم که دوس داشتم خفه ش کنم...با سرعت از کنارش رد شدم و با کيفم بهش تنه زدم...
صداي قهقه هاش از پشت سرم حالم رو بدتر ميکرد....
دماغم...اه نکن....جيغ زدم:
-نکن!
تيام-بيدار شو!
من-تيام برو بيرون!
تيام-د بلند شو ميگم!
لاي چشامو باز کردم داشت با يه پر بيني مو قلقلک ميداد...
من-کرم نريز...
تيام-تا بيدار نشي ميريزم...
اه انگار خواب به ما نيومده....
-اصلا چرا بايد بيدار شم؟!
تيام-سروين ميگه بايد باهاش بري تا يسري وسايل بگيرين!
اه تازه يادم اومد...خدااااااااا...
-باشه حالا تو برو ميام...
تيام-نه من برم دوباره ميگيري ميخوابي!
الان بايد سرمو بکوبونم به ديوارر...
من-تيام بترکي ايشالا آرامه جواب رد بهت بده...
تيام-زهرمار!!!دعاي بهتر نداشتي؟!پاشووو ديگه!
من-نيخوام آقا زوره مگه؟!
تيام-اصن به من چه به خودش ميگم بياد بيدارت کنه..
من-برو به هرکي ميخواي بگو!!!
تازه چشمم گرم شده بود که باز با تکون هاي دست يکي بيدار شدم...
من-تيام دوباره اومدي کرم بريزي؟آخه کي ميخواي دست از سر کچل من برداري؟!
-اگه کچلي پس اين همه مو مال کيه؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 9 Feb 2013 06:52
ا تيام که صداش اين شکلي نبود...
-تيام؟
جواب نداد...
-تيام مگه کري چرا جواب نميدي؟!
-براي اينکه تيام نيستم!!!
اي خاک...پس کيه..چشامو باز کردم...ميگم چرا صداش شيبيه شروينه ها نگو خودشه...خب آدم تو عالم خواب و بيداري اسم خودشم يادش نمياد چه برسه به تشخيص صدا!!!
من-خب حالا چيکا داري؟!
شروين-مگه نميخواستي باهام بياي بريم وسيله هارو بگيريم؟!
من-من يچي گفتم اونموقع خوابم نميومد سرحال بودم الان ميزنم زيرش...
چشامو بستم...روي تخت نيمخيز شد....بابا هرکول تختم رو شيکونديا.....حالا خوبه دو نفره ست...
دستشو گذاشت رو پهلوم و تکونم داد....
-بيدار شو ديگه لوووس!
قلت زدم...فک کنم سمت شروين قلت زدم چون خوردم بهش..گفتم:
-برو اونور!
شروين-نميخوام...
درررررررررررک...
هلش دادم..روي پهلو خوابيدم...حالا اونم هلم داد و با دستش روم خيمه زد...چشامو باز کردم و خيلي خونسرد(آره جون خودم...تظاهر به خونسردي البته!)گفتم:
-خودت برو ديگه!
شروين-نه نميشه ممکنه يه چيزي يادم بره!!!
-باشه نرو...من که خوابيدم!
چشامو بستم...دستشو روي پهلوم حرکت داد...واي نه....قالقلک؟!
داشتم از خنده به خودم ميپيچيدم...گفتم:
وااي نکن....
ورجه وورجه ميکردم اما اون دست از قلقلک دادن نميکشيد....دستامو گذاشتم رو دلم...دل درد گرفته بودم از بس خنديده بودم...
-شروين نکن..با..باشه ميام...نکن....
دستشو برداشت و از کنارم بلند شد و گفت:
-پس زود باش!نيم ساعت ديگه پاييني ها!!
برو دادا....به من دستور ميده...
ديگه بچه رو اذيت نکنم پاشم باهاش برم...
فصل 11:
تيام-ميخوام برم خواستگاري!
من-چي؟مخ دختره رو زدي رفت؟!
تيام-ا دختره چيه بچه پررو؟!بگو آرامه خانوم!!!
من-تييامو خيلي بدييييي...حلال نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار؟
تيام-اونکه تازه نيومده!!!بعدشم تو خواهر خوشگل خودمي!
خودمو لوس کردم:
-نخير تو ديگه منو دوس نداري!
-ده لوس نکن خودتو ديگه مثلا 21 سالته ها!!
من-خب که چي؟
تيام0تو هم وقتي عشق رو تجربه کني عادت هاي بچگيت رو ميذاري کنار!
من-اونقدرا هم مطمئن نباش!
تيام-چرا هستم!همونطور که من تغيير کردم تو هم ميکني!حالا کي به مامان بگم؟
من-بنظرت قبول ميکنه؟
تيام-از خداش باشه!دخترخواهرشه بعد هم دختر به اين خانومييييييي!
من-اونکه صد البته!
تيام-خودم درستش ميکنم!!!!
***
چرا انقدر سوالاش سخته؟شروين چي بشي...اي خدا...دستمو بردم بالا...اومد بالا سرم و گفتم:
-استاد اين سوال...
شروبن-سوال جواب نميدم!
اي کووووووووووفت...يه نگاه ترسناک بهش انداختم...ميدونه من ديوونه بشم تمام عالم رو از نسبت فاميلي مون باخبر ميکنم!!!سوالمو جواب داد...اما فقط يدونه.....خب اگه هم بيشتر جواب ميداد بچه ها اعتراض ميکردن...فکر کنم قبول بشم...
***
مامان-تبسم!ميخوايم واسه داداشت بريم خواستگاري!
واي چقد خوشحال شدم...مخ مامانه رو هم زد رفت...
حالا بزا خودمو بزنم به اون راه..
من-کي هست حالااااااااا؟
مامان-آشناست!دخترخاله ت!!!
مثلا اومدم ابراز خوشحالي کنم...جيغ زدم:
-چي واقعا؟!
مامان-آره...قربونش برم اومد بهم گفت....بچم عاشق شده!
حالا اگه من ميرفتم ميگفت عاشق شدم ميخواست جنجال به پا کنه ها...
من-خب حالا کي ميريم؟؟؟؟؟؟؟
مامان-زنگ ميزنم واسه فردا شب.
من-اوکييي!
ببين تروخدا اين تيام بالاخره کارخودشو کرد....
....
من-چقد خوشتيپ شدي!مبارکت باشه داداشي جونيم!
تيام منو بغل کرد و پيشونيمو بوسيد و گفت:
-قسمت شما بشه مادمازل..!
من-خدا از دهنت بشنفه...
يه پس گردني زد و گفت:
-خيلي پررويي به خدا!
-به تو لفتم ديهههههه!!!
...
مجلس خواستگاري:
افشين در حال نطق کردن:
-تيام ديدي بالاخره داماد خودمون شدي!
تيام-بله...از خوش شانسيمه...
اي زبون باز...آخه اين افشين رو انقد تحويل نگير از سروکولت بالا ميره ها...حالا از من گفتن بود...
شوهرخاله(بهبود):
-خب بهتره بهتره بچه ها برن سنگاشونو با هم وابکنن....
شومانميدوني کندن...اونم چه کندني...
بابا در تاييد حرف عمو:
-آره بهبود راست ميگه!پاشين!پاشو دخترم.
اهههه چه زودم دخترش شد...
اين دوتا پاشدن رفتن...حالا معلوم نيست تو اتاق چيکار کنن ها...
اصلا به من چه...
ما دهنمونو شيرين کرديم...ايشالا که خوشبخت شن!!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 9 Feb 2013 06:53
رمان تبسم (4)
اونروز واقعا يه سوال رو گير کرده بودم...اون درسو باشروين داشتم...نه مث اينکه مخ ما نميکشه...پاشم برم از خودش بپرسم...
کلاسورم رو برداشتم و راه افتادم...موهامو باز گذاشتم!انقد بلند شده که ذوق دارررررررررم!!
بدون اينکه در بزنم درو باز کردم اما کاش هيچوقت نميرفتم!!توي اون لحظه دوس داشتم زمين من رو ببلعه!!!شروين روي تخت دراز کشيده بود و دنيا هم تقريبا کنارش بود وداشت اونو ميبوسيد...قلبم به درد اومد...اما چرا؟چرا احساس کردم شروين رو مجبور کرده؟چرا ناراحت شدم؟و خيلي چراهاي ديگه...
سرمو انداختم پايين شروين بدبخت خيلي هول کرده بود اما دنيا...دنيا انگار خوششم اومده باشه..يه قدم رفتم عقب...
شروين-ت...تبسم؟کاري داشتي؟(با استرس داشت اينا رو ميگفت)
من-چ...چيزه...يه سوال داشتم...بعدا ازت ميپرسم...
درو سريع بستم....ديگه سوال برام مهم نبود...تنها صحنه اي که جلوي چشمام رژه ميرفت برام مهم بود....رفتم توي اتاقم و خودم رو پرت کردم روي تخت....يه قطره اشک از گوشه ي چشمم چکيد پايين...من چم شده؟؟؟؟
چرا بايد برام مهم باشه؟خل شدم رفت...
سرم رو توي بالش فرو کردم و فشار دادم...
چند دقيقه بعد يکي درزد...جواب ندادم...اومد تو....سرمو بلند نکردم حال نداشتم...
نشست روي تخت...دستش رو گذاشت رو کمرم و تکونم داد...دست مردونه ست..
آروم گفت:
-تبسم؟
واي نه شروينه...من از خجالت چجوري تو چشاش نگاه کنم؟؟
من-ها؟
شروين-سرتو بلند کن ببينم؟
-نميخوام
نفسم به زور بالا ميومد...سرم رو يکم آوردم بالا...
شروين-سوالت چيه؟بيار ببينم؟
واي خوبه به روم نياورد...
پوفي کردم و بلند شدم برگه رو آوردم و روي تخت کنارش نشستم...دادم دستش...
داشتم يا انگشتام بازي ميکردم...
شروين-تبسم؟
من-بله؟
شروين-گوش ميدي توضيح بدم؟
من-آره...
ولي گوش ندادم...اصا!
سرم رو کرده بودم تو برگه اما فقط نگاش ميکردم...حواسم پرت بود..
شروين-تبسم اصلا گوش ميدي؟؟؟؟؟؟؟
چونه مو با دستش گرفت بالا و گفت:
حواست کجاست؟
نميتونستم نگاش کنم...بجاي صورتش زل زده بودم به قفسه سينش...
شروين-فکرشو نکن!
وااا اين از کجا فهمييييد؟
من-چي؟
شروين-يه اتفاق بود...بهش فک نکن!
منظورش چيه؟؟من نميفهمم....
دوباره توضيح داد...ايندفعه گوش دادم...
من-مرسي!
شروين-از دستم ناراحتي؟
من-نه!(دروغ گفتم)
شروين-اما چشمات اينو نميگه!
به چشاي منم کار داري آخه؟؟اره ناراحتم اما نميخوام بدوني!
من-نه چرا بايد ناراحت باشم؟
شروين-گفتم شايد...
مثل خودش جواب دادم:
--فکرشو نکن...مهم نيست!
ديگه حرفي نزد و رفت...چرا ميخواست واسم توجيه کنه؟؟؟
ما هم که ماشالا همش جشن و مهموني داريم...خيلي خوبه ها اما هي بايد بريم لباس و ازين چيزا بگيريم!!!!
براي عقد تيام يه پيراهن سورمه اي براق که پشت گردني بود و چسبون تا روي زانو..پشتش بلندتر از جلوش بود اما جلوش تا روي زانو بود و هلالي بود...در کل خوشگل بود....پشتش هم که گردني بود باز بود...
يه صندل 10 سانتي هم همراهش...
تازه با اين کفش فک کنم تا بيني شروين بشم!!!
موهام رو خودم لخت شلاقي کردم و ريختم پشتم....انقدر بلند شده که تمام پشت لباسم که بازه رو ميپوشونه...
جشن خونه ي خاله م اينا بود....
همه زودتر رفته بودن چون ما درجه يکيم اما کارمن طول کشيده بود ...بالاخره بعد از 1ساعت تاخير رسيدم....
فکرميکردم دير شده براي همين مسافت باغ رو تندتند ميرفتم و براي همه سر تکون ميدادم...حالا فرض کنين من با اون کفشا....
بله داشتم تند تند ميدوييدم که پام گير کرد به يه چيزي..پيش خودم فک کردم الان با مغز ميخورم زمين و ضربه مغزي ميشم و مهموني هم بهم ميخوره که...ميون زمين و هوا گرفته شدم!!!
چشمامو بسته بودم خودم هم جمع کرده بودم تو بغل فرشته نجاتم و با دستام چنگ زده بودم به کتش که....صدام زد:
-خانوم اصلاني!سرتون رو بيارين بالا!
منو ميشناسه؟؟يعني کيه؟؟؟؟؟!
آروم سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم....نزديک بود جيغ بزنم...اينه که...
من-سعيد گربه...گربه تو اينجا چيکار ميکني؟؟؟؟
واي گند زدم به زندگيم رفت...داشت با تعجب نگام ميکرد...
سعيد-من مهمونم و شما؟
اوا من هنوز تو بخل اينم؟خودم رو ازش جدا کردو و لباسمو مرتب کردم و گفتم:
صاحاب مجلس!
اوهو....من صاحاب مجلسم؟؟؟؟؟
تندي گفتم:
-اونوقت مهمون کي هستين؟
سعيد-آقا افشين!
اه په بگو...ايشششششششششش!
من-خب پس خوش اومدين!
دستمو بردم جلو ...منم کرم دارما...نگام کرد و گفت:
-ازين به بعد بيشتر مراقب باشين!
آخيش دستشو آورد جلو...اگه نمياورد بد ضايع ميشدما...
صداي آقا زاذه منو در جام ميخکوب کرد:
شروين-تبسم؟معلوم هست تو کجايي؟
اوه چه خشمي هم داري تو...خشم اژدها جلوت کم مياره...
من-سلام شروين!داداش بيا با آقاي آريا آشنا شو!
زدم وسط هدف..چپ چپ نگام کرئ(قابل توجه:سعيد با شروين کلاس نداره پس همديگرو نميشناسن)
من-شروين آقاي آريا -آقاسعيد-شروين!
با هم دست دادن..سعيد:
-ازآشنلييتون خوشوقت شدم...
بابا لفظ قلم..شروين دستمو گرفت و منو کشيد سمت خودش...
سعيد-داداشتون هستن؟
شروين دستمو فشار داد...يعني لال بمير!
شروين-پسرعموشون هستم...
سغيد-آها بله!
از سعيد خدافظي کرديم....يعني وادارم کرد!زووورگو....حالا هم دست منو گرفته داره ميبره...وايستادم.برگشت نگام کرد و گفت:
-اين کي بود؟
اوه غيرتت باد کرده؟اصلا حقته يه چيز بگم تا بسوزي..
من-دوس پسرم!!
من چي گفتم؟بخدا از دهنم در رفت...اما گند زدم رفت...
بد نگام کرد...خيلي بد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....