ارسالها: 6216
#1
Posted: 25 Feb 2012 09:59
- در این تاپیک داستانهایی دنباله دار که از ۵ قسمت کوتاه تر هستند قرار می گیرد .
- وقتی داستانی شروع می کنید پست اول باید نام داستان و مشخصات به همراه قسمت اول قرار بگیرد.
- کسانی که داستان دنباله دار را شروع می کنند باید بلافاصله و همان روز داستان خود را تمام کنند.تا اگر شخصی دیگر داستانی گذاشت با هم تداخل پیدا نکند.
در غیر این صورت داستان به طور کامل پاک میشود.
ممنون از فعالیت مفید و همکاری همه شما دوستان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 25 Feb 2012 10:24
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 484
#3
Posted: 12 Apr 2012 07:50
داستان كوتاه سه خواهر
دخترهاي خانم اسفندياري يك سال به يك سال باهم فاصله سني داشتند. در كودكي انگار هر سهشان را از يك قالب درآورده بودند. درست مثل هم لباس ميپوشيدند. عروسكهايشان عين هم بود، دفتر مشق و لوازم تحريرشان باهم مو نميزد. طوري كه گاهي سر قاطيشدن آنها و اين كه هر چيز مال كدامشان است با هم بگو مگو ميكردند. آنها نه فقط شباهت ظاهري به هم داشتند كه به لحاظ خصوصيات اخلاقي هم درست عين هم بودند. با هم هوس بستني يا لواشك ميكردند، تصميم ميگرفتند به پارك يا خانه بستگان بروند تا با بچهها بازي كنند و...
خانم اسفندياري كه بعد از فوت آقاي اسفندياري تمام اميدش را به آنها بسته بود، عصرها در ايوان مينشست و به تاب بازي آنها نگاه ميكرد و دلش از شوق حضور آنها لبريز ميشد. در اين حالت خيال ميكرد كه آينده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند كرد و تشكيل خانواده داده و بچهدار خواهند شد. آرزو ميكرد كه هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آينده بيمناك بود. چرا كه ميدانست تقدير بازيهاي عجيب و گاه سختي براي آدمها تدارك ميبيند. اما شباهت بين دخترها فقط تا سن 12سالگي براي آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پيدا كردند. دختر بزرگتر (مهشيد)، بسيار مستبد و خودراي بود. هميشه از دو خواهر كوچكترش به زور و تحكم ميخواست كه مطابق ميل او رفتار كنند . مثلا ميگفت: الان بايد بريم پارك... خانم اسفندياري ميگفت : الان ظهره... پارك خلوته و خطرناكه... بذارين عصر كه هوا خنكتر شد و مردم هم بيرون آمدند، برين بيرون...
اما مهشيد گوش نميكرد و با لجاجت خاصي كه خانم اسفندياري از آن سر درنميآورد، دو خواهر كوچك ترش را با خود بيرون ميبرد. بعد از يك ربع هرسه به خانه برميگشتند. چون خواهر وسطي (مانا) زمين خورده بود و در نتيجه آنها مجبور شدند بدون بازي به خانه برگردند. خانم اسفندياري به مهشيد پرخاش ميكرد كه تقصير اوست، اما او با خودرايي به هيچوجه زير بار نميرفت و با اوقات تلخي به هم خوردن بازيشان را گردن مانا ميانداخت كه حواسش را جمع نكرده و درنتيجه روز آنها را خراب كرده بود. مانا كه دختر نرم و مهربان و منعطفي بود اشكش را پاك ميكرد و ميگفت: تقصير خودم بود مامان... بايد حواسم را بيشتر جمع ميكردم.
مانا هميشه همينطور بود، كسي را مقصر نميدانست و مسئوليت اتفاقي را كه برايش ميافتاد خودش به عهده ميگرفت و اغلب هم براي آن كه مهشيد را ناراحت نكند از خواسته خودش ميگذشت، اما با اين حال دختر دست و پا چلفتي نبود. خيلي قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف مهشيد نمرات بالايي ميگرفت.
خواهر كوچكتر (مهسا) سكوت ميكرد. او كم پيش ميآمد كه اظهار نظري كند، نه جانب مانا را ميگرفت و نه جانب مهشيد را، اما خيلي وقتها از دستورات مهشيد سر پيچي ميكرد. او بيشتر به درس خواندن علاقه داشت و به مدرسه دانشآموزان تيز هوش هم ميرفت. درخلوت، مدام كتاب ميخواند و انگار روياهاي خاص خودش را داشت كه با هيچ كس دربارهشان صحبت نميكرد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#4
Posted: 12 Apr 2012 07:51
ادامه
خانم اسفندياري هرسال كه ميگذشت تفاوت بين دخترهايش را هم بيشتر و بيشتر ميديد. آنها از كودكي فاصله ميگرفتند و با تغييرات شخصيتي زياد ازهم نيز فاصله ميگرفتند. اگر كسي نميدانست، نميتوانست باور كند كه آنها خواهر و از يك خون باشند. خانم اسفندياري اين واقعيت را ميپذيرفت اما دغدغه آنها لحظهاي هم راحتش نميگذاشت. او براي بزرگ كردن آنها دست تنها و بدون اينكه سايه پدر بر سرشان باشد خيلي سختي كشيده بود. براي هركدام آنها وسايلي را به عنوان جهيزيه ميخريد و در زير زمين ميگذاشت تا وقت ازدواجشان برسد. خانم اسفندياري هم مثل خيلي از مردم، ازدواج را مهمترين واقعه زندگي هر كس ميدانست.
دخترهايش بزرگ شدند، ديپلم گرفتند و دانشگاه قبول شدند اما هنوز بخت درخانه هيچ كدامشان را نزده بود.
گاهي ميشد كه خانم اسفندياري در مجلس ختم، عروسي و حتي در سوپر ماركت با خانمي برخورد ميكرد كه مانا را براي پسرش نشان كرده بود، اما مجبور بود به آنها جواب بدهد كه هنوز مهشيد درخانه است و ازدواج نكرده و در نتيجه آنها بايد صبر كنند. يكي دو خواستگاري هم كه مهشيد داشت به خاطر رفتار تند و خودخواهانهاش بعد از همان جلسه اول، ديگر پشت سرشان راهم نگاه نكرده بودند. خانم اسفندياري زياد با او صحبت ميكرد و از او ميخواست دست از خودراييهايش بردارد: عزيزم در زندگي با خودخواهي نميتوني حرفت رو پيش ببري... چهار روز ديگه كه به سلامتي شوهر كردي، نميتوني اين جوري زندگي رو بگردوني !اما مهشيد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. ميگفت: من همينم كه هستم... هركي هم ميخواد با من زندگي كنه بايد منو همين طور كه هستم بپذيره!
در خانه هم، همچنان نظراتش را به همه تحميل ميكرد: امشب شام بايد فسنجان بخوريم... فردا بايد بريم پيكنيك... بزرگترين اتاق خانه بايد مال من باشد... اما واقعيت اين بود كه مهشيد در درون، از اين كه ميديد بيشتر آدمها مانا را دوست دارند آزارش ميداد. اين مسئله كه ممكن است يك روز مانا زودتر از او ازدواج كند مثل خوره روحش را ميخورد، براي همين، بدون اينكه اعتراف كند، دغدغه ازدواج، دغدغه روز و شبش بود. در محيط دانشگاه از خيلي از پسرها خوشش ميآمد اما آنها از دخترهاي ديگر خواستگاري كرده بودند. او از آيندهاش بيمناك بود. از فشار اينكه مبادا مانا زودتر از او ازدواج كند و به خاطر خود خواهيهايش براي هميشه تنها بماند، تصميم گرفت اينبار كه خواستگاري داشت، كمي كوتاه بيايد و چهره واقعياش را پنهان كند، خودش را نرم و سازگار نشان دهد و نقشي را بازي كند كه تا به حال بازي نكرده بود. بعدكه آبها از آسياب ميافتاد، ميتوانست خودش را هماني كه بود نشان دهد. فقط كافي بود مثل خيلي از دخترهاي ديگر كه آرزوي ازدواج داشتند، خودش را مطابق ميل همسر آيندهاش نشان دهد.
اما او بدون اين كه خود بداند با اين افكار نادرست، خودش را به چاهي انداخت كه درآمدن از آن سخت و دشوار بود.
(محسن)، پسر يكي از همسايه هاي قديم آنها (خانم اسدي) بود. خانم اسفندياري يك روز تصادفي دربازار به او برخورد. ديدارشان براي هر دو پر از تداعي لحظات خوشي بود كه پيشتر داشتند. خانم اسدي جوياي حال دخترهاي او شد. خانم اسفندياري هم جوياي حال پسرهاي او. خانم اسدي گفت: بيخود نبود ما امروز توي اين شلوغي همديگه رو ديديم، بيخود حاشيه هم نرم... من ميخوام براي پسر بزرگم محسن زن بگيرم... يكي از دخترهاتو انتخاب كن.
روزي كه محسن همراه خانوادهاش به خواستگاري مهشيد آمد، مهشيد بر خلاف دفعات قبل كه ايرادهاي بيهوده ميگرفت و رفتار توام با خودخواهياش كه حتي سيني چاي را هم نميآورد و در جواب سوالها جوابهاي تند و دندانشكن ميداد و به خواستگارها برميخورد، اين بار خيلي نرم و متين برخورد كرد. پس از يك جلسه ديدار حضوري در بيرون كه محسن و مهشيد بيشتر درباره مسائل كلي حرف زدند، مراحل بله برون، خريد، حنابندان و عقد خيلي سريع طي شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند اين وصلت زودتر سر بگيرد. شايد چون شناخت قبلي از هم داشتند و بنابراين تاخير بيشتر را جايز نميدانستند. اما شروع زندگي جديد مهشيد به هيچ وجه خوشايند نبود. چون او خودخواهي را در وجود خودش نكشته بود، تنها آن را براي مدتي كوتاه كه تا ازدواجش سر بگيرد، پنهان كرده بود. بعد از ازدواج به خيال اين كه خرش از پل گذشته، ديگر لزومي به پنهان كاري نميديد. به هرحال كاري بود كه شده بود و محسن ديگر بايد با واقعيت كنار ميآمد. يعني چارهاي جز اين نداشت!
مهشيد خيال ميكرد در خانه جديد خودش هم ميتواند خودبينيهاي زمان دخترياش را پياده كند. براي همين از همان ساعت اول شروع زندگي مشتركش امرو نهيهايش را شروع كرد. به خصوص اينكه سرخريد حلقه هم براي اينكه اختلافي پيش نيايد كوتاه آمده بود. غافل از اينكه محسن هم خودش را هماني كه بود نشان نداده بود. محسن هم موجودي به مراتب خودبينتر و خودخواهتر از مهشيد بود كه خيال ميكرد همهچيز بايد در جهت ارضاي خواستههايش فراهم شده باشد. ميگفت: تا حالا تو خانواده، كسي از گل نازكتر به من نگفته... دوست دارم تو زندگي خودم هم همينطور باشه! زندگي دو نفر كه ميخواهند با خودخواهي و خودبيني حرف خودشان را به كرسي بنشانند قابل حدس زدن است. به خصوص اينكه هر دو نميتوانستند در آن مدت كوتاه آشنايي متوجه شوند كه چه فريبي خوردهاند. نه، آنها همان كساني كه درجلسه معارفه خودشان را نشان داده بودند نبودند. آنها وانمود ميكردند اشخاص ديگري هستند و مقدمات ازدواج و شلوغ بودن سرهايشان هم سرپوش روي همهچيز گذاشته بود بنابراين...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#5
Posted: 12 Apr 2012 07:51
ادامه
زندگي مهشيد از همان لحظات اوليه ازدواج با رنج و عذاب و دعوا و اختلاف همراه شد، طوري كه خودخواهيهايش هم اجازه نميداد، درد درونش را براي مادرش بازگو كند، اما خانم اسفندياري از نگاه دخترش همه چيز را ميخواند. روزهاي زندگي مهشيد و محسن با جر و بحث سر چيزهاي كوچك شرو ع ميشد كه طرفين براي به كرسي نشاندن حرفهايشان حتي با هم لجبازي ميكردند. مهشيد ميگفت: ناهار بايد برويم بيرون پيتزا بخوريم... من امروز حوصله آشپزي ندارم!
و محسن مخالفت ميكرد: من دوره مجردي به اندازه كافي با دوستام اينطرف و آنطرف پيتزا خوردم... زن گرفتم كه برايم آشپزي كند و غذاي خانگي بخورم. اگر قرار بود همون پيتزا رو بخورم كه دم به تله سر كار خانم نميدادم!
- مگه زن آشپزه؟...
- مگه غير اين فكر كرده بودي؟
مهشيد فرياد ميزد: بعدشم من بودم كه دم به تله تو دادم! من بودم كه گول ظاهر تو رو خوردم!
لج ميكرد و به اتاق خواب ميرفت و در را ميبست. محسن با مشت به درميكوبيد كه اينجا خانه اوست و او حق ندارد چنين رفتاري داشته باشد. مهشيد ميگفت اگر وضع آنطور كه ميخواهد نباشد، يك لحظه هم ديگر با او زندگي نخواهد كرد. محسن هم درخانه را باز ميكرد و ميگفت: بفرماييد!
آنها معني ازدواج را بدجور گم كرده بودند. گرچه گاه از خودشان ميپرسيدند:پس ازدواجي كه آدمها را به تكامل ميرساند واقعا چيست و چه طور ميشود به آن رسيد؟
اما از آن طرف با رفتن مهشيد، براي مانا خواستگاران زيادي آمدند. مانا در درون خودش نياز غير قابل كنترلي به ازدواج حس ميكرد. اين نياز با گذشت سالها، نه تنها در درونش كمرنگ نشده كه شدت هم گرفته بود. نه هوسي آني بود و نه تحت فشار جامعه يا ديگران يا تقليد از بقيه... او ميخواست در تشكيل خانواده، خودش را بيازمايد. ميدانست كه ازدواج مسائل بيشماري برايش خواهد آورد كه حل كردن هركدام انرژي زيادي خواهد برد، اما او با اين آگاهي تصميم گرفته بود تشكيل خانواده دهد. او ميخواست تبديل به زني پخته شود و ازدواج را مهمترين امر در تحقق اين مسئله ميديد. در بيشتر همايشهاي ازدواج شركت ميكرد. كتابهاي زيادي در اينباره ميخواند. او ازدواج را آزموني ميدانست كه با گذر از آن ميتوانست خودش را مهياي هدف والايي كه براي آن به دنيا آمده بود، بكند.
مانا هميشه در جمع دوستانش ميگفت: فقط وقتي بايد ازدواج كرد كه بدوني داري چي كار ميكني؟ با چشم باز بدوني داري تو چه راهي قدم ميگذاري... دوستانش ميپرسيدند: تو خودت واقعا (ميدوني ازدواج يعني چي)؟
جواب ميداد: سعي ميكنم بفهمم...
بنابراين وقتي (مجيد) به خواستگارياش آمد، مدتي از آنها وقت خواست تا كاملا موضو ع را بررسي كند. براي آشنايي بيشتر تحت نظر خانوادهها چند بار با هم بيرون رفتند. مجيد ميگفت: من به ازدواج به عنوان مرحلهاي براي تكامل آدمها نگاه ميكنم... مرحله سختي است اما نميدانم چرا خيليها بدون توجه به اين اهميت و دشواري، خيلي راحت تصميم ميگيرند و بعد هم سرگردان ميشوند كه چي ميخواستند و چي شد؟
مانا ميپرسيد: فكر ميكنيد تكامل در ازدواج را چه چيزهايي به وجود ميآورد... زن و مرد چه كار بايد بكنند تا در مسير درست ازدواج قرار بگيرند؟
زندگي آنها درهمان ماه اول نشان داد كه شراكت و يگانگيشان چه قدر روحشان را ارتقاء بخشيده است. آنها نيامده بودند تا فقط زير يك سقف با هم زندگي كنند. آنها آمده بودند تا همديگر را بسازند و بهترين صفات را در وجود هم شكوفا كنند. مهشيد با ديدن زندگي مانا تازه به عمق فاجعه زندگي خودش پي ميبرد. پس ازدواج ميتوانست اين طور باشد؟ چيزي كه در زندگي خودش اصلا نبود. اين مسئله او را به فكر فرو برد كه چه قدر ديدگاههايش براي ازدواج سطحي بود. به دنبال چه چيزهايي بود و چه چيزهايي به دست آورد!
اما درباره مهسا... او شديدا به درس خواندن علاقه داشت. او تصميم داشت پزشك موفقي شود و در مناطق محروم و روستاها به مداواي مردم بپردازد. مهشيد از او ميپرسيد: حالا چرا آن جاها؟ اين همه مطب شيك تو تهران است، چرا...
- چون اينجاها تو مطبهاي شيك، دكتر زياده... منم به خاطر مطب شيك نميخوام دكتر بشم .مردم جاهاي دور افتاده بيشتر به كمك احتياج دارن. مهسا احساس ميكرد كه اين كار ميتواند باعث رشد و ترقي روحياش شود. همينطور هم شد. او با جديت و پشتكار توانست در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شود. براي همين به مقوله ازدواج خيلي فكر نميكرد. مهمتر براي او اين بود كه بتواند پيشرفت و خدمت كند. براي همين مثل مانا احساس نميكرد كه ازدواج ميتواند برايش نقطه مهمي در زندگي محسوب شود. اگر به موردي مناسب و فردي هماهنگ با شخصيت و روح و روانش برخورد ميكرد، شايد دراينباره فكر ميكرد. به خصوص كه ميديد وجود آن فرد ميتواند در راستاي هدفش هم باشد. ديده بود كه خيلي از همكلاسيهايش با ازدواج با اشخاصي كه تناسب در كار و تحصيلات با آنها نداشت از كار بزرگي كه ميتوانست انجام دهد باز ماندند. يكي از دوستانش حتي ترك تحصيل كرد تا از دو قلوهايش نگهداري كند.
مهسا پيشداوري نميكرد، شايد براي دوستش بهتر اين بود كه از دوقلوهايش نگهداري كند و بعد به درس و دانشگاه بپردازد، اما درباره خودش مهم اين بود كه به رويايي كه از كودكي داشت جامه عمل بپوشاند. به بيماران كمك كند و دردهايشان را تسكين دهد، اما بيشتر از اين وحشت داشت كه مثل مهشيد به دام يك ازدواج نامناسب بيفتد و در نتيجه از هماني هم كه بود عقبتر بيفتد. پس از فارغالتحصيلي هم روانه يكي از روستاهاي دورافتاده كهكيلويه و بويراحمد شد تا به مردمش خدمت كند. خانم اسفندياري پس از سالها تلاش و مشقت و دغدغههاي مادرانه براي بزرگ كردن دخترهايش، حال ثمره زندگي آنها را به چشم ميديد. نگراني عمدهاش اوضاع زندگي مهشيد بود كه در اين سالهاي اخير ديگر از كسي پنهان نبود. خانم اسفندياري تلاش ميكرد تا با صحبت با مهشيد، وضعيت زندگي آنها را بهبود ببخشد: مهشيدجان زندگي كه جاي خودخواهي نيست... جاي از خودگذشتگي است... تو كمي فداكاري كن... تو بگذر...
مهشيد سكوت ميكرد. ميديد كه يك ازدواج نادرست براساس پندارهاي واهي چه به روزش آورده است. نه توانسته بود درسش را تمام كند، نه توانسته بود كاري پيدا كند، از بگو مگوهاي بيسروته ضعف اعصاب گرفته بود و در مرداب زناشويي نامناسبش با محسن دست و پايي بيهوده ميزد و لحظه به لحظه فروتر ميرفت. ميديد كه اين زندگي به بن بست رسيده است.
اما از آن طرف زندگي مانا و مجيد، زندگي سعادتمندانهاي بود كه با دو فرزند هم كاملتر شد. خانم اسفندياري هر وقت در كنار آن خانواده بود احساس آرامش ميكرد. همهچيز سر جاي خودش بود. اين ازدواجي بود كه هر دختري بايد براي رسيدن به آن تلاش ميكرد.
مهسا هم از محل كارش مدام براي خانم اسفندياري نامه مينوشت. او از خلال خطوط نامه ميفهميد كه او احساس رضايت ميكند و به آن چه ميخواسته رسيده است. شايد سالهاي بعد، ازدواج موفقي هم ميكرد اما مهمتر حس آرامش او بود كه چه بسا با ازدواجي نامناسب كاملا به هم ميريخت . خانم اسفندياري به ياد كودكيهاي سه دخترش ميافتاد كه چه قدر به هم شبيه بودند اما به تدريج مسير زندگيشان از هم جدا شد و هر يك به راهي افتادند. درست است كه براي هر سهشان آرزوي ازدواجي مناسب را داشت، اما فهميد كه نميتواند اين آرزو را به آنها تحميل كند. مهم سعادت آنها بود نه آن چه او گمان ميكرد برايشان سعادتمندانه است. هر كدام بايد دنبال آن چيزي ميرفتند كه برايشان بهتر بود. هركاري كه براي يكي خوب بود دليل نميشد كه براي ديگري هم خوب باشد. ازدواج براي مانا جواب داد اما براي مهشيد نتيجه بسيار بد به بار آورد و براي مهسا هم نميتوانست موثر باشد. نبايد آنها را به زور وادار به كاري ميكرد كه در جامعه به عنوان تنها راه سر و سامان دادن به آدمها در نظر گرفته شده بود. خانم اسفندياري با خود فكر كرد: نسخهاي كه براي يكي جواب ميدهد، ديگري را ممكن است نابود كند.
_ با الهام از كتاب (يك، يكي) نوشته ركسانا خوشابي
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#6
Posted: 12 Apr 2012 07:52
داستان زن جواني كه كليه اش را بخاطر تنبلي شوهر معتادش فروخت
كنار ديوار و روي زمين نشسته بود و با تكه چوب كوچكي، دانه هاي ريز سنگ هاي روي آسفالت را تكان مي داد. انگار دنبال چيزي مي گشت! چند دقيقه اي او را زير نظر گرفتم. نگاهش را از زمين گرفت و به آجرچين ديوار خيره شد. نمي دانم چه چيزي در اين ديوار آجري و بي روح، نظر او را به خود جلب كرده بود. جلو رفتم و از او پرسيدم چرا اين جا آمده اي؟ بي مقدمه جواب داد: آمده ام طلاق بگيرم. آقا، مهرم حلال، جانم آزاد. ديگه خسته شده ام، طاقت ندارم خدا كنه امروز حكم طلاق را صادر كنند. ناگهان موج حرف هايش فرونشست و دستش، گوشه چادرش را براي پاك كردن قطرات اشك بالا آورد.
انگار منتظر بود تا بقچه دردهايش را در صندوقچه دل كسي باز كند.
از طرز صحبت كردنش فهميدم كه بي تاب است و آرام و قرار ندارد. تيك عصبي داشت، مدام نوك بيني اش را تكان مي داد و با دو انگشتش سربيني اش را مي گرفت. به قول خودش به آخر خط رسيده بود و سعي داشت تا خود را از آتشي كه بوته زندگي اش را سوزانده است، دور كند.
از او خواستم تا قصه زندگي اش را تعريف كند. گفت: اسمم «صديقه» است و ٩١ سال سن دارم. وقتي دختري ٣١ ساله بودم و به قول معروف، خودم را شناختم، مي خواستم بهترين باشم. دوست داشتم همه به من توجه كنند. اگر جلوي من از كسي تعريف مي كردند خرمن حسادت هايم آتش مي گرفت. با هيچ كدام از همكلاسي هايم رابطه خوبي نداشتم چون خيلي تندخو و زودرنج بودم. تنها دوستم «آزاده» بود كه واقعا دختر فهميده و باوقاري بود. او با اين كه خانواده مستضعفي داشت، خيلي صبور بود. هميشه سعي مي كرد مثل يك پل من را از رودخانه احساسات تند و غريبم عبور بدهد. در راه مدرسه، مدام به من مي گفت چرا اين قدر به دور و برت نگاه مي كني؟ سرت را پايين بينداز و با غرور راه برو. آزاده مي گفت دختر بايد غرور داشته باشد و وقتي روي زمين راه مي رود، زمين سنگيني غرور و وقارش را حس كند. اما من گوشم به اين حرف ها بدهكار نبود. در كلاس درس هم توجهي به معلم و حرف هايي كه مي زد نداشتم و در روياها و خيال هاي دور و درازم غرق مي شدم. در خانه هم با خواهر و ٢ برادر كوچك تر از خودم هميشه جنگ و دعوا داشتم و هر وقت مادر بيچاره ام مي خواست كمي با من صحبت كند، خيلي تند صورتم را برمي گرداندم تا به او بفهمانم كه نمي خواهم به حرف هايش گوش بدهم. من بچه بزرگ خانواده بودم و پدرم كارگري ساده و زحمتكش بود. اما نمي دانم آن روزها چرا هيچ وقت چشمان خسته و دست هاي زخمي پدرم را نمي ديدم!
آن روزها تا نگاهم به آينه مي افتاد، در آن غرق مي شدم. هر وقت مي خواستيم جايي برويم پدر و مادرم، از ايستادن من جلوي آينه خسته مي شدند. نمي دانم چه چيزي را گم كرده بودم كه در آينه آن را جستجو مي كردم. باور نمي كنيد حتي وقتي مي خواستم مدرسه بروم شايد ٥١ دقيقه جلوي آينه فقط مقنعه ام را درست مي كردم و ابروهايم را بالا و پايين مي انداختم. كم كم به آزاده هم حسادت مي كردم چون او هميشه مورد تحسين و تعريف همه بود و شاگرد اول كلاس مان شده بود. كارنامه كلاس سوم راهنمايي را كه گرفتم رديف تجديدي هاي من، سرم را به درد آورده بود. همان روز با مادرم داخل حياط خانه مان نشسته بوديم كه پدر خسته و كوفته از سر كار آمد، مادر كارنامه مرا به او نشان داد و او هم كه انگار ديگر از دست من خسته شده بود، گفت: من با هزار بدبختي كار مي كنم در حد توان هرآنچه خواسته اي برايت مهيا كرده ام ، اين نتيجه زحمات من است؟ ديگر حق نداري درس بخواني! پدرم آن شب آن قدر خسته بود كه بدون اين كه شام بخورد، نمازش را خواند و خوابيد. من هم خوابيدم اما صبح كه از خواب بيدار شدم، مادرم گفت پدرت رفته است دوچرخه اش را به خاطر جور كردن وجه كلاس هاي تجديدي تو بفروشد. بعدازظهر پدرم از سر كار كه برگشت، دوچرخه اش را فروخته بود و مقداري پول به مادرم داد تا من را در كلاس هاي تقويتي ثبت نام كند. در كلاس هاي تقويتي هم آرام و قرار نداشتم. در خيال هاي خودم پدر پول دار و خوش تيپي داشتم كه با يك خودرو آخرين سيستم جلوي در مدرسه منتظرم ايستاده! آن روز نمي دانستم و نمي فهميدم ثروتي كه پدر من دارد، خيلي از پدرهاي پولدار ندارند و نمي توانند داشته باشند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#7
Posted: 12 Apr 2012 07:53
ادامه
قطرات اشك در صورت او جاري شد و براي دوسه دقيقه اي، گوشه چادرش پهناي صورتش را پوشاند تا چشمانش عمق دردهاي او را در گوشه چادر پنهان كند. زن جوان ادامه داد: بله، پدرم با اين كه با سختي و رنج خرج خانواده ٦ نفره خود را درمي آورد، اما هر وقت نمازش تمام مي شد يك دعا مي خواند كه هيچ وقت يادم نمي رود.
«خدايا! شكر نعمت، شكر سلامت، شكر دين محمد(ص)»بگذريم. كلاس هاي تجديدي و امتحانات شهريور ماه هم كارساز نبود و من مردود شدم. روزي كه مادرم خبر مردودي ام را به پدر داد، او در حالي كه داخل حياط نشسته بود و هندوانه اي را با چاقو مي بريد، گفت: خانم اين بچه استعداد درس خواندن ندارد و خيلي هم عصبي شده است. او را از مدرسه بگيريم و به كلاس خياطي بفرستيم شايد اعصابش كمي راحت شود. بعد از يك هفته، با مادرم به خياطي رفتيم و من از همان روز در آنجا مشغول كار شدم. علاقه اي به اين كار نداشتم بعد از ٣ ماه يك روز صاحب خياطي كه از آشناهاي ما بود، با مادرم تماس گرفت و گفت: دخترت اصلا هوش و حواسش به كار جمع نيست. مادرم با من صحبت كرد و به او گفتم كه خياطي را دوست ندارم. او هم نمي دانست چه كار كند تا اين كه همان شب زن دايي ام به خانه ما آمد و وقتي از موضوع باخبر شد گفت مي توانم در آرايشگاه او مشغول به كار شوم. از صبح روز بعد به آرايشگاه رفتم اما بعد از حدود ٢ ماه با اين كه استعداد خوبي در اين كار داشتم، چون مدام از لاي پرده آرايشگاه بيرون را نگاه مي كردم، زن دايي ام پس از چند بار تذكر، مرا از آرايشگاه بيرون كرد. به خانه برگشتم و موضوع را به مادرم اطلاع دادم؛ مادرم هم كه خيلي ناراحت شده بود، گوشي تلفن را برداشت و هرچه به زبانش رسيد به دايي ام گفت. نمي دانيد همين موضوع چه آتشي در زندگي دايي عباس به پا كرد تا آنجا كه زن دايي به خانه مان زنگ زد و از من و مادرم معذرت خواهي كرد. مي دانستم كه او مقصر نيست اما دلم مي خواست خردش كنم.
مادرم، براي اين كه من سرگرم بشوم، بعضي از كارهاي خانه مثل خريد نان و غيره را به من واگذار كرد. يك روز كه براي خريد به مغازه رفته بودم در راه برگشت، جواني را ديدم كه دنبال من مي آيد. به خانه رسيدم در خانه را باز كردم و داخل حياط رفتم و در را بستم، بعد از يكي دو دقيقه دوباره در را باز كردم ديدم او آن طرف خيابان ايستاده است. دستش را تكان داد و رفت.
فرداي آن روز هم آن پسر راديدم. حتي به خاطر من به صف نانوايي هم آمد وقتي با يك اشتباه بزرگ نگاهم را به چشمانش دوختم، تمام وجودم لرزيد و احساس كردم كه عاشق شده ام.
من آن موقع ٧١ ساله شده بودم و اين اولين باري بود كه كسي اين قدر به من توجه مي كرد. نان كه گرفتم او هم از صف بيرون آمد و پشت سرم راه افتاد. داخل يك كوچه باريك تكه كاغذ كوچكي به من داد و خيلي سريع رفت. به خانه آمدم و به داخل اتاق رفتم. كاغذ را باز كردم روي آن نوشته بود: «دوستت دارم»و يك شماره هم زير آن بود. شب شد و من تا صبح به فكر آن جوان بودم. حتي يك لحظه هم نتوانستم بخوابم تا چشمانم را مي بستم دو چشم او با نگاه هاي عميقش به يادم مي آمد.
ساعت ٩ صبح روز بعد مادرم براي كاري به خانه همسايه رفت. خواهر و برادرهايم نيز به مدرسه رفته بودند و پدرم هم سر كار بود. در خانه تنها بودم، مثل ديوانه ها به اين طرف و آن طرف مي رفتم تا اين كه گوشي را برداشتم و با شماره روي آن كاغذ كوچك تماس گرفتم. صداي پشت گوشي كه خيلي جذاب و مهربان به نظر مي رسيد، به من گفت كه منتظرم بوده است. او مرا فرشته صدا زد. گفتم اسمم فرشته نيست اما مي گفت كه من فرشته روياهاي او هستم و برايم كاخ بزرگي روي ابرها خواهد ساخت. او كه خودش را «احمد» معرفي مي كرد، چند بار پشت گوشي گفت: «دوستت دارم»، بعد از خداحافظي با احمد انگار قايق روياهاي من به يك ساحل قشنگ و سرسبز رسيده بود. خيلي خوشحال بودم تمام كارهاي خانه را انجام دادم.
وقتي ظهر مادرم از منزل همسايه برگشت تعجب كرده بود. بعدازظهر همان روز احساس دلتنگي عجيبي داشتم به بهانه خريد از خانه بيرون آمدم. احمد را نديدم تا فردا صبر كردم و باز به او تلفن كردم. احمد گفت كه براي من خيلي ارزش قايل است و نمي خواهد زياد مزاحم من شود. پس از گذشت چند روز با زياد شدن ارتباط هاي تلفني من و احمد، او از من خواست تا با هم به پارك برويم. من هم قبول كردم. در داخل پارك كمي قدم زديم او يكي از عكس هاي من را از داخل كيف پولم برداشت. بعد از گذشت حدود يك ماه از احمد خواستم كه با خانواده اش به خواستگاري من بيايد و زودتر تكليف مرا روشن كند. او گفت: با پدر و مادرم صحبت كرده ام اما آ نها با ازدواج من با تو راضي نيستند. گفتم: پس ديگر تلفن نزن، احمد صدايش را پشت گوشي لرزاند و به حالت گريه گفت: من به خاطر عشق تو هر كاري مي كنم واگر جواب منفي بدهي عكست را تكثير مي كنم و به همه نشان خواهم داد. او دليل اين كارش را عشق به من عنوان كرد و گوشي را قطع كرد. احمد چند روز با من تماس نگرفت و من هم هرچه زنگ مي زدم، گوشي را بر نمي داشت تا اين كه بعد از يك هفته او را در خيابان ديدم. دلم برايش تنگ شده بود به گريه افتادم. او هم خودش را ناراحت نشان داد و بدون مقدمه گفت كه اگر من را مي خواهي، بايد با هم فرار كنيم.
وقتي به خانه آمدم مي خواستم موضوع را با مادرم در ميان بگذارم اما خجالت كشيدم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#8
Posted: 12 Apr 2012 07:53
ادامه
آن شب شام نخوردم و در داخل اتاق كوچكم دراز كشيده بودم كه مادرم آمد و حالم را پرسيد.
گفتم: سرم خيلي درد مي كند؛ مرا تنها بگذار! كاش همان لحظه همه چيز را به او گفته بودم.
مادرم از اتاق بيرون رفت، تلويزيون را خاموش كرد و به خواهر و ٢ برادرم گفت كه سر و صدا نكنيد. من تا صبح نخوابيدم هر چه فكر مي كردم نمي توانستم احمد را فراموش كنم. تصميم گرفتم با او فرار كنم. شناسنامه ام را برداشتم و ساعت ٩ صبح وقتي دوباره مادرم به خانه همسايه رفت، با احمد تلفني قرار گذاشتيم و فرار كرديم.
ما به يك شهر خيلي دور در غرب كشور رفتيم؛ دو سه روزي در خانه دوست احمد بوديم دلم خيلي براي پدر، مادر، خواهر و برادرهايم تنگ شده بود اما اين راه را خودم انتخاب كرده بودم. يك بار در خانه دوست احمد، من با او جر و بحث كردم؛ او مرا كتك زد اما به خاطر عشق زيادي كه به احمد داشتم، اين حركتش را ناديده گرفتم. روز چهارم من و احمد در خيابان توسط پليس دستگير شديم. ماموران پس از انجام كارهاي قانوني ما را به مشهد برگرداندند.
پدرم براي تحويل گرفتن من آمده بود. او آنقدر مهربان است كه حتي آن روز هم به روي من نياورد به احمد كه نگاه كردم ديدم هيچ كس دنبالش نيامده است. دلم برايش سوخت و از طرفي چون ديگر نمي توانستم از او جدا شوم به خاطر اين كه احمد مرا اغفال كرده و از من سوء استفاده كرده بود، با اصرار، پدرم را متقاعد كردم كه ما دو نفر با هم ازدواج كنيم. احمد گفت كه بي كس و كار است و تمام زحمت هاي عروسي من و او به گردن پدرم افتاد.
در عروسي ما از خانواده و اقوام احمد هيچ كس نيامده بود. ما خانه كوچكي اجاره كرديم و زندگي مان با عشق و علاقه شروع شد اما مشكل اينجا بود كه احمد سركار نمي رفت و بعد از يك هفته من متوجه شدم كه او اعتياد هم دارد. دنيا جلوي چشمانم تيره و تار شد اما احمد گفت قول مردانه مي دهم كه ترك كنم. چند ماه به همين منوال گذشت و اجاره خانه ما هم عقب افتاد پدرم گاهي به ما كمك مي كرد و از احمد مي خواست كه با او سركار برود اما احمد تنبل تر از اين حرف ها بود. تا اين كه يك روز صاحبخانه به در منزل ما آمد و گفت: چون اجاره را نداده ايد، بايد منزل را تخليه كنيد. با صاحبخانه كه صحبت كردم گفت: اگر مبلغي پول تهيه كنيد مي توانيد خانه را رهن كنيد تا از دادن كرايه راحت شويد.
از خانه بيرون آمدم. مي خواستم مشكل اجاره خانه و اعتياد احمد را با پدر و مادرم مطرح كنم اما فكر مي كردم شخصيت من خرد مي شود و چون اين راه را خودم انتخاب كرده ام بايد تا آخرش بروم.
همين طور كه داشتم در خيابان راه مي رفتم يكي از همكلاسي هاي دوران مدرسه ام را ديدم. خيلي دلم تنگ بود بدون مقدمه خودم را به آغوش او انداختم و شروع به گريه كردم.
او كه مي خواست به من تبريك بگويد از اين حركت من تعجب كرد. از آزاده سراغ گرفتم گفت كه او با جديت مشغول درس خواندن است و منزلشان را هم عوض كرده اند.
دلم براي آزاده خيلي تنگ شده بود. دوستم « سمانه» از زندگي خودش گفت او هم ازدواج كرده و باردار بود. با هم به خانه سمانه كه در همان نزديكي بود رفتيم.
مشكلاتم را با سمانه مطرح كردم و گفتم چون خودم زندگي ام را انتخاب كرده ام، نمي خواهم پدر و مادرم از اين موضوعات باخبر شوند و از طرفي چون وضع مالي پدرم مناسب نيست نمي تواند به ما كمك كند. سمانه يك لحظه به فكر فرو رفت و چيزي به ذهنش رسيد او گفت كه يكي از اقوامشان بيماري كليوي دارد و مي خواهد يك كليه بخرد و من اگر كليه ام را بفروشم، هم ثواب كرده ام وهم پول رهن خانه تهيه مي شود. خيلي زود به خانه برگشتم؛ با احمد صحبت كردم او هم خوشحال شد و قول داد كه اگر من اين كار را انجام دهم و مشكل رهن خانه حل شود، به سركار خواهد رفت و اعتيادش را هم ترك مي كند.
با سمانه تماس گرفتم و روز بعد براي آزمايش آماده شدم. بعد از انجام مراحل اوليه پزشكي من تحت عمل جراحي قرارگرفتم و كليه ام را فروختم. با پولي كه به دست آورده بوديم توانستيم خانه را از صاحبخانه رهن كنيم. اما باز هم احمد به قول خودش وفا نكرد و از سادگي و عشق من سوء استفاده كرد. او كه خيالش از خانه راحت شده بود ديگر از منزل هم بيرون نمي رفت. بعد از چند ماه احمد كه به شدت معتاد شده بود به جاي اين كه مراعات حال مرا بكند بداخلاقي هايش را بيشتر كرد. با كوچك ترين حرفي مرابه باد كتك مي گرفت من با وضعيت جسمي كه داشتم، به شدت ضعيف شده بودم.
تا اين كه يك روز كه به خانه آمدم ديدم احمد تقريبا نصف جهيزيه ام را فروخته است تا به قول خودش تا چند وقتي پول موادش تهيه شود. ساك كوچك لباس هايم را برداشتم مي خواستم از خانه بيرون بيايم كه جلويم را گرفت با هم درگير شديم. باز هم مرا كتك زد.
مثل روز اول به چشمانش نگاه كردم اما آتش تنفر تمام وجودم را سوزاند! خودم را از دستش رها كردم در خانه را كه باز كردم انگار از جهنم بيرون مي رفتم.
به خانه پدرم كه رسيدم، خود را به آغوش مادرم انداختم. تپش قلبش به من آرامش مي داد. پدرم از سركار كه برگشت گفتم: مي خواهم از احمد طلاق بگيرم. سرش را پايين انداخت. گفت: من كه از اول به تو گفتم كه او مرد زندگي نيست. اما دخترم ناراحت نباش من كنار تو هستم و تو روي چشمانم جا داري به توكمك مي كنم تا از اين فرد معتاد و بي مسئوليت جدا شوي. خيالم راحت شد. واقعاً آدم ثروت هايي دارد كه خيلي وقت ها ممكن است آنها را نبيند. وجود اين پدر زحمتكش و مهربان و مادر فداكار و قانع بزرگ ترين ثروتي است كه خدا به من داده است.
زن جوان در حالي كه اشك امانش را بريده بود، ادامه داد: قصد دارم زندگي ام را دوباره شروع كنم با راهنمايي پدر و مادرم.دخترهاي جوان بدانند كه عشق هاي خياباني زندگي انسان را به بن بست مي كشاند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 1131
#9
Posted: 13 Jun 2012 09:06
داستان حصار
قسمت اول
امیر نگاهی به حسین انداخت.سیگارش را در ظرف کوچکی که روی میز کوتاه جلوی پایش بود،خاموش کرد.دود سیگار را از بینی اش بیرون داد و بعد با صدای بلندش گفت:حسین پاشو چراغو روشن کن.
حسین آخرین پک را به سیگار زد،و بعد از خاموش کردن سیگار در لیوان آب کنار دستش،از جا برخاست و به طرف در اتاق رفت.کلید برق را فشار داد و بعد رو به امیر گفت:من میرم حموم،خیلی عرق کردم.تو هم شام اینو بده و ببرش همونجایی که سوارش کردیم ولش کن.
امیر نگاهی به فاحشه که برهنه روی تخت دراز کشیده بود،انداخت.بعد صورتش را به سمت پنجره رو به خیابان اتاق چرخاند و گفت:نه بابا حسین.خدا رو خوش نمیاد این موقع شب تو اون خیابون خلوت،ولش کنم.میرسونمش تا خونش.
حسین نگاهی به زن که تن عریانش را با ملحفه سفید رنگ کمی پوشانده بود،انداخت و خطاب به امیر گفت:این هرزه خونش کجا بود بابا.ول کن بره،دلت خوشه.
و بعد از اتاق خارج شد.امیر از بسته سیگار بالای تخت،سیگاری برداشت و دوباره روی مبل کنار تخت لم داد.احساس کرد،دلش برای زن می سوزد.میدانست که زن فاحشه است و برای همین کار پول می گیرد،اما از کاری که کرده بود،ناراضی به نظر می رسید.دوباره از جا بلند شد.دوباره به سمت تخت رفت.اما این بار برای سیگار برداشتن نبود.دستش را روی تن لخت زن گذاشت.دقیقا" روی باسن زن.
سردی دستان امیر زن را از خواب بیدار کرد،اما از شدت مستی قادر به واکنش نشان دادن نبود.تنها توانست با حالت تهوع سختی که داشت،چند کلمه حرف بزند:ولم کن،بی شرف.
امیر از شنیدن صدای زن تعجب کرد.فکر می کرد که زن خواب است،اما حالا متوجه شد که او تنها در خلصه ناشی از مصرف الکل خواب نما شده.پس سریع دستش را از روی پوست داغ زن کند و با دست زیر بلغش را گرفت.بعد با صدای لرزان گفت:پاشو،میخوام ببرمت دستشویی.
زن دست دیگرش را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد.هنوز چند قدم به کمک امیر نرفته بود که از او خواست تا خودش ادامه بدهد،اما تا دستش را رها کرد،روی زمین دراز شد.
امیر زن را روی زمین رها کرد و از اتاق بیرون رفت.لباس های زن روی مبلهای سالن پذیرایی جا مانده بود.امیر همه را برداشت و به اتاق بازگشت.زن توانسته بود خود را به گوشه اتاق برساند،و آنجا بدنش را جمع کند.
وقتی امیر وارد اتاق شد،زن نگاهی به امیر و لباسهای در دستش انداخت،بعد خود را چهار دست و پا به امیر رساند.
امیر آن طرف میز نشسته بود و شام خوردن زن را تماشا میکرد.انگار که اثر مستی هنوز کامل از بین نرفته بود.بوی عطر آشنای لباس های زن،علی را یاد کسی می انداخت.اما هر چه فکر می کرد،آن شخص به ذهنش وارد نمی شد.
زن با اشتهای عجیبی تمام غذا را خورد،و امیر در تمام مدت به چهره آشنای زن خیره بود.گویی چند سالی زن را می شناخت.
وقتی که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمانده بود،زن نگاهی به امیر کرد و گفت:پس اون رفیقت کجا رفته؟
امیر نگاهی به راهروی منتهی به حمام کرد و به زن گفت:حسین رفته حموم...حالا حالاها اون تو کار داره.
زن رد نگاه امیر را دنبال کرد و بعد دوباره صورتش را به سمت امیر چرخاند.چند لحظه هیچکدام چیزی نمی گفتند،تا این که زن پرسید:خوب.حالا ببینم یه لباس راحتی،داری بدی به من که؟
امیر از تعجب نگاه عمیقی به زن کرد و گفت:راحتی؟به سلامتی میخواین اینجا بمونین؟
زن خنده ای کرد و بعد با شوخی گفت:نخیر،میرم!
امیر از جا بلند شد و گفت:شما آدرس خونت رو بگو،من خودم میرسونمت.
زن نگاهی نگران به امیر انداخت و بعد با صدای مضطرب گفت:جدی جدی میگی؟
امیر اخمش را در هم فرو برد و جواب داد:شوخی داریم مگه؟زن لبهایش را به هم مالید و گفت:ولی من هر جا میرم تا صبح نگهم میدارن.
امیر کمی سکوت کرد و بعد با لحنی مهربان گفت:اما ما نمیتونیم تو رو تا صبح اینجا نگه داریم،چون قراره تا چند ساعت دیگه چند نفر بیان اینجا.خوب،فکر نکنم دیدن تو خوشایند باشه براشون.تازه اگه خوشایندم باشه،واسه تو ناجور میشه.
زن نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و بعد رو به امیر گفت:ساعت از وقت کاسبی گذشته،اون موقع که سوار میشدم باید همه این حرفا رو میزدین.
امیر گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید،و بعد از نگاهی به صفحه موبایل گفت:یعنی تو هیچ کس و کاری نداری؟
زن خنده تلخی به لب نشاند و بعد با ادامه نیشخند،گفت:اگه کس و کار داشتم،محتاج شما عیاشا نمی شدم.
امیر چند قدم از زن فاصله گرفت و خیلی آرام مشغول صحبت کردن با تلفن شد.بعد از چند دقیقه حرف زدن با موبایل،رو به زن کرد،و گفت:اگه ببرمت یه جای دیگه،اشکالی نداره؟
زن با عصبانیت گفت:میتونم تا صبح اونجا باشم؟
امیر با تکان دادن سر جواب داد و زن هم از جا بلند شد.طبق معمول همیشه،پشت میز کارش مشغول خواندن صفحاتی از روزنامه بود.مخصوصا" صفحه حوادث را با دقت بیشتری نگاه میکرد.
تلفن اتاق به صدا درآمد.سکوت محضی که در اتاق سرگرد حاکم بود،شکسته شد.صدای تلفنچی پشت خط،گواهی می داد که تا حالا خواب بوده است.سرباز پشت خط با صدایی که خیلی به زحمت شنیده می شد،گفت:جناب سرگرد،موردی از خود کشی از اورژانس به این جا گزارش شده.دکتر سعیدی و سروان احمدی در محل مستقر شدند.همین الآن سرهنگ دستور دادن بهتون اطلاع بدم شما مسیول پرونده هستین.
سرگرد بعد از یاداشت کردن آدرس،سریع به طرف محل حادثه راه افتاد.
--------------------------
چند ماشین جلوی ساختمان پارک شده بودند.یک ماشین آمبولانس،دو ماشین نیروی انتظامی،و ماشینی که بد پارک شده بود.
سرگرد داخل آسانسور به خبر مرگ سه کودک که در روزنامه چاپ شده بود فکر میکرد،و از این بابت بسیار ناراحت بود.بالاخره به طبقه چهارم ساختمان رسید.جلوی در آپارتمان سروان احمدی ایستاده بود،که با دیدن سرگرد جلو آمد و خبردار ایستاد.سرگرد نگاهی به داخل آپارتمان انداخت و از سروان پرسید:چیزی دستگیرت شده؟سروان سری به سمت آپارتمان گرداند و بعد رو به سرگرد گفت:نه قربان.فکر میکنم این اورژانسیها عقلشونو از دست دادن.مثل بقیه خودکشی های دیگه،یه جوون شاهرگشو زده.
سرگرد به داخل آپارتمان وارد شد و دوباره از سروان احمدی که پشت سرش بود،پرسید:دکتر سعیدی چی؟با بچه های اورژانس موافقه؟
سروان با عجله جواب داد:نخیر قربان،دکتر هم مثل من میگن یه خودکشیه!
بعد از سلام به دکتر،سرگرد به طرف حمام رفت و چند دقیقه ای خوب به بررسی اطراف صحنه خودکشی پرداخت.بعد از حمام خارج شد و از سروان خواست تا راننده و پزشک آمبولانس را ببیند و چند سوال از آنها بپرسد.سرگرد دست در جیبهایش فرو برده بود و با دقت به تمام در و دیوار خانه نگاه می کرد.سروان با دو مرد که یونیفرم بیمارستانی به تن داشتند،به طرف سرگرد میامد.وقتی که سه نفرشان به سرگرد رسیدند،سروان احترام گذاشت و بعد از آنها فاصله گرفت و به طرف دکتر سعیدی که کمی آنطرف تر بود،رفت.
سرگرد بعد از جواب دادن به سلام به دو مرد،خیلی زود سوالاتش را شروع کرد:شما به کلانتری اطلاع دادین؟
هر دو نفر با تکان دادن سر پاسخ مثبت دادند و سرگرد در حالی که به طرف پنجره می رفت،با صدای بلند گفت:واقعا" باید بهتون تبریک بگم.با بررسی وضعیت جسد و همچنین محیط جرم،مطمءنا" با یه قتل وحشیانه طرفیم.اما میخوام بدونم چه چیزی واستون مشکوک بود که به کلانتری اطلاع دادین؟
پزشک آمبولانس یک قدم جلو رفت،و با قاطعیت جواب داد:راستش سرگرد،دلیل ما به تجربمون برمیگرده.ما معمولا" خودکشی زیاد دیدیم،اما تا به حال ندیدیم کسی شاهرگ گردنشو برای خودکشی بزنه!
سرگرد از پنجره ای که باز کرده بود،به پیاده رو و خیابان نگاه دقیقی انداخت و بعد به طرف بقیه برگشت و سرش را چند بار تکان داد.
خیلی آرام به طرف سروان رفت و از او پرسید:احمدی...مقتول تنها اینجا زندگی میکرده؟
سروان به امیر که آنطرف تر روی مبل نشسته بود و به دیوار خیره بود اشاره کرد و گفت:خیر قربان.اون پسر که اونجاست،هم اتاقیش بوده.این دو نفر دانشجو از یه شهرستانن و اینجا تحت اجارشون بوده.خبر خودکشی رو هم همین پسر به بیمارستان داده.
سرگرد خیلی با دقت به دیوارهای خانه نگاه کرد و به احمدی گفت:برو باهاش صحبت کن،یه کم آمادش کن میخوام ازش یه چیزایی بپرسم.
احمدی به طرف امیر رفت و سرگرد از نگاه به دیوارها خسته شد و به طرف حمام برگشت تا دوباره نگاه دقیق تری به صحنه بیاندازد.
جسد مرد جوان،گوشه حمام،درست زیر آینه افتاده بود و تیغ خونی در کنار دست راستش،که دستکش نایلونی سفید داشت،افتاده بود.سرگرد کاملا" وارد حمام شد و به طور کامل دور و اطرافش را دقیق نگاه کرد و حتی کوچکترین مساءلی که میدید را بی اعتنا نمیکرد،تا اینکه با دیدن چیزی لبخند زد و از حمام خارج شد.
در حمام سرد لحظه ای مکث کرد و بعد سر جایش نشست،دستی روی موکت کشید و بعد کاملا" از حمام بیرون رفت.
وقتی میخواستم برم بیرون،حسین داشت میرفت حموم.وقتی برگشتم،نیم ساعتی از وقت گذشته بود،اما اون هنوز توی حموم بود.
تعجب کردم ولی گفتم حتما" طول کشیده و واکنشی نشون ندادم.منتظر موندم و بعد از یک ساعت دیگه دووم نیاوردم و رفتم جلوی در حموم و چند بار کوبیدم به در،صدای شر شر آب قطع نمیشد.فکر کردم صدارو نشنیده باشه،اما بعد از اینکه چند بار بلند و محکم صداش زدم و جواب نداد،دیگه نگرانیم به اوجش رسید.
بعد از اینکه کلی با در حموم کند و کو کردم،چفت در از پشت آزاد شد.قلبم داشت از سینم بیرون می پرید.نفسم به زور بالا میومد.درو خیلی آروم هل دادم جلو و وقتی با جسد حسین مواجه شدم،...
اصلا" من از بچگی با حسین بزرگ شدم،تقریبا" از همه چیز همدیگه خبر داشتیم.نمیتونم باور کنم خودکشی کرده.اون که نه مشکلی داشت و نه اون قدر ضعیف النفس بود که بخواد خودشو بکشه.
امیر از روی مبلی که در تمام مدت حرف زدن روی آن نشسته بود برخاست و به طرف پنجره رفت.سرگرد از پشت سر نگاهی به امیر انداخت و بعد از جایش بلند شد و به طرف سروان رفت.نگاهی اخمو به سروان که مشغول گفتگو با دکتر سعیدی بود و بعد از چند ثانیه از آپارتمان بیرون رفت.سرگرد احمدی جلوی ساختمان ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد.کلا" همه کسانی که او را می شناختند و تجربه همکاری با او را داشتند،از رفتارهای عجیبش باخبر بودند.
سپس سرگرد روی زمین نشست و سرش را روی خاک گذاشت.البته حالت سرش نسبت به زمین نیم رخ بود.با این حالت میتوانست به راحتی برجستگی ها و فرورفتگی های پیاده رو را راحت تر ببیند.
دنبال چیزی روی خاک میگشت و البته مثل همیشه آن را پیدا کرد و از روی زمین برداشت،و خیلی با عجله به سمت داخل ساختمان دوید.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#10
Posted: 16 Jun 2012 08:38
داستان حصار
قسمت دوم
سروان احمدی به سرگرد که روی صندلی نشسته بود،و در تفکراتش عمیق فرو رفته بود،نگاه میکرد.همیشه فکر میکرد چرا سرگرد انقدر خوب میتواند جواب معماهایی پیچیده را بدهد.سرگرد،چند ساعتی میشد که مشغول فکر کردن بود.
سروان احمدی خیلی آرام خود را به سرگرد نزدیک کرد و با صدایی لرزان و کم جان،گفت:جناب سرگرد...میتونم بپرسم شما چطور متوجه شدید که اون جوون به قتل رسیده؟
سرگرد نیم نگاهی به سروان انداخت و بعد با لبخندی ساده پاسخ داد:ساده ست.فقط کافی دور و بر جنازه رو خوب نگاه کنی.اولا" که مقتول دستکش به دست داشت.دوما" حتی اگه فرض کنیم دلش خواسته با دستکش بمیره،دستکش از داخل خونی بود و این یعنی بعد از ایجاد جراحت به دستش کردن.سوما" لکه خونی که روی موکت حمام سرد ریخته شده.
سروان سرش را کمی خاراند و بعد پرسید:اما این دلیل سوم نمیتونه دلیل قطعی باشه!
سرگرد لبخندی زد و گفت:خامی احمدی...یعنی مقتول شاهرگ آءورتشو زده و بعد از مدت کوتاهی که حتی فکرشم نمیکنی مرده،بعد حتما" جنازش در حمومی که باز بوده و خون رو به بیرون راه داده،رو بسته.
احمدی با تعجب گفت:اما قربان اگه کشتنش پس کار کی میتونه باشه؟
سرگرد از روی صندلی اش پشت میز بلند شد و به طرف پنجره اتاق کارش رفت.در حالی که پنجره را باز میکرد،جواب داد:مطمءنم کار کسی جز اون کسی که فکر میکنم نیست.اما...
و بعد از پنجره باز به خیابان پر رفت و آمد و مزدحم،که هر لحظه بوی حادثه ای نو می داد،نگاه کرد و دیگر هیچ چیزی نگفت.چند ساعت بعد سرگرد جلوی میز مافوق خودش ایستاده و مورد استیضاح قرار گرفته بود.سرگرد با جدیت اخم هایش را در هم فرو برده و مشغول بازی کردن با انگشتر عقیق در انگشتش بود.سرهنگ با عصبانیت،کلماتی را در دهان ردیف و بعد به دیوار اتاقش نگاه میکرد.
چند وقتی میشد که سرهنگ پاپی شده بود تا بداند که سرگرد به چه کسی در این پرونده سوء ظن دارد اما سرگرد در این چند دقیقه اصلا" تسلیم نشده بود و به سرهنگ چیزی نمی گفت.بهانه اش هم نداشتن مدرک و ادله کافی و محکمه پسند برای بازجویی و بهتان زدن به او بود.
اما سرهنگ هم منطقی حرف می زد و میگفت از راه غیر مستقیم او را بازجویی کرده و حرف هایش را ضبط کند.
و بالاخره بعد از سه ربع ساعت بحث و جدل با سرگرد موفق شد زیر زبان سرگرد را بکشد و مظنون او را بشناسد.سرگرد به امیر یعنی همخانه ی حسین نشکوک بود و البته باید دلایل این ظن را توضیح میداد تا سرهنگ اجازه شنود را به او بدهد.صدای درب اتاق،سکوت را برهم زد.سرگرد خیلی آرام در جایش جابجا شد و بعد گفت:بفرمایید تو!
در اتاق به آرامی باز شد و سروان احمدی با چهره ای خمود و کسل از در وارد اتاق شد.سرگرد که این وضع او را دید با خنده گفت:چیه سروان؟اتفاقی افتاده؟
احمدی که نمیدانست،علت خنده و پرسش سرگرد چیست،نگاهی به لباس ها و دور و برش کرد و بعد با سوال جواب داد:چطور مگه،قربان؟
سرگرد با لحن مهربان جواب داد:هیچی.همینطوری گفتم!حالا کارت چیه که اومدی اینجا؟
سروان نگاه عبوسش را از سر و لباسش کند و به سرگرد نگاه کرد و گفت:راستی قربان،الآن پیش جناب سرهنگ بودم!واسم گفتن که شما به همخونه مقتول مشکوکین.راستشو بخواین،ازم خواسته دلایل این ظن رو هم براشون جاسوسی کنم.اما من که این کار رو نمیکنم!
سرگرد میان حرف سروان پرید و با عجله گفت:آی آی آی.سروان.حواستو جمع کن،پلیس خبرچین و وراج،دو هزار نمی ارزه.
احمدی که از این حرف سرگرد ناراحت شده بود،چند قدم جلو رفته و روی مبل های ردیف شده،جلوی میز سرگرد لم داد.بعد با حالت خاصی چشمانش را درشت کرد و رو به سرگرد گفت:راستی جناب سرگرد،واسه خود من هم عجیبه که شما چطور به این نتیجه رسیدین!مطمءنا"به اون رفتارای عجیب اون شبتون که مربوط میشه؟راستش سرگرد وقتی شما رو تو وسط انجام اون کارا میبینم،بهتون حسودی میخورم.منو ببخشین که رک میگم،ولی دشمن واسه خودتون زیاد تراش دادین.
سرگرد دوباره از پر گویی احمدی خنده اش گرفت،و جواب داد:آره،به اون توجهات مربوطه.حتما" منظورت از تراش دادین هم تراشیدین بود دیگه،نه؟
احمدی بار دیگر از این تمسخر سرگرد ناراحت شد اما چیزی نگفت.به جای حرف زدن از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.بعد به سمت سرگرد برگشت و گفت:جناب سرگرد،اگه با بنده فرمایشی ندارین،برم یه کم به استراحتم ادامه بدم،چون دیشب اصلا" نتونستم چشم رو چشم بزارم.
سرگرد با لبخندی جانانه،به سروان گفت:چرا،کارت دارم.مگه نمیخوای دلیل شکمو بدونی؟...دقیقا" ساعت 11:26 ظهر روز شنبه،یک هفته بعد از به قتل رسیدن حسین در حمام خانه اجاره ای او و هم خانه اش امیر،تلفن خانه به صدا درآمد.امیر کتاب را بست و روی زمین پرت کرد،بعد از روی مبل بلند شد و به سمت میز تلفن قرمز رنگ،که گوشه اتاق بود رفت.
-بله،بفرمایید؟
_جناب مشکریز؟
-بله،بفرمایید؟
_از کلانتری...تماس میگیرم.سروان احمدی هستم.در مورد دوستتون که تازگی به قتل رسیده میخواستیم ازتون سوالاتی بپرسیم.امروز عصر ساعت 5 کلانتری اتاق سرگرد زاهدی منتظر هستیم.
-مثلا" چه سوالی میخواید بپرسید؟
_سوالای معمولی درباره شب قتل.
-چشم حتما" میام.
بعد امیر قبل از خداحافظی سروان تلفن را قطع کرد.با دست عرق پیشانی اش را گرفت و بعد روی صندلی میز تلفن نشست.نگاهش را به دیوار روبرویش دوخت و در فکری فرو رفت.
چند دقیقه بعد امیر از روی صندلی هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.از یخچال،بطری آب را بیرون آورد و همانطور سرکشید و دوباره سر جایش گذاشت.دوباره با دست عرق پیشانی اش را خشک کرد و دوباره به سمت گوشه اتاق قدم برداشت.در تردید و شک بود که چکار کند.
دوباره تلفن را برداشت و با شماره ای تماس گرفت.
بعد از چند لحظه صدای پشت خط را شنید و شروع به صحبت کرد:الو...سلام.همین الآن از کلانتری با من تماس گرفتن و ازم خواستن برای جواب دادن برم اونجا.من خیلی ترسیدم.
و بعد گوشی را روی تلفن کوبید.برای سومین بار در ده دقیقه اخیر،با دست عرق پیشانی اش را گرفت و با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید.تاکسی زرد رنگ،جلوی کلانتری متوقف شد.سرباز لاغر اندامی که جلوی درب ایستاده بود،جلو آمد و با شدت گفت:سریعتر حرکت کن،اینجا واینس.
راننده تاکسی به پسر جوان،که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد و با تعجب پرسید:مگه پیاده نمیشی؟!
پسر که به کف خودرو خیره بود،به خودش آمد و نگاهی به سرباز کنار ماشین انداخت.بعد از تاکسی پیاده شد و به سمت ساختمان کلانتری،راه افتاد.
داخل کلانتری از چند نفر مکان اتاق سرگرد زاهدی را پرسید و بعد از کلی جست و خیز در راهروهای تودرتوی کلانتری،بالاخره به اتاق مورد نظرش رسید.خیلی آرام و با برآمدگی انگشت هایش به در اتاق کوبید.صدای سرگرد از داخل اتاق شنیده شد که اجازه ورود را به امیر داد.
وقتی وارد اتاق شد،سرگرد چیزی را در کشوی میزش جا داد و بعد از جایش بلند شد و به طرف امیر رفت.بعد از آن که سرگرد دست امیر را به گرمی فشرد با دست او را راهنمایی کرد تا روی مبلهای جلوی میزش بنشیند.
بعد از این کار سرگرد به طرف میز رفت و تلفن را برداشت و با عتاب،گفت:یه سرباز که تایپیست خوبی باشه،بفرستید اتاقم.
و بعد گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.بدنش را به سمت امیر چرخاند و گفت:خب،جناب مشکریز؛حتما" سروان احمدی گفتن که چرا الآن شما اینجایید!
امیر با انگشت اشاره،پوست سرش را در میان انبوه موهایش خاراند و گفت:تقریبا".گفتن برای پرسیدن یه سری سوال اینجام،همینطوره؟
سرگرد به پنجره اتاق نگاه کرد و جواب داد:تقریبا" درسته.
صدای در اتاق حرف سرگرد را نصفه گذاشت و بعد بدون انتظار برای جواب سرگرد،در اتاق باز شد و یک سرباز به همراه سروان احمدی وارد اتاق شدند.بعد از احترام نظامی،سرباز به سمت رایانه گوشه اتاق سرگرد رفت و سروان احمدی هم روبروی امیر و روی مبل نشست.
همه چیز حاضر به نظر می آمد،برای یک بازجویی کامل و اساسی...سرگرد گلویش را صاف کرد و پرسید:خب.با این پرسش شروع میکنم،که دقیقا" قبل از حادثه شما و دوستتون در چه حالی بودین؟
امیر دستی به پیشانی اش کشید و بعد جواب داد:مثل هر روز مشغول درس خوندن بودیم.
سرگرد لبخندی زد و خود را به پشتی مبل چسباند.سپس با جدیت گفت:منظورم چند ساعت یا چند دقیقه قبل از اون جریانه.
امیر ابروهایش را بالا انداخت و بعد گفت:خب،ما کار خاصی به جز درس خوندن نداریم.یعنی نداشتیم.هر ساعت و دقیقه از روز مشغول درس خوندنیم،مگر اینکه کسی پیشمون باشه...
سرگرد حرف امیر را نیمه کاره گذاشت و در حالی که به جلو خم شده و با آرنجهایش خود را روی پاهایش ثابت کرده بود،پرسید:مطمءنی که اون شب بجز تو و حسین کسی پیشتون نبود؟
امیر با تعجب گفت:چرا باید دروغ بگم؟!
سرگرد با لبخند جواب داد:پس ادامه بدید...
و امیر دوباره مشغول شد:اون شب با کسی قرار داشتم که باید چند ساعتی میرفتم بیرون.قبل از اینکه برم،حسین رفت حموم.منم تنها شام خوردم و رفتم که به قرارم برسم...
دوباره سرگرد حرفهای امیر را قطع کرد و گفت:ولی روی میز دو بشقاب غذا بود،شما که تنها بودید؟!امیر با لحن وحشت زده،گفت:بله.حسین قبل از اینکه بره حموم شام رو خورد و رفت.منم بعدا" خوردم.
سرگرد لبخندی زد و دوباره سر جای اولش رفت،و تکیه اش را دوباره به پشتی مبل داد.سپس با لحنی مهربان گفت:درسته،ادامه بده.
و امیر سه باره شروع کرد:خب،من رفتم بیرون و قرارم وسط راه به هم خورد و مجبور شدم برگردم.بعد هم که بقیشو خودتون میدونید.
سرگرد ابروهایش را در هم کشید و بعد پرسید:امیر آقا،اون شب که من دیدمتون،یه تیکه از شلوار تو پاتون کنده شده بود...
بعد تکه ای آبی رنگ از شلوار امیر که روی سنگفرش پیاده رو پیدا کرده بود را از روی میز برداشت و با نشان دادن آن ادامه داد:و این رو جلوی ساختمان پیدا کردم!در ضمن خودرو شما هم جلوی مجتمع بد پارک شده بود که همه اینها دلیل عجلتون هستن.شما چرا باید بعد از برگشتن به خونه عجله داشته باشید؟مگه میدونستید اتفاقی افتاده؟!
امیر به سرباز گوشه اتاق که پشت کامپیوتر نشسته و مشغول یادداشت صحبت های دو طرف بود،نگاهی کرد و بعد با دلهره جواب داد:قرار بود بازجوییم کنید،میگفتید که با...
سرگرد میان حرف امیر پرید و سریع گفت:نخیر،قصد من بازجویی نیست.فقط ازتون پرسیدم چرا عجله داشتید!
امیر شانه هایش را بالا انداخت،و جواب داد:خب،من آدم بی دقتیم و زمین خوردنم دلیلی جز این نداشته،اما در مورد بدجور پارک کردن ماشین،باید بگم من گواهی نامه ندارم و ماشین مال حسین بود.اون یه بار ازش قرض گرفتم که دیگه هم نتونستم پسش بدم.
اشک در چشمان امیر حلقه زد.سرگرد از روی مبل بلند شد و به گوشه اتاق رفت.چند کلمه در گوش سرباز پچ پچ کرد و بعد رو به امیر کرد و گفت:من دیگه سوالی ندارم،میتونید برید.
امیر از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت.سرگرد لحظه ای امیر را صدا زد و گفت:جناب مشکریز شماره تلفن خونه و همراهتون رو به سروان بدید...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses