ارسالها: 489
#51
Posted: 8 May 2013 01:35
کلید اضافی
نویسنده: تهمینه زاردشت
چند ساعتی میشد که پیرزن نمازش را خوانده بود و حوصله اش که از برنامه آخر شب شبکه محلی سررفته بود، دراز کشیده بود توی رختخواب و چشمش گرم نشده، صدای در از جا پرانده بودش. دیروفت بود. حالا مرد آن طرف حیاط ایستاده بود جلوی در بسته اتاق و سیگاری لای انگشتانش میسوخت. یک ساعت قبل که از راه رسیده بود و دست کرده بود توی جیب و فهمیده بود گم کرده کلید را، آمده بود سر وقت پیرزن و کلید اضافی را خواسته بود. پیرزن گفته بود کلید اضافیی در کار نیست. گفته بود دو تا کلید داشته فقط، که یکی دست اوست و یکی را هم زنش گرفته. کلید اضافی را زنش وقتی میگرفته قول داده یکی هم برای او بدهد بسازند ولی هنوز کلیدی برای او نیاورده. گفته بود کون سیگارش را نیندازد لای سبزیهای باغچه. مرد دمش را گذاشته بود روی کولش و رفته بود. اما حالا که یک ساعتی میشد توی حیاط میچرخید، پیرزن دودل شده بود. کاش کلید را داده بود. آنوقت مرد میتوانست در را باز کند وبرود توی خانه.لب پائینش را جلو داد. عادت داشت موقع لجبازی دهانش را کج میکرد. فکر کرد، بهتر که نرفته تو. چه بساطی! چند روز پیش بعد رفتن زن، در را بازکرده بود و قدم به بلبشوی داخل خانه گذاشته بود. بساط صبحانه کنار تختخواب به هم ریخته هنوز باز بود و لباسهایی که از تنشان درآورده بودند دوروبر اتاق روی هم تلمبار شده بود. پیرزن مگسی را که روی باقی مانده عسل نشسته بود، پرانده و توی دلش گفته بود، کوفتت بشه زنیکه شلخته.
از کیسه آشغال بوی عجیبی بلند میشد که حال پیرزن را به هم میزد. بوی عرق تن میداد همه خانه. درحمام را بازکرد. روسری خوشرنگی کف حمام زیر چک چک آب خیس شده بود و پشنگههای آب پاشیده بود به نوار بهداشتی گوشه حمام. پیرزن نوک پنجه اش را گذاشته بود روی لنگه دمپایی مردانهای که پشت در حمام بود، دستش را گرفته بود به چارچوب در و خم شده بود تا شیر آب را محکم کند. شیر هرز بود و به محض اینکه آنرا چرخانده بود آب سرد از توی دوش ریخته بود روی سر و صورتش. فشار آب روسری را تا دم راه آب لغزانده بود و پیرزن دستپاچه با نوک پا، روسری را گرفته و پرت کرده بود گوشه حمام. بعد در حالی که آب از سروبدنش توی سفره صبحانه میریخت آمده بود بیرون.
نگاهی به حیاط انداخت. مرد را ندید. بلند شد و چراغ حیاط را روشن کرد. شاخ و برگ درختها زیر نور ضعیف لامپ لرزیدند. مرد دستش را گذاشته بود روی پیشانی و نشسته بود رو پلکان ورودی اتاق. صدایش کرد:" بالا*!"مرد بلند شد:" بیدارین حاج خانوم؟" " نیومد؟" مرد کف دستش را تکیه داد به تنه درخت سیب:" زنگ زد. مشتری داشته." " این وقت شب؟" مرد گردنش را کج کرد:" حنابندون بوده. بفرمایین شما." پیرزن برگشت توی خانه. خواست چراغ را خاموش کند، منصرف شد. برگشت سرجایش دراز کشید. چشمهایش را که بست، صورت بزک کرده زن از توی صفحه تلویزیون نگاهش کرد. بوی خوشی که هر روز، بعد رفتن زن توی کوچه میماند، پیچید توی دماغش. مرد داشت به پنجره میکوبید. بلند شد:" شرمنده حاج خانوم! یه تلفن میخواستم بزنم." چشمهای پیرزن لغزید روی موبایل مرد بعد رفت تا ساعت دیواری بالای سرش. مرد گفت:" شارژش تموم شده، اگه نه مزاحمتون نمی شدم." و در حالی که سعی میکرد به پیرزن پشت نکند، رفت و گوشی را برداشت. پیرزن فکر کرد چقدر جوان است. میشود جای پسر زن باشد. فکر کرد خدا شانس بدهد. دم در ایستاده بود و به انگشت مرد که تند تند روی دگمهها میلغزید نگاه میکرد. مرد دست به کمر گرفت، گوشی را گذاشت و سرش را تکیه داد به دیوار. پیرزن گفت:" حنابندون فیلم گرفتن نمیخواد دیگه!" مرد چشمانش را باز کرد. پیرزن گفت:" زمونه ما از این خبرا نبود زن جماعت بعد غروب اگه میاومد راش نمی دادن تو خونه." مرد گردنش را کج کرد. چمباتمه کنار تلفن نشست. نگاهش افتاد به رختخواب پیرزن گوشه اتاق و لحافی که پس زده بود. دست روی زانو گذاشت اهنی کرد و بلند شد. گفت:" شمام بد خواب شدین امشب. شرمنده!" پاکشید و از کنار پیرزن رد شد. رفت و در حیاط را بست. پیرزن پشت سرمرد، چفت پشت در را انداخت. چراغ حیاط را خاموش کرد و لغزید توی رختخوابش. فکر کرد بهانه خوبی دستش آمد. میشود دیرآمدنشان را بهانه کرد و عذرشان را خواست.
2
همسایهها میگفتند هر روز سر ساعت نه منتظرشه. یه مرتیکه لندهوره.پیرزن هم گفته بود اصلاً این دو تا هیچ به هم نمی آیند. ندیده میدانست همان مرد لندهور برازنده تر است برای زنی مثل او. و دلش برای مرد سوخته بود که سپیده نزده از خانه بیرون میزد و شب وقتی برمی گشت بوی عجیبی که مثل بوی غذا بود بلند میشد. بویی که اشتهای پیرزن را کور میکرد بالکل. گاهی سایه مرد را که توی اتاق رفت و آمد میکرد، از لای شاخهها دید میزد. از وقتی قدغن کرده بود بزن و بکوب را و گفته بود تو خانه او صدایی غیر از صدای رادیو و تلویزیون بلند نشود، تلویزیون را هم روشن نکرده بودند دیگر. گاهی زمزمههای مرد را میشنید که از کلماتش هیچ سردرنمی آورد. نوه اش میگفت ترکی میخواند. اشتباه میکرد. زمزمههای مرد هیچ شباهتی به ترکی نداشت. نوه اش میگفت ترکی استانبولی است. نماز که ندیده بود بخوانند. لابد روزه شان را هم میخواستند بخورند. آن هم توی خانه او. عذرشان را که خواست به بنگاهی سفارش میکند دو نفر آدم حسابی پیدا کنند برایش. که ظاهر و باطنشان به آدم بخورد دست کم. اتاق مثل گلش را م به گند نکشند مثل این دو تا. فکر کرد مرد که تقصیری ندارد. اینها وظیفه زن است. نوه اش میگفت این روزها بازار فیلمبرداری توپ است. درآمد زن چندبرابر درآمد مرد میشود حتم. میگفت زن که تقصیری ندارد. او هم خسته است لابد که نمی رسد تمیز کند خانه و زندگی اش را. و حتی من و من کنان گفته بود او هم آدم است. احتیاج به تفریح دارد. پیرزن از این جور تفریحها سردرنمی آورد اصلاً. سواری با مردغریبه که تفریح نمی شود. نوه اش با شیطنت میخندید. میگفت معلومه که سواری تفریح درست و حسابیی نیست.
3
نوه اش رفته بود وردست زن. کلی روآمده بود دختر. مدام میگفت و میخندید. رقص عروس را جلوی مادرشوهرش تقلید میکرد. سینه اش را میلرزاند. شانههایش را بالا میانداخت مدام و شلنگ انداز از این طرف اتاق به آن طرف میرفت و میآمد و شاباش میخواست. پیرزن را مبهوت کرده بود چقدر بی حیا شده بود ظرف همین چند مدت. صحبت به زن که میرسید نم پس نمی داد. میگفت ثریا خیلی تودار است. کم حرف و تودار. و اصلاً او را برای همین برده وردستش که مشتری جمع کند برایش. از بس که اخلاق خودش گهی است. میگفت انگار نه انگار که زن باشد. بیچاره شوهرش، شوهر کرده باشد انگار! توی مراسم هم کسی جرأت ندارد یک کلمه باهاش حرف بزند. مثل مجسمه میشود. اما کارش حرف ندارد. عروس و داماها آلبومشان را که میبینند زهر رفتار ثریا فراموششان میشود. پیرزن گفت خیلی سربه هوا هستند. میخواهد بیرونشان کند. دختر شانه اش را بالا انداخت برای ثریا فرقی نمی کرد. جایی باشد که شب سرش را بگذارد و بخوابد کافی است. تازه قرارداد اجاره را به این راحتیها نمی شود فسخ کرد. مگر اینکه خود ثریا بخواهد. از لحن جانبدارانه دختر هیچ خوشش نمی آمد. انگار یادش رفته بود اینجا خانه اوست. دلش نمی خواست هم کلام بشود با زن. با شوهرش حرف میزد. بهانهای میتراشید بالاخره. خدا میداند چند وقت باید در و پنجرهها باز میماندند تا بوی گند و گه از بین برود. پرده اتاق را از روزی که آمده بودند، یکبار هم نشده بود بالا بزنند یا دست کم دستی به در و پنجره بکشند. همین پرده کت و کلفت بود که کفرش را درمی آورد. همه مستأجرهای قبلی هرچند وقت یکبار پرده شان را باز میکردند و دست به سروروی اتاق میکشیدند. آن وقت او هم میتوانست جای تلویزیون، مخدهها و احیاناً میز و صندلی شان را ببیند. اما این طوری با این پرده..... خود او هم هیچوقت کرکرههای اتاقش را نمی کشید. حتی موقع خواب. مگر روزهای تعطیل که شوهر ثریا خانه بود و دخترها و عروسهای پیرزن مهمانش میشند. باقی اوقات درختها پرده بین او و آن طرف حیاط بودند.
بوی گند اتاق ثریا او را یاد شوهرش میانداخت وقتی که سکته کرده بود و ناکار شده بود یک طرف بدنش. بدتر از همه هم زبانش بود که پیرمرد طاقت این یکی را نداشت اصلاً. فکش که نمی جنبید، آب میوه بسته بودند به نافش و بوی ادرار، ماهها بعد مرگش هم توی اتاق مانده بودهنوز. هیچ تحملش را نداشت. این بو زندگی اش را فلج کرده بود. چیزی از گلویش پایین نمی رفت. نمازش را با احتیاط میخواند و ته دلش دنبال راهی بود که خلاص شود از این گه دانی. آنوقت این زن که بوی عطرش تا آن طرف خیابان هم میرسید، توی همچین وضعی سر میکرد. نوه اش میگفت ازدواجشان صوری است. یعنی اینکه صورت ازدواج دارد زندگی شان. چشم میدواند و میگفت، ثریایی که او میشناسد به احدی سواری نمی دهد عمراً. میگفت یکبار سقط کرد. البته از شوهر اولش.
بهتر! بچه تنها شرط پیرزن بود برای مستأجرها. خودش هفت تا بچه بزرگ کرده بود و تازه چند صباحی میشد که از ونگ ونگ شوهرش هم خلاص شده بود برای همیشه.
4
سر ظهر سرو کله دو مرد پیدا شد. اولین بار بود که با هم برمی گشتند. مرد به عادت روزهای تعطیل زنگ اتاق پیرزن را زد و بلافاصله در را با سروصدا باز کرد. ثریا بود که اول آمد توی حیاط. در را باز کرد و رفتند تو. سر نماز، صدای رفت و آمدشان را میشنید که سنگین میرفتند و تند برمی گشتند. بی سروصدا و سریع کار میکردند. بعد یکی شان تنها برگشت و در حیاط را محکم بست. بعد نماز دید که هنوز پرده را باز نکردهاند و فکر کرد کجا میتوانند برده باشند آن همه آت و آشغال را؟ به صدای گریه شوهرش بود یا به شنیدن صداهای مردانه توی حیاط که از خواب پرید؟ یک ربع بیشتر نخوابیده بود. توی خواب دید مستأجرها شوهرش را کردهاند توی یک کیسه سیاه و او مدام دست سالمش را تکان میدهد و گریه میکند به صدای بلند. دو مرد هر کدام یک سر تخت ایستاده بودند توی حیاط و یکی از آنها بستهای هزاری را گرفته بود طرف مرد. آن یکی که پشتش به در حیاط بود کلافه و عرق کرده این پا و آن پا میکرد. مرد بسته را گرفت و تپاند توی جیبش. در حیاط را چهار تاق باز کرد برای مردها. چند ساعت بعد بیرون رفت و با هندوانهی زیر بغل برگشت.
شب، پیرزن چراغ حیاط را روشن کرد که برود دست به آب. فکر کرد حیف شد، مستأجرهای بی سروصدایی بودند. نه فامیلی، نه آشنایی. سرشان به کار خودشان بود. از فردا باز هم توی این حیاط درندشت تنها میماند. دهانش را کج کرد. حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ چیزی که فراوان است مشتری است. مگر بعد آمدن این دوتا، چند تا مشتری را خودش از دم برنگردانده بود؟ احساس مادری را داشت که بعد ازدواج دخترش، خواستگار آمده باشد برایش. به یکی از مشتریها گفته بود:" شرمنده روی ماهت دخترم. همین هفته پیش اجاره اش داده ام." یا به زنی که مدام قسم میخورد بچه ندارد گفته بود:" اگه اجاره اش نداده بودم، از خدام بود. کی از شما بهتر، خانوم تر؟ ثریا اما برای دیدن اتاق نیامده بود. عصر روزی که اسباب و اثاثیه شان را آورده بودند، با چمدانی که به زحمت هلش میداد، پیدایش شد. نه سلامی نه علیکی. یکراست رفت توی اتاق و از همان وقت پرده کذایی پایین افتاد تا امروز. چشم دواند به سیبهای کال لابه لای شاخهها. چراغ اتاق آن طرفی روشن بود. خبری از تک و توک اسباب اثاثیه پشت پنجره نبود دیگر. مرد جلوی اتاق، کنار باغچه ایستاده بود. او را دید لابد که سیگارش را انداخت توی راه آب. شیر آب کنار باغچه را بازکرد. آبی به سرورویش زد و دستی به موهای سیاهش کشید. پیرزن برگشت توی اتاق، چراغ حیاط را خاموش کرد. چشمهایش که هم میآمدند، سایه بلند مرد هنوز توی حیاط بود. بی حرکت ایستاده بود کنار باغچه. کنار باغچه ایستاده بود یا توی آن......؟
تابستان 84-تبریز
*در ترکی به معنای پسرم
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#52
Posted: 8 May 2013 18:36
نقاب مرگ سرخ
یکی از ۱۹ داستان کتاب نقاب مرگ سرخ
ادگار آلن پو
مدتها بود که "مرگ سرخ" آن سرزمین را ویران کرده بود. هیچ آفتی هرگز تا بدان سان مرگبار و دهشتناک نبود. خون، مبشّر و مهر آن بود – سرخی و وحشت خون. نخست، دردهای سخت بود و گیجی ناگهانی ، و بعد خونریزی شدید از منافذ بدن ، و مرگ. لکه های خونرنگ روی بدن، و بویژه روی صورت قربانی، حصاری بود که او را از یاری و همدردی همنوعانش محروم می کرد. و سر تا پای این ابتلا ، پیشرفت بیماری و مرگ قربانی، بیش از نیم ساعت به درازا نمی کشید.
اما شاهزاده پروسپرو ، شادمان و بی پروا و خردمند بود. هنگامی که نیمی از جمعیت قلمرو او خالی شد، هزار تن از دوستان سبکبار و زنده دل خویش را از میان سرداران و بانوان دربارش به حضور فراخواند و در همراهی آنان، به انزوای ژرف یکی از کاخهای پر باروی خود پناه برد.
این کاخ، ساختمانی بزرگ و با شکوه بود : آفریدۀ ذوق غیر عادی ، اما عالی خود شاهزاده. دیواری ستبر و بلند آن را در میان گرفته بود. این دیوار، درهای آهنین داشت. درباریان پس از ورود، کوره و پتکهای سنگین آوردند و لولاها را جوش دادند. عهد کردند که برای سرریز ناگهانی یأس یا شوریدگی درون کاخ، نه راه ورود بگذارند و نه راه خروج. آذوقۀ فراوانی برای کاخ تدارک دیده شده بود. با چنان پیشگیریهایی ، درباریان می توانستند به بیماری واگیر، بی اعتنا بمانند. دنیای بیرون باید فکری به حال خویش می کرد.
در آن احوال ، افسوس خوردن یا اندیشیدن، حماقت بود. شاهزاده تمامی اسباب طرب را فراهم آورده بود : مسخرگان، بداهه نوازان، رقصندگان باله، نوازندگان، زیبا رویان، شراب، جمله فراهم بود. تمامی اینها و امنیت و آسایش، در درون بود . "مرگ سرخ" ، بیرون بود.
نزدیکی پایان پنجمین یا ششمین ماه این انزوا بود، زمانی که آفت بیماری در نهایت خشم در بیرون می تاخت، که شاهزاده پروسپرو، هزار دوست خویش را به یک مهمانی نقاب دعوت کرد، مهمانی ای با غیر عادی ترین درجه از شکوه.
آن مهمانی شور انگیزترین صحنۀ ممکن بود. اما بگذارید نخست از اتاق هایی که مهمانی در آن برگزار می شد بگویم. هفت اتاق، یعنی یک مجموعۀ سلطنتی. در خیلی جاها، چنین مجموعه هایی ، ترکیبی مستقیم و طولانی پدید می آورند ، درهای هر اتاق در هر دو سوی راهرو، به درون باز می شوند و به دیوار می چسبند ، چنانکه مانعی بر سر دید کل مجموعه دیده نمی شود. اما در اینجا، چنانکه می شد از عشق شاهزاده به چیزهای غریب انتظار داشت، وضع به کلی متفاوت بود. اتاقها چنان بی قاعده قرار گرفته بودند که چشم در آن واحد به سختی می توانست بیش از یکی از آنها را ببیند. هر پانزده یا بیست متر، راهرو ناگهان پیچ می خورد ، و سر هر پیچ، منظره ای تازه به چشم می خورد. در سمت راست و چپ ، در میانۀ هر دیوار، پنجرۀ بلند و باریک گوتیکی بود که به راهرو میان اتاقها دید داشت. این پنجره از شیشۀ رنگین بود و رنگ هر یک ، در سازگاری با رنگمایۀ غالب تزئینات هر اتاق، تفاوت می کرد. برای نمونه تزئینات درون اتاقی که در منتها الیه شرقی قرار داشت آبی رنگ بود و شیشۀ پنجره نیز رنگ آبی داشت. پرده ها و دیوار آویزهای اتاق دوم ارغوانی بود و در اینجا نیز شیشه های پنجره ارغوانی رنگ بود. سرتاپای اتاق دوم سبز رنگ بود، و پنجره اش نیز همچنین. اتاقهای چهارم و پنجم و ششم ، و پنجره هایشان، نارنجی، سفید و بنفش بودند. اتاق هفتم پوشیده از پرده ها و دیوار آویزهای مخمل سیاه بود که به سنگینی ، فرشی از همان جنس و رنگ را لمس می کردند. اما تنها در این اتاق بود که رنگ شیشۀ پنجره ، با تزئینات درون هماهنگی نداشت. شیشه ها سرخ رنگ بودند : رنگ پر مایۀ خون.
در هیچ یک از این هفت اتاق، در میان انبوه زیور های زرینی که در اطراف پراکنده یا از سقف آویخته بود، چراغ یا شمعدانی نبود. هیچ گونه نوری از هیچ کجای درون اتاقها به بیرون نمی تابید. اما در راهروهای میان اتاقها، روبروی هر پنجره، سه پایۀ سنگینی بود با آتشدانی بر روی آن ، که پرتوهایش از میان شیشه های رنگی ، اتاق را نور باران می کرد. وبدین ترتیب، جلوه های خیال انگیز هر اتاق، چند برابر می شد. اما در اتاق غربی، یا اتاق سیاه ، تأثیر پرتوی آتش که از میان شیشه های خون رنگ بر پارچه های تیره رنگ درون می تابید، بینهایت موحش بود و چنان حالت دهشتناکی بر چهرۀ آنان که وارد می شدند پدید می آورد که کمتر کسی از میان جمع جرأت می کرد بدانجا پای نهد.
(قسمت دوم داستان نقاب مرگ سرخ اثر ادگار آلن پو)
.......
اما در اتاق غربی، یا اتاق سیاه ، تأثیر پرتوی آتش که از میان شیشه های خون رنگ بر پارچه های تیره رنگ درون می تابید، بینهایت موحش بود و چنان حالت دهشتناکی بر چهرۀ آنان که وارد می شدند پدید می آورد که کمتر کسی از میان جمع جرأت می کرد بدانجا پای نهد.
همچنین در همین اتاق بود که در برابر دیوار غربی اش، ساعتی عظیم از جنس آبنوس بود. آونگ آن با بانگی خفه، سنگین و یکنواخت، نوسان می کرد، و هنگامی که گردش عقربۀ دقیقه شمار بر گرد عقربۀ ساعت کامل می شد، و زمان اعلام ساعت فرا می رسید، از درون ششهای برجین آن ، صدایی بر می خواست که صاف و بلند و ژرف و بینهایت آهنگین بود ، اما چنان طنین و نغمۀ غریبی داشت که با گذشت هر ساعت، نوازندگان ارکستر ناچار می شدند لحظه ای دست از نواختن بکشند و به آن صدا گوش فرا دهند، و از همین رو ، رقصندگان والس ناخواسته از چرخش باز می ایستادند، و آشفتگی کوتاهی سراپای آن جمع سرخوش را در بر می گرفت، و همچنان که زنگ ساعت همچنان صدا می کرد، می شد دید که بی خیال ترین حاضران رنگ می بازند و پر سال ترها و مؤقرترها ، انگار در خیال یا اندیشه ای گنگ، دست بر پیشانی می کشند. اما هنگامی که پژواکها کاملاً خاموش می شد، خنده ای سبکبار بی درنگ بر جمع فرود می آمد ، نوازندگان به یکدیگر می نگریستند و لبخند می زدند – انگار که به دستپاچگی و حماقت خودشان می خندند – و هر یک برای دیگری به نجوا سوگند می خورد که زنگ بعدی ساعت، هیچ احساسی در آنها بر نخواهد انگیخت . و آنگاه، پس از گذشت شصت دقیقه (که سه هزار و ششصد ثانیه از زمان گریز پای را در بر می گیرد) بار دیگر، بانگ زنگ ساعت بر می خواست و دوباره همان آشفتگی و بی قراری و تأمل، همانند پیش، بر می گشت.
اما به رغم همۀ اینها ، جشنی شاد و پر شکوه بود. سلیقۀ شاهزاده در هر چیزی غریب بود. چشمی تیزبین برای رنگها و جلوه ها داشت. به پسند روز، اعتنایی نداشت. طرحهایش برهنه و آتشین بود ، و اندیشه هایش از تلألویی وحشیانه می سوخت. هستند کسانی که بگویند دیوانه بود. پیروانش حس می کردند که چنین نیست. آدم باید او را می دید و می شنید و لمس می کرد تا مطمئن شود که دیوانه نیست.
بخش بزرگی از کار تزئین اتاقهای هفت گانه را به مناسبت مهمانی، خودش رهبری کرده بود، و سلیقۀ حاکم او بود که شخصیت مهمانان نقاب دار را شکل داده بود. در جامه و نقاب مهمانان ، جلا و درخشش و طعنه و خیال ، فراوان بود. از جمله پیکرهایی اربسک با اندامها و نسبتهای نا بجا ، خیالهایی هزیانی چون لباس دیوانگان. نمایشی از آنچه زیباست، آنچه هرزه است، آنچه غریب است، با مایه ای از آنچه هولناک است، و میزانی نه چندان اندک از آنچه مهوع است.
در واقع، در اتاق های هفت گانه، انبوهی از خیالها می خرامیدند. این خیالها پیچ و تاب می خوردند، از اتاق های هفت گانه رنگ می گرفتند، و سبب می شدند که موسیقی ارکستر چون پژواک گامهایشان به گوش آید. و آنگاه ، ساعت آبنوس درون تالار مخمل بانگ میزند. و بعد، برای لحظه ای همه چیز خاموش است، و همه چیز ساکت است، مگر صدای ساعت. خیالها همچنان که ایستاده اند، منجمد می شوند، خشک می شوند. اما پژواک های زنگ ساعت فرو می میرند - لحظه ای بیش نپاییده اند - و خنده ای سبک، و نیمه فرو خورده، از پی پژواکها شناور می شود. و اکنون دوباره موسیقی اوج می گیرد، و خیالها زنده می شوند، و شادمان تر از همیشه پیچ و تاب می خورند، و از پنجره های رنگین پر شماری که پرتو آتشدانها از میانشان جاری است، رنگ می گیرند. اما هیچ یک از رقصندگان نقابدار، به غربی ترین اتاقهای هفتگانه پای نمی نهند : چرا که شب همچنان می گذرد، و نوری سرخ تر از میان شیشه های خون رنگ ، جاری است. و سیاهی پرده ها ترسناک است، و برای کسی که پایش بر فرش شبق گون فرود آید، غرش خفۀ ساعت آبنوس در آن نزدیکی، طنینی بس عبوسانه تر دارد از آنچه به گوش آنان که در خوشیهای دورتر اتاقهای دیگر غوطه ورند می رسد.
اما این اتاق های دیگر، از جمعیت موج می زد، و قلب زندگی، در آنها تپشی تب آلود داشت. و سر خوشی پیچان و تابان ادامه داشت ، تا آن که بانگ نیمه شب از ساعت برخواست. و بعد، همچنانکه گفتم، موسیقی باز ایستاد، و چرخشهای رقصندگان والس خاموش شد، و همچون پیش، توقفی ناخوشایند در همه چیز پدید آمد. اما اکنون، زنگ ساعت می باید دوازده ضربه می نواخت، و چنان بود که گویی همراه با زمان بیشتر، فکر بیشتری نیز به درون تأملات آنان که می اندیشیدند ، خزید. و باز چنان بود که شاید پیش از آنکه پژواکهای آخرین ضرب ، در خاموشی گم شود، افراد بسیاری در میان جمع فرصت یافته بودند از حضور پیکری نقاب دار آگاه شوند که تا پیش از آن، توجه هیچ کس را جلب نکرده بود. و هنگامی که شایعۀ این سرو وضع نو، نجواکنان پراکنده شده بود ، سرانجام از تمامی جمع، صدای زمزمه و همهمه ای برخواست که حاکی از ناخوشنودی و شگفتی – و بعد ، سرانجام، از هول، از وحشت و از نفرت – بود.
)ترجمه ش افتضاحه)
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#53
Posted: 8 May 2013 18:40
قسمت سوم
و هنگامی که شایعۀ این سرو وضع نو، نجواکنان پراکنده شده بود ، سرانجام از تمامی جمع، صدای زمزمه و همهمه ای برخواست که حاکی از ناخوشنودی و شگفتی – و بعد ، سرانجام، از هول، از وحشت و از نفرت – بود.
بخوبی می توان حدس زد که در میان جمع شبح گونی که تصویر کردم، هیچ سر و وضع عادی ای نمی توانست چنان احساسی بر انگیزد. در واقع محدوده ای بر معیارهای تغییر چهره در مهمانی آن شب نبود، اما شخص مورد بحث، حتی از مرزهای طبع آزماییهای بیکران شاهزاده نیز فراتر رفته بود. در دلهای بیقرارترین کسان ، تارهایی هست که نمی توان بی برانگیختن احساس، لمسشان کرد. حتی برای گمراهان مطلقی که زندگی و مرگ برایشان به یک اندازه شوخی به شمار می آیند، موضوعهایی هست که نمی توان درباره شان شوخی کرد. در واقع، اکنون به نظر می رسید که تمامی جمع، عمیقاً احساس می کرد که در جامه و حالت آن بیگانه ، نه شوخ طبعی به کار رفته بود، نه آداب دانی. پیکر مزبور، بلند قامت و نزار بود و سر تا پایش را جامۀ گور می پوشاند. نقابی که چهره اش را پنهان می داشت، چنان شبیه صورت جنازه ای خشک شده ساخته شده بود که حتی دقیقترین بررسی نیز به سختی می توانست به ترفندش پی ببرد. و تازه ، جمع دیوانه از سر شوخی، همۀ اینها را می توانست تاب بیاورد ، گیرم که تأیید نکند. اما این مقلد تا آنجا پیش رفته بود که ظاهر یکی از قربانیان "مرگ سرخ" را تقلید کند. جامه اش غرق در خون بود، از پیشانی بلندش، و همچنین تمامی اجزای صورتش ، وحشت خون رنگ، بیرون تراویده بود.
هنگامی که چشمان شاهزاده پروسپرو بر این هیئت شبح وار (هیئتی که با حرکاتی کند و عبوس، انگار که در هماهنگی تمام با نقشی که بازی می کرد، در میان رقصندگان، پای می کشید) ، در نخستین لحظه از لرزه ای نیرومند که ناشی از وحشت یا بیزاری بود، مشمئز شد، اما لحظه ای بعد، چهره اش از خشم به سرخی گرایید.
شاهزاده پروسپرو هنگام گفتن این سخنان در اتاق شرقی، یا اتاق آبی رنگ ایستاده بود. صدایش، بلند، واضح و در هر هفت اتاق طنین انداز شد ، چرا که شاهزاده مردی جسور و نیرومند بود، و موسیقی نیز به اشارۀ دست او ، باز ایستاده بود.
شاهزاده در اتاق آبی رنگ ایستاده بود و جمعی از درباریان رنگ پریده نیز در کنارش. وقتی که شاهزاده سخن گفت، نخست در میان این جمع، جنبشی خفیف به سوی بیگانۀ مزاحم پیدا شد، که در همان نزدیکی ایستاده بود و اکنون با گامهای پر طمئنینه و با وقار، خود را به سخن گو نزدیک می کرد. اما خوف ناشناخته ای که گستاخی جنون آمیز بیگانه در دل همۀ افراد جمع افکنده بود، نگذاشت حتی 1 نفر برای دستگیری او پای پیش نهد ، چنانکه او بی هیچ مانعی از فاصلۀ 1متری شخص شاهزاده گذشت. و در حالی که در آن جمع پر شمار، انگار که با انگیختاری یکسان، از میانۀ اتاق به سوی دیوارها پس نشست، او راه خویش را بی مزاحمت و با همان گامهای سنگین و شمرده ای که از نخست متمایزش ساخته بود، ادامه داد : از اتاق آبی به اتاق ارغوانی – از سبز به نارنجی – از آنجا به سفید – و حتی از آنجا به بنفش – بی آنکه کسی جرأت کند جلویش را بگیرد.
اما در آن هنگام بود که شاهزاده پروسپرو ، دیوانه از خشم و شرمسار از بزدلی لحظه ای خویشتن، از میان شش اتاق، به سوی بیگانه شتافت. در حالی که وحشت مرگباری که همگان را در بر گرفته بود سبب شد هیچ کس دیگری او را دنبال نکند. خنجر بر کشیده ای را بالا گرفته بود و هنگامی که با شتاب و تهور، به سه – چهار متری آن پیکر گریزان رسیده بود، بیگانه که اکنون در انتهای اتاق بنفش بود، به یکباره برگشت و رو در روی دنبال کننده اش ایستاد. فریادی بلند به گوش رسید، و خنجر درخشان بر روی فرش سیاه رنگ افتاد . همانجا که لحظه ای بعد شاهزاده پروسپروی بی جان ، رو به زمین، فرود آمد. سپس انبوهی از شب زنده داران که نومیدی ، شجاعت دیوانه وار را بدیشان بازگردانده بود، بی درنگ خود را به درون اتاق سیاه افکندند. بیگانه را که پیکر بلندش آخته و بی جنبش در سایۀ ساعت آبنوسی ایستاده بود، گرفتند ، جامۀ گور و نقاب جنازه وار او را با گستاخی خشونت باری کندند و در وحشتی نفس گیر، دریافتند که در زیر آن جامه و لباس هیچ نیست.
و اکنون، حضور "مرگ سرخ" تأیید شده بود. او چون دزدی در شب آمده بود. و یکی پس از دیگری، شب زنده داران در تالارهای خون گرفتۀ شب زنده داری خویش فرو می افتادند و هر یک از ایشان در همان حالت نومیدانۀ سقوط خویش، جان می سپرد. و زندگی ساعت آبنوسی نیز همراه با حیات آخرین مهمان، به انجام رسید. و سیاهی و تباهی و مرگ سرخ ، سلطه ای بیکران بر همگان یافت.
(پایان)
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#54
Posted: 11 May 2013 01:48
لانه
فرانتیس کافکا
ساختمان لانهام را به پایان رساندهام و به نظر میرسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده میشود، اما این سوراخ به هیچ جا نمیرسد برای اینکه وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخرة محکم طبیعی میرسید؛ من هیچ ادعا نمیکنم که این خدعه را عمداَ ترتیب دادهام این نیز یکی از کارهای ساختمانی متعدد و بیهوده من است که فقط در پایان کار مصلحت دیدم زیرا به حال خود بگذارم و با خاک پر کنم. درست است که بعضی از خدعهها که بسیار زیرکانه ترتیب داده شده اند خود به خود دچار شکست میشوند، من به این امر بهتر از هر کس واقفم وهمین جلبنظر کردن یا به وسیلة این سوراخ به طوریکه طرف پی ببرد در این پیرامون چیزی جستنی هست خود متضمن خطراتی است اما اگر تصور کنید که من ترسو هستم یا اینکه لانهام را برای گریز از خطر میسازم مرا درست نشناختهاید. .....
در فاصله ی چند هزار قدمی زیر یک طبقة خزة نرم و لغزنده مدخل حقیقی لانهام قرار دارد و میتوان گفت که امنیت آن به اندازة امنیت سایر چیزهای این عالمست. با وجود این ممکن است کسی خزه را لگد کند یا آن را کنار بزند و آنگاه لانهام آشکار شود و هر کس که بخواهد( در نظر داشته باشید که برای چنین کاری استعدادی فوقالعاده نیز ضروری است) میتواند به درون آن راه یابد و همه چیز را به کلی نابود سازد. من این را خوب میدانم و حتی حالا که از سابق خیلی وضعم بهتر است باز کمتر ممکن است که یک ساعت را در کمال آرامش بگذرانم- این یک نقطة تاریک خزه، مرا در معرض خطر قرار میدهد.
در خواب پیوسته یک بینی حریص را میبینم که با اصرار تمام در اطراف آن بو میکشد. به من ایراد میگیرند که چرا در لانهام را با یک طبقة خاک محکم نکرده و پشت آن را با خاک نرم نگرفتهام تا هر وقت خواستم از لانه بیرون بروم با اندک کوششی موفق شوم- اما این نقشه غیر ممکن است، حزم و مألاندیشی چنین حکم میکند که من راهی به بیرون داشته باشم که هنگام ضرورت از آن استفاده کنم. اما افسوس که عوامل پرخطر در زندگی بیاندازه زیاد است. همة این امور مستلزم حسابهای بسیار پردردسر است و لذت روحی تنها انگیزة برای ادامة آن است. من باید راهی در اختیار داشته باشم که به مجرد آگاهی از خطر به فاصلة یک لحظه از لانه بیرون بروم زیرا با وجود همه زیرکی خویش آیا ممکن نیست که از ناحیهای غیر منتظره به من حمله بشود؟ آیا وقتی در آخرین اطاق خانهام در آرامش زندگی میکنم ممکن نیست دشمن آهسته و دزدانه مشغول کندن نقبی درست به جانب همین محل باشد؟ نمیگویم که شامة او قویتر از شامة من است، شاید همان قدر که من از او بیخبرم او هم از من بیخبر باشد- اما بسیاری از دزدان حریص و طماع بیمقصود در جهتی به کندن زمین دست میزنند- و از آنجا که خانة من بزرگ و پهناور است ممکن است نقب او به یکی از گذرگاههای دوردست آن برخورد کند. شک نیست که من بر او برتری دارم زیرا در خانة خودم هستم و همة سوراخ سنبههای آن را بلد هستم و دزد ممکن است با کمال آسانی شکاری لذیذ برای خود من شود. اما من دیگر دارم رو به پیری میروم مثل دیگران نیرومند نیستم و دشمنانم بیاندازه زیادند. بسیار ممکن است که هنگام فرار از دست یک دشمن در کام دشمنی دیگر بیفتم. همه چیز امکان دارد. به هرحال باید مطمئن شوم که در جایی یک راه خروج هست که به آسانی میتوان به آن دست یافت و جلو آن باز است و برای فرار تلاش بسیاری لازم نیست چنانکه هرگز ممکن نیست( خدا مرا حفظ کند؟) که دندان جانوری را که مرا تعقیب میکند در پهلویم احساس کنم در عین اینکه با نهایت نومیدی حتی در خاک نرم سرگرم نقبزدن هستم.
خطر تنها از جانب دشمنان خارجی نیست حتی در دل خاک هم دشمنانی هستند من خود هرگز آنها را ندیدهام اما در افسانهها ذکر آنها آمده است که من باور دارم، اینها جانوران درون خاک هستند که شاید افسانهها هم به خوبی قادر به توصیف آنها نباشند. حتی آنهایی که شکار این جانوران میشوند نیز به دشواری- ممکن است آنها را ببینند همچنان که به طرف شما میآیند صدای پنجههای آنها را که اسلحة آنهاست در خاکهای زیر پای خودتان میشنوید و تا بیایید به خود بجنبید کارتان ساخته است. در این موقع دیگر هیچ فایده ندارد که خود را با خیال اینکه در خانة خودتان هستید دلداری دهید بلکه در حقیقت شما در خانة آنها هستید حتی از در خروجی هم نمیتوانم از دست آنها نجات یابم بلکه به احتمال قوی آن در مرا لو میدهد. به هرحال این برای من امیدی است که بدون آن نمیتوانم زندگی کنم. به غیر از این در اصلی از گذرگاههای بسیار تنگ و نسبتاَ امن که از آنها هوای آزاد برای تنفس من به داخل میآید به بیرون راه دارم. این راهها کار موشهای صحرایی است من از آنها استفادة زیرکانهای کردهام و آنها را مبدل به قسمتی از لانة خویش ساختهام. این راهها به من امکان احساس بوی اشیاء را از دور میدهند و این خود وسیلهای است برای محافظت من- همچنین همهگونه جانوران ریز از آنجا به داخل میآیند و من آنها را میبلعم. به این ترتیب بدون بیرون رفتن از لانهام مقداری شکار زیرزمینی میگیرم که برای گذرانیدن معاشم کافی است و این خود موهبتی بزرگ است، اما بهترین خاصیت خانة من خاموشی و سکوت آن است گو اینکه این آرامش ظاهری است در هر آن ممکن است این سکوت شکسته شود و همه چیز نابود گردد. فعلاَ که خاموشی برقرار است ساعتها میتوانم از دالانها و گذرگاههای لانهام بگذرم و جز صدای حرکت بعضی جانوران که بیدرنگ آنها را در میان دندانهایم جای میدهم و خاموششان میسازم با ریزش خاک که توجه مرا به لزوم تعمیر جلب میکند چیزی نشنوم. رایحة جنگل به درون راه میجوید جای من در اینجا هم گرم است و هم خنک، بعضی اوقات دراز میکشم و در دالانها با خوشی کامل غلت میزنم . وقتی که پاییز میآید داشتن لانهای مثل لانة من با سرپوش برای سالخوردگان نعمتی بزرگ است در فاصله هر صد یارد محوطههای گردی ساختهام. در این فضاها میتوانم خودم را جمع کنم و در نهایت آسایش بخوابم در این جاها خواب شیرینی که نشانة رضایت خاطر و نیل به آرزوها است به من دست میدهد زیرا حس میکنم که صاحب خانهای هستم. نمیدانم که این عادتی است که از گذشته در من به جای مانده است با آنکه خطرات این خانه هم حتی آنقدر زیاد است که مرا از خواب شیرین باز میدارد زیرا که هر چند گاه ناگهان از خواب خوش میپرم و به خاموشی و سکوتی که شب و روز در اینجا حکمفرماست گوش میدهم. لبخندی از رضایت میزنم و آنگاه با عضلات سست به خواب شیرینتری فرو میروم. بیچاره افراد بیخانمان و سرگردانی که در راهها و جنگلها برای گرم کردن خود به میان انبوه برگها فرو میروند یا به میان لانة رفقای خود پناه میبرند و پیوسته در معرض بلیات ارضی و سماوی هستند من در اینجا در اطاقی که از هر جهت امن است خفتهام. در لانة من بیش از پنجاه تا از این اطاقها هست و هر چقدر که بخواهم در حالتی بین چرت و خواب آسوده میگذرانم. تقریباَ در وسط لانه در محلی که با دقت جهت پناه بردن به آنجا به هنگام خطر فوقالعاده ناشی از محاصره و احتمالاَ تعقیب فوری اختیار شده است دژ مستحکم قرار دارد، در ضمن آنکه بقیه لانه بیشتر حاصل فعالیت شدید فکری است تا کوشش بدنی این دژ مستحکم نتیجه نهایت کوشش و رنج فراوان تمام اعضای بدن من است. چند بار در نومیدی معلول خستگی فوقالعاده نزدیک بود که به کلی دست از کار بردارم خود را به گوشهای میافکندم و نفسزنان لانه را به باد ناسزا میگرفتم و خود را کشانکشان از لانه بیرون میبردم و لانه را در معرض دید همه میگذاشتم ، انجام دادن این کار برایم ممکن بود زیرا دیگر خیال بازگشتن به آن را نداشتم تا آنکه سرانجام پس از ساعتها و روزها توبهکنان بازمیگشتم و وقتی میدیدم که لانه دستنخورده مانده است میتوانستم تقریباَ صدای خود را برای دعای شکرگذاری بلند کنم و در خوشحالی و دلگرمی باز به کار خویشتن میپرداختم. رنجهای من در ساختمان دژ مستحکم مرکزی بیشتر میشد و غیر ضروری به نظر میرسد( غیر ضروری از این جهت که لانه هیچ سود واقعی از آن رنجها نمیبرد) برای آنکه در آن مکانی که طبق محاسبات من باید دژ مستحکم بنا گردد خاک خیلی شل و شندار بود و بایستی کوبیده میشد و به صورت مواد محکمی درمیآمد تا دیواری جهت اطاق زیبای آن بشود. اما برای چنین کاری تنها افزاری که در اختیار دارم پیشانیام است، لذا ناچار بودم که شب و روز هزارها هزارها بار پیشانیام را به شدت به زمین بکوبم و وقتی که خون از آن جاری میشد خوشوقت میشدم زیرا این علامت آن بود که دیوارها دارند محکم میشوند چنانکه به این ترتیب همه باید تصدیق کنند که ساختمان دژ مستحکم مرکزی لانهام برای من بسیار گران تمام شد. در این دژ مستحکم همه زاد و توشة خود را و آنچه بیش از نیاز روزانه که در لانه شکار میکردم یا از شکار بیرون لانه به دستم میرسید جمع میکردم و بر روی هم میانباشتم. این محل چنان وسیع است که خوراک نصف سال من هم نمیتواند آن را پر کند. و در نتیجه میتوانم انبارهای خود را تقسیمبندی کنم و در میان آنها راه بروم و با آنها بازی کنم و از تماشای فراوانی و رایحة گوناگون آن لذت ببرم. این کار که تمام شد میتوانم همواره طبق آن محاسبات خودم را تنظیم کنم و نقشههای شکارهای آینده را با در نظرگرفتن فصل سال طرح کنم. گاهی اتفاق میافتد که چنان- ذخیرة فراوانی در اختیار دارم که از سیری دست به جانورانی که در لانهام به هر سو میدوند نمیزنم. گو اینکه این عمل مقرون به عقل نیست. توجه همیشگی من به امور دفاعی مستلزم آن است که غالباَ در نظریاتم نسبت به چگونگی ساختمان لانهام تغییرات و اصلاحاتی ( البته به میزان جزیی) بدهم. در این موارد گاهی به نظرم دژ را پایگاهی اساسی دفاع قرار دادن متضمن مخاطراتی میرسد. شاخهها و شعبههای لانهام امکانات بسیاری در برابر من میگذارد. و به نظرم چنین میرسد که بهتر است ذخیرة خود را پراکنده سازم و در اطاقهای کوچکتری قرار دهم. لذا از هر سه اطاق یکی را برای انبار ذخیره یا از چهار اطاق یکی را برای انبار مرکزی و از دو اطاق یکی را برای انبار خوراک اضافی و امثال آن در نظر میگیرم. یا آنکه از بعضی از دالانها به کلی چشم میپوشم و در آنها هیچ خوراکی ذخیره نمیکنم تا هر دشمنی که به آنجا رسید بوی خوراک را نشنود یا آنکه معدودی از اطاقها را به نسبت فاصله از در خروجی کاملاَ به طور تصادفی انتخاب میکنم هر یک از این نقشههای جدید متضمن کارهای سنگین است. باید ابتدا محاسبه کنم و آنگاه انبارهایم را به مکانهای جدید انتقال دهم، درست است که این کار را در هنگام استراحت و بدون شتاب میکنم و البته واضح است که به دندان گرفتن و بردن چنین خوراکهای خوبی و دراز کشیدن به میل خویش و از همه بهتر گاهی گاز کوچکی هم به آنها زدن نامطبوع نیست اما وقتی ناگهان از خواب بیدار شدید و به این حقیقت برخوردید که ترتیب فعلی انبار به کلی غلط است ممکن است که خطرات بزرگی به بارآورد و احساس کنید که باید بدون توجه به خستگی و به میل شدیدی که به خواب دارید آن را اصلاح کنید آن احساس چندان مطبوع نیست. در چنین موقعی است که من شتاب میکنم و میدوم. در نتیجه هیچ فرصتی برای محاسبه ندارم. زیرا که من در آتش اشتیاق انجام نقشة کاملاَ جدید و رضایتبخش خویش میسوزم. هرچه دم دهانم میآید به دندان میگیرم و با شتاب آن را میکشم و آهکشان و نالهکنان و افتان و خیزان پیش میروم و هیچ چیز جلوی مرا نمیتواند بگیرد تا یک تغییر کلی و ظاهراَ خطرناک در من به وجود آید و بیداری کامل کمکم مرا هشیار کند. به سختی میتوانم شتاب آمیخته با ترس خود را درک کنم. آنگاه در آرامش عمیق خانهام که خودم آن را دستخوش پریشانی ساختهام نفس راحتی میکشم و به آسایشگاه خود میروم و بیدرنگ در نتیجة این خستگی تازه بار دیگر به خواب میروم و به هنگام برخاستن میبینم که از دهانم مثلاَ موشی آویزان است که گواه رنجهای شب پیشین من است ولی اینک چون خواب و خیال بهنظر میرسد. آنگاه بار دیگر بهنظر چنین میرسد که بهترین نقشه همانا گردآوری همة ذخیره خوراک در یک مکان است. انبار کردن در اطاقهای کوچک چه نتیجه دارد؟ به هرحال من چقدر خوراک میتوانم در آنها ذخیره کنم؟ آنچه در آنجاها میگذارم راه را بند میآورد و به هنگام گریز از دست دشمن به جای کمک مانع راه من میشود. در عینحال که این کار احمقانه است ولی باز حقیقتی است که شخص نتواند کلیة ذخایر خوراک خود را ببیند و نتواند در یک نگاه آن را برآورد کند به غرور ذاتی او لطمه وارد میشود. از این گذشته آیا در هنگام تقسیم خوراکهایم در میان انبارهای مختلف بسیاری از آن نابود نمیشود؟ من که نمیتوانم دائماَ در همه دالانهای لانهام در گردش باشم و چهار راهها را مراقبت کنم که همه چیز مرتب و منظم باشد. فکر تقسیم و توزیع انبارها و ذخایر البته بسیار خوبست در صورتیکه از دژ مستحکم من چند تای دیگر هم وجود میداشت! راستی، اما کی حاضر است آنها را بسازد؟ به هرحال اکنون دیگر دیر شده و نمیشود آن را در نقشه اساسی لانهام گنجاند. اما باید اذعان کنم که این خودش نقص و عیب لانة من است و همیشه این نقص و عیب است که از هر چیز فقط یک نمونه موجود باشد، و اعتراف میکنم که در تمام مدتی که سرگرم ساختمان لانهام بودم احساس مبهمی شبیه یک الهام همواره فکرم را تحریک میکرد که باید و چند دژ محکم بسازم. این فکر مبهم بود اما اگر آن را میپذیرفتم آشکار و صریح میشد. به آن وقعی نگذاشتم و احساس میکردم که برای انجام چنین کار بزرگی خیلی ناتوان هستم و حتی چنان ضعیف بودم که از تصور لزوم آن نیز عاجز بودم. خویشتن را با امید اینکه ساختمانی که در موارد دیگر مناسب به نظر نرسد درمورد وضع خاص و استثنایی کافی است قانع میکردم شاید دست تقدیر خواستار حفظ پیشانیام بود که تنها وسیله کار من بهشمار میرفت. بدین نحو من فقط یک دژ محکم دارم. اما ترس مبهم اینکه تنها یکی کافی نیست ناپدید شده است. گو اینکه آن فکر صحیح باشد اما من باید خویشتن را با داشتن یک اطاق بزرگ راضی کنم اطاقهای کوچک جای آن اطاق بزرگ را نمیتواند بگیرد و لذا وقتی که این اعتقاد در من قوت گرفت بار دیگر شروع به حمل همة ذخایر خویش به دژ مستحکم میکنم تا مدتی از اینکه همه دالانها و اطاقها خالی است و ذخیرة موجودی من در دژ مستحکم انباشته میگردد و از آن روایح مختلف جانفزا به اطراف پراکنده میشود که هر یک از آنها کافی است مرا به نوعی خوشحال کند و هر یک از آنها را میتوانم حتی در مسافت دوری از دورترین دالانها تشخیص دهم احساس راحت و آسایش خاطر میکنم . آنگاه دورانهای خوش بخصوصی را میگذرانم که در آن اوقات خوابگاهم را مرتباَ عوض میکنم و همواره به تدریج خود را به مرکز نزدیکتر میکنم و بیشتر در بوهای عمیق و مخلوط فرو میروم تا آنکه دیگر نمیتوانم خودداری کنم. یک شب به داخل دژ مستحکم میتازم و خویشتن را با حرص تمام به روی ذخیره خویش میاندازم و از بهترین لقمههایی که بتوانم نصیب میگیرم و شکم خوراکی میکنم تا آنجا که دیگر تا گلو از طعام پر میشوم. ساعات خوش ولی خطرناکی را میگذرانم. زیرا هر کس که راهش را بلد باشد میتواند به آسانی و بدون اینکه هیچ خطری متوجه میشود مرا نابود سازد. در این مورد هم فقدان انبار بزرگ دومی یا سومی به ضرر من تمام میشود چون که وجود یک انبوه بزرگ خوراک است که مرا چنین فریفته و از خود بیخود میسازد. کوشش میکنم که خود را در برابر این وسوسه خطرناک حفظ و از آن دوری کنم. پخش کردن ذخیرهام در انبارهای متعدد یکی از این تدابیر است. بدبختانه این نیز مثل تدابیر دیگر موجب حرص و ولع بیشتر میشود تا آنکه به کلی چشم خودم کور میشود و بالنتیجه همة نقشههای دفاعی مربوط به این امر را تغییر میدهم. برای آنکه بار دیگر آرامش خاطرم را بازیابم به بازرسی لانه میپردازم و پس از آنکه اصلاحات به عمل آمد غالباَ دست از کار برمیدارم گو اینکه فقط برای مدت کوتاهی باشد. در چنین مواردی دشواری دست کشیدن از آن برای مدت زیاد ناهنجار است و حتی خودم لزوم نیازمندی چنین گردشهای کوتاه را صریحاَ درک میکنم. با متانت مخصوصی به در خروج نزدیک میشوم. در مدت اقامتم در لانه از نزدیک شدن به آن خودداری میکنم و حتی به دالان پیچ درپیچی که به آن در منتهی میشود نمیروم. وانگهی رفتن به آنجا کار آسانی نیست برای اینکه در آنجا یک رشته دالانهای پیچ درپیچ باریک تعبیه کردهام. از آنجا بود که من شروع به کار ساختمان کردم و هیچ امیدی به تمام کردن کار طبق نقشة خودم نداشتم. آنوقت کار را نیمه جدی گرفتم و در ایجاد دالانهای پیچ در پیچ سردرگم در آن محل که به نظرم تاج لانة من بود لذت میبردم. اما امروز که با انصاف بیشتری قضاوت میکنم به نظرم این هنرنمایی عمل بیهودهای میرسد که با اینکه از لحاظ تصور بسیار عالی است باز متناسب سایر اجزاء لانهام نیست. در آن روزگار با خود میگفتم که این در اصلی لانهام است و با لحن تمسخرآمیز دشمنان نامریی خود را مخاطب قرار میدادم و آنها را در خیال میدیدم که در میان دالانهای پرپیچ و خم گرفتار شدهاند معهذا این قسمت درواقع ظاهرسازی بیهودهای بیش نیست و به دشواری میتواند در برابر یک حملة شدید یا حملات دشمنی که برای نجات جان خود تلاش میکند تاب بیاورد. آیا لازمست که این قسمت از لانهام را تجدید ساختمان کنم؟ اینک که اتخاذ این تصمیم را به تأخیر میاندازم و احتمالاَ دالان پرپیچ و خم نیز کماکان به جای خواهد ماند. کار بسیار دشواری است که در پیش دارم . این کار متضمن بزرگترین خطراتی است که بتوان تصور کرد. هنگامیکه به ساختمان این لانه دست زدم نسبتاَ آرامش خاطری داشتم و خطرات آن از سایر خطرات بیشتر نبود اما پیش گرفتن چنین کاری اینک برابر با جلب توجه عموم است وانگهی چنین کاری امروزه غیر ممکن است. من از داشتن چنین لانهای خوشوقتم و هنوز به این کامیابی خود دلبستهام اگر هم حملة شدیدی صورت گیرد آیا هیچ طرحی برای در ورودی وجود دارد که بتواند مرا نجات بخشد؟ مدخل لانه ممکن است کسی را فریب دهد و او را گمراه کند و متهاجم را به نهایت پریشانحال سازد و همین مدخل فعلی هم از عهدة همة اینها به آسانی برمیآید اما یک حملة شدید واقعی را باید با بسیج آنی همة منابع موجود در لانه و همة نیروهای جسمی و روحی که امری بدیهی است رفع کرد، لذا مدخل را میتوان همانگونه که هست به حال خود گذاشت. لانه به قدری نقایص غیرقابل احتراز ناشی از وضع طبیعی زمین دارد که این تنها نقص را که مسئول آن خود من بودهام و پس از وقوع حادثهای آن را رسماَ میپذیرم در قبال آن ناچیز است. با وجود این من به این موضوع اذعان دارم که این غفلت گاهگاهی بلکه پیوسته مرا پریشان میسازد علت اینکه در هنگام گردش معمولی خویش را از رفتن به سوی این قسمت خودداری میکنم برای آن است که منظرة آن برای من دردناک است به این علت است که نمیخواهم همواره نقصی را که در خانهام هست به خاطر آورم گو اینکه این نقص آنی از ذهنم دور نیست و مرا رنجه میدارد. بگذار این نقص در ورودی همچنان بجای بماند. دستکم میتوانم تا آنجا که ممکن است از نگاه کردن به آن خودداری کنم. هرگاه فقط در ورودی گام بردارم حتی اگر چند دالان و اطاق فاصله درمیان باشد باز خویشتن را در خطری بزرگ میبینم که پنداری موهایم دارد کم میشود و در یک لحظه ممکن است همة آنها بریزد و مرا برهنه و لرزان در معرض چنگالهای دشمن بجای گذارد. آری تصور در ورودی مرا به این حال میاندازد حتی راه پیچ در پیچی که به آن منتهی میشود مرا از همه بیشتر پریشان خاطر میسازد.
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ویرایش شده توسط: behnaz1989
ارسالها: 489
#55
Posted: 11 May 2013 01:52
قسمت دوم
گاهی در خواب میبینم که آن را تجدید ساختمان کردهام و به کلی و به سرعت در عرض یک شب با نیروی فوقالعادهای تغییر دادهام به طوری که هیچ کس متوجه آن نمیشود و دیگر غیر قابل تسخیر شده است. آن شبهایی که چنین خوابهایی میبینم شیرینترین شبهای عمر من است و چون برمیخیزم هنوز اشک شادمانی و فراغت خاطر بر روی ریش من میدرخشد. به این ترتیب باید هر وقت از لانه بیرون میروم از شبکة سردرگم جانآزاری که حاصل دسترنج خود من است بگذرم و جسماَ و روحاَ عذاب بکشم و شکنجه ببینم و هرگاه که اتفاقاَ لحظهای در پیچ و خم آن گم میشوم سخت پریشان و فوقالعاده ملول میگردم و کار دستهای من هنوز بهترین گواه قابلیت آن است چنانکه مدتهاست به این عقیده باقی هستم.
آنگاه خویشتن را در زیر پوشش مییابم. خزه از مدتها پیش دست نخورده مانده است زیرا من دیر به دیر از لانه بیرون میآیم و اینک فقط یک فشار جزیی سر من کافی است که به دنیای بیرون برسم تا مدتها جرأت نمیکنم که آن فشار اندک را بیاورم و اگر به خاطر آن نبود که ناچار بودم یک بار دیگر از دالانهای پر پیچ و خم بگذرم بیرون نمیآمدم و باز برمیگشتم. حالا فکر کنید لانهات از هر جهت در امان است و به بیرون نیازی نداری در صلح و آرامش هستی و جای تو گرم است و غذای کافی داری و آقا و سرور منحصر همة دالانها و اطاقهای آن هستی اینک حاضری از همة اینها نه تنها چشم بپوشی بلکه آنجا را رها کنی و در دل این آرزو را میپزی که بیشک آن را بازیابی و با وجود این آیا این امری خطرناک نیست و بسیار خطرناک نیست؟ آیا هیچ دلیلی منطقی برای این کار در دست داری؟ خیر برای چنین کارهایی هیچ دلیل منطقی وجود ندارد با وجود این باز هم در تله را برمیدارم و به بیرون میروم و آن را به جای اول بازمیآورم و از آن محل پرخاطره خود را به سرعت دور میسازم. با این همه واقعاَ آزاد نیستم درست است که دیگر در دالانهای تنگ محصور نیستم و بلکه در جنگل پهناور جولان میزنم و احساس نیروی جدیدی در تن خود میکنم که حتی در دژ بزرگ آن اگرچه ده برابر وسعت حقیقی آن وسعت میداشت امکان چنین احساسی در میان نبود، خوراک هم در این بالا بهتر است گو اینکه شکار مشکلتر است و کامیابی کمتر، اما نتایج آن از هر لحاظ گرانبهاتر است من اینها را انکار نمیکنم من قدر آن را میدانم و از آن مثل بیشتر جانوران استفادة حتی کاملتری برای اینکه مثل یک ولگرد جهت وقت گذراندن و بازی یا از شدت استیصال شکار نمیکنم بلکه با آرامش خیال و با حساب درست به کار میپردازم. من همچنین برای ابد محکوم به این زندگی آزاد نیستم زیرا میدانم که عمر من محدود است و نمیتوانم جاودان در اینجا به شکار بپردازم و هرگاه که ازین زندگی خسته شدم و خواستم از آن دست بکشم قدرتی هست که نمیتوانم دعوت آن را اجابت نکنم و به سویش نروم لذا میتوانم وقت خود را در اینجا کاملاَ فارغالبال و در نهایت خوشی بگذرانم یا بهتر بگویم بایستی بتوانم ولی درواقع نمیتوانم لانهام خیلی فکر مرا مشغول میدارد. من از در ورودی آن به سرعت میگریزم. اما بار دیگر زود به آنجا میشتابم. یک پناهگاه مخفی خوب جستجو میکنم و اینک از بیرون شب و روز مراقب مدخل لانهام هستم. اگر میخواهید، مرا دیوانه بخوانید، اما این عمل به من لذت و خوشی بیپایان میدهد درین مواقع وضع چنان است که گویی من کمتر به خانهام توجه دارم تا به خوابیدنم و لذت بردن از خواب عمیق و در عینحال با نهایت دقت مراقب خودم هستم. خوشبختانه میتوانم شبحهایی را که شبها در خواب با ضعف و بیچارگی با آنها روبرو میشوم در هنگام بیداری با خاطری آرام مورد تجزیه و قضاوت قرار دهم. عجیب آنکه درمییابم که آنچنانکه تصور میکنم وضع من بد نیست و شاید پس از بازگشتن به لانهام نیز همینطور فکر کنم. درین مورد( شاید در موارد دیگر هم صدق کند اما درین مورد مخصوصاَ ) این گردشهای من به راستی غیرقابل اجتناب هستند. با آنکه در لانهام را در یک محل دورافتاده گذاشتهام باز هم اگر کسی یک هفته مراقبت کند به این نتیجه میرسد که آمد و رفت در آنجا بسیار است . اما بیشک بهتر است که در لانه در محل پر رفت و آمدی باشد که سرعت آمد و رفت به کسی مجال دقت ندهد تا آنکه در محل دورافتادهای باشد که اولین رونده آن را با کنجکاوی و سر فرصت کشف کند. در جای پرآمد و رفت دشمنان بسیارند و همدستان و مددکاران آنها هم زیادند، اما اینها با هم پیکار میکنند و در جنگ و گریز به سرعت از جلوی در لانه میگذرند، بدون آنکه متوجه آن بشوند. در همه مدت مراقبت کسی را ندیدم که با کنجکاوی عقب در لانة من بگردد که این هم به نفع من و هم به نفع اوست زیرا که در آن حال تشویشی که از لانه دارم بیدرنگ و بدون تأمل به گلویش میپریدم. درست است که بعضی از مزاحمان چنانند که من هیچ جرأت نزدیک شدن به آنها را ندارم و به مجرد آنکه احساس کردم و بو بردم که یکی از آنها از دور میآید میگریزم و نمیتوانم با قطع و یقین راجع به قصد آنها به لانهام قضاوت کنم، اما دستکم با اطمینان میتوانم بگویم که وقتی بلافاصله به در لانهام بازمیگردم از آنها اثری نمیبینم و در لانهام را هم دستنخورده مییابم. گاهی تصور میکنم که دنیا دیگر با من سر دشمنی ندارد و خصومت آن یا قطع شده یا تسکین یافته است یا استواری لانه مرا از پیکارهای نابودکنندة گذشته بینیاز ساخته است. این لانه شاید از بسیاری جهات و موارد مرا از خطر حفظ کرده . در عین اینکه من در داخل بودم و هیچ خبری نداشتم
.این تصور گاهی چنان مرا تحت تأثیر قرار داده است که به اندیشة کودکانة بازنگشتن به لانه و اقامت دائمی در مدخل آن و نگهبانی آن و نگاه خیرة دائمی به آن افتادهام و در این امور لذت و خوشی دل خویش را جستهام که اگر توی لانه بودم چقدر محفوظ بودم. بله آدم از خوابهای خوش کودکانه زود بیدار میشود. این حفاظی که من از بیرون بدان مینگرم تا چه مقدار واقعیت دارد؟ آیا جرأت دارم که خطری را که توی لانه هست بر اساس مشاهدات خودم از بیرون بسنجم؟ .....
..... آیا دشمنان میتوانند به وجود من به هنگامی که در لانه نیستم پی ببرند؟ بیشک تا حدودی از وجود من آگاه هستند، اما نه آگاهی کامل. آیا همان آگاهی کامل خود تعریف حقیقتی خطر نیست؟ لذا تجربیاتی که من در نظر دارم تجربیاتی ناقص هستند و فقط به خاطر رفع ترس من اقامه شدهاند که امنیت دروغین در فکر ایجاد کنند و مرا در برابر خطرات عظیم بیپناه بگذارند نه آن چنانکه تصور میکردم در خواب مراقب خودم نبودم. زیرا من میخوابیدم و دشمن نابودکننده بیدار بود. شاید او یکی از آنهاست که از در ورودی بیآنکه توجهی به آن داشته باشد میروند و مثل خود من فقط میخواهند بدانند که در دستنخورده است و در غیاب صاحبخانه میتوانند در آن رخنه کنند، یا اینکه میدانند که صاحبخانه در آنجا نیست میدانند که او بیخبر از همه جا در میان بوتهها خوابیده است و من از آن کمینگاه خود بیرون میآیم و فکر میکنم که به قدر کافی در بیرون لانه ماندهام. دیگر در خارج چیزی نیست که پندی به من بیاموزد . آرزو میکنم که با عالم بیرون خداحافظی کنم و به لانهام بروم و دیگر باز نگردم و بگذارم هرچه پیش آید خوش آید شعار من باشد و دیگر دست از این نگهبانی بیهوده بردارم. اما پس از آنکه مدتی آنچه در پیرامون لانه میگذرد زیر نظر گرفتم متوجه میشوم که قادر به گرفتن تصمیم قطعی برای پایین رفتن به داخل لانهام نیستم که ممکن است این حرکت من جلب توجه دشمن را بکند و پس از بستن در ندانم در پشت سر من و در بیرون لانه چه میگذرد. از یک شب طوفانی استفاده میکنم و با شتاب غنایم خویش را گردآوری میکنم. مثل اینکه کار من با موفقیت همراه بوده اما اینکه این عمل واقعاَ با موفقیت قرین بوده وقتی معلوم میشود که به داخل لانه رفته باشم. ممکن است موقعی به آن پی ببرم که خیلی دیر شده باشد. لذا دست از این قصه برمیدارم و داخل لانه نمیشوم. یک لانه آزمایشی دیگری به قد خودم میسازم که البته از مدخل حقیقی لانه سابق خیلی دور است و در آن را با خزه میپوشانم. به آن سوراخ میروم و در آن را از پشت میبندم و ساعتهای متوالی گوش به زنگ مینشینم.
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#56
Posted: 11 May 2013 01:55
قسمت سوم
سپس خزهها را به کنار میزنم و بیرون میآیم مشاهداتم را خلاصه میکنم اما این مشاهدات بسیار ناجورست و خوب و بد دارد. هیچگاه نتوانستهام اصل عمومی و یا روش مطمئنی برای فرو رفته به لانة سابق بیابم. در نتیجه هنوز نتوانستهام تصمیم قطعی برای رفتن به لانه بگیرم و لزوم انجام آن مرا به تنگ آورده است . تقریباَ به این نتیجه رسیدهام که نزدیک است تصمیم بگیرم که به نقاط دوردست بروم و همان زندگی راحت سابقم را از سر بگیرم که در آن هیچ تأمین نبود و یک سلسله خطر پیدرپی مرا تهدید میکرد و به همین علت هم خطرات کوچک را نمیدیدم. اما شک نیست که چنین تصمیمی جز حماقت صرف چیزی نیست و معلول زندگی در محیط آزاد بیتعقل است. این لانه هنوز هم مال منست و فقط باید یک گام بردارم و در امنیت به زندگی ادامه دهم. همة تردیدها را کنار میگذارم و در روز روشن به جلوی آن میروم و مصمم هستم که خزه را از جلو آن بردارم. اما به انجام دادن آن قادر نیستم و با شتاب خویشتن را عمداَ به میان بتة خاری میافکنم، تا خود را تنبیه کرده باشم. تنبیه برای کیفر گناهی که خودم از آن آگاهی ندارم. سرانجام در آخرین لحظه ناچار میپذیرم که کار درستی کردهام و رفتن به داخل لانه و ترک گفتن چیزهایی که بسیار دوست دارم حتی برای یک مدت کوتاه و گذاشتن آنها در دسترس دشمنانم که در کمین و روی درختان و در هوا هستند، غیر ممکن است. ضمناَ خطر هم امری تصوری و تخیلی نیست بلکه بسیار واقعیت دارد. لازم نیست که دشمن بخصوصی در کمین من باشد ، بلکه ممکن است که موجود یا حیوان کوچک تنفرانگیزی به خاطر کنجکاوی و فضولی در تعقیب من باشد و این کنجکاوی او موجب جلب افکار جهانیان به سوی من گردد، از این بدتر اینکه کسی از همجنسان من که در صدد است لانهای را که در ساختن آن رنج نبرده است تصاحب کند در دنبال من باشد. اگر او همین الان برسد و اگر او در نتیجة حرص ناپسندش در لانة مرا پیدا کند و به آن بپردازد و شروع به برداشتن خزه از جلوی آن بکند و اگر او واقعاَ موفق شود که به جای من در آن بلولد تا جیی که به مرکز آن برسد اگر همة این امور روی میداد احتیاط را به کلی به یک سو مینهادم و از فرط خشم بر روی او میپریدم و او را گاز میگرفتم و گوشهایش را از استخوانهایش میکندم، او را میکشتم و خونش را سرمیکشیدم و جسدش را در میان غنایم و ذخیرة انبارم میافکندم، اما از همة اینها مهمتر اینکه با این عمل بار دیگر به داخل لانهام راه یافته بودم. دلم چنان مشتاق رفتن به لانه است که حاضرم همان راههای پر پیچ و خم و بغرنج را نیز درود بگویم اما باز هم اول کاری که میکنم این است که آن پردة خزه را پایین میاندازم و تا پایان عمر در پشت آن در آرامش به سر میبرم. اما کسی نمیآید و همچنان تنها به حال خودم باقی هستم. از آنجا که همواره دشواری کارم مرا رنج میدهد، ترسم خیلی کم شده است و اینک دیگر گویی هیچ از نزدیک شدن به در لانه نمیهراسم و همچنان در پیرامون آن میگردم که پنداری دشمنی هستم در صدد یافتن موقعیتی برای دستبرد به آن. اگر کسی را داشتم که میتوانستم به او اعتماد کنم و او را به جای خودم برای نگهبانی میگذاشتم آنگاه میتوانستم در نهایت آرامش خیال داخل شوم، با آن فرد قابل اعتماد قراری میگذاشتم که در غیاب من امور را با نهایت توجه زیر نظر بگیرد و تا مدت طولانی بسیار بعد از آنکه به داخل لانه رفتم همة جوانب را مراقبت کند و اگر علامتی از خطر دید ضرباتی به پردة در خزه بزند و اگر چیزی ندید که البته لازم به چنین کاری نیست. با این کار دیگر ترس من به کلی ناپدید میشود و از آن اثری به جای نمیماند، ولی آیا آن فرد مورد اطمینانم از من هیچ عوض نمیخواهد اقلاَ نمیخواهد که من لانهام را به او نشان بدهم؟ همین نشان دادن لانهام به بیگانه و آزاد گذاشتن او در آن برای من نهایت رنج و عذاب است . من آن را برای خودم ساختهام نه برای تماشای دیگران. در آنوقت است که گمان میکنم خواهش او را رد کنم. با آنکه او تنها کسی بود که به من امکان راه یافتن به لانه را داد باز هم حاضر نیستم چنین عملی را بکنم برای اینکه یا باید بگذارم او تنها برود که اصلاَ تصور آن را هم نمیتوانم بکنم یا آنکه با هم برویم که آن امتیازی که میخواهم ، یعنی آنکه او در غیبت من مراقب باشد از میان میرود. در حقیقت هم چگونه میتوانم به او اعتماد کنم؟ آیا به کسی که مدتها زیر نظر من است یا کسی که از نظر من غایب است و پردهای از خزه بین ما حایل است میتوان یکسان اعتماد کرد؟
به آسانی میتوان به کسی که تحت نظر شماست یا کسی که ممکن است هر لحظه تحت نظر شما قرار گیرد اعتماد کرد. حتی ممکن است به کسی که از شما دور است اعتماد کنید اما اعتماد کردن به کسی که در بیرون لانه است در حالیکه خود شما در داخل لانه هستید( یعنی در جهانی دیگر) به نظر من غیر ممکن است. اما چنین ملاحظاتی اصلاَ لازم نیست. همین قدر تصور کنید که در حین رفتن به داخل لانه یا پس از آنکه آنجا فرود آمدم، یکی از اتفاقات بیشمار جهان آن فرد مورد اعتماد مرا از انجام دادن وظیفة خویش بازدارد آنگاه این سانحة کوچک چه نتایج مترقبی که برای من به بار نمیآورد؟ اما اگر کسی بهطور کلی به آن بنگرد من هیچ حق گله و شکایت از تنهایی ندارم و نمیتوانم بگویم کسی نیست که بتوانم به او اعتماد کنم. بدون تردید ازین رهگذر چیزی از دست نمیدهم که هیچ بلکه از بسیاری از مشقات نیز میرهم. فقط میتوانم به خودم و به لانهام اعتماد داشته باشم. میبایستی از پیش این فکرها را میکردم و آن زمان برای پیشگیری این ناراحتیهایی که حال گریبانگیرم شده اقدام میکردم. وقتی به ساختن لانه کردم دستکم تا اندازهای این امر ممکن بود. میبایستی چنان لانه را میساختم که دو در ورودی داشته باشد و وقتی از یکی داخل میشدم، بیدرنگ به در دیگر میرفتم و پردة خزه را از جلوی در آن پس میکردم و چند شبانهروز از آنجا دیگران را میپاییدم. تنها راه صحیح کار همین بود. درست است که دو در ورودی خطر را دوچندان میکرد اما این امر نمیبایستی مانع کار من میشد آن دری را که از آن میخواستم به منظور مراقبت استفاده کنم خیلی تنگ میگرفتم. با این وصف افکار فنی دور و درازی را برای نقشة یک لانة کامل و بیعیب و نقص شروع کردم و در دریای رؤیا ، فرو میرفتم و این امر از آتش التهاب من اندکی میکاست. با چشمان بسته و با حظ وافری خویشتن را در عالم خیال میدیدم که نقشة صحیح و کامل من چنان است که بیآنکه کسی متوجه من شود آزادانه به داخل لانه میروم و بیرون میآیم در ضمن آنکه در آنجا خوابیده و در دریای فکر غوطهور میشوم و این نقشهها را بسیار تحسین میکنم ( البته اینها فقط پیشرفتهای فنی است و نه امتیازات واقعی) زیرا که این آزادی رفت و آمد برای من چه حاصلی دارد؟ این فکر آزادی حاکی از سرشت ناراحت و تردید درونی و میلهای نامطلوب و تمایلات شرارت بار است. و وقتی دست میدهد ، که کسی فکر وجود لانهای را میکند که در چند قدمی واقع است و در صورتی که کسی بخواهد، در درون آن آرامش و آسایش همیشه فراهم است. فعلاَ که در بیرون آن هستم و درصدد بازگشتن هستم و برای این کار طرحها و نقشههای فنی بسیار ضروری است. اما شاید چندان هم ضروری نباشد. آیا این بیانصافی نیست که لانه را در هنگام وحشتزدگی عصبی فقط سوراخی بپندارم که چون به آنجا رفتم از گزند و آسیب روزگار مصون هستم؟ یقین است که این سوراخی است که از گزندها مصون است و چون خویشتن را در میان خطرات میبینم، آرزو میکنم که در میان آن سوراخ باشم و همان سوراخ مرا از خطرات مصون نگاه دارد.
از آن لانه جز یک سوراخ مصون از بلیات چیز دیگری توقع ندارم اما حقیقتاَ ( در موقع خطر این موضوع به چشم کسی نمیآید مگر با کوشش بسیار) لانه جای بسیار امنی است اما کافی نیست آیا میتوان در داخل آن به کلی از خطرات و تشویش خاطر فارغ و آسوده بود؟ این تشویشها با تشویشهای عادی فرق دارند. این تشویشها از لحاظ محتویات خویش عالیتر و کاملترند. اما از حیث اثر نابودکننده و کشنده با آنها فرقی ندارد. اگر این لانه را فقط به خاطر مصون نگاهداشتن خود ساخته بودم چندان نومید نمیشدم. اما نسبت به مقدار کار بسیاری که انجام دادهام و مصونیتی که از آن حاصل میشود( تا آنجا که دستکم میتوانم ملاحظه کنم) چندان به سود من نیست.
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#57
Posted: 11 May 2013 01:58
قسمتچهارم
پذیرفتن این حقیقت فوقالعاده دردناک است. اما چاره نیست وقتی که میبینم در آن به روی من که سازنده و صاحب این لانه هستم بسته شده است چارهای ندارم جز پذیرفتن این حقیقت. اما با وجود این لانه فقط سوراخی نیست که پناهگاه باشد. وقتی در دژ مستحکم وسط آن میایستم در حالیکه پیرامونم را انبارهای پر از خواربار گرفته است و به ته دالانی که از آنجا منشعب میشود مینگرم، دالانهایی که بالا میروند و دالانهایی که سرازیر میروند و همچنین دالانهای عمودی و مدور و گشاد و تنگ بر طبق نقشة اصلی همه یکسان و خالی و آماده برای آنکه از میان آنها بگذرم و به اطاقهایی بروم که آنها نیز ساکت و خالی هستند، آنگاه است که همة افکار عدم مصونیت و تأمین از خاطرم دور میشود. آنگاه احساس میکنم که اینجا دژ و کاخ من است. دژی که با خاک سخت و بهوسیلة دندانها و چنگالهایم و با ضربات بسیار برای کوبیدن و سفت کردن آن تلاش کردهام. این دژی است که به هیچ کس نمیتواند تعلق بگیرد و چنان به من تعلق دارد که ضربات دشمن خونی خود را در آخرین لحظة زندگی حاضرم با خشنودی تحمل کنم و خونم را جاری سازم و بدانم که بیهوده آن را نریختهام زیرا روی خاک و زمینی ریختهام که مال منست. بلی معنی ساعات خوشی که میگذرانم اینست گاهی در خواب آرام و خوشی فرو میروم و گاه بیدار و مراقب دالانها هستم، این دالانهایی که اینقدر مناسب حال من است و در آنها میتوان در آسایش پاها را دراز کرد و با خوشی و شعف کودکانه به این سو و آن سو دوید و دراز کشید و خوابهای خوش دید و در خواب خوش فرو رفت. اطاقهای کوچکتر را چنان میشناسم که با وجود شباهتی که همة آنها به هم دارند حتی چشمبسته و کورمال کورمال آنها را از هم تشخیص میدهم این دیوارها مرا در میان خود چنان آرام و گرم و راحت نگاه میدارد که یک پرنده در آشیانة خویش اینچنین آسوده نیست. در اینجا همه چیز آرام و خالی از اغیار است. اما در صورتیکه اینطور است چرا من در بیرون از لانه درنگ کردهام؟ چرا میترسم که مگر دشمن مداخلهجو مرا تا ابد از تجدید دیدار لانهام باز میدارد؟ خوب موضوع اخیر خوشبختانه امری است غیر ممکن . لازم نیست که دربارة امنیت حیاتی لانهام فکر کنم. من و لانهام چنان با هم یکی هستیم و به یکدیگر تعلق داریم که با وجود همة ترسهایی که در دل دارم در اینجا احساس آسایش کامل میکنم و حتی احتیاج به غالبشدن بر تنفر از بازکردن در را ندارم و میتوانم خود را راضی کنم که همچنان به انتظار بمانم زیرا هیچ چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند. به هرحال به نحوی از انحاء باز به لانهام راه پیدا میکنم اما این دوری چقدر طول میکشد و چه اموری ممکن است تا آن زمان چه در اینجا و چه در آنجا رخ دهد؟ این فقط مربوط به خود من است که این فاصله زمانی کوتاه کنم و بیدرنگ به آنچه لازم و ضروری است بپردازم. آنگاه که از فرط خستگی دیگر توانایی فکر کردن ندارم و سرم آویزان شده و پاهایم میلرزد، نیم خواب کورمال کورمال به در ورودی نزدیک میشوم و آهسته پردة خزه را برمیدارم و داخل میشوم و از فرط حواسپرتی در را برای مدت طولانی بیهوده باز میگذارم و فوراَ هم به یاد این کار میافتم و برمیگردم، تا آن را ببندم. اما چه لزومی دارد که برای این کار برگردم؟ تنها چیز لازم نزدیک شده به پردة خزه است . باز به داخل میخزم و به پرده نزدیک میشوم فقط در چنین وضعی ممکن است به داخل لانه بروم. لذا در زیر خزهها بر روی غنایم خونآلودم دراز میکشم و اینک دیگر از خوابی که مدتها آرزوی آن را داشتم میتوانم حظ و لذت ببرم. هیچ واقعهای آرامش مرا بههم نمیزند و هیچ کس رد پای مرا نیافته است و در ماوراء خزه همة چیزها اقلاَ تا حالا عادی است اما حتی اگر اوضاع غیر عادی بود و آرام نبود شک دارم که میتوانستم از خواب صرفنظر کنم و به نگهبانی بپردازم اینک جای خود را تغییر دادهام و از عالم بیرون به داخل لانهام رفتهام و اثر آن را بیدرنگ احساس کردهام، این جهانی است جدید که به من نیروی تازه میبخشد و آنچه از خستگی در بیرون لانه احساس میکردم در اینجا وجود ندارد. از سفری بازگشتهام که سرگردانی آن مرا از پا درآورده و به کلی خسته کرده است. اما همان منظرة خانة مأنوس و فکر همة کارهایی که باید انجام دهم و لزوم اینکه اقلاَ بازدیدی از دانه دانة اطاقها بکنم و از همه مهمتر آنکه بیدرنگ به دژ مستحکم لانهام بروم خستگی مرا مبدل به اشتیاق مفرط میکند. گویی از لحظهای که به داخل لانه گام گذاشتم از خواب طولانی و عمیق برخاستم. اولین کار من بسیار پررنج است و باید همة حواسم را مصروف آن کنم و آن اینکه آنچه شکار کردهام از دالانهای پر پیچ و خمی که دیوارهای نازک دارد بگذرانم . با منتهای نیروی خود به کار میپردازم و کار را انجام میدهم. اما با مقایسه با سرعتی که معمولاَ در این کار دارم این بار کارها آهسته پیش میرود. شتاب میکنم و قسمتی از ذخیرة گوشتیام را باز برمیگردانم و از روی آنها و از میان آنها میگذرم. اینک فقط قسمتی از غنایم من باقی مانده است و دیگر انجام دادم کارها آسان شده است اما به قدری این دالانهای تنگ از گوشت انباشته شده که حتی وقتی تنها و بیبار از این دالانها عبور میکنم به دشواری میتوانم بگذرم و بعید نیست که در میان ذخایرم نابود شوم گاهی خویشتن را از فشار فوقالعاده آنها فقط با خوردن و نوشیدن آنها و بازکردن یک محوطة کوچک برای جثة خودم نجات میبخشم. اما کار حمل و نقل با موفقیت پیش میرود و آن را در مدت نسبتاَ کوتاهی تمام میکنم و اینک آن دالانهای پر پیچ وخم را پشت سر گذاشتهام و به دالانهای معمولی وارد میشوم و آزادانه نفس میکشم و غنایمم را از دالان ارتباطی به دالان اصلی که مخصوصاَ برای این امر ساخته شده است میبرم . این دالان با سراشیبی تند به دژ مستحکم منتهی میشود. آنچه مانده است دیگر کار چندانی نیست. بارهای من از دالان تقریباَ به خودی خود پایین میغلطد سرانجام به دژ مستحکم میرسم! اینک بالاخره جرأت آسودن و خستگی درکردن دارم. همه چیز در جای خود است و هیچ اتفاق نامطلوب مهمی رخ نداده است و بعضی رخنههای ناچیزی که در اولین نگاه متوجه آنها میشوم به زودی قابل ترمیم است. اما اول باید به بازدید دالانها بپردازم . این که کار دشواری نیست مثل دیدار دوستان قدیمی است که در گذشته غالباَ به دیدار آنها میرفتم یا تصور آن را میکردم( گو اینکه من چندان سالخورده نیستم اما حافظهام بسیار درهم انباشته است.) از دالان دوم آهسته میگذرم برای اینکه وقتی دژ مستحکم را دیدم دیگر عجلهای در کارم نیست. اصولاَ در لانه همیشه وقت من نامحدود است چون آنچه در لانه میکنم پرارزش و مهم است و مرا تا حدی راضی میکند. از دالان دوم شروع میکنم اما در وسط آن به دالان سوم میروم ولی باید بار دیگر بازگردم و تا آخر دالان دوم بروم . به همین شیوه راهم را دور میکنم و در عین آنکه وقتگذرانی میکنم زیر لب لبخند میزنم و لذت میبرم و به خودم درود میگویم و از کارهای بسیاری که درپیش دارم خشنود میشوم اما هرگز به فکر ترک آن نمیافتم . ای دالانها ، ای اطاقها و از همه مهمتر ای دژ مستحکم به خاطر شماست که پس از آنکه با حماقت بسیار، مدتها از ترس لرزیدم و در بیرون ماندم، جانم را در کف نهادم و بازآمدم . اینک که در کنار شما هستم از چه میترسم؟ شما از آن من هستید و من از آن شما. ما یکی هستیم چه چیزی ممکن است به ما صدمه بزند و گزند برساند؟ اما اگر دشمنان من هماکنون در آن بالا گرد آمده و پوزههای خود را برای به کنار زدن خزه آماده کرده باشند چه؟ لانه هم، با خاموشی و خلاء خود به من جواب میدهد و این فکر مرا تأیید میکند اما اینک احساس تنبلی به کلی مرا از حال میبرد و در یکی از اطاقها موقتاَ خویشتن را جمع میکنم و به استراحت میپردازم. هنوز همه چیز را بازدید نکردهام و خیال خوابیدن در اینجا را ندارم فقط هوس آرمیدن مختصری کردهام و چنین تظاهر میکنم که خیال خوابیدن دارم . میخواهم مطمئن شوم که این برای خوابیدن بهتر است تا برای بیدار ماندن در آنجا میمانم و به خواب عمیقی فرو میروم. باید خیلی خوابیده باشم فقط موقعی بیدار شدم که به آخرین خواب سبکی که خودبهخود تمام میشود رسیده بودم. حتماَ خواب بسیار سبکی شده بود که از صدای سوت خفیفی بیدار شدم . بیدرنگ موضوع را دریافتم . حشرة بسیار کوچکی که نسبت به او سهلانگاری کرده بودم، در غیبت من فرصتی یافته و به سوراخ کهنهای راه یافته بود و هوا در آنجا گیر میکرد و ایجاد صدای سوت میکرد . این موجودات کوچک چقدر تلاش میکنند و خستگی نمیدانند چیست و پشتکار آنها موجب چه دردسری برای من میشود. اول آنکه باید در کنار دیوارهای لانهام گوش بدهم و محل رخنه را از طریق ایجاد حفرههای آزمایشی معین کنم. فقط آن وقت است که میتوانم این صدای ناهنجار را خفه کنم. به هرحال اگر این سوراخ ایجاد شده با نقشة لانه بخواند، میشود از آن به منزلة یک هواکش خوب استفاده کرد. اما بعد از این بیشتر مراقب این جانوران کوچک میشوم و نسبت به هیچ کدام رحم نمیکنم. از آنجا که سابقة ممتدی درین گونه تحقیقات دارم شاید انجام دادن آن چندان به طول نینجامد . کارهای دیگری هم در میان هست که باید انجام بدهم اما از همه مهمتر همین کار است. باید در دالانهای لانة من خاموشی برقرار باشد. این صدا نسبتا زیاد شدید نیست. اول که آمدم آن را با اینکه حتماَ این صدا وجود داشت هیچ نشنیدم . میبایستی اول به محیط خانه خو بگیرم و آنگاه متوجه آن بشوم. میتوان گفت که گوش اهل خانه آن را میشنود. اما این صدا مثل صداهای مشابه خویش همیشه یکنواخت نیست. گاهی مدت درازی قطع میشود و این ظاهراَ به علت قطع جریان هواست . به تجسس میپردازم اما محل مناسبی برای شروع کار نمیتوانم بیابیم. با آنکه چند جا را میکنم اما فقط بر حسب تصادف میکنم . طبیعتاَ این کارها نتیجه ندارد و تازه کندن و از آن بدتر پرکردن و سفت کردن و کوبیدن زمین هم زحمت بیهودهای است. به هیچ طریق به آن صدا نمیتوانم نزدیک شوم صدای آن همواره یکسان نیست و به فواصل معین قطع میشود . گاهی مانند صدای سوت و گاهی مثل صدای بوق است. حالا میتوانم اندک زمانی آن را به حال خود بگذارم. البته خیلی مایة نگرانی است اما به دشواری میتوان تصور کرد که منبع این صدا از جای دیگری باشد. لذا کمتر احتمال دارد که این صدا شدید شود و برعکس چنین صداهایی( گرچه تاکنون هیچ موردی پیش نیامده که اینقدر ممتد و مداوم بوده باشد) ممکن است با گذشت زمان در اثر زحمت متوالی اینگونه نقبزنان کوچک به خودی خود قطع شود. وانگهی گاهی هم برحسب تصادف ناگهان به منشأ و محل بروز آن پی میبرید، در صورتی که با روش تجسس منظم، مدتها از کشف آن عاجز بودهاید. با چنین تمهیداتی خود را راحت میکنم و تصمیم میگیرم که در دالانها همچنان به گردش ادامه دهم و اطاقها را بازدید کنم . بسیاری از این اطاقها را از زمان بازگشتنم ندیدهام. ضمناَ هر چندگاه یک بار به دژ مستحکم سری میکشم و از تماشای آن لذت میبرم. اما پریشانی و دلهرهای که از صدای سوت دارم مرا راحت نمیگذارد . باید بیدرنگ به تجسس بپردازم. این موجودات کوچک موجب اتلاف وقت بسیار زیادی میشوند که ممکن است به درد کارهای بهتری بخورد. در چنین مواردی جنبة فنی آن مرا جلب میکند. مثلاَ از صدایی که گوش من میتواند زیر و بم آن را کاملاَ تشخیص دهد به علت آن پی میبرم و اشتیاق زیادی دارم که ثابت کنم تشخیص من درست است یا نه. تا وقتی که این امر ثابت نشود نمیتوانم احساس اطمینان خاطر کنم. حتی اگر این امر فقط وابسته به کشف ریگ بسیار ریزی باشد که از یکی از دیوارها غلطیده باشد، احساس اطمینان خاطر نمیکنم . حتی صدای ناچیز ناشی از این ریگ هم از نظر اطمینان خاطر چندان ناچیز نیست. اما موضوع چه بیاهمیت و چه با اهمیت نمیتوانم چیزی پیدا کنم . هرچه بیشتر میگردم کمتر مییابم یا شاید بهتر است بگویم بیش از اندازه به چیزهای جدید پی میبرم . با خود فکر میکنم که چرا باید این اتفاق در بهترین اطاق من واقع شود. از این اطاق بیرون میآیم و به سوی اطاق دیگر میروم و در نیمة راه با مسخره و شوخی لبخند میزنم و به خودم تلقین میکنم که این صدا فقط در بهترین اطاق من به گوش نمیرسد بلکه در سراسر لانه وجود دارد. ناگهان متوجه شدم که آنچه به شوخی گرفته بودم حقیقت است و خنده از لبانم دور میشود وبا دقت شروع به گوش دادن میکنم ولی چیز ترسآوری نیست. گاهی میاندیشم که کسی جز خودم آن را نمیشنود. درست است که اینجا صدا واضحتر به گوش میرسد زیرا گوشم در اثر تمرین تیزتر شده است ، گرچه درحقیقت این صدا عین همان صدای سابق است و در هیچ جا تغییر نکرده است و نیز بلندتر هم نمیشود. به این موضوع در حالی پی میبرم که در وسط دالان به جای آنکه گوشهایم را به دیوار بچسبانم فقط به آن گوش میدهم. پس درواقع فقط با تیزکردن گوش و خمکردن سرم میتوانم بیشتر با حدس به وجود آن پی ببرم تا آنکه آن را گاهی بشنوم. اما این یکنواختی صدا است که بیشتر موجب پریشانی خاطر می میشود. زیرا با فرضیة سابق من نمیتوان آن را وفق داد. اگر علت صدا را درست تشخیص داده بودم میبایستی از یک محل معین با شدت بسیار منتشر شود که وظیفة من پیدا کردن آن بود. و هرچه از آن محل دورتر میرفتم صدا ضعیفتر میگردید. اما اگر فرضیة من با مشاهداتم وفق ندهد آن وقت آن را چگونه توجیه کنم؟ هنوز امکان این هست که دو صای مختلف باشد و از دو کانون به گوش من می رسید و هرچه از یکی دور می شوم شدت صدای دیگری جبران ضعف اولی را میکند و به همین جهت جمع کل آنها تقریباَ همیشه ثابت میماند. هماینک گاهی که خوب گوش دادهام تصور کردهام که زیروبم در صدا هست و این خود فرضیة اخیر مرا تأیید میکند. در هر صورت باید حیطة تحقیق خود را توسعة بیشتری دهم. لذا از دالان به دژ مستحکم سرازیر میشوم و در آنجا به گوش دادن میپردازم . عجیب در آنجا هم همان صدا به گوش میرسد . این صدای نقبکنی نوعی از جانوران بسیار ریز است که از غیبت من با نهایت وقاحت سوء استفاده کردهاند اما قصد صدمه زدن به من را ندارند اینها فقط به کار خود مشغولند و تا زمانی که به مانعی برنخورند همچنان به کار نقبکنی خویش به هر طرفی که شروع کردهاند ادامه میدهند. با آنکه همة اینها را میدانم از اینکه اینها جرأت کرده و به سوی دژ مستحکم پیش میآیند که برای من باورنکردنی نیست سخت پریشان خاطر میشوم و هوش و حواسم را که برای کارهایی لازم دارم از دست میدهم. چندان اصرار ندارم که دریابم آیا عمق غیرعادی در محل دژ مستحکم یا وسعت فوقالعاده آن است که باعث مکیدن شدید هوا میشود و چنان ساخته شده است که حیوانات نقبزن را میرماند، یا آنکه فقط وجود دژ مستحکم است که به نحوی از انحاء به سر بیمغز آنها رسوخ کرده و آنها را جلب کرده است. به هرحال تاکنون علامتی از نقبزدن در دیوارهای دژ مستحکم مشاهده نکرده بودم. انبوهی از جانوران کوچک از بوی خوراک به این سو جلب شدهاند. من یک زمین مخصوص شکار دارم اما شکارهای من همیشه از دالانهای بالا نقب میزنند و آنگاه با ترس ولرز به این طرف میدوند، در حالیکه نمیتوانند جلوی وسوسة خود را بگیرند. اما اینک به نظر میرسد که در همة دالانها به نقبزدن مشغولند. کاش بهترین نقشههایی را که در دوران جوانی و اوایل سنین پختگی طرح کرده بودم عملی میکردم یا آنکه قدرت عمل کردن آنها را میداشتم زیرا که ارادة آن را در آن زمان در خود سراغ داشتم. یکی از این نقشههای مورد پسند من این بود که دژ مستحکم را از همة جوانب با دیواری به ضخامت قد خودم جدا کنم و یک فضای خالی به اندازة همان عرض در پیرامون آن به جای بگذارم تا دژ مستحکم به هیچ جا مربوط نباشد جز به روی پایهای باریک که متأسفانه باید وزن سنگین دژ را تحمل کند. من همواره این فضای خالی را مانند زیباترین چراگاه تصور میکردم . چه خوشحالی مفرطی در اینکه کسی پشت دیوار بیرونی دراز بکشد و کمکم خود را بالا کشیده و از بالا به سوی پایین بلغزاند و همة این بازیها را بر فراز دژ بکند و نه در درون آن و از بازدید دژ تا وقتی که دلخواهش باشد خودداری کند و باز از دیدن آن لذت وافر دست دهد و دژ را در میان چنگالهای خویش داشته باشد و باز هم از رفتن به درون آن بپزهیزد و در محیط باز خارج به سربرد و همواره از داشتن دژی چنین استوار و محکم به خود ببالد و شب و روز آن را حفاظت کند. آنگاه دیگر در دیوارهای آن سروصدایی نخواهد بود و هیچ نقبزن گستاخی در دیوارهای آن رخنه نخواهد کرد، چه رسد به اینکه به دژ جسارت کند. آنگاه صلح و امنیت حافظ آن خواهد بود . آنگاه دیگر من مجبور نیستم صدای تنفرانگیز و مشمئزکنندة نقبزنی جانوران کوچک را بشنوم بلکه دیگر با خوشی و سرور بسیار به چیزی که نمیتوانم اصلاَ بشنوم یعنی سکوت مطلق موجود در دژ گوش بدهم. اما آن رؤیای خوش سپری گشت و من باید شروع به کار کنم و تقریباَ خوشوقتم از اینکه اینک کار من با دژ رابطة مستقیم دارد و تقریباَ شامل آن میشود . بدون تردید هرچه روشنتر جوانب کار را میبینم پی میبرم که همة نیروی خود را برای انجام دادن این کار که ابتدا خیلی ناچیز جلوه میکرد لازم دارم. اینک در کنار دیوارهای دژ گوش میدهم . هرجا که گوشم را میگذارم بالا و پایین و سقف و کف در ورودی و کنج و هرجا و همه جا همان صدا به گوش میرسد . چه مقدار وقت و چه مقدار نیرو باید در گوش کردن به آن صدا که به فواصل معین قطع میشود به هدر رود؟ اگر کسی بخواهد ممکن است در دژ مستحکم آسایش پرفریبی بیابد زیرا برخلاف دالانها در اینجا به واسطة وسعت زیاد در صورتیکه کسی دور از دیوارها بایستد صدایی نمیشنود فقط به خاطر راحتی و آسایش خاطر غالباَ به این آزمایش میپردازم. با دقت گوش میدهم و وقتی چیزی نشنیدم فوقالعاده خوشحال میشوم. میشوم اما این سوأل هنوز به قوت خود باقی است که چه اتفاقی ممکن است روی داده باشد؟ چون به این نکته توجه میکنم آن توجیه و توضیح سابقم به کلی بیپایه و اساس میشود اما من باید از توضیحات دیگری که به ذهنم میآیند چشمپوشی کنم . ممکن است تصور شود که این صدا از کار جانوران بسیار کوچک سرچشمه میگیرد اما همة تجربیات من این تصور را رد میکند . برای من ممکن نیست صدایی ناگهان به گوشم برسد که هیچگاه آن را نشنیدهام، گو اینکه همواره این صدا موجود بوده است. حساسیت من در قبال تصادفات داخل لانه با گذشت سال بیشتر شده اما باز هم حس شنوایی من به هیچوجه تیزتر و حساستر نشده است. این از خواص ذاتی جانوران خرد و ریز است که صدایی از آنها شنیده نشود والا ممکن بود که آن را بشنوم و در دفع آنها نکوشم؟ حتی اگر در قبال خطر گرسنگی نیز بود آنها را به کلی ریشهکن میکردم . اما شاید( این فکر همین الان به خاطرم رسید) که با جانوری که هیچ آشنایی به حالش ندارم سروکار پیدا کردهام . این امر بسیار محتمل است. صحیح است که جانوران این پایین را مدتهای طولانی و با دقت بسیار مورد مطالعه قرار دادهام . اما جهان پر است از گوناگونیها و هرگز از حیث امور بسیار شگفت خالی نیست . با این وصف این ممکن نیست که یک جانور تنها باشد، باید انبوهی از آنها باشند که ناگهان به قلمرو من حمله کردهاند. یک گروه انبوه عظیم که چنانکه از صدای آنها معلوم است از لحاظ جثه از جانوران کوچک بزرگترند، اما باز نباید چندان هم از آنها بزرگتر باشند زیرا که صدای کار کردن آنها بسیار ضعیف است. ممکن است که یک گروه از جانوران ناشناس باشند، که در حال کوچکردن راهشان به نزدیک لانة من افتاده است . بنابراین ممکن است همچنان تأمل کنم تا آنها از نزدیک خانة من بگذرند و دیگر خود را به زحمت و کار بیهوده نیندازم اما اگر این جانوران بیگانه و غریبی هستند چطور شده که هیچگاه به چشم من نیامدهاند؟ تاکنون چند گودال کندهام به امید اینکه به یکی از آنها برخورد کنم اما هیچ اثری از آنها ندیدهام . به نظرم چنین میرسد که ممکن است اینها جانوران بسیار خردی باشند کوچکتر از همة آنهایی که تاکنون دیدهام منتها صدایی که از آنها برمیخیزد، بزرگ است . بنابراین من زمینی را که کندهام کاوش میکنم تکههایی را به هوا میافکنم که چون به زمین میرسند خرد میشوند اما موجوداتی که این صداها را به راه انداختهاند در میانشان نیستند . کمکم به این نتیجه میرسم که با کندن این گودالهای کوچک به چیزی پی نمیبرم . با این کار فقط دیوارهای لانهام را زخمی و بدشکل میکنم و با شتاب هرجا را میخراشم بدون اینکه وقتی برای پرکردن آنها صرف کنم در بسیاری از جاها تودههایی از خاک هست که راه مرا سد میکند و جلوی دید مرا میگیرد. اما این موضوع چندان مهم نیست زیرا اینک هیچ نمیتوانم در خانهام گشت بزنم و نه میتوانم آن را بازدید کنم یا به استراحت بپردازم. اغلب اتفاق افتاده است که وقتی از یک سوراخ یا جای دیگری مشغول کار بودهام در حالیکه یک چنگالم تکه خاکی را گرفته و در بالای سرم نگاهداشته بودم که در عالم خواب و بیداری میخواستم تکهای را از آن کنده باشم، به خواب رفتهام. اینک به خیال تغییر روش افتادهام میخواهم با دقت شروع به کندن شیاری وسیع در جهتی که صدا از آن میآید بکنم و دست از کار برندارم تا آنکه بدون رعایت هر گونه فرضیة علمی به علت واقعی صدا پی ببرم . آنگاه اگر بتوانم آن را نابود میسازم و اگر نتوانم دستکم به علت واقعی این صدا پی بردهام. این حقیقت یا مرا راحت میکند یا آنکه پریشان احوال و نومید میسازد. اما به هرحال دیگر شک و تردید از میان میرود . این ت
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "