فصل پنجم!مقابل آینه قدی ایستاد گره کراوات اشرا بادقت وسواس گونه ای مرتب کرد، در آینه دار دولابچه ی دیواری را نیمه باز نگه داشت روی آستین و سرشانه های کت را که پوشیده بود دست کشید، به خط زانوهای شلوار اتو کردهاش تلنگر زد از دیدن هم آهنگی رنگ کفش و پارچه کت شلوارش لبخند رضایتی روی صورتش نشست. چند قدم روی فرش راه رفت و کیف دستی تمام چرمی را که دوخت و ترکیب ظریفی داشت از روی میزتحریر برداشت دوباره میان اتاق قدم زد. با خستگی کیف دستی را روی میز گذاشت لبه ی صندلی حالت خنده ی کم دوام و بی ریشه ای که روی صورتش نشسته بود رنگ باخت دلگیر و بی رغبت کتابخانه ی سرسرای و تمام چوب خوش رنگ و ساخت را نگاه کرد کتابهای دست نخورده ی داخل یکی از قفسه های شیشه دار کتابخانه را دانه شمار کرد.وقتی که بیست و چهارمین کتاب را با انگشت نشانه می گرفت دستش را پایین انداخت. نوشته ی زرکوب قسمت باریک پشت جلد کتاب روی مردمک چشمهایش قلمخورد.( نصیحهة الکملوک غزالی طوسی) روی خط خوش و زرکوب نام غزالی، چهره و چشم های غزاله سبز شد برای گریختن از حال سرزنش و عتابی که میان چشم خانه ی غزاله مأوی گرفته بود نگاهش را از روی قفسه های کتابخانه برداشت پلکهایش را بست و سرش را به زیر انداخت میان سیاهی عمیق و غلیظی که پشت پلکهای بهم فشرده اش موج می زد از نقطه ای دور و تاریک دوباره چهره و چشم های غزاله خشمگین و عتاب آلود ذهن و خیالش را زیر فشار گرفتند پژواک صدای بغض گرفته و بیگانه وار غزاله را شنید:- تو راست میگی فریدون دهدشتی آدما تو هر سن و سالی که باشن برای خودشون یه جور اسباب بازی پیدا می کنن تو که حالا اسباب بازی های تر و تازه و خوبی داری یه باغ بزرگ، یه اتاق کار مجلل یه لقب دهن پر کن قائم مقام مدیری عامل شرکت، دیگه محمود ارژنگ قلم زن به چه دردی می خوره، ماشین سواری نو با راننده زیر دستته، چه فایده ای برات داره جایی که ماشین کوکی اسباب بازی اونم یه بازیچه ی کهنه شده ی بیست سال پیش بهچه دردت می خوره.صدای برخورد ضربه های ملایم روی در اتاق نقش خیال چشم و چهره ی غزاله را فروریخت، خجالت زده پلکهایش را باز کرد، نگاهش روی دستگیره درنشست.- بله؟در اتاق بازشد.- سلام آقا فریدون.شتاب زده اثر و نشانه ی خیال غزاله رااز روی صورتش پاک کرد.- سلام آقای فیروزی.- تشریف می آرید؟از روی لبه ی صندلی بلند شد کیف دستی اش را برداشت فیروزی از مقابل در اتاق کنار کشید.- بفرمایید آقا هزار ماشااله این لباسا چقدر به برو و بالاتون میاد، چشم بد دور، یه پارچه آقا که بودین حالا هم یه پارچه آقائین و هم شدین یه شازده داماد شاخ شمشاد.فیروزی پشت سر فریدون از پله پائین آمد. وقتی که روی آجر فرش کف حیاط از کنار باغچه های آراسته و به گل نشسته می گذشتند زیر سایه بان آهنی نزدیک در ماشین رو. فریدون مکث کوتاهی کرد در لحظاتی تند و گذرا خیال ها و احساساتی کنگ بهم پیچیده ومتضاد تمامی میدان اندیشه ها، پهنه های ذهن، آخرین قلمرو و خیال او را فرا گرفتند نسیم لطف و میخوش بهاری آخرین روز ماه خرداد حال ترس و سرمای شب مهتابی زمستان کودکیهایش را قلم زد.صدای مرتعش و هشدار دهنده ی فیروزی را شنید.- آقا فریدون حواست به پیشانیت باشه داری می خوری به آهنای نیشی.تکان خورد، صورتش را کنار کشید. فیروزی با عجله قبل از فریدون وارد خیابان کم عرض یک طرفه شد. نزدیک در اتومبیل سمت سرنشین ایستاد. فریدون بعداز بسته شدن در حیاط با قدمهای کشیده و تند بطرف اتومبیل سواری آبی رنگ حرکت کرد. فرصت نداد که فیروزی در عقبی اتومبیل نو گرانقیمت را برایشباز کند.- برو سورا شو خودم درو باز می کنم.دستش را روی دستگیره در جلویی اتومبیل گذاشت.- اون در قفله آقا فریدون.- برای چی؟- شما تشریف ببرید رو صندلی عقب بشینید.- چرا، صندلی عقب؟!- شما سوار بشید براتون تعریف می کنم حالا بفرمایید.فریدون متعجبانه به صورت مهربان و چشمهای خوش نگاه فیروزی خیره شد، فیروزی با لحن خواهشگرانه دوباره گفت:- آقا فریدون خواهش می کنم بشینید عقبقربانت برم یه کاری نکن آقا از ما دلگیر بشه سوار اتومبیل شدند، یک قطعه ابر آبستن روی منطقه وسیعی سایه انداخت، وقتی فیروزی اتومبیل را از خیابان کم عرض یک طرفه عبور داد آن را وارد خیابان اصلی کرد اولین دانه های درشت باران روی برگ و بار درختان حاشیه ی خیابان افتاد ردپای باران روی شیشه عریض و کشیده ی اتومبیل جا ماند براثر صدای برخورد ضربه مانند کف دست و پیشانی فریدون فیروزی شتاب زده به آینه نگاه کرد.- چی شده آقا.- یادم رفت یه ساعت پیش باید یه جاییتلفن می زدم خیلی بد شد آقای فیروزی میشه خواهش کنم یه جایی نگه داری تا تلفن بزنم.- الانه می رسیم شرکت از اونجا زنگ بزنید تا برید پایین و برگردین بالا لباساتون خیس آب میشه کلی آدم منتظرتون هستن لباستون یه سر سوزن لکه نباید داشته باشه.- خلی بد شد.فیروزی برای تغییر دادن مسیر فکر فریدون در حالیکه آینه زیر سقف اتومبیل را میزان می کرد ذوق زده خوشحال و بشارت دهنده گفت:- چشمم کف پاتون آقا فریدون راسی راسی خدائیشو بگم برو بالاتون برازنده ی برازنده اس، خاک پای آقامعلی پوستین دوزی نمی کنم بینی و بین اله هم مردانگی داری و هم وجاهت فرخ خان سفارش کردن عین خودشان جوری وارد دفتر شرکت میشدن شمارواماونجوری ببرم پیاه بکنم رسیدیدم تو محوطه ی پارکینگ شرکت شما خودتون نباید درو واز کنین فریدون با لحنی شوخی آمیز و حالتی شیطنت بار حرف فیروزی را قطع کرد.- نکنه قراره بشینم روی تخت روان حتماً دو نفرآم وایمیسن این طرف و اونطرفم با بادبزن پر طاوس بادم میزنن این جوری روسای شرکت های مهم میرن سرکارشون؟فیروزی سعی کرد خنده ی پر قوتش را مهار کن اما نتوانست هر دو با صدای بلند خندیدند.- نه آقا، ماشینو که نگه داشتم من میام پایین.- خب.- درو براتون باز می کنم شما که پیاده شدید بدون اینکه باهام حرفی بزنید محکم و قبراق میرید طرف پله ها.- خودت چی؟
فصل پنجم! ادامه!- منم کیف دستی شما رو بر میدارم در ماشینو می بندمو یه قدم عقب تر... .- دنبال من راه می افتی آره؟!- دقیقاً؟- حالا اگه خودم درو واکنم کیف دستیمو ور دارم بیفتم راه حتماً آسمان به زمین میاد.- واله، چه عرض کنم. هم دیروز بعدازظهر هم امروز صبح اول وقت آقا فرمودن موبه مو باید اونجوری که خودشان وارد شرکت میشدن شمارو ببرم اونجا آقا فریدون ترو خدا یه کاری نکن آقا عصبانی بشه از خیابان اصلی گذشتند وقتی که وارد کوچه ی منحنی شکل کوتاه وبن بست می شدند فریدون ناباورانه و بهت زده پرسید:- اینجا چه خبره؟ نکنه شازده ی دونقوز میرزا قراره این طرفا نزول اجلال بفرمایند. من از کدام جنگ فاتح برگشتم که برام طاق نصرت زدن.کمر کوچه فیروزی اتومبیل را متوقف کرد زنان و مردانی که در هر دو سمت در ورودی ساختمان انتهای کوچه ایستاده بودند روی پا جابه جا شدند. نوک کفشهایشان را روی دو ردیف موازیمیزان و هم خط کردند زن میانه سال چاق و قد کوتاهی از میان جمعیت جدا شد سینی کشکولی، زیر منقل خورده برنجی را از روی زمین برداشت روی مسیری که فاصله ی میان استقبال کنندگان را بدو قسمت متساوی تقسیم می کرد. بطرف اتومبیل براه افتاد. براثر اشاره ی مرد بلند قد و لاغری که با گرفتن شاخ های قوچ پروار سفید رنگی آنرا مهار کرده بود، پسر بچه ی ریز نقش، آب کاسه ی چینی دستش را نزدیک دهان قربانی گرفت، قوچ قربانی با حرکت تند و عصبی سرش کاسه ی چینی را واژگون کرد.فریدون دستگیره قفل در اتومبیل را فشارداد، فیروزی که حرکات او را روی آینه بالای سرش زیر نظر گرفته بود شتاب زده گفت:- چکار می کنید آقا فریدون؟! صبر کنید.فریدون دستش را از روی دستگیره برداشت، پسر بچه در حالیکه با نگاهی هراس زده و پریشان به دستهای مرد لاغر اندام خیره شده بود، تکیه های کاسه ی شکسته را از روی زمین جمع کرد. زن میانه سال روی آتش اسفند ریخت.فیروزی با لحن گرفته ای که نشان می داد از دیدن آن مراسم تنگ حوصله شدهاست ادامه داد:- آقا فریدون جان، تو راه که می آمدم ذره ذره گفتم که باید چکار بکنیم دیگه.- این کارا چه فایده ای داره؟ جماعتو نگاه کن مث آدم آهنیا صف کشیدن.- دستور آقاس، یه هفته تمام کلی آدم برای امروز تدارک دیدن.- حالا بابام کی میاد دم در؟!- حوصله کنید آقا.- چشمات داد می زنه خودتم بدتر از من حوصله ات سر رفته، خب حالا چکار کنم.من که پیاده شدم، در ماشینو واز می کنم شما پیاده میشین، کارمندا کف می زنن، آقا میاد وایمیسه... .- بله آقا میاد وایمیسه دو قدمی در ساختمان. منم با جلال و جبروت به سر کارمندا و روی زمین منت می ذارم، شق ورق دو سه تا قدم ور می دارم تابرسم.چند نفر از کسانی که نزدیک در ورودی ساختمان شرکت ایستاده بودند دزدیده به داخل حیاط سرکت کشیدند و با حرکت دادن آرام سر ودست به دیگران خبر دادند که دهشتی از پله ها پایین می آید.فیروزی برای شنیدن صدای کف زدن استقبال کنندگان شیشه ی سمت راننده راپایین کشید.پسربچه تکه های کاسه ی چینی شکسته را جمع کرد. سرگردان و بغض کرده به زمین خیس خیره شده چند لحظه چشم های تهدید کننده مرد بلند قد را نگاه کرد.پیش نگاه خیال فریدون قطعات چینی شکسته از دست پسر بچه نزدیک حوض بیضی شکلی روی زمین افتاد از لابلای آنها، گلدانی لب شکسته و وارونه افتاده سبز شد، تصویر اتومبیل آبی رنگ سواری از روی آینه ای که میان شاخ های قوچ قربانی بسته شده بود گریخت، لابلای گلهای اطلسی چرخ خورد از روی عروسکی که میان باغچه رها شده بود گذشت، عروسک با صدایی خفه به گریه افتاد، عروسک زیر سایه درختان سیب می دوید و فریاد می کشید، پژواک صدای فریاد های عروسک زیر طاق نصرت دالان بهشت گم شد، نگاه چشم های سورمه ریز شیرین پرده نشین با نگاه های مرطوب و عتاب آلود غزاله بهم گره خوردند، روی تنه ی درختان سیب دالان بهشت دستهای چوبی به شکل دست آدم سبز شد. دستها با شدت و به یک آهنگ خشک و خالی از شادی کف می زدند.مرد لاغر قد بلند با حرکتی تند و غافل گیر کننده قوچ قربانی را روی زمین انداخت، در دو قدمی چهارچوب در ورودی ساختمان شرکت ایستاد. فیروزی پیاده شد . در اتومبیل را برای فریدون باز کرد. زن میانه خودش را کنار کشید، استقبال کنندگان کف می زدند. فرخ برایش دست تکان داد، وقتی که از کنار رگه های خون قوچ قربان می گذشت لحظه ای که می خواست سرش را برگرداند و از کنار لاشه ی قربانی بگذرد، دانه های سرد عرق رویپیشانی و گردنش پیدا شد. مرد بلند قد لاغر اندام با تیغه ی قرمز شده ی کاردش روی سینه قوچ کشته شده علامت خط و نشان نقاشی کرد، نیمی از آینه روی پیشانی قربانی میان خون نشسته بود. لحظه ای تند و گذرا نگاه مرد چشمان خسته حال غزاله روی آینه خونینو چشم بازمانده قوچ قربانی نشت و برخاست.فریدون پشت میز نشست، فرخ مشتاق و شیدازده برو بالای او را زیر نظر گرفت و برای دومین بار اشیاء نو و گران قیمت روی میز کار پسرش را شمارش و وارسی کرد.فریدون مضطرب و خسته خم شد و آرنجهایش را به صفحه قطور و براق میز تکیه داد، فرخ اخم کرد و به نشانه ی عدم رضایت چند بار سرو دست تکان داد.- نه قائم مقام مدیریت شرکت اینجوری قوز کرده پشت میز نمیشینه.- خیلی خسته شدم بابا.- فریدون خوب خوب گوش بده بفهم بهت چی دارم می گم وقتی که میای تو محل کارت اگه قد ده تا کوه چه می دونم الوند، البرز رو شانه هات خستگی باشه یه ذره اشو به روی خودت نمیاری.ضعف نشان نمی دی، هرچی ام که تو کتابا خواندی میذاری پشت در دانشگاه،امروز تورو به کارمندان شرکت معرفی کردم یکی دو ماه پابه پای منراه میای چم و خم کارو بگیر و ببندای اداره ی شرکت و که یاد گرفتی میذارم مستقیماً خودت کارکنی البته بعد اونی که سربازیت درست شد هم میری دانشگاه هم شرکتو اداره می کنی، فریدون به پشتی صندلی نرم چرخان تکیهداد با حالتی وامانده به دستهای خودش نگاه کرد.- چرا دستاتو اینجوری نگاه می کنی.فریدون خندید، کف دستهایش را روی لبه ی میز گذاشت.
فصل پنجم! ادامه!- نمی دونم با دستام چکار بکنم.- هی، فریدون دهدشتی، تو حق نداری دست و پا چلفتی باشی سرسوزنی گشاد بدی، له و لوردت می کنن، دستامو نمی دونم کجا بذارم یعنی چی؟فریدون به صفحه و عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت، فرخ تزئینات اتاق را با نگاه وارسی کرد.- چیه؟ نگاهتو نشوندی رو ساعت دیواری!فریدون با لحنی که می خواست وانمود کند بدون علت و دلیلی خاص به ساعت خیره شده است گفت:- همینطوری چشمم افتاد رو ساعت، خیلی ساعت قشنگیه، یه جوریه، بهش که نگاه کردم یاد دریا و کشتی و لنگر و... .فرخ پرده های ضخیم پر چین و مواج پشت پنجره ها را بست سایه و روشن آرام بخشی میان اتاق پهن شد فرخ پرسید:- خب بعد از لنگر دیگه یاد چی افتادی؟فریدون حالت اضطراب و نگرانی خودش را پنهان کرد در حالیکه ذهنی فاصله ی زمانی میان ساعت هشت صبح و چهار بعد از ظهر را اندازه می گرفت بی تفاوت جواب داد.- همین چیزا دیگه.- کدام چیزا؟- چه می دونم، حال بندرو، بادبان و دزد دریائی و... .فرخ بعد از مرتب کردن چین پرده های کرم رنگ کنار فریدون ایستاد فردون روی صندلی برای بلند شدن جابه جا شد،فرخ با دست شانه های او را فشار داد.- بشین.فرخ شانه های پسرش را رها کرد روی میز خم شد بادستهایش لبه ی قطور میز را محکم گرفت. مستقیم و آمرانه به چهره ی خسته، پریده رنگ و چشمهای مضطرب فریدون خیره شد.- گوش کن مدیر جوان تازه کار، قائم مهقام فرخ دهدشتی از این به بعد اگه خواستی با حرف زدن، سرسری وعوض کردن دورغی حال چشمات طرف خودتو سنگ قلب بکنی یه کاری بکن که کارو کردارت نشه آلبالو گیلاس، چشمات نگه می خوام لبات بگه نمی خوام.فریدون خندید، بر اثر شنیدن صدای ضربه های آرامی که روی در زده می شد فریدون پرسشگرانه به فرخ نگاه کرد، فرخ دهانش را نزدیک گوش فریدون برد.- هی جوان من که نباید به ارباب رجوع تو جواب بدم در اتاق کار تو رو می زنن اون وقت معطل می مانی تا من جواب بدم، البته از فردا تو یه منشی اتاق انتظار و میز کنفرانس داری، حالا درست بشین و خیلی خشک و رسمی فقط بگو.- بله.- فریدون بی اراده جابه جا شد دوباره حالت نشستنش را روی صندلی عوض کرد. انگشتان دستهایش را بهم گره زد وقتی که فرخ به نشانه موافقت سرتکان داد با صدای مصنوعی و بلند گفت:- بله بفرمائید.مرد میانه سال و موقری وارد اتاق شدفرخ از میز کار پسرش فاصله گرفت به طرف مرد میانه سال به راه افتاد.- بله آقای مدیر؟- جناب آقای دهدشتی نامه ی روی این پرونده کامل و دقیق نوشته نشده.- مگه قضیه اش تمام نشده؟- نه، ببخشید، مجبور شدم اینجا خدمتتون برسم آقای عالمیان و اخترزاده منتظر شما هستن اگه تشریف بیارید دفتر کار خودتون یه جلسه میذاریم تا موضوع این پرونده رو قطع بر کنیم.فرخ به ساعت دیواری نگاه کرد.- آقای مدیری تا حدود ساعت پنج و نیممیشه کار و تمام بکنیم.- فکر نمی کنم.- میشه بذاریمش برای فردا.- نه صلاح نیستش برای اینکار ساعت که چه عرض کنم دقیقه و ثانیه رو تبایستی نادیده بگیریم اگه جنابعالی اینجا کار بخصوصی دارید بنده و بقیه ی آقایون کار و شروع می کنیم ت حضرت عالی تشریف بیارید.فرخ همراه مرد میانه سال به راه افتاد نگاه فریدون روی تلفن ماندگار شد.غزاله از اتاق بیرون رفت، نیره در نیمه باز اتاق را بست، محمود قلم نی خطاطی خودش را کنار قلمدان گذاشت، نگه هردو روی تلفن نشست. محمود عینک ذره بینی مخصوصی خطاطی و قلم گیری پرده های نقاشی را از روی صروتش برداشت، نیره با حرکتی عصبی سیم دوشاخه تلفن را کشید آنرا روی زمین انداخت و با لحن خشمگین و خفه ای گفت:- حقش بود همون سر ساعت نه و ده تلفنو قطع می کردیم و خیال دختره راحتمی شد بیچاره اعصابش خورد شد، هی بهتلفن نگاه کن و ... .نیره ساکت ماند، محمود به چهره ی بر افروخته همسرش خیره شد، گل لبخندی مهربان و چشم نواز گوشه ی لب و چشمهای محمود غنچه زد.- هی گل بانو، خشم شاهان راشه و مارا غلام آرامتر.- مگه آخه چقدر آدم حوصله داره، چند ساعته اون چشمش مانده رو تلفن، من جای غزاله داشتم سکته می کردم خدارو خوش نمی آد.- برو راضیش کن باهات بیاد برین خونه ی خاله شمسی.- من شک نمی برم حال و حوصله داشته باشه باهام بیاد جلو رو خودت چند دفعه بهش گفتم.- برو بهش بگو شاید راضی شد که برین.- خودتم میای؟- نه می خوام این صفحه رو کامل بنویسم.- نمی خوای بذاری چشمات یه دو سه ساعتی راحت باشن.غنچه لبخند گوشه ی لب چشمهای محمودواشد. پهنه ی صورت او را گرفت.- هی نگار، چشمی که مهمان باغ گل کلام خداس خسته میشه؟ دارم قرآن سفره ی عقد غزاله رو خطاطی می کنم حال خنده ی چشم و لب محمود اثر سرخی و کبودی خشم را از روی گونه و لبهای نیره پاک کرد.حال خنده ی چشمهای خوش نگاه محمود میان چشم و چشم خانه ی نیره مهمان شد. خاموش و بی صدا نگاهشان لبریز کلام و کلمه لب وا کرد.محمود وقتی این جوری گل مهربانی روی صورتت وامیشه بهت که نگاه می کنم خود به خود صدایی تو گشام زنگ می زنه می پیچه زمزمه می کنه میگه.- نه این جوری نیستش نازگل بانو.- هستش می شنومش. داره میگه.- « هی نگار محمود دستهای مردم هم بالین تو از جنس خاک، رگ و استخوان و پی نیست نغمه ی هزار آواست گلی از بوستان لطف خداست.»- « هی نگار محمود اگر دست هم بالینتو خوش می نویسد و خوش قلم می زند اگر حال گل، چله نشین سر انگشت محمود تو شد، بعد لطف حضرت یار، خار دست و دل محمود ترا، آب مهر چشمه ی چشمان تو آب و رنگ و حال گل داد، نگار.صدای باز و بسته شدن در اتاق شاخه های ترد گل نگاه محمود و نیره را ساقه شکن کرد هر دو با هم پرده هایگل حال نگاهشان را از روی گلهای قالی نقش شاخه شکن گل ورچین کردند.- مامان نیری من حاضرم.
فصل پنجم! ادامه!محمود و نیره تعجب زده و مات سرو لباس غزاله را زیر نگاه گرفتند به جای سنگینی سایه های حال انتظار و ناامیدی، روی چهره و چشم های غزاله شوق و ذوق مهمان شدن جلوه گری می کرد، قامت بالا بلند، صورت نگاههای نجیب غزاله، میان پوشش پوشیده و خوش رنگ و دوخت دختران اهل بلوچستان پیش نگاه نیره و محمود درخت گلی قد کشیده را نقاشی کرد، نیره بغض کرده و بریده بریده و با صدای بلند گفت:- کرم خدا، هزار هزار ماشاا... چشم بد دور، شدی یه باغ گل.بادیدن غزاله پلکهای محمود روی هم افتاد عطر حال نیایش دعا و سپاس روی چهره اش گردش کرد آرام و بی صدا لبهایش باز و بسته شد و وقتی که پلک چشمهایش را باز کرد مهربان و شاد گفت:- مادرت راست میگه کرم خدا انقده ناز شدی که قلم محمود ارژنگ هیچ، مانی ام که زنده بشه نمی تونه یه گوشه ی ابرو تو قلم بزنه.نیره پرسید:- حاضر شدی کجا بریم؟- به این زودی یادت رفت خودت گفتی حاضرشم بریم خونه ی خاله شمسی اینا، بابام که گفت بریم! وقتی که غزاله چین لباس هایش را مرتب می کرد محمود ونیره پرسشگرانه و پوشیده به یکدیگر نگاه کردند محمود زیر لب گفت:- بلند شو نیره بانو.نیره برو بالای غزاله را زیر نظر گرفت و تردید آمیز پرسید:- با همین لباس می خوای بریم .- آره! مگه اشکالی داره؟ لباس از این خوشگلتر؟- نه.- غزاله شاد و سرخوش خندید.- خاله شمسی از این لباسا خیلی خوشش میاد.نیره و محمود با دقت، برو بالای غزاله را تماشا کردند، نیره دلجویانه به غزاله اشاره کرد.- محمود نگاه کن مثل اینکه ده دفعه این لباسا رو تن غزاله اندازه شده.- مامان نیری چشمای خاله شمسی راسیراسی کیمیاست یه جوری برام سوغات آورده که نه یه بند انگشت گشاده نه یه سر سوزن تنگ.- مبارکت باشه خانم خانما، با شادی بپوشی.- بلند شو مامان نیری، بابا شما هم بیاین با من و مامان نیری بریم.- شما برید، می خوام این ورقه ی نصفه نیم پر، رو بنویسم، تمامش بکنم.- بیا بریم محمود نمی خواد تنها بمانی خونه؟ میریم یه هوایی می خوریم مرتضی خان ام از سرویس برگشته یه دیداری تازه میشه.- این جوری راحت ترم.- نیره و غزاله از اتاق کار محمود خارج شدند محمود از فاصله ی در نیمه باز راه رفتن غزاله را زیر نظر گرفت تلخ و افسرده، با مشت بسته روی پیشانی اش ضربه زد و بی صدا گفت:- هی ناز گل بابا اگه آدم عاشق جای لباس زره آهنی ام بپوشه داد و فریاد دلوشه نمی تونه پشت او ن قایم بکنه، حریر و مخمل و ساتن که پیش آهن آبرویی ندارن، گلم می دونم چه حالی داری ، باشه صبرو باش ناز بابا، کسی چه می داند خزان هجران را شاید که بهار وصلی در پی آید از لطف و مهر حضرت یار دل و دیده مگردان، درخت عشق تاب بی برگ و یار نمی ماند، دل بد مکن.با حالتی عصبی و پرخاشگرانه حلقه و گره ی کراوات زیر یقه پیراهنش را باز کرد جای اثر یقه دور گردنش دست کشید، برای پیدا کردن جایی که کراوات مچاله شده را پرتاب کند سطح کوچه بن بست را زیر نظر گرفت از دورانداختن کراوات منصرف شد بی تفاوت آن را میان جیب بغل کتش گذاشت، تکمه زنگ در حیاط را فشار داد، بدون آنکه دستش را پایین بیاورد منتظر ماند، عطش تنه ی میان دهان و گلویش پرسه می زد. خستگی روی مژه پلک چشمهایش سنگینی می کرد. دوباره برای مدتی طولانی تکمه ی سفید رنگ زنگ در حیاط را فشار داد، از در فاصله گرفت پشت شانه هایش را به دیوار تکیه داد، احساس کرد درد پشت سر و ضربانهای دردناک شقیقه هایش آرامتر شده است.- نیستن؟با خستگی و ناامیدی چند بار پی در پیانگشتش را روی تکمه سفید رنگ گذاشت و برداشت.- کجا رفتن؟!پاهای خواب گرفته اش را تکان داد، عرق لزج آزار دهنده ای روی پوست تنش پیدا شد. صدای کشیدن زبانه ی قفل و چرخاندان ضامن فلزی در حیاط را شنیدبه سرعت دستش را پایین آورد، یقه ی کت و پیراهنش را مرتب کرد.محمود از میان در نیمه باز فضای کوچه را زیر نظر گرفت. فریدون خجالت زده نگاهش را روی زمین انداخت.- بله؟- سلام عمو محمودمحمود در حیاط را کامل باز کرد، چهره ی آشفته، لباس نامرتب و نگاه خجالت زده ی فریدون را تند و گذرا تماشا کرد.فریدون با سر اشاره کرد، محمود از در فاصله گرفت، نگران و شتاب زده پرسید:- چیه بابا؟ اتفاقی افتاده بد جوری پریشانی.فریدون وارد حیاط شد، نگاه دلجو و مهربان محمود، کلمه ی بابا که آنرا نگران و پرسشگرانه ادا کرده بود، سنگینی حال آشفته و خجالت زده ی فریدون را سبک کرد، امروز تو کجا بودی ؟! مرد!فریدون ساکت و سر به زیر پشت سر محمود وارد حیاط شد. از پله ها بالارفتند روی پله ی آخر محمود با دست اشاره کرد.- بریم اتاق خودم، داشتم کار می کردم.وارد اتاق شدند و وقتی فریدون روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد، نفس بلندی کشید محمود کنجکاو و نگران بدانه های درشت عرق روی پیشانی فریدون نگاه کرد.- چیه؟! کجا بود؟! از صبح چشم براهت بودم، ظهر غزاله لباس پوشیده حاضر یراق منتظر بود.- گرفتار شدم.- گرفتار شده بودی خب تلفن می زدی! ساعت نه صبح کجا؟ دم غروبی کجا؟نگاه سرگردان و خجالت زده ی فریدون برای پیدا کردن خیال غزاله میان اتاقهای خانه ی محمود پرسه زد.- زن عمو نیری جایی رفته؟محمود رندانه به چشمهای فریدون خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.- خوشتر آن باشد که سر دلبران... بله گفته آید رد حدیث کی؟! دیگران، هر دوشون خونه نیستند. غزاله خیلی دلگیر شد با مادرش رفت منزل آقای مرتضوی. خب حضرت عالی کجا تشریف داشتید؟فریدون از رو ی فرش نیم خیز شد محمود مچ دست او را گرفت.- آرام، چرا می خوای بزنی دولت مرکبو بریزی.فریدون بدون آنکه مچ دستش را از میان قلاب انگشتان محمود آزاد کند نشست، صورتش را روی دست محمود گذاشت و گله مند پرسید:- حالا چرا اونجا؟!- کجا خوشه اونجا که دل خوشه! چشم به راه موندن خوبه یا مهمانی رفتن و خوردن آش کشک خاله!
فصل پنج! ادامه!محمود قلاب انگشتانش را باز کرد روی گونه و پیشانی فریدون دست کشید فریدون کودک وار طعم لذت و شادی و نوازش پدرانه ی سر پنجه ی محمود را ذره به ذره می چشید.- سرتو بلند کن مرد! با کسی دعوات شد؟ چرا سر و و ریخت بهم خورده حالاضطراب خستگی و خجالت زدگی فریدون فروکش کرد با اطمینان و آرامش شانه هایش را به پشتی تکیه داد گردنش را روی لبه ی پشتی گذاشت.- چیه بابا؟!- عمو محمود خودمم نمی دونم چکار دارم می کنم.- چه حرفیه! بچه که نیستی؟ ندونی کار و کردارت چیه؟- زندگیم داره عوض میشه، بابام عوض شده اصلاً یه آدم دیگه ای شده.- ما هم خوشحالیم، یادته هر وقت صحبت باباتو می کردی بهت می گفتم ذات فرخ غل و غش نداره، خیلی ساله که بابات تو جلد یه آدم دیگه راه میره اگه با چشمهای اون آدم غریبه دور و برشو نگاه نمی کرد هم رفیق خوبی بود برایمن پیر مرد هم بابای بسامانی بود برای تو، فرخ یه نقلی داره که نه خودش نه منی که یه وقت باهاش رفیق جان در جانی بودم رضا نمیشیم حرف و حدیثش بشه نقل و حکایتی که به قول سعدی بر سر هر بازاری هست.- می دونم عمو محمود!دایره مردمک چشمهای محمود تنگ حوصله و زبان پرسش شد فریدون نگاهشرا از میان نگاه حیرت زده ی محمود کنار کشید.- بابات حرفی زده ؟- عمو محمود صاحب چشمهای پرده ی نقاشی نیایش شیرینو دیدم.خیال محمود از میان اتاق کارش از لابلای خط نوشته ها، روی پرده های نیمه تمام، رنگهای بهم آمیخته، از پشت دیوارهای کهنه سازخانه قدیمی پرواز کرد، در پناها سایه روشن هوای سحری پر طراوت در خلوت خانه شیرین منزل گرفت.چشمهای سرمست صفورا روی پرده های خیالش خوابید دستهای خودش را می دید که نقش چشمان شیرین پرده نشین را قلممی زند محمود در حالتی خلسه وار فرورفت و با لحنی مات و بهت زده زیر لبگفت:- صفورا؟!- بله عمو محمود.- اونو دیدی؟- باهاش حرف زدم.محمود بدون آنکه فریدون صدایش را بشنود زیر لب با خودش گفت:- از کجا آمده؟ اون از دنیای این خاک و مردم خاک نشین رفته بود.محمود با خستگی ذهن خیالش را از وادی خلسه ای آرام بخش بیرون کشید با نوک انگشت پشت پلکهایش را نوازش داد گل حال لبخندی که همیشه گوشه نشین چشم و لب محمود بود لحظه ای تند و گذارا پرپر شد، فریدون برای اولین بار جای خالی گل لبخند را روی صورت محمود دید.- از اون وقتی که بابام اون خانمو دیده زندگیش، رفتارش، کار کردنش حتی لباس پوشیدنش فرق کرده.- غزاله خبر داره؟!- بهش گفتم، برای شما تعریف نکرده.- اون چیزی به من نگفته.- من ازش خواستم که فعلاً به شما نگه.- چرا.- دقیقاً نمی دونم چرا. می خواستم غزاله به شما چیزی نگه.- پدرت گفته بود چیزی بهم نگین؟- نه خودم اینجوری فکر می کنم.- زیاد می بینیش.- تقریباً.- که اینطور وقت چشم انتظاری فرخ تمام شد؟!- خیلی مهربان شده ولی نمی تونم واقعاً باور کنم که چشماش بهم دروغ نمیگه، فرمان دادنش، کارایی که مجبورم می کنه انجام بدم داره کلافه ام می کنه.یه جوری از دستش عصبانی می شم که می خوام فرار کنم برم یه جائیکه نتونه پیدام بکنه.محمود روی حال مضطرب و هیجان زده ی خودش پرده کشید فریدون رویش دوباره ی گل لبخند را روی صورت او تماشا کرد، نگاه آرام شده ی محمود با دقت بیشتری روی چهره و لباس فریدون گردش کرد.- بابا چی گذاشتی تو جبیب بغل کت تنت؟!فریدون کراوات مچاله شده را از جیب کتش بیرون کشید آنرا روی فرش اندخت.- اینه عمود محمود.- بله؟فریدون جای عرق سوز روی گردنش دست کشید.- داشتم خفه می شدم وقتی رسیدم در خونه اینو وازش کردم.- می خوای پیژامه بپوشی بد جوری سرو لباست بهم ریخته، برو یه مشت آب بزن سر و صورتت، کتتو در بیار داری عرق می ریزی، خسته ای نه؟- از صبح تا وقتی که رسیدم در خونه شما اونقده عذاب کشیدم که ... .- آخه برای چی؟ چرا هیچی از حال و روز گارت بهم نمیگی ده روز میشه که ندیدمت بشین پر و کر برام تعریف کن، هر چی حرف داری بگو این جوری که نمیشه پا در هوا بمانی.صدای قدمهای نیره و غزاله را شنید فریدون روی در خیره شد.- برگشتن وای به روزگارت فریدون.- غزاله خیلی از دستم عصبانی بود؟- باید از خودش بپرسی.- فریدون شتاب زده با دلهره پرسید:- حالا چکار کنم عمو محمود؟- اونم به خودت مربوطه.محمود وقتی که صدای قدمهای نیره را از پشت در اتاق کارش شنید با صدای بلند گفت:- هی نگار جلدی برو آش گوشت امشبو بار بذار یه حبیب خدا راهشو گم کرده اومده اینجا که شاید امشبو ماندگار بشه.نیره به کفشهای قهوه ای رنگ براق و نو پشت در نگاه کرد.- بابا مهمان داره؟ قرار نبود کسی بیاد پیشش؟ اینا مال کیه؟غزاله آهسته روی در اتاق ضربه زد.- بابا؟ دلهره و حال اضطراب فریدون قوت گرفت، محمود با اشاره چشم و دستاو را آرام کرد.- برای من که مهمان زیاد غریبه ای نیست برای غزاله نمی دونم. حالا درو واکن دلت خواست بیا تو نخواستی نیا غزاله خندید برای پنهان ماندن صدای خنده روی دهانش را گرفت.- درو وازکن ببین کیه؟- غزاله در اتاق کار پدرش را نیمه باز کرد تند و گذرا فضای اتاق را زیر نظر گرفت.- نازگل از اونجا نمیشه ببینیش درو قشنگ واز کن خودتم بیا تو.غزاله در اتاق را کامل باز کرد،یکباره با صدای خفه فریاد زد.- تو؟قبل از آنکه غزاله با حرکتی عصبی در اتاق را ببندد محمود بلند شد لبه ی در را گرفت، غزاله با خشم دستگیره در اتاق را رها کرد و با قدمهای تند به حال دویدن به طرف اتاق خودش رفت، نیره با دیدن حرکات عجولانه غزاله به سمت اتاق کار شوهرش به راه افتادمیان چهار چوب در ایستاد محمود چند لحظه به چشم های بهت زده نیره نگاه کرد. خیال چشمهای صفورا در یک چشم بهم زدن میان چشم خانه ی چشمهای نیره منزل کرد.- چیه محمود؟صدای نیره آینه خیال محمود را شکست، محمود دوباره روی حال نابسامانش پرده کشید و با صدایی آمرانه و آشتی طلب گفت:- هی نگار فریدون اینجاست! بهش تندینکن.
فصل پنجم! ادامه!نیره عتاب آلود نگاهش را میان اتاق گردش داد، فریدون جایی ایستاده بود که از میان چهار چوب در تیر رس نگاه قرار نمی گرفت.- کو؟!- این گوشه وایستاده سرپا کز کرده برای آشتی آمده.نیره وارد اتاق شد سرد و سنگین سلام فریدون را جواب داد و با لحنی طعنه آمیز گفت:- به به پارسال دوست امسال آشنا، محمود راست میگه ها حتماً راهتو گم کردی.نگاه آشتی طلب محمود نیره را ساکت کرد.- نیره،... آرام.صدای فریاد های خفه ی غزاله میان سرسرای خانه پیچید.- اون اومده اینجا برای چی؟- نیره برو آرامش کن،عصبانی شدن قلبشو دوباره می بره سرخانه اول.- دسته گلائیه که این آقا فریدون بی وفا به آب میده، راستشو بگو فریدون از صبح تا ظهر دو دقیقه وقت پیدا نکردی یه تلفن بزنی به غزاله هیچی!منو محمود جان بسر شدیم خدایا چی شده چه بسرش اومده؟نیره چشم های خسته و حال خجالت زده ینگاه فریدون را بادقت بیشتری زیر نظرگرفت و با لحنی متفاوت و خالی از طعم تلخ سرزنش پرسید:اتفاقی که برات نیفتاد؟!زن عمود نیری حالا خودت برو غزاله رو ساکتش کن جان عمو محمود بعداً از اول تا آخرش همه رو براتون تعریف می کنم.این دختر بیچاره چند ساعت مدام چشمهایش ماند رو در اتاق و گوشی تلفن.زن عمو جان تو برو پیش غزاله.نیره از اتاق خارج شد،نگاه نافذ و پرسشگرانه محمود با قوت روی پرده های اندیشه خیال و ذهن فریدون گردش کرد، دلش رضا نمی داد حرف حدیث صفورا،و ماجرای بازگشت او را از فربدون طلب کند حال اضطراب و هیجان پنهان مانده، میان سینه محمود چنگ می انداخت، زیر فشار و سنگینی احساس کرده آمده اینجا که شاید امشبو ماندگار بشه.نیره به کفشهای قهوهای رنگ براق و نو پشت در نگاه کرد._بابا مهمان داره ؟! قرار نبود کسیبیید پیشش ؟ اینها مال کیه ؟غزاله آهسته روی در اتاق ضربه زد ._بابا ؟دلهره و اضطراب فریدون قوت گرفت ، محمود با اشاره چشم و دست او را آرام کرد._برای من که مهمان زیاد غریبه نیست برای غزاله نمیدونم حالا در رو وا کن دلت خواست بیا تو نخواستی نیا ، غزاله خندید برای پنهان ماندن صدای خنده روی دهانش را گرفت ._در رو واز کن ببین کیه ؟غزاله در اتاق کار پدرش را نیمه بازکرد تند و گذرا فضای اتاق را زیر نظر گرفت._نازگل از اونجا نمیشه ببینیش در رو قشنگ واز کن خودتم بیا تو.غزاله در اتاق را کاملا باز کرد ، یکباره با صدای خفه فریاد زد:_تو ؟قبل از آنکه غزاله با حرکتی عصبی در اتاق را ببندد محمود بلند شد لبه در را گرفت ، غزاله با خشم دستگیره در اتاق را رها کرد و با قدمهای تند به حال دویدن به طرف اتاق خودش رفت، نیره با دیدن حرکت عجولانه غزاله به سمت اتاق کار شوهرش به راه افتاد میان چهار خوب در ایستاد محمود چند لحظه به چشمهای بهت زده نیره نگاه کرد. خیال چشمهای صفورا در یک چشم بهم زدن میان چشم خانه نیره منزل کرد._چیه ؟ محمود ؟صدای نیره آینه خیال محمود را شکست .محمود دوباره روی حال نابسامانش پرده کشید و با صدائی امرانه و آشتی طلب گفت :_هی نگار فریدون اینجاست ! بهش تندینکن .نیره نگاهش را عتاب الود در میان اتاق گردش داد .فریدون جایی ایستاده بود که از میان چهار چوب در تیر راسنگاه قرار نمیگرفت._کو ؟!_این گوشه ایستاده سر پا و کز کرده ،برای آشتی آمده.نیره وارد اتاق شد سرد و سنگین سلام فریدون را جواب داد و با لحنی طعنه آمیز گفت :_به به پارسال دوست امسال آشنا ، محمود راست میگهها حتما راه رو گم کردی .نگاه آشتی طلب محمود نیره را ساکت کرد._نیره.... آرام.صدای فریادهای خفه غزاله میان سرسرای خانه پیچید :_اون آمده اینجا برای چی ؟_نیره برو آرامش کن ، عصبانی شدن دوباره قلبشو میبره سر خانه اول._دسته گلئیه که این آقا فریدون به آب میده ، راستشو بگو فریدون از صبح تا ظهر دو دقیقه وقت پیدا نکردی یه تلفنبزنی به غزاله هیچی ! منو محمود جان به سر شدیم خدایا چی شده ؟ چی بسرش آمده ؟نیره چشمهای خسته و حال خجالت زده نگاه فریدون را با دقت بیشتری زیر نظر گرفت و با لحن متفاوت و خالی از طعم تلخ سرزنش پرسید :_اتفاقی که برات نیفتاد ؟!_زن عمو نیره حالا خودت برو غزاله رو ساکتش کن جان عمو محمود بعدا از اول تا آخرش همه رو براتون تعریف میکنم._این دختر بیچاره چند ساعت مدام چشمهاش ماند رو در اتاق و گوشی تلفن._زن عمو جان تو برو پیش غزاله.نیره از اتاق خارج شد ، نگاه نافذ و پرسشگر محمود با قوت روی پردههایاندیشه خیال و ذهن فریدون گردش کرد ، دلش رضا نمیداد حرف و حدیث صفورا ، و ماجرای بازگشت او را از فریدون طلب کند حال اضطراب و هیجان پنهان مانده ، میان سینه محمود چنگ میانداخت ، زیر فشار سنگین احساس تازه شکل گرفته خورد میشد هر بار که چشمهای سورمه ریز شیرین پرده نشین پیش نگاهش گردش میکرد حال ترسی عذاب دهنده و طعم تلخ گناهی خود خواسته را میچشید و احساس میکرد دیگری که در جایی دور ایستاده است سرزنش بار نگاهش میکند و پرخاشگرانه فریاد میزد:"هی ، مرد دیده و دل را با نشتر کار وکردار گناه خونپالان مکن"محمود مقابل پرده نقاشی نیایش شیرین ایستاد ، نگاههای غزاله و فریدون همراه و هم زبان با حال نگاه محمود روی نقش ، خط ، رنگ و حال چهره شیرین پرده نشین گردش میکردند. روی زمینه پردههای خام و قلم نخورده نقاشی ، فریدون و پرویز را کنار هم مینشاند ، صدای خواهرش را میشنید .نیره اون یکی جمعه ، عصری که از خانه شما داشتیم میرفتیم تا نشستم تو ماشن را نیفتاده مرتضی خان گفتش حیف که آدم جرأت نمیکنه رو حرف محمود خان حرف بزنه ، دو تایی که نشسته بودیم لبه حوض دروغ نگم پنج شش دفعهای شد که حرف آمد سر زبانم خواستم بگم آقا محمود ما در بست و تخته گاز مخلص و مریدتیم ، تو عالم رفاقت و فامیلی بیا و پرویز ما رو به غلامی قبولش کن ،نشد که نشد.
فصل پنجم! ادامه!قد و قامت پرویز را با برو بالای فریدون اندازه گرفت .چهره غزاله را میان خیال صورتهای فریدون و پرویز نقاشی کرد خیره خیره به تصاویر خیالی چشم دوخت ، احساس میکرد نگاههای فکور و بلند پرواز فریدون چشمهای حسابگر و منفعت خواه پرویز را کنار میزند.چشم خیال نیره میدید که پرویز روی پنجهٔ پا ایستاده ،اما شانههای او با شانههای غزاله و فریدون هم اندازه نشد، دوباره صدای خواهرش را شنید :_ما دو تا خواهر روی سرمون تو ایندار دنیا هر کدوم دو چشم داریم یه اولاد یکی یکدانه ، والله خود من برای حیران ماندم که آقا محمود برای چی این همه سنگ پسر یک آدم غریبه رو میزانه به سینهاش دُرسه که بابای پسره جاه و جلالش ، مال و منالش خیلیه ، برای تو برای دخترت چه فایدهای داره، پدره سال به سال عهدا به گذاری اونم سرسری احوال پسرش را می گیره بدت نیاد، آقا محمودداره برامون داماد سرخانه میاره.خیال نیره پرویز و غزاله را کنار سفره عقد نشاند ،روی مژ ه های دختراشیک دانهٔ اشک سبز شد. نگاه گرسنه پرویز نان سنگک ناخن خرده و عسل میان کاسه چینی را بلعید، صدای عاقد را شنید که میزان مهریه غزاله را اعلان میکرد، میدید رقمهای پول و دانهٔهای سکه طلا که مثل قطرههایسرب آب شده میان چشمهای پرویز چکه میکند ، صدای پرویز را شنید:"بابا، با این همه پولو این یه عالمهسکه خیلی میشه پول در آورد. بدیش دس اهلش خدا تومان بهرشو میده."از میان آب زلال ظرف بلور سفره عقد دستها و چشمهای محمود سبز شد دستهای محمود آخرین کلمه قرآن دست نویس خودش را قلم میزد.چشمهایش کلام خدا را بوسید دستهایش آن را مقابل غزاله روی رحل نشاند ، نگاه محکم ، مطمئن و با وقار محمود پرویز را از کنار سفره راند ، حالِ دانهٔ اشک غم خانه نشین سر مژگان عروس برگشت ،چشم دو دلداده صد دُر دُردانه شادی شد.صدای محمود را شنید بی اراده تکان خورد._نگار ؟ روی اون پرده خام کدوم نقشو و نگارو قلم زدی . گپ و گفتت با کی بود ؟نیره نگاهش را از روی پردههای بیرنگ و نقش بر داشت ، فریدون و غزاله مهربان و نوازشگر به چشمان خسته حالِ او نگاه میکردند نیره خجالت زده پرسید:_من داشتم حرف میزدم ؟ آره ؟!_اون جوری که معلوم بشه زبان و لبات حرف نمیزد. چشمات جور لباتو میکشید،فریدون و غزاله همزمان و با هم نگاهشان از روی چشمان نیره پرواز کرد و زیر سایه گلٔ لبخند چهره محمود نشست محمود پرسید:_کجا بودی نگار ؟! به سیر گلٔ رفته بودی ؟نیره مهربان و آشتی طلب به چشمهای فریدون نگاه کرد.بروبالای فریدون و غزاله را زیر نظر گرفت و در حالیکه به سمت در اتاق حرکت میکرد بی صدا با خودش گفت :_"الحق و الانصاف که بربالای این دو تا جوان خوب بهم میاد ، یا فاطمه زهرا خودت مرادشون بده، والله حیفه حجله بخت غزاله رو تو خونه خواهرم بچینم ، نیره از کنار محمود گذشت گوشهروسری غزاله رو کشید._چیه منو دوره کردید ؟ شماها کارو زندگی ندارید ؟ منم مثل شما که خدا عالمه چند ساعت وایسین رو به روی پرده نقاشی دو سه دقیقه اینارو تماشا کردم این دیگه تماشا کردن داره .فریدون پشت سر نیره راه افتاد . با خوشحالی کودکانهای دستهایش را بهمکوبید ، غزاله اخم کرد فریدون تسلیم شد دستهایش را بالا برد._باشه چشم عمو محمود خودم کلی افتاد تو زحمت ، کلی حرف زد تا سرکار خانم خانما باهام آشتی کردیندیگه نمیزارم قهر باشی تسلیم.غزاله با لحن ساختگی تهدید آمیزی گفت :_این دفعهام بخاطر بابا باهات آشتی کردم . به خدا قسم یه دفعه فقط یه دفعه دیگه اگه اینجوری اذیتم بکنی هر کیام واسطه بشه اصلا و ابداً از آشتی خبری نیست یادت باشه چی گفتم .محمود خندید ، نیره به طرف آشپزخانه رفت ، فریدون در حالیکه پشت سر نیره حرکت میکرد با صدای بلند میان خنده گفت :_اگه زن عمو نیره بخواد اشتیمون بده چی ؟نیره برگشت به آنها نگاه کرد._من کاری به اینکارا ندارم ، قهرمانتون مال خودتون آشتیام مال خودتون ، نرم نسیم فصل بهار میان اتاقها سرک کشید ، پردههای نقاشی در و دیوارهای خانه قدیمی ساز رنگ و نقش و حال خودشان را زیر نوازش نسیم رها کرده بودند،برگ و بار درختهایی که از کفّ حیات هم بالای پنجرههای مرتبه دوم ساختمان قد کشیده بودند روی زمینه رنگ آبی شفاف و جاندار آسمان و هوای بهاری پردههای نقاشی پُر جلالی راقلم میزدند.نیره و محمود شانه به شانه هم روی کفّ پنجره اتاق مهمانخانه خم شده بودند، از لابلای شاخهها و برگ درختهای بلند بالا غزاله و فریدون را تماشا میکردند.غزاله و فریدون روی تخت چوبی معجر دار و قدیمی نشسته بودند._نگاهشون کن آدم خیال میکنه دو تا پرنده جوان رو به روی هم نشستن و تو آینه چشماشون قشنگی و طراوت فصل بهار رو برای همدیگر نقاشی میکنن، لانه خوشبختی خودشون رو رنگ می زنن ، محمود ساکت شد نیره نگران و با تامل پرسید:_آخر عاقبت این دوتا چی میشه ؟! محمود حواست باشه این فریدون همونفریدون سه چهار هفته پیش نیستش._می دونم_فرخ اونو ضبط کرده ، حالا دیگه تنهانیستش اگه بخواهیم غزاله رو برای فریدون عروس بکنیم باید پدرش پا پیش بذاره اون اینکارو میکنه ؟_فرخ پدرشه اگه مثل گذشتهام سال بهسال همدیگه رو نمیدیدن هر جور که بودش باز باید برای عقد فرخ پا پیش میذاشت ، برای خرج و مخارجش نمی گماونو خودم راه میانداختم آخه صفا نداره داماد پدر داشته باشه و اون وقت تو عروسی پسرش یه دونه نقل تنهانگذاره رو زبانش ، وقتش که برسه با فرخ حرف میزنم.بالاخره یه روزی منو فرخ چشممون میافته تو چشم همدیگه ، ما که پدر کشتگی نداریم ، اون دفعه که فریدون آمده بود اینجا داشتیم حرف میزدیم آمد رو زبان فریدون سر پوشیده و لابلای حرفهاش گفتش که فرخ میخواد بیاد منو ببینه ، حالا چرا نمی دونم.محمود یکی از سر شاخههای ترد و جوان درخت کاج مقابل پنجره را نوازش کرد آرام و کشیده با لحنی نوازشگر گفت :نیره ؟! نیره ؟!نیره تعجب زده نگاهش را به سمت چهره محمود گردش داد چند لحظه بهت زده نگاهش کرد ._چیه ؟
فصل پنجم! ادامه!_محمود نگاهش را روی برگهای سوزنی شکل درخت رها کرد و با همانلحن پرسشگرانه ادامه داد :_اشکالی داره من برم با فرخ حرف بزنم ؟حالت بهت زدگی نیره قوت گرفت مردد و نا باورانه پرسید :تو ؟! بری ! پیشه فرخ ..._اوهوم.نیره با نوعی حال قهر و گله از کنار پنجره فاصله گرفت._حتما میخوای بری بگی فرخ بلند شو بیا دختر منو برای پسرت خواستگاری کن، آره._نه ، تو و غزاله روی فرخ خیلی حساسیتنشون میدین منو فرخ بالای سی و چند سال رفیق جاندرجانی بودیم حالا اون افتاده تو خط دنیا و منم... پا گیر نقاشی شدم اصلشو بخوای من و فرخ با هم قهر نکردیم سر یه جریان کوچیک میانه ما دو تا یه خرده شکر آب شد و همدیگر رو ندیدیم و کدورت رو کدورت افتاد.نیره مطمئن ،آمرانه و قهرآلود حرف محمود را قطع کرد و ..._تو خیلی خیلی قدر و قیمت داری من کهحلال همسرم محمود ارژنگم اصلا و ابدا رضایت نمیدم تو بلند شی بری دیدن فرخ ، تو آسمان خورشید به دیدن ستاره نمیره اون باید بیاد پیش تو نهتو بری ...محمود از لبه پنجره فاصله گرفت.*************************بشکنه دستم اگه دسته گلٔ حرفاتو رو زمین بندازم نگار بریم پیش اونا وقتیجوان همنشین آدم بشه میل جوان شدن تو سر آدم میفته.گره پر نمودی وسط ابروهای نیره نشست._بد گفتم نگار ؟!_نه ، حرف پیری دلگیرم کرد ما پیر شدیم محمود ؟!_نه، گلٔ چهره نگارم را خزانی نیست باور کن.روشنایی کم قوت نیمه قرص ماه لابلایشاخ و برگ درختان بالا بلند که تا لبه پنجرههای اتاق مهمانخانه قد کشیده بودند سرک میکشید و سایه سر شاخهها را روی دیوار رو به روی پنجره نقاشی میکرد. نور ملایم و سبز رنگ چراغ خواب که زیر پرده نقاشی نیایش شیرین روی دیوار نصب شده بود سطح دایره شکلی از دیوار را با رنگ سبز چمنی پوشش میداد ، میان نورهای ترکیبی ماه و چراغ خواب اتاق مهمانخانه حالت روحانی و مدد خواه چشم و چهره شیرین پرده نشین گیرایی بیشتری پیدا کرده بود.نسیم خنک و معطر شبانگاه بهاری ، بوی گلها ی اقاقیا ، محبوبه شب و یاس رازقی را میان اتاق گردش میداد ، محمود میان رختخواب نشسته بود.فریدون کنار رختخواب محمود به متکا ی استوانهای شکل تکّیه داده بود و نگاهش همراه نگاه خسته حال محمود روی چهره شیرین پرده نشین پرسه میزد، دانهٔهای شفاف ، زنده و جاندار اشکهای شیرین پشت نقابی به لطافت و نازکی پرده حباب همانند ستارههای دوردستترین آسمانها ، برق و درخششی خیال انگیز و رویایی پیدا کرده بودند فریدون آهسته و بی صدا نفس میکشید میترسید صدای نفسهایش اشک دانهٔ درشتی را که روی مژگان سمت راست شیرین پرده نشین ماوا گزیده بود هراسان و بی خانمان کند.با انگشت اشاره پرده نقاشی نیایش شیرین را نشانه گرفت ستایش آمیز ، و حیرت زده پرسید :_عمو محمود چه جوری جوهری میان رنگهای صورت شیرین قایم کردی .محمود نافذ و پرسشگر به چشمهای خواب گرفته فریدون خیره شد حال لبخندی لطیف میان چشم خانه و کنار لبهایش منزل کرد.فریدون ادامه داد :_با چشم خودم دارم میبینم.برای انتخاب کلمههایی که بتواند احساسات و دریافتش را بیان کند ساکت ماند ، محمود برای بهم ریختن حالت سکوت و همدلی نشان دادن پرسید:_با چشمات چی میبینی بابا ؟_اون یدونه اشکو._خوب قلم گیری نشده ؟!با عجله و تعجب زده سر و هر دو دستهایش را به نشانه نفی کردن و پس زدن سئوال محمود حرکت داد و ناباورانه و حق به جانب پرسید:_خوب قلم گیری نشده ؟! غوغا کرده نگاه کن عمو محمود درست مثل یه دانهٔ اشک واقعی میخواد از چشمهای شیرین جدا بشه !!چه کار کار کردی ! واقعا نمیدونم . روی اون پرده نازک یه صورت و بروبالای زنده ،نجیب و زیبا خلق کردی.محمود لبخند منزل گرفته میان چشم خانه و گوشه لبهایش را با گل غم پیوند زد . پیش نگاه خیالش سر انگشتان نازک شیرین پرده نشین قفس چوبی پرده نقاشی را شکست دستهایش را مثل پرندهای خسته حال باز کرد . میان حجمسبز نور چراغ خواب روی مسیر دایره مانند بال زنان چرخید. اشک دانهٔ درشتی از گوشه چشمش جدا شد و آرام وصبور روی گونه پریده رنگش لغزید.نگاه چشم براه و منتظر فریدون زیر سایه گل غم روی لبها و مردمک چشم محمود نشست محمود زمزمه کرد :"در شرابم چیز دیگر ریختیباده تنها نیستعشق آمیختی ..."احساس میکرد طنین صدای بم و تحریرهای خوش نوای محمود ناهشیاری و سر مستی حالی سرگردان ، مانده میان غم و شادی را قطره قطره و پیاپی در پنهانترین زوایای ذهن و احساس و خیالش فرو میریزد محسور و سر خوش همدل با حال صدای محمود زمزمه کرد :"باده تنها نیستعشق آمیختی.."محمود ساکت ماند.نگاه مفتون و شیدا شده فریدون به رگههای دردِ نیاز ، تمنا و تشنگی مبتلا شد. نگاه دلجو ، مهربان و بخشنده محمود زیر سنگینی حال دردِ و تمنا و عطش تند نگاه فریدون شانه داد._بابا اونی که گفتم حرف من نبود ،مولوی اونو گفته.بگو عمو محمود ، بخدا عطش دارم راست میگم تشنه حرفاتم ، وقتی اونجوری حرف میزانی خیال میکنم دیگه اسیر زمیننیستم ، پرواز میکنم. میرسم یه جاهایی که طول ،ارتفاع ،عرض حتی زمانش مثل روی زمین نیست، به نظرم میاد توی فضای ( N ) بعدی قرار گرفتم میشم یه پرکاه سبک ....ها.حال حرف و نگاه فریدون گل غم نشسته میان چشم و کنج لب محمود را پژمرده کرد . جای گل غم عطر و رنگ حالی خرم ، شاد و خرسند ، نرم و سبک روی رخ و مردمک چشم محمود نشست.همانند مسافری که از کویر میآید و بر لب چشمه مینشیند ، سر خوش و خندان انگشتان و کفّ دست خود را پیاله کرد.دستها ی پیمانه شده را میان چشمه روشنایی رنگ سبز چرخاند و پنهان از دید چشم و دور میدان نگاه خیره مانده فریدون آنچه را که دست شیرین از سبو پیمانه کرد لاجره سر کشید و صدا سر داد
فصل ششم! ادامه!مصحف آریم و بساقی همه سوگند خوریمکه جز از دست و کفت می نستانیم همهدل ما چون دل مرغیست ز اندیشه برون...که سبک دل شده زان رطل گرانیم همهدر پس پرده ظلمات بشر ننشینمزانکه چون نور سحر پرده در آنیم همهمحمود ساکت ماند گل لبخند گوشه نشینچشم او طعم شوری رطوبت اشک را چشید ، کم صدا شمرده شمرده و خجالت زده پرسید:_چند سال پیش بود عمو محمود !_سی سال انگاری همین دیروز بود._دلباخته بودی ؟!فریدون ناخنهای انگشت دستش را زیر دندان گرفت محمود با صدائی خسته حال جواب داد :_دلباخته نه یه پلّه بالاتر ، حرف و حدیثش یه چیز دیگه ای بود. نگاه محمود روی دستهای فریدون لغزید ، فریدون با حرکتی تند و شتاب زده سرش را بلند کرد دستهایش را پایین انداخت._چیز بدی پرسیدم._نه خود منم نمی دونم چی شد و چرا این پرده نقاشیو قلم زدم یه حالی بود آمد و رفت. محمود به پشتی راحتی تکّیه داد . به چشمهای شیرین پرده نشین خیره شد._تو نبودی، غزاله نبود ، منم جوان بودم و شدایی نقش و قلم ، پدرم کاشی نگار بود. قلمش قیامت میکرد ، اون قلمو گذاشت توی دستمو و گفت :"اما نکنه ... نکنه بی حرمتش بکنی به اسم قلم خدا قسم خورده ، نیاد روز و ساعتی که قلم از دستت دلگیر, دل خون و دل شکسته بشه. اون خدا بیامرز همیشهمیگفتش.:"جوهر هر کارو خدا بهت داده همّت بکن ، جوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس."کم کمک دستم لب طاقچه میرسید که چشمامو بردم به مهمانی باغ گل کاشی، بعدش وقتی بیست سالم شد، پدر رخصت داد که شاگردی استاد بشه پیشه محمود ارژنگ، شاگرد شدم و ماندم و ماندم تا امروز که بازم خوشه چینم خاک پای آقام علی، بازار شکنی برای رونق نمیکنم حرف دلمو میزنم خیلی مانده پا بذارم جای پای قلندران قلمزن.فریدون شیدا زده و مشتاق نگاه میکرد._عمو محمود چند سالتون بودش که این پرده قلم خورد ؟!محمود نگاهش را در میان پنجره بازمانده اتاق پذیرایی روی برگ و بار نو دمیده درختان بروبالا کشیده سرو وکاج یله کرد._سی و دو سه سالم.تنگ غروبی پدر صدام کرد، بردم اتاق نماز خانه ، خلوت خانهاش اونجا بود، بدون دست نماز نه خودش پاشو میذاشترو فرش اون اتاق نه کسی دیگه حق داشت از در اون اتاق رو به قبله پاشوبذاره داخل !محمود با حالتی هراس زده نگاهش رااز روی سر شاخههای درختان بالا بلند جمع کرد ، فضای اتاق و در ورودی مهمانخانه را زیر نظر گرفت . فریدونمسیر نگاههای شتاب زده او را تماشا کرد. محمود کم صدا خندید. میانحال خنده سر تکان داد._عجیبه ! وقتی که یاد قدیما میاد سر و سراغ آدم ، بعضی از اونا رو یه جوریقایمش میکنم که انگاری صد تا چشم داران تماشامون میکنن و الانه که پردهها رو بزنن کنار و رسوامون بکنن._یاد شیرین پرده نشین جز اون خاطراته ؟حال عتابی مهربان میان چشمهای محمود مآوا گرفت ، رگههای خنده گوشه لب و روی گونههای فریدون پهن شد ، محمود حق به جانب به لحن وحالی گناه نا کرده و حق به جانب گفت:_اگر هم عشقی بود خدا میدونه که از پی رنگی نبود که ننگی ببار بیاره،_کی بود ؟محمود به پرده نقاشی خیره شد بعد از سکوتی کم دوام زیر لب گفت :_حرف و حکایتش خیلیه.اگه عمری بودش یه وقت برات می گم ،قضیه چی بود حالا بذار سر پیاله پوشیده بمانه، حال غم سنگین و کهنه شدهای میان مردمک چشمهای محمود نشست._ببین بابا یه جور غصههای نگویی میان کتاب سینه آدم برای خودش جا و میکنه که صد جور شادی بگرد اون نمیرسه این جور عوالمو خوب نمیشه تعریفش بکنیم ، نمیشهام بگیم از چه جنسیه ، رو همین جور حساب که نمیشه آدمو بکشیم بیاریمش تو دایره خشک و خالی ماده و چه می دونم پدیده طبیعی ،عوالم هنر ، حکایت زیبایی ،قضیه روح آدم به والله توی غربیلک ماده جا نمیگیره ، نمیخوام باهات جدل بکنم._تو صدات یک عالمه غصه خانه کرده چیه؟!_چشمای شیرینو نگاه کن ، اون سیاهی خط سرمه نیستش رنگ غمه ، فریدون اون چشما، غم خوار محمود ارژنگ نبود ، غم دوری یکی دیگه تو اون خانه نشین شده بود.اولش منم خواستم همون غم رو قلم بزنم ، قلم زدم ، یه وقت صرافت افتادم که دیدم خودم پایبند شدم و دارم غصه خودمو ذره ذره از تو سینهام ور می دارم و میذارم روی نگاه اون ، عجیبه ، نه ؟_نهباورت میشه یه نگاه آدمو شیدا بکنه ؟! من اینجوری شدم._خیلی جالبه اون پیر مردیام که تو ماشین پیشم نشسته بود همین حرفو میزد._که یه دفعه یه برقی میزانه و خرمن آدمو خاکستر میکنه ._عمو محمود دلت پیش صاحب این پرده مونده ؟محمود تکانی خورد ، حال نگاهش تغییر کرد زیر لب و نجوا گونه گفت :_همین الان گفتم سر پیاله بپوشان ، جوان سر همان جا نه که باده خورده ای.***********************محمود آخرین تکه لب نان سنگک خشخاش دار ناخن زده را از کنار سفره برداشت ، نیره دلگیر و ناراضی پرسید:_همین ؟! دیگه نمیخوری ؟_الانه اشتها ندارم._سفره رو جمع کنم ؟!لبخند گیرا و خوش حالت روی چهره محمود نمایان تر شد.نگاهش را از روی سفره برداشت ، صورتش را به سمت پنجره حرکت داد یکجفت کبوتر صحرایی ، روی آب پر لب پنجره تند و شتاب زده اطراف تکه نانخیس خورده داخل بشقاب میچرخیدند و به آن نوک میزدند._نگاهشون کن. امروز دو تأیشون آمدن ، گمانم جوجهها شونو پر دادن._نمی خوری جمع کنم.محمود نگاهش را از روی کبوترهای صحرایی برداشت و لبه سفره را گرفت.نیره تعجب زده نگاهش کرد ؟_خدا خان دایی رو بیامرزه همه که از کنار سفره میکشیدیم کنار ! لب سفره رو تا میزد و میگفت :_" بیاین سفره رو زیادش کنین ."_یادته ؟نیره با اخم ملیحی گوشههای سفره را رویهم تا زد محمود با انگشت به ابرو و دست نیره اشاره کرد._خانم خانما ، دختر دایی جان ، نگارا تو که اهل شهر عشقی ! چرا پیش چشم عاشق این جوری ابرو و سفره گره میزنی ؟نیره با حالتی کرشمه دار دستش را روی گوشه تا خرده سفره گذاشت ._برای اینکه ..._....هیچ عاشقی ، سخن تلخ به معشوقه نگفت.پسر عمه جان حرفت کنایه نبود ؟!محمود با صدای بلند خندید ، یکی از کبوترها هراس زده پرواز کرد.
فصل ششم! ادامه!_اونم باهات قهر کرد.محمود در حالیکه با انگشت سر شاخهها و برگ و بار درخت پشت پنجره را نشان میداد پرسید :_حالا مرغ چمن به گل نو خاسته گفت یا ...نیره حرف زدن شوهرش را قطع کرد._نخیر گل نو شکفته به مرغ چمن گفت.محمود پشت دست همسرش را نوازش دادبا لبه ناخن آهنگین و متوازن به انگشتان نیره زخمه زد و هم آهنگ با حرکت دادن انگشت زمزمه کرد :"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفتناز ...کم کن که در این باغ چون تو بسیار شکفتگل بخندید که از راست نرنجیم ولی ..."نیره هم صدا با محمود کوتاه و نجوا وار زمزمه کرد :"هیچ عاشق سخن تلخ به معشوقه نگفت "طنین صدایشان لابلای صدای پر پر زدن یا کریمی که میخواست روی لبه آب پر بنشیند پنهان شد ، نیره آرام دست شوهرش را پس زد محمود دوباره خندید.مهمان سر سفره ناشتایی آمدش نیره بانو._میذاری بشقابو ور دارم._بذار اون یکیام بیاد._اونا سیرن_سیرن ؟!_اره ،فریدون و غزاله براشون نون خرد کردن.محمود بشقاب خرده نانها را برداشت بلند شد، به طرف پنجره رفت سر شاخههای درخت مقابل پنجره را کنار زد، یا کریم و کبوتر تنها مانده پرواز کردند.بوی خاک باران خورده عطر گلهای اطلسی ، چایی و یاس پیچ به دماغش خورد.صدای فرو ریختن آب را که با فشار از دهانه سنگی فواره وسط حوض بالا میرفت و سرنگون میشد شنید. با نگاه مسیر پرواز پرندهها را تعقیب کرد. کبوتر چاهی روی شیروانی انباری گوشه حیاط نشست، یا کریم دایره وار اطراف آبی را که از فواره حوض وسط حیاط خارج میشد چرخ خورد.محمود بدون آن که صورتش را بر گرداند با حرکت دادن دست نیره را به طرف پنجره دعوت کرد. یا کریم روی لبه سنگ پاشویه حوض نشست._چیه ؟!_بیا.نان خردههای داخل بشقاب را کنار تکه نان خیس خورده خالی کرد نیره سفره تا شده را برداشت و بلند شد ، محمود سر شاخهها را خم کرد نیره از میان فضای خالی لابلای شاخه ها خم شده باغچههای کفّ حیاط را زیر نظر گرفت._گل اطلسی چه بوی خوبی داره !نیره سرش را به شانه محمود تکّیه داد. نفس بلندی کشید._اونا رو میبینی._تو میگی اونا بزرگ شدن .نیره خندید._میگی بزرگ شدن ؟ بیست و چهار ساله شدند._بازم حالت بچهها رو دارن، نگاه کن دارن با اون ماشینه بازی میکنن.نیره شتاب زده سرش را از روی شانه محمود برداشت._بیست سال گذشته ؟!_بیست و چهار سال._سن اونا رو نمیگم._پس چی ؟ از چی بیست سال گذشته ؟_وقتی مادر فریدون طلاق گرفت. کی بوداون ماشین کوکیه رو براش خریدی.محمود از پنجره فاصله گرفت ، نیره برای غزاله و فریدون دستی تکان داد ،ناخواسته و بی اراده نگاههای محمود و نیره بهم گره خورد ، محمود به نشانه فهمیدن حرف نگاه نیره آرام و با تانی چند بار سر تکان داد ، نیره با لحنی ساختگی پرسید:_چیه ؟! سر تکان میدی ؟_حرف چشماتو تصدیق کردم._مگه چی گفتم ؟ چشمام چی داره میگه ؟حال خندهای مهربان و چشم نواز رویچهره نیره ماند._یه خورده زوده محمود._چرا زوده ؟!_خب فریدون سربازه._خب باشه._سایه سنگین ترس و نگرانی ، حال خندهچشم نواز روی چهره نیره را پس زد._کارش چی میشه ؟_کار کی ؟_فریدون رو میگم کار اداری که بهش نمیدن._خب ندن آسمان به زمین میاد._برای زندگیشون خرج و مخارج نمیخوان ؟!_چرا میخوان، اونم درست میشه._چه جوری ؟! قراره از آسمون پول بباره ؟_نه ، پولا خودشون رو قایم کردن تو کتاب و دفترهای کتابفروشی و نگار خانه فریدون و غزاله.نیره تعجب زده نگاه کرد._اینجوری نگاهم نکن نگار خواب ندیدم که خیر باشه تو اگه راضی بشی از اون ته دلت عین روز عقد کنانمون چه جوری گفتی بله اون جوری بگی بله ،همه چیز رو به راه میشه ، نیره بذار عقد کرده هم بشن جمع و جور کردن اسباب اثاثیه شون ، سقف بالای سرشون سخت نیستش._اگه بازم فریدون رو بگیرن بندازنش زندان ، اگه خدایی نکرده ...نفس محمود نیمه کاره میان گلویش حبس شده با کفّ دست قفسه سینهاش را فشار داد نیره نگران و مضطرب دست شوهرشرا گرفت محمود کم رمق و خسته به دیوار نزدیک پنجره تکّیه داد و لابلای نفسهای کوتاه و بریده بریده گفت :_خدا اون روز رو نیاره ، یه مو از سر فریدون کم بشه غزاله که هیچی من و تو دیوانه میشیم ، محمود هراسان بهطرف پنجره خیز برداشت ، شتاب زده سر شاخهها را کنار زد ، نگاهش را میان حیات گردش داد._چی شد محمود ، چرا این جوری میکنی ؟_خیالاتی شدم.محمود ساکت ماند .نیره گله مند نگاهش میکرد._نصف جان شدم ، خیال کردم قلبت گرفته.محمود خندید._نیره بانو قالب آدم عاشق نمیگیره ، نا خوشم نمیشه ! میدونی چرا ؟نیره ملیح و کرشمه دار شانههایش را حرکت داد._نمی دونم شایدم قلب آدم عاشق از جنس سنگه._نه نگار قلب آدم عاشق خانه یاد و خیال معشوقه اس .نیره خندید محمود خواهش آمیز و تمنا گونه نگاهش کرد._رضا میشی ، از ته دلت میگی آره._اونا چی میگن ؟!محمود موزون و آهنگین سر و دستهایشرا حرکت داد و زمزمه کرد :"خنک آن دم که نشینم به ایوان منو...بدو ... نقش و بدو صورت به یکی جان منو...اختران فلک آیند به نظّاره ما...طنین صدای خوش آهنگ و پخته محمود ، میان صدای پا و خندههای سر خوش و شاد فریدون و غزاله گم شد ، غزاله و فریدون وارد اتاق شدند نیره ذوق زده ،امیدوار و خوشحال نگاهش را روی چهره غزاله و فریدون گردش داد ، لحظهای که نگاهش را از روی بر و بالای صورت خندان و سر خوش فریدون بر میداشت محمود دوباره خواهش آمیزو تمنا گونه نگاهش کرد.نیره کوتاه و کم دوام به چشمهای چشم انتظار شوهرش خیره شد ، تپش قلب محمود قوت گرفت . پلک و مژههای نیره روی هم افتادند پیش نگاه خیال محمود ، نیره کنار سفره عقد نشست ، لابلای هلهله کشیدن مهمانها ، صدای لرزان و شرم زده نیره را شنید :_" ..... بله..."غزاله و فریدون بی صدا و آرام نگاهشان را از میدان دید چشمان بهم خیره مانده محمود و نیره جدا کردند ، محمود سپاسگزار و محبت آمیز زیر لب نجوا کرد :_ممنونم نگار چشمات بهم گفتن دلت رضا داد.نیره دوباره پلک و مژههایش را باز وبسته کرد.نگاه محمود بی پروا ، بی قرار ، سرخوش و شیدا شده، میان فضای اتاق چرخ خورد . نگاه نیره همراه نگاه شوهرش بی تاب و مشتاق پی جوی دیدن چهره ، نگاه و بر و بالای فریدون و غزاله شد صدای دختراش را شنید._اونا این جوری عاشق همدیگن.حال نگاه نیره عوض شد ._چیه ؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنین ؟غزاله و فریدون با صدای بلند خندیدند ، غنچه گل خنده با وقاری گوشه لب و چشمهای محمود و نیره باز شد نیره با لحن ساختگی گفت :_این جوری وانستین ما رو تماشا بکنین برید فکر فرداتون باشید.غزاله و فریدون بهت زده بهم خیره شدند محمود با صدائی اوج گرفته نغمه سر داد :_" خوشتر از ایّام عشق ایّام نیست."طنین آواز و تحریرهای قناری وار محمود را پرندگان کوچک و سبکبالی که لا به لای برگهای درخت بالا بلند پنهان شده بودند جواب دادند.نور خورشید روی گلهای باغچه ، برگ و بار درختان سالدیده و آب زلال حوض دست کشید.خیال فریدون و غزاله روی آینه سفره عقد نشست. سردی سنگینی گلوبند و النگوی طلا روی گردن و موچ دستهای نیره زنده شد ، بوی اسفند ، بوی یاس پشت لبهای محمود گردش کرد. روی پردههای ذهن و خیال نیره و محمود ،فریدون و غزاله کنار سفره عقد نشستند.کبوترها و یا کریمی که از روی آب پر پنجره پرواز کرده بودند برگشتند.یا کریم و یکی از کبوترها بعد از نشستن دور ظرف نان خردهها چرخ زدند، اطرافشان را نگاه کردند و بدون ترس تند و پی در پی به نان خردهها نوک زدند یکی دیگر از کبوترها بی توجه به ظرف آب و دانهٔدر حالیکه نوک بالهای نیمه بازش بهلایه سیمانی روی آب پر ، بر خورد میکرد، میچرخید و هم لانه خودش را صدا میکرد ، صدای ممتد و کشیده زنگ در حیاط پرندهها را مضطرب کرد و آنها را فراری داد و آینه یادنما را پیش چشم خیال محمود و نیره شکست ،با شنیدن صدای زنگ فریدون و غزاله خیالشان را از کنار سفره عقد صدا کردند.