انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Ghazaleh |غزاله


مرد

 

‎فصل هفتم‎
هوای تبدار و دم کرده بعد از ظهر آخرین روز فصل بهار روی شهر سنگینیمیکرد. داغی هوا و حالت شرجی کسل کننده آن همه جا چنگ انداخته بود، خانوادههایی که از گرمای میان خانه گریخته بودند در حاشیه رودخانه کم آب گرداگرد سفره سفری یک روزه نشسته بودند ، بوی دود و هیزم و آتش ذغال و کباب و غذای نیم سوخته لا به لای هوای نیمه خنک اطراف رودخانه گردش میکرد، عدهای پسر بچه میان قسمت گودال مانند رودخانه دست و پا میزدند و فریاد میکشیدند و با مشتهای نیمه بسته به سر و صورت همدیگر آب میپاشیدند، دو دختر ریز نقش سیاه چرده زیر سایه یکی از درختان بید حاشیه رودخانه با سنگهای کوچک صیقل زده ورنگ به رنگ حریم حیاط و خانه خیالی عروسکهایشان را از تمام زمینهای هر دو طرف رودخانه جدا کرده بودند ، یکی از عروسکها میان رختخوابی خوابیده بود که همه گرمی ،راحتی ، نرمی و پهنای بستری واقعی را یک تکه پارچه گلدار مستطیل شکل در ذهن و خیال دختر بچهها نقاشی میکرد.
چند قدم دور تر از میدانگاه زندگی عروسکها لبه سنگ صخره مانند کم ارتفایی فریدون و غزاله نشسته بودند ، فریدون سنگ ریزههایی را که میان مشت دست چپش گرفته بود دانهٔ دانهٔ به طرف سنگ قرمز رنگ میانداخت ، وقتی که آخرین دانهٔ سنگریزه را پرتاب کرد دوباره برای برداشتن سنگ خم شد در حال جا به جا شدن نوک کفشش ساقهٔ گل سفید رنگ خودرویی شکست ، غزاله از روی سنگ صخره مانند پایین آمد از کنار کفش فریدون گل ساقهٔ شکسته شدهرا با دقت برداشت و آن را نوازش کرد.
_ما آدما چقدر راحت میتونیم یه گل بی آزار رو بکشیم.
حالت خجالت زدگی روی صورت فریدون پیدا شد ، غزاله به راه افتاد وقتی که زیر سایه درخت بید رسید نزدیک میدانگاه بازی دختر بچهها روی علفهای ضمخت و پا کوتاه رودخانه نشست ، دختر بچهها با نگاههایی غریبه وار و نا آشنا نگاهش میکردند، غزاله خندید شاخه گل خودرو ساقهٔ شکسته را نزدیک صورت عروسک کنار پارچه مستطیل شکل گلدار گذاشت تصویر گل خودرو روی آینه چهار گوش خانه عروسک دختر بچهها افتاد یکی از دخترها با انگشت آینه را نشانه رفت و با خوشحالی گفت :
_حالا دوتا گل داریم.
فریدون سر خورده و خسته بلند شد و براه افتاد از کنار غزاله و میدانگاه زندگی عروسکها گذشت ، در حاشیه رودخانه و بر خلاف جهت آب روان قدم زد ، غزاله سعی میکرد خطوط چهره، رنگ و حال گونههای آفتاب سوخته دختر بچهها را به خاطر بسپارد.
همانند مهمانی آشنا که در پایان وقت مهمانی از میزبان خود خداحافظیمیکند گفت :
_آمدم تا برای عروسک تون گل بیارم حالا میخوام از اونا خداحافظی کنم.باشه.؟
_می خواهید برید؟
_آره.
غزاله تا خوردگی یکی از گوشههای پارچه مستطیل شکل گلدار را صاف کرد .
عروسکهای خوشگل ، دوتا خانم خانما ، خیلی بهتون زحمت دادم ببخشید ، خداحافظ ، شما هم بیاید خونه ما ، یادتون نره.
دختر بچهها با صدای بلند خندیدند ، یکی از دخترها با انگشت فریدون را نشانه رفت و پرسید :
_می خواهید برید پیش اون آقاهه؟
حال خنده در چهره و میان صدای غزاله یخ زد سرد و دلگیر پرسید :
_آره ، برای چی پرسیدی ؟
دخترها برای سئوال غزاله جوابی نداشتند به صورت غزاله نگاه کردند و ساکت ماندند ، فریدون با نوک کفش به سنگ کوچک مسیر راهش ضربه زد و با قدمهایی کشیده و بلند به طرف غزاله به راه افتاد.
وقتی که نزدیک میدانگاه بازی عروسکها رسید دخترها با هم و همزمان مثل دانش آموزان وقت واردشدن آموزگار به کلاس درس سر پا ایستادند. فریدون مهربان و صمیمی گفت:
_بر جا
غزاله ، فریدون و دختر بچهها خندیدند، فریدون مهربان و نوازشگر مهمان حریم دایره مانند خانه خیالی عروسکها شد . وارد شدن فریدون در میدانگاه بازی و خنده واقعی دختر بچهها حال قهر را از روی نگاههای غزاله پاک کرد .
بازتاب نور خورشید که از لا به لای چند شاخه و برگ مانده درخت بید روی آینه خانه عروسکها افتاده بود چشمان فریدون را آزار داد ، صورتش را کنار کشید.
شکل آینه چهار گوش پیش خیال نگاه فریدون عوض شد ، فریدون میدید آینهای دایره مانند که نیمی از سطح آن را قرمزی خون رنگ زده بود از میان خانهعروسکها خارج میشود سفیدی شفاف و سرمه خورده چشمهای ثریا روی آینه نقاشی شده ، با حالتی عصبی و شتاب زده ، مثل گناهکاری که از میدان بر پای گناه میگریزد مسیر نگاهش را عوض کرد از تصور اینکه برای دوومین بارچشمهای غزاله را میان چشمهای قوچ قربانی ببیند بی اراده صورت خودش را با هر دو دست پوشاند . و با حالی خسته و از نا رفته به تنه درخت بید تکّیه داد بچهها هراسان دستهای همدیگر را گرفتند.
_چیه ؟ چیزی رفت تو چشمات ؟
دستهای فریدون مثل شاخه خشک و تبر خورده پایین افتاد.
غزاله دوباره پرسید:
_یه دفعه چی شد ؟ چرا چشماتو گرفتی ؟
دختر بچهها عروسکها را روی سینههایشان گرفتند و به طرف خانوادههایشان دویدند.
_سرم داره گیج میره .
_بیا بریم یه جا بشین.
غزاله دلگیر ، درماند و ناباور پرسید:
_چرا اینجوری شدی ؟ هروقت بهت نگاه میکنم ! چه جوری بگم توی چشماتیه حالت ترسیدن یه احساس گناهکار بودن میاد جلوی چشمام و خیال میکنم تو داری اون ترسو قایم میکنی اتفاقی افتاده ؟
_بریم بشینیم همون جایی که ناهار خوردیم ؟
همراه با هم روی مسیر باریک خاکی و پاخورده حاشیه رودخانه به راه افتادند جایی که مسیر رودخانه تنگ تر میشد و آب با قوت بیشتری از پشتههایآبشار مانند فرو میریخت .
نزدیک یک تخت چوبی کنار رودخانه نشستند ، جریان آبی که از برابرشان میگذشت دانهٔهای ریز و گرده مانند آب را به اطراف میپاشید فریدون دستها و صورتش را میان آب فرو برد ، تا زمانی که نفس داشت به همان حالت ماند وقتی که صورتش را از روی آب برداشت چند بار پی در پی نفسهای عمیق و بلندی کشید و با لحنی آرام و تازه نفس گفت :
_دست و رو تو بشور خیلی آبش خنکه.
غزاله دستهایش را میان آب خنک رودخانه فرو برد یکی از کارگران قهوه خانه زیلوی راه راه آبی و قرمزروی تخت چوبی را جارو زد.
فریدون پرسید :
_چی میخوری ؟
_چایی ؟ آره .
_عصرانه چی ؟
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفتم! ادامه!‏‎
_الانه اشتها ندارم .
روی تخت چوبی نشستند غزاله به ساعتش نگاه کرد.
ساعت داره میشه پنج تا برسیم خانه آفتاب غروب میکنهها .
فریدون سپاسگزار و مهربان به چشمهای غزاله نگاه کرد.
_متشکرم که همراهم آمدی . هم متشکرم ، هم واقعا خوشحالم که دیگه با حالت قهر و گله بهم نگاه نمیکنی ، وقتی بی تفاوت اونجوری با حالت قهر حرف میزنی و نگام میکنی عصبی میشم.
_آخه تو یه جور رفتار میکنی که آدم مجبور میشه اونجوری باهات حرف بزنه، بخدا راست میگم به این خاطر کهزیادی نمیای پیش ما و حتی تلفن نمیزنیباهات قهر نیستم به قول بابا :
"رفتار عجیب و غریب خود تو باعث ناراحتی ما شده "، یه دفعه میگی عمو فرخ میخواد بیاد پیش بابام نمیاد...بهبابام گفتی حالا نره پیشه پدرت دزدکی میای خونه ما هر وقتم تلفن میزنی نمی دونم چی میشه که یه دفعه یا گوشی رو میذاری یا یه جوری وانمود میکنی کهداری با یکی از دوستان هم درست حرفمیزنی.
فریدون صبور و با دقت به حرفهای غزاله گوش میداد ، وقتی که غزاله ساکت شد تا اثر حرفهایش را روی چهره و چشمهای فریدون تماشا کند فریدون شمرده شمرده و آمرانه گفت :
_غزاله تو ، مامان نیره و عمو محمود به من اعتماد دارین ؟! راست بگو .اعتماد دارین ؟
_واقعا که ....
_نه راستشو بگو ، اعتماد دارین یا ندارین.
_تو مثل بچه واقعی یک خانواده پیش ما بزرگ شدی ، همون طوری که خودت به ما اعتماد داری همون قد که بابام ، مامان نیره قبول دارن که تو آدم نجیبی هستی خودتم قبول داری که واقعا ما یه خانواده پاک ، نجیب و باآبرو هستیم ، من نمیخوام از خودم ، پدر و مادرم تعریف کنم تو خودت اونارو خوب میشناسی ، از اعتقادات پدرم ، مامان نیره خبر داری به من نه ، مامان نیرهام کنار ، به بابام که اعتماد داری یا نداری ؟!
_خیلی زیاد ، بیا بخاطر عمو محمود ، به خاطر زن عمو نیره و خودت بهم قول بده یه دو سه ماهی باهام کاری نداشته باشی بذار آزاد باشم .
_چرا ؟ برای این چیزی که میخوای دلیلیام داری ؟!
_آره.
_مثلا ؟!
_میخوام تمام پردههای نقاشی عمو محمود رو جمع آوری کنم. با اونا بهاسم خود عمو محمود یه جایی مثل موزه هنری ، هنر سرای نقاشی درست کنم.
اینکار به این سادگی که تو حرفشو میزنی نیستش ، نمیخوام خیال بافی کنی
_ اصلا خیال بافی نمیکنم جدی حرف میزنم . پردههای نقاشی عمو محمود رو از نوک قلعّه قافم که باشه بر میدارم میارمش اینجا میذارمش تو موزه هنری.
_چه جوری میخوای اینکار رو بکنی تو اصلاً میدونی پردههای نقاشی بابام دست چه جور آدمیه؟
_اگه صبر کنی و بهم اعتماد داشته باشی تا اونجایی که دستم برسه اونارو جمع میکنم.
کارگر قهوه خانه قوری چایی ، کتری کوچک آب جوش ، استکانها و قندان را روی زیلو گذاشت و با نوعئ حالت نارضایتی پرسید :
_فقط میخواید چایی بخورین ؟!
_پس چیکار کنیم یکی دو ساعت پیش ما اینجا ناهار خوردیم.
_ببخشید آقا ، بلا نسبت شما بعضی آدمای مزاحم صبح کله سحر میان میشیننروی تخت آخرشم یه دو تا چایی میخورن میذارن میرن..
_حالا برو بعدش که آمدی استکانها رو ببری شاید گفتم یه چیزی بیاری بخوریم.
کارگر قهوه خانه به طرف اتاقهای گلی براه افتاد.
_تو میریزی یا من بریزم؟
_بذار من میریزم.
_ببین غزاله تو باید کمکم کنی اگه مثلا یه ماه پیشتون نیامدم نباید دلگیر بشی نباید بذاری مخصوصاً عمو محمود زیادی حساسیت به خرج بده.
_من نمیفهمم اینکارا برای چیه ؟ چرا تو اینجوری مثل آدمای مرموز حرف میزنی ؟
_می خوام یه موضوعی رو بهت بگم ولی میترسم داد و فریاد راه بندازی .
_این جوری حرف نزن چرا باید داد و فریاد راه بندازم ؟
_می ترسم بهت بگم ، مطمئنم داد و فریاد راه میاندازی قضیه مهمه.
_مگه دزدی کردی ، چه میدونم آدم کشتی ؟!
فریدون برای تغییر دادن مسیر حرف استکان چایی را مقابل نور خورشید گرفت .
_چرا ساکت شدی چی میخواستی بگی ؟
_حالا وقتش نیست فقط یادت باشه میخوام پردههای نقاشی عمو محمود رو برگردونم تو خونه شما این یکی ، میخوام دنبال کار عمو محمود رو بگیرم تا دوباره برگرده سر تدریسش ، می خوام برای اون وقتیکه ازدواج کردیم یه خونه بزرگ حسابی داشته باشیم ، میخوام حقم رو از بابام بگیرم ، تنهام نذار بفرض اگه مثلا یکی منو با ...فریدون مکث کرد روی ابروهای غزاله گره حال دلگیر و قهر پیدا شد طعنه آمیز گفت :
_ادامه بده ، راست گفتی موضوع داره مهم میشه خب.
فریدون پوستههای خشکیده روی لبهایش را با دندان گرفت غزاله ادامه داد :
_حتما میخوای بگی اگه تورو با نامزدت چه میدونم با خانمت شاید هم با بچههای قد و نیم قدت دیدم بگم نه دروغه ؟
_یه چیزهایی شبیه اینایی که گفتی .
حرکت تند و بی اراده و ناخواسته دستهای غزاله استکانهای چایی را برگرداند قطرات داغ چای روی دستهای فریدون افتاد و غزاله با صدائی خفه که گلویش را تحت فشار گرفته بود پرخاشگرانه فریاد کشید :
_برای گفتن همین حرف اون همه التماسکردی تا بابام اجازه داد باهات بیام بیرون ؟! آره ؟ خیلی خوب مقدمه چینی کردی حالا حرف اصلیتو بگو .
غزاله عصبی و بغض کرده از روی تخت پایین آمد . روی مسیر باریک و خاکی حاشیه رودخانه در جهت جریان آب شروع کرد به دویدن .
فریدون عصبی و خشمگین با نوک کفش به قلوه سنگهای مسیر ضربه زد.
زن و شوهر جوانی که برای راه رفتن کودک نو پای خودشان کفّ میزدند با اشاره سر غزاله و فریدون را نشانه گرفتند و با صدای بلند خندیدند.
غزاله انتهای سراشیبی مسیر حاشیه رودخانه ایستاد به تنه یک درخت پر شاخه توت سفید تکّیه زد. فریدون با قدمهای کشیده به راه افتاد وقتی که از کنار پتوی زیرنداز زن و شوهر جوان میگذشت چند لحظه ایستاد و راه رفتن با افت و خیز بچه نو پا ی آنها را تماشا کرد .
مرد جوان با لحن شوخی آمیزی گفت :
_زیاد دلگیر نشو ما هم از این قهر و آشتیها اون اولاش خیلی داشتیم زودی هم آشتی میکردیم یادت باشه همیشهام ماها باید برای آشتی پا پیش بذاریم برو آشتی کن فریدون خندید و به راه افتاد.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفتم! ادامه!‏‎
وقتی که به نزدیکی درخت توت کهنسال رسید غزاله نگاهش را روی زمین انداخت میدان سیاه شده اثر دانهٔهای توت را ذهنی اندازه گرفت، فریدون مسیر گردش نگاه غزاله را روی زمین سایه انداز درخت توت تعقیبکرد. برای پیدا کردن شعری مناسب که معنی آشتی خواهی همراه داشته باشد شتاب زده محفوظات ذهنش را بهم ریخت وقتی که غزاله نگاهش را از روی زمین بر میداشت ، چند لحظه سرد و سنگین فریدون را زیر نظر گرفت و با لحن گزنده و سرزنش آلودی زمزمه کرد:
" چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی "
فریدون وا مانده و تسلیم شده گفت
_تو علم غیب داری ؟ غزاله با همان حال سرد و سرزنش بار دوباره نگاهشکرد ، فریدون ادامه داد :
_به جان عمو محمود داشتم ذهنمو میگشتم یه شعری پیدا کنم که معنی آشتیخواستن داشته باشه تو به جای من اونشعر رو خوندی .
_حالا دیگه آشتی هستیم ؟! آره ...
_قهر و آشتی ماها دیگه خیلی بی مزه شده تو یه جوری داری ماها رو بازی میدی حرفات، رفتارت این پنهان کاری که داری خستمون کرده .
_برای چی باید بازیتون بدم ؟ غزاله به هر چی که تو قبولش داری حاضرم قسم بخورم که قضیه یه چیز دیگه اس.
فریدون سکوت کرد ، دو دل با لحنی که نشان میداد میخواهد حالت ترس و تردید ذهنش را پنهان کند مسیر حرف راتغییر داد کلمه قسم مثل درد ضربهای چکش روی مردمک چشمهایش راه رفت.
_وقتی آدم راست میگه دیگه چرا باید قسم بخوره ، غزاله ما میخوایم یه عمری کنار هم زندگی کنیم اگه از حالا اونم بعد از سالهای سال که همدیگرو می شناسیم ، بخوایم سر هر قضیه کوچکی قسم آیه بخوریم بعد هارو باید چکار کنیم ؟
شانه به شانه به راه افتادند ، غزاله بدون آن که نگاهش را از روی زمین مسیر باریک و سنگلاخ حاشیه رودخانه بردارد با لحن تحکم آمیز و پرسشگرانه پرسید :
_فریدون ، امشب تو میای خونه ما ، اون وقت هر چی که بابام ازت میپرسه درست جواب میدی یا نه منو میرسونی خونه و بعدش راه میفتی و میری دنبال کار و زندگی خودت اونم برای همیشه حالا چیکار میکنی ؟ میای خونه ما یا نه ؟
فریدون بازتاب صدای پدرش را شنید :
"امشب میخوام پسرم فریدون دهدشتی ستاره مجلس باشه میخوام تمام اوناییکه آمدن مهمانی عین پروانه دور و برت جمع بشن "
_کجا رو نگاه میکنی ؟ داشتم باهات حرف میزدم شنیدی چی گفتم ؟!
فریدون اخم کرده و عصبی با نوک کفش به خرده سنگهای کنار راه ضربه زد.
_این کارای بچگانه چیه داری میکنی ؟ دارم باهات خیلی جدی حرف میزنم اونوقت تو ...
فریدون ایستاد ، و با مشت نیمه بسته روی تنه یکی از درختهای کنار رودخانه کوبید.
_چی ناراحتت کرده که خاک و سنگ و درختارو را کتک میزنی برات مشکله بیای خونه ما، دفعه اولته که میخوای بابامو ببینی ؟ آره ؟ نکنه ماها شدیملولو خورخوره ؟
_نه دفعه اولم نیست ، از دست هیچ کسیامبه جز تو عصبانی نیستم.
_پس عصبانی هستی ؟
_آره برای اینکه عین بازجوی اون خراب شده داری ازم حرف میکشی ؟
غزاله با دهان باز و نگاه بهت گرفته به چشمای فریدون خیره شد .
_چیه ؟ چرا اینجوری بهم نگاه میکنی ؟
_بدتر از اونایی که مردمو شکنجه میدن ؟ حیوان ، ماری ،عقربی این جور چیزا جلو چشمات نیامد ؟ که باهاشونمثال بزنی ، من ازت بازجویی کردم ؟ آره ؟ شدم بازجوی اون خراب شده ؟ آره ...؟ بگو.
فریدون بهم ریخت و کلافه انگشت دستهایش را بهم قلاب کرد با قدمهای کشیده به سمت میدانگاه جای توقف اتومبیل براه افتاد با حالتی عصبی و حرکاتی شتاب زده سوار اتومبیل شد وبه پشتی صندلی تکّیه داد.
غزاله نگران ، ناراحت و خجالت زده با سرعت به راه افتاد نگاهش را روی سنگریزهها و علف های نیمه خشک رها کرد ، وقتی که نزدیک اتومبیل رسید با حرکت تند و شتابزده ای در نیمه باز اتومبیل را بطرف خودش کشید.
فریدون با صدائی بلند و هشدار دهندهگفت :
_یواش ....
لبه در به پیشانی غزاله برخورد کرد غزاله دستش را از روی دستگیره در اتومبیل برداشت در حالی که از اتومبیل فاصله میگرفت ، با دست محل ضربه را محکم فشار داد فریدون از اتومبیل بیاده شد ، فاصله انگشتان و اطراف دست غزاله را با دقت نگاه کرد .
_دستتو وردار ببینم چی شده خون که نمیاد !
غزاله بدون آن که دستش را از روی صورتش بردارد سوال شد ، با حرکات عصبی و حالتی خشمگین در اتومبیل را بستفریدون بعد از باز و بسته کردن در سمت سرنشین از در طرف راننده وارد اتومبیل شد غزاله با لحن بغض گرفتهای که اثر درد ، نگرانی و خجالتکشیدن میان صدایش نشسته بود غریبه وارگفت:
_خواهش میکنم برید ، برید ، نذارید بیشتر از این بشیم اسباب خنده !
_دستتو بردار ببینم صورتت چی شده ؟ درد گرفته ؟
_مهم نیست فقط راه بیفت بازم بگم آقای محترم نذار مردم جمع بشن دورمون و بشیم اسباب خنده اونا.
فریدون از پشت شیشه فضای حاشیه رودخانه را زیر نظر گرفت.
کسی با ما کاری نداره.
غزاله دستش را از روی پیشانی و صورتش برداشت برای دیدن اثر ضربه آینه شیشه جلو اتومبیل را جابجا کرد بر آمادگی و جای کبود شده روی پیشانیاش را با نوک انگشتان فشار داد .
_خیلی درد میکنه ؟
_نه ! راه میفتی یا فریاد بزنم ؟!
فریدون برای خارج کردن اتومبیل از میان ماشینهای متوقف شده چند بار آنرا جلو و عقب برد اما نتوانست اتومبیل را برای وارد شدن به جاده اصلی هدایت کند.
مرد میانسالی که دیگ و قابلمههای خالی را داخل صندوق عقب اتومبیل پهنو کشیده قدیمی جا میداد سرش را برگرداند و در حالی که با دست جهت گردش دادن اتومبیل را نشان میداد گفت :
_باید اینوری میگرفتی اون جوری که نمیشه ماشینو از پارک در بیاری.موتور اتومبیل خاموش شد ، فریدون دستهایش را روی فرمان کوبید ، مرد میانسال بهطرفشان آمد ، چند لحظه مشتاق و شیدا زده اتومبیل را تماشا کرد.
_استارت بزن ببینم این عروس خانم نازنازی از لای زرورق در آمده برای چی قهر کرده ؟
فریدون با لحنی که خجالتزدگیاش را زیر پرده تعارف پنهان میکرد گفت :
_بی خودی خاموش شد ، آخه بی هوا لبه در خورد به پیشانی خانومم ، منم دست و پای خودم رو گم کردم ، گاز ندادم ماشینم خاموش کرد.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفت! ادامه!‏‎
_بنزین که داری ؟
_باک پره
_خفه نکردی ؟
_نمی دونم
مرد میانسال به صورت غزاله نگاه کرد :
_خدا نکرده چیزی که نشده ؟
_نه
_اگه اشکالی نداره شما پیاده بشین ماشینو براتون میارم سر جاده ، فریدون پیاده شد مرد میانسال اتومبل را با دقت از میان اتومبیلها خارج کرد، ابتدای جاده اصلی پیاده شد و فریدون پشت فرمان نشست.
_خیلی ممنون آقا، از محبتتون متشکرم.
مرد میانسال در حالیکه دستش را روی لبه پنجره گذاشته بود با لحن نصیحت گونه گفت:
_دارین بر میگردین مواظب باشین این طرفی سرازیریش خیلی زیاده حواستون بهگاز و ترمز باشه ، ماشینتون خیلی نرمه و برو بیفته رو سرعت جمع کردنش وامصیبته به امان خدا راه بیفتید برینو ساق و سلامت برسید خونتون.فریدون اتومبیل را در مسیر جاده اصلی به سمتشهر به راه انداخت مقابل آخرین قهوه خانه فریدون اتومبیل را متوقف کرد .
_بیا بریم یه کمی آب بزن به سر و صورتت حالت عوض میشه تا برسیم خونه دیگه جایی برای وایسادن نداریم.
_نمی خواد ، بریم زودتر منو برسون خونه داره غروب میشه رنگ آفتاب پریده.
_قرار شده که دیگه لج بازی نکنیم ، خواهش میکنم ، بریم پایین یه کمی زیراون درختا میشینیم باشه؟
غزاله با لحنی که نشان میداد حالت قهر و دلگیر بودنش را کنار گذاشته است گفت :
_باشه فقط یک شرط داره.
_حالا بریم پایین.
غزاله شیشه خودش را بالا کشید ، برای پیاده شدن دستگیره در را جا به جا کرد فریدون شتاب زده گفت :
_نه ،نه شما بشینید ،
_برای چی ؟
فریدون پیاده شد قبل از آنکه دستش را روی دستگیره در بگذارد تعظیم کرد.
غزاله خندید فریدون در را به طور کامل باز کرد.
_خواهش میکنم .
_برای تو و عمو فرخ اینجوری در اتومبیل رو باز میکنن ؟
_اوهوم.
_راننده شرکتم مثل تو دست و پا چلفتی وناشیه ؟
هر دو شانه به شانه هم بطرف قهوه خانه براه افتادند با هدایت پسر بچهای که به استقبالشان آماده بود کنار حوض نزدیک باغچه زیر سایه درختبید مجنون پر شاخه و برگی روی صندلی نشستند پسر بچه لکّهٔهای رومیزی گلدار پلاستیکی را با دستمال پاک کرد.
_نمیخوای دست و روت رو بشوری؟ حالتبهتر میشه بلند شو.
غزاله آبی را که از میان لولهای باریک به داخل حوض سرازیر میشد نشان داد از پسر بچه پرسید :
_آبش سالمه ؟! میشه ازش بخوریم ؟
پسر بچه به طرف حوض رفت صورتش را زیرآب گرفت .
فریدون با خنده گفت :
_داره عملی نشون میده که آب سالمه بلند شو.
_خودتم بیا.
کنار حوض نزدیک لوله آب نشستند پسر بچه با خوشحالی گفت :
_آبش کیف آب یخ داره. خودمان چاه زدیم یه ذرهام گچ نداره ، بابام میگه آبش خیلی سبکه تند تند آدم تشنه میشه.
فریدون به چشمهای درشت و خوش نگاه پسر بچه نگاه کرد آهسته کنار گوش غزاله گفت :
_بچه باهوشیه حسابی داره تبلیغ میکنه برای آگاهی تجارت رادیو خوبه.
وقتی که روی صندلی نشستند خنکی و طراوت آب روی حال نگاه پوست دست و صورتشان جا ماند. وقتی که پسر بچه سینی نان، بشقاب لبه دار نیمرو ، ظرف ماست و ششههای نوشابه را روی میز میچید فریدون با دقت برامدگی روی پیشانی غزاله را نگاه کرد.
_درست به موقع صورتت رو بردی عقب اگه با اون ضرب که تو در رو کشیدی در میخورد بهت سر و صورتت رو داغونمیکرد.
غزاله با حالت اخم دروغی حرف زدن فریدون رو قطع کرد .
_اون وقت تو خوشحال میشدی ؟ سریع السیر میبردیم پزشکی قانونی.
_چی داری بهم میبافی.؟ سر تو بشکنه.
_اوهوم.
_مگه دیوانم ، مگر باهات پدر کشتگی دارم آخه برای چی ؟!
_برای چی ؟! از شرم خلاص میشودی درسته ؟! نه.
_اصلا نمی خوام یک کلمه اینجوری حتیشوخی باهام حرف بزنی ما که تو راهبا هم کلی حرف زدیم.
_خیلی خوب باشه ، نمیخوری ؟
فریدون لقمه بزرگی برداشت و در حالیکه با رغبت و اشتها به آن نگاه میکرد گفت :
_از همین حالا باید تمرین داشته باشم.
_برای چی ؟
_برای خوردن تخم مرغ نیمروی سالهای اول زندگی مشترک.
غزاله دوباره اخم کرد.
_دروغ میگم ؟!
_منم از این جور حرفا شوخیام که باشه بدم میاد.
_صاف و صاف ، حالا یک لقمه تو یک لقمه من .
پسر بچه وقتی که ظرفهای خالی را از روی میز جمع میکرد با لحنی غرور آمیز گفت :
_بابام میگه آب چاه ما سبکه اشتهای آدمو باز میکنه.
غزاله از روی صندلی بلند شد ، بریم ؟
فریدون دزدیده و گذرا به صورت غزاله نگاه کرد ، پیش نگاه کنجکاو و حسابگرانه فریدون ، رد پای قهر ، دلگیری و گله مندی روی چهره غزاله پاک شده بود.
_نمی خوای یه کمی دیگه بشینی یه چایی بخوریم اون وقت راه میفتیم میریم.
غزاله نافذ و عمیق به چشمهای فریدون خیره شد.
_تو نمیخوای چای بخوری فریدون میخوای حرف بزنی ، چی میخوای بگی ، بگو و خلاص.
_بشین.
غزاله نشست ، پسر بچه با هر دو دست سینی را از روی میز بلند کرد و ذوق زده گفت :
_الانه براتون چایی میارم.
غزاله خندید.
_اینم مثل بعضیها خیلی فرصت طلبه.
فریدون برای پنهان کردن اثر تلخ کنایه زدن غزاله روی صورتش در حالیکهمیخندید گفت :
_آقا پسر بدو برو دو تا چایی تازه دم برامون بیار.
_جدا جدا قوری و آب جوش میارم.
_خب ؟ بعد مقدمه چینی اون حرفی رو که زیر زبانت قایم کردی بگو و هم خودت رو خلاص کن هم منو.
فریدون روی ششه نیمه پر نوشابه با پشت ناخن تلنگر زد.
_نوشابتو بخور دست و صورتت رو هم بشور کم لوس بازی در بیار بگو دیگه.
فریدون با لحنی محکم و امرانه پرسید:
_قرار ما اینجوری نیستش که وقتی ازدواج کردیم راحت و آسوده زندگی بکنیم ؟
_چرا.
_ما قول ندادیم زحمتای مامان نیّری و عمو محمود رو جبران کنیم.
_بله.
یه هدف یه آرزوی بزرگ ما دو تا این نیستش که تمام پردههای نقاشی عمو محمود رو از هر جایی که هستش یک جا جمع کنیم. سیاوش در آتش، داستانهای هفت پیکر.....
حال نگاه شوخی آمیز غزاله عوض شد ، با لحنی مردد ناباورانه گفت :
_این کار غیر ممکنه ، یه دفعه دیگهامبهت گفته بودم.
فریدون غرور آمیز و فاتحانه نگاه دودل او را پاسخ داد و در حالیکه بهنشانه مطمئن بودن ، دست و سر خودش را تکان میداد گفت :
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفتم! ادامه!‏‎
_اگه تو باهام دقیقا هم فکر باشی و پا به پام بیای وقتی که بالای در حیاط خونه قدیمی شما یه پرده بزرگ نصب شد که روی اون با خط پخته و زیبای استاد مهدی نوشته شد :" نگار خانه و گنجینه پردههای نقاشی استاد محمود ارژنگ " اون وقت متوجه میشی کار زیاد سختیام نبود.
غزاله میدان نگاهش را عوض کرد و درحالی که بر و بالای درخت سالدیده بید مجنون را روی پردههای ذهن قلم میزد نقاشیهای پدرش را روی دیوار خیال زیر سایه درخت بید لابلای پرههای گل نشاند گل لبخندی سیراب ازآب چشمه آرزوها مهمان گوشه لب و چشم غزاله شد.
صدای فریدون حریم نازک خیالهای خوشغزاله را شکست.
_باهام پا به پا میای ؟وسط راه تنهام نمیذاری ؟
_باور کردنش برام مشکله ! کار سادهای نیست ، وقت میخواد ، پول زیاد میخواد.
فریدون دوباره حسابگرانه حال نگاه غزاله را زیر نظر گرفت و با لحنی عادی ، ساده و بی تفاوت ادامه داد:
_به همون سادگی که قضیه سربازیم حل شد ، اول مهر... فریدون چند لحظه مکث کرد.
غزاله هیجان زده پرسید:
_بر میگردی دانشگاه ؟!
فریدون شانههایش را به پشتی صندلی تکّیه داد با همان لحن بی تفاوت گفت:
_....و به همان سادگی که استاد ارژنگ با احترامات فائقه به دانشگاه بر میگردند ، گنجینه آثار ایشان هم به زودی افتتاح خواهد شد.
رگه بغض و گریه شادی میان چهره و صدای غزاله نشست.
_حتی آرزو و خیالش برام حال یه رویایی فرار و خیال انگیز رو داره .
پسر بچه سینی قوری و قندان چینی و کتری را روی میز گذاشت.
_پا به پام بیا غزاله.
_فریدون حتی تو عالم خیال هم که باشه پاهام توان راه رفتن نداره برم اون نگار خانهای که تو میگی.
_من از خیال و رویا حرف نمیزنم گوش کن ، برای من یه فرصت طلایی ، نه یه فرصت استثنایی ، یه موقعیت واقعا غیر ممکن و شدنی پیش آماده ، یه آدم ثروتمند که خودشو پدر من میدونه نه به خاطر خود من ، به خاطر صفورا کسی که سی سال با خیال اون زندگی میکرده ، سی سال به هر کاری دست زده که مثل پدر اون قدرتمند بشه ، منو کرده عروسک خیمه شب بازی دست خودش و صفورا خانمش.
غزاله با کفّ دست صورتش را پوشاند.
_نمی خواد نگاهتو پشت دستات قایم کنی اصلا لازم نیست رویا زده به قضیه نگاه کنی من دارم از کارای شدنی حرف میزنم.
فرخ دهدشتی سی سال تو جلد و قالب یه آدمی به اسم اسفندیار کهزاد زندگی کرده ، حالا که صفورا برگشته ایران ، فرخ دهدشتی که من باشم از جلد اسفندیار خان آماده بیرون و فریدون دهدشتی شدم جوانیهای گم شده اون آدم ، بذار راحتتر بگم به قول پدرم و صفورا من قد یه سر سوزن با جوونیهای پدرم فرق ندارم ، تو آیینه خیال اونا من همون فرخ دهدشتی هستم ، همون جوونی که سی سال پیش اسفندیارخان کهزاد اونو از خونه اربابی بیرونش کرد.
غزاله با دست ضربههای آرامی روی میز میزد.
_بسه داری خیالبافی میکنی فریدون اصلامی دونی کجا نشستی ؟ نگاه کن داره غروب میشه.
فریدون شتاب زده و عصبی به ساعت مچی روی دست غزاله نگاه کرد ، شتاب زده از روی صندلی بلند شد.
_بلند شو بریم.
_چه خبرته ؟
_بلند شو بریم ، خوب شد یادم انداختی نگفتم بهت ! امشب قراره که بریم فردگاه.
_کجا؟!
فریدون در حالیکه با عجله به طرف قهوه خانه دار میرفت ادامه داد :
_برو سوار شو و محکم بشین پول قهوه خونه رو میدم و میام و تخته گازمیریم تا تهران.
غزاله بهت زده راه رفتن شتابزده فریدون را تماشا کرد و به طرف اتومبیل رفت.
**************
_مادری ، خیلی برام تعریف این باغ رومیکرد. اون وقتی که کوچیک بودم ، بابای مادری ، بغلم میکرد ، میبردم پشتپنجره خانهای که اول داشتیم پشت کوه بود اول جنگل داشت . جنگل روی کوه بود ، تا بالا ....بابای مادری درختهای چاق و بلند را نشان میداد ومیگفت :
_"بزرگ شدی میبرمت ایران ، میبرمت یهباغ خوشگل ، تو اون باغ درختای اینجوری داریم ، برات تاب درست میکنم.
هر وقت اسم ایران میآمد گوشم ، باغ خوشگل بابای مادری ....
ثریا برای پیدا کردن کلمه ساکت ماند.
فریدون خندید ، ثریا با اخم کمرنگی سرش را حرکت داد ، موهای سیاه و بلندش را که نیمی از چهره با نمک اورا پوشانده بود از روی صورتش کنار زد و با تعجب پرسید:
_برای من میخندید ؟!
فریدون با عجله اثر لبخندی را که باعث دلگیری ثریا شده بود از گوشه لبش پاک کرد.
فرخ مهربان و مشتاق به چشمهای درشتو خوش نگاه ثریا خیره شد و با لحنی دلجویانه گفت :
_ثریا خانم شما خیلی شیرین حرف میزنید ، یه لهجه به خصوصی دارید ، اینجوری که بریده بریده حرف میزنید برای ماها که فارسیو خوب بلدیم یه حالت چه جوری بگم ...
فریدون ادامه داد :
برای ما جالبه، قشنگه ، میدونید ماها وقتی که خوشحال میشیم میخندیم. شما کلمهها رو مثل مرواریهای کوچک و بزرگ کنار هم میذارید چه جوری بگم شما قدر و قیمت کلمهها رو خیلی خوبمیدونید ولی جا به جا اونا رو استفادهمیکنید.
حال خندهای شاد، اخمی ملیحی را که روی چهره و نگاه ثریا سنگینی میکرد آرام آرام کنار زد، پرسشگرانه و بهت زده به صورت مادرش خیره شد ، صفورا با حرکت دادن سر ، در حالی که بی صدا میخندید حرفهای فرخ و فریدون را تصدیق کرد. فرخ به نشانه همدل بودن با نظر صفورا آهسته و موزون چند بار با چوب تعلیمیاش به لبه میز ضربه زد و در حالی که آن را روی میز میگذاشت گفت :
_بله خانم زیبا ، ما وقتی خوشحال باشیممیخندیم ، متوجه شدید پسرم چی گفت ؟
فرخ تند و گذرا چهره و حرکات و حالنگاههای پسرش و ثریا را زیر نظر گرفت .
صفورا پوشیده و پنهان مسیر گردش چشمها و نگاه فرخ را تعقیب کرد.
نرمه نسیم لطیف و خنک عصر موهای سیاه و موّاج ثریا را بهم ریخت .
ثریا موهای بلند و مواجش را با هر دو دست کنار زد ، صفورا در حالی که برای برداشتن کیف دستیاش از کنار پایه صندلی خم میشد گفت :
_چرا روسری تو برداشتی بذار کیفمو نگاه کنم باید گیره سر داشته باشم.
صفورا بعد از برداشتن کیف ، زمانی که میخواست آن را روی میز بگذارد نگاهش با نگاه شیدا و حسرت زده فرخگره خورد ، انگشتان صفورا که دور دسته کیف چرمی قلاب شده بودند بی اراده لرزیدند
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هشتم!‏‎
_چرا روسری تو برداشتی بذار کیفمو نگاه کنم باید گیره سر داشته باشم.
صفورا بعد از برداشتن کیف ، زمانی که میخواست آن را روی میز بگذارد نگاهش با نگاه شیدا و حسرت زده فرخگره خورد ، انگشتان صفورا که دور دسته کیف چرمی قلاب شده بودند بی اراده لرزیدند.
کیف دستی روی چوب تعلیمی افتاد ، ثریا با نگرانی به دستهای مادرش نگاه کتد ، فریدون نگاهش را از میدان نگاههای بهم گره خورده پدرش و صفورا کنار کشید ، فرخ آرام و شمرده گفت :
_همین وقتا بود ، نزدیکیهای غروب روزهای بلند آخرای خرداد.صفورا کند و آهسته صورتش را برگرداند ، به نقطه های دور و نامعلومی خیره شد ، فرخ بدون آنکه مسیر نگاهش را عوض کند با لحن و حالتی که نشان میداد میان کوچه های خاطرات دوران جوانیاش پرسه میزند ادامه داد:
"تو سوار غزال بودی ، غزال نیلی ، اسب جوان و سرزنده ، منم شبدیز سواریمیداد ، دهانه اسبها را رها کرده بودیم ، غزال و شبدیز مثل قایق هایی کهروی امواج نرم دریایی آرام گردش کنند روی علفهای سبز شبنم زده مغرور و با وقار راه میرفتند ."
فرخ و صفورا همزمان با حرکت دادن مردمک چشمهایشان یکدیگر را بگاه کردند ، لبهای فرخ با لرزش خفیفی تکان خورد ، روی مردمک چشمهای غبار گرفته صفورا ، تصاویر خیالی که سالهای سال آنها را روی پرده خیال نقاشی کرده بود شفاف ، درخشان و متحرک کنار هم نشستند.
صدای ساز و دهل روی پرده های گوششحرکت کرد. شانه به شانه فرخ از قله کوهی بلند روی پلّه هایی کوتاه و خزه زده پایین می آمد ، لبه دامن لباس آسمانی رنگ مرواری دوزی اش ، علفهای جوان و سبز ، گلهای رنگا رنگ را نوازش میداد.صدای حرکت تند و شتاب زده اسبهایی را که روی صخره و سنگهای خاکستری رنگ دامنه ها در حال دویدن بودند شنید. صدای پارس سگ ها، فریادهای نامفهوم و چندش آورعده ای که گوزن خسته ای را دنبال میکردند ، صدای تلخ و دلهره آور انفجار گلوله ، برق لوله تفنگ ، خون غلیظی که روی گردن گوزن فواره میزد،کابوس وار محاصره اش کردند.
صفورا زیر لب نجوا کرد :
_نرمه نسیم خنکی نزدیکیهای غروب ، روی دست و صورت هامان دست میکشید.
_وقتی که از زیر درختان شکوفه داده سیب می گذشتیم تو گفتی :
_بخواب رو زین.
_خیال کردم اتفاقی افتاده ، با عجله دهانه غزل رو کشیدم .
غزال به جای وایسادن ، تند و ریز قدمبر می داشت.
_موهای سرم به یکی از شاخه های درخت سیب گیر کرد.
_وقتی روی زین خم شدی یه عالمه برگ لا به لای موهای بلند و تاب دار تو جا ماند.
ثریا ناباورانه نگاه میکرد ، فریدون در حالی که بی صدا و آرام از روی صندلی بلند می شد با اشاره دست از ثریا خواست که همراهی اش کند.
ثریا برای پنهان ماندن صدای خنده لبهایش را بهم فشار داد و با حرکت دادن هر دو دستش سعی کرد موضوعی را بازگو کند.فریدون با اشاره درختان چنار سالدیده روی چمن را به ثریا نشان داد ، هر دو به راه افتادند.
فرخ تعلیمی را برداشت ، روی صندلی جا به جا شد. می خواست بایستد. صفورا دستشرا برای برداشتن کیفش دراز کرد، فرخبه پشتی صندلی تکّیه داد و با نوک تعلیمی آرام روی دست صفورا زد،
_با این دست دهانه غزال را گرفته بودی .
غزال سرکشی کرد ، گردن گرفت.
_شبدیر رو هی کردم.
_وقتی که بهم رسیدیم با نوک شلاق زدی رو دستم ، صدات تو گوشام زنگ ،میزنه .
_"هی دهانه رو با اون دستت بگیر و سبکش کن ."
_پدرم یادته ؟ چکار کرد.
_با صدای بلند می خندید ! و فریاد میزد.
_"آهای اسب سوارای ناشی قاچ زینو بگیرید.
_من غزال رو هی کردم به تاخت از کنار پدرم رد شدم.
_یه لحظه سر تو برگردوندی داشتم خودم رو رو زین جا به جا میکردم که گفتی .....
صفورا ساکت ماند فرخ میان کلمه هاییکه بی رنگ و بهم ریخته پیش نگاه خیالش پیچ و تاب می خورد دنبال کلمه هایی می گشت که سی سال پیش شنیده بود.
_یادت نمیاد ؟ درسته ؟!
فرخ نفس عمیقی کشید و با هوای خنک و عطر آلود دم غروب سینه اش را پر کرد.
_نمی خواد خجالت بکشی ، منم یادم نمیاد چی بهت گفتم ، خیلی سال از اون وقت گذشته .!
_سی سال خودش یه عمریه.
صفورا نگاهش را متوجه فریدون و ثریا کرد.
_اونا رو نگاه کن.
ثریا تلاش میکرد روی تخته ضخیم و پهنبنشیند ، فریدون طناب های تاب را ثابت نگاه داشته بود.
روی تخته تاب ،نشست، پاشنه های کفشش را به روی سطح دایره شکل سیمانی تکّیه داد ، فریدون طناب را رها کرد.
فرخ مشتاق و ذوق زده فریدون و ثریا را نشان داد و گفت :
_جوانی های صفورا و فرخ ، نگاه کن ، تو خیال نمیکنی اونا رو به روی ما دوتایی آینه گرفتن ، تا جوانی های خودمون رو دوباره تماشا کنیم .
_پسرت خیلی شبیه خودته ، نگاهش ، ابرواش، حرف زدنش ، قد و قوارش با اون وقتایی که جوون بودی یه سر سوزن توفیر نداره ، فقط یه هوا از اون وقتای تو لاغرتر ، متوجه شدی راهکه میره یه خورده قوز میکنه.
_اگه اون جوری که من می خواستم رفتهبود دبیرستان نظام ، بعدشم تو دانشکدهافسری درس می خواند ، بر و بالاش این نبود که حالا داری میبینی دل به حرفم نداد که نداد.
صدای خنده های بلند و مداوم فریدون و ثریا را شنیدند.
_گوش کن جوانی های گم شدمون دارانمیخندند، فریدون مثل آن روز تو کنار درختای چنار وایساده ، چه روز ناخوشو بد قدمی بود, راستی که بره و بر نگرده.
_ولش کن صفورا ، نمی خوام دوباره تعریف کنی ، بذار یادمون بره.
_تو میتونی فراموش کنی ؟
صفورا به طرف درختهای چنار سالدیده اشاره کرد.
_به اونا نگاه کن .
فرخ آهسته و با تانی نگاهش را از روی بلندترین شاخه های درختان چنار بر داشت . وقتی که فضای میان تنه های قطور درختان چنار را تماشا میکرد تاب خالی را دید که مثل گهواره بدونبچه بیهوده تکان میخورد.
_نمی بینمشون ؟!
_حالا جای من و تو اونا کنار حوضچه سنگی آب قناعت ، روی سبزه های شبنم زده نشستن ، فریدون لابه لای پونه ها، گلهای خودروی بنفشه میچینه ، ثریا روی آینه آب ، صورت خودشو تماشا میکنه .
_جوانی های صفورا دسته گل بنفشه وحشی را از دست پسرت میگیره، روی پره هاینیلی رنگ گلها رو ناز میکنه.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هشت! ادامه!‏‎
_حالا اونا به جای من و تو به همدیگه میگن .
_چون بنفشه کبود گونه و گوژ بالا باد هر که از پیمان بگردد.
حال نگاه خسته و پیر شده فرخ و صفورا عوض شد ، هر دو شاداب و با طراوت چشم انداز سر زنده فضای اطرافشان را تماشا کردند ، صفورا چند رشته از موهای رنگ باخته سرش را با انگشت مقابل صورتش گرفت و با تانی رشته ها را از هم جدا کرد ، فرخ پرسید:
_یادمه هر وقت میخواستی یه چیز بخصوصی رو بگی اینجوری با موهات بازی میکردی.
_بعد سی سال جدایی بازم یادته ؟
_باید یادم میرفت ؟! ما خیلی عاشق بودیم نبودیم ؟
صفورا ذوق زده نگاهش کرد, مشتاق و پرسشگرانه پرسید :
_اگه بشه اونا مثل ما دو تا خاطر همدیگرو بخوان...
فرخ مثل سواری که اسبش بوی افعی را حس کرده باشد یکه خورده روی صندلی نیم خیز شد ، آرج دستهایش با شدت به لبه میز بر خورد کرد واهمه زده و هراسان با صدائی که به شدت میلرزید بهت زده گفت :
_نه صفورا ... نه.
صفورا دلگیر و ناخرسند ، سرزنش آلوده سرش را برگرداند.
_چرا نه ، ما جوونی هامونو رو پیدا کردیم.
_دل فریدون یه جای دیگه بنده قضیه شو که برات تعریف کردم.
_اون وقتی که قضیه فریدون رو با دختر ارژنگ تعریف کردی ، فریدون مال تو نبود، به حرفات گوش نمیداد ، حالا پسرت عوض شده ، اینو میدونی ؟! اگه ازش بخوای حالا دیگه به تو نه نمیگه.
فرخ بلند شد ، پاهای کوفته و خواب رفته اش اجازه نداد از میز فاصله بگیرد، صفورا با این خیال که همراه فرخ قدم بزند کیفش را از روی میز بر داشت . فرخ به بهانه بر داشتن تعلیمیکفّ دستش را روی صفحه میز تکّیه داد.
صفورا پرسید:
_تو و فریدون شب اینجا می مانید؟
فرخ متوجه سئوال صفورا نشد ، در حالیکه فضای خالی میان شاخ و برگ درختانرا برای دیدن ثریا و فریدون زیر نگاه گرفته بود با لحن حسرت زده ای گفت :
_ثریا رو تو فردگاه دیدم خیال کردم تویی که داری از پلّه های هواپیما پایین میای راست میگم. اون وقت که رفته بودیم استقبال ثریا تا دیدمش پا هام سست شد واقعا جان نداشتم که راه برم، تو که رفتی پیشواز ، برگشتم به سی سال پیش ، بذار بگم ، بعد خیلی سال توفردگاه بغض کردم ، مثل اون روزی که میخواستی از ایران بری ، داغی اشک روی صورتم حرکت کرد ، دور و بر مو نگاه کردم دنبال فریدون میگشتم ، میخواستم او را به ثریا معرفی کنم دیدی ! نتونستم ! شب که برگشتم خونه تاصبح همه اش خواب ثریا و فریدون رو میدیدم اونا میشدن ما دو تا من و تو هم وایسادیم یه گوشهای و اونا رو نگاه می کردیم .
خواب رفتگی پاهای فرخ فروکش کرد. تعلیمی اش را برداشت و صندلی را کنار زد.
_بلند شو .
صفورا با حالت قهری طناز گونه کیف دستیاش را برداشت.
_بازم که تیمسار وار فرمان میدی ؟
فرخ خندید ، با تعلیمی اش روی شلوارش ضربه زد.
صفورا با لحنی خشک و خشن و مردانه صدای فرخ را تقلید کرد .
_بلند شو
به راه افتادند ، از کنار درخت پا کوتاهی که برگهای بنفشه تنگ آن به شکل یک چتر ارغوانی روی تنه باریکش کپه شده بود گذشتند، صفورا نوک انگشتانش را روی شاخهها و لا به لای برگهای ارغوانی حرکت داد ، فرخفاصله شاخه های ترد و جوانی را که بالای سر صفورا تکان میخوردند زیر نظر گرفت و با حسرت گفت :
_چقدر قد بلند بودم ، هر وقت از اینجا ردّ میشدیم شاخه ها میخورد رو سر و صورتم ، اون وقتا درختای اینجام یه حال دیگه ای داشتن و منم برای خودم یلی بودم.
_قد و بالای فریدون هم به خودت رفته.
_آره ، حیف که محمود اونو مفنگی بار آورده ، دهانه اسب کتاب گذاشته تو دستش.
_مگه بده ؟
بوی تلخ برگهای درخت گردو به مشامشان خورد ، صفورا پژواک صدای گل بانو را شنید.:
_" وای خدا مرگم بده خانم ، چرا زیر درخت گردو دراز شدی ؟"
مزه تند و گس گردوی کال گلویشان را به سوزش انداخت .
فرخ تعلیمی اش را به تنه قطور گردویمغز کاغذی زد.
_ده سالم بود با تیر کمانی که پسر صیف ال... ابیار برام درست کرده بود دو تا گردوی سبز و دو قلو رو نشانه گرفتم.
_گردو افتاده پیش پای من .
_سنگ تیر کمان پوست سبز یکی از اونا رو زخم کرده بود.
_اونا رو شکستم ، مغز اونا جا نیفتاده بود ، مزه تلخ پوست سبز گردو روی زبان و لبامون جا ماند .
_کفّ دستمون مثل دستای حنا گرفته رنگ برداشت.
_خوب یادته !!
_سی ساله که با این خاطرات دارم زندگی میکنم.
_از من راحت تر بودی ، مشکل منو نداشتی تو کشور خودت زندگی میکردی و من تو غربت داشتم دق مرگ میشدم.
_زندگی منم اینجا خیلی خالی بود ، سایههای خیال تو تمام زندگی منو گرفته بودن بعضی وقتا وقتی میخواستم فرخنده رو صدا کنم اسم تو رو میآوردم ، اونمفریاد میزد و بعدش مینشست یه گوشه و بیصدا گریه میکرد بیچاره خیلی از دستم عذاب کشید.
از درخت گردو فاصله گرفتند ، از سراشیبی تندی که به زمین هموار کرت بندی شده وصل میشد پایین آمدند، موازی با مسیر نهر کوچک و کم عمق سنگ چین شده به راه افتادند، آب زلال قنات با شتاب و کفّ الود میان بستر سنگی غلت میخورد ، رنگ خاکستری شفاف غروب به نازکی پوسته حباب روی باغ پهن شد.
فرخ و صفورا از حاشیه کرت های شخم خورده و آماده شده برای نشا کردن گل گذشتند ، رنگ خاکستری غلیظ خاک روی مرزبندی کرت ها ، زیر روشنایی رخ باخته نزدیک غروب ، به سیاهی میزد، وقتی که از کنار آخرین کرت عبور کردند ابتدای خیابان اصلی باغ ایستادند، فضای اطرافشان را زیر نظر گرفتند کنار نهرهای دو طرف خیابان شن ریز شده ، درختان تبریزی در دو ردیف موازی قد کشیده بودند، روی باقیمانده علفهای چیده شده حاشیه یکیاز نهرها آرام و کند راه رفتنشان ادامه پیدا کرد.به محلی رسیدند که نهر با گردش تند و زاویه دار مسیرش تغییر پیدا میکرد . جایی که مسیر نهر عوض میشد در دو طرف جاده ، درختان پربار و برگ سیب جای تبریزیهای بلند بلارا گرفته بودند، برگهای جوان خوش رنگ و شاخه های ترد و سبز درختان سیباز هر دو طرف خیابان بهم رسیده بودند ، ورودی خیابان ، فضایی دالان مانند مثل یک طاق نصرت سبز طولانی درست شده بود ، فریدون و ثریا را دیدند ، ثریا برایشان دست تکان داد
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هشت! ادامه!‏‎
صفورا در حالی که دستهایش را همچنان میان فضای بی رنگ شده لحظه های پایانی غروب تکان میداد آرزومند و خواهشگرانه گفت :
_فرخ ؟!
_هوم .
_اونجا رو نگاه کن .
زیر طاق نصرت شاخ و برگ درختان سیب فریدون و ثریا راه میرفتند.
صفورا و فرخ ایستادند ، نگاه های جوان شده و شادابشان را برای استقبال کردن از ثریا و فریدون ، میان فضای خنک دالان سبز رها کردند،
صفورا همچنان دستش را تکان میداد ، فرخ برای دومین بار دست تکان داد ، ثریا و فریدون شتاب زده از زیر سایه بهم گره خرده درختان سیب گذشتند ، در فاصله دو قدمی فرخ و صفورا ایستادند ، ثریا با انگشت میان فضا دایره کشید ، فرخ با خنده گفت :
_با دوربین چشماشون دارن عکس می گیرن .
_صفورا باز هم خواهشگرانه فرخ را صدا کرد :
_فرخ
_می دونم چی میخوای بگی ؟ فردا یه دوربین عکاسی خیلی دقیق برات میارم.
_فرخ عکس واقعی نیست من ازت دوربین نمی خوام ... عکسها فقط ....
صفورا ساکت ماند ثریا و فریدون رو به رویشان ایستادند فرخ پرسید :
_از اینجا خوشت میاد ثریا خانم ؟
ثریا با ذوقی کودکانه دستهایش را از هم باز کرد.
_اینجوری زیاد ... ایران بهشته ، از بهشت دانته هم بهشت تر.
پشت دست ثریا به سینه فریدون اصابت کرد ، ثریا و فرخ خندیدند. فریدون خودرا عقب کشید ، ثریا آشفته و خجالت زده دستهایش را پایین انداخت و به طرف فریدون برگشت ، با سر انگشت جای ضربه پشت دستش روی جیب فریدون تلنگر زد . گونه های فریدون سرخ شد ، صفورا آستین کت فرخ را کشید و کنار گوش فرخ گفت :
_خیلی بهم میان ؟! نه ؟
ثریا با لکنت زبان معذرت خواهی کرد .
_من نمیخواستم دستم ... آقای دهدشتی رابزند.
رنگ هوا ، میل به سیاهی میزد ، بوی دود و آتش هیزمهای درختان میوه ، بوی خاک نم دار و شخم خورده کرت ها، بوی شب و بوی هیزمهای نوبر و نیم رس ، تن مرطوب و خنک باغ را نوازش میداد ، هر چهار نفر همراه یکدیگر از میان دالان سبز گذشتند ، باریکه های نور از پشت پنجره های خانه باغ روی شاخ و برگ درختها و سبزه های جوان دست میکشید. روشنایی شعله های بلند آتش روی دیوارهای خانه باغ و آیینه صاف آب حوضچه قناعت بازیمیکردند، پرده های رنگ به رنگ گلهایی که دست نسیم افتاده بود کنج حوضچه با جنبش آرام آب تصویر گلهایی را نقاشی میکردند که فقط بر آینه آب قناعت میتوانستند برویند.
فریدون بازی شعله های آتش ، پیچ و تابآرام و نرم گلبرگهای روی آب حوضچه قنات را نشان ثریا داد، ثریا ذوق زدهو خوشحال کنار حوضچه نشست و با لحنیشاد و صمیمی گفت :
_رقص آتش روی آب، رقص آتش پیش گل دختران آتش.
ثریا ساکت ماند ، پیدا کردن کلمه هایی که بتواند آنها را بر زبان بیاورد برایش دشوار بود ، فریدون با لحن کشیده و شاعرانه نجوا کرد :
_دختران آتش تب عشق سینه سوز خود را ،نثار برکه میکنند.
ثریا بهت زده نگاه کرد.
_رنگ آتش روی گونه های شاداب ثریا سرخی شرم گونه ای نقاشی کرد.
_دختران آتش چی ؟!
فریدون از ثریا فاصله گرفت ، ثریا دوباره پرسید :
_دختران آتش ، تب عشق سوز ؟ ... سینه !... باز هم ! دو دفعه بگید !
فریدون با لحن خجالت زدهای آهسته گفت :
_دختران آتش تب عشق سینه سوز خود را نثار برکه میکنند .
ثریا کلماتی را که شنیده بود زیر لب تکرار کرد.
فریدون بی صدا از خودش پرسید :
_با کی داری این جوری شاعرانه حرف می زنی فریدون ؟ خجالت نمیکشی ؟
ثریا کنارش ایستاد ، نوک انگشتش را دایره وار روی شقیقه اش گردش داد و بریده بریده گفت :
_باید خیلی زیاد فارسی بخوانم، اینجا وقتی که صحبت گفته میشه مثل یک لال....نه آدم کر نمیدانم ، بفهمم... چی ... چیکار ، چه جور باید بخوانم که یاد بگیرم.
لحن بی ریا و صمیمی ثریا سنگینی حال پشیمان شده فریدون را سبکتر کرد مودبانه و با لحن رسمی جواب داد :
_شما خوب صحبت میکنید ، فکر میکنم اولین باریه که مجبورید تمام مدت فقط فارسی حرف بزنید کم کم عادت میکنید .
_دیگه با مادرم هر روز ، هر وقت فارسی حرف میزنم حالا بازم بگید ، اون حرفتون چی بود ؟ دختران ...
_گفتم که دختران آتش حرارت قلبهایشان را به آب برکه بخشیدند ، فهمیدنش سخته .
ثریا نا خرسند سرش را تکان داد ، فریدون با عجله و حالتی که وانمود میکرد راه تازه ای را پیدا کرده ادامه داد :
_من شما رو با یک خانم نقاشی آشنا میکنم ، این خانم یک پرده نقاشی کشیده
که موضوعاش عبور ابراهیم از میان آتشه ، نقّاش شعله های آتشو جوری نقاشی کرده که با دیدن اونا آدم احساس میکنه به جای شعله های آتش داره یک خرمن گل رو تماشا میکنه.
_کی ؟ فردا !؟! میشه .
فریدون ساکت ماند چند بار پی در پی و بلند نفس کشید ، احساس کرد بار سنگینو دل آزاری از روی دوشش پایین افتاده است .
_برگردیم تهران ، میشه ملاقات کنیم ؟
فرخ صدایشان کرد ، ثریا با تأسف و نوعی حالت عصبی موهایش را از مقابل چشمهایش کنار زد و در حالی که به طرف خانه باغ میرفت گفت :
_روز قشنگ... زیاد نماند ، شب آمد بردش, منو مادری بر میگردیم هتل فردانه ، اون یکی فردا شما اینجا هستید ؟!
_شاید .
صفورا و ثریا به اتفاق فرخ وارد خانهباغ شدند ، فریدون کنار آتش ایستاد . پیرمرد باغبان آتش های پخته و گل انداخته را از کنار هیزمهای نیم سوخته سوا کرد ، آنهارا داخل منقل بزرگ مستطیل شکل ریخت ، فریدون پرسید :
_آتش برای چیه . هوا که دیگه انقدر سرد نیست ؟!
_سرد که هست آتش جوانی نمیذاره سرما رو صورت تون بشینه ، خانم فرمودن جوجه کباب درست کنم ، شما تشریف ببرید تو ساختمان ، لباس تنتون کمه خدای نکرده سرما میخورید سرما گرمای هوای بهار اعتباری نداره آقا فریدون .
_می خوام یه کم قدم بزنم.
_زیاد از این جاها دور تر نرید ، شبه بد موقع است سگی ،شغالی !!
_گرگی ...
_صحرا است آقا، احتمالا گرگم داره ، تشریف ببرید میان خانه باغ بهتره آقا جان.
فریدون با قدمهای سست و کرخ به راه افتاد
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هشت! ادامه!‏‎
صدای فرو ریختن آب از ناودان سنگی استخر میان نهر سنگ چین شدهای که از نزدیکی خانه باغ میگذشت ، بسان موسیقی پر جلال و شکوهی که از فضاهای دور و ناشناختهای سر چشمه میگرفت اتاق را پر کرده بود. خنکی و طراوت آب ، همراه با نسیمی نرم و صفا بخش ، لبریز از بوی علف تازه و بوی شب ، بوی میوههای نیم رس و نوبرانه روی چهرهاش نوازشگرانه گردش میکرد ، سبکی خوش آیند و دلپذیری لا به لای عضلهها و مغز استخونهایش خانه کرده بود ، پتوی تازه ملافه شده را تا زیر چانهاش بالا کشید.
بعد از بیست سال دوباره در فضایی طبیعی و لبریز از صدای آب میان بستری نرم و پاکیزه به خواب میرفت، مهتاب مثل ذوقی سبک حال میان دریای شب سینه مالان پیش میرفت و روشنایی نقره گونش را از پشت شیشه پنجرهها میان اتاق یله میکرد.
سایه درخت بید مجنون کنار استخر ، رویدیوارهای نیمه کاره ساختمان نو ساز نزدیک استخر افتاده بود.
با حرکت نسیم خنکی که از روی سطح آب استخر میگذشت سایه درخت بید مجنون باشکلی مرموز و دلهره آور تکان میخورد. نگاهش را از روی پنجره برداشت ، قطعه ابر غلیظی نور ماه را از پشت پنجره دزدید، چشمهایش را بستتا صدای نوازشگر و خواب آور آب را بهتر بشنود، با صدای آب سفر کرد ، خنکی مطبوعی از روی پیشانی و گونه های تبدارش همراه خون میان رگههای تنش به حرکت در آمد. نوازش رخوت آور سر انگشتان مادر پدرش داغی استخوان سوز تبش را سبکتر کرد.
بی اراده دستهایش را روی بالش و تشک حرکت داد ، خندید .
_بچه شدی فریدون، دنبال چی میگردی ؟ ننه آقا خیلی ساله که فوت کرده. تکههای ابر غلیظ و تیره رنگ روی روشنایی ماه سنگینی کرد، سایه درخت بید مجنون سیاهتر شد ، وزش نسیم قوت گرفت و باد آرامی که لحظه به لحظه شدید تر میشد سایه درخت بید مجنون را با حرکتهای ترس آوری تکان میداد. با عجله سرش را از روی بالش بلند کرد، میان رختخواب نشست به جای نور و روشنایی ماه ، رنگ سرمهای غلیظ شب فضای اتاق را پر کرده بود.
با دوباره احساس کردن رخوت خوشایندیکه میان عضلات و مغز استخوانهایش به گردش در آمده بود دراز کشید ، ساعداش را رو پیشانی گذاشت ، یاد مادر بزرگ پشت پلکهایش نشست ، ننه آقا موهای بلندش را نوازش میکرد..روز خسته کننده پر اضطرابی را پشت سر گذاشته بود، سوزش جای دانههای اشک روی گونهها یش را حسکرد، پدر و مادرش را میدید، صدای فریادهای آنها ، پرده گوشهایش را اذیت میکرد ، سرش را روی زانوی مادربزرگ گذاشته بود ، پلک چشمهای اشک آلودش را بهم فشرد ، میخواست وانمود کند که بیدار نیست و صدای مادر و پدرش را نمیشنود، یادش آمد آخرین باری که پدر و مادرش را زیر یک سقف دیده بود همان روز و شب خسته کننده و دلگیر و سرما زده بود.
خاطرات روزگار گذشته زنده و متحرک پیش نگاه خیالش گردش میکرد، فضای خانه مادر بزرگ روی مردمک چشمهایش نقاشی شد ، یک خانه باغ که روی زمین وسیع و پر درختی ساخته شده بود.
پشت دیوار حیاط خانه ، با فاصله کمی رودخانهای جریان داشت ، رودخانه درمسیری پر پیچ و خم برف ابهایی را که از بلندیهای کوه به راه میافتاد به محل سر بند و مکان تقسیم آب میان باغها و مزرعهها میرساند.
یادش آمد شبها هر وقت که کنار مادر بزرگ به خواب میرفت مدتی به صدای آبرودخانه گوش میداد، صدای مادر بزرگ و آب رودخانه لا لایی خواب آورش میشدند ، روزهایی گرم و تبدار تابستان ، آب خنک رودخانه ، سایه درختان بید و سبزههای آن ، میدانگاهتابستانهاش میشد.
سوز سرمای نا وقت بهاره از لا به لای پنجرهها میان اتاق سرک کشید ، چند بار پیاپی نور تند و سفید برق ، فضای اتاق را روشن کرد ، خانه باغ لرزید ، دانههای درشت تگرگ با صدایشبیه رگبار گلوله روی شیروانی و به پشت شیشهها بر خورد میکردند ، بلند شد با احتیاط در اتاق را باز کرد فانوس روشن میان راهرو را برداشت ، فتیله را بالا کشید ، به طرف در خروجی رفت میخواست وارد باغ بشود که صدایپدر را شنید.
_کجا میری فریدون .
فانوس را زمین گذاشت .
_منم خوابم نمیاد داشتم میآمدم صداتکنم . بیا تو این یکی اتاق پیش هم بشینیم ، هوای این یکی اتاق کمی گرمتره.
**********************
_دیگه داره تموم میشه . گفتم برات باز نشسته شدم می خوام برای خودم زندگی کنم ، فریدون اونجوریام که تو یا ارژنگ فکر میکنین من آدم وحشتناکی نیستم ... حتما محمود برات گفته ؟ اون سالهایی که با هم بودیم اون وقتا که تمام حرف و حکایتمان پیش همدیگر بودیه عالم دیگهای داشتیم، پدر محمود یه جوری رفتار میکرد که راسی راسی منخیال میکردم محمود برادرمه.
_چرا با صفورا خانم عروسی نکردی ؟
فرخ فتیله چراغ گرد سوز را پایین کشید و با لحنی که نشان میداد علاقهای ندارد از گذشتهها حرف بزند برای عوض کردن مسیر صحبت گفت :
_فردا میان برق اینجا رو وصل کنن. سیمتلفونشم فکر کنم تا وسطای همین ماه کاراشو تمام بکنن ، اون کرتا رو دیدی ، زمینای بعد درخت گردو رو میگم؟ میخوام اونجا گل پرورش بدم ، پایهگل سرخ پیوندی قلمه بزنم ، یه جوری زندگی بکنم که هر وقتام که زمستان بیاد کنار بخاری هیزومی یه پوستین دوخت مشهد میندازم رو شانه هام تکّیه میدم به پشتی و از پشت پنجره آمدن برفو تماشا میکنم ، تو از این جور زندگی کردن خوشت میاد ؟ یه زندگی طبیعی و سالم و بی درد سر ، گوسفند پروار میبندم ، سفارش دادم برام یه ماشین جوجه کشی صد تایی بیارن.
سنگینی خواب روی پلکهای فریدون افتاده بود فرخ نگاهش کرد .
_خوابت میاد ؟
_یه کمی چشمام خسته شده !
_می خوای برات قهوه درست کنم ؟ فلاسک پر آب جوشه.!
فرخ در قوطی استوانهای شکل را با نوک دسته قاشق چایی باز کرد ، فنجانهایی را که وارانه روی بشقاب چینی گذاشته شده بود برگرداند ، برای خودش دو قاشق پودر قهوه ریخت ، دسته جنجان دوم را گرفت و پرسید :
_یه قاشق بسه ؟!
_دستتون درد نکنه متشکرم.
فرخ مشتاق و صمیمی به چهره خسته و چشمهای خواب زده پسرش نگاه کرد و خندید.
_چرا باهام مثل غریبهها حرف می زنی ؟
فرخ با تانی روی پودر داخل فنجانهاآب جوش ریخت.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هشت! ادامه!‏‎
_من قهوه رو تلخ میخورم، تو میخوای برای خودت شکر بریز .
فریدون ساکت ماند ، ظرف شیشهای شکر را برداشت و برای سر گرم کردن نگاهش بی هدف به شیشه شکر خیره شد، فرخ با کفّ قاشق آرام آرام به لبه فنجان ضربه زد. فریدون بی صدا چند بار کلمه غریبه را پیش خود تکرار کرد.
_چرا حرف نمیزنی ؟
_دارم فکر میکنم.
_به چی ؟
_به اینکه چه جوری زندگی کردیم .
_هر چی بود حالا دیگه تمام شد ، نمیخوام به گذشته فکر کنی ، فکر امروز باش دلاور مرد.
_میشه ؟
فرخ برای پیدا کردن جواب سئوال پسرش ساکت ماند ، قهوه داخل فنجان را بهم زد ، فنجان را نزدیک لبهایش نگاه داشت . نمیتوانست مستقیم به چشمهای فریدون نگاه کند. هر وقت با فریدون تنها میماند برای فرار کردناز زیر فشار و سنگینی نگاههای سرزنش آلوده پسرش ، چشمهایش را به سمت نقاط نا معلومی گردش میداد.
حال نگاه فرخ برای فریدون نا آشنا نبود. از اینکه پدرش با نوعی ترس و دلهره نگاهش میکرد آزار میکشید. احساسات و حالتهای بیگانگی و بی تفاوتی و نفرت پنهان گذشته ، زیر فشار احساسات دلسوزانه آمیخته با ترحم و مهربانی در ذهن فریدون کم رنگ و سبکشده بود، فریدون قهوهاش را شیرین کرد ، در حالیکه آن را مینوشید به سرفه افتاد ، فرخ با عجله فنجان را ازدستش گرفت روی مهرههای پشت او ضربه زد ، سرفههای عمیق و پی در پی نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود . فرخ آشفته و سر در گم نگاه میکرد،
_چیه بابا ، چی شده فریدون جان ... آب بیارم بخوری ؟
فرخ با سرعت بلند شد ، فریدون بریده بریده گفت :
_داره سرفهام قطع میشه.
فرخ نشست ، چند برگ دستمال کاغذی را از داخل جعبه مقوایی بیرون کشید ، اطراف لبهای فریدون را پاک کرد .
_یه دفعه چی شد بابا ؟
_پرید تو گلوم.
نگاه فرخ روی چشمهای اشک زده فریدون گردش کرد. لبخند رضایت آمیزی حالت خشکی صورتش را تغییر داد ، فریدون در حالی که دستمال کاغذی را از دست فرخ میگرفت بغض زده گفت :
_ممنونم بابا ، دستت درد نکنه.
هر دو با صدای بلند خندیدند فرخ میان خنده گفت :
_واقعا دلم لرزید ، فریدون خیلی بهت علاقه دارم بخدا راست میگم.
رخوت لذت بخشی همراه سنگینی خواب روی پلکهای فریدون نشست. نگاههای مضطرب و نگران فرخ ، کلمههایی که برای اولین بار از زبان پدرش میشنید ، احساسات تازهای را که با آنها رو به رو شده بود پر رنگ تر میکرد، برای لحظهای کوتاه احساس نیازی تند و نا شناخته به ذهنش هجوم آورد.
خواهشی که نمیتوانست نام بخصوصی روی آن بگذارد وادارش کرد نگاهش را روی زانوهای پدرش رها کند ، گنگ و بهت زده به پارچه ارغوانی رنگ روبدشامبر تن فرخ خیره شد. احساس میکرد در زمانی دور ، در گذشتهای نامعلوم همان صحنه را با همان ابعاد و رنگهایش ، با همان حالتی که برابر چشمانش شکل گرفته بود پیشترها هم دیده است . خیال چهره پیر مرد همسفرشکم رنگ و مات روی دیوار اتاق پدیدار شد صدای پیر مرد را شنید :
`دلم بهم دروغ نمیگه تورو یه جایی دیدم."
چشمهایش را بست ، خاطرات گذشته اتفاقات سالهای تنهایی و حوادث دوران خالی کودکی اش بسان خطوط رنگبه رنگ در هم تاب خورده روی مردمک چشمهایش شکل گرفت ، روشنایی تند و سفید برق زدگی آسمان از پشت پنجره میان اتاق فرو ریخت ، صدای رعد چند بار پی در پی خانه باغ را لرزاند ، ترس مبهم و ریشه داری ، روی نقش خاطرات و یادهای گذشته سیاهی غلیظ و سیالی فرو ریخت.
_شب عجیبیه !!
احساس کرد صدای پدرش از جایی دور ونا پیدا به گوش میرسد . خودش را میدید.
یک پسر بچه یازده ساله ، زیر باران تند در حاشیه خیابانی خلوت به سرعت می دوید ، سایه اتوبوسی که از مقابل چشمانش دور میشد به صورت یک لکّهٔ سیاه و قرمز روی آسفالت باران خورده میدوید ، خستگی شدیدی را میان مغز استخوانهایش احساس کرد ، بغض نفسگیری سینه و حنجره اش را فشار داد باصدای خفهای فریاد زد :
_آقا جان ، ....آقا جان....
فرخ آشفته و بهت زده دستهایش را گرفت.
_فریدون جان ، فریدون جان بابا امشبچت شده مرد ؟! داری نصفه جانم میکنی!!
فریدون برای کنار کشیدن خودش از زیر سنگینی و فشار خاطرات گذشته ، چند بارسرش را تکان داد و چشمهایش را باز و بسته کرد ، با حالتی گنگ ، پریشان و هراس زده فضای اتاق را زیر نگاه گرفت._بد جوری رنگت پریده بابا، همیشه اینجوری میشی ؟!
فریدون خسته و بهت زده با سر اشاره کرد .
فرخ با حال خندهای که رگههای اندوهی کهنه و دلمه بسته را پنهان میکرد ناله وار گفت :
_اون وقتا که بچه بودی منو آقا جان صدا میکردی ، یادته ؟!
_حالام بچه شده بودم ، یه بچه یازده ساله که میان باران دنبال یه اتوبوس که شده بود یه لکّهٔ قرمز و سیاه تند تند میدویدم.
_برای چی ؟! چرا اینجوری خیال میکنی.فلسفه خوندن تورو خیال باف کرده ، ولش کن ، احتیاجی نداری برای خودت خیال تراشی کنی ، تو هر چی که بخوای میتونی داشته باشی ، دیگه برای چی باید خیالبافی کنی ؟
_خیالبافی نمیکنم خودم بودم ...با پایخودم دنبال اتوبوس می دویدم.
_چرا ؟ کی ؟
_تنها مانده بودم یه هفته پیش ما بودی ، برام یه جفت چکمهای که پرزای میانش قرمز بود خریدی ، با یه شلوار میخی که اون وقتا بهش میگفتیم لوله تفنگی ، منو ننه آقا و عمو محمودآمدیم گاراژ بدرقه ات کردیم. سوار اتوبوس که شدی ماشین راه افتاد یه دفعه تنها شدم ، منم دنبال اتوبوس راه افتادم شایدم میخواستم یه جوری فرار کنم ، درست یادم نیست که چرا دنبال اتوبوس داشتم می دویدم.
_مجبورا تنهات میذاشتم ، یه آدم نظامی اختیارش دست خودش نیست ، نمیشد با خودم ببرمت و میان کوه و کمر نمیتوانستم ازت مراقبت کنم .
_نمیشد یا نمیخواستی ؟!
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ghazaleh |غزاله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA