فصل نخست! ادامه!برای کی لحظه سهیل نگاهش رو به آیینهانداخت ولی کاش هیچ وقت اون نگاه غمگین رو از چشمهاش نمی دیدم، وقتی با صداي آهنگ زمزمه می کرد :بین ما هر چی بوده تموم شده عشق ایندوره چه بی دووم شدهبعد از اون دیگر نگاه من و سهیل با هم تلاقی نکرد ولی بعد از ده دقیقه که به مقصد رسیدیم همه زود از ماشین پیادهشدند ولی من دیرتر از بقیه تا خواستم از ماشین پیاده شوم سهیل گفت :_چند لحظه صبر کن!قلبم تند تند می زد عرق کرده بودم، نمی دونستم سهیل په کارم دارد. هنوز ضبط رو خاموش نکرده بود و صدا میخوند :نمی خوایی بمونی توي این خونه چشم تو دنبال چشم هاي اونهسهیل پیاده شد و در ماشین را برایم باز کرد و در حین پیاده شدن من گفت: غزل این قدر حواست به زندگی مننباشه .اصلاً منظورش رو نمی فهمیدم. به اونگاه کردم ولی او اصلاً به من نگاهنمی کرد. بغض گلویم رو گرفته بود، آخهسهیل منظورش چه بود؟ خیلی آرام و ساکت راه افتادیم تا به کنار سایرینبرسیم که دوباره سهیل آهسته و متین گفت :_فکر نکن متوجه نیستم که تو مراقب کارهاي منی!_من؟!_غزل به هر حال خودت رو درگیر کار من نکن._من اصلاً منظور تو رو نمی فهمم؟!_بذار با غم خودم آروم بگیرم، ازت خواهش می کنم سعی نکن من رو دلداري بدي، جز خدا هیچ کس نمی تونه اینکار رو بکنه .وقتی سهیل این حرف رو زد کنار خانواده رسیده بودیم و صحبت مادر همین جا تمام شد. جاي خلوتی بود و ما هم ازاین که کسی اطرافمان نبود خوشحال بودیم. این طوري راحت تر بودیم مقداري که نشستیم دو تا ماشین از دورنمایان شد که معلوم بود قصد دارند به منطقه ي ما بیایند، حال همه گرفته شده بود هر چند که من اصلاً توي حالخودم نبودم و به کلی سر موضوع سهیل کلافه شده بودم به خصوص حرف آخرش رو که زده بود، بغض عجیبی رو درگلویم نشونده بود. اون دو ماشین هم تقریباً با مقداري فاصله از ما توقف کردند تقریباً دو خانواده بودند و ماهم ازاین که خانواده کنارمان نشسته خیالمان راحت شده بود که می توانستیم راحت باشیم. زمانی گذشته بود که رئوفخطاب به من گفت :_غزل خانم، قصد ندارید با رفیقتون سلام و احوالپرسی کنید؟بچه ها می خندیدند من هم براي اینکه ضایع نشده باشم گفتم: شما ناراحت نباش رئوف خان، نوبت به دریا جونم میرسه ._آهان! پس این طوریه؟!_بله، مشکلی هست؟_خیر، معذرت می خوام._دیگه تکرار نشه.در حین بگو بخند بودیم که پسر جوانی به ما نزدیک شد و گفت: معذرت می خوام، ما از تهران اومدیم و اینجا مسافرهستیم، بادمون رفته همراهمون نمک بیاریم شما نمک همراهتون هست؟ !تا مادربزرگ خواست حرف بزنه نیما سریع گفت: به به آقا آرش؟ بلاخره اومدید؟ همگی تعجب کرده بودیم و به نیمانگاه می کردیم که نیما بلند شد و با آرش روبوسی و احوالپرسی کرد. آرش می گفت که دیروز حرکت کردن و قصددارند به نمک آبرود بروند اما یکی دو روز رامسر می مانند، قبل ار این که کسی سؤالی بپرسه نیما خطاب به بابا گفت :_بابا شناختی؟ پسر آقاي مهندس نواصري هستند، مگه منتظرشون نبودي؟بابا اصلاً حواسش نبود و تازه آرش رودیده بود، بلند شد و آرش رو بوسید، منو مامان و عسل و سهیل هم بلندشدیم و سلام کردیم. آقاي نواصري همکار پدر بود، نیما هم چون به محل کار بابا رفت و آمد داشتبیشتر از ما دوستانبابا و خانواده هایشان رو می شناخت. من آقاي نواصري رو از قبل دیده بودم ولی خانواده ي او را تا آن لحظه ملاقاتنکرده بودم. بعد از آن بابا و مامان به همراه مادربزرگ بلند شدند و به همراه آرش و نیما به کنارخانواده ي آقاينواصري رفتند تا با آنها احوالپرسی داشته باشند .ما نشسته بودیم و صحتبت می کردیم که پیام گفت :_بچه ها همه دارن می ان این طرف، خودتون رو مرتب کنید.آخه همه فهمیده بودند آقاي نواصريیکی از محترم ترین همکارهاي بابا بوده بوده و ما هم که کلی با آشغال چیپسو پفک و پوست تخمه، اطاف خودمان روکثیف کرده بودیم، همه سریع آشغال ها رو جمع کردیم که صراي بابا روشنیدیم که خطاب به ما گفت :_این هم جناب آقاي نواصري عزیز، همکار محترم بنده!همگی بلند شدیم و سلام کردیم، پیام پشت سر من و مرجان زیر لب گفت: اُ اُ باباتون با چه تیپ احترامی می یاد !من و مرجان می خندیدیم و همین که سرم رو بالا آوردم تا به اعضاي خانواده اش سلام کنم پاهایم خشک شد وچشمانم از تعجب گرد شده بود، باورمنمی شد ولی این همان آرمان بود که شب مهمانی صفورا گیتار می زد و میخوند، آیسان و شادي هم بودند آنها هم تعجب کردند که بابا من روبه بچههاي آقی نواصري و آنها رو به من معرفیکرد، هر چند که بابا عسل رو معرفی نکرد و گفت که شما می شناسیدش، علاوهبر این، همسر آیسان هم همراه آنهابود. به هر حال بعد از سلام و احوالپرسی مادربزرگ از آنها خواست تا وسایلشون رو جمع کنند و به ما بپیوندند،بلاخره همه با هم یکی شدیم ولی همینکه حواسم رو جمع کردم متوجه شدم که سهیل نیست، از عسل پرسیدم کهسهیل رو دیده که گفت :_از همون موقعی که آقاي نواصري و بچه ها اومدن، پاشده رفته کنار دریا، اوناهاش اونجاست.به جایی که عسل می گفت نگاه کردم، دیدم سهیل خیلی دورتر از ما کنار آب ایستاده، خیلی دلم می خواست برمپیش او و باهاش حرف بزنم ولی خوب میدونستم که الان بیشتر از هر وقتی دوست داره تنها باشه، بعد از مدتی بابچه ها تصمیم گرفتیم کنار دریا بریم و آب بازي و شنا کنیم، همگی پاشدیم رفتیم، همه داخل آب رفتن ولی مننرفته بودم هر چند که پیام یه جا درون آب نشست و کلی آب پاشید طرف من و خیسم کرد .به هر حال پنهانی از دستشان فرار کردم و با فاصله از آنها کنار ساحل نشستم. از اون قسمت سهیل رو می دیدم، هنوزهمانطور ایستاده بود، بغض بدي گلویم رو گرفته بود. خیلی دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی انگار اودوستنداشت. حال عجیبی داشتم شروع کردم باخودم حرف زدن :_اول می خوام به خدا سلام کنم، خدایی که قلب رو در تن ما جاي داد ولی معشوق رو پیدا نساخت، سلام به خداي همه...
فصل نخست! ادامه!خداي عشق ها، سلام به دنیاي رنگین با زندگی غمگین. سلام به زندگی دردناك با موجوداتی ترسناك و هزاران سلام ودرود دیگر به همه ي عاشقان زنجیر شده ي زمان .مثل دیوانه ها شده بودم بغض داشت خفه ام می کرد. دریا رو با زنگ ادبیاتاشتباه گرفته بودم،می خواستم داد بزنمولی نمی شد می خواستم گریه کنم نمی توانستم، حالم برجوري خراب شده بود و با بغض خودم ادامه دادم که :آره می دونم، می دونم دریاي من، می دونم که تو هم می دونی که دنیا تشکیل شده از خداست که وجود بی همتاستاز زندگی که قصه ي پر غصۀ زندانی ست،از انسان ها که فردهاي بی گریزند و ذهن ها که مملو از فکر و امیدند و درنهایت از عشق ها که خاموش جانانند، دریا تو بگو چرا بعضی ها به حدي ناامیدند که به امید مردن باید زنده باشند وبه خاطر نفس کشیدن مجبورند که عاشق باشند، واقعاً راستش رو بگو از پارسال تا الان که ندیدمت چند نفر حرفشونرو به تو زدند و دلشون رو به تو دادند و بگو ج.ن چند نفر رو گرفتی، راستی یه سؤال ازت دارم تو می تونیبگی کهالان جسم چند تا آدم عاشق رو درون خودت یادگاري داري؟ تو هم حقیقت رونمی گی، تو هم فریبکاري، این همهآدم رو کشتی ولی این قدر آروم به نظر می آي که آدم دوست داره تا وسط وسطت بیاد و از غرق شدن نترسه، خستهشدم از این همه فریب، از این همه دروغ، از این همه کلاهبرداري، از خیانت، از این همه جنایت و از این همهفقر، چراباید این طور باشه؟ الان که به سمت راست و چپم نگاه می کنم دو دسته از آدم هاي مختلف می بینم، سمت راستممریم، عسل، پیام، و باقی بچه ها که خوشحالند و خوشبخت و داراي خونواده بزرگ و دوست داشتنی و با محبت وسمت چپم سهیل که نه پدر داره و نه مادر و نه برادر و نه خواهر و نه هیچ کس دیگه، تنها و بی کس، غمگین وافسرده، خیلی وقته دیگه ازش یه خنده ي از ته دل ندیدم. آخه خدا تو بگو دلمبه کدوم خوش باشه، به خوشی اینطرف یا به غم اون طرف، آخه چرا یکیپیدا نمی شه که هم بدونه عشق چیه؟ معرفت و وفا و صفا چیه؟ و هم دوستداشتن چیه؟ نمی دونم چی به سرم اومده! عاشق نیستم که بخوام بگم طعم شکست عشق منو به این روز انداختهولیاز عاشق دردم بیشتره واقعاً شاید عاشقم اما خودم نمی دونم .دیگر توان خودداري نداشتم بلند گریهمی کردم و خدا رو صدا می کردم و ازاو دلیل می خواستم. تا حالا هیچ کسراز دل من رو نفهمیده بود و اصلاً متوجه نشده بودم که تمام حرف هام رو فقط به دریا و خدا نزدم، برگشتم دیدمسهیل پشت سرم ایستاده .گریه کرده بود، چشمانش پر از اشک بود، همان طور که نگاهش می کردم ازش پرسیدم :_تو از ک ی اینجا ایستادي؟_از همون موقعی که اومدي اینجا، می تونم پیشت بشینم؟!_خواهش می کنم، بفرمایید.سهیل اومد کنارم روي شن هاي ساحل نشست و گفت: ببحشید که بدون اجازه اومدم و حرف هات رو گوش دادم ولیبه غیر از من یکی دیگه هم اینجا بود البته اون تا متوجه ي من شد معذرت خواهی کرد و رفت ولی تا همین لحظه هايآخر بود ._کی رو می گی؟_برگرد نگاه کن، داره می ره، هنوز پیش بقیه نرسیده.به سمتی که می گفت نگاه کردم، هاج و واج مونده بودم با تعجب پرسیدم :_آرمان؟!_آره، داشت به حرف هات گوش می داد، ولی این رو بگم اون قبل از تو اینجا بود ولی مثل این که تو متووجه نشدي!_راست می گی؟!_آره یه ده دقیقه قبل از تو اومده بود اینجا.حالم خیلی گرفته شده بود، حرف هاي دلم رو آرمان هم شنیده بود، دیگر حتیفکرش هم نمی توانستم بکنم که یکلحظه بتونم تو چشماش نگاه کنم، احساس کردم خیلی از او خجالت می کشم، تو خودم بودم که سهیل از فکر درآوردم و گفت :_غزل!_بله_تو نظرت در مورد من چیه؟_یعنی چی؟_خب یعنی این که چه جور آدمی هستم؟!_بدون رو در بایستی بگم؟!_آره، راستش رو بگو._دوست داشتنی هستی._منظورم این نبود، خصوصیاتم رو بگو._خب آدم وقتی دوست داشتنی باشه همه يخصوصیات خوب رو داره!_دوست ندارم دروغ بگی؟_دروغ نمی گم به خدا._بگذریم، می گم غزل اصلاً باورم نمی شه این حرف ها رو تو زده باشی._مگه من چمه؟_چیزیت نیست، ولی به نظر بی خیال همه چیز می یاي._همیشه یه چیز رو بدون که اون کسی که همیشه بی خیال تر از همه به نظرمی یاد مسائل رو بیشتر از همه درك میکنه ولی مجبوره بی خیال باشه و اگر نه که دنیا دو روزه از پا درش می یاره ._نمی دونم، شاید تو راست بگی؟!_سهیل می تونم یه سؤال ازت بپرسم؟_بپرس!_اون حرف هایی که از ماشین پیاده شدي به من زدي رو یادت میاد؟سهیل آرام و با ناراحتی گفت: آره، چه طور مگه؟_منظورت چی بود؟_اول بذار من یه سؤال از تو بپرسم!_باشه بپرس_ببینم غزل تو از همه مسائل توي خونواده و خونتون با خبر هستی؟!_آره، چه طور مگه؟_مطمئنی؟! یعنی هر اتفاقی افتاده تو مطلعی؟_خب آره._حتی از موضوع خواستگاري آرش؟_آرش دیگه کیه؟_همین آرش، پسر آقاي نواصري، دیدي گفتم از همه چیز خبر نداري؟_درست حرف بزن ببینم چی می گی؟_حتماً خونواده ات صلاح ندونستن که به تو نگفتن، پس بی خیال شو._سهیل اذیت نکن، تو رو خدا بگو آرش از کی خواستگاري کرده؟_از عسل!_راست می گی؟!_تو کجاي کاري؟! پدر و مادرت راضی هستن، مثل این که صددرصد می خوان جواب مثبت بدن!_تو از کجا خبر داري؟_نیما گفته، تازه نیما هم خیلی خوشحال بود._یعنی کار تموم شده؟!_این طور به نظر می یاد.سهیل بد جوري بغض کرده بود، اشک از چشماش سرازیر شد و سریع از کنارم بلند شد و خواست بره که یعنی مناشکهاش رو نبینم که گفتم :_سهیل!ایستاد اما برنگشت به من نگاه کنه متوجه بودم که دوست نداره اشک هایشرو ببینم، ادامه دادم :_دوستش داري؟سهیل آرام برگشت، باورم نمی شد یعنی تا به حال ندیده بودم هیچ مردياین طور اشک بریزه دوباره گفتم :_سهیل با تو بودم!نگاهش رو از من گرفت و به دریا دوختو گفت: دوستش داشتم !!_یعنی الان نداري؟_این مردونگی نیست که کسی رو دوستت نداره، دوست داشته باشی._سهیل حرف دلت رو بزن._آخه چه فایده داره؟!
فصل نخست! ادامه!_داره، تو بگو!_آره، بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنیحالم بد شده بود کمی توي ب رفتم تا بتوانم رو به روي سهیل بایستم نگاهش کردم ولی او نگاهم نمی کرد، واقعاً نمیدونستم چی باید بگم که سهیل گفت :_دیدي هیچ کس جز خدا نمی تونه من رودلداري بده._آخه تو از کجا می دونی عسل هم اون رو دوست داره؟_اون طرف رو نگاه کن!برگستم و به جایی که سهیل می گفت نگاه کردم، دیدم که عسل و آرش و پیامو مرجان کنار هم، با هم صحبت و بگوبخند می کردند، عسل هم کلی شاد بود و می خندید نمی دونم چرا ولی یک لحظه آرزو کردم کاش هیچ وقت خواهرعسل نبودم، با خودم فکر می کردم که دوباره سهیل گفت :_دیدي؟! حالا باورت شد؟من هیچی نگفتم اما سهیل ادامه داد: حالا هم هیچ فرقی نمی کنه، فقط از تویه خواهش دارم .من با بغض و در حالیکه صدام می لرزید گفتم: بگو_از این به بعد همه چیز رو فراموش کن و انگار که هیچ چیز رو از من نشنیدي و ازت خواهش می کنم در این باره باهیچ کس کوپکترین صحبتی نکن حت با عسل !_آخه!_آخه بی آخه، قول بده.من هم که چاره اي نداشتم بهش قول دادم که به هیچ کس حرفی نزنم، وقتی به سهیل قول دادم که حرفی نزنمصدایی از پشت سر، من و سهیل رو متوجهي خودش کرد و گفت :_پس یه نفر پیدا شد که وفادار باشه و قول بده درسته؟برگشتیم و به پشت سرمون نگاه کردیم ،آرمان بود نمی دونم چرا ولی شاید به خاطر اینکه برادر آرش بود از او بدماومده بود و اصلا حوصله اش رو نداشتم که سهیل گفت :--شما اینجایید؟-ببخشید ، مزاحم که نیستم؟-خیر ، خواهش می کنم بفرمایید.-خلوتتون رو که بهم نزدم ؟!من گفتم : خیر بفرمایید-معذرت می خوام ، آخه احساس کردم تنها کسانی که دارن بهترین استفاده رو از دریا می برن شما هستید چون باقیبچه ها سرگرم بازي کردن هستند-چه طور ؟!-آخه من هم مثل شما از کنار دریا بودن احساس سبکی می کنم-جدا؟!-راستس غزل خانوم ، شما روح لطیفی دارید-شوخی می کنید حداقل به یک نفر بگید که بهش بخوره نه به من-نه غزل خانوم شما واقعا همه ي واقعیت هاي دنیا رو براي یک عاشق با دریا توصیف کردید ، دقیقا این حرفها حرفعاشقانی است که زمین رو تنها در منظومه می بینند چه برسه به خودشون رو ؟درست نمی گم آقا سهیل ؟ !-دقیقا همینه که شما می فرماییدگفتم : از حسن نظر شما متشکرم ولی دیگه فکر این قدر پیشرفت رو نکرده بودم !نه غزل خانوم شما با آن همه سرزندگی ، اصلا نمی تونستم فکر کنم که این قدر زیبا سخن بگید-شما من و اینگونه شناختید؟-وصفتون رو از خانواده شنیدم-پس شما می فرمایید به من نمی یاد عاشق باشم ؟!-نه منظورم این نیست ، شما جدا حرفهاي دل من رو زدید-واقعا ؟! مگر شما هم عاشقید؟!-این جزء اسرار است-آخ، ببخشید ، قصد فضولی نداشتم-نه منظورم نداشتم ، من هم یه جورایی عاشقم-خوشحالم-چرا؟-چون عاشق راحت نفس می کشهاما سهیل گفت:زیاد هم مطمئن نباش ، غزل جان !آرمان گفت : خب به چه دلیل این حرف رو می زنید؟-به خاطر یاد معشوقش!-آه چه رویایی!-زیاد هم رویایی نیست-راستی غزل خانوم ، شما چرا نمی دونید که عاشق چی یا کی هستید؟-بله؟!-ببخشید که رك پرسیدم به حساب کنجکاوي بذارید ، نه گستاخی-خواهش می کنم ، راستش می ترسم طعم تلخ شکست در راه عشق رو بچشم-کی گفته شما طعم تلخ شکست رو می چشید؟-کسی نگفته ، ولی شاید سختی این شکست من رو می ترسونه-غزل خانوم ، شما فکر کردید دنیا چیه؟ دنیا مصائب و مشکلات هم زیاد داره و فقط خوشی نیست!-آره می دونم می خواید بدونید که من دنیا رو در چی می بینم ؟-صد در صد-ببینید آقا آرمان ، به نظر من دنیا فقط حس کردن می خواد همین ، براي اینکه بفهمی چیه ؟ باید دنیا رو تو نگاهکردن دید و من می بینم براي این که مردن و متولد شدن مردم رو ببینم ، براي این که خرد شدن و شکستن و تنهاشدن عاشق رو ببینم ، آره آقاي نواصري ، من به این امید زنده ام که نگاه کنم تا که باور کنم چشم به راهم ، حالاچشم به راه کی نمی دونم؟ می خندم تا که بگم خوشحالم ، گریه می کنم تا که بگم احساس دارم، حرف می زنم تا کهبگم زنده ام و وقتی می میرم ثابت می کنم که جانی داشته ام پایان پذیر و بی آغاز و به قول نویسنده معروف که می» خداوندا زندگی می کنم و زنده ام ولی به حقیقت گویی مرده ام » گهحرف ها و حال سهیل بیشتر بیشتر بر من اثر گذاشته بود و بدون کنترل خودم این حرفها رو زدم ولی یک دقیقهدیگر هم طاقت نداشتم اونجا بمونم بغض کرده بودم براي اینکه جلوي آرمان گریه نکنم از بچه ها معذرت خواهیکردم و پیش دیگران برگشتم ، آرمان و سهیل هم به کنار خانواده برگشتن حال عجیبی داشتم ناگاه نگاهم با نگاهآرمان تلاقی کرد ولی خیلی زود نگاهم رو از او گرفتم و نگاه به زمین دوختم .موقع ناهار بود ، من که حتی یک لقمه هم از گلویم پایین نرفت ، سهیل هم درست و حسابی غذا نخورد ، نمی دونمچرا ولی از اون جمع بدم می اومد، از اون جمع که همه می گفتند و می خندیدند و هیچ کس به فکر غم دیگري نبود،نمی دونم چرا نسبت به همه چیز و همهکس بد بین شده بودم ، حتی نمی تونستمبه آرش نگاه بکنم ، واقعا عسلچطور دلش اومده بود که سهیل به اینتازنینی رو کنار بگذارد و آرش رو قبول کند، البته شاید هم من یک طرفهقضاوت می کنم و شاید دلیل این همه فکر مشوش این بود که سهیل رو خیلی دوست داشتم و زندگیش برایم خیلیمهم بود بعد از نهار بچه ها تصمیم گرفتند والیبال ساحلی بازي کنند .به دو دسته تقسیم شده بودیم ، من و آرشو نیما و سهیل و رها در یک گروه و رئوف و عسل و آیسان و مجتبی وآرمان در گروه مقابل ، بازي خیلی خوبی بود همه ي بچه ها سرگرم شده بودند این وسط پیام به عنوان نخودي شورحال خاصی به بازي بخشیده بود.
فصل نخست! ادامه!دیگران هم هریک به نوبه ي خود گروه خاص رو تشویق می کردند و قرار شد کهتیم بازنده کلیه افراد رو بستنی مهمان کنند ، پیام بچه ها را خیلی اذیت می کرد ، یک گیم با گروه ما و گیم دیگر باگروه مقابل بود ، بعضی وقتها هم از عمد توپ را به گروه دیگر واگذار می کرد و بر عکس ، اعصاب همه ما خرد شدهبود و غر می زدیم ولی خودمان هم کارهاي پیام می خندیدیم ، بالاخره در بازي گروه ما شکست خورد و ما باید برايهمه بستنی می خریدیم و قرار شد نقري هزار تومان بگذاریم که علاوه بر بستنی ، شیرینی هم بخریم .من هم به طبق معمول پول هایم را خرج کرده بودم و پول نداشتم و سراغهر کسی می رفتم دست خالی برمی گشتم .همه به عنوان شوخی اذیتم می کردند ، پدر هم این کار رو می کرد هر کدامهر کدام یک سکه ي پنج تومانی یا دهتومانی در کف دستم می گذاشتند . بیشتر از همه مرجان به من پول داد که بیست و پنج تومان بود من هم سعی کردممثل انها رفتار کنم و با شوخ طبعی گفتم :به من درمانده ي عاجر کمک کنید، کمککنید تو رو خدا دارم ضایع می شم که پول ندارم ها .من حتی از آقا و خانوم نواصري هم پول گرفته بودم البته پنج تومانی . اصلا متوجه نبودم ، ناگاه دستم رو جلوآرماندراز کردم و گفتم :آقا ، جون بجه هاتون کمک کنید در راهخدا .ولی بعد از خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم ، همگی می خندیدند ، جو بسیار شادي و صمیمی بود ، آرمانکه فکرش را هم نمی کرد من در برابراون این کار رو بکنم خندید و گفت :والله من سکه ندارم که بدهم چی کار کنم ؟من هم با پررویی کفتم : خب مهم نیست اسکناس هم قبول می کنیم !-آخه نمی شه ، آدم باید هم رنگ جماعت باشه ، همه سکه دادن من هم باید سکه بدم ، هر چند من اصلا نمی دونمچرا ما که گروه برنده هستیم باید به شما با زنده ها کمک کنیم !-بسه بسه حرف نباشه ، اینجا غزل تصمیممی گیره ، ملتفط؟آرمان که فکرش را هم نمی کرد و باورش نمی شد که این من هستم گفت: اگر موضوع اسکناسه ، باشه می دم ولیاگر بخواهید چک هم خست تعارف نکنید .در این لحظه نیما گفت : نه آرمان جان ! این چه کاریه ؟! می خواي خودترو بدبخت کنی ؟! دو دقیقه به این روبديدیوانه ات می کنه ها از ما گفتن بود یه چیزي بذار کف دستش ردش کن بره .-نیما تو چه قدر پول دادي ؟-ده تومان ، تازه زیادیش هم هستمن هم گفتم :ا نیما مخش رو نزن ، بذار می خواد چک بکشه . یالا دیگه آقاي نواصري بنویسید دیگه ؟آرمان خندان گفت : چی رو باید بنویسم ؟-به هه ، تازه می گه چی رو ؟ نه بابا شما اصلا کمک بکن نیستید نخواستیمبابا!خلاصه به هر دري زدم پول جور نشد تا آخر سر هم سهیل گذشت کرد و گفت :-بابا اذیتش نکنید ، بیا غزل جان من به جاي تو پول می دم.من هم از خوشحالی همه ي سکه ها را روي زمین ریختم و به سمت سهیل دویدمو پول را از او گرفتم و تشکر کردمبعد از این ما جوان ها کنار دریا رفتیمتا کمی آب بازي کنیم . اولش نمی خواستم برم ولی وقتی دیدم که سهیل همقصد زفتن دارد من هم وفتم و قرار شد رئوف بره بستنی و شیرینی رو بخره بیاره ، هوا هم گرم بود و بستنی میچسبید .موقع اب بازي ، پیام اعصاب همه را خرد کرده بود ، سر همه رو زیر آب میکرد. یک عالمه شن و ماسه تويچشمهاي ما رفته بود ، دیگر خانواده ي آقاي نواصري با بچه ها صمیمی شده بودند و احساس غریبی نمی کردند .درست چیزي که من اصلا دوست نداشتم ، خود آقا و خانوم نواصري خیلی مهربانو خوش برخورد بودند و همه درهمان لحظه ي اول متوجه این موضوع شدند. اما من دست خودم نبود دوست نداشتم با ما باشند، وقتی که خاله پريآنها رو براي عروسی مریم دعوت کرد حسابی لجم گرفت . ولی کاري نمی شد کرد و آنها هم دعوت خاله پري را باکمال میل پذیرفتند. حالا عروسی مریم یک شب بود و تمام می شد ولی وقتی مادر بزرگ فهمید که انها می خواهند بهوبلاي خودشان در نمک آبرود بروند ازانها خواست که این مدتی که در رامسر اقامت دارند به خونه مادر بزرگبیایند. من خیلی عصبانی شده بودم و با همان عصبانیت پیش پیام رفتم و گفتم :-دایی خان ، این کارها چیه مادر بزرگ می کنه؟!-کدوم کارها؟-هی واسه ي خودش داره مهمون دعوت می کنه.-خب مگه چیه ؟ مهمون حبیب خداست ، تازه خونه ي خودشه به من و تو هم مربوط نمی شه!-درسته ! ولی خب مثلا بعد از یک سال اومدیم مسافرت که راحت باشیم-خب حالا مگه اون ها جاي تو رو تنگ می کنن؟-نه ! ولی!-ولی نداره ، خانواده ي خوبی هم هستن، همه ي بچه ها باهاشون صمیمی شدنکسی هم از کسی رو دربایستی ندارهحالا خوبه دوستاي شما هستند !-چه ربطی داره ؟-ربطش به اینه که شما با هم صمیمی هستید!-بله مخصوصا عسل خانوم ، چه خودش رو هم گم کرده حالا!اصلا متوجه نبودم که دارم چه می گم و حواسم به این که دارم با کی صحبت می کنم نبود پیام با تعجب گفت :-منظورت چیه ؟ مگه عسل چه فرقی کرده؟
فصل دوم!من که تازه متوجه ي حرفهام شده بودم دستپاچه گفتم : هیچی بابا ، طوري با اینها صمیمی شده که اصلا یادش رفتهمن هم خواهرشم ، حوصله ام تنهایی سر رفته .پیام خندید و گفت : آهان ! پس حسودیت شده ؟! داري از حرص حرف می زنی !از اینکه دیدم فکر پیام به جاي دیگه اي کشیده شده نفس راحتی کشیدم و به دروغ گفتم : حالا تو هر طوري می خوايفکر کن .بعد از کنار پیام بلند شدم و رفتم هر چند که متوجه بودم پیام هنوز قانع نشده ولی خوب او هم چیزي نپرسید و رفت.بچه ها هنوز مشغول آب بازي بودند . من هم همه ي بچه ها رو هل دادم توي آب ، نمی دونم چی شد که یک دفعهآرش را هل دادم وسط اب و سرتاسر خیس شد ، آرش با اکثر بچه ها صمیمی بود و این صمیمیتش به خاطر شوخی وشادابی او بود . دقیقا برعکس ارمان که شخصی ارام و ساکت بود که البته این آرامی و ساکتی به ضررش تمام شدچون همه ي بچه ها به دلیل اینکه مظلوم گیر اورده بودند تا توانستند توي آب خیسش کردند .من و عسل خسته شده بودیم و از آب بیرون رفتیم . رها هم پشت سر ما بیرون اومد ، کنار دریا نشسته بودیم کهدیدیم همه ي بچه ها ریختند یر نیما و تو اب می زدنش . من و عسل هم دویدیم و دستش را گرفتیم و از توي جمعبیرون اوردیم تا نفسی تازه کند، بعد ار ما سهیل امد تا ببینه نیما حالش چه طوره و هم خودش استراحتی کند، من همفرصت را غنیمت شمردم که کمی سر به سر بچه ها بگذارم و گفتم :-می گم حقش بود می ذاشتیم نیما همون جا زیر دست و پاها بمونه مگه نه رها؟!رها که تازه متوجه ي من شده بود گفت : چی می گی ؟ حواسم نبود !-حواستون کجا بود ؟-هیچ جا ، داشتم به بچه ها نگاه می کردم که آب بازي می کنند-آره جون خودت ؟!-منظورت چیه ؟-هیچی بابا ، منظوري نداشتم ، می گم کاش می ذاشتیم نیما اون زیر بمونه و کتک بخوره-آخه واسه چی ؟!-همین طوري ، براي این که بهش بخندیمنیما ارام و زیر لب در گوشم گفت : غزلخانوم من بعدا حال شما رو می گیرمحالا تا بعد داداش خان !دوباره با پررویی گفتم : می گم کاش همه الان بریزیم سر سهیل و بزنیمش می چسبه ها !سهیل گفت : ا ا عجب نامردي عستی غزل ! من که همش طرفدار تو بودم و از تو محافظت می کردم ، حالا این طوريمی گی ، ایوالله بابا !-نه بابا می خواستم اذیتت کنمبعد مقداري شن و ماسه ریختم سرش که عسل ارام و زیر لب طوري که فقط من و رها شنیدیم گفت :-غزل مگه مرض داري ؟ چرا اذیت می کنی ؟ دو دقیقه یه جا بشین می خوایم استراحت کنیممن هم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم : اه نمی دونم این عسل چشه ، انگار وولوولک گرفته هی بشکون می گیره، سهیل تو می دونی چشه ؟ !سهیل که متوجه منظور من شده بود گفت: خواهر توست من بدونمعسل هم سریع گفت : غزل چرا دروغ می گی ؟ من گی بشکونت گرفتم؟ !-اي بر دروغگو لعنت!عسل ارام گفت : غزل خدا خفه ات کنه ، واقعا که مسخره اي !-سهیل ، عسل می گه خدا خفه ات کنه ، تو حرف نزن!-من کی این حرف رو گفتم دروغگو؟!سهیل لبخندي زد و به من گفت : اذیت نکن-اي بابا ، خالی می بنده ، اصلا به من چه که دروغ می گه یا نه؟ اصلا رها پاشو بریم ، نیما تو هم بیا بذار این دوتا هرچه قدر می خوان دروغ هاي هم رو واسه هم رفو کنندنیما از حرف من تعجب کرده بود ولی پاشد و همراه من و رها اومد ، عسل که دست و پاش رو گم کرده بود با منمنکردن گفت :-آقا سهیل باور کنید من چنین حرفی نزدم شما که می دونید این غزل چه اخلاقی داره از خودش حرف زیاد می زنه ،شما به دل نگیرید ، من معذرت می خوامسهیل گفت : نه بابا خودم متوجه شدم ، غزله دیگه اخلاقش همین طوریه کارش هم نمی شه کرد ، آدم کارهاش رو بهدل نمی گیره آخه دختر دوست داشتنیه-اره حق با شماست ، فکر کنم ما هم بریم کنار بچه ها بهتر باشه ؟-اره بریم پیششونمن که همه حواسم به انها بود زیر لب به سهیل گفتم :-اي خاك بر سرت که این قدر بی عرضه اي!از قشه همین لحظه ارمان کنار من توي اب زمین خورد و فکر کرد من با او بودم، بلند شد و خودش رو مرتب کرد وگفت :-غزل خانوم ، مگه تو اب می شه ادم خودش رو کنترل کنهمن هم که منظورش رو نفمیده بودم گفتم : وا! اقا ارمان شما هم به چیزیتون می شه ها مگه من چیزي به شما گفتمارمان که تعجب کرده بود گفت: شما با کی بودید گفتید خاك بر سرت؟من هم که تازه متوجه جریان شده بودم خندیدم و گفتم ؟ با خواهرم بودم نه با شما امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد-آهان!-بهتره دیگه از اب بریم بیرون سرما می خوریم ، من رفتم ، ببخشید اگه موجب ناراحتی شما شدم-نه بابا خواهش می کنمبه همراه من از آب بیرون امد و کنارمن روي ماسه هاي ساحل نشست و هر دوبه بازي بچه ها نگاه می کردیم که مناز آرمان پرسیدم :-اقا ارمان ، شما از کی اونجا بودید؟-کجا؟!-کنار اب موقعی که من تنها بودم-آهان ! به ده دقیقه قبل از اینکه شما بیایید-یعنی من مزاحم تنهایی شما شدم ، درسته؟!-نه نه اصلا ، اخه من کنار دریا اروممی شم حالا تازه حرفهاي شما بیشتر من رو اروم کرد ، هر چند که به فکر فروبردم-به چه فکر ؟-واقعا خودم هم نمی دونم ولی پیش خودم احساس کردم دلتون خیلی پره-از چی ؟-اون رو دیگه من نمی دونم-پس چرا می گید که حرفهاي من شما رو به فکر برده؟-آخه من شش سال بود که ایران نیومده بودم ، توي این شش سال هم وضع ایران خیلی فرق کرده-از چه لحاظ فرق کرده ؟-نمی دونم شاید همه چیز اما هیچ چیز اطرافیانم مثل قبل نیست ، همه عوض شدند هیچکس خودش نیست ، همهنقاب به صورت دارند، در ظاهر دوست ودر پایان چیز دیگه اند ، دیگه نمی تونمی درد دلم و با اطمینان بهشون بگم ،همه اونایی که دوستشون داشتم و دوستم داشتن دیگه اون آدمایی که می شناختم نیستند، دیگه نمی تونم مثل قبلباهاشون راحت باشم ، حالا یا من عوض شدم و خودم خبر ندارم یا واقعا اونا عوض شدند و اون ادماهاي یه دل و یهرنگ سابق نیستند ، واقعا نمی دونم ! شاید اشکال از من باشه، واقعا نمی دونم ، نمی دونم !!!
فصل دوم! ادامه!-آقا ارمان شما که دلتون پر تر از منه-خانوم اینا همه اش حرف بود عمق موضوع ها هیچ وقت نمی شه روي زبون جاري بشه آخه زبون همیشه واسه بیانواقعیت و حقیقت قاصره همیشه همه چیز توي دل می مونه-آره ، واقعا حقیقت را باید جست ، نبایدخواند و شنید ، حقیقت در دل است و دل پنهان است-قطعه قشنگی بود از کیه ؟-از خودم-جدا؟! مگه شما هم شعر می گید-گاهی که دلم می گیره-براي رهایی از همه چیز حتی خودتون درسته ؟!-آره هر وقت بخوام بی خیال همه چیز بشم سعی می کنم شعر بگم، راستی آقاآرمان شما چه سالی از ایران رفتید؟ !-سال هفتاد.-یعنی سال هفتاد و چهار باید برمی گشتید!-براي چی؟-خب لیسانس چهار سال بیشتر نیست.-نه اشتباه نکن، من فوق لیسانس دارم نه لیسانس.-جداً؟! پس حتماً می خواید براي دکترا بخونید؟!-فعلاً نه، خسته ام، خیلی به هم ریخته ام، حوصله ي هیچ چیز رو ندارم، حتی درس!-شما دیگه واسه ي چی؟-خودم هم نمی دونم، شاید اگه برگردم به ایتالیا دوباره ادامه بدم،ولی الاننمی دونم .-مگه می خواید برگردید؟!-معلوم نیست ولی براي تحویل پایان نامه ام باید برگردم هنوز پایان نامه ام روتحویل ندارم آخه موضوع پایان نامه ام در مورد صنایع ایران بوده و هنوزتکمیلشنکردم .-پس امیدوارم موفق باشید.-مرسی، راستی غزل خانوم در مورد موضوعی که باهاتون صحبت کردم یه وقتپیش خواهرم یا کس دیگه اي حرفی نزنید !-واسه ي چی؟-به هر حال، نمی خوام دلیل این که می خوام از ایران برم رو بدونن!-مطمئن باشید به هیچ کس نمی گم، دهن من قرصه.-می دونم، راستی غزل خانوم می دونستیدشما تنها کسی هستید که توي این چندسال باهاش درد و دل کردم؟ !-جداً؟!-آره، آخه من خیلی کم با کسی درد و دل می کنم.-یعنی همه ي مسائل رو توي دلتون می ریزید!-شاید همینی باشه که شما می گید ولی من می خواستم از شما بپرسم که آیا تا بهحال کسی به شما گفته که سنگ صبور خوبی هستید؟-نه، چه طور مگه؟-پس من الان به شما می گم، شما بهترین سنگ صبوري هستید که هر مردي یاهر کسی می تونه داشته باشه، من واقعاً از این که شما سنگ صبور من شدید خوشحالمو ازتون ممنونم .-خواهش می کنم، شما هم دیگه اغراق نکنید، این طور هم نیست که شما می گید بههر حال امیدوارم که الان حداقل کمی آروم شده باشید الان هم بهتره به کنار بچه هابرگردیم .****آن روز،روز بسیار خوبی براي همه بود، به من هم خوش گذشته بود هرچند که دراین جمع خیلی ضایع شده بودم و اتفاق هاي عجیب برایم افتاده بود. زمانی کهبرمی گشتیم باز هم من و پیام و مرجانو نیما همراه سهیل بودیم که من رو به پیامگفتم :-دایی پیام، امروز به نظرت چه طور بود؟-خوب بود. چه طور مگه؟!-هیچی، همین طوري!نیما رو به پیام گفت: پیام جان، حرف هاي غزل رو به دل نگیر، قاطی دارههمینتا حالا متوجه « همین طوریه » طوري یه چیزي می گه، غزل همه ي حرف هاشنشدي؟با اخم رو به پیام گفتم: ا دایی جان!ببین نیمارو، همیشه من رو ضایع می کنه.پیام گفت: غلط کرده تو رو ضایع کنه، خودم حسابش رو کف دستش می ذارم توناراحت نباش دایی جان !نیما: پیام دستت درد نکنه دیگه، تو هم هر جا رسیدي ما رو به این جزقل بچه هابفروش و خرابمون کن، بابا دست خوش !پیام آهسته زیر گوش نیما گفت: بابا بچه است، بذار دلش خوش باشه تو به دل نگیر .من همین که این حرف رو شنیدم،مثل جرقه پریدم و عصبانی گفتم: دایی خان، ازشما انتظار نداشتم خیلی بی معرفتی! با هر دو تاییتون قهرم .پیام با اخم به نیما گفت: اُي نیما، خدا خفت کنه که بدبخت شدیم .نیما گفت: تقصی خودته، به من چه؟وقتی به خونه رسیدیم همگی از فرط خستگی هر کدام به گوشه اي افتادیم و همهخسته و کوفته رفتیم که بخوابیم. صبح روز بعد من که خیلی از دست نیما و پیامناراحت بودم تصمیم گرفتم اذیتشون کنم و خطاب به پیام گفتم :-دایی خان، چایی می خوي برات بریزم؟-دستت درد نکنه دایی بریز.من هم فرصت رو غنیمت شمردم و به جاي چایی شیرین،چاي رو شور کردم و بهپیام دادم، وقتی که چایی را خورد سرفهاي کرد و گفت :-غزل جان این چرا شوره؟!-چون که نمکتون کم بود خواستم با نمک ترشید.-آه، خیلی مسخره اي بابا!نیما در این لحظه گفت: پیام این اولشه .بعد زیر لب با خودش گفت: خدا امروز رو بخیر کنه .سهیل که کنارش نشسته بود گفت: نیما چیزي گفتی؟-نه بابا هیچی! پاشم برم منت این غزلرو بکشم و اگر نه تا شب زنده نخواهم موند.و بعد به سمت من اومد، پیام ونیما هر دو می خواستند ماجراي شب قبل رواز دلمن در بیارن، به همین دلیل تصمیم گرفتند که آن روز من رو همره خودشانبهنمایشگاه ماشین پیام ببرند من هم از خدام بود که به نمایشگاه برم ولی تا حالانتوانسته بودم، وقتی این پیشنهاد به منشد هر دوي آنها را بوسیدم و گفتم :-آخ جون! الان آماده می شم و همراهتون می یام.نیما نفس راحتی کشید و به پیام گفت: آخیش، به خیر گذشت .پیام گفت: آره واقعاً به خیر گذشت .کمی اونطرف تر آرمان و آرش و سهیلو رئوف نشسته بودند و به این دو نفرمی خندیدند که نیما گفت :-به چی می خندید؟رئوف گفت: به این که یه ذره بچه جفتتون رو دست انداخته .پیام گفت: آهاي آقا رئوف، اگه راست می گی بلندتر بگو، تا ببین همین یه ذره بچهچه بلایی سرت می یاره .بعد از اون پیام با دو دستش به سرش کوبید و گفت: نیما خان چی چی به خیرگذشت؟ من تا شب اونجا چه طور نگهشدارم این که یه جا بند نمی شه .نیما خندید و گفت: خواستی پیشنهاد ندي،آخ آخ نمی دونم چرا کمرم تیر می کشه،حتماً به خاطر سرد و گرم شدن دیروزه که آب بازي می کردیم. حالم اصلاً خوب نیستمن می رم استراحت کنم، پیام جان تو بی زحمت تنهایی غزل رو ببر .پیام گفت: نیما خیلی نامردي اگر نمی دونستی بدون .-باشه ایراد نداره نامرد باشیم بهتره تا پیش این بچه جن باشیم.-اي بی معرفت، برو تو که کمرت درد می کرد!-آخ آخ راست گفتی ها دوباره درد گرفتمن برم استراحت کنم.
فصل دوم! ادامه!همین موقع من آماده شدم و کنارشنان رفتم وگفتم: نیما تو با ما نمی یاي؟ !-نه عزیزم حالم خوب نیست می خوام خونه بمونم تا استراحت کنم.-الهی بمیرم، می خواي پیشت بمونم، بچه ها سرشون شلوغه و کسی حواسش به تونیست، هان، می خواي پیشت بمونم داداش؟-واي واي نه! تو برو به سلامت خودمخوب می شم تو خودت رو ناراحت نکن، بروتو رو خدا برو !-خُب بابا می رم، حالا چرا خودت رو می کشی، رفتم بابا!وقتی ما رفتیم نیما با خیال راحت به داخل خونه برگشت ونفس راحتی کشید و به پسرها گفت :-پاشید بریم بیرون بگردیم که امروز روز زندگیه! پاشید دیگه! سهیل مگه منباشما نیستم؟ !سهیل گفت: نیما خیلی بی معرفتی! اون بیچاره اون قدر به تو محبت می کنه و دلسوزتوست، اون وقت تو؟ !-بی خیال بابا، ول کن این حرف ها رو، بیا بریم که دیگه از این فرصت ها گیر نمی یاد!بعد دست سهیل رو کشید و با پسرها به گردش رفتند، شب کمی دیرتر از هر روز باپیام به خونه برگشتیم، وقتی که رسیدیم، مرجان پرید جلو و گفت :-پیام تا الان کجا بودي؟ هر چه قدر زنگ می زدم موبایلت و جواب نمی دادي!پیام با نگاه اشاره اي به من داد و هیچ نگفت، تا مرجان خواست حرف بزنه نیما گفت :-مرجان جان، من که گفتم الان غزل برشته اش کرده باور نکردي!وقتی که نشستیم مامان با عصبانیت از پیام پرسید: چرا موبایلت رو خاموش کردي؟پیام گفت: به من چه بابا، همتون ریختید سر من، مگه من موبایل دارم که شمامی گید موبایلت رو خاموش کردي !مرجان با تعجب پرسید: پس موبایلت چی شد؟بعد در حالیکه ترسیده بود سریع گفت: پیام دزدیدنش؟ !نیما با خنده گفت: نه مرجان عزیز، تندنرو کجا دزدیدن، بهتره همه ماجرارو ازغزل خانوم بپرسید آخه این پیام بخت برگشته که تمام روز رو با غزل بوده الان ناي حرف زدن نداره .مامان رو به من گفت: غزل بگو ببینم تا الان کجا بودید، موبایل پیام کجاست؟-هیچ جا مامان جان، جامون امن بود، دایی من رو دزدیده بود و موبایلشهمخاموش کرده بود تا کسی زنگ نزنه و از موضوع پی نبره و توي کیف من گذاشته بود،بعدش هم با کتک من رو برد که به زور بهم زهرمار بده، من هم هی می گفتم اگرقرارچیزي بخوریم بریم خونه با بقیه بخوریم ولی گوش نکرد که نکرد من رو به زوربا خودش برد و این قدر تو سر من زد که خدا می دونه همه دایی دارن ما هم دایی داریم! همه ...من همین طور داشتم می گفتم که پیام وسط حرفم پرید و گفت: کجا تند داريمی ري؟! ترمز کن با هم بریم !-همون یه باري که باهات اومدم بسهفت پشتم بود.-آي آي عجب رویی داري تو! آبجی خانوم حالا نمی گم امروز چه بلاهاکه بر سرمن نیاورده این خانومتون، ولی من رو به زور برداشته برده رستوران می گه بهم شامبده، وقتی بهش گفتم دیر می شه، دلواپس می شن، گفت بی خیال من هم گفتم بذارحداقل یه زنگ بهشون بزنم و بگم که دیر می ریم، موبایل رو از دستم کشید وخاموش کرد و توي کیفش گذاشت و گفت موبایلت براي من باشه، موبایلم رو که بردهیچ، یه غذاي آلی گولیایی سفارش داده بود که اصلاً نمی دونستم چه طور بایدبخوریم به همین خاطره که خودش می گه زهرمار. ا ي این چه دختریه؟! برداشتهدزدگیر هشت تا ماشین رو با هم زده سرم داشت می رفت، تلفن رو برداشته مزاحمیزنگ می زنه، هی راه می رفت و لگد به لاستیک ماشین هاي بیچاره ي من می زد،واسه ي همشون باید لاستیک بگیرم، آخهیکی نیست بگه روي کاپوت ماشین صفرکیلومتر نمی شینند، شربت رو ریخته روي زمین و مستخدم رو صدا می زنه می گه پیامریخته بیا پاك کن، اصلاً دخترتون آزارداره آبجی خانوم، هر چی ورق و کاغذ و سند وپرونده داشتم قاطی پاطی کرده بود، مشتري پول آورده بود براي ماشین گذاشته رويمیز من و خانوم برداشته بدون این که من بفهمم فرار می کنه، حالا من و اون آقايبیچاره با اون مستخدم بدبخت تمام نمایشگاه رو دنبال چک داریم می گردیم، اماخانوم لام تا کام حرف نمی زنه، روانی شدم به خدا، شما با این چی کار می کنید؟بیچاره ام کرده، بدبختم کرده .پیام همین طوري می گفت و همه می خندیدند، نیما که از خنده روده بر شده بود گفت :-پیام خان! من بهت چی گفتم؟ نگفتم این پیشنهاد رو بهش نده.بیچاره ات می کنه.-بابا من چه می دونستم این طوري می کنه.-یعنی تو توي این نوزده سال نشناختیش، تا حالا صدبار از من خواسته ببرمششرکت ول نبردم، واسه ي این که می دونم سقف شرکت رو می یاره پایین .بچه ها می خندیدند و از این که می دیدم سهیل این قدر می خندد خیلی خوشحالبودم، نگاهی به آرمان کردم او هم در حالی که لبخند به لبانش بود به مننگاه کرد ودوباره خندید و نگاهش را از من گرفت، من که دیدم همه دارند به خرابکاري هاي من می خندند گفتم :-پیام خان، خیلی مسخره اي، اگه من نبودم امروز رو چه طوري سر می کردي؟!تازهتوي رستوران خودت بهم گفتی که خوش قدم بودم و باعث شدم چهار تا ازماشین هاي قراضه ي از رده خارجت روبفروشی، اینه مزد خوش قدمی من؟ باشه آقاپیام یادم می مونه .این رو گفتم و با یه بغض دروغی به بهانه قهر به اتاق رفتم، همه فکر میکردندناراحت شدم، من هم گوشم رو به در چسبانده بودم و می شنیدم که چه می گویند نیما می گفت :-آهاي آقا پیام،حالا من خواهرمه باهاش شوخی می کنم، تو دیگه حق نداري اذیتش کنی!پیام گفت: برو بابا تو هم، سریع رنگ عوض کرد. بچه ي پر رو به ماشین هاي من می گه از رده خارج .سهیل گفت: خیلی بی انصافید، هم پیام و هم نیما،چرا این قدر سر به سرش میذارید؟ !آقاي لواصري گفت:دختر دوست داشتنیه، آدم دوست داره باهاش مصاحبت داشتهباشه، حیفتون نمی یاد اذیتش می کنید؟ !بابا عصبانی گفت: با همه تون هستم نه تنها پیام ونیما، اگه یه بار دیگه دخترم رواذیت کنید من می دونم و شما !کیف کرده بودم، حال پیام و نیما گرفته شده بود، از این که همه طرفدار من بودندخوشحال بودم که پیام گفت :-امروز کم مونده بود راهی تیمارستان بشم از دست این فشفشه اون وقت همه يکاسه کوزه ها سر من شکسته شد
فصل دوم! ادامه!بعد آرومتر گفت: حالا خداییش از دست من ناراحت شد؟ !عسل گفت: نه بابا فیلمشه، از این لوس بازیها زیاد در می یاره .من هم سریع در را باز کردم و رو به عسل گفتم: آهاي عسل خانوم، لوس خودتیوخودت، در ضمن فیلم هم نیست، دیگه پیام تو خواب ببینه من باهاش به نمایشگاه برم .بعد دوباره رفتم به اتاق و در را بستم، هم زدن زیر خنده که پیام گفت: لطف بزرگیدر حقم کرد واقعاً .اون شب خیلی خوش گذشت، شب خیلی خوبی بود، دو روز بعد عروسی مریم بود وروز بعد خیلی کار داشتیم، قرار نبود حنابندان گرفته شود و ما هم شب زود خوابیدیم کهصبح زود بیدار بشیم تا بتونیم کارها رو انجام بدیم .****صبح روز عروسی خیلی کارها بود که باید انجام می شد، ولی با وجود این منو باقیدخترها بی تفاوت نسبت به انجام کارها به آرایشگاه رفتیم. رئوف و نیما و پیام و سهیلبه تنهایی مجبور شدند تمام کارها رو انجام بدهند به همین خاطر علاوهبر خستگی،از دست ما دخترها خیل عصبانی بودند .عروسی با ضیافت تمام برگزار شده بود، عمو منوچهر، شوهرخاله پري و پدرمجتبی خیلی زحمت کشیده بودند و عروسیمفصلی بر پا کرده بودند. به همین خاطربه همه خوش گذشته بود و همه شاد بودند. بعد از یک مدت که احساس خستگیکردم مثل یک جنازه روي صندلی کنار آیسان نشستم،آیسان به منمحل نمی گذاشت، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :-ما با بی معرفت ها کاري نداریم!-آخه چرا؟!-مسخره، تو اصلاً نمی یاي شادي رو از دست من بگیري تا من هم یه ذره برقصم-ببخشید، حواسم نبود.-به من چه که حواست نبود!-خب بابا تو هم، چرا داد می زنی؟ میدادیش دست باباش و پا می شديمی رقصیدي .-باباش رو اگر تو دیدي من هم دیدم.-خُب این دیگه مشکل توست نه من.من نمی دونستم آرمان پشت سرم نشسته و حرفهاي مارو می شنود و به آیسان گفتم :-آیسان، مگر آرمان اهل رقص نیست؟ آرش می رقصه، پس چرا اون نمی رقصه.-نمی دونم.-عجب خواهري هستی تو که نمی دونی دادشت می رقصه یا نه!-از رقصیدن که می رقصه ولی نمی دونم چرا الان نمی رقصه؟-خب راحت بگو کلاس می ذاره دیگه، بیمزه!آیسان به شوخی گفت: به داداشم اینطورنگوها؟ !-بشین ببینم بابا، داداشم داداشم راه انداخته واسه ي من، باز اگر از آرش تعریفکنی یه چیزي نه از آرمان .نمی دونم چرا این حرف رو زدم در واقع آرش بچه ي خوب و خونگرمی بود ولی منهیچ وقت دوست نداشتم قبول کنم که بچه ي خوبیه و خودم هم نفهمیدم که چرا اینحرف رو زدم، وقتی من این حرف رو زدم آرمان که پشت سر ما نشسته بود حرف هايمارو می شنید گفت :-غزل خانوم، مگه من چمه؟من که از حضور آرمان تعجب کرده بودم یکه اي خوردم و با ترس گفتم: آقا آرمان !شما اینجا هستید .بله واسه چی ترسیدید ؟ لولو خرخره کهنیستممن که نگفتم هستید تازه لولو که ترس ندارهپس چرا من رو که دیدید رنگتون عوض شدنه براي چی خب راست گفتم دیگه چی رو راست گفتی این که من آدم خوبی نیستمنه این که کلاس میذارید و بلند نمی شید برقصیدکلاس نمیذارم من عادت ندارم هرجا که رسیدم و جشن بود برقصمحالا دیگه اینجا هرجا شدمن کی این حرف و زدممنظورتون همین بود دیگه اصلا از کسی که بدون اجازه به حرف دونفر گوش کنه بیشتر از این نباید انتظار داشتبعد از این حرف پاشدم و رفتم که دوباره برقصم متوجه بودم که آیسان از طرز رفتار ما متعجب شده بود آخه خیلیساکت فقط نگاه میکرد آرمان هم که اصلا فکرش رو نمیکرد من باهاش این چنین رفتار کنم عصبانی به صندلیشتکیه داد و دیگر هیچ نگفت شب خیلی خوبیبود در تمام مدت خیلی خوش گذشته بود ولی آخر شب موقعخداحافظی دلم بدجوري گرفته بود از این که مریم هم ازدواج کرده بود و داشت میرفت خاله ومادر بزرگ ازخوشحالی خوشبختی او و یا از این که دیگر مریم توي خونه نبود گریه میکردند چنین حالی موقع ازدواج صفورا به مندست داده بود و دوباره دچار چنین روحیه اي شده بودم به هر ترتیب اون شب هم تمام شد و همه خسته خوابیدیمهرچند که من چند ساعت خوابم نبرده بود و مدام فکر میکردم فکرهایی که تا بحال به ذهنم خطور نکرده بودفرداي عروسی مریم خانواده نواصري عازم نمک آبرود بودند نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی از اینکه آرشمیرفت خیلی خوشحال بودم توي این مدتهمه به شادي دختر آیسان عادت کرده بودیم و بیشتر دلتنگی او رامیکردیم موقع خداحافظی بیدلیل نگاهم به یمت عسل و آرش تاب میخود متوجه بودم که آرش دوست نداره برهولیاز چهره عسل چیز زیادي رو نمیشد متوجه شد آرمان موقع خداحافظی با همه آقایون تک تک خداحافظی کرد ولیموقعی که داشت پشت فرمان مینشست نگاه مهربونی به سهیل انداخت و لبخند زد منظور این نگاه و لبخند رو متوجهنشدم و همین طور به آرمان نگاه میکردم که یهو متوجه ي نگاه او به خودم شدم و سریع سرم رو پایین انداختمخانواده آقاي نواصري رفتند و ما همگی از کوچه به خونه برگشتیم بابانیما و سهیل مرخصی داشتند و هنوز حدود یکهفته اي از مرخصی آنها باقی بود و رامسر می موندند آخه من و مامان و عسل هر وقت تابستان ها به رامسر میرفتیمیک ماه موندگار میشدیم ولی بابا وبچه ها بعد از دو هفته مطابق معمول بر میگشتندوقتی به داخل خونه برگشتیم همه ساکتنشسته بودند من هم که اصلا حوصله ي سکوت رو نداشتم بی مقدمه گفتمسهیلجانمتو زن نمیخوايبا این حرف من همه نگاهها به سمت من و سهیل جلب شد و سهیل گفتغزل جان مادرت ول کندر این لحظه مامان سریع گفت آهاي آقا سهیل از خودت مایه بذار نه از منببخشید خاله جان معذرت میخوامسهیل به مادر من خاله میگفت چون از بچگی با ما بزرگ سده بود دوباره منگفتم مامان جان شما وسط صحبت به اینمهمی پارازیت نندازیدمامان گفت آخه دختر تو مگر بیکاري که این قدر این طفلک ها رو اذیت میکنیخب اگه بیکار نبودم که اذیتشون نمیکردمسهیل خندید و گفت الحمدالله یه بار خودش اعتراف کرد که اذیت میکنه
فصل دوم! ادامه!نه خیرم سهیل خان میخوام برات زن بگیرم داري پیر میشی اون وقت باید پس فردا تو رو ترشی بندازیم تازه سرکههم گرون شده و ترشی انداختن به صرفه نیست مجبور میشیم بذاریمت خانه سالمنداندست شما درد نکنه غزل خانوم باشه باشه یادم میمونهریوف در این لحظه وسط حرف ما پرید و گفت سهیل جان تو چرا خودتت رو ناراحت میکنی بیخیال حرفاي غزل شومن گفتم آهاي آقاي ریوف خانجان ریوف خانخب دیگه پررو نشو حالا یه بار بهت گفتم خان دور بر ندار در ضمن چیکارش داري زورت میاد به خودت زن نمیدنمیخواي این طفلک و از کارو زندگی بندازيبا این حرف من پیام بلند خندید و گفت نکنه میخواي با زن دادن سهیل براش زندگی فراهم کنیبله پس چیآهان مطمین باش همینه که تو میگی آخه دختر خوب کدوم بخت برگشته اي رو دیدي که با زن گرفتن داراي زندگیشده باشه طفلک تازه بعد از زن گرفتن باید فکر یه گله جا تو قبرستون باشه تازه اگر پولش برسه همون یه گله جارو هم بگیره همه میخندیدیم اما نگاهچپ چپ مرجان به پیام خیلی دیدنی تر وخنده دارتر از حرف پیام بود همهمیخندیدیم که دوباره ریوف گفتغزل خانوم شما این همه دیگران رو خانواده دار و متاهل میکنی چرا براي خودت شوهر پیدا نمیکنیبازم تو حرف زدي ریوفنه جدي میگمریوف جان من حالا حالاها ازدواج مزدواج یخ دي مارو چه به این کارهادر همین لحظه خاله پري خندید و گفت پس بفرمایید باید از حالا به فکر یک ترشی خوشمزه باشیماي همچین چیزي خاله جان اینقدر دختر هست که پسرها کم میان مگر خبر نداري یک میلیون دختر اضافه بر پسرداریم من هم باید جز بقیه دخترها بترشم دیگه ؟ریوف قیافه پر جذبه اي به خودش گرفت و گفت مگر اینکه اوس ریوف بمیره تو ترشی بیندازي مگه قراره من مثلآق مجنون سر به بیابون بذارم نه داش یه سر به تهرون میزنمبا این حرف آه ها به هوا رفت و شلیک خنده اي بر جمع بوجود آمد هر چند که من از حرف ریوف رنجیده بودم ولیبی جواب نمونم و با همان لحن خودش گفتمنه ریوف جان بیهتره نه سر به بیابون بیذاري میدونی واس چی واس این که داشریوف ما یعنی همون پسر خاله ي ماهمین رامسر هم از سرش زیاده مگه نه برو بچ همه دوباره زدن زیر خنده و ریوف ساکت شد و هیچ نگفت من خوبمتوجهء منظور ریوف شده بودم و این حرف رو هم در قالب شوخی اما به عمد زدم تا جوابی بهش داده باشم ریوف ازبچگی به من ابراز علاقه میکرد ولی هیجوقت مستقیم هیچ حرفی نزده بود و این اولین باري بود که در جمع جلويهمه و بی پروا حرف میزد اون شب شب سختی بر هر دوي ما گذشت ریوف از این که فکر میکرد من به او علاقه ايندارم و من از این که بهم علاقه مند شده بودصبح روز بعد من و رها براي قدم زدنبه باغ حیاط مادر بزرگ رفتیم تا قدم بزنیم رها دانشجو پزشکی بود و درسشهم خوب بود و هر دفعخ با من صحبت میکرذ اصل موضوع صحبتش تشویق کردن من این بار بی مقدمه به من گفتغزل مگه ریوف به تو علاقه دارهچطور مگهنمیدونم اما چون که دیشب اون حرف روزدي خیلی ناراحت شدنه بابا من کجا و ریوف کجا ریوف اصلا به من فکر نمیکنه چی برسه علاقه مند بشهولی به نظر من که دوستت داره حالا تو چه طور تو هم دوستش داريواسه چی این سوالها رو میپرسیباور کن بیمنظور میپرسم ناراحت نشونه تاراحت نشدم ریوف واسه من مثل نیماست اصلا ما اگر چه دختر و پسر خاله هستیم اما با هم مثل خواهر برادرمیمونیم و از بچگی باهم بزرگ شدیم حالا خواهش میکنم از این بحث بیا بیرون از این بحث ها خوشم نمیادباشه هرطور میلتهدر همین موقع نیما براي صدا کردن ما اومد و گفت بچه ها قراره بریم کنار دریا یالا بیاین کمک کنید تا وسایل رو زودببریممگه دریا کجاست همین کناره دیگهمیدنم همین کناره خب بیاید کمک که ما 2 دفعه نیایم و برگردیمنیما فقط من بیام یا رها هم بیادغزل تو مخت عیب داره ها من گفتم بیاین کنک ایم که نیاوردمدرهمین موقع نگاه نیما و رها تلافیدل انگیزي کرد و رها که از شرم گونه هایش سرخ شده بود با ناز خاصیگفتغزل بریم کمک دیگه چه قدر حرف میزنیمن هم که از این نگاه غافل نشده بودم گفتم تو برو من هم الان میاموقتی که رها رفت رو به نیکا گفتم چطور بودچی چطور بوداي کلک یعنی تو نمیدونی رها رو میگمدیگهغزل تازگی ها خیلی راحت شدي ها پاشو بریم بابا حال نداریمهردو باهم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم حالا اگه رها اینجا بود که این حرف رو نمیزدي تا فردا صبح هم هی حرفمیزدينیما که از دستم خیلی عصبانی شده بود دمپایی اش رو در آورد تا به سمت منپرتاب کنه ولی من سریع به داخلخونه فرار کردمبه کنار دریا که رفتیم من تا تونستم سر ب سر نیما گذاشتم و لی خب جلوي همه حرف نمیزدم فقط جلوي مامانحرف میزدم تا حدي که مامان متوجه شد و به نیما گفتنیما مامان مگه خبریهمامان به خدا نه این از خودش حرف میزنهمن گفتم مامان دروغ میگه چشم رها رو در آورهمامان گفت غزل وقتی دوتا بزرگتر حرفمیزنن تو حرف نزننیما گفت آخ جان حالت گرفته شد پاشو برو دیگه نبینمتدست شما درد نکن مامان خیلی ممنون اصلا من میرم پیش رها دیگه هم با شما کاري ندارملطف بزرگی در حق ما میکنیبه من بخندید آقا نیما صایع نشهاز آنها دلگیر شدم و رفتم تا در کنار ساحل قدم بزنم که سهیل صدایم کرد و گفتغزل نیما چش شدهنمیدونم والله مثل اینکه کله اش باد کردهبراي چیخودمم نمیدونماین هم حرفیه ولی به نظر من اخلاقش عوض شده این طور نیستسهیل تو واقعا حیفی هوش و استعداد بالایی داري چرا استفاده نمیکنی این رو که من خیلی وقت پیش گفتمآخه من نمیدونستم توخیلی پرفسوري واسه همین گفتمخوب کاري کردي حالا اجازه هست من برمبرو بابا خفه کردي خودتو برواز کنار سهیل به پیش دختر ها رفتم و عسل آروم کنار گوشم گفتهی غزل چی گفتی با سهیلهیچی بابا تو همیعنی چی هیچیآه وقتی گیر میدي بد گیر میدي ها بابا هیچی پرسید چرا اخلاق نیما عوض شدهدر ضمن تو چی کار داري به سهیلاگر با آرش حرف زده بودم باید شاکی میشدي دیگه چته
فصل دوم! ادامه!اصلا متوجه نبودم که چی میگم عسل با تعجب گفت یعنی چی منظورت چیهمن که تازه متوجه حرفم شده بودم دستپاچه گفتم هیچی بابا گیر نده عسل اعصابم خرابهعسل هم بیتفاوت به حرف من گفت حالا راستی چرا نیما این طوري شدهنمیدونم واللهآره جون عمه ات او ندونیعسل ولم کن تو رو خدا به اندازه کافی مامان ضایعم کرده و حالم خوب گرفته شده تو دیگه بیخیال شوچطور مگه چی بهت گفتهآه عسل ولم کنخب بابا نوبرش رو آورده مگه گگرفتمتمن هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم کنار ساحل نشستم بعد از مدتی رها اومد کهببینه مثلاچرا قهر کردم و پیشم نشست و گفتاتفاقی افتاده غزل چرا ناراحتینه کی گفته ناراحتم فقط نمیدونم چرا بی حوصله امشاید داري مریض میشی مطمینی حالت خوبهآره بابا چیزیم نیست همه اش تقصیر نیماسترها با تعجب پرسید نیما چطور مگههیچی بابا همبن طوريمیخواي از نیما بپرسممن که از خدام بود خیلی خوشحال شدمو گفتم آره رها برو بهش بگو که این قدر من رو اذیت نکنهخب باشه حالا چرا انقدر ذوق کرديبرو دیگه برو بهش بگو که باهاش قهرمخب بابا تا بعدنه همین الان برورها که از کارهاي من متعجب کرده بود گفت باشه الان میرم ولی تو حالت اصلا خوب نیستاگر تو بري خوب میشمرها پاشد و رفت که با نیما صحبت کند من هم خیلی خوشحال بودم رها کنار نیما رفت و گفتببخشید آقا نیمابله بفرماییدهیچی میخواستم یه لحظه در مورد غزل باهاتون صحبت کنممن هم از دور آنها رو زیر نظر گرفته بودم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم نیما گفتدر مورد غزلبله مثل اینکه از دست شما ناراحت شدهاز دست من براي چینمیدونم خیلی ناراحته مثل اینکه شما بهش حرفی زدید ناراحت شدهغزل ناز میکنه بابا بریم ببینم حرف حسابش چیههر دو به سمت من حرکت کردند من هم تا دیدم آنها دارند به سمت میاند خودم رو به ناراحتی زدم و قیافه ناراحتی بهخودم گرفتم که نیما گفتسلام غزل خانم حال شما خوبهمن جواي ندادم که نیما دوباره گفت غزل خانوم عرض کردم سلامعلیکتو دوباره چت شده شدي مثل برج جاي خالیاز خودت و همونی که پیشت ایستاده بپرسنیما و رها نگاهی بهم انداختند و هم صدا گفتند از مابله دیگه با کارهاتون آدم رو عذاب میدیدنیما گفت غزل تو حالت خوب نیست تب داري پاشو خواهر من پاشو تا یه بلایی سرت نیومده بریم خونه استراحتکن پاشو عزیزمنمیخوام باهات قهرماي بابا حالا خر بیار باقالی بار کن آخه چرا با من قهري مگر من چی کارکردمپاشو برو اه اه منت کش منت نکشبا این حرف پاشدم و از کنار آنها به کنار باقی بچه ها رفتم و آن دو روباهم تنها گذاشتمنیما گفت یعنی چی این چرا اینطوري کردرها گفت نمیدونم انگار حاش خوب نبودآره موافقم این یه چیزیش هستبعد هردوي آنها به کنار ما اومدند وهمگی با هم به خانه برگشتیم ولی مندست از سر نیما بر نداشتم و بعد از چندساعت استراحت وقتی همه باهم نشسته بودیم گفتمنیما تو نمیخواي زن بگیرينیما با کلافگی گفتاي واي چی شده دست از سر سهیل برداشتی گیر دادي به من دوباره شروعنکن هادارم جدي میگم تو نمیخواي زن بگیريبه تو چهخیلی ممنونخواهش میکنمنه جدابابا ول کنمگه گرفتمت که ولت کنمغزل اصلا حال ندارم عصبانی میشم هادر این لحظه پیام هم به کمک من اومد و گفت نیما جان غزل که چیزي نگفته شاید یه چیزي هست که این حرف رومیزنه بد خیر و صلاحت رو میخواد واقعا که لیاقت ندارينه پیام جان این عادت داره هر روز براي من یه دختر جور کنه تا حالا صدبار براي من زن پیدا کرده غزل یه تخته اشکمه مگه تو خبر ندايآي آي به خواهرزاده من توهین نکنواگرنه با من طرفیبعد از پیام خاله پري کفت راست میگه به خواهرزادمون توهین نکنخاله جان شما هم مامان بزرگ شما چی شماهم یه حرفی بزنیدمادر بزرگ گفت با اون ها موافقمخب خب تر خدا بسه نمیدونستم خواهر شر ما این قدر خاطرخواه داره خوبه تو رو خدا آهاي مردم دیگه کسی نیستخاطر غزل رو بخوادبا این گفته هاي نیما سهیل و ریوف به همراه عمو حسام به طرفداري من بلند شدند و به کنار ما اومدند و با دیدن اینوضع چشم هاي نیما گرد شده بود و باناراحتی و درماندگی گفت :پس اینجا کی طرفدار منه .مامان گفت من .رها گفت منم همین طور .عسل گفت: ما هم هستیم !عمو منوچهر گفت: چاکر آقا نیما .-مخلص همه گیتونم.من با دیدن این موقعیت گفتم: آقا نیما طرفدارهاي من هفت نفرن ولی واسه ي شما چهار نفرن منهاي یکی که می شهسه نفر .-چرا؟!-چون که یکی اش رها جونه.-مگه این چشه؟-چشم نیست گوشه، ایشون بحثی جدا دارن!با این حرف من همه شروع کردن و سر به سر گذاشتن با نیما کردند و با این حرف مامان متوجه شد که بین نیما ورها علاقه اي حاکمه، مامان خوشحالشد و به سمت من اومد و بوسیدم و گفت :-هر چند خنگی ولی ازت ممنونم.من هم در تعجب موندم که براي چی؟ بعد از مدتی که گذشت، رها من را تنها گوشه اي پیدا کرد . گفت :-غزل منظورت از اون حرف چی بود؟-منظوري نداشتم!-غزل شوخی نمی کنم، نمی دونی اون حرفت چه قدر باعث خجالتم شد، نه دیگهمی تونم به چشم هاي نیما نگاه کنم،نه چشمهاي پدر و مادر خودم و نه پدر و مادر تو .-خب نگاه نکن!-غزل! آبروم رفت، خیلی مسخره اي!-بابا رها جان ترمز کن، چه خبرته؟ خدا خبر از دلت بده، بی خیال آبرو، آبرو که واسه ي آدم عشق نمی شه.-بابا تو دیگه کی هستی؟-غزل هستم، خواهر شوهر آینده ات.-برو ببینم بابا تو هم حال داري ها، دیگه نبینم از این حرفها بزنی که ناراحت می شم.و بعد بلند شد و من رو تنها گذاشت و رفت. شب که شد با مامان پیش نیما رفتیم و به صحبت با او نشستیم . مامانگفت :-نیما جان، تو نظرت در مورد رها چیه؟-مگه قراره نظري داشته باشم؟ دختر خوب و متینه.-تو چطور می بینیش، بهش علاقه داري؟-چه طورش رو که گفتم ولی من به همه علاقه دارم.با شیطنت گفتم: مامان منظورش چیز دیگه اي یه مجنون جان، خودت رو به اون راه نزن .-تو یکی حرف نزن که هر چی می کشم از دست تو می کشم.