ارسالها: 3747
#1
Posted: 5 May 2013 17:49
درود درخواست ایجاد تاپیکی داشتم به نام شام مهتاب درتالار داستان ادبی
عنوان کتاب: شام مهتاب
نویسنده:زهراناظمی
تعداد قسمت :۱۳تا تا
خلاصه داستان:
چند روزی است که خودم را در اتاق زیر شیروانی حبس کرده ام تنها صدایی که مونس تنهایی ام است صدای باران و امواج خروشان دریاست که عجولانه خود را به کناره های ساحل میرساند و دوباره سرگردان و ناامید باز میگردد .
هرروز عصر حول و حوش این ساعت در کناره ی ساحل قدم میزنم و خاطرات گذشته را بارها و بارها مرور میکنم . خاطراتی که برای فرار از آنها به اینجا پناه آورده ام تا شاید بتوانم فراموششان کنم .
ده سال زندگی ؛ که با باورهای خود آن را قبول کردم و سالها سعی و تلاش کردم که آن را با چنگ و دندان نگه دارم ؛ ولی بی فایده بود ؛ مانند گشتن به دور دایره ای که سرانجام به جای اول میرسم . بارها سعی کردم در این دریای
کلمات کلیدی: رمان شام مهتابی - دانلود رمان شام مهتابی -.....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#2
Posted: 5 May 2013 19:36
قسمت ۱
چند روزی است که خودم را در اتاق زیر شیروانی حبس کرده ام تنها صدایی که مونس تنهایی ام است صدای باران و امواج خروشان دریاست که عجولانه خود را به کناره های ساحل میرساند و دوباره سرگردان و ناامید باز میگردد .
هرروز عصر حول و حوش این ساعت در کناره ی ساحل قدم میزنم و خاطرات گذشته را بارها و بارها مرور میکنم . خاطراتی که برای فرار از آنها به اینجا پناه آورده ام تا شاید بتوانم فراموششان کنم .
ده سال زندگی ؛ که با باورهای خود آن را قبول کردم و سالها سعی و تلاش کردم که آن را با چنگ و دندان نگه دارم ؛ ولی بی فایده بود ؛ مانند گشتن به دور دایره ای که سرانجام به جای اول میرسم . بارها سعی کردم در این دریای متلاطم خودم را به دست امواج بسپارم ولی امید به خدا مرا از این کار باز داشت و آخر تصمیم گرفتم برای همیشه به جایی پناه ببرم که احساس آرامش میکردم ؛ به اتاق زیر شیروانی که دریای خزر را به همه ی ابهت و زیبایی ؛ میتوان از دریچه ی کوچکش دید . به جایی که به خودم تعلق دارد و کسی نیست که به من امر و نهی کند و فقط و فقط برای خودم زندگی کنم ؛ بدون آقا بالا سر .
ده سال زندگی ام تباه شد ؛ به جهنم ؛ شد که شد . ای کاش خاطراتش دست از سرم برمیداشت و لحظه ای میتوانستم آنها را فراموش کنم . حتی این ویلا هم سراسر خاطرات گذشته را در ذهنم زنده میکند ؛ از اسباب و اثاثیه گرفته تا در و دیوارها . شاید تنها جایی که از گزند خاطراتم در امان بوده همین اتاق زیر شیروانی است ؛ که از دوران کودکی یادی از آن نکرده ام .
زندگی ام مدتهاست که تکرار و تکرار است . هر روز صبح بی برنامه از خواب بیدار میشوم و بدون خوردن صبحانه ؛ مشغول خواندن کتاب میشوم . آنقدر کتاب همراه آورده ام که شاید اگر یک سال هم اینجا بمانم ؛ باز هم کتابی برای خواندن داشته باشم. ظهر ناهاری را که بی بی آماده کرده ؛ با بی اشتهایی میخورم و دوباره شروع به خواندن میکنم . حدود ساعت چهارو نیم از زندان تنهایی بیرون می آیم و در ساحل زیبای دریای خزر شروع به قدم زدن میکنم . یک ساعت؛ دو ساعت و گاهی اوقات سه ساعت ؛ بدون مقصد راهی را می روم و بی هدف باز میگردم و گاهی بر صخره ای می نشینم و به دریا خیره میشوم و آن چنان در افکارم غوطه ور میشوم که صدای بی بی خانم بلند میشود « مهتاب ؛ مهتاب هوا تاریک شده نمیخواهی برگردی » و همچنان که زیر لب غرغر میکند دور میشود .
وقتی به ویلا میرسم میز شام آماده است . به همراه بی بی مشغول خوردن شام می شویم ؛ او هم از موقعیت استفاده میکند و خبرهای روز را به اطلاعم می رساند :
ـ مادرت زنگ زد ؛ نگران حالت بود پدرت هم خواست که باهاش تماس بگیری و بعد شروع میکند به نصیحت کردن :
ـ دختر این چه زندگی است که برای خودت ساخته ای ؟ بیست و هشت بهار از زندگی ات نگذشته اما آنقدر غم و رنج در صورتت نمایان است که در صورت من که جای مادربزرگت هستم یکی اش هم نمی تونی پیدا کنی . میدونم بهت خیلی سخت گذشته . هرکس به نوعی در بدبختی ات سهیم بوده ؛ ولی هیچ کس فکر نمیکرد به اینجا کشیده شود ؛ حالا هم دیر نشده ؛ تو هنوز جوانی ؛ زندگی را از نو بساز ؛ اما اینبار با فکر و تعقل ؛ از اینکه گوشه ی اتاق خودت را حبس کنی و هر روز برنامه ی روز قبل را تکرار کنی هیچ چیز عایدت نمیشه ، سعی کن گذشته را فراموش کنی ؛ میدونم مادر؛ سخته ؛ خیلی سخته که آدم ده سال از زندگی اش را که پراز خاطرات ریز و درشت بوده ؛ به فراموشی بسپاره ؛ اما با توکل به خدا همه چیز درست میشه . فقط سعی کن از تجربیاتت خوب استفاده کنی .
گاهی اوقات بدون دادن جوابی از پای میز بلند میشوم و به اتاقم میروم و آنقدر در تخت خوابم گریه میکنم که بی حال و بی رمق به خواب میروم وگاهی با اعصابی داغان سر او فریاد میزنم ؛ اما نمیدونم چی شد که چند شب پیش حرفهایش به دلم نشست . درحالیکه اشک گوشه ی چشمانم حلقه زده بود ؛ گفتم :« بی بی ؛ باور کن نمیتونم فراموش کنم . احتیاج به زمان دارم ؛ زمانی طولانی . شما از چیزی اطلاع ندارید . هر چی شنیدید از این و آن بوده . نمیدونید این سالها چه برمن گذشت . همه و همه دست به دست هم دادند تا زندگی مرا تباه کنند و بدبختانه همه فکر میکردند در حق من محبت میکنند . هرکس به نوعی و از دید خود . بهتره داستان زندگی ام را از زبان خودم بشنوی و بعد قضاوت کنی . اگر خسته نیستید ؛ بنشینید تا برایتان تعریف کنم که چه به من گذشت . »
درحالیکه سینی چای را روی میز می گذاشت گفت : « نه عزیزم ؛ خسته نیستم فقط نمیخواهم باعث ناراحتی ات شوم . »
گفتم : « برعکس ؛ دلم میخواهد عقده دل را خالی کنم و حرفهایی را که سالها در آن نگه داشته ام بیرون بریزم تا شاید سبک شوم . نمیدونم از کجا شروع کنم ؛ اولین صحنه ای که در ذهنم مجسم میشود ... »
ـ پدر من نمیتونم عقیده ی شما را قبول کنم ؛ من بره نیستم که شما هر طور دلتون خواست باهام رفتار کنید ؛ من یک انسان هستم و حق زندگی دارم .
ـ آخه مگر چی کم داری که اینقدر ناسپاس و ناشکری ؟
ـ آزادی ؛ آزادی کم دارم . ازاینکه نمیتوانم برای خودم تصمیم بگیرم ؛ برای آینده ام برنامه ریزی کنم و حتی کوچک ترین خواسته ام نادیده گرفته میشود ؛ احساس حقارت میکنم .
ـ یعنی بگذارم هرکاری دلت خواست انجام دهی ؛ آبروی چندین ساله ام را به دست تو نیم وجبی بدهم تا مرا به خاک سیاه بنشانی . آخه دختر تو چت شده ؛ مگر ماهان خواهرت نیست ؟ چطور او تمام شرایطی را که برای تو سخت و دشوار است با رضا و رغبت پذیرفت و با سربلندی به خانه بخت رفت و از زندگی اش هم بسیار راضی است .
ـ خواسته های هرکس با دیگری متفاوت است ؛ من نمیتوانم مثل اون باشم . بابا چنددفعه بگم من از چادر بدم می آید ؛ مگر حتما چادر حجاب کامله ؛ خب با مقنعه هم میشه پوشیده بود . آیا تا به حال از من خطایی دیده اید ؟ پس چرا اصرار دارید با چادر به مدرسه بروم .
پدر درحالیکه لحظه به لحظه عصبانیتش بیشتر میشد گفت : « از تو خطایی ندیدم . اما آبرویم چی ! حالا توی در و همسایه و قوم و خویش بپیچه که دختر سهامی بی حجاب شده و صد تا حرف دیگر . »
دلم نمیخواست کار به عصبانیت کشیده شود . برای همین به آرامی گفتم : « پدر! شما که مرد تحصیل کرده ای هستید و سالهای زیادی را خارج از ایران گذرانده اید ؛ چرا باید طرز فکرتان اینقدر تغییر کرده باشد . مگر خودتان جوان نبودید واین دوران را پشت سرنگذاشته اید . »
بالاخره پدر عصبانی شد و فریاد کشید : « غلط کردم ؛ بابا غلط کردم . اونموقع نفهم بودم ! راضی شدی ؟ حالا هربار این موضوع را بکش به رخ من ، تو آخر مرا دق مرگ میکنی . به خدا همه گرفتاری ها یه طرف ؛ اذیت های تو هم یه طرف . خب توهم مثل همه باش . خودت را با زندگی وفق بده . بالا بری پایین بیای ؛ باید با چادر به مدرسه بری . یا میتونی اصلا نری ! هر کدام راحت تری انتخاب کن . از فردا صبح هم راننده بی راننده خودم می برم و می آرمت . »
در جواب حرف غیرمنطقی چه میتوانستم بگویم . ناامیدانه به سمت اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم .
من و پدر ؛ کم وبیش ؛ هفته ای یکی دوبار با هم مشاجره داشتیم و بدون اینکه یکدیگر را بتوانیم قانع کنیم با دلخوری از هم جدا می شدیم . پدر میدانست که تنها دلخوشی ام در زندگی ؛ مدرسه رفتن است . برای همین ؛ وقتی کم می آورد ؛ مدرسه رفتن را قدغن میکرد . من هم که عاشق درس و مدرسه بودم سکوت میکردم .
تنها ساعاتی که احساس راحتی میکردم و به خودم تعلق داشت ؛ همان لحظات مدرسه بود ؛ از درس خواندن لذت میبردم . ازاینکه زنگ تفریح با دوستانم ؛ در حیاط مدرسه بر روی نیمکتی زیر درخت بید مجنون بنشینیم و حرف بزنیم ؛ احساس خوبی داشتم بچه ها از چیزهایی سخن می گفتند که کوچک ترین اطلاعی از آنها نداشتم ؛ یک پخمه به تمام عیار بودم .
وقتی بچه ها ؛ با آب و تاب ؛ از مهمانی های دوستانه و رفت و آمدشان تعریف میکردند ؛ وقتی درباره ی نوارهای غیرمجاز موسیقی صحبت میکردند که حتی اسم خواننده اش هم به گوش من نرسیده بود ؛ وقتی از لباسهایی تعریف میکردند که تازه مد شده بود ؛ وقتی باهم قرار میگذاشتند که عصر در خانه یکی از آنها جمع شوند ؛ یا به کافی شاپ بروند ؛ منکه از همه این خوشی ها محروم بودم ؛ آه حسرت بر دلم مینشست و با بی صبری منتظر روز بعد میشدم که به مدرسه بروم و برایم تعریف کنند ؛ چه کرده اند و بر آنها چه گذشته است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 5 May 2013 19:37
دوستانم همه دختران پاک و نجیبی بودند که دست از پا خطا نمیکردند ؛ بچه های درس خوان و زرنگی که به گردش و تفریحشان هم می رسیدند و من حسرت لحظه ای با آنها بودن بر دلم مانده بود .
پدر ؛ به قول خودش ؛ هیچ چیز برای ما کم نگذاشته بود ؛ لوکس ترین و جدیدترین وسایل درخانه ی ما وجود داشت ؛ هرچیزی که میخواستیم مهیا بود . بهترین سیستم های صوتی ؛ کامپیوتر و لوازم زندگی ؛ اما چه استفاده ای میتوانستم از آنها ببرم ؟ هیچ ! حتی با دوستانم نمیتوانستم چت کنم . نوار و سی دی غیر مجاز که نعوذبالله . حتی از آهنگهای مجاز هم فقط آنهایی که پدر اجازه میداد ؛ مثل اصفهانی و افتخاری و چندتای دیگر در خانه داشتیم و تا دلتان بخواهد نوارهای نوحه خوانی و مداحی بود که به تعداد فراوان در خانه پیدا میشد و من زجر میکشیدم و روز به روز از دینی که پدر به زور در مغزم وارد کرده بود بیزار میشدم . خواهر بزرگترم « ماهان »، خیلی راحت این زندگی را پذیرفته بود و به قول پدر از زندگی اش کاملا رضایت داشت . همسر او هم یکی مثل پدر و حتی شاید به مراتب خشک تر از او بود . پدر همیشه ماهان را به رخ من می کشید ؛ او نمیخواست بپذیرد که همه مثل هم نیستند .
مراسم خواستگاری از ماهان را هیچ وقت فراموش نمیکنم . مردها در سالن پذیرایی و خانمها در سالن نشیمن ؛ همه با چادرهای ضخیم مشکی که به سختی چشم هایشان را میشد دید ؛ نشسته بودند . تنها ماهان متمایز از دیگران با چادر سفید به روی مبلی آرام و ساکت نشسته بود او فقط چند لحظه توانست داماد را ببیند و بعد هم با صلوات ختم جلسه اعلام شد .
چیزی که دلم را می سوزاند؛ این بود که جوانی پدر و مادر از زمین تا آسمان با ما فرق داشت . البته آنها هرچیزی که گذشته را برایشان تداعی میکرد از بین برده بودند ؛ از آلبوم های عکس گرفته تا هرچیز ریز و درشت که با گذشته ارتباط داشت .
داستان زندگی شان را از زبان مادربزرگ مادریم شنیدم که رابطه ی خوبی با پدر نداشت و سالها میشد که بینشان شکرآب شده بود . ما گهگاهی به همراه مادر به دیدارش می رفتیم ؛ حتی پدر اجازه نمیداد که شب را درمنزل او بگذرانیم . مامانی هیچ وقت در حضور ما از پدر شکوه و شکایتی نمیکرد . هرچند که خودم میدانستم مقصر اصلی پدر است و بخاطر اخلاق اوست که فقط سالی یکی دوبار مامانی به خانه ی ما می آید . بالاخره یک روز که مادر مرا پیش او گذاشت تا به همراه زهرا ؛ خواهر کوچکم که بیش از هشت سال نداشت ؛ برای خرید برود ؛ ازمامانی به اصرار خواستم تا علت اختلافشان با پدر را برایم بازگو کند .
او گفت : « هیچ وقت دلم نمیخواهد خاطرات تلخ گذشته را دوباره به یاد بیاورم ؛ درسته که ما هیچ گاه رابطه ی خوبی با هم نداشتیم ؛ اما از حق نمیشه گذشت که پدرت مردخوبی است و اختلاف ما هم بر سر سلیقه و عقیده است زیرا او به اجبار میخواهد عقایدش را به دیگران تحمیل کند .
سهامی پسر زرنگی بود ؛ بعد از گرفتن دیپلم بورسیه بهش تعلق گرفت و برای ادامه ی تحصیل در رشته فیزیک به آمریکا رفت . مادرت هم که از نوجوانی به این کشور رویاها علاقه زیادی داشت ؛ بعد از تمام شدن درسش راهی آمریکا شد و از آنجایی که با سهامی در یک دانشگاه و در یک کلاس بودند بهم علاقه مند شدند ؛ تا جایی که عاشق و شیدای همدیگر شدند . پدربزرگت اصلا با این ازدواج موافق نبود ؛ اون خدابیامرز ؛ خانواده پدری ات را در شان خودش نمیدانست . فاصله طبقاتی علت اصی مخالفت او بود . آخر سهامی از یک خانواده بسیار بسیار معمولی بود که پدرش را در نوجوانی از دست داده و خودش که بزرگترین فرزند بود سرپرستی خانواده ی پرجمعیت هفت نفریشان را به عهده گرفته بود ؛ هم درس میخواند و هم کار میکرد تا امورشان بگذرد . برای پدربزرگت که از یک خانواده سرشناس و مهم بود ؛ افت داشت که دختر یکی یکدانه ی عزیز نازنینش را که تفریح سالانه اش سفر به اروپا و آمریکا و پول تو جیبی روزانه اش اندازه حقوق یکماه پدرت بود ؛ به او بدهد . اما از آنجایی که جلو تقدیر الهی را نمیتوان گرفت آنها با هم ازدواج کردند .
پدربزرگت تا چندسال قید مادرت را زد ؛ حتی جواب نامه ها و تلفن هایش راهم نمیداد . ولی من نتوانستم طاقت بیاورم . با او تماس میگرفتم ؛ برایش پول میفرستادم و حتی دوبار برای دیدنشان رفتم . اما از آنجایی که پدرت مرد مغروری بود به یک ریال از پولهایی که من فرستاده بودم دست نزد . خودش به سختی کار میکرد و درس میخواند تا زندگی شان بگذرد . پدرت خیلی رنج و مشقت کشید ؛ اما نگذاشت آب در دل هلا تکان بخورد . بالاخره پدربزرگت با دیدن اولین عکس نوه اش ؛ گذشته ها را فراموش کرد و برای دیدار عزیزانش عازم آمریکا شد و چون پدرت را مسبب اصلی جدایی از دخترش میدانست ؛ هیچ وقت با او کنار نیامد و همیشه مثل یک زیر دست با او برخورد میکرد . پدرت هم که ازاین همه اهانت در عذاب بود تصمیم گرفت به جایی برسد که دهان پدربزرگت را برای همیشه ببندد . اما عمر پدربزرگت کفاف نداد و قبل از اینکه به ایران برگردد ؛ فوت کرد .
پدرت قصد برگشتن به ایران نداشت و بعد از گرفتن دکترای فیزیک در پست حساسی همانجا مشغول کار شد و اوضاع و احوال خوبی بهم زد ؛ تا اینکه انقلاب پیروز شد و بعد از گذشت یکی دو سال و به دنیا آمدن تو ؛ تصمیم گرفت به ایران باز گردد .
از شنیدن این خبر شوکه شدم . هرروز با آنها تماس میگرفتم تا شاید بتوانم منصرفشان کنم . به آنها گفتم جو ایران خوب نیست ؛ بیکاری بیداد میکند ؛ زندگی مرفه و آرامشان را رها میکنند که بیایند اینجا چه کنند ! اما کوگوش شنوا ؛ هرچه گفتم فایده نداشت . هلا هم مایل به آمدن نبود ولی مثل همیشه حرفای پدرت روی او اثر گذاشت و با دوتا دختر به ایران بازگشتند .
چند ماهی از آمدنشان نگذشته بود که تازه متوجه حرفهای من شدند ؛ از آنجا که سهامی هیچ گاه عقب نشینی نمیکرد ، یکسالی به جبهه رفت تا به قول خودش دینش را به مملکتش ادا کند و در این راه یکی از پاهایش را از دست داد .حالا بیکاری پدرت یکطرف و خانه نشینی او هم طرف دیگر ؛ اوضاع و احوال زندگی آنها روز به روز سخت تر میشد و پس اندازشان کم کم به آخر میرسد . هرچه من سعی کردم به آنها کمک کنم پدرت زیر بار نرفت ؛ حتی حاضر نشد به پس انداز مادرت هم دست بزند ؛ خانه ای در پایین شهر اجاره کرده بودند و روزگار را به سختی میگذراندند .
چیزی که مرا به تعجب وا میداشت هلا بود . او که در ناز و نعمت بزرگ شده بود ؛ چطور میتوانست آن زندگی را تحمل کند . من فقط این را از معجزه ی عشق می دیدم . آن چنان شیفته و شیدای هم بودند که هیچ کدام از این مشکلات نتوانست روی آنها اثر بگذارد .
سهامی ؛ وقتی که پایش را از دست داد ؛ خیلی روحیه اش داغان شد ؛ اما مادرت آن چنان مثل پروانه دور او میگشت و او را تر و خشک میکرد ؛ که توانست روحیه از دست رفته پدرت را به او برگرداند . بالاخره پدرت تصمیم گرفت به دنبال کاری برود . او که از تحصیلات کم نداشت و در ضمن جانباز هم بود ؛ شرح حال خود را در نامه ای نوشت و به همراه مدارکش به وزارت علوم فرستاد . یک هفته نگذشته بود که از طرف آنها دعوت به کار شد و چیزی نگذشت که سمت مهمی در دستگاه دولتی پیدا کرد و با وامی که از دولت گرفت کارخانه ای راه انداخت و جوانان بیکار را تحت پوشش قرار داد .
پدرت روز به روز اعتقادش به رژیم بیشتر میشد ؛ تا جایی که به یک حزب الله ی خشک و متعصب تبدیل شد. او با چندسال پیش تفاوت فاحشی کرده بود . فقط با عده ی معدودی از دوستان گذشته ارتباط برقرار کرد . قید خانواده مادری ات راهم زد ؛ زیرا در دو قطب مخالف بودیم . او تنها با خانواده یخودش که از اول هم مذهبی بودند رفت و آمد میکرد .
هلا هم که تا آن روز حتی از روسری بدش می آمد ؛ ناگهان چادری شد و البته من این را میدانم که پدرت او را وادار به این کار نکرد ؛ چون او هیچ گاه از مادرت کاری را به زور و اجبار نخواسته ؛ اما فرزندانش را سعی کرد آنطور که دوست دارد بار بیاورد . درکنترل ماهان موفق میشد اما تو یه چیز دیگه ای . با همه ی آنها فرق داری و شاید تنها کسی که بتواند سهامی را تغییر بدهد تو باشی . »
با حرفهای مامانی ؛ تازه پدر و مادرم را شناختم . با اینکه جامعه نسبت به چندسال پیش فرق فاحشی کرده بود ؛ اما پدر هنوز در همان دوران زندگی میکرد . با همان عقیده ی خشک و تعصب کورکورانه ؛ با آزادی که به جوانها داده بودند به شدت مخالف بود وحتی چندین مقاله بر علیه دولت وقت در روزنامه ها به چاپ رسانده بود .
من با اینکه طرز فکر و رفتار پدر را قبول نداشتم و روزی نبود که سر این مسائل با هم بحث نکنیم ؛ عاشقش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 5 May 2013 19:37
بودم و به حد پرستش او را دوست میداشتم حتی مادر با اینکه مهربان بود وبا ملایمت بیشتری با من رفتار میکرد ؛ نمیتوانست جای پدر را در قلبم بگیرد . همیشه آرزو داشتم او را در بغل بگیرم و سرتا پایش را غرق بوسه کنم ؛ ولی هیچ وقت به این آرزو نرسیدم ، آخر چطور میشد ! ما حتی نمیتوانستیم دو کلمه حرف مسالمت آمیز بزنیم ؛ چگونه میتوانستم او را در آغوش بگیرم . میدانستم پدر خیلی دوستم دارد اما غرورش اجازه نمیداد به زبان بیاورد ؛ از مادر وماهان میخواست که با من حرف بزند .
یک روز ماهان گفت : « آخه دختر توی زندگی چی کم داری ؟ به دنبال چه میگردی ؟ محمد را نگاه کن ؛ هیچ چیز توی زندگی برایم کم وکسر نگذاشته ؛ اگر دوست داشتن است که خودت میدونی چقدر مرا دوست داره . منتظره من لب تر کنم و چیزی از او بخواهم تا با جان و دل آن را تهیه کند . اگر به گشت و تفریح است ماشاالله که خودت می بینی . با هم هیئتی هایمان هر هفته برنامه داریم . رفت و آمد با خانواده هم که جای خود دارد . مسافرت سالانه هم که امکان ندارد عقب بیفتد ؛ از مشهد گرفته تا سوریه ومکه ؛ خب مگر خوشبختی چیست ؟ همین که انسان در کنار جفتش احساس آرامش کند و به خواسته های معقولش برسد ؛ میتونه بگه من خوشبختم .
نگاه کن مهتاب تو امسال سال آخرت است و به امید خدا ؛ بعدش باید بری سرخونه و زندگی خودت . برادر محمد یکی دوبار از تو خواستگاری کرده . به خدا پسر خوبی است . میتونم روش قسم بخورم ؛ خیلی خاطرت را میخواهد ؛ با او خوشبخت میشی . دختر از خر شیطان بیا پایین و جواب بله را بده . پدر هم که موافقه ؛ ان شاالله تابستان بساط عقد و عروسی را راه می اندازیم . »
از این تکه آخر حرفهایش خیلی ناراحت شدم و گفتم : « کی گفته من سال آخرم است ؟ این همه زحمت کشیدم که تا دیپلم تمامش کنم ؟ من قصد ازدواج ندارم ؛ میخواهم ادامه تحصیل بدم . از پدر در تعجبم ! او که همه چیز را از دید مردم می بینه ! این خجالت برای ما نیست که پدر و مادری تحصیل کرده فرزندان بی سوادی به جامعه تحویل دهند . اون زمان که چشم وهم چشمی نبود ؛ پدر دکترا و مادر لیسانس گرفت . حالا چی ؟ ... دیپلم ما درحد همان بی سوادی است .
از آنطرف مادر به سراغم آمد : « آخه دختر ! مگر تو ازاین زندگی راضی نیستی ؟! خب زودتر از بین این همه خواستگار یکی را انتخاب کن و برو سر خونه زندگی ات . »
ـ یعنی میگویید از چاه در بیایم بیفتم توی چاله ؛ ازدواج میکنم البته نه به این زودی و نه آن کسی که شماها انتخاب کنید . خودم هم خیلی دلم میخواهد از این خونه برم ؛ ولی با کسی که ایده آلم باشه . به اندازه کافی اینجا زجر کشیدم .
مادر درحالیکه سعی میکرد با آرامش صحبت کند گفت : « عزیز دلم چرا اینقدر زندگی را سخت میگیرِی ؟ »
با دلخوری گفتم : « به نظرشما سخت نیست ؟ »
ـ اگر توقعت را کم کنی و با زندگی مدارا کنی ؛ می بینی برعکس ؛ خیی زندگی راحت و خوبی داری .
ـ به نظر شما آزادی های کوچکی مثل رفت و آمد با دوستان و ادامه تحصیل توقع زیادی است.
مادر سرش را تکان داد وگفت : « باور کن خودم هم نمیدانم چی درسته و چی غلطه . »
صبح زود با شوق دیدار دوستان از خواب بیدار شدم و طبق قراری که پدر گذاشته بود مرا تا مدرسه همراهی کرد . ربع ساعتی به زنگ کلاس مانده بود ؛ بچه ها در جای همیشگی جمع بودند . خودم را به سرعت به آنها رساندم ؛ چادرم را تا کردم و در کیفم گذاشتم . بچه ها مشغول پج پج بودند گفتم : « هی هی چه خبر نکنه چیز جدیدی آوردید! »
نیلوفر نگاهی به اطراف کرد و گفت : « هیس ! بیا جلوتر تا برات بگم ؛ این سی دی جدید ... که ملینا آورده . خیلی تعریفش را میکنه ؛ حالا قراره من ببرم خونه رایت کنم .
با تعجب گفتم : « ...کیه ؟ »
ملینا گفت : « تو دیگه خیلی شوتی ؛ خواننده ی به این معروفی را نمی شناسی ! »
نیلوفر گفت : « مهتاب هیچ کدام ازاین خواننده های جدید را نمی شناسه . دختر ؛ هر چی بهت میگم یکی از این سی دی ها را ببر خونه گوش کن به خرجت نمیره . »
آهی کشیدم وگفتم : « مثل اینکه شماها از من شوت ترید ! این همه سال با من توی یک کلاس هستید ؛ از جیک و پوک من خبردارید ؛ حالا میپرسید لیلی زنه یا مرد ؟ »
شادی گفت : « بابا راست میگه ولش کنید ؛ چه کارش دارید . »
نیلوفر با عصبانیت گفت : « آخه تا کی میخواهد این وضع را تحمل کند . انسان مگر مختار نیست ؛ مگر نباید فکرکند ؛ عقلش را به کار اندازد و راه درست را انتخاب کند ؟! پس چرا این فرصت را از او گرفته اند ؟ هرچیزی را به صرف اینکه پدر و مادر بگویند « بد است » که ما نمیتوانیم قبول کنیم . باید خودمان به دنبالش برویم و خوب را از بد تشخیص دهیم و فقط والدین میتوانند ما را راهنمایی کنند . بچه ها !! از شما یه سوال میکنم ؛ وجدانی راستش را بگویید .
مگر همه ی شما موسیقی پاپ ؛ کلاسیک و سنتی گوش نمیدهید ؟ مگر ما همگی هفته ای یکبار دور هم جمع نمی شویم ؟ مگر بعضی هامون رفت و آمد خانوادگی نداریم ؟ هفته ای یه بار به سینما نمیرویم ؟ ما حتی خرید لباس و پوشاکمان به سلیقه ی همدیگه است تا حالا کدامتون از این آزادی سواستفاده کرده اید ؛ کدام یک از شما دوست پسر دارید ؟
بهرحال ما چندساله که با هم هستیم و نیمی از روزمان را با هم می گذرانیم . مگر همین ما نبودیم که نگذاشتیم هانی فریب اون پسره ی لعنتی را بخوره . آخه این جور باهم بودن و هوای همدیگر را داشتن چه اشکالی داره که بابای مهتاب اینقدر سخت میگیره ؟
ما انسان ها کنجکاو هستیم ؛ دوست داریم پشت پرده را ببینیم ؛ آن چیزی را که از ما پنهان میکنند سعی میکنیم بفهمیم چیه ... نگاه کن مهتاب ! این سی دی یک خواننده ی معروفه . این را ببر خونه و توی اتاق خودت گوش کن ؛ ببین اصلا از این جور آهنگ ها خوشت می آید . »
من که خودم را پاک باخته بودم ؛ نمیدانستم چی جواب بدهم . نیلوفر به پهلویم زد وگفت : « دختر جسارت داشته باش ! بالاخره از یه جا باید شروع کنی . اینطور زندگی کردن ؛ اعصاب خودت را داغان میکند ؛ یا خدای ناکرده با این جر وبحث ها یه بلایی به سر پدرت می آید . بهتره مخفیانه این کار را انجام دهی . واکم که داری ؟ »
ملینا گفت : « چه حرفهایی میزنی ! چیزی هست که درخونه ی آقای سهامی پیدا نشه ؟ »
نیلوفر گفت : « خب ؛ نگاه کن ؛ من این سی دی را روی نوار میزنم و فردا برات می آورم تا راحتتر بتونی گوش کنی ؛ شب وقت خواب بهترین موقع است ؛ قبوله ؟ »
نمیدانستم چه جوابی بدهم ؛ مردد بودم . حرف نامربوطی نمیزد ؛ ولی ترس از اینکه اگر پدر بفهمد چه بلایی به سرم می آورد ؛ مرا به وحشت می انداخت . بچه ها آنقدر گفتند و گفتند تا قبول کردم . آن روز سر کلاس حال خوبی نداشتم و همش در فکر فردا بودم و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد . اما بچه ها زنگ تفریح آنقدر روحیه ام را تقویت کردند که ساعت بعد را با آرامش بیشتری گذراندم .
ده دقیقه به زنگ وقت آزاد داشتیم . نیلوفرهمانطور که کنارم نشسته بود گفت : « مهتاب اینقدر به بابات گیر نده ؛ لجبازی باهاش نکن . بهتره در ظاهر هر طور که اون دوست داره رفتار کنی . باید اطمینانش را جلب کنی ، وقتی از تو مطمئن شد دیگه اینقدر وسواس به خرج نمیده . میگه چادر سرت کن ؛ بگو چشم . میگه حق نداری این کار بکنی بگو چشم .
حالا که چاره ای نداری پس بهتره اعصابت را خرد نکنی ؛ مخفیانه اون کاری را که باب میل خودته انجام بده ؛ اما در ظاهر طبق خواسته های پدرت رفتار کن ؛ سعی کن دلش را به دست بیاری . پناه بر خدا ؛ دخترها دور از چشم پدر و مادر یه کارهایی انجام می دهند که اگر بفهمی مغزت سوت میشکه و با چهار تا زبان بازی خودشان را اینقدر مظلوم نشان میدهند که اگر از والدینشان بپرسی ؛ هیچ کس را پاکتر از دختر خودشان نمیدانند . اما زبان تلخ تو و بداخلاقی هایت باعث شده که اگر پدرت هم بخواهد با تو مدارا کند ؛ نتواند و لجبازی تو را با لجبازی جواب میدهد . پس همانطور که گفتم باید اطمینانش را جلب کنی ؛ وگرنه وضع از این هم که هست بدتر میشه و آخر سرهم به کسی که اصلا دوست نداری شوهرت میده . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 5 May 2013 19:39
حرفهای نیلوفر بدجوری تکانم داد . او کاملا راست میگفت ! چرا این فکر به ذهن خودم نرسیده بود . پدر باید به من اعتماد کند ؛ اما باید یه جوری رفتار کنم که شک نکند ؛ زنگ زده شد و مثل همیشه قبل از بچه ها کلاس را ترک کردم ؛ چون اگر دقیقه ای دیر می رسیدم باید سوال و جواب پس میدادم . ماشین پدر بود اما از خودش خبری نبود ؛ حتما به دفتر مدرسه رفته تا از درس و رفتارم و همچنین درباره ی دوستانی که دارم سوالاتی بکند . عادتش بود ؛ هر پانزده روز یک بار می آمد و از تمام مسئولین مدرسه حالم را جویا میشد . چون شاگرد نمونه ای بودم ؛ آنها هم با روی خوش پدر را می پذیرفتند . چند دقیقه ای گذشت و پدر نیامد . بهتر دیدم در مدرسه منتظرش بمانم . یکی از بچه ها که تازه از راه رسیده بود . گفت : « پدرت هنوز نیامده ؟ »
با خنده گفتم : « مگه میشه من زودتر از اون برسم ؟ »
ملینا گفت : « پس کجاست ؟ نه خودش هست و نه ماشینش . »
گفتم : « به احتمال زیاد در دفتر تشریف دارند ؛ ماشین هم این گاری است که دیروز خریده ؟ »
شادی سوت بلندی کشید و گفت : « وای خدای من ؛ این دیگه چیه ؟ خوش به حالت دختر ؛ اسمش چیه ؟ »
آهی کشیدم و گفتم : « ای کاش واقعا کاری داشتیم ؛ در عوض کمی از آزادی شما را داشتم ؛ به خدا حاضرم همه ی ثروت پدرم را با آزادی معاوضه کنم . » و در حالیکه سعی میکردم بغضم را کنترل کنم سکوت کردم .
شادی گفت : « ای بابا ؛ تو کجایی و ما کجاییم . آخر نگفتی اسمش چیه ؟ »
ملینا گفت : « خیلی خنگی ؛ این انگانسه ؛ میدونی چند پولشه ؟ خدا ... »
نیلوفر که چشمش به در سالن بود یکمرتبه گفت : « بچه ها ؛ موهاتون را خیلی سریع تا آخرین تار داخل مقنعه هاتون بکنید که رییس آموزش و پرورش داره میاد . »
بچه ها همگی به طرف نگاه نیلوفر برگشتند و وقتی پدر را دیدند مثل اینکه واقعا رییس آموزش و پرورش را دیده اند ؛ به سرعت موهایشان را مرتب کردند . آنها هم از پدر می ترسیدند چون اگر گوشه ای از موهاشون پیدا بود یا خنده ای بر لب داشتند ؛ چنان برخورد تندی با آنها میکرد که از خجالت آب می شدند .
پدر وقتی رسید تبسمی بر لب داشت و نشان این بود که خیلی تعریف و تمجید مرا شنیده . بچه ها با کمال متانت « سلام و خسته نباشید » گفتند . پدر هم با آنها احوالپرسی کرد و پس از دقایقی به اتفاق سوار ماشین شدیم .
همانطور که حرفهای نیلوفر را در ذهنم مرور میکردم پدر گفت : « در تعجبم دختری به بداخلاقی و لجبازی تو ؛ طوری خودش را در مدرسه نشان داده که ازمدیر و ناظم گرفته تا دبیرو کادر دفتری ؛ همه شیفته اش هستند ؛ ای کاش یه کم از این اخلاقت را میگذاشتی برای توی خونه . »
ـ میدونید علتش چیه ؟ واسه اینه که در مدرسه همه چیز باب میلم است ؛ کسی زور نمیگوید و قانونی داره که در سراسر ایران به یک شکل اجرا میشه .
پدر خندید و دیگر حرفی نزد .
آن روز استرس زیادی داشتم و به بهانه ی درس خواندن به اتاقم پناه بردم . کتاب را بی هدف در دست گرفته بودم و فکرم جای دیگری بود . « خدایا آیا این کار درسته ؟ دست به کار خطرناکی زده ام ؛ بهتره تا دیر نشده از این فکر شیطانی بیرون بیایم . وای اگر پدر بفهمد چه به سرم می آورد ؛ حتما پوست از کله ام میکند ؛ یا سرم را میگذارد لب باغچه و بیخ تا بیخ می برده . از وحشت تنم لرزید و پشیمان شدم وسعی کردم هر حرفی را که آن روز با بچه ها زده بودیم به فراموشی بسپارم ؛ اما دقایقی نگذشت که صحبتهای دلگرم کننده نیلوفر را بخاطر آوردم . خدایا من که کار خطایی نمیخواستم انجام دهم ؛ آخه یه نوار گوش دادن این همه مصیبت داره که حتی احساس گناه کنم ! اگر سختگیری های پدر نبود ؛ نباید برای گوش دادن به یه نوار بی اهمیت اینقدر حرص بخورم .
آن شب را با افکاری پریشان به صبح رساندم و طبق معمول سرساعت معین به مدرسه رسیدم . بچه ها جای همیشگی جمع بودند .
ـ سلام بچه ها ؛ چطورید ؟
ـ سلام ؛ ما همگی خوبیم اما مثل اینکه حال تو تعریفی نداره؛دختر چرا رنگت پریده ؟
درجواب شادی گفتم : « از فکر نوار لعنتی ! باور کنید دیشب تا صبح خوابم نبرد . اصلا حال خوبی ندارم .
ملینا موذیانه لبخندی زد و گفت : « دزدی و خلاف ؛ برای اولین بار سخت و دلهره آوره ؛ ولی بعد از اینکه چندبار انجام دادی برات عادی میشه . »
نیلوفر گفت : « ملینا ؛ خدا خفه ات کنه . چرا دختر مردم را میترسونی ؛ یه نوار گوش دادن که این همه دردسر نداره . »
و نوار را که در کیفش پنهان کرده بود درآورد و خیلی سریع در کیفم گذاشت و گفت : « مهتاب ! با اینکه چندسال است که با هم دوست هستیم و کاملا همدیگر را می شناسیم ؛ ولی باید به من قول بدی که اگر خدای ناکرده لو رفتی اسمی از ما نیاری . »
با دلخوری گفتم :« هنوز هم ؛ بعد از چندسال مرا نشناخته ای ولی با این حال قول میدهم به جان پدرم ! »
بچه ها میدانستند که من دیوانه وار پدرم را دوست دارم و اگر قسم جان او را بخورم ؛ سرم برود زیر قولم نمیزنم .
نیلوفر به سراغم آمد و صورتم را بوسید وگفت : « از ما دلخور نباش ؛ خودت میدانی ؛ به خاطر مدرسه است. اگر بفهمند از مدرسه اخراجمان میکنند . تو هم بهتره حواست را جمع کنی . »
با گرفتن نوار دلشوره ام بیشتر شد ؛ ترس از بی آبرویی و رسوایی تمام وجودم را گرفته بود . از اینکه اگرخانم مدیر بفهمه ؛ تنم به لرزه افتاد . او که مرا الگوی همه ی بچه ها قرار داده . چه فکری درباره ام خواهد کرد . دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم . حتی زنگ تفریح هم از ترس ؛ به اتفاق بچه ها ؛ در کلاس ماندیم ؛ آنها سعی میکردند با حرفهایشان مرا سرگرم کنند و از فکر و خیال بیرون بیاورند . اما من از درون می لرزیدم و همینطور چهارچشمی حواسم به کیفم بود .
شکر خدا ؛ ظهر پدر نتوانست به دنبالم بیاید و راننده اش را فرستاده بود ؛ از خوشحالی دلم میخواست پر بکشم ؛ چون آنقدر اضطراب داشتم که حتما پدر متوجه میشد .
وقتی به خانه رسیدم درحالیکه سعی میکردم خودم را خونسرد نشان دهم ، به مادر سلام کردم.
ـ سلام عزیزم ؛ خسته نباشی ؛ چیه . مثل اینکه حالت خوب نیست . صورتت کمی برافروخته شده .
ـ نه مسئله ای نیست . هوا حسابی سردشده ؛ فردا باید پالتوام را با خودم ببرم .
و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت اتاقم رفتم و نوار را در جای مطمئنی پنهان کردم . خیلی سریع لباسم راعوض کردم ؛ دست و رویم را شستم و سراغ ماد رفتم . درحالیکه خود را بی تفاوت نشان میدادم مشغول کمک به مادر شدم ؛ اما از نگاه تیزبین اونمیشد فرار کرد . همانطور که مشغول نهار کشیدن بود گفت: « امروز خیلی سرحالی ؛ چه خبر شده . از اون دختر اخمو و غرغر و این سرحالی بعید است . »
با خونسردی هرچه تمامتر گفتم : « آخه امروز یکی از دوستانم شیرینی نامزدی اش را آورده بود . جاتون سبز خیلی بهمون خوش گذشت . »
هیچ وقت فکر نمیکردم به همین راحتی بتوانم دروغ بگویم و شاید این اولین دروغ زندگی ام بود . بهرحال مادر دیگر کنجکاوی نکرد و برای دوستم آرزوی خوشبختی کرد .
بعد از ناهار به بهانه ی استراحت به اتاقم رفتم ،با بستن در اطاق ؛ دوباره دلشوره ام شروع شد . یاد حرف ملینا افتادم ؛ واقعا مثل اینکه قصد دزدی داشتم . عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود . از یکطرف حرفهای پدر که میگفت : « دخترم ، مبادا گول دوستانت را بخوری و نوارهای مبتذلی که به تازگی فراوان شده و قشر جوان را به دنبال خود میکشد تو را هم به وسوسه بیندازد ؛ از این معظلات حذر کن که انسان را به نابودی میکشد. » در گوشم طنین می افکند و از طرف دیگر دلم میخواست هرچه زودتر نوار را گوش بدهم.
در آن لحظه مانند مجروحی بودم که اب برایش مضر باشد و او را از خوردن آن منع کرده باشند و او دور از چشم دیگران تنگ بزرگ آبی را سر بکشد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بدون تامل به سمت مخفی گاه رفتم و نوار را بیرون آوردم . به سرعت آن را در واکمن گذاشتم و به روی تخت پریدم و پتو را روی سرم کشیدم ؛ با دستی لرزان دکمه ی آن را فشار دادم . اول از مضمون آهنگ هیچ نفهمیدم ؛ اما کم کم از صدای ساز و خواننده؛ هیجانی وجودم را گرفت که برایم بسیار لذت بخش بود . باور کنید این اولین باری بود که صدای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#6
Posted: 5 May 2013 19:40
موسیقی را درون خانه و اتاقم می شنیدم . تنها عروسی ماهان را به یاد دارم که در مجلس زنانه چندنوار شاد گذاشته بودند که حتی هیچ کدام از خواننده ها را نمی شناختم.
وای اگر پدر بفهمد چه قشقرقی به پا میشود ؛ خدا میداند که چه خواهد کرد.شاید حتی دیگر نگذارد به مدرسه بروم . از اینکه آن روز پدر به خانه نمی آمد ؛ بسیار خوشحال بودم .
دوبار ؛ سه بار نوار را گوش دادم و از حسی که درونم را پر کرده بود ؛ احساس رضایت میکردم.خدایا ؛ مگر این موسیقی چه ایرادی داره ؛ چون انسان را سرحال و شاد میکنه ؛ بده ؟ با اینکه روحیه انسان را تقویت میکنه و از خستگی در می آورد ! هرچه فکرکردم نتوانستم جواب این سوالات را پیدا کنم . البته از دوستانم شنیده بودم که بعضی از موسیقی های غربی روی انسان چنان اثری میگذارد که آدمی را از خود بی خود میکند و ممکن است دست به هرکاری بزند .
از آن به بعد ؛ سعی کردم با پدر بحث نکنم و این دوعلت داشت ؛ یکی حرفهای نیلوفر و دیگر جو خانه ؛ که سعی داشتند بعد از گرفتن دیپلم ؛ هرچه زودتر مرا به خانه بخت بفرستند . آن هم با مردی که به شدت از او بدم می آمد ؛ برادر محمد آقا ؛ آخه ما هیچ همخوانی با هم نداشتیم . او به مراتب از پدر بدتر بود ؛ چون او نسل در نسل با همان اعتقادات کهن بار آمده بود . هیجده سال تحمل این زندگی برایم بس نبود ؟ دلم میخواست اگر قرار باشد ازدواج کنم ؛ با کسی باشد که همدیگر را درک کنیم . از زندگی ام لذت ببرم ؛ برای خودم تصمیم بگیرم و سکان زندگی را آنطور که دوست دارم در دست بگیرم . دلم نمیخواست مثل مادر و ماهان زندگی کنم ؛ از اینکه شبانه روز کنج خانه بنشینم و وقتم را به خیاطی و بافتنی و گلدوزی و گلسازی بگذرانم و هفته ای یکی دو شب به دیدار کسانی بروم که بااینکه ادعای مومنی دارند ؛ غیبت کنند و مال و ثروتشان را به رخ هم بکشند و خوبی شوهرانشان را با آب و تاب تعریف کنند ؛ مثلا بگویند : « احمد آقا این ماشین را برایم خریده ؛ علی آقا قراره هفته ی دیگه یه آپارتمان برام بخره . » و با این چرندیات ؛به قول خودشان احساس خوشبختی کنند ؛ یا شروع کنند به طعنه زدن : « ماهان ؛ کوچولو در راه نداری ؟ دیگه داره
دیر میشه بهتر به فکر باشی. » یا : « محمد آقا چه کار کرد ؟ آخر اون خونه را به نامت کرد ؟ حواست را جمع کن ؛ از حنانه دختر طاهره خانم یاد بگیر ! همان روز اول شوهرش مغازه و خونه را به نامش کرد.» خدایا این کجایش خوشبختی است ! یعنی خوشبختی فقط با پول حاصل میشه ؟ پس چرا من با داشتن این همه ثروت پدری ؛ هیچ وقت احساس خوشی ندارم وتازه فکر میکنم بدبخت ترین دختر دنیا هستم .
تازه آخر حرفاشون برای جلسه روضه خوانی یا مهمانی هفته ی بعد برنامه ریزی میکنند.همش تظاهر و چشم و هم چشمی؛اگر قرار باشه به یه انسان درمانده کمک کنند؛آنقدر توی بوق وکرنا میکنند که فکر میکنم اگر طرف بفهمه اینطور آبرویش را برده اند حاضر نیست یک ریال قبول کند .
البته این را بگویم که خدایی اش ؛ پدر من با آنها زمین تا آسمان فرق داشت و نشنیده بودم به کسی کمک کند و بگذارد دیگران بفهمند . توی محله یه حاج آقا سهامی می گفتند و صدتا از دهانشان می ریخت ؛ طاقت دیدن اشک کسی را هم نداشت . حتی موقعی که با هم بحثمان میشد ؛ همین که دو قطره اشک مرا میدید؛ سعی میکرد یه جوری از دلم در بیاورد .
فقط و فقط پدر خشک مقدس بود ؛ اعتقادات دینی اش را خیلی محکم اجرا میکرد و تعصبات شدیدی داشت. از شانس بدش ؛ خدا هم سه تا دختر بهش داده بود . هرچند که او میگفت : « دختر با خودش نعمت و رحمت می آورد ؛ همانطور که برای من آورد . قبل از اینکه شما به دنیا بیایید ؛ آه نداشتم که با ناله سودا کنم و از قدم خیر شماست که به اینجا رسیدم . »
خلاصه از آن به بعد دل و جرئتم زیاد شد و گهگاهی نواری از دوستانم میگرفتم و پنهانی گوش میدادم . روحیه ام نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود . یه روز ملینا نواری برایم آورد که گفت جز نوارهای مجاز است ؛ وقتی آن را گوش کردم باورم نشد به نظر من چندان فرقی با آنها که شنیده بودم نداشت . از پدرم خیلی حرصم گرفت ؛ یعنی او حتی چیزی را که جامعه قبول دارد رد و منکر میداند ؟
یه شب که مشغول تماشای تلویزیون بودیم ؛ اتفاقا یکی از همین آهنگهای پاپ را گذاشت . رو کردم به پدر و گفتم : «این نوار را میشه برام بخرید . »
او با عصبانیت گفت : « چی! این نوار مبتذل را میگویی . »
ـ اگر مبتذل است ؛ پس چرا تلویزیون و رادیو پخش میکنند ؟
ـ به نظر من که کار صحیحی انجام نمیدهند ؛ من هم با همین برنامه مخالف هستم . همین که در انسان احساس خوشایندی به وجود آورد و او را به طرب بیاورد حرام است .
ـ پدر ما که نمیتوانیم برای خودمان فتوا بدهیم؛مگر حضرت محمد نگفتند که با زمانه پیش بروید آخه ما که نمیتوانیم اسلام هزار و چهارصد سال پیش را حالا اجرا کنیم.
پدر میان حرفم آمد و گفت:«دختر استغفرالله بگو؛بازم که شروع کردی.»
ـ پدر چرا طاقت دو کلمه حرف منطقی را ندارید ؛ چرا ما هیج وقت نمیتونیم با هم صحبت کنیم . آخه من حرف دلم را باید به کی بزنم ؟ خواسته هام را از کی بخواهم ؟ این زندگی شاید به نظر شما ایرادی نداشته باشه اما به نظر من سراسر ایراده بابا ؛ من به کی بگم که ازاین زندگی خسته شدم ؛ چرا باید هیمشه توی این خونه زور باشه ؛ چادر بپوش ؛ چشم.اینجا نرو ؛ چشم . این کا را نکن ؛ چشم.
به خدا من هم آدمم ؛ دل دارم . تا کی باید برای خرید حتی یک چیز جزئی ؛ به همراه مادر یا شما به بازار بروم . هیچ وقت نتوانستم مانند هم سن و سالهایم به عقیده و نظر خودم خرید کنم . پدر ؛ من هیچ جای این شهر بلد نیستم . باور کنید اگر توی خیابان ولم کنید ؛ به راحتی نمیتوانم راه خانه را پیدا کنم .
حسابی جوش آوده بودم درحالیکه سعی میکردم عصبانیتم را کنترل کنم؛با لحن ملایم تری گفتم : « به خدا چیز زیادی از شما نمیخواهم ؛ چرا نمیگذارید زیر نظر خودتان با چند تا از دوستانم که شما هم آنها را می شناسید رفت و آمد کنم ؟ اصلا یک سوال از شما دارم ؛ شما در یک جمع از مصاحبت چه کسی لذت می برید ؟...
بگذارید خودم جوابش را بدهم . با کسی که هم روحیه و هم عقیده تان باشد و حرفهای همدیگر را بفهمید . والله به خدا حاضر نیستید اگر غیر از این باشد ؛ یک دقیقه با او همنشین شوید . حالا من بدبخت را هرهفته بکشانید به میان جمعی که همه یا جای مادرم هستند ؛ یا دخترهای هم سالم که اکثرا به خانه بخت رفته اند و اون چندتایی هم که مانده اند فکر و عقیده هامون زمین تا آسمون باهم فرق دارد . حالا شما خودتان را بگذارید جای من ؛ پدر به خدا خسته شدم مثل کلاف سردرگم به دور خود پیچیده ام . آخه چرا کسی مرا درک نمیکند و هرکس حرف خودش را میزند . »
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و آرام آرام اشکم سرازیر شد.مادر که روی مبل نشسته بود و متفکرانه به حرفهایم گوش میداد ؛ با دیدن اشکهایم به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت وگفت : « دخترم ؛ عزیز دلم باور کن که ما خیر تو را میخواهیم . جامعه خیلی بد شده؛به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد . »
پدر درحالیکه چهره اش را غم گرفته بود گفت:«مهتاب تو با من چه میکنی!من یه عمره اینطور زندگی کردم ؛ چطور میتونم خودم را تغییر بدهم . تو نمیدونی توی جامعه چه خبره ؛ خیابان ها پر از گرگه ؛ که همگی به دنبال دختران چشم و گوش بسته ای مثل تو میگردند .
خدا شاهد است که من هرچه کردم برای خودتان بوده؛من فقط به آن چیزی که دینمان می گوید عمل میکنم.
ـ پدر؛ به خدا دین ما ؛ دین اعتدال است ؛ ولی شما آن را طوری جلوه داده اید که جوان ها را از آن فراری میدهید .
پدر دیگر جوابی نداد وبه سمت اتاقش رفت .
از وقتی که جسارت پیدا کرده بودم و چند نوار غیرمجاز را گوش داده بودم به مراتب جرئتم زیادتر شده بود . دیگر نه از آبرو میترسیدم و نه از پدر . دلم میخواست آن کاری را که دوست دارم انجام بدهم . حالا که حرفهایشان زور است و این را هم خودشان به خوبی میدانند ؛ چرا اعصابم را خرد کنم . حالا که دوست دارند ؛ بهشون دروغ میگویم . هیجده سال مثل یه بره بودم وهرچه گفتند ؛ بدون هیچ دلیل و مدرکی گوش کردم. میگفتند : « با پسر عمو و پسرعمه ها فقط در حد سلام و احوالپرسی میتونی برخورد داشته باشی . با غریبه ترها که پناه برخدا ؛ اصلا حرفش را نزن. » آنقدر با پسرهای خانواده غریبه بودیم که همدیگر را به لفظ خانم و آقا صدا میکردیم.حالا الهی شکر که فقط برخوردمان تا همین حد بود؛چون از همه ی آنها متنفر بودم و دلم نمیخواست ریخت هیچ کدامشان را ببینم.همشون مثل هم بودندوبه گفته پدر عجیب بود که چرا من با بقیه فرق
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 5 May 2013 19:40
دارم.
دو سه روزی بود که پدر گرفته بنظر می آمد؛نمیدانم حرفهای آن روز من او را تحت تاثیر قرار داده بود؛یا مشغله کاری داشت . بیشتر وقتش را در خانه ؛ با زهرا ؛ به مطالعه میگذراند وسعی میکرد از برخورد با من دوری کند . آتش بس بین ما حکم فرما بود ؛ مثل اینکه بعد از مدتها ؛ متوجه شده بودیم که نه من میتوانم عقیده ام را بر پدر تحمیل کنم و نه او میتواند مرا قانع کند .
پدر هر روز صبح طبق معمول مرا به مدرسه می رساند و ساعت دو به دنبالم می آمد . آن روز هم مثل همیشه بچه ها دور هم جمع شده بودند و از اینکه دبیران فردا جلسه داشتند و مدرسه تا ساعت دوازده تعطیل بود ؛ خیلی خوشحال بودند و برنامه ریزی میکردند که فردا صبح به خرید بروند و من هم با حسرت نگاهشان میکردم .
شادی گفت : «هی دختر!چرا غمباد گرفتی ، خب ؛ تو هم با ما بیا . »
ناخودآگاه لبم را گزیدم وگفتم : « وای خدا مرگم بده . »
بچه ها زدند زیر خنده . نیلوفر گفت : « مهتاب ؛ شادی راست میگه . همه ی مدرسه که تعطیل نیست ؛ بابات از کجا می فهمه ؛ صبح مثل همیشه با او بیا ؛ ما در مدرسه منتظرت هستیم . با هم راه می افتیم میرویم همین چند تا پاساژ اطراف مدرسه خریدمان را میکنیم و خیلی زود برمیگردیم . بعدازظهر هم بابات مثل همیشه به دنبالت می آید .
با وحشت گفتم : « نه ؛ نه ؛ این کار از عهده ی من بر نمی آید ؛ اگر پدر بفهمه می دونید چه قشقرقی به راه می افته ؟ باید فاتحه ی مدرسه را بخوانم . تازه پدر این روزها حال خوشی ندارد ؛ همین اتفاق ممکنه او را از پا بیندازد . »
ملینا گفت : « آخه از کجا بفهمه . او که چند روز پیش به مدرسه آمد . پس تا یکی دوهفته دیگه سروکله اش پیدا نمیشه . بیا برویم دختر ؛ نترس . دیدی گوش کردن نوار اولش چقدر برات سخت بود ؛ ولی حالا می بینی که یه چیز عادی و معمولی است ؛ خرید را هم بیا و ببین که کار سختی نیست . »
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم : « این با نوار خیلی فرق داره ؛ اگه کسی ما را ببینه چی ! همین مونده یکی از اقوام مرا ببیند ؛ هنوز به خانه نرسیده گزارش را به پدر رسانده . »
شادی گفت : « نگاه کن مهتاب ؛ اینطور نمیشه ؛ اگه دوست داری بیایی باید ترس را کنار بگذاری . بهرحال ما فردا صبح ساعت نه منتظرت هستیم . »
بازهم دلهره و نگرانی تمام وجودم را فراگرفت . آنقدر وحشت داشتم که نمیدانستم آن را چطور پنهان کنم. ترس از پدر مانند خوره به جانم افتاده بود . وای اگر او بفهمد چه میکند . این کاری که من میخواستم انجام دهم یک انقلاب بود . شاید اگر خانواده ی یکی از دوستانم او را با پسری می دیدند ؛ با چند نصیحت مادرانه ؛ یا اگر میخواستند خیلی سخت بگیرند ؛ با یکی دو روز نیامدن به مدرسه حل میشد . اما وضع من فرق داشت ؛ جرم این کار به مراتب سنگین تر بود و باید خودم را برای عواقب سخت آن آماده میکردم .
ازترس تا صبح چندبار از خواب پریدم . وقتی که پدر برای نماز صبح به دراتاقم کوبید ؛ آن چنان با وحشت بیدار شدم ؛ مثل اینکه مرا در حال ارتکاب جرم گرفته باشند . بعد ازنماز صبح دیگر خوابم نبرد ؛ سخت در فکر فرو رفتم و وجدانم را به محاکمه کشیدم . آیا بیرون رفتن با دوستانم جرم است ؟ خیر . آیا انسان بخواهد لحظاتی از زندگی اش به خودش تعلق داشته باشد جرم است ؟ خیر . آیا برای خرید لباس از سلیقه ی شخصی خودم و دوستانم استفاده کنم ؛ جرم است ؟ خیر .
پس خدایا کجای کار من خطاست که خانواده ام مرا محروم میکنند ؟! تنها جرم من این بود که بدون اجازه از پدر و مادر میخواستم بیرون بروم ؛ که این هم تقصیر خودشان بود . بالاخره در محکمه ی وجدان حکم بر بیگناهی خود دادم و با عزمی راسخ به مدرسه رفتم . یک ساعتی گذشت تا بچه ها از راه رسیدند . نیلوفر با دیدنم گفت : « بنازم به این همه شجاعت ؛ غم به دلت راه نده ؛ که هیچ خبری نیست . »
ملینا دستم را گرفت و با تعجب گفت : « برعکس این قیافه ی بشاش و شاد ؛ چه دست یخ کرده ای داری ؛ ازت خوشم میاد هیچ چیز از قیافه ات نمیشه تشخیص داد . »
شادی گفت : « دیگه نطق کافی است ؛ بهتره زودتر یه تاکسی بگیریم که خیلی کار داریم . هفته ی دیگه تولد شاهرخ است . میخواهم یه چیز شیک و گران براش بخرم . »
شاهرخ نامزد شادی بود که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و برای هم می مردند . سال گذشته به مناسبت نامزدی شان جشن کوچکی برگزار کردند ؛ که پدر به من اجازه شرکت در آن جشن را نداد .
با بچه ها سوار تاکسی شدیم آنها خیلی اصرار کردند که چادرم را بردارم ؛ اما زیر بار نرفتم گفتم : « این یکی را نه ؛ شرمنده هستم . »
نیلوفر گفت : « بچه ها اینقدر اصرار نکنید ؛ بگذارید هرطور که راحته باشه . »
خودم هم میدانستم که از لحاظ ظاهری خیلی با هم فرق داریم ؛ با اینکه لباس فرم مدرسه به تن داشتند اما کاپشن های خیلی شیک و کفش های اسپورت و کیفهای مد روز که بر شانه هایشان انداخته بودند ؛ تیپشان را به کلی عوض کرده بود . وقتی وارد مرکز خرید شدیم ؛ همه چیز برایم جالب و دیدنی بود ؛ مثل اینکه به سرزمین عجایب پا گذاشته بودم .
خرید ما همیشه از چند فروشگاه لوکس در بازار صفویه انجام میشد ؛ پدر همیشه بهترین را انتخاب میکرد و این فروشگاه ها جدیدترین و ناب ترین مدلها را می آوردند و طبق سفارشی که پدر میداد ؛ آنها هم بهترین ها را برایش فراهم میکردند . البته پدر از این کار منظور خاصی داشت . برای اینکه به موقع ما از خریدهایی که میکنیم ایرادی نگیریم و او مجبور نشود ما را به جای دیگری ببرد و جای هیچ گله و شکایتی نباشد ؛ اینطور خرید میکرد .
بله ؛ همانطور که گفتم مثل اینکه به سرزمین عجایب پا گذاشته بودم ؛ شاید این مرکز خرید در مقابل بازار صفویه هیچ بود ؛ اما برای دل خودم به اختیار خودم و با دوستان خودم به اینجا آمده بودم . ازاینکه بچه ها وارد فروشگاه می شدند و با سلیقه ی خود سفارش میدادند ؛ پرو میکردند و نظر همدیگر را می پرسیدند و آخر سر با فروشنده شروع میکردند به چانه زدن و جنس را با خوشحالی میخریدند و از فروشگاه بیرون می آمدند لذت می بردم . آن موقع بود که تازه فهمیدم خرید یه بلوز هفت ؛ هشت هزار تومانی به سلیقه و اختیار خودم خیلی با ارزش تر از یه بلوز سی ؛ چهل هزار تومانی است که خودم در خریدش نقشی نداشته باشم و فقط بعنوان یک مانکن آن را بپوشم تا دیگران نظر بدهند .
از اینکه می دیدم چقدر دوستانم اعتماد به نفس دارند تعجب میکردم ؛ مثلا برای خرید یک جفت کفش از فروشنده میخواستند چندین جفت کفش برایشان بیاورد ؛ تازه اگر از آنها خوششان نمی آمد بعد از عذرخواهی به فروشگاه دیگری می رفتند . شادی برای خرید یک ادکلن ؛ برای تولد شاهرخ ؛ آنقدر با فروشنده چانه زد که من از خجالت آب شدم ؛ درحالیکه منه پخمه از کمرویی نمیتوانستم دو کلمه حرف بزنم . پدر جوری ما را بار آورده بود که در زندگی همیشه متکی به مرد باشیم ؛ تا موقعی که دختر خانه هستیم ؛ به خودش و وقتی ازدواج کردیم به همسرمان .
آنقدر همه چیز برایم جالب و دیدنی بود که به کلی فراموش کردم دست به چه کار خطرناکی زده ام و اصلا در فکر این نبودم که ممکنه کسی ما را ببیند .
ملینا گفت : « تو چیزی نمیخواهی بخری ؟ »
گفتم : « خدا پدرت را بیامرزد همین مانده که بعد از رفتن به خانه سین جیم شوم این از کجا آمده ؟ کی برات خریده ؟ و هزار سوال دیگر . »
خلاصه بعد از یکی دو ساعت بچه ها خریدشان را کردند . نیلوفر گفت : « خب ؛ حالا کی میخواهد شیرینی بدهد ؟ »
شادی گفت : « معلومه ! اون کسی که بیشتر از همه خرید کرده . »
ملینا گفت : « اگر منظورتان من هستم که متاسفانه پانصد توما بیشتر ته کیفم نمانده که آن هم برای کرایه راهم است . »
نیلوفر گفت : « ای گدا ! همیشه به اندازه ای بیار که مبادا بخواهی کسی را مهمان کنی ؛ حالادفعه ی دیگه اول
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 5 May 2013 19:41
پول شیرینی را ازت میگیریم ؛ بعد میگذاریم خرید کنی . »
من گفتم : « بچه ها اگر کسی قراره شیرینی بده اون من هستم . درسته خرید نکردم ؛ ولی برای اولین باره که با دوستانم بیرون می آیم . فقط جان جدتان جایی برویم که از انظار دور باشیم . »
ملینا گفت : « قربان آدم چیز فهم . طبقه دوم یه کافی شاپ است که خیلی دنجه ؛ میریم آنجا . » همگی با خوشحالی از پله ها بالا رفتیم . این هم جزو اولین ها بود ؛ برای اولین بار قدم به جای ناشناخته ای گذاشتم . همه چیز برایم تازگی داشت ؛ محیط نیمه تاریک به همراه موزیک ملایم و گهگاهی صدای خنده و گپ زدن های خودمانی ؛ میزی را گوشه ی کافی شاپ انتخاب کردیم و پشت آن نشستیم با نگاهی کنجکاو اطراف را از نظر گذراندم ؛ چند تا از میزها مثل خودمان بودند ؛ ولی سر بعضی از میزها دختران و پسران جوانی نشسته و مشغول نجوا کردن بودند . آن صحنه آنقدر برایم تعجب آور بود که تا دقایقی میخ آنها شده بودم. ناگهان نیلوفر به پهلویم زد وگفت : « هی دختر ؛ جوانهای مردم را خوردی . »
همه ی بچه ها زدند زیر خنده . شادی گفت : « هو ... اینقدر از این چیزها زیاد است که خدا میداند . جون من میز اون طرف را نگاه بکنید . »
همگی با هم به آنسو برگشتیم . شادی گفت : « پرفسورها ! اینطور که آنها می فهمند . » دختر و پسر جوانی گوشه ی دنجی نشسته و دستهای همدیگر را گرفته و درحالیکه سرهایشان را بهم تکیه داده بودند زیر لب شعری را زمزمه میکردند .
ملینا گفت : « چه کار به مردم دارید ! زودتر سفارش بدهید که از گرسنگی مردیم . »
وقتی که گارسون شیر کاکائو و کیک را روی میز گذاشت ؛ شادی که مانند اسمش همیشه شاد و سرحال بود شروع کرد به چرت وپرت گفتن ؛ حرفهایی میزد و بهم می بافت که از خنده روده بر شده بودیم . همینطور که درحس و حال خودش بود محکم به سرش کوبید و گفت : « وای بچه ها خاک بر سرمان شد . آقای سهامی با دوست دخترش آمد ؛ مهتاب ؛ مهتاب بپر توی جیب من قایم شو . »
واقعا چنان جدی گفت که نزدیک بود از ترس غش کنم ؛ بچه ها هم حالشون بهتر از من نبود گفتم : « خدا خفه ات کنه . »
شادی همانطور که خونسرد مشغول خوردن شیر کاکائو بود گفت : « راستی راستی اگه پدرت را با یه خانمی اینجا ببینی چه کار میکنی ؟ نه تو جرئت داری به سراغش بروی و از حق مادرت دفاع کنی و نه میتونه بلایی به سرتو بیاره . اونموقع است که دیگه میتونی با خیال راحت هرکاری که دلت خواست انجام بدهی ؛ چون حالا این تو هستی که از او نقطه ضعف داری . »
با دلخوری گفتم : « پدر من از این مردها نیست ؛ او با همه فرق داره . »
شادی گفت : « دختر ؛ تو چقدر ساده ای ؛ به هیچ مردی اطمینان نکن . حالا بگذریم . اصلا بیایید داستان را تغییر دهیم . فکرش را بکنید آقای سهامی از همان صبح به مهتاب شک کرده و سایه به سایه به دنبال ما آمده . باورش نمیشه که دختر عزیز دردانه اش بهش دروغ گفته باشد و از آن بدتر به یه همچین جایی بیاد ؛ چندین بار چشمانش را می مالد ؛ پیش خود میگوید ؛ شاید اشتباه میکنم ولی نه عین واقعیت است . »
شادی آن چنان با هیجان تعریف میکرد که من پاک خودم را باخته بودم . نیلوفر که قیافه مرا دید ؛ به تندی به شادی گفت : « بسه مسخره ؛ دختر مردم را قبضه روح کردی . »
شادی که تازه متوجه شده بود ؛ با دستپاچگی گفت : « غلط کردم ؛ نه یکبار بلکه صدبار ؛ تو هم شوخی سرت نمیشه ؛ الان پدرت توی کارخونه پشت میزش نشسته و داره پول می شماره اون روچه به این جا ؛ اصلا اینجاها به تریپ بابات نمیخوره . بلند شوید که دیگه چیزی به زنگ نمانده . »
ولی از آن لحظه من خودم نبودم ؛ به اطراف نگاه میکردم و منتظر بودم که کسی از پشت غافلگیرم کند . آنقدر صلوات نذر کردم که خدا میداند و شکر خدا بدون هیچ دردسری به مدرسه بازگشتم . آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود . هنوز که هنوزه از به یاد آوردن آن لحظات احساس خوشایندی میکنم ساعت دو پدر مثل همیشه به دنبالم آمد . با دیدنش دلم ریخت ؛ مثل اینکه تمام اعمالم را به روی پیشانی ام نوشته اند .
ـ سلام پدر ؛ خسته نباشید .
ـ سلام به دختر گلم ؛ امروز مدرسه چطور بود ؟
ناگهان خودم را باختم؛نکند پدر به مدرسه آمده باشد.به چهره اش دقیق شدم شکر خدا خبری نبود.درحالیکه کیفم را از زیر چادر بیرون می آوردم گفتم:« طبق معمول . »
هنوز مسافتی نرفته بودیم که پدر گفت : « مهتاب ! به دنبال فرصتی بودم که تنهایی با هم صحبت کنیم. خودت میدونی که هیچ کس در خانه پدر و مادرش ماندنی نیست . چه دختر و چه پسر ؛ یه روز باید بار سفر را ببندند . خب ، منهم که نمیخواهم دخترهایم را ترشی بیندازم . به لطف خدا ماهان را به خانه بخت فرستادم و حالا نوبت توست .
من من کنان گفتم : « آخه پدر منکه هنوز درسم تمام نشده ؛ بعدش هم که میخواهم برم دانشگاه ... تازه من دلم نمیخواهد به این زودی از پیش شما بروم . »
پدر درحالیکه لبخندی به لب داشت گفت : « مگر قراره تو بری دیگه برنگردی ؛ ماهان را ببین ؛ حداقل هفته ای سه چهار روز پیش ماست . در ضمن پیشنهاد من برای حالا نیست . ان شاالله تابستان . تا اونموقع ؛ هم تو درست را تمام کردی ؛ دانشگاه هم رفتنش چه فایده ای دارد ؛ مادرت سی سال پیش لیسانس گرفت چه استفاده ای از آن کرد ؟ هیچ ؛ نشست توی خونه و شماها را بزرگ کرد . »
ـ مادر دوست نداشت کار کند ؛ دلیل نداره که همه مثل او باشند . عده ی زیادی از زنان جامعه مشغول فعالیت هستند اصلا توی کارخانه شما چندتا زن کار میکنه ؟ توی زمان شما که دیپلم ارزش داشت ؛ مامان لیسانسش را گرفت . حالا که دیگه اون هم ارزشی نداره شما از من میخواهید به همین دیپلم اکتفا کنم . پدر من اینهمه زحمت کشیدم ؛ هیچ کدام ازنمراتم کمتر از هیجده نیست . خودتان که بهتر میدانید ؛ همه وقتم به درس خواندن می گذرد . حالا میخواهید همه را ببوسم وکنار بگذارم.
ـ تو اگر درس خوان باشی ؛ توی خونه ی شوهرت هم میتوانی درس بخوانی ؛ مهتاب ؛ بگذار حرف آخر را بزنم . من نمیتوانم دختر را بیشتر هیجده ؛ نوزده سالگی نگه دارم ؛ چطور بهت حالی کنم که امانت داری سخته .
ـ پدر بازهم دارید حرف زور میزنید ؛ آخه این چه طرز فکریست که شما دارید . همه ی سختی ها را به جان خریدم ؛ حسرت همه چیز به دلم ماند ؛ خواسته هایم را نادیده گرفتم ؛ به امید روزی که به دانشگاه برم . حالا شما با کمال بی رحمی این را هم میخواهید از من بگیرید . درسته که همیشه از لحاظ فکری بینمان فاصله بوده ؛ ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که شما با ادامه تحصیل هم مخالف باشید . هرچه مادر و ماهان توی گوشم میخواندند که خودت را آماده کن که بعد از گرفتن دیپلم باید بار سفر را ببندی ؛ باورم نمیشد . به خود میگفتم پدر با هرچیز که مخالف باشه با درس خواندن مخالف نیست . پدری که هر دو هفته یکبار به مدرسه فرزندش می آید تا از وضع تحصیلی او باخبر شود چگونه میتونه چنین تصمیمی بگیره !
باشه حالا که میخواهید از شر من راحت شوید قبوله ؛ اصلا هرچه شما بگویید قبوله . تا بیشتر ازاین با آبروی شما بازی نکردم بهتره از خانه و خانواده جدا شوم ؛ شاید آنموقع بیشتر قدر یکدیگر را بدانیم . ولی این را بدانید اگر رفتم دیگه هیچ وقت پشت سرم را نگاه نخواهم کرد . »
دیگر نتوانستم ادامه دهم . چادرم را روی صورتم کشیدم و آرام آرام گریستم . پدر با نگرانی گفت : «مهتاب...»
ـ پدر خواهش میکنم ؛ بهتره تمامش کنیم .
او دیگر حرفی نزد ؛ نه سعی کرد دلداریم دهد ونه پرخاش کرد .
وقتی به خانه رسیدیم یکراست به اتاقم رفتم . چقدر تا چند ساعت پیش احساس خوشبختی میکردم ، همه ی ناراحتی هایم را به فراموشی سپرده و از اینکه ساعتی را با دوستانم می گذرانم غرق در شادی و لذت بودم . دلم میخواست آن لحظات تمامی نداشت ؛ ولی این خوشبختی کوچک دیری نپایید که از هم پاشیده شد.کنترل اشکهایم را نداشتم ؛ مادر چندبار به در اتاقم کوبید وگفت : « مهتاب ؛ غذا آماده است ؛ تا سرد نشده زود بیا . »
ـ میل به غذا ندارم ؛ میخواهم بخوابم .
ـ آخه اینطور که نمیشه ؛ بهتره بیایی چند لقمه بخوری.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#9
Posted: 5 May 2013 19:41
ـ مادر ؛ گفتم که میل ندارم ؛ بهتره راحتم بگذارید . یه چندر وز دست از سرم بردارید تا ببینم چه خاکی به سرم باید بریزم .
از خودم ؛ از زندگی و ازهمه و همه خسته شده بودم . تحمل هیچ کس را نداشتم و به دنبال راه گریزی بودم؛ اما کدام راه ! باید با کسی ازدواج کنم که هیچ شناختی از او ندارم و حتما اخلاق و روحیه اش هم مثل پدر است . چه آرزوهایی برای آینده داشتم . به امید روزی بودم که به دانشگاه بروم و با یکی از همکلاسی هایم ازدواج کنم ؛ یا لااقل با کسی که خودم انتخاب کنم پیمان ببندم ؛ اما در آن شرایط همه ی آرزوهایم را بر باد رفته می دیدم .
دلم خیلی گرفته بود وبرای اولین بار به میل خودم به سراغ کاست « تنها ماندم » اصفهانی رفتم . با شنیدن آهنگهای آن دلم تنگتر و تنگ تر شد . خدایا سهم من از این دنیا چیست ؟ این سوال را بارها و بارها در ذهنم تکرار کردم ؛ اما هیچ جوابی برای آن پیدا نکردم . نمیدانم چنددفعه کاست را گوش دادم اما این را خوب به یاد دارم که با هر آهنگی اشکم بیشتر سرازیر میشد . از یک بچه پرورشگاهی هم بی کس تر بودم . او لااقل کسی را ندارد که به حرفهایش گوش دهد ؛ اما من چی ! این همه کس و کار دارم ولی چه فایده ؛ کو گوش شنوا ؛ مانند اینکه برای مجسمه ای درد دل کنی که هیچ وقت خواسته هایت را نمیتواند عملی کند .
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که با صدای مادر از خواب بیدار شدم .
ـ سلام به دختر گلم ؛ نمیخواهی بلند بشی ؟ ناهار هم که نخوردی .
با بی حوصلگی گفتم : « میل ندارم . »
کنار تختم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت : « حتما باز هم از حرفهای پدرت دلخور شدی ؛ عزیزم ؛ او خوبی تو را میخواهد . »
ـ ماد خواهش میکنم دیگه شما شروع نکنید . فکرکنم برای امروزم کافی است .
ـ باشه باشه ؛ هرچه که تو بگی . حالا بلندشو دست و رویت را بشوی تا دو کلمه باهم درد دل کنیم .
نمیدانم ماه از کدام طرف درآمده بود که اینقدر براشون باارزش شده بودم ؛ حتما این هم از نقشه های جدید پدر بود .
صورتم را که شستم به آشپزخانه رفتم و از غذایی که مادر کشیده بود ؛ با بی اشتهایی چند قاشق خوردم. مادر صندلی اش را به من نزدیک کرد و گفت:«خب حالا برایم تعریف کن چی شده . » او خودش ازهمه چیز خبر داشت فقط میخواست از زبان من بشنود وشروع کرد به نصیحت کردن . واقعا دیگه داشت از این زندگی حالم بهم میخورد ، هر روزش تکرار روز قبل ؛ جانم به لبم رسیده بود . تصمیم خودم را لحظاتی پیش گرفته بودم . چه لذتی از این زندگی برده ام که دو دستی به آن چسبیده ام ؛ شاید با همسر آینده ام بهتر بتوانم کنار بیایم . به مادر گفتم : « من تصمیمم را گرفته ام؛میخواهم ازدواج کنم . »
مادر از تعجب میخواست شاخ در بیاورد . با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد ؛ شاید فکرکرده بود که خودم کسی را زیر سر دارم . قبل ازاینکه بخواهد حرفی بزند گفتم : « مثل اینکه پدر کسی را در نظر دارد ؛ اگر مورد تایید است منهم حرفی ندارم. »
مادر با قیافه ای بهت زده گفت : « واقعا راست میگی ؟ »
با بی تفاوتی سرم را تکان دادم .
ـ یعنی برات مهم نیست که همسر آینده ات کی باشه و چه ایده آل هایی داشته باشه !
با لبخندی تمسخر آمیز گفتم : « از کی تا حالا نظر من برای شما مهم شده . »
ـ این چه حرفی است که میزنی ؛ تو پاره ی جگر ما هستی ؛ همسر آینده ات را باید خودت انتخاب کنی و ما فقط میتونیم اون کسی که به نظرمان خوب است به تو معرفی کنیم ؛ دیگه جواب بله و نه گفتنش با خودت است .
خون در رگ هایم به جوش آمده بود . دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم گفتم : « چه حرفهای عجیبی میزنید؛ مثل اینکه امروز اتفاقی افتاده ! حرفهایی می شنوم که تا به حال نشنیده ام . تا بوده ؛ حرف حرف خودتان بوده ؛ توی این خونه چه چیزی به نظر من بستگی داره ؟ به کدام یک از خواسته هایم اهمیت داده اید ؟ مادر! کمی واقع بین باش ؛ من کوچیکترین وسایل شخصی ام ؛ حتی لباس زیرم ؛ با نظر شما خریداری میشود؛ حالا برای امر به این مهمی می گویید انتخاب کن . واقعا که از کارهای شما سردرنمی آورم ؛ البته اینهم برای این است که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنید که اگر یه موقع شکوه و شکایتی داشتم بگویید خودت انتخاب کردی .
حالا اگر میخواهید نظر مرا برای صدمین بار بشنوید ؛ من حاضرم با همین زندگی فلاکت بار بسازم ولی ازدواج نکنم . مادر ؛ چطوری بگم من دلم میخواهد به دانشگاه برم ؟ دوست دارم چندصباحی برای خودم زندگی کنم ، میخواهم زندگی به خودم تعلق داشته باشد . آخه ؛ آخه چرا آرزوی به این کوچکی رامیخواهید از من بگیرید ؟ »
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ؛ به سرعت ازجا برخاستم و به اتاقم رفتم . اعصابم داغان بود و حوصله هیچ کاری نداشتم ؛ اما بی اختیار مثل همیشه به سراغ کتاب درسی ام رفتم . فردا امتحان زیست داشتیم . با بی حوصلگی کتاب را به دست گرفتم و مشغول خواندن شدم . اما هنوز پارگراف اول تمام نشده بود که آن را با شتاب به طرف پنجره پرتاب کردم . واسه چی درس بخونم ؟ وقتی قراره بعداز گرفتن دیپلم ازدواج کنم ؛ چه توفیری داره ؟ اون خری که میخواهد مرا بگیرد برایش چه فرقی میکند یه کلاس بالاتر یا پایین تر باشم ؟ اگه سواد هم نداشتم بخاطر مقام و منزلت پدر جلو می آمد . تا ساعت یک و دو نیمه شب از بخت بدم فقط گریه میکردم ؛ حتی سرمیز شام حاضر نشدم . زهرا سینی غذا به دست وارد اتاقم شد و آن را به روی میز گذاشت ,وقتی که دید من خیلی ناراحت هستم بدون اینکه کلمه ای به زبان آورد از اتاق بیرون رفت .
آنقدر بختم سیاه بود که خودم هم باور نمیکردم کسی مانند من وجودداشته باشد.از تمام خوشی های زندگی محروم بودم و فقط وفقط با غم و گریه و رنج انیس بودم.دخترهای همسن و سال خودم را که می دیدم؛همیشه آه حسرت بر دلم می نشست.ثروت پدرشان شاید یک صدم پدر من نبود؛اما بهترین ماشین زیر پایشان بود؛با جدیدترین مدل گوشی .سایت اینترنتی داشتند و با دوستانشان چت میکردند وازباهم بودن لذت میبردند.حتی دوستان خودم که یک زندگی معمولی داشتند؛آنقدر از زندگی شان راضی بودند که دلم میخواست از یک خانواده متوسط بودم تا بتوانم جای آنها باشم.
صبح با دلخوری تنها با گفتن سلامی کوتاه؛لقمه ای که مادر برایم آماده کرده بود به درون کیفم گذاشتم و به همراه پدر ازخانه خارج شدم.درمدرسه با دیدن بچه ها زدم زیر گریه؛آنقدر دلم پر بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم.بچه ها همه وحشت زده فکرمیکردند پدرم از موضوع دیروز خبردار شده و منهم که به سکسکه افتاده بودم،نمیتوانستم برایشون تعریف کنم که موضوع چیه؛فقط برای اینکه آنها را از نگرانی در بیاورم گریه کنان گفتم:«نه؛نه...ربطی به...دیروز نداره.»
بچه ها نفس راحتی کشیدند و قبل ازاینکه بتونم براشون تعریف کنم زنگ کلاس زده شد .آنقدر چشمهایم پف کرده بود که دبیر مربوطه فهمید گریه مفصلی کرده ام.صدایم کرد وگفت:«چی شده؟مثل اینکه حالت خوب نیست!»
دلم میخواست دهان باز میکردم وهرچه در دلم بود به زبان بیاورم؛ولی پدر را چه کنم؛اگر این موضوع به مدرسه درز پیدا میکرد حتما به گوش او میرسید و اونموقع بود که باید منتظر فاجعه ای می ماندم.برای همین؛مثل همیشه لال مونی گرفتن و گفتم:«یکی از دوستان قدیمی ام تصادف کرده و مرده.»
و از آنجایی که دلم پر بود دوباره گریه را سر دادم.خانم فیلی مرا دلداری داد وگفت:«روحش شاد؛عزیزم همینه باید تا زنده هستیم قدر یکدیگر را بدانیم حالا برو صورتت را بشوی و هوایی بخور؛حالت که بهتر شد به کلاس بیا.»
پایان قسمت ۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 6 May 2013 10:06
قسمت ۲
عدازاینکه صورتم راشستم چنددقیقه ای درحیاط مدرسه قدم زدم تا کمی آرام شدم ودوباره به کلاس بازگشتم.دوستانم بهت زده نگاهم میکردند؛اونها از همه ی زندگی من خبر داشتند ولی هیچ وقت اینطور مرا ناراحت و دمغ ندیده بودند.از درس هیچ نفهمیدم؛سعی به فهمیدنش هم نداشتم.زنگ تفریح که زده شد از جایم تکان نخوردم؛بچه ها به سرعت خودشان را به من رساندند.نیلوفر صورتم را بوسید و گفت:«عزیز دلم بگوچی شده تو که اسطوره ی صبر و استقامتی ؛بگوببینم چه اتفاقی افتاده که اینطور تو را پریشان کرده.»
ملینا گفت:«الهی من فدات بشم ؛بخدا طاقت گریه ات را ندارم..»
شادی میان حرفش آمد وگفت:«بابا ولش کنید؛اصلا میخواهی فقط برای من تعریف کن.»
از حرفش لبخندی بر لبانم نشست.خودم هم طاقتم تمام شده بود و وقایع دیروز را مفصلا برای آنها تعریف کردم.در لابه لای حرفهایم اشکم به آرامی از چشمانم سرازیر شد بطوری که همه ی بچه ها را به گریه انداختم.
شادی درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد .گفت:«مارا بگوکه همیشه فکرمیکردیم که جزو ده نفر اول دانشگاه سراسری هستی.ولی ای دل غافل که چه نقشه ای برایت کشیده اند.»
ملینا گفت:«حالا میخواهی چه کار کنی؟»
ـ دیگه برام مهم نیست؛هرکاری که دوست دارند انجان بدهند.
نیلوفر با عصبانیت گفت:«این زندگی حق توست؛خودت باید برای آینده ات تصمیم بگیری.تازه اگر قصد ازدواج هم داری باید خودت انتخاب کنی؛این تویی که یه عمر باید با همسر آینده ات زندگی کنی؛چرا قبول کردی که آنها برایت تصمیم بگیرند.»
ـ گفتم که!دیگه برام مهم نیست.آنها فکر میکنند که من جزو مایملکشان هستم و حق آنهاست که به جای من فکر بکنند؛تصمیم بگیرند و نظرشان را بر من تحمیل کنند .مگر زمان مادربزرگمون و شاید قبل از آن ؛بزرگترها تصمیم نمیگرفتند و دختر را به زور شوهر نمیدادند؛حالا فکرمیکنم در آن زمان زندگی میکنم.خوشبختی؛یا بدبختی ام هم به شانسم بستگی داره.
نیلوفر گفت:«این چه حرفیه که میزنی؛خداوند به تو عقل داده؛نباید زیر بار زور بری.حالا درس خواندن به جهنم ولی برای انتخاب همسر؛محکم جلویشان بایست و به هیچ عنوان کوتاه نیا؛نگذار حقت پایمال بشه.»
ملینا گفت:«به نظر من بد نیست یه دفعه این پسره را ببینی و باهاش صحبت کنی؛بهرحال پدرت اجازه میده که یکبار باهم صحبت کنید.»
ـ شما چه می گویید؟من با نفس کار مخالفم؛شما به همسر آینده ی من و دیدن او گیر داده اید.به چه زبانی بهتون بگم که میخواهم درس بخوانم.هرکس در زندگی آرزوهایی داره.اما همیشه یکی از آن آرزوها براش از بقیه مهم تر است.من هم از کودکی خود را در لباس پزشکی می دیدم و برای رسیدن به این هدف آنقدر سعی و تلاش کرده ام که همانطور که میدانید بدون گرفتن معلم خصوصی همیشه بهترین نمره ی کلاس را می آوردم؛حالا حیف این همه زحمت نیست که به هدر برود؟همشه از آزادی هایی که شما داشتید محروم بودم؛درسته که گاهی اوقات حسرت میخوردم؛اما خب امیدداشتم؛میگفتم روزی به دانشگاه میروم و همه ی آرزوهایم برآورده میشود.آنقدر امیدوار بودم که هیچ وقت این لحظه را پیش بینی نمیکردم.
نیلوفر گفت : « الحق که راست میگه . من دختری به این باهوشی ندیده ام ؛ فقط کافیه یکبار از روی کتاب بخونه تا برای همیشه در ذهنش ثبت بشه.واقعا حیف از این همه استعداد که از آن استفاده نشود . »
شادی گفت : « حالا عقل کلها ؛ این حرفها چه فایده ای دارد؛به دنبال یک راه حل مناسب باشید. »
ملینا گفت : « به نظر من فقط یک راه داره و آن هم ازدواج است . »
همه با هم گفتیم : « چی؟ »»
ملینا با خونسردی گفت : « همین که گفتم ؛ اما به شرط و شروطی ؛ اول اینکه همسرت را باید خودت انتخاب بکنی و دوم اینکه به شرطی با او ازدواج کنی که با ادامه تحصیلت موافقت کند . نگاه کن مهتاب ؛ تو هیچ راهی نداری . بالابری ؛ پایین بیای ؛ پدرت از تصمیمی که گرفته منصرف نمیشه ؛ پس بهتره تو با او کنار بیایی ؛ بهشون بگو بهم فرصت بدهید تا خودم همسری که دلخواهم است از بین خواستگارانم پیدا کنم . این قدم اول ؛ وقتی مرد مناسبی پیدا کردی دومین قدم را بردار و آنهم شرط ادامه تحصیل است . »
شادی دست محکمی زد وگفت : « آفرین؛مرحبا به این عقل اصلا فکرنمیکردم به این خوبی کارکنه . »
ملینا بهترین راه را پیشنهاد کرد.باید با مادر حرف بزنم؛قاطع و مصمم.از امروز باید رفتارم را عوض کنم.هر چند که اخلاق پدر را خوب میدانم؛ چند روزی آتش بس اعلام میکند و تا حدودی مرا آزاد میگذارد و بعد دوباره شروع میکنند . اما دیگر نمیگذارم شروعی درکار باشد . همین امروز با مادر اتمام حجت میکنم باید آنها را بترسانم .
پدر و مادری که فرزندانشان را درک نکنند باید از راه دیگری وارد شد ؛ از آن چیزی که وحشت دارند « آبرو!! » کلمه ای که پدر به آن حساسیت زیادی دارد .
از امروز باید قهر کردن را کنار بگذارم و حرفم را بزنم و آنقدر پافشاری بکنم که هیچ راهی نداشته باشند.
نیلوفر گفت : « اولین کاری که انجام میدهی باید دفترچه دانشگاه را بگیری ؛ فکر نکنم که فرصت زیادی داشته باشی . »
شادی گفت : «من بعد از مدرسه میرم اداره پست برات میگیرم . »
از خوشحالی زبانم بند آمده بود . من من کنان گفتم :« بچه ها جواب این همه محبت را نمیدونم چگونه بدهم. ازهمه ی شما متشکرم . »
شادی گفت : « بیشتر از این ما را شرمنده نکن . دوستی را گذاشته اند برای همین روزها . حالا یه کاغذ و قلم بده تا مدارکی که لازم داری برات بنویسم . فقط خیلی زود آماده شان کن که وقت زیادی نداری . »
بعدازظهر با دیدن پدر؛ با خوشرویی سلام کردم ؛ او کنجکاو نگاهم کرد ووقتی قیافه ی بشاش مرا دید گفت: « سلام به روی ماه مهتابم . » و شروع کرد به تعریف کردن از این طرف و آن طرف تا به خانه رسیدیم . مادر مثل همیشه در آشپزخانه بود او عادت داشت که همیشه خودش غذا را درست کند و بقیه کارهای خانه به عهده ی خانم بهرامی بود .
به سراغش رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم : « سلام ؛ خسته نباشی . »
و قبل از اینکه جوابی بدهد به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس برای صرف ناهار به سر میز آمدم . همه منتظر آمدن پدر بودیم .
ـ مامان دستتان درد نکند ؛ می بینم که غذای مورد علاقه ی مرا درست کردی ؛ پدر ؛ زود بیایید که روده بزرگه روده کوچیکه را خورد .
پدر همانطور که دستانش را خشک میکرد گفت : « چه خبر شده که دختر خوشگل من امروز اینقدر شاد و شنگول است . »
همانطور که مشغول کشیدن سالاد بودم شانه هایم رابالا انداختم و گفتم : « هیچ ؛ میخواستید چه خبر باشه ؛ از دیروز تا حالا خیلی فکر کردم ؛ دیدم نباید زندگی را سخت بگیرم . این دنیا چه ارزشی داره که بخواهم برای هیچ و پوچ خودم و اطرافیانم را ناراحت کنم . بهرحال هرکسی یه سرنوشتی داره با سرنوشت هم که نمیشه جنگید ؛ پس بهتره با هم مدارا کنیم . منکه از همین امروز آتش بس اعلام میکنم . تا حالا هرچه گفتید پذیرفتم این یکی هم روی همش ؛ میگویید بعد از گرفتن دیپلم باید ازدواج کنم ، به روی چشم ؛ فقط یه شرط دارم . هیجده سال با شما زندگی کردم ؛ بدون اینکه یکی از خواسته هایم عملی شود . اما حالا همه چیز فرق کرده ؛ اگر این شرط را قبول نکنید به خدا قسم قید این زندگی را میزنم و اون بلایی که نباید را به سرخودم می آورم . »
پدر و مادر با قیافه ای متعجب مرا نگاه میکردند . منهم درحالیکه سعی میکردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود