ارسالها: 6216
#1
Posted: 7 Jul 2013 22:19
رمان پرستار من | My nurse
- نوشته: گ.شب +doni.m
- منبع:نودهشتیا
- خلاصه داستان:دختری که زندگیش پر از پستی بلندیه..بر اثر یه اتفاق همه ی زندگیش تغییر می کنه...شاید به سوی خوشبختی میره شاید هم...
- تعداد:۳۵قسمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 8 Jul 2013 16:06
تند تند راه مي رفتم وبا خودم حرف مي زدم .ازکاري که مي خواستم انجام بدم مطمئن نبودم،يعني برام
خطري نداره ؟زندگيم چي ؟زندگيموسرنوشتمو با دستاي خودم خراب نمي کنم؟خدايا اين کاري که مي
خوام انجام بدم برا دل مادريه که ازغصه فرزندش افسرده شده .خداي مهربونم تو همه يارو ياور من تو اين
دنيایی.... کمکم کن من راهنمايي ندارم تو اين راه تاريکي که قدم گذاشتم تنهام نذار...ازترس ودلهره
دستام يخ کرده بود .همیشه همين طور بود وقتي زيادي استرس داشتم قلبم تو دهنم بود.رسيدم به در
خونه...نگاهي به ساختمان کردم سه طبقه بود بزرگ ومجلل.همون جوري که اون زن تعريف کرده ب
ود .عين قصر مي درخشيد.يعني اين خونه فقط ماله پسرشه ؟خب آره ديگه اون خونه اي که ماله باباش
بود ششصدمتر زيربناداشت اين که چیزی نیس !!!بالاخره زنگ رو زدم اما عين بيد مي لرزيدم ياد حرفاي
اون زن افتادم:
- ببين دخترم اين شغلي که من بهت واگذارمي کنم پرستاري ازيه مريضه اما درواقع اين نيس من مي
خواستم يه آدم درست حسابي پيدا بشه وزندگي يه نفرو که روز به روز توي باتلاق گناه وناپاکي فرو ميره
رونجات بده من شرايطشو مي گم ميل خودته قبول کني يا نه اما اگه قبول کني به یه خانواده کمک کردي
اون توي اين سالها خیلی تغييرکرده اين کارپشتکارمي خواد که تو هم ...خوب فکر می کنم داري . حالا
گوش کن شرايطمو...
صداي اون شخصي که براي چندمين بار ازپشت آيفون بلند مي گفت:
- بله؟
نذاشت به افکارم ادامه بدم با صداي لرزوني گفتم:
- مَ...منم
صدا اومدکه:
- منم کيه ديگه؟
- منم؟خب...
کمي فکرکردم يادم اومدکه مادرش گفت بايد بگم با آقا شهاب کاردارم! وهمين رو هم گفتم .درباز شد
ومن با قدم هاي از ترديد وترس به داخل رفتم. همين طور که با نگاه مبهوت وارد ساختمان مي شدم
پيش روم پسري رو ديدم که روي مبل لم داده.جلو تر رفتم داشت منو نگاه مي کرد .سلام دادم با سرش
جواب داد.به اوضاع خونه نگاه کردم خيلي بهم ريخته بود خراب تر ازاوني بود که مادرش مي گفت.خونه ا
ي به اين شيکي پر ازکثيفي ونامرتبي وسايل ولباساي درهم ريخته بود.بازم حرفاي مادرش توي گوشم
پيچيد:
- تو بايد براي اون همه چيز باشي حتي خدمتکارخونه وخودش، آخه اون هيچ کسي روبراي خودش باقي
نذاشته.
صداي شهاب اومدکه:
- بشين مگه با من کار نداشتي؟
آب دهنمو قورت دادم :
- بله
ونشستم البته روي يکي از مبلاي پراز لباس وآت وآشغال.به صورتش که درميان دود سيگار وحشتناک
مي زد نگاه کردم.چشماي بي حال وافتاده .لبهاي کبود وصورت زرد رنگ .پاي چشماش گود وکبود بودو
دندوناش یه کم زرد مي زد.موهاش بلندوژوليده بود.لباسهايش نامرتب بود.يدفعه حالت تهوع گرفتم وبا
مشت کردن دستم خودمو کنترل کردم که بالا نیارم ....نگاهمو ازش گرفتم که صداشو شنيدم:
- خب من که شمارو نمي شناسم تازه کاري؟؟؟
بازم مي دونستم چي بايد بگم ازقبل همه چيو آموخته بودم.
- نه من براي کار اومدم
چهره ي وحشتناکش به تعجب تبديل شد:
- برای کار؟نکنه تو قاچاقچی هستی؟ازطرف کي اومدي؟
- من نه قاچاقچي ام نه خلافکار نه اون چيزي که شما فکر مي کنين من پرستارم .ازطرف خانم کياني ا
ومدم گفتن اينجا نياز به پرستارداره منم به اين آدرس اومدم البته حقوقمو ازاون دريافت مي کنم
خشم تمام چهره اشو گرفت:
- اون کسي که پرستار برا من فرستاده خودش يه مريض روانيه برو پرستاري اونو بکن نه من که رو پاي
خودم راه ميرم
- منم به خاطر پولش اومدم آخه چند برابر حقوق معموليشه شما هم بايد قبول کنين چون پدرتون گفته
درصورت عدم رضايت شما تمام اموالتون به اضافه کارخونه وشرکت رو ازتون مي گيرن وازارث محرومتون
مي کنن اون وقت شما بايد ازصفر شروع کنين
ازحرصش دندوناشو رو هم مي فشرد:
- تو جوجه فُکلي به من تعيين تکليف نکن. اموال وزندگيم هم به خودم مربوطه هِريِ...
بلندشدم ودرحال بيرون رفتن گفتم :
- هر جور ميلتونه منم به پدرتون اطلاع ميدم البته وظيفمه چون ازکاربيکار شدم ...اگه منصرف شدين به
اين شماره زنگ بزنين
شمارمو بهش دادم وبيرون رفتم .توي خيابون تا تونستم سرفه کردم .حالم خراب بود چقدروضعش بد
بود .مامان بيچارش حق داشت ازدست اين پسره ديوونه شده بود.يعني چقدر ازجووناي مردم تو اين
فساد دست وپا مي زنن؟ واي خداجونم خيلي سخته همشونو کمک کن اگه تو بذاري يکيشو من با کمک
تو درست مي کنم!!!حالا اگه ندیدین ....
* * * * *
- بله بفرمايين؟
صداي بيحال مردي بود:
- خودتي همون دختره زبون درازديگه؟
- آقاي کياني طرز حرف زدنتون درست نيس اما عيب نداره شما بفرمايين؟
- پاشو بیا اینجا آرزوت برآورده شد اما من مي دونم با تو يکي چيکار کنم از فردا صبح مي توني بياي
سرکارت
وتماس رو قطع کرد.خوشحال خدارو شکرکردم.دوون دوون به سمت آرزو هم اتاقیم رفتمو بهشون
خبردادم.بعدم زنگ زدم به خانم کیانی ....خوشحال شدوگفت:
- اگه تو شهاب رو نجات بدي وگرنه ما رو که فراموش کرده
* * * * *
- سلام
جوابم روبا سردي داد وازکنارم رد شد.گفت:
-اتاقت بالا آخرین اتاقه،سمت راست
-خیلی ممنون
-هر وقت خونه باشم باید غذا آمده باشه چه یک ظهر چه سه شب
-باشه
- من مي رم بيرون تا آخره شب برنمي گردم بعضي موقع ها هم اصلا برنمي گردم شايد تا چند
روز....توهم خود داني اما واي به حالت کلک ملک تو کارت باشه خودم پوست تنتو مي کنم درضمن
چيزي کش نرو که خراب قاطي مي کنم .وسايل خونه رو هم خودت مي خري برات پول مي ذارم اما فقط
براخونه! شير فهم شد؟!
- بله،شد..مادرتون همه این حرفارو..
حرفمو قطع کرد:
- من مادري ندارم پس اضافي حرف نزن
-خانم کياني به من همه چيزو توضيح دادن منم همه رو رعايت مي کنم دزد هم...
خواستم بگم خودتی پسره ی پررو ولی گفتم:
-نیستم
ولی به جاش پشت سرش براش شکلکی درآوردم که خودم خندم گرفت،اون هم بدون اینکه بدونه پشت
سرش چه خبره از خونه رفت بیرون
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 8 Jul 2013 16:07
رفتم توی اتاقی که گفت،یه سری وسایل شخصیمو به همراه چند دست لباس مناسب آورده
بودم..گذاشتمشون توی کمد و بعد از عوض کردن مانتو و شلوارم با یه شلوار جین و بلوز آستین بلند
مشکی..موهامو از بالا بستم و شالمو هم جوری زدم که هنگام کار از سرم نیفته..
شروع به تمیز کردن خونه کردم..تمام ظرفای کثیفو توی ظرفشویی چیدم و روشنش کردم..بعدش هم آ
شغالا رو جمع کردم و ریختم توی سطل زباله..لباساشو همه جمع کردم و ریختم توی لباس شویی..خونه
یکمی قابل تحمل شده بود.. جاروبرقی رو برداشتم و خونه رو برق انداختم...بعد از کار با لذت به خونه که
حالا واقعا مثل یه قصر زیبا شده بود نگاهی کردم و دستامو به هم کوبیدم..
رفتم توی آشپزخونه و بعد از کلی گشتن تنها چیزی که پیدا کردم ماکارونی بود..آب رو توی قابلمه ای
ریختم و روی گاز گذاشتم بعدش هم ماکارونی هارو توش ریختم و گوشت هم سرخ کردم..خلاصه بعد از
اینکه ماکارونی رو گذاشتم تا دم بیاد رفتم و توی هال نشستم
همون موقع شهاب(چه زود دخترخاله شدم)توی چارچوب در ظاهر شد..سلام کردم که دوباره اون کله ی
بی مصرفشو تکون داد
یه دفعه متوجه خونه شد..نگاهش تغییر کرد و کمی خوشحال شد اما با همون ظاهر خشک و مزخرفش
گفت:
-همون طوری بهتر بود...غذا چی درست کردی؟
شیطونه میگه بزنم فکشو چپ و راست کنم..
-ماکارونی
-زود باش برام بکش خسته ام میخوام بخوابم
خواستم بگم به من چه که یادم افتاد مثلا اومدم اینجا کار کنم..من دیگه کیم بابا..رفتم براش غذا کشیدم
و گذاشتم روی میز..بعد از ده دقیقه اومد و گفت:
-سالاد کو؟
-بله؟
-سالاد..نشنیدی تا حالا؟من عادت دارم با غذا سالاد بخورم
-من از کجا میدونستم..
البته اینو زیر لب گفتم که فکر کنم شنید و گفت:
-من این زبون تورو کوتاه نکنم اسمم شهاب نیست..
بی توجه بهش رفتم توی اتاقم..یادم افتاد نماز نخوندم..رفتم وضو گرفتم که یادم افتاد قبله رو نمیدونم..با
قبله نمایی که توی کیفم داشتم قبله هم یافتم و شروع به نماز خوندن کردم...سر نماز برای خودم دعا
کردم تا بتونم این آدمو درست کنم...که البته بعید می دونم
بعد از نمازم رفتم توی آشپزخونه که دیدم آقا خورده و رفته...ظرفارو گذاشتم توی ظرفشویی تا با ظرفای
فردا همه رو با هم بشورم..خودم هم یکمی غذا خوردم و بعدش رفتم دمه در اتاقش..تقه ای به در
زدم..بعد از یه دقیقه گفت:
-بیا تو
درو که باز کردم دیدمش که روی تختش نشسته..اتاقش خیلی کثیف بود..کنارش یه سرنگ دیده می
شد..پس این بود چیزی که مادرش می گفت:
-چیزی احتیاج ندارین؟
-نه..صبح راس ساعت هفت صبحانه آماده باشه
-چشم..
درو بستم و به سمت اتاق خودم رفتم..بعد از عوض کردن لباسم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به گذشته
هام فکر کردم..به زمانی که مادرم فوت کرد...زمان هایی که بابام بخاطر در آوردن پول مجبورم میکرد هر
کاری کنم..به زمانی که از خونه فرار کردم..به زمانی که اسیر خیابونها شدم..به زمانی که با خانوم کیانی
آشنا شدم..به یک سالی که اونجا موندم...به زمانی که با کمال تواضع هزینه ی دانشگاهمو داد و
فرستادم دانشگاه..به رشته ای که عاشقش بودم..گرافیک..و به الانی که روی این تخت خوابیدم..با
همین افکار به خواب رفتم..
صبح که بیدار شدم سریع نماز خوندم و رفتم صبحانه درست کردم براش..همون موقع شهاب اومد توی
آشپزخونه،
با نگاه خيره اي گفت:
- کجا مي ري؟
گفتم:
- دانشگاه
- صبحونه خوردي ؟!
به دروغ گفتم آره اما برا اون ميزو چيدم.مي خواستم برم بيرون که صدام زد.برگشتم ونگاهش کردم :
-گواهینامه داری؟
-آره چطور مگه؟
- سوييچ ماشينو گذاشتم روميز ناهار خوري
خواستم حرف بزنم که دستشو به علامت حرف نباشه بالا آورد.ناچار سوييچ رو برداشتم وبا پژو پارسی
که بهم داده بود به دانشگاه رفتم.
توی ماشین که نشستم بوی نو بودن به مشامم خورد..لیلا خانم(خانم کیانی)بهم یاد داده بود...بعدش
هم فرستادم آموزشگاه..می گفت من آرزو داشتم یه دختر داشته باشم که این کارا رو براش انجام بدم و
حالا کی بهتر از تو..
همینطوری شانسی ضبط رو روشن کردم..فکر نمی کردم سیدی توش باشه..اما در کمال تعجب صدای
آهنگ فضا رو پر کرد:
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
"همدم از معین"
راستش ازاين که ماشينو قبول کرده بودم ناراحت بودم مي ترسيدم اين ماشين ازپول حروم بدست من
رسيده باشه ...وقتی وارد کلاس شدم مهرداد یکی از پسرایی که فقط بلد بود تیکه بندازه گفت:
-بچه ها شنیدین خانم عظیمی ماشین خریدن؟
دوستاش هم تایید کردم رومو کردم سمتش و گفتم:
-نمیدونستم مسئول پارکینگ شدی
با این حرف کلاس ترکید و همون موقع استاد اومد..با دیدنش ساکت شدیم..استادمون خیلی خوشگل
بود..همه ی دخترا عاشقش بودن اما متاسفانه یا خوشبختانه زن داشت..یعنی حلقه ی توی دستش
اینو نشون می داد..
وقتی رسیدم خونه شهاب نبود..با عجله غذا درست کردم...شب که شهاب اومد خونه با کمي ترس
وترديد گفتم:
- شهاب اين ...اين...اين ماشين پولش...
پريد وسط حرفمو وگفت:
- مطمئن باش حلاله حلاله .ازدرآمدکارخونه وشرکته
خيالم راحت شد.
شهاب گفت:
- نمي دونم باور کني يا نه اما من هر چي با شم خلاف کار وقاچاقچي نيستم که از اون طريق نون
دربيارم وگرنه اینقدر دشمن دارم که تا حالا گوشه زندان بودم نه اينجا!
غذا خورد و زود به اتاقش رفت...
یه هفته ای از اومدنم به اون خونه گذشته بود و کار هر روز من دانشگاه رفتن و غذا درست کردن بود..
اون شب بعد از غذا شهاب بهم دستور داد به اتاقم برم ودرو قفل بزنم وبيرون نيام.
شب با سر درد بیدار شدم و از اتاق زدم بیرون..اصلا هم حواسم به این نبود که شهاب گفت نیا...بیخیال
توی اوج خواب شونه ای بالا انداختم که همون موقع دستی از پشت کمرمو گرفت..وحشت زده خواستم
برگردم که خودشو بهم چسبوند و سعی داشت تنشو بهم بماله..جیغ زدم و اونم سریع دستشو جلوی
دهنم گرفت و شروع کرد به بوسیدن گردنم..دستشو گاز گرفتم و دوباره جیغ زدم..با صدای شهاب که
گفت:
-عوضی..
و بعد هم چوبی که محکم هم به سر من هم به سر اون یارو خورد..از حال رفتم..
با صدای عصبی و نگران شهاب چشمامو باز کردم،
-یگانه صدامو می شنوی؟
-..
-یگانه؟جواب بده
دستی به سرم کشیدم و یه دفعه همه چی یادم اومد..بغض کردم و اشکام جاری شدن
برخلاف تصورم که فکر کردم الان نگران و ناراحته با عصبانیت گفت:
-مگه من نگفتم برو اتاق درم ببند؟چرا اومدی بیرون
-من..من سرم درد می کرد اومدم آب بخورم
-اینجا هر شب هزار تا آدم میاد و میره..اگه بلایی سرت بیارن من جواب اون زنو چی بدم؟مثالش همین
که..
-چیزی نگو لطفا
-زود باش برو اتاقت
با بغض از روی مبل بلند شدم..
توی راه پله بودم که گفت:
-نبینم از فردا شب این کارو تکرار کنیا..وگرنه مجبوری بری پیش همون خانوم کیانی
به دنبال این حرف پوزخندی زد..
به اتاقم رفتم..سرگیجه داشتم و بعد از کلی فکر کردن به اینکه ممکن بود چه اتفاقی بیفته خوابم برد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 8 Jul 2013 16:21
صبح که بیدار شدم با نگاه کردن به ساعت مثل برق از جام بلند شدم،ساعت ده بود..وای..
دویدم پایین که دیدم شهاب نشسته روی مبل..سرمو انداختم زیر که دادش بلند شد:
-تا الان خواب بودی؟
-من..دیشب دیر خوابم برد
بلند شد و گفت:
-به من چه..باید صبح زود بیدار شی..میفهمی؟
اعصابم خورد شد من کسی نبودم که بزارم کسی سرم داد بزنه:
-خب حالا یه روز صبحانتو خودت درست کنی چی میشه؟
اومد چونمو گرفت و گفت:
-اونوقت تو اینجا چیکاره ای خانم زبون دراز؟میخوای پرتت کنم بیرون؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-قبلش خودتون وسایلتونو جمع کنید..چون رفتن من از اینجا یعنی محروم شدن شما از ارث
فشاری به چونم وارد کرد و از خونه زد بیرون..فکر کرده چون اینجا کار می کنم باید هر چی میخواد بگه
ناهار ماهی سرخ کردم و برنج..سالاد هم آماده کردم..کارام حدودا تا ساعت یک و نیم طول کشید..بعدش
رفتم بالا توی اتاقم لباس برداشتم و رفتم دوش بگیرم..خیلی از اینکه بوی ماهی بگیرم بدم میومد..توی
حمام به این فکر می کردم که چه قدر زود به وضع جدیدم عادت کردم..یا شاید فکر می کردم عادت کردم
وگرنه...چمیدونم منم خل شدم رفت..
موهامو خشک کردم و شالمو زدم سرم..نگاهی به خودم توی آینه انداختم..همه چی میزون بود..شلوار ل
ی با بلوز آستین بلند آبی و شال هم مشکی... عاشق مشکی بودم..
وقتی رفتم پایین برخلاف این چند روز اومده بود خونه..ای بابا من فکر کردم این نمیاد برای همین کم غذا
آماده کردم..آخه ماهی غذایی نبود که سرد خوشمزه باشه..
به هر حال بیخیال غذا خوردن شدم..زیاد هم گرسنه نبودم..معمولا وقتی خودم غذا درست می کردم
اشتهامو از دست می دادم..
شهاب با لحن عصبانی گفت:
-زود آماده کن غذا رو باید برم
-آماده است
رفتم براش غذا کشیدم و سالاد هم گذاشتم جلوش..نشست غذا بخوره که یه دفعه ای گفت:
-خودت خوردی؟
به دروغ گفتم:
-بله خوردم
بعد هم رفتم بالا توی اتاقم و مشغول درس خوندن شدم..چند وقت دیگه امتحانات شروع می شدن و من
سه ترم دیگه تمام می کردم...چون دوسال جهشی خوندم و به همین دلیل آخر سال دیگه لیسانسمو
می گرفتم..و یه دلیل دیگه اش هم این بود که هنرستانی بودم و سه ساله دبیرستانم تموم شد...در هر
صورت ساله دیگه که لیسانس گرفتم باید به فکر کار کردن بیوفتم...یه کار مربوط به رشته ام...از همین ا
لان ذوق زده بودم تا یه کار خوب پیدا کنم و از این جا راحت بشم.
ا
مروز صبح که بیدار شدم بعد از این که صبحانه رو آماده کردم و شهاب رفت تصميم گرفتم اتاق شهاب رو
تميز کنم آخه تنها جايي که مرتب نکردم اون اتاق بود.قبلا ازش اجازه گرفته بودم که جواب داد:
- فوضولی موقوف..فقط تمیزش می کنی..همین!
بالاخره وارد اتاقش شدم ..با دیدن اتاقش مات شدم.از اون شب بدتر بود....اینقدر کثیف بود و بوی گند
میداد که...بیخیال
وسايلشو تميزومرتب کردم و لباس ها رو گذاشتم توی لباس شویی ..همه رو سرجاي خودش
چيدم.کشو ميزها خيلي شلوغ بود. همه شو ريختم بيرون تا درست تر بچينم.چندتا کارت بود وچندتا برگه
وپرونده... فوضوليم گل کرد بفهمم چيه..با اینکه گفت فوضولی موقوف اما یه چیزی ته دلمو قلقلک داد یه
نگاه کوچولو بندارم ..وقتي نوشته روي برگه رو خوندم خشکم زد...اصلا باورم نمي شد ....آخه چرا
باخودش اين جوري کرده چرا زندگيشو انقدر بهم ريخته.جالب اين بود که هم رشته ی من بود..مدرکشو
که دیدم مات شدم..اي خدا چي مي بينم ...نه باورم نميشه باری خودش نقاشی بوده.... بي اختيار زدم
زيرگريه بلند بلند گريه مي کردم نمي دونستم چرا اما... بلند بلند مي گفتم:
- آخه چرا ؟خدايا چرا اين پسر بايد سرنوشتش اين جوري بشه؟خدايا مگه تو همدم همه نيستي چرا
کمکش نکردي از اين دام فرارکنه؟مادرت چه گناهي داره ؟واي شهاب چرازندگيتو تلخ کردي چرا تو اين
سن از دنيا بيزار شدي؟چرا پسر موفق ودرس خون جامعه بايد اين طوري اسير اعتياد ومواد بشه ...اي
خدا...هق هق گريه ام رو بالا بردم.تاتونستم گذاشتم دلم حرفاشو بزنه وخون گريه کنه.يه دفعه يه چيزي
به ذهنم اومد ..اونم اين بود که يه عکسي از گذشته شهاب پيدا کنم...
بلندشدم واتاقو زير و رو کردم اما پيدا نشد که نشد مادرش هم يه عکس ازاون به من نشون نداده
بود...خيلي دلم مي خواست بيشتر ازگذشته شهاب بدونم اما ازشهاب واخلاق پيش بيني نشده اش
هراس داشتم....
دلم ميخواست تا آخرش کمکش کنم حتي اگه بهم سخت تموم بشه.اون روز توي اتاقش با فهميدن کمي
از گذشته اش اين حسي که فکر مي کردم دلسوزيه درونم شعله ورترشد...
نگاهي به ساعت انداختم .يک بعد ازظهر رو نشون مي داد...سريع بلند شدم وچشمامو پاک کردم
وباعجله بيرون رفتم..
اما همون موقع گرومپ خوردم به چیزی .....وقتي سرمو بالا کردم شهابو ديدم که قصد ورود به اتاقش رو
داشت....از نگاهش چيزي سر در نياوردم انگار داشت صورتمو بررسي مي کرد.......
-گریه کردی؟
-...
بعد از مکثی گفت:
- گريه واسه چي ؟
- صبح ...صبح معده درد داشتم
چشماشو ريز کرد ودقيق نگاهم کردوگفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 8 Jul 2013 16:21
- آها صبح معدت درد مي کرد اما تو ظهر گريه کردي آره؟
- خب آره ...
نذاشت ادامه بدم وگفت:
- راستشو بگو يگانه کسي اذيتت کرده ؟من نبودم کسي اومد اينجا؟
-نه..نه
با نگاه عاقل اندر سفیهی سرشو تکون داد...بعدش با بی حوصلگی گفت:
-کارت تموم شد؟
-بله
-غذا آماده است؟
-چرا شما ظهرا میای خونه؟
وای چی گفتم...نفهمیدم چطور از زبونم پرید...آبروم رفت...
-باید از تو اجازه بگیرم؟
-خب..خب..ییخشید
دویدم رفتم پایین..مونده بودم چرا از خجالت آب نشدم اونجا..یگانه گل بگیر دهنتو..حالا غذا چی درست
می کردم..ای خدا..
سریع سیب زمینی سرخ کردم و ناگت مرغ...نون هم در آوردم و با سالادی که از دیروز مونده بود گذاشتم
روی میز که همون موقع اومد پایین و شروع کرد:
-این چه غذاییه؟
نمیدونم من چرا از رو نمیرم در اومد راست راست تو صورتش گفتم:
-غذاست دیگه...وقت نکردم..
با عصبانیت گفت:
-دو بار تو روت می خندم پررو نشو دیگه..اومدی اینجا کار کنی نه حاضر جوابی..میفهمی؟دیگه هم نبینم
زر مفت بزنی..شیرفهم شد؟
یه بار تو زندگیم یه حرف مثل آدمیزاد زدم:
-بله..شد
-حالا برو..آزادی
رفتم توی اتاقم و تخته شاسیمو در آوردم تا نقاشی بکشم...از دست خودم خیلی عصبانی بودم..بعد از
حدود نیم ساعت صدای ماشینش نشون داد که رفته..منم تا شب کاری نداشتم برای همین تصمیم
گرفتم برای عوض کردن روحیم یه سری به لیلا خانوم بزنم..بهتر از بیکاری بود...
ت
وی هال نشسته بودم و لیلا جون هم روبروم بود..توی چهرش نگرانی موج می زد..سعی داشتم آرومش
کنم..
-چی شده لیلا جون؟چرا اینقدر نگرانی؟؟بخدا هیچ مشکلی نیس..
-حالش چطوره؟هنوز هم..
فهمیدم نمی تونه بگه هنوز هم معتاد به مواده یا نه..
گفتم:
-من هر جور شده راضی به ترکش می کنم..نمی دونم چطوری..اما درست میشه..نگران نباشید..
-راضی نمیشه..با ما لج کرده..راضی نمیشه
مثل بچه ها سرشو روی پام گذاشت و شروع به گریه کردن کرد..چقدر بچشو دوست داشت..بعد از نیم
ساعت آروم شد..بهش قول دادم که درمان میشه..فقط ازش خواستم شماره ی یکی از دوستای قدیمی
و صد البته صمیمی شهاب رو بهم بده..اونم شماره ی شخصی به نام سهند رو بهم داد.
با عجله رفتم خونه..شهاب سر موضوع زبون درازی من ماشینو گرفته بود ازم..بهتر..عذاب وجدان هم
ندارم دیگه..تا رسیدم خونه شام آماده کردم و بعدش رفتم توی اتاقم..شماره ی سهند رو گرفتم و منتظر
شدم بعد از چهار تا بوق جوای داد:
-بفرمایید؟
واااااای صداش چقدر خوشگل بود..ساکت شو دختره ی هیز(هه هه هه چه ربطی داشت)
-سلام..آقا سهند؟
خاک تو سرم حتی فامیلیش هم نپرسیدم از لیلا جون
-بله خودم هستم،شما؟
-من..من باید یه چیز مهمی رو بهتون بگم..اما اینو بدونید هر چی باشم مزاحم نیستم..یه موضوع
مهمه..
-خانم شما کی هستین؟
-منو نمیشناسید..ولی تو رو خدا به این آدرسی که میگم بیاین..باور کنید یه موضوع مهمه
-یعنی چی؟؟ای بابا بگید از طرف کی هستید؟
-آقا سهند من از طرف لیلاخانم،خانم لیلا کیانی هستم..مادر شهاب..یه اتفاق مهم افتاده اما شهاب ن
باید بفهمه..
-باشه..کجا؟
آدرسو بهش دادم و گفتم ساعت شش اونجا باشه و خداحافظی کردم..
رفتم پایین و شهابو دیدم که داره شام میخوره..بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و منتظر ایستادم تا
غذاشو تموم کنه..
یه دفعه ای گفت:
-میشه بگی چرا مثل طلبکارا بالا سرمی؟
-منتظرم غذاتون رو تموم کنید ظرفا رو بشورم..
بی هیچ حرفی به غذا خوردن ادامه داد..بعد از چند مین بلند شد و رفت..بی شعور یه تشکر هم نکرد..
خودم نشستم شاممو خوردم و بعد از شستن ظرفا(حوصله نداشتم سه ساعت بچینمشون توی
ظرفشویی)رفتم بالا تا بخوابم..از این روزمرگی حالم داشت بهم میخورد...همه روزام مثل هم شده
بودن..با همین افکار به خواب رفتم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 8 Jul 2013 16:23
طبق معمول که من خوشکل می خوابم ...خوابم انقد طول کشید که .........
باصدای زنگ موبایلم مثل فنر ازجاپریدم ....لعنت به هرچی خروس بی محله !!! داشتم همین جوری با
خودم غر غر می کردم ...انقده بدم می یومد یکی مزاحم خوابم بشه ...! گوشی رو برداشتم ...البته انقد
بد "بله ؟! " گفتم که فکر کنم طرف پشت خط از دنیا ناامید شد !!!!!
- بله ؟!
- خانوم شما همیشه انقد خوش قولین ؟؟؟
یه لحظه موندم !!! اصلا نمی فهمیدم چی می گه ؟؟؟درحالی که سعی می کردم صدام خواب آلود نباشه
گفتم :
- شما ؟!
چند لحظه سکوت برقرار شد وبعد هم..............
سکوت ..............
- الو...الو...
صفحه گوشی رو نگاه کردم ...تماسو قطع کرده بود...رفتم تولیست شماره ها...یهویی با دیدن
شمارش ..........ای خاک تو اون سر بی مصرفت یگانه !!!!!آخه چقد تو خنگی!!! ببین بچه مردمو چه
جوری سرکار گذاشتم ؟؟؟حالا چی فکر می کنه دربارم ؟؟؟ یه نگاه رو ساعتم انداختم 6:25
ای وای من ....دیر شده ...بدبخت حتما سرقراره .....یگانه بمیری که انقد حواس پرتی !!!موندم چه جوری
درساتو پاس می کنی !!!سریع شمارشو گرفتم ....خدا خدا می کردم خاموش نکرده باشه ...یه صلواتم
فرستادم نذرش ...انگاری اثر کرد ...گوشی رو برداشت ...بد جور قل قل می کرد ...جوش کرده بود درحد ا
علا ........
- دیگه چیه ؟؟؟
- ببخشید...یه لحظه گوش بدین به حرفام ...من ...یعنی ...چیزه ....
وااااااااااااااااااااااای یگانه !!!! جون بکن الانه که قطع کنه ها !!! دستپاچه وتند تند گفتم :
- من خوابم برد قرارو یادم رفت .وقتی ام زنگ زدین خواب بودم شما رو نشناختم ...حالام اگه دو دودقه
صبر کنین خودمو رسوندم .باور کنین سه سوت میام ...
یه نفس عمیق کشیدم ...آخیش ..چقد رتند تند حرف زدم ...صدای سهند اومد عصبانیتش کمتر شده بود
اما خب با زم جدی بود :
- فقط به خاطر شهاب ...نیم ساعت بیشتر منتظر نمی مونم ...وگرنه ...
نذاشتم ادامه بده ...زود گفتم :
- نه نه ...من ربع ساعته میام ...
آره جون عمت !!! ربع ساعته کوچتونو هم نمی تونی طی کنی ...اونوقت می خوای ترافیکای تهرانو ربع
ساعته رد کنی !!!خدا دستم به دامنت ...عجب غلطی کردما !!!کاش لااقل شهاب سوییچ ماشینو ازم ن
گرفته بود ..همینه دیگه ..وقتی ناز می کنم این چیزارو هم داره...تا تو باشی نگی حرومه واین چرتا ....
حالا چه وقت فکرکردنه ...!!! پاشدم مانتو سفیدمو با شلوار لی آبی تفنگیم پوشیدم ..وقت نداشتم فکر
کنم چی خوشکله چی زشت ...همین جوری ازتو کمد یه روسری ساتن آبی نفتی که راه راه های پیچ
درپیچ سفید داشت بیرون آوردم وانداختم رو سرم ....کیف آبی سیرمو هم برداشتم ...آرایشم که خدارو
شکر لازم نداشتم ..چشامم که زیاد پف نمی زد ...یه رژ صورتی بس بود ...ملیح ملیح ....جلدی ازاتاق پ
ریدم بیرون ....همه کارام سه دقیقه هم طول نکشید ...چون وقت نداشتم یواشکی ازبالا تو سالن رو نگاه
کردم ...شهاب نبود...رفتم دم اتاقش ...دستگیره رو آروم پایین آوردم ...درو بازکردم...ازلای دردید زدم ...رو ت
خت خواب بود...می ترسیدما ...اما چاره ای نبود...پاورچین پاورچین ..رفتم طرف کمد لباساش...ای خدا
حالا سوییچ تو کدوم لباساشه ؟!...نگاهی به ساعت کردم ...ازنیم ساعت وقتم ده دقیقش گذشته بود!!!
درکمد رو بازکردم ...قیزززززززززززززززززز.....ا ی درد ...الانه که بیدار شه ...سریع نگاهمو به شهاب انداختم
فقط یه تکون کوچیک خورد ...ای بپکی اینم چه خواب سنگینیه ها !!!تو لباساشم دونه دونه
گشتم ...نخیر نیست که نیست ........
سرمو چرخوندم ...شاید دراورشه ....درکمد رو بستم خدا رو شکر این دفعه صدا نداد...رفتم طرف
دراورش ...کشو اول ...نیست ...کشودوم ...لعنتی بازم نیست ...کشو سوم ...اه پس کجاس ؟!...انگار
سوییچ بی ام وه قایم کرده !!!!یه پژو که انقد دنگ وفنگ نداره ...داشت دیر میشد...خدایا چیکار کنم
؟!...مثل اینکه باید برم طرف خودش ...اوه اوه ...اگه بیدار شدچی ؟! نمیگه پرستار عزیزتو اتاق بنده اونم
رو تختم چه غلطی می کنی؟! دلو زدم به دریا ورفتم نزدیکش ...آروم دستمو طرف جیب بلوزش بردم ...یه
چیزی توش بود....فکر کنم دارم موفق می شم ...دستمو آروم تو جیبش کردم .......واااااااااااای چشام برق
زد ...سوییچه !!!!آروم برداشتمش .......خواستم ازش دور شم که ......
یهویی عطسم اومد ....حالام وقت عطسه کردنه ؟! تو این هیری ویری !!!هرکاری ام می کردم لامصب
نمی رفت ...اشک تو چشام جمع شد ...نمی خواستم عطسه کنم ...هی دهنمو باز می کردم ...با
دست جلوشو گرفتم ...لعنتی ....مگه دست برمی داشت ؟! همین که خواستم دیگه خودمو بدبخت کنمو
عطسه کنم ...پریدم بیرون اتاق وبعدم .....
اَ .......چی ..........عطسه ی لامصبم اومد ....ببین چه بدبختی می کشیم ما! ربع ساعت الکی
گذشت !حالاما قول داده بودیم ربع ساعته برسیم !هنوز کوچمونو هم طی نکردیم !زود تند سریع رفتم
همون ماشینی که برام خریده بود رو بیرون بردمو رفتم طرف تهران پارس .............
خوشحال بودم کافی شاپی که آدرس داده بودم نزدیکیای خونه شهاب بود...از فرعی رفتم به ترافیکم
نخوردم ...انگاری سرساعت رسیده بودم ...فقط این میون گوشت به تنم نموند دیگه !!!!!!!!!!!ماشینو یه
گوشه ای پارک کردم ...این سهندم که یه زنگ نزد ببینه میام نمیام مردم زندم تصادف کردم خدایی
نکرده !!!!!
پیاده شدمو رفتم داخل ....حالا ما ازکجا این آقا رو بشناسیم؟!!! به به حالا خر بیارو باقالی بارکن ....دم در
ایستاده بودم وبه میزا زل زده بودم ...تک نفری کم بود...یکیشون که یه دختر شونزده هفده ساله
بود...یکیشونم که آقای حدودا سی ساله می زد که بعید می دونم سهند باشه ...می موند یکی دیگه که ی
ه پسر جووون بود...پشتش به من بود اما ازهمون فاصله فهمیدم خودشه ! رفتم طرفش ...یواشکی
صدامو صاف کردم و
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 8 Jul 2013 16:24
نزدیکش که رسیدم گفتم :
- اِ...ببخشید ...آقا سهند ؟!
یه نگاهی به سرتاپام اندخت ...درحالی که پوزخند می زد گفت :
- ساعت خواب !
بی شعور شیطونه می گه بزن فکشو بیار پایینا!!! اینم عین دوستش ...حتی به خودش یه تکون نداد ا
زجاش پاشه ...صندلی روبرو شوکشیدم عقب ونشستم :
- راستش خواب خوبی بود منتها اگه می ذاشتن !!!!
منظورمو فهمید ...چشماشو چپ کرد ...بازم قل قل می کرد...بدبخت الانه که بترکه !!!
- خانوم شما یک ساعته که منو اینجا معطل کردین بعد اومدین می گین مزاحم خوابم شدی؟!خوبه
خودتون قرار تعیین کردین !!!
- خب منتشو سرمن نذارین ...اینا همه به خاطر شهابه
ساکت بهم چشم دوخت .شاید منتظر ادامه حرفم بود...خیلی خونسرد گفتم :
- هستین ؟!
چشماشو ریز کرد روم ...
- ببخشید چیوهستم ؟!!!
آ
خی ...اینو به خدا ...فکرکرده می گم بیا ...الله اکبر مردمم چه بی حیانا!!!خندمو به زور قورت دادم :
- منظورم این بود که مایلین به شهاب کمک کنین ؟!من پرستارشم ...ازطرف مادرشون استخدام
شدم ..نمی دونم می دونین یانه ...شهاب به هیچ وجه به فکر خودشو خانوادش نیست ...روز به روزم که
داره وضعش بدتر میشه ...خانوم کیانی ازمن کمک خواستن اما من تنهایی ازپس این کار برنمیام ...
- میشه درست توضیح بدین منم بفههم ؟چه کاری ؟مگه شهاب به پرستار احتیاج داشت که شمارو ا
ستخدام کردن ؟!منو باش برا کی روضه می خونم !!!!ا
لبته اینو زیر لب گفتم...ولی فکرکنم شنید! همون موقع یه گارسون منو رو آورد...می خواستم هیچی
سفارش ندم ..اما خب دیدم ضایعش بیام بشینم هیچی کوفت نکنم ...میگن دلش نیومده پول بده ...منم
یه کاپوچینو سفارش دادم ...سهندم اسپرسو...
گفت :
-منو شهاب خیلی وقته کاری بهم نداریم ...زیاد ازش خبر ندارم ... یعنی خودش باعث شد ازهم دور
شیم ...با این که خودشو بدبخت کرد اما ...خب هنوزم خراب معرفتشم ...!حالام اگه شما بخوایین حاضرم
براش هر کاری انجام بدم ..فقط این وسط نمی دونم شما می خوایین چیکار کنین ؟!
یگانه جون خودتو کنترل کن با کله نری تو فکش!!! اینم خر می زنه ها ...گفتم :
-خب....ترک دادنش دیگه ...می خواییم ترکش بدیم ...
یه نگاه خیره به چشمام انداخت ...ای ...ای ...سرمو انداختم زیر...نمی تونستم فکرشو بخونم ...فقط
نگام می کرد ...ولی خب فکرکنم داشت به یه چیز فکرمی کرد که زوم کرده بود وحرف نمی زد !!!
گفتم :
-موافقین ؟!
- شما نمی تونین اونو ترک بدین !
یهو عصبانی شدم ...یعنی چی ...هی ناز می کنه برام ...چشمامو چپ کردم روش ...خوبه بدبخت کپ
نکردا :
- تونستن یا نتونستشو شما تعیین نمی کنین ...نمی خوایین کمک کنین لطف کنین انقدم اظهار نظر ن
کنین!بایت کمکتون ممنون !
خواستم ازسرجام بلند شم که زود دستمو گرفت ....اوووووووووف ...انگار برق 220 ولت بهم وصل
کردن ...دستمو ول کن بی شور انگار دزد گرفته !!!
-من منظورم این نبود ...
-پس چی بود؟؟؟ نکنه خودتونم به ترک دادن احتیاج دارین !!!
یه نگاه بد بهم انداخت ...حالا تو دلش می گه این شهابم چه بدبخته گیر آدم زبون درازی مثل این شده !
-شما لطف کنین بشینین ...همه دارن مارو نگاه می کنن
مثل بچه آدم نشستم سرجام ...چشم دوختم به دهنش ...گفت :
-من همه جوره حاضرم کمکش کنم ...به خدا شهاب ازهمه کس واسم مهم تره ...ولی ...من منظورم این ب
ود که خود شهابم باید همکاری کنه ...اون خیلی کله شقه ...مطمئنم تا خودش نخواد چیزی جلو نمی
ره ...شاید اگه یه آدم دیگه بود می گفتم کار راحتیه ....ولی درمورد شهاب..اونومن می شناسم کله
شق یه دنده مغرور وعین بچه ها لجباز...ترک دادنش خیلی سخته ...مخصوصا که با مامان باباش لج
کرده !
-ولی اگه ما بخواییم می تونیم راضیش کنیم ...حالا به هرطریقی ...اگه روش کار کنیم میشه ...!
یه پوزخند مسخره زد وسرشو به طرفین تکون داد....
-مثل اینکه شما هنوز شهابو نمی شناسین نه ؟!
ن
ه اتفاقا می دونم مثل خودت چه آدم نچسبیه !!!
گفتم :
-شاید ...اما به اندازه یه ماه به حساب پرستاری ....می شناسمش ...هرچی ام لازم بود ازبقیه می
پرسم ...
-بقیه ؟؟؟
ایییییییییییییییش....منظورم تو نبودی ...چه اعتماد بنفس کاذبی داره این بابا!!!
-منظورم مامان باباشه
-آها...اکی ...یعنی می گین می تونین دیگه ؟؟؟
-مطمئنم
-اگه من کمک نکنم چی؟ادامه می دین ؟
واااااااااااااااااااااااا اااای ....ایشالله ازاین در که رفتی بیرون یه ماشین زیرت بگیره دسته جمعی راحت شیم!
گفتم :
-فکر نمی کنم بودن شما کمک زیادی بکنه ...ازهمین الان معلومه چقد کمکاتون موثره ... خودم تنها می
تونم ترکش بدم ...حتی بدون پدرو مادرش...اگه نمی تونستم این شغل رو قبول نمی کردم ...
قبل ازاین که بخواد حرف بزنه سفارشامونو آوردن ...یه لبخد ژکوند زد ..اون دندونای سفیدشم افتاد بیرون!
گفت :
-حق با شماست ...بفرمایین ...
اشاره کرد به فنجونم که مثلا بخورم ...خودشم آروم آروم قهوه کیکشو کوفت می کرد...انگاری راضی شده
بود...منم دیگه هیچی نگفتم ومثل دخترای خوب کاپوچینومو خوردم ...بعد یه ربع ساعتی ویه کم دیگه
حرف زدن اومدیم بیرون ...قرار شد برا اولین اقداممون خبرش کنم ...حالا اولین اقداممون چی بود؟؟؟ الله
اعلم ....!خدا به داد شهاب بدخت برسه !!!! واااااااااااااای کی اونو راضی کنه ! زبون بیست چهار متری می
خواد که اونم خوشکلشو خودم دارم ...غصه چیو می خوری یگانه جونم خدا با ماست !
دم در کافی شاپ داشتم با سهند خدافظی می کردیم که گفت :
-اگه دوس دارین ماشین هس من برسونمتون ...
-مرسی ...ماشینو اونور خیابون پارک کردم ...
ابرو بالا انداخت ...لبخند ژکوندم به اضافه ...گفت :
-پس با اجازه ...
-خدا فظ
-خدا فظ
اون ازیه طرف رفت منم ازیه طرف ...اون هنوز حرکت نکرده بود که من سوار ماشین شدم وبا سرعت
سرسام آوری ازجلو 206 مشکیش رد شدم ...غرورمم که چراغ قرمز می زد نمی ذاشت یه بوق
بزنم ...اینه که بدبخت سهنده خودش یه تک بوق برام زد ...زود تند سریع خودمو رسوندم خونه ...تا
ماشینوپارک کردم واز دررفتم تو..........شهاب دست به سینه به ستون وسط سالن تکیه داده بود...برو بر
منو نگاه می کرد...فکرکنم دعواش میومد!!! خودمو نباختم :
-مشکلی پیش اومده ؟!
-ماشینمو بردن
-خب این موقع ها زنگ می زنن به 110
-می دونستی خیلی رو داری ؟؟؟
-من درمورد شخصیتم ازشما نظر نخواستم ...
سوییچو پرت کردم طرفش...رو هوا قاپیدش ...خواستم ازکنارش رد شم که سد راهم شد ...گفتم :
-دیگه مشکلیه ؟
-یه روز بهت گفتم خودم این زبونتو کوتاه می کنم یادته ؟!
-تلاش زیادی واست خوب نیس ...خرج داره برات ...
ابروهاش پیچ خورد...انگار منظورمو فهمید ...صورتشو نزدیکم آورد ...چشماشو عین قورباقه خیره کرد
بهم ...ازچشماش کله شقیشو می خوندم ...آخر غرور بود...! موهامو ازپشت گرفت ...بدی موهای
پرپشت منم این بود که تو کلیپس گیر نمی کرد ...مجبورد بودم گیس کنم...هرچند چندشم می شد
ازگیس کردن...!انقد گیس موهامو کشید که سرم به عقب خم شد ...همون جوری خیره به چشمام
گفت :
-بخوای پاتو ازگلیمت درازتر کنی بد می بینی ...به شرایطتتم فکرکن ...
یه خورده دیگه با کمال پررویی تو چشمام زد زد وبعد هم ....موهامو ول کرد وازخونه زد بیرون !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 8 Jul 2013 17:19
دست و پامو گم کرده بودم...چکار باید می کردم..رفتم بالای سرش..چشمای قرمزشو که دیدم داشتم از ترس سکته می کردم...تنش یخ زده بود...به اورژانس که نمی شد زنگ بزنم..یه دفعه فکری به ذهنم رسید..موبایلمو از جیبم در آوردم و سریع شماره ی سهند رو گرفتم...با دومین بوق جواب داد:
-بله؟
-آقا سهند دستم به دامنتون..شهاب داره می میره..بیاین..
-اومدم..اومدم..
فکر کنم آدرسو داشت که نپرسید..آره دیگه یگانه خب رفیقشه..ای بمیری که توی این شرایط هم نمی تونی افکارتو درست کنی...
شهاب همون طور بین دستای من از حال رفت...بلند بلند گریه می کردم و هیچ کاری نمی تونستم کنم..خدایا من جواب خانوادشو چی بدم..چه غلطی کردم که گفتم پرستارش می شم..من هیچی بلد نیستم...
صدای زنگ نزاشت به افکارم ادامه بدم..سریع دویدم و درو باز کردم..سهند با دو اومد داخل و گفت:
-کجاست؟
-توی اتاقش..طبقه بالا
-تو نیا بالا.خب؟
با گریه روی زمین نشستم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...
رفت بالا و نیم ساعت بعد برگشت...روی پیشونیش قطره های عرق خودنمایی می کرد..شاید هم صورتش رو شسته بود..اه یگانه بمیری با این فکرای مزخرفت..
من همچنان داشتم گریه می کردم که سهند گفت:
-تموم شد..خوابه الان..تو چته اینطور گریه می کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بار اولم..بود این چیزا رو ..می..دیدم
دوباره گریم گرفت..سهند اومد دستمو گرفت و نشوندم روی مبل..بعدش گفت:
-بابت دیدار اول معذرت می خوام..فکر می کردم مثل خیلی از دخترا فقط زبون درازی و برای پول اومدی اینجا و داری نقش بازی می کنی..اما الان..ببین من حاضرم هر کمکی به شهاب بکنم..سعی می کنم رابطمو دوباره باهاش بسازم و بعدش راضیش کنم بره ترک کنه..تو هم هر وقت دیدی اینطور شده سریع زنگ بزن بهم...
سرمو تکون دادم یعنی باشه..
اونم خداحافظی کرد تا بره...بلند شدم تا دمه در باهاش برم..زشت بود اگه اون نمیومد معلوم نبود چی می شد..اما همین که بلند شدم سرم گیج رفت..خواستم دستمو به مبل بگیرم که نتونستم و پخش زمین شدم..
با حس کردن مایع شیرینی که سعی داشت بزور وارد دهنم بشه چشمامو باز کردم...اما اولین چیزی که دیدم چشمای نگران سهند بود که به فاصله ی سی سانتی از من قرار داشت..وقتی دید چشمامو باز کردم گفت:
-حالت خوبه؟
-اوهوم
-چی شد یه دفعه ای؟فشارت خیلی پایین بود..مثل اینکه واقعا ترسیده بودی..
دوست داشتم فکشو بندازم پایین..نخیر داشتم برای جنابعالی نمایش اجرا می کردم..لیوانی که توی دستش بود و می خواست بده من محتویات درونشو بخورم رو پس زدم و خواستم از جا بلند بشم که گفت:
-باید استراحت کنی..من میرم..کاری داشتی زنگ بزن...فعلا خداحافظ
زیر لب گقتم:
-خدافظ
نمی دونم شنید یا نه...فرق چندانی هم نمی کرد..چشمامو بستم اما خوابم نبرد..معلومه دیگه..کی می تونه روی این مبل بخوابه که من بتونم؟رفتم بالا تا یه سری به شهاب بزنم..وارد اتاقش شدم و دیدمش که مثل بچه ها حالا یکم اینور تر اونور ترشو نمی دونم..خوابیده..البته اگه ریشاشو فاکتور بگیریم میشه گفت تا حدودی خوابیدنش به بچه ها شباهت داره..بی خیال..رفتم بالای سرش ایستادم و ناخودآگاه پیشونیشو بوسیدم...خودم از حرکتم متعجب شدم و دستمو روی لبم گذاشتم...بعدش هم با سرعت اتاقو ترک کردم...
کتابه رو پرت کردم کنارو ازرو تختم پریدم پایین...دیگه حوصله خوندن نداشتم ..اگه حساب کتاب می کردم من هیچ وقت حوصله درس خوندن نداشتم ...ازرفتن سهند واون اتفاق نحس چند ساعتی گذشته بود....دلم نمی خواست ازاتاق برم بیرون ...ولی ...خب باید باهاش روبرو می شدم دیگه ...آخرش که چی ؟؟؟....یه کمم می ترسیدم ...فقط یه کما...یکی تو دلم گفت ...خاک تو سرت با این پرستار بودنت ...بدبخت خانم کیانی که به تو دل خوش کرده ...با این فکرا...بازم همون یگانه ی قبل شدمو با عتماد بنفس زیاد ...یه ژست مغرور گرفتم ورفتم ازاتاق بیرون ...خب به سلامتی احتمالا ازجاش پاشده ...دراتاقش که بسته بود...یواشکی پایین رو دید زدم ...نشسته بود پای تی وی ...دوتا تخم چشم داشتم دوتاش ازحدقه دراومد...چهار چشمی نگاش می کردم ...جلل خالق ...این که تا دوساعت پیش داشت می مرد؟؟؟...چطور حالا داره فرت فرت تخمه می شکنه بعدشم ....فوت ...پوساشوازدهنش پرت می کنه بیرون .....پاهاشم انداخته رو هم وبعدم رو میز...این که ازمنم سرحال تره !!!!!!!!!!!!! پس ...پس چرا .....یعنی ...آخه ...چرا دوساعت پیش اونجوری ...حالا اینجوری ....ازپله ها رفتم پایین ...متوجه شد دارم میام ...خب خر که نیس ازگوشه چشم دیدم اما حتی سرشم کج نکرد یه نگاه بهم بندازه ...جهنم ...مرتیکه عملی ...تازگیا کشف کردم روانی هم هس....بعله ....همین طوری که می رفتم آشپزخونه منم بدون این که نگاش کنم گفتم :-پوست تخمه هارو نریز وگرنه خودت باید جمع کنی .....
-.................
جوابی نشنیدم ....واسه همین بی خیال شدم...فکرکردم حتما قبول کرده دیگه ...پرستارش بودم به حساب ...کلفتش که نبودم ..هی بخوره بریزه وبپاشه من جمع کنم !!!!
لیوان رو برداشتم وازآبسرد کن یخچال آب گرفتم ...برگشتم که برم بیرون ........
شرررررررررررررررررق ...........
لیوانه ازدستم شکست ....عین جن پشت سرم ظاهر شده بود....قیافشو به خدا ...همش با دیدنش یاد علی سنتوری می افتادم....قیافش اون نبودا ولی ...خماری ونعشگیاش ...بگی نگی همشون مثل همن ....یه نگاه به تکه های لیوان می کردم ویه نگاه به قیافه وحشت ناک اون ...پوزخند می زد...عین خیالشم نبود که داشت می مرد.... بدون اینکه بخوام جارو خاک انداز بردارم وخورده شیشه ها رو جمع کنم ازکنارش رد شدم ...هنوز یه قدم ازش دور نشده بودم که بازوم کشیده شد....نگاش کردم ...دیگه چشماش قرمز نبود...میشه گفت حالش خیلی بهتر بود...یعنی مواده انقد اثر داشته ؟؟؟...لعنت به هرچی ....
صداش همه افکارمو خط خطی کرد:
-گفتم پاتو ازگلیمت دراز تر نکن نگفتم ؟!
نامفهوم بهش خیره شدم ....چه مرگش بود ...جونشو نجات داده بودم حالا طلب کارم بود!!!!!!بازم دهنشو باز کرد:
-این پسره رو کی خبر کرده بود ؟؟؟
-دستمو ول کن ....
-تو آوردیش اینجا ؟؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 8 Jul 2013 17:19
-بذار من برم ...برو کنار...
داد زد :
-مگه کری؟؟؟؟میگم اینو کی آورد اینجا ؟؟؟
-من
-تو غلط می کنی با اجازه کی ؟!
سکوت کردم ....همون موقع بازومو محکم تر گرفت وهلم داد وسط آشپزخونه ...با کمر محکم خوردم به کابینتا...آخ.....آشغال پست فطرت ....کمرم سه تیکه شد....رفت طرف دراشزخونه ...درو بست بعدشم ....یا خدا ...داره قفلش می کنه .....حالام کلیدشو درآورد وتو جیبش گذاشت ....ریتم قلبم بالا گرفت ....اومد طرفم ...لبخند کج می زنه و بازم یه قدم اومد جلو...جیغ کشیدمو خودمو کنار تر کشیدم ...می خنده ...زیر لب بهش فهش می دم ....
-چی گفتی ؟؟؟
-با این کارا به جایی نمی رسی ....
-خفه شو.....
بازم میاد طرفم ...بازم جیغ می کشم ....می خوام فرار کنم...اما ...منو محکم میگیره ...معتاده ولی زور داره ...خب اگه پیر بود...ولی این هم عضله داشت هم جوون ....گریم گرفته ...سرشو میاره جلو ...با خشم سرمو می کشم عقب ..بازم جیغ می کشم ...می کشه زیر گوشم ...یه سیلی که داغ می کنم ...همون راه اشکامو باز می کنه ...میریزن رو گونه هام ...نمی دونم گناهم چیه ...فقط اشک می ریزم ..خوشش میاد ...داره بلند بلند می خنده ...انگاری دوست داشت اون دختر مغرور وزبون درازو ادب کنه ...دستمو میکشه ..بازم جیغ ...داد می زنه :
-خفه شو
-من می خواستم کمکت کنم ....
-به من ؟! همون روز اول گفتم به کمک تو اون پیر مرد پیرزنی که تورو فرستادن احتیاج ندارم ...می فهمی ؟؟؟...احتیاج ندارم ...
خودمو از دستش نجات می دم ...به طرفم یورش میاره ....بازم جیغ می زنم وتو آن ثانیه یکی از خورده شیشه هارو برمی دارم ...می ذارمش رو مچ دستم ...حالت چشماش عوض شد ....داره نزدیک میاد...داد زدم :
-جلوتر بیای رگمو می زنم ....
-بندازش کنار....
-به خدا اگه بیای جلو می زنم ....
گریه می کردم ....بازم ازرو نمی رفت ...دستشو آورد جلو ....داد زدم بازم داد...
-نیا ...نیا جلو....
-هیچ راهی نداری ...می دونم می خوای بترسونیم پس بهتره این مسخره بازیا رو بذاری کنار....
-گفتم نزدیک نیا ...به خدا می زنم...به خدا خودمو می کشم ...
یه قهقهه بزرگ زد ...تنم لرزید...یهو به طرفم هجوم آورد ...نتونستم فرار کنم ...گرفتم این دفعه محکم تر...هنوز تکه شیشه دستم بود ...داشت با پیروزی حرف می زد:
-قبل ازاین که ...بخوای ترک دنیا کنی خودم .....ح ...س......اب ...تو........
صداش داره کمتر وکمتر میشه ...یه چیز گرم رو دستام مریزه ...با نگاه بی جونم می بینم رنگش قرمزه ...خوشحال می شم ...نمی تونم بخندم ...جونشو ندارم ...چشمام داره سیاهی میره ...من پیروز شدم ...اما شهاب ...داره با وحشت به دستم نگاه می کنه ...حالا تصویرشم داره ازجلوم محو میشه ...هنوزم من پیرزوم .................
یگانه جون ...یگانه ...دخترم ...عزیزم ...بازکن اون چشماتو مادر...توکه منو جون به لب کردی ....تماس یه دست داغ ...کم کم سعی می کنم پلکامو تکون بدم ...انگار بهشون وزنه وصل کردن ...جون ندارم پلکامو باز کنم ...بازم صدا...یه صدای آرامش بخش .....
-چه بلایی سرت اومده عزیزم ؟! ...چرا چشماتو باز نمی کنی منو راحت کنی ...یگانه ...
انگار داشت گریه می کرد...صداش آشنا بود...ولی هنوز تشخیص نداده بودم ...بازم سعی کردم ...باید چشمامو بازمی کردم ...سرم درد می کرد...فکر می کردم اگه دورو برمو ببینم خوب می شم...به زورم که شده لای پلکامو ازهم باز کردم ...یه نور سفید...چشمامو زد ....پلکامو روهم فشار دادم ...دوباره بازش کردم ...محو...محوه محو می بینم ...شاید فقط یه تصوریر کلی ...ازیه آدم یا یه خانم که کنارم نشسته ...چشمامو بازو بسته می کنم اما هنوز تاره ...رو گونم یه چیزی رو حس کردم ...داغ بود... انگار بوسیدم ...صداشو تازه تشخیص میدم ...تصویرشو دارم درست تر می بینم ...مامان شهاب ...شهاب ...شهاب ...اسمش که میاد تنم می لرزه ...همه چی تقصیر اونه...اون روانیه ...اون معتاده ...اون عملیه ...اون منو به کشتن می ده ....اون یه آدم پسته ...یه آشغال ...یه ....
دارم گریه می کنم ...همه ی تصویرای چند ساعت قبل ...همه ی رفتارای شهاب جلومه ...لیلا خانم سرمو تو بغلش می گیره ...اونم اشک می ریزه ...هردوتامون ...دردمون یکیه ....آروم آروم تو گوشم حرف می زنه...صداش مثل همیشه آرومم میکنه :
-تو نه ...تو اشک نریز ...تو حیفی ...تو واسه شهاب ...حتی پرستاریشم حیفی ...نکن مادر ...با خودت اینجوری نکن یگانه ..این چه کاری بود کردی ؟! چرا درداتو به خودم نمی گی ؟..چرا از خونش نیومدی ؟اصلا فرار می کردی ...من اجبارت نکردم ...من غلط کردم یگانه ...غلط کردم...
هق هق گریش تو گوشم می پیچه ...دستمو بالا میارم که دستشو بگیرم ...نگام می افته به مچ باند پیچی شدم ...من همون یگانه ام ؟!...همونی که صبح تا شب کارش خنده وشوخی بود؟! ...حتی فکرشم نمی کردم یه روز ...که یه روز خود کشی کنم و....جون سالم به در ببرم ... فرار کردن ازدست یه روانی فقط همین راه رو داشت وگرنه ...
نمی خواستم بهش فکرکنم ....سرمو چرخوندم رو به لیلا خانم ...اشکاشو پاک کرد ونشست رو صندلی ...هنوزم دستش تو دستمه ...
-حلالم کن یگانه حلالم کن ...
نگاش کردم ...ولی اون هیچ تقصیری نداشت ...شهاب ...فقط اون ...شایدم من ...نمی دونم ...دلم می خواست حرف بزنم ...زبونم سنگین شده بود...به زور دهنمو باز کردم ....خانم کیانی سرشو آورد نزدیک ..
-جونم عزیزم ..بگو چی می خوای ...آب میوه برات بیارم ؟!...کمپوت چی ؟!...
ولی من می خواستم حرف بزنم ...اما اون ...دره یخچالو باز کرد...یه کپوت گیلاس ...دوست داشتم...با در بازکن درشو باز می کنه ویه چنگال می ذاره توش ...بعدم میاد طرفم ....دستشو گذاشت زیر بغلم ...آروم کشیدم بالا ...بعدم کم کم کپوت رو بهم داد...وقتی طعم شیرین وخنک کمپوت رو رو زبونم مزه مزه می کنم ...تازه حالم جا میا...شاید فشارم افتاده بود...همین جور که می ذاره دهنم حرفم می زنه :
-دیگه نمی خوام بری خونش ...اون به هیچیکی رحم نداره ...آخه یه دختر جوون چیکارت داشت که انقد اذیتش کردی که ...
اینارو از کجا می دونست ؟!!......شاید بچشو می شناسه ...شاید می دونه چه عزیز دردونه ای تربیت کرده...چه یگانه ای بودم وچی شدم !!!
باید تلاش کنم باز اون طبع شوخمو برگردونم ...اون شهاب آشغال همه اعتماد بنفسمو تیکه تیکه کرد...اصلا روحیم کو؟!...ای الهی خودم کفنت کنم شهاب ....حس می کردم کمپوته خیلی اثر داشت هم مغزمو را ه انداخت هم زبونمو باز کرد ...روبه خانم کیانی گفتم :
-نمی خورم دیگه
با لبخند نگام کرد...
-الهی من قربونت برم فکرکردم شوکه شدی خدایی نکرده نمی تونی حرف بزنی !!!
اگه پسرت بذاره ...بزنم به تخته یه زبون دارم صدو بیست متر...چشم نزنم هیچیشم نمی شه !!!
اما گفتم :
-بادمجون بم آفت نداره ...
-این حرفا چیه می زنی عزیزم ...حالا حالت خوبه ؟! درد نداری ؟! دکترت گفت اگه سرگیجه داشتی به یکی از پرستارا بگم مسکن بزنه بهت ....
-نه لازم نیس خوبم ...
-خدارو شکر ...
-میشه بگین منو چه جوری آوردین اینجا ؟!
سرشو انداخت پایین ...شاید به نوعی خجالت می کشید...گفت :
-شهاب آوردتت ...ولی تا سپردتت بیمارستان خودش زده بیرون...بعدشم زنگ زده به سهند ...
-سهند ؟!اونو براچی خبر کرده ؟! کجاس حالا ؟!
-نمی دونم مادر...به خدا سرازکاراش درنمیارم ...اصلا حاضر نیس با ما حرف بزنه ...حاضره هرکاری کنه ولی مارو نبینه ...زنگ زده به سهند قضیه تورو با آدرس بیمارستانو داده...خدا خیر بده این پسرو اون منو خبر کرد...الانم رفت گفت فردا باز میام ...
-یعنی من تافردا اینجام ؟!
-گفتن تا فردا باید زیر نظر باشی ....شاید ظهرمرخصت کردن ...
یه نفس عمیق می کشم و نگامو می چرخونم ...دست گل خانم کیانی تو دیدمه ...دارم فکرمی کنم چقدرکارم احمقانه بود.............
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 9 Jul 2013 01:17
دو سه روزی از اون کار احمقانه ام گذشت و من به درخواست لیلا جون برگشتم به خونه ی اون ها..خودم هم نمی خواستم برگردم اونجا..حداقل برای یه مدت..اما بعدش دوباره برمی گردم ..من باید کاری که شروع کردم رو تمومش کنم..
آره یگانه باید تمومش کنی..چطوری؟
با مرگ خودم
هه هه..دیوونه شدی؟
آره مشکلیه؟اگه دیوونه نبودم که اون کار احمقانه رو نمی کردم
یگان دیوونه نشی برگردی پیش اون شهاب عملی
به کوریه چشم بعضیا بر می گردم
به درگیری میون عقل و دلم بیش از این گوش ندادم و بعد از پوشیدن یه مانتو سرمه ای و شلوار جین شالمو هم سرم زدم و کیف و مبایل و هم چنین کار هنریمو که اون سری یادم رفت به استاد نشون بدم برداشتم و رفتم توی هال تا به لیلا جون بگم که میرم دانشگاه..آهان گفتم کار هنری..بزارید بگم براتون..لیلا جونو فرستادم بره وسایلمو بیاره و دسته کلیدمو بهش دادم..خوشبختانه شهاب خونه نبود و ندیدش وگرنه بار دیگر من به سوی مرگ می رفتم..
-لیلا جون؟کجایی؟
-من اینجام دخترم
با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-چه شال و کلاه کردی..کجا؟
-برم دانشگاه باید کارمو نشون استاد بدم..جلسه پیش هم یادم رفت ببرمش..
-تو هنوز حالت خوب نیس..
-نه خوبم..مشکلی ندارم.میرم و زود بر می گردم
با نارضایی منو تا دمه در بدرقه کرد..آژانس دمه در منتظرم بود..سوار شدم و گفتم میرم دانشگاه..
داشتم به سمت کلاس می رفتم که آرزو تک زد..همیشه وقتی دیر می رسیدم و استاد می رفت سر کلاس یه تک بهم میزد یعنی بجنب..منم متقابلا همین کارو می کردم..
وارد کلاس شدم و از استاد بابت تاخیرم معذرت خواهی کردم و رفتم بین آرزو و صدف نشستم و مشغول سوال پیچ کردن من شدن..
کجا بودی؟
این دو سه روز خبری ازت نبود
نکنه خبریه..
مرموز شدی
دیگه تحویل نمی گیری
آقا شهاب چطوره؟
و همین چرت و پرتا..استادمون هم اصلا نمی فهمید ما از اول کلاس داریم فک می زنیم..
اوووووم..یعنی نه..شاید می فهمید..ولی به رومون نمی آورد..
همین هم خوب بود..ولی نکنه بخواد زیر زیرکی نمره کم بده؟
نه بابا این ماله این کارا نیس..
بعد از کلاس رفتم ایستادم کنارش و گفتم:
-ببخشید استاد من طرحمو آوردم..
مکثی کرد و گفت:
-ولی از وقت تحویلش گذشته خانوم فلاحی...دیر شده..
-استاد من چند روزه دانشگاه نیومدم راستش..راستش..
-چیزی شده؟
فکر پلیدی به دهنم رسید..من کلا آدم پلیدی بودم..
-استاد یکی از اقواممون فوت کردن من این چند روزه شهرستان بودم
از بغضی که توی صدام بود خندم کرد..یگان اقوامت کجا بودن ما ندیدیمشون؟دروغگویی هستی واس خودتا..
با لحن متاثری گفت:
-متاسفم خدا رحمتشون کنه..
-خدا رفنتگان شما رو هم بیامرزه..
-حالا طحتون رو بزارید ببینم..ولی فقط همین یه دفعه
-ممنون استاد..
و بعد از کلی تشکر و ماچ و بوسه..نه شوخی کردم..ماچ و بوسه که نه..جدی گرفتین؟آخه من توی دانشگاه توی تهران بپرم استادمو ببوسم؟مگه این که دیوونه باشم..هر چند کم نیستما..
باز خوبه با خودن آنستم..
بابا انگلیش..
بابا تحصیل کرده..
با خودم می گفتم و توی دلم می خندیدم...سعی داشتم از این راه برگردم به یگانه ی گذشته..
یگانه ای که با وجود تمام مشکلات روی شونش...
با وجود کلی غم توی دلش،
با وجود بی پدر و مادریش،
و خیلی چیزای دیگه..
همیشه شاد بود و خندید..
من به خودم افتخار می کنم..
بابا افتخار...
هه هه ههتوی راهرو علیرضا رو دیدم.
-به سلام خانم کم پیدا..چطوری تو؟چکار می کنی؟
از لهجه ی تهرانی علی همیشه خندم می گرفت..
-میسی تو چطوری علیرضا جون؟
-ما هم خوبیم؟
-ارغون چطوره؟نی نی کوچولو؟
-ارغوانم خوبه..نی نی هم خوبه..چکارا می کنی؟
داشتیم قدم زنون از دانشگاه خارج می شدیم و منم براش توضیح میدادم که چه می کنم و چه قراره بکنم..
البته چیزی از دیوونه بازیم نگفتم..
به هیچ کس..
نباید کسی بفهمه چقدر احمقم..
توی خیابون صدف و آرزو اومدن سمتمون و بعد از سلام و علیک با علیرضا گفتن که میرن جایی و فردا شب همه دعوتن کافی شاپ...تولد حسام بی اف صدف بود و همه رو دعوت کرده بود..ما هم با کمال میل پذیرفتیم منت بر دیدگانشان بگذاریم...
آره دیگه..ما کلاس داریم..
چه کنیم..
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن برای اینکه منو برسونه سوار شدم و آدرس یه کتاب فروشی و دادم تا منو برسونه اونجا..باید چند تا رمان می خریدم وگرنه کلافه می شدم..
من همین طوری خنگ می زدم فکر کن کلافه هم بشم..
چی می شود...
از ماشینش پیاده شدم و بهش قول دادم یه روز برم خونشون..
علیرضا یکی از بچه های خوب دانشگاه بود..در واقع یکی از بهترین ها بود...
اوی اوی..بد برداشت نکنیدا..داداشم بود..
زبون درازیییییییییی...
من رابط اون و ارغوان بودم..ارغوان دوست دبیرستانیم بود که دانشگاه هم با هم بودیم..
آخی..چقدر با هم می خندیدیم..
علی میومد پیش من التماس می کرد با ارغوان حرف بزنم بره خواستگاریش..
خیلی بچه خوبی بود...به قول بچه های یونی اهل حال بود شدید..
می گفت...می خندید..بی شیله پیله بود...حرفشو رک می زد..
دقیقا مشخصات یه بچه ی خوب..و تا چند ماه دیگه بابا میشد..
آخی..این خودش بچه اس..الهی..قراره هم عمه بشم هم خاله...جونم اون نی نی..
بعد از خریدن سه چهار تا کتاب درسی و سه تا رمان م.مودب پور به سمت خونه رفتم..تا حالا رمان های مودب پورو نخونده بودم و با توجه به حرفای بچه ها که خیلی تعریف می کردن تصمیم گرفتم امتحانشون کنم...
یلدا..گندم و یاسمین رو خریدم...
ترجیح دادم پیاده روی کنم...همینجور که قدم میزدم به این چند روز فکر می کردم..
به شهاب..
به کاراش..
به اعتیادش..
به عصبانیتش..
به خودم..
به مسخره بازیام..
به دیوونه بازیام..
به ضعف هام..
و به هزاران چیز دیگه..
به اینکه چقدر زندگیم پر هیاهو شده بود...
مخصوصا هفته ی پیش..
و این هفته...هفته ای که یک روزش گذشت..
و به خوشی گذشت..
حالا خوشی هم نباشه..
به خوبی گذشت..
و من باید سعی کنم این شش روز هم به خوبی بگذرونم...و اینکارو می کنم...
من به خودم مطمئنم..
حالا زیاد هم نه ها..
ولی یه بیست درصد..
نه نه پونزده درصد..
شایدم هم ده درصد..
پنج درصد خیرشو ببینی..
آره داشتم می گفتم حدود یک درصد که به خودم اعتماد دارم..
چی فکر کردین؟؟
زبون درازییییییییییییییی
بعد از شام به بهونه ی درس خوندن به اتاقم رفتم..آقای کیانی رفته بود ماموریت..
یاسمین رو برداشتم و شروع کردم..از همون اولش خندیدم تا جایی که خوندم..عاشق این کاوه شدم..خداییش بیست بود..یه جورایی مثه علیرضای خودمون..
از طرفی هم از بهزاد حرصم گرفته بود..خو میخواد بهت کمک کنه قدر نشناس...قبول کن دیگه..من جای تو تهوع گرفتم بس که تخم مرغ خوردم...
والا..
ملت چه کارایی می کنن..
کتابو روی میز کنار تختم گذاشتم و عینک طبیمو هم روش قرار دادم...چراغ خواب رو خاموش کردم و زیر پتو خزیدم.
اولین کاری که باید برای برگشت به خونه ی شهاب می کردم تحقیق بود..باید نوع رفتار با یک معتاد و این چیزا رو می فهمیدم..این دفعه باید محتاط تر عمل می کرم..دوست دارم سلامتیشو به دست بیاره..تا حداقل دل یه مادرو شاد کنم و زحمتهایی که برام کشیده رو جبران...خدا کنه بتونم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....