شبهاي تنهايينام رمان:شبهاي تنهايينویسنده:نرگس عينينوع کتاب: عاشقانهتعداد پست ارسالی بابت این تاپیک:حدود ۴۱ پستکلمات کلیدی : رمان شبهاي تنهايي / رمان عاشقانه شبهاي تنهايي / شبهاي تنهايي / رمان نرگس عيني
قسمت اولساعتهشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغازاولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي اوكه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروعبه دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت تاكلاس مورد نظرش را پيدا كند . ناگهان به خاطر سرعت زيادي كه داشت با پسريبرخورد كرد و اين تصادف همراه شد با جيغ كوتاه دختر و باز شدن در سامسونتپسر . همه ي وسايل كيف به بيرون ريخته شده :يك عينك آفتابي ، يك شيشهادكلن ، يك كراوات ، يك برس مو ، دو كتاب ، چند برگ جزوه ي درسي به اضافهي يك دسته كليد و يك كيف پول . دختر با شرمساري شروع به جمع كردن وسايلپسر كرد و گفت :- معذرت مي خوام آقا .پسربا عصبانيت نگاهش كرد تا چيزي بگويد ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگيندختر مانع حركت زبان در دهانش شد . براي لحظه اي كوتاه به او چشم دوخت وسپس شيشه ي ادكلن را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نيز بلند شد وگرد و خاكي را كه روي شلوارش نشسته بود ، تكان داد و دوباره عذرخواهي كرد. پسر سري تكان داد و گفت : عيبي ندارهودختر پرسيد : كلاس شماره ي بيست و چهار كجاست ؟پسر بدون پاسخ به سوال او پرسيد :- شما دانشجوي ترم جديد ين ؟دختر سر تكان داد و گفت : بله و الآنم بايد سر كلاس باشم .پسر با دست به كلاسي اشاره كرد و گفت : اين كلاس شماره ي بيست و چهارم .دختر تشكر كرد و سعي كرد بر خود مسلط شود و به سوي كلاس گام برداشت . جوان لحظاتي چند از پشت سر نگاهش كرد و سپس از آن جا دور شد .ياسچند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوي اوچرخيدند و ناگهان ولوله اي در گرفت . يكي از تمامي پسرهاي رديف جلو آرامسوتي كشيد و يكي ديگر با شيطنت گفت :- بنازم قدرت خدا رو !استادجوان كه خود نيز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودكارش چند ضربه به ميززد و حاضرين را به سكوت دعوت كرد . سپس رو به دختر كرد و گفت : بله خانم ؟- طبق برنا ، من امروز توي اين كلاس درس شيمي دارم ، ولي متاسفانه دير رسيدم .استادلبخندي زد و گفت : بفرماييد .او وارد كلاس شد و به دنبال جايي خالي براينشستن گشت . بهترين جا در ته كلاس بود . يك جاي خالي در كنار پنجره وپهلوي يكي از دخترها .درحالي كه نگاه سنگين ديگران را از سر تا نوك پاي خود احساس مي كرد ، بهانتهاي كلاس رفت و در كنار آن دختر نشس . همه نگاه ها به عقب چرخيده بود ،اما او به اين موضوع اهميتي نداد. استاد سعي كرد دوباره كلاس را كنترل كندو چند ضربه ي ديگر به ميز زد و به سخنانش كه با ورود تازه وارد ناتماممانده بود ادامه داد .* * * *- خانم كوچولو اسمت چيه ؟يكياز پسرها ، پس از اين كه كلاس به اتمام رسيد و استاد كلاس را ترك كرد ،قبل از متفرق شدن بچه ها ، سر به عقب چرخاند و مستقيما خطاب به او اينسوال را پرسيد . دختر نگاه خشكي به او كرد و سوالش را نشنيده گرفت . رو بهدختري كه در كنارش نشسته بود كرد و شغول صحبت با او شد . پسر با سماجت گفت: خانم كچولو ن كه سوال بدي نپرسيدم .همهي حاضرين چشم بر آن دو داشتند و مي خواستند عكس العمل دختر را ببينند.كلمه ي خانم كوچولو در نظر او توهين بزرگي آمد . گرچه پدر هميشه او راخانم كوچلو صدا مي كرد و او از شنيدن اين نام خص از زبان پدر، لذت مي برد، اما اكنون يك پسر مزاحم و از نظر او بي سر و پا ب اي لفظ خطابش مي كرد .سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد . رو ب پسر كرد و گفت :اسمم ياسه ، ولي فكرنمي كن دوستن اسم من فرقي به حال شما داشته باشد .پسر كه دريافت او از آن دسته دختراني نيست كه انتظارش را داشته است ، لبخندي زد و گفت : به هر حال از جوابتون متشكر خانم كوچولو .ورويش را برگرداند . احساس مي كرد كه تحقير شده است زيرا در چهره ي تمامپسر ها به نوعي خرسندي ديده مي شد . هر كدام مي خواستند دختر را بيازمايندو حالا خوشحال بودند كه يكي ديگر در اين بين مغلوب شده است .بنفشه، همان دختري كه كه در كنارش مشسته بود ، وقتي نگاه تيز پسرها را به سويياس و او را معذب ديد گفت : دوست داري بريم بيرون و كمي قدم بزنيم ؟كلاسبعدي ساعت يازده و نيم آغاز مي شد و تا آن موقع زمان بسياري باقي ماندهبود . ياس به هيچ وجه دوست نداشت كه دو ساعت تمام در اين كلاس بنشيد وباعث سرگرمي ديگران باشد ،براي همين با خوشحالي از پيشنهاد بنفشه استقبالكرد و گفت : فكر خوبيه .و هر دو از زير نگاه هاي سايرين گذشتند و از كلاس خارج شدند . در حيني كه در راهرو گام برمي داشتند ياس پرسيد : راستي اسم تو چيه ؟- بنفشه و در ضمن از آشايي با تو خوشوقتم .ياس گفت : من هم مين طور .و هر دو لبخند زدند . بنفشه پرسيد : صبحانه خوردي ؟ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صب خواب موندم و ي ؟- مادرم منو بيدار كرد اما من از روي تبلي پا نشدم كه صبحانه بخورم . اگر موافقي بريم بوفه .ياسموافقت كرد و هر دو به بوفه رفتد . چاي كي گرفتند و در گوشه ايدن ،پشتميزي در مقابل هم نشستند . بنفشه نگاهي از سر تسين به او انداخت و گفت :تو فوق العاده اي ياس ، حتي دختراي لاس هم با ديدن تو به وجد آمدند .ياستبسمي كرد و با نگراني پنهاني گفت : من از پسرا مي ترسم . اونا دوست دارنهميشه يه موضعي باشه ه سرگرمش بكنه . تو فكر مي كني پسرا مثل دختر ها عاشقمي شوند ؟- البته كه عاشق مي شوند . اونا هم قلب و احساس دارند .- ولي اغلب اوقات قلب و احساس دختر ها را به بازي مي گيرند .- اگر عشقشون واقعي باشه تا سر حد مر به دختر مورد علاقه شون وفادار مي مونن. به نظر من يه پسر اگه حقيقتا عاشق باشد خيلي بشتر از يك دختر قدر عشقشرا مي داند . ما دختر ها خيلي زود عاشق يكي مي شيم و خيلي زودم اونمفراموش مي كنيم .- نمي دونم ، شايد حق با تو باشد .- تو تجربه ي تلخي از عشق داشتي ؟- نه ، من هيچ وقت عاشق نشدم ، به همين دليل با روحيات پسر ها واقف نيستم ونمي شناسمشون . من از عشق فقط اون چيز هايي را مي دونم كه در كتاب هاخواندم .در همين حين حين چشمش به حلقه اي كه در دست بنفشه بود افتاد و پرسيد : هي دختر تو چندسالته ؟كي قراره ازدواج كنين ؟- نورده سال .- نوزده سال ؟- خوب آره مگه تو چندسالته ؟- منم نوزده سالمه.- پس چرا اين طوري سوال كردي كه چند سالمه ؟ از چي تعجب كردي ؟- ازدواج كردي ؟بنفشهنگاهي به حلقه اش كه توجه او را به خود جلب كرده بود انداخت و لبخندي زد وگفت : آها ، اينو مي گي ؟ راستش هنوز ازدواج نكرده ام . ، ولي پسر داييمنامزدمه .ياس با هيجان پرسيد : خيلي دوستش داري ؟- چي داري مي گي دختر ؟ براش جون مي دم . بهنام همه ي زندگي منه .- اونم عاشقته ؟- به همون اندازه كه من مي پرستمش . ما از بچگي عاشق هم بوديم .ياس كه از لحن صميمي و بي ريا ي او خوشش آمده بود پرسيد :كي قراره ازدواج كنين .- تابستون سال ديگه ، وقتي در بهنام تمام شد .- دانشجوئه؟- آراه ! توي دانشگاه خودمون درس مي خونه.- چه خوب ! پس هر روز همديگر را مي بينين .- قبل از اين هم هر روز همديگر رو مي ديديم . بهنام پسر سرزنده و شاديه . آدمو به وجد مي آره .- خوش به حالت كه يكي رو داري تا تويزندگي دلگرمت كنه .- چرا اين حرفو مي زني ياس ؟ مگه تو كمبودي داري ؟- فكر مي كنم كه اين طور باشه . مدتهاست كه اين كمبود را حس مي كنم . كمبوديه دوست خوب ، يه هم صحبت ، كسي كه حرفامو گوش كنه و دلداريم بده .بنفشه با تعجب به او نگريست . او دختر شاد و بي غمي به نظر مي آمد .- پدر و مادرت چي ؟ هيچ وقت با مادرت درد دل نمي كني ؟ياسسرش را به زير انداخت و در حالي كه چهره اش به تدري غمگين مي شد به فكرفرو رفت . بنفشه با كنجكاوي به او چشم دوخت و منتظر ماند . پس از مدتكوتاهي ياس قطره اشكي را كه روي گونه اش افتاده بود ، پاك كرد و سعي كردمانع فرو ريختن اشكهايش شود . سر بلند كرد ، اما با ديدن پسري كه چند ميزآن طرف تر نشسته و به او چشم دوخته بود گفت : بهتر است بريم بيرون ، اينلعنتيا اعصاب برام نمي گذارند .بنفشهبدون هيچ مخالفتي از جا برخاست و از بوفه خارج شدند . يك ربع استراحت بيندو ساهت درسي به پايان رسيده بود و سالنها خلوت تر از يك ربع پيش بودند .به حياط رفتند و به جاي آرامي در زير درختان پناه بردند. روي نيمكتينشستند و بنفشه كه حس كنجكاوي اش تحريك شده بود گفت : اگه بپرسم چرا گريهمي كردي فضولي نكرده ام ؟ياس آرام و محزون جواب داد : به خاطر پدر و مادرم .بنفشه با تعجب پرسيد : اونا با هم اختلاف دارند ؟ يا از هم جدا شدند؟ياس به علامت منفي سر تكان داد و با اندوي بي پايان گفت:من هردوشون را از دست دادم .بنفشه متعجب تر از پيش به او چشم دوخت و با لحني بهت آلود پرسيد : از دست دادي ؟ يعني ..... يعني هردويشان فوت كرده اند ؟ياسچشمانش را روي هم گذاشت و ، اما تلاشش براي خودداري بي فايده بود و دوچشمه سيل آسا ، گونه هايش را خيس كردند. تنهايي دردي است كه هميشه از آنواهمه دارد و رنج مي برد و يافتن يك هم صحبت خوب پس از مدتهاي مديد تحملتنهايي ، آدم را بي اختيار به گشودن سفره ي دل و درد دل كردن وا مي دارد .بنفشه به علامت همدردي دستهايش را روي شانه هاي او گذاشت و گفت :متاسفمياس . واقعا متاسفم . من وقتي خيلي بچه بودم پدرم را از دست دادم هميشهفكر مي كردم من و مادرم خيلي تنهاييم .ام تو.... تو....اورا در آغوش گرفت و موهايش را نوازش كرد . ياس كه آغوشي امن و مهربان برايپناه بردن و سنگ صبوري دلسوز براي درد دل كردن يافته بود مثل كودكي كه بهآغوش مادر پناه مي برد خودش را سخت به او چسباند و زمزمه كرد :- تنهايي خيلي بده . هر كس منو مي بينه فكر مي كنه با شادترين و بي غم تريندختر دنيا روبه رو شده، اما نمي دونه من از همه ي دنيا تنهاتر و بي كس ترم.- تو خواهر و برادي نداري ؟او به علامت منفي سر تكان داد و آهي كشيد .- هردوشونو با هم از دست دادي ياس ؟- مادرمو وقتي دوازده ساله بودم از دست دادم و سه سال بعد هم پدرمو .بنفشه لا تاثر پرسيد چرا ؟ياسكه از ياد آوري خاطرات گذشته ، قلبش به شدت فشرده مي شد با لحني تبدار وغم آلود گفت : مادرم بيماري قلبي داشت و پدر در يه سانحه ي هوايي كشته شد. خلبان بود .سپسسرش را از روي شانه هاي او برداشت و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت و گفت :معذرت مي خواهم بنفشه ، نمي دونم چرا با اين حرف ها تو را ناراحت مي كنم .بنفشه دستش را روي دست او گذاشت و گفت : از امروز هر وقت دلت گرفت بايد با من درد دل كني.ياس در ميان گريه لبخندي زد و گفت : تو خيلي خوبي .بنفشه پرسيد : مي ري سر خاكشون ؟- از وقتي كه آمدم تهران نتوانسته ام اين كار رو بكنم .- مگه تو قبلا كجا زندگي مي كردي ؟- شيراز . اونجا به دنيا آمدم ، پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند وبعد از ازدواج تصميم گرفته بودند همون جا زندگي كنن . هر دو عاشق شيرازبودند ، مثل من .- به خاطر ادامه تحصيل به تهران آمدي ؟- نه . شش ماه پيش با يك استاد خوشنويسي مكاتبه كردم و اون با ديدن نمونهكارام ، منو پذيرفت . بعد از تعطيلات عيد آمدم تهران تا در يه دوره تكميليشيش ماهه شركت كنم . خب از قضا دانشگاه هم همين جا قبول شدم .بنفشه با هيجان گفت : چقدر خوب پس تو يه خطاطي ؟ الآن كجا زندگي مي كني ؟- نزديك آموزشگاه يه آپارتمان اجاره كرده ام .- وقتي شيراز بودي كجا زندگي مي كردي ؟ پيش كي بودي ؟- خونه ي خودمون . سرايدار و خانواده اش اونجا زندگي مي كنن. تا قبل ازاومدنم به تهران خيلي هوامو داشتند . بهجت خانم و شوهرش آدماي مهربون و بينظيري ان.- اينجا دوستي نداري ؟- نه . من غير از آموزشگاه جاي ديگري نمي روم . اهل پارك رفتن و تفريحاتمتفرقه هم نيستم . يعني تنهايي حالشو ندارم . اصولا با پسرا دمخور نمي شم. توي آموزشگاه دو تا دختر ديگه هم دوره ي من بودن كه از شون خوشم نمي آمدو واسه همين هميشه تنها بودم .- عوضش از امروز بايد روي من حساب كني .ياس لبخندي مهربان به لب آورد و در نهايت صداقت گفت : دوستت دارم بنفشه .او نيز تبسمي كرد و گفت : من هم همين طور .در همين لحظه بهرام را ديد كه به سويشان مي آمد . بريش دست تكان داد و به ساي گفت : بهرامه پسر داييم.ياس با ديدن او آهي از حيرت كشيد و زير لب گفت : خداي من !همانپسري بود كه امروز صبح با او برخورد كرده بود . بهرام به آننان نزديك شد وبه اعتراض گفت :كجايي بنفشه ؟ دانشگاهو زير پا گذاشتم .بنفشه لبخندي زد و سپس با اشاره به ياس گفت : اين ياسه دوست جديد من .و رو به دختر گفت :اين هم بهرام پسردايي و برادر نامزدم .- خوشوقتم.بهرام نيز همين پاسخ را داد و به بنفشه گفت : ما قبلا همديگر را ديديم .- ديدين ؟ كجا ؟ياسسر به زمين انداخت وگفت : من امروز صبح براي آمدن به كلاس عجله داشتم و بهخاطر سرعت زياد با ايشون برخورد كردم . و با شرمساري گفت : بازم معذرت ميخواهم .بهرامبا تبسمي گفت : فراموشش كنين . و رو به بنفشه افزود :بهنام امروز نمياددانشكده . حال يكي از دوستانش خوب نبود مجبور شد بره بيمارستان . گفت بهتو بگم ظهر مياد خونه تون .بنفشه گفت : تو چي ؟ تو نمي آيي ؟بهرام به عالمت منفي سر تكان داد و گفت : كار دارم .- كار بهانه است . تو تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دي .- تو هم مثل عمه حرف مي زني .خوب براي اين كه دخترشم . به هر حال ممنونم كه پيغام بهنامو دادي .- خواهش مي كنم . خب با من كاري نداري ؟- نه متشكرم .بهراماز هردوي آنان خداحافظي كرد و از آنجا دور شد آن دو دوباره روي نيمكتنشستند و بنفشه از ياسكه با نگاه بهرام را بدرقه مي كرد پرسيد : به چي فكرمي كني ؟ياس با حالتي گنگ گفت : اون يه جوريه مگه نه ؟بنفشه با تبسمي گفت : هر كي كه اونو مي بينه در همون نگاه اول مي فهمه كه انو يه جوريه .ياس با كنجكاوي پرسيد :چرا ؟
قسمت دومياس با كنجكاوي پرسيد چرا ؟- نمي دونم ياس . بهرام خيلي عجيبه ،درك و روحياتش خيلي سخته ،يه جور دوگانگي محسوس در اون ديده مي شه . غرورو بلند پروازي اش حد و نهايتي ندارن . در حالي كه با دوستاي پسرش گرم وخودمونيه ، اما به همون اندازه در بر خورد با دخترا محتاطه . بدون شك اونجزو پنج پسر خوشگل و خوش تيپ دانشگاهه و حتي شايد بهترينشون باشه ، وليهيچ وقت خودشو درگير مسائل عاطفي نمي كنه . بيشتر دخترا آرزو دارند كه اوحتي يك لبخند به آنان بزند . اما به نظر مياد كه بهرام در مورد اين مسائليه كوه عظيم يخه . بهنام مي گه توي دانشگاه از اعتبار و محبوبيت ويژه ايبرخورداره و همه استادا هواشو دارن . اگر چه درسش عاليه اما اگه اين طورنبود بهش نمره مي دادند . ميگه اين فكر كه استاداي دختردارشون آرزو دارنبهرام دامادشون بشه نمي تونه فكر غلطي باشه . اما بهرام هر وقت كه بحث عشقو ازدواج پيش مياد ميگه دنبال يك چيز متفاوت ميگرده ، دختري كه با همه فرقداشته باشه .گاهي اوقات فكر مي كنم كه با اين همه سختگيري ، تا آخر عمرشمجرد مي ماند . احساس مي كنم كه در عين برخورداري از يه زندگي پر جنب وجوش و شلوغ ، از تنهايي رنج مي برد . شايدم ظرفيت درك دوستاش و حتي بهناماونقدر نيست كه بتونن اون و حرفهاش رو بفهمن. با مادرش خيلي صميمي بود .رابطه ي مادر و فرزندي اونا بين تمامي كساني كه مي شناختنشون شهره بود،اما از پنج سال پيش كه زن دايي فوت كرد ، بهرام خيلي تنها شده . در ظاهرپدرش و بهنام هستند ، ولي در اكثر مواقع اين طور نيست . با پدرش رابطه يخوبي ندارد . دايي مهندس نفته و جنوب كار مي كنه ، هر دو سه ماهي يه بارمياد تهران و بهرام از اين بابت هميشه گله داره .- با بهنام چي ؟ رابطه اش با اون چه طوره ؟- اونا برادراي خوب ان ، اما دوستايخوبي نيستن . بهرام هيچ وقت با كسي درد دل نمي كنه . گفتم كه دنبال يه چيزمنحصر به فرد مي گرده .سپس با كشف موضوعي به او نگريست و ادامه داد :- احساس مي كنم تو هم شبيه اوني . تويتنهايي چي هست ياس ؟ من اگه جاي تو بودم هيچ وقت نمي تونستم شش ماه تمومتنها باشم و حرفامو به كسي نزنم . حتما يكيو پيدا مي كردم و از مصاحبت بااو لذت مي بردم . من هيچ وقت طاقت تنهايي رو ندارم .- اما من با هر كسي نمي جوشم . معتقدم نگاه طرف بايد شيرين باشه و به دل بشينه تا راه واسه باز كردن سفره ي دل هموار بشه .نگاه با محبتي به بنفشه كرد و افزود : دقيقا يكي مثل تو ....بنفشه تبسمي كرد و گفت : خوشحالم كه تونستم دل يه آدم مشكل پسند رو به دست بيارم .ياس هم خنديد و دستش را به دستش را به شانه ي او زد و گفت : خودتو دست كم نگير دختر . تو خيلي ناز و خانمي .و بنفشه چشمكي زد و گفت : مي دونم بهنامم همينو مي گه .دقايقي تا ساعت يازده و نيم باقي مانده بود .كه براي حضور در كلاس زبان به اتاق شش رفتند . بار ديگر نگاه ها به سويياس چرخيد و او كه از اين نگاه هاي حريص متنفر بود باز هم انتهاي كلاس رابراي نشستن برگزيد . وقتي جا به جا شدند ، بنفشه با آرنج به پهلويش زد وگفت : تخته رو ببين .ياس به رو به رو نگاه كرد . در گوشه بالاييسمت چپ تخته ، چند شاخه گل ياس نقاشي شده و زير آن با حروف انگليسي نوشتهشده بود " ياس ". بنفشه به او لبخندي زد و گفت : مي بيني بعضيا چه كاراييمي كنن ؟ فكر مي كنم تو هم مثل بهرام توي دانشگاه محبوب بشي . خوش به حالتدختر.ياس با پوزخندي گفت :من از اين جور زندگيكردن متنفرم . دلم مي خواد كسي كاري به كارم نداشته باشه . هميشه سعي ميكنم سر و وضع ساده اي داشته باشم ، اما باز كساني هستند كه اذيتم مي كنند.- تو در نهايت سادگي شورانگيزي ياس . بهشون حق بده .- من تنهايي را به دنياي شلوغ و پر جذبه ترجيح مي دم .بنفشه سعي داشت به نحوي او را از دنيايتنهايي اش بيرون بكشد ، اما با ورود استاد به كلاس ، بحثشان نا تمام ماند. پس از پايان كلاس و خداحافظي از بنفشه ، در راه بازگشت به خانه به اينموضوع مي انديشيد كه اين دختر ، امروز چقدر به او آرامش داده بود ، هرگزدر مورد زندگي اش با كسي صحبت نكرده بود ، اما امروز در برابر بنفشه مهرخاموشي چهار ساله را از روي لبانش برداشته و حرفاي دلش را با او درميانگذاشته بود .امروز عقده هاي چهار ساله اش سر باز كرده و براي اولين بار پساز مدت ها غير از مواقع تنهايي اش در حضور فردي گريسته بود . در اين دخترچيزي وجود داشت كه ياس را به سوي او مي كشيد . يك دنيا مهرباني و بي ريايي. احساس مي كرد در طول همين يك روز آشنايي عاشقش شده و اكنون دوستي يافتهاست كه پس از اين مي تواند به او تكيه كند و از بار تنهايي اش بكاهد .صبح روز بعد همين كه به مقابل در وروديدانشگاه رسيد ، با بنفشه مواجه شد كه داشت از اتومبيلي پياده مي شد و اورا صدا مي كرد . برايش دست تكان داد و بنفشه نيز با تكذا همين كار به سويشآمد. دستش را فشرد و بوسه از گونه اش برداشت و گفت : به همين زودي دلمبرات تنگ شده ياس .ياس متاثر از مهرباني او لبخندي زد و گفت :منم همين طور عزيزم .سپس به جواني كه به آنها نزديك شد و بنفشه ازاتومبيل او پياده شده بود سلام كرد . جوان پاسخ سلامش را داد و گفت وبنفشه با اشاره اي به او گفت : بهنام نامزدم.و رو به بهنام گفت : اينم ياسه.بهنام با هيجان وافري كه از ديدن دوست نامزدشدر او ايجاد شده بود گفت : خيلي مشتاق بودم كه شما رو ببينم . بنفشه ازديروز از وقتي كه آمده خونه فقط از شما حرف مي زنه .- من لايق اين همه محبت نيستم . بنفشه خيلي به من لطف دارد .- مطمئنم كه لياقتشو دارين ، چون بنفشه اونقدر كه از شما حرف زد از من حرف نمي زنه .بنفشه با اعتراض اخم هايش را در هم كرد و گفت : خيلي قدرنشناسي بهنام .ياس در همايت از دوستش به بهنام گفت : شايد بنفشه جلوي رويتان از شما تعريف نكنه ، اما ديروز كلي از خوبياتون برام حرف زد .- من يار مهربونم و وفادار خودمو خيلي خوب مي شناسم .در همين لحظه اتومبيل ديگري در مقابل آنها توقف كرد و لحظاتي بعد بهرام از آن پياده شد . محكم و مغرور .صلابت يك مرد را مي شد به وضوح در سر تا پاياو ديد . انگار او همان مردي نبود كه بنفشه از تنهايي و مخصوص بودنش حرفمي زد . از آن دسته پسرهاي شلوغ و شاد با روحيات خاص پسرانه به نظر ميرسيد و تنها در عمق چشمانش مي شد رازي نهفته را حس كرد و همين چشماناسرارآميز ، او را دوست داشتني تر و گيرا تر نشان مي داد . شايد هم رازشهمان عنصر تنهايي بود و شايد چيزي ديگر . با ديدن آن سه به سويشان آمد .سلام كرد و صبح به خيري گفت و بعد خيلي زود از جمعشان دور شد .بهنام نفس عيقي كشيد و گفت : اون هيچ وقت عوض نمي شه . خيلي مغروره . هيچ كس قادر نيست آرومش كنه، هيچ كس .وسرش را به علامت تاسف تكان داد و همراه بنفشه و ياس پاي به درون دانشگاه گذاشت .ياس و بنفشه آن روز فقط دو ساعت كلاس درسداشتند و وقتي در ساعت نه و نيم كلاسشان تمام شد ، ياس از بنفشه پرسيد :امروز صبحونه خوردي يا نه؟بنفشه به علامت منفي سر تكان داد و او دوباره گفت : پس مي تونم تو رو به صرف يه صبحونه كامل به آپارتمانم دعوت كنم ؟بنفشه كه از شدت خوشحاليچشمانش برق مي زد گفت : البته .اما خيلي زود به ياد قرارش با مادرش افتاد وگفت : ولي ياس به مادرم گفته ام كه امروز براي نهار تو رو مي برم خونه .خيلي مشتاقه با تو آشنا بشه .ياس لبخندي زد و گفت : خب اول مي ريم خونه ي من و با هم صبحانه مي خوريم ، نزديك ظهر هم مي رويم خونه ي شما . چه طوره ؟بنفشه كه هيجان لحظات قبل دوباره به سراغش آمده بود بدون تامل گفت : عاليه چون خيلي دوست دارم خطاطي ها تو ببينم .آپارتمان ياس در طبقه ي دوم از يك واحدمسكوني سه طبقه واقع بود . وقتي در را گشود و هر دو وارد خانه شدند ،بنفشه متعجب و هيجان زده از آن چه مي ديد گفت : خداي من ! اينجا چه قدرقشنگه .تمام ديواره با كاغذ ديواري هايي كه نقش گلياس داشتند و زمينه اي به رن آبي ملايم و آسماني پوشانده بودند . روكشكاناپه مخملي و كنار شومينه ياس رنگ بود . ملحفه روي تختخواب كه دركنارپنجره و رو به آفتاب قرار داده شده بود ياسي بود . چهار عدد صندلي و ميزيكه در وسط اتاق نشيمن قرار داشتند ياسي رنگ بودند . قفسه هاي كتابخانه ،كابينتهاي آشپز خانه ، ميز نهار خوري و صندلي هايش و حتي ميز تحرير و چراغمطالعه نيز ياسي رنگ بودند . حتي بوي ياس نيز در فضاي خانه پرا كنده بود .همان رايحه ي دلپذير ادكلني كه ياس خود هم از آن استفاده مي كرد . قابعكسي هم كه تصوير پدر و مادر ياس در آن به چشم مي خورد و روي ميز كنار تختقرار داده شده بود ، به رنگ ياس بنفش بود . از همه مهم تر اين كه سر تا سرآپارتمان پر بود از انواع گلهاي مختلف . يك تابلوي نقاشي بزرگ در ديواربالاي تخت و چند تابلوي خط كه به نظر مي رسيد كار خود ياس باشد در نقاطمختلف نصب شده بوند . از اتاق خواب گذشت و قدم به بالكن گذاشت . ياسهمچنان به پيشخوان آشپزخانه تكيه داده بود و او را تماشا مي كرد كه چگونهبه وجد آمده بود. در دو سوي بالكن بوته هاي ياس سرارسر ديوار ها راپوشانده بودند كه البته در اين فصل ازسال گلي به شاخه نداشتند. ميز وصندلي هايي كه در بالكن قرار داده شده بودند مثل ساير اجزا و لوازمآپارتمان ياس رنگ بودند . بنفشه به نرده هاي بالكن تكيه داد و به پاركي كهدر برابر چشمش بود نگاه كرد . از اينجا انگار طبيعت نيز زيبا تر از هميشهبه نظر مي رسيد . دقايقي چند به درختاني كه كم كم رنگ پاييزي به خود ميگرفتند نگاه كرد و سپس به پشت سر برگشت . ياس همچنان در جاي اولش ايستادهبود و سرش از ميان گل و برگ و بوته هاي گلدانهايش ديده مي شد . به سوي اورفت و با همان هيجان اوليه گفت : ياس اينجا چقدر لطيفه . چقدر شاعرانه است. تو معركه اي دختر . معركه اي .ياس لبخندي زد و همان طور كه به سوي آشپزخانهمي رفت پرسيد : گرسنه نيستي ؟بنفشه نفس عميقي كشيد . رايحه ي ملايم فضايآپارتمان او را سر ذوق آورده بود. گفت : گرسنگي رو به كلي از ياد بده بودم.و شروع به خواندن اشعار تابلو هاي خوشنويسيكرد . ياس مشغول دم كردن چاي بود كه بنفشه از اتاق خواب به او نگريست وپرسيد : ياس اين اشعار رو از كجا آورده اي ؟- شعراي خودمه .بنفشه مبهوت تر از پيش پرسيد: شعرهاي خودته ؟ با من شوخي مي كني ؟او به علامت منفي سر جنباند و گفت : نه عزيزم چرا بايد شوخي كنم؟بنفشه سري از روي تحسين جنباند و گفت : تو منحصر به فردي . تو نابغه اي ياس .و بعد در حالي كه منظره تابلوي نقاشي ، او را به خود جذب كرده بود پرسي : نقاشي هم مي كني ؟- نه . متاسفانه استعدادشو ندارم .بنفشه در گوشهپاييني سمت چپ تابلو امضايي ديد و پرسيد :- ياس مينا كيه ؟- مادرم.- اون اين تابلو را كشيده ؟منظره اي از يك باغ سر سبز بود كه دختر بچهاي سوار بر تاب شده بود و مرديجوان از پشت سر او را هل مي داد . دخترك باشادي كودكانه اي مي خنديد و مرد محو تماشاي او بود .ياس با لحني محزون گفت : آرهبنفشه كه تحت تاثير قرار گرفته بود با اشاره به دخترك گفت : اين تويي ؟- آراه .- واينم پدرته ؟- آره .بنفشه دستهايش را در هم گره كرد و غرق تماشاي تابلو شد و گفت : خيلي قشنگه خيلي حرف ها با آدم مي زنه .ياس از آشپز خانه بيرون آمد. بين ورق هايكتابي كه روي ميز مطالعه قرار داشت ، عكسي را بيرون كشيد و آن را به بنفشهداد . تصوير حقيقي همان تابلو در عكس ديده مي شد . ياس كودكانه مي خنديد وپدر چشم به او دوخته بود . بنفشه براي مدت كوتهاي به مقايسه بين عكس وتابلو پرداخت و سپس گفت :- مادرت هنرمند بزرگي بوده ، كارش با ظرافت خاصي انجام گرفته بود ، به گيرايي و جذابيت خود عكس .به ياس نگاه كرد . دو حلقه شفاف اشك در چشمان او موج مي زد . دستش را گرفت و پرسيد : ناراحتت كردم ؟ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، نه فقط يه لحظه احساس دلتنگي كردم .- معذرت مي خوام .- اين چه حرفيه عزيزم ؟ گفتم كه طوري نشدم .وسپس در حالي كه تظاهر به شادي و بي خيالي مي كرد با لحن معترضي گفت : به جهنم كه تو گرسنه نيستي ، اما من دارم هلاك مي شم .بنفشه خنديد و گفت : اتفاقا خيلي هم گرسنه ام .عكس را روي ميز گذاشت و در پي او به آشپزخانرفت . ياس صبحانه مفصلي ترتيب داد و هر دو با اشتهاي فروان شروع به خوردنكردند . در همان حين بنفشه پرسيد : چه مدته كه شعر مي گي ؟- دو سالي مي شه ، البته نه هميشه . هر وقت كه اون حس خاص به من دست بده.- اين آپارتمان چي همش كار خودته ؟- وقتي اينجا رو ديدم خيلي كثيف بود ،اما عاشق بالكن اش شده بودم . به خاطر همين اجاره اش كردم . به صاحبخونهگفتم كه خودم آپارتمانو مرتب مي كنم و اونم با خوشحالي قبول كرد . اول ازهمه سفارش كاغذ ديواري دادم . بعد گشتم دنبال ميز و صندلي و اين جور چيزها . اين كاناپه رو از شيراز آوردم . وقتي بچه بودم موقع تماشاي تلوزيونروي اين كاناپه دراز مي كشيدم و مامان موهامو نوازش مي كرد . به كابينتهااشاره كرد و گفت : اينارو خودم رنگ كردم . همين طور نرده هاي بالكن رو .غير حرفه اي به نظر مياد نه ؟- اصلا . كارت خيلي تميزه . گلدونا چي ؟- دو سه تاشونو از شيراز آورده ام وبقيه رم اينجا خريدم . شمعداني و عروس را نشان داد و گفت: چندتايي شم خودمكاشتم . هميشه از باغباني لذت مي برم ، روح آدمو صيقل مي ده .- عوضش ما يه باغچه ي بزرگ داريم كه نه من بهش توجه مي كنم نه مامان .ياس با هيجان پرسيد : يه باغچه ي بزرگ ؟ مي سپريش دست من ؟- توش بنفشه هم مي كاري ؟ياس با خوشحالي مخصوصي گفت : البته قربان ،مي خوام يه بهشت كوچولو درست كنم . بنفشه لبخندي زد و گفت :تو خيلي لطيفي. خيليشاعرانه زندگي مي كني ياس . از اون زندگيا كه هنرمندا واسه خودشوندست و پا مي كنن . سرزنده و شاداب. با ذوق و پر احساس .و چشمكي زد و افزود : بهت حسوديم مي شه .ياس با نگاهي پر سپاس گفت : تو خيلي تحويلم مي گيري بنفشه .- بقيه ي نوشته هاتو نشونم مي دي ؟- البته عزيزم .- شعراتو چي ؟ اونا رو مي تونم بخونم ؟- معلومه كه مي توني .وبعد دوباره در فنجان ها چاي ريخت .پس از صرف صبحانه اي مفصل ، ياس دستخط هايخوشنويسي و دفتر شعرش را در مقابل بنفشه گذاشت و او با اشتياق و هيجان محوتماشا و خواندن اشعا شد و چند بار از سوز و سروده هاي ياس به گريه افتاد وحس كرد كه او چقدر در زندگي اش تنها بوده كه اين گونه با سوز و گداز ازهجر و غربت حرف زده است . ظاهر اين دختر شاداب و بي غم و لبريز از نشاطبود ، اما در وراي ظاهرش ، دنيايي از تنهايي و بي پناهي نهفته شده بود ،با اين حال دختر مقاوم و پر تلاشي بود كه اميد به آينده و كوشش برايدستيابي به اهداف در چشمانش موج مي زد. از زندگي شاعرانه و دنياي كوچك اوخوشش آمده بود. در دل تصميم گرفت كه از اين پس كمي در تنهايي هايش شريكشود.وقتي براي رفتن به خانه ي بنفشه آماده ميشدند، فكري از ذهن ياس در گذشت . تابلوي ديگري از كمدش بيرون كشيد و بنفشهرا كه مشغول شانه كردن موهايش بود را صدا كرد . او نگاهش كرد و گفت : جونم.ياس به سويش رفت و گفت : اين آخرين كارمه .چند روز پيش قابش گرفتم . ديدم اگه بخوام اين بزنم به ديوار ، خونه خيليشلوغ مي شه ، واسه همين گذاشتمش كنار ، اما حالا دوست دارم بدمش به تو .بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ياس !او همان طوركه تابلو را به سويش مي گرفت گفت: به مناسبت آعاز دوستيمون . به خاطر اين كه تو وارد دنياي من شدي و منصاحب يه دوست خوب و مهربان شدم.بنفشه با خوشحالي تابلو را گرفت و گونه اش را بوسيد و گفت : ممنونم ياس .ياس لبخندي زد و گفت : هيچ وقت منو تنها نذار بنفشه ، خواهش مي كنم.بنفشه دستي به شانه اش زد و گفت : قسم مي خورم . بي نهايت دوستت دارم .وياس با دنيايي عشق و محبت نگاه پر سپاسش را به او دوخت .ليلا مادر بنفشه با رويي خوش از ياس استقبالو از ديدار او اظهار خوشوقتي كرد . در طي يك روز بنفشه به قدري از اوتعريف كرده بود كه ليلا نديده عاشق اين دختر جذاب كه حالا مطابق تعريفبنفشه در نظر او نيز دختري ظريف و مهربان و روياي مي آمد ، شده بود.
قسمت سوم(1)پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ،آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند. در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوشكرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر، وقتي باران ملايمي شروع به باريدن كرد ، او نيز سر ذوق آمد . قلم مركب وچند برگ كاغذ برداشت و در هواي آزاد و نشاط آفرين بالكن نشست و شروع بهنوشتن شعري كرد كه آن را شب قبل در يك مجله خوانده بود . تقريبا نيمي ازكارش تمام شده بود كه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . پس از دم كردنمشغول دست و پا كردن ساندويچي براي عصرانه شده بود كه صداي زنگ برخاست .ازآشپزخانه خارج شد و پس از گشودن در ، با لبخند گرم بنفشه رو به رو شد كهبهنام را نيز همراه داشت . با خوشرويي پاسخ سلامشان را داد و دعوتشان كردكه وارد شوند و به هر دو خوش آمد گفت . آپارتمان كوچكش مثل هميشه تميز ومرتب بود . بهنام كه براي اولين بار پا به آپارتمان او مي گذاشت ، از ديدنآنچه كه در برابرچشم داشت با تحسين و تعجب گفت : خداي من اينجا محشره . وسپس به ياس گفت : حق با بنفشه اس ، تو دختر با ذوق و لطيفي هستي .او در برابر اظهار لطف بهنام لبخندي زد و گفت : بنفشه هميشه منو شرمنده لطف و محبتش مي كنه .و آنها را به نشستن دعوت كرد و خود بهآشپزخانه بازگشت . پس از پذيرايي به وسيله ي چاي و ميوه و شيريني ، برايآن دو ساندويچ درست كرد . بنفشه پرسيد : امروز روز خوبي داشتي يا نه ؟ياس سري جنباند و گفت : نه اونقدرا ، حوصلهام سر رفته بود . وقتي آسمون شروع به باريدن كرد ، منم يه خورده سر كيفآمدم ، اما خوبيش به اين بود كه از دست اون عوضيا راحت بودم .او در محيط دانشگاه همراه بنفشه و بهنام بود، ولي هر بار عده اي مزاحمشان مي شدند و آن دو خوب آگاه بودند كه ياس ازاين مسئله رنج مي برد . پس از مكثي پرسيد : حال مادرت چطوره ؟- خوبه . كمك نمي خواي؟- اگه گشنته، چرا.بنفشه از جابرخاست و به آشپزخانه رفت . بهنامنيز چايش را سر كشيد و از جا برخاست و تا هنگام آماده شدن عصرانه تابلوهايياس را تماشا كرد . هنگام صرف عصرانه بنفشه رو به ياس گفت :- فردا تولد مامانه و من و بهنامتصميم گرفتيم براش يه جشن تولد كوچولو بگيريم . البته مهموني دعوت نكرديمو يه جشن كاملا خصوصيه ، اما دلمون مي خواد تو هم فردا شب توي جشن كوچيكما شركت كني .ياس تبسمي كرد و گفت : خيلي ممنونم كه منو توي جمع صميمي خودتون راه مي دين .بنفشه پرسيد :مياي ؟- البته كه ميام . مادرت بي نهايت مهربون و خوش قلبه و من به اندازه ي مادر خودم دوستش دارم .بنفشه نيز با قدرداني گفت :اونم تو رو خيلي دوست داره و عاشقته .روز بعد ، پس از پايان ساعت درسي اش دردانشگاه و جداشدن از بنفشه ، به يك مغازه صنايع دستي كه سر راهش بود رفتتا براي ليلا هديه اي بخرد . تمام طول شب گذشته را به انديشيدن در موردخريد يك هديه ي مناسب سپري كرده بود و سرانجام با ياد آوري اين موضوع كهمادرش هميشه عاشق كارهاي هنري و صنايع دستي بود ، تصميم گرفته بود برايليلا نيز يك جعبه آرايش معرق كاري شده بخرد و صبح همان روز نيز با ديدن آنچه كه در نظر داشت در پشت ويترين مغازه و پسنديدن آن ، در انتخابش مصممشده بود . پس از خريد هديه ي مردنظر و كادوپيچي آن ، يكراست به خانه رفت وچون شب قبل اصلا نخوابيده بود و چشمانش به دليل بي خوابي مي سوختند تصميمگرفت كه ساعتي را بخوابد ، اما وقتي از خواب برخاست ، ساعت شش بعد ازظهررا نشان مي داد و او دقيقا چهار ساعت خوابيده بود . در عوض پس از يك خوابآرام و دلچسبكاملا سرحال و شاداب شده بود . دوشي گرفت و لباس پوشيد . هديهاش را در كيفش قرار داد و زماني كه از خانه خارج شد دقايقي تا ساعت 7باقي مانده بود .وقتي صداي زنگ در بلند شد ، بنفشه درآشپزخانه مشغول بود . بهنام به دليل سرماي سختي كه خورده بود پتويي به دورخود پيچيده و روي مبلي كز كرده بود . شب گذشته زير آ باران شديد به پشتبام رفته و آنتن تلوزيون را تنظيم كرده بود تا مسابقه ي فوتبال را باكيفيت بهتري تماشا كند و به همين دليل سرماي شديدي خورده بود . بهرام نيزكه تازه دقايقي پيش به منزل عمه رسيده بود در كنارش نشسته و مشغول گفتوگوبا او بود . بنفشه از آشپزخانه خارج شد و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟وبا شنيدن صداي ياس ، دكمه ي در را فشار داد و رو به سايرين گفت : ياسه .بهرام از شنيدن نام او متعجب شد و پرسيد : اون براي چي اينجا آمده ؟چه سوال احمقانه اي . خب او دوست بنفشه بود .در طي همين چند روز رابطه ي نزديكي بين آن دو برقرار شده بود . ياس درمحيط دانشگاه با بنفشه و بهنام مي چرخيد و هر دوي آنها به هم علاقمندبودند . بنفشه از دوستش استقبال كرد و صورتش را بوسيد و گفت : خوش آمديعزيزم .ياس تشكر كرد و با راهنمايي او به سوي سايرينرفت . او نيز از ديدن بهرام متعجب شد و از خود پرسيد كه او را در اينجا چهكار مي كند . اما سوال او نيز احمقانه بود . بنفشه گفته بود كه اين جشنكاملا خصوصي است اما او فراموش كرده بود كه بهرام نيز عضوي از خانواده بهحساب مي آيد. به سوي ليلا رفت تولدش را تبيرك گفت . ليلا نيز صورت دختربوسيد از او به خاطر حضورش تشكر كرد . ياس با بهنام نيز خوش و بشي كرد وعلت كسالتش را پرسيد . او با وريي گشاده همچون هميشه پاسخش را داد و به اوخوشامد گفت ، اما در مقابل بهرام مثل روز هاي گذشته سرد و بي روح بود .احوالپرسي مختصري كردند و سپس ياس مقابل ليلا نشست و از اوضاع و احوالشپرسيد . دقايقي بعد بفشه ، ياس را صدا زد و او به ياري دوستش در آشپزخانهرفت . بهرام محو تماشاي تابلويي بود كه به ديوار مقابل نصب شده بود . دفعهي قبل كه به خانه ي عمه آمده بود اين تابلو را نديده بود . يك تابلوي خط ،شعر با معنا و زيبايي داشت كه از تنهايي دل حرف مي زد . احساس كرد اين شعردر وصف حال او سروده شده است ، اما ناگهان اسم و امضاي ياس را در پايين آنديد و آهي از حيرت كشيد . خطش استادانه و به زيبايي چهره اش بود . ايناولين باري بود كه او دردل به زيبايي اين دختر اقرار مي كرد . حقيقت جزاين بود كه او با ديگر دختران فرق داشت ، نه يك فرق بلكه هزاران تفاوت .هر بار كه او را مي ديد به جنبه اي از خاص بودنش پي مي برد. بار اول بهسادگي و ومعصوميت نگاهش پي برد ودفعه ي بعد مهرباني و بي ريايي اش را كشفكرده بود و حالا به ظرافت و زيبايي اش اقرار مي كرد . صداي گرم و ليطيفشرا كه ازآشپزخانه به گوش مي رسيد ، به لالايي آرام و دلنوازي مي ماند .چيزي را براي بنفشه زمزمه مي كرد . جديد ترين شعرش بود ، اما بهرام اين رانمي دانست. وقتي او با سيني چاي به سالن برگشت ، بهرام نگاه خريدارانه ايبه سر تا پايش انداخت . موهاي طلايي و يكدستش تا نيمه هاي كمرش مي رسيد،چشمان عسلي با محبتش گيرايي بي نهايتي داشت. پيراهن سرمه اي رنگش سادهولي شيك و برازنده اندامش بود و لبخند گرمي نيز كه بر لب داشت چهره اش رامهربان تر و دوست داشتني تر نشان مي داد . هنگام تعارف چاي ، وقتي دربرابر او خم شد ، عطر ملايمش احساسي دل انگيز در او ايجاد كرد . بوي ياسبود ، به روحبخشي و نشاط آفريني خود او .درونش پر غوغا ، اما چهره اشهمچون هميشه آ رام ، سرد و پر راز بود . فنجان چاي را از سيني برداشت وتشكر كرد و در مقابل ، دختر نيز به رويش لبخندي زد ، به زيبايي و لطافتشكفتن يك غنچه . كششي بينهاين در خود احساس كرد ، اما ظاهرش بازهم مثل كوهيخ بود.در حين صرف شام در حالي كه تنها به او ميانديشيد ، ياس نيز در حال حلاجي شخصيت اين مرد بود . نوعي تضاد و دوگانگيدر او مي ديد . بهرام را در محيط دانشگاه پسري شلوغ و پر جنب و جوش ديدهبود و در اينجا او آرام و كم حرف بود، با اين حال در هر دو صورت يك وجهاشتراك در او ديده مي شد . جذابيت و غرور بي نهايت.هنگام اهداي كادوهاي تولد، دختر و برادرزادههر كدام تكه اي طلا به ليلا هديه كردند و تولدش را تبريك گفتند ، اماهديهياس او را بيشتر به هيجان آورد . او هميشه عاشق هنرهاي دستي بود و جعبه يلوازم آرايش شيك و زيباي ياس را بسيار پسنديد . او را در آغوش گرفت وصورتش را به خاطر هديه ي زيباش بوسيد و از او تشكر كرد . سايرين نيز ازديدن اين هديه به وجد آمدند و سليقه ي ياس را تحسين كردند . سپس ليلا روبه بهرام كرد و پرسيد :نمي خواي يه خورده برامون سه تار بزني ؟خيلي وقتهاين كار رو نكردي .بهرام لبخند زد و گفت : حوصله تون سر مي ره . نمي خوام شب شادتون رو خراب كنم.ليلا با اصرار گفت : نه . دلم واسه سازت تنگ شده ، ساز تو هميشه منو آروم مي كنه .بهرام خواهش او را پذيرفت و از بنفشه خواستسه تارش را بياورد . وقتي شروع بع نواختن كرد سايرين با جان و دل به اوگوش سپردند . لطيف و شاعرانه مي نواخت و صداي گرمش تحت تاثير بسياري درشندندگان ايجاد مي كرد .عــجب آن دلبــر زيبا كـجا رفت عجب آن سرو خوش بالا كجا رفت ؟مــيان ما چـو شـمعي نور مي داد كجا شد اي عجب بي ما كجا رفت ؟چند سالي مي شد كه به سه تار روي آورده بود .دقيقا پس از مرگ مادر . نواختن آرامش مي كرد . هرگاه كه دلتنگ مي شد به سهتار پناه مي برد و بهنام بهتر از هر كس ديگري مي دانست كه انگاردلتـــنـــگ ترين مرد دنياست و از صدايش غم و اندوه مخصوصي مي تراويد .دلم چون بـرگ مي لرزد هــمه روز كه دلبــر نيمه شب تنها كـجا رفتبـــرو در بـاغ و پـرس از بـاغبانان كه آن شـاخه گـل رعــنا كجا رفتچو ديـوانه هــمي گـــردم به صحرا كه آن آهو در اين صحرا كجا رفت؟ياس نيز حال غريبي پيدا كرده بود . همان حاليكه در هنگام نواختن پدر دچار ميشد . پدر نيز سه تار را با روح مي نواخت ،درست همانطور كه اكنون بهرام از روح مايه مي گذاشت . آن روزها و پس از مرگمادر ، هر گاه پدر سه تار مي زد ، ياس درمي يافت كه او دلتنگ مادر شده است. او مي نواخت و هر دو مي گريستند . باز هم ياد آوري آن ايام به دلش چنگانداخت . ديگران احساس آرامش مي كردند ، اما او ناگهان با صداي بلند شروعبع گريستن كرد . نگاه ها به سويش چرخيدند و دست هاي بهرام سست و صداي سازشخاموش شد . از جا برخاست و دوان دوان سالن را ترك كرد . هق هقش خبر از دلدردمندش مي داد . بنفشه نيز در پي او سالن را ترك كرد و به ايوان رفت .پشت سر ياس ايستاد ، ياس با زاري اشك مي ريخت .- چي شده ياس ؟ به من بگو .او هم گريه مي كرد .- ياد شيراز افتادي ؟ياس سري تكان داد .- كي سه تار مي زد ؟- پدر . هر وقت كه دلش براي مادر تنگ مي شد.- گريه مي كرد ؟- گريه ي مرد خيلي تلخه بنفشه . اون از ته دل گريه مي كرد .به سوي او چرخيد و خود را در آغوشش انداخت و گفت : دلم گرفته ، خيلي زياد.- مي فهمم ياس . مي فهمم.- مي خوام برم خونه .- خونه ؟ نه ياس بهتره كه هين جا بموني .- مي خوم تنها باشم بهش احتياج دارم . مي فهمي كه .- مي فهمم .به سالن بازگشتند و قبل از اين كه آن سه حرفي بزنند ، ياس گفت : معذرت مي خوام كه شب قشنگتون رو خراب كردم ، واقعا نتاسفم .ليلا به سويش آمدو گفت : اين چه حرفيه عزيزم ؟ همه يه وقتايي دچار چنين حالتي مي شوند.بنفشه رو به بهنام كرد و گفت : ياسو برسون خونه اش. مي خواد برگرده .ياس با مخالفت گفت : نه بهنام سرما خورده . خودم مي رم .ليلا پرسيد : كجا مي ري ياس ؟ پيش ما بمون .ياس لبخندي زد و گفت : متشكرم . اما بهتره كه برم خونه . به تنهايي احتياج دارم .بهنام رو به بنفشه كرد و گفت : كاپشن منو بيار .ياس باز هم مخالفت كرد و گفت : نه بهنام . احتياجي به اين كار نيست . تو حال خوبي نداري.- نمي تونم كه تنهايي بفرستمت .- با تاكسيمي رم . جاي نگراني هم نيست .در همين حال بهرام نيز برخاست و گفت : ياس ، من مي رسونمت .- احتياجي نيست شما خودتون رو به زحمت بندازين . خودم مي تونم برم.- زحمتي نيست خودمم مي خوام برم خانه.ليلا در پي حرف او گفت : آره ياس جون ، اين طوري خيال ما هم راحت تره .و ياس ناچار تسليم شد
قسمت سوم(2)بهرام در زير بارش ملايم باران آرام رانندگيمي رد و ياس از برهم زدن جشن و شادي آنها متاسف بود . از شيشه ي مقابل بهخيابان نمناك خيابان چشم دوخته بود ، اما افكار پريشان و سردرگمي داشت .به ياد پدر و مادر افتاده بود و از طرفي هم قلبش به خاطر بهرام سخت مي پيد. او ديگر آن پسر خشك و سرد ديروز نبود . يك هنرمند با ذوق بود كه احساساتاو را برانگيخته بود. شديدا احساس مي كرد كه او را دوست دارد و غرور وجذابيتش را مي ستايد. اين مرد بي نظير بود ، مثل قهرمان هاي داستان هاييكه در رمان هاي عقشي كه تا حالا خوانده بود. آيا عشق همين بود كه او در آنلحظه با تمام وجود حسش مي كرد؟ او در يك لحظه شيفته ي اين پسر شده بود،شيفته ي ناهش ، صلابتش و دنياي پر رازش ، اما او كجا و بهرام كجا ؟ از اينادنديشه قلبش به درد آمد . هنوز هم اشك مي ريخت، اما آرام و بي سر و صدا .سكوت مرگ آوري حاكم بود ، ولي ناگهان بهرام آن را شكست و گفت : ياس ، مننمي دونم كه چرا گريه كردي ، ولي فكر مي كنم سه تار باعث شد اين طور نيست ؟ياس هيچ نگفت . نمي دانست چه بايد بگويد . بهرام وقتي سكوت او را ديد گفت : مي دونم كه نبايد فضولي كنم .- شما دردناك مي زديد . آدم ياد تنهايياش مي افتاد . صداتون خيلي غمگينه.- ياس تو تنها زندگي مي كني ؟لحنش مهربان و صميمي بود و ياس را وا مي داشت كه حودماني شود . سري تكان داد و گفت : آرهپسر دوست داشت بپرسد چرا ، اما جرات نكرد كهسوال كند . او هيچگاه در مورد زندگي خصوصي يك دختر كنجكاو نشده بود ، اماحالا اين حس را در دل داشت . در دل گفت : لعنت به اين غرور .- بايد برم توي اين خيابون ؟- آره .- هيچوقت يه دوست صميمي داشتي ؟- فقط بنفشه ، اون خيلي خوب دركم مي كنه ، بي نظيره . چند ساله سه تار مي زني- پنج سال دوستش داري ؟- نمي دونم . احساس دلتنگي مي كنم . پدرم خيلي سه تار مي زد.- ديگه نمي زنه ؟- نه .خيلي وقته كه نمي زنه." و در دل افزود از وقتي كه مرده ."در برابر آپارتمانش گفت : همين جاست ، متشكرم .بهرام توفق كرد و گفت : مي خواي بهات بيام ؟ تاريكه .- نه ، از تاريكي نمي ترسم .عادت نداشت پسري را به آپارتمانش دعوت كند ، به همين دليل بدون آن كه تعارف كند گفت : متشكرم كه منو رسوندي شب به خير .- شب به خير .و خيلي سريع به راه افتاد . ياس تا هنگامي كهاو در سياهي محو شد ، نظاره اش مي كرد ، در حالي كه قلبش را پراز عشق واحساس مي ديد و در سرش افكار گوناگون مي پرورانيد .يك بار ديگر وقتي وارد رتتخواب شد به گريهافتاد . دلش براي پر و مادر تنگ شده بود . آرزو كرد كه اي كاش آن دو زندهبودند و مي توانست در اين لحظه ي غريب خود را در آغوش مادر بيندازد و سرگريه كند . پدر موهايش را نوازش مي داد و هر دو حرف هاي با محبتشان رانثارش مي كردند . مثل آن روز هايي كه پس از آسيب ديدن در دوچرخه سواري ياپس از قهر كردن با يكي از دوستان مدرسه اش ، آن دو نوازشش مي كردند و اوآرام مي گرفت .بهبهرام فكر كرد ، مردي كه دست نيافتني بهنظر مي رسيد . در سكوت و تنهايي اين شب تاريك ، او شديدا احساس عشق ودلبستگي مي كرد ، اما چرا بايد عاشق بهرام مي شد ؟ تا نوزده سالگي هميشهمراقب بود كه از خطرات عشق در امان بماند ، اما امروز با تمام وجود عاشقاين پسر شده بود. روز هاي پيش تنها در مورد زندگي او و شخصيت متفاوتشكنجكاو بود و حالا دوستش داشت و ليكن چه حاصل از اين عشق يكطرفه ؟ آيابهرام هرگز به او خواهد انديشيد ؟ هيچ دختري نتوانسته بود او را راضي كندواو نيز نبايد از خود انتظار معجزه داشته باشد . به قول بنفشه ، بهرام بهدنبال يك چيز متفاوت مي گشت ، اما او كه متفاوت نبود. يك دختر معمولي تنها، نه خانواده اي داشت و نه سرپرستي . تنها زندگي مي كرد و اين مورد نظربسياري ازخانواده ها خوشايند نبود. آنه نسبت به دختري كه تنها زندگي ميكند احساس خوبي ندارند و او را نمي پسندند . پس نبايد انتظار داشته باشدكه از جانب فردي همچون او پذيرفته شود . بدوم شك او وقتش را با حرف زدن وبرقراري رابطه ي دوستانه با دختران تلف نخواهد كرد و در صورت ازدواج نيزدختري از يك خانواده ي اصيل و بسيار متفاوت با ديگران انتخاب خواهد كرد .با اين حساب او هيچ شانسي براي خودش قائل نمي شد و بهرام را دست نيافتنيمي ديد ، اما تب اين عشق سوزاننده تر از اين حرف ها بود . نوپا ، اما عميقو شديد . و ياس در دل آرزو كرد كه اي كاش شرايط به گونه ي ديگري بود.صبح وقتي از خواب بيدار شد حالش خيلي بهتر ازشب گذشته بود. با آن كه نهال عشق در دلش كاشته شده بود ،اما تصميم گرفت كهبه خاطر اين موضوع ، زندگي اش را خراب نكند و از ديگر فعاليت هايش غافبنشود . تازه از رختخواب بيرون آمده بود و داشت تختش را مرتب مي كرد كهصداي زنگ در بلند شد. وقتي در را گشود با بنفشه رو به رو شد . مثل هميشهلبخند از لبانش محو نمي شدوارد آپارتمان شد و سلام كرد و پرسيد : حالتخوبه؟- خوبم . امروز چقدر زود بيدار شدي .- نگرانت بودم ديشب اصلا نخوابيدم .- متاسفم بنفشه . نمي خواستم تو رو نگران كنم. حتما مادرت هم ديشب خيلي ناراحت شد .- اين طور نيست عزيزم، فقط نگرانت بوديم . مي خواستم تلفن بزنم ، اما فكر كردم شايد دوست نداشته باشي كسي خلوتتو به هم بزنه .ياس تشكر كردو به آشپز خانه رفت . بنفشه نيز به دنبالش رفت و پشت ميز نشست و پرسيد : آروم گرفتي ؟ياس سري جنباند و گفت : نمي دونم .بنفشه با نگراني بيشتري پرسيد : چت شده ياس .ياس باز سرش را تكان داد و گفت : هيچي .جرات صحبت كردن در مورد بهرام را نداشت . با خود فكر كرد كه اگر كسي از اين درد آگاهي نداشته باشد زود تر مي تواند فراموشش كند .- دلت واسه پدر و مادرت تنگ شده ؟- خيلي زياد . كاش منو تنها نگذاشتهبودند . خيلي بهشون احتياج دارم. اي كاش لااقل يكيشون زنده بود . يهوقتايي آدم واقعا به آغوش گرم پدر و مادر احتياج پيدا مي كنه. حتي اگه سنيهم از گذشته باشه .به قدر گريه كرده بود كه چشمانش سرخ و متورمبود و سوزش شديدي را در آن احساس مي كرد .بنفشه نيز به محض ديدن او پي بهاين قضيه برده بود . صبحونه كه نخوردي ؟- نه ، ياس شايد بهتر باشه يك سري بري شيراز .- خودمم به همين موضوع فكر مي كنم .وبعد به او نگاه كرد و پرسيد : وقتي خواستم برم شيراز تو هم با من مياي ؟- خيلي دوست دارم البته اگه تو دلت بخواد .- معلومه كه دلم مي خواد . تا به حال شيراز آمدي ؟- يه بار وقتي خيلي بچه بودم .- منم مثل پدر و مادرم عاشق شيرازم ، به آدم روح مي ده .- بايد همه جاشو نشونم بدي . همه شهرو.ياس با خوشحالي تبسمي كرد و گفت : حتما اين كار رو مي كنم .- دوست داري بعد از صبحونه بريم بيرون و كمي بگرديم ؟- بگرديم ؟- پياده روي سر صبح خيلي مي چسبه . تازه خريدم مي كنيم . بعدشم مي ريم به يه رستوران ايتاليايي و اسپاگتي مي خوريم .چطوره ؟- عاليه برنامه ي جالبيه .سر ذوق آمده و خوشحال بود كه مي تواند تنوعي در روز هاي يكنواختش ايجاد كند.- بهنام ناراحت نمي شه كه امروزتو حروم من مي كني ؟- بهنام بيچاره امروز صبح تا شب توي دانشگاه كلاس داره ، وقتي براي من نداره .- نمي دونم اگه تو رو نداشتم چي كار مي كردم .- تو دختر مقاومي هستي ياس . تا امروز خيلي خوب با تنهايي كنار آمدي و زندگي خودتو اداره كردي . بعد از اينم مي توني .- فكر مي كنم درست در روزهايي كهطاقتم رو از دست داده بودم با تو آشنا شدم ديگه داشتم از پا در مي اومدم ، اما تو دوست خوبي هستي كه دلگرمم مي كني .- خوشحالم كه اينو مي شنوم.
قسمت چهارمدقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي .يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود .- من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي .- منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم.- متاسفم .وبه سوي اتاقش رفت . بهنام از آشپزخانه پرسيد : قهوه مي خوري ؟- متشكرم .و روي لبه ي تخت نشست . دنياي متفاوتي داشتندو روحيات متفاوتي ، وليكن يكديگر را درك مي كردند و از اين كه با هم زندگيمي كنند خوشحال بودند . بهنام پسر لوده ، صميمي و خوش مشربي بود . ظاهر وباطن يكساني داشت ، اما از ظاهر پر جذبه و مغرور بهرام نمي شد پي به درونشبرد و روحيه ي لطيف و حساسش را درك كرد . شايد تنها كسي كه او را درست ميشناخت همين بهنام بود و مادر كه سال ها پيش چشم از جهان فرو بسته بود . در جمع ، هميشه يك فرد استثنايي بود . كمتر حرف مي زد اما به جا و درست .جذبه اش هر كسي را تحت تاثير قرار مي داد . در ظاهر و چهره اش چيزي قرارداشت كه مردم را به كرنش وا مي داشت . همه به اين پسر حسي آميخته بهاخترام و علاقه داشتند. وقتي در بين دوستانش بود مي گفت و مي خنديد ، اماشيطنت ها و شوخي هايش بجا و گيرا بودند. در خانه ، او به مردي آرام ومهربان و يك هنرمند با ذوق تبديل مي شد . هيچ گاه با بهنام درد دل نمي كرد، اما با يكديگر بيگانه نيز نبودند . بهنام عادت كرده بود كه از نگاه كردنبه چشمان بهرام حرف دلش را بخواند و حالا مدتي بود كه حال غريبي او را ميديد.آشفتگي و بي قراري محسوسي كه هيچ گاه در بهرام سراغ نداشت . كمتر ازپيش حرف مي زد ، اكثر اوقات در فكر فرو مي رفت و بي خبر از دنياي اطرافشبود . كم خواب و خوراك شده و رابطه با دوستانش را نيز كاهش داده بود.بهنام با دو فنجان قهوه در آستانه در پديدار شد و پرسيد : مزاحمت نيستم ؟بهرام لبخند كمرنگي بر لب آورد و گفت : نه بيا تو .بهنام يكي از فنجانها را به او داد و خود رويصندلي راحتي كنار بهرام نشست و سيگاري آتش زد . جعبه ي سيگار را به سوي اوگرفت و تعارف كرد . بهرام سري به علامت منفي تكان داد و گفت : دارم ترك ميكنم.بهنام ابرو بالا انداخت و گفت : خوبه .و با كنايه گفت : فكر كنم تنها كار درستيه كه توي اين ماه انجام دادي .بهرام به چشم دوخت و گفت : منظورت چيه ؟چرا تمرين رو گذاشتي كنار ؟- حوصله ندارم .- چرا ؟- راحتم بذار بهنام .- ما عادت نكرديم توي كارهاي همديگه فضوليكنيم ، اما وضعيت تو منو نگران كرده . از اول اين ترم يك جور ديگه اي شدي، من كه خر نيستم بهرام.- ار اين حرفا چه نتيجه اي مي خواي بگيري ؟- نمي دونم اما دارم مي بينم كه رفتارتتغيير كرده ، بي قراري ، حرف نمي زني ، هيچي نمي خوري ، خواب درست و حسابينداري ، تو رو خدا به من بگو چه مرضي يقه تو گرفته .بهرام با بي حوصلگي گفت : حالم خوبه ، ممنونم كه به فكرم هستي ، اما هيچ اتفاقي نيفتاده .- امروز سر پرست گروهتون زنگ زد . سراغتو مي گرفت، مي پرسيد چرا نمي ري سر تمرين ؟او عضو گروه " سرمستان" يكي از بهترين و معروف ترين گروه هاي موسيقي اصيل و سنتي تهران بود .- تو كه عاشق سه تار بودي و با دنيا عوضش نمي كردي ، اما الان دقيقا يه ماهه دست بهش نزدي . چرا بهرام ؟- چند بار بايد بگم ؟ حوصله ندارم ، مي خوام يه خورده استراخت كنم .دقيقا از شبي كه ياس با نواختن او به گريه افتاد ، دست به ساز نزده بود .- نكنه عاشق شدي ؟بهرام چشمان بهت زده اش را به او دوخت و گفت : برو پي كارت ديونه .اما حقيقت جز اين نبود . چشمان او چشمان يكعاشق شوريده بود و از اين كه بهنام پي به احوالش برده بود بي نهايت احساسناراحتي مي كرد . او عاشق ياس بود . يك ماه تمام شب و روز به او ميانديشيده بود ، مثل سايه در هر جا بي آنكه خود دختر متوجه شود ، او راتعقيب كرده بود. حرف هاي سايرين را در مورد او به دقت گوش داده و حساسيتويژه اي نسبت به او پيدا كرده بود . در تمام اين مدت عذاب كشيده بود .دختر تازه وارد در همين يك ماه شهره ي دانشگاه شده بود . مي ديد كه پسرها همه خواهانش هستند و به او پيشنهاد دوستي مي دهند . هر گاه كه خبرجديدي در اين مورد مي شنيد ، ترس از دست دادن ياس ديوانه اش مي كرد ، اماهر بار پس از اين كه مي فهميد او با قطعيت پيشنهاد طرف را رد كرده استآرام مي گرفت . از زبان بهنام و بنفشه جسته و گريخته چيز هايي راجع بهزندگي اش شنيده بود. مي دانست پدر و مادرش را از دست داده است و كسي راندارد . از زماني كه اين موضوع را فهميد بي نهايت در برابرش احساس مسئوليتمي كرد . او خواهان ياس بود و مي خواست به هر قيمتي كه شده او را به دستبياورد. شبها در خياباني كه بالكن خانه ي او ديده مي شد آن قدر دراتومبيل مي نشست تا او چراغ ها را خاموش مي كرد . دختر عادت داشت كه هر شبقبل از خوابيدن به بالكن برود و از آن جا نگاهي به آسمان بيندازد . گاهينيز دقايقي در همان جا به نرده ها تكيه مي داد و به فكر فرو مي رفت . هرشب نگاهش را به آسمان مي دوخت ، با پدر و مادر وداع مي كرد و به آنها شببه خير مي گفت . از دوازده سالگي و از زماني كه مادر را از دست داده و پدرگفته بود كه او در آسمان آنها را مي بیند و حرف هايش را مي شنود اين كاررا مي كرد و پس از فوت پدر نيز اين عادت را ادامه داده بود . بي نهايتاحساس آرامش و سبكي مي كرد و بهرام به شوق ديدن او در زير ملايم نور ماهانتظاري چند ساعته را به جان مي خريد . پس از ديدن دختر با آرامشي غريب بهخانه بر مي گشت و با ياد او وارد بستر مي شد . گاه به سرش مي زد كه درهمان هنگام از شب به آپارتمان او برود و از عشـــقش سخن بگويد ، اما ترساز پذيرفته نشدن و جريحه دار شدن غرورش اين قدرت را از او مي گرفت . اوبي نهايت عاشق اين دختر بود ، اما ياس چي ؟ آيا به او مي انديشيد ؟ آياذره اي به او اهميت مي داد ؟ دختر بي نظيري بود ، تنها دختري كه در برابرشخم نشده بود و براي جلب توجهش تلاش نكرده بود .بهرام در يك ماه تمام در به در و لحظه بهلحظه در پي اين دختر بود و عجيب اين كه او هيچ گاه به اين موضوع پي نبرد وسعي در كنجكاوي نداشت . به دانشگاه مي رفت و از آنجا به خانه . هيچ گاه بهاطرافش توجه نمي كرد و تنها راه خودش را طي مي كرد . گاهي اوقات با بنفشهبه خريد يا پياده روي مي رفت و گاهي نيز بهنام را براي صرف شام به رستورانمي برد . تنها تفريح دختر همين بود و بهرام عميقا آرزو داشت مالك اين دخترساده و لطيف شود ، اما اگر ياس او را نيز هم چون ديگران نمي پذيرفت چهبراي او باقي مي ماند ؟ از خردشدنش در برابر ديگران واهمه داشت و همين ترسمانع ابراز عشقش مي شد .بهنام در برابر حيرت او ادامه داد : شايد بلاخره يكي پيدا شده كه بتونه دلتو به دست بياره و رامت كنه .- چرند نگو پسر . تو رو خدا منو به حال خودم بگذار .- منم از اين روزا داشته ام . حالتو درك مي كنم . بي قراريت رو حس مي كنم.- برادر عزيز من ، اصلا موضوع اين حرف ها نيست ، چرا داري شلوغش مي كني ؟بهنام با پوزخندي گفت :- راست مي گي ، دل تو سنگ تر از اونيه كه من فكر مي كنم. تو خيلي مغروري بهرام ، مي ترسم اين غرور روزي سرتو به باد بده .- بهرام پاسخي نداد . حوصله سر و كله زدن بااو را نداشت . بهنام نيز آرام شد . مدتي به سكوت گذشت ، اما دوباره خود اوشروع به صحبت كرد و گفت : قبل از اومدن تو پدر تلفن كرد .بهرام هيچ عكس العملي نشان نداد . او با صداي بلند تري پرسيد :- شنيدي ؟- البته كه شنيدم .- حالتو پرسيد .- حال منو ؟ مگه براش اهميتي داره ؟لحنش تلخ و گزنده بود . بهنام با ملايمت گفت :- اون پدرمونه بهرام ، تو نبايد در موردش اين طور صحبت كني .- پدرمون ؟ نه بهنام اون فقط پدر توئه ، فقط تو رو دوست داره .- بچه نشو بهرام ، اون هردومون رو دوست داره، هردومون پسرشيم . نگرانمونه . مگه تا به حال در مورد چيزي كوتاهي كرده ؟همه امكانات ممكن رو در اختيارمون گذاشته ، از هيچي برامون دريغ نكرده .بي انصافي نكن ديگه .بهرام فرياد زد : الآن ؟ الان بايد نگرانمباشه ؟ محبت امروزش به چه درد من مي خوره ؟ اون روز كه بهش احتياج داشتمپدرم نبود ، دوستم نداشت ، هزار بار با گوش هاي خودم شنيدم كه به مادرمسركوفت مي زد ، من فقط يه بچه مي خواستم ، مي گفت بهرام زياديه ، از اولمنمي خواستمش ، از وقتي كه من به دنيا آمدم مادرم مريض شد و پدر از چشم منمي ديد . منو بد قدم مي دونست .دستهايش را روي شقيقه هايش گرفت و نفس عميقيكشيد . هرگز نمي توانست آن روز ها را فراموش كند . بي محبتي و سردي پدر ،تلاش مادرش براي متقاعد كردن او ، تاثيرات شديدي كه بر روح او وارد مي شد.بهنام نيز با ديدن ناراحتي او سر به زيرانداخت و دست هايش را در يكديگر گره كرد . چه بايد مي گفت ؟ نه مي توانستطرف او را بگيرد نه طرف پدر را . بهرام پس از دقيقه اي مكث با صدايي غمگينو تاثير گذار گفت : يادمه يه بار مريض شده بودم ، پدر و مادر توي اتاقنشيمن صحبت مي كردند ، مادر از پدر مي خواست يه روز كارش را تعطيل كنه تامنو ببرن بيمارستان ، اما اون زير بار نمي رفت. مي گفت من واسه ي اين كاراوقت ندارم . مادر را سرزنش مي كرد و مي گفت به تو گفتم كه اين بچه يناخواسته به دردمون نمي خوره . به تو گفته بودم كه قبل از تولد از شرشراحت بشيم .مادر گريه مي كرد اما اون بدون توجه به التماسش خانه را ترككرد . مادر اومد به اتاقم . من گوشه ي تختم كز كرده بودم و با وحشت گريهمي كردم ، همه حرفاشون رو شنيده بودم . بغلم كرد ، نازمو كشيد ، سعي كرداوضاع رو يك جور ديگه جلوه بده ، گفت پدر خسته است و اعصابش به هم ريخته ،اما من خوب حرفاشون رو درك كرده بودم . بچه نبودم، نه سالم بود . من اونروزا به محبت پدر احتياج داشتم و مادر هميشه جور اون رو مي كشيد ، ولي منپدر مي خواستم. بين من و تو هميشه فرق مي گذاشت ، تو رو بغل مي كرد ، ميبوسيدت ، نازتو مي كشيد ، اما من براش بيگانه بودم .- اون پشيمون شده بهرام مي خواد جبران كنه .- مي خواد جبران كنه ؟ با پول ؟ پول برايمن پدر مي شه ؟ بهنام اون ذره اي به ما اهميت نمي ده . نگاه كن دقيقا 4ماهه كه نديدمش . واسه توجيه خودش برامون دسته دسته پول مي فرسته . برامونحساب بانكي باز مي كنه ، روز تولدمون جديد ترين ماشين رو برامون مي خره ،اما به خدا همه ي اينها زندگي نيس . بچه كه بودم ازم تنفر داشت ، حالا ميگه كه به اندازه ي جونش دوستم داره. اما دروغ مي گه ، كدوم پدره كه 4 ماهجدايي از بچه هاشو تحمل كنه ؟ مي تونست حداقل ماهي يك شب بياد پيش ما .يعني كارش تا اين اندازه مهمه ؟- اون مادر رو از دست داده بهش حق بده .- اون لعنتي كه هميشه همين طور بود. مادربيشتر از من و تو عذاب كشيد . چرا داري سعي مي كني كه اونو بيگناه نشونبدي ؟ آخه اون روزي كه مادر مرد تو كجا بودي ؟ داشت درد مي كشيد . نفسش بهسختي بالا مي آمد من....من به پدر تلفن كردم ، بهش گفتم مادر داره مي ميرهحالش اصلا خوب نيست گفت : ميام ، گفت ميام اما نيومد ، زنگ زدم به دكتر ،مادر داشت مي مرد و من تنها پيشش بودم ، تو سربازي بودي و خارج از تهران .پدر هم كه فقط كارش را مي ديد . مادر با اون حال زارش برام حرف زد،نصيحتمكرد .مي دونست پدر اهميتي به من نمي دهد. گفت بهرام مرد باش ، روي پايخودت واستا ، درستو بخوان و كاره اي شو تا به كسي محتاج نشي . هردومونگريه مي كرديم . بعد اون مرد . تا آخرين لحظه ي زندگيش زجر مي كشيد، تاآخرين لحظه .به شدت اشك مي ريخت صورتش را با دستانشپوشاند و زار زد . اولين باري بود كه بهنام او را اين چنين درمانده وشكسته مي ديد . بعد از مرگ مادر او هميشه به تنهايي پناه برده بود .با كسيدرد دل نمي كرد ، خود را با ساز آرام مي ساخت . اما او امشب گريسته بود ،براي برادش و به ياد مادرش .بهنام جلوتر آمد و كنارش نشست و گفت : بهرام اين اتفاق مال 5 سال پيشه ، فكر كردن به گذشته چه نفعي داره ؟بهرام با همان حال زار گفت : اون داشت مي مرد ، درد مي كشيد . اما من نمي تونستم كاري براش انجام بدم .- حتي اگه پدرم مي اومد ، اون مي مرد . بيماريش تا آخرين حد پيشرفت كرده بود .- اما مي تونست با آرامش بميره . پدر ميتونست بياد و با هم وداع كنند . مادر هميشه تنها بود و تنها هم مرد . نميتونم ببخشمش بهنام . هر وقت مي بينمش ياد مادر مي افتم و ازش منزجر مي شم .به عكس مادر كه روي ميز بود چشم دوخته بود . احساس دلتنگي مي كرد .- معذرت مي خوام بهرام ، قصد نداشتم ناراحتت كنم.- عيبي نداره يه خورده سبك شدم . ونگاهقدرشناسانه اي به او كرد و افزود : ممنونم كه نگرانمي . تو هميشه مثل يكپدر دلسوز با من رفتار كردي بهنام. خوشحالم كه برادري مثل تو دارم.اولين بار بود كه حرف دلش را به زبان آورد واز بودن در كنار برادر احساس رضايت مي كرد . عميقا او را دوست داشت . وقتيبچه بودند بهنام هميشه كمكش مي كرد و حامي اش بود . توجه بي نهايت پدر هيچگاه او را نسبت به برادر گستاخ نكرده بود . بهنام هميشه عاقل بود و خوبمي فهميد و بهرام از اين بابت او را بي نهايت دوست داشت لبخندي زد و شانهي او را فشرد و گفت : بايد قلبتو صاف كني بهرام ، يه خورده از لاكت بيابيرون و با مردم زندگي كن.سپس از جا برخاست و ادامه داد : ديگه بهتره استراحت كني ، حسابي خسته ات كردم .بهرام تبسمي كرد و گفت : بازم ممنون .بهنام سري تكان داد و از اتاق خارج شد.
قسمت پنجم(1)نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود .دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطلشده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشهچقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه ازشروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و اكنون روز هاي سرد ماه آذر فرا رسيدهبود . البته براي سفر به شيراز زمان بدي نبود ، زيرا هواي شهر هاي جنوبيدر اين فصل از سال ، لطيف و دلچسب است . هنوز لباسهايش را عوض نكرده بودكه صداي تلفن بلند شد. با خستگي روي كاناپه افتاد و گوشي را برداشت و گفت: بفرمايين .- سلام ياس ، خالت خوبه ؟- سلام استاد حالتون چطوره؟آقاي شهريار استاد خوشنويسي او پشت خط بود كه او تا دو ماه پيش نزد او آموزش خط مي ديد .- متشكرم تو چطوري ؟- خوبم استاد . خوشحالم كه صداتونو مي شنوم .- اوضاع دانشگاه چطوره ؟ مشكلي نداري ؟- نه ، خيلي عاليه .- يه كاري برات دارم ياس .- كار ؟- البته دوست داري كار كني ؟- چه كاري ؟- تعداد هنرجو زياده. مي خوام توي آموزشگاه يك كلاس براي تو داير كنم ، البته اگه موافق باشي .ياس خوشحال از شنيدن اين حرف با هيجان گفت : آه خداي من ، خيلي عاليه. فكر مي كنين از عهده اش بر ميام ؟- تو بهترين هنرجوي من بودي ياس ، كارت از نظر من صد در صد مورد قبوله.- متشكرم كه به من اعتماد مي كنين.- پس موافقي ؟- البته .- بيا آموزشگاه تا با توجه به ساعت هاي درسي دانشگاهت براي كلاست برنامه ريزي كنيم.- همين امروز بعد از ظهر ميام .- خوبه منتظرت هستم .وقتي گوشي را سر جايش گذاشت ، از فرط خوشحاليدر پوستش نمي گنجيد . فرصت مناسبي فراهم شده بود تا هم خود را بيازمايد وهم از با تنهايي اش كاسته شود . بجز ساعات درس در دانشگاه كه سه روز درهفته را پر مي كرد ساير اوقات هفته را بيكار بود و با اين فرصت جديد ميتوانست علاوه بر كاري مفيد در اوقات فراغتش با استاد شهريار نيز در ارتباطباشد و هرچه بيشتر از او بياموزد.طبق قراري كه با استاد شهريار گذاشته بود ،بعد از ظهر همان روز به آموزشگاه رفت . پس از كمي گفتگو در اين مورد و باتوجه به برنامه ي درسي ياس ، سه روز در هفته و هر بار دو ساعت زمان آموزشيبرايش تعيين شد كه او را خوشحال تر كرد و قرار شد از دو هفته ديگر و پسازپايان گرفتن ثبت نام ها ، كارش در آموزشگاه آغاز شود.پس از ترك آموزشگاه ، يكراست به خانه ليلارفت . همين امشب بايد بنفشه را در جريان اتفاقات قرار مي داد . ليلا وبهرام در بالكن نشسته بودند و باران ملايمي را كه مي باريد تماشا مي كردندو قهوه مي خوردند كه صداي زنگ در بلند شد . ليلا براي گشودن در از جابرخاست و به هال رفت و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟- منم مادرجون .- بيا تو عزيزم .ودكمه را فشرد . لحظاتي بعد در سالن گشودهشد و ياس به داخل آمد . ليلا در آن جا به انتظارش ايستاده بود جلو تر آمدو در جواب سلام او گفت : سلام خوشگلم خوش آمدي .صورتش زير باران گل انداخته بود و او را دوستداشتني تر نشان مي داد . در اين هواي دلپذير و عاشقانه فاصله بين آموزشگاهتا خانه ليلا را پياده طي كرده بود و اكنون كمي احساس سرما مي كرد . بهنامبنفشه درست به همين علت نتواسته بودند تنها نشستن در خانه و تماشاي اينهواي مطلوب را از پشت پنجره تحمل كنند و ساعتي پيش از خانه بيرون رفتهبودند . ليلا حوله اي را به دستش داد و گفت : موهاتو خشك كن دخترم سرما ميخوري .ياس مشغول خشك كردن موهاش شد و پرسيد : بنفشه خونه نيست ؟ليلا گفت : با بهنام رفته بيرون. من و بهرام خونه تنهاييم .او در بالكن صداي صحبت آن دو را مي شنيد .ياس باز هم از شنيدن نام او حال دچار حال غريبي شد . از شب تولد ليلا يكماه و نيم مي گذشت و او در تمام اين مدت با وجود سعي تمامي كه كرده بودهيچگاه نتوانسته بود از انديشيدن به اين پسر غافل شود . او تما روح واحساس دختر را تسخير كرده و تبيدل به معبودي بيهمتا در قلب پر احساس اوشده بود.- اگر سردته توي سالن مي شينيم .- نه سردم نيست .- پس من برات يه قهوه درست مي كنم . برو بالكن ، بهرام اونجاست .- متشكرم مادر .و به سوي بالكن رفت . بهرام با ديدن او از جابرخاست و پاسخ سلامش را داد . سخي صورتش او را مانند دختر بچه هاي ملوسكرده بود و بهرام از ديدن اين چهره كودكانه به وجد آمد . اين دختر حقيقتايك موجود يگانه و بي نقص بود و او به اين موضوع كاملا واقف بود و دوستش ميداشت . براي چند لحظه به چهرهي دلفريب او خيره ماند و سپس پرسيد : حالتخوبه ؟ياس تبسمي كرد و گفت : ممنونم تو چطوري ؟و در مقابلش نشست . بهرام سري تكان داد و گفت : خوبم.هر دو دلي پر عشق و بي قرار داشتند ، اما نميدانستند كه در اين لحظه چه بايد بگويند . بدون شك هيچ يك نمي توانست ازدرون پر غوغايش حرف بزند . بهرام از شنيدن جواب منفي او و جريحه دار شدناحساس و غرورش مي ترسيد و ياس هيچ اميدي به عشق او نداشت و احساس علاقه يخود را يكجانبه و بي فايده مي ديد ، اما اين طور آرام و خاموش نشستن عذابآوربود. بهرام با آن كه برنامه ساعات درسي يسا را از حفظ بود به خاطر اينكه حرفي زده باشد گفت : فردا كلاس داري ؟آره. ساعت يازده و نيم .- خوش به حالت . من ساعت 8 بايد سر كلاس باشم .- فكر مي كنم فردا بايد روز پر كاري داشته باشي . نه؟- آره از ساعت 8 صبح تا ساعت پنج و نيم بعد از ظهر پشت سر هم كلاس دارم .- رشته تحصيليتو دوست داري ؟- البته . من در اولين انتخابم قبول شدم .- رشته مشكلي رو انتخاب كردي .- تو چي ؟ چرا شيمي ؟- به خاطر پدرم . اون دوست داشت من شيمي بخونم.بهرام لبخن تلخي زد . جالب اين كه او هم بهخاطر پدرش رشته پتروشيمي را انتخاب كرده بود . البته بين اين دو تفاوتزيادي وجود داشت . ياس به خاطر علاقه ي زيادي كه به پدرش داشت اين رشته راانتخاب كرده بود و او به خاطر تنفرش از پدر .در اين لحظه ليلا با فنجاني قهوه به بالكنباز گشت و آن را مقابل ياس گذاشت و كنار او نشست .ياس لبخندي زد و تشكركرد . نگاهي به ساعتش انداخت و چون هوا رو به تاريكي مي رفت پرسيد : معلومنيست بنفشه و بهنام كي بر مي گردند ؟- هر جا باشن براي شام پيداشون مي شه .- بنابراين امروز نمي تونم بنفشه را ببينم .- چرا نمي توني عزيزم ؟ بايد براي شام بموني .متشكرم مادرجون ولي نمي خوام باز مزاحم بهنام بشم .- بهرام گفت : من بعد از شام مي رسونمت خونه .ليلا با قاطعيت گفت : شما هيچ جا نمي ريد امشب بايد هردوتون اينجا بمونيد . مي تونيم بعد از شام يك جشن كوچولو ترتيب بديم .- عمه جون من فردا ساعت 8 صبح كلاس دارم .جزوه هامو نياوردم .- فردا صبح زود مي توني بري خونه وجزوه هاتو برداري . دلم مي خواد يه شب دور هم جمع باشيم و خوش باشيم.اشكالي در اين كار هست ؟- به چه مناسبتي ؟ براي جشن گرفتن بايد علتي وجود داشته باشه .- به علت اين كه تو بعد از مدتها بدون اين كه من تلفن كنم اومدي به ديدنم . دليل مناسبيه ؟- عمه دارين به من كنايه مي زنيد ؟- نه عزيزم . فقط خوشحالم كه پيشم هستي ، ديگه عذر و بهانه هم نيار خب ؟بهرام چاره اي جز اطاعت نداشت . ليلا تنهاكسي بود كه او هميشه در برابرش تسليم شده بود . در اين زن چيزي بود كه اورا به فرمانبرداري وا مي داشت . از آن دسته زنان حكومت طلب و پر جذبهنبود، بلكه دل نازك و پر محبتش باعث مي شد كه بهرام هميشه از او اطاعت كندو موجب رنجشش نشود . ليلا به ياس نگاه كرد و گفت :تو هم عذر نيار چون منازت خواهش مي كنم كه بموني .- چشم مادرجون .
قسمت پنجم(2)ياس كه به كمك ليلا در آشپزخانه شتافته بود وبهرام نيز در بالكن سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود كه بنفشه وبهنام از راه رسيدند. دختر از فرط شادي سر از پا نمي شناخت و مغلوم نبودكه بهنام چه خبر غيرمترقبه اي به او داده بود كه اين چنين هيجانزده اشكرده بود . هر چهار نفر در آشپزخانه جمع شدند تا سالاد درست كنند . ليلااز بنفشه پرسيد :- روي بهرام پتو انداختي ؟بنفشه سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مثل اين كه خيلي كمبود خواب داره .ليلا به بهنام نگاه كرد و گفت : اون چشه بهنام ؟او شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم حرفكه نمي زنه ، اما خيلي عوض شده ، ديگه سر تمرين نمي ره ، حتي توي خونه همساز نمي زنه . شبا خيلي دير بر مي گرده خانه ، اغلب كسل و بي خوابه ، غذايدرست و حسابي نمي خوره ، چند بار باهاش صحبت كردم ، ولي لعنتي هيچي نمي گه، همه رو مي ريزه توي دل صاحب مرده اش .ليلا گفت : شايد عاشق شده .بهنام پوزخندي زد و گفت : بهش گفتم مثل سگپاچمو گرفت .منم فكر مي كنم چيزايي باشه ، اگرچه يه وقتايي به اين نتيجهمي رسم كه هيچ دختري نمي تونه توي اين دنيا اونو عاشق خودش كنه .قلب ياس از شنيدن اين سخنان به درد آمد . آيابهرام عاشق شده بود ؟ آيا هر شب تا ديروقت اوقاتش را با دختري سپيري ميكرد ، در حالي كه ياس به او مي انديشيد و جز او نمي خواست ؟ اي كاش ميدانست در دل او چه مي گذرد . شايد آنگاه با اين قضيه راحت تر كنار مي آمد .- روابطش با بهمن چطوره ؟- خيلي بد مثل گذشته . اصلا حاضر نيست باهاش حرف بزنه .- از جهاتي هم حق داره . بهمن در حق او خيلي بد كرده .- مي دونم عمه ، اما پدر واقعا پشيمونه ، داره همه سعيشو مي كنه تا به بهران بفهمونه كه دوستش داره .- راهش غلطه . بهرام با پول راضي نمي شه . اون محبت بهمنو مي خواد . مهم اينه كه بهمن به كارش بيشتر از شما اهميت مي ده .- من كه نمي دونم بايد چه كنم . بين اين دو تا گير كردم و دارم ديوونه مي شم .- به هر حال ادامه ي اين وضع براي بهرام خطرناكه ، حيفه اين جوون توي اين اوضاع غرق بشه و كسي كاري براش انجام نده .- اما عمه جون خودش نمي خواد . با كسي حرف نمي زنه و از هيچ كس كمك قبول نمي كنه حتي از مني كه برادرشم .در همين لحظه بهرام وارد آشپزخانه شد و صحبت آنان نا تمام ماند. ليلا كنارش نشست و بوسه اي مهربان به گونه اش زدو پرسيد :- خوب استراحت كردي ؟- اصلا نفهميدم كي خوابم برد . خيلي خسته بودم.- الان چي ؟- كاملا شارژم و در اختيار شما .ليلا لبخندي از سر رضايت به لب آورد و گفت : خدا رو شكر شما ما آماده اس .- من ميزو مي چينم.ليلا ابرويي بالا انداخت و گفت : هوم ! عاليه .و بهنام گفت : منم كمكش مي كنم . خانما لطفا آشپزخانه را ترك كنند.آن سه از آشپزخانه خارج شدند ، در حالي كه هرپنج نفر مي خنديدند. ليلا در سالن به تماشاي تلوزيون نشست و بنفشه نيز بههمراه ياس به اتاقش رفت . ياس روي لبه ي تخت نشست و به او كه مو هايش رادر مقابل آينه شانه مي كرد گفت : مثل اين كه با بهنام حسابي خوش گذراندهاي نه؟- اين پسر معركه است ، آدمو با كاراشهيجان زده مي كنه ، شايد به عجيب و غريبي بهرام نباشه ، ولي به هر حالاونم برادر بهرامه .- حالا كه ذوق زده شدي بذار دو تا خبر خوبم من بهت بدم تا حسابي حال كني .بنفشه با كنجكاوي گفت : دو تا خبر خوب ؟ياس به علانت تصديق سري تكان داد و بنفشه به او نزديك شد و گفت : خب بگو كه طاقت ندارم .- خبر اول اين كه امروز استاد شهريار با من تماس گرفت .- استاد خوشنويسيت ؟- آره ؟- چه كار داشت ؟- برام يه كار دست و پا كرده .- كار ؟- آره ، قرار توي آموزشگاه خودش به عنوان مربي كا كنم . سه روز در هفته و هروز دو ساعت .بنفشه با هيجان گفت : محشره دختر . خيلي خوبه . از بيكاري نجات پيدا مي كني .خوشحالي نه ؟- البته .ديگه حوصله ام توي خونهكمتر سر مي ره . تازه اگر با استاد در ارتباط باشم مي تونم چيزاي جديديازش ياد بگيرم و اشكالاتمو بر طرف كنم.- خيلي برات خوشحالم ياس .- متشكرم و اما خبر دوم ، مي دونم كه خيلي خيلي خوشحال مي شي .- بنفشه با بي قراري گفت : خوب بگو ديگه .ياس با مكثي گفت : اينكه...... اينكه......اما حرفش را ناتمام گذاشت و از جا برخاست و گفت : يه دقيقه صبر كن .و به سوي كيفش رفت و آن را نزد بنفشه آورد و گفت : چشماتو ببند و دستاتو باز كن .بنفشه خنديد و گفت : عجب دختري هستي تو .وبعد چشمانش را بست وكف دستش را به سوي او گرفت . ياس بليط ها را كف دست او گذاشت و گفت : حالا چشماتو باز كن .بنفشه با ديدن بليط ها با شوق گفت : بليط هاي شيرازه ؟ياس به علامت تصديق سري تكان داد و او با خوشحالي غير قابل وصفي گفت : خدا جونم خيلي عاليه .سپس با خواندن زمان پرواز پرسيد : پس فردا ؟ياس باز هم سري جنباند . بنفشه از شدت هيجان در حال انفجار بود . با ولع بسيار او را بوسيد و گفت : متشكرم ياس ، خيلي خوشحالم .- منم خوشحالم كه تو همراه مني .- مطمئنم كه خيلي خوش مي گذره .- منم مطمئنم . همه جارو زير پا مي گذاريم .- مي خواي حسابي آش و لاشم كني ؟- خيلي هم دلت بخواد .در همين لحظه چند ضربه به در خورد و متعاقب آن بهنام وارد شد و گفت : خانما تشريف نميارين ميز شام چيده شده .آن دو برخاستند و در حالي كه به سوي او مي آمدند لبخندي زدند و بهنام ادامه داد :فكر مي كنم اگه يه روز بيكار بمونم گارسوني بهم بياد وبه بنفشه نگاه كرد و لبخندي زد و گفت : نه قربان ؟بنفشه خنديد و گفت : تو ديوونه اي بهنام . آخه اين حرفا چيه كه مي زني ؟بهنام خنديد و گفت : مي خوام خيال خودمو راحت كنم كه تو تحت هر شرايطي همسرم مي موني .بنفشه با اعتراض گفت : خيلي بدجنسي !بعد به ياس نگاه كرد و گفت : بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره .حرفش دور از انتظار بود . او هيچگاه در جمعمحبتش را نسبت به بنفشه ابراز نمي كرد اما با خود انديشيد ياس با ديگرانفرق دارد و خودماني است . ياس در حالي كه به همراه بنفشه مي خنديد گفت :نمي دونم امروز بعد از ظهر بيرون از خانه چه بلايي سر شما دو تا آمده ،ولي مي دنم كه امروز خيلي شارژيد .سپس لبخند محجوبي زد و افزود : اميدوارم كه هميشه خوش باشيد .بهنام نيز لبخندي زد و تشكر كرد و هر سه ازاتاق خارج شدند . ليلا با اشاره به ميز شام رو به دختر ها گفت : ببينين چهبرادرزاده هاي با سليقه اي دارم .آن دو ميز شام را با سليقه بسيار تزيين كردهبودند . يك گلدان بزرگ كه مخلوطي از رز هاي سفيد ، سرخ و صورتي بود در وسطميز گذاشته شده بوند. روي سالاد ، خورش و پلو را با انواع سبزيجات تزيينكرد و ترتيب يك دسر ژله اي را هم داده بودند .دو شمه نيز در دو سوي ميزروشن كرده بودند . هر دو سر ذوق آمده بودند ، مثل شب هايي كه در خانه هردو حال داشتند و ميزي شاعرانه براي خود مي چيدند . غذاي مورد علاقه شان رادرست مي كردند و تا نيمه هاي شب به شادي مي گذراندند . امشب نيز هر دو سركيف بودند . بهرام در ابتدا كمي كسل به نظر مي رسيد اما پس از آن چرت نيمساعته ، اكنون كاملا قبراق و سرحال به نظر مي رسيد . بنفشه و ياس با ديدهي تحسين و تعجب به ميز شام و سپس آن دو نگاه و از آندو تشكر كردندو ليلاكه بيشتر از سايرين خوشحال بود دختر ها و پسر ها را به نشستن دعوت كرد .در حين صرف شام بنفشه گفت : ياس امروز بليط گرفته ، ما پس فردا مي ريمشيراز .بهرام بيشتر از ليلا و بهنام متعجب شد . آندوازقبل مي دانستند كه دختر ها چند روزي به شيراز خواهند رفت و فقط ازناگهاني بودن اين سفر تعجب كردند ، اما بهرام راجع به اين قضيه چيزي نميدانست ، با اين حال چيزي نپرسيد . ليلا لبخندي زد و به ياس گفت : اميدوارمخوش بگذره .- ممنونم كاش شما هم با ما مي آمديد .- يه وقت ديگه حتما اين كار رو مي كنم . حالا چند روز مي مونين؟ سه روز .بهنام از بنفشه پرسيد : منم با خودت مي بري ؟- نه مي خوام مجردي سفر كنم ، به دور از هوياهوي زندگي مشترك .سايرين به اين حرف خنديدند و بهنام گفت :جوري حرف مي زني كه انگار هفت هشت تا بچه دور و برت را گرفتند و وقتي برايسر خاراندن نداري .بنفشه با شيطنت گفت : تو يكي واسه هفت پشتم كافي هستي عزيزم .بهنام با دو دست روي سرش كوبيد و گفت : آه خدا جون من عجب جونور وحشتناكي هستم كه اي دختر نازنينو به تنگ آورده ام .بقيه باز هم خنديدند و او رو به ياس گفت : مواظب نامزد شيطون من باش ، مي ترسم دور از چشم من عاشق يه مرد شيرازي بشه و از دستش بدم.ياس لبخندي زد و گفت : مطمئن باش اين كار رو نمي كنه ، چون هيچ وقت نمي تونه مردي به خوبي تو پيدا كنه .بهنام با شيطنت پرسيد : خودت چي ؟ نكنه موقع برگشتن يك همشهري دلداده همراهت باشه ؟ياس از اين حرف جا خورد . البته بهنام شوخيكرده بود ، اما او انتظار چنين حرفي را نداشت . قلب بهرام از شنيدن اينحرف تير كشيد . براستي اگر چنين مي شد او بايد چه مي كرد ؟اگر در حالحاضر چنين مردي وجود داشت و ياس به او دلبسته بود براي او از اين عشقآتشين چه باقي مي موند ؟ پاسخ سوالتش را چگونه بايد مي يافت ؟ به ياس نگاهكرد او سر به زير انداخت و گفت : دست بردار بهنام اين حرفا چيه ؟اما اين پاسخ بهرام را راضي نكرد و دل پر التهابش را آرام نكرد .پس از صرف شام ، دخترها ميز را جمع كردند وظرف ها را شستند . سپس همگي در سالن دور هم جمع شدند و جشن كوچكي بر پاكردند . بهرام خواهش ليلا را براي اين كه كمي سه تار بزند ، نپذيرفت و درعوض شطرنج بازي كردند و با كيكي كه ليلا قبل از شام پخته بود از خودپذيرايي كردند . بهنام پي در پي تقلب مي كرد و ديگران را به اعتراض وا ميداشت ، اما بهرام تنها كسي بود كه توجه آن چناني به بازي نداشت و در نهايتنيز امتيازش از همه كمتر مي شد . در دفعات پيش او هيچ گاه به كسي باجنداده بود و مچ بهنام را نيز هميشه در حين تقلب مي گرفت ، اما امشب كمي سردر گم بود و فكر آن دلداده شيرازي كه بهنام در باره اش از ياس پرسيده بودراحتش نمي گذاشت .
قسمت ششم(1)وقتي براي خواب از جا برخاستند ، يك ساعت ازنيمه شب گذشته بود . ياس در بستر دراز كشيده بود و بنفشه پس از خواندنجديد ترين شعر او پرسيد : ياس خودتم احساس مي كني كه موضوع شعرات تغييركرده ؟- تغيير كرده ؟- شعرهاي قبليت راجع به تنهايي بوداما حالا رنگ و بوي ديگري گرفتند . از عشق و دلبستگي حرف مي زني . ياسخودت اينو احساس نكردي ؟- نه.- تو تغيير كردي ياس .- دست بردار بنفشه . براي چي بايد تغيير كرده باشم ؟ در من چه تغييري ديدي ؟- نمي دانم.وسپس به او خيره شد و پرسيد : تو عاشق شدي ؟ياس بي درنگ جواب داد : نه ، چرا اين فكر رو كردي ؟اما خودش مي دانست كه دروغ مي گويد و دويدنخون در زير پوستش را احساس كرد . او عاشق شده بود ، تغيير كرده بود . نهتنها موضوع شعرهايش بلكه زندگي اش دستخوش تغيير شده بود . در طي اين مدتهمه سعي اش را كرده بود تا وجود بهرام را در زندگي اش ناديده بگيرد ونگذارد كه در زندگي عادي اش خللي وارد شود ، اما اين عشق و دلبستگي روز بهروز عميقتر مي شد و او را وادار به انديشيدن راجع به اين موضوع مي كرد .بنفشه راست مي گفت . رد اين عشق در شعرهايش كاملا مشهود بود ، پس همانبهتر كه تنها خود از راز دل دردمندش آگاه مي بود و ناچار به تحمل .- روزاي اول تو خيلي سرحال و پر انرژي بودي ، اما حالا همه اش تو فكري . چيزي تو رو رنج مي ده ؟- نه هيچ چيز .- مي دونم كه دروغ مي گي . كاش مي تونستم كمكت كنم .ياس دستهاي او را گرفت و به چشمان با محبتشنگاه كرد و گفت : عزيزم هيچ موردي پيش نيموده كه نگران باشي . فكر مي كنميه خورده كسلم . مطمئنم كه ديدن شيراز حالمو جا مياره .- اميدوارم .در همين لحظه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و با هيجان گفت :ياس اونجا رو ببين .و با دست به ايوان اشاره كرد . بهرام در زيربارش ملايم باران روي پله هاي ايوان نشسته بود و زانوهايش را بغل كرده بودو غرق در عالم خود بود .- مي بيني ؟ مي گم اونم عجيبه ، درست مثل تو .- كاش يكيو داشت كه مي تونست آرومش كنه .- كاش يه خرده از غرور و بلند پروازيش كم مي كرد .و بعد كنار يا نشست و افزود :ديوونه فردا صبح كلاس داره اونوقت نشسته زير بارون .سپس چراغ خواب را روشن كرد و عرض چند دقيقهخوابش برد . اما ياس همچنان بيدار بود و از پشت پنجره بهرام را تماشا ميكرد . اي كاش مي دانست در دل او چه مي گذرد . براستي هم اين پسر عجب موجودمرموزي بود وليكن همين خاص بودن به دل او چنگ مي انداخت . ساعتي را از دورتماشايش كرد و درباره اش انديشيد و آنگاه كه پسر از جا برخاست و به داخلساختمان برگشت ،او نيز به اين نتيجه رسيد كه بيشتر از هر زمان ديگري او رادوست دارد .فصل 5ليلا براي آخرين بار دختر ها را بوسيد و گفت : به خدا مي سپرمتان مراقب هم باشين .بنفشه لبخندي زد و گفت : چشم مامان نگران هيچي نباش .دوباره نگاهي به اطرافش انداخت و افزود : بهرام نيومد ، فكر مي كردم مياد فرودگاه .بهنام گفت : از صبح غيبش زده ، كاراي اون كه روي برنامه نيست .ياس دل بي قراري داشت . دلش براي شيراز پر ميكشيد ، اما از ترك تهران نيز خرسند نبود . هشت ماه پيش را به ياد آورد ،زماني كه فرودگاه شيراز را به قصد تهران ترك مي كرد ، افسرده و غمگين بود. از اين شهر بزرگ مي ترسيد و خود را غريبه و تنها مي ديد ، اما حالادوستش داشت . اينك حلقه اي وجود داشت كه او را به اين شهر پيوند مي داد .بهرام ! مردي كه هر لحظه قلبش به شور عشق او مي تپيد و باعث شده بود حالاكه او قصد بازگشت به زادگاهش را داشت براي اين شهر و غريبي اش دلتنگي كند.اي كاش بهرام در آنجا بود و براي آخرين باربه چشم هاي پر رازش نگاه مي كرد . نرفته دلش براي او عالم پر رازش تنگ شدهبود . بهنام و بنفشه آخرين حرف ها را براي هم زمزمه كردند و ياس همچنانغرق در افكارش بود كه گوينده براي آخرين بار اعلام كرد كه راس ساعت چهارهواپيماي تهران – شيراز به پرواز درخواهد آمد و مسافريني كه هنوز سوارهواپيما نشده اند هرچه سريع تر اين كار را انجام دهند .بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و براي آخرين باراز ليلا و بهنام خداحافظي كردند و به راه افتادند. تمام راه تا پلكانهواپيما را دويدند و هنگامي كه در جايشان نشستند نفس راحتي كشيدند و چنددقيقه بعد هواپيما به پرواز در آمد . ياس غمگين و محزون شد . اي كاش بهرامآمده بود ، اما براي چه ؟ براي چه بايد به بدرقه ي آنان مي آمد ؟ سفر آندو به شيراز چه اهميتي براي او داشت ؟ و باز با خود انديشيد كه اي كاشاينگونه نبود و آهي از سر حسرت كشيد .بهرام در بين مسافريني كه از سالن ترانزيتخارج مي شدند در جست و جوي آن دو بود . صبح خيلي زود به راه افتاده وساعتي پيش به شيراز رسيده بود . براي اين كه خيال خودش را راحت كند بهآنجا آمده بود . از دو شب پيش كه بهنام آن جمله را خطاب به ياس گفته بود، او آرام و قرار نداشت . بايد مطمئن مي شد كه پاي مرد ديگري در بين نيست. در گوشه اي ايستاده بود و انتظار آنان را مي كشيد . ياس ، بهجت خانم ودر كنارش آقا سلمان و پسر ده ساله شان حميد ، را كه متوجهش شده بود وبرايش دست تكان مي داد به بنفشه نشان داد و گفت : اوناهاشن .و خود نيز دستش را تكان داد و بر سرعتقدمهايش افزود . با هيجان مي دويد و بنفشه را هم مجبور كرد در پي اش بدود.در يك لحظه خود را در آغوش بهجت خانم انداخت كه چند قدمي به سويش آمده بودو بي اختيار به گريه افتاد .زن نيز همراهش گريست . بامحبتي عميق ومادرانه او را در بر گرفته بود و بوسه بارانش مي كرد . آنها عاشق ايندختر مهربان و دوست داشتني بودند، بخصوص پس از فوت فرامرز ، پدر ياس ،هميشه در برابرش احساس مسئوليت مي كردند و تا فبل از اين كه به تهران برود، هيچگاه تنهايش نگذاشته بودند . ياس سر به شانه اش ساييد و با دلتنگيعميقي گفت : دلم براتون تنگ شده بود ، خوشحالم كه دوباره مي بينمتون .بهجت خام او را گرم تر در آغوشش گرفت و گفت : دل ما هم برات تنگ شده بود . اوضاعت خوبه ؟ياس به علامت تصديق سرش را روي شانه ي اوفشرد . سپس در مقابل آقا سلمان قرار گرفت و پيرمرد با فشردن دو دست دخترگفت : خوشحالم كه حالت خوبه دخترم .هميشه ياس را دخترم خطاب مي كرد . حتي قبل ازتولد حميد و در آن سالها كه از نعمت فرزند محروم بودند ، از ديدن ايندخترك زيبا و پر جنب و جوش احساس پدرانه ي قشنگي سراپايش را فرا مي گرفت .ياس دختر خونگرم و با تحركي بود و سازش بسياري با آنان داشت . لبخندي زد وگفت : پير شدين آقا سلمان .تعداد موهاي سفيد مرد بر موهاي مشكي اش غلبه كرده بود . تبسمي كرد و گفت : روزگار ديگه . بازم خدا رو شكر .در اين لحظه ، پسرك سبزه بانمكي كه دسته گلي زيبا نيز در دست داشت گفت : سلام ياس ، دلم برات تنگ شده بود .ياس به سوي او چرخيد و با لبخندي گفت : آخ حميد جون ، دل منم برات تنگ شده بود ، سلام به برادر كوچولوي خوب خودم.و او را در آغوش كشيد و صورتش را بوسيد. حميدنيز او را هميشه خواهر بزرگ خود به حساب مي آورد و دوستش داشت . ياس نيزعاشق اين پسر بانمك و شيرين زبان بود . او گلها را به دستش داد و گفت :خوشحالم كه دوباره اومدي پيشمون .ياس دستي بر سرش كشيد و گفت : منم خوشحالم و خيلي هم دوستت دارم .و در اين لحظه تازه به ياد بنفشه افتاد كهچند قدمي با آن ها فاصله داشت . سري از روي تاسف تكان داد و گفت : ببخشيدبنفشه ، فراموشت كرده بودم .و او را به سايرين معرفي كرد . آن سه به قدرياز ديدن ياس به هيجان آمده بودند كه اصلا متوجه بنفشه نشده بودند . بهجتخانم او را نيز گرم و با محبت در آغوش گرفت و گفت :معذرت مي خوام دخترم .خوش آمدي . اميدوارم در اينجا بهت خوش بگذره .بنفشه با تبسمي گفت : متشكرم خانم مطئنم كه خوش مي گذره.و سپس با آقا سليمان و حميد نيز سلام و احوالپرسي كرد . ياس در حالي كه دست دور گردن حميد انداخته بود، از آقا سليمانپرسيد : وضع قلبتون چطوره ؟- بد نيست ، فعلا كه با هم كنار مياييم.- داروهاتون رو كه به موقع مي خوريد ؟آره دخترم سفارشات همه تو گوشمه .ياس لبخندي به رويش زدو از بهجت خانم پرسيد : شما چش ؟ هنوزم پا درد داريد ؟- پيريه ديگه ، وقتي سر مي رسه هزار تا دردم همراهش مياد . دلخوشيمون شما جوناييد.بعد به چهره ي پر شور بنفشه نگاه كرد و گفت : حتما خيلي خسته شدين ، بهتره بريم خونه و استراحت كنين .با اين حرف آقا سليمان زود تر از بقيه راه افتاد تا اتومبيل را روشن كند .وقتي اتومبيل آنها شروع به حركت كرد ، بهرامنيز در پ شان به راه افتاد . تا اين جا به خير گذشته بود و مي توانست نفسآسوده اي بكشد ، اما هنوز دلش آروم نمي گرفت . ياس از پشت شيشه چهره شهررا تماشا مي كرد و با يادآوري خاطرات گذشته احساس آرامش مي كرد و مردمانشرا دوست داشت . عجيب دلش هواي حافظيه را كرده بود و مي خواست فالي باز كندو نظر حافظ را راجع به بهرام بداند . اين فكر همين حالا به ذهنش رسيد ولبخندي را بر لبان او كاشت . و بعد به ياد شاهچراغ افتاد . آنجا هم ميتوانست شمع روشن كند و به خدا متوسل شود . وقتي وارد كوچه باغ دنج روياييكه ويلاي پدر در آن واقع بود شدند دلش گرفت . چقدر اينجا را دوست داشت.بنفشه با ديدن كوچه باغ كه منظره ي پاييزي زيبايي به خود گرفته بود باهيجان گفت : خداي من ! اينجا چقدر روياييه.به منظره ي برگ ريزان پاييزي مي ماند كه دركارت پستال ها ديده بود. ياس لبخندي زد و گفت : اينجا بهشت گمنامه .پاييزشم مثل بهارش آدم رو به وجد مياره .وقتي در برابر ويلا توقف كردند بنفشه بيشتربه هيجان آمد . بوته هاي ياس ، سر تا سر ديوار ها را پوشانده بود . به يادآپارتمان ياس افتاد ، آنجا نيز مدل كوچكي از بهشت اينجا بود .باغ پاييزيويلا هم او را ذوق زده كرده بود . پس ذوق و اين طبع لطيف در او نيز نبايدبعيد باشد . حميد دست ياس را گرفت و با اشتياق گفت : بيا خرگوشامو ببين .و آنها را به سوي فقس بزرگي كه در گوشه ي باغساخته بود برد . قبل از رفتن ياس ، او تنها 4 خرگوش داشت و حالا تعدادشانبه بيست رسيده بود . دختر ها از ديدن خرگوش ها به وجو آمدند . ياس پسرك راتحسين كرد و گفت : عاليه حميد . خيلي خوب از عهده اش بر آمدي .پسر لبخندي زد و گفت : بهت گفته بودم كه اين كار را مي كنم .و بعد به بچه خرگوش سفيد و سياهي در گوشه ي قفس اشاره كرد و گفت : اونو بيشتراز همه دوست دارم . براي توئه .ياس با هيجان پرسيد : براي من ؟حميد سرش را تكان داد و گفت : آره . دوستش داري ؟- خيلي خوشگله اسمش چيه ؟- فرشته . قشنگه ؟حميد اين جمله را با هيجان بيان كرد . از هيجان دختر ها او هم سر ذوق آمده بد .- آره نازه؛ دوستش دارم ، ممنونم حميد .حميد لبخندي زد و بعد به بنفشه گفت : يكي شم مال توئه ،هر كدومو كه دوست داري .چشمان بنفشه از خوشحالي برق زد.با هيجان به پسر نگاه كرد و گفت :متشكرم حميد . تو دل بزرگي داري كه از خرگوشاي قشنگت به من مي دي.- تو هم مثل ياس مهربوني. كدومو دوست داري ؟بنفشه دوباره به قفس نگاه كرد و با پسنديدن خرگوش سفيدي كه جنب و جوش مي كرد گفت :اينو مي خوام شيطون و بانمكه .اسمش طلاست . مال تو .بنفشه بوسه اي بر گونه ي حميد نشاند و گفت :ممنونم حميد . خوش به حال ياس كه برادر مهرباني مثل تو داره .حميد لبخندي زد و گفت : برادر تو هم مي شم .اگه دلت بخواد .- معلومه كه دلم مي خواد و به اين موضوع افتخار مي كنم.بهجت خانم از روي ايوان گفت :حميد بذار دخترها بيان تو و استراحت كنند . حالا واسه خرگوشات وقت زياده .حميد با صداي بلندي گفت : چشم مامان .سپس دست دو دختر را گرفت و گفت : بريم بالا .ياس وقتي قدم به داخل اتاق نشيمن گذاشت ،چشمانش پر از اشك شدند. انتظار داشت همچون دوران كودكي به محض ورود بهاتاق ، مادر از جا برخيزد و به استقبال او بيايد ، كيفش را از روي دوششبردارد و صورتش را ببوسد و بهش خشته نباشي بگويد . آنگاه به سوي پدر كهآغوشش را به رويش باز كرده بود برود و خودش را در آغوش او بندازد و سخنانمحبت آميزش را بشنود . آهي از حسرت كشيد و آرزو كرد كاش پدر و مادر زندهبودند. اكنون اشك پهناي صورتش را پوشانده بود . جاي جاي اين خانه ياد آورخاطرات خوش و ناخوش گذشته بود . روز هاي شادي و بي غمي كودكي ..... مرگمادر .... سه سال زندگي با احساس در كنار پدر و سپس مرگ او ، چهر سالتنهايي و روز هاي كسل كننده و بي روحي كه در هر لحظه اش آرزوي مرگ داشت ،تمام اي خاطرات مثل يك نوار فيلم از پيش رويش مي گذشتند و يادآوري شانباعث شد دلش بگيرد . باز هم خود را تنها و بي كس ديد .بنفشه آهسته شانه ي او را فشرد و با او احساسهمدردي كرد . ياس از پله ها بالا رفت و وارد طبقه ي دوم شد . به اتاق خوابپدر و مادر رفت . اين اتاق بيشتر از هر جاي ديگري بوي غم و تنهايي مي داد.مادر در اين اتاق جان سپرده بود و او هرگاهكه قدم به اين اتاق مي گذاشت آن صحنه تلخ را به ياد مي آورد . خيلي زود ازآنجا خارج شد و به كتابخانه رفت . نفس عميقي كشيد و در كنار پنجره بهتماشاي باغ ايستاد . هميشه در اينجا احساس راحتي و سبكي مي كرد و دوستشداشت . نگاهي به ميز مطالعهي پدر انداخت . عينكش هنوز هم روي ميز بود وقلم و دفتر خاطراتش . دفتر را برداشت باز هم همچون هميشه با خواندن آخرينصفحات آن گريه اش گرفت . اين دفتر را پس از كشته شدن پدر يافته بود . تمامسخنانش خطاب به يسا بود . گاه از تنهايي هايش با دخترش حرف مي زد و گاه اورا راهنمايي و نصيحت مي كرد . دفتر را به سينه اش فشرد و تصميم گرفت هنگامبازگشت به تهران آن را با خود ببرد .پس از خروج از كتابخانه قدم به اتاق كار مائرگذاشت . هنوز هم بوي رنگ مي داد . تبلو ها بوم ها ، رنگ ها و طرح ها . هفتسال بود كه از اين اتاق چيزي تغيير نكرده و جاي چيزي عوض نشده بود . حتيتابلوي نيمه كاره اي كه هرگز تمام نشده بود روي بوم قرار داشت . پدر هرگاه دلتنگ مادر مي شد به اتاق كار او مي رفت ، ياس بارها او را با صورتگريان و در حال درد دل كردن با مادر ديده بود . از آنجا هم خارج شد و آخراز همه به اتاق خودش رفت . اتاقي كه با سليقه ي مادر تزيين شده بود ،شبهاي بسياري را در پناهش به بي خوابي خوش فرو رفته بود ، در حالي كه دستنوازش پدر يا مادر همراهي اش مي كرد و شبهاي ديگر تا صبح گريسته و لحظه اينياسوده بود .عروسكش هم هنوز در گوشه ي اتاق در كالسكه اشبود ، هديه ي 5 سالگي اش . اين عروسك را بيشتر از عروسك هاي ديگرش دوست ميداشت . وقتي در شب تولد 5 سالگي ، آن را از دست پدر گرفت ، همقد هم بودندو او آن را خواهر خودش مي دانست . نام ياسمن را برايش انتخاب كرد و با كمكمادر برايش لباس هاي زيبا دوخته بود .بي اختيار به سويش رفت و آن را درآغوش كشيد و لالايي اي را كه مادر هميشه برايش مي خواند زمزمه كرد . اينلالايي را بيشتر از تمام شعر هايش دوست مي داشت . درحالي كه عروسك را بهشدت به سينه اش مي فشرد روي تخت افتاد و سرش را در بالش فشرد و براي مدتيآرام و بي صدا گريست. اما وقتي به ياد بنفشه افتاد از جا برخاست و عروسكرا در كالسكه اش گذاشت و اتاق را ترك كرد .بنفشه به شيراز آمده بود تا سفري خوش داشتهباشد و او حق نداشت با غصه هايش او را غمگين كند . اشك هايش را پاك كرد ودر حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند به طبقه ي پايين رفت . سايرين مشغولتماشاي تلوزيون بودند. چشم هايش سرخ و متورم شده بود ، اما همه حالش رادرك مي كردند . حميد به سوي او آمد و نگاه نگرانش را به او دوخت و گفت :ياسي جون گريه كردي ؟ياس لبخند و زد و او را در آغوش گرفت. برايمدتي كوتاه در آن حال ماند و او را نوازش كرد ، آنگاه دستش را گرفت و هردو به سوي بنفشه رفتند . كنارش نشستند و بنفشه پرسيد : حالت خوبه ؟ او بهعلامت مثبت سري تكان داد و گفت : اگه خسته اي تا وقت شام استراحت كن .بنفشه تبسمي كرد و گفت : خسته نيستم .و بعد از حميد پرسيد : آقا حميد ميونه ات با درس ها طوره ؟ياس به جاي او جواب داد : داداشي من هميشه شاگرد اوله.بنفشه با تحسين سري جنباند و گفت : آفرين به تو ، دلت مي خواد چه كاره بشي ؟- مي خوام خلبان بشم . مثل آقا فرامرز.ياس دستي به موهاي او كشيد و گفت : مي دونم كه موفق مي شي .بهجت خانم با فنجاني مقابلش نشست و گفت : حموم گرمه .- ممنونم من قبل از خواب دوش مي گيرم .- چقدر پيشمون مي موني ؟- سه روز.حميد با اعتراض گفت : حيلي كمه، بيشتر بمون ياس .- توي تعطيلات پيان ترم دوباره ميام ، اما سه روز ديگه بايد برگردم ، درس دارم.آقا سلمان پرسيد : اوضاع درس و دانشگاه چطوره ؟- خوبه همه چيز مرتبه.- تنها نيستي ؟ياس نگاه پرسپاسي به بنفشه انداخت و گفت : بنفشه و خانواده اش هيچ گاه منو تنها نمي گذارند . خيلي در حقم لطف دارند .بهجت خانم آقا سلمان با قدر داني به اونگريستند و بهجت خانم گفت : خدا عوضتون بده . ممنونم كه مواظب ياس هستيد .به جاي من از مادرتون تشكر كنيد .بنفشه لبخندي زد و گفت : ياس دختر مهربونيه و مادرم عاشقشه .آقا سلمان گفت : ما همه عاشقشيم .ياس با سپاس نگاهشان كرد و گفت : منم همه ي شما را دوست دارم و به وجودتون افتخار مي كنم.
قسمت ششم(2)شب از نيمه گذشته بود ، اما بهرام هنوز هم درآن كوچه باغ عاشقانه در اتومبيل خود نشسته بود . بيشتر از شش ساعت ازتوقفش مي گذشت بدون اين كه چيزي خورده يا پلكي بر هم نهاده باشد . عشقدختر ديوانه اش كرده بود ، به طوري كه از حال خودش غافل شده بود . سرانجاموقتي تمام چراغ ها خاموش شدند ، او نيز آنجا را ترك كرد و به تل رفت . دراتاقي كه روز گذشته رزرو كرده بود ، چند ساعتي را به استراحت گذرانيد ،اما صبح خيلي زود دوباره به آنجا باز گشت . اين بار وارد كوچه نشد و درگوشه اي به انتظار ايستاد . از آنجا در ورودي ويلا را خوب مي ديد و برمحيط اطرافش تسلط كامل داشت .سرانجا دقايقي بعد از ساعت نه ، ياس اتومبيلمادرش را از پاركينگ بيرون آورد و با بنفشه از خانه خارج شد . ابتدا بهگورستان رفتند و ياس با مادر و پدرش تجديد ديدار كرد . حرف هاي بسياريبراي گفتن داشت . بيش از هشت ماه از آخرين ديدارشان مي گذشت . ساعتي را باآنها خلوت و براي شادي روحشان دعا كرد . سپس گورستان را ترك كردند و بهحافظيه رفتند . آنجا هر كدام پس از قرائت فاتحه اي ، تفالي بر ديوان خاجهزدند . ياس در دل نيت كرد كه با عشق بهرام چه كار كند و آنگاه كه ديوان راگشود خطاب آمد .راهـــي است راه عشــق كه هـيچش كناره نـيستآنـــجا جـــز آن كه جــــان بسـپارند چــاره نـيستهــرگه كه دل به عشـق دهـي خـوش دمـي بوددر كــار خــير حــاجت هـيچ اســتخاره نــيستبه اينجا كه رسيد ديوان را بست و آن را رويسينه اش فشرد . از همين دو بيت جوابش را گرفته بود . دلش آرام گرفت واحساس سبكي كرد او بهرام را دوست داشت . نبايد از عشقي كه به جانش افتادهبود طفره مي رفت . تصميم گرفت صبور باشد و در اين راه به خدا متوسل شود.اگر هر كس كه اين رمان را مي خواند نظر بگذارد با توجه به تعداد علاقه مندان به اين رمان سرعت و مقدار آن زياد تر مي شود .