ارسالها: 3119
#6
Posted: 24 Aug 2011 18:16
داستان لباس نو از ملانصرالدین
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف میکرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمیکردند.
--------------------------------------------------------------
عزاداري جوجه ها
ملا مرغ بزرگ و خوبي داشت كه چند جوجه بدنيا آورده بود. از قضا يك روز مرغ مرد و ملا پس از مردن وي چند تكه پارچهسياه رنگ كوچك برداشته و ميانش را سوراخ كرده و به گردن جوجه هاي مرغ انداخت. يكي از دوستانش كه آن صحنه را ديده بود، پرسيد براي چه آن كار را كرده است. ملا گفت: دوست عزيز مادر اين جوجه ها مرده است و آنها براي وي عزادار هستند.
--------------------------------------------------------------
روزي مردي نزد ملا آمده و به وي گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه اي براي دوست من كه در بغداد است بنويس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر كار دارم كه ديگر فرصتي براي رفتن به بغداد برايم باقي نمانده است. مرد مذبور كه متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولي جناب ملا من از شما خواستم كه فقط كاغذي به دوستم كه در بغداد زندگاني ميكند بنويسيد ديگر نگفتم كه به آنجا برويد. ملا لبخندي زد و گفت: ميدانمو من هم به همين دليل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدري بد است كه اگر كاغذ براي دوست تو بنويسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را براي او بخوانم.
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد. همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب ازچه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را ببرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت! وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند!
--------------------------------------------------------------
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدین دو شریک را که اختلاف داشتند نصیحت می کرد و می گفت : هرگز به هم خیانت مکنید و مال حرام مخورید .. یکی از شرکا به ملا گفت:به خدا که من چنین میکنم مثلا دیروز یک مشتری اشتباها به من چهارصد تومان زیادی داد. ملا بلافاصله پرسید:خوب تو چه کردی؟
شریک گفت:فورا دویست تومان آن را به شریکم دادم !
--------------------------------------------------------------
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...
ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید...
دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده ! دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!
گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!
ملا گقت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه