ارسالها: 8724
#31
Posted: 25 Mar 2012 13:52
روی ماشینم نوشته بودم 22
تفاوت شما با عزيز اصلي، دروازه بان پرسپوليس و تيم ملي، در چه چيز بود؟
من كمي ترسو بودم اما تكنيك دروازه باني داشتم. تكنيك دروازه باني همان استيل مناسب است و همان استيل مناسب باعث شده بود كه رايكوف مرا انتخاب كند و از من خوشش بيايد. مثلا براي گرفتن توپهاي بلند «خوشگل» مي پريدم هوا و استيل من چشم او را گرفته بود. به هر حال در بازيهايي كه انجام داديم با تيم «دينامومينسك» بازي كرديم كه تيم سوم شوروي بود و دو بر يك اين تيم را برديم و با تيم ارمنستان باي كرديم و اين تيم را هم با دو گل شكست داديم و چند بازي ديگر. در آن بازي ها چهار بازي من ثابت بودم و يك بازي هم قفلساز دروازه بان ثابت تيم ملي بود. او هم مثل من جوان بود و (البته دقيقا يادم نيست) فكر مي كنم او هم سه، چهار گل خورد. خلاصه وقتي از آن سفر برگشتيم دوباره انتقادها شروع شد كه نوك تيز همه انتقادها من و رايكوف را نشانه گرفته بود. همان آقاي اسداللهي (كه گفتم مخالف حضور من در تيم ملي بود) دست بردار نبود و كماكان انتقاد مي كرد. مدتي بعد قرار شد برويم تركيه و در يك تورنمنت سه جانبه شركت كنيم. آنجا هم رفتيم و در بازي اول با نتيجه چهار بر صفر پاكستان را شكست داديم. در باي دوم به مصاف ميزبان (يعني تيم ملي تركيه) رفتيم. تركيه در آن بازي با تمام قوا به ميدان آمده بود و سه بازيكن به نامهاي «اندر»، «يوسف» و «جهان» داشت كه در باشگاههاي آلمان بازي مي كردند. نيمه اول چهار گل از تركيه خورديم. بين دو نيمه من در رختكن خيلي ناراحت بودم و گريه ام گرفته بود كه چرا در يك نيمه چهار گل خورده ام، اصلا روحيه نداشتم كه نيمه دوم را هم بازي كنم. به خودم مي گفتم: من چهار گل خورده ام، اگر نيمه دوم هم بازي كنم بازهم گل مي خورم و حسابي خراب مي شوم. به رايكوف گفتم: آقا، من در اين نيمه بازي نمي كنم. يعني روحيه بازي ندارم. رايكوف گفت: نه، شما در نيمه دوم هم بايد درون دروازه باشي. گفتم: اما آقا، مطمئنم كه با اين روحيه باز هم گل مي خورم. رايكوف هم گفت: عيب ندارد، هرچه گل هم خوردي مسئله اي نيست. من تو را قبول دارم، برو بچه بيشتر از اين روي حرف من حرف نزن!
به هر حال من نيمه دوم رفتم درون دروازه و ستاره ميدان شدم و نه تنها گل نخوردم بلكه چند فرصت صددرصد گل را هم گرفتم و بازي با همان نتيجه چهار بر صفر به سود تركيه تمام شد. پس از اين كه برگشتيم تهران، پرسپوليسي ها يك شعار جديد در ورزشگاه مي دادند و مي گفتند «حجازي، تركها چه كارت كردند، سوراخ سوراخت كردند» البته پرسپوليسي ها وقتي اين شعار را مي دادند كه من تازه به تاج آمده بودم. چون در همان سفر كه بر تركيه رفتم مرحوم علي دانايي فرد با من صحبت كرد و گفت بيا تاج، او گفت: ماهيانه 150 تومان به تو حقوق مي دهيم و 10 هزار تومان هم پيش پرداخت مي دهيم. البته راه آهن هم دنبال من بود ولي به هر صورت پس از اين كه همراه با تيم ملي از تركيه برگشتيم بلافاصله با تاج قرارداد بستم. وقتي با تاج قرارداد بستم 18 سالم بود و همان طور كه گفتم 10 هزارتومان به عنوان پيش قرارداد از اين تيم گرفتم، هنگامي كه اين پول را گرفته بودم نمي دانيد چقدر خوشحال شدم چون يك بچه 18 ساله بودم و خيلي كيف كردم كه توانسته ام با دست خودم 10 هزار تومان در بياورم. خلاصه با خوشحالي پولي را كه تاج داده بود آوردم خانه و به پدرم گفتم ببين با تاج قرارداد بستم و 10 هزار تومان گرفتم. پدرم خيلي تعجب كرده بود و گفت: اين پول را از كجا آورده اي؟ گفتم: من فوتبال بازي مي كنم و به خاطر فوتبال به من اين پول را داده اند. اما او كه باور نمي كرد، گفت: پسر دزدي نكرده باشي؟ گفتم: بابا، دزدي چيه؟ من دروازه بان تيم ملي هستم و تاج هم مرا جذب كرده و اين پول را به عنوان پيش قرارداد به من داده است.
پدرم گفت: من كه باور نمي كنم، الان زنگ مي زنم باشگاه تاج ببينم چه كسي اين پول را به تو داده تا تكليفت را روشن كنم. پدرم زنگ زد باشگاه تاج و اتفاقا با تيمسار خسرواني صحبت كرد و از او پرسيد: شما به پسر من 10 هزار تومان داده ايد؟ تيمسار هم گفته بود: بله، اين پول را ما به ناصر داده ايم، چون او بازيكن ماست و بابت پيش قرارداد اين پول را از ما گرفته است. پدرم كه خيلي تعجب كرده بود به تيمسار گفت: مگر براي فوتبال بازي كردن هم به كسي پول مي دهند؟ كه تيمسار هم در جواب پدرم گفت: بله آقا، پول مي دهند. از آن موقع بود كه رفتار پدرم با من خيلي عوض شد و خيلي تحويلم مي گرفت و از من حمايت مي كرد. قبل از اين قضيه بين من و برادر بزرگترم خيلي فرق مي گذاشت ولي از وقتي ديد كه من به خاطر بازي فوتبال پول مي گيرم و عضو تيم ملي هم هستم، هم تحويلم مي گرفت و هم به من احترام مي گذاشت. بعد از اين جريان نه تنها من و برادرم از ديد او مساوي بوديم بلكه مرا بيشتر از برادرم تحويل مي گرفت.
10 هزار توماني كه از تاج گرفتيد اولين پول نسبتا زيادي است كه در فوتبال گرفته بوديد، با آن پول چكار كرديد؟
آن موقع 10 هزار تومان پول بدي نبود من مقداري پول هم روي آن 10 هزار تومان گذاشتم و يك پيكان آلبالويي رنگ خريدم كه روي آن پيكان نوشته بودم 22 چون هميشه شماره پيراهن دروازه باني ام هم 22 بود.
راستي چرا آن موقع شماره پيراهن شما 22 بود و يك نبود؟
علتش اين بود كه من خيلي لاغر بودم و به همين دليل پيراهن هاي گشاد مي پوشيدم و شماره پيراهنم هم 22 بود تا بدنم را پهن تر نشان دهد چون اگر پيراهن شماره يك مي پوشيدم خيلي لاغر و مردني به نظر مي آمدم اما با شماره 22 هيكلم درشت تر به نظر مي آمد.
از حضورتان در تاج بيشتر بگوييد؟
من وقتي به تاج پيوستم از همان اول دروازه بان ثابت اين تيم شدم آن موقع حسين قاضي شعار و مهدي كشاورز هم دروازه بانان تاج بودند. سال بعد يعني در سال 1349 بازيهاي جام قهرماني باشگاههاي آسيا در تهران برگزار مي شد و تاج هم نماينده ايران بود من همه ديدارهاي اين جام را ثابت بازي كردم اما پيش از بازي فينال پايم آسيب ديد و به خاطر اين كه زانويم ورم كرده بود نمي توانستم بازي كنم. قبل از بازي فينال جام باشگاههاي آسيا تيمسار خسرواني آمد در رختكن تاج و به من گفت: امروز هر طور كه شده بايد بازي كني. من گفتم: تيمسار، به خدا پايم خيلي درد مي كند و اصلا نمي توانم بازي كنم. كه سرانجام تيمسار خسرواني با اصرار و التماس گفت: دو تا آمپول بزن و هر طور كه شده بايز كن، هرچقدر هم كه پول بخواهي به تو مي دهم چون امروز با اسرائيل بازي داريم و بازي حساسي هم است. خلاصه من هم آمپول زدم و خدا هم كمك كرد و با همان پاي آسيب ديده رفتم درون دروازه و در آن بازي هم نماينده اسرائيل را دو بر يك شكست داديم و قهرمان آسيا شديم. در آن دوره از بازيهاي جام باشگاههاي آسيا رايكوف مربي تاج بود ضمنا محمود خوردبين هم به عنوان بازيكن كمكي براي ما بازي مي كرد كه البته بازي فينال روي نيمكت بود. من پس از دوسال حضورم در فوتبال خيلي پيشرفت كرده بودم و تبديل به بازيكني شده بودم كه اگر نبود، تيم ضربه مي خورد. به همين دليل تيمسار خسرواني آن قدر اصرار كرد كه در بازي فينال هر طور شده بازي كنم.
پس از قهرماني در آسيا چه پاداشي از سوي باشگاه به بازيكنان تاج تعلق گرفت؟
قبل از بازي فينال تيمسار خسرواني به همه بچه ها قول داده بود كه در صورت قهرماني در جام باشگاههاي آسيا مبلغي را به عنوان پاداش به بازيكنان پرداخت كند اما پس از قهرماني فقط به دو نفر پاداش دادند! در صورتي كه همه ما زحمت كشيده بوديم و نبايد تبعيض قائل مي شدند اما...
در آن سالها براي بازيهاي تاج چه تعداد تماشاگر مي آمد؟
در بازيهاي داخلي كه خيلي تعداد طرفداران تاج كم بود البته تماشاگر بعضي وقتها زياد مي آمد اما خب همه تماشاگران كه طرفدار تاج نبودند و فكر مي كنم بيشتر از سه هزار نفر طرفدار ما نبودند و مثل الان نبود كه طرفداران استقلال مثلا سي، چهل يا پنجاه هزار نفر براي بازيهاي داخلي باشند. در آن سالها تاج به عنوان يكي از تيم هاي مدعي هميشه مطرح بود اما طرفداران اين تيم زياد نبودند و فقط تيم هاي شاهين و دارايي خيلي طرفدار داشتند و بعدها كه دارايي منحل شد تعدادي از بازيكنان اين تيم به تاج آمدند.
آن موقع عزيز اصلي دروازه بان شاهين بود يا پرسپوليس؟
عزيز اصلي دروازه بان پرسپوليس بود. البته من زمان شاهين نبودم و زمان پرسپوليس وارد فوتبال شدم كه يك بار پرسپوليس منحل شد و بازيكنان اين تيم رفتند پيكان و بعد از آن هم پيكان منحل شد و دوباره پرسپوليس تشكيل شد.
شما در آن سالها يك رقيب جدي به نام منصور رشيدي داشتيد. رشيدي از كي آمد و چطور شد كه تاج را انتخاب كرد؟
البته رشيدي چهار، پنج سال بعد از من به تاج پيوست او در تيم تاج آبادان بازي مي كرد يك بار تاج تهران براي شركت در يك تورنمنت كه تيمهاي تاج آبادان، تاج خرمشهر و تاج مسجدسليمان هم حضور داشتند به آبادان سفر كرد و پس از همان تورنمنت بود كه رشيدي هم به تاج تهران پيوست، البته من در آن تورنمنت به همراه بچه ها به آبادان نرفتم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#32
Posted: 25 Mar 2012 13:56
آیندگان تیتر زد که ناصر حجازی بزودی پیراهن شماره یک تیم ملی را تصاحب خواهد کرد
به نظر شما «شيرياخط» بهتر است يا ضربات پنالتي؟
ضربات پنالتي بهتر است چون «شيرياخط» واقعا شانسي است اما پنالتي نه و هركس توانايي بيشتري داشته باشد برنده است.
البته اگرچه تيم نادر به دسته اول صعود نكرد اما بازيهاي خوب شما به چشم آمده بود. روزنامه ها چيزي از شما ننوشته بودند؟
بله، يكي از روزنامه هاي آن زمان به نام «آيندگان» اولين نشريه اي بود كه عكس مرا چاپ كرد و از من مطلب نوشت. آن نشريه با چاپ عكسي از من در حال شيرجه زدن يك مطلب نوشته بود كه تيتر آن را هم دقيقا به خاطر دارم. تيترش اين بود «ناصر حجازي بزودي پيراهن شماره يك تيم ملي را تصاحب خواهد كرد» من هنوز هم آن روزنامه را نگه داشته ام و شايد بيش از او صندوق روزنامه هاي آن زمان را دارم كه اوايل از من عكس و مطلب مي زدند. خلاصه آن مطلب را كه در «آيندگان» ديدم كلي كيف كردم و خوشحال شدم و رفتم به همه دوستانم نشان دادم و گفتم: ببينيد، باور مي كنيد؟ نوشته است من پيراهن تيم ملي را تصاحب مي كنم...
بعد از اتمام آن بازيها، رايكوف گفت: متولدان 1328 به پايين، هر بازيكني در هر جاي ايارن كه باشد مي تواند در تمرين تيم ملي جوانان شركت كند و تست دهد. چون قرار بود براي تيم ملي جوانان بازيكن انتخاب كند. من هم در روزي كه اعلام شده بود يك ساك برداشتم و رفتم زمين تمرين تيم ملي كه زمين شماره 3 شهباز بود. آن موقع خيلي لاغر و به قول معروف «مردني» بودم و اصلا كسي فكر نمي كرد كه من ورزشكار باشم. خلاصه رفتم و در گوشه اي ايستادم، همه بازي كردند و تست شدند. ديدم كسي به من توجه نمي كند، خودم رفتم و گفتم آقا، من هم دروازه بان هستم و مي توانم بازي كنم و آمده ام اينجا كه تست بدهم. در تيم ملي جوانان يك نفر به نام استاد نصيري كه داورد بود (و حالا فكر مي كنم حدود 80 سالش باشد) حضور داشت و در واقع كمك رايكوف بود. من هم رفتم و به او گفتم كه از من تست بگيرد. 10 دقيقه آخر بازي بود كه گفت: پسرجان تو هم برو داخل دروازه. من هم رفتم درون دروازه و اتفاقا چند سانتر هم زدند و به خوبي توپهاي هوايي را گرفتم. آن موقع مثل الان نبود كه كسي سانتر كات دار و مورب بزند. سانترها را صاف و مستقيم مي زدند و من هم چون قبلا بسكتباليست بودم، به راحتي همه اين توپها را گرفتم و روي سر مهاجمان حريف چند توپ بلند مهار كردم. در هر حال سه، چهار تا توپ گرفتم و رايكوف هم بعد از بازي به من گفت: تو هم از فردا حتما بيا تمرين.
پس بسكتباليست بودنتان خيلي به شما كمك كرد كه دروازه باني را خوب شروع كنيد؟
بله، با وجود اين كه دستهايم خيلي كوچك بود ولي توپهاي هوايي را خيلي خوب و مسلط مهار مي كردم، حتي وقتي هم بسكتبال بازي مي كردم توپ بسكتبال (كه خيلي هم بزرگ است) در دستهاي كوچكم مي چسبيد. به هر صورت، پس از آنكه رايكوف به من گفت كه از فردا بيا تمرين، استاد نصيري مرا كنار كشيد و گفت: پسرجان، سن تو به جوانان نمي خورد (حالا دروغ يا راست، خدا داند و من واقعا نمي دانستم كه او درست مي گويد يا نه). من هم گفتم: آقا، من متولد 1328 هستم، شناسنامه ام هم همراهم است. اما او حرف مرا نپذيرفت و گفت: نه، تو ديگر نيا. و من هم نرفتم.
در يكي ديگر از بازيهاكه با تيم نادر بودم و اتفاقا آن بازي را هم با «شير يا خط» باختيم، رايكوف پس از بازي به من گفت: تو براي تيم ملي جوانان بيا تمرين. من هم گفتم: آقا، من يك بار آمدم اما آقاي نصيري گفت كه سن من به جوانان نمي خورد و ديگر نيايم. اما رايكوف گفت: شما كار ي به اين حرفها نداشته باشيد و حتما بياييد. خلاصه، من هم رفتم تمرين تيم ملي جوانان. در همان روز تيم ملي جوانان يك بازي دوستانه با تيم تاج داشت و من هم براي اولين بار بود كه مي خواستم مقابل بازيكناني همچون پرويز قليچ خاني، علي جباري و ... بازي كنم. اتفاقا در همان بازي (در حالي كه اصلا فكرش را هم نمي كردم) داز نيمه اول بازي، ثابت بازي كردم. البته آن موقع مهدي عسكرخاني هم دروازه بان تيم ملي جوانان بود كه پيش خودم مي گفتم رايكوف او را از اول، بازي مي دهد، چون عسكرخاني در تيم ملي بزرگسالان ايران هم بود. به هر حال رايكوف به من گفت: برو داخل دروازه. من هم رفتم و نيمه اول با نتيجه سه بر يك تاج را شكست داديم. در نيمه اول اين مسابقه خيلي خوب بازي كرديم چون تاج از تيم هاي مطرح بود، ولي تيم ملي جوانان سه گل به اين تيم زد. در نيمه دوم من تعويض شدم و عسكرخاني به جاي من رفت درون دروازه.
تاج چون سه بر يك از ما عقب بود، خيلي حمله مي كرد و به بچه ها فشار مي آورد. عسكرخاني هم يك گل خورد و نتيجه بازي سه بر دو شد. اما اين دروازه بان وقتي ديد كه گلهاي دوم و سوم را هم دارد مي خورد، يك شيرجه زد زير پاي يكي از بازيكنان و مصدوم شد (حالا مصلحتي يا واقعي؟ خدا داند) ولي به هر صورت نتوانست به بازي ادامه دهد كه دوباره مستر رايكوف به من گفت: پسر، تو برو داخل دروازه. من گفتم: آقا، من كه نيمه اول بازي كردم و ..
ولي رايكوف گفت: همين كه من مي گويم، زود برو داخل دروازه. من هم دوباره به ميدان رفتم كه البته يك گل هم خوردم و بازي سه بر سه شد و با همين نتيجه تمام شد. آن موقع هم روزنامه ها خيلي از من تعريف كردند، مخصوصا كيهان ورزشي كه تيتري هم با اين مضمون زده بود «اين جوان لاغر اندام مي تواند يك دروازه بان خوب باشد» يك بار هم يك تيم از شوروي آمده بود به نام «زسكا» كه در بازي با اين تيم هم من دروازه بان ثابت بودم. «زسكا» يك تيم قدرتمند و گردن كلفت بود. در تيم ملي جوانان بازيكناني همچون نصرالله عبداللهي، اكبر محمدي، مهدي حاج محمدي، حسن مرادي و امير عابديني در مقابل تيم زسكا بازي كردند. در آن بازي، من ستاره ميدان شدم و به نظر خودم بهترين بازي دوران دروازه باني ام همان بازي با تيم «زسكا» بود. البته اگرچه بعضي ها مي گويند بهترين بازي من مقابل تيم كره شمالي بود اما خودم معتقدم كه در بازي با «زسكا» بهترين بازي عمرم را انجام دادم، آن بازي صفر. صفر مساوي تمام شد. پس از آن بازي باز هم روزنامه ها از من تعريف كردند. يكي از روزنامه ها عكس قشنگي از من انداخته بود كه شيرجه زده بودم و با تيتر درشت زده بود «حجازي در مقابل توپخانه ارتش مسكو هرگز تسليم نشد» من با خواندن آن تيتر و ديدن آن عكس و مطالب ديگري كه روزنامه ها از من مي نوشتند از خوشحالي پر درآورده بودم و در پوست خودم نمي گنجيدم و خيلي خوشحال بودم كه روزنامه ها از من حمايت مي كنند. خلاصه در حالي كه دو هفته به آغاز بازيهاي جوانان آسيا مانده بود، من دروازه بان ثابت تيم ملي جوانان شده بودم و از خوشحالي سرا از پا نمي شناختم. اما (متاسفانه) در يكي از تمرينات، وقتي قصد مهار يك شوت محكم را داشتم، شيرجه زدم و كتفم شكست و از تيم ملي خط خوردم. اين در حالي بود كه بازيهاي جوانان آسيا در بانكوك تايلند برگزار مي شد و من (چون به سفر خارجي نرفته بودم) كلي برنامه ريزي كرده بودم كه وقتي رسيدم بانكوك چه كاري بكنم، كجا بروم و ...
اما به هر حال قسمت نبود كه من به آن سفر بروم و با آن آسيب ديدگي از تيم ملي حذف شدم. آن روز براي اولين بار به خاطر بلايي كه در فوتبال سرم آمد و كتفم شكست، گريه كردم. اصلا آرام و قرار نداشتم و حتي شبها از فكر و ناراحتي خوابم نمي برد. پس از آن و در آستانه آغاز بازيهاي جوانان آسيا، تيم ملي جوانان يك اردوي آمادگي هم در آبادان برگزار كرد و دو بازي تداركاتي در آنجا انجام داد كه پس از غلامحسين مظلومي و رضا قفلساز هم به تيم ملي دعوت شدند. به هر صورت تيم ملي جوانان به بانكوك رفت و پس از دو هفته اقامت در تايلند و حضور در بازيهاي جوانان آسيا، عنوان سومي اين رقابتها را كسب كرد و به ايران برگشت. طي دو هفته اي كه تيم ملي جوانان در تايلند بود كار من فقط گريه و زاري بود. پس از اين كه تيم ملي جوانان از تايلند برگشت يك روز جلو مغازه پدرم نشسته بودم. آن موقع چون پدرم آژانس داشت، همه روزنامه ها را مشترك بود و هر روز روزنامه ها را برايش مي آوردند. من 17 سالم بود، وقتي داشتم روزنامه ها را مي خواندم اسامي تيم ملي بزرگسالان را ديدم. وقتي اسامي را خواندم باز هم گريه ام گرفت. اسامي را گريه كنان مي خواندم: رضا قفلساز، مهدي عسكرخاني و ... با خواندن اسامي بيشتر ناراحت مي شدم و پيش خودم مي گفتم: خدايا، ببين من كه تا دو هفته قبل از بازيهاي جوانان آسيا دروازه بان ثابت تيم ملي بودم حالا چطور خط خورده ام و نه تنها از سفر بانكوك جا ماندم بلكه به تيم ملي بزرگسالان هم دعوت نشده ام.
براي اولين بار در زندگي «پررويي» كردم و تصميم گرفتم بروم فدراسيون فوتبال و خود رايكوف را ببينم و بگويم «بابا، من هم هستم. چرا مرا دعوت نكرده ايد؟!» خلاصه رفتم فدراسيون فوتبال و شانس آوردم كه رايكوف هم آنجا بود. صدايش كردم، البته نه من زبان او را مي فهميدم و نه او زبان مرا، اما با ايما و اشاره و به قول معروف با زبان «لالي» به او گفتم: مستر رايكوف، من آماده هستم و مي توانم براي تيم ملي بازي كنم. مرا هم دعوت كنيد. اصرار كردم و رايكوف هم گفت: تو هم بيا. روز يكشنبه بود كه رفتم تمرين تيم ملي بزرگسالان. پس از يكي، دو هفته تمرين گفتند كه اسامي نهايي تيم ملي را اعلام مي كنيم. البته آن زمان مثل حالا نبود كه روزنامه ها اعلام كنند. گفتند: برويد، به خودتان اعلام مي كنيم. يك روز كه رفته بودم در مغازه پدرم، يكي از روزنامه ها را ديدم كه تيتر زده بود «اسامي تيم ملي براي سفر به شوروي اعلام شد» مردم و زنده شدم تا آن روزنامه را باز كردم. با كلي ترس و دلهره روزنامه را ورق زدم، البته ترسم به خاطر آن بود كه تازه از بند آسيب ديدگي رها شده بودم و به همين دليل احتمال زيادي مي دادم كه جز، حذف شدگان باشم. خلاصه روزنامه را باز كردم و اسامي را خواندم؛ ناصر حجازي، مهدي عسكرخاني و ....
اصلا باورم نمي شد. اسم من اولين نفر در فهرست نهايي تيم ملي بود. باز هم گريه ام گرفت؛ البته اين بار از خوشحالي! گريه كنان دويدم و روزنامه را به پدرم نشان دادم. گفتم: بابا ببين، من براي تيم ملي انتخاب شده ام. پدرم فكر كرد كه من دروغ مي گويم و گفت: برو پسر، كدام تيم ملي؟ گفتم: بابا، من مي خواهم با تيم ملي به شوروي بروم. اينجا را نگاه كن، اين اسم من است. وقتي پدرم اسامي تيم ملي را خواند، ديد كه من راست مي گويم. در خانواده ما همه مخالف ورزش كردن من بودند و هميشه مي گفتند؛ فوتبال به درد تو نمي خورد، هر روز مي روي در زمين هاي خاكي خودت را كثيف مي كني و لباسهايت را پاره و دردسر تميز كردنش با ماست. به هر حال همان لحظه كه پدرم اسم مرا در ميان دعوت شدگان به تيم ملي را ديد، رفتارش با من تغيير كرد، چون ديد حالا ديگر پسرش ملي پوش شده است. فدراسيون گفته بود كه براي سفر به شوروي همه بازيكنان بيايند راه آهن تا با قطار به سفر برويم. من هم (چون اولين مسافرت خارجي ام بود) خيلي خوشحال بودم و از همه مهم تر، لذا مي بردم كه در كنار بازيكناني همچون حسن حبيبي، مصطفي عرب، داريوش مصطفوي، محراب شاهرخي، پرويز قليچ خاني و ... بازي خواهم كرد. من آن موقع در مقايسه با ديگر ملي پوشان يك بچه بودم و عضويت در تيم ملي بزرگسالان و مسافرت خارجي برايم خيلي جذاب بود. روزي كه قرار بود به شوروي بروم پدرم، مادرم، خواهرهايم و خلاصه همه خانواده براي بدرقه ام به راه آهن آمده بودند و هنوز هم باورشان نمي شد كه قرار است من با تيم ملي به شوروي بروم و تا آخرين لحظه هم مات و مبهوت به من نگاه مي كردند اما وقتي ديدند كه من همه وسايل و ساك و بار و بنديل و ... را بسته ام و سوار قطار شدم تازه باورشان شد كه بله، من هم با تيم ملي مي خواهم به شوروي بروم!
در آن سفر به غير از من، امير عابديني و غلامحسين مظلومي هم بودند. ما سه نفر كه همسن و سال بوديم (هر سه متولد 1328 بوديم) جوانترين اعضاي تيم ملي به حساب مي آمديم. وقتي سوار قطار شديم من، عابديني و مظلومي در يك كوپه نشستيم. در بازيهايي كه در شوروي انجام داديم من گلهايي هم خوردم و بازيكنان بزرگ تيم هم خيلي به من كنايه و حرفهاي نيش دار زدند چون به هر حال عزيز اصلي را كنار گذاشته بودند و مرا آورده بودند.
در آن مقطع چه كسي بيشتر از همه مخالف حضور شما در تيم ملي بزرگسالان بود؟
بيشتر از همه خبرنگاري به نام اسداللهي بود، فكر مي كنم اسمش هم داريوش بود. بله، داريوش اسداللهي. او هر روز مطلب مي نوشت و مي گفت: چرا اين بچه (ناصر حجازي) را به تيم ملي دعوت كرده ايد؟ آبروي فوتبال مملكت را مي بريد و ... رايكوف هم در جواب تمام انتقادهايي كه از او به خاطر دعوت من به تيم ملي مي شد، مي گفت: به كسي مربوط نيست، شما كاري نداشته باشيد. من خودم مي فهمم چكار مي كنم و همين بچه را هم قبول دارم! در واقع اگر آن موقع حمايت هاي رايكوف نبود شايد اصلا من محو مي شدم چون او خيلي به من روحيه مي داد و از من حمايت مي كرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#33
Posted: 25 Mar 2012 14:06
سوم ابتدائی مردود شدم
شما دقيقا از چه زماني به سمت درس رفتيد و متوجه شديد كه درس خواندن در پيشرفتتان موثر است؟ا
از همان زماني كه به اميريه رفتيم و ديدم كه داريوش و يكي، دوتا از بچه هاي ديگر سفت و سخت درس مي خوانند. البته من فراموش كردم از يكي ديگر از دوستانم نام ببرم كه او هم بچه درسخواني بود. اين دوستم مرادخان نام داشت كه بعدها دكتر شد. دكتر مرادخان يك برادر به نام جواد دارد كه الان سفير ايران در يوگسلاوي است و چندي پيش هم استقلال را به يوگسلاوي دعوت كرده بود، البته آن زمان من با همين دكتر مرادخان دوست بودم و برادرش (جواد) بچه بود و همسن و سال ما نبود. خلاصه در آن سالها (كه ما در اميريه بوديم) همه بچه هايي كه اطراف من بودند درسخوان و زرنگ بودند و من هم چون با آنها رفت و آمد داشتم ناخودآگاه مجبور مي شدم به سوي درس بروم. اين كه مي گويند «محيط تاثيرگذار است» درست مي گويند چون روي من تاثير زيادي گذاشت و باعث شد كه بروم دنبال درس. اگر محيط اطراف كسي «ورزشي» باشد او ورزشكار مي شود، اگر اطرافيان درسخوان باشند، درسخوان مي شود و اگر محيط اطراف نامساعد باشد بچه هم بد «بار» مي آيد.
من تا وقتي كه در آريانا و سلسبيل بوديم اصلا درس نمي خواندم چون در محيط اطرافم فقط بچه هاي بازيگوش و شيطان بودند من هم فقط دنبال بازي و ورزش بودم و همان طور كه گفتم حتي كلاس سوم ابتدايي هم مردود شدم اما از وقتي كه به اميريه آمديم در كنار ورزش و بازي، درس هم مي خواندم و در واقع از كلاس ششم ابتدايي بود كه تقريبا كم كم به سوي درس رفتم. من به زبان انگليسي هم خيلي علاقه داشتم، آن زمن كتابي بود به نام «دايركت متد» (Direct metod) كه ترجمه لغات انگليسي بود و من هميشه اين كتاب را در دست داشتم و لغات انگليسي را حفظ مي كردم. در خيابان، كوچه و هرجا كه فرصت مي كردم انگليسي مي خواندم. هميشه به خودم مي گفتم اگر روزي پيشرفت كنم زبان انگليسي خيلي به دردم مي خورد و بايد طوري ياد بگيرم كه بتوانم انگليسي صحبت كنم. در دوران دبيرستان، بيشتر در دبيرستان «ملي» درس مي خواندم كه الان به اين جور مدرسه ها مي گويند «غيرانتفاعي» آن موقع دبيرستان ملي براي ثبت نام پول مي گرفت و تقريبا هم پول زيادي بود ولي مرا به خاطر ورزشكار بودن (و چون مي توانستم در چند رشته ورزشي بازي كنم) به صورت مجاني ثبت نام مي كردند تا براي تيم آموزشگاه بازي كنم آن زمان رقابت شديدي بين مدارس بود تا با جذب دانش آموزاني كه در رشته هاي ورزشي قوي هستند تيمشان را تقويت كنند. من مي توانستم در سه رشته ورزشي پينگ پنگ، واليبال و بسكتبال براي مدرسه بازي كنم كه البته بعدها فوتبال هم بازي كردم. يعني فوتباليست نبودم ولي از روي علاقه گاهي وقتها بازي مي كردم.
به هر صورت در دوران دبيرستان چيزي كه براي من مهم بود اين بود كه نمي خواستم بابت شهريه دبيرستان پولي از پدر و مادرم بگيرم چون شهريه هم خيلي زياد بود مثلا در آن دوره حدود هزار تومان كه البته در همان زمان براي ثبت نام دبيرستان دولتي فقط 6 تومان از دانش آموزان مي گرفتند و البته فرق بود بين كسي كه به مدرسه دولتي برود يا مدرسه ملي. به هر حال آن موقع دبيرستان هاي مختلف مرا مي خواستند و دقيقا الان كه تيمها بر سر جذب بازيكن با هم رقابت دارند، دانش آموزاني كه در ورزش موفق بودند در بورس نقل و انتقالات آموزشگاهي قرار داشتند. البته من طي دوران دبيرستان در چند مدرسه تحصيل كردم. از دبيرستان سعادت شروع كردم، بعد از آن به دبيرستان ابومسلم رفتم بعد هم دبيرستان سينا، سهند و شرف.
شما در دبيرستان البرز نبوديد؟
دبيرستان البرز كه ما را راه نمي دادند! اين دبيرستان مخصوص شاگرد اول ها بود.
دوست نداشتيد در دبيرستان البرز تحصيل كنيد؟
بله، دوست داشتم. ولي خب همان طور كه گفتم چون درسم زياد قوي نبود شاگرد اول نبودم در آنجا مرا قبول نمي كردند.
علت اينكه در آن سالها انگيزه ورزش كردن در بچه ها زياد بود و به طور مثال هر روز صبح و ظهر در كوچه ها فوتبال و بازيهاي ديگر مي كردند ولي الان مثل قبل نيست، را چه چيزي مي دانيد؟
به نظر من علت اين امر مشخص است چون اين روزها سرگرمي هاي ديگري هستند و علم هم اين قدر پيشرفت كرده كه هر روز بازيهاي مختلف كامپيوتري و ... به بازار مي آيند. الان هم ماهواره هست، هم ويدئو، هم كامپيوتر و هم صدها سرگرمي جديد. اما در زمان بچگي ما، فقط بعضي ها تلويزيون داشتند كه آن هم يك تلويزيون كوچه سياه و سفيد بود. آن موقع ما هيچ سرگرمي ديگري به غير از بازي در زمين هاي خاكي و بازيهاي محلي نداشتيم. در حال حاضر بچه ها اين قدر سرگرمي دارند كه اصلا فرصت نمي كنند به طرف ورزش بروند!
فكر نمي كنيد بچه هاي اين دوره و به طور كل نسل جديد راحت طلب و تنبل شده اند؟
صددرصد. الان برخلاف زمان ما كه در خانواده ها «پدرسالاري» بود، «بچه سالاري» شده است. در زمان ما پدرها دستور مي دادند اما حالا بچه ها هستند كه دستور مي دهند و براي خانواده و بزرگترهاي خود تعيين تكليف مي كنند. شما ببينيد، اگر پدر خانواده بخواهد خانه جديد بخرد اين بچه ها هستند كه بايد تصميم بگيرند خانه جديد خوب است يا نه و دائم هم ايراد مي گيرند كه اينجا خوب است، آنجا بد است، برويم فلان جا، اينجا سرد است، آنجا گرم است و .... من معتقدم كه اين رويه به ضرر جامعه است چون اگر مثل قديم بود و بزرگترها تصميم مي گرفتند، پيشرفت بچه ها هم خيلي بيشتر بود. الان وضع طوري شده كه بسياري از پدر و مادرها نمي توانند فرزندانشان را كنترل كنند و بسياري از بچه ها از والدين خود حرف شنوي ندارند.
چطور شد كه به سمت فوتبال رفتيد و دروازه بان شديد؟
همان طور كه گفتم اصلا «فوتباليست» نبودم و گاهي وقتها به خاطر علاقه اي كه به اين ورزش داشتم به صورت تفريحي فوتبال بازي مي كردم در واقع رشته اصلي من بسكتبال بود و حتي براي تيم ملي بسكتبال جوانان ايران هم انتخاب شدم. جريان كشيدن شدن من به سمت فوتبال به اين ترتيب بود كه روزي با دوستانم رفته بوديم بازيهاي آموزشگاههاي منطقه 8 را تماشا كنيم. تيم فوتبال دبيرستان ما هم بازي داشت كه بازي هم در يك زمين نيمه چمن در اكبرآباد بود. در همان روز دروازه بان تيم دبيرستان ما آسيب ديد و نتوانست به بازي ادامه دهدمن هم در كنار زمين با دوستانم نظاره گر بازي بودم تيم مدرسه ما يك مربي داشت به نام آقاي حسين دستگاه كه از خبرنگاران كيهان ورزشي بود وقتي دروازه بان ما مصدوم شد آقاي دستگاه مرا صدا زد و گفت: ناصر، بيا درون دروازه بايست. من هم گفتم: آقا، اصلا نمي توانم چون تا حالا درون دروازه نايستاده ام فقط گاهي وقتها فوتبال بازي مي كنم كه آن هم هافبك وسط بوده ام. آقاي دستگاه دست بردار نبود و مي گفت: تو كه قد بلندي داري، بسكتباليست هم هستي حتما مي تواني چند توپ هوايي را بگيري. خلاصه آقاي دستگاه خيلي به من اصرار كرد و فشار آورد و چون دروازه بان نداشتند من هم قبول كردم و با ترس و دلهره رفتم درون دروازه. آن روز براي من يك روز به يادماندني و خاطره انگيز است. در آن بازي چند توپ هوايي آمد كه همه را گرفتم و خودم هم تعجب كرده بودم كه چرا با وجود اين كه براي اولين بار درون دروازه مي ايستم اين قدر خوب توپ مي گيرم. بازي كه تمام شد همه تماشاگراني كه براي ديدن مسابقه آمده بودند تشويقم كردند. آن موقع بازيهاي آموزشگاهي هيجان خاصي داشت و چون رقابت خيلي داغ و نزديك بود و بچه ها با هم كركري مي خواندند حدود سه هزار نفر براي ديدن هر بازي مي آمدند. در همان بازي كه من با گرفتن چند توپ ستاره ميدان شدم و در واقع از آن روز راه پيشرفت من در پست دروازه باني باز شد.
دوماه پس از آن بازي يك تيم از كيهان ورزشي قرار بود به گرگان برود و با تيم گرگان بازي كند آقاي دستگاه كه مربي همان تيم هم بود به من گفت: تو هم با ما بيا تا به گرگان برويم و آنجا برايمان بازي كن. من هم گفتم: آقاي من كه بلد نيستم، ما يك بار شانسي چند توپ خوب در بازي آموزشگاهي گرفتيم. اما آقاي دستگاه گفت: عيب ندارد، بالاخره يك سفر با هم مي رويم، بد نيست. آن موقع در تيم كيهان ورزشي بسياري از نخبه هاي فوتبال ما توپ مي زدند بازيكناني مثل غلام وفاخواه، مهدي مناجاتي، مجيد حلوايي و ... كه به هر حال من هم با آنها به گرگان رفتم و در بازي با تيم گرگان هم فيكس بازي كردم و خداوكيلي با اين كه يك بر صفر باختيم، خيلي خوب بازي كردم البته در آن سال فقط 16 سال داشتم. همان سفر باعث شد كه من كم كم با فوتباليست ها اخت شوم و علاقه ام به فوتبال بيشتر از قبل شود. پس از آن يادم مي آيد كه در يكي از بازيهاي آموزشگاهي با تيم كارون بازي داشتيم ما اگر در آن بازي پيروز مي شديم هيچ تاثيري براي خودمان نداشت ولي سرنوشت قهرماني دو تيم كارون و يك تيم ديگر به نام وحيد بستگي به اين بازي داشت و اگر ما كارون را شكست مي داديم تيم وحيد قهرمان مي شد و اگر هم مي باختيم كه تيم كارون قهرمان مي شد به همين دليل آن بازي خيلي حساس شده بود و طرفداران تيم وحيد هم آمده بودند كه بازي ما و كارون را ببينند. البته تيم كارون يك تيم گردن كلفت و قوي بود و سرمايه گذاري زيادي هم كرده بود كه قهرمان شود و بازيكناني مثل غلام وفاخواه، محمد يوسف زاده، خسرو عاطفي، جلال رمزي و ... كه از بازيكنان ليگ دسته اول ايران بودند در اين تيم بازي مي كردند و آقاي محسن زماني هم مربي اين تيم بود. در صورت صورت مساوي يا پيروزي تيم ما در مقابل كارون باعث مي شد كه تيم وحيد قهرمان منطقه 8 شود. من در همان بازي عالي ظاهر شدم و هر چه توپ مي زدند، مي گرفتم. بچه ها و مربي تيم كارون هم كه هر چه به دقايق پاياني بازي نزديك مي شديم عصبي تر و نگران تر بازي را دنبال مي كردند.
در حالي كه 15 دقيقه به پايان بازي مانده بود محسن زماني، مربي تيم كارون، آمد پشت دروازه ما و به من گفت: ناصرجان تو را به خدا يك توپ را ول كن تا ما بازي را ببريم، ما خرج كرده ايم، آبرويمان مي رود.
من هم گفتم: آقاي زماني من كه نمي توانم الكي گل بخورم، تماشاگر اينجا هست، به من فحش مي دهند. مگر اين كه پنالتي شود بتوانيد گل بزنيد يا اين كه آسيب ببينم و از بازي بيرون بروم. خلاصه دقايق آخر بازي بود كه من خودم را به پا درد زدم و از بازي بيرون رفتم و در حالي كه بازي صفر بر صفر مساوي بود پس از بيرون آمدن من تيممان در 10، 12 دقيقه سه گل خورد و تيم كارون سه بر صفر ما را شكست داد و قهرمان شد. وقتي بازي تمام شد و من خواستم از زمين بيرون بروم تماشاگراني كه طرفدار تيم وحيد بودند دور من جمع شدند و مي خواستند مرا بزنند آنها به من بدوبيراه مي گفتند كه چرا تو از بازي بيرون آمدي، اگر بازي مساوي تمام مي شد تيم ما قهرمان بود اما خلاصه من بهانه آوردم و از كتك خوردن فرار كردم چون آنها خيلي عصباني بودند و قرار بود مرا بزنند. پس از آن بازي من براي تيم منتخب آموزشگاههاي ايران انتخاب شدم. در تيم منتخب آموزشگاهها بازيكناني همچون غلام وفاخواه، مجيد حلوايي و ... هم حضور داشتند و من هم دروازه بان ثابت تيم بودم. البته يكي ديگر از دروازه بان هاي تيم ما مهدي عسكرخاني بود كه دروازه بان تيم ملي هم بود. تيم ما در آن سال قهرمان آموزشگاههاي ايران شد. خلاصه اين بازيها كه تمام شد يك بازي آموزشگاهي داشتيم كه در همان بازي آقايي به نام هويدا (مربي تيم نادر كه تيم دسته دوم دارايي بود) بازي ما را نگاه مي كرد. بعد از بازي به من گفت: بچه جان، دوست داري در تيم باشگاهي بازي كني؟
من هم گفتم، بله، بازي مي كنم.
هويدا گفت: تيم ما دسته دوم است.
گفتم: عيبي ندارد، بازي مي كنم.
نادر يك باشگاه هم داشت كه البته فاقد زمين فوتبال بود آن باشگاه يك سالن كشتي و وزنه برداري داشت. من وقتي به تيم نادر رفتم آقاي رضا سيمكي دروازه بان نادر بود كه من رفتم و ذخيره او شدم. يادم مي آيد كه با همين آقاي سيمكي در تشك كشتي تمرين دروازه باني مي كرديم و شيرجه مي زديم البته در بسياري مواقع كه نادر بازي داشت، او به من لطف مي كرد و مي گفت: چون تو جوان هستي، ثابت بازي كن. بعدها ما يك بازي با تيمي به نام جعفري داشتيم. جعفري يك تيم قوي بود كه با اين تيم براي صعود به دسته اول رقابت نزديك و فشرده اي داشتيم. من قبل از بازي در رختكن به مربي تيممان گفتم: آقا، من به 300 تومان پول احتياج دارم اگر ممكن است شما اين پول را به من بدهيد چون نمي خواهم از پدر و مادرم بگيرم. مربي هم گفت: من به تو پول نمي دهم و من هم گفتم: امروز براي شما بازي نمي كنم و رفتم روي سكوي تماشاگران نشستم. نادر يك دروازه بان ديگر به نام فرامرز صباحي هم داشت كه در آن روز او به جاي من در تركيب قرار گرفت، البته او اصلا دروازه باني بلد نبود و بازي كه شروع شد جعفري از چپ و راست به دروازه ما حمله كرد و در 20 دقيقه چند توپ به تير دروازه ما زد و فقط شانس آورديم كه گل نخورديم. خلاصه بيست دقيقه از بازي گذشته بود كه مربي نادر به يكي از بچه ها گفته بود: برو بين تماشاگرها حجازي را پيدا كن و بگو بيايد در رختكن، فلاني كارت دارد. سرانجام مرا در ميان تماشاگرها پيدا كردند و بردند در رختكن. وقتي رفتم آنجا مربي به من گفت: بيا اين 300 تومان را بگير و همين حالا برو درون دروازه. البته من به مربي تيممان گفتم: خداوكيلي فقط به خاطر پول نبود كه من از اول بازي نكردم. باور كنيد اين پول را احتياج داشتم و نمي خواستم از پدر و مادرم بگيرم. به هر حال من رفتم درون دروازه و عالي هم بازي كردم و تيممان در آن بازي سه بر صفر پيروز شد و به فينال بازيهاي دسته دوم رفتيم. مربي تيم هم كه خيلي از من راضي بود بعد از بازي مرا در آغوش گرفت و از من تشكر كرد. بازي فينال دسته دوم بين تيم ما بود و آرارات كه اين بازي دقيقا همزمان بود با آمدن رايكوف از يوگسلاوي به ايران. در روز بازي فينال رايكوف هم به ورزشگاه امجديه آمده بود تا بازي ما را ببيند.
شما مي دانستيد كه رايكوف در ورزشگاه حضور دارد و بازي را مي بيند؟
نه، نمي دانستم. ما بازي كرديم و عالي هم بوديم همه بچه هاي تيممان خوب بودند. بازي اول ما و آرارات با تساوي بدون گل به پايان رسيد. در آن بازي بازيكناني همچون ملكي، هاكوپيان و ... هم براي آرارات بازي مي كردند. چون دو تيم با تساوي به كار خود خاتمه داده بودند 48 ساعت بعد بايد بازي تكرار مي شد تا قهرمان دسته دوم مشخص شود. بازي دوم ما با آرارات هم با تساوي يك بر يك تمام شد. در آن زمان بعد از خاتمه بازي با نتيجه مساوي، پنالتي نمي زدند و تيم برنده را به سكه (شير يا خط) مشخص مي كردند كه ما هم در آن روز بدشانسي آورديم و در «شيرياخط» باختيم و آرارات به دسته اول صعود كرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#34
Posted: 25 Mar 2012 14:09
فیلمهای وسترن را خیلی دوست داشتم
در آن سالها (نوجواني و جواني) كه دنبال ورزش بوديد، كسي هم بود كه شما را براي پيشرفت و رسيدن به مرز حرفه اي شدن در ورزش تشويق كند و به شما بگويد «ادامه بده، موفق مي شوي»؟
من خودم علاقه زيادي به ورزش داشتم و به طور كلي دوست داشتم هميشه جنب و جوش و بازيگوشي كنم مخصوصا در آن دوران (كودكي و نوجواني) كه در زمين هاي خاكي محل فقط دنبال تيروكمان (سرخپوست) بازي بودم و اصلا نمي توانستم ساكت بنشينم و از صبح تا شب فقط دنبال جنگ و گريز و پريدن از اين تپه به آن تپه بودم. در حال حاضر قضيه خيلي فرق كرده، بچه هاي امروزي دنبال كامپيوتر هستند اما آن زمان بهترين سرگرمي ما تيروكمان بازي و بازيهاي محلي در زمين هاي خاكي بود هر وقت هم پس از بازي به خانه بر مي گشتيم از بس كه بين تپه ها و زمين هاي خاكي بازي و شيطنت مي كردم پيراهن و شلوارم خاكي و پاره بود. در آن زمان آب لوله كشي نبود و مادرم با زحمت از چاه آب مي كشيد تا مرا تميز كند در خانه هم هر روز به من «گير» مي دادند و مي گفتند «بچه بس كن، تو پدر ما را در آوردي»!
ناصرخان، در دوران كودكي شما اتفاق افتاد كه به خاطر همين شيطنت و بازيگوشي اجازه ندهند از خانه بيرون برويد؟
البته اگر چنين چيزي پيش مي آمد من از خانه فرار مي كردم و پنهاني بيرون مي رفتم چون دوست نداشتم در خانه بنشينم. آن زمان تلويزيون نبود كه مثل الان چند شبكه فيلم هاي سينمايي و بازيهاي فوتبال و ... پخش كنند يك قهوه خانه روبه روي خانه ما بود كه صاحب آن، تازه يك تلويزيون گرفته بود و دو ريال (يا پنج ريال) مي گرفت تا اجازه دهد بچه ها تلويزيون تماشا كنند. بيشتر بچه هاي محل هم مي رفتند آنجا و تلويزيون نگاه مي كردند. من هم هر شب براي تماشاي فيلم به آن قهوه خانه مي رفتم و ساعت يازده و نيم هم به خانه بر مي گشتم و پس از برگشتن هم توسط پدر و مادرم يا فلك مي شدم يا شلاق مي خوردم، خلاصه حسابي كتكم مي زدند. مادرم هر شب مرا دعوا مي كرد و مي گفت: چرا به قهوه خانه رفتي؟ مگر نمي داني كساني كه آنجا نشسته اند اوباش هستند؟ من هم به مادرم مي گفتم؛ به خاطر اين كه در قهوه خانه، تلويزيون فيلم نشان مي دهد و من دوست دارم فيلم هاي جنگي نگاه كنم. البته اين حرفها هم فايده اي نداشت و هر شب كتك مفصلي به خاطر تماشاي فيلم در قهوه خانه مي خوردم.
به سينما هم مي رفتيد، چون سينما براي جوانان هيجان خاصي دارد، اين طور نبود؟
البته آن زمان تفريح ما همين تماشاي فيلم بود (چه از تلويزيون و چه از سينما، فرقي نمي كرد) اوايل وقتي تازه تلويزيون آمده بود فيلمهاي خيلي قشنگي پخش ميكرد من هنوز هم يادم هست مثلا فيلم «يكه سوار» يا فيلمهاي تگزاسي كه از همه معروف تر بود و ما هم خيلي به اين فيلمها علاقه داشتيم. من در آن زمان با سه تا از بچه ها رفيق صميمي بودم كه يكي از آنها همان «حسن فانتوماست» بود كه گفتم مدتي در تراكتورسازي بازي مي كرد. ما گاهي وقتها سوار اتوبوس مي شديم و مي رفتيم محله «سلسبيل» يك سينما آنجا بود كه دو فيلم را با يك بليت نشان مي داد، ما هم مي رفتيم و چهار ساعت آنجا مي نشستيم و با هيجان خاصي دو فيلم را نگاه مي كرديم. گاهي وقتها هم كه بيكار بوديم با همان رفقا مي رفتيم خيابان لاله زار، آن موقع كه ما بچه بوديم رفتن به لاله زار خيلي مشكل بود اما خب چون ما سه، چهار نفر بوديم مشكلي برايمان پيش نمي آمد.
در آن زمان به كدام هنرپيشه هاي خارجي علاقه داشتيد؟
آن موقع ما به دنبال نامها و هنرپيشه هاي معروف نبوديم و همين كه فيلمهاي جنگي و «وسترن» كه هيجان خاصي را داشت مي ديديم، برايمان كافي بود. البته در آن زمان خيلي قديمي ها بودند كه بسيار سرشناس و معروف بودند اما دقيقا نام آنها را به خاطر ندارم ولي به عنوان مثال «گري كوپر» يكي از هنرپيشه هاي معروف بود. ما فيلمهاي «وسترن» را خيلي دوست داشتيم البته فيلم «يكه سوار» هم خيلي مهيج بود ولي با اين حال هنرپيشه معروفي در اين فيلم بازي نمي كرد.
از دوستهاي زمان كودكي يا نوجواني كه با شما صميمي بودند كدام يك شخص معروف و بزرگي شد، مثلا هنرپيشه يا فوتباليست و يا در هر صنف ديگر؟
هيچ كدام از دوستهاي آن دوران من معروف نشدند و در ميان جمعي كه بوديم فقط من فوتبال را به صورت حرفه اي دنبال كردم و مطرح شدم. البته بعضي از آنها بازنشسته شده اند يا كارمند، رئيس بانك و .... هستند.
در سالهاي اخير موقعيتي پيش آمده كه دوستان قديمي خود را ببينيد؟
خيلي كم. مثلا ده سال پيش كه 42 سالم بود دو نفر از دوستان زمان كودكي و نوجواني را ديدم كه با هم نشستيم و صحبت از قديم و آن زمان كرديم. اتفاقا دوستانم هم بچه هاي بازيگوشي بودند، همين ده سال پيش كه دوستانم را ديدم به آنها گفتم «يادتان هست كه چقدر پدر و مادرمان را اذيت مي كرديم، هميشه سركوچه مي نشستيم يا در زمين خاكي مشغول تيروكمان بازي و آرتيست بازي بوديم، واقعا كه ياد آن روزها بخير...»
الان خانه قديمي شما هنوز هست يا خراب شده و به جايش آپارتمان درست كرده اند؟
خانه قديمي ما هنوز هم مثل همان موقع هست و هنوز خرابش نكرده اند خانه ما خيلي بزرگ بود فكر مي كنم حدود هشتصد متر بود كه يك حوض بزرگ و عميق هم وسط حياط داشت البته پدرم آن خانه را با پنج مغازه كه جلو آن بود و مال خودمان بود روي هم 80 هزار تومان فروخت. من يك خاطره جالب يادم آمد كه حالا تعريف مي كنم. يك بار مثل هميشه با بچه ها و دوستانم رفته بودم در زمين هاي خاكي بازي كنم و وقتي به خانه برگشتم و مادرم سر و وضع به هم ريخته و خاك آلود و لباسهاي پاره مرا ديد، خيلي ناراحت شد و دنبالم كرد كه مرا كتك بزند من هم خيلي سريع از دستش فرار كردم و دور حوض بزرگي كه وسط حياط خانه بود دويدم و مادرم هم دنبالم مي دويد كه مرا بگيرد، چون سريع مي دويدم مادرم سعي مي كرد به من برسد كه با سر افتاد داخل حوض آب. چون مادرم چاق بود خيلي سريع رفت ته حوض و نزديك بود غرق شود كه سرانجام با پدر و برادرم پريديم تو حوض و نجاتش داديم. وقتي مادرم را از آب بيرون آورديم به او گفتم: چرا دنبالم مي دوي؟ تو كه خودت هم مي داني نمي تواني مرا بگيري، بي خود به خودت زحمت نده! كه البته باز هم مادرم عصباني شد و دنبالم دويد كه كتكم بزند و اين بار فرار كردم و رفتم بالاي درخت و ...
خاطره ديگري كه يادم مانده، اين است كه يك بار به من گفتند مي خواهيم به تو آمپول بزنيم. من كه بچه بودم، آن موقع آمپول نزده بودم ولي شنيده بودم كه آمپول زدن درد دارد به همين دليل فرار كردم و حياط خانه مان چون بزرگ بود توانستم راحت فرار كنم اما خب آن روز پدرم، مادرم، برادرم و كسي كه قرار بود به من آمپول بزند دنبالم دويدند و سرانجام چهارنفري موفق شدند مرا بگيرند و به من آمپول بزنند و ...
به هر حال وقتي كه از خيابان آريانا نقل مكان كرديم و به اميريه رفتيم آنجا با يكي، دوتا از بچه ها آشنا شدم كه بچه هاي درسخواني بودند. يكي از آنها داريوش ايرانبدي نام داشت كه بعدها مدرك مهندسي گرفت و معاون وزير شد. او بچه خوبي بود و خيلي هم خوش تيپ و مرتب. البته كشتي گير هم بود و عضو تيم ملي كشتي جوانان. يكي ديگر از بچه ها كه در اميريه با او آشنا شدم محمدخان بود كه البته او زياد درسخوان نبود ولي به هر حال او هم به پست وزارت رسيد و وزير دارايي آن زمان شد و اتفاقا داريوش ايرانبدي هم شد معاون او. همان طور كه گفتم در سنين كودكي وقتي مي ديدم پدرم به برادر بزرگترم بيشتر از من توجه مي كند به او گفته بودم «مطمئن باش وقتي بزرگ شدم به جايي مي رسم كه همه دنيا را با پاي خودم مي روم» و همين قولي كه به او داده بودم براي من انگيزه اي شد كه دائم به فكر پيشرفت باشم و بدون حمايت كسي، خودم كارهاي خودم را انجام دهم و خرج خودم را در بياورم و در واقع از همان جا بود كه براي پيشرفت گام برداشتم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#35
Posted: 25 Mar 2012 14:12
تمام دنيا را با پاي خودم مي روم
آقاي حجازي، دقيقا مي خواهيم از اول زندگي تان شروع كنيم. بگوييد كجا متولد شده ايد. چند خواهر و برادر داشته ايد و به طور كل هر نكته اي كه از اول زندگي و دوران كودكي به خاطر داريد؟
من در خيابان «آريانا» متولد شده ام كه البته آنجا هم جاي مناسبي براي زندگي نبود. پدرم آژانس املاك داشت چهار خواهر و يك برادر داشتم كه البته هيچ كدام علاقه اي به ورزش نداشتند ولي من بازيگوش ترين فرد خانواده بودم يعني هر موقع كه مي شد يا تير و كمان بازي مي كردم يا بادبادك درست مي كردم. به بادبادك درست كردن علاقه بيشتري داشتم چون دوست داشتم كه خودم چيزي درست كنم. ما در محله مان مسابقه بادبادك بازي هم داشتيم و من بادبادك هايي درست مي كردم كه تقريبا حدود سه متر بود و شب تا صبح هم در هوا مي ماند، من حتي فانوس هم به بادبادكم مي بستم كه شبها در هوا روشن باشد. البته تمام اين ها به خاطر علاقه بود. علاقه زيادي هم به فيلمهاي جنگي داشتم و هميشه دوست داشتم همان كارهايي كه در فيلم مي بينم، انجام بدهم. در بعضي از فيلم ها تيروكمان هاي قديمي هم مي ديدم كه بلافاصله مي آمدم و با دست خودم شبيه آنها را درست مي كردم. آن زمان فوتبال رونق زيادي نداشت ولي به مرور بچه ها به فوتبال علاقه مند شدند. در محله ما مثل تمام محلات ديگر، هم «توپ» بود و هم «بچه هاي محل» كه هر موقع دور هم جمع مي شديم مي رفتيم يك زمين خالي كه پايين خانه ما بود و بازي مي كرديم. آنجا خلوت بود، در خيابان هم تردد چنداني نبود و مي توانستيم به راحتي بازي كنيم. مواقعي كه در آن زمين خاكي، بازي مي كرديم اكثرا وسط زمين يا به اصطلاح هافبك بودم و تكنيكم هم بد نبود!
در آن روزها خدا وكيلي از صبح تا شب همه زندگي ما شده بود ورزش و فوتبال و تيروكمان بازي و بادبادك بازي. اصلا به درس نمي رسيدم و به طور كلي بچه «درس خواني» نبودم! من كلاس سوم ابتدايي كه بودم «رفوزه» شدم (كه البته هيچ بچه اي در كلاس سوم ابتدايي «رد» نمي شود!) كلاس ششم ابتدايي و ششم دبيرستان هم به همين صورت و روي هم رفته در دوران مدرسه سه سال رفوزه شدم. همين حالا هم گاهي وقت ها كه خاطرات گذشته ام را براي آتيلا و آتوسا تعريف مي كنم به من مي گويند بابا تو چطور ليسانس گرفتي؟ تو كه همه اش رفوزه مي شدي؟ ولي به هر صورت با همان وضعيت هم تلاش مي كردم و ديپلمم را گرفتم.
خب ناصرخان، از دوران كودكي تان دور نشويم، شما گفتيد كه محله تان چاي مناسبي براي زندگي نبود. مي توانيد در اين باره بيشتر توضيح دهيد، يعني جو عمومي بد بود يا بچه هاي محله اهل ورزش نبودند؟
نه، بچه هاي محل كه اهل ورزش بودند ولي خب، بيشتر آدم ها آن محل خلافكار بودند چون «سلسبيل» و «آريانا» محل آدمهاي خلافكار بود و بيشتر خلاف مي كردند. البته نه تنها جوانهاي محل بلكه آدم بزرگهايي هم آنجا بودند كه خلافكار بودند و همين افراد جو آنجا را خراب كرده بودند و به طور كل زندگي كردن در آن محله خيلي مشكل بود، در چنين جوي اگر مي خواستي خودت را سالم نگه داري واقعا كار مشكلي پيش رو داشتي، به همين دليل پدر و مادرم به من اجازه نمي دادند با هر كسي رفت و آمد داشته باشم اما به هر حال دوستان خاصي داشتم كه بيشتر اوقات با آنها مي رفتم بازي و رفت و آمدم منحصر به همان چند نفر بود.
در بين آنها (دوستان شما) كسي هم بود كه ورزشكار معروف و حرفه اي شود؟
يكي از دوستان دوران كودكي ام بعدها در ليگ دسته اول و در تيم تراكتورسازي بازي كرد كه آنجا يه «حسن فانتوماست» معروف بود و يكي، دو سالي در ليگ دسته اول بازي كرد بعد رفت و البته آن چنان هم معروف نشد. در آن سالها من به دبستان «هخامنش» مي رفتم كه واقع در چهارراه «هزارخاني» بود. ما بيشتر مواقع حتي وقتي كه به مدرسه مي رفتيم يك توپ پلاستيكي در دستمان بود و ساعت 6 صبح جلو در مدرسه مي ايستاديم تا دوستانمان بيايند و وقتي هم در مدرسه باز مي شد يا به زور دربان مدرسه را كنار مي زديم يا به او پول مي داديم تا اجازه بدهد كه صبح خيلي زود وارد مدرسه شويم. وقتي هم كه وارد مي شديم، زمين مدرسه در اختيار ما بود، همه جور بازي مي كرديم؛ فوتبال، بسكتبال يا واليبال. من واليبال هم خوب بازي مي كردم. در آن زمان به غير از فوتبال «تيغي» هم بازي مي كرديم. به اين ترتيب كه سر پنج ريال يا يك تومان مسابقه مي داديم و كسي كه برنده مي شد مي رفت كمي نان و پنير مي گرفت و مي نشستيم دور هم و مي خورديم. حتي در مدرسه هم اين كار را مي كرديم. در آن زمان در مدرسه همه مرا مي شناختند. چون بچه بازيگوشي بودم، براي معلمان، مدير و همه بچه هاي مدرسه شناخته شده بودم و همه مي دانستند كه من به ورزش علاقه زيادي دارم و بچه پرجنب و جوشي هستم.
يعني شما بازيگوش بوديد اما شرور نه؟
بله. من فقط دنبال ورزش بودم. يا فوتبال، يا بسكتبال و يا واليبال. هميشه هم بچه ها را جمع مي كردم و آنها را به ورزش كردن تشويق مي كردم. البته بچه ها هم در آن زمان از من پيروي مي كردند و با اين كه كلاس اول يا دوم ابتدايي بودم بچه ها را تحت تاثير خودم قرار داده بودم. به هر حال رفقاي خوبي داشتم. در آن سالها، سه ماه تعطيلي تابستان هم كه مي شد مي رفتم به يكي از دهات خرمدره و ابهر پيش خواهرم، چون خواهرم آنجا زندگي مي كرد. جاي سرسبز و خوش آب و هوايي بود. وقتي كه به آنجا مي رفتم صبح ها تقريبا ساعت 6 يا 7 از خواب بيدار مي شدم، حدود 100 راس گوسفند به من مي دادند و راه مي افتادم و مي رفتم بيابان دنبال گوسفندها و چوپاني، البته خواهرزاده ام نيز با من مي آمد و حدود ساعت 7 بعدازظهر به خانه بر مي گشتيم. يادش بخير، وقتي با گوسفندها به بيابان مي رفتيم مي نشستيم كنار آب رودخانه و نان و پنير و سبزي و خيار كه با خودمان آورده بوديم مي خورديم، واقعا چه صفايي داشت آن لحظه ها. خلاصه سه ماه تعطيلي تابستان هم براي من اين طور مي گذشت چون بچه بازيگوشي بودم و دوست داشتم در طبيعت و بيابان به دنبال ماجراجويي باشم.
ناصرخان، شما «اصلا» بچه كجا هستيد؟
پدرم بچه تبريز بود و مادرم هم متولد يكي از روستاهاي اطراف خرمدره و ابهر و خودم متولد تهران هستم.
پس شما به زبان تركي هم بايد بتوانيد صحبت كنيد، اين طور نيست؟
نه، نمي توانم، البته هر چيزي كه به طور بگويند مي فهمم حتي اگر سخت ترين كلمات و جملات را هم به كار ببرند. اما نمي توانم به زبان تركي صحبت كنم چون در خانواده ما پدر و مادرم با تمام افراد خانواده تركي صحبت مي كردند به غير از من و فقط با من فار سي صحبت مي كردند. البته علت اين كار آنها را نمي دانم اما شايد احساس مي كردند ياد گرفتن زبان تركي براي من مشكل باشد و نتوانم صحبت كنم.
در زمان كودكي كسي بود كه شما را واقعا تحت تاثير خود قرار داده باشد و بتوان گفت الگوي شما بوده؟
البته تا حدود زيادي پدرم تاثير داشت چون رفتار او باعث شد كه من تحت تاثير قرار بگيرم و هميشه به خودم تلقين كنم كه «بايد خودم تلاش كنم و خودم باشم و روي پاي خودم بايستم» البته در اين مورد ايراد به پدرم بود چون او بين من و برادر بزرگترم خيلي فرق مي گذاشت.
در اينجا لازم مي دانم به پدر و مادرها بگويم كه هيچ گاه بين فرزندان خود تبعيض قائل نشوند چون تاثير مستقيم و منفي روي بچه هاي خانواده مي گذارد كه آن موقع هم اين قضيه روي من تاثير گذاشت چون هر وقت پدرم براي تفريح و مسافرت بيرون مي رفت برادرم را با خودش مي برد و هيچ وقت به من نمي گفت تو هم با ما بيا و هروقت هم به پدرم مي گفتم چرا مرا با خودت بيرون نمي بري؟ مي گفت: تو بي تربيتي و با بازيگوشي هايت آبروي مرا مي بري. ياد مي آيد در آن زمان (من كلاس اول يا دوم ابتدايي بودم) كه كمتر كسي ماشين داشت، ما ماشين و حتي راننده هم داشتيم. يك بار پدرم به منزل آمد و برادرم را سوار ماشين كرد كه با هم به مسافرت بروند من هم دنبال ماشين دويدم و داد مي زدم كه مرا هم ببر، چرا مرا نمي بري؟ من هم مي خواهم با شما بيايم. در هر صورت آنها بدون توجه به من راه افتادند و من هم دنبال ماشين مي دويدم و گريه مي كردم (كه سرانجام هم مرا با خودشان نبردند) در آن لحظه پدرم ايستاد كه به من بگويد برگردم خانه، من هم سر پدر و برادرم داد كشيدم و با همان حالتي كه گريه مي كردم به آنها گفتم «عيبي ندارد، مرا با خودتان نبريد. ولي مطمئن باشيد تمام دنيا را با پاي خودم مي روم. صبر كنيد و ببينيد چه كارهايي مي كنم» كه اتفاقا همين طور هم شد و همان رفتار پدرم با من، برايم انگيزه اي شد كه هميشه دنبال پيشرفت باشم و سعي كنم روي پاي خودم بايستم و تا به حال هم به آنچه خواستم، رسيده ام. به هر صورت آن روزها گذشت. من وقتي به كلاس ششم ابتدايي رفتم، پدرم ناخودآگاه تصميم گرفت كه به محله ديگري نقل مكان كنيم چون به اين نتيجه رسيده بود كه «سلسبيل» و «آريانا» جاي ترقي و پيشرفت بچه نيست. پدرم خانه اي در «اميريه» خريد. آنجا، جايي بود كه تقريبا محله اعيان نشيني بود از لحاظ فرهنگي با محله قبلي مان تفاوتهايي داشت و سي، چهل سال پيش از محله هاي خوب تهران بود. آن موقع، تهران فقط تا بلوار كشاورز فعلي بود و بعد از آن بيابان بود. به همين دليل «اميريه» بهترين نقطه شهر بود. خلاصه، پدرم ما را آنجا برد تا با آدمهاي بي فرهنگ و بد برخورد نكنيم و با اين افراد رفت و آمد نداشته باشيم. من وقتي در آن محل به مدرسه جديدي رفتم در تيم بسكتبال دبيرستان كارم را شروع كردم، البته در آن زمان به فوتبال هم مي پرداختم.
در همان سال به عضويت تيم بسكتبال فولاد تهران درآمدم و با بازيكنان بزرگ آن دوره همچون داوود حداد، شهميرزادي، خلخالي و حتي چنگيز وثوقي كه او هم از جمله بسكتباليستهاي خوب آن سالها بود همبازي شدم. من حتي براي تيم ملي بسكتبال جوانان هم انتخاب شدم ولي چون علاقه چنداني به اين رشته نداشتم به صورت جدي آن را دنبال نكردم و فقط دوست داشتم ورزش كنم. در اينجا لازم مي دانم به يك نكته هم اشاره كنم كه شايد اگر شخص ديگري بود از بازگو كردن اين خاطرات ناراحت مي شد اما گفتنش ناراحتي ندارد و من همه چيز را مي گويم. من حتي در سنين كودكي و نوجواني دوست داشتم خودم «خرج» خودم را در بياورم. در آن زمان از پدرم پول مي گرفتم و مي رفتم ميدان (بار فروشها) بلال مي خريدم و مي آوردم روبه روي مغازه پدرم مي فروختم. هميشه مي گفتم كه خودم بايد پول در بياورم وكاركردن برايم «عار» نبود. البته پدرم به من پول مي داد اما دوست داشتم خودم پول در بياورم و محتاج كسي نباشم و در حد توانم همكار مي كردم، حتي با فروختن بلال.
ناصرخان، اين برادرتان كه گفتيد، الان كجاست؟
برادرم مدتي در اداره كشاورزي شهركرد كار مي كرد و بعد هم چند سالي در كرج مشغول بود و الان هم در بازنشسته شده و يك مغازه دارد و گهگاهي هم به همديگر سر مي زنيم.
برادرتان چقدر شبيه شماست؟
اصلا به من شباهتي ندارد. من هر وقت جلو كسي او را معرفي مي كنم و مي گويم برادرم است اصلا باورشان نمي شود. قد برادرم حداقل بيست سانتيمتر از خودم كوتاهتر است و البته چاق هم هست و به طور كلي قيافه اش بيشتر به مادرم شباهت دارد ولي قيافه من شبيه پدرم است؛ پدرم هم قد بلندي داشت و قيافه اش درست شبيه خودم بود (يعني من شبيه او هستم!)
تمامی مطالب به نقل از پورتال شخصی ناصر حجازی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#36
Posted: 26 Mar 2012 16:03
دل نوشته های ناصر خان حجازی
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ،
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#37
Posted: 26 Mar 2012 16:06
دل نوشته های ناصر خان حجازی
غم قفس به کنار
آنچه عقاب را پیر می کند ، پرواز زاغ های بی سر و پاست .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#38
Posted: 26 Mar 2012 16:09
دل نوشته های ناصر خان حجازی
درد من تنهایی نیست ، بلکه مرگ ملتی است گدایی را قناعت ، بی عرضگی را صبر
و با تبسمی بر لبهای خود این حماقت را حکمت می نامند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#39
Posted: 26 Mar 2012 16:32
افتخارات ناصر حجازی :
بازیکن باشگاهی:
قهرمانی جام باشگاه های تهران- تیم تاج ( 1348 )
قهرمانی جام میلز هندوستان- تیم تاج ( 1348 )
نایب قهرمانی جام باشگاههای تهران- تیم تاج ( 1349 )
نایب قهرمانی جام حذفی تهران- تیم تاج ( 1349 )
قهرمانی باشگاههای ایران- تیم تاج ( 1349 )
قهرمانی جام باشگاه های آسیا- تیم تاج ( 1349 )
قهرمانی جام میلز هندوستان- تیم تاج ( 1349 )
مقام سوم جام باشگاههای آسیا- تیم تاج ( 1350 )
قهرمانی جام چهار جانبه فوتبال تهران - تیم تاج( 1350 )
مقام سوم جام باشگاههای ایران- تیم تاج ( 1350 )
نایب قهرمانی جام باشگاه های تهران- تیم تاج ( 1350 )
قهرمانی جام باشگاه های تهران- تیم تاج ( 1351 )
قهرمانی جام دوستی- تیم تاج ( 1351 )
نایب قهرمانی جام میلز هندوستان- تیم تاج ( 1351 )
قهرمانی جام اتحاد- تیم تاج ( 1352 )
نایب قهرمانی جام تخت جمشید- تیم تاج ( 1352 )
نایب قهرمان جام علم- تیم تاج ( 1352 )
قهرمانی جام تخت جمشید- تیم تاج ( 1353 )
نایب قهرمانی جام باشگاههای تهران- تیم استقلال( 1361 )
قهرمانی جام باشگاه های تهران- تیم استقلال( 1362 )
قهرمانی جام باشگاه های تهران- تیم استقلال( 1364 )
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#40
Posted: 26 Mar 2012 16:35
افتخارات ناصر حجازی :
بازیکن ملی :
حضور در بازیهای المپیک مونیخ 1972 ( 1350 )
قهرمانی جام ملتهای آسیا 1972 ( 1350 )
قهرمانی در مسابقات جام ایران ( 1351 )
قهرمانی بازیهای آسیایی 1974 ( 1352 )
قهرمانی جام ملتهای آسیا 1976 ( 1354 )
کسب سهمیه حضور در بازیهای المپیک مونترال 1976 ( 1354 )
حضور در جام جهانی 1978 آرژانتین ( 1356 )
مقام سومی جام ملتهای آسیا 1980 ( 1358 )
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***