ارسالها: 8967
#51
Posted: 9 Aug 2014 00:36
تصاویر جهان پهلوان تختی
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#52
Posted: 9 Aug 2014 00:36
تصاویر جهان پهلوان تختی
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#53
Posted: 28 Aug 2014 08:24
جهان، بی جهان پهلوان ماندنی نیست
اتفاقات در زندگی ایرانی همیشه دو رویه دارد: روایت رسمی و روایت شخصی! هر سال 17 دی سالمرگ جهان پهلوان غلامرضا تختی، گزارشگرهای تلویزیون سراغ همه می روند از دوستانش تا بقال سرکوچه، انگار نه انگار تختی همسری هم داشت و پسری برومند و خوشفکر به نام بابک و حتی نوه ای به نام غلامرضا! امسال البته می توانند از همسرش یاد کنند چون درگذشته است!
غلامرضا تختی نوه جهان پهلوان تختی آخرین بار وبلاگش را 23 تیر 1388 به روز کرده است. بیش از 5 سال قبل. مطلبی نوشته بود که نمی شود عیناً نقل کرد. جز اینکه گفته است دوست ندارد «بعضی» ها بروند سر قبر پدربزرگ اش که ....
غلامرضا تختی ایستاده است آن بالا، با بازوهای ستبر، با لبخندی کمرنگ در ته چهره اش که سخت مردانه است. حالا هی عکس منتشر کنند و بگویند که در هتل خودکشی کرد. چه کسی باور می کند؟
هیچ کس دوست ندارد این حرف ها را حتی اگر حقیقت داشته باشد بپذیرد. دلیل اش آسان است. مردم آنقدر دوستش دارند و تختی تختی می کنند که انگار همین چند ساعت پیش او را دیده اند.
ایستاده توی مترو وقتی جایش را به پیرمردی بخشیده است، تکیه داده به دیوار خانه ای کلنگی وقتی «سبدکالا»یش را به خانواده ای مستحق بخشیده است، دو زانو نشسته کنار مردهایی که بوی مصدق و طالقانی می دهند در مدارا و وطن پرستی.
مردم دوستش دارند به خاطر اینکه وقتی بعد از آن کودتای ننگین دنبال مردی می گشتند که به او تکیه کنند، که حس کنند کنارشان در یک قاب می ایستد او می آمد، بی هیاهو. ساده. با لبخند. می ایستاد توی قاب. کنار مردم و لبخند می زد تا مردمش از شادمانی پهلوان غم شان را فراموش کنند.
ماهنامه «نسیم بیداری» چند سال پیش عکسی از او روی جلد منتشر کرد که وقتی محمدرضا شاه مدالی گردنش می انداخت سر خم نکرده بود. بعدها مضمون کوک کردند و فیلم نشان دادند که آن عکس صرفاً یک بُرش بوده و در فیلم واقعی غلامرضا تختی خم می شود. فیلم حقیقت داشت. خم شد ولی دست شاه را نبوسید. دستی که خیلی از چهره های فرهنگی و سیاسی و ورزشی آن روزگار برای بوسیدنش پا روی سر هم می گذاشتند. تختی دست شاه را نبوسید چون دست مردم اش را می بوسید.
یک روزنامه نگار پر سابقه ایرانی درباره او می نویسد: « غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان توده ها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رییس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی.
در همین فاصله بود که زلزله بوئین زهرا رخ داد؛ زلزله ای که ویرانگر بود و به دنبال آن ناتوانی دستگاه دولتی برای عملیات کمک و امداد، موسسات جهانی را به ایران کشاند. اما در این میان، موجی که تختی در تهران به راه انداخت ناگهان جلوه ای دیگر به مبارزات اجتماعی داد. اول کار او که یک کامیون در اختیار گرفته بود در محلات پرجمعیت با بلندگو از مردم می خواست به زلزله زدگان کمک کنند. واکنش ها چنان باورنکردنی بود که بلافاصله نیکوکاران به راه افتادند. دهها کامیون به وی سپرده شد و مردم می رسیدند و رخت و لباس و پول به تختی می سپردند».
غلامرضا تختی را در ابن بابویه دفن کرده اند، الگوی هر کس که می خواهد بگوید بویی از جوانمردی برده است. اما روزگار و شاید ما تلخی کرده ایم با خانواده اش. با رازهای خانواده اش. با حرف هایی که نمی شود نوشت. آنقدر فضا را تنگ کردیم/ کردند که خانواده اش رفته اند آمریکا. سال هاست. جور دیگر فکر می کردند. دست شان خیلی بوی تشک و دوبنده نمی داد. اهل کتاب شدند. بابک - تنها یادگارش - ترجمه می کند و می نویسد درست مثل همسرش، عروس تختی، منیرو روانی پور.
غلامرضا - نوه غلامرضا تختی - خونش ایرانی است اما در آمریکا دارد بزرگ می شود و دردناک نیست که نواده بزرگترین پهلوان سرزمین اسطوره ها چند سال دیگر فارسی را با لهجه آمریکایی حرف بزند؟!
امسال زادروز جهان پهلوان یک غایب آشنا و در عین حال غریب دارد؛ شهلا توکلی - همسر تختی - که آن قدر سکوت کرد تا چندی پیش درگذشت. انگار دوست داشت تختی همان طور بماند برای همه. با آن سینه ستبر، با آن بازوبند پهلوانی که از هر مدال المپیک و جهانی برای ما طلایی تر است. تختی یک شمایل است، در قلب ایرانی هایی که هنوز شجاعت، شهامت، جوانمردی و گرفتن دست فتاده را از یاد نبرده اند...
بعد از این همه سال انگار حق با قصاب کرمانشاهی بود که : جهان، بی جهان پهلوان ماندنی نیست!
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم