ارسالها: 23330
#2,211
Posted: 28 Nov 2014 19:19
الکساندر سوم
- دوران ۱۳ مارس ۱۸۸۱ - ۱ نوامبر ۱۸۹۴ (۱۳ سال و ۲۳۳ روز)
- زادروز ۱۰ مارس ۱۸۴۵
- سنت پترزبورگ، امپراتوری روسیه
- مرگ ۱ نوامبر ۱۸۹۴ میلادی (۴۹ سال)
- شبه جزیره کریمه، امپراتوری روسیه
الکساندر سوم الکساندروویچ (به روسی: Александр III Александрович) (زادهٔ ۱۰ مارس ۱۸۴۵ - درگذشت ۱ نوامبر ۱۸۹۴) شناختهشده تحت عنوان الکساندار صلحطلب (به روسی: Александр Миротворец) تزار روسیه از ۱۳ مارس ۱۸۸۱ تا هنگام مرگش در ۱۸۹۴ بود. وی سیاست یهودستیزانهای داشت و انجام برخی مشاغل را برای یهودیان محدود کرد. وی همچنین ضداصلاحطلب بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,212
Posted: 28 Nov 2014 19:22
نیکلای دوم
- دوران ۲۰ اکتبر ۱۸۹۴ - ۱۵ مارس ۱۹۱۷
- زادروز ۱۸ مهٔ ۱۸۶۸
- سنپترزبورگ، امپراتوری روسیه
- مرگ ۱۷ ژوئیه ۱۹۱۸ میلادی (۵۰ سال)
- دژ جنگی یکاترینبورگ، امپراتوری روسیه
نیکُلای الکساندروویچ رومانوف یا نیکلای دوم (به روسی:Никола́й II یا Никола́й Алекса́ндрович Рома́нов)(زاده ۱۸ مه۱۸۶۸ - مرگ ۱۷ ژوئیه ۱۹۱۸) واپسین تزار روسیه، پادشاه لهستان و گرانددوک فنلاند بود. لقب کاملش نیکولای دوم، امپراتور و فرمانروای مطلق سراسر روسیه بود. او از ۱۸۹۴ تا ۱۹۱۷ - که ناچار به کنارهگیری شد - به فرمانرواییپرداخته بود. او نشان دادهبود که از اداره کشور آشوبزدهاش و نیز ارتشش که درگیر جنگ جهانی یکم بود ناتواناست. فرمانروایی او با انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به پایان رسید و چندی پس از آن او و خانوادهاش به دست بلشویکها کشته شدند. کلیسای ارتدکس روسیه پس از تقدیسش وی را نیکلای قدیس رنجکشیده خواند.
نیکلای بزرگترین پسر امپراتور الکساندر سوم بود و در سنپترزبورگ چشم به جهان گشود. مادرش ماریا فیودوروونا به پسرش بسیار نزدیک بود.
او هنگامی که شانزدهساله بود شیفته شاهدخت الکساندرا دختر لویی چهارم، گرانددوک هسه و نوه دختری شهبانو ویکتوریا ملکه نامی انگلستان شد که در آن زمان تنها ۱۲ سال داشت. پدر و مادرش با این زناشویی همداستان نبودند و دوست داشتند پسرشان در راستای پیمان اتحاد میان فرانسه با شاهدختی از این کشور پیمان زناشویی ببندد.
او در جوانی سفری به ژاپن کرد و چون از نیایشگاهی بازدیدکرد یکی از باورمندان آنجا که تاب بودن یک ناباور بدان نیایشگاه را در آنجا نداشت با شمشیر بدو تاخت و پیشانی نیکلای را زخمی نمود. ولی با واکنش بهجای پسرخالهاش جان بهدر برد. این رویداد به کینه او از ژاپن انجامید و نتیجهاش جنگ مصیبتبار دریایی تسوشیما بود.
تزار از همسرش الکساندرا چهار دختر و یک پسر داشت. پسرش الکسی به بیماری هموفیلی دچار بود. تزار با توجه به موقعیت شکنندهاش این بیماری را از توده پنهان میداشت. همسرش الکساندرا چون از درمان پسرش ناامید شد رو به عرفان و صوفیگری آورد و مقدسین گرایش پیدا کرد، یکی از این مردان مقدس گریگوری راسپوتین بود که در بهبود پسرش گویا به کامیابیهایی رسید.
به دنبال ترور فرانتس فردیناند آرشیدوک اتریش به دست یک ملیگرای صرب در ۲۸ ژوئن۱۹۱۴ نیکلای دوم در آغاز جنگ برای پشتیبانی از صربستان دودل بود چون میدانست جنگ با اتریش به معنای جنگ با آلمان میباشد و از دیگرسو جو پاناسلاوگرایی آن زمان سبب پشتیبانی روسها از صربها بود. بسیج نیروی روسها و پیشرویشان به سوی مرزهای اتریش به مداخله آلمانها که با اتریشیان پیمان دفاعی داشتند انجامید و شعلههای جنگ زبانهکشید. روسها اگرچه در برابر عثمانی و اتریش-مجار به پیروزیهایی دستیافتند، ولی در یارای برابری با نیروی آلمان رانداشتند و کار در جبهه شرق به کندی پیش میرفت. اینچنین تزار نیکلای به این اندیشه افتاد که خود اداره جنگ را در دست گیرد، پس بر خلاف اندرز رایزنان پسرخالهاش گرانددوک نیکلای را که جنگسالاری ورزیده بود را کنارگذاشت و خود جای او را در فرماندهی جنگ گرفت. پیآمدش این بود که به زودی لهستان از دست رفت. همچنین دوری تزار از پایتخت سببشد که نتواند جلو انقلاب را بگیرد. اداره دولت به دست الکساندرا افتاد که نزد توده یک آلمانی نه چندان خوشنام بود. همچنین راسپوتین به امر کشورداری دخالت میکرد و تزار سفارش کسانش را برای کنارگذاشتن او نمیپذیرفت. گسترش شایعهها درباره رابطه شهبانو با راسپوتین و خشم گروهی از درباریان به کشتن راسپوتین به دست گروهی از ایشان انجامید(۱۶ دسامبر۱۹۱۶).
در ۱۹۱۵ سنپترزبورگ دچار آشوبشد و گروهی از سربازان سر به شورش برداشتند. تزار به اندرز کسانی که او را به انجام اصلاحات برای پیشگیری از انقلاب میخواندند توجهی نکرد. در ۱۹۱۷ پتروگراد(نام تازه سنپترزبورگ) کمبود خوراک مردم را به شورش برای یافتن نیازهایشان انگیزاند. نیلای را وادار به کنارهگیری کردند. او در آغاز میخواست به سود پسرش الکسی کنار برود، ولی چون او و خانوادهاش ناچار بودند به تبعید بروند، پزشکان بدو هشدار دادند که پسرش دور از پدر و مادر زمان درازی نخواهد زیست، پس تزار خواست برادرش گرانددوک میخائیل را به جانشینی خود بگمارد. ولی میخائیل پذیرش تاج و تخت را به رای مردم سپرد و پیشنهاد تزار را نپذیرفت. ولی با انقلاب بلشویکی بنیاد سه سده فرمانروایی دودمان رومانوف بر روسیه برچیده شد.
در آغاز ماه مارس دولت موقت تزار و خانوادهاش را در کاخی در ۱۵کیلومتری جنوب پتروگراد بازداشتنمود. در اوت ۱۹۱۷ دولت الکساندر کرنسکی تزار و خانوادهای را به توبولسک در کوههای اورال فرستاد. در اکتبر که بلشویکها بر سر کار آمدند به سخت گیری بر خانواده تزار پرداختند. در این هنگام جنبش سفید به ستیز با انقلاب پرداخت و جنگ درونی همه سویهای آغازشد. پس تزار و خانوادهاش را به دژ جنگی یکاترینبورگ که در دست نیروهای بلشویک بود فرستاند و در ۱۷ ژوئیه همان سال در ساعت ۲:۳۳ بامداد نیکلای دوم، همسرش الکساندرا، دخترانش و پسر بیمارش الکسی، به همراه پزشک خانوادگیشان و سه خدمتکار ایشان را در زیرزمین آن دژ تیرباران نمودند. پیکرهاشان را در اسید گذاشتند و بازمانده لاشهیشان را به خاکسپردند. هشتاد سال پس از آن در ۱۹۹۸ پیکرهای ایشان شناسایی گردید و در آیینی با حضور بوریس یلتسین با آیین مسحیان دوباره و این بار در سنپترزبورگ به خاکسپرده شدند.
در ۱۹۸۱ نیکلای دوم و خانواده نزدیکش از سوی کلیسای ارتدکس در تبعید روسیه جایگاه قدیسی یافتند و شهید شناختهشدند. در ۱۴ اوت۲۰۰۰ نیز رایستان کلیسای کاتولیک روسیه آنان را قدیسشناخت.
پایان امپراتوران امپراتوری روسیه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#2,213
Posted: 29 Nov 2014 19:15
نیهیلیسم(پوچ گرایی)
وچگرایی یا نیهیلیسم (برگرفته از nihil لاتین به معنای هیچ) یک دکترین فلسفی است که زندگی را بدون معنا و هدف خارجی یا ارزشهای اخلاقی درونی میداند.
نیهیلیسم نخستینبار در قرن ۱۹ روسیه و در اوایل دوران حکومت الکساندر دوم به وجود آمد و گسترش یافت. اولین بار ایوان تورگینف بود که در رمان مشهور پدران و پسران این واژه را از طریق شخصیت بازاروفِ نیهلیست مشهور کرد.
این تفکّر در نتیجهٔ ویرانیهای حاصل از دو جنگ جهانی اروپا رشد گستردهای کرد.
امروزه یکی از مهمترین جریانهای پوچگرا، پوچگرایی اگزیستانس است؛ هرچند بسیاری از اگزیستانسیالیستها خود را خارج از محدوده پوچگرایی قرار میدهند.
پوچگرایی بیانگر فرم خامی از پوزیتیویسم و مادهباوری است، انقلابی علیه نظم برپای اجتماعی و مخالفت با تمامی منابع قدرت ناشی از حکومت، کلیسا یا خانواده. پایه این تفکر هیچ چیز جز حقایق علمی نیست.
از آنجا که پوچگرایان ماهیت دوگانه شامل جسم و روح برای انسان قایل نبودند مورد حملههای خشنی از طرف قدرت کلیسا قرار میگرفتند. از طرفی به علت مورد پرسش قرار دادن سیاست حقالهی وارد دعوای مشابهی با قدرتهای سکولار شدند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,214
Posted: 29 Nov 2014 19:20
جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۴ میلادی)
- زمان از ۸ فوریه ۱۹۰۴ تا ۵ سپتامبر ۱۹۰۵
- مکان منچوری، دریای زرد
- نتیجه پیروزی ژاپنیها و فرارداد پورتسموث
جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۴-۱۹۰۵) تخاصم نظامی گسترده و خونباری بود که به علت جاه طلبیهای امپریالیستی دو دولت رقیب امپراتوری ژاپن و امپراتوری روسیه در منچوری و شبه جزیره کره درگرفت. صحنه اصلی نبرد جنوب منچوری و آبهای کرانه ژاپن، کره و دریای زرد بود.
جنگ رسماً بر سر مالکیت شهر پورت آرتور و شبه جزیره لیائودونگ و خط آهن از پورت آرتور به هاربین درگرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,215
Posted: 29 Nov 2014 19:24
زمینه
نخستین جنگ چین و ژاپن در سال ۱۸۹۵ به نفع ژاپن پایان یافت. طبق پیمانی به نام پیمان شیمونوسهکی که در آوریل سال ۱۸۹۵ و یکسال پس از آغاز جنگ به امضاء رسید، به کشور کره استقلال داده شد و تایوان و شبه جزیره لیائودونگ تحت تصرف ژاپن در آمد. اقدام ژاپن در تصرف خاک چین موجب اعتراض مشترک کشورهای روسیه، فرانسه و آلمان گردید و ژاپن به اجبار شبه جزیره لیائودونگ در جنوب منچوری را به چین باز پس داد. ژاپن پس از این جنگ بیش از پیش به تقویت قدرت نظامی خود پرداخت.
با شکست چین از ژاپن کره به ظاهر کشوری مستقل شد اما در واقع تحت نفوذ سیاسی و اقتصادی ژاپن درآمد. روسیه در این زمان سعی می کرد مناطق شمال شرقی چین را تحت سلطهٔ خود دربیاورد و مخصوصاً به منچوری که در این ناحیه قرار داشت توجه داشت. منچوری از نظر استراتژیکی ناحیهٔ پراهمیتی بود زیرا که مستقیم ترین راهی که منطقه دریاچه بایکال را به بندر ولادیوستوک وصل میکرد از منچوری میگذشت. به همین سبب روسیه به هر طریق که ممکن بود سعی میکرد توافق چین را برای احداث یک خط راهآهن در این منطقه جلب کند. در سال ۱۸۹۸ روسیه توانست بندر پورت آرتور و دماغهٔ لیائودونگ را از چین اجاره کند و به دنبال آن خط آهنی از هاربین به پورت آرتور از طریق موکدن و بندر دالیان یا دالنی کشید و با احداث این خطآهن، توانست بر این منطقه تسلط پیدا کند. این تسلط و همچنین اطلاع از علاقهٔ روسیه به تسخیر کره ژاپن را ناگزیر به عقد قراردادی با کشور انگلستان رقیب روسیه در سال ۱۹۰۲ کرد. این قرارداد دو بار تجدید نظر پیدا کرد و مدت اعتبار آن ۲۰ سال تعیین شد. انگلستان در این پیمان، منافع ژاپن در کره را به رسمیت شناخت همچنین مقرر شد که در صورت جنگ بین روسیه و ژاپن، انگلستان بیطرف باقی بماند و در صورت یاری رساندن کشور دیگری به روسیه در هنگام جنگ، از جمله فرانسه، انگستان نیز به ژاپن در جنگ یاری برساند. در عوض ژاپن نیز حاضر به پذیرش تسلط انگستان بر دره یانگتسه در چین شد. چندی بعد مذاکرات برای رفع اختلاف مابین ژاپن و روسیه با شکست مواجه شد و سرانجام در فوریه سال ۱۹۰۴ ژاپن به ناوگان روسیه در پورت آرتور حمله کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,216
Posted: 29 Nov 2014 19:26
حمله به پورت آرتور،بزرگترین حرکت دریایی تاریخ،تسلیم پادگان روسیه
پورت آرتور بندری استراتژیک در جنوب شرق آسیا بود که روسها ظاهراً آن را از چین اجاره کرده بودند. روسها با احداث یک پادگان بزرگ در پورت آرتور و ایجاد یک ناوگان جنگی عملاً پورت آرتور را به پایگاه استراتژیک خود برای اداره شرق آسیا، مبدل کرده بودند. در ۱۰ فوریه ۱۹۰۴ دریاسالار توگو قهرمان ملی ژاپن، با حملهای غافلگیرکننده دو نبردناو تزارویچ و رتویزان و ناو ۶۶۰۰ تنی پالادا روسی را در این بندر غرق کرد و ستون فقرات نیروی دریایی روسیه را در شرق آسیا در هم شکست. اکنون پورت آرتور کاملاً در محاصره بود. پادگان پورت آرتور نیرویی متجاوز از ۵۰ هزار نظامی را در خود جای داده بود و این نیرو پیروزی بر ژاپن را آسان میکرد.
با حذف ناوگان دریایی روسیه در شرق چین، ژاپن حاکم بلامنازع منطقه دریایی مذکور شد و تنها راه خروج از بن بست برای روسها، اعزام ناوگان عظیم دریای بالتیک بود. این ناوگان مخوف که قدرت استراتژیک روسیه محسوب میشد، مرکب از ۱۲۰ ناو عظیم زره پوش ، ۹ رزمناو و ۱۲ اژدرافکن و دهها کشتی تدارکاتی بود. اگرچه برای رسیدن این نیرو حداقل ۴ ماه زمان نیاز بود.
نیروهای قدرتمند روسیه در تمام روزهای نوامبر و دسامبر ۱۹۰۴ با مهاجمان ژاپنی جنگیدند. نبردهای چندماه باعث مرگ ۸ هزار روس و زخمی شدن ۱۵ هزار نفر دیگر شد و این به معنای از بین رفتن نیمی از مدافعان بود. دوم ژانویه ۱۹۰۵ زمانی که فرمانده روس از رسیدن هرگونه کمکی قطع امید کرد تسلیم بیقید و شرط را پذیرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,217
Posted: 29 Nov 2014 19:28
نبرد موکدن،نبرد تسوشیما،صلح روسیه و ژاپن
نظامیان ژاپنی پس از تصرف پورت آرتور، در ۱۰ مارس ۱۹۰۵ به شهر موکدن در ایالت منچوری چین حمله کردند . نبرد سنگینی آغاز شد. ۱۴۲ هزار کشته حاصل این نبرد مرگبار بود. سرانجام، روسها به رغم از دست دادن ۹۲ هزار سرباز خود مجبور به ترک این شهر مهم منچوری شدند. اکنون ژاپن در خشکی به طور کامل روسها را شکست داده بود. باقیمانده دفاع روسها در جزیرهٔ ساخالین نیز درهم شکسته شد و در ۳۰ ژوئیه ۱۹۰۵ شهر الکستاندروسک تسلیم نیروهای ژاپن شد. ژاپن تنها یک گام دیگر تا فرمانروایی شرق آسیا فاصله داشت.
ناوگان عظیم روسیه در ۲۷ مه ۱۹۰۵ به آبهای کره رسید. دریاسالار روسیه وارد تنگه تسوشیما شد. توگو فرمانده ژاپنی منتظر روسها بود. در دریای متلاطم آن روز نام او جاودانه گشت زیرا روسها را برای همیشه از داشتن یک نیروی دریایی درجه اول محروم کرد. ناگهان، روسها خود را در مواجهه با ۱۲ زره پوش دریایی ، ۱۶ رزمناو ، ۶۵ اژدرافکن دیدند. نبردی مرگبار درگرفت که طرفین ۴۸ ساعت به روی یکدیگر آتش باریدند اما نتایج به گونهای شگفت آور متفاوت بود. درحالی که ژاپنیها تنها یک کشتی کوچک و ۱۱۳ ملوان از دست دادند، روسها ۵ هزار ملوان و ۲۰ فروند کشتی خود را نابود شده دیدند و ناگزیر به اسارت ۶ هزار ملوان و ۶ کشتی به ژاپنیها تن دادند.
۵ سپتامبر ۱۹۰۵ ژاپن و روسیه به دعوتتئودور روزولت در اوهایو پیمان آتش بس و صلحی به نام پیمان پورتاسموتس (نیوهمشایر) امضاء کردند. پورت آرتور با نواحی اطرافش و نیمه جنوبی جزیرهٔ ساخالین به ژاپن واگذار شد و روسیه از ادعا در مورد کره و منچوری صرف نظر کرد. کره به تحتالحمایگی ژاپن درآمد و روسیه در دخالت در کره منع شد. ژاپن در منچوری که متعلق به چین بود باقی ماند. بدین ترتیب، ژاپن برای سه دهه مبدل به قدرت بی رقیب جنوب و شرق آسیا شد.
پایان
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,218
Posted: 29 Nov 2014 19:30
انقلاب روسیه (۱۹۰۵)
انقلاب ۱۹۰۵ روسیه (۲۲ ژانویه ۱۹۰۵ تا ۱۶ ژوئیه ۱۹۰۷) موجی از ناآرامیهای سیاسی تودهای در بخشهای وسیعی از امپراتوری روسیه بود. این انقلاب سبب متقاعد شدن تزار نیکلای دوم برای تبدیل حکومت روسیه از استبداد به سلطنت مشروطه گردید.
از چندین سال پیش از ۱۹۰۵ و به ویژه پس از جنگ تحقیرآمیز روسیه و ژاپن (۱۹۰۴ تا ۱۹۰۵)، گروههای متنوع اجتماعی، نارضایتی خود را از سیستم اجتماعی و سیاسی روسیه نشان دادند. اعتراضات آنها از سخنرانیهای باز، اعتصابهای کارگران تا شورشهای دانشجویی و تروریسم را شامل میشد.
این تلاشها، که توسط اتحادیه آزادیخواهی هماهنگ میشد، در کشتار تظاهرات مسالمتآمیز در نزدیکی کاخ زمستانی در سن پترزبورگ، در یکشنبه خونین (۲۲ ژانویه ۱۹۰۵) به اوج خود رسید. در آن روز چند هزار نفر از کارگران اعتصابی روسیه برای تقدیم عریضهای به تزار در تظاهراتی آرام و با خواندن سرودهای مذهبی (منجمله «خداوند تزار را حفظ کند») به سمت کاخ او حرکت کردند. در این عریضه درخواستهایی همچون بهبود شرایط کار، دستمزدهای عادلانهتر و کاهش ساعات کار به هشت ساعت و نیز پایان دادن به جنگ روسیه و ژاپن و نیز اعمال حق رای عمومی مطرح شده بود. پیشزمینه این تظاهرات به یک ماه قبل از آن مربوط میشود یعنی زمانی که ۸۰٬۰۰۰ نفر در مسکو دست به اعتصاب زده و پایتخت از برق و روزنامه محروم شده بود.
سازمانده این تظاهرات کشیشی به نام گئورکی گاپون بود که به بهبود وضعیت اسفناک کارگران علاقهمندی نشان میداد. بعدها وی از روسیه فرار کرد و سالها بعد پیش دوستی اعتراف کرد که با پلیس مخفی روسیه تزاری همکاری داشته است و توسط همین دوست به قتل رسید. طرفداران گاپون از همان ابتدا افراد جمعیت را بازرسی بدنی کرده بودند تا کسی سلاح همراه نداشته باشد و تظاهرات و تقدیم عریضه در آرامش انجام شود. مطابق آمار دولتی در این واقعه ۹۴ نفر کشته شدند اما مخالفین تزار تعداد کشتهشدگان را ۴۰۰۰ نفر اعلام کردند. برخی دیگر گفتهاند که در این روز ۱۰۰۰ نفر به قتل رسیدند.
واقعه یکشنبه خونین ۲۲ ژانویه باعث شد تا توهمی که بسیاری از مردم فرودست روسیه نسبت به تزار داشته و به او به چشم «پدری مهربان» نگاه میکردند از بین رفته و جای خود را به درگیری رودررو میان مردم و حکومت تزاری بدهد. متعاقب یکشنبه خونین فعالیتهای مبارزاتی در روسیه شدت گرفت.
در پی آن، در سن پترزبورگ و سایر مراکز بزرگ صنعتی، اعتصاب عمومی شکل گرفت. در واکنش به اعتصابها، نیکلا در ماه فوریه اعلام کرد که قصد دارد یک مجلس مشورتی منتخب مردم، ایجاد کند. اما این پیشنهاد رضایت کارگران، دهقانان (که قیامشان در حال گسترش بود)، و حتی لیبرالهای زمستووها (Zemstvo) (ارگانهای دولت محلی) و حرفهها را که در آوریل خواهان تشکیل مجلس مؤسسان شده بودند فراهم نکرد. لیبرالها، طبقه متوسط و تحصیلکرده را نمایندگی میکردند که خواهان قانون اساسی و اصلاحات اجتماعی بودند.
پس از آن، شورش به بخشهای غیرروسی امپراتوری، به خصوص به لهستان، فنلاند، استانهای بالتیک، و گرجستان گسترش یافت؛ جایی که جنبشهای ناسیونالیستی موجب تقویت آن شد. در برخی مناطق قیام با مخالفت خشونتآمیز ضدانقلابهای صدهای سیاه (Black Hundreds) مواجه شد که به سوسیالیستها حمله و یهودیان را مورد آزار قرار میدادند. اما گروهی از نیروهای مسلح در کنار قیام قرار گرفتند: یگانهای ارتش که کنار خط آهن ترنسسیبری بودند، به پا خواستند و در ژوئن خدمه رزمناو پوتمکین در لنگرگاه اودسا رزمناو را در کنترل خود گرفتند. فرمان دولت در تاریخ ۶ آگوست که پروسههای انتخابات مجلس مشورتی را اعلام میکرد، حتی موجب اعتراضهای بیشتری شد که در ماه سپتامبر باز هم افزایش یافت.
اولین شورای کارگران، یا سویت (soviet)، که به عنوان کمیته اعتصاب عمل میکرد، در ایوانوو تشکیل شد. در ۱۳ اکتبر، سویت دیگری در سن پترزبورگ تشکیل شد. در ابتدا این سویت کارگردان اعتصاب عمومی بود؛ اما پس از آنکه سوسیال دموکراتها به آن پیوستند، شکل دولت انقلاب را به خود گرفت. سویتهای مشابهی در مسکو، ادسا و دیگرشهرها تشکیل شد.
بزرگای اعتصاب سرانجام نیکلای دوم را متقاعد به عمل کرد. در پی مشورت با سرگئی یولیویچ ویته (Sergei Yulyevich Witte)، او مانیفست اکتبر را صادر کرد (۱۷ اکتبر ۱۹۰۵)، که وعده قانون اساسی و تاسیس مجلس قانونگذاری منتخب (دوما) را میداد. او همچنین سرگئی ویته را به سمت رئیس شورای وزیران (نخست وزیر) منصوب کرد.
این امتیازات خواستههای اپوزیسیون رادیکال برای ایجاد یک جمهوری را برآورده نمیکرد. انقلابیها تسلیم نشدند؛ حتی لیبرالها از مشارکت در دولت سرگئی ویته سرباز زدند. اما برخی میانهروها، راضی بودند و بسیاری از کارگران، با تفسیر مانیفست اکتبر به عنوان یک پیروزی، سر کار خود بازگشتند. این برای شکستن ائتلاف اپوزیسیون (مخالفان) کافی بود و موجب تضعیف سویت سنپترزبورگ شد.
در پایان نوامبر دولت رئیس سویت، خروستالو نوسار منشویک، لئون تروتسکی بولشویک و دیگران را دستگیر کرد و در ۳ دسامبر ساختمان سویت را اشغال کرد. اما در مسکو یک اعتصاب عمومی جدید اعلام شد. حصارهایی برپاشد و پیش از کنترل اوضاع زدوخوردهایی در خیابانها به وجود آمد. در فنلاند با حذف برخی قوانین منفور اوضاع به حالت عادی برگشت اما برای کنترل لهستان، استانهای بالتیک و گرجستان نیروهای ویژه نظامی اعزام شدند که به خصوص در آنها سرکوب شورش خونین بود. با شروع سال ۱۹۰۶ دولت کنترل راهآهن ترنسسیبری را به دست آورده بود، و انقلاب ضرورتاً پایان یافته بود.
این انقلاب در جایگزینی استبداد تزاری با جمهوری دموکراتیک و یا حتی فراخوانی مجلس مؤسسان ناموفق بود و اکثر رهبران انقلاب بازداشت شدند. همچنین تقاضا برای دموکراسی کامل مقننه، توزیع زمین بین دهقانان، و پیشرفت اساسی در زندگی کارگران صنعتی برآورده نشد. با این حال انقلاب، رژیم امپریالیستی را مجبور به اصلاحات گستردهای کرد که مهمترین آنها قانونهای بنیادی (۱۹۰۶) بود که به عنوان قانون اساسی عمل میکرد، و ایجاد دوما که موجب توسعه احزاب و فعالیتهای قانونی سیاسی شد. اگرچه قدرت تزار همچنان گسترده باقیماند، اما با ایجاد دوما، قانونیشدن احزاب سیاسی، و اعطای حقوق مدنی مانند آزادی بیان و آزادی تجمع استبداد سنتی پایان یافت. دولت امپریالیست به زودی راههایی برای تضعیف این اصلاحات یافت.
از آنجا که خواستههای اصلی تودهها، یعنی دموکراسی کامل، زمین برای دهقانان و رفاه برای کارگران برآورده نشده بودند، صحنه برای انقلاب بعدی در ۱۹۱۷ آماده شد که در آن سویتهایی مانند سویتهای ۱۹۰۵ نقش محوری بازی کردند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2,219
Posted: 21 Jun 2015 01:07
بحران دموکراسیِ مدرن در فاصله دو جنگ جهـانی
پس از پایان جنگ جهانی اول، دموکراسی لیبرال در اروپا به نظر پیروز میرسید؛ جنگ صلیبیِ بزرگی که به گفته وودرو ویلسون رییسجمهور امریکا برای اَمن کردن جهان برای دموکراسی به وقوع پیوسته بود و با پیروزی به پایان رسیده بود. امپراتوریهای آلمان، اتریش، مجارستان و عثمانی شکست خورده و از بین رفته بودند. جنبش های انقلابی، حکومتهای موروثی را کنار زده بودند. حکومت خودکامه تزاری سرنگون شده بود. دموکراسیهای غربی توانسته بودند شرایط خود را هنگام امضای معاهدههای صلح را در ورسای، سَن گرماین و تریانون تحمیل کنند. اصل حق حاکمیت ملی به عنوان مبنای ترسیم خطوط مرزی جدید پذیرفته شده بود. حکومتهای پارلمانی با قانون اساسی دموکراتیک در کشورهای بهجا مانده از امپراتوریهای هابزبورگ و هوهنزولم تاسیس شده اند. حق رای عمومی، حق مشارکت فعال در فضای سیاسی (دموکراتیک) و ستون اصلی شهروندی فعال که تا آنزمان تنها به مردان صاحب ملک محدود شده بود، در بعضی از کشورها به زنان و فقرا هم تعمیم داده شده بود. از پایان جنگ جهانی اوّل به عنوان پیروزی حق حاکمیت ملی و مردمی در سراسر قاره اروپا تعبیر میشد.
بیست سال بعد به سختی میشد باور کرد که شرایط اینهمه تغییر کرده و این اندازه ناامیدکننده باشد. حکومتهای دموکراتیک یکی پس از دیگری در کشورهای اروپا فرو پاشیده بودند و با دیکتاتوری یا حکومت نظامی جایگزین شده بودند. در این میان، تنها انگلستان و ایرلند، اسکاندیناوی و کشورهای بنولکس و سویس بودند که حکومتهای دموکراتیک باثباتی داشتند. ضعف، ناکارآمدی، رسوایی و حقارت تصویری بود که دموکراسی در سرتاسر قاره از خود بهجا گذاشته بود.
از پرتگال تا لهستان، از آلمان تا یونان، از ایتالیا تا مجارستان و از اتریش تا هسپانیه، حکومت اقتدارگرا جایگزین دموکراسی شده بود. نشانههای بازگشت به دیکتاتوری متعدد بودند: رژه موسیلینی در رم در ۱۹۲۲، کودتای نظامی پیلسودسکی در ورشو در ۱۹۲۶، کودتای سلطنتی شاه آلکساندر در یوگسلاویا در ۱۹۲۹، بهدست گرفتن قدرت توسط سالازار در پرتگال در ۱۹۲۹، رسیدن هیتلر به صدر اعظمی رایش در برلین در ۱۹۳۳ و پیروزی فرانکو در جنگ داخلی ۱۹۳۹ هسپانیه، تنها بخشی از این علایم بودند.
مشکل در کجا بود؟ چرا پیروزی اولیه ایده حق حاکمیت ملی و مردمی که به نظر میرسید لیبرال دموکراسی را به عنوان شکل طبیعی و امن حکومت در اروپا بر قرار خواهد کرد، به این سرعت به شکست تبدیل شد؟ چرا حکومت دموکراتیک اینقدر سریع پس از پیروزی مسلم خود شکننده از آب درآمد؟ چهار عامل در اینجا با اهمیت بهنظر میرسند و موضوع این نوشته را تشکیل میدهند: تاثیرات مخرب وسیع جنگ جهانی اوّل؛ بحرانی اقتصادی در ابعادی حقیقتاً غیرمنتظره و شکافهای ملی و اجتماعی که امکان حلوفصل آنها در یک چارچوب دموکراتیک وجود نداشت. تمامی این عواملِِِ تبیینکننده نه تنها ماهیتاً بلکه از نظر ابعاد وسیعشان هم در اروپا تازهگی داشتند. اروپا و بهطور کلی جهان، پیشتر هم جنگ را تجربه کرده بودند، اما هر گز در گذشته جنگی جهانی به وقوع نپیوسته بود؛ جنگی که اینهمه منابع انسانی و مادی صرف آن شده باشد و جنگی که به اندازه جنگ ۱۹۱۴ اینهمه زخمهای عمیق به جای گذاشته باشد. تورم، رکود اقتصادی و بیکاری در اروپا و جهان پدیده شناخته شدهیی بود. اما مردم جهان هرگز چیزی مانند تورم حاد اوایل دهه ۱۹۲۰ یا انقباض وحشتناک اقتصادی و بیکاری عمومی دهه۱۹۳۰ را تجربه نکرده بودند؛ بحرانی که اساساً بقای نظام سرمایهداری را زیر سوال برد. اروپا و جهان شکافهای اجتماعی و قومیتی را پیشتر هم تجربه کرده بودند. اما هرگز این شکافها با شدت نیمه اول قرن بیستم فوران نکرده بودند. دورانی که با امیدهای فراوان به طلوع یک عصر دموکراسی شروع شده بود، به قول اریک هابزباوم در کتاب تاریخ خود به نام "قرن کوتاه بیستم"، به یک عصر فاجعه تبدیل شد(هابز باوم، ۱۹۹۴).
تضاد میان قرن طولانی نوزدهم به عقیده بسیاری، قرن بهبود اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بود؛ قرن توسعه رفتار مدنی: "قرن موفقیت بورژوازی". با استنداردهای قرن بیستم، قرن نوزدهم قرنی بسیار صلحآمیز به نظر میآمد و استنداردهای رفتار عمومی و سیاسی در آن دوران بسیار مدنیتر شده بودند؛ دو خاصیتی که برای توسعه موفق سیاست دموکراتیک حیاتی بودند. توضیع هابز باوم درباره واکنشها به موارد متعدد برنامههای یهودستیزی در امپراتوری روسیه در ۱۸۸۱ و ۱۹۰۳ جالب است:
کشته شدن چند نفر در ۱۸۸۱ و۴۰ تا ۵۰ نفر در گشته، در نتیجه برنامه کیشی نِف در ۱۹۰۲، جهان آن روز را برآشفته کرد و باید هم چنین میشد؛ زیرا در دورانی که هنوز بربریت توسعه نیافته بود، این تعداد قربانی برای جهانی که انتظار پیشرفت تمدن را داشت، غیر قابل تحمل بود. (هابز باوم، ۱۹۹۴: ۱۲۰). [متاسفانه] دموکراسی همانقدر به رفتار مدنی وابسته است که به ساختار سازمانی و توسعه سیاسی.
داستان این نوشته، روایت محدودیتهای سیاست لیبرال دموکراتیک و روایت لیبرال دموکراسی در لحظه شکست تکاندهنده و تراژیک آن است. داستانی عمیقاً تلخ و ناخوشایند؛ نه تنها بهخاطر وحشتی که در فاصله دو جنگ در اروپا بهخاطر شکست دموکراسی چیره شده بود، بلکه همچنین بهخاطر این تصور عمومی که ممکن است وضعیتهایی وجود داشته باشد که حکومت دموکراتیک از عهده مواجهه با آنها بر نمیآید.
این موضوع در مورد آلمان در فاصله دو جنگ درست به نظر میرسید؛ زیرا در حالی که ممکن بود بتوان شکست دموکراسی را در ایتالیا، اسپانیا و لهستان به فقدان نسبی نوسازی اقتصادی و اجتماعی نسبت داد، اما وضعیت آلمان به شکل دیگری بود. به علاوه هنگامی که به اروپایِ بین دو جنگ در سالی مثل ۱۹۲۸ نگاه میکنیم، هیچ کشوری را نمیبینیم که به اندازه آلمان از توسعه اقتصادی و اجتماعی و سطح بالای نوسازی بهرهمند شده باشد. آلمان تنها چند سال پیش از سقوط دموکراسیاش و جایگزینی آن با دیکتاتوری مخرب و شیطانی هیتلر که جهان تا آنزمان به خود ندیده بود، از نظر ثروت، سطح صنعتی شدن، درجه شهرنشینی و سطح تحصیلات مردمش در بالاترین ردههای اروپا قرار داشت.
- نویسنده: ریچارد بِسِل
- ترجمه: آراز امین ناصری
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#2,220
Posted: 21 Jun 2015 01:13
قبل از جنگ جهانی دوم در اروپا چه گذشت؟روابط بین الملل اروپا 1939-1933
روابط بین الملل در اروپا طی سالهای 1937-1933 در حقیقت واکنشی بود که سایر کشورهای اروپایی در مقابل عملکردهای هیتلر نشان دادند، به این مفهوم که در مورد بسیاری از مسائل اروپایی ابتکار عمل عمده در دست هیتلر بود، و فعالیت دیگر کشورهای اروپایی در برابر کارهای هیتلر صرفا یک نوع عکس العمل محصوب میشد. به قدرت رسیدن هیتلر در ژانویه 1933 در تاریخ روابط بین الملل اروپا برگ جدیدی بود، چراکه این امر تمام معادلات سیاسی را در طی سالهای بعد برهم زد. در اینجا لازم است، قبل از وارد شدن به بحث درباره جزییات وقایع این سالها عقاید و افکار هیتلر را درباره روابط بین الملل و سیاست خارجی آلمان روشن نماییم تا راه ورود به جزییات عملکردها و سیاستهای او باز شود.
طرح عقاید و افکار هیتلر در مورد سیاست خارجی و روابط بین الملل را میتوان در محورهای زیر مورد بررسی قرار داد:
رکن اول این بود که هیتلر بارها، چه در کتاب «نبرد من» و چه در سخنرانهای خود در طول دو دهه 1920 و 1930 اعلام کرده بود که هدف اصلی سیاست خارجی وی براندازی سیستم ورسای بوده است. سیستم ورسای نفرت آلمانیها را برانگیخته بود و به نظر آلمانیها در این سیستم به شکلی نابرابر و غیر عادلانه با آلمانیها برخورد شده بود و فاتحان جنگ شرایط صلح را به آنان تحمیل کرده بودند. مخصوصا آن بخش از قرارداد ورسای که آلمان را آغازگر جنگ دانسته بود بر دوش آلمانیها سنگینی میکرد. در نهایت دو عامل در براندازی سیستم ورسای به هیتلر کمک نمود. یکی اینکه قرارداد به نظر بسیاری از افراد غیر آلمانی یعنی؛ افکار عمومی کشورهای فاتح، بخصوص انگلستان نیز غیرعادلانه و یک جانبه بود. انگلیسیها زمانی که قرارداد ورسای را امضا کردند، آن را غیرعادلانه نمیدانستند و فشارهای وارده به آلمان را با توجه به تجربه تلخی که از دوران جنگ داشتند، منصفانه میدانستند. اما اکنون که چند سالی از پایان جنگ گذشته بود و بحران اقتصادی آلمان وضع آن کشور را رقت بار کرده بود، افکار عمومی کشورهای فاتح بویژه انگلستان به این سمت گرایش پیدا نمود که آلمانیها حق دارند از قرارداد ورسای نا راضی باشند و اینک زمان آن فرا رسیده که بعضی از مفاد قرارداد به شکلی دوستانه تغییر یابد. هیتلر از این احساسات عمومی اروپای فاتح بخوبی استفاده کرد.
اصولا یکی از مهارتهای خاص هیتلر همین بود که از نقاط ضعف دیگران و احساسات و افکار عمومی منتهای بهره را میبرد، وی ماهیت سیستم دموکراسی غربی و افکار عمومی موجود در آن را به نیکی میشناخت و افکار و احساسات عمومی، گویا در دستهای او نرم و انعطاف پذیر شده بود. هیتلر لااقل مطمئن بود که ظرف دوسال آینده، از 1933 افکار عمومی غرب(اروپا) با تلاشهای او در زمینه براندازی سیستم ورسای به مخالفت برنخواهد خاست. البته ممکن بود گلایه ها و نگرانیهایی جزئی از عملکردهای هیتلر در سایر کشورهای اروپایی ابراز شود ولی او یقین داشت که با عکس العملهای آشکاری مواجه نمیشود، چراکه هیتلر همانگونه که در مسائل سیاست داخلی آلمان رفتار خود را با ظواهر قانونی می آراست، در مورد سیاست خارجی نیز آن چنان قیافه حق بجانب بخود میگرفت و توجیهاتی قانونی برای کارهای خود میتراشید، که کمتر در مظان اتهام و انتقاد قرار میگرفت. هیتلر تاکتیک «رعایت ظواهر قانونی» را تا سال 38-1937 همچنان حفظ نمود، و درست یکی دو سال قبل از جنگ دوم بود که پرده از کارهای خود برداشت و نیات جنگجویانه خود را آشکارا نشان داد، اگر کسی کتاب «نبرد من» را بدقت مطالعه میکرد، باید درمیافت که هیتلر هدفی جز براندازی کانون سیستم ورسای و سنگ بنای آن یعنی؛ صلح نداشت. بهرحال میتوان گفت، مادام که هیتلر سیاست گام به گام را جهت براندازی سیستم ورسای برگزیده بود میتوانست بر روی احساسات و افکار عمومی غربیها، مخصوصا انگلیسیها حساب کند. این اولین حسن سیاستی بود که هیتلر در این باب اتخاذ کرده بود.
حسن دیگری که تلاشهای هیتلر در بر داشت، البته این یکی را باید، حسن تصادف نامید- این بود که قرارداد ورسای مسائل اروپا را بصورت مدون تنظیم کرده بود؛ مسائلی در رابطه با مرزهای شرقی؛ در رابطه با عدم امکان بوجود آوردن یک ارتش قوی در آلمان، و سایر مواردی که در قرارداد ورسای آمده بود. برنامه او براندازی سیستم ورسای بود. و از آنجا که سیستم ورسای خود بطور برنامه ریزی شده عمل کرده بود و در نتیجه براندازی آن نیز طبق همان برنامه منتهی در جهت مبارزه با آن باید انجام میگرفت. در نتیجه هیتلر نیازی به یک برنامه دقیق سیاست خارجی نداشت. برنامه سیاست خارجی او را قدرتهای فاتح جنگ جهانی اول در قرارداد ورسای تعیین کرده بودند فقط لازم بود سیاست گام به گام خود را جهت براندازی این سیستم در پیش گیرد.
رکن دوم افکار و عقاید هیتلر از آنجا ناشی میشد که وی اصلا اتریشی بود. این نکته را نباید فراموش کرد که وی مدتی از دوران کودکی و نوجوانی را در امپراطوری اتریش- مجارستان گذرانده بود و از این رو تحت تاثیر شرایط خاص آن امپراطوری قرار گرفته بود. اگر چه آلمانیها در بعضی از نقاط اتریش- مجارستان اکثریت را داشتند، اما در سطح امپراطوری در اقلیت بودند، و مورد اذیت و آزار سایر اقوام امپراطوری، مانند؛ مجارها، چکها و اسلواکها قرار میگرفتند و از لحاظ درجات اجتماعی به عنوان افراد درجه دوم نگریسته میشدند. این امر باعث شده که احساسات ملی آلمان گرائی(پان ژرمنیسم) در امپراطوری اتریش- مجارستان حتی از خود آلمان نیز قویتر باشد.
سالهایی که هیتلر در وین گذران سالهای مهمی بودن چرا که عقاید و افکار او در همین سالها شکل گرفت. او بشدت از ناسیونالیسم افراطی«پان ژرمن» متاثر بود، و برآن شد که از اقوام و نژادهای دیگر مانند مجارها، چکها و اسلواکها که در حق آلمانیها ستم روا داشته اند، باید انتقام گرفت.
رکن سوم دیدگاه هیتلر این بود که ملت آلمان خواهان محیطی برای زیستن است. محیطی که شامل سرزمینهای اروپای شرقی و روسیه میشد. یکی از عللی که هیتلر را متوجه سرزمینهای شرقی کرده بود همان حس انتقام جویی بود که از زمان کودکی نسبت به نژادهایی که در اروپای شرقی زندگی می کردنند، مانند؛ مجارها، چکها و اسلاوها در وجود خود احساس کرده بود. اما بعد دیگر قضیه جنبه اقتصادی آن بود که هیتلر میخواست، از سرزمینهای حاصلخیز شرقی مخصوصا اوکراین برای کشت گندم جهت تامین مواد غذایی آلمان و از چاههای نفت رومانی برای حرکت ماشین جنگی آلمان استفاده کند. برای اینکه آلمان بتواند به یک قدرت مهم اروپایی تبدیل شود باید به خودکفایی اقتصادی برسد و این خودکفایی اقتصادی زمانی حاصل میشود که زمینهای حاصلخیز شوروی و اروپای شرقی بویژه اوکراین و صنایع نفتی رومانی را در اختیار داشته باشد، اما تمایل هیتلر به شرق دلیل دیگری هم داشت که جنبه ایدئولوژیکی دیدگاه هیتلر را تشکیل میداد؛ یعنی او میخواست کمونیسم را نابود کند و در این راستا خود را یکه تاز میدان میدانست و معتقد بود که در این حرکت نفوذی به سوی شرق، آلمان میتواند سنگر مستحکمی در مقابل بسط نفوذ کمونیسم باشد. او انتظار داشت که فرانسه و بخصوص انگلستان، حداقل از این حرکت استقبال نمایند.
چهارمین بخش از دیدگاه هیتلر در مورد مسائل بین الملل، برخاسته از اشتباهات آلمان در زمان قیصر؛ یعنی قبل از جنگ جهانی اول بود. یکی از این اشتباهات برانگیختن خصومت انگلستان بود و این امر بدین گونه صورت گرفت که آلمانیها، با تقویت نیروی دریایی خود با آنان به رقابت برخاستند و این کار دشمنی انگلستان را برانگیخت تا آنجا که به ناچار با این کشور وارد جنگ شد. اما هیتلر، برعکس معتقد بود که آلمان، حداقل در مرحله اول ارتقاء توان جنگی خود نمی بایست با انگلستان دشمنی میکرد بلکه باید دوستی و اتفاق این کشور را برمی انگیخت. به همین دلیل بود که هیتلر در خلال سالهای 37-1933 در جلب رضایت و دوستی انگلستان سعی بلیغ نمود؛ حتی در مورد رقابت دریایی نیز امتیازهایی به انگلستان داد. این در حالی بود که تجربیات جنگ جهانی اول نشان داده بود که نیروی دریایی تاثیر چندانی در سرنوشت جنگ و شکست و پیروزی ندارد. تاکید بر تقویت نیروی دریایی اشتباه بزرگی بود که امپراطوری آلمان قبل از 1914 مرتکب شده بود. اینک هیتلر بر آن بود که اشتباه گذشته آلمان را اصلاح نماید. او به نیکی در یافته بود که رقابت با نیروی دریایی انگلستان نه تنها خصومت انگلستان را در بر دارد، که در کل بر سیاست خارجی آلمان نیز تاثیر سوء میگذارد.
مرحله پنجم سیاست خارجی هیتلر، شامل عقایدی است که تقریبا از سال 1940 خود را نشان میدهد. به این معنی که هیتلر در مرحله ای به فکر محیطی برای زیست آلمان در سطح اروپا بود؛ او میخواست آلمان شکست خورده فقیر 1933 را به یک قدرت مهم اروپایی تبدیل نماید. اما هیتلر اینک میخواست آلمان را بصورت یک قدرت غالب در سطح جهان مطرح نماید، چنانکه در سالهای 41-1940 به نظر میامد که او به هدف خود نزدیک میشود. در حقیقت میتوان گفت که هیتلر در مرحله قبل دنباله رو خط و مشی سیاسی بیسمارک بود و سیاست استعماری او در سالهای 37-1933 از سطح اروپا فراتر نمی رفت؛ اما سیاستی که از سال 1940 به بعد اتخاذ نمود از چهارچوب خط و مشی بیسمارک در گذشت و به عقاید سیاسی و استعماری «بالو» متمایل گشت. هدف هیتلر همان هدف استعمار جهانی بالو بود، منتهی هیتلر این هدف را با وسائل و ابزار خاص خود، یعنی جنگ دنبال نمود.
قسمت ششم سیاست خارجی هیتلر به اهداف توسعه طلبانه او مربوط میشد. هیتلر برای تامین این اهداف توسعه طلبانه احتیاج به قدرت در داخل آلمان و در صحنه بین الملل داشت. او تا تابستان سال 1934 یعنی حدود یک سال و نیم پس از به حکومت رسیدن، هنوز قدرت مطلق را بدست نیاورده بود، چراکه هنوز احزاب سیاسی و کلیسا به عنوان محورهای مستقل سیاسی اجتماعی وجود داشتند و در درون حزب نازی نیز بین هیتلر و رم اختلاف وجود داشت، و لذا هیتلر میبایست ابتدا اقتدار و قدرت بلامنازع خود را در داخل حزب و آلمان تحکیم میبخشید. این بدان معنی بود که ابتدا میباید رقبای خود را، چه رقبای برون حزبی و چه رقبای درون حزبی را نابود کند و سپس به تجهیز نیروی نظامی آلمان بپردازد. بدون تجهیز و تقویت نیروی نظامی آلمان اهداف و نقشه های هیتلر قابل اجرا نبود. هیتلر بخوبی دریافته بود که برای پیشبرد اهداف سیاسی خود باید تمام قدرت اقتصادی و تمام سرمایه های موجود آلمان را حول یک محور متمرکز نماید و آن نیروی نظامی بود. اختلاف نظر بین او و «شخت» وزیر دارایی رایش سوم از همینجا ناشی شد، که منجر به استعفای شخت گردید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7