ارسالها: 23330
#71
Posted: 16 Jan 2014 12:28
مینوتاوروس
مینوتاوروس یا مینوتور در اسطورههای یونان، هیولایی با سر گاو و بدن انسان است.
پاسیفائه به گاو پوسیدون دل بست و از او صاحب مینوتاوروس شد. مینوس او را در لابیرنت ساخته دایدالوس زندانی کرد. خوراک او جوانان آتنی بودند. به دست تسئوس کشته شد.
پوزئیدون، خدای دریاها، در خشمی که بر مینوس شاه جزیرهٔ کِرِت گرفته بود، همسرش را دیوانهوار عاشق گاوی کرد که خودش برای قربانی به نزد مینوس فرستاده بود. مینوتور در اثر همخوابگی پازیفائه (Pasiphaé) همسر مینوس با این گاو وحشی بهوجود آمد.
مینوس دستور داد تا ددالوس، صنعتگر کرتی، زندانی هزارتو برای وی بسازد و هر سال از آتنیها که خراجگذارش بودند، ده جوان سالم برای غذای او میستاند.
سرانجام تسئوس، با کمک دختر شاه کرت به این غول دست پیدا کرد و او را کشت.
هایدرا
هیدرا یا هایدرا به معنی مارآبی لرنا، در اساطیر یونانی یک هیولای وحشتناک که مانند شیر نیمیان فرزند اکیدنا (هیولای مؤنث نیمه پری و نیمه مار)، و تایفون (دارای ۱۰۰ سر) بود.
او در مردابی نزدیک به شهر باستانی لرنا در آرگوس میزیست. هیدرا دارای بدنی شبیه به مار و سرهای فراوان بود (تعداد سرهای او از پنج تا صد متغیر هستند اما عموماً تعداد نه سر برای او پذیرفته شده)، وقتی یک سره هیدرا بریده میشد یک سره جدید به جای آن میرویید (در بعضی از تفسیرات دو سره جدید روییده میشد)، و یکی از سرهای آن جاودانه بود و با هیچ سلاحی آسیب نمیدید. همچنین بوی زنندهٔ نفس هیدرا کافی بود تا یک انسان یا جانور را بکشد. (در تفسیرات دیگر به مانند یک زهر کشنده است). وقتی هیدرا از مرداب بیرون میآمد به گلههای روستاییان محلی حمله میکرد و آنها را با سرهای بیشمار خود میبلعید.
بعد از کشتن شیر نیمیان، ائوروستئوس، هراکلس را به دومین خان او یعنی ازبین بردن هیولای نه سر هیدرا فراخواند. هراکلس با یک ارابهٔ تندرو همراه با پسر برادرش لولائوس برای یافتن هیدرای وحشتناک به دریاچه لرنا سفر کردند.
بالاخره وقتی آنها به مخفیگاه هیدرا رسیدند، هرکول به لولائوس گفت کنار اسبها بماند تا او بتواند هیولا را بوسیلهٔ تیرهای آتشین از سوراخ خود بیرون بکشد. این کار باعث بیرون آمدن هیولای مخوف شد. هرکول دلیرانه به هیولا حمله کرد، و تک تک سرهای او را با شمشیر برید (در بعضی از تفسیرات با داس)، اما به زودی متوجه شد وقتی یک سر بریده میشد، سری دیگر جایگزین آن میشد. هرکول از لولائوس تقاضای کمک کرد، و از او خواست برایش یک مشعل آتشین بیاورد و وقتی هرکول سرها را یکی پس از دیگری قطع میکند، لولائوس هم با مشعل جای زخم سره بریده شده را بسوزاند و از رشد مجدد آن جلوگیری کند. هرکول تقریباً داشت بر اثر نفس سمی هیدرا خفه میشد، اما سرانجام، با کمک لولائوس، هرکول توانست تمام سرها را جدا کند به غیر از یکی. سری که مانده بود جاودانه بود و با هیچ سلاحی آسیب نمیدید، بنابراین او گرز سنگین خود را برداشت، و یک ضربه محکم به آن زد، سپس به سرعت با دستهای عریان سره آن را بلند و در اعماق زمین دفن کرد و تخته سنگ بزرگی را بر روی آن قرار داد. بعد از کشتن هیدرا، هرکول نوک پیکانهای خود را به خون هیدرا آغشته کرد، که به شدت سمی بود و آنها را مرگبار ساخت، (هرکول از این تیرهای سمی در شاهکارهای بعدی خود برای کشتن پرندگان ستومفالوسی و گروئون استفاده کرد. همچنین بعدها از این سم برای کشتن سانتور نسوس که همسر او را دزدیده بود، استفاده نمود).
هرکول در حال کشتن هیدرا
در تفسیرات دیگر آمده وقتی هرکول در حال نبرد با هیدرا بود، هرا یک خرچنگ غول پیکر را به سوی آنها فرستاد که به پای هرکول حمله کرد. این افسانه از روی خطاطیهای برجسته بر روی سنگ مرمری با تاریخ قرن دوم پیش از میلاد مسیح در شهر باستانی لرنا پیدا شده است، که نشان میدهد هرکول در حال حمله به هیدرا است و در کنار پای او یک خرچنگ بزرگ وجود دارد.
پایان دیگر موجودات نخستین
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#72
Posted: 16 Jan 2014 12:31
پهلوانان میرا و نیمهخدایان
آتالانته
آتالانته، (به معنی در وزن برابر) در اسطورههای یونان، باکرهٔ شکارچی آرکادیایی، که بسیار مورده علاقه الهه آرتمیس بود.
اغلب حکایت کردهاند که دو قهرمان زن به این نام وجود داشتهاند. تردیدی نیست که دو مرد، به نامهای یاسوس و سکونیوس، را پدر آتالانتا (آتالانته) دانستهاند، اما در داستانهای کهن اغلب میبینیم مردانی که از اهمیت و قدر و منزلت چندان قابل توجهی برخوردار نبودهاند نامهای گوناگونی دارند. اگر بگوییم که دو آتالانتا وجود داشتهاند، با کمال شگفتی میبینیم که هر دو میخواستهاند با کشتی آرگو به سفر بروند، و هر دو در ماجرای شکار گراز وحشی در کالیدونی شرکت کردهاند، و هر دو با مردی ازدواج کردهاند که در مسابقهی دو آنها را شکست دادهاند، و آنها سرانجام به ماده شیر بدل شدهاند. چون داستانهای این دو زن به هم شبیه است، بهتر این است که بی چون و چرا بپذیریم که فقط یک آتالانتا (آتالانته) وجود داشته است. اگر بپذیریم که دو دوشیزه به این نام وجود داشتهاند، واقعاً برخلاف سنت افسانههای اساطیری رفتار کردهایم که قبول کنیم دو دوشیزهی همنام در یک زمان میزیستهاند و هر دو اهل ماجراجویی بودهاند و توانستهاند مردان نامآور یکی از دو دورهی قهرمان پرور را مغلوب کنند و در کُشتی پشت آنها را به خاک بسایند.
آتالانته دختر یاسوس و کلومنه بود. پدرش که فرزندی جز پسر نمیخواست، پس از تولد وی را در جنگل پارتنیون گذاشت. یک خرس ماده با شیر دادن به او، جانش را نجات داد. سپس شکارچیان او را یافتند و بزرگ کردند. رشد در این محیط او را به شکار و کارهای مردانه علاقهمند کرد و از امور زنانه بیزار شد.
یک روز دو سانتور، که از هر لحاظ از آدمیان چابکتر و نیرومندتر بودند، او را تنها یافتند و به تعقیبش پرداختند. آن دختر از آن دو هیولا نهراسید و نگریخت، زیرا ترسیدن و گریختن کار ابلهانهای بود. او آرام بر جا ایستاد، تیری بر کمان گذاشت و آن را رها کرد. تیر دوم نیز رها شد. هر دو سنتور، که زخم مهلک برداشته بودند، بر زمین افتادند.
در سفر یاسون برای یافتن پشم زرین قوچ بالدار در کنار دلاورترین افراد یونان (ملئاگروس، اورفئوس، هراکلس، هولاس، پلئوس پدر اخیلس، تسئوس) با آنان همراه شد. اما در تفسیراتی دیگر آمده به دلیل زن بودن آتالانته، یاسون به او اجازه همراهی کردن در این سفر را نداده است. هنگامی که گرازی وحش به تباه ساختن کشتزارهای کالودون پرداخت، ملئاگروس، پسر اوینئوس شاه کالودون، به یاری پهلوانانی مانند تسئوس، کستور و پولوکس، نستور، یاسون و نیز آتالانته زیباروی چابک به جنگ آن برخاست. گراز کالیدونیان چند پهلوان را از پا درآورد، آتالانته او را با تیر زد و ملئاگروس آن را به قتل رساند.
ملئاگروس، پسر اونئوس، چون آن دختر را دید بیدرنگ عاشق وی شد. و توصیه کرد که پوست گراز را به او بدهند. همین امر موجبات مرگ ملئاگروس را سبب شد. وقتی که ملئاگروس هنوز نوزادی بیش نبود و فقط هفتهای از عمرش میگذشت، فرشتگان سرنوشت بر مادرش، آلتئا، ظاهر شدند و کندهای هیمه به درون اجاق شعلهور اتاقش انداختند و چنین میخواندند:
به تو،ای نوزاد، میدهیم هدیهای که تا خاکستر نشدنِ این هیمه زنده بمانی
آلتئا آن هیمهی نیمسوز را که فرشتگان سرنوشت در اجاق انداخته بودند از اجاق بیرون آورد، آن را خاموش کرد و در صندوقی نهاد و آن را پنهان کرد. برادران آلتئا نیز در خیل شکارچیانی بودند که به شکار گراز وحشی رفته بودند. آنها وقتی دیدند جایزه به یک دختر تعلق گرفت سخت خشمگین شدند و این عمل را نوعی توهین به خویشتن تلقی کرده و گفتند پوست گراز را نباید به آتالانتا بدهند. ملئاگروس آنها را غافلگیر کرد و هر دو را کشت.
این خبر به گوش آلتئا رسید و آن زن خشمگین شد. به سوی صندوق رفت و آن نیمسوز را از آن بیرون آورد و به درون آتش اجاق انداخت. به مجردی که آن کُنده نیمسوز شعله ور شد، ملئاگروس به حال مرگ بر زمین افتاد و چون هیمه کاملاً سوخت و خاکستر شد روح ملئاگروس نیز از بدنش بیرون شد.
آتالانته خواستگاران بسیاری داشت. اما برای ازدواج شرطی قرار داده بود که هر کس موفق شود در مسابقه دو از وی پیش افتد، به عنوان همسر میپذیرد وگرنه به هلاکت میرسد. هیپومنس سیبهای طلایی هسپریدس را که از آفرودیته گرفته بود به سوی آتالانته رها میکرد و چون آتالانته به گرفتن آنها مشغول شد، از او جلو افتاد و مسابقه را برد. هیپومنس با فراموش کردن سپاسگزاری به درگاه آفرودیته موجب خشم وی شد و آفرودیته هر دو را به شیر تبدیل کرد، که براساس افسانهها نمیتوانند با جفت خود بیامیزند. البته پیش از آنکه آتالانتا به شیر بدل شود پسری به دنیا آورد که نام او را پارتنوپائوس گذاشت و این پسر از جمله هفت تنی بود که بر ضد تبس جنگیدند.
داستان این زن را نویسندگان متأخر، اووید و آپولودوروس، به تفصیل نوشتهاند، ولی این داستان بسیار کهن است و سابقهای بس طولانی دارد. در اشعاری که آن را به هزیود نسبت دادهاند، اما احتمالاً پس از وی سروده شده است، یعنی در اوایل قرن هفتم پیش از میلاد، از مسابقه دو و سیبهای طلایی سخن به میان آمده است. در ایلیاد نیز به دستهی شکارچیان کالیدونی اشاراتی شدهاست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#73
Posted: 16 Jan 2014 12:33
آسکِلِپیوس
آسکِلِپیوس یا اسقلبیوس اول ایزدگونه پزشکی و درمان در اساطیر یونان باستان بود.
آسکلپیوس نشانگر جنبه درمانی دانش پزشکی است درحالیکه دخترانش هیگیهیا، مدیترینه و پاناسئا به ترتیب نمایانگر نیروهای بهداشت، پزشکی و درمان دردها هستند.
در اساطیر یونانی فرزند آپولن، او نه تنها بیماران را شفا میبخشید بلکه مردگان را نیز احیا میکرد. پس از نجات هیپولیتوس از مرگ و قبول کردن پول از او، فلوطن خدای مردگان و جهنم، به زاوش (زئوس ) شکایت برد که اسقلبیوس به زودی مملکت مرا بی شهروند خواهد کرد و زئوس با زدن صاعقه ای بر او جان او را گرفت. اسقلبیوس یکی از چهار پادشاهی است که مصاحب هرمس بودند و از او حکمت فراگرفتند و اسقلبیوس بیش از آنان حکمت آموخت و مشهورتر از ایشان گردید و هرمس او را بر ربع معمور زمین ولایت داد و یونانیان پس از طوفان بر این ربع تسلط یافتند وچون هرمس به آسمان بر شد و خبر به اسقلبیوس رسید بسیار محزون و متأسف گردید از آنکه مردم زمین از برکت وجود و از علم او محروم شده بودند و بفرمود تا صورت وی را در هیکل عبادت خویش نقش کنند و آن صورت، حاکی از کمال وقار و عظمت بود. سپس تصویر وی را درحالتی که بسوی آسمان میرفت' مصور کردند و چون اسقلبیوس وارد هیکل میشد برابر صورت به تعظیم مینشست همچنانکه هرمس را آنگاه که در این جهان بود تعظیم میکرد' و پیوسته به همین روال بود تا درگذشت و گفتهاند سبب پرستش بتان و خدا پنداشتن آنها همین تعظیم اسقلبیوس صورت مزبور را بود و چون یونانیان پس از طوفان بر زمینی که اسقلبیوس پادشاه آن بود مستولی شدند و هیکل و صورت را در حالت جلوس هرمس بر کرسی و در حالت صعود به آسمان دیدند گمان بردند که آن صورت اسقلبیوس است و از داستان هرمس آگاه نبودند. پس اسقلبیوس را بزرگ داشتند و پنداشتند که او اول کس است که در حکمت علی الاطلاق سخن رانده و فراموش کردند که او نخستین کس است که در سرزمین ایشان حکمت گفته نه در جای دیگر. و جالینوس در ذکر وی گوید:
بحث متقدمین یونان از اسقلبیوس بحثی است بزرگ و یونانیان متعلمین را بدو سوگند میدادند در ردیف سوگند به خدا و این از جهت تعظیم وی بود. بقراط در عهود خویش گوید:
ای فرزندان! شما را به خالق موت و حیات و به پدر خود و پدر شما اسقلبیوس سوگند میدهم و من در تراجم کتاب عهود چنین یافتم. جالینوس در تفسیر خود بر این کتاب که به ما رسیده' دو قول از داستان اسقلبیوس نقل کرده' نخستین آنها لغز است و دوم طبیعی است' به روایتی دیگر، اسقلبیوس شاگرد هرمس مصری و مسکن او سرزمین شام بود و جالینوس درکتابی که تألیف کرده' گوید که خدا به اسقلبیاذس وحی فرستاد که اگر ترا فرشته بنامم خوشتر از آنست که انسان بخوانم. و بقراط در کتاب ایمان و عهد خویش، آورده که این اسم (یعنی اسقلبیادس)' در زبان یونانیان مشتق از بهاء و نور است و طب، صناعت اسقلبیوس است و او دوست نمیداشت کسی به علم طب روی آرد مگر آنکه همانند وی دارای طهارت و عفاف و تقوی باشد و نمیخواست که بدطینتان را تعلیم دهد و دوست داشت که به اشراف و متألهین یعنی عارفین به خدای علم آموزد' و بقراط در این کتاب گوید:
اسقلبیوس بر ستونی از نور به هوا برشد. افلاطون در کتاب خود معروف به نوامیس آرد که روزی مردی مالی را پنهان کرد و نزد اسقلبیوس رفت و گفت:
یا نورالالباب! مالی از من ضایع شد آنرا برای من بجوی. اسقلبیوس با اوبمنزل وی شد و مال را بدو بنمود و گفت: کسی را که نعمتهای خدا رابه سخره گیرد سزاوار است که حق تعالی آنها را از او بازستاند و بزودی این مال از دست تو بشود و باز نگردد و چنان شد که او گفت. و بقراط گفته که عصای اسقلبیوس از خطمی بود و به گرد آن ماری نقش کرده بودند. جالینوس گوید که اسقلبیوس عصای خویش را از خطمی برگزید جهت مراعات اعتدال' چه خطمی در گرمی و سردی معتدل است و اسقلبیوس در امور خویش میانه میرفت و دیده نشد که وی عصایی جز از درختی معتدل بکار برد' و در گرد آن ماری حک کرده بود چه عمر مار از همه حیوانات بیشتر است' پس آنرا نماد دانشی قرار داد که کهنه و فرسوده نگردد. اسقلبیوس به استشهاد همگان نخستین کسی است که طب را استخراج و استنباط کرده و گفتهاند طب بر سبیل وحی بدو رسیده اما درباب حصر زمان او و زمان کسانی که پس از وی آمدهاند گویند که بین او و جالینوس بیش از پنج هزار سال است و این دلالت میکند بر اینکه وی پیش از طوفان بودهاست و هرچه که قبل از طوفان بوده' حقیقت آن شناخته نیست زیرا شاهدی از آن خبر نداده و کسانی که مدعی نسبت به اسقلبیوس شده اند' چنانکه گویند بقراط از نسل اوست' کلامی است نادرست. زیرا اجماع جمهور آن است که نسل آدم منقطع شد مگر از فرزندان سه گانه نوح که سام و حام و یافث باشند' پس اتصال نسبی به اسقلبیوس اول صحیح نیست. مورخ دیگری گوید اول کسی که طب را آشکار کرد' تا آنجا که از کتب مکتوبه و احادیث مشهوره از علماء معتمد به ما رسیده' اسقلبیوس اول است' او کسی است که طب را به تجربه استخراج کرد و از اسقلبیوس به جالینوس خاتم اطباء هشتگانه رسید و آنان عبارتاند از:
اسقلبیوس اول و غورس و مینس و برمانیدس و افلاطون طبیب و اسقلبیوس دوم و بقراط دوم و جالینوس' و مدت مابین ظهور نخستین و وفات آخرین ایشان پنج هزار و پانصد و شصت سال است که از آن جمله فترتهای بین وفات هر یک از این اطباء هشتگانه و ظهور دیگری چهار هزار و هشتصد و هشتاد و نه سال کشید و از این مدت' از وقت وفات اسقلبیوس اول تا ظهور غورس هشتصد و پنجاه و شش سال بود و از گاه مرگ غورس تا ظهور مینس پانصد و شصت سال و از زمان فوت مینس تا ظهور برمانیدس هفتصد و پانزده سال و از هنگام وفات برمانیدس تا ظهور افلاطون هفتصد و سی و پنج سال و از گاه مرگ افلاطون تا ظهور اسقلبیوس دوم هزار و چهارصد و بیست سال و از وفات اسقلبیوس دوم تا ظهور بقراط شصت سال و از مرگ بقراط تا ظهور جالینوس ششصد و شصت و پنج سال بود. و مدت زندگانی اطباء هشتگانه از هنگام تولد هر یک تا وفات وی جمعاً ششصد و سیزده سال است از این قرار:
اسقلبیوس اول دوره صباوت و جوانی او نود سال طول کشید پیش از آنکه قوه الهیه بر روی او گشوده شود و مدت پنجاه سال هم عالم و چهل سال معلم بود... اسقلبیوس دوم مدت صد و ده سال در صباوت و پانزده سال در تعلم گذرانید و نود سال عالم معلم بود... و هر یک ازاین اطباء بزرگ را استادانی بود که بدیشان صناعت طب میآموختند و ایشان خود فرزندان و شاگردانی از منسوبین خویش به جای گذاشتند زیرا در بین ایشان عهدها و میثاقها بود که به رسم اسقلبیوس اول این صناعت را به بیگانه نیاموزند و از شاگردان اسقلبیوس، از فرزندان و خویشاوندان، شش تن باشند و آنان ماغینوس و سقراطون و اخروسیوس طبیب و مهراریس و موریذوس و میساوس نام دارند که هریک از آنها رأی استاد خود اسقلبیوس را که رای تجربه بود(چه طب او را از راه تجربه حاصل شد) از آن خود نمودند.
جالینوس گوید صورت اسقلبیوس که در هیاکل یونان بود مردی را نشان میداد' با ریشی که به موی انبوه ذات ذوائب مزین بود وگوید چون در آن تأمل کردم او را قائم و مهیا و جامه فراهم آورده یافتم' و این شکل دلالت بر آن دارد که اطباء را سزاوار است که درجمیع اوقات به فلسفه بپردازند. و هم جالینوس گوید که در آن صورت اعضائی که کشف آنها پسندیده نیست مستور مانده بود و اعضایی که در استعمال صناعت به کار است برهنه و مکشوف. و عصائی کژ از درخت خطمی در دست داشت و این دلالت کند بر آنکه کسی که به صناعت طب اشتغال ورزد به مرحلهای از سن رسیده باشد که محتاج به عصا بود و بر آن تکیه کند و نیز مقصود از عصا آن است که مردم را از خواب غفلت بیدار کند و اما ساختن عصا از خطمی از آنست که خطمی هر مرضی را طرد کند و براند. بر عصای مزبور تصویر حیوانی طویل العمر کردهاند که برگرد آن پیچیده و آن اژدهاست و این حیوان به اسقلبیوس از جهات بسیار شباهت دارد: نخست آنکه او جانوری است تیزبین و همیشه بیدار و نباید خواب، مردی را که قصد تعلم صناعت طب دارد از اشتغال بدان بازدارد' و طبیب باید در غایت ذکاوت باشد تا بتواند بدانچه که حادث خواهد شد انذار کند و گویند مار طویل العمر است چندان که حیات وی را با طول روزگار برابر دانند و کسانی که به صناعت طب اشتغال دارند میتوانند عمر خویش را طولانی کنند و هم گوید چون تصویر اسقلبیوس بکشیدند بر سر او تاجی از درخت غار نهادند زیرا این درخت حزن را بیرون کند. و بهمین جهت اطباء باید غم و اندوه را از خویش دور کنند' چه اسقلبیوس مکلل به تاجی غمزدا بود و نیز درخت مزبور دارای نیروئی است که امراض را شفا بخشد و بهمین سبب هر جا این درخت باشد حشرات و حیوانات سمی از آنجا بگریزند.
امروزه عصای اسقلبیوس که به دور آن ماری پیچیده شده است، یکی از نماد های پزشکی و دارو سازی می باشد. داستان های مختلفی حول این عصا و مار ذکر شده است که یکی از آنها این است که زمانی که اسقلبیوس مشغول معالجه ی فردی بود که زئوس او را صاعقه زده بود ماری وارد اتاق شد و او مار را با عصایش کشت، سپس مار دومی به درون اتاق آمد و گیاهی را در درون دهان مار اول نهاد و بدین ترتیب مار زنده شد. اسقلبیوس از همان گیاه برای معالجه ی آن فرد استفاده کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#74
Posted: 16 Jan 2014 12:36
آشیل(آکیلیس)
آشیل ، شکل فرانسوی نام آکیلیس قهرمان اسطورهای یونان در داستان جنگ تروآ است. آشیل پسر پلئوس (پهلوان یونانی و از یاران هراکلس) و یک دریاپری به نام تتیس بود. او قویترین جنگجوی یونانیان در جنگ تروا بود و قهرمان حماسه ایلیاد هومر است. همه پیکر او به جز پاشنه پایش رویین بود و همین بخش تنش هم مرگ او را رقم زد.
آشیل فرزند پلئوس (پهلوان یونانی و رهبر جنگجویان میرمیدوس) و یک حوری به نام تتیس بود. زئوس (پادشاه خدایان اساطیر یونان و پدر اکثر خدایان کوچک نسل جدید) و برادرش پوزئیدون فرمانروای دریاها هر دو قصد داشتند خود با تتیس وصلت کنند، اما با پیشگویی تایتان پرومتئوس مبنی بر اینکه «پسر تتیس از پدر نیرومندتر شود» او را به پلیوس پهلوان که مورد لطفش بود واگذاشتند. قبل از به دنیا آمدن آشیل، مادرش تتیس دیده بود که آشیل یا زندگی طولانی و خسته کنندهای خواهد داشت و یا زندگی کوتاه اما درعوض نام او در تمام طول تاریخ به خاطر سپرده میشود. تتیس که ترجیح میداد پسرش زندگی بیشتری داشته باشد تصمیم گرفت لباسی دخترانه برتن او کند تا به دنبال جنگ نرود. اما روزی فرا رسید که اودیسئوس هوشمند آشیل را فریب داد. اودیسئوس دختران را به صف کرد و هدایای مختلفی را در جلوی آنها قرار داد و آشیل تنها کسی بود که از بین هدایا شمشیر را انتخاب نمود و همین مسئله ثابت کرد او یک مرد است. تتیس آشیل نوزاد را به جهان زیرین برد و او را از پاشنه گرفته، در رود سیاه جهان مردگان یعنی استیکس فروکرد و باعث شد بدنش فناناپذیر شود. تمام تن او جز پاشنه که در دست مادر بود به آن آب آغشته شد و تنها آن نقطه آسیبپذیر باقیماند که بعدها به نام پاشنه آشیل به معنی نقطه ضعف یک فرد معروف گشت. همچنین پلئوس آشیل را نزد سانتور کیرون سپرد تا به او آموزش دویدن دهد، و وی بادپا شد.
آشیل که قصد رفتن به جنگ تروا را نداشت یکبار دیگر فریب چرب زبانیهای اودیسئوس را خورده و با میل خود به این جنگ رفت. او همانند پدر خود رهبری جنگجویان میرمیدوس را به عهده داشت و همچنین پاتروکلوس پسر عموی (در برخی تفسیرها دوست نزدیک) او را همراهی مینمود. در جنگ تروا او خود را به مانند یک جنگجوی شکست ناپذیر نشان داد و به تنهایی توانست بیست و سه شهر را فتح کند که شامل شهر لیرنسوس هم بود که در آنجا بریسئیس را ربود و به عنوان غنیمت جنگ برای خود نگاه داشت. روایت منظومه ایلیاد در میانه جنگ تروآ و از نزاع آشیل و آگاممنون (سرکرده یونانیان، پادشان مسینی) آغاز میشود. آشیل آگاممنون را مجبور کرد دست از معشوقهاش خروسئیس بکشد، آگاممنون نیز وی را مجبور نمود دست از معشوقهاش بریسئیس بکشد. درنتیجه آشیل قهر کرد و از جنگ کنارهگیری کرد. با رفتن آشیل جنگ یونانیان خوب پیش نمیرفت و بسیاری از رهبران یونانی غنیمتهایی را تقدیم این جنگجوی بزرگ میکردند، اما آشیل باز هم قبول نمیکرد.
در اینجا بود که هکتور فرمانده سپاه تروا پسر عموی آشیل، پاتروکلوس را میکشد و به دلیل شباهت زیادی که بین آشیل و پاتروکل بود، هکتور گمان کرد با آشیل مبارزه کرده و او را کشتهاست. همین مساله آشیل را به انتقام جویی برمیخیزد و هکتور را کشته، و سپاه تروا را شکست میدهد. آشیل به جسد هکتور بی احترامی کرد و او را به ارابهٔ خود بست و جلوی دیوارهای تروا کشاند، و همچنین از پس دادن جنازه هکتور به پدرش امتناع ورزدید و به آنها اجازه برگذاری مراسم تشییع جنازه را نداد. پریام پادشاه تروا و پدر هکتور شب هنگام به طور مخفیانه نزد آشیل آمده و جنازه پسر خود را از او طلب میکند. آشیل بالاخره قبول کرده و به او اجازه بردن جنازه پسرش را میدهد و این یکی از تکان دهنده ترین صحنهها در ایلیاد بشمار میرود. بنابر کتاب آشیلید از استاتیوس، قبل از پایان جنگ، پاریس فرزند کوچکتر پریام، شاه تروآ، آشیل را به تیری زهرآلود هدف قرار داد. آپولون، خدای خورشید، تیر را به پاشنه آسیبپذیر آشیل هدایت کرد و به زندگی کوتاه این پهلوان مشهور پایان داد. پس از این منوال تروا در دام کشمکش خدایان گیر افتاد و نابود شد.
پس از مرگ آشیل، تصمیم میگیرند به عنوان پاداش سلاحها و زره او که به سفارش مادرش توسط هفائستوس ساخته شده بود را به شجاعترین جنگجوی یونانی بدهند. آیاس یکی دیگر از نیرومندترین جنگجویان یونانیان و اودیسئوس بر سر این پاداش با یکدیگر به رقابت پرداختند. هر دو قهرمان درباره شایستگی های خود برای بدست آوردن سلاحهای آشیل سخنرانی میکردند اما اودیسئوس برتری فراوانی در این زمینه بر آیاس داشت و جایزه به او داده شد. آیاس توسط آتنا به طور موقت دیوانه گشت و گوسفندان و نگهبانان یونانی را کشت. پس از مدتی آتنا او را به حالت عادی برگرداند، زمانی که به خود آمد از شرمساری خود را با شمشیر هکتور کشت. اودیسئوس نیز در انتها سلاحهای آشیل را به پسرش نئوپتولموس داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#75
Posted: 16 Jan 2014 12:39
آنتیوپ
آنتیوپ یا آنتیوپه ، در اسطورههای یونان، ملکهٔ آمازونها و تنها کسی که در بین آنها ازدواج کرده است.
آنتیوپ، دختره آرس و خواهر ملانیپه، هیپولیتا و احتمالاً اوریتیئا، ملکههای آمازونها بود. تسئوس او را دزدید. آمازونها برای نجات او به آتن حمله کردند اما شکست خوردند. فرزند آنتیوپ از تسئوس پسری به نام هیپولوتوس بود.
اودوسئوس
اودوسئوس ، یا به تلفظ لاتین اولیس در اساطیر یونانی فرزند لائرتز پادشاه افسانهای شهر ایتاکا از جزایر دریای ایونیا و آنتیکلیا، همسر پنلوپه و یکی از برجستهترین رهبران یونانیان در جنگ تروآ، و قهرمان کتاب ادیسه اثر شاعر نابینای یونانی هومر بود. وی به هوش و خرد معروف است و مثل انسان آوارهای است که تقدیر او را از وطن دور میکند.
اودوسئوس در جنگ تروآ به همراه آشیل به آسیا آمد و در جریان فتح شهر مذکور هنگامی که یونانیان امیدی به پیروزی نداشتند اسبی چوبین ساخت و به همراه تعدادی از سربازان خود در اسب پنهان شد. ارتش یونان وانمود کرد که شکست خود را قبول کرده و اسب را به عنوان هدیه به مردم تروا پیشکش میکند. ترواییان متوجهٔ حیلهٔ دشمن خود نشدند و اسب را وارد شهر کردند و به جشن و پای کوبی پرداختند. نیمه شب که ترواییان مست و مدهوش به خواب رفته بودند، اودوسئوس به همراه یاران خود از اسب بیرون آمد و دروازههای شهر را گشود و ارتش یونان وارد شهر شد. آن شب یونانیان بسیاری از مردم تروا را کشتند و شهر را غارت کردند، اما اتفاقی که در آن شب زندگی اودوسئوس را دگرگون کرد، این بود که وی به تاراج معبد پوزئیدون (نپتون رمی) پرداخت و مجسمهٔ او را شکست، کاهنهی معبد، کاساندرا براثر این کار اودوسئوس را نفرین کرد، و از خدایان خواست او را آواره کنند و چنین هم شد.
اودوسئوس ده سال راه خود را در دریا گم کرد و دچار انواع بلایا شد. در سیسیل یکی از سیکلوپها، که غولهای یک چشم عظیم الجثه بودند به نام پولیفموس، اودوسئوس را در غار خود زندانی میکند و همراهان او را میخورد و اودوسئوس با شرابی که همراه دارد سیکلوپ را مست و با هیزم برافروخته چشم او را کور میکند و فردا صبح در حالی که زیر شکم قوچ سیکلوپ پنهان شده فرار میکند. اودوسئوس با رسیدن به جزیره کورفو، مورد پذیرایی این مردمان قرار میگیرد و با کشتی که در اختیار او میگذارند عازم ایتاکا میشود. اما پوزئیدون این کشتی را تبدیل به سنگ میسازد و اطراف کورفو را با کوهی محصور میکند. کشتی اودوسئوس در طوفان درهم میشکند. در این سرگردانیها با دو نمف ازدواج میکند و بسیاری از درونمایههای سفر او برگرفته از سفر آرگوناتها و دربردارنده اطلاعاتی درمورد دریا و به ویژه مدیترانه غربی و منطقهای است که یونانیان از سده هشتم در آن جا خواستهای بسیار داشتند. هومر در کتاب اودیسه این بلایا را به تفصیل شرح میدهد.
اودوسئوس پس از ده سال سرگردانی از تروا بازگشت و دریافت که اشراف ایتاکا اموال او را چپاول کرده، جویای ازدواج با همسر او پنلوپه هستند. پنلوپه در غیاب اودوسئوس با تمهیدی خواستاران خود را فریب داده و تدبیر چنین بود که گفته بود هر وقت کفنی را که برای اودوسئوس میدوخت، تمام شود، به ازدواج تن خواهد داد و هر شب، آن چه را بافته بود میگشود. بازگشت اودوسئوس به هنگام بود و او توانست از دشمنان خود انتقام بگیرد. اودوسئوس به هیئت گدایی ناشناس به کاخ خود وارد شد و در مسابقهای که مدعیان باید با کمان اودوسئوس تیراندازی میکردند، شرکت جست و برنده شد، و تمام مخالفان خود را، که قصد وصلت با همسر او و پادشاهی ایتاکا داشتند به هلاکت رساند.
پس از شکست مدعیان، اودوسئوس برای ادای نذرهای خود عازم سفر میشود و در پیروی از دستوری که روح تیرزیاس به او داده است، در شمال غربی یونان مردمی را مییابد که با پارو گندم خود را باد میدهند و از کاه جدا میکنند و دریا را نمیشناسند. اودوسئوس به دستور تیرزیاس، قربانی خود را در آن جا انجام میدهد و با ملکه تسپروت ازدواج میکند و زمانی به ایتاکا بازمیگردد که پسر او به سن رشد رسیده و سلطنت را بدو واگذار میکند.
در ایتاکا، اودوسئوس سرانجام به دست پسری که از کورکه دارد، یعنی تلماخوس کشته میشود. تلماخوس که در جستجوی پدر است، تعدادی از گاوهای پدر را میدزدد و به هنگامی که اودوسئوس در تعقیب اوست، با نیزه زهردارِ تلماخوس مجروح و کشته میشود. این نیزه را تلماخوس از کشتی پرتاب میکند و پیشگویی تیرزیاس از مرگ اودوسئوس تحقق مییابد. تیرزیاس گفته بود که مرگ وی از جانب دریا فرامیرسد. وقتی تلماخوس از کار خود آگاه میشود، کالبد پدر را به سرزمین مادری میبرد تا مادرش کورکه او را جاودان سازد. تلماخوس پس از این ماجرا با پنلوپه ازدواج میکند. پسر دیگر کورکه از اودوسئوس، لاتینوس نام دارد و او یا دختر او ائنه، نیای مردم روم هستند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#76
Posted: 17 Jan 2014 17:04
اورفئوس
اورفئوس ، شاعر و آوازهخوان افسانهای اساطیر یونان و پسر اویگاروس و کالیوپه یکی از میوزها یا آپولو و کالیوپه بود. او به عنوان بنیانگذار و پیامآور فرقه مذهبی ارفیک نیز شناخته شدهاست.
او در نواختن چنگ استاد بود آنچنان که میتوانست جانوران وحشی و درختان و سنگها را به دنبال خود به حرکت درآورد. با ائورودیکه ازدواج کرد. پس از مرگ زودهنگام وی هنگامی که درحال فرار از دست آریستائوس که شیفته زیبایی ائورودیکه در جنگل شده بود، بوسیلهٔ گزیده شدن یک مار، جان خود را از دست داد و روانه دنیای زیرزمین شد. اورفئوس در دنیای زیرین توانست پرسفون را با صدای چنگ مجذوب کند و اجازهٔ خروج ائورودیکه را از هادس بگیرد، به شرط آنکه تا لحظهٔ خروج از آنجا به ائورودیکه نگاه نکند. اورفئوس در آخرین لحظه تحمل از دست داد و به صورت همسرش نگاه کرد و او را برای همیشه از دست داد. او همچنین یکی از اعضای آرگونوتها برای یافتن پشم زرین بود، هنگامی که کشتی آرگو مجبور بود از جزیرهٔ سیرنها عبور کند، این اورفئوس بود که با نواختن چنگ خود از نابود شدن خدمه جلوگیری کرد. به دلیل پیشگویی که کیرون (سانتوری که به داشتن دانش و خرد والا و مهارت در علم طبابت شهرت داشت) به یاسون شده بود و اشاره داشت: ماموریت آرگوناتها بدون وجود اورفئوس با شکست مواجه خواهد شد. این چنین شد که یاسون به دنبال اورفئوس گشت تا به خدمه او بپیوندد. تنها سلاح اورفئوس در این سفر چنگ او بود.
اورفئوس در انتها توسط گروهی از مایندادس کشته شد. در یکی از روزها اورفئوس به نزد پیشگوی دیونیسوس برای فرستادن درود به خدایان رفت. اما هنگامی که در حال نواختن آواز در زیر درختی بود، توسط گروهی از مایندادسها به دلیل بیاحترامی به حامی آنها، مورد حمله قرار گرفت. مایندادسها به سمت او سنگ و شاخه درخت یا هرچیزی که بدستشان میآمد پرتاب کردند. اما موسیقی اورفئوس به قدری زیبا بود که حتی اشیاء بیجان را شیفته خود میکرد و هیچ کدام به او اصابت نمیکرد. سرانجام مایندادسها با دستهای خالی به او حمله کرده و بدن اورفئوس را تکهتکه کردند. سر اورفئوس در حالی که هنوز آواز میخواند شناور به پایین رودخانه روانه شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#77
Posted: 17 Jan 2014 17:07
اودیپ
اودیپ یا اویدیپوس، تنها فرزند لایوس و یوکاسته.
وخشی به لایوس گفت در صورتی که از یوکاسته صاحب فرزندی شود، به دست آن فرزند کشته خواهد شد. پس لایوس او را به چوپانان سپرد تا در کوه رهایش کنند. اما چوپانان او را به مروپه، همسر پولوبوس سپردند. روزی اودیپ از کسی شنید که فرزند پولوبوس نیست. او برای یافتن حقیقیت نزد وخشی رفت و وخشی به جای پاسخ سوالش به او گفت که روزی پدرش را خواهد کشت و با مادر ازدواج خواهد کرد. اودیپ برآشفت، نزد پولوبس بازنگشت و راه تب در پیش گرفت. در راه به لایوس برخورد کرد و در نزاعی او را کشت و نادانسته با یوکاسته، مادرش ازدواج کرد.زمانی که حقیقت را دریافت، خود را کور کرد. یوکاسته نیز خود را کشت. اودیپ از یوکاسته دو پسر به نامهای پولونیکس، اتئوکلس و دو دختر به نامهای آنتیگونه و ایسمنه داشت.
چون غیب گویان خبر داده بودند که ادیپوس عاقبت شوی مادر خواهد شد و پدر را خواهد کشت او را از تبس طرد کرده روی کوهی گذاشتند و چوپانی او را تربیت کرد. چون از گفته غیبگویان آگاه شد پیوسته از ملاقات پدر و مادر گریزان بود. اتفاق را روزی در تنگه فوسیس با پدر دچار آمد و ندانسته اورا بکشت پس از آن به دروازه شهر تبس رسید و آنجا با ابوالهول روبرو شد. ابوالهول از کسانی که عزم ورود به شهر داشتند معمائی میپرسید و هرکس را که از جواب عاجز میماند میخورد. از ادیپوس پرسید که کدام جانور است که بامدادان با چهارپا و در میانه روز با دوپا و شامگاهان با سه پا راه رود. ادیپوس گفت: انسان است که در کودکی با چهارپا و در جوانی با دوپا و در پیری با سه پا یعنی با دوپای و عصائی حرکت میکند، پس اسفینکس را بکشت و بشهر تبس در آمد و چون بر اسفینکس غالب شده بود به سلطنت رسید و باز ندانسته با مادر همسری کرد و از او چهار فرزند آورد. خدایان تبس از جنایات او در خشم شدند و آن شهر را به طاعون مبتلا ساختند و سرانجام ادیپوس از قتل پدر و همسری با مادر آگاه شد و چشمان خود را بیرون کرد و رو به بیابان نهاد.
لایوس همسر ژوکاستا(یوکاسته) و شاه تبس که از نداشتن وارث در رنج بود، روزی با پیشگوی دلفی در این خصوص مشورت میکند . پیشگو برای او توضیح میدهد که این مسئله به ظاهر مصیبت بار در واقع برکتی است از جانب خدایان، زیرا فرزند مقدر شده از پیوند او و همسرش نه تنها او را خواهد کشت که با مادرش نیز ازدواج خواهد نمود و پیشامدهای مصیبت باری را سبب میشود که خانه خرابی آخرین ارمغان آن خواهد بود . از آن پس لایوس به سبب حفظ جان ' بدون کوچکترین توضیحی ' از هم بستری با ژوکاستا سرباز میزند . اما ژوکاستا خطای مهلکی را مرتکب شده، شبی او را مست کرده و با او هم آغوش میشود. بعد از ۹ ماه ژوکاستا فرزندی به دنیا میآورد. لایوس برای جلوگیری از به حقیقت پیوستن پیشگویی ' نوزاد را از آغوش دایه اش بیرون کشیده و مچ پای او را برای عبور دادن بندی سوراخ میکند و سپس رهایش میکند . نوزاد توسط همسر شاه کورینت Peribea پیدا میشود ،( یا توسط چوپانی که او را نزد شاه کورینت میبرد ). به هر ترتیب، کودک با گمان اینکه فرزند شاه کورینت ( پلیبوس ) است، در قلمرو پادشاهی کورینت بزرگ میشود . در کودکی نامش را ادیپ میگذارند که در یونانی به معنی " پای متورم " است . سالها بعد یکی از دشمنان ادیپ به قصد آزارش، به او میگوید که او فرزند پلیبوس نیست و در واقع یک کودک سرراهی است . ادیپ رنجیده خاطر' از شاه جویای حقیقت میشود و شاه در نهایت به او چیزی میگوید که بسیار دور از واقعیت است . ادیپ که هنوز به آنچه شنیده اطمینانی ندارد، مصمم میشود که برای تحقیق و پرسش به سراغ پیشگوی دلفی برود و از او نشان والدین واقعی اش را جویا شود . هنگامیکه به مقصد میرسد پیشگو، وحشت زده او را از محل زندگی اش بیرون میاندازد ولی قبل از آن به او میگوید که پدرش را خواهد کشت و با مادرش ازدواج خواهد کرد . ادیپ هراسان از شنیدن این موضوع و برای جلوگیری از کشتن پلیبوس و ازدواج با Peribea تصمیم میگیرد که دیگر هرگز به کورینت باز نگردد و به تبس برود . در طی مسیر بر سر تقاطعی با کالسکهٔ لایوس که به سمت محل زندگی پیشگو در حال حرکت بود ' برمی خورد .لایوس قصد داشت تا از پیشگوی دلفی راه نجات مصیبتی را که بر سر مردم تبس وارد آمده بود'بخواهد . بر سرراه تبس بر سر کوهی ابوالهول نشسته بود . او از کسانی که میگذشتند چیستانی را میپرسید و اگر آن شخص نمیتوانست به چیستان پاسخ صحیح دهد' او را میبلعید . جارچی لایوس با دیدن جوانی بر سر راه عبور شاه ' به او امر میکند که راه را برای عبور شاه باز کند ' اما به دلیل اینکه میبیند ادیپ برای اطاعت از فرمان او شتابی از خود نشان نمیدهد ' خشمگین یکی از اسبهای او را میکشد و به سمت او هجوم میآورد و به پای قهرمان میکوبد . ادیپ نیز در دفاع به کالسکهای حامل لایوس حمله میکند . لایوس خود را در محاصرهای اسبهایی میبیند که افسارشان به دست ادیپ است . ادیپ ' لایوس را روی زمین میکشد تا او میمیرد . بدین ترتیب اولین بخش از پیشگویی به حقیقت میپیوندد . به دنبال خبر کشته شدن پادشاه ' مردم تبس برادر ژوکاستا یعنی creonte را به شاهی برمی گزینند . شاه جدید هم نمیداند که چطور باید با ابوالهول مقابله کند و زمانیکه ابوالهول پسرش را میبلعد او اعلام میکند که تخت پادشاهی و همسری خواهرش از آن کسی است که معما را حل کند .
درست در همین شرایط ادیپ به تبس میرسد و به ابوالهول که بر روی کوه ficio نشستهاست بر میخورد . او هیولایی است با سر زن و بدن شیر ' دم مار و بالهای پرندگان وحشی . معمای او چنین بود : کدام مخلوق است که صبح با چهار پا' ظهر با دو پا و شب هنگام با سه پا راه میرود ؟ معمای دیگری نیز وجود داشت با این شرح : کدام دو خواهرند که یکی دیگری را به دنیا میآورد و سپس آن دیگری اولی را ؟ هیچ کدام از اهالی تبس نمیتوانستند به این چیستانها پاسخ گویند بنابراین ابوالهول آنها را یکی پس از دیگری میبلعید . در یک نسخهٔ قدیمی تر ' گفته میشود که مردم تبس هر روز در میدان شهر گرد هم جمع میآمدند تا با کمک یکدیگر راه حلی برای آنها بیابند اما بدون آنکه موفق شوند در پایان هر نشست ' ابوالهول یکی از آنها را میبلعید . ادیپ بعد از شنیدن چیستانها ' بلافاصله به آنها پاسخ داد . جواب معمای اول ' انسان است . اوست که در دوران کودکی که صبح زندگانی اوست بر چهار پا ( دو دست و دو پا )' در میانهٔ زندگی با دوپا ' و در نهایت با سه پا (منظور از پای سوم عصای دوران سالخوردگی است )راه میرود . و پاسخ معمای دوم ' شب و روز است زیرا که هر دو کلمه در زبان یونانی مونث هستند . ابوالهول خود را از بالای کوهی که بر آن قرار گرفته بود به زیر میافکند و یا به روایت دیگر این ادیپ است که او را از کوه به پایین پرتاب میکند . creonte خرسند از شجاعت جوان قهرمان و بیش از هر چیز به دلیل انتقام خون پسرش ' تخت سلطنت و همسری خواهرش را به ادیپ تقدیم میکند . و بدین سان پیشگویی تا به نهایت به حقیقت میپیوندد.
از ازدواج آن دو ' دو فرزند پسر به نامهای eteocle و polinice و دو فرزند دختر به نامهای antigone و ismene بوجود میآیند . بعد از یک دوران طولانی و درخشان پادشاهی ' شهر تبس گرفتار طاعون میشود . ادیپ از creonte میخواهد تا از پیشگوی دلفی علت مصیبت را جویا شود و creonte با پاسخ از نزد پیشگو باز میگردد . طاعون خاتمه مییابد تنها در صورتیکه انتقام خون لایوس گرفته شود . ادیپ اعلام میکند که عامل جنایت را از کشور تبعید خواهد نمود و این همان عاقبتی است که برای خودش رقم میزند . او سپس از tiresia نام و نشانی مقصر را جویا میشود و tiresia که با واسطهٔ ارتباط با دنیای مردگان ' تمام داستان را میداند از دادن پاسخ به نحوی سرباز میزند که ادیپ مظنون میشود که شاید عاملین جنایت خود tiresia و creonte هستند و این آغازی است برای اختلاف میان ادیپ و creonte. ژوکاستا برای اثبات بی گناهی آنان' سخن پیشگویان راجع به اینکه فرزند لایوس و ژوکاستا او را خواهد کشت را به ادیپ میگوید و در حالیکه گمان میبرد که این موضوع به حقیقت نپیوستهاست اضافه میکند که لایوس به دست راهزنان بر سر تقاطعی کشته شد. از شنیدن لغت تقاطع ' ادیپ وحشت زده میشود و از او میخواهد که لایوس و کالسکه اش را برایش توصیف کند . در همین هنگام از کورینت پیکی میرسد و به او خبر مرگ مردی را میدهد که ادیپ او را پدر خود میپنداشت ' پلیبوس. ژوکاستا و ادیپ بدین ترتیب آسوده خاطر میشوند که پیشگویی پیشگو دربارهٔ ادیپ به حقیقت نپیوستهاست . اما پیک به ادیپ میگوید که پلیبوس پدر واقعی او نبودهاست . ژوکاستا خود را میکشد و ادیپ با سنجاق سینهٔ مادر - همسرش خود را کور میکند .
creonte برای مدتی مجددا بر تخت پادشاهی مینشیند و حقیقت را از پسران ادیپ مخفی میدارد . اما آنها با آگاهی از موضوع میخواهند که ادیپ را از تبس تبعید کنند . ادیپ رنجیده خاطر از فرزندانش آنها را نفرین میکند و میگوید که آنها به دست یکدیگر کشته خواهند شد .
بدین ترتیب قهرمان نابینا' که توسط آنتیگونه و ایزمن همراهی میشود به گدایی و عبادت مشغول میشود . بعد از سالهای طولانی ' تسیوس او را مییابد و به او و دخترانش در قلمرو پادشاهی خود خوشامد میگوید . پیشگویی خبر میدهد کشوری که میزبان مقبرهٔ ادیپ باشد از طرف خدایان متبرک خواهد شد ' بنابراین creonte سعی میکند که ادیپ در حال مرگ را راضی به بازگشت کند . اما ادیپ که مورد مهمان نوازی تسیوس قرار گرفته ' نمیپذیرد و میخواهد که بعد از مرگ نیز خاکسترش در همان جا باقی بماند . ادیپ که میداند پایان این زندگی با صدای رعد و برق به او اعلام خواهد شد با شنیدن اولین صدای رعد تسیوس را خبر میکند . در زیر باران ادیپ به نزدیکی یک خلیج میرسد که چند پلکان برنزی تا دنیای اموات فاصله دارد. آنجا مینشیند لباسهای کثیفش را از تن بیرون آورده و سپس دخترانش او را میشویند و به او لباسهای نو میپوشانند و او همراه دخترانش مرثیهٔ مرگ را میخوانند . به محض اینکه آواز مرگ تمام میشود ' صدای خدایی شنیده میشود که ادیپ را میخواند . بلافاصله صدای رعدی مهیب شنیده میشود ' چنان مهیب که تسیوس صورتش را با ردایش میپوشاند و هنگامیکه دستهایش را برمی دارد ' میبیند که ادیپ برای همیشه ناپدید شدهاست .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#78
Posted: 17 Jan 2014 17:12
ایکاروس
ایکاروس ، پسر دایدالوس.
همراه پدر از زندان مینوس، به کمک بالهایی که از موم و پر ساخته شده بود، گریخت. با وجود توصیهٔ پدر به خورشید نزدیک شد، بالهای مومی آب شدند و به دریا افتاد. این دریا به نام او ایکاریا نامیده میشود.
بلروفون
بلروفون ، در اسطورههای یونان، پسر گلاوکوس (پادشاه افورا) و اورینومه، زاده شهر کورینتوس بود. او یکی از نامآورترین قهرمانان اسطورهای یونان است. بزرگترین شاهکار او کشتن کایمرا، هیولایی که به گفته هومر دارای سر شیر، بدن بز و دمی از سر مار که از دهانش شعلههای آتش بیرون میزند.
هنگامی که بلروفون تنها پسربچهای در کورینتوس بود، آرزو داشت تا سوار بر پگاسوس اسب جادویی که حاصل همبستر شدن پوزئیدون خدای دریاها و مدوسا بود و هنگامی به دنیا آمد که پرسئوس سر مدوسا را از بدنش جدا نمود. مانند هرکس دیگر، بلروفون قادر به نزدیک شدن به این اسب افسانهای نبود. پس این چنین شد که او نصیحتهای پولیدوس غیبگو که داناترین فرد در لیکیه بود را درپیش گرفت. پولیدوس که تحت تائیر شجاعت این جوان قرار گرفته بود درباره پگاسوس افسانهای برای او سخن گفت. پولیدوس به او توصیه کرد شبی را در معبد آتنا بگذراند و به او هدایایی ارائه نماید. در عوض، هنگامی که بلروفون در خواب بسر میبرد، آن ایزدبانو به رویای او آمده و افساری از جنس طلا به او اهدا کرده و چاهی را که پگاسوس در آن آب مینوشید برای پیداکردن او مشخص کرد. صبح آن روز بلروفون از خواب بیدار شده و افسار را در کنار خود پیدا کرد. بلروفون به سوی جنگل و چاهی که آتنا از آن صحبت کرده بود حرکت کرد. او در بوتههای کنار چاه مخفی شد تا اینکه بالاخره پگاسوس از راه رسید. او منتظر ماند تا پگاسوس برای نوشیدن آب در لبه چاه خم شود و از این فرصت استفاده کرده و افسار را بدور سر پگاسوس انداخت. پگاسوس به آسمان پر کشید و سعی کرد بلروفون را از روی خود به زمین بیندازد، اما بلروفون اسب سوار ماهری بود و پگاسوس را به مبارزه طلبید. در این هنگام بود که پگاسوس قبول کرد که حالا دارای ارباب تازهای شدهاست.
بلروفون، فرزند بهترین اسب سوار آن زمان، و از سنین کم اسب سواری را نزد پدر خود آموخت. بلروفون شاگرد باهوشی بود. وقتی شانزده ساله شد، میل شدیدی به ماجراجویی داشت، به همین ترتیب به دنبال آن رفت. در سفر خود با پرویتوس آشنا شد، کسی که با بلروفون دوستی الکی را آغاز کرد. در حقیقت، پرویتوس به شدت به بلروفون حسد میورزید و بهدنبال خلاص شدن از دست او بود. برادرش را غیرعمدی کشت و از افورا تبعید شد و به دربار پرویتوس رفت. زن پریتوس، استنبویا، عاشق بلروفون شده بود اما بلروفون که هیچ کاری با او نداشت موجب خشم استنبویا شد و او را به قصد تجاوز متهم کرد. پرویتوس، داماد لوباتس پادشاه لیکیه بود. پرویتوس که نمیخواست تعهدات مقدس مهمان نوازی را زیرپا بگذارد، برای گرفتن انتقام با وانمودکردن حسن نیتی پاک پیغامی مهرشده به بلروفون داد تا به پادشاه تحویل دهد. او به محض رسیدن به لیکیه، متوجه شد هر شب هیولایی به نام کایمرا، دارای سر شیر، بدن بز و دمی از سر مار در پایین دره زنان، کودکان و احشام آنها را شکار کرده و مردم را به وحشت میانداخت و امتداد کوهستان را با استخوانهای بسیاری از قربانیان خود پوشانده بود. لوباتس نامهای که بلروفون آورده بود را خواند و از نیت پرویتوس که کشتن بلروفون بود آگاه گشت. شاه که میدانست اعدام کردن بلروفون باعث ایجاد جنگ بین آنها و کورینتوسها میشود، بلروفون را به جنگ کایمرا، اژدهای آتشین فرستاد، چون مطمئن بود بدست کایمرا کشته خواهد شد. اما بلروفون به کمک اسب بالدارش پگاسوس که آتنه به او داده بود، اژدها را کشت.
بلروفون بعدها خواست با اسبش به آسمانها و قلمرو خدایان رود اما زئوس خرمگسی را فرستاد تا اسب را نیش بزند و اسب بلروفون را به زمین انداخت. بلروفون تا پایان عمر روی زمین زیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#79
Posted: 17 Jan 2014 17:13
پانتهزیله
پانتهزیله به معنی سوگواری توسط مردم، در اسطورههای یونانی، دختر آرس و اوتررا و خواهر هیپولیتا، آنتیوپ و ملانیپه، یکی از ملکههای آمازونها بود که در جنگ تروآ بعد از مرگ هکتور همراه مردم تروآ علیه یونانیان جنگید. آشیل عاشق او شده بود و به دست او نیز کشته شد. او هنگامی که با خواهر خود هیپولیتا در حال شکار بودند، به طور اتفاقی او را کشت. این واقعه به شدت پانتهزیله را اندوهگین کرد به طوری که فقط آرزوی مرگ میکرد، اما به عنوان یک جنگجوی آمازون باید در جنگ و با افتخار کشته میشد. چنین شد که او در جنگ تروا، در کنار پریام علیه یونانیان جنگید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#80
Posted: 17 Jan 2014 17:21
پرسئوس
پرسئوس ،در اسطورههای یونان، پسر زئوس و دانائه و یکی از اولین و نامآورترین پهلوانان اساطیر یونان باستان است. وی را بنا به اساطیر یونانی بنیانگذار شهر موکنای و موسس سلسلهی پرسه اید به حساب میآورند. پرسئوس پهلوانی بود که توانست سر مدوسا را از بدنش جدا کند و آندرومدا را از دست هیولای دریایی پوزئیدون نجات دهد.
شاه آکریسیوس پادشاه آرگوس و زن وی اوریدیسه فقط یک فرزند داشتند، دختری به نام دانائه. این دختر به عوان زیباترین زن آن سرزمین شمرده میشد، اما شاه از این که پسری نداشت، ملول و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی رفت تا از خدای آن معبد بپرسد که آیا ممکن است روزی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنه ی غیبگوی معبد به او گفت که چنین چیزی ممکن نیست، و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: اینکه دخترش پسری از زئوس، پادشاه خدایان به دنیا میآورد که آن پسر روزی جدش، یعنی پادشاه آرگوس را خواهد کشت.
یک راه خلاص شدن از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به این کار رضا نمیداد، دانائه بچه نداشت و پادشاه برای این که او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در اتاقی برنزی(مفرغی) در حیاط قصرش زندانی کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه می یافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آنها به دنیا آمد:پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده، دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.
به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوه اش فرزند زئوس شمرده میشد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی میداشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را درون صندوق قرار دادند و به دریا و بر سینه ی امواج رها ساختند . (چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگینامههای موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم). هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره می پیمود، دانائه دعا و نیایش می نمود. سرانجام دریا به اراده ی پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهی زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهی سریفوس آوردند، در آنجا ماهیگیری به نام دیکتیس (به معنای تور ماهیگیری ) آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس پادشاه جزیره بود.
وقتی پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائه شد. روایتهای متفاوتی در این خصوص وجود دارد، یکی از آنها چنین می گوید: آکریسیوس رد دختر و نوهاش را دنبال کرد و فهمید که آنها در جزیره ی سریفوس هستند، بنابراین از پولیدکتس خواست که آن دو را به او تحویل دهد، ولی پولیدکتس از این کار امتناع کرد، یعنی به طوری که شاهد هستیم، در این روایت پولیدکتس نه تنها به آن دو آسیبی نمیرساند، بلکه از آنها حمایت هم میکند.
بنا به یک روایت دیگر، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند، ضمن این که مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمیداد. در نتیجه پولیدکتس با بی مهری توطئه کرد تا پرسئوس را از خود و مادرش دور سازد و بدین ترتیب بتواند به غایت خود برسد. وی ضیافت بزرگی ترتیب داد و همه ی ساکنان جزیره را دعوت کرد، انتظار می رفت که هر یک از مهمانان هدیه ای با خود بیاورد. پولیدکتس از مهمانان خواست که اسب برای او بیاورند،به این بهانه که می خواهد با هیپودامیا(رام کننده ی اسبان)ازدواج کند. همه اسب آوردند، به غیر از پرسئوس که اسبی در اختیار نداشت. پس پرسئوس از پولیدکتس خواست که هدیه ای دیگر از وی طلب کند و گفت که این بار پولیدکتس هر چه تمنا کند، برایش مهیا خواهد ساخت. پادشاه هم این قول شتابزده و عجولانه ی پرسئوس را آلت دست قرار داد و سر تنها گورگون فانی، یعنی مدوسا را طلب کرد، گورگونها سه تن بودند و مدوسا تنها فناپذیر در میان آنها بود). روایت میگوید که مدوسا در ابتدا زن زیبایی بود و چون با پوزئیدون در معبد آتنا همخوابگی کرد، آتنا او را مورد غضب قرار داد و موهای زیبای وی را تبدیل به مارهایی زشت و وحشت انگیز کرد، به گونه ای که هر کس به او مینگریست، به سنگ تبدیل میشد.
آتنا به پرسئوس آموخت که هسپریدها را برای کمک گرفتن از آنها پیدا کند، چرا که آنها سلاح های لازم را برای شکست دادن مدوسا در اختیار داشتند. هسپریدها در برخی از روایتها، دختران هسپروس بودند که به همراه یک اژدها از باغ سیب های طلایی محافظت می کردند و این باغ متعلق به هرا، همسر زئوس بود. هسپریدها ماموریت داشتند که از آن باغ پاسداری کنند، ولی گهگاه از آن سیب های طلائی می قاپیدند. هرا که به آنها اطمینان نداشت، یک اژدهای همیشه بیدار و صد سر را به نام لادون برای محافظت اضافی تعیین کرده بود. برای اجرای دستورالعمل آتنا، پرسئوس گرایاها را جستجو کرد، گرایاها پیرزنان یا خواهران سپیدموی گورگونها بودند و محل سکونت هسپریدها را میدانستند. این سه خواهر از همان لحظه ی تولد پیر و فرتوت بودند و با گذشت زمان تغییری در ظاهرشان به وجود نمی آمد. این سه یک چشم و یک دندان مشترک داشتند و به نوبت از آن ها استفاده میکردند. پرسئوس چشم مشترک آنها را هنگامی که آن را بین خود دست به دست می کردند، قاپید و آنها را مجبور کرد تا محل سه چیزی را که برای کشتن مدوسا لازم بود، به او نشان دهند(در روایت دیگری محل سکونت خود مدوسا را از آنان خواستار شد، و گفت که در آن صورت چشمشان را بازخواهد گرداند. وقتی که پیرزن ها خواسته ی او را براورده کردند، پرسئوس همان گونه که قول داده بود، چشم را برگرداند. سپس پرسئوس پیش هسپریدها رفت و آنها به او کوله پشتی ای دادند تا سر مدوسا را با اطمینان خاطر در آن قرار دهد، زئوس یک شمشیر سخت و نشکن به او داد، هادس کلاه نامرئی کننده اش را به او بخشید، هرمس صندل های بالدارش را به او داد تا با آنها پرواز کند و در نهایت آتنا سپر صیقل داده شده اش را به وی داد. علاوه برآن، در روایتی نیز گفته می شود که کرونوس هم شمشیری را که با آن آلت تناسلی اورانوس را قطع کرده بود، به پرسئوس داد. بعد از آن پرسئوس به سوی غار گورگونها رهسپار شد.
پرسئوس هنگامی که به غار رسید، برای این که چشمش به مدوسا نیفتد (چون که درآن صورت تبدیل به سنگ میشد)، از سپری که آتنا به او داده بود، استفاده کرد و با دیدن انعکاس تصویر مدوسا بر روی سپر، بدون این که به او نگاه کند، نزدیک شد و سرش را برید. از گردن بریده شده ی مدوسا، دو موجود بیرون تراوید؛ یکی پگاسوسکه یک اسب بالدار جاویدان بود و دیگری کریسائور که به احتمال زیاد غول یا جنگجوی قدرتمندی بوده است. این دو موجود حاصل ملاقات و همبستر شدن مدوسا و پوزئیدون بودند. دو گورگون دیگر پرسئوس را تعقیب کردند، اما او با استفاده از کلاه نامرئی کننده که هادس به وی داده بود، موفق به فرار شد. بنابه روایتی، پرسئوس سر مدوسا را به آتنا داد و همین نشان است که در مجسمههای آتنا روی سپر وی قرار دارد.
در راه بازگشت به جزیره ی سریفوس، پرسئوس در قلمرو پادشاهی اتیوپیا توقف کرد. این سرزمین بنابه اساطیر یونانی و رومی، در جنوب مصر و همه ی سرزمینهای جنوبی آن کشور قرار داشت، یعنی سرزمینی که نویسندگان باستان آن را لیبیا مینامیدند. البته در برخی روایات دیگر این اتیوپیا نه در آفریقا،بلکه در نقطه ای در آسیا در نظر گرفته می شود. این کشور توسط پادشاه سفیوس (کفئوس،سفئوس) وزنش ملکه کاسیوپیا اداره میشد. کاسیوپیا به زیبایی خود و دخترش آندرومدا بسیار میبالید و در آن باره داد سخن میداد و میگفت: "ما حتی از نرئیدها هم زیباتریم. وقتی این حرف به گوش پریان رسید، به مادر و دختر حسد بردند و به پوزئیدون خدای دریاها شکایت کردند و از او خواستند تا کاسیوپیا را ادب کند، پوزئیدون چون حس کینه توزی و انتقام جویی اش تحریک شده بود، با این درخواست آنها موافقت کرد و سیلی سهمگین بر پادشاهی اتیوپیا نازل کرد و کتوس هیولای وحشتناک دریا را احضار نمود و به او گفت:به ساحل سرزمین کاسوپیا برو، آنجا را ویران کن و همه ی مردم و احشام را بکش. کتوس به شکل یک وال عظیمالجثه فوراً ماموریتش را آغاز کرد و ویرانی بسیاری به بارآورد. مردم وحشتزده جمع شدند و از پادشاهشان خواستند آنها را نجات دهد. شاه بناچار از غیبگوی آپولو چاره جویی کرد و وی به شاه و ملکه گفت که این بلا از شما و مردمتان دور نخواهد شد، مگر اینکه دختر زیبایتان آندرومدا را قربانی هیولای دریایی کنید.
به این ترتیب، آندرومدا را لخت به صخره های ساحل زنجیر و برای کتوس مهیا کردند. وقتی هیولا قربانی را دید، قتل و ویرانگری را رها کرد و به طرف قربانی رفت. پرسئوس که آنجا بود، هیولا را کشت و با آزاد کردن آندرومدا، ازدواج با وی را خواستار شد. در برخی از نسخه های داستان آمده که پرسئوس با صندلهای پرنده ی هرمس بر فراز دریا پرواز کرد. از ظاهر برخی دیگر از روایات هم چنین برمی آید که سوار بر پگاسوس شده باشد.
قبلاً آندرومدا را برای ازدواج با فینئوس برادر پادشاه در نظر گرفته بودند، اما علیرغم این وعده،پرسئوس و آندرومدا با هم ازدواج کردند. در مراسم عروسی،کشمکشی بین حریفان اتفاق افتاد و پرسئوس با استفاده از سر مدوسا(که آن را همراه خود نگه داشته بود)، فینئوس را به سنگ تبدیل کرد.
بنابه نسخه ای از حکایت، آندرومدا به دنبال شوهرش به شهر تیرینس در نزدیکی آرگوس رفت(در شبه جزیره ی پلوپونس) و جده ی خاندان پرسئیدا شد (خاندان پرسه اید)؛ خاندانی که نخستین فرمانروای آن پرسس، پسر پرسئوس و آندرومدا بود و در تیرینس حکومت کرد. بنا به این اسطوره، پرسئوس جد پارسی ها به شمار می رود. پرسئوس و آندرومدا، هفت پسر و دو دختر داشتند (و بنا به یک روایت دیگر، هفت پسر و یک دختر).
امروزه پرسئوس، کاسیوپیا، کفئوس، آندرومدا، آتنا، پگاسوس و کتوس همگی صور فلکی هستند. صورت فلکی آندرومدا به شکل دختری گرفتار در غل و زنجیر دیده میشود. کهکشانی هم در صورت فلکی آندرومدا به همین نام نامگذاری شده است که همسایه ی کیهانی ما محسوب میشود (در عربی،کهکشان"امراةالمسلسله"گفته میشود).
در روایتی دیگر آمده، پرسئوس و آندرومدا، ابتدا به محل اقامت دانائه، یعنی سریفوس رفتند و در آنجا پرسئوس مادرش را نجات داد و بعد رهسپار تیرینس و آرگوس شدند.
بعد از مرگ آندرومدا، آتنا را در اساطیر یونانی به جای او به آسمان شمال آوردند، به گونهای که امروزه صورت فلکی آتنا نزدیک صور فلکی پرسئوس و کاسیوپیا قرار دارد. در طول زمان هنرمندان بسیاری از اسطوره ی پرسئوس و آندرومدا برای خلق آثار هنری مختلف استفاده کرده اند،از جمله ی این آثار می توان به تابلوهای نقاشی و آثار در قالب تراژدی و برخی رمان ها، داستان ها و نمایشنامه ها اشاره کرد. بنابه روایت، هنگامی که پرسئوس در راه بازگشت نزد مادرش بر فراز شن زارهای لیبیا (آفریقا) پرواز میکرد، قطرههای خون مدوسا بر زمین می ریخت و در اثر آن، نژادی از افعیهای سمی و زهرآگین پدید آمد و از اینجا است که این داستان به اسطورهی آرگونوتها ربط پیدا میکند.
پرسئوس هنگامی که به سریفوس بازگشت، دانست که مادرش مورد خشونت و آزار گستاخانه ی پولیدکتس قرار گرفته و پولیدکتس مادرش را تهدید و حتی به او تجاوز کرده است و مادرش ناچار شده است به معبدی پناهنده شود. پرسئوس، پولیدکتس را با استفاده از سر مدوسا کشت و دیکتیس برادر او را که شوهر دانائه هم بود، به فرمانروائی سریفوس منصوب کرد. پرسئوس سپس قرض های جادویی خود را پس داد و سر مدوسا را هم به آتنا بخشید و آتنا آن را بر روی سپر زئوس نصب کرد.
یک روایت دیگر می گوید که پرسئوس به آرگوس بازگشت، اما هنگامی که فهمید چنین پیش گویی ای در گذشته صورت گرفته، به تبعید داوطلبانه و خودخواسته به پلاسگیوتیس میرود. پادشاه لاریسا در آنجا به خاطر مرگ پدرش بازی هایی را ترتیب داده بود. هنگامی که پرسئوس مشغول بازی پرتاب دیسک بود،دیسک پرتابی وی تغییر مسیر داد و به آکریسیوس اصابت کرد، ضربه ای که بلافاصله باعث کشته شدن وی گردید. در روایت سوم، آکریسیوس توسط برادر دوقلویش پروئتوس به تبعید فرستاده شده است، پرسئوس با استفاده از سر گورگون، برادر غاصب را تبدیل به سنگ میکند و آکریسیوس را دوباره به تخت مینشاند.
در هر صورت پرسئوس که ناخواسته و سهواً آکریسیوس را کشته است و در عین حال ولیعهد و جانشین پادشاه متوفی شمرده میشود، پادشاهی آرگوس را به مگاپنتس پسر پروئتوس وا می گذارد و خود قلمرو پادشاهی مگاپنتس، یعنی تیرینس را برای شاهی و حکومت بر می گزیند. گفته شده که پرسئوس چون جد خود را به قتل رسانده بوده، شرم داشته از اینکه در آرگوس خود را شاه بنامد.
این اصلی تغییرناپذیر در ادبیات کلاسیک یونان است که قاتل، حتی اگر سهواً مرتکب قتل شده باشد، باید برای تهذیب نفس به تبعید برود و رنج و مشقت دوری را بر خود هموار سازد.
روایت دیگری چنین نقل می کند که پرسئوس از این که آکریسیوس زمانی خواسته بود او و دانائه را بکشد، ناراحت و خشمناک بود، به همین علت به موطن خود بازگشت و آکریسیوس را در دربارش به مبارزه طلبید، سپس سر مدوسا را بیرون آورد و شاه و دربارش را به سنگ مبدل کرد.
همان گونه که قبلاًاشاره شد، روایتی می گوید که پولیدکتس نه تنها آسیبی به مادر و فرزند نرساند، بلکه از آنها حمایت هم کرد و به آکریسیوس مسترد نکرد.در نهایت پرسئوس قسم خورد که هرگز جدش را نخواهد کشت، اما اندکی بعد پولیدکتس مرد و به هنگام برگزاری بازی ها و مسابقات مراسم تدفین وی، دیسکی که پرسئوس پرتاب کرده بود، تصادفاً به آکریسیوس اصابت کرد و باعث مرگ او شد.
حکایت دانائه در صندوق چوبین یکی از مشهورترین بندهای قصیدهای مشهور است که سیمونیدس، شاعر قصیدهسرای اهل کئوس در قرن پنچم پیش از میلاد آن را سرودهاست. این داستان را هم اووید و هم آپولودوروس به تفصیل در آثار خود آورده اند. بیتردید آپولودوروس صد سال بعد از اووید میزیسته و آن را بهتر و شیواتر سرودهاست. او داستان را بسیار ساده روایت کردهاست و از هر پیچیدگی نیز عاری است. اما داستانی که اووید گفتهاست مفصلتر است، به عنوان مثال صد بیت میسراید تا اژدهایی را به قتل برساند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.