انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
فرهنگ و هنر
  
صفحه  صفحه 57 از 65:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  64  65  پسین »

Armenians | ارامنه


مرد

 
ورنیساژ؛ بازار مکاره ایروان


همچنان که خورشید ایروان بر می‌آید تصویر بازار روباز ارزان فروشان جان می‌گیرد. شنبه است و مردم آرام و قرار ندارند. کسب‌وکار نمی‌تواند منتظر بماند.
یک ولگرد در راه‌روها پرسه می‌زند، به نظر می‌آید می‌خواهد نشان‌های چوبی‌ش را بفروشد. می‌گوید دست‌ساز هستند، اما از کجا معلوم؟
این‌جا بزرگ‌ترین بازار روباز ارزان فروشی ‌در ایروان است. مکانی مناسب برای به چنگ آوردن مصنوعات هنری. آن هم با قیمت مناسب. مذاکرات، جزئی از معامله است. می‌توانید ورنیساژ را بهشت چانه زنی بنامید. چی دوست دارید؟ جواهرات؟ کارهای چوبی؟ پاستل؟ سرامیک؟ کتاب؟ سکه؟ تمبر و مدال؟ ابزارآلات؟ کلیدهای اسکلتی چشمت را گرفته؟
روی میزی قطعات الکترونیکی و ریش تراش‌های قدیمی گذاشته شده. این که برای هر کسی چیزی پیدا می‌شود فروش را آسان می‌کند. احساس بچه‌ای را داری که دیوانه‌وار وسط اتاق زیر شیروانی مادربزرگش دویده باشد. ورنیساژ  بهشت خریداران است و یکی از پایه‌های هنر فرهنگی را به نمایش می‌گذارد. یک تاجر به من گفت: «این‌جا روح هنر زنده و سرحال است. سنت‌های باستانی و فرهنگی هر هفته از نو متولد می‌شوند. گردش‌گرها این‌جا را دوست دارند، ساکنین هم همین طور».





مهم‌تر از جنس‌ها، روش فروشنده‌ها در تشویق کردن مردم برای خرید بود. رقابت و یک جور حس رفاه اقتصادی موازی هم پیش می‌رفتند. من مأموریت داشتم هدایایی برای خانواده‌ام به خانه ببرم. دوستان هم درخواست‌هایی روانه کرده بودند. یکی صلیب ارمنی خواسته بود و دیگری یک عروسک. یک نقاشی از آرارات هم در لیست بود. همین طور یک بند کفش، صنایع دستی، و تعدادی سی‌دی. اگر آمدنی دو چمدان همراه داشتم برای برگشت چهار تا لازم بود.
متوجه شدم ورنیساژ یک کلمه فرانسوی‌ست که توسط هنرمندان ارمنی ـ که آثارشان را نزد مردم می‌آوردند ـ در دهه هفتاد وارد زبان ارمنی شده است.
پارکی که در طول هفته آرام و راکد است آخر هفته‌ها با یادی از مارتیروس ساریان، نقاش معاصر ارمنی، در قلب شهر شکوفا می‌شود. عطر مجذوب کننده مصنوعات تاریخی به طرز خوشایندی با اجناس امروزی ترکیب شده و خریداران از پیر و جوان را جذب می‌کند. پوشیده شدن چمن پارک با ردیف ردیف نقاشی نشان می‌دهد که روح هنر این‌جا زنده است. یک بچه با دو تا کیف پر از جنس دیده می‌شود، جای دیگر زنی هشتادساله با فروشنده جنس چانه می‌زند. آن‌ها قیمت را بالا و پایین می‌کنند تا سر آن به توافق برسند. من سه تا عروسک برداشتم، فروشنده با پیشنهادی وسوسه کننده جلو آمد: «یکی دیگه بخر بعد پنجمی را مجانی بردار». او یک کوزه سرامیک هم گذاشت که در طول راه شکست.





مردی که نشان چوبی می‌فروخت خسته از راه می‌رسد. با دست‌هاش نشان‌ها را به هر طرف دراز می‌کند. بی توجه به قوانین بازی، فکر کردم هدیه می‌دهد، یکی گرفتم و فکر کردم تعارفی‌ست. ممکن است به جواهرفروش تیفانی هم همین طور دستبرد زده باشم. دو کاسب باجه‌هاشان را رها کرده و دنبالم راه افتادند. از این که از یک آدم بیمار سودجویی کردم رنجیده بودند. یکی از نشان‌ها از جیبم بیرون آمده بود، همان که مجانی برداشته بودم. یکی از مردها به ارمنی گفت: «او منتظر بود پولی به‌ش بدهید. زندگی ا‌ش از درآمدی که این جا دارد می‌چرخد، لطفا محترمانه برخورد کنید».
بدون لحظه‌ای تردید پیش مرد لنگ و بی‌کس برگشتم و شاید سه برابر آن‌چه نشان‌ها می‌ارزید با رضایت به او پول دادم. ترک کردن یک کشور با آبروی لکه‌دار شده کار من نیست. هم‌چنان که از روز می‌گذشت من بودجه پیش بینی شده برای خرید را زیاد می‌کردم.
دیدار ورنیساژ از این جهت بر من تأثیر گذاشت که دیدم چه‌طور طبقه مشخصی از مردم استعداد هنری خود را زندگی می‌کنند ـ با تقسیم کردن آن با دیگران، برای حفظ ثبات اقتصادی‌شان. منظره کوه آرارات از دور هم، جایزه اضافه من بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مقاله روزنامه آزگ درباره ادیک مهرابیان
خوانندگان هویس باید با نام ادیک مهرابیان آشنا باشند. مقالات او درباره ریشه‌شناسی واژه‌های مشترک ارمنی ـ فارسی در شماره‌های گذشته هویس به چاپ رسیده است. اینک روزنامه معتبر آزگ ارمنستان، گفت‌وگویی با مهرابیان را در قالب مقاله‌ای مفصل منتشر کرده است. همانندی‌هایی که مهرابیان بین دو زبان ارمنی و فارسی کشف می‌کند از راه حضور ریشه‌های ارمنی در واژگان زبان فارسی و لهجه‌های ایرانی است. در دو مقاله‌ای که از او در هویس به طبع رسیده است او دو ریشه ارمنی «کار» و «پت» را مبنای کار خود قرار داده و رد آن‌ها را در کلمات زبان فارسی پی گرفته است. به گمان او ارتباط بین دو زبان بسی بیشتر از آن است که زبان‌شناسان مشهوری چون آجاریان و دیگران کشف کرده‌اند و او به سبب آشنایی عمیق با زبان فارسی و پژوهش در لهجه‌های آن به رابطه‌های عمیق‌تر و و عمیق‌تری بین دو زبان رسیده است و معتقد است که توجه دادن گویندگان دو زبان به این امر به سود رابطه دوجانبه است.
مهرابیان با تلاش فراوان جست‌وجوهای خود را ادامه می‌دهد و امیدوار است زبان‌شناسان حرفه‌ای نیز نسبت به یافته‌هایش واکنش نشان دهند. علاوه بر مقالات منتشر شده در هویس، تا کنون دو مقاله از او در نامه فرهنگستان ایران چاپ شده است.


دوهفته نامه "هویس" شماره ۱۳۱
5 مهر ۱۳۹۱
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
گرگوار نارگاتسی، مؤلف فغان نامه


گرگوار نارگاتسی شاعر و عارف قرن دهم ارمنی است. کتاب فغان نامه نارگاتسی بزرگ ترین اثر ادبی قرون میانه ارمنی محسوب می شود و تاکنون به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده و مورد توجه محققین قرار گرفته است. فغان نامه گرگوار مجموعه ای است از راز و نیازهای عارفانه با خداوند. انسان نارگاتسی خود را مسؤول تمامی گناهان نوع بشر از اولین انسان تا آخرین آنان می داند، و باور دارد به کفاره همین گناهان از اصل خویش یعنی از ذات خداوندی به دور افتاده و به وادی رنج و عذاب تبعید شده است. پس بر او واجب است که با اعتراف و توبه دست استغاثه به سوی آفریدگار برافرازد و با امید به رحمت بیکران وی به بازگشت به سوی معبود و وحدت با وی امیدوار گردد. برای بررسی مضمون بازگشت به اصل نارگاتسی لازم است قبلا به زندگی و آثار او و نیز به اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمان او اشاره شود و سپس مهم ترین اثر باقی مانده از این شاعر عارف با عنوان فغان نامه گرگوار تجزیه و تحلیل، و مضامین عرفانی و ویژگی های ساختاری و سبکی اثر بررسی و با ادبیات مسیحی و اسلامی مقایسه شود.

  • زندگی نارگاتسی


گرگوار نارگاتسی، طبق شواهد قریب به یقین در سال ۹۵۱ میلادی در یکی از روستاهای سواحل جنوبی دریاچه وان(اکنون در ترکیه) متولد شد و در سال۱۰۰۳ چشم از جهان فرو بست. مادرش اندکی پس از تولد گرگوار در گذشت و پدرش خسرو، سرپرستی او و برادر بزرگ ترش هوانس را به آنانیا نارگاتسی عموی همسر متوفی خود، از راهبان سرشناس وانکِ نارِک سپرد و خود نیز لباس روحانیت به تن کرد و به مقام اسقفی رسید. به این ترتیب کودکی و بلکه به واقع تمامی عمر گرگوار در دیر نارک سپری شد اما آوازه تقوی و تقدس او به مرور در سراسر سرزمین ارمنستان پیچید و نامش به عنوان بزرگ ترین شاعر و ادیب قرون میانه در تاریخ ادبیات کهن سال ارمنی و نیز در ذهن نسل های آینده به ثبت رسید. از جزئیات زندگی نارگاتسی اطلاع چندانی در دست نیست ولی از همان مختصری که به صورت مکتوب یا در شکل روایات عامیانه متعدد باقی مانده کاملا مشهود است که معتکف بزرگ دیرِنارِک حتی در خلوت و تنهایی عظیم خویش از تعقیب و تهدید عمال تفتیش عقاید در امان نبوده و از محاکمه ای که عده ای از امرا و علما به اتهام ارتداد و فرقه گرایی برای وی ترتیب داده بودند به طرزی معجزه آسا جان به در برده است. قابل ذکر است که هم پدرش خسرو آندزواتسی و استاد و ولی او آنانیا نارگاتسی از جانب جاثلیق اعظم وقت به ارتداد و فرقه گرایی متهم و به نوشتن اعتراف نامه و دفاع از ارتدکس بودن خود وادار شده اند. البته آثار باقی مانده از گرگوار نارگاتسی هیچ گونه انحراف اصولی را از مبانی فقهی کلیسای مسیحی ارمنی نشان نمی دهند، برعکس رساله مفصلی به قلم او در محکومیت فرقه باقی مانده است که قبلا به برخی مطالب اشاره شد. ولی از شواهد فوق و بسیاری شواهد دیگر چنین بر می آید که روزگار او تمامی مشخصات یک دوران گذر و دگرگونی را داراست و در چنین زمانهای هیچ اهل خرد و هیچ جویای حقیقتی از خطر ابهام و افترا در امان نیست و این تصادفی نیست که در فغان نامه نارگاتسی کلمه مفتری کرارا مترادف شیطان آمده است. اما آن چه موجب شهرت نارگاتسی بین عموم ارامنه شده آن است که وی یکی از قدیسین کلیسای ارمنی است که کتابش بعد از کتاب مقدس بزرگ ترین کتاب مذهبی ارامنه محسوب می شود و این قوم قرن ها به قدرت اعجازآمیز این کتاب در معالجه امراض روحی و جسمی بیماران ایمان داشتند، چنان که آن را بر بالین بیماران قرائت کرده و زیر سر آنان قرار می دادند. روایات عامیانه نیز که درباره او سینه به سینه نقل گشته و نام او را در دل های عارف و عامی زنده داشته است حکایت از کرامات متعدد او دارد.



  • آثار نارگاتسی


فغان نامه گرگوار که در ادبیات ارمنی به نارِک معروف است و توسط آزاد ماتیان به فارسی ترجمه شده آخرین اثر نارگاتسی و بزرگ ترین اثر اوست. به غیر از این کتاب مناجات آثار دیگری از وی برجای مانده که از آن جمله تأویل غزل های حضرت سلیمان، چند نوشته ی مذهبی در مدح صلیب، کلیسا و غیره و مهم تر از این ها مجموعه بسیار زیبا و ارزشمند نغمه ها و گنج ها که از شاهکارهای شعری ادبیات قرون میانه ارمنی محسوب می شود را باید نام برد. آن چه این گروه از اشعار نارگاتسی را از شعر ماقبل خود متمایز و برجسته می کند ویژگی های خلاقیت فردی و مهارت های بی سابقه کلامی است. این اشعار همگی نمایان گر تجربه ای کاملا شخصی و اصیل اند که با جوششی بی مهار، قالب و کلیشه های خشک و متداول ادبیات آیینی را در هم ریخته، واکنش های بکر و بی واسطه انسان زنده را در برابر شگفتی های عالم به نمایش می گذارند. فغان نامه گرگوار مجموعه ای است از راز و نیازهای عارفانه که در قالب مناجات نگاشته شده اند و از این نظر این کتاب در متن یک سنت دیرپا و عالم گیر قرار می گیرد که نمونه های آن را در ادبیات عرفانی همه اقوام و ادیان کم وبیش می توان یافت و بارزترین نمونه همانا زوبر داوود است که نارگاتسی خود، آن ها را به عنوان منشا و الهام بخش راز و نیازهای خود معرفی می کند. هدف از نگارش فغان نامه
چنان که اشاره شد، زمانه ی نارگاتسی یک دوران بحران و آشفتگی است. یکی از ویژگی های چنین دورانی در تاریخ ادیان همانا به وجود آمدن جنبش های عرفانی است، چنان که امانوئل آژرتر به درستی اشاره کرده است: «در دوران های بحرانی و در زمان بی یقینی است که انسان ها بیشتر از هر زمان دیگر نگران این مسأله می شوند که آیا سرنوشت دژم و پریشان آن ها به همین ماجرای زمینی محدود می شود، یا این که قادرند از فضای سنگین و مهروموم شده که آن ها را احاطه کرده است و آنان را می کشد خلاصی یابند». اما ارزش واقعی این دعاها در آن است که نویسنده از تکرار مضامین متداول پای فراتر نهاده و به کاوشی ژرف و صادقانه در اعماق تاریک روح انسانی دست می یازد. او با چراغ پرفروغ ایمان تاریک ترین زوایای ضمیر جمعی زمانه را با حساسیتی کم نظیر و از درون تجربه ای شخصی روشن ساخته خود و دیگران را به اعترافی بی ترحم رهنمون می سازد. انسان در نظر نارگاتسی گرچه به تمثال خداوند آفریده شده ولی گرفتار دسیسه شیطان گشته و با وی هم پیمان شده است و تنها امید رهایی از دام دسیسه گر، توبه کردن و امیدوار بودن به رحمت و شفقت خداوند است که در وجود حضرت عیسی تجسم یافته است. انسان نارگاتسی در جست وجوی معصومیت ازلی است. انسانی در جست وجوی وحدت و آرامش در جهانی آشوب زده و ناهنجار. «زندگی در این عالم دریایی است توفانی و روحم در تهاجم مداوم و بی لجام امواج در زورق تنم در تلاطم است.» انسانی که نارگاتسی تصویر می کند مجموعه ای است از عناصر متضاد که با یکدیگر پیوسته در جدال و تعارض اند. او در عین حال غول و فرشته است و این تضاد منشاء تمامی رنج ها و ناکامی های اوست، چرا که تضاد، تردید را می زاید و تردید، اراده را سست می کند و سستی اراده، انحطاط و سقوط را در پی دارد. اما نارگاتسی از این جدال درونی نمی هراسد. او مبارزه را با تمامی وجود خویش می پذیرد و با چشمی باز و دلی بیدار، زشتی ها را عریان و انسان غافل و راه گم کرده را در برابر وجدان خفته خویش قرار می دهد. نارگاتسی بر ضعف ها و سستی های انسان کاملا آگاه است و می داند که کم ترین لغزشی ثمره ی تمامی کوشش های وی را باطل و بی اعتبار می کند، پس به رحمت و سفقت بی پایان مسیحایی امید می بندد و به پیروی از معبود خویش عیسی مسیح، تمامی گناهان بشری را به خود نسبت داده از برای همگان طلب آمرزش می کند. کتاب نارگاتسی موقعیت انسان را در جهانی آشفته و نابه سامان استادانه باز می نماید. انسانی که شاهد از هم پاشیدن ارزش های معنوی است و تکیه گاهی از برای روح سرگشته خویش نمی یابد، به هیچ پیوند و رابطه ای دل نمی بندد، آتش عشق در وجودش به سردی می گراید و شعله شهوت در درونش زبانه می کشد. انسانی که بیگانه از خویش و از خدای خویش بی اختیار خود را به گردباد هوس ها و حوادث سپرده و امید رستگاری را از دست داده است. «دام مستور است و دام گذار نامریی. حال ناپایدار است، گذشته مجهول و آینده نیز گمانی بیش نیست. من طبعی بی قرار و مرددم، با قدم هایی لرزان، افکاری پریشان و رفتاری ناپرهیزکار. شهواتم غالب، تنم گران بار از گناه و امیالم دنیا پرستانه». آیا این انسان درمانده و مضطرب، این موجود حیران هراسان تنها انسان قرن دهم است و آیا نارگاتسی همچون بسیاری از فرهیخته گان تاریخ، از فاصله یک هزارساله درباره انسان امروز سخن نمی گوید؟ در این که آیا نارگاتسی به زبان و ادبیات اسلامی آشنا بوده باشد، شواهدی در دست نیست ولی استیلای بیش از دویست ساله اعراب بر ارمنستان نمی توانست علما و دانشمندان ارمنی را نسبت به فرهنگ اسلامی بی تفاوت بگذارد، چنان که در موارد بسیاری ما شاهد تبادل فرهنگی بین افراد اهل فن، محافل علمی و همچنین عامه مردم هستیم. لازم به ذکر است که بعضی از محققین ارمنی برخی نوآوری های نارگاتسی را نتیجه تماس و تأثیرپذیری او از ادبیات عرب و به ویژه نثر مسجع دانسته اند. از جمله آرشاک چوبانیان، محقق و ادیب بزرگ ارمنی، از اولین کسانی است که به تأثیر ادبیات عرب بر هنر گرگوار نارگاتسی اشاره نموده و آن را امری مشهود دانسته است. اسقف گیود قازاریان، محقق دیگر ارمنی، نیز صنعت شعری نارگاتسی را تماما شرقی و متأثر از فنون بلاغی عربی ـ فارسی می داند. همچنین ژان مصریان در مقدمه مفصلی که بر ترجمه فغان نامه گرگوار به زبان فرانسه نگاشته است، عقیده دارد که تاکنون به مسأله تأثیر ادبیات عرب و اسلامی بر ادبیات ارمنی در قرون میانه کم تر توجه شده است و خود با ذکر شواهدی، به ارتباط نزدیک گریگوار ماگیستروس ادیب و سیاست مدار قرن یازدهم ارمنی، با امیرزادگان عرب، منوشه و ابراهیم، اشاره می کند. لازم به ذکر است کاربرد قافیه در شعر ارمنی به توسط همین شخص و با تأثیر از ادبیات عرب مرسوم گشته است. مصریان خود عقیده دارد گریگور نارگاتسی اگر چه به شعر مقفی دست نیافته (وی تنها در یکی از گفتارهای فغان نامه، قافیه را به کار برده و آن را تقلید از زاری و شیون های عامیانه ذکر می کند) ولی در سراسر فغان نامه از نثر مسجع با استادی کامل استفاده کرده، که این امر را بدون شک باید به تأثیر ادبیات عرب و ایرانی نسبت داد. اما مشترکات تنها به شباهت های صوری محدود نمی شود. خواننده فارسی فغان نامه گرگوار، بدون شک متوجه شباهت های آشکار این اثر با مناجات نامه های مشهوری چون صحیفه سجادیه و مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و دیگران خواهد شد. این سوگ نامه، سرشار از تعبیرها و اشارات متعددی از کتب مقدس عهد عتیق و عهد جدید است که البته برای نویسندگان مسیحی امری طبیعی است، اما نکته قابل توجه که اسقف گیود قازاریان هم به آن اشاره دارد، شباهت مضامین و تصاویری است که در گفتار نهم بند الف فغان نامه، و آیه ۳۷ سوره لقمان از قرآن کریم مشاهده می شود که مشکل بتوان آن را امری تصادفی به شمار آورد. «و اگر همه درختان روی زمین قلم شوند و دریا مرکب و هفت دریای دیگر به مددش بیایند، سخنان خدا پایان نمی یابد و خداوند پیروزمند و حکیم است». نارگاتسی از این تصویر برای اشاره به کثرت گناهان خویش استفاده کرده است. «زیرا اگر دریایی را جوهر کنم و دشت های پهناور را همچون کاغذ بگسترانم و از تمامی نیهای بیشه زاران قلم ها سازم تنها جزئی از اعمال ناصواب خویش را نتوانم نگاشت. و اگر تمامی کاج های لبنان را تصرف کرده شاهین ترازو سازم و کوه آرارات را در کفه عدالت قرار دهم، با گناهان من برابری نتوانند کرد» (گفتار نهم، ص۴۷). فغان نامه گرگوار پیوسته مورد توجه محققان و نویسندگان ارمنی بوده و به دفعات متن اصلی آن که به زبان قدیم ارمنی گرابار است به ارمنی معاصر برگردانده شده است. همچنین این کتاب به طور کامل یا قطعاتی از آن به زبان های فرانسه، انگلیسی،روسی، ایتالیایی، ترکی، عربی، فارسی و غیره ترجمه شده است.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عید آب پاشی



آیلین، از صبح خیلی زود بیدار شده بود و منتظر بود تا مادرش، برادر و خواهرش را آماده کند و به خاله آنوش بسپارد تا با هم به مدرسه بروند و کارنامه اش را بگیرند. از شب قبل همه ش در اضطراب به سر برده بود که مبادا نمرات آخر سال را بد آورده باشد. با این که شاگرد زرنگی نبود اما دلش نمی خواست با معدل کم قبول شود. می دانست عصری، که به کوچه برود و بچه ها را ببیند، حتما همه از هم می پرسند معدل شان چند شده، برای همین نمی خواست پیش دوستانش خجالت بکشد. خصوصا پسرها، که، زیاد هم رابطه شان با دخترها خوب نبود و منتظر فرصتی بودند تا آن ها را مسخره کنند و شعرهای مسخره بخوانند. چه قدر از این شعر «پسرا شیرن، مثل شمشیرن، دخترا موشن، مثل خرگوشن» بدش می آمد. هرچند خودشان هم کم نمی آوردند و تلافی آن شعرها را سر پسرها در می آوردند. وقتی آن ها فوتبال بازی می کردند، توپ شان را بر می داشتند و به هم پاس می دادند و پسرها را دنبال توپ می کشاندند و دادشان را در می آوردند و یا دروازه شان را خراب می کردند و یا... خیلی کارهای دیگر. فقط بعضی شب ها وقتی تعدادشان زیادتر می شد قایم باشک یا گرگم به هوا یا توپ وسطی بازی می کردند، تا حدودی بین شان صلح بود. موقع بازی توپ وسطی معمولا آیلین، گارینه، سارو، ادموند و آلفرد با هم یار میشدند و گروه دوم راشل و آرمینه، روبیک، رافی و آدرینه بودند. این جور مواقع، پسرها بدجوری هوای دخترهای هم تیمی شان را داشتند. آیلین همیشه موقع بازی های دسته جمعی یار ادموند بود. حتی موقع گرگم به هوا بازی، ادموند همیشه یه جای بلندی برای آیلین نشان می کرد تا کسی نتواند او را بگیرد. آیلین می دانست ادموند پسر خوبی است، اما وقتی با آلفرد یا سارو است سعی می کند مثل آن ها حرص دخترها را در بیاورد. وقتی مادر آماده رفتن شد آیلین خدا خدا می کرد تا قبل از گرفتن کارنامه با هیچ کدام از بچه ها روبه رو نشود. همه ش دعا می کرد امسال هم با نمرات خوب قبول شود. از درِ مدرسه که وارد شدند، آیلین احساس کرد الان است که قلبش از سینه اش بیرون بزند. دست هاش یخ کرده بود. ناخودآگاه دست مادرش را گرفت. اگر امسال را با موفقیت قبول می شد، از آن مدرسه لعنتی خلاص می شد. هرچند زیاد هم فرقی نمی کرد، چون مدرسه راهنمایی با یک نرده از دبستان شان جدا شده بود ولی در عوض قسمت راهنمایی حیاطش بزرگ تر و کلاس هاش پرنورتر بود. از پله های مدرسه که بالا رفتند خانم نونیک، فراش مدرسه، را دیدند. زنی چهارشانه و خشن. زنی که هیچ شباهتی به ظرافت اسمش نداشت. قیافه اش شبیه مردها بود تا زن ها. به نظر آیلین اگر مانتو نمی پوشید و روسری نمی بست با آن چشم های ریز و ابروهای پرپشت، با آن دست های بزرگ و زمخت واقعا یک مرد بود. آیلین هیچ وقت ازآن زن خوشش نیامد. هر وقت توی راه روی مدرسه یا حیاط با او روبه رو می شد یک جور ترس و اضطراب به او دست می داد، سعی می کرد راهش را عوض کند. از زندگی اش چیز زیادی نمی دانست، اما شنیده بود روزگار سختی را پشت سر گذاشته. سال ها بعد فهمید نونیک خانم به تنهایی بچه هاش را بزرگ کرده؛ بدون همسر و خانواده، بدون هیچ پشت وپناهی. زنی که به دنبال شوهرش از شهرستانی دور با دو فرزند کوچک به تهران آمده و نه تنها شوهرش را نیافته بود، بلکه مجبور شده بود به خاطر مخارج زندگی، تا پیش از انقلاب در خانه های اعیان و اشراف کار کند و بعد از انقلاب درآن مدرسه. با کمک آشنایان در آن مدرسه مستقر شده، هم زندگی کرده و هم کارهای مدرسه را انجام داده بود. بارها به مادرش گفته بود از آن زن می ترسد، ولی مادر همیشه با خنده گفته بود که آن زن ترس ندارد. نونیک خانم با سلامی گرم، مادر و آیلین را به طرف اتاق مدیر راهنمایی کرد. آیلین با دیدن او لحظه ای فراموش کرد، برای چه کاری آن جاست. به نظرش، آن روز قیافه آن زن زیاد خشن به نظر نمی رسید. شاید چون حداقل سه ماه از دست بچه ها راحت می شد و نفس راحتی می کشید خوشحال بود. با تلنگر مادر، به خود آمد و با صدایی آرام سلام کرد. وقتی مدیر، کارنامه را به دست مادر داد، تنها دیدن مهر قبولی خردادماه کافی بود تا ضربان قلبش تا حدودی آرام تر شود. تا زمانی که مادر برای ثبت نام سال آینده و انتقال به مدرسه راهنمایی با مدیر صحبت می کرد، آیلین فرصت را غنیمت دانسته و نگاهی به کل نمرات و معدلش انداخت. شاگرد اول کلاس نشده بود اما نمراتش بد هم نبود. می توانست با خیال راحت به بچه ها و دوستانش قبولی اش را اعلام کند. جلوی درِ اتاق مدیر، نونیک خانم با صدای زبر و خش دارش قبولی اش را تبریک گفت و از او تعریف کرد و گفت که دختر خیلی خوبی بوده و هیچ وقت باعث آزار و اذیت کسی نشده. مادر تشکر کرد و مبلغی را به عنوان انعام در دستش گذاشت. خیلی خوشحال بود، هم از قبول شدنش با معدل خوب، هم از تعریفی که از او کرده بودند و مهم تر از همه این که به مدرسه جدید می رفت. برای لحظه ای احساس بزرگی کرد. می دانست برای سال جدید باید کتاب هاش را از کتاب فروشی بگیرد. دیگر نیازی نبود منتظر بمانند تا کتاب ها از طرف مدرسه توزیع شود. هنوز در حال وهوای مدرسه و کتاب و دفتر بود که صدای راشل را از پشت سرش شنید. راشل بهترین دوست آیلین و یک سال از او بزرگ تر بود. خانه شان ابتدای کوچه ای بود که به صورت میان بر از کوچه ی بغلی به هر دو طرف راه داشت. راشل از پنجره آیلین را صدا زد. او هم با نشان دادن کارنامه اش خبر داد که از کجا می آید. راشل بعد از تبریک، گفت که عصر منتظرش می ماند. آیلین با صدای مادر از راشل خداحافظی کرد. عصر، وقتی دخترها دور هم جمع شدند، از پسرها خبری نبود. معلوم بود که آن روز به کوچه نمی آیند. همیشه روز اولی که کارنامه ها را می دادند پسرها تنبیه می شدند چون اکثرا یا نمرات شان کم بود یا تجدید می شدند. صحبت های آن روز بیشتر در مورد کارنامه و درس و مدرسه بود. راشل از همه ی دخترها یک سال بزرگ تر بود. برای همین آشنایی بیشتری با مدرسه راهنمایی داشت. آرمینه و آدرینه چون به یک مدرسه دیگر می رفتند زیاد وارد بحث نمی شدند ولی گارینه پشت سر هم از راشل سؤال می کرد. راشل هم که احساس بزرگی به او دست داده بود برای آن ها توضیح و تفسیر می کرد و از معلم ها و روش تعلیم و تربیت و خلاصه همه چیز صحبت می کرد. وقتی آلفرد و ادموند به کوچه آمدند، دخترها با دیدن آن دو فهمیدند که بقیه تنبیه شده اند و مادران شان اجازه نمی دهند بیرون بیایند، برای همین شروع کردند به رجزخوانی و تا آن جا که می توانستند اذیت شان کردند. آیلین زیاد موافق این کار نبود، مخصوصا وقتی تعداد پسرها کمتر بود احساس می کرد ناعادلانه است، اما راشل و گارینه دست بردار نبودند. برای این که صحبت ها به دعوا و کتک کاری کشیده نشود، آیلین پیشنهاد داد همه پول هاشان را روی هم بگذارند و از مغازه ی آقای آوانس بستنی بخرند.
خردادماه با چنان شتابی گذشت که آیلین احساس کرد همین هفته پیش بود که کارنامه اش را گرفته. از اول تیرماه همه صحبت ها درباره جشن آب پاشی یا وارتاوار بود. همه ی بچه ها بی صبرانه منتظر آمدن روز جشن بودند. هرچه روزهای خرداد به سرعت گذشته بود، روزهای تیر نمی گذشت. انگار تقویم از سر لج نمی خواست ورق بخورد و روزها را پیش ببرد. می دانست همه ی بچه ها منتظر عید آب پاشی هستند. پسرها بدجوری داشتند نقشه می کشیدند. آیلین و دوستانش هم بی کار نمانده و سعی می کردند از نقشه آن ها باخبر شوند. هر روزی که به جشن نزدیک تر می شدند هیجان و تشویش بچه ها بیشتر می شد. در تمام آن سال ها بچه ها در روز جشن از صبح زود تا نزدیکی های ظهر همدیگر را خیس کرده و آب پاشیده بودند. برای آیلین هیچ عید و جشنی لذت بخش تر از عید آب پاشی نبود. همه ی اعیاد را دوست داشت؛ عید کریسمس با درخت کاج تزئئن شده و کادوهای زیر آن، عید پاک با تخم مرغ های رنگی، عید چهارشنبه سوری و پریدن از روی آتش، و... اما عید آب پاشی چیز دیگری بود. آن روز همه در این عید شرکت می کردند. حتی بزرگ ترها از حیاط خانه شان شیلنگ آب را باز می کردند تا بچه ها راحت تر بتوانند آب تهیه کنند. گاهی خودشان هم شرکت می کردند و قاطی بچه ها می شدند. دخترها تصمیم گرفته بودند روز عید از ساعت هفت ونیم صبح در حیاط خانه ی آرمینه جمع شوند و با ظرف هایی که با خود می آورند آب پاشی را شروع کنند. کوچه ی آن ها به خاطر شلوغی در روز عید آب پاشی، همیشه پذیرای بچه های کوچه پشتی، پایینی و یا روبه رویی بود. وقتی دخترها و پسرهای دیگر کوچه ها می آمدند، آن موقع بود که صدای جیغ و خنده و شادی شان حتی بزرگ ترها را بی قرار می کرد و آن ها را مجبور می کرد به بچه ها بپیوندند. خوشحالی بچه ها در آن روز، بی حدوحصر بود. با این که لباس هاشان مثل موم به تنشان می چسبید و اذیت شان می کرد، اما باز دنبال خیس کردن هم بودند. بیشترین لذتش زمانی بود که با آب گرم خیس می شدند؛ انگار جان دوباره می گرفتند و شارژ می شدند. آیلین نگاهی به تقویم انداخت. دیگر تقویم هر چه قدر هم لج می کرد نمی توانست کاری از پیش ببرد. تاریخ فردا داشت از راه می رسید؛ روز جشن آب پاشی.

***

ساعت چهارونیم پنج عصر بود. آن روز قرار بود با بچه ها در مورد آخرین برنامه جشن فردا صبح صحبت کنند. آیلین طبق معمول داشت آماده بیرون رفتن می شد که با صدای گریه مادر سرجاش میخ کوب شد. صدای گریه مادر همه ی خانه را پر کرده بود، مثل آدم های مریض از این اتاق به آن اتاق می رفت و با ناله حرف می زد. بچه ها ترسیده بودند و پدرش سعی می کرد او را آرام کند. هقهق مادر اجازه نمیداد آیلین بفهمد او چه می گوید. اما مثل این که پدرش موضوع را می دانست که فقط دلداری می داد و سعی در آرام کردن مادرش داشت. پدرش مرتب می گفت: «باشد، باشد». از حرف هاشان چیزی نمی فهمید. برادر و خواهر کوچکش بغض کرده و دست های آیلین را گرفته بودند. تنها کلمه ای که می توانست بفهمد، کلمه مادر بود که از زبان مادرش می شنید. پدر بعد از آرام کردن مادر، آیلین را به طرفی برده و توضیح داد که مادربزرگ آن روز صبح سکته کرده و متأسفانه فوت کرده است. برای همین قرار است همگی چند روزی به شاهین شهر اصفهان، محل سکونت او، بروند تا در مراسم تشییع شرکت کنند. آیلین احساس کرد چیزی درون قلبش شکست. باورش نمی شد. همه اش این سؤال در ذهنش تکرار می شد که چرا حالا؟... چرا حالا...؟ زمانی به خودش آمد که تمام صورتش از اشک پر شده بود. با نگاه هاش انگاری از پدر درخواست کمک می کرد تا شاید مادر را متقاعد کند که تا فردا ظهر صبر کند. اما مادر آن قدر برای رفتن عجله داشت که هیچ متوجه اطرافش نبود. وقتی همگی سوار اتومبیل شدند، مادر کمی آرام تر شده بود، اما اشک های آیلین مثل قطره های باران از چشم هاش سرازیر می شد. وقتی سرش را از اتومبیل بیرون برد تا داخل کوچه را ببیند، دید دوستانش همگی با نگاه های غمگین او را بدرقه می کنند. تقریبا همسایه ها متوجه شده بودند و همه سعی می کردند مادر را تسلی دهند. آیلین با دیدن دوستانش انگاری غم دلش تازه شده باشد دوباره اشک هاش سرازیر شد. از عجله ای که مادر برای رفتن داشت متنفر شده بود. با این که می دانست تا برادر کوچک ترش از بندر نیاید مراسمی انجام نمی گیرد اما باز اصرار داشت هرچه سریع تر بروند. چرا مادرش نمی توانست صبر کند؟ چرا می خواست حتما آن روز حرکت کنند؟ حداقل تا فردا ظهر وقت کافی برای رفتن داشتند. آیلین یکی دوبار از مادرش پرسید برای چه عجله می کند اما مادر با چنان صدای بلند و لحن عصبانی صحبت کرد که دیگر کلمه ای حرف نزد. چه قدر از حرف های مادر عصبانی بود. اصلا دلش نمی خواست حرف هاش را بشنود. نگاه های پدر از بالای آینه اتومبیل او را به خود آورد و سعی کرد خوددارتر عمل کند. شاید تنها پدر بود که تا حدودی متوجه وضعیت او بود. از مادربزرگ زیاد خوشش نمی آمد، پیرزنی که سالیان سال تنها زندگی کرده و همین تنها بودن او مسأله ای شد که تا مدت ها همه ی خانواده را درگیر کرده بود. با این که همه ی بچه هاش در تهران بودند راضی نشده بود از شهر و دیارش دل بکند. بعد از فوت همسرش زنی بد اخلاق و تندخو و حساس شده بود. تقریبا با هیچ کدام از عروس ها و حتی با دختران خودش کنار نمی آمد. مادر آیلین خیلی سعی کرده بود او را متقاعد کند تا با آن ها یا حداقل نزدیک آن ها زندگی کند، اما هر بار با لحن تند و گزنده او مواجه شده بود که می گفت حاضر نیست منت داماد یا عروسش را بکشد و سربار کسی شود. در آخر وقتی نتوانستند او را به آمدن راضی کنند، دایی خاچیک، دایی بزرگ تر آیلین، طبقه دوم خانه مادربزرگ را تعمیر و با همسرش به آنجا نقل مکان کرد. زندایی آرپنیک، چون اولین عروس مادربزرگ بود تقریبا توانسته بود قلق او را به دست آورد و تا حدودی با او کنار بیاید. همیشه رفتن به شهر مادربزرگ برای آیلین غم بار بود. مادر اکثرا برادر و خواهر کوچک ترش را با خود می برد، چون هر وقت قصد رفتن می کرد آیلین درس و مدرسه را بهانه قرار می داد تا از رفتن سر باز زند، تابستان ها هم اکثرا پیش پدر می ماند. اما زمانی هم که مجبور می شد به خاطر عید و جشن یا مراسمی به آن جا برود تمام مدت لب ولوچه اش آویزان بود و با کسی حرف نمی زد. تقریبا نیمه شب بود که به مقصد رسیدند. اکثر اهل خانه خواب بودند. آیلین وقتی چشمش به دختر دایی اش افتاد، کمی آرام تر شد. بوی کندر سوخته تمامی فضا را پر کرده بود. تمامی فکر و ذهنش به مراسم فردا بود. از یک طرف خودش را در میان آدم هایی می دید که همگی لباس سیاه به تن کرده و ناراحت و غمگین از این گوشه به آن گوشه می روند و از طرف دیگر کوچه خودشان را مجسم می کرد که صدای جیغ و فریاد خنده و شادی بچه ها یک لحظه هم ولش نمی کرد. آیلین احساس کرد چشمانش می سوزد. با صدای مادر به طرف اتاق رفت و در بستری که برایش پهن کرده بودند به خواب فرو رفت. صبح وقتی چشم هاش را باز کرد برای لحظه ای با صداهای درهم وبرهمی که از اطرافش شنیده می شد احساس گیجی کرد. نتوانست زمان و مکانی را که در آن قرار دارد تشخیص دهد. عید آب پاشی، قرار با بچه ها، جشن و خوراکی بعد از عید، صداهای گریه و تکرار اسم مادربزرگ، بوی سوختن کندر، و صدای بشقاب های حلوا و خرما. سریع لباس هاش را پوشید و به سمت حیاط رفت. چنان بغضی در گلوی آیلین نشسته بود که احساس می کرد هر لحظه ممکن است منفجر شود. پدر از دور متوجه اش شد. او را به سمت خود کشید و اجازه داد تا اشک هاش جاری شود. او خوب می دانست این اشک ها و بغض ها برای چیست. مادرش، خاله آنیک و خاله مادرش با دیدن اشک های ایلین شروع کردند به گریه، تقریبا تمامی حیاط پر شد از صدای گریه و ناله. در همان لحظه پیرمردی که همیشه همراه کشیش برای انجام مراسم دینی و مذهبی به خانه ها می رفت وارد حیاط شد و با دایی خاچیک شروع کرد به صحبت.
آن روز نه تنها به خاطر نرسیدن دایی واهیک از بندر عباس، بلکه بیشتر به خاطر عید آب پاشی هیچ مراسم تدفینی انجام نشد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
۵۰۰ سالگی کتاب چاپی ارمنی


در سال ۱۵۱۲، یعنی اندکی بیش از نیم قرن بعد از اختراع دستگاه چاپ توسط گوتنبرگ آلمانی، نخستین کتاب ارمنی در ونیز توسط فردی به نام هاکوپ مِقاپارت به چاپ رسید. به این ترتیب امسال پانصدمین سالگرد آغاز کتاب چاپی ارمنی است. ارامنه از دیرباز با ونیز مراوداتی داشتند و در اوائل سده شانزدهم میلادی تعدادی قابل‌توجه از ارامنه در ونیز زندگی می‌کردند. درباره هاکوپ مقاپارت اطلاعات زیادی در دست نیست. امّا می‌دانیم او نخستین کسی است که به فکر چاپ کتاب به زبان ارمنی افتاد، حروف ارمنی را برای دستگاه چاپ ساخت و شش کتاب چاپ کرد.
نخستین کتاب چاپی ارمنی اورباتاگیرک (کتاب جمعه) نام دارد. ۱۲۸ صفحه (۶۴ برگ) دارد و در قطع یازده در شش‌ونیم سانت، به دو رنگ سیاه و قرمز چاپ شده است. محتوای آن مطالب متنوعی است از جمله دعاها، داستان‌های اسطوره‌ای و بخش‌هایی از فغان‌نامه گریگور نارکاتسی. گفتنی است که نسخه‌های این کتاب مدّت‌ها برای مداوای بیماران زیر سر آن‌ها نهاده می‌شد. دیگر کتاب‌های چاپ خانه هاکوپ مِقاپارت هم دارای مضامین مشابهی بودند. برخی مانند پارزادومار کاربردی‌تر بودند و در آن‌ها گاه نامه اعیاد کلیسا، تعبیر خواب و پیشگویی‌های نجومی وجود داشت و احتمالاً در خانواده‌های ثروتمندان استفاده می‌شد. کتاب داقاران مجموعه‌ای است از چیستان‌های موزون که از میان کارهای نویسندگان سده‌های میانه ارمنی برگزیده شده است.
درباره تیراژ (شمارگان) این کتاب‌ها اطلاعات دقیقی وجود ندارد، امّا با توجه به سطح سواد عمومی در آن زمان تعداد هر کتاب نباید از چند ده عدد تجاوز کرده باشد.
بعد از ونیز، چاپ کتاب ارمنی در شهرهای مختلف اروپا گسترش پیدا کرد. در سال ۱۵۶۷ در استانبول چاپ خانه ارمنی دایر شد. در سال ۱۶۳۸ خاچاطور کساراتسی نخستین چاپ خانه ایران و خاورمیانه را در جلفای اصفهان بنیاد نهاد.
نخستین چاپ خانه ارمنی در خاک ارمنستان در سال ۱۷۷۱ در اجمیادزین دایر شد. این حقیقت ساده که زادگاه کتاب چاپی ارمنی دیاسپورای ارمنی بوده است، از اهمیت نقشی حکایت می‌کند که ارامنه ی مهاجر به اروپا در گسترش فرهنگ ارمنی بازی کردند. این نیز که نخستین کتاب ارمنی در ونیز ایتالیا به چاپ رسیده است نشان دهنده اهمیت این شهر برای ارامنه است. سال‌ها بعد گروهی از روحانیون کاتولیک مشهور به پدران مخیتاری در جزیره سن قازار نزدیک این شهر، یکی از دانشگاه‌های مهم تاریخ فرهنگی ارامنه را بنیاد گذاشتند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دو داستان از مجموعه سقوط آزاد لئوناردو آلیشان


دو قصه زیر از مجموعه سقوط آزاد لئوناردو آلیشان انتخاب و توسط آراز بارسقیان به فارسی ترجمه شده است. آلیشان نویسنده ارمنی ـ ایرانی ـ آمریکایی است که در جلفای اصفهان بزرگ شد، امّا بخش اعظم عمر خود را در آمریکا زندگی کرد و همان جا با زندگی وداع کرد. او در دانشگاه سالت لیک سیتی ایالات یوتای آمریکا ادبیات تطبیقی تدریس می‌کرد و به زبان انگلیسی شعر می‌سرود و داستان می‌نوشت. دو دفتر شعر او در زمان حیاتش در آمریکا منتشر شد، امّا قصه‌هاش بعد از مرگ تراژیکش در حادثه آتش‌سوزی در ۵۴ سالگی در سال ۲۰۰۵، توسط دوست صمیمی او گورگن آرزومانیان به چاپ سپرده شد. آرزومانیان سقوط آزاد را به ارمنی نیز ترجمه کرده و به چاپ رسانده است.

شهر سیاه

لب پایینی‌ام را موقع ریش زدن بریدم و کنار دروازه‌‌های شهر سیاه بودم، شهری که از سنگ‌های مرمری سیاه ساخته شده بود، شهری سیاه ساخته شده از مرمر، در وسط صحرا، نزدیک‌ترین چیز به معدن سنگ مرمر با صدها مایل فاصله. شهر غریبی بود. شهر مرمری غریبی بود که از هر آباده‌ای در صحرا دور بود. شهر سیاهی که وجودم آن‌جا را خانه می‌نامید.
از دروازه وارد شدم و کاملاً متوجه بودم که این‌جا شهر خودم است، آن قدر احساس مالکیت می‌کردم که سریع احساس کردم خودم آن را درست کرده‌ام، نه تنها خودم نقشه‌اش را کشیده‌ام بلکه معمار تک تک خانه‌هایش هم خودم هستم. من معدن و سنگ‌هایش هستم. برده‌ای هستم که سنگ‌ها را استخراج کرده و برده‌ای که تمام راه، آن‌ها را در صحرا با خودش کشیده. من پادشاه شهر سیاه هستم و البته تنها بازدید کننده‌اش. شهر غریبم.
از دل خیابان‌ها می‌گذشتم و بوی آشنا می‌شنیدم ـ بوی موهای مادرم، بوی پیراهن پدرم، پرتقال‌هایی که جمعه‌ها عصر در کنار هم پوست می‌کندیم و شب‌های گرم تابستان که پر می‌شد از قصه‌های مامان‌بزرگ. از میان خیابان‌هایی می‌گذرم که پر هستند از چهره‌های آشنا ـ چهره‌هایی که از دوران مختلف زندگی‌ام به یاد دارم، تقریباً یا سفید هستند یا سیاه. به نظر نمی‌رسد کسی عجله‌ای داشته باشد، به نظر نمی‌رسد کسی به جایی برود، اما همه راه می‌روند. کسی حرفی نمی‌زند. سکوت، خیابان‌های عطرآگین، پر از مردمی که هنوز در جهان دیگر زنده هستند، که در جهان دیگر پیرتر می‌شوند، اما جایی هستند که من آن‌ها را به عنوان بچه، جوان و مرد می‌بینم.
شهر سیاه مرمری یک انتهایش به مسجدی ختم می‌شود، بر گنبدش یک ماه کامل نشسته؛ در انتهای دیگرش یک کلیسا که خورشید زمستان روی مناره‌اش نشسته. رفتگری که در محل‌های قدیمی‌مان کار می‌کرد را می‌بینیم که ستاره‌ها را همچون برگ‌های خزان ‌می‌ربود، در حالی که عقربه‌‌های ساعت از کار نایستاده‌اند، به عکس یا به جهت ساعت حرکت می‌کنند، با ریتمی که فقط مخصوص رقصنده‌های قرون وسطاست. این شهر سیاه‌ مرمری‌ای است که من با هر لحظه‌ی زیستم آن را ساخته‌ام و هنوز هم دارم می‌سازمش، گویی هنوز زنده‌ام؛‌ من زنده‌ام، هر چند که هنوز هم با بند نافی، متصل به رحم خیس خدایی مرده هستم.
در میان جماعت سیاه و سفید دخترکی را می‌بینم رنگارنگ، رقصان و پرامید، لبخند به لب و شاد؛ و من از دیدن این که یکی در شهرم شاد است، در زندگی‌ام شاد است سرخوش شدم. رفتم طرفش و پرسیدم کیست. گفت کودکی همسرم است. پرسیدم: «تو همیشه شاد بودی؟» گفت: «همیشه شاد بوده‌ام،‌ اما هر لحظه که می‌گذرد شادتر می‌شوم.» پرسیدم: «من به سرخوشی تو مربوط می‌شوم؟» گفت: «بله مربوط می‌شوی، هر روزی را که او با تو می‌گذراند غم داشت و برای فردا غصه. اما من دیروز او هستم، شادتر و تابان‌تر در ذهنش. از طرف دیگر تو در اشتباه هستی که گمان می‌کنی گذشته نمی‌تواند عوض شود.» گریستم، بی‌صدا گریستم و رو گرفتم.
در شهر مرمری خودم سفر می‌کردم، شهر سیاه غریبم،‌ با پاهایی خسته و پر درد. کنار مسجد،‌ کنار دروازه‌ی دیگر پسرکی را دیدم که گل‌های سیاه می‌فروخت،‌ پسرک با زخم‌های روی صورتش گل‌های سیاهی را می‌فروخت که من آرزوشان را داشتم. پرسیدم: «چند؟» جواب داد: «برای تو هستند، مدت‌هاست منتظر تو هستند.» پرسیدم: «تو کی هستی؟» گفت: «کودکی تو.» گفتم: «ولی تو خیلی خوشحال بودی، این را خوب به یاد دارم،‌ تو خیلی خوشحال بودی.» گفت: «ولی حالا بیشتر می‌فهمم، مگه نه؟» گل‌های سیاه را گرفتم و خود را به سمت دروازه کشاندم.
فریاد زدم: «من پادشاه این‌جا نیستم.» کشیشی که مرا غسل داده بود و ختبه‌ی ازدواجم را خوانده بود گفت:«نه که نیستی. ما این‌جا ملکه داریم.» و به سربازان پارسی‌ اشاره کرد که باهاشان در ارتش خدمت کرده بودم. آن‌ها داشتند با خودشان یک کالسکه‌ی بزرگ حمل می‌کردند. پرسیدم: «به کجا می‌روند؟» کشیش گفت: «ملکه‌ی شهر سیاه ما را به معبد می‌برند،‌ آن‌جا هر آوریل ماه، قربانگاه اوست.» ملکه، پرده‌ی ابریشمی‌اش را کنار زد و با لبخندی تلخ گفت: «سلام عزیزم.» زمزمه کردم: «سلام مامان‌بزرگ.» آن‌ها رفتند، دعایی آشنا به زبان ارمنی را زیر لب زمزمه می‌کردند.
قبل از خروجم از دروازه برای آخرین بار به پسرک نگاه کردم. طوری به من نگاه می‌کرد گویی دارم یتیمی را پشت سر خودم جا می‌گذارم. از میان بغضم لرزان گفتم: «ببین با تو چه کردم.» اشک‌هایش را با پشت دست کوچکش گرفت و گفت: «ببین با؟ چه کرده‌اند.» از دروازه‌ی سیاه خارج شدم و صدای بسته شدنش را پشت سر شنیدم. تیغ افتاد. در آینه مردی پیر ایستاده بود، چانه و گلویش خونی بود.



نوشتن چرا
یکی از غروب‌های نیمه‌ی ماه اکتبر بود، یکی از آن روزهایی که گرماش زیاد بود و سایه اش هم سرد بود. چون دفترم در گوشه‌ای از ساختمان است که به طور کلی با آفتاب میانه‌ای ندارد، سردم بود. تازه کسل و افسرده هم بودم. دقیق‌ترش را بخواهید سه‌شنبه سوم اکتبر بود، کلاس نداشتم و یک نامه‌ی رد دیگر از ناشر به دستم رسیده بود. فرزندانم به‌ من برگردانده شده بودند. به نظر نمی‌رسد کسی علاقه‌مند به شاعری ایرانی ـ ارمنی‌ باشد که به انگلیسی شعر می‌گوید. یک موقعیت و بهانه‌ی پذیرفته شده بود برای خودخوری و ودکاخوری.
تصمیم گرفتم به همراه یکی از شعرای مورد علاقه‌ام مست کنم. از همان‌جا که نشسته بودم به قفسه‌ی کتاب‌ها نگاه کردم به این امید که حافظ، سنت جان پرسی، ناهابت کوچاک،‌ ریلکا، شاملو، الیوت یا هر کس دیگر را که حاضر به همراهی‌ام شود پیدا کنم، هر کسی که کم‌تر جذاب به نظر می‌رسد. در حالی که هنوز مشغول جست‌وجو بودم یکی در زد. گفتم بفرمایید. اما به شدت از این می‌ترسیدم که یکی از دانشجویانم باشد و بخواهد درباره‌ی یک فصل کسل کننده از درسش با من صحبت کند.
یک فرشته وارد شد. فرشته‌ای با موهای بلند سیاه. از پسر هفت ساله‌ام بزرگ‌‌تر نبود. بال‌های شفافی داشت و طر‌ح‌های زیبایی روشان کشیده بود، ولی خم بودند و آویزان. لباس‌های ژنده‌ای داشت و کثیف و پابرهنه بود. رنگش پریده بود، لاغر بود و زیبا. همان‌قدر که به‌ش احساس ترحم کردم متعجب هم شده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. همین طور گوشه‌ی دفترم ایستاده بود، دور و ور کتاب‌ها و ورق‌های روی هم ستون شده. آتش به جانم افتاد و آب شد در پیش این چشمان درشت قهوه‌ای، این چشمان غمگین که زبان حرف هاش را فقط یک شاعر پارسی می‌توانست متوجه شود.
عوض این که ازش بخواهم بنشیند، عوض این که سلام کنم، به دلیل غریبی ازش پرسیدم: «گشنه‌ای؟» سر به نشانه تأیید تکان داد. گفتم: «چیزی می‌خوای؟» دوباره سر به نشانه‌ی تأیید تکان داد. متوجه شدم خیره‌ی اشعار روی میزم شده که تازه از طرف ناشر رد شده بودند. گفتم: «دوست داری ببینی شان‌‌؟‌» لب‌هاش را گشود و زمزمه کرد: «می‌توانم نسخه‌های اصلی را داشته باشم؟»
خُب می‌دانید راستش دفتر کار من همیشه به هم ریخته است. هیچ‌وقت نمی‌توانم چیزی را پیدا کنم. اما کشویی در میزم هست که اندازه‌ی دهان یک اژدهاست و هر شعری را که می‌نویسم آن‌جا پرتش می‌کنم. دست کردم کشو را کشیدم و یک مشت شعر دست‌نویس براش آوردم. بدون این که ببینم چه هستند، همین طوری آن‌ها را سپردم دست این فرشته کوچولوی گرسنه که آن‌قدری لطف داشت که من را در چنین عصر سه‌شنبه‌ی سرد و غمگین و کسل کننده‌ای ببیند.
آن‌ها را گرفت و بدون این که حرفی بزند شروع به بلعیدن‌شان کرد. نه آن‌ها را با چشمانش نبلعید. حتی نگاه‌شان هم نکرد. خیلی راحت چپاندشان در دهان، گاهی دو تا دو تا. بعد جوید و قورت‌شان داد. همین طوری تا کارش تمام شود نگاهش کردم. وقتی تمام شد لبانش را لیسید و لبخند زد. به شکلی ابلهانه پرسیدم: «حالت خوب است؟» گفت: «بله ممنون. خوش‌مزه بودند.» بعد در را باز کرد و رفت. یک دقیقه‌ی کامل طول کشید تا متوجه بشوم چه خبر است،‌ تا مطمئن شوم که مشغول رویا دیدن نیستم.
سریع خودم را به راه‌رو رساندم، پایم گرفت به کتاب‌ها و کاغذها. دانشجویان در راه رو بودند و یکی از همکارانم داشت می‌رفت طرف دفترش. لبخند زد و در حین گذار از کنارم سلام کرد. ایستادم، گیج بودم. نشانی از فرشته‌ام نبود. فرشته‌ام بدون ردی محو شده بود. از ساختمان بیرون دویدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ‌جایی دور و ور ساختمان و کوی نبود، یکی دو ساعت را همین طوری دنبالش گشتم. وقتی برگشتم یکی از دانشجویانم که قبلاً دیده بودم همچنان روی نیمکت راه رو نشسته و مشغول مطالعه بود. داشتم می‌مردم که ازش بپرسم فرشنه‌ای دیده یا نه؟ ولی راستش ترسیدم. همین طوریش هم موجود غریبی بودم، یک فرد آماده‌ی دیوانگی، و دیگر نمی‌خواستم مدرک بیشتری به آن‌ها بدهم تا در دادگاه بر علیه‌ام استفاده شود. به دفترم رفتم،‌ در را بستم و به دلایل نامشخص زیادی، و البته بی‌ربط، زدم زیر گریه.
هفت هشت روز بعد، در کمال تعجب، فرشته برگشت. از دیدنش بسیار خوشحال شدم، آن‌قدر که اصلاً یادم رفت ازش بپرسم آن روز سه‌شنبه کجا غیبش زد. شعرهای بیشتری برای خوردن به‌ش دادم. تماشای شعر خوردن او برایم زیبا بود،‌ آن هم با آن سرخوشی و علاقه‌ای که او آن‌ها را می‌خورد. خیلی گرسنه‌اش بود و مطمئنم از غذایش لذت می‌برد.
از آن موقع به بعد هر از گاهی فرشته به دیدنم می‌آید. گاهی با من ارمنی حرف می‌زند،‌ گاهی فارسی،‌ گاهی انگلیسی. خوشحال‌تر و سالم‌تر از اولین دیدارمان به نظر می‌رسد. بال‌هاش قوی‌تر شده‌اند و یک درخشش گرمی پیدا کرده‌اند، عین نور خورشید. ابریشم بنفش را می‌پوشد که کریسمس سال پیش برایش خریدم. به‌ش خیلی می‌آید و با روبان بنفشی که برای موهایش گرفته‌ام جور می‌شود.
من و فرشته‌ام رابطه‌ی زیبایی با هم داریم. او ‌به من گفته و من هم قبول دارم که «خوشبختی» در دسترس من نیست. حالا بیشتر آرامش دارم و ظرفیتم بالاتر رفته. دیگر زیادی نمی‌نوشم و کم‌تر افسرده می‌شوم. فرشته‌ام چیزی به من نمی‌دهد اما حداقلش این است که حالا می‌دانم برای که می‌نویسم و چرا دارم این شعرها و داستان‌های غریب ارمنی/ایرانی/امریکایی را می‌نویسم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
تیگراناکرت، حماسه‌ای خفته در خاک


کشف یک شهر جدید باستانی در منطقه آرتساخ (قره‌باغ کنونی) و انجام کاوش‌های باستان‌شناسی در آن، از خبرهای هیجان‌انگیز چند سال اخیر بوده است. این شهر که متعلق به سده اول پیش از میلاد است، تیگراناکرت نام دارد.
بسیاری از جهان‌گشایان در طول تاریخ شهرهایی ساخته و به نام خود نامیده‌اند. در ایران باستان شهرهایی چون اردشیر خوره، وه اردشیر، نیو شاپور، هرمز اردشیر، وه قباد و غیره از جمله این شهرها هستند. در ارمنستان باستان نیز چنین شهرهایی وجود داشت، مانند آرتاشات (به نام شاه آرتاشس)، یروانداشات و یروانداکرت (به نام شاه یرواند)، آرشاکاوان (به نام شاه ارشک دوم)، زاره‌آوان و زاریشات (شاه زاره)، واغارشابات (شاه واغارش یا بلاش) و غیره. تیگران دوم پادشاه جهانگشای ارمنستان (۵۵-۹۵ پیش از میلاد) نیز شهرهایی ساخت و تیگراناکرت نامید. مهم‌ترین شهری که تیگران ساخت، همان تیگرناکرت نام‌دار است که پایتخت پرآوازه ارمنستان بود و اکنون جایگاه تقریبی آن در روستای فارقین در جانب شمال شرق دیاربکر (در ترکیه کنونی) است.
چنان که گفته شد تیگران بزرگ غیر از تیگراناکرت چند شهر دیگر نیز ساخت، که در منابع یونانی و رومی به آن‌ها اشاره شده است، اما هنوز جای دقیق هیچ یک از آن‌ها معلوم نیست. بطلمیوس (۹۰ ـ ۱۶۸م.) غیر از شهر تیگراناکرت، از جایی به نام تیگرانوآما (دفتر۵، بخش۱۲) در ارمنستان و ناحیه تیگرانا (دفتر۶، بخش۲) در سرزمین ماد نام می‏برد. به گفته‏ی پلینیوس، جای دیگری در آمانوس وجود داشت که تیگران نامیده می‏شد (تاریخ طبیعی، دفتر۶، بخش۱۴۲).
شهری که اخیرا در منطقه آرتساخ کشف شد و به تیگراناکرتِ آرتساخ معروف است نیز از ساخته‌های تیگران بزرگ است. نخستین منبعی که از آن یاد می‌کند کتابی است به نام تاریخ هراکل نوشته اسقف سبئوس، مورخ ارمنی سده ۷م. سبئوس در سال‌های پایانی حکومت ساسانی و سال‌های آغازین ورود اعراب به ایران می‌زیست و در کتاب خود بیشتر به رویدادهای دوران امپراتور هراکلیوس و خسرو پرویز می‌پردازد. در فصل ۳۸ کتابش در شرح یکی از جنگ‌های ایران و روم که در قلمرو ارمنستان روی داده بود می‌نویسد که قیصر هراکلیوس برای گریز از دست سپاهیان پارسی بر آن شد که از استان سیونیک (در شمال رود ارس) به سوی گرجستان بگریزد، اما سپاهی از پارسیان در میانه راه در نزدیکی میوس تیگراناکرت (به معنی تیگراناکرت دیگر) راه او را می‌بندد. قیصر کوشید از همان راهی که آمده بود بازگردد، اما یک سپاه دیگر در نزدیکی قصبه تیگراناکرت راه وی را سد می‌کند (تاریخ هراکل، ص۱۷۴). بدین سان سبئوس از دو تیگراناکرت نام می‌برد؛ یکی در سمت شمال به نام میوس تیگراناکرت و دیگری در سمت جنوب که آن را قصبه تیگراناکرت می‌نامد. و همین قصبه تیگراناکرت است که اخیرا کشف شده و در زمان ساخت خود، شهری هلنیستی با بارویی استوار بوده است. پس از سبئوس یک مورخ ارمنی دیگر به نام موسِس کاقانکاتواتسی که زادگاهش در همان اطراف بوده و در سده ۸م. می‌زیسته از این تیگراناکرت نام برده‌ است. او در شرح همایشی که به رهبری یغیا، کاتولیکوس ارمنی، در اوایل سده ۸م. در شهر پارتاو (پرتوه، به عربی: بردعه) برگزار می‌شد می‌نویسد که یک کشیش ارمنی به نام پتروس از روستای تگراکرت نیز در این همایش حضور داشته است (تاریخ سرزمین آغوان، ص۲۳۳). تگراکرت همان تیگراناکرت است که با لهجه ارمنیان محل به آن صورت درآمده است.

پس از این آگاهی‌های مختصر، تا چند سده بعد سخنی از تیگراناکرت به میان نیامد. احتمالا علت آن از رونق افتادن و متروکه شدن شهر بود. سرکیس جلالیانتس که در نیمه‌های سده ۱۹م. از آن منطقه دیدن کرده می‌گوید ارمنی‌های محل، زمین‌های اطراف چشمه شاه بولاق را تنگرناکرت و ایرانی‌ها ترناگورت می‌نامند. او حدس زده است که شاید تیگراناکرت باستانی که اسقف سبئوس و موسِس کاقانکاتواتسی از آن یاد کرده‌اند در همان محل جای داشته باشد. ماکار برخورداریان پژوهش‌گر آثار باستانی آرتساخ نیز در کتاب آرتساخ تقریبا همان نواحی را ولایت تیگراناکرت نامیده است (آرتساخ، ص۲۲). جالب این که تاتارهای محل، زمین‌های واقع در ۶ کیلومتری چشمه شاه بولاق را گاوورقالا (قلعه کافرها) می‌نامیدند، در حالی که چنین قلعه‌ای در آن حدود دیده نمی‌شد.
در بهار ۲۰۰۵م. از سوی آکادمی علوم جمهوری ارمنستان در ناحیه مارتاکرت آرتساخ (قره باغ) در جلگه رود خاچن کاوش‌های باستان شناسی سازمان‌دهی شد و کار گروهی به سرپرستی دکتر هاملت پتروسیان در مارس ۲۰۰۵م. شکل گرفت. گروه کاوش‌گر با تشخیص جای تقریبی این شهر، نقطه‌ای را که رود خاچن وارد جلگه می‌شود در نظر گرفتند و در محدوده‌ای به شعاع ۱۰ کیلومتر به کاوش پرداختند. پس از چندی دو محل مسکونی در دو طرف راست و چپ رود خاچن پیدا شد. گمان می‌رفت یکی از این دو همان تیگراناکرت تاریخی باشد. نتایج یافته‌های باستان شناسی نشان داد که ویرانه‌های تیگراناکرت را باید در همان جایی که ارمنی‌ها تنگرناکرت می‌نامیدند جست.
نخستین مرحله حفاری‌های این منطقه در تابستان ۲۰۰۶م. آغاز شد. کاوش‌های اولیه موفقیت‌های خیره کننده‌ای داشت. در سومین و چهارمین روز کاوش، به باروهای سنگینی به سبک رومی با تخته سنگ‌هایی تراش خورده برخورد کردند که در تمام قفقاز شرقی نظیر نداشت. پس از چند روز همه دریافتند که با یک شهر بزرگ هلنیستی پیش از مسیحیت متعلق به روزگار تیگران دوم سر و کار دارند. پس از جمع بندی نتایج کاوش‌ها، به یقین معلوم شد شهری که در زیر زمین خفته است به راستی همان تیگراناکرت است. کاوش‌ها در شش نقطه انجام شد. یکی از کاوش‌ها به کشف بقایای یک برج دایره‌ای شکل به شعاع بیش از نه متر انجامید که دیوارهای آن تا پنج ردیف حفظ شده بود. کاوش‌های ارگ مرکزی شهر نشان داد که این نقطه در سده‌های ۱۳-۱۲م. محله‌ای پرجمعیت بوده است. پی باروی جنوبی شهر به طول ۴۵۰ متر نیز کاملا از زیر خاک بیرون آورده شد. همچنین بقایای یک کلیسای متعلق به اوایل مسیحیت به طول ۲۱ متر کشف شد. کلیسای کشف شده در عمق سه متری زمین جای دارد. این کلیسا در سده ۶ـ ۵ م. فعال بوده و گویا همان کلیسایی است که پتروس کشیش متولی آن بوده است. از دیگر کشفیات مهم آن جا تکه‌های سفالینی از سده‌های باستان است که بر روی آن نوشته‌های ارمنی وجود دارد. در همان سال در کناره رود خاچن در حومه تیگراناکرت مجموعه‌ای از غارها که پرستشگاه بوده و یک آب راه که برای رساندن آب به شهر ساخته شده بوده پیدا شد.
در طول چند سال کاوش، آثار باستانی بسیاری یافت شد که بخشی از آن‌ها در موزه‌ی مخصوص تیگراناکرت به نمایش گذاشته شده است. این موزه نوبنیاد در یکی از قلعه‌های کشف شده شهر ساخته شده است. این قلعه کاملا بازسازی شده و شرایط لازم برای کارکرد موزه در آن فراهم آمده است. هنوز راه درازی برای بیرون آوردن کامل شهر از زیر زمین وجود دارد.
در بهار ۲۰۰۷م. در کاوش‌های ارگ شهر، بخشی از باروی شمالی شهر به طول ۴۰ متر از زیر خاک بیرون آورده شد. سپس پی باروی شهر که از دامنه تپه وانکاسار به سمت بالا ادامه داشت کشف شد. با ادامه کاوش‌ها در کلیسا بخشی از صحن کلیسا و ورودی‌های شمالی و جنوبی آن و غیره کشف شد. در کاوش‌هایی که در انتهای جنوب و غرب انجام شد آثار باستانی مهمی متعلق به سده‌های ۱۴ـ۱۲م.، از جمله یک بیل کامل، سفالینه‌های معمولی و رنگ آمیزی شده، تکه‌های شیشه، تکه‌های صلیب آهنی متعلق به سده‌های ۱۲ـ۱۱م. کشف شد.
در داخل استحکامات شهر نمونه‌های عالی از سفالینه‌های سده ۱ پس از میلاد و سده ۱ م.، مانند تکه‌های خمره، کوزه، بشقاب، و گاه به صورت سالم، پیدا شد. در کاوش‌های بعدی در کناره چپ رود خاچن در قلعه‌ای در بالای کوه، بخشی از باروی قلعه به پهنای ۳٫۵ متر و ورودی قلعه و باقی مانده برج یافت شد. این کشف نشان می‌دهد که قلعه احتمالا در سده‌های ۳ـ۲م. یا 8ـ۴م. ساخته شده است. اندکی دور از محله مرکزی شهر تکه‌ای از یک صلیب سنگی پیدا شد که از نظر مشخصات فنی و هنری متعلق به سده‌های ۱۳ـ۱۲م. است. این نشان می‌دهد که تیگراناکرت حداقل تا زمان حمله مغول، شهری ارمنی نشین و مسیحی نشین بوده است.
کاوش‌های تیگراناکرت هنوز ادامه دارد و سال به سال بخش‌های بیشتری از شهر از دل خاک بیرون می‌آید. دکتر پتروسیان سرپرست گروه کا‌و‌‌ش‌گر می‌گوید: «امروزه بزرگ‌ترین چیزی که ما را به هیجان می‌آورد بازدید ارمنیان از تیگراناکرت است. آن‌ها به این‌جا می‌آیند و با دیدن شهر پیش از هر چیز سرشار از غرور می‌شوند که ارمنی هستند و میهنی آزاد و پیشینه فرهنگی پرباری دارند. مهم‌ترین اهداف سیاست فرهنگی ما این است که فرهنگ ارمنی تبدیل به اهرمی قوی برای تقویت و ماندگاری هویت ما شود».
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آشنایی با ارامنه در هند شرقی هلند از طریق نامه‌نگاری‌های آن‌ها با ایران (۱۹۱۷ـ۱۸۹۷)


جامعه‌ی ارمنیان در هند شرقی هلند اقلیت شناخته‌شده‌ی کوچکی را تشکیل می‌‌داد. آن چه در پی می‌آید ترجمه‌ای انگلیسی از مقاله‌ای است که در ماهنامه‌ی فیلاتلی چاپ و در آن بخشی از پس‌زمینه‌ی ارمنستان برای مخاطبان هلندی شرح داده شده است. می‌بینیم که چه‌طور ایران برای بعضی از ارمنی‌ها تبدیل به موطن‌شان شد و جایی که ارتباط‌های تجاری‌شان را بنا نهند. نامه‌نگاری‌های ارمنی‌های جزایر جاوه و بالی با اقوام‌شان در ایران چشم‌اندازی از مسیرهای پُستی میان ایران و هند شرقی در آستانه‌ی قرن بیستم به دست می‌دهد.

ارمنستان در قفقاز واقع شده، ناحیه‌ای کوهستانی که اروپای جنوبی و آسیا را به هم وصل می‌کند. ارمنستان به لحاظ جغرافیایی متعلق به آسیاست اما ارمنیان عموما خود را اروپایی می‌دانند. تاریخ ارمنستان به ۱۵۰۰ پیش از میلاد مسیح برمی‌گردد و بنابراین یکی از کهن‌ترین کشورهای تاریخ است. این پادشاهی در قرن اول پیش از میلاد، زمانی که وسعتش از دریای خزر تا مدیترانه گسترده بود، در دوران اوج شکوفایی بود. این دوران با جنگی علیه امپراتوری روم به پایان رسید و ارمنستان تحت سلطه‌ی روم درآمد. به دلیل موقعیت ارمنستان که در مرز شرقی امپراتوری روم قرار داشت، رومیان و ایرانیان در قرون آتی بر سر تصاحب این ملک جنگیدند. ارمنستان که تحت محاصره‌ی ایرانیان و رومیان بود ـ که هر دو در تلاش بودند تا بر این کشور سلطه پیدا کنندـ در راه رسیدن به وحدت ملی تقویت شد و در سال ۳۰۱ اولین کشوری بود که دین مسیحیت را به عنوان مذهب رسمی انتخاب کرد. کلیسا می‌توانست نقطه اتکای مهمی برای هویت ارمنستان باشد. عامل دیگری که در این میان سهم مهمی داشت الفبای ارمنی بود که در سال ۴۰۵ـ۴۰۶ توسط راهب مسروپ ماشتوتس اختراع شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ارمنیان جلفای جدید
بیایید در تاریخ ارمنستان تا حدود سال ۱۶۰۰ میلادی به جلو برویم. در این زمان، کشور دوباره به خاطر موقعیت استراتژیک‌اش درگیر جنگ شده بود و این بار از سوی امپراتوری عثمانی و امپراتوری ایران در زمان صفویه. در سال ۱۶۰۴ میلادی شاه عباس اول به دنبال به خاک و خون کشیدن امپراتوری عثمانی بود. در ابتدای جنگ شهر قدیمی جلفا که متعلق به ارمنستان بود به تسخیر درآمد. زمانی که ارتش بزرگ عثمانی از راه رسید فرمان عقب‌نشینی داده شد اما پیش از آن شهرها و مزارع ارمنستان را به‌کلی ویران کردند. به ساکنان جلفا دستور دادند که خانه‌های‌شان را ترک کنند. از این نقل مکان وحشتناک به ایران، ۱۵۰ هزار ارمنی جان سالم به‌در بردند و از شهرهاشان جز ویرانه‌ای به جا نماند. ساکنان جلفا به تجارت ابریشم معروف بودند. شاه عباس با تجار ابریشم رفتار خوبی داشت. او امیدوار بود حضور آن‌ها بتواند برای ایران مفید باشد و در پایتخت جدیدش، اصفهان، اتراق‌گاهی برای‌شان فراهم کرد که جلفای جدید نام گرفت. تاجران ارمنی جلفای جدید خیلی زود هم در کشور خود و هم در خارج، نقش مهمی در تجارت ابریشم پیدا کردند. آن‌ها شبکه‌ی بازرگانی بین‌المللی‌ای را به وجود آوردند که تا کشورهای بسیار دور از ایران را نیز دربر می‌گرفت. این شبکه در اروپا تا ونیز، لیورنو، مارسی، آمستردام و لندن پیش رفته بود. در محدوده‌ی آسیا چندین مؤسسه در هند تشکیل شد و از آن‌جا تا کانتون و مانیل هم گسترده شد. مدارک به‌جا مانده در ونیز، لندن و واتیکان تصویر بسیار شگفت‌انگیزی به ما می‌دهد از این که کشورها چه‌گونه با هم ارتباط برقرار می‌کردند و تجار ارمنی چه‌گونه یکدیگر را از اخبار بازار و ارسال محموله‌ها باخبر می‌کردند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ارمنی‌ها در باتاویا
گسترش ارمنیان در آسیای جنوب شرقی تقریباً با رونق شرکت هند شرقی انگلستان و شرکت هند شرقی هلند همزمان شد. در همه‌ی شهرهای بزرگی که شرکت‌های تجاری مهم نمایندگی داشتند، ارمنی‌ها نیز حاضر بودند. در طول قرن هجدهم میلادی نخستین ارمنیان جلفا پا به باتاویا گذاشتند که مرکز تجارتی شرکت هند شرقی هلند در جزیره‌ی جاوه بود (باتاویا امروز همان جاکارتا، پایتخت اندونزی است). بیش‌تر ارمنیان مستقیماً از اصفهان یا از اقامت‌گاه‌های ارمنیان در هند به آن‌جا رفتند. از آن‌جا که ارمنیان مسیحی بودند دولت هلند در سال ۱۷۴۷ حقوق مساوی با اروپاییان را به آن‌ها اعطا کرد.
در طول دوره‌ی شورای وحدت کلیساها، در سال ۴۵۱، ارمنی‌ها در شورای چالسدون نماینده نداشتند زیرا در آن زمان درگیر نجات کشورشان از تهاجم ایران بودند. بعدها ارمنی‌ها تصمیمات شورای چالسدون را رد کردند شاید به این دلیل که از این که امپراتوری بیزانس در درگیری آن‌ها با ایرانیان هیچ حمایتی از آنان نکرده بود رنجیده بودند. به همین خاطر کلیسای ارمنی آپوستولیک را به صورت مستقل از جریان اصلی مسیحیت بنا کردند. ارمنیان بسیار مذهبی بودند. به محض این که مؤسسه‌ای در بخش‌های خارجی تداوم پیدا می‌کرد کلیسایی در آن‌جا می‌ساختند. جیکوب آراتون (هاکوب هاروطونیان) در باتاویا تاجر ارمنی برجسته‌ای بود. او در سال ۱۸۴۱ به هزینه‌ی خودش معبدی چوبی ساخت و آن را وقف هریپسیسه مقدس کرد. در سال ۱۸۵۴ جامعه‌ی ارمنیان ساختمان جدیدی برای کلیسا ساختند که در سال ۱۸۵۷ وقف شد. این کلیسای ارمنی در سمت جنوب غربی میدان شاه، میدان اصلی ولتوردن، محله‌ی غربی طبقه‌ی مرفه باتاویا قرار داشت. کلیساهای ارمنی آسیای جنوب شرقی را تشکیلات کلیسای حواری در جلفای جدید تحت کنترل داشت. کشیش‌هایی که به خارج اعزام می‌شدند اغلب برای دوره‌ای سه‌ساله در یک بخش کشیش‌نشین خدمت می‌کردند تا این که دوباره به جای دیگری منتقل شوند.
البته کشیش‌هایی که در خارج کار می‌کردند با موطن‌شان در ارتباط بودند. در سال ۱۹۰۰ برای پدر سیمون واردون در باتاویا، کارت‌پستالی از سوی پدرش در جلفای جدید فرستاده شده است. بخشی از متن ارمنی پشت کارت که قابل خواندن بود به این شکل ترجمه شده است:



جلفا، ۲۰ فوریه ۱۹۰۰
پدر روحانی عزیز ما، واردون سیمون وارطانیان که دل‌مان بسیار برایت تنگ شده است، می‌دانیم که در پناه لطف خداوند زنده و سالم هستید. ما نیز به‌همچنین در سایه‌ی الطاف خداوند خوب و زنده‌ایم. کارتی که به تاریخ ۲۹ دسامبر فرستاده بودید سر وقت رسید اما هفته‌ی گذشته نه کارتی دریافت کردیم و نه نامه‌ای. افرادی که نام‌شان در زیر می‌آید سلام می‌رسانند و برای‌تان آرزوی بهروزی دارند (اسم ۲۳ نفر در ادامه آمده است!) عید سرکیس مقدس خوش بگذرد. دعای خیر والدین بدرقه‌ی راهت. سیمون وارطانیان.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 57 از 65:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  64  65  پسین » 
فرهنگ و هنر

Armenians | ارامنه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA