ارسالها: 338
#1
Posted: 19 May 2012 03:54
با تشکر زیاد از مدیران محترم
اینجا در مورد قهرمان ملی افغانستان احمد شاه معسود بحث میشود
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#2
Posted: 20 May 2012 07:49
- احمد شاه مسعود
- معروف به شیر دره پنجشیر
- زادروز ۱۱ سنبله (شهریور) ۱۳۳۲
- ۲ سپتامبر ۱۹۵۳ میلادی
- زادگاه قریهٔ جنگلک دره پنجشیر، افغانستان
- تاریخ مرگ ۱۸ سنبله (شهریور) ۱۳۸۱
- ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی
- محل مرگ خواجه بهاءالدین، تخار، افغانستان
- همسر صدیقه
- فرزندان احمد، مریم، فاطمه، عایشه، نسرین، زهره
- دین اسلام، حنفی
- حزب سیاسی جمعیت اسلامی افغانستان، شورای نظارسمت
- پستهای پیشین: فرمانده مجاهدین افغان بر ضد ارتش سرخ،وزیر دفاع دولت مجاهدین
- فرمانده کل جبهه متحد برای نجات افغانستان بر ضد طالبان
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#3
Posted: 20 May 2012 07:52
دوران کودکی و نوجوانی
احمدشاه مسعود فرزند دگروال (سرهنگ) دوست محمد خان در ۱۱ سنبله (۱۱ شهریور) سال ۱۳۳۲ برابر با ۲ سپتامبر ۱۹۵۳ میلادی در قریهٔ جنگلک ولایت پنجشیر زاده شد.
پدر احمد شاه مسعود دگروال دوست محمد از افسران ارتش افغانستان در دوران سلطنت محمد ظاهر شاه بود. پدربزرگش یحیی خان یکی از بزرگان مردم پنجشیر بهشمار میرفت که در دوران پادشاهی امانالله شاه به عنوان کارمند و مامور رسمی دولت وظیفهٔ خزانهدار نقدی را به عهده داشت. او همچنان در تشویق و جمعآوری مجاهدان و مبارزان از زادگاه خود، وادی پنجشیر برای کسب استقلال از استعمار بریتانیا در سلطنت امانالله شاه شخص فعال و پر تحرک محسوب میشد. دگروال دوست محمد مانند بسیاری از افسران ارتش و کارمندان دولت در سالهای کار رسمی پس از هر چند سالی محل کار و وظیفهاش تغییر مییافت و از یک ولایت به ولایت دیگر موظف میگردید. از این رو، وی در سالهای کارش به حیث افسر ارتش یا صاحب منصب اردو در ولایات ننگرهار، بدخشان، بغلان، غزنی، هرات و کابل وظایفی را به عهده داشتهاست.
او در کنار کار در ارتش که مربوط وزارت دفاع میشد، گاهی در وزارت داخله (وزارت کشور) نیز وظایف رسمی را به سر رسانید. آنچنانکه او در هرات چندسالی در بخش وزارت داخله سمت فرماندهی یا قوماندانی ژاندارم و پلیس هرات را به دوش داشت. بنابر این احمدشاه مسعود همراه با پدر و خانواده به ولایات مختلف رفت و دوران کودکی و نوجوانی را در مکاتب و مدارس بیرون از زادگاهش سپری نمود.
مسعود سالهای آغاز کودکی را در زادگاهش دره پنجشیر گذراند. در پنج سالگی شامل صنف اول مکتب (دبستان) بازارک گردید. قبل از آنکه صنف اول را به پایان برساند با خانواده به کابل رفت و در مکتب شاه دوشمشیره شامل شد. اما اندکی بعد پدرش در سمت قوماندان ژندارم و پولیس هرات به ولایت هرات رفت و احمدشاه مسعود صنوف دوم، سوم و چهارم را در مکتب مؤفق شهر هرات به درس و تعلیم ادامه داد. در همینجا بود که علوم دینی و مذهبی را نزد مدرس مدرسه جامع هرات فرا گرفت. در پایان صنف چهارم با پدرش که از هرات به کابل تبدیل گردید دوباره به شهر کابل بازگشت.
دوران متوسطه (راهنمایی) و لیسه (دبیرستان) را در لیسه استقلال کابل به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ با شرکت در آزمون کانکور وارد دانشکدهٔ مهندسی پلیتخنیک کابل گردید.
در نوجوانی علاقه زیادی به ادامهٔ تحصیل در دانشگاه نظامی از خود نشان داد، اما به توصیه دوستان پدرش که دل ناخوش از نظام عسکری و نارضایتی از عدم کفاف معاش و شکایت از روزگار داشتند، تشویق به ادامهٔ تحصیل در دانشکدههای پزشکی یا (مهندسی) گردید. زمانی که یکی از دوستان جوانش عمارت زیبای پلیتخنیک را نشانش داد، علاقمندی ورودش را به آن دانشگاه کتمان نکرد و به این ترتیب وارد دانشکده مهندسی پلیتخنیک کابل شد.
همزمان با ورود به دانشکدهٔ مهندسی پلیتخنیک کابل در سال ۱۳۵۲ رسماً عضویت نهضت اسلامی افغانستان را پذیرفت. و در تابستان سال ۱۳۵۴ رهبری مبارزه در نخستین قیام پنجشیر در برابر حکومت وقت را به عهده گرفت، قیام ناکام گشت و چندی از همکاران مسعود از جمله شاه ابدال دستگیر و سپس اعدام شدند. مسعود که تحت تعقیب دولت بود به پاکستان رفت، آن قیام را اشتباه محض خواند و از همانجا راه خود را با گلبدالدین حکمتیار جدا نمود.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#4
Posted: 20 May 2012 07:53
دوران اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ
با وقوع کودتای کمونیستی ۷ ثور(اردیبهشت) ۱۳۵۷ و آغاز جهاد او به نورستان و کنر میرود و با رهبری دستههای کوچک مجاهدین، عملاً در رهبری مبارزه علیه رژیم کمونیستی وابسته به شوروی شرکت میجوید. مسعود در جوزای(خرداد) ۱۳۵۸ در رأس یک قطعه از چریکهای مجاهد نورستان وارد پنجشیر میگردد و در ۱۷ سرطان(تیر) ۱۳۵۸ اولین دستههای منظم چریکی را در درهٔ پنجشیر ایجاد مینماید.
بعد از سه سال نبرد با روسها در سال ۱۳۶۱ درپی شکست کامل شش تهاجم گسترده ارتش اتحاد شوروی سابق در پنجشیر، فرمانده کل نظامی روسها در افغانستان برای توافق آتش بس با احمد شاه مسعود وارد مذاکره گردیده و به مدت دو سال، این توافق به امضاء میرسد(۱۹۸۲)، که در واقع روسها با این توافق، مجاهدین را برای اولین بار به عنوان یک طرف سیاسی به رسمیت میشناسند. ژنرال گروموف فرمانده سپاه چهلم شوروی در افغانستان در بارهٔ این قرارداد مینویسد: «مسعود از آرامش پدید آمده [ یعنی آتش بس ۱۹۸۲]، فعالانه برای نیل به اهداف خود سود جست».[ارجاع دقیق]
مسعود از فرصت به دست آمده حداکثر استفاده را کرده و به سازماندهی نیروهای مقاومت علیه اشغال افغانستان در خارج از درهٔ پنجشیر اقدام میکند. در همین راستا با ایجاد شورای نظار یکی ار منظمترین تشکلهای نظامی و چریکی علیه اشغال شوروی و مقابله با رژیم کمونیستی را پایهگذاری مینماید. شورای نظار در ابتدا متشکل از احزاب و گروههای مختلف در ۹ ولایت شمالی افغانستان ایجاد میگردد.
از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۶۷هشت حمله ارتش متجاوزین اتحاد شوروی سابق در پنجشیر به شکست کامل میانجامد و بدین ترتیب از سال ۱۳۶۷ به بعد پنجشیر همچون دژی تسخیر نا پذیر باقی میماند.
به دنبال خروج آخرین سرباز اتحاد شوروی از خاک افغانستان در تاریخ ۱۳ میزان ۱۳۶۹ (۱۴ فبروری ۱۹۸۹)، به ابتکار احمد شاه مسعود شورای عالی فرماندهان ارشد جهادی افغانستان در شاه سلیم ولایت بدخشان به تاریخ ۹ اکتوبر ۱۹۹۰ دایر میگردد در این اجلاس اکثر فرماندهان معروف مجاهدین از جمله نمایندهای از امیر اسماعیل خان نیز حضور داشتند. فرماندهان در این نشست استراتژی مبارزه علیه رژیم کمونیستی افغانستان را تعیین میکنند.
در پی برگزاری اجلاس شاه سلیم در عقرب ۱۳۶۹ لوی درستیز (رییس ستاد ارتش) پاکستان احمد شاه مسعود را به پاکستان دعوت میکند. بدین ترتیب احمدشاه مسعود سفری کوتاه به پاکستان انجام میدهد و در ضمن دیدار با مقامات پاکستان و سران مجاهدین مستقر در پاکستان استراتژی مستقل فرماندهان مجاهدین در مبارزه علیه رژیم کمونیستی را به اطلاع آنها میرساند و مواضع فرماندهان را در دیدارهای مختلف به آنها تبیین مینماید.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#5
Posted: 20 May 2012 08:00
حملات پنجشیر
بخشی از جنگ شوروی در افغانستان
عملیات پنجشیر، ۱۹۸۳
زمان ۱۹۸۰ الی ۱۹۸۵
مکان درهٔ پنجشیر
نتیجه عقب نشینی ارتش سرخ
جنگندگان
جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان
اتحاد جماهیر شوروی <----------------- احمد شاه معسود
فرماندهان
مارشال سرگئی سوکولوف، شهنواز تنی، نورات گریگوریان، بوریس گروموف <--- احمدشاه مسعود
نیروها
۲۰۰۰۰ سرباز ارتش سرخ، ۵۰۰۰ ارتش جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان <--- مجاهدین افغانستان
حملات پنجشیر (روسی: Пандшерская операция - Panjsher Operations)، رشته جنگهایی بود بین نیروهای ارتش سرخ و ارتش جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان با مجاهدین تحت امر احمدشاه مسعود برای کنترل درهٔ استراتژیک پنجشیر در نه سال اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیر شوروی بین سالهای ۱۳۵۹ الی ۱۳۶۷ هجری شمسی.
ارتش شوروی با همکاری ارتش جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان جمعاً نه حملهٔ بزرگ را به دره پنجشیر در طول دوران اشغال افغانستان سازمان دادند که منجر به خسارات زیاد به منطقه واهالی پنجشیر، نیروی رزمی ارتش سرخ و ارتش جمهوری دموکراتیک افغانستان گردید. چهار تعرض اولیه به پنجشیر به صورتی کاملاً کلاسیک انجام میشود که در آنها ستونی از زره پوشها بعد از بمبارانهای هوایی دست به حمله میزند. [۴] سه حملهٔ دیگر(از ۱۵ ماه مه تا اول ژوئیه و از سی ام اوت تا ۱۵ سپتامبر ۱۹۸۲ سپس از بیست و یکم آوریل ۱۹۸۴ به بعد) به دلیل گسترش خود، اهمیت تجهیزاتی که به کار گرفته شدهاند و تا کتیکهای معمول ثابت میکنند که پنجشیر فرمانده مسعود، به صورت هدف شماره یک شورویها در افغانستان در آمدهاست. این سه مرحله، بر زیربنای واحد قرار دارد: سهم اعظم عملیات بر عهدهٔ واحدهای هوابرد است که غالباً چتر بازهایی هستند که در عمق جبهه و بر خط الرأس بلندیها، روستاها و نقاط عبور، پیاده میشوند. سپس واحدهای زرهی جای آنها را میگیرند. در هر سه مورد، استراتژی مسعود عبارت است از عقب نشینی به درههای مجاور و پراکنده ساختن شورویها، سپس باز پس گرفتن مواضع از دست رفته یکی پس از دیگری، بویژه هنگامی که این مواضع به ارتش دولتی واگذار شد.
با وجودی که حملات پنجشیر از شدیدترین عملیاتهای رزمی ارتشهای شوروی و افغانستان محسوب میشد، اما در اثر این نه حمله آنها قادر به کنترل درهٔ پنجشیر نشدند.
در ژانویه ۱۹۸۳ شورویها به مسعود پیشنهاد متارکهٔ جنگ میکنند.
تاکتیک ارتش سرخ در سال ۱۹۸۴ نشانههایی از باز گشت به یک برداشت کاملاً نظامی از جنگ را عرضه میدارد. اما این بار باارتشی جنگنده تر باتعرض ۲۱ آوریل خود به پنجشیر، به صورتی یک جانبه، گام جدیدی در تشدید جنگ بر میدارند. از آن به بعد، شورویها میکوشند اطراف شهرها را خالی کنند و راههای تدارکاتی نیروهای مقاومت را قطع کنند. اما باوجود نبردهای سهمگین اطراف هرات، قندهار و خوست در سال ۱۹۸۵ و ۱۹۸۶، هرگز به موفقیتی دست نمییابند. به استثنای اطرافمزار شریف.
پنجشیر دو بار به خاطر حملات گستردهٔ ارتش سرخ از سکنه خالی گردید و مردم به ولایت (استان)های همجوار و کشورهای خارجی نظیر پاکستان و ایران مهاجر شدند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#6
Posted: 20 May 2012 08:14
احمد شاه مسعود , حکیم ارد بزرگ
زندگی احمد شاه مسعود از زبان خودش در گفتگو با احمد شاه فرزان
حیف است که سخن نگویی و مردم تو را چنان که شایسته ای نشناسند
س: جناب احمد شاه مسعود، لطفاً از دوران کودکی خود بگویید، از سال های آغازین مکتب. دوره ی ابتدایی مکتب را در کجا خوانده اید، آیا خاطره ای هم از آن ایام و آن مکان به خاطر دارید؟
ج: چون مرحوم پدرم - دگروال دوست محمد- قومندان ژاندرام پولیس هرات بود، من صنف دو تا چهار را در هرات درس خواندم، خوب یادم هست وقتی که به هرات می آمدیم در دو طرف جاده (میرداود) درخت های ناژو صف کشیده بودند. و همچنین به خاطر دارم، روزی که با پدرم به طرف مکتب می رفتم، گلدسته های مسجد جامع هرات را نشانش دادم و سوال کردم، این کجاست؟ من در مکتب "موفق" درس می خواندم، در آن جا، پدرم مرا نزد یک مولوی گذاشت تا قرآن و علوم دینی را نیز بیاموزم. آن مرد روحانی، مدرس مدرسه ی جامع بود، از نزد آن عالم فیض زیادی بردم. پدرم با او دوست بود و بیشتر شب ها نزدش می رفت.
س: از مادرتان، از قبله گاه تان، از روز اول مکتب و از محبت های شان چیزی به یاد دارید؟
ج: پدرم به تعلیم و تربیت ما (من و برادرانم) علاقه ای مفرط داشت، به ما معلم خصوصی گرفته بود، درعین حال خودش هم به درس و مشق های ما رسیدگی می کرد. و اما مادرم، نسبت به من خیلی محبت داشت و من هم مادرم را دوست داشتم، ایشان به من زحمت زیادی کشیدند و من به مادرم وابستگی خاصی داشتم، و او سرشار از مهر مادری بود. و اما خاطره ی روز اول مکتب، مادرم موهایم را نوازش کرد، و مرا راهی مکتب ساخت. مهر و محبت های مادر فراموش ناشدنی است.
س: روابط شما با برادران و خواهران تان چگونه بود؟
ج: خوب معلوم است، دوستانه و صمیمی. خواهرها و برادرهایم را مساویانه دوست داشتم. پدرم نظامی بود، سعی داشت ما را خوب تربیت کند. نظم و تربیت در زندگی خصوصی.
س: در دوران بچگی، مثل همه ی بچه ها، چه رؤیایی در سر داشتید، مثلاً فکر نمی کردید، روزی مثل پدرتان لباس نظامی بپوشید؟
ج: رؤیاها و آرزوها، در خوی و خصلت هر انسانی است، من هم رؤیاهایی در سر داشتم، آن هم درعالم نوجوانی. وقتی بچه بودم، چون قبله گاهم صاحب منصب نظامی بود، همیشه فکر می کردم که باید در زندگی از پدرم جلوتر و بیشتر پیشرفت کنم. و این یکی از آرزوهایم بود، و این در حالی بود که من به درس هایم علاقه ای نشان نمی دادم. گرچه من و یحیی و دین محمد، برادرهایم، پیش ملاهم درس می خواندیم. ولی من دنیای دیگری داشتم که در آن سیر و سیاحت می کردم. یک روز ملا عصبانی شد و گفت: « برو ریسمان را بیاور!» از جایم جستم و از خانه گریختم و ملا در خانه مانده بود، پدرم که با خبر شد، گفت: «چرا این کار را کردی؟»، من چیزی نگفتم، پدرم خندید و من دیگر پیش آن ملا درس نخواندم.
اینکه چرا من در ابتداییه به درس علاقه نداشتم، شاید علتش این بوده باشد که مرا در سن پنج سالگی به مکتب گذاشته بودند، سنی که نمی دانستم درس چیست. بعدش که امتحان دادم، به صنف سوم قبول شدم. تا اینکه به لیسه استقلال شامل شدم، تا صنف دوازده در درس ریاضی ضعیف بودم، یحیی برادرم اول نمره بود، به من می گفت: «این سوال ریاضی به نظرت چطور حل می شود؟»، من به او خندیدم که چرا از من می پرسی. تا اینکه روزی معلم ریاضی به من گفت: «ریاضی تو خوب است، بیشتر بخوان»، همین تشویق ها بر من تأثیر گذاشت، در حالی که در ریاضی و لسان فرانسه ضعیف بودم و یا توجه نداشتم. به برادرم احمد ضیا گفتم، تا کتاب های ریاضی و فارسی به من تهیه کند، اوایل سال تحصیلی بود که تصمیم گرفتم خوب درس بخوانم، در نیمه ی دوم سال تحصیلی، شب ها را تا نزدیک صبح درس می خواندم که مرا همانجا خواب می برد. پدرم می گفت: «کمتر درس بخوان، مریض می شوی». در همین زمان و در طول این جدیت بود که من معلم ریاضی هم صنفی هایم شدم. همان تشویق ها باعث شد که به درس هایم، به طور جدی بپردازم. آنقدر درس هایم را جدی گرفته بودم که اکثر اوقاتم صرف درس خواندن می شد. روز های جشن استقلال بود. رفته بودم نندارتون به تماشا، کتاب مثلثات خریدم. خواندم و خواندم. ده روز بعد کاملاً از بر کردم. هم صنفی هایم به من می گفتند چطور درس هایت خوب شده. سر انجام ریاضی ام آنقدر خوب شده بود که کورس ریاضی باز کرده بودم و شاگردهایی داشتم.
س: در دوران بچگی چه بازی هایی را دوست داشتید؟ آیا با بچه های دیگر می جوشیدید؟
ج: خانه ی ما در کارته ی پروان بود، آنجا دوستان خوبی داشتم، که پنجاه شصت نفری بودند. آن وقت ها من در صنف هفتم لیسه ی استقلال بودم. من در بازی ها فرماندهی بچه ها را به عهده داشتم. یک روز بین من و بچه ای به نام بریالی، که ما او را (بری) صدا می کردیم، دعوا شد. او که از بچه های سفیدچهر پنجشیر بود، رفت تا دوستانش را جمع کند. من که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم. من هم در مقابل او، دوستانم را خبر کرده و یکجا جمع شدیم. پنجاه شصت بچه ی هم سن و سال مجهز به غلک در کوهپایه های کارته پروان موضع گرفته بودیم. من به بچه های دیگر گفتم، هر وقت که دستور دادم، همزمان از غلک های تان برای دفاع استفاده کنید، همین که موقع را مناسب دیدم، دستور دادم، همه ی بچه ها که با غلک های شان آماده بودند، باهم و همزمان با غلک های شان به سوی مواضع بچه های حریف، سنگ رها کردند. بین ما نبردی با غلک در گرفت. آنها که تعداد شان به ده بیست نفر می رسید، مجبور به عقب نشینی شدند و از آن به بعد من فرمانده آن گروه از بچه ها شدم.
من به قوتبال هم علاقه داشتم، یک تیم فوتبال داشتیم که در آن بازی می کردیم، بچه ها به من گفتند تو مربی ما باش. من قبول کردم و مربی آنها شدم. تیمی که نجیب الله - آخرین رییس جمهور دوران کمونستی- عضو آن بود، آنها مسابقه ای ترتیب داده بودند، که من مربی گری آن مسابقه را به عهده داشتم. پس از پایان مسابقه، نجیب الله به من گفت: «تو چرا داوری می کردی، چه کسی تو را مربی کرده؟»، بین ما مشاجره ی لفظی پیش آمد، فردایش گروه دوستانم را جمع کردم و آنها میدان فوتبال را پر از سنگ کردند، گروه دوستان نجیب الله دوازده نفر بودند و نزدیک بود بین ما دعوای سختی به وجود آید. کسی چه می دانست، روزی من به کوه ها و دره های پنجشیر بروم و علیه نجیب الله بجنگم و او تا آخرین روز حکومتش بر ضد من و من بر ضد او باهم ستیزه کنیم.
صنف دوازدهم بودم، کورس تدریس ریاضی داشتم. با همان بچه های همدوره ای ام، روزی به مسجد حاجی میر احمد رفتیم. ما یک صنف بزرگ بودیم. به ملای مسجد گفتم: «ما آمده ایم تا به ما قرآن بیاموزی»، سید یعقوب امام جمعه ی آن مسجد بود، قبول کرد. ما شب ها می رفتیم مسجد، قرآن می آموختیم، جالب اینجاست که همان دوستانم با من به پوهنتون (دانشگاه) راه یافتند. شعله یی ها (طرفداران شعله ی جاوید) هم همان وقت کورس هایی را دایر کردند و فعالیت داشتند. صبور یکی از دوستانم، همیشه در کنارم بود، بعد ها دستگیر شد و به زندان دهمزنگ افتاد و همانجا شهید شد.
س: قبله گاه شما، صاحب منصب بودند، احتمالاً ایشان با دوستان شان دورهم جمع می شدند، آیا شما در نوجوانی، در آن جمع شرکت می کردید؟ و آیا این دورهم آمدن ها، تأثیری بر شما گذاشت؟
ج: پدرم دوستان زیادی داشت و همه آگاه به مسایل سیاسی روز بودند، می آمدند خانه ی ما، با هم بحث می کردند، محور اصلی جر و بحث شان، اوضاع سیاسی روز جهان و کشور بود.
طبیعی است که تحت تأثیر قرار می گرفتم. روی آینده ام خیلی تأثیر گذار بود. جنرال مودودی قومندان پوهنحی (دانشکده) انجنیری (مهندسی)، جنرال غلام علی و جنرال های دیگر به خانه ی ما، نزد پدرم می آمدند. مسایل سیاسی روز، داغ بود و من به سخنان شان گوش می دادم و برداشت هایی می کردم.
من دوست داشتم به حربی پوهنتون (دانشگاه افسری) بروم، پدرم می گفت: «باید فاکولته ی طب و یا انجنیری را بخوانی.» تا اینکه یک شب جنرال غلام علی خان به خانه ی ما آمد. من به او گفتم: «می خواهم در حربی پوهنتون درس بخوانم و افسر شوم.» جنرال غلام علی با تأثر گفت: «ای کاش من داکتر و یا انجنیر می بودم. من سی سال در نیروهای مسلح کشور خدمت کردم، چه حاصل؟» آن جا بود که تأمل کرده و کنجکاو شدم که چه باید بکنم و چه رشته ای را انتخاب کنم. تا اینکه جنرال مودودی هم به من گفت: «کشور ما به رشته های طب و انجنیری و ... نیاز مبرم دارد، نه رشته های نظامی.» همچنین روح الله یکی از دوستانم نیز به من گفت: «به پلی تخنیک برو، پشیمان نمی شوی.» او مرا به نزدیک ساختمان زیبای پوهنتون پلی تخنیک برد و آن جا را نشانم داد. من با خود گفتم، باید به این مکان راه یابم، تا اینکه در امتحان کنکور قبول شدم و به آرزویم رسیدم ولی ... .
س: از لیسه ی استقلال بگویید. از اولین روزهای آن و از چگونگی روابط با همصنفی های تان بگویید؟
ج: همان روزها، همان دوران لیسه و با همصنفی هایم، بهترین دوران زندگی ام بود، فوتبال بازی می کردیم، دنیایی از شور و شوق و جوانی بود، بهترین خاطرات درهمان دوران در انسان شکل می گیرد و شخصیت انسان رشد می کند.
س: فعالیت های سیاسی شما از چه سن و سالی شروع شد؟
ج: تا جایی که به خاطر دارم، فعالیت های سیاسی من از صنف نهم شروع شد. چون در آن زمان، احزاب و جریان های سیاسی در لیسه ها فعال شده بود، من هم با دوستانم در این محافل شرکت جسته و با دیگران جر و بحث می کردیم. و کم کم علاقمند به مسایل سیاسی روز شدم.
س: در صنف از جمله شاگردان شوخ بودید، یا گوشه گیر؟ در ردیف اول صنف می نشستید و یا در آخر؟
ج: آدم گوشه گیری نبودم، با دوستانم معاشرت داشتم. فوتبال و کاراته بازی می کردیم و برایم فرق نمی کرد که به ردیف اول صنف بنشینم و یا در آخر صنف.
س: شعر و موسیقی انسان را در رؤیا فرو می برد، شما کدامش را ترجیح می دهید؟
ج: اشعار حافظ را دوست دارم، همیشه می خوانم، شعر حافظ مرا متحول می کند و به من الهام می بخشد. موسیقی احساسات درونی انسان را بر می انگیزد، و شعر و موسیقی درهر انسانی اثر می گذارد.
س: انسان ذاتاً موجود عاشقی است، نظر شما در مورد عشق چیست؟ آیا جنگ عشق را در انسان نمی کشد، این طور نیست؟
ج: جهاد در راه خدا، وطن و آزادی، آرمان من بود، چه عشقی والاتر از این، عشق به خدا، عشق به مردم، عشق به آزادی انسان. تلاش برای رهایی انسان از بند و زنجیر، وقتی که انسان چنین عشقی داشته باشد و به پاس از آرمانش جان برکف بگذارد و به خاطر صلح و آزادی جهاد کند، تا انسان به حق طبیعی و انسانی خود، یعنی آزادی، دست یابد، عشق به خودی خود معنی می شود.
س: پوهنتون (دانشگاه)، فضای شاعرانه ی آن، درخت های بید مجنون و جوانان شاد، آیا خاطره انگیز نبود؟ دلتان نمی خواهد آن روزها، دوباره تکرار شود؟
ج: در زندگی لحظاتی است که تکرار نمی شود. من در آن زمان، مصروف درس خود بودم. هرگز به این روزها فکر نمی کردم. می شود گفت همان دو سال پوهنتون، از بهترین دوران زندگی ام بود، تا اینکه آن کودتای نا فرجام 1354 هجری شمسی و 1975 میلادی شکل گرفت و کشمکش های سیاسی، زندگی مخفی دروان داود و پس از آن نبرد مسلحانه ی سال 1354 دره ی پنجشیر، که با شکست همراه بود، سر نوشت مرا عوض کرد.
س: آیا در پوهنتون (دانشگاه) به سیاست رو آوردید و یا در وقت دیگر؟ انگیزه ی تان چه بود؟
ج: قراری که قبلاً هم گفتم، از نوجوانی در خانه، تحت تأثیر صحبت ها و تبصره های پدرم و دوستانش قرار می گرفتم، پدرم شب ها به اخبار و تفاسیر سیاسی رادیوها گوش می داد. گاهی که وقت نداشت به من می گفت این کار را بکنم، من اخبار را گوش کرده و با نقشه تطبیق و به پدرم بازگو می کردم. پدرم از شوروی ها و از اهداف شان در افغانستان و منطقه سخن می گفت. او اهداف شوروی را که توسط جریان هایی در نیروهای مسلح فعال بود و باید در افغانستان بر آورده می شد، - یعنی توسط اعضای حزب خلق و پرچم- با اهداف سیاسی این دو حزب، تحلیل و تفسیر می کرد که مرا به اندیشه وامی داشت.
س: از سال 1352-1973 میلادی، که پوهنتون کابل کانون اوج کشمکش ها و رقابت های سیاسی شده بود، آیا شما هم در آن کشاکش ها مستقیماً شرکت داشتید؟
ج: در آن سال ها بیشتر به فکر درس بودم، علاقه داشتم در زندگی و درسهایم پیشرفت کنم تا در آینده برای کشورم مفید باشم.
س: از دوستان دوره ی پوهنتون تان می توانید اسم ببرید، آیا بعدها هم آن ها را دیدید؟
ج: در آنجا صبور با من رفیق بود، و بعدها درجریان مبارزات من، خیلی ها به من پیوستند.
س: چطور متوجه شدید که در لست سیاه داودخان هستید؟ با چه کسی و یا کسانی و به کجا رفتید؟
ج: سال 1354-1975 میلادی سال پر ماجرایی بود، تعداد زیادی از اعضای نهضت جوانان مسلمان - دوصد نفر- توسط پولیس داودخان دستگیر و به زندان افتادند. جگرن محمد غوث (از اعضای خانواده ی ما) از جمله ی آنان بود. بعد از ظهر خبر دار شدیم و به قرغه رفتیم. یکی از خویشان، به خانواده ام خبرداده بود، بعد برای من هم دوسیه درست کرده بودند. پولیس در تعقیب من بود، کودتای حکمتیار خیلی پیش از موعد و بی نتیجه ماند.
س: می گویند در سال 1354- 1975 میلادی در دره ی پنجشیر گروه چریکی را تشکیل و چند ولسوالی را به تصرف خود در آوردید، چرا شکست خوردید؟
ج: در آن سال ها، حرف حکمتیار این بود که از اطراف کابل باید حرکتی شروع شود - یک قیام مسلحانه- تا بهانه ای برای بیرون آوردن تانک پیدا شود. آن هم به دستور عبدالکریم مستغنی معاون وزیر دفاع وقت، که حکمتیار ادعا می کرد با وی در ارتباط است. نقشه اش این طور بود: آن گاه که تانک ها به بهانه ی سرکوب شورشیان بیرون بیایند. سپس تانک ها در یک عمل بر عکس و پیشی بینی نشده، رادیو کابل و ارگ داود خان را بگیرند و کودتا شکل بگیرد و اجرا شود.
این بود که گروه چریکی در پنجشیر (85 کیلومتری کابل) تشکیل شد، که همه از جوانان تحصیلکرده بودند. روی این امید که در کابل کودتا خواهد شد، نبرد را با سلاح های کمی که داشتیم، آغاز کردیم، ولسوالی های حصه اول، حصه دوم و رخه را تصرف کردیم. در آنجا، در انتظار ماندیم. به رادیو گوش می دادیم که، کودتا به نتیجه ای برسد، ولی نتیجه آن شد که فکرش را نمی کردیم؛ نیروهای دولتی از مرکز برای سر کوب چریک های پنجشیر شتافتند و چون مردم با ما نبودند، شرایط برای نبردهای مسلحانه مهیا نشده بود، و یا به عبارت دیگر، مردم انگیزه نداشتند، زیرا داود را یک فرد مسلمان می دانستند. بر این اساس، گروه چریکی نوپا و کم تجربه ی ما توسط نیروهای مسلح داود خان به شدت سرکوب شد، تقریباً نیمی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند، و از کودتا خبری نشد و من با عده ی دیگر مجبور به هجرت شده و به پاکستان رفتیم.
س: با چند نفر به پاکستان مهاجرت کردید؟
ج: در سال 1354 که با تعدادی به پاکستان رفتیم، دوباره به کشور برگشتیم، من اکثراً در داخل بودم. ما باید به مراکز کمونیست ها حمله می کردیم؛ جنرال حیدر رسولی را باید از سر راه بر می داشتیم. ببرک کارمل و ترکی، نیروهای نفوذی شاخه حزب خلق در نیروهای مسلح داودخان، سد راه بودند. از طرفی در بین ما نیز اختلاف نظر وجود داشت، به ویژه بین من و حکمتیار، تعداد ما 54 نفر بود، باید یک عملیات انتحاری انجام می شد. چون این حرکت سازماندهی شده نبود، من مخالفت کردم، در آن زمان و شرایط، حزب خلق، شاخه ی نظامی اش توسط امین (دومین رییس جمهور دوران کمونستی) اداره می شد و در نیروهای مسلح قدرت داشتند. از طرفی هم ذهنیت داود را کمونست ها نسبت به نهضت جوانان مسلمان خراب کرده و داود هم کوچکترین حرکتی را که از جانب نیروهای ما صورت می گرفت، زیر نظر داشت، در این وقت شاخه ی نظامی نهضت جوانان مسلمان به دست حکمتیار بود، و او بود که باید کارها را سازماندهی می کرد، حکمتیار می گفت: «باید کودتا بکنیم» اما جنرال مستغنی بهانه ای برای این کار نداشت، من در ابتدا با نمایندگان حکمتیار اختلاف نظر داشتم. که در پشاور، اختلاف من و حکمتیار به اوج خود رسید.
س: آیا والدین تان با این کارهای شما، آن هم در آن سن و سال کم، شما را ملامت نمی کردند؟
ج: پدرم همیشه به من توصیه می کرد که درس های خود را بخوانم، بعد راه خود را انتخاب کرده و به آن راه بروم. من آنها را در یک عمل انجام شده قرار داده بودم، البته خود آگاهانه راهم را برگزیده بودم و والدین من هم چیزی نمی گفتند.
س: گویا در پاکستان با حکمتیار مشاجره کرده بودید، اصل موضوع از چه قرار بود؟
ج: به خاطر طرزکارش، به خاطر خود خواهی هایش، بارها و بارها باهم مشاجره ی لفظی داشتیم و حتی چند بار با یکدیگر گلاویز شدیم.
س: گفته می شود در پاکستان، حکمتیار از شما به ذوالفقار علی بوتو، چیزهایی گفته بود، در نتیجه شما و انجنیر جان محمد را پولیس پاکستان دستگیر کرده و شما از چنگ پولیس فرار کردید و به کابل برگشتید، سر نوشت انجنیر جان محمد چه شد؟
ج: ما در پشاور بودیم، من وانجنیر جان محمد و انجنیر ایوب، به جاجی رفتیم و به سفید کوه، در پاره چنار حکمتیار به ما ملحق شد. من گفتم: برادران ما بندی هستند، باید هرچه زود تر به کار شویم، باز به حکمتیار گفتم: «ما در این کودتا شکست خوردیم، کارهایت از ریشه خراب است.»
اختلاف بین ما تشدید شد، آخرین گفته ام این بود که: «رهبرکیست؟» ما نه نفر بودیم، حکمتیار می گفت، باید شورا داشته باشیم، انجنیر جان محمد مخالفت کرد. حکمتیار با او در افتاد. گرچه در آن زمان، استاد ربانی و حبیب الرحمن از جمله رهبران نهضت بودند، در کنار آن شورا هم داشتیم. ولی حکمتیار می خواست یک شورای جدید داشته باشد. در این شورا چهار نفر طرف حکمتیار را داشتند و پنج نفر با من بودند. حکمتیار می گفت: «با بمب گذاری شروع می کنیم.» من گفتم: اگر با جنگ مسلحانه آغاز می کنی خوب، و گرنه این برنامه هایی که تو داری به ویرانی و تباهی کشور می انجامد و از آن سودی عاید ما نخواهد شد که به نفع جنبش ما باشد. بار دیگر حکمتیار پانزده نفر را به شورا معرفی کرد، در همین زمان بود که استاد ربانی به پاکستان آمد. حکمتیار که تا این زمان ادعا می کرد، جنرال عبدالکریم مستغنی از دست کمونست ها آزرده است و کودتایی را علیه داودخان ترتیب می دهد، در آن وقت ما فهمیدیم که این مسئله صحت ندارد و دروغ است و کودتایی در کار نیست.
این کشاکش با حکمتیار، موجب شد که عده ای از ما، از حکمتیار بریده و به استاد ربانی بپیوندیم. دوباره باهم یکجا شدیم، قاضی امین در رأس بود. حکمتیار، استاد ربانی، حقانی، مولوی محمدنبی و دیگران در این جمع بودند. قاضی امین که آمد، بابر، ملک یونس، وکیل احمد خان پاکستانی به ایتالیا رفتند و استاد ربانی به عربستان سعودی و ترکیه رفت. حکمتیار می گفت: «استاد ربانی را باید از جمعیت بیرون کنیم.» در همین زمان بود که انجنیرجان محمد گم شد، این حادثه همه ی ما را تکان داد، در پی این امر شایعات داغی پخش شد که انجنیر جان محمد با داود رابطه داشته است. صدای او را هم ضبط کرده بودند، به اصطلاح با این کار از او اعتراف گرفته بودند، که با داود در ارتباط بوده، جان محمد گفته بود: «مسعود هم با داود رابطه دارد.» این جا بود که به عمق فاجعه پی بردیم و فهمیدیم که توطئه چگونه شکل می گیرد.
حکمتیار به سران پاکستانی ها گفته بود: «مسعود نمی گذارد ما کودتا کنیم.» من به خانه حکمتیار بودم که یک موتر پاکستانی آمد آنجا، مرا با خود به مرکز پولیس بردند، در آنجا با یک صاحب منصب کلو و بابر روبرو شدم، همین دو نفر حکمتیار را رشد و پرورش داده بودند، در همین زمان بود که انجنیر ایوب هم سر رسید، ما به عمق توطئه پی بردیم و تفنگچه های خود را کشیدیم. باید متذکر شوم که من همیشه دو تفنگچه به همراه داشتم، چه در افغانستان و چه در پاکستان، پولیس پاکستان تهدید ما را جدی گرفت و ما توانستیم از آنجا، جان سالم به در ببریم. این در حالی بود که با خبر شدیم، انجنیر جان محمد و دو نفر دیگر را شهید کرده اند. گفته می شد که به دستور بوتو، اشخاص فوق الذکر به حکمتیار تحویل داده شده و متعاقب آن سر به نیست شدند. خواسته ی حکمتیار این بود که من فرارکنم، ولی من استقامت کرده، تا کودتای ضیاء الحق آنجا ماندم.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#7
Posted: 20 May 2012 08:15
س: می گویند مردم پنجشیر با قیام شان در سال های اول جهاد یعنی سال 1358-1979 میلادی در کنار تان ایستادند، قیام مردم از کجا شکل گرفت، شما چطور اعتماد مردم را جلب نمودید و نبرد مسلحانه ی مجاهدین چگونه شروع شد؟
ج: در جوزای 1358- 1979 میلادی از طریق نورستان آمدیم پنجشیر. گرچه گروه های دیگر هم در پنجشیر کار کرده بودند، در گام اول من لیست تمام اقوام و دهات پنجشیر را یادداشت کردم. و به هریک از نخبگان و موی سفیدان نامه نوشتم، تذکر دادم که چقدر تفنگ و چند نفر دارید. آن طرفی که خط مرا می خواند، یعنی کلان قریه، خیلی زود با من تماس گرفته می شد. من شب و روز کار می کردم، کارت عضویت می فرستادم. با وجودی که در دره ی پنجشیر حزب اسلامی و حرکت انقلاب هم روی مردم کار کرده بودند، ولی من با مردم ارتباط مستقیم برقرار کردم.
ابتدا از منطقه ی سفید چهر شروع کردیم. شب ها هم کار می کردیم، مردم از قریه های مختلف به ما مراجعه می کردند که چقدر تفنگ دارند و چند داوطلب. در این وقت دولت ترکی از حضور و پویایی ما در پنجشیر با خبرشد. دولت بین مردم بومی تفنگ توزیع می کرد، بی خبر از این که آن هایی که از دولت تفنگ گرفته بودند با ما در ارتباط بودند.
یک روز چند جیپ را دیدم که به طرف ولسوالی دشت ریوت می رود، در علاقه داری آن جا جنگ شده بود، فوراً تصمیم به نبرد مسلحانه گرفتم، ریش سفیدی مرا دید، گفت: «ما آماده باش در کنار شما هستیم.» حاجی ظاهر آمد پیش من در سفید چهر در آنجا چند نفر خلقی را گرفتیم و به خنج آمدیم و از آنجا به عمرض رفتیم و سپس به خارو رسیدیم. در بالای دره ی پنجشیر جنگ بود و گروه ما در همین منطقه، به کمین نشستیم. سلاح های ما چند قبضه تفنگ موشکش و چند بمب دستی بود، همین که نیروهای دولتی را در تیررس خود یافتیم، چند بمب دستی به طرف شان پرتاب کرده و تیر اندازی کردیم، آنها به ما تسلیم شدند، در این عملیات از نیروهای دولتی یک نفر زخمی شد.
نیروهای کمونیست به سرعت به سراغ ما آمدند تا نیروهای ما را قلع و قمع کنند. تا به خود مان آمدیم دیدیم که نیروهای دولتی با په پشه روی ما ضربه می کردند، ما نیز به آنها امان نداده و تیر اندازی را شروع کردیم، زدوخورد ادامه پیدا کرد. فکر کنم شب شده بود. طی این عملیات یک نفر شهید داشتیم که از منطقه ی متا بود و یک نفر را که زخمی شده بود، ملاملنگ (ملا جلیل) که نمی دانست آن زخمی، خودی است و یا دشمن، سر او را روی زانو هایش گذاشته بود، تا اینکه سر معلم عزیز گفت: او از نیروهای خلقی است.
همان شب مردم با بیل و چوپ و کلنگ به ولسوالی یورش بردند. مجاهدین باید مردم عصبانی را همراهی مر کردند. چرا که می دانستم، حملات دسته جمعی تلفات بیشتر به همراه دارد.
گلستان صدا کرد: «آمر شما کیست؟» بعد گلستان گفت: «یک بچه ی جوان آمر شان است.»
من به مردم گفتم از خارو بالا بروید و از پشغور هم. در ولسوالی زنه جنگ شد. کمونست ها سخت مقاومت می کردند، در اطراف ولسوالی زنه تانک مستقر بود، مصطفی می خواست تانک را با راکت بزند ه من به طرف بردیم (نوعی تانک زرهی) فیر کردم که به هدف اصابت نکرد.
صبح زود جنگ از نو شروع شد، شکست خوردیم، نتوانستیم مواضع نیروهای دولتی را تسخیر کنیم. به این دلیل که تجربه ی کافی نداشتیم. دراین احوال متوجه شدم که نیروهای ما روحیه ی شان را از دست داده اند و باید من ابتکار می کردم. مصطفی را کنار کشیدم و گفتم: «باید این جا را بگیریم.» بعد به مجاهدین گفتم: «پنج نفر فدایی می خواهم.» از بین چریک های جوان، امان و ابراهیم و مصطفی، داوطلب شدند، زیکویک (مسلسل سنگین ضد هوایی) دشمن مواضع ما را هدف قرار می داد. در حالی که یکعده از مجاهدین رو در رو با کمونست های می جنگیدند، پنج فدایی پیشروی کردند، آخرین موشک را فیر کردم. مصطفی چند بمب دستی به داخل ساختمان ولسوالی زنه پرتاب کرد، تعدادی از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند و بقیه مجبور به تسلیم شدند. در آن زمان فقط گدامحمد کلاشنکوف داشت.
س: در جنگ های پی در پی و چهل روزه ی تابستان 1358-1979 میلادی چند ولسوالی را آزاد ساختید و چند نفر تلفات داشتید؟
ج: ما تا هنوز کاملاً برای نبرد با نیروهای دولتی آمادگی نداشتیم، در حال سازماندهی مجاهدین بودیم که جنگ از طرف کمونست ها در دشت ریوت بر ضد ما آغاز گشت.
جوزای 1358-1979 بود، علاقه دار آنجا فیض محمد شور، با نیروهایش به قریه دشت ریوت که مجاهدین در آنجا بودند، یورش آورده و درگیری ای شروع شد، زدوخورد شدیدی در گرفت، این اولین نبرد ما بود، بعد از کشته شدن علاقه دار، جنگ به پایان رسید. در این جنگ چند سرباز هم کشته شدند، از مجاهدین یک نفر تلفات دادیم، به نام کریم الله. در اینجا بود که مردم با مجاهدین همراه و همگام شدند. ما با کمک مردم خشمگین، توانستیم کل پنجشیر را آزاد سازیم.
تلفات نیروهای مجاهدین در جنگ های چهل روزه چشمگیر نبود. بعد از پنجشیر، بولغین تا سالنگ را آزاد ساختیم و در خزان همان سال در تپه ی سرخ شکست سختی خوردیم، تلفات زیادی را متحمل شدیم، چون از یک طرف سلاح های ما اندک و غیره قابل مقایسه با سلاح های نیروهای مسلح ترکی بود. از طرفی دیگر، من در تپه ی سرخ از ناحیه ی پا زخمی شدم. بازهم نیروهای دولتی درپی دستگیری ام بودند. من از طریق کوه با کاکا تاج الدین به دره ی پنجشیر آمدیم.
س: آیا پهلوان احمدجان هم در نبردهای چریکی شرکت فعال داشت؟
ج: نه، پهلوان احمد جان به عنوان یک پهلوان در بین مردم محبوبیت داشت، او با داکتر نجیب و کارمل رفیق بود و می خواست در داخل دره ی پنجشیر پایگاه داشته باشد.
س: در کوه سرخ شکست خوردید، زخمی شدید، آیا نا امید نشدید؟
ج: اوایل خزان بود، جنگ دوام پیدا کرد، ما از پنجشیر بیرون آمدیم، یک قطعه ی کوماندوی، تحت فرماندهی یک افسر به نام سرورخان به جبل السراج و به کوه سرخ رسیدند. من بایست با بیست تا بیست و پنج نفری که همراه داشتم، تعرض کردیم، ضربه ای به آنها زده و به کوه سالنگ رفتیم و بعد آمدیم شتل و به در بند به نیروهای دولتی مستقر در آنجا حمله کردیم. به من گفتند، قومندان امین و ابراهیم با خلقی ها سازش کرده و می خواهند تسلیم نیروهای دولتی شوند. جریان را جویا شدم که حقیقتاً قصد تسلیم شدن دارند، ظاهراً موضع درست می کنند.
ما در کوه سرخ بودیم، امان و زمردبیگ پایین رفتند. امان شینده بود که سربازی گفته: آمدند، امان هم رگبار نموده بود، زمردبیگ اسیر و اعدام شد، ما به نقاط کوه حاکم بودیم و شاهد آن صحنه. بمب های دستی را آماده کردیم و با یک اشاره، بمب ها را به طرف موضع سربازان دولتی انداختیم، پنجاه نفر از سربازان شان کشته شدند. یکی از مجاهدین من نیز شهید شد، ما پنجاه میل کلاشینکوف به غنیمت گرفتیم، ما در مواضع خود بودیم، بازهم نبرد ادامه داشت که من در همان جا زخمی شدم.
س: می گویند، بعد از شکست تپه ی سرخ اولین جلسه را در دشت ریوت درخانه ی حاجی متین برگزار کردید، چند نفر بودید؟
ج: بعد از شکست در کوه سرخ به پریان رفتیم. در آنجا آموزش جنگ های چریکی را شروع کردیم. باز در پشغور جنگیدیم و شکست خوردیم، مجاهدین نورستان به کمک ما شتافتند ولی کاری از پیش نبردند و برگشتند. قومندان ذبیح الله نیز از مزارشریف به پنجشیر آمد تا مجاهدین را یاری دهد.
ما دوباره در دشت ریوت در خانه ی حاجی متین دورهم جمع شدیم، پانزده نفر بودیم، قسم یا کردیم و به پریان رفته و تعلیمات چریکی را ادامه دادیم.
س: خزان سال 1358-1979 میلادی به پریان یعنی به تل آب رفتید، منظورتان از سفر به این نقطه ی دور افتاده چه بود؟
ج: پس از شکست های پی در پی، جنگ های چهل روزه، به کوتل رفتیم. در غارها و سوف ها زندگی می کردیم. ولی تعلیمات نظامی ادامه داشت. مصطفی، مجاهدین را آموزش می داد. بعداً مصطفی، در حین ساختن بمب دستی در تل شهید شد. مولوی صاحب داد می گفت: «این جهاد پیروز می گردد.»
س: آیا گاهی ترس هم به سراغ شما می آمد؟
ج: طبعا.ً
س: شما به چه انگیزه می جنگیدید؟ چه آرمانی در سر داشتید؟
ج: من به خاطر اسلام، این دین انسان ساز، به خاطر صلح و آزادی، به خاطر رهایی انسان از چنگال استعمار - به هر شکلی که باشد- جنگیدم و می جنگم.
س: در اواخر سال 1358، یعنی برابر به تجاوز ارتش سرخ به خاک و طن، هیئتی از کابل به سر پرستی قاضی جدیر جهت مذاکره به پنجشیر آمده بود، ما حصل آن دیدار چه بود؟
ج: شوروی ها به داخل کشور آمده بودند. پهلوان احمدجان نزد نجیب رفته بود؛ رفتن او نوعی بهانه و ترفند بود، چون همین که احمدجان از نزد نجیب با سلاح و مهمات برگشت، قرارگاهی برپاکرد. ما او را دستگیر و زندانی ساختیم، او باید عادلانه محاکمه می شد. ولی هیئت مذکور - قاضی جدیر و دگروال عبدالرزاق- تأکید داشتند که باید احمدجان خیلی زود آزاد گردد. و همچنین به من گفتند: «باید تسلیم شوی.» من گفتم در باره ی احمدجان باید با مردم مشورت کنم، سه هفته به من وقت بدهید تا با مردم سه ولسوالی مشورت و دیدار داشته باشم.
نجیب طی نامه ای به من اخطار داده بود، من نامه ی نجیب را به مردم نشان دادم. مردم اظهار آمادگی کردند. نجیب می خواست مرا فریب دهد. چون متوجه شدیم که پشت سر هیئت نیروهای شان را به منطقه گسیل داشتند. هیئت دوباره آمد و بی نتیجه رفت. گفته می شد که جدیر در برگشت با نجیب مشاجره کرده و به دستور نجیب جدیر را به قتل رساندند.
س: از اولین حمله ی کاروان نظامی شوروی به دره ی پنجشیر به تاریخ 19 حمل 1359 برابر به 8 اپریل 1980 چیزی به خاطر دارید؟ این عملیات چگونه بود؟
ج: گفتم که نجیب موضوع پهلوان احمدجان را بهانه قرارداد، احمدجان در شابه بود، من هم در شابه بودم. حمل 1358-1980 میلادی در پارنده جنگ بود. من آمدم به جنگلک. دیدم هلیکوپتری آنجاست و یک موترهم در آتش می سوخت. گفتند عظیم موترهای شوروی ها را به آتش کشیده است.
داکتر عبدالحی و بیرنگ در کوه بودند، آنها را با خود بردم. در پارنده نجم الدین با قوای روسی خوب جنگیده بود. در پریان و در تل جنگ شدیدی بین قوای روسی و مجاهدین صورت گرفته بود- مجاهدین در نقاط حاکم کوه مستقر بودند- در منطقه شیوه محمد ابراهیم و گروهش می جنگیدید، در رخه و دره پارنده، جنگ با نیروهای روسی به اوج خود رسیده بود. و در شابه قومندان گدامحمد به آخر کاروان نظامی قوای شوروی حمله کرد. شوروی ها شکست را پذیرفتند. پل استحکامات آنها به جای ماند، نیروهای شوروی فقط توانستند اجساد کشته شدگان را برجای نگذارند. در این عملیات صد میل کله کوف از دشمن به غنیمت گرفته شد.
تاکتیک ما در این تهاجم وسیع و جنگ نابرابر، این بود که به تمام نیروهای چریکی دستور دادم در قرارگاه های کوهی خود بمانند، و به نیروهای شوروی اجازه دهند تا بالای پنجشیر یعنی تا پریان و خاواک بروند و همین طور هم شد. گرچه جمعاً تعداد مجاهدین ما به صد نفر می رسید. ولی مردم انگیزه داشتند، مجاهدین جامه ی شهادت پوشیده بودند و پیروز شدیم.
س: جریان آتش بس در سال 1383-1983 میلادی از طرف چه کسانی و به وسیله ی چه کسی به شما ابلاغ شد، از طرف سپاه چهلم چه کسی بود و سر انجام در چه منطقه ای توافق این آتش بس به امضا رسید؟
ج: شوروی ها در سال 1361-1982 میلادی دو حمله ی وسیع را در پنجشیر طراحی و اجرا کردند.
حمله ی اولی را که پشت سر گذاشتم. نامه ای از ببرک کارمل به من رسید که طی آن به من التیماتوم داده بود. اهمیتی به آن ندادم و نماینده اش رفت و حمله ی دوم شروع شد، خیلی شدید بود. نیروهای دشمن بین چهارصد تا پنجصد نفر در خارو کشته دادند، و چهار صد نفر هم اسیر گرفتیم.
جنرال شهنواز تنی در این جنگ شرکت داشت و فرار کرد. در همین سال نیروهای دولتی و شوروی ها در اعنابه و پشغور قرارگاه نظامی درست کردند؛ چرا که عبور و مرور قطار های حمل و نقل شان در این مناطق در خطر بود. و این قرارگاه ها از پایگاه های مهم شوروی محسوب می شد.
نزدیک زمستان بود. ما از نیروهای فدایی استفاده کردیم، چهل نفر فدایی با محمد پناه از آب رخه به داخل گارنیزیون رفتند. تانک های مستقر در آنجا را منهدم کردند و ضربات سختی به نیروهای ارتش سرخ وارد کردند.
به اعنابه رفتم، یک عملیات را طراحی کردیم، یک عملیات انتحاری [شهادت طلبانه]، در این عملیات مجاهدین باید وارد خیمه های شوروی ها می شدند، اطراف چادرها مین گذاری نشده بود، عملیات اجرا شد. در این حمله ی انتحاری1 یک نفر شهید دادیم.
در این زمان جمعه خان از حزب اسلامی در اندراب راه بندان ایجاد کرده بود، راه تدارکاتی را بسته بودند، در پنجشیر قحطی آمده بود، شوروی ها پی درپی حمله می کردند. بازهم مردم و مجاهدین فشارها را هم از جانب مجاهدین - حزب اسلامی- و هم از طرف رژیم کمونیستی و ارتش سرخ تحمل کردند.
زمستان بود، من در نولیچ بودم. گفتند ولسوال داوود آمده و حامل پیامی است. او را آوردند پیش من. پاکتی از طرف سپاه چهلم (یکی از لشکرهای مهم ارتش سرخ) همراه داشت، در آن نامه پیشنهاد آتش بس شده بود. من فکر کردم؛ در آن شرایط باید جلو تلفات گرفته شود. باید مجاهدین پایگاه های خود را در دره های پنجشیر (بیست و دو دره ی استراتژیک) مستحکم می کردند. در مورد پیشنهاد آتش بس، من باید با علماء مشورت می کردم، که این کار را هم کردم. مولوی ها فتوی دادند و از آنها خط گرفتم و بعد برای مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، اعلام آمادگی کردم. در طی مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، آنها شرایط ما را پذیرفتند و ما نیز از آنها را، که نباید بر روی کاروان های شان در مسیر سالنگ جنوبی آتش بگشاییم. در کل، ما از این آتش بس سود بیشتری بردیم که بعداً نمایندگان سپاه چهلم به آن امر اعتراف کردند.
در همین شرایط به وجود آمده، ما توانستیم جمعه خان را در آن زمستان، در اندراب خلع سلاح کنیم که جمعه خان نزد شوروی ها رفته بود.
دور دوم مذاکرات ما با شوروی - در زمان چرنینکو- صورت گرفت. در حالی که ما با خبر شدیم که نمایندگان سپاه چهلم، که با ما بر سر آتش بس مذاکره کرده بودند، توسط مقامات قوای شوروی زندانی شده بودند و به آنها گفته شده بود که با دشمن سازش کردید ولی در دور دوم مذاکرات به توافق نرسیدیم و جنگ ها از نو شروع شد.
س: گفته شده که ورقه ی آخرین توافقنامه را در حضور جنرال روسی چلیپا کشیدید، چرا؟
ج: در دور دوم مذاکره، یک ماده اضافه شده بود، و آن اینکه باید لیست سلاح ها معلوم و قید گردد. گفتم باید مشوره کنم. دو هفته وقت کشی کردم. بعد من مسلح با تفنگ و تفنگچه برای مذاکره رفتم. عصبانی شدم و روی کاغذ را چلیپا کشیدم، با یک جنرال شوروی هم بگومگو و مشاجره کردم. بعدش آن ها آن ماده را حذف کرده و آتش بس، شش ماه دیگر تمدید شد.
س: در سال 1362-1983 میلادی شوروی ها در قرارگاه قول شابه از طرف شب، کوماندو پیاده کردند که قومندان شاه نظر و تعدادی از چریک هایش را در صوف غافلگیر کرده بودند، از این عملیات چیزی به خاطر دارید؟
ج: در هنگام شب شوروی ها در آن نواحی کوهستانی نیرو پیاده کرده و از دو طرف صوف پیشروی می کنند. شاه نظر و افراد دیگر که از داخل صوف از وضعیت در دام افتادن شان با خبر می شوند، به ترتیب بیرون می روند و طی زدوخوردی کشته می شوند و تعدادی در داخل صوف به شهادت می رسند. در آن حمله، دشمن نقشه ی دقیقی ریخته بود و با عمل به آن نقشه، تعداد سی و دو نفر را در قرارگاه قول شابه به شهادت رساندند.
س: گفته می شود، چندین بار به جان شما سوء قصد شده، از آن جمله به وسیله شخصی به نام کامران، آیا وی از طرف نجیب الله مأمور سوء قصد به جان شما شده بود؟
ج: کامران از طرف داکتر نجیب رییس خاد رژیم کمونیستی مأموریت داشت تا مرا از بین ببرد. ولی خودش آمد و خود را معرفی کرد، اعتراف نمود و گفت: «این همان تفنگچه ای است که من باید کار محول شده ام را در مورد شما عملی می کردم.» کامران را رها کردم و حالا در خارج از وطن - در آلمان- زندگی می کند. پس از آن چندین توطئه ی دیگر کشف شد.
س: در جنگ، اطلاعات حرف اول را می زند. شما چطور و از چه کانالی، از حملات گسترده ی قوای شوروی با خبر می شدید؟
ج: ما با ریاست کشف وزارت دفاع رژیم کمونیستی ارتباط داشتیم. یکی از آن افراد به نام میرتاج الدین با ما در تماس بود. جنرال خلیل رییس کشف نیز در همین ارتباط توسط دولت دستگیر و تیر باران شد. جنرال های شوروی هم با ما در تماس بودند که از نام بردن آنان امتناع می ورزم. به خصوص جنرال های اوکراین.
س: بعد از ختم دوره ی یک ساله ی آتش بس، اولین عملیات علیه نیروهای مجاهدین در پنجشیر در کدام سال اتفاق افتاد؟
ج: در تاریخ دوم ثور 1363 برابر به 22 اپریل 1984 جنگ شروع شد. در این سال نشانه هایی از بازگشت به یک برداشت کاملاً نظامی دیده می شد. اما، این بار با ارتشی جنگنده تر، تجهیزات پیشرفته تر وتصمیم قاطع و بی سابقه برای نابود سازی کامل مجاهدین آماده شده بودند. شوروی در این عملیات 21 اپریل 1984 خود شان جنگ را در پنجشیر تشدید کردند. راه های مواصلاتی ما را قطع کردند.
س: در کدام نبرد بیشترین تلفات را مردم و مجاهدین در پنجشیر از طرف نیروهای مقابل، متقبل شدند؟
ج: از سال 1358-1979 میلادی که با کمونیست ها درگیر شدیم تا سال 1361-1982 پنجصد نفر شهید داشتیم، در سال 1363-1984 میلادی فقط چهار نفر شهید نظامی داشتیم.
س: جنرال گروموف و جنرال وارینکوف، عملیات های نظامی را از کجا رهبری می کردند. کدام شان با شما در ارتباط بودند؟
ج: مرکز عملیات و تصمیم گیری شان در دارالامان بود. در مواقع اضطراری توسط نماینده ها و طرفداران داخلی شان خاد با ما تماس می گرفتند.
س: در سال 1361-1982 میلادی شوروی ها در ملسپه صبح زودتر نیرو پیاده کردند و شما در سرک بازارک بودید، چگونه نجات پیدا کردید؟
ج: تا جایی که یادم است، صبح زودی، در سال 1361-1982 میلادی، من مثل همیشه از خانه بیرون آمدم، شوروی ها فکر می کردند من در بازارک هستم، بر این تصور آنها نیروهای زیادی را توسط هلیکوپتر در بازارک پیاده کردند، مجاهدین آنجا نبرد را شروع کردند، در روز بسم الله خان همراهم بود. نیروهای شوروی نه تنها نتوانستند مرا دستگیر کنند. بلکه تلفات زیاد را هم متحمل شدند.
س: در سال 1364-1985 میلادی، شوروی ها بار دیگر در ملک خیل کوماندو پیاده کردند، آیا هدف شان دستگیری شما بوده و شما هم آنجا بوده اید؟
ج: من همانجا بودم، تصادفاً صبح زود بر آمدم. قوای شوروی زمانی در ملک خیل کوماندو پیاده کرد بودند که من به عبدالله خیل رسیدم، در آن زمان نیز هدف شان دستگیری من بود.
س: شورای نظار به چه منظوری و در چه سالی تشکیل شد؟
ج: شورای نظار در سال 1362-1983میلادی، به منظور بسیج و تنظیم مجاهدین به وجود آمد. هدف ما از تشکیل شورای نظار این بود که نظام جدیدی را باید به وجود می آوردیم، تا سوق، اداره و جهت دادن به آرمان های ما را در نظر داشته باشند.
س: می گویند شما در طی آتش بس، به جز پنجشیر، پنج پنجشیر دیگر نیز ساخته اید، می شود آن ها را نام ببرید؟
ج: در اندراب، خوست و فرنگ، اشکمش، نهرین و کشم پایگاه های منظم داشتیم که خارج از دره ی پنجشیر قرارداشتند.
س: می شود عملیات خیلاب و به خصوص عملیات کوماندویی انجیرستان را به روشنی بیان کنید؟
ج: نجیب تازه به قدرت رسیده بود، هیئتی را نزد من فرستاد، من روی همه ی پیشنهادها و حرف هایش خط بطلان کشیده و به آن جواب منفی دادم. اواخر سال 1365-1986 میلادی چند روز به عید مانده بود- عید فطر- من در تخار بودم که گشت کشاف ها (طیارات شناسایی) شروع شد. یک تعداد از مجاهدین به رخصتی رفته بودند، تعداد شصت هفتاد نفر مسلح بیشتر نداشتیم. که در دره ی "انجیرستان" بمباران شدیدی شروع شد. از بمباران های مکرر متوجه شدم که این بمباران حمله ی وسیعی را در پی خواهد داشت. گرچه دره ی"خیلاب" وسیع است و تانک ها نمی توانستند به آن دره تعرض کنند- می توانستیم به دره های مجاور برویم- ولی ماندیم.
به مجاهدین گفتم که در تپه های مجاور پشت سنگ های عظیم، موضع بگیرند، همانطور که فکر می کردم، حمله ی وسیع دشمن شروع شد، تعداد زیادی هلی کوپتر پس از پایان بمباران، آسمان آنجا را پوشاند، موقع پیاده کردن کوماندوها بود. در همین موقع که هلی کوپترها روی تپه ها داشتند نیروهای شان را دیسانت می کردند، مجاهدین روی تپه ها در کمین بودند، در ابتدا سه هلی کوپتر را زدند، نیروهای پیاده شده ی شوروی، زیر آتش مسلسل های مجاهدین کشته می شدند. در آن تپه ها "سید یحیی"، "محمد غوث" (که بعد ها شهید شد)، "مسلم" و دیگر مجاهدین مستقر شده بودند.
در یکی از هلی کوپترهای منهدم شده، جسد بازمانده ی یکی از جنرال های شوروی بود. اسناد و نقشه های این عملیات به دست ما افتاد، ما از نقشه ی عملیات دشمن آگاه شدیم. چون بیش از صد و پنجاه نفر کشته شدند، نقشه خود را تغییر دادند.
ما می خواستیم "خیلاب" را پایگاه درست کنیم. قرارگاه "پشغور" را گرفته بودیم، دیدیم جنگ در پنجشیر متوقف شده، شب رفتیم به پریان، از مردم خدا حافظی کردم و گفتم که به پاکستان می رویم، هدف ما از این کار، دادن اطلاعات غلط به مامورهای خبر رسانی بود تا خبر را به شورویها برسانند."احمد ولی" نیز نامه ای را به ماموری (مامور دو جانبه) داده بود که متن آن چنین بود: «ما انبارهای سلاحی را که داشتیم، تمام سلاح ها را جابجا کردیم و صندوق های آن را آتش زدیم.»
شب سردی بود، آتش روشن کردیم، بچه ها به دور آتش نشسته بودند، از افراد "سید ابراهیم" هفت نفر شهید شده بودند. چون طیاره های دشمن آتش را دیدند، به "نمک آب" رفتیم و در آن جا نیز با نیروهای ارتش سرخ درگیر شدیم.
س: از اجلاس بزرگ قوماندان ها- قوماندان های سراسر کشور- در "شاه سلیم" بفرمایید که به چه منظوری بود؟
ج: این اجلاس بزرگ قومانان ها که در برج میزان سال 1369-1990میلادی در "شاه سلیم" تشکیل شد،
بدین منظور بود که استراتژی ما در آن شرایط ایجاب می کرد که قبل از سقوط کابل- پس از خروج نیروهای شوروی- قوماندان ها دور هم جمع شوند، یک استراتژی واحدی اتخاذ کرده و برای سقوط رژیم "نجیب"، عملیات های هماهنگ، برای گسترش جنگ ها در اطراف شهر های بزرگ، انجام شود. با این هدف، کسی را وظیفه دادم تا قوماندان "عبدالحق" را ببیند و همچنین با دیگر قوماندان ها تماس برقرار شد.
همه ی قوماندان ها از این پروسه استقبال کردند که باید شورایی برقرار گردد. پاکستانی ها(آی.اس.آی) از تشکیل این اجلاس و اهداف و استراتژی آن واهمه داشتند، با قوماندان ها تماس برقرار ساختند، رییس I.S.I (استخبارات) پاکستان هم آمد. او می خواست طرح های خود را به ما بقبولاند، طرح حکمتیار نیز با پاکستانی ها هماهنگ بود، با I.S.I به نتیجه ای نرسیدیم. ولی قوماندان ها در این اجلاس بزرگ به توافقی رسیدند، فیصله بر این شد که "عبدالحق" رییس باشد، من گفت
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#8
Posted: 20 May 2012 08:19
حملهٔ اول: ۱۹ حمل سال ۱۳۵۹
حملهٔ دوم: ۶ سنبله ۱۳۵۹
در این حمله تاکتیک ارتش سرخ و ارتش کمونیستی افغانستان حمله بر غیر نظامیان و تخریب خانهها بود تا از فشار حملات نیروهای مجاهدین بر علیه خود بکاهند. به همین منظور در منطقهٔ فراج۴۰ تن از اهالی را قتل عام کردند و در «غجی» ۳۲ تن را که اکثرا زنان و کودکان بودند قتل عام نمودند که اجسادشان تا یک هفته در منطقه باقی مانده بود. در منطقهٔ «نولیچ» که ارتش سرخ مورد حمله قرار گرفته بود، سربازان روس کهنسالان، زنان و کودکان را در خانه یکجا نموده خانه را به آتش کشیدند.
حمله سوم: ۲۰ قوس ۱۳۵۹
در این حمله زمستانی ارتش سرخ از ۱۶۰ عراده جنگی ده هزار پیاده نظام استفاده نمود. جنگ هفده روز به طول انجامید و در ۶ جدی سال ۱۳۵۹ این حمله به شکست انجامید و قوای شوروی دره پنجشیر را ترک نمودند.
حمله چهارم: ۲۳ اسد ۱۳۶۰
در طول یک هفته نبرد ارتش سرخ فقط ۲۵ کیلومتر در داخل دره پیش روی مینماید. تاکتیک تصرف ارتفاعات به شکست میانجامد و ارتش سرخ عقب نشینی میکند. پیش از این حمله احمدشاه مسعود شبکهٔ منظمی از گروههای چریکی به نام «گروپهای متحرک» را سازماندهی نموده و به کار استخباراتی در درون رژیم دست زده بود.
حمله پنجم: ۲۵ ثور(اردیبهشت) ۱۳۶۱
این حمله با استفاده از ۲۰۰ فروند هلیکوبتر و ۶۰ فروند جت [۸] تحت فر ماندهی ژنرال تر گریگوریانفرمانده سپاه چهلم شوروی در افغانستان، با تاکتیک جدیدی صورت گرفت. بر خلاف حملات قبلی این بار ارتش سرخ از تاکتیک جنگ کلاسیک که ترکیبی از حملهٔ زمینی و هوایی و توپخانه بود استفاده نکرده بلکه با حدود ۶۰۰ پرواز هلیکوبتر به طور ناگهانی در داخل پنجشیر نیرو پیاده نمودند. البته این عملیات لو رفته بود و مسعود نیروهای خود را از منطقه تخلیه نموده و آنها را به گروپهای کوچک سی نفری متحرک در ارتفاعات کوههای پنجشیر پراکنده نموده بود. اما تغییر تاکتیک در ابتدا موفقیت نسبی را به همراه داشت. یافتن لیستی از ۶۰۰ خبر چین احمدشاه مسعود را در پایتخت و ایجاد سه پایگاه نظامی در طول درهٔ پنجشیر در مناطق رخه، اعنابه و برجمن از دست آوردههای ارتش سرخ بود. اما نیروی رزمی احمدشاه مسعود آسیب چندانی از این حمله ندیده بود.
حمله ششم: شش هفته بعد از حملهٔ پنجم
با شکست نسبی حملهٔ پنجم در از میان بردن نیروی رزمی احمدشاه مسعود، وزارت دفاع و خاد دولت کمونیستی افغانستان به احمدشاه مسعوداولتیماتوم میدهند تا تسلیم گردد در غیر آن به «عملیات خارق العاده» دست خواهند زد. واحدهای موتوریزه و نیروی هوایی نیروهای وِیژه(Spetsnaz) ارتش سرخ عملیات تصفیه را از پایگاههای خود در داخل پنجشیر برای از بین بردن پناه گاههای و گروپهای مجاهدین آغاز نمود، که نه ماه نبرد دوام پیدا میکند. ضربات شدید هوایی، دیسانت از طریق هوا، حمله زرهی از طریق زمین شاخصهای عمده عملیات را تشکیل میدادند. دره روزانه به شدت بمبارد میگردد و مردم به کوهها پناه میبرند و ماهها در کوهها در مغارهها زندگی میکنند. در طول این جنگ حدود ۶ هزار خانه مسکونی و ۷۰٪ تمام آبادیها و مواشی درهٔ پنجشیر نابود گردید. با دوام جنگ مردم دره را تخلیه کرده به دیگر مناطق افغانستان میروند اما از همکاری با رژیم سرباز میزنند.
نه ماه جنگ تلفات سنگین به نیرروی جنگی و روحیهٔ سربازان شوروی وارد میکند. روسها به مجاهدین پیشنهاد آتش بس میدهند. در اواخر زمستان سال ۱۳۶۱ پیشنهاد آتش بس از سوی مجاهدین پذیرفته میشود.
حمله هفتم: ۳۱ حمل(فروردین) ۱۳۶۳
تعرض شورویها در سال ۱۹۸۴ علیه پنجشیر بزرگترین عملیاتی است که شوروی هااز آغاز جنگ تا آن زمان اجرا کرده بودند. در این عملیات گسترده که بعد از پایان آتش بست صورت گرفت حدود بیست هزار سرباز ارتش افغانستان و ارتش شوروی شرکت داشتهاست. روسها در این جنگ از تاکتیک «جنگهای اشباع کن» استفاده نمودند. در این تاکتیک آنها از نیروی زیاد برای تصرف تمام مناطق و از بین بردن دشمن استفاده نمودند. اما با وجود گستردگی و استفاده از وسایل مدرن و بمباران شدید هوایی این عملیات توسط دستگاه استخباراتی احمدشاه مسعود کشف شده بود. برای همین یک روز قبل از آغاز حمله احمدشاه مسعود دستور تخلیه دره از تمام سکنه را صادر نمود. تمام جمعیت بیش از یک صد هزاری پنجشیر داوطلبانه دره را به سوی شهرهای مختلف افغانستان و عمدتاً کابل ترک نمودند. وسایلی که به کار گرفته میشود به وضوح بر تر از گذشتهاست و این حدس راقوت میبخشد که تصمیم حمله از سوی عالیترین مقامات کرملین اتخاذ شدهاست. بمب افگنهای تی. یو. ۱۶ که در ارتفاع متوسط (۸۰۰۰ متری) پروازمی کنند، فرشی از بمب بر پنجشیر گسترانیدند. از این بمب افگنها برای اولین بار بود که استفاده میشد. تعداد نفراتی که در این حمله شرکت داشتند چیزی حدود بیست هزار سرباز شوروی و پنج تا شش هزار سرباز دولتی بود. در اوایل آوریل یک گروه کوماندویی متعلق به پلیس مخفی(خاد)، دراقدام خود برای قتل احمد شاه مسعود با ناکامی مواجه میشود. شروع حمله روز ۲۱ آوریل بود: واحدهای چترباز به کمک هلیکوپتر بر خط الرأس بلندیها پیاده میشوند و همزمان یک ستون زرهی به بالای درههای اندراب و پنجشیر روی مینهد. واحدهای دیگری با هلیکوپتر به گردنه انجمندر انتهای پنجشیر و خوست و فرنگ که تصور میشود پایگاهی است برای عقب نشینی مجاهدین برده میشوند. ستونهای زرهی بدون هیچ مشکلی به روستای بنودر اندراب و آستانه در پنجشیر دست مییابند. اما شورویها در حمله به درههای مجاور، جایی که گروههای متحرک مسعود عقب نشینی کردهاند، با شکست مواجه میشوند. شوروی هاتلفات سنگینی متحمل میشوند. در ماه مه نیروهای ارتش سرخ خوست و فرنگ را ترک میکنند اما در پنجشیر کهخالی از سکنه شدهاست باقی میمانند، درهای که هنوز دو سوم آن در دست گروههای مسعود است که جنگنده تر از همیشه پایداری میکنند.
در این هنگام شورویها به تاکتیک جدیدی روی میآورند: واحدهایی حدود پانصد نفره هر روز صبح باهلیکوپترو بدون حمایت زره پوشها دراطراف یک روستا پیاده میشوند، روستا را باز رسی و مجاهدین را که شورویها اسامی آنها را دارند بازداشت میکنند و قبل از فرارسیدن شب، عقب نشینی میکنند. به این ترتیب برای مجاهدین تمرکز قوا و دست زدن به حملات غافلگیرانه علیه واحدهایی این چنین متحرک، بسیار دشوار شدهاست.
هدف شوروی هاتسخیر زمینها نبودهاست بلکه میخواستند محل را نابود و یا دست کم نیروهای پویای حریف را ازپی در آورند. نخست راههای ارتباطی راقطع میکنند و سپس راههای عقب نشینی را، و آن گاه به قلب حریف حمله میبرند و سرانجام او رابه درههای مجاور میرانند تا مجبورشود یا درمحل بجنگد و یا درضمن عقب نشینی با واحدهای سنگین شوروی که در درهها و پیرامون منطقه مستقر شده رو برو شود. حال ببینیم شورویها ازاین حمله چه نصیب داشتند. دقیقاً باز گشت به وضعیت پاییزسال۱۹۸۲، شب قبل از انعقاد قرار دارد متارکهٔ جنگ، ضمن آن که تلفات سنگینی هم متحمل شده بودند.
حملهٔ هشتم: ۱۳۶۳
حمله هشتم پنج ماه بعد از حملهٔ هشتم آغاز شد که پیگیری حملهٔ هفتم و بیشتر شامل حملات هوایی و استفاده از نیروی هوایی میشذ.
حملهٔ نهم: ۱۳۶۴
حملهٔ نهم بعد از تصرف گارنیزیون (پادگان)پشغور توسط نیروهای احمدشاه مسعود صورت گرفت. در ژوئن ۱۹۸۶، مسعود موفق شد پایگاه دولتی پشغور در پنجشیر را تصرف کند. برای اولین بار مجاهدین از تاکتیکهای سبک ویتنامی استفاده کردند: تکرار حملههایی از روی نقشه، هماهنگی توپخانه و اقدامات یک گروه کوماندویی، سرعت و دقت. نیروهای احمدشاه مسعود با تصرف پشغور حدود ۶۰۰ نفر از نیروهای دولتی را به اسارت در آوردند، که اکثر آن اسرا در اثر حملهٔ نیروهای ارتش سرخ جان باختند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#9
Posted: 20 May 2012 08:19
سازماندهی نظامی احمدشاه مسعود
با وجود حملات همیشگی ارتش سرخ و ارتش افغانستان مسعود قادر بود توانایی نظامیاش را گسترش دهد.
در بهار ۱۹۸۰ مسعود ۱۰۰۰ چریک که تسلیحات ضعیفی داشتند با نیروهای دولتی و ارتش سرخ میجنگید. نیروهای وی تا سال ۱۹۸۴ به ۵۰۰۰ هزار نفر رسید. بعد از گسترش ساحهٔ نفوذش به دیگر مناطق در سال ۱۹۸۹ وی دارای ۱۳۰۰۰ هزار جنگجو بود. این نیروها به سه یگان تقسیم میشدند:
1. گروههای محلی
2. گروههای ضربت
3. گروههای متحرک
گروه متحرک کماندوهایی با تجهیزات سبک بودند که در گروههایی ۳۳ نفره به عملیات جریکی دست میزدند. اینها سربازهای حرفهای بودند که به خوبی آموزش دیده بودند. کماندوهای گروه متحرک دارای یونیفرم بودند که کلاهای پکول نماد نیروی منظم آنها بود.
تشکیلات نظامی مسعود ترکیب کارآمدی از روشهای سنتی رزمی افغانها و قواعد مدرن جنگ چریکی بود که وی از روشهای مائو و چه گوارا آموخته بود. روشهای نظامی مسعود به عنوان موثرترین قواعد جنگ چریکی در بین همهٔ نیروهای مقاومت شناخته شدهاست.
در سال ۱۹۸۳ مسعود شورای نظار را بنیان گذارد: یک شورای نظامی که عملیاتهای ۱۳۰ فرماندهٔ نظامی مجاهدین را در هفت ولایت شمالی افغانستان هماهنگ مینمود. این شورا خارج از حلقهٔ احزاب پشاور بود، که در رقابت و همشچمی و جنگ و منازعه با یگدیگر قرار داشتند. به خاطر شکافهای قومی و سیاسی شورای نظارت اختلاف بین گروههای مقاومت را از بین برد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#10
Posted: 20 May 2012 08:20
فتح کابل (۱۳۷۱)
رژیم کمونیستی افغانستان (دولت دکتر نجیب) که از اختلافات داخلی رنج میبرد با پیوستن نیروهای عبدالرشید دوستم جنگ سالار ازبک به احمدشاه مسعود عملاً در آستانهٔ سقوط قرار میگیرد. مسعود میدان هوایی مهم نظامی بگرام را در ۲۵ حمل ۱۳۷۱ و شهر جبل السراج در شمال کابل را به کنترل خود در میآورد و نیروهایش را برای تصرف کابل آرایش میدهد. در ۲۷ حمل عبدالوکیل وزیر خارجهٔ جمهوری دمکراتیک افغانستان با پیشنهادی نزد احمدشاه مسعود میآید. پیشنهاد وی تشکیل دولت ائتلافی با مجاهدین و ایستادگی در مقابل گلبدین حکمتیار است. مسعود این پیشنهاد را رد میکند. وکیل برای بار دوم با پیشنهاد تسلیم بدون قید شرط دولت نزد مسعود میرود. مسعود به وکیل میگوید موضوع را باید با سران مجاهدین از جمله حکمتیار در میان بگذارد.
۲۳ آوریل ۱۹۹۲ هنگامی که احمدشاه مسعود و نیروهایش پایتخت را در محاصره دارند با حکمتیار که قاضی حسین احمد رهبر جماعت اسلامی پاکستان نیز در نزدیکی کابل در شهر چهار آسیاب همراه وی است در خصوص تسلیمی بدون قید و شرط دولت نجیب الله گفتگویی تلفنی انجام میدهد. احمدشاه مسعود در این گفتگو از حکمتیار میخواهد که مجاهدین با جنگ وارد کابل نگردند. وی استدلال میکند که رژیم کمونیستی سقوط کردهاست و مجاهدین باید ابتدا دولتی تشکیل دهند تا بتوانند با مشارکت همهٔ طرفها قدرت را در دست بگیرند. احمدشاه مسعود میگوید ورود قطعات نظامی مجاهدین از چهار گوشهٔ شهر موجب هرج و مرج و درگیری در شهر خواهد شد. حکمتیار در همین گفتگو به مسعود پیشنهاد تشکیل دولت از سوی حزب اسلامی افغانستان و جمعیت اسلامی افغانستان را مینماید که مسعود آن را رد میکند و خواهان مشارکت دیگر جناحها در دولت میگردد. .[۱۵]
- مسعود: عبدالوکیل… [خواهان] تسلیمی بدون قید و شرط دولت به مجاهدین بود، مشروط بر اینکه مجاهدین عفو عمومی اعلان کنند و اعضای حزب و ناموس شان صدمه نبینند، من با این طرح موافقت کردم، رهبران [مجاهدین] نیز در پشاور موافق این طرح هستند. بنا براین وقتی خود آنها دولت را تسلیم میکنند ضرورتی به جنگ نیست.
- حکمتیار: نخیر، در کابل تمام قدرت در دست نبی عظیمی است، همین لحظه او با قوتهای ما میجنگد. میدان هوایی به دست او و قوتهای دوستم و بابه جان است. ما باید با فتح و ظفر وارد [کابل] گردیم.
- مسعود: تا جایی که من اطلاع دارم در حال تدارک حمله به کابل هستی. این حمله با چه هدف و منظوری است؟ روسها که رفتند، حکومت نجیب[الله] سقوط کرد، قرار است که قدرت به رهبران مجاهدین انتقال یابد، شما رهبران، بین خود به توافق برسید. در این صورت ضرورت حمله به کابل چیست که در حال تدارک آن هستی؟
- حکمتیار: من سرگرم تدارک حمله به کابل هستم، چون در کابل کمونیستها و بقایای رژیم کمونیستی سابق است و من قادر به تحمل آنها در پایتخت نیستم.
نیروهای حکمتیار غیر مسلح وارد کابل میگردند و از طریق جناح «خلق» حزب دموکراتیک خلق افغانستان در داخل شهر، در وزارت داخله (کشور) مسلح میگردند. با این رویداد احمدشاه مسعود نیروهایش را به کمک جناح «پرچم» حزب دموکراتیک خلق افغانستان وارد شهر مینماید و مناطق حساس دولتی را در کنترل میگیرد. بدین ترتیب دستههای مختلف مجاهدین از احزاب مختلف قسمتهایی از شهر و حومهٔ آن را را متصرف میشوند. از جمله حزب وحدت اسلامی به رهبری عبدالعلی مزاری رهبر شیعیان مناطق غرب کابل و حزب اتحاد اسلامی افغانستان به رهبری عبدالرسول سیاف ناحیه پغمان را در کنترل خویش میگیرند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20