ارسالها: 338
#1
Posted: 30 May 2012 07:19
زیبایی افغانستان در تصویر و توضیح
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#2
Posted: 4 Jun 2012 03:20
با شنیدن نام افغانستان قطعا تصویر جنگ و درگیری در اذهان تداعی می شود، اما باید گفت که اگر چه در این کشور جنگ و درگیری وجود دارد، اما مناظر زیبایی همانند این دریاچه ها که در دل کوه های صعب العبور افغانستان قرار دارد، نیز وجود دارد.
دریاچه "بند امیر" از جمله این مناظر زیبایی است که در ارتفاع سه هزار متری بالای کوه های "هندو کوش" ولایت بامیان قرار دارد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#3
Posted: 17 Jun 2012 07:33
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#4
Posted: 17 Jun 2012 07:42
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#5
Posted: 17 Jun 2012 07:45
ببخششید هر جایی مکانی را که در بارش معلومات میخاستین بگین من در همین تاپیک براتون میزارم
:
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#6
Posted: 17 Jun 2012 07:58
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#7
Posted: 17 Jun 2012 08:15
بالاحصار(1) ، قلعه ای با وضع سوق الجیشی در افغانستان ، متعلّق به پیش از اسلام . این قلعه که به کهندژ
یا قلعة کابل نیز معروف است ، در قسمت جنوب شرقی کابل بین Ó 48، Å 10، ْ69 طول شرقی و Ó 18، Å 30، ْ34 عرض شمالی قرار دارد (انجمن دایرة المعارف افغانستان ، ذیل «بالاحصار») و بقایای آن در جنوب غربی بر روی کوههای شیردروازه و آسِمایی و در جنوب شرقی بر روی تپة زمرد واقع است.
پیشینه
1) پیش از اسلام . قدمت قلعه بدرستی مشخص نیست ، گویا پیش از احداث هرگونه قلعه و حصاری در محل بالاحصار فعلی ، معبدی بودایی در آنجا وجود داشته که بقایای آن هنوز هم برجاست . اما تاریخ بنای اولیة قلعه ظاهراً به حدود یک قرن و نیم پیش از اسلام ، یعنی به دورة هَیاطِله می رسد. در این دوره بر روی کوهها دیوارهایی وجود داشته که یقیناً برای محافظت از حصار و قلعه ای بوده است .
2) دورة اسلامی
الف ) از آغاز تا زمان صفّاریان . گرچه تاریخچة این قلعه از تاریخ شهر کابل جدا نیست ، و کابل نیز از 32 تا 253 بارها با سپاهیان عرب برخورد داشت ، اما از اوضاع بالاحصار تا قرن چهارم اطلاعی در دست نیست . حدود العالم نخستین منبعی است که ، ضمن شرحی از کابل ، حصار محکم آن را با ساکنان مسلمان و هندو وصف کرده است . اصطخری در 340، ابن حوقلدر 367 و مقدسی در 375 نیز از حصار محکم و استوار کابل یاد کرده اند. از این منابع چنین برمی آید که شهر کابلِ آن دوره از دو قسمت حصار و رَبَضْ (آبادیهای اطراف قلعه ) تشکیل شده بود و مسلمانان در حصار و هندوان در ربض ساکن بودند. هندوان بتکده هایی نیز در آنجا داشته اند که ظاهراً تا اواسط قرن سوم برپا بوده است .
ب ) از صفّاریان تا سَدوزائیان . شهر کابل را از قرن چهارم تا هشتم حکمرانان غزنوی ، غوری ، جُغتایی و ایلخانی اداره می کردند، اما تا زمان امیرتیمور از اوضاع بالاحصار آگاهی درستی نداریم . در زمان وی دو تن از حکمرانان کابل ، به نامهای پولادبوقا و آقبوقا، بر امیرحسین (متوفی 772)، که بر بخش وسیعی از افغانستان شرقی سلطنت می کرد، شوریدند و در بالاحصار تحصن جستند. ازینرو تیمور * ، که در آن هنگام از سرکردگان سپاه امیرحسین بود، به جنگ آنان رفت . آن دو شکست خوردند و تیمور بالاحصار را فتح کرد .
پس از امیرتیمور، چند تن از شهزادگان گورکانی در قلعة بالاحصار مقیم بودند که یکی از آنان الغ * بیگ (متوفی 907)، فرزند سلطان ابوسعید بود . سپس محمد مقیم ارغون ، فرزند میرذوالنون ، در 908 به حکمرانی کابل رسید و در بالاحصار اقامت گزید ، اما حکمرانی او دیری نپایید و چون ظهیرالدین بابُر در 910 کابل را فتح کرد، وادار به تسلیم شد . بنابر این شواهد، بالاحصار در زمان امیرتیمور و بابر * ، استحکامات نظامی داشته و مرکز و مقرّ حکومتی بوده است .
بابر از شهر کابل و اوضاع بالاحصار گزارش کاملی آورده و بین ارگ و قلعة آن تفاوت گذاشته است ؛ بدین ترتیب که ارگ کابل بر بالای کوه شاه کابل (شیردروازه ) و قلعه آن در شمال ارگ در محلی به نام عُقابین قرار داشته که پیرامون آن جلگه های حاصلخیزی بوده است . در 911، یک سال پس از فتح کابل ، زلزلة شدیدی روی داد که به منازل و ارگ بالاحصار و حتی به دیوارهای روی کوه آسیب فراوانی رسانید و بابر فرمان داد تا سربازان به تعمیر آن بپردازند .
بابر، با اینکه مقرّ حکومتش در هند بود، به کابل و بالاحصار دلبستگی ویژه ای داشت و به آبادکردن آن علاقه مند بود. او دو باغ به نامهای باغ اورته و باغ مهتاب در آنجا احداث کرد .
پس از بابر، کابل و بالاحصار همچنان در اختیار اخلاف او بود و بالاحصار، به دلیل وضع ویژه اش ، همچنان مرکزی نظامی و اداری به شمار می آمد و از این دوره به بعد رویدادهای گوناگونی در آن رخ داد. در اکبرنامه آمده است که بالاحصار صحنة زد و خورد و جنگ و گریز میان همایون * (متوفی 963) و کامران * میرزا (متوفی 964)، دو تن از فرزندان بابر، بود که داعیة سلطنت داشتند و میان این دو، دست به دست می شد ، تا اینکه حکومت به جهانگیر * (1014ـ1037)، فرزند جلال الدین اکبر، رسید. بااینکه مقرّ حکومت جهانگیر در هند بود، گاهی به کابل و بالاحصار نیز سفر می کرد. او پس از ورود به کابل (1016)، عمارتهای بالاحصار را نپسندید و دستور داد آنهارا ویران کنند و دیوانخانة پادشاهی و عمارتهای جدید بسازند . بدین ترتیب ، می توان گفت که بالاحصار در این هنگام عمارتهای بسیاری داشته است . بعد از جهانگیر، فرزندش ، شاه جهان * ، به حکومت رسید (1037ـ 1068) و در زمان او نیز عمارتهای بالاحصار بازسازی شد . پس از شاه جهان ، حکومت گورکانیان هند رفته رفته رو به انقراض گذاشت تا اینکه نادرشاه افشار در 1151 کابل را فتح کرد. مروی بالاحصارِ آن دوره را حصاری با چند برج مستحکم و ارگ وصف کرده که چهار طرف داشته و یک سمت آن رو به کوهی مشرف بر تمامی قلعه بوده است و به همین جهت ، ساکنان آنجا چند برج محکم در آن کوه ایجاد کرده بودند تا از قلعه محافظت شود. نادر پس از گشایش بالاحصار، سپاهیانش را از غارت و دست اندازی به داراییهای مردم بازداشت و از ویران کردن بالاحصار جلوگیری کرد و پس از گماشتن سه هزار تن از سپاهیانش در آنجا روانة پیشاور شد .
ج ) دورة سدوزائی . این دوره باحکومت احمدشاه بابا(دُرّانی * ) در 1160 آغاز می شود. در طول حکمرانی این خاندان ، کابل و بالاحصار از یک طرف مرکز رویدادهای گوناگون و درگیریها و جنگهای میان افراد این خاندان و بارَکزائیها * (محمدزائیها) بود و از طرف دیگر نفوذ روزافزون انگلیسیها در این دوره به مداخلة مستقیم آنان در امور داخلی افغانستان انجامید.
در زمان تیمور، فرزند احمدشاه ، کابل پایتخت شد و بالاحصار به دلیل وضع جغرافیایی و تشکیلات نظامیش اهمیت بیشتری یافت چندانکه دربار و مراکز قضایی و اداری نیز به آنجا منتقل شد .
زمانْ شاه ، سوّمین پادشاه سدوزائی با وجود درگیریهای بسیار با اعضای خاندانش ، بخصوص برادرانش که داعیة حکومت داشتند، به آبادانی بالاحصار و ایجاد قصرها و باغها پرداخت . از معروفترین عمارتها در زمان او می توان قصر چهلستون را نام برد که در 1209ـ1210 در قسمت شرقی بالاحصار ایجاد شد. میرزا لعل محمدخان ، متخلّص به عاجز، در وصف این بنا قصیده ای 22 بیتی سروده که به فحوای آن ، قصر، چهار منزل با سقفهای گنبدی شکل داشته است . زمانْ شاه ، پس از بازگشت از پنجاب ، چند تن از هنرمندان آنجا را دعوت کرد تا به بالاحصار بیایند و در آنجا از چوبهای هندی ، قصری به نام بنگلة طلا بسازند . از دیگر بناهایی که در این دوره در بالاحصار احداث شد، زندانی بود ویژة شهزادگان و رجال شهر .
از قضا زمانْ شاه ، در اواخر سلطنتش ، در زندانی که خود ساخته بود گرفتار آمد. بدین قرار که او همیشه در اندیشه تسخیر هند بود و انگلیسیها بشدت از این عمل پرهیز داشتند، چندانکه برای بازداشتن زمان شاه از این تصمیم ، برادرش ، محمود، و فتح خان فرزند پاینده خانِ بارکزائی ، را تحریک کردند و در جنگی که میان آنان درگرفت ، زمانْ شاه شکست خورد و به زندان افتاد و محمود به جای او نشست (1216ـ 1218) و فتح خان را به وزارت گماشت (شکارپوری ، ص 794). اما حکومت وی نیز به دست برادرش ، شاه شجاع فروپاشید. حکومت شاه شجاع نیز به دلیل درگیری بین او و فتح خان به فرجام نرسید و محمود دوباره قدرت را به دست گرفت (1224ـ1233)، اما به دلیل بیکفایتی ، از عهدة امور برنیامد و از همان زمان انحطاط این خاندان آغاز شد. در جنگی که بین محمود (1224ـ1233) و سردار دوست محمدخان * بارکزائی درگرفت ، بالاحصار به دست دوست محمدخان افتاد اما او همچنان گرفتار درگیریهای اعضای خاندانش از یک سو و مقابله با خاندان سدوزائی ، از سوی دیگر، بود. در همین زمان ، انگلیسیها از بیم حملة فرانسویها و روسها، به افغانستان قشون فرستادند. دوست محمدخان که از حمایت انگلیسیها محروم مانده بود، ناگزیر از سلطنت کناره گرفت و شاه شجاع پس از سی سال در 1255/1839 به کمک انگلیسیها دوباره به مسند قدرت رسید . در آن وقت هیئتی انگلیسی در بالاحصار اسکان یافت که موجب ناخرسندی کابلیان و حملة آنان به منزل یکی از صاحبمنصبان انگلیسی به نام برنس و قتل او شد. در نتیجه ، بالاحصار به محاصرة کابلیان درآمد . مکناتن ، وزیرمختار انگلیس که در بالاحصار اقامت داشت ، نیرویی برای مقابله با مجاهدان کابلی فرستاد که در وهلة نخست مجاهدان را عقب راندند؛ اما پیروزی انگلیسیها دوامی نداشت و در درگیری دیگری با دادن تلفات زیادی شکست خوردند؛ با این حال بالاحصار را از دست ندادند ؛ تا اینکه سردار اکبرخان ، فرزند دوست محمدخان ، از بخارا به کابل رفت و مکناتن در 1258/1842 مجبور به مذاکره و بستن معاهده ای مبنی بر تسلیم نیروهای انگلیس با او شد . پس از چندی ، مکناتن ، که در خفا در پی ایجاد آشوب بود، به دست سردار اکبرخان کشته شد و آن دسته از نیروهای انگلیس که قصد داشتند کابل را ترک کنند، در راه به دست نیروهای سردار اکبرخان از بین رفتند. این شکست موجب شد که مردم در سراسر افغانستان ، به مقابله با انگلیسیها برخیزند. در همان سال ، شاه شجاع که بدون حامی در بالاحصار مانده بود، کشته شد و مجاهدان ، فرزندش شهزاده فتح جنگ ، را به دلایل سیاسی به حکومت رساندند اما عملاً زمام امور به دست سردار اکبرخان بود . پس از مدتی ، فتح جنگ از انگلیسیها درخواست کمک کرد و در نامه ای از ژنرال انگلیسی ، پالک ، خواست که به کابل بیاید. سردار اکبرخان پس از آگاهی از مضمون نامه ، فتح جنگ را در بالاحصار زندانی کرد اما او گریخت و خود را به جلال آباد، محل سکونت نیروهای انگلیسی رساند . در 1258/1842 انگلیسیها با امیر دوست محمدخان که در هند تحت نظر بود، تماس گرفتند و از او خواستند که به نحوی سردار اکبرخان را از کابل دور کند. وی نیز با وجود اینکه برای مقابله با انگلیسیها، نیروی بسیاری در اختیار داشت ، کابل را ترک کرد. پس از آن نیروهای انگلیس به همراهی فتح جنگ روانة کابل شدند و در رمضان 1258/اکتبر 1842، پس از بر تخت نشاندن شهزاده شاهپور، برادر فتح جنگ ، در بالاحصار، افغانستان را به دلایل سیاسی ترک کردند . سلطنت این شهزاده نیز چندان نپایید، زیرا پس از بیرون رفتن نیروهای انگلیس ، سردار اکبرخان دوباره به کابل بازگشت و شهزاده شاهپور ناگزیر کابل را رها کرد. سپس امیر دوست محمدخان دوباره حکومت را به دست گرفت (1259ـ1279) و پس از بیست سال سلطنت ، فرزندش ، امیر شیرعلیخان * ، به سلطنت رسید. او با ژنرال استیلاتوف روسی عهدنامه ای بست که درنتیجة آن انگلیس ، که به هیچ روی نفوذ نیروی بیگانه ای همچون روسیه را در خاک افغانستان برنمی تافت ، مجدداً افغانستان را اشغال کرد و در 1296/1879 نیروهایش وارد جلال آباد شدند. امیر شیرعلیخان ، که بیهوده در انتظار کمک روسها بود، ناگزیر کابل را ترک کرد و فرزندش ، امیرمحمد یعقوب ، در بالاحصار بر تخت نشست . پس از ورود قوای انگلیس به کابل ، هیئت نمایندگی انگلیس به نمایندگی کِیونْاری با امیرمحمد یعقوب خان عهدنامه ای به نام گَندَمَک بستند که طبق آن بخشهای بسیاری از افغانستان به اشغال انگلیسیها درآمد . همچنین قرار شد که هیئتی انگلیسی در بالاحصار مستقر شود. یک ماه بعد، کیوناری به عنوان وزیرمختار انگلیس به بالاحصار رفت و در همة امور به مداخله پرداخت . در این گیر و دار داوود شاه خان ، سردار سپاه امیرمحمد یعقوب خان نیز، که نفوذ و قدرت بسیاری داشت ، خودسرانه عمل می کرد. همة این عوامل به سستی حکومت مرکزی کابل انجامید و مردم هم که از حضور بیگانگان به تنگ آمده بودند، از این اوضاع بیش از پیش ناراضی شدند. سرانجام کابلیان به همراه قوای نظامی به اقامتگاه کیوناری حمله بردند و او برای اینکه گرفتار آنها نشود، خانه را به آتش کشید و با همراهانش از بین رفت .
در پی این واقعه ، از یک سو نیروهای انگلیس ، به سرکردگی ژنرال رابرتس که در نزدیکی مرزهای افغانستان بودند، وارد خاک افغانستان و عازم لوگر شدند؛ و از سوی دیگر شهزادگان افغانی ، که هر یک داعیة حکومت داشتند، به نیروهای انگلیسی پیوستند و خواهان حکومتی با قیمومت انگلیسیها شدند. امیرمحمد یعقوب خان هم از بیم اینکه مبادا انگلیسیها از مردم کابل انتقام بگیرند، شبانه بالاحصار را ترک کرد و خود را به نیروهای انگلیسی رساند. آنان همراه او به کابل رفتند و در نزدیکی آن ، اردو زدند. در همین هنگام مجاهدان زرادخانة بالاحصار را به آتش کشیدند و انگلیسیها به این بهانه و همچنین انگیزة انتقام قتل کیوناری ، در 1296/1879 بالاحصار را به توپ بستند، چندانکه از آن جز ویرانه ای باقی نماند. سرانجام در 1309 ش یعنی پس از گذشت تقریباً 53 سال ، بالاحصار را به فرمان امیرمحمد نادرشاه غازی ، بازسازی کردند و دانشگاه جنگ ـ که تا به امروز باقی است ـ در بالای تپة زمرد آن بنا شد
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20
ارسالها: 338
#8
Posted: 17 Jun 2012 08:27
بتهای بزرگ بامیان
بت بزرگ بامیان که بزرگ ترین تندیس در جهان ثبت گردیده بود ۵٣ متر ارتفاع داشت و صلصال نام داشت. بت کوچک که به نام شمشال یاد میگردید ٣۵ متر ارتفاع داشت. بت های کوچکتر دیگری نیز در دل کوه در اطراف آنها تراشیده شده بودند که همچنان از عهد کوشانیان بر جا مانده بودند.
افغانستان، بنابر موقعیت حساس و مهم ژئو پولیتیک و قرار داشتن در مسیر راه معروف ابریشم، همواره شاهد لشکر کشی ها و تاخت و تاز ها بوده و در عین حال از فرهنگ های پر بار آریایی، یونانی، کوشانی و بودایی فیض گرفته است.
در عصر آشوکا، که در میانه سدهء سوم ترسایی در هند حکم می راند، بودیسم وارد افغانستان شد. قرار روایات، در آن زمان بود که یک مکتب هنری به نام گندهارا ایجاد گردید. کانون گندهارا در اطراف جلال آباد امروزی قرار داشت.
سپس کانیشکا بود که در سدهء دوم پس از میلاد، پس از گرایش اش به سوی بودیسم، افغانستان را به محل آفرینش و گسترش فرهنگ بودایی تبدیل ساخت. او، از گرونده گان و پشتیبانان نستوه بودیسم بود. در دوران حکمروایی کانیشکا (١٢٠ -١٦٠ م)، گندهارا یک مکتب هنری تندیس سازی و ادب بودایی بود.
سرزمین افغانستان از اولین سرزمین های بود که در آن بودا به حیث مظهر آرامش، زیبایی، مهربانی در فرم بشر اما کامل و بدون کوچک ترین عیب تراشیده شد. بوداییان بر حسب چهار حقیقت شریف بودیسم که از این قرار اند: عشق و محبت(متا)، ترحم و شفقت(کارونا)، خیر خواهی(مدیتا)، و شکیبایی(اپیکا) از بودا الهام میگرفتند.
طالب ها، تندیس های بودا را مظهر بی دینی می پنداشتند. آنها کوشیدند تا از عقب طرح نابودی بت ها، تشنج مذهبی و رویارویی با دیگر ادیان را دامن زنند.
طالبان با درک نادرست از این فکر تاریخی که سلطان محمود غزنوی بت شکن بود، خواستند پیام غلط به مسلمین بدهند که آنها نیز بت شکنان و مسلمانان با دیانت اند. بر همین پندار آنها تضعیقات را بر هموطنان هندو و سکهـ ما روا داشتند و آخرین یهودی را مجبور به ترک وطن کرده و درِ آخرین کنشت کابل بسته بستند.
سلطان محمود غزنوی بت شکنی را، اول ، هم به غرض توسعهء دین اسلام و هم زراندوزی و چپاول گنج های هند به راه انداخت ،در همان حالی که وی به فتوحاتش برای فی سبیل الله ادامه میداد، هیچگاه عزم بر این نکرد تا بت های بامیان را ویران سازد. سلطان محمود، که در دربارش دوهزار شاعر و سخنور حضور داشتند، عاقلتر از آن بود تا به بت های بامیان که سده ها در جایگاه شان خاموشانه نظاره گر «کمدی های انسانی» بوده اند، آسیب برساند. او میدانست که هم عظمت کوشانیان به صفحهء تاریخ پیوسته و هم زائران و مردم باورمند به دین بودا به دور جا ها کوچیده اند.
الگوی دیگر طالبان، امیر عبدالرحمن بود که باری بت ها را به توپ بست، اما گلوله های وی یارای فروریزی بت ها را از دل کوه نداشت. به همین خاطر برای « امر ثواب» به سرکوب هزاره ها و و ادار سازی کافرستان به نورستان مبادرت ورزید.
اما چرا تندیس های بامیان را شکستند؟
طالبان تندیس های بامیان را بخاطری شکستند، زیرا آنها فاقد هویت ملی بودند. طلبه ها بچه های دهاتی بودند که در سالهای جنگ در اردوگاه ها مهاجرین در حالتی بی وطنی و بعد زیر تأثیر مدرسه های مذهبی «دیوبندی» و با هویت مذهبی پاکستانی پرورش یافتند. برای آنها نابودی سمبول های ملی هیچ مفهوم نداشت. آنها از فرماندهندگان شان عمدتا( آی.اس.آی) یک چیز را آموختند، که باید همه جا علیه بی دین ها به پا خاست و نشانه های را که دین را سست می سازد از بین برد. برین باور تندیس ها و تمام آثار بودایی موزیم کابل ضربه دید و مجسمه های هرات کار استاد مشعل شکستانده شد. و غیره.
الیور روای فرانسوی نظر دارد که طالبان با بت های بامیان دشمنی داشتند. او نوشت که یکی از وجوه مشترک طالبان و القاعده، کینه توزی و عداوت هردوعلیه بت های بامیان تا مرز نابودی آن بود.
البته الیور روا از این بیان به موضوع دیگر نیز نظر دارد و آن تسلط وهابیت بر اندیشهء طالبان است!
به هررو بت های بامیان قربانی تعصب افراطی مذهبی طالبان شدند.
تندیس های بامیان کی ها بودند؟
در آثار پژوهشی جغرافی و تاریخی متقدمین چه غربی و چه شرقی این تندیس ها بنام ( سرخ بت ) و ( خنگ) بت یاد گردیده است.
ما میدانیم که حضرت بودا، چنان که نهرو در کتاب کشف هند می نویسد: ( سیدهارتا) نام داشت . محمد تقی بها در کتاب "بهار ، و ادب فارسی" نام بودا را (سدهان نا) و لقب او ( سکیامونی) به معنی "علم نفس خویش" و لقب دیگرش را(بُدا) می نامد. و صحیح اسم بودا را (بوذاسب) می شمار. به نظر می رسدکه آنچه که نهرو می نامد درستتر باشد ( سیدهارتا) نام وی بوده و درسایر کتب نیز به همین نام یاد گردیده است. شادروان بهار شاید به خاطر کلمه{سید} ، او ( سدهان نا) ساخته است. لقب سیدهارتا، یعنی بودا چنانکه در لغت نامهء دهخدا آمده است به معنی { بیدار، آگاه، زرنگ، خردمند} می باشد دهخدا نیز نام بودا را "سیدارتمه گوتمه" یاد می کند که نام خانوادگی او ساکیامونی بوده است.
بنابرآن، بودا که لقب سیدهارتا بوده ، در تاریخ به اسم خاص او تبدیل یافته است. چنانکه میدانیم اسم خاص تغییر ناپذیر است. نمی شود که احمد را محمود گفت و محمود را احمد نامید. بودا در تمام تواریخ بنام بودا یاد گردیده است.هیچ ممکن به نظر نمی اید که اگر تندیس ها بودا می بود ، آن را ( خنگ بت ) و یا ( سرخ بت ) بنامند. در این صورت خنگ بت و سرخ بت شخصیت جدا از بودا در بامیان بوده است.
همچنان این دو شخصیت را تمام لغت نامه ها و آثار جغرافیایی و تاریخی بنام خنگ بت و سرخ بت یاد می دارند. یاقوت حموی در معجم البلدان وقتی بامیان را معرفی میدارد می نویسد:
« بامیان شهر و خوره ای در کوهستان میان بلخ و هرات و غزنه است. دژی استوار و شهری کوچک در سرزمینی پهناور که از بلخ ده مرحله و از غزنه هشت مرحله دور است. خانه ای بلند بر ستونهای سر به آسمان کشیده و نقاشی شده در آنجا هست. که در آن از هرگونه پرنده نمونه ای در آنجا برای بازدید بیکاران نهاده اند. دو بت بزرگ و بلند نیز در آنجا در تنهء کوه کنده شده، یکی از آنها را سرخ بُد و دیگری راخینگ بُد خوانند، گویند در همهء جهان بی همتا است.»
بسیاری از شعرایی دیگر متقدم بر علاوهء عنصری ، از سرخ بت و خنگ بت در بامیان نیز یاد نموده اند. خاقانی می گوید :
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار بــــصبح انـــــدر.
و یا در جای دیگر:
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
و یا سوزنی سمرقندی می گوید:
کردی میان سرخ بت بامــــــیان ستــیــخ
باشی بر آن که خنگ بتی را کنی به چنگ
و یا سیف اسفرنگی می گوید:
مــردم نادان اگر حاکــم داناســـــتی
شحنهء یونان بودی خنگ بت بامیان.
بهر روی با صراحت در تمام آثار و اشعار متقدمین این دو تندیس بنام خنگ بت و سرخ بت یاد گردیده و به یقین که اینها مجسمه های بودا نبوده اند.
دلیل دیگری که تندیس های بامیان بودا نیستند اینست که: بودا مرد بود( نرینه) در حالیکه سرخ بت زن بوده (مادینه) . و همسر بودا که "یاشودا" ( yasodha ) نام داشت بودا نبود، بلکه پس از آنکه سیدهارتا به مقام بودایی میرسد ترک خانه و خانواده می کند. هیچگاهی همسر بودا در کنار وی دیده نشده است. در این صورت سرخ بت جز سرخ بت کسی دیگر نمی تواند باشد.
جالب این است شادروان احمد علی کهزاد در کتاب "آثار عتیقه بامیان" که داکتر فریار کهزاد فرزند ایشان آن را به نشر سپرده است. چنین وانمود می دارد که چون بت اول نامتناسب ساخته شده بود، پس در پی ساختن بت دومی شدند.
شاید نظر کهزاد در باره ء بی تناسبی بت اول و متناسب بودن بت دوم درست و بجا باشد. اما مسله این است که یکی از این تندیس ها نرینه و دیگری مادینه ساخته شده اند . من فکر نمی کنم اشتباه بدین بزرگی را پیکر تراشان که شاید صد ها سال روی آن کار کرده باشند، مرتکب گردند. که یکجا بودا را مرد و بعد آن را زن و یا برعکس بسازند. اشتباه میتواند در شکل به وجود آید اما در ماهیت غیر ممکن به نظر می رسد.
چیزی دیگری که کهزاد مرحوم تاکید برآن دارد . بودایی بودن کوشانیان و ساختن این بت ها در زمان کوشانیان می باشد. در حالیکه چنانکه خود در کتاب تاریخ افغانستان می نوسید در زمان کوشانی ها ادیان معین و مشخصی وجود داشته و تمام ادیان قابل قبول و احترام بوده است.
با ملاحظه تاریخ این واقعیت مسلم می گردد که که بخش غربی خراسان که بنام باختر یاد می گردید مردم باورمند، نخست به آیین میترایی و پس از ظهور پیغام آورخدا (پیغمبر) حضرت زرتشت به آیین زرتشتی گرائیدند. و قسمت شرق خراسان که هر بخش از آن بنام های مختلف مانند کابلستان ، کاپیسا، بامیکان و گندهارا و غیره یاد می گردیده ، مردمان معتقد به آیین های دوره ودایی بودند و بیشتر آیین شیوایی داشتند که همان آیین میترایی می باشد.
شادروان غلام محمد غبار درهمین مورد بسیاربا وضاحت می نویسد که: « در دوره کوشانی های بزرگ از قرن اول تا سوم میلادی، تعدد عقیده و مذهب مثل سابق محترم، و طریقه های زرتشتی، بودایی و برهمنی، مساویانه تحت حمایت دولت قرار داشت. کانیشکا در مسکوکات خود تقریباً تمام ارباب انواع مشهور مملکت را نمایش میداد.
اشارات تاریخی مبین آن است که در روزگار کوشانی ها همهء مردم به آیین بودایی معتقد نشده بودند. تغییر دین ظرف دو سه قرن در جامعه نمی تواند صورت بگیرد. از سوی دیگر دین بودایی حتی در سرزمین هند نتوانست که بیشتر از هشت نه قرنی دوام بیاورد. در حالیکه ساختمان پیکره های بامیان حداقل چند صد سالی را می بایست در بر گرفته باشد.
و نیز گفته می شود که بامیان مرکز دین بودایی بوده است، بازهم از لحاظ منطق تاریخ درست به نظر نمی آید. زیراشاهان کوشاني از لحاظ مذهبي پيرو آيين خاصي نبودند از اينرو ديده مي شود که آيين خاصي را نيز به صورت مذهب رسمي قلمرو خود ترويج نکرده اند و پيروان مذاهب و آيين هاي مختلف، آزادانه به فعاليت هاي مذهبي خود مشغول بودند چنانکه تصاوير سکه هاي بدست آمده از دوره کوشانيان نشان مي دهد، تنوع تصاوير « ايزدان بر روي سکه هاي کوشاني بازتابي است از چندگونگي اعتقادات مذهبي در گستره وسيع قلمرو امپراطوري کوشان.
به هر حال، از مجموعه ای اسناد که ارائه گردید ثابت می شود که تندیس های بامیان بودا نبوده است و در زمان کوشانی ها چنانکه خواندیم دین شیوایی بیشتر رواج داشته است و هم چنان آیین برهمنی دین اکثریت از مردم شرق کشور ما را تشکیل میداده است. بنا برآن باید که خنگ بت و سرخ بت را در آیین های ودایی و برهمنی و میترایی و زرتشتی باید جستجو نمود
از سوی دیگر از این واقعیت هم نمی توان انکار کرد که مجسمه های بودا نیز در بامیان باید موجود باشد. و برخی از مجسمه هایی یافته شده بدون تردید مجسمه بودا نیز است. ولی خنگ بت و سرخ بت ، این عاشق و معشوق را نباید بودا گفت . بلکه بهتر است به همان خنگ بت و سرخ بت یاد کرد. این دو نام ، عاشق معشوق نماد از فرهنگ دوره هایی میترایی ، ودایی و اهورایی سرزمین ما می باشد.
یافت سرشت و سرنوشت این دو پیکره را به نسل های آینده می گذاریم تا با استفاده از انکشافات باستانشناسی ، خاک شناسی و سنگ شناسی به موفقیت هایی نایل آیند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#9
Posted: 17 Jun 2012 08:38
بندامیر
چند دریاچة طبیعی در افغانستان در نود کیلومتری مغرب بامیان ، با َ12 ْ30 عرض شمالی و َ30 ْ66 طول شرقی . این دریاچه ها در بستری از سنگ آهک و گل رس کرتاسه ای در ارتفاع 900 ، 2 متر از سطح دریا در مسیر رودهای کوچکی واقع اند که از مشرق (سرچشمه های بلخاب * ) سرازیر می شوند. مسیر این رودها پس از عبور از دره ها، در چند نقطه ، به طور طبیعی با سنگهای تراورتن سد می شود. مجموع مساحت این دریاچه ها 985 ، 5 کیلومتر مربع است .از مشرق به مغرب ، هشت واحد دریاچه ای با درجات مختلفی از رسوب ، از بستر دریاچه ای خشک (شمارة 7) و آبگیرهای بسیار کم عمق (شماره های 1، 2، 3، 5) تا دریاچه های بزرگی به عمق دهها متر یافت می شود (شماره های 4،6،8ـ مساحت دریاچه شمارة 4 بالغ بر 875 ، 4 کیلومتر مربع ، و عمق آن 28 متر است ). سدهای طبیعی در آنجا که بستر رودخانه ها یکباره عمیق شده اند پدید آمده و آنجا که جریان آب خروشان است ، تراورتن رسوب کرده است . سازواره های گیاهی (انواع سیانوفیت ، کلروفیت ، خزه ، جلبک و غیره ) در ته نشین شدن ترکیبات کلسیمِ حل شده در آب نقش عمده ای دارند. در اینجا هیچ اثری از فعالیتهای گرمابی دیده نشده است . تراورتن بندامیر با این تعریف سازگار است : «ته نشست برّیِ دریاچه ایِ چندین عنصر مرکب که بیش از فرایندهای صرفِ شیمیایی ، فعالیت زیستی سازواره های گیاهی آن را پدید آورده است » (لنگ و لوکاس ، 1970). تشکیل ذخایر تراورتن در مراحل بین دورانهای یخبندان شروع شده است (قرائن موجود، بر دو مرحله از یخبندان دوران چهارم دلالت می کند) و تا دورة بعد از یخبندان کنونی ادامه دارد. در این مراحل ، مجاری خروج آب ، آبراههایی با شیب تند در سدها حفر کرده اند.
دریاچه ها در دیدگاه عامه و زندگی روزمره . شکوه سدهای طبیعی باعث شده است که منشأ آنها به معجزه نسبت داده شود؛ بنای آنها را به علی بن ابی طالب علیه السّلام منسوب کرده اند. نام این سدهای پی درپی و دریاچه هایی که به وجود آورده اند چنین نامیده می شوند: «بند ذوالفقار» (نام شمشیر حضرت علی علیه السّلام )، «بند پودِنَه » (پونه )، «بند پنیر»، «بند خَیْبَت » (سِحْر) ] یا هیبت ، «بندقنبر» (غلام خاص علی علیه السّلام ) و «بندغلامان ». این نامگذاریها مولود وقایعی افسانه ای است که در دو روایت مشابه و نزدیک به یکدیگر به ما رسیده است (یکی روایت لیچ به نقلِ برنز ، دیگری روایت فوشه همچنین آکن و کهزاد ). همانطور که برنار اشاره کرده ، بعید نیست که فتوحات علی علیه السّلام مفهوم جغرافیایی وسیعتری داشته و بایستی آنها را اسطوره ای سبب شناختی در زمینة استفاده از رودهای هندوکش در امر آبیاری تلقی کرد. در همین قرن (در1332/1914 به زعم آکن و کهزاد و در 1324/ 1906 به زعم کاسپانی و کاگناچی ) زیارتگاه کوچکی به یاد علی علیه السلام در اینجا ساخته شده است . مردمان طوایف هزارة این منطقه در دریاچه ها ماهی صید می کنند و از آبشار رودخانه ها برای گرداندن آسیابهای خود استفاده می کنند. پس از ساختمان جادة مسافرتی از بامیان و بنای یک مهمانسرا، منظرة فوق العادة این دریاچه های فیروزه ای رنگ در زمینة تقریباً تمام سفید کوهستانهای برهنه ، کم کم جهانگردان را به خود جلب کرده است .
پلْبندی بر رودخانة کُر در جنوب خاوریِ مرودشتِ فارس . نام این بند از نام امیر عضدالدولة دیلمی گرفته شده است که بنابر روایت مشهور، در حدود 365 به ساخت آن فرمان داد، اما براساس روایتی دیگر شخصی به نام امیر آن را به فرمان عضدالدوله ساخته است . برخی نیز بنای این بند را به مسافری امیرنام نسبت داده اند .
بند امیر سه گونه کاربرد داشته است : نخست ، برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری دشت وسیع کربال علیا، به گونه ای که در پی بستن این سدّ، از ولایت کربال که پیش از آن صحرایی خشک بود (ابن بلخی ، ص 151ـ152)، در زمان عضدالدوله ، سالانه هفتصدهزار خروار غلّه برداشت می شده است ؛ هم اکنون نیز حدود 24 روستا در ساحل شرقی رودخانه از نهرهای منشعب از کُر آبیاری می شود دوم به کار انداختن آسیابها؛ و سرانجام ، با ایجاد پل برروی تاجِ سدّ و در واقع با احداث پلْبند، دو جانب کُر به هم متصّل شد در دوره های جدیدتر در دوسوی روی پل دست اندازی از سنگ و گچ ساخته اند که حفاظی برای عابران پدید آورده است .
بندامیر با 120 متر طول و پنج متر عرض ، دارای سیزده چشمة طاق جناغی است که آب از سرریز آنها جاری است . ارتفاع سطح پل از بند 80ر3 متر و عمق بند از سرریزها تاکف رودخانه در قسمت بیرونی سدّ که به شکل پلّه ای ساخته شده ، ده متر است . از ویژگیهای جالب این بند وجود یک تشتک طبیعی آبی در پای بدنة سدّ است که مانع اثر تخریبی ضربه های حاصل از انرژی ریزش آب به بدنة سدّ می شود . درنزدیکی بند در ساحل شرقی دو آبگیر به چشم می خورد که نهر سرآب آسیابها از آنجا آغاز می شود. شمار زیادی از این آسیابها اکنون خراب شده است . همچنین بندامیر دارای یک نهر انحرافی و تنظیم کنندة سطح آبِ پشتِ بند، به نام نهر گاوشیر، با دهانة مجهّز به تخته بند است که ظاهراً قبل از بندامیر ساخته شده است . گاوشیر، طرح تونل انحرافی را که امروزه در ایجاد سدهای بزرگ رعایت می شود، تداعی می کند . پلی که بر روی نهر گاوشیر در امتدادِ پلْبندامیر ساخته شده ، به دوره های جدیدتر متعلّق است و سابقة آن ظاهراً از قرن دهم فراتر نمی رود، زیرا چنانکه در برخی منابع آمده ، القاص میرزا که در 955 به قصد تسخیر شیراز به بند امیر رسید، چون دید که پل را برداشته اند راه دیگری درپیش گرفت . از همین خبر می توان دریافت که در آن سالها نهر گاوشیر فقط پلی متحرک و احتمالاً چوبی داشته است .
مقدسی ، معاصر عضدالدوله ، این بند را از «عجایب فارس » شمرده است . به گفتة او در دو سوی پشتِ بند که دریاچه ای از آب جمع شده ، ده دستگاه چرخاب نهاده اند که زیر هر یک آسیابی سوار شده است ، و آب سد از طریق کاریزها سیصد روستا را در منطقه آبیاری می کند. به نوشتة ابن بلخی در سدة ششم برای ساخت این بند یا «شادُروان عظیم » که در جهان مانند نداشت ، هزینة هنگفتی صرف شد و با سنگ و ساروج آن را چنان مستحکم ساختند که آهن نیز برآن کارگر نبود. بیش از دو قرن بعد، حمدالله مستوفی بندامیر را از «عمارات عالیة جهان » و عظیمتر از سدّ شاپور شمرده است .
بندامیر ظاهراً تا قرن یازدهم وضع مناسبی داشته ، چنانکه شوشتری به نقل از علاّ مة دوانی در رسالة عرض لشکر، از آن به عنوان کوهی در میان دریایی و جزیره ای در میان بحری یاد کرده است . تامس مور ، شاعر ایرلندی ، در یکی از اشعار خود (1232/1817)، مناظر اطراف بندامیر و زیباییهای آن را ستوده است . اما کلودیوس ریچ در 1237 آن را ویران وصف کرده است . روستایی که به همین نام در حاشیة غربی بند واقع شده ، دست کم از اوایل قرن سیزدهم وجود داشته است ( ایرانیکا ، همانجا).
بعدها نیز این بند به تناوب تخریب و ترمیم شد، چنانکه فسائی در دهة نخست قرن چهاردهم نوشته است که «گاهی از کنارة این بند رخنه شود و مبالغی وجه نقد و چندین هزار عمله از دهات جمع نموده تا این رخنه را سدّ کنند» (ج 2، ص 1453). گزارش فرصت که در 1311 بند امیر را دیده و تصویر آن را نیز در کتاب خود کشیده ، از آبادانی بند در آن سالها حکایت دارد. در دورة پهلوی پل بند امیر آسیبهای بسیار دید و بخش عمدة طاق ششم آن فروریخت . در سالهای 1349 ش به بعد تعمیرات اصلی بندامیر آغاز شد . طاق نهرگاوشیر که درسالهای اوایل پیروزی انقلاب اسلامی صدمات کلّی دیده بود، در1375تا1376 ش مرمت شد.
بندامیر در نهم آذر 1349 به شمارة 3902 در شمار آثار ملّی ایران به ثبت رسیده است .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ارسالها: 338
#10
Posted: 18 Jun 2012 07:12
مزار شريف
مزار شريف يكي از شهرهاي معروف و متبرك "افغانستان" و بسيار مورد علاقه افغانها ميباشد و امروز مركز يكي از استانهاي شمالي افغانستان و جمعيت آن حدود پنجاه هزار نفر است.
طول آن 67 درجه و 9 دقيقه و عرض آن 36 درجه و 44 دقيقه و انحراف قبله از جنوب به مغرب 64 درجه و 41 دقيقه و 14 ثانيه و ارتفاع آن از سطح دريا در حدود ششصد متر است.
نام اصلي آن خواجه خيران كه قريهاي از توابع بلخ بوده و بعداً به نام مزار شريف معروف شده و وجه تسميه بدين نام آن است كه اهالي افغانستان معتقدند كه جسد مطهر حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) در آنجا مدفون است و شرح آن به طوري كه در كتاب تاريخ مزار شريف تاليف حافظ نور محمد چاپ كابل سال 1325 به استناد چند كتاب تاريخي ذكر شده به طور اجمال و اختصار آن است كه چون ابومسلم مروزي خراساني در رمضان سال 129 به طرفداري خاندان نبوت از قريه سفيدج مرو، قيام نموده و با عمال بنياميه جنگيد مرتب در پيشرفت بود و چون بنياميه نزديك به شكست شدند او شرحي خدمت حضرت صادق عرض كرد كه اگر امام به مسند خلافت راغب باشند اين كمترين سپهسالاري وخدمتگزاري به تقديم خواهم رسانيد. حضرت در جواب ابومسلم مرقوم فرمودند كه از ما هركس خروج كرده به درجه شهادت رسيده بنابر اين ما را به حكومت و خلافت رغبتي نيست و به قاصد فرمودند به ابومسلم بگو اگر ميخواهد در اين خاندان خدمت شايستهاي بهجا آورد جسد مبارك جد بزرگوارم را كه در صندوقي در نجف اشرف مدفون است به بلخ انتقال دهد تا بعد از آنكه فتنه بنياميه فرونشيند و دولت آنها منقرض شود به مدينهي مطهره برده شود و مقصود حضرت اين بود كه اگر جنگ طول بكشد و بعض بلاد دست به دست بگردد جسد مطهر از دستبرد بنياميه محفوظ باشد و درجاي دور امني گزارده شود. چون اين دستور به ابومسلم رسيد به عياران كارآزمودهي خود دستور داد كه به اين امر مباردت ورزند و آنها آن صندوق را پنهاني از نجف برداشته با شتر به مرو شاهجهان بردند و در محلي موسوم به كوه نور گذاشته و از آنجا بكلف آورده و بعداً وارد بلخ كردند و در قريه خواجه خيران كه در مشرق بلخ و دوزاده ميلي آن(سه فرسخي) واقع است مخفيانه مدفون ساختند ولوحي نيز بر روي آن گذاشتند ولي بعدها به واسطه اشتغال ابومسلم به جمگ و قلع و قمع بنياميه و تمشيت امور خلافتي در اول دولت بنيعباس و قتل نابههنگام او موضوع انتقال جسد مطهر يا اظهارواعلان موضوع دفن در بلخ ميسر نشد ومدفن مطهر پنهان بود و چون در زمان هارون الرشيد طبق گفته پير معمر كه به هارون اظهار داشت معلوم شد كه جسد مطهر حضرت در نجف مدفون بوده هارون بارگاهي در آنجا ساخت ومردم متوجه بدانجا گرديدند از اين رو نام بلخ ظهوري نيافت و آن واقعه فراموش شد تا آنكه در زمان سلطان سنجر بن ملكشاه سلجوقي كه از 511 تا 522 سلطنت كرد در سال 530 در دفتر معاملات ابومسلم مطالبي در اين باب يافت شد از جمله موضوع عريضهاي كه در اين باب خدمت حضرت صادق(ع) عرض شده و جواب آن حضرت بدست آمد و انتقال جسد و دفن در قريه خواجه خيران مفهوم گرديد؛ از طرفي چهارصد نفر از سادات واكابر بلخ در يك شب حضرت را در نزديكي قريه خيران خواب ديده كه بالاي صفه آن ايستاده بود و ميفرمود سالهاست ما در اينجا ميباشيم و كسي اطلاع ندارد، بايد به سلطان اطلاع دهيد كه قبر مارا ظاهر سازد تا مردم به زيارت ما بيايند.
پس از پيدايش دفتر ابومسلم و كشف خواب اكابر، سلطان سنجر از مرو پايتخت خود به امير قماج- والي بلخ- دستور داد كه موضوع را تحقيق و كنجكاوي كند و او با وجود مخالفت بعض علماي بلخ و انكار وجود جسد در آنجا به قريه خيران آمده و در روي پشتهاي كه به نام تل علي معروف بود شروع به حفاري كردند. پس از اندكي حفاري به گنبد كوچكي با دريچه فولادين با قفل نقره برخوردند و خيلي شادمان شدند و با جمعيت علما آن را باز كردند و داخل حجره شدند. صندوقي فولادين ديدند كه روي آن قرآني به خط كوفي روي پوست آهو با شمشيري بزرگ و سنگي ديدند كه روي سنگ نوشته بود: ((هذا قبر ولي الله علي اسدالله)). بعداً صندوق را باز كردند، جسد مطهر را ديدند تر و تازه و حتي ناخنها ومويها كاملاً صحيح و آثار زخم نيز بر پيشاني مقدس ظاهر بود. بعضي كه آن را مشاهده و زيارت نمودند از هوش رفتند. مردم از اين قضيه مهم غريو و فرياد تكبير و شادي بلند نمودند و نذرها و نيازها تقديم كردند و چون خبر به سلطان سنجر رسيد او نيز براي عتبه بوسي حركت كرد و پنجاه هزار دينار زر سرخ تقديم انجا و خادمان آن نمود و خواست صندوق را با خود به مرو ببرد و در آنجا دفن كند و بارگاهي بسازد ولي علما و همه مردم جداً مانع شده و تقاضا كردند در همانجا بماند و او از تصميم خود منصرف شد و ساختمان كوچك خشتي در آنجا نموده تصميم داشت بارگاه بسيار مجللي بريا ان بسازد ولي به واسطه گرفتاري به جنگ و اسارت در دست غزان و كدورت زياد بعد از آن توفيق ساختمان آن نيافت و در سال 552 درگذشت. در زمان چنگيز خان كه در همه شهرهاي ايران قتل و غارت زيادي شد و به اماكن متبركه توهينها وارد آوردند و هتك حرمت نمودند و مردم بلخ را هم قتل عام نمودند بعضي از اهالي آنجا براي اينكه توهيني به روضه متبركه وارد نشود ساختمان سنجر را خراب نموده و آثار و علائم را از بين بردند و آنجا را به نام سابق خود تل علي ياد ميكردند و به اين ترتيب مجدداً نام آن محو شد و شهر بلخ هم بعداً روي آبادي نديد؛ تا آنكه در سال 885 طبق آنچه در حبيب السير و روضة الصفا نيز نوشته شده در زمان سلطنت سلطان حسين بايقرا كه امير بايقرا برادرش حكومت بلخ را داشت شمس الدين محمد از احفاد بايزيد بسطامي از كتابخانه ملتان هند تاريخي بدست آورد كه در زمان سلطان سنجر نوشته شده و قضيه مدفن حضرت را نيز شرح داده بود. شمس الدين محمد آن را به ميرزا بايقرا ارائه داد و او اعيان را جمع نموده و با حضور آنها شروع به كاوش كردند تا آنكه در همان تل آثار را ديدند و بعداً سنگ قبر ظاهر شد كه نوشته بود: ((هذا قبر اسد الله الغالب اخ رسول الله علي ولي الله)) و فرياد و غريو شادي مردم بلند شد و ميرزا بايقرا خدمت سلطان حسين پيكي فرستاد. سلطان نيز وزير خود امير عليشير را براي تحقيق فرستاد واو پس از زيارت آنجا مكان و مراجعت به هرات موضوع را تاييد نمود و سلطان حسين به زيارت آنجا حركت كرد و در آنجا غلطان غلطان و با گريه و زاري براي زيارت آمد و اشعاري كه گفته بود خواند كه آخر آن اين است:
بر درت آمد گداي بينوا سلطان حسين رحم كن بر حال اين مشتاق اي شاه كرام
و مرض قولنج او رفع شد بعداً خواست صندوق را به هرات نقل دهد ولي استخاره موافقت نكرد و علما هم نقل آن را توهين و هتك حرمت دانسته اجازه ندادند و سلطان حسين شروع به ساختن گنبد و بارگاهي در آنجا نمود و ابتداي وضع ساختمان فعلي توسط او انجام شد. و براي آباداني آنجا ساختمانهايي كرد و بازاري ايجاد نمود و صد خانوار از اعيان هرات را بدانجا فرستاد و نهري از رودخانهي بلخ جدا نموده بدانجا آورده كه نهر شاهي موسوم گرديد و آن را وقف بر روضهي متبركه نمود و توليت و نقابت را به سيد تاج الدين اندخوئي واگذار كرد و نهر خضر آباد هم كه سلطان سنجر وقف نموده بود و بعداً از بين رفته بود مجدداً حفر كرده و آب آورد ومردم از اطراف بدانجا روي آورده و ساختمانهاي زيادي نمودند و شهر بزرگي شد و به مزار شريف مشهور گرديد.
بعداً نيز سلاطين تعميراتي نموده و موقوفاتي كردند از جمله عبدالمؤمن خان بن عبدالله خان ازبك يازدهمين امير شيباني گنبدي ساخت و ولي محمد خان بن جاني خان دومين امير سلسله جاني كه از 1014 تا 1017 سلطنت نمود تزييناتي در ساختمانها و داخل روضه نمود و باغهايي ساخت و در زمان محمد مقيم خان بن سبحانقلي خان - حاكم بلخ- زلزله رخ داد و گنبد از هم پاشيد و او مجدداً به وضع فعلي درست كرد. كاشي كاري ان نيز از سال 1287 در زمان حكومت امير علم خان توسط استاد سميع سمرقندي شروع شد و امير علم خان به طوري كه جد امجد مرحوم حاج ملا علي در سلطنة الحسين (جلد اول: ذكر شهادت امير المؤمنين علي عليه السلام ) مينويسند شيعه بوده و تاريخ آن را نيز نوشته و ماده تاريخ در شعر آخر است و آن اين است:
علم غلام علي هست مبداء تاريخ ولي بكش (دل) از او زآنكه دل به جانان داد
كلمه علم غلام علي 1321 ميباشد ودل كه 34 است بايد از آن كسر شود مطابق 1287 ميشود. چند ماده تاريخ ديگر نيز در اطراف نوشته شده است و امير عبدالرحمن خان نيز تعميراتي در آن نمود و با خود نذر كرده بود كه اگر سلطنت به او برسد نشان سلطنتي و رسمي خود را شكل مسجد و روضه متبركه انتخاب كند و بعداً نيز كه به زيارت رفت زيارتنامه مفصلي خواند و دستور داد همان را روي دو تخته مس كندند و جلو درب ورودي نصبنمودند كه اكنون نيز در آنجا موجود است. اعليحضرت محمد ظاهرشاه پادشاه فعلي افغانستان نيز در سال 1319 تعميرات و تزييناتي در ايوان ورودي و ساير قسمتها انجام دادند و به طور كلي همه سلاطين و امراي افغان تاكنون و همه مردم افغان نسبت بدان مكان ابراز علاقه كاملي ميكنند. چنانكه جد امجد مرحوم حاج ملا علي پس از مسافرت سياحت هفت ساله خود كه مدتي هم در آنجا به سر برده بودند نقل نموده بودند كه زنهاي تركمن از اطراف اطفال مريض خود را بر پشت گرفته و براي زيارت و طواف ميآمدند و ميگفتند: ((سخي شاه مردان اوقليم شفا وردي)) يعني اي سخي شاه مردان! فرزند مرا شفا ده! و اتفاقاً شفا هم داده ميشد!
نظري در اين باب و اختلاف در مدفن مولا علي عليه السلام
ولي اين قول خيلي بعيد به نظر ميرسد زيرا امام امر به نبش هيچ قبري مخصوصاً قبر جد بزرگوارش علي (ع) نميفرمايد و به اضافه قبر حضرت در آن زمان به كلي مخفي و جز امام و نزديكان و خواص خاندان عصمت كسي از آن اطلاع كاملي نداشت و ظهور قبر بنابه قولي در زمان حضرت صادق (ع) شد كه منصور دوانيقي خدمت حضرت عرض كرد كه ابومسلم مروزي ميخواست از شما دربارهي مدفن علي (ع) سؤال كند و حضرت در جواب منصور محل آن را اظهار فرمود.
و به قولي در زمان حضرت كاظم ظاهر شد كه هارون روزي به شكار رفت و چند آهو را تعاقب نمود و آنها در غري كه نجف كنوني است به تپهاي پناه بردند و بازها و سگهاي شكاري هم نزديك انها نرفتند. هارون سبب را پرسيد. بعضي گفتند از پدران ما رسيده كه جسد علي (ع) در اين حدود مدفون است. هارون از حضرت كاظم (ع) سؤال نمود. تصدويق فرمود و حتي بعضي مينويسند كه چون هارون از آنها شنيد امر كرد كه روي تپه را حفر كردند و جسد حضرت را زخم خورده ديد و قدم مباركش را بوسيد و در احترام آنجا كوشيد و ساختماني نمود ومرتب به زيارت ميرفت و از قول اول هم معلوم ميشود كه ظهور قبر در زمان منصور بوده نه قبل از بني عباس و در آن موقع بني اميه منقرضشده بودند وخطر نبش قبر در بين نبود. و به اضافه انتخاب بلخ كه به مدينه منوره بسيار دور است با قصد اينكه مجدد جسد را به مدينه برگردانند بعيد به نظر ميرسد. اقوال ديگري هم در اين باب ذكر شده چنانكه جد امجد در سلطنة الحسين مينويسند كه بعضي گمان كردند كه در دارالاماره كوفه دفن شده وبعضي از عامه گفتند كه جنازه را در تابوتي با شتر به طرف مدينه حمل كردند كه در انجا دفن كنند ولي شبي شتر در راه گم شد و كسي بر او دست نيافت و رافضيان گفتند كه در پس ابرها پنهان شد وبعضي ذكر كردند كه حضرت را در صندوقي نهاده و بر شتر سوار كردند وشتر را رها نمودند و او به بلاد طي رفت. مردم كه آن را ديدند گمان مالي به صندوق بردند وآن را دفن نمودند كه اگر صاحبش پيدا شود به او مسترد دارند وشتر را نحر كردند و خوردند واين قول را بني اميه معتقد بوده و آن را شهرت دادند كه وليد در اين باب گفته:
فان يك قد ضل البعير بحمله فما كان مهديا ولا كان هاديا
و نيز در سلطنة الحسين ذكر كنند كه در تازگي مزاري براي آن حضرت در چهارجوي بخارا بعض عامه ميساختند و بيست سال است كه پيدا شده و چند سال قبل مشغول عمارت صحن بودند و در هند نيز مزار آن حضرت هست وبعضي هم مزار بابانانك را از آ حضرت دانند. و در كتاب تاريخ مزار شريف در ذكر تصميم امير قماج براي پيدا كردن قبر در خواجه خيران مينويسد كه امام عبدالله از فقهاي مسلم بلخ در اين مسئله مخالفت كرده وگفته بود كه: ((آوردن جسد حضرت شاه مردان با اين همه راه دور، از امكان بعيد بوده و چنانكه مشهور است قبر حضرت شاه در كوفه يا در آمل يا در كرخ بغداد يا در نجف يا در عدن خواهد بود.)).
و در پاورقي آن مينويسد: ((غير از اين مقامات در بعضي مواضع ديگر هم به نام حضرت شاه آثار و عمارات موجود است و مسلمين از اعتقاد راسخي كه به جناب شاه ولايت دارند آن مقامات را به اسم قدمگاه شاه مردان يا زيارت سخي و غيره احترام ميكنند. از آن جمله يك موضع در شمال مغرب شهر حاليه كابل نيز موجود و موسوم به زيارت شاه مردان است)) و بعداً مينويسد: ولي اين مقامات در حقيقت مربوط به شاه مردان نيست بلكه خرقه حضرت رسول (ص) را هنگام عبور از كابل در سال 1182 توسط شاه بابا در آنجا گذاشته بودند و بعداً شرح آن را در آنجا ذكر ميكند.
ولي عقيده شيعه متفقاً و محققين علماي اهل سنت بر اين است كه جسد مطهر حضرت در نجف اشرف مدفون و به هيچ وجه هم نقل نشده و اكنون هم محترم و مطاف دوستان آن شاه مردان و پيشواي انس و جان ميباشد و كعبهي آمال عاشقان صاحب ولايت همان خاك پاك است. البته هر محلي كه به نام آن بزرگواران باشد محترم و مقدس است چون انتساب به آن نامهاي پاك دارد.
بر زميني كه نشان كف پاي توبود سالها سجدهي صاحب نظران خواهد بود
و روضهي متبركه مزار شريف نيز هرچند به عقيده ما صحت ندارد وجسد حضرت بدانجا نقل نشده ولي از نظر آنكه به نام آن حضرت ميباشد و مورد توجه و احترام نفوس بسياري از مردم ووسيله توسل آنها به آن حضرت است محترم است چون توجه و احترام در واقع براي شخصي است كه مكان بدو انتساب دارد و احترام مكان بالتبع است. از اين رو ما هم به زيارت آنجا علاقه كامل داشتيم و با نهايت اشتياق به زيارت رفته و به نام صاحب ولايت در آنجا زيارت كرديم. بارگاه آنجا از كاشي ساخته شده و در وسط صحن وسيعي قرار دارد كه چهار درب بزرگ دارد كه همه آنها از كاشي است و صحن هم داراي چهار درب است در چهار طرف و مقابل يكديگر كه هركدام رو به خياباني باز ميشود. داخل روضه متبركه نيز با ايوان آن نقاشي خوبي دارد كه به امر محمد ظاهرشاه انجام شده ودر جلوي درب ورودي رواق وسيع مسقفي است كه براي مسجد بناشده و اقامت جماعت در آن محل ميشود. ضريح هم خيلي بزرگ و طويل است و همه مردم با نهايت خضوع و خشوع براي زيارت بدانجا ميآيند ودر قسمت قبلهي ضريح قرآنهاي زيادي براي قاريان گذاشته شده است ومعمول روضه متبركه اين است كه اول مغرب پس از اداي نماز مغرب درها را ميبندند و صبح باز ميكنند و تمام شب بسته است. در يك قسمت صحن هم مشغول به ساختن مسجد بزرگي بودند كه گنجايش جمعيت زيادي را داشت.
امید وارم خوشتون اومده باشد
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
ویرایش شده توسط: khannabi20