انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
تالار تخصصی سینما و موسیقی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

معرفی و نقد فیلمهای خارجی


زن

andishmand
 
سرگذشت عجیب بنجامین باتن






نام فیلم: سرگذشت عجیب بنجامین باتن (The Curious Case of Benjamin Button)
کارگردان: دیوید فینچر (David Fincher)
نویسنده: اریک راث
بازیگران: براد پیت، کیت بلانشت
تاریخ اکران: ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸ (۵ دی ۱۳۸۷)
ژانر: درام، فانتزی، مرموزانه، عاشقانه
درجه فیلم: PG-13 به خاطر خشونت و برخی صحنه های نامناسب و زبان و صحنه های سیگار کشیدن
زمان فیلم: ۱۵۹ دقیقه


نامزد دریافت ۵ جایزه گلدن گلوب

صدمین فیلم برتر در لیست ۲۵۰ تایی های سایت آی ام دی بی

داستان

داستان درباره شخصی به نام بنجامین (بنیامین) باتن است که سرگذشتی عجیب دارد او در حالتی متفاوت از دیگران متولد می شود. او پیرمرد به دنیا می آید و هر چه از عمرش می گذرد جوان تر می شود. این سرگذشت عجیب برای او دردسر هایی ایجاد می کند. او نمی تواند زمان را متوقف کند . زمان هر چه می گذرد از سن او کاسته می شود واین کاهش سن تقریبا در همه زمینه ها برای او مشکل ساز می شود، حتی درباره عشقش...

در سال ۱۹۹۴ شرکت فیلمسازی قصد اقتباس از این داستان که برگرفته از داستان کوتاهی با همین عنوان اثر اسکات فیتز جرالد است را داشت که این فیلم در آن زمان ساخته نشد تا اینکه در سال ۱۹۹۸ نویسنده ای این داستان را برای رون هاوارد به فیلمنامه تبدیل کرد و قرار شد تا جان تراولتا در آن به بازی بپردازد.

این فیلم همچنان ساخته نشد و افراد دیگری نیز به سراغ این فیلمنامه رفتند که از میان آنها می توان به چارلی کافمن اشاره کرد. در نهایت هم در سال ۲۰۰۴-۲۰۰۵ تیم فعلی برای این فیلم انتخاب شد و "سرگذشت عجیب بنجامین باتن" ساخته شد.

منتقدان این فیلم را در کل ستوده اند و بیشتر نقدهای مربوط به آن مثبت بوده است. بسیاری از این منتقدین به این نکته اشاره کرده اند که داستان فیلم اگر چه زمینه هایی از عشق و درام را در خود دارد اما در واقع داستانی است درباره زمان و اهمیت آن.

منتقد هالیوود ریپورتر در باره این فیلم می گوید که اثری عالی و موثر است که با بازی خوب براد پیت همراه شده. این منتقد از ۱۰۰ امتیاز ممکن به سرگذشت عجیب بنجامین باتن ۱۰۰ میدهد. اما این فیلم در کل از منتقدان مورد نظر سایت متاکریتیکز امتیاز ۶۹ را گرفته است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
معرفی و نقد فیلم جنجال برانگیز آرگو / برنده جایزه اسکار سال ۲۰۱۳




آرگو (به انگلیسی: Argo)‏ نام فیلمی سینمایی محصول کشور آمریکا به سال ۲۰۱۲ میلادی و ساختهٔ بن افلک است. داستان این فیلم برداشت آزادی از وقایع بحران گروگان‌گیری در سفارت ایالات متحده آمریکا در تهران است، که در آن ۶ دیپلمات آمریکایی توانستند از منزل سفیر کانادا در تهران به خارج از ایران بگریزند. در این فیلم بازیگرانی چون بن افلک، آلن آرکین، برایان کرانستون و امید ابطحی به نقش‌آفرینی می‌پردازند. تهیه‌کنندگان این فیلم بن افلک، جرج کلونی و گرانت هسلوف هستند.

آرگو نامزد هفت جایزهٔ مختلف در جوایز اسکار بود و در نهایت سه اسکار بهترین فیلم، بهترین فیلمنامهٔ اقتباسی و بهترین تدوین را کسب کرد. این نخستین‌بار از سال ۱۹۸۹ و برنده‌شدن رانندگی برای خانم دیزی بود که فیلمی بدون نامزدی برای عنوان بهترین کارگردانی، برندهٔ اسکار بهترین فیلم می‌شد. آرگو نامزد پنج جایزه گلدن گلوب شد که دو جایزه (بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی) را از آن خود کرد؛ آرگو همچنین برنده جایزه بهترین فیلم از طرف انجمن تهیه کنندگان امریکا شد. آرگو همچنین با ۹۳% امتیاز بالایی را با رای کاربران سایت راتن تومیتوس بدست اورد آرگو همچنین جایزه‌های بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و تدوین را از مراسم به‌ دست آورد.

خطر لوث‌شدن: آنچه در زیر می‌آید ممکن است قضیه یا پایان ماجرا را لو دهد!

در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸ و در گیر و دار انقلاب ایران گروهی موسوم به دانشجویان پیرو خط امام به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و آن را به تصرف خود درآوردند و کارمندان آمریکایی سفارت را هم به گروگان گرفتند. از میان کارکنان به گروگان گرفته شده، تعداد ۶ نفر موفق می‌شوند از در پشت سفارت به خانه کن تیلور سفیر کانادا در ایران بگریزند.بعد از گریختن این آمریکایی‌ها جلسه ویژه‌ای در سازمان اطلاعات آمریکا برای فرار آنها صورت می‌گیرد طی این جلسه نظرات مختلفی مطرح می‌شود و در ابتدا طبق نتیجه‌ای که ماموران سیا می‌گیرند قرار بر این می‌شود که آمریکایی‌ها به وسیله دوچرخه از تهران تا مرز ترکیه درون کوه‌ها دوچرخه سواری کنند چرا که احتمال شناسایی آنها به وسیله رفت‌وآمد با ماشین بسیار بالا می‌رفته است.این نظر بعداً توسط تونی مندز که یکی از ماموران کارکشته سیا برای فرار اشخاص است رد می‌شود در ادامه ماموران سیا سناریویی برای فرار آنها به عنوان معلم‌های خارجی یا مشاوران کشاورزی مطرح می‌کنند که اولی به دلیل قطع رابطه ایران با آمریکا و دومی به دلیل برف سنگین و عدم امکان کشاورزی مناسب رد می‌شود.ادامه جلسه اول با شکست روبرو می‌شود و ماموران به راه‌حل مناسب و عملی دست پیدا نمی‌کنند.چند روز بعد در حالی که مندز در حال صحبت با پسر خود و مشاهده فیلم سیاره میمون‌ها (نسخه ۱۹۶۸) بود ناگهان متوجه می‌شود که می‌تواند به عنوان گروهی هنرمند وارد ایران شوند که در حال ساخت فیلمی علمی تخیلی هستند و می‌خواهند فیلمی با سبک و سیاق جنگ ستاره‌ها اما در ایران بسازند.. بر اساس نقشه مندز، او و ۶ نفر آمریکایی هویت یک گروه فیلمسازی را به خود می‌گیرند که برای یافتن مکان‌های فیلمبرداری فیلمی علمی-تخیلی به نام «آرگو» به خاورمیانه سفر کرده‌اند. برای واقعی جلوه دادن این نقشه مندز از عوامل حرفه‌ای در هالیوود بهره گرفت، جان چمبرز، چهره‌پرداز آمریکایی یکی از این افراد بود. به موازات عملیات مندز، تبلیغات این فیلم ساختگی در روزنامه‌ها و مجلات هالیوود به عنوان تولیدی از استودیو ۶ آغاز شد و حتی برای واقعی‌تر جلوه دادن این داستان ساختگی، یکی از این روزنامه‌ها را به‌دست یکی از دیپلمات‌ها دادند که در هنگام خروج همراه خود داشته باشد .مندز در طول دو روز آمریکایی ها را برای بازپرسی‌های شدید آماده می‌کند و در حالی که تقریباً همه چیز مهیاست یک تلفن از سیا به او زده می‌شود که عملیات بایستی متوقف گردد. مندز به اوج آشفتگی می‌رسد چرا که وجدان کاری او اجازه نمی‌دهد که جان این ۶ آمریکایی را که به چند نفر از آنها قول صد در صد برای خروج از کشور داده بود به خطر بیندازد.در ابتدا مندز حرف رئیس خود را با اکراه قبول می‌کند و برای رهایی از افکار مختلف رو به نوشیدن مشروبات الکلی و سیگار کشیدن می‌آورد. صبح، آمریکایی ها که در خانه سفیر منتظر مندز هستند تا حدودی متوجه تاخیر او می‌شوند مندز که تمام شب در حال فکر کردن و سیگار کشیدن و مشروب خوردن بود به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند حرف‌های سیا را قبول کند به همین خاطر در یک تماس سریع با سیا می‌گوید که عملیات را انجام می‌دهد و تلفن را قطع می‌کند. درآن طرف خط رئیس او بسیار عصبانی می‌شود و تلفن را می‌شکند. آمریکایی‌ها وارد فرودگاه می‌شوند و با اولین بازپرس که مدارک ورود آنها به ایران را پیدا نمی‌کند مواجه می‌شوند. آمریکایی‌ها بدون اینکه توضیح خاصی بدهند نامه وزارت فرهنگ را که نشان می‌دهد مندز می‌خواهد از ایران دیدن کند به مامور فرودگاه می‌دهد. مامور فرودگاه بدون پیدا کردن مدارک، آنها را از بازپرسی اول رد می‌کند. در بازپرسی دوم جوانی با ریش‌های بلند به آنها متذکر می‌شود که شاه رفته و آن دوران دیگر گذشته. یکی از آمریکایی‌ها که نقش کارگردان را دارد برای ایرانی‌ها درباره فیلم صحبت می‌کند و با نشان دادن فیلمنامه مصور فیلم و نشان دادن هواپیما و در آوردن صداهای مختلف توجه ایرانی‌ها را از مساله پیش رو منحرف می‌کند.جوان ایرانی پر ریش از آنها می‌خواهد فقط به زبان فارسی حرف بزنند به همین خاطر همان آمریکایی که قرار بود دو روز فقط در ایران بوده باشد شروع به فارسی صحبت کردن می‌کند که با اقبال فراوان کسی متوجه این موضوع نمی‌شود.در انتها ۶ نفر آمریکایی با هویت جعلی و گذرنامه کانادایی، از مرز قانونی ایران در فرودگاه مهرآباد خارج می‌شوند و با پرواز سوئیس ایر به اروپا می‌گریزند.در پایان، این اتفاق باعث دوستی نزدیک‌تر آمریکا با کانادا می‌شود. صادق قطب زاده کانادا را تهدید می‌کند که تقاص این عمل را پس می‌دهد اما در عمل نمی‌تواند کار خاصی انجام دهد. آمریکاهایی خوشحال از یک پیروزی دیگر در صحنه بین الملی می‌خواهند به مندز بالاترین نشان جاسوس آمریکا را بدهند اما چون مندز جاسوس است و نباید هویتش فاش شود در یک جلسه غیر علنی این نشان به او داده و سپس پس گرفته می‌شود و حدود ۲۰ سال بعد این نشان دوباره به مندس اهدا می‌شود. پایان فیلم با جمله‌ای همراه است که می‌گوید اگر دولت‌های جهان با هم متحد شوند می‌توانند در مقابل هرگونه خطرات ناشناخته و غیر قابل حل ایستادگی کنند و این پیروزی سند بزرگی بر این مدعا است.

نقد
در سال ۲۰۰۷ میلادی جاشوا بیرمن در مجله وایرد مطلبی با عنوان «چگونه سازمان سیا از یک داستان علمی تخیلی جعلی برای نجات آمریکایی‌ها از تهران استفاده کرد» منتشر کرد و در آن جزئیات نجات ۶ نفر دیپلمات آمریکایی در تهران را توضیح دادپیش از آن تونی مندز هم خاطرات خود را در پایگاه اینترنتی سازمان سیا منتشر کرده بود در سال ۲۰۰۷ بر اساس این دو مقاله جرج کلونی به همراه گرانت هسلوف و دیوید کلاوانز پروژه ساخت فیلم را آغاز کردند، در فوریه ۲۰۱۱ بن افلک به عنوان کارگردان به گروه تولید فیلم اضافه شد. انتخاب بازیگران ایرانی از طریق تبلیغات در روزنامه‌های فارسی‌زبان آمریکا انجام شد. بعد از انتخاب بازیگران فیلمبرداری فیلم در ماه اوت ۲۰۱۱ در لوس‌آنجلس کلید خورد. مابقی تصاویر فیلم نیز در شهرهای مک لین ویرجینیا، واشنگتن دی‌سی و استانبول فیلمبرداری شد.
آرگو اولین بار در سی و هفتمین جشنواره فیلم تورونتو به نمایش در آمد و نمایش گستردهٔ آن در سینماهای آمریکا از ۱۲ اکتبر ۲۰۱۲ آغاز شد.
میشل اوباما، بانوی اول ایالات متحده، از کاخ سفید برنده جایزه بهترین فیلم اسکار (آرگو) را اعلام کرد.
فیلم آرگو بازتاب‌های گوناگونی در جامعه ایرانی داشته‌است. بعضی از تماشاگران ایرانی آرگو، فیلم را دارای نگاهی مثبت و پیامی برای صلح میان ایران و آمریکا می‌دانند اما برخی دیگر اعتقاد دارند که سازندگان این فیلم سیاه نمایی کرده‌اند و تصویر درستی از ایران و ایرانی ارائه نداده‌اند.
راجر ایبرت به فیلم نمره کامل (چهار ستاره) داده و هنر به کار رفته در فیلم را نایاب توصیف کرد. گری سیک در مصاحبه با رادیو ان پی آر از اینکه در فیلم، با وجود موضوع حاد سیاسی، دست کم یک ایرانی با شخصیت مثبت معرفی شده اظهار خشنودی کرد. تاد مک‌کارتی منتقد هالیوود ریپورتر نوشت که فیلم آرگو یک فیلم دلهره‌آور سیاسی عالی است که جزئیات را هوشمندانه روایت می‌کند. منتقد یواس‌ای تودی نوشت که آرگو یک فیلم دلهره‌آور سیاسی واقعی و هیجان انگیز با طراحی عالی است. در عوض هنری بارنز نویسنده گاردین این طور نظر داد که حجم بار تبلیغی موجود در فیلمنامه، کل آن را غیرقابل‌اعتماد ساخته‌است. همچنین سارا شورد، یکی از سه آمریکایی که در سال ۲۰۰۹ در ایران بازداشت شده بود در انتقاد از این فیلم نوشت که آرگو حقیقت‌های ایران را محو می‌کند، و استدلال کرد که قهرمان واقعی این فیلم زن ایرانی است که در سفارت کانادا کار می‌کرده اما در فیلم به او بهای کافی داده نشده‌است. امید حبیبی‌نیا،منتقد فیلم و پژوهشگر ارتباطات سیاسی، هم انتقاد مشابهی را به فیلم وارد کرد و نوشت که «‪چهره‌ای که از اکثریت ایرانی‌ها در فیلم نشان داده شده نه تنها با واقعیت عینی بلکه با واقعیت زمانی آن نیز متفاوت است». از سوی دیگر، پس از نمایش اولیهٔ فیلم در جشنوارهٔ تورنتو، خبرگزاری‌هایی کانادایی نیز از کمرنگ نشان دادن نقش کانادا در داستان فیلم انتقاد کردند.
نقد منابع ایرانی از آرگو منفی بوده‌است. الف، تولید فیلم را به صهیونیست‌ها نسبت دادو خبرگزاری فارس با این استدلال که فیلم آرگو چند ساعت پس از تعطیل شدن سفارت کانادا در ایران، در جشنواره‌ای در تورنتو به نمایش درآمده نوشت که هدف این فیلم آن است که ایران را به عنوان دشمن معرفی کندخبرگزاری نامه هم پیش‌بینی کرد که این فیلم نامزد جوایز اسکار خواهد شد.
حکومت ایران پس از اهدای جایزه اسکار بهترین فیلم به ارگو از هالیوود و تهیه کنندگان و کارگردان این فیلم به وکالت وکیل فرانسوی ایزابل کوتان پیر بدلیل انچه که ارائه ایران هراسی در این فیلم می نامد شکایت کرده است

جوایز
فهرست جوایز و نامزدی‌ها
جایزه قسمت نامزد نتیجه
جوایز اسکار ۸۵ام بهترین فیلم گرنت هسلوف، بن افلک و جرج کلونی برنده
بهترین بازیگر نقش مکمل مرد الان آرکین نامزد شد
بهترین فیلمنامه اقتباسی کریس تریو برنده
بهترین تدوین ویلیام گلندبرگ برنده
بهترین تدوین صدا اریک آدال و ایتن وان در رین نامزد شد
بهترین ترکیب صدا جان ریتز، گرگ رودالف و خوزه آنتونیو گارسیا نامزد شد
بهترین موسیقی فیلم الکساندر دسپالت نامزد شد
هفتادمین مراسم گلدن گلوب بهترین فیلم درام برنده
بهترین بازیگر نقش مکمل مرد آلان آرکین نامزد شد
بهترین کارگردانی بن افلک برنده
بهترین فیلمنامه کریس تریو نامزد شد
بهترین موسیقی اصیل الکساندر دسپلات

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
نقد فیلم The Dark Knight Rises (شوالیه تاریکی برمیخیزد) راجر ایبرت




شوالیه تاریکی برمی خیزد» روزهای ابتدایی ژانر ابرقهرمانی را پشت سر می گذارد و به آینده ای آخر الزمانی و محکوم به فنا منتقل می کند که مفهوم آن به طرز ناخوشایندی به تیتر اخبار دنیای امروز نزدیک است. گاتهام و ساختارهای آن به عنوان یک شهر تروریستی از هم پاشیده شده است. بروس وین (با بازی کریستین بیل) بعد از سالها گوشه نشینی در «املاک وین» با اکراه دوباره پدیدار می شود و با یک تبه کار بی عاطفه که به قدرتمندی خودش است، روبرو می شود. فیلم به آرامی و با طرح داستانی مبهم و کاراکترهای بسیار زیاد شروع می شود، اما از همان ابتدا یک اوج مهیج را پایه ریزی می کند.

پایان کار کریستوفر نولان در سه گانه بتمنش یک فیلم ابر قهرمانی جاه طلبانه شده است که با دو سورپرایز همراه است: اول این که خیلی سرگرم کننده نیست و بعد هم کاراکتر بتمن آن خیلی کمرنگ است. سکانس های اکشن فوق العاده فیلم های قبلی دارای عنصر طنز و اجرای مهیج هیث لجر در نقش جوکر بود. اما این قسمت به طور کل فقط درام جدی است که تبه کاری با نام «بین» دارد که ماسک هانیبال لکترش او را از شخصیت خود خارج می کند. و با وجود آن که بروس وین را خیلی زیاد می بینیم اما تغییر حالت او به بتمن تا قبل از نقطه اوج داستان فقط در چند صحنه کوتاه است.


«بین» با بازی تام هاردی در نقش یک کتشی گیر آدم کش زنده شده است، شخصیت او رازآلود است چرا که به راحتی نمی توان انگیزه های اصلی او را فهمید. وی هزاران نفر از جنایتکاران گاتهام را آزاد می کند؛ در قالب سناریویی که به داستان حمله به زندان باستیل در پاریس خیلی شباهت دارد. وقتی آن ها با زد و خوردهای خیابانی با نیروی پلیس شهر مقابله می کنند، هدف «بین» برانداختن طبقات حاکم به نظر می آید که این امر تا حدودی نقشه دیگر او را برملا می کند: نابودی شهر با استفاده از سلاح هسته ای.

«بین» دو نمایش مهیج دیگر هم دارد که شامل نابودی ساختمان بورس و منفجر کردن یک استادیوم فوتبال است و این طور به نظر می آید که اهدافش در جهت نابودی دو الهه جامعه ما یعنی پول و مسابقات ورزشی است. در فیلم هیچ تلاشی برای توضیح منابع مالی «بین» نشده است و وقتی در آخر همه چیز به آن نبرد خیابانی تن به تن میان بین و بتمن ختم می شود فقط با یک دعوای مشت زنی روبرو می شویم که خیلی کمتر از آن چیزی است که انتظارش را داشتیم.

شخصیت «بین» کمتر از تمامی کاراکترهای شرور فیلم های بتمن، کاریزماتیک است. شخصیت های جدیدی به فیلم افزوده شده است: یک پلیس جوان قهرمان (با بازی جوزف گوردون لویت)، دو شریک عشقی بالقوه برای وین، کمیسر گوردون (با بازی گری الدمن)، مخترع نابغه لوسیوس فاکس (با بازی مورگان فریمن) و زمان زیادی هم به آلفرد خدمتکار (با بازی مایکل کین که اجرای موثر برجسته ای در چندین صحنه سخت فیلم دارد) اختصاص داده شده است.


یکی از زنان فیلم، زن گربه ای همیشه مرموز (با بازی آن هاتاوی) است و دیگری میراندا تیت (با بازی ماریون کوتیار) یک میلیونر است که شاید بتواند تشکیلات سرمایه گذاری وین را که بعد از شرارت های بازار بورس بین، ورشکسته شده است، نجات دهد. زن گربه ای یک دزد آزاد است که همیشه به دنبال درجه یک ها می گردد و میراندا یک زیست شناس اصلاح طلب است. هر دوشان به طور مقاومت ناپذیری مجذوب بروس هستند. بروسی که نه تنها هنوز مجرد است بلکه هشت سال گذشته را در انزوا سپری کره است و خودش را به همراه آلفرد وفادار، در املاک وین محصور کرده است.

تمامی این کاراکترها و فعالیتهایشان کشش لازم در نیمه اول فیلم را ایجاد می کنند. نیمه اولی که با صراحت بگویم اصلاً مطمئن نبودم چه کسی دارد چه کار می کند و با چه چیزی و با چه کسی! فیلم در نیمه دوم مهیج خود به ثبات می رسد، البته با این وجود باز هم هر کسی قادر نخواهد بود تا به طور دقیق در مورد مکانی که «بین»، «بروس» را زندانی کرده است، توضیح خوبی بیابد. دیوارهای مدور این مکان کاملاً نشان می دهد که بالا رفتن از این دیوارها مرگبار است. البته هر کسی می تواند برای آزادی از آن تلاش کند اما تعداد کمی موفق می شوند. مکان اصلی این زندان در جادپور، راجاستان، در هند است. در یک آن پله هایی زیگزاگی به ما نشان داده می شود که به طور فراموش نشدنی در «باراکا» نشان داده شده بود. معلوم می شود که «بین» در زمان کودکی در این مکان نگهداری می شده.


«شوالیه تاریکی برمی خیزد» فیلمی تاریک و سنگین است. این فیلم نهایت وزنی که یک فیلم ابرقهرمانانه می تواند تحمل کند، به آزمایش گذاشته است. اینکه نولان قادر است تا آنارشیسم شهری و تخریب انبوه را با هم ترکیبت کند و آن موتور سیکلت بتمنی با آن تایرهای عجیبش خیلی جالب توجه است. اینکه او این کار را بدون استفاده از تکنیک سه بعدی انجام داده است، قابل ستایش است. این که بیشتر فیلم در فرمت IMAX فیلمبرداری شده اجازه خواهد داد تا فیلم پرده های عظیم سینما را مال خود کند. اینکه «شوالیه تاریکی بر می خیزد» پایانی برای این سه گانه بود، قطعی است؛ مگر نولان تا چه عمقی می تواند حفر کند؟ این فیلم، فاقد کمال نسبی «شوالیه تاریکی» است چرا که به وضوح بیشتر و شخصیت شرور بهتری نیاز داشت، با این وجود پایانی شرافتمندانه برای این مجموعه بود
.

[/align]
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نقد و بررسی فیلم سخنرانی پادشاه (The King's Speech)
تحليل و بررسي فيلـــــــم سخنرانی پادشاه





اطلاعات فیلم :

کارگردان:تام هوپر
نویسنده : دیوید سیدلر
تهیه کننده: پول برت
فیلم بردار : دنی کوهین
تدوین : تاریک انوار
موزیک متن : الکساندر دسپلات
کارگردان هنری : نتتی چاپمن

بازیگران :

کالین فیرث
جفری راش
هلنا بنهام کارتر
گای پیرس

اطلاعات دیگر :

ژانر: بیوگرافی ، درام
تاریخ انتشار:سپتامبر 2010
درجه نمایش: R
مدت زمان:118 دقیقه
شرکت تولید کننده: شرکت وینیستین
محصول:امریکا و بریتانیا
بودجه: 15 میلیون دلار

فروش در امریکا: 373 میلیون دلار

افتخارات و جوایز :

نامزد۱۲ جایزه اسکار و برنده جایزه بهترین فیلم, بهترین کارگردان, بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین فیلم نامه
نامزد ۶جایزه گلدن گوب و برنده بهترین بازیگر نقش اول مرد





یکی از پیچیده ترین مسائل در بریتانیا اتفاقات زندگی خانوادگی ملکه و همسر و فرزندانش است. هنوز هم بعد از گذشت مدتها از دوران قدرت پادشاهی و .. هنوز هم در بریتانیا پادشاه و ملکه بسیار محبوب هستند. البته سیستم پادشاهی انگلستان قدرت گذشته را ندارد (ترجیحا در بیشتر مسائل دخالت نمی کند ) و تصمیم بر این گرفته شده که قدرت در اختیار کابینه دولت باشد ( هر چند نمادین ). اما بهرحال با تمام این تفاسیر هنوز هم مسائل پیچیده و حل نشده ی بریتانیا اغلب مربوط به ملکه و خانواده اش می شود ( مانند مرگ " پرنسس دیانا " که بعد از جدایی از " پرنس چارلز "
به یکباره به شکلی کاملا مشکوک تصادف کرد و هیچ وقت هم مشخص نشد داستان از چه قرار بوده است ). " سخنرانی پادشاه " داستان واقعی جرج ششم است که در آغاز رسیدن به سلطنت دچار مشکلی عادی بود اما چون پادشاه بود این مشکل بسیار مهم جلوه می نمود.
فیلم " سخنرانی پادشاه " در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد. ادوارد هشتم پادشاه وقت انگلستان به علت ازدواج با یک دختر آمریکایی ترجیح داد از تاج و سلطنت چشم پوشی کند و به این ترتیب برادر او یعنی جرج ششم ( کالین فیرث ) که هیچ علاقه ای به تاج گذاری و پادشاهی نداشت مجبور شد پادشاه شود. اما او در یکی از سخنرانی هایش مشکل بزرگی برای دربار پادشاهی انگلستان ایجاد کرد، او مشکل لکنت زبان داشت و این برای پادشاه بریتانیا ضعف بزرگی به حساب می آمد. بنابراین او هرچه سریعتر دست به کار شد و یک پرشک به نام لیونل لوگوی ( جفری راش ) را استخدام کرد تا مشکل لکنت زبان او را برطرف کند. او با کوشش زیاد توانست مشکل لکنت زبان خود را برطرف کند و هدایت انگلستان در جنگ جهانی دوم را بر عهده بگیرد و..
" سخنرانی پادشاه " را می توان امید اصلی موفقیت در اسکار امسال به حساب آورد .فیلم از ابتدا تا انتها بصورت کاملا یکپارچه رابطه ی جرج ششم و پزشکش را به تصویر می کشد و در این بین کنایه های سیاسی زیادی نیز می زند. فیلم با صحنه ای آغاز می شود که در آن جرج ششم در حال سخنرانی است و لکنت وی بعلاوه اکویی که از صدای وی ایجاد می شود، باعث خنده تماشاگران می شود ، صحنه ای که جرج ششم با توجه به لکنت زبانش برای مردم لندن سخنرانی می کند و مردم نیز با تعجب و تمسخر وی را نگاه می کنند به نوعی این پیام را به بیننده منتقل می کند که سیاستمدار اگر هم بی کفایت باشد باید حداقل سخنران خوبی برای مردم باشد کما اینکه در صحنه ای که شاهزاده در تلویزیون " هیتلر " را مشاهده می کند که در حال سخنرانی پر حرارت خود است ، از پدر خود سوال می کند : پدر او چه می گوید؟ و پدر نیز در جواب می گوید : نمی دانم! این سکانس یکی از زیباترین کنایه های فیلم به نادانی مردم و تحت تاثیر قرار گرفتن آنها از صحبت های هیتلر است. در این فیلم شخصیت واقعی جرج ششم به خوبی به تصویر کشیده شده است. کسانی که تاریخ را خوانده اند می دانند که جرج ششم به شدت تحت تاثیر بردارش بود، او علاقه ای به پادشاهی نداشت و البته مشاورانی را هم که در کنارش بودند چندان قبول نداشت ولی تنها کسی که همیشه از او الهام می گرفت برادرش بود، که این تاثیر پذیری را می توان در صحبتها و سخنرانی های وی به خوبی مشاهده کرد. این روابط در فیلم به خوبی به نمایش درآمده است و " تام هوپر " کارگردان فیلم توانسته با کمی ملاحظه سیاسی عدم ثبات سیاسی جرج ششم را به تماشاگر نشان دهد. اما مهمترین بخش و البته جذاب ترین بخش فیلم رابطه ای است که بین جرج ششم و پزشك شخصی اش شکل میگیرد. جرج ششم کسی بود که پزشکان زیادی را برای درمان لکنت زبانش ملاقات کرد اما همه آنها عاجز از این کار بودند و تنها کسی که توانست او را از این مشکل رهایی ببخشد یک طبیب استرالیایی بود که متدهای تازه ای ( برای پادشاه انگلستان کمی تحقیر آمیز ) برای درمان جرج ششم انتخاب کرد. این متدها که با توجه به خاطرات شخصی پزشک جرج ششم در فیلم قرار داده شده است بسیار جالب هستند،به عنوان مثال صحنه ای که لوگو از جرج ششم می خواهد برای درمانش به درمانگاه وی برود! با اینکه شاید کمی عجیب به نظر برسد اما این پیام را به تماشاگر منتقل می کند که برای تغییر پادشاه، لازم است که وی از کاخ خارج شود و با مسائل جدیدی آشنا شود.رابطه ای که در طول مدت زمان فیلم بین لوگو و جرج ششم شکل می گیرد با بازی های فوق العاده " کالین فیرث " و " جفری راش " تبدیل به یکی از دیدنی ترین سکانسهای دو نفره امسال شده است. دیالوگهای تیز و نیش داری که بین این دو رد و بدل می شود بسیار شنیدنی و در عین حال تفکر برانگیز است. بازی " کالین فیرث " در نقش جرج ششم ، بدون شک بهترین گزینه برای دریافت اسکار بهترین بازیگری مرد خواهد بود، حرکات صورت و زبان " فیرث " به قدری ظریف و زیبا انجام می پذیرد که گویی " فیرث " واقعا لکنت زبان دارد! در نقطه مقابل وی " جفری راش " همیشه آماده حضور دارد که اینبار هم توانسته نقشش را به بهترین شکل ممکن به تصویر بکشد.
" سخنرانی پادشاه " فیلمی کنایه آمیز است که در قالب داستان جرج ششم حرف های مهمی را به تماشاگر می زند. فیلم به این موضوع تاکید می کند که هنر سخنوری ، برای یک سیاستمدار بسیار مهم است اما در عین حال به این موضوع هم اشاره می کند مردم فارق از هرگونه آگاهی سیاسی علاقه دارند تا فرد اول کشورشان سخنور خوبی باشد هرچند که هیچ آگاهی از سیاست نداشته باشد. " سخنرانی پادشاه " یکی از بهترین فیلمهایی است که در آن می توانید قدرت فیلمنامه را درک کنید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
Parker
اکشن ماجراجویانه «پارکر»





«جیسون استاتهام» قهرمان رزمی سینمای اکشن نقش اصلی «پارکر» را بازی کرده است که یک شعار مخصوص هم برای کار خود دارد:
از کسانی که شایستگی‌اش را ندارند دزدی کن و به کسانی که حق‌شان نیست، ضربه نزن.

تیلور هکفورد کارگردان فیلم از «پارکر» به عنوان یک اکشن تمیز و شسته رفته امروزی اسم می‌برد
که مشابه آن تا پیش از این تولید نشده است.





کارگردان: Taylor Hackford

نویسنده : John J. McLaughlin

بازیگران: Jason Statham, Jennifer Lopez, Michael Chiklis




منتقد
: جیمز براردینلی - امتیاز6.5 از 10




«پارکر/ Parker» درست همان چیزی را ارائه می کند که تماشاگران عادی از آن توقع دارند. یک تریلر اکشن به سبک «جیسون استتهام/Jason Statham» ( یعنی چیزی متفاوت از تریلر اکشن هایی به سبک «مت دیمون» یا سبک «راک»).

استتهام، مانند «جان وین/John Wayne» در دوران اوج و «آرنولد شوارزنگر/Arnold Schwarzenegger» در دهه ی 80، نیازی نمی بیند تا توانایی های خود به عنوان یک بازیگر را به چالش بکشد. این بی میلی باعث شده تا او برآورده کننده ی نیازهای بخش خاصی از صنعت سینما باشد و به طوری منظم و قاعده مند، نوعی خوراک سینمایی خشن و خونین برای طرفدارانش فراهم کند.



فیلم های استتهام غالباً به موفقیت دست پیدا می کنند و کمتر پیش می آید با شکست مواجه شوند. «پارکر» با فیلم هایی مانند «The Transporter» و «Crank» در یک طبقه قرار می گیرد و این شباهت از این لحاظ است که این فیلم احتمالاً مورد علاقه ی طرفداران استتهام واقع می شود اما سعی چندانی نمی کند تا به جرگه ی علاقه مندان او بیفزاید. هیچ چیز غافلگیر کننده یا خلاقانه ای در خط داستانی فیلم وجود ندارد. «پارکر» یک فیلم ساده با موضوع انتقام و سرقت است که همه ی اجزای لازم را در خود دارد و چند مورد برخورد خشونت آمیز و صحنه های اکشن قوی را هم در خود گنجانده است. استتهام، با کمک مناسب از طرف کارگردان موفق، «تیلور هکفورد/Taylor Hackford» (کارگردان فیلم هایی چون «An Officer and a Gentleman» و «Ray») فیلم را که نیازمند تلاش سختی نیست، به سرانجام می رساند.

«پارکر» یک فیلم ساده با موضوع انتقام و سرقت است که همه ی اجزای لازم را در خود دارد و چند مورد برخورد خشونت آمیز و صحنه های اکشن قوی را هم در خود گنجانده است

فیلم بر اساس رمان «Flashfire» اثر «دونالد وستلیک/Donald Westlake»، منتشر شده در سال 2000 ساخته شده است. وستلیک این کتاب را با نام هنری خود، «ریچارد استارک» منتشر کرده است. با وجود اینکه شخصیت پارکر مرتباً در رمان های وستلیک حضور دارد (24 نسخه از این کتاب ها چاپ شده اند)، این فیلم به نوعی اولین حضور سینمایی این شخصیت به شمار می رود. ماجراهای پارکر پیش از این مورد اقتباس قرار گرفته اند اما هیچ کدام نام شخصیت اصلی را در خود نداشته اند.

به عنوان مثال، در فیلم «Payback»، که اقتباسی از کتاب «شکارچی/The Hunter» به شمار می رود، «مل گیبسون» به جای آنکه نقش پارکر را بازی کند، در قالب شخصیت پورتر ظاهر می شود. از نظر ریتم پیشروی خط داستانی مربوط به انتقام، «پارکر» مانند «Payback» عمل می کند، گرچه وارد کردن خط داستانی فرعی که به شخصیت «جنیفر لوپز/Jennifer Lopez» مربوط است، گهگاهی خط سیر داستان را با مشکل و موانعی مواجه می کند. در نهایت، بزرگترین نقطه ضعف «پارکر» آشنا بودن مواد اولیه ی داستان نیست، بلکه ناسازگاری در لحن فیلم و ناتوانی در ایجاد جنبش و حرکت در لحظه است. شخصیت لوپز زائد است و ممکن بود فیلم بدون حضور او موفقیت آمیز تر از کار دربیاید.


لزلی دلال معاملات ملکی جاه طلب اما بی پولی ست که می خواهد از چیزی که نصیب پارکر می شود، سهمی داشته باشد

صحنه ی افتتاحیه ی فیلم به سبکی تأثیرگذار و جذاب، به جزئیات سرقت یک میلیون دلاری گروهی پنج نفره از نمایشگاه ایالتی اوهایو می پردازد. پارکر (استتهام) سردسته ی گروه است. گروه او از دو گردن کلفت به نام های ملاندر (مایکل چیکلیس/ Michael Chiklis) و کارلسون (وندل پیرس/ Wendell Pierce)، راس موفرفری (کلیفتون کالینز جونیور/ Clifton Collins Jr) و هارتمن مدام سرماخورده (میچاه هاپتمن/Michah Hauptman) که با دار و دسته ی شیکاگو در ارتباط است، تشکیل شده است.

صحنه ی افتتاحیه ی فیلم به سبکی تأثیرگذار و جذاب، به جزئیات سرقت یک میلیون دلاری گروهی پنج نفره از نمایشگاه ایالتی اوهایو می پردازد

سرقت با موفقیت انجام می شود اما در طول ماشین سواری به سمت خانه، گردن کلفت های دیگری به سراغ پارکر می آیند. پارکر بعد از اینکه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و از اتومبیل در حال حرکت خود را به بیرون پرت می کند، در یک گودال به حال خود رها می شود تا مرگ به سراغش بیاید. اما کشتن پارکر به این راحتی نیست. او با کمک مربی پیرش (نیک نولت/ Nick Nolte) و دوست دختر وفادارش کلیر (اما بوث/Emma Booth) مشغول کشیدن نقشه ای برای انتقام گرفتن می شود و تصمیم می گیرد به پالم بیچ سفر کند، جایی که سایر اعضای گروهش در حال برنامه ریزی برای سرقتی بزرگ هستند. پارکر وقتی به آنجا می رسد، با لزلی (جنیفر لوپز) رابطه برقرار می کند. لزلی دلال معاملات ملکی جاه طلب و مفلوکی ست که می خواهد از چیزی که نصیب پارکر می شود، سهمی داشته باشد.


با اینکه استتهام همان بازی همیشگی خود را ارائه می دهد، حداقل لوپز سعی می کند نقش آفرینی اش متفاوت باشد

با اینکه استتهام همان بازی همیشگی خود را ارائه می دهد، حداقل لوپز سعی می کند نقش آفرینی اش متفاوت از آن چیزی باشد که پیوسته در فیلم های عاشقانه کمدی (که بن بستی بر سر راه حرفه ی بازیگری او هستند) از خود به نمایش می گذارد. البته نمیتوان این نقش آفرینی را بازگشتی به نقطه ی اوج کارنامه ی سینمایی او، یعنی آنچه در فیلم «خارج از دید/Out of Sight» ارائه کرد، به شمار آورد. اما حداقل حضور او اینجا از بازی سطح پائین اش در فیلم هایی مانند «خدمتکاری در منهتن/Maid in Manhattan» و «نقشه ی پشتیبان/The Back-Up Plan» بهتر است.

مشکل شخصیت لزلی این نیست که بد بازی شده باشد. او هیچ دلیل واقعی برای حضور در فیلم ندارد، جز اینکه مقداری جذابیت جنسی و صحنه های طنز ایجاد کند. شخصیت خوب پرورده نشده، رابطه ی عاشقانه ی او با پارکر کوتاه و موقتی است زیرا پارکر به کلیر وفادار است، و نقش او در نقطه ی اوج داستان هم تصادفی است. 15 تا 20 دقیقه ای که به پیش زمینه ی لزلی می پردازد، به «پارکر» آسیب می زند و سیر وقایع را کند می کند و فیلمی را که بایستی یک محصول 90 دقیقه ای سرزنده بود، به چیزی بیش از حد طولانی و نامتوازن تبدیل می کند. وقتی به جای بازیگری کمتر شناخته شده، از چهره ی معروفی مانند لوپز استفاده می شود، این تأثیر منفی هم به همراه آن می آید: نیازی از سر غرور و شهرت پسندی، که مستلزم این است که این بازیگر مدت زمان کافی و مناسبی بر روی پرده ی سینما حضور داشته باشد.

وقتی به جای بازیگری کمتر شناخته شده، از چهره ی معروفی مانند لوپز استفاده می شود، این تأثیر منفی هم به همراه آن می آید: نیازی از سر غرور و شهرت پسندی، که مستلزم این است که این بازیگر مدت زمان کافی و مناسبی بر روی پرده ی سینما حضور داشته باشد

«پارکر» مقدار بسیار زیادی شرح و تفسیر در خود دارد که بعضی از آنها لازم هستند و بعضی دیگر می توانستند حذف یا مختصر شوند. صحنه های اکشن خشونت آمیز و قدرتمند هستند و با سرزندگی و هیجان کارگردانی شده اند. این صحنه ها در فیلم بسیارند و بعد از دو مورد از آنها، پارکر خونین و زخمی برجا می ماند. شاید او تمایلات ابرقهرمانانه داشته باشد، اما فنا ناپذیر نیست. وقتی مخاطب شخصیت پورتر با بازی مل گیبسون در فیلم « Payback» را به یاد بیاورد، تشخیص نیروی همکاری میان دو نسخه ی این شخصیت کار سختی نیست. پارکر یک ضد قهرمان است اما، مانند تمامی ضد قهرمان هایی که به شکلی تأثیرگذار تصویر شده اند، مشکلی بر سر راه مخاطب وجود ندارد تا امیدوار باشد انتقام او با موفقیت به انجام برسد. که البته همین طور هم می شود.

نقد فارسی

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

حکیم عمر خیام


*******

مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
     
  ویرایش شده توسط: LorenzoLotto   
زن

andishmand
 
نقد و بررسی فیلم زیبای گلادیاتور اثر ریدلی اسکات



آخرین پروژه موفقی که به دوران امپراطوری روم میپرداخت، فیلم "سقوط امپراطوری روم" در سال 1964 بود که از بسیاری از جهات آن را فیلم بزرگی میدانند و در واقع از لحاظ زمانبندی تاریخی، نقطه شروعی بود برای گلادیاتور که چهار شخصیت و تعداد زیادی از ماجراهای داستان را از آن وام گرفته است: هر دو فیلم در سال 180 بعد از میلاد اتفاق میافتند، در جنگل Germania جایی که ارتش مارکوس اورلیوس در نهایت بر نیروهای بربر پیروز شده و در سویی دیگر امپراطور روم که حالا پیرمردی ناتوان شده بدست پسر جاه طلب و خبیث اش، کومودوس کشته میشود. همچنین هردو موضعی مخالف کومودوس گرفته و از ژنرالی که مورد علاقه آخرین امپراطور و دخترش است جانبداری میکنند. سپس داستان وارد روم میشود و در نهایت با نبرد میان این دو دشمن به اتمام میرسد.
با این وجود فضای فیلمنامه اولیه این دو اثر کاملاً متفاوت است. نحوه تصویربرداری گلادیاتور به نوعی نوآورانه و هوشمندانه است که کمتر در این ژانر نظیرش دیده شده است. فیلم Anthony Mann کلاسیک و بسیار کند است در حالیکه ساخته Scott منسجم، دورن گرا و با ریتمی تند بوده و شخصیت اصلی اش قهرمانی است که هر دو تماشاگر مرد و زن را مجذوب خود میکند. مردی واقعی، کم حرف و درد کشیده که با درایت از موقعیتهایی (اکثراً فیزیکی) که درونشان قرار گرفته به خوبی بیرون می آید.
صحنه های خونین و گیرای 10 دقیقه ابتدای فیلم به وضوح تحت تاثیر نبردهای وحشیانه نجات سرجوخه رایان ساخته شده است. همانند صحنه ای که ژنرال ماکسیموس (با بازی Crowe) به سربازانش فرمان میدهد تا به بربرهایی که از جنگل به عنوان برگ برنده خود استفاده میکنند و در نهایت هم رومی ها آنجا را به آتش میکشند. به این ترتیب آخرین دشمن امپراطوری نیز نابود میشود. اما بعد از چالش بیرونی (یعنی جنگ) تازه چالشهای دورنی حکومت آغاز میشود. کومودیوس (با بازی Joaquin Phoenix) خود شیفته و نامتعادل به همراه خواهر زیبایش لوسیا (با بازی Connie Nielsen) که از او بزرگتر است، وارد اردو ارتش شده و متوجه میشود که پدرش ماکسیموس را برای جانشینی خودش در نظر گرفته است. اما ماکسیموس که تا بحال روم را هم ندیده است و سه سال است از خانواده است دور افتاده، بدون آنکه اطلاعی از این تصمیم داشته باشد در اردو با کومودیوس درگیر میشود. وی نیز که از شدت حسادت خونش به جوش آمده پدرش را میکشد و با ناشی گری فرمان به اعدام ژنرال محبوب میدهد. اما ماکسیموس باهوش از این دسیسه فرار کرده و خود را به خانه میرساند. اما بجای استقبال گرم، با قبر زن و فرزندش و مزرعه سوخته اش روبرو میشود. از این جا به بعد Scott با استفاده از سبک شاعرانه Sergio Leone قهرمانی را به تصویر میکشد که مرگ خانواده تمام ذهنش را اشغال کرده و انتقام تنها انگیزه اش برای ادامه زندگی است.
از دقیقه ۴۵ فیلم، داستان وارد نواحی تحت تصرف روم در شمال آفریقا میشود، جایی که ماکسیموس به برده گی برده شده است. او درحالی که هویت اصلی اش را پنهان کرده، توسط یک دلال گلادیاتور بنام پروکسیمو (با بازی Oliver Reed) خریداری میشود و در اولین مبارزه ی تیمی اش مردی آفریقایی بنام Juba را میبیند که در آینده تبدیل به بهترین دوستش میشود.
تصویری که از شهر روم در هنگام ورود ماکسیموس گرفته شده مانند شهر رویایی هیلتر و آلبرت اسپیر (مهندس معمار و مشاور هیتلر) است که در آن امپراطور جدید کومودیوس برای جلب حمایت مردم یک دوره 150 روزه بازی و مبازه گلادیاتورها برگزار کرده است. پروکسیمو که ماکسیموس و دیگر مبارزان طراز اول را با خود آورده است، به امپراطور توصیه میکند که برای به هیجان آوردن مردم ابتدا مردان او را وارد کولوسیوم (استادیوم بزرگ روم که امروز هم آثارش به جای مانده) کنند. به این ترتیب Scott بهترین صحنه های اکشن فیلم را خلق میکند. مبارزانی که بعد از مدتها حبس در دخمه های تاریک استادیوم بزرگ، ناگهان به صورت وارد میدان آفتابی میشوند و مورد تشویق جمعیتی قرار میگیرند که آمده اند تا خونین و مالین شدنشان را ببینند. اما ماکسیموس با بهره گیری از دانش نظامی اش مبارزان دیگر را سر و سامان داده و پیروز میشود. پیروزی که فوراً نظر مثبت امپراطور را جلب میکند.
اما کومودیوس که از زنده بودن مردی که دستور کشتن را داده بوده شوکه شده، در میابد که ممکن است با ادامه مسابقات این برده روزی در میان مردن محبوب تر شود. از سویی دیگر لوسیا که مدتهاست عاشق ماکسیموس است پیشنهاد دیدار وی با یکی از سناتورهای مخالف کمودیوس را که میخواهد از محبوبیت وی سوء استفاده کند، میدهد. ماکسیموس بعد از همراه شدن با لوسیا که میخواهد از شر برادر عصبی اش خلاص شود، با نقشه سناتور مبنی بر فرار و پیوستن به ارتشی خارج از شهر که برای بقای دموکراسی در روم تشکیل شده، ملحق شود.
در این میان، ماکسیموس نیز که مبارزه ها را یکی پس از دیگری پیروز میشود، بشدت امپراطور را برای یک نبرد تن بن تن تهدید میکند. زیرا قهرمان نهایی میبایست با او مبارزه کند. مبارزه گلادیاتور ها در فیلم بسیار پر تنش، پر تحرک و وحشیانه است. درجه ای از خشونت که اغلب مخاطبان آن را میپسندند. سبک مبارزات و اسلحه هایی که استفاده میشود باور پذیرتر از اسپارتاکوس و دیگر فیلمهای قدیمی است. از صحنه های سریع و Jump cut ها، تاکید بر روی حرکتهای تند و خشونت آمیز در میدان جنگ گرفته تا نحوه زخمی شدنها، چینش مبارزان و تداوم اکشن از ویژگیهای بارز و خلاقانه ی فیلم است. ولی در مورد صحنه مبارزات تن به تن هنوز به جرات میتوان گفت که نمونه Anthony Quinn و Jack Palance در باراباس همچنان کاری بهتر و استاندارد تراست.
اما یکی از عوامل موفقیت گلادیاتور شخصیت پردازی فوق العاده ماکسیموس، به تصویر کشیدن امپراتوری رم و انسجام داستان است. فیلمنامه کار مشترک David Franzoni, John Logan و William Nicholson بوده که در برخی صحنه ها نیز از دیگر پروژه های حماسی کمپانی Touchstone الگوبرداری کرده اند. تا حد ممکن نیز از دیالوگها کاسته شده و دیگر خبری رجزخوانی ها و محاوره های معمول در دهه های پیش نیست. در صحنه های اکشن هم کاملاً از عناصر رومی استفاده شده و زوایه های تصویر برداری فیلمهای مذهبی رایج ژانر در دهه 50 نیز دیده نمیشود.
فیلم هر دو وجه افتخار آمیز و ترسناک روم را به تصویر میکشد. تشریح اغواگرانه ی فضای کولوسیوم توسط پروکسیمو برای ماکسیموس به زیبایی تصویری از آنچه که روزی مرکز دنیا محسوب میشد به تماشاگر نشان میدهد. بازیها و مبارزات گلادیاتور ها نیز خود سرگرمی اشرافی و از سوی دیگر هجو و سطح پایین است. توجه فراوان به جزئیات در صحنه پردازی Arthur Max و طراحی لباس متنوع Janty Yates که به خوبی اصل بداهه پوشی شخصیتها را (بر خلاف فیلمهای قدیمی که در آنها لباس تن شخصیتها در همه حالت بسیار اطو کشیده هستند) رعایت میکند، از نکات مثبت کار است.
بازی Russel Crowe فوق العاده است، جنگجویی کامل و در عین حال صلح طلب و آرامی که نمیتواند مرگ خانواده اش را فراموش کند. Phoenix از کومودیوس شخصیتی عصبی و درونگرای ارائه میکند، برخلاف Christopher Plammer فیلم امپراطوری رم که از وی فردی خشن و خوشگذران ساخته بود که نسبت به خواهرش مخلوطی از حس عشق و شهوت دارد. Nielson هم که زیبایی اشرافی و اغواگرانه ای دارد شخصیت لوسیا را به خوبی بازی میکند. به قول پدرش: "اگر تو پسر به دنیا میامدی، عجب سزاری میشدی!" بازی Harris در نقش امپراطور پیر و فیلسوف معاب که بیشتر عمر خود را در جنگ گذرانده و دیگر مبازران نیز قابل قبول است.
اما در میان از بازی زیبای Reed که گلادیاتور آخرین کارش بود و در محل فیلمبرداری نیز فوت شد نمیتوان غافل بود که البته فیلم نیز در آخر به او تقدیم شده است. هیجان پروکسیمو پیش از بازگشت به رم یکی از بهترین بازی های وی است که احساسات بچه گانه یک پیرمرد را به زیبایی به تصویر میکشد. میتوان گفت ویژگی های بازیگری و فیزیک Reed از وی بهترین انتخاب را برای بازی در این نقش که خود زمانی گلادیاتور بوده را ساخته است. بازی که در آینده به یادها خواهد ماند.
فرایند عظیم تولید در چهار کشور انجام شده است. با وجود اینکه فیلم خوب ساخته شده ولی بخاطر گونه سینمایی اش نتوانست فروش بالایی داشته باشد و به نوعی ژانر را دوباره زنده کند. در بسیاری از صحنه ها مانند خلق کولوسیوم از جلوه های کامپیوتری بهره گرفته شده است. بازی بدلکاران در مبارزات و نبرد ها محکم، خشن و در عین حال قابل باور است. سینماتوگرافی پرده عریض John Mathieson نیز فوق العاده بوده و زمان 2 ساعت و نیم فیلم هم کافی میباشد و اتفاقات در آن به خوبی زمان بندی شده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
من این فیلم رو زمستون دیدم اما فراموش کرده بودم باسش معرفی بذارم
جزو فیلمایی که مضمونشون رو خیلی دوست دارم
واسم یادآوری این مقاله بود
یاد داریوش
شما که حرمت عشقو شکستید کمر به کشتن عاطفه بستید
شما که روی دل قیمت گذاشتید که حرمت عشقو نگه نداشتید


بررسی فیلم جسدهای گرم
( Warm Bodies )



فقط تقریبا مرده ام!

"جاناتان لوین"، نویسنده و کارگردان؛ به امید تکرار موفقیت سری فیلم های "گرگ و میش"، رمان "ایزاک ماریون" را به فیلمی درباره روابط عاشقانه یک "رومئو" ی زامبی و یک "ژولیت" زنده تبدیل کرده است. داستان عاشقانه زوجی که "نیکولاس هالت" و "ترسا پالمر" نقش شان را بازی می کنند که البته بیش تر خنده دار است تا ترسناک

نویسنده و کارگردان:
Jonathan Levine جاناتان لوین
برگرفته از رمانی به همین نام به قلم:
Isaac Marion آیزاک مایرون
بازیگران:
Nicholas Hoult نیکلاس هولت
Teresa Palmer ترسا پالمر
John Malkovich جان مالکوویچ

کمپانی توزیع کننده درآمریکا:
Summit Entertainment




" زامبی " واژه محبوبی هست که در طول تاریخ سینما ( پیدایش این کاراکتر به نیمه دوم قرن بیستم باز می گردد) ، همواره طرفداران خاص خودش را داشته است. از جمله کارگردانانی که همیشه ارادت خاصی به زامبی ها داشته ،می توان به جورج رومرو اشاره کرد که از اواخر دهه ی 60 میلادی ، زامبی ها را روانه سینما کرد و از آن پس، این جماعت کم کم خودشان را دل مخاطبین جای دادند و باعث شدند کارگردانان بیشتری به این سوژه علاقه مند شده و تلاش کنند تا درباره شان فیلم بسازند.

در سالهای اخیر فیلمهایی با محوریت زامبی ( که دیگر می توان این روزها حتی به آن ژانر " زامبی " هم گفت! ) تغییرات محسوسی به نسبت سالهای آغازین پیدایش شان در سینما به خود دیده اند. آنها باهوش تر، سریع تر و خشن تر از قبل شده اند و این روزها کمتر زامبی را می توانید در سینما بیابید که کُند و بی حال باشد. اما « جسدهای گرم » پا را از این هم فراتر گذاشته و زامبی هایی با خصوصیات جدید خلق کرده که اینبار احساساتی و عاشق هم می شوند! این زامبی ها علاوه بر شغل همیشگی شان که میل کردن انسان می باشد، از امور روزمره شان گله می کنند و حتی در یک نقطه می نشینند و با خودشان می گویند : « آیا همیشه باید همین کارو انجام بدیم؟! »

این زامبی ها علاوه بر شغل همیشگی شان که میل کردن انسان می باشد، از امور روزمره شان گله می کنند و حتی در یک نقطه می نشینند و با خودشان می گویند : « آیا همیشه باید همین کارو انجام بدیم؟! »

با وجود این‌که تا به حال داستانی رمانتیک و ماورالطبیعه را در سری فیلم‌های گرگ و میش دیده‌ایم اما زامبی‌ها هم به خوبی توانسته‌اند یک داستان عاشقانه‌ی نامتعارف را نشان دهند. تا جایی که کاراکتر "ر" با بازی نیکولاس هولت حرکات زامبی‌واری هم‌چون تلوتلو خوردن و آویزان شدن آب دهانش را با خصوصیاتی انسانی مانند نوعی بذله‌گویی که اظهار نمی‌شود و علاقه‌اش به زندگی کردن ترکیب می‌کند و نشان می‌دهد زندگی چیزی بیشتر از ناله کردن و خوردن مردم است.



شاید اگر در سال 2013 لحظه‌های کمدی زیبایی در زندگی‌مان پیش آمد به یاد این بیفتیم که یک زامبی هنگامی که می‌خواست به دختری نزدیک شود مدام به خودش یادآوری می‌کرد که: "عجیب و غریب نباش. عجیب و غریب نباش".

در دوره پس از آخرالزمان ، بیشتر انسانها تبدیل به زامبی شده اند و تعداد افراد سالمی هم که از این فاجعه در امان مانده اند، در شهری محفوظ شده حضور دارند تا زندگی شان را در این شهر پیگیری نمایند. "ر" ( نیکلاس هولت ) یکی از زامبی هایی است که که تنها چیزی که از گذشته اش به یاد دارد این است که حرف اول اسمش با کلمه " ر" شروع می شود! "ر" در هواپیمایی در فرودگاه زندگی می کند و به تازگی متوجه شده که زندگی اش سرتاسر کسالت آور است. در یکی روزهای کسالت آورِِ "ر" ، ناگهان او و دیگر دوستان زامبی اش ، با مجموعه ای از انسانهای زنده مواجه می شوند که به قلمرو آنها آمده اند و متعاقباً به آنها حمله می کنند تا آنها را خورده و دلی از عزا در آورند. بر اساس منطق دنیای این فیلم، زامبی ها می توانند خاطرات ذخیره شده در مغزهای قربانیانی که می خورند را در ذهن خود نگه دارند. این مساله باعث می شود که "ر" با خوردن بخش هایی از مغز "پری" (دوست پسر جولی)، به تمام اطلاعات درباره جولی دست پیدا می کند و در ادامه عاشق او می شود.

در افسانه های زامبی ها، که بر اساس آن یک عفونت لاعلاج انسان های بی خیال را به جسدهای آدم خوار تبدیل می کند

"ر" هر چه بیش تر با انسان ها معاشرت می کند؛ ظاهر انسان تری به دست می آورد، هر چند که در ابتدا هم چندان قیافه ترسناکی ندارد. این عشق زامبی – انسانی سبب می شود تا ر ، جولی را از دست دیگر زامبی های گشنه نجات دهد و به هواپیمای شخصی اش ببرد تا در امان باشد. رفته رفته علاقه زیادی بین جولی و ر شکل میگیرد و در کمال تعجب جولی مشاهده می کند که ر در حال بدست آوردن خصوصیات انسانی اش است و...



در طی یک ساعت درخشان اول فیلم، برای بیننده مسجل می‌شود که این داستان ملاقات زامبی با یک دختر، به طرز شگفت‌آوری درباره‌ی دشواری برقراری رابطه‌های احساسی صحبت می‌کند که واقعا اهمیت دارند.


"ر" و جولی برای رابطه‌ی دوستی گام‌هایی آزمایشی برمی‌دارند که به آن‌ها این احساس را می‌دهد که کار درستی می‌کنند. در اواخر فیلم زمانی که ر از طرف ارتش نظامی پدر جولی (با بازی جان مالکویچ) تهدید می‌شود و اسکلت‌ها می‌خواهند هرگونه نشانه‌ای از حیات را از بین جمع زامبی‌ها از بین ببرند، فیلم اکشن می‌شود. این سکانس‌ها زیاد اصیل و واقعی نمی‌باشد اما حداقل مسخره نیستند.

ایده اصلی رمان "ماریون" یک تجدید نظر است در افسانه های زامبی ها، که بر اساس آن یک عفونت لاعلاج انسان های بی خیال را به جسدهای آدم خوار تبدیل می کند. در این داستان، این عفونت شاید دائمی نباشد، اما از آن جا که گروهی از بازماندگان مسلح به رهبری "ژنرال گریگیو" ( با بازی جان مالکوویچ) از این مساله اطلاع ندارند، خودشان را مقید به ماندن در این شهر ویران شده و حمایت از آن در برابر مرده های متحرک (که حرکاتشان کند و آرام است) و همتایان تهاجمی ترشان که "استخوانی ها" (که حرکاتی بسیار سریع دارند) نامیده می شوند، می کنند.

همان طور که "مکس معجزه گر" (نام یکی از شخصیت های فیلم The Princess Bride با بازی "بیلی کریستال" که دیالوگ مشهوری دارد: فقط تقریبا مرده ام!!) هم ممکن است اذعان کند، تفاوت زیادی بین یک تقریبا مرده و یک کاملا مرده وجود دارد؛ کاراکتر " نیکولاس هالت" (که "ر" تنها حرفی است که از کل اسمش به خاطر می آورد) دست کم هم چنان نیمه عقلی در اختیار دارد. او در جواب میل و عشقی که به انسان های دارای ضربان قلب پیدا کرده، شانه بالا می اندازد و می گوید" حداقل دارای تضاد هستم!"

"ر" با قدم زدن هایش در اطراف یک هواپیمای رها شده؛ با رنگ پریده و چشمان تیره و سوییشرت قرمز شلخته اش، اگر در دانشگاه بود می توانست یکی از همان افراد بی علاقه ای باشد که تمایل به ترک تحصیل دارند. رمان "ماریون"، در واقع نشان می دهد که همین بی علاقگی است که به جای یک ویروس یا عفونت، باعث شیوع این بیماری شده است، و فیلم به طرز جذابی از این ایده استقبال می کند که یک رابطه عاشقانه می تواند انسان را به زندگی بازگرداند.



فیلم به طرز جذابی از این ایده استقبال می کند که یک رابطه عاشقانه می تواند انسان را به زندگی بازگرداند

از آن جا که داستان فیلم هیچ دلیلی برای مزدوج نشدن این دو نفر نمی بیند، تنها چالش جدی که در فیلم باقی می ماند، قانع شدن انسان ها و زامبی ها برای اتحاد و شکست "استخوانی ها" کریه است. "استخوانی ها" اسکلت هایی که به طریق موشن کچر و البته به طرز بدی ساخته و رندر شده و پایین تر از استانداردهای روز هستند. اگرچه جلوه های بصری گاهی وقت ها ناامید کننده هستند، اما گروه تولید به واسطه تصاویر هوایی و لوکیشن های ایده آل "مونترال"، میدان دید تماشایی را به نمایش می گذارند.

برای ریزبین ها، "بدن های گرم" تقریبا از تمام جهات یک نوع دهن کجی است به قوائدی که "جرج. ر. رومئو"، پدرخوانده فیلم های زامبی؛ ابداع کرد. اگر زامبی ها روزی به گیاه خواری تمایل پیدا کنند، این ژانر در یک چشم به هم زدن از بین خواهد رفت. ولی با این حال "بدن های گرم"، ازظرفیت نهفته و غنی این ژانر بخوبی استفاده می کند.


سینما سنتر، مووی مگ، نقد فارسی

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

حکیم عمر خیام


*******

مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
     
  ویرایش شده توسط: LorenzoLotto   
زن

andishmand
 
- نقد و بررسی فیلم Django Unchained



تهیه کننده : استیسی شر
کارگردان : کوئنتین تارانتینو
نویسنده :کوئنتین تارانتینو
ژانر: وسترن اسپاگتی
تاریخ نمایش: ۲۵ دسامبر ۲۰۱۲
فیلمبردار: رابرت ریچاردسون
موزیک:
بودجه: 100 میلیون دلار


بازیگران
لئوناردو دیکاپریو
جیمی فاکس
ساموئل ال جکسون
کری واشنگتون
کرستوفر والتز
دنیس کریستوفر


هيچكس نمي تواند مثل كوئنتين تارنتينو فيلمي با درون مايه خشونت و طنز تلخ و با ديالوگ هاي تند و عشق به سبك گذشته بسازد. بيش از سه سال از آخرين و موفق ترين ساخته تارانتينو «حرامزاده هاي بي آبرو» مي گذرد و اكنون «Django Unchained» با پيشتازي مي آيد. طرفداران تارانتينو كه مشتاقانه در انتظار اكران فيلم بوده اند، وقتي بفهمند «Django Unchained» انتظارات زياد آنها را برآورده مي كند بسيار خوشحال خواهند شد.
«Django Unchained» با سير حوادثش در جنوب ايالات متحده، دو سال قبل از جنگ داخلي، بيشتر داستان يك برده است كه از خود بردگي آزار نمي بيند. تارانتينو به محاطب، Django جمي فاكس را معرفي مي كند. هنگامي كه دندانپزشك آلماني كينگ شولتز (كريستوف والتز Christoph Waltz) حضور پيدا مي كند، در واقع موضوع فقط مسئله زمان قبل از رهايي Django‌ است. «Django Unchained» بيشتر يك داستان عاشقانه است تا روايت انتقام. اگرچه از لحاط مدت زمان، فيلم سرعت دارد، اما درامي پر از تندزباني و شخصيت پردازي غني است. البته مثل هميشه طنز پنهاني هم در خود دارد كه «Django Unchained» را از اول تا آخر جالب مي سازد.
تارانتينو هرگز در گردآوري ستاره ها و بازيگران شكست نمي خورد و «Django Unchained» نيز مورد استثنا نيست. واتز كه برنده جايزه اسكار بوده دوباره به تارانتينو و جمي فاكس برنده اسكار پيوسته و نقش هاي اصلي بسيار جذاب هستند. در يك جريان بي دردسر، وقتي دو نفر به دنبال اجراي معيار خود از عدالت هستند ، اين دوگانگي كاملاً متناسب مي شود. شخصيت هاي منفي لئوناردو دي كاپريو Leonardo DiCaprio‌ و ساموئل ال جكسون Samuel L. Jackson خيلي چاپلوس هستند. كالوين كاندي دي كاپريو، مالك كانديلند، يك مجرم است، ضمن اينكه جكسون راه بدترين شخصيت هاي ممكن عمو تام را پيش مي گيرد و به روشي كه فقط ساموئل ال جكسون مي تواند. در مواقعي، اخساس مي شود كه جكسون كاراكتر را تا يك قدمي كاركاتور پيش مي برد.
جالب توجه است كه زبان در «Django Unchained» مثل فيلمهاي قبلي تارانتينو است و همان بيش احتياطي در بكار بردن كلمات خاص وجود دارد. مطمئناً شنيدن آن راحت نيست اما به اين مفهوم نيست كه بايد سرهم بندي شود. نكته مهم تر اين است كه ديالوگ تارانتينو انفجار است. تمسخر تناسب اجزاء، بذله گويي كلاسيك تارانتيتو به بهترين شكل است. يكي از لحظاتي است كه يك وقفه تكان دهنده در تون فيلم بوجود مي آورد. اگر فقط يك مورد باشد كه «Django Unchained» فاقد آن است، آن مورد جريان طبيعي تدوين و ساختار كلي است.
«Django Unchained» تارانتينويي ترين كار تارانتينو است. يك كار يكدست و دقيق در ميان مجموعه آثار او كه تارانتينو در آن به بهترين نحوي توانايي خود در بكارگيري صحنه هاي حاوي تصاوير غيرطبيعي را بدون ازهم گسيختگي در برابر بيننده، نشان مي دهد. در حالي كه نقطه اوج داستان در يك تقابل شديد قرار دارد، بازده احتمالي دقيقاً آنچيزي است كه از تارنتينو انتظار مي رود.
«Django Unchained» نه تنها يك فيلم بزرگ بلكه يك كار فرهنگي نيز هست كه يكي از بزرگترين فيلمسازان امريكا آن را ارائه كرده است. بايد چند بار آن را ديد، «Django Unchained» سرگرم كننده ترين فيلم تارانتينو در طول سالهاست. گروهي از بازيگران برجسته و فيلمنامه استادانه تارانتينو «Django Unchained» را داراي رتبه اي خيره كننده كرده است
.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نقد و بررسی فيلـــــــم گرگ و ميش (Twilight)



اطلاعات فیلم :

تاريخ نمايش :۱۹ دسامبر ۲۰۰۸
نويسنده كتاب : استيفن مه ير
نوسينده فيلم نامه : مليسا روزنبرگ
تهيه كننده : ويگ گادفري
كارگردان : كاترين هاردويك
موزيك متن : كارتر باروول
فيلم بردار : اليوت ديويس
تدوين : نانسي ريچاردون
ژانر : درام ، فانتزي ، عشقي

بازیگران :

كريستن استوارت : بلا سوان
رابرت پاتينسون : ادوارد كالن
بيلي بيورك : چارلي سوان
پيتر فاچينلي : دكتر كارلايس كالن
اليزابت زيزر : اسمي كالن
اشلي گريين : آليس كالن
كريستيان سراتوس : آنجلا

اطلاعات دیگر :

ژانر: درام، حادثه ای، هیجان انگیز
درجه نمایش PG-13
توزیع توسط کمپانی: سامیت اینترتیمنت
تاریخ نمایش: 15 ژانویه 2009 در آلمان
مدت زمان فیلم: 122 دقیقه
کشور سازنده: آمریکا
بودجه ساخت: 37 میلیون دلار
فروش کل: 382 میلیون دلار
IMDB Rate 5.6 از 119719 راي

افتخارات و جوایز :

برنده جایزه آلما: طراحی مو و آرایش


در ابتدا به نظر می رسد با فیلمی رمانتیک مواجهیم که به عشقی غیر معمول بین یک خون آشام و یک انسان خواهد پرداخت، اما حوادث فیلم خیلی زود ما را درگیر معماها و دغدغه های دیگری می کند، فیلم از اتفاقات پی درپی که به شدت در راستای تفهیم جوّ فیلم برای بیننده است کم نمی گذارد، اگر فیلم برداشتی از یک رمان نبود بی شک جای تحسین و تقدیر ویژه ای برای عوامل بود، در هر حال تهیه کنندگان و عوامل با توجه به این رمان، سنگ تمام گذاشته و به سادگی از کنار این تولید نگذشته اند تا شاهد فیلمی مبتنی بر اصول و قواعد سینما باشیم (مزیتی که 80 درصد سینمای ما با آن بیگانه است، با ذکر این مطلب که زمانه، زمانه است و تغییر نمی کند، اگر موجوداتش به قوانین احترام بگذارند. سینمای ما را هم می توان سینما نامید، اگر بشود آدمهای آن را از فیلتر رد کرد تا اگر هنوز نفسی برای این سینما باقی مانده بتوان آن را احیاء کرد)
خون آشامهای twilight آنهایی که بار فیلم را به دوش می کشند، به قول خودشان گیاه خوارند، دوستدار منطق و نسبت به بقیۀ همنوعانشان اجتماعی ترند. نباید فراموش کنیم یکی از پیامهای نهفته در این خصوصیات را، عطش بلعیدن چیزی که همیشه در دسترس است و خودداری از آن. بدون شک می توان همراه کالن ها تمرین خودداری کرد و به هدایت نفس پرداخت.
معما و گره در فیلم به آرامی و با طرح و برنامه پیدا می شود و با پیشبرد فیلم یکی یکی به آنها پرداخته می شود و جای سوال و چرا و چطور برای بیننده باقی نمی گذارد.
با دانستن این نکته که حادثه تنها برخورد وسایط نقلیه، قتل، و مسائل درشت نیست، twilight پر از حادثه است، حوادثی البته منطقی و در راستای اهداف فیلم و بدون صحنه های اضافی .
شخصیت های فرعی به قدر لزوم معرفی می شوند و از کاراکتر بی هویت (که دراکثر فیلمهای سینمای ما موج می زنند) خبری نیست. فیلم به خوبی روند تحول در شخصیت قهرمانها را هم دنبال می کند، برای مثال، با پیشرفت فیلم از تزلزلهای بلا که آن را در تردیدها و زمین خوردنها و حواس پرتیها دیده بودیم خبری نیست.
یکی از مسایلی که باعث همدردی و همراه شدن با خانوادۀ خون آشام در این فیلم برای ما می شود، اهمیت آنها به خانواده است، گویی احترام به اعضا و تلاش برای حفظ حریم خانواده یکی از اصلی ترین عناصر در تحریک همذات پنداری بیننده با این اجتماعات است، بارزترین نمونۀ این نکته را در فیلم پدرخوانده و در خانوادۀ کورلئونه می بینیم، با اطلاعاتی که از این آدمهای مافیایی و کشتار آنها داریم، اما تاکید به حفظ خانواده، اینجا هم از سوی پدر خانواده، ما را به تحسین وا می دارد.
اولین جمله از زبان شخصیت اول فیلم بخشی از آرمان او را آشکار می کند و ما را به همراه او برای این رسیدن به آن لحظه به انتظار می گذارد و شهر فورکس، با توجهی که به مختصات، شرایط جوّی وجمعیت آن می شود ظاهراً مکانی است که بخش اعظم وقایع درآن خواهد گذشت.
از همان لحظات ابتدایی حضور بلا سوان در مدرسه و اکراه در بازی کردن والیبال نشان از متفاوت بودن، نوعی بی ثباتی و بی انگیزگی او دارد، حتی با شوخی در مورد بیرون انداختنش از آریزونا نشان می دهد که خود او هم دوست دارد اینگونه باشد.
با ورود کالن ها، گویی ویدئو کلیپی کوتاه را شاهدیم که به معرفی شخصیتهای تازه وارد می پردازد که بعدها محور اصلی فیلم را تشکیل خواهند داد، اما مسئلۀ اصلی این لحظات، معرفی کالن ها یا خندۀ معنی دار ادوارد نیست، بلکه نمایش یک چیز غیرمعمول در برخوردهای بلا و ادوارد است، کشمکش خیلی زود شروع می شود و کلیپ با فرار ادوارد ازکلاس به فیلم بازمی گردد.
روند منطقی و سریع فیلم با اولین جرقه های کنجکاوی در ذهن بلا استارت می خورد، شاید برای کسی درشرایط او این کنکاش برای مدت کوتاهی سرگرمش کند، اما غیبت ادوارد رسیدن به جوابها را به تاخیر می اندازد، اگر سوالی در زمینۀ این غیبت ما را درگیر کند بعدها به جواب آن خواهیم رسید که اصولاً کالن ها احتیاج چندانی به درس خواندن ندارند، شاید به خاطر اینکه مثل رفوزه ها، آنها یک دورۀ چند سالۀ تحصیلی را طیِّ چندین دهه در حال مرور کردن هستند.
قبل ازادامۀ پیوند دادن قهرمانان فیلم به همدیگر، شاهد فرار، محاصره و کشته شدن مردی توسط سه ناشناس هستیم، حالا با این گره درذهن پیش بلا و ادوارد برمی گردیم.
سکانس حضور دوبارۀ ادوارد در کلاس، با معرفی خود به بلا و نیم نگاه بسیار حرفه ای و زیبای معلم به آن دو که از حالتشان متوجه می شود نباید مزاحمشان بشود شروع می شود، بلا فرصت را از دست نمی دهد و بی مقدمه اولین سوال را در مورد غیبت ادوارد می پرسد. (موسیقی زمینۀ این سکانس، نه درمورد غیبت ادوارد و نه برای مشکلات بلا نواخته می شود، بلکه این موسیقی روی کلوزآپهای چهره و نماهای درشت چشمها و نوع نگاه آنها به هم، تنها پیش درآمدی است برای شروع یک اتفاق تازه)
درادامۀ این سکانس شاهد اعتراف ادوارد به تلاش برای شناخت شخصیت بلا هستیم، کاری که زودتر از آن بلا درمورد خود او شروع کرده، اما هنوز هیچکدام به سر نخ جالب توجهی نرسیده اند، بعدها و در ادامۀ فیلم وقتی از توانایی ادوارد در خواندن افکار دیگران مطلع می شویم، ذهنمان به بخشهایی از این سکانس فلاش بک می خورد، به یکی از سوالها و دو حدسی که ادوارد مطرح می کند و جوابهای بلا آن چیزی نیستند که او انتظارش را داشته (سوال: از باران لذت می بری؟ حدس: تو از شوهر مادرت خوشت نمیاد درسته؟ و حدس اینکه بلا از شرایطش ناراحت است) و در هر سه مورد ادوارد به بن بست می خورد.
سوالهای بی جواب برای بلا ادامه دارد تا اینکه به اولین نقطۀ عطف فیلم می رسیم تا مسیری تازه را با قهرمانها طی کنیم، ادوارد بلا را از برخورد ماشین به او، و شاید از مرگ نجات می دهد و برخلاف پدر و مادرش (نارضایتی پدر و مادر هم سوالی برای ما به جای می گذارد) از نجات بلا که سوالهایش تمامی ندارند راضی به نظر می رسد، قضیۀ ادوراد هم برای بلا جدی تر می شود، روند فیلم مبنی بر ارتباط اولیه بین قهرمانها به خوبی برقرار شده و تحقیقات و شناخت طرفین وارد مرحلۀ جدیدی می شود .
ادوارد علی رغم میل باطنی سعی می کند بلا را از خود دور کند اما گویی این مسئلۀ ادوارد برای بلا حکم نفس کشیدن را پیدا کرده تا به آرامی و به واسطۀ این پیدایش انگیزه ای تازه، شاهد تحولاتی هم در بلا باشیم، حضور در تفریح کنار ساحل و در جمع دیگران، اولین نشانه های این تغییرات است.
بحث ادوارد در غیاب او در ساحل هم ادامه دارد و حالا هر کسی که اطلاعاتی درمورد ادوارد داشته باشد برای بلا مهم است، واقعیتی که جیکوب به شوخی و خنده برای بلا تعریف می کند، آن را تنها یک داستان می خواند، اما بلا آن را جدی می گیرد.
با کشته شدن ویلن قایقران از اهالی فورکس توسط سه خون آشام دریک سکانس کوتاه و دیالوگهای این بخش، ضمن یک شناخت کلی از این سه که فعلاً تا همین حد کفایت می کند، آنها، تهدیدی برای مردم، قهرمانهای فیلم وحتی کالن ها معرفی می شوند.
بحث ادوارد جدی تر از آن است که بلا لحظه ای آرام بنشیند، اطلاعات بچه ها، اینترنت، کتابخانه و در نهایت منبع تمام درگیری های ذهن یعنی ادوارد و اولین استخراج بلا از این منبع، خواندن ذهن دیگران جز در یک مورد است.
با اظهار همدردی بلا در مورد کشته شدن ویلن، دوست پدرش، رابطۀ آنها هم رنگی تازه به خود می گیرد، (از ابتدا، حضور بلا وپدرش در کنار هم، منهای علاقۀ ذاتی آنها به همدیگر گویی از سر اجبار است)
فلاش بک ذهنی بلا هنگام خارج شدن از ادارۀ پلیس فورکس و فرمولهایی که در این چند روز به دست آورده او را به سمت حلّ مسئلۀ ادوارد می برد و در نهایت موفقیت، او ادوارد را در یکی دیگر از نقاط عطف فیلم وادار به اعتراف موجودیت خود می کند، مراحل طی شده در فیلم حالا دیگر برای ما هم دلیل خاصی برای پنهانکاری از بلا باقی نمی گذارد تا ادوارد پایه و اساس شکل گیری خانواده را بیان کند و ما با بخشی از شخصیت کارلایل وبعد آلیس آشنا می شویم، ادوارد در مورد پایه گذار خانواده که از کارلایل شروع می شود قهرمانانه سخن می گوید که با توانایی اش درکنترل امیال و خودداری، برای ادوارد الگویی از یک قهرمان می نماید.
و بالاخره برای قهرمانهای فیلم، عشق نه چندان آسان حادث شد و این آغاز مشکلها.
حضور یک انسان در خانوادۀ خون آشامها به اندازه ای جالب هست که با دعوت ادوارد از بلا، برای این سکانس لحظه شماری کنیم، با وجود آگاهی ازعواقب خطرناک این ارتباط، با این حال تلاش خانواده برای درست کردن غذا، احترام آنها به تصمیم ادوارد است.
ما هم نگران برخوردهای این آدمها با بلا هستیم، برخورد پدرو مادر ایده آل و سنجیده است، رزالی دیگر عضو خانواده اما درگیر و ناراحت و آلیس خیلی زود دوست بلا و همینطور دوست ما می شود.
سکانس حضور بلا در جمع خانوادۀ خون آشامها، مسیری تازه معین می کند و از این لحظه به بعد بیشتر با این خانواده و زندگی آنها همراه خواهیم بود (باز هم لازم است به موسیقی در این فیلم اشاره کنیم که به خوبی و در تمام لحظات مکمل تصاویر در اهداف سکانسهاست)
تعقیب سه خون آشام بی قانون در فیلم توسط نیروهای پلیس پیش درآمد مهمترین اتفاقات فیلم در ادامه است.
داخل رستوران، موقع صرف نهار بلا با پدرش، پی به گرمتر شدن روابط آنها می بریم و از تعصب اهالی نسبت به دستگیری قاتل دوستشان مطلع می شویم که این مطلب می تواند نوعی کمک برای درک فضای اطراف فیلم باشد.
در ادامه، قبل از حضور ادوارد دراتاق بلا، از حال و هوای مادر بلا هم آگاه می شویم، در واقع فیلم این شخصیت را رها نمی کند و مطمئناً دلایلی برای برقرار بودن این ارتباط دارد، اگر غیر از این باشد این ارتباط باری اضافه بر فیلم می شود.
سکانس بعدی را باز هم می توان کلیپی زیبا دید با موضوع بازی بیسبال خانواده ای خون آشام، انتهای این سکانس نقطه عطفی دیگر برای فیلم است، رویارویی خون آشامان قانونمند و خون آشامان بی قانون، از این لحظه روند فیلم وارد مرحلۀ جدیدی می شود، تلاش برای حفاظت از بلا آغاز شده، مشاجرۀ ساختگی بلا با پدرش ما را با بخشی از واقعیت جدایی این پدر و مادر می رساند که اطلاعاتی هرچند اندک به پروندۀ هویت کاراکترها می افزاید.
تعقیب و گریز برای محافظت از جان بلا و مقابله با مهاجمین ادامه دارد تا جایی که بلا برای نجات جان مادر، از محل امن خارج شده و با پای خود به استقبال مرگ می رود.
کُد آشنایی با این سکانس با دیالوگی در ابتدای فیلم به ما داده شده وحالا بعد ازگذشت بیش از نود دقیقه از فیلم به اصل این پیام می رسیم، مادر.
بلا قبل از داخل شدن به قتلگاه، با دست گرفتن یک اسپری که تنها نشانه از پدر است سعی می کند کمی به خود آرامش بدهد و فیلم می رود تا یکی از اصلهای هالیوودی که می گوید فیلمها برای 20 دقیقۀ آخرشان ساخته می شوند را به نمایش بگذارد، پردۀ آخر و نقطۀ اوج فیلم.
داخل سالن باله، جیمز، خون آشام مهاجم، شروع می کند با طعمه بازی کردن، قبلاً و در نیمۀ اول فیلم هنگام کشتن ویلن قایقران ازهالی فورکس، از زبان لورن دیگر مهاجم خون آشام می شنویم که خطاب به جیمز می گوید با طعمه بازی نکند، و این دلیل کافی برای تاخیر و در نهایت سر رسیدن منجی است، در واقع آن دیالوگ به این بازی با طعمه معنا می دهد.
بالاخره رویارویی اصلی بدمن فیلم با قهرمانها در پردۀ آخر و در اوج حساسیت قرار می گیرد، بلای زخم خورده توسط جیمز، با تلاش ادوارد به زندگی برمی گردد.
حضور مادر داخل بیمارستان همان رها نکردن و بیرون نیانداختن کاراکتر است که اینجا دیگر سوالی ذهن را درگیر و دور از اصل ماجرا نمی کند که به یکباره این مادر از کجا پیدایش شد؟ (اینها می تواند درس خوبی برای سینمای ما باشد که حضور شخصیتهای فرعی با شناسنامه و در راستای اهداف فیلم هستند)
و فیلم قبل از اتمام مثل اکثر فیلمهای دنباله دار، نشانه هایی هم برای ادامه باقی می گذارد، درخواست غیرمنتظرۀ جیکوب از بلا مبنی بر ترک ادوارد و رویارویی اش با ادوارد، پیدایش ذهنیت بلا بر همنوع شدن با ادوارد، وبالاخره حضور کاترین درمجلس رقص انتهایی فیلم به نشانۀ ادامه دار بودن تهدید قهرمانان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
نقد و بررسی فیلم فراموشی ( Oblivion )


منتقد: جیمز براردینلی (امتیاز ۷.۵ از ۱۰)



این روزها کمتر پیش می آید که با یک فیلم علمی تخیلی روبرو شویم که بر مبنای ایده و فکر ساخته شده باشد، بنابراین وقتی چنین فیلمی بر روی پرده برود،
نشان دهنده ی یک تغییر خوشایند در روند فیلم های فانتزی و فضایی احساساتی ای است که این ژانر را تحت سلطه ی خود درآورده اند.
با وجود اینکه «فراموشی/ Oblivion» به اندازه ی کافی با صحنه های اکشن پر شده تا مانع از خستگی و بی حوصلگی مخاطبان بی توجه شود، این فیلم هنوز هم از 90 درصد فیلم هایی که در هالیوود به عنوان علمی تخیلی شناخته می شوند،
محتویات علمی تخیلی ناب و حقیقی تری دارد. محتوای علمی تخیلی فیلم آنقدرها هم سخت نیست که در رده ی آثار برگرفته از نوشته های ایزاک آسیموف قرار بگیرد،
اما از بسیاری از فیلم هایی که در صدر جدول فروش قرار می گیرند، بسیار اصیل تر می نماید و همین نکته ممکن است در نهایت به ضرر فیلم باشد.
با وجود چندین صحنه ی تیراندازی، زد و خورد، تعقیب و گریز و تصادف، «فراموشی» فیلمی نیست که مورد علاقه ی نوجوانان و جوانان کم سن و سال قرار بگیرد. خط داستانی فیلم بیش از حد فشرده و متراکم و ریتم آن بیش از حد نامنظم است.
کار ساده ای ست که آنقدر «فراموشی» را بکوبیم که دیگر چیزی از آن باقی نماند. ناهماهنگی ها و تناقضات و حفره های زیادی در فیلم وجود دارند.
مشکل به نسبت میان محتوا و زمان نمایش برمی گردد. مواد اولیه ی داستان بسیار بیشتر از آن هستند که به زور در 126 دقیقه جای داده شوند.
داستان فرعی فیلم به تنهایی می توانست چنین زمانی را به خود اختصاص دهد. در نتیجه چیزهایی هستند که از آنها چشم پوشی شده و توضیحاتی هم حذف شده اند.
توجیه و استدلال منطقی آوردن برای بیشتر چیزهایی که توضیح داده نشده اند کار سختی نیست، اما همین که این استدلال آوردن ها امری لازم هستند، به خودی خود آزار دهنده است.
«فراموشی» درباره ی ذات هویت است، موضوعی رایج در کارهای علمی تخیلی سطح بالا. آیا یک فرد به واسطه ی دی ان ای/ DNA خود تعریف می شود؟ یا مجموعه ی خاطرات شخص هستند که او را تعریف می کنند؟
چه چیزی ذات اصلی بشر بودن را تشکیل می دهد؟ فیلم های «سفرهای ستاره ای/Star Trek» (به ویژه در «نسل بعد/ The Next Generation ») به دفعات به این سؤال اشاره می کند،
مانند آنچه در بازسازی جدید مجموعه ی « Battlestar Galactica » اتفاق می افتد. «فراموشی» علاوه براین به دیگر موضوعات رایج در فیلم های علمی تخیلی نیز اشاره ای دارد.
اما من در این نوشته چیزی از آنها نمی گویم، به این دلیل که اشاره به آنها می تواند به نوعی موجب لو رفتن داستان بشود. داستان فیلم چند نکته ی غافلگیری هم در خود دارد.
سال 2077 است. زمین به یک زباله دانی متروک و بایر تبدیل شده است. این امر نتیجه ی نبردی میان انسان ها و موجودات فضایی است که 60 سال قبل رخ داده است.
بشریت جنگ را برده اما زمین را از دست داده است. نجات یافتگان به سیاره ی تیتان فرار کرده اند و آنجا یک منطقه ی مهاجرنشین ساخته اند.
بقایای درخشانی که از "وطن" به جا مانده اند توسط تعدادی فضاپیمای بی سرنشین و مراقبان انسان شان محافظت می شوند. در همین حین، دشمن به کلی از بین نرفته است.
نجات یافتگان جدا افتاده در خرابه های شهرهای قدیمی مخفیانه حرکت می کنند و هر از گاهی به فضاپیماها حمله کرده و آنها را ناقص می کنند.
ایستگاه های تغییر ماهیت شناور و بزرگی ساخته شده اند تا آب را به نیروی بخار تبدیل کند و آن را به تیتان بفرستند تا برای منطقه ی مهاجرنشین انرژی فراهم کنند.
جک (تام کروز/ Tom Cruise) و ویک (آندره آ رایزبورو/ Andrea Riseborough) یک "تیم" هستند که به پایان دوره ی مأموریت خود به عنوان مراقبان زمین نزدیک می شوند.
از آنجاییکه حافظه ی هر دو پیش از مأموریت پاک شده است، هیچ کدام درباره ی به یادآوری روزهای زندگی شان، پیش از اینکه در یک آپارتمان با معماری سبک صنعتی-تجاری که به منطقه ی ساحل شرقی اشراف دارد، حرفی نمی زنند.
آنها ازدواج نکرده اند اما رابطه ی شان مانند یک زوج ازدواج کرده است. ویک با فرمانده ی از راه دورش سالی (ملیسا لئو/ Melissa Leo) در ارتباط می ماند و جک با یک فضاپیمای پرسرعت به اطراف پرواز می کند ،
و موقعیت فضاپیماهای بی سرنشینی را که آسیب دیده اند شناسایی کرده و به تعمیر آنها می پردازد.
اما در حالیکه ویک به گذشته علاقه ای ندارد و می خواهد هر چه زودتر به تیتان بازگردد، جک خواب یک زن زیبا و مرموز به نام جولیا (اولگا کریلنکو/ Olga Kurylenko) را می بیند و ادعا می کند خواب ها بیشتر شبیه به خاطرات هستند.
علاوه بر این، او شیفته ی زمین شده و می خواهد آنجا بماند. جک حتی یک اتاقک موقتی ساخته که در یک منطقه ی امن، جایی که گهگاهی فضاپیمای خود را فرود می آورد تا کمی استراحت کند، واقع شده است.
در سالهای دهه ی 2000، تام کروز برای بازی در فیلم های علمی تخیلی آمادگی و علاقه نشان داد، گرچه بعد از فیلم «جنگ دنیاها/War of the Worlds» محصول 2005، این اولین حضور مجدد او در این گونه فیلم ها به شمار می رود.
او آنچه را که برای ایفای این نقش لازم است در خود دارد: همان نیرومندی و قوای جسمانی که در مجموعه فیلم های «مأموریت غیرممکن/ Mission: Impossible» نیز به او کمک کرد. آندره آ رایزبورو شخصیتی را نشان می دهد که از احساسات تهی است.
سطحی بودن این تصویر بیش از آنکه نشانه ی عدم توانایی او باشد، عمدی و از روی قصد قبلی به نظر می رسد. در حالیکه به هیچ وجه ارتباط گیرایی میان او و تام کروز برقرار نمی شود،
نمی توان این نکته را به رابطه ی کروز و اولگا کریلنکو با آن بازی اثیری اش تعمیم داد. نقش آفرینی او در این فیلم در مقایسه با آنچه در فیلم «به سوی شگفتی/To the Wonder» به نمایش گذاشت زمینی تر است
اما چهره ی پیام رسان و پرمعنی او اینجا نیز به اندازه ی فیلم مالیک ارزشمند و کمک کننده است و بازی او در کنار کروز نیز گیرا و جذاب است.
مورگان فریمن/ Morgan Freeman (که سیگار برگی به لب دارد) و نیکولای کوستر والدو/ Nikolaj Coster-Waldauدر نقش های فرعی به عنوان انسان های فراری که روی زمین زندگی می کنند، ایفای نقش کرده اند.
کارهای مربوط به جلوه های ویژه درجه یک هستند. بیشتر این جلوه ها شامل خلق کردن نیویورک و واشنگتن دی.سی پس از یک دوره ی تحولات عظیم است
و شامل نمادهای خاصی مانند ساختمان امپایر استیت، پنتاگون، مجسمه ی یادبود واشنگتن، مجسمه ی آزادی و پل بروکلین می شود. بدیهی است که این اولین باری نیست که ما اینگونه چیزها را می بینیم -
فیلم «سیاره ی میمون ها/Planet of the Apes» از پیشروان این گونه به شمار می رود- اما در این فیلم این عمل به همان خوبی و با کیفیتی انجام شده که در هر جای دیگر ممکن بود.
افکت های صوتی که شامل یک موسیقی متن پرتپش و لرزاننده هم می شود، آنقدر کوبنده هستند که به یادماندنی باشند. گرچه لحظاتی وجود دارند که آنها توجه بیش از حدی به خود جلب می کنند.
این فیلم دومین تجربه ی کارگردانی ژوزف کوسینسکی/ Joseph Kosinski است که با فیلم پرادعا تر « ترون: میراث /TRON: Legacy» پا به این عرصه گذاشت.
در این فیلم، او از روی فیلمنامه ای کار می کند که خودش هم در نگارش آن مشارکت داشته و بر اساس رمان تصویری ای نوشته شده که آن هم اثر خودش است.
بنابراین اوست که باید بابت نقاط ضعف فیلم سرزنش شود، به خصوص نقاط ضعف داستان و مشکلات مربوط به ریتم فیلم.
در عین حال او می تواند اعتبار ساخت فیلم از روی این داستان را به خود اختصاص دهد، داستانی که آنقدر کنجکاوی برانگیز است که تماشاگرانی را به سینما بکشد که از فیلم هایی که در آینده می گذرند،
توقع چیزی بیش از چندین انفجار و نبرد فضایی دارند.
مانند فیلم «اطلس ابری/Cloud Atlas»، «فراموشی» هم فیلم نقص داری است اما بعضی از این نواقص نتیجه ی جاه طلبی بیش از حد است. علاوه بر این،
با وجودی که ممکن است بگویند که در کل فیلم «فراموشی» شخصیت ها نسبت به ایده ها و سیر داستان در اولویت دوم قرار دارند،
من شخصاً متوجه شدم برایم مهم است که در انتها چه بلایی سر شخصیت ها می آید و آن لحظه ی آخر در رابطه با مفهوم هویت بر چه چیزی دلالت می کند.

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=--=
الهام بای / نقد فارسی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
تالار تخصصی سینما و موسیقی

معرفی و نقد فیلمهای خارجی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA