ارسالها: 24568
#41
Posted: 28 Jul 2013 21:56
نقد و بررسی فیلم Inception/ تلقین کارگردان : inception_ver4Christopher Nolan نویسنده : Christopher Nolan بازیگران : Leonardo DiCaprio ... Cobb Joseph Gordon-Levitt ... Arthur Ellen Page ... Ariadne Tom Hardy ... Eames ژانر : درام - تخیلی آمریکایی ها اصطلاحی دارند به نام بلاک باستر که به فیلمهای تعلق می گیرند که فیلمهای پر زرق و برقی باشد و به نوعی تماشاگران خیلی انتظار اکران آن را می کشند که اکثرا هم فیلمهای پرخرجی هستند. جدیدترین فیلم " کریستوفر نولان " یکی از همین فیلمهاست که بسیاری از سینمادوستان از بدو نمایش تریلر فیلم که در آن زمین و زمان تخریب می شد بی صبرانه منتظر بودند که جدیدترین فیلم " نولان " اکران شود. جدیدترین فیلم " نولان " اما اینبار پرخرج و یک بلاک باستر حسابی است که " دیکاپریو " نیز در آن حضور دارد. دام کوب ( لئوناردو دیکاپریو ) کسی است که بخاطر فعالیت های غیر قانونی اش فراری و تحت تعقیب مراجع قضایی ایالات متحده است و بخاطر همین نمی تواند به ایالات متحده برگردد . کار دام ورود به ضمیر ناخودآگاه افراد و استخراج رازهای مهم آنهاست. در واقع دام سعی می کند که رازهایی را که معمولا در ضمیر ناخودآگاه انسان ذخیره می شود آشکار سازد. سایتو ( کن واتانب ) یک سرمایه دار است که از دام می خواهد به ضمیر ناخودآگاه رقیب اش ، فیشر ( سیلیان فیشر ) ، وارد شود. اینکار برای دام چندان سخت نیست چون حرفه اش همین است ، اما چیزی که سایتو می خواهد بسیار بیشتر از یک کار معمولی است ، او می خواهد که دام به ضمیر ناخودآگاه فیشر وارد شود و اطلاعاتی را در درون ذهنش قرار دهد! در عوض سایتو به دام قول می دهد با تمام نفوذی که دارد تمام گذشته اش را پاک کند و او بتواند به ایالات متحده وارد شود و نزد همسرش برگردد. مثل هر سارق باتجربه ای ، دام هم یک تیم حرفه ای دارد. آرتور ( جوزف گاردن- لویت ) که معاون دام در این ماموریت است ، ایمز ( تام هاردی ) یک جاعل حرفه ای است ، یوسف ( دیلیپ رائو ) که یک داروساز است و یک تازه وارد به نام آریادن ( الن پیج ) که وظیفه طراحی و ساخت رویا را دارد. وظیفه این تیم ورود به ذهن این میلیاردر و طراحی و قرار دادن اطلاعاتی در درون ذهن فیشر و همچنین پی بردن به رازهای اوست و این کار می تواند خیلی خطرناک باشد زیرا آنها باید از چند لایه ذهن عبور کنند. اما برای گروه دام که حرفه ای هستند مشکلی ایجاد نمی شود تا زمانی که ردپای همسر دام به نام مال ( ماریون کاتیلارد ) در این پروژه پیدا می شود ، کسی که می خواهد پروژه را به دلایل شخصی نابود کند و.... پیشرفت تکنولوژی و آینده آن همچنان یکی از نگرانی های دنیاست. بسیاری این نگرانی را بی مورد می دانند و معتقدند که پیشرفت علم می تواند انسان را کمک کند که بهتر زندگی کند اما در طرف دیگر عده ای معتقدند که پیشرفت علم روزی به درجه ای خواهد رسید که نسل بشر به دست موجودات هوشمندی که خودش ساخته است نابود خواهد شد. بهرحال فیلم جدید " نولان " به یکی از معقوله های علم به نام تغییر و استخراج رویاها می پردازد، مساله ای که به نظر می رسد دسترسی به آن اگر امروز امکان پذیر نباشد احتمالا در آینده بسیار نزدیک امکانپذیر خواهد بود. مانند تمام فیلمهای " نولان " داستان پیچیده تر از آن است که بتوان در چند خط آن را نوشت. پیچ و خم های داستان به قدری هست که به سختی می توان حدس در طول مدت فیلم چه اتفاقاتی خواهد افتاد. ورود به دنیای رویایی ذهن انسان یکی از بهترین ایده ها برای ساخت فیلم است که خوشبختانه وظیفه ساخت این ایده به دست " نولان " افتاده است. احتمالا اگر هر کارگردان دیگری بود این رویا را آمیخته با مسائل بی ربط می کرد اما دنیایی که " نولان " خلق کرده است بسیار نزدیک به رویاهای طبیعی ذهن بشر است. نابود شدن رویا و تغییر آن به بهترین نحو ممکن به تصویر کشیده شده است. جلوه های وِیژه فیلم را باید یکی از بهترین های امسال به حساب آورد. فیلمبرداری فیلم یکی از چشم نوازترین های این تابستان است ، و مهمتر از همه کارگردانی " نولان " قوی ترین بخش این فیلم را تشکیل می دهد. مدت زمان 148 دقیقه برای شرح یک داستان تخیلی مدت زمانی است که معمولا کارگردانان ترجیح می دهند آن را کوتاه کنند اما " نولان " به خوبی توانسته است این مدت زمان را به شرح و توصیف ایده اش بپردازد. در واقع در این 148 دقیقه تماشاگر به هیچ عنوان خسته نمی شود. تغییر از درام به اکشن هم در این فیلم کاملا متعادل و خوب است. اکشن فیلم را با توجه به سابقه ای که از " نولان " داریم ( شوالیه تاریکی ) یکی از بهترین اکشن های امسال می توان به حساب آورد و البته نباید بازی های عالی بازیگران فیلم مخصوصا " دیکاپریو " را نادید گرفت. روندی که " دیکاپریو " بعد از فیلم " دار و دسته های نیویورکی " که در آنجا با " اسکورسیزی " آشنا شد در پیش گرفت ، خیلی کمک کرد که او را دیگر با نام جک صدا نکنند! او حالا یکی از بهترین بازیگران هالیوود هست که سعی دارد هنر بازیگریش را در تمام نقشها به چالش بکشد و " تلقین" نیز یکی از بهترین آزمون ها برای او بود که به هنر بازیگریش را به تصویر بکشد. " دیکاپریو " در صحنه های اکشن بسیار با جسارت و هوشمند عمل می کند و در صحنه هایی که با همسرش برخورد می کند یک کلاس بازیگری ارائه می دهد!. " ماریون کاتیلارد " یا همان ادیت پیاف فیلم " به رنگ ارغوان " بازی خوبی در نقش همسر خرابکار دام دارد ، تیم دام هم که شامل بازیگران حرفه ای اما نه چندان مشهور ( البته به جز " الن پیج " ) است به خوبی نقش های خود را ایفا کرده اند یا باید بهتر گفت که " نولان " آنها را به خوبی هدایت کرده است . یکی از نکات جالب درباره بازیگران فیلم این است که " ماریون کاتیلارد " و " الن پیج " دو بازیگری هستند که در سال ۲۰۰۸ برای دریافت اسکار بهترین بازیگری نقش اول زن رقابت می کردند و حالا آن دو در این فیلم در کنار یکدیگری قرار گرفته اند. " کریستوفر نولان " را باید یکی از بهترین های دنیا دانست. کارگردانی که تا به امروز تنها ۹ فیلم ساخته است اما اغراق نیست اگر بگوییم هر کدام از فیلمهایش از بهترین های هالیوود بوده است و توانسته است تعریف جدایی از ژانر بدهد. به عنوان مثال می توان فیلم " ممنتو " (۲۰۰۲ ) را به حساب آورد که پیچش داستانی و روایت داستان در آن زمان واقعا متفاوت با دیگر فیلمها بود یا فیلم " شوالیه تاریکی " که تعریف دیگری از ابر قهرمان ارائه داد و یکی از بهترین فیلمهای سال را رقم زد. " نولان " در این فیلم نیز بار دیگر جسارت خود را در ورود به حیطه جدید به نمایش گذاشت و اینبار هم با موفقیت کامل از این آزمون گذشت. " تلقین" یکی از فیلمهایی است که اگر به سینما علاقه دارید حتما باید آن را ببینید ! در این فیلم مثالی از بهترین ها وجود دارد ، فیلمبرداری عالی ، کارگردانی بی نقص ، بازی خیره کننده بازیگران مخصوصا " دیکاپریو " ، اکشن و جلوه های وِیژه کافی و استاندارد و.. . این فیلم بهترین نمونه برای کارگردانانی است که قصد دارند تا پا به عرصه های بزرگ تر بگذارند . " نولان " در این فیلم به خوبی تیمش را مدیریت کرده است و نتیجه اش بهترین بلاک باستر این تابستان است
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#42
Posted: 17 Sep 2013 19:07
معرفی ، نقد و بررسی فیلم گتسبی بزرگ تهیه کننده : باز لورمانکارگردان : باز لورمان نویسنده :باز لورمان ژانر: درام ، تاریخ نمایش: 10 می 2013 فیلمبردار: سایمون دوگان موزیک: کریگ آرمسترانگ بودجه: 105 میلیون دلار فروش: در حال اکران زمان فیلم: 143 دقیقه کشور سازنده: امریکا IMDB Rate :... از 10 بازیگران لئوناردو دیکاپریو توبی مگوایر امیتا باچان الیزابت دبیکی کری مولیگان گتسبی بزرگ » در ادبیات داستانی غرب، به عنوان یکی از آثار ارزشمند و بی نهایت دقیق در زیبایی شناسی، شناخته می شود که مدتهاست دانشجویان رشته های ادبیات انگلیسی و حتی تئاتر، با آن سر و کار دارند و حتی به نوعی می توان گفت که تقریباً امروزه هیچ دانشجویی نیست که از « گتسبی بزرگ » و داستان پر پیچ و خمی که دارد، اطلاعی نداشته باشد. « گتسبی بزرگ » را فرانسیس اسکات کی فیتزجرالد در سال 1925 به رشته نگارش در آورد که به هیچوجه با استقبال خوبی در زمان خودش مواجه نشد (این کتاب در ایران هم با ترجمه آقای کریم امامی از انتشارات نیلوفر، قابل دریافت است که البته ترجمه روان و گرمی نیست). « گتسبی بزرگ » را حتی می توان یکی از آثار شکست خورده فیتزجرالد در زمان انتشار به حساب آورد اما پس از جنگ جهانی دوم ، ناگهان این کتاب بازنشر پیدا کرد و توانست تبدیل به یکی از محبوب ترین آثار بازار کتاب گردد که حتی نحوه نگارش متن در آن، به نوعی تبدیل به یک سَبک، در ادبیات غرب شد. جدای از تحسین های بی شماری که از رمان « گتسبی بزرگ » تا به امروز شده، در عالم سینما نیز چند اقتباس کم اهمیت از این داستان انجام شده که معروف ترین آن ، فیلمی با عنوان « گتسبی بزرگ » بود که در سال 1974 به کارگردانی جک کلایتون و بازی رابرت ردفورد و میا فارو اکران شد و از لحاظ هنری، هرگز در حد و اندازه کتاب نبود. حال پس از نزدیک به 40 سال، بار دیگر « گتسبی بزرگ » اینبار با انبوهی از ستارگان خوش نام هالیوودی به سینما آورده شده و امید دارد تا شاید بتواند اینبار تحسین طرفداران سرسخت این داستان را برانگیزد. نیک ( توبی مگوایر ) فردی است که برای ادامه زندگی و ایجاد موقعیت های جدید شغلی از غرب آمریکا به نیویورک آمده و در مجاورت خانه مرد ثروتمندی به نام جی گتسبی ( لئوناردو دیکاپریو ) اقامت کرده است و در ادامه شاهد اتفاقات عجیبی در خانه همسایه اش می شود. گتسبی، هر شب مهمانی های پر سر و صدا و گرانقیمتی برگزار میکند که مهمانان بسیار زیادی در آن رفت و آمد دارند. نیک که بی میل به ورود به این دنیای پر زرق و برق است، در نهایت خودش را مجاب میکند تا وارد این مهمانی ها شود . نیک پس از مواجه با گستبی، متوجه می شود که وی این جشن های پر هزینه را تنها به دلیل جلب توجه معشوقه اش به نام دیزی باچنان ( کری مولیگان ) ترتیب می دهد تا شاید بتواند به این واسطه ، او را عاشق خودش کند. البته معشوقه جناب گتسبی ، همسرِ دوستِ گتسبی به نام تام باچنان ( جوئل ادگرتون ) می باشد که وی از طبقه ثروتمند آمریکا محسوب می شود. گتسبی و تام ، رابطه خوبی با هم ندارند و این اختلاف گاهاً بصورت علنی مطرح می شود.رابطه میان تام و دیزی هم تعریف چندانی ندارد. این دو مدتهاست که از یکدیگر خسته شده اند و حالا تام معشوقه ای در شهر به نام میرتل ( آیسلا فیشر ) دارد که او هم همسر یک مکانیک از طبقه پائین جامعه است! در این میان ، نیک که با دیزی و گتسبی رفت و آمد دارد، ترتیب ملاقات این دو را می دهد و بزودی رابطه عاشقانه این دو آغاز می شود اما ... « گتسبی بزرگ » را باز لورمن کارگردانی کرده که علاقه بسیاری به ساخت آثار اقتباسی و پر زرق و برق دارد. وی در سال 1996 فیلمی با عنوان « رومئو و ژولیت » ( با بازی دیکاپریو ) ساخت که اثری به شدت متوسط اما خوش رنگ و لعاب بود که البته پس از گذشت 17 سال از آن فیلم، تنها موزیک ویدئوی معروف این فیلم در یادها مانده است! آخرین اثر این کارگردان هم ، یک فیلم پر هزینه و نه چندان دلچسب به نام « استرالیا » با بازی هیو جکمن و نیکول کیدمن بود که علی رغم تبلیغات وسیع اش ، نتوانست حتی به یک اثر متوسط هم تبدیل شود. « گتسبی بزرگ » دقیقاً حال و هوایی شبیه به آثار پیشین لورمن دارد. اثری که می توان رگه های از سلیقه شخصی سازنده و چشم پوشی از جزئیات داستان را در آن مشاهده کرد. همچنین لورمن نکات ریزی که در روابط شخصیت ها موجود بوده و بسیار هم خواندنی و جذاب بوده را در این اقتباس سینمایی نادیده گرفته و مستقیماً تصمیم به ارائه اصل ماجرا به سبک و سیاق خودش گرفته است. « گتسبی بزرگ » به احتمال فراوان مخاطبینش را به دو دسته تقسیم خواهد کرد ( البته در این میان شاید افرادی هم پیدا شوند که جزو هیچکدام نباشند! ) که وضعیت هرکدام از این 2 دسته را به اختصار توضیح خواهم داد. دسته اول ، مخاطبین سینما و هنر هفتم هستند که احتمالاً از فیلم و کارگردانی راضی خواهند بود چراکه لورمن به خوبی توانسته یک داستان رمانتیک و به شدت درگیر کننده را با جزئیات فراوان و دیالوگ هایی در خور توجه ، به تصویر بکشد. « گتسبی بزرگ » در پرده نقره ای ، به اندازه ای خوش رنگ و لعاب است که کمتر کسی بتواند روابط میان گتسبی و دیزی را غیرجذاب بخواند و به راحتی از کنار آن بگذرد. پس مخاطبین سینما که کتابِ آقای اسکات کی فیتزجرالد را نخوانده اند، خیالشان راحت باشد که « گتسبی بزرگ » می تواند به راحتی آنان را درگیر کند و حتی شاید به عنوان یک اثر فاخر هم نزد آنان شناخته شود که شکوه آن ، بهرحال چشم نواز خواهد بود. اما دسته دوم ، مخاطبینی هستند که دنیای ادبیات را دنبال میکنند و به خوبی به گل سر سبد ادبیات غرب یعنی « گتسبی بزرگ » مسلط هستند. این افراد مطمئنا با مشاهده فیلمِ لورمن ، به مشکل اساسی برخواهند خورد و این اثر، ابداً جذابیتی برای آنها به همراه نخواهد داشت. « گتسبی بزرگ » اگرچه در قالب سینما و روایت داستان، اثری جذاب و تماشایی محسوب می شود اما در به تصویر کشیدن جزئیات روابط میان شخصیت ها – که مشخصاً اصلی ترین دلیل جذابیت کتاب هم بوده -، کوتاهی های بسیاری در آن مشاهده می شود که اصلاً برای خواننده های کتاب جالب نیست. در رمان آقای اسکات کی فیتزجرالد ، رابطه میان گتسبی و دیزی و توصیفات مسحور کننده گتسبی از دیزی ، به حدی زیبا و جذاب بود که هر خواننده ای را شیفته خودش می کرد. در بخشی از کتاب گتسبی بزرگ آمده : « هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند . » این تنها نمونه ای از صد توصیف زیبا و خواندنی این کتاب می باشد که آدمی را جذب در خود می کند. اما لورمن در برگردان سینمایی این اثر، توجه اش را از این توصیفات آتشین معطوف به تصویرسازی های رایج رمانتیک هالیوودی کرده که اگرچه اینکار را به خوبی و استادی انجام داده، اما هرگز نمی تواند جابی خالی لحظات شیرین با هم بودن گتسبی و دیزی را در کتاب بگیرد. البته بی انصافی است که اگر « گتسبی بزرگ » را اثری ضعیف و متزلزل بدانیم. « گتسبی بزرگ » اگرچه در فیلمنامه مشکلات ریز و درشت زیادی دارد، اما از لحاظ فنی یکی از شایسته ترین هاست که احتمالاً نامش در اسکار 2014 در بخش طراحی لباس و صحنه خواهد درخشید. همچنین باید به فیلمبرداری بی نقص سایمون دوگان ، که نماهای کلوزآپ و لانگ شات های بی نظیرش واقعاً چشم نواز است،اشاره کنم که « گتسبی بزرگ » را تبدیل به یک اثر باشکوه کرده است. اثری که به واسطه جلوه های ویژه پر زرق و برقش، از حالا می تواند برای اسکار 2014 ، مدعی باشد. بازی لئوناردو دیکاپریو در نقش گتسبی ، شایسته تقدیر است اما مشخصاً نقش آفرینی وی در این اثر جزو بهترین های او محسوب نخواهد شد. شخصیت گتسبی یکی از پیچیده ترین شخصیت های دنیای ادبیات است که خشم ، مهربانی، عشق و نفرت را می شد همزمان در کلام او حس کرد. اما این شخصیت به شدت خاص در اقتباس سینمایی، فردی عاشق پیشه و عصبی است که در حال دست و پا زدن برای بدست آوردن دیزی است. دیکاپریو تلاش کرده تا گتسبی دنیای ادبیات را به سینما بکشاند و به مخاطب ارائه دهد اما شاید باید عدم موفقیت او را به پای عدم درک درست موقعیت گتسبی توسط باز لورمن گذاشت که در مجموع اعتقاد چندانی به پیچیده شدن رفتار شخصیت های داستانش نداشته است. در مجموع درباره دیکاپریو باید بگویم که اگر نقش آفرینی های گذشته اش مورد توجه آکادمی اسکار قرار نگرفته ، گتسبی بزرگ اصلاً این قابلیت را ندارد که بتواند او را صاحب مجسمه ای کند ( البته هیچ چیز از این آکادمی بعید نیست! ). کری مولیگان در نقش دیزی ، همان معصومیت و مهربانی همیشگی را اینبار هم به تصویر کشیده و نمی توان خرده ای بر او گرفت. مولیگان مدتهاست که در چنین نقشهایی پذیرفته شده و با توجه به فرم صورت و حالت رفتارش، بعید به نظر می رسد که بتواند به این زودی از این کالبد خارج شود. توبی مگوایر در نقش نیک، آن بازیگری نیست که قدرت تعریف داستان و به اصطلاح راوی بودن را داشته باشد. توبی مگوایر که لئوناردو دیکاپریو در انتخابش برای این نقش بی تاثیر نبوده، نمی تواند به اندازه دیگر بازیگران فیلم موثر و خوب ظاهر شود. شاید باید مدتها بگذرد که خودِ توبی مگوایر هم باور کند که دیگر مرد عنکبوتی نیست و لازم هست که او را در حال و هوای دیگری ببینیم. جوئل ادرگرتون در نقش تام، بهترین بازیگر فیلم است که استایل چهره اش و حالت عصبی اش ، بدجوری به گریم اش می آید و بهترین گزینه برای ایفای نقش تام محسوب می شود. بهترین بازی ادگرتون بدون شک در 20 دقیقه پایانی داستان است که می توانید از آن لذت ببرید. در نهایت درباره « گتسبی بزرگ » باید بگویم که این اثر دقیقاً همان حال و هوایی را دارد که با شنیدن نام باز لورمن می توانستم آن را در ذهنم مرور کنم! در اینجا خبری از جزئیات ادبی و مسائل دست و پا گیر آن نیست، در اقتباس سینمایی ما با انواع و اقسام اتفاقات عجیب و غریب نظیر موسیقی رپ اقای " جی زی " مواجه هستیم که البته با نگاه به لیست تهیه کنندگان ،اصلاً این حضور تعجب برانگیز نیست. به نظرم می شود که « گتسبی بزرگ » را دوست داشت چراکه دلایل زیادی برای این علاقه وجود دارد که می توان به « فیلمبرداری فوق العاده ، بازی عالی بازیگران، جلوه های ویژه خیره کننده و طراحی لباس و کارگردانی هنری قابل توجه اشاره کرد. اگرچه فاصله میان رمان « گتسبی بزرگ » و اقتباس سینمایی اش، بسیار زیاد و دور از تصور است، اما هنوز هم می شود از این داستان زیبا و پر کشش حتی با از دست دادن جزئیاتش ، لذت برد.
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#43
Posted: 14 Nov 2013 21:27
نقد و بررسی فیلم Ender's Game (بازی اِندر) کارگردان : Gavin Hoodنویسنده : Gavin Hoodبازیگران : Harrison Ford,Asa Butterffield,Hailee Steinfeld خلاصه داستان : حدود ۵۰ سال قبل(نسبت به زمان حال فیلم)موجوداتی شبیه به مورچه های غول پیکر بنام "فورمیک" به زمین یورش می برند که اگر حرکت شجاعانه میزر رکهام(بن کینگزلی)نبود آنها بر انسان ها چیره می شدند.فورمیک ها شکست خوردند اما از بین نرفتند و انسانها همواره ترس بازگشت فورمیک ها را در دل داشتند.... کتاب «بازی اِندر» که یکی از آثار مهم و محبوب خوانندگان داستان های علمی تخیلی بوده، تا رسیدن به پرده ی سینما، سرنوشت عجیبی داشته است. چندین سال، اورسون اسکات کارد با فروش حق و حقوق کتاب موافقت می کرد زیرا می خواست قدرت و نظارت بر روی محصول نهایی از آن خودش باشد. این بازسازی که نتیجه ی چندین مرتبه بازنویسی فیلمنامه است (تعداد زیادی از آنها توسط خود کارد نوشته شده بودند)، دعای خیر نویسنده را به همراه دارد. نام او به عنوان یکی از تهیه کنندگان در فهرست آورده شده و عنوان نویسنده ی مشترکِ همکار گاوین هود، کارگردان فیلم هم به او اطلاق شده است. طرفداران کتاب درک می کنند که یک فیلم حدوداً دو ساعته مستلزم تغییرات زیادی بوده است و مشکلات اساسی کار کردن با بچه های کوچک گروه را مجبور ساخت تا سن شخصیت ها را تغییر دهند. به هر حال، فیلم «بازی اِندر»، از نظر لحن، محتوای موضوعی و روند پیشروی داستان به عنوان اثری با دیدگاه کارد قابل تشخیص است. این فیلم به صورت یک پروژه ی تک فیلمه کار شده است که پتانسیل قسمت های بعدی را هم دارد، به این شکل فیلم قابلیت آن را دارد که صرفنظر از آنکه فروش گیشه ساخت ادامه ای را طلب کند یا خیر، تماشاگر را راضی نگه دارد. «بازی اِندر» با یکی از فرضیه های آشنای داستانهای علمی تخیلی آغاز می شود: حمله ی موجودات فضایی. چیزی حدود 50 سال پیش از اولین روز در زمان حال فیلم، زمین بر اثر یورش موجوداتی شبیه به مورچه های غول پیکر که "فورمیک" نامیده می شوند، هدف حمله ی شدید قرار می گیرد. آنها سر رسیدند، دیدند، و اگر به خاطر حرکت شجاعانه ی یک قهرمان جنگی به نام میزر رکهام (بن کینگزلی) نبود، بر انسان ها پیروز می شدند. فورمیک ها شکست خوردند اما از بین نرفتند و جمعیت ساکن زمین در ترس همیشگی از بازگشت آنها زندگی می کند. به همین دلیل، طی پنج دهه ی گذشته، ارتش یک برنامه ی آموزشی ترتیب داده که از طریق آن بهترین و باهوش ترین کودکان به تمرینات بسیار سخت وادار می شوند. سلاح ها پیشرفت کرده اند و رهبران نظامی با این امید به سوی نبرد پیشروی می کردند که وقتی مواجهه ی نهایی با فورمیک ها پیش بیاید، زمین آمادگی اش را خواهد داشت. در چنین شرایط ملتهبی است که اندر ویگین (آسا باترفیلد) سر می رسد. او در جامعه ای که بیشتر خانواده ها را مجبور می کند بیش از دو فرزند نداشته باشند، فرزند سوم است. رهبران نظامی پتانسیل و توانایی بالایی در اندر می بینند که بتواند فرمانده ی جنگی بزرگ بعدی، یعنی وارث میراث میزر رکهام باشد. اما آیا اندر می تواند از بوته ی آزمایش با موفقیت و جلا دیده بیرون بیاید یا این آزمایش او را در هم می شکند؟ «بازی اِندر» فیلم ناموزونی است - گاهی اوقات به شدت دیوانه کننده ای اینطور است - و نیمه ی اول آن در مقایسه با نیمه ی دوم لذت بیشتری برای بیننده دارد. شاید این موضوع به این دلیل است که در فیلم های سبک نظامی، من معمولاً بخش های آموزش را به سکانس های نبرد ترجیح می دهم. «بازی اِندر»، در بیشتر زمان نیمه ی اولش، با موفقیت شخصیت اصلی را می پروراند و زیرکی و خلاقیتی را که باعث می شود او برای سرهنگ گراف (هریسن فورد) شاگرد ممتاز و برجسته ای باشد، به خوبی ترسیم می کند. اندر فقط برنده نمی شود، او چیره گی و تسلط نیز به دست می آورد. گرچه در طول نیمه ی دوم، پرورش شخصیت به پس زمینه رانده می شود تا به قسمت اصلی داستان برسیم. شتاب فیلم زیاد می شود و با این شیوه ای که مسائل را با عجله پشت سر می گذارد حالتی خام دستانه پیدا می کند. بخش "مؤخره" نمونه ای از همین وضع است: یک اتفاق مهم که در حد یک پس اندیشه و چاره جویی بعد از اتمام کار تنزل داده شده است. نبرد بزرگ، در حالیکه عناصر غافلگیر کننده و جالب خود را دارد، در کتاب خیلی جذاب تر از کار درآمده تا روی پرده ی سینما. به دلیل روشی که برای تصویر کردن آن به کار برده شده، همه چیز یک سیر قهقهرایی و رو به کم اهمیت شدن پیدا کرده است. به جز اندر و گراف، اشخاص زیادی نیستند که شایسته باشد آنها را "شخصیت" بنامیم. بن کینگزلی نقش قهرمان کهنه کار، میزر رکهام را بازی می کند اما کار خاصی به او داده نشده جز اینکه خشن به نظر برسد، به هیچ وجه لبخند نزند و دیالوگ هایش را با لهجه ای بیان کند که پیوندی از لهجه ی لندنی و نیوزیلندی به نظر می رسد. ابیگیل برسلین نقش خواهر اندر، ولنتاین را بازی می کند که نماد زنده ی دلسوزی و محبت است. هیلی استینفلد که در این نقش بهتر از نقش ژولیت در فیلم «رومئو و ژولیت» جای گرفته است، نقش پترا آرکانیان، دوست و شبه محبوب اوست. اهمیت و زمان بسیار کمی صرف این رابطه ی عاشقانه شده است، زیرا در منبع اصلی به هیچ وجه اثری از آن نیست. در آخر، وایولا دیویس را داریم که دو مرتبه نامزد اسکار شده اما اینجا باید این سو آن سو پرسه بزند و در لباس نظامی اش تند و تیز به نظر برسد در حالی که جز این، مشارکت ناچیزی در فیلم دارد. مهم ترین و بزرگترین ستاره ی فیلم هریسن فورد است و تفسیری که او از گراف (بهتر بود نام او را گروف* می گذاشتند) ارائه می دهد، شبیه همان چیزی است که ممکن است از یک هان سولوی* خسته و ناامید از جنگ که توانایی شوخی و کنایه را از دست داده، توقع داشته باشیم. حداقل این نقش برای فورد از نقش او در فیلم «پارانویا» بهتر است. در همین اثناء، هم بازی جوان او، آسا باترفیلد، با وجود سختی ها با قابلیت تمام موقعیت خود را حفظ می کند و نقش آفرینی قوی و باورپذیر خود را در این فیلم به نقش آفرینی تا همین حد قوی و باورپذیرش در فیلم «هیوگو» اثر مارتین اسکورسیزی اضافه می کند. موضوعات اصلی کتاب کارد - که اصلی ترین آنها به اصول اخلاقی کشتار برای دفاع می پردازد- در فیلم هم دست نخورده باقی می مانند. هیچ پاسخ ساده ای برای سؤالاتی که این مسئله برمی انگیزد وجود ندارند و «بازی اِندر»، به شکلی تحسین آمیز، سعی نمی کند راه حل های سهل الوصول سبک هالیوودی ارائه دهد. فیلم هرگز آنقدر که امکانش بود تیره نگر نمی شود اما مفاهیم مورد نظر را نیز نادیده نمی گیرد. علاوه بر این یک سؤال جانبی جالب توجه این نکته را مورد بحث قرار می دهد که آیا ما در طول یک شبیه سازی (وقتی می دانیم همه چیز ساختگی است) همانطور عمل می کنیم که در یک موقعیت واقعی؟ وقتی یک فرمانده می داند تصمیماتش مفهوم واقعی مرگ و زندگی در خود دارند، آیا با همان بی تفاوتیِ هنگام "بازی" کردن دستوراتش را صادر می کند؟ «بازی اِندر» از نظر بصری بسیار لذت بخش است و در بعضی مواقع تقریباً محسور کننده است (در ضمن، سه بعدی هم نیست!). نبردهای فضایی نوعی چشم انداز، دامنه و انرژی در خود دارند. سالن نبرد کروی شکل، که گروه ها در یک نسخه ی مربوط به آینده و بدون جاذبه ی زمین بازی پینت بال با یکدیگر رقابت می کنند نیز در همان حد جذاب است. «بازی اِندر» هر نقصی که از نظر ریتم و سرعت پیشروی داستان داشته باشد، تماشای تصاویر آن به هر صورت فوق العاده جذاب است و این موضوع باعث می شود دیدن آن در فرمت آیمکس تجربه ی بهتری باشد. شاید بدیع ترین خصیصه ی «بازی اِندر» این باشد که درباره ی "موضوعی" است. تعداد بیش از حدی از فیلم های علمی تخیلی (در میان آثار دیگر، «سفر ستاره ای: به سوی تاریکی» به ذهنم خطور کرده است) آنقدر اسیر پرداختن به صحنه های اکشن شده اند که از بعضی اصول پایه ای این ژانر غافل شده اند. «بازی اِندر» موفق می شود در عین اینکه به مفاهیم سنگینی اشاره دارد، هیجان انگیز و مجذوب کننده باشد. فیلم به هیچ وجه به پیچیدگی و درگیر کنندگی کتاب کارد نیست اما، برای کسانی که ترجیح می دهند فیلم علمی تخیلی ای که می بینند کمی هم مفهوم داشته باشد، انتخاب مناسبی است.
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 9253
#44
Posted: 1 Dec 2013 03:24
«زندگی ادل»؛ روایتی از خودیابی یک دختر نوبالغ image hosting 15mb «زندگی ادل» نخستینبار در بخش مسابقه اصلی جشنواره فیلم کن امسال به نمایش درآمد و موفق شد جایزه نخل طلایی کن و جایزه منتقدان این جشنواره را در رقابت با دیگر فیلمهای قدرتمند این بخش از آن خود کند. سپس در بسیاری از جشنواره معتبر دیگر چون نیویورک، لندن، تلوراید و تورنتو نیز به روی پرده رفت و جوایزی به دست آورد. این فیلم از اول ماه نوامبر تحت عنوان « آبی گرمترین رنگ است» به شکل محدود در سینماهای آمریکا به نمایش درآمده و در هفتههای آینده در بسیاری دیگر از کشورهای اروپایی چون سوئد، آلمان و اتریش نیز به روی پرده میرود. فیلم داستان زندگی ادل و ورود او به دنیای بزرگسالی و شناخت خویشتن است. ادل دختر ۱۵ ساله باکرهای است که تصمیم دارد در آینده معلم شود و در رؤیاهایش به اولین عشق خود فکر میکند. او با اما، دختری مو آبی که دانشجوی رشته هنر است آشنا میشود و ابتدا در خیالش خود را با او تصور میکند، اما بعدتر خیال به واقعیت میپیوندد و رابطهای میان ادل و اما شکل میگیرد؛ رابطهای که با پیچیدگیهایش زندگی ادل را دگرگون میکند و به شناخت تازهای از خود میرساند. عبدالطیف کشیش و گالیا لاکرویکس (تدوینگر و همکار فیلمنامهنویس کشیش در بیشتر ساختههایش) بر اساس «گرافیک نوول» و یا کتاب مصوری به همین نام نوشته جولی مارو، فیلمنامه این فیلم را نوشتهاند. کتاب که همچنین با عنوان «فرشته آبی» نیز شناخته میشود، داستان رابطه عاشقانه دو زن جوان در فرانسه اواخر دهه ۱۹۹۰ را روایت میکند. این کتاب نخستینبار در سال ۲۰۱۰ میلادی در فرانسه منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت و جوایزی نیز به دست آورد. یک سال بعد عبدالطیف کشیش که تصمیم گرفته بود بر اساس این کتاب فیلمی بسازد، با خرید حقوق سینمایی آن نوشتن فیلمنامه را آغاز کرد. کشیش درباره چگونگی رفتن به سوی این داستان و نقطه اولیه شروع ساخت این فیلم میگوید: «دو چیز جرقه اصلی ساخت این فیلم بود. اولین جرقه، ماجرایی بود که در زمان ساخت دومین فیلمم "بازیهای عشق و شانس" اتفاق افتاد. در آن فیلم کارول فرانک نقش معلمی را بازی میکرد، او در آن زمان مشکلات شخصی خودش را داشت و با این حال مجبور بود به کارش ادامه دهد و اتفاقهایی که افتاد باعث شد این ایده برای اولینبار به ذهن من خطور کند. اما آن زمان از این ایده اولیه راضی نبودم و احساس میکردم کافی نیست و برای تبدیل شدن به فیلم کمبودهایی دارد. جرقه دوم زمانی خورد که کتاب «آبی گرمترین رنگ است» را در ارتباط با رابطه عاشقانه این دو زن همجنسگرا خواندم. از اینجا این دو داستان، داستان آن معلم و داستان منحصر بهفرد کتاب با یکدیگر درآمیختند و شروع به پرورش دادن آن کردم که ببینم به کجا میرسد و اینطور بود که پروسه ساخت این فیلم آغاز شد.» عبدالطیف کشیش، این نویسنده، کارگردان و بازیگر ۵۳ ساله در تونس متولد شده و در سن شش سالگی به همراه خانوادهاش به فرانسه مهاجرت کرده است. او نخست به تحصیل تئاتر پرداخت و کارش را با بازی در تئاتر آغاز کرد و در جشنوارههای نامداری چون جشنواره آوینیون به روی صحنه رفت. در سال ۱۹۸۵ با بازی در نقش اصلی فیلم «چای نعنا» ساخته عبدالکریم بهلول به سینما روی آورد و در سالهای بعد در چندین فیلم با نام عبدل کشیش بازی کرد. در این دوران تصمیم گرفت به کارگردانی روی بیاورد، برای همین چندین فیلمنامه نوشت اما نتوانست هیچیک از آنها را بفروشد و یا به مرحله تولید برسان VIDEO
سرانجام در سال ۱۹۹۹ فیلم «گناه ولتر» را جلوی دوربین برد که سال بعد در جشنواره فیلم ونیز هم به نمایش درآمد و مورد توجه قرار گرفت و جوایزی چون جایزه بهترین فیلم اول را از آن خود کرد. کشیش در سال ۲۰۰۳ فیلم «بازیهای عشق و شانس» را ساخت که مورد استقبال منتقدان قرار گرفت و در سیامین دوره جوایز سزار چهار جایزه اصلی از جمله جوایز بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه را به دست آورد. سیر صعودی موفقیتهای کشیش با ساختن سومین فیلمش «راز دانه» در سال ۲۰۰۸ ادامه پیدا کرد. این فیلم نیز علاوه بر بردن چهار جایزه اصلی سزار در بخش مسابقه اصلی جشنواره فیلم ونیز به روی پرده رفت و پنج جایزه از جمله جایزه فیپرشی این جشنواره را نصیب کشیش کرد. ساخته بعدی او «ونوس سیاه» در سال ۲۰۱۰ اگرچه به بخش مسابقه اصلی جشنواره فیلم ونیز راه یافت، اما نتوانست چون دیگر ساختههای این فیلمساز موفقیتی به دست آورد. «زندگی ادل» پنجمین فیلم بلند عبدالطیف کشیش در مقام کارگردان است که تا اینجا یکی از مهمترین جوایز سینمایی جهان یعنی نخل طلای جشنواره فیلم کن را نصیب این فیلمساز کرده است. ما این تازهترین ساخته کشیش از جهات دیگری نیز مورد توجه قرار گرفته و جنجالساز شده است. از نکاتی که بسیاری به آن اشاره داشتهاند تصاویر بیپرده و نشان دادن رابطه و عشقبازی میان دو شخصیت اصلی فیلم است. همچنین داستان فیلم، یعنی رابطه عاشقانه دو زن با یکدیگر با توجه به مسائل روزمره و مشکلات جامعه همجنسگرایان باعث شده که فیلم بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. از سوی دیگر پس از نمایش فیلم در جشنواره فیلم کن، گروهی از عوامل آن در گفتوگو با رسانهها از شیوه کار کردن کشیش انتقاد کردند و او را متهم به سوءاستفاده از عوامل فیلمش کردند. بنا بر برنامهریزی اولیه قرار بود که فیلم در فاصله زمانی حدود دو ماه و نیم فیلمبرداری شود، اما این زمان به پنج ماه افزایش یافت و به گفته برخی از عوامل فیلم، برخوردهای نادرست و غیر اخلاقی کارگردان باعث شد که برخی از عوامل از ادامه کار خودداری کنند. این ماجراها ادامه پیدا کردند و در نهایت در ماه سپتامبر دو بازیگر اصلی فیلم نیز از برخوردهای کشیش در هنگام ساخت فیلم گلایه کردند و اعلام کردند دیگر با او کار نخواهند کرد. همچنین جولی مارو، نویسنده کتاب از نسخه نهایی فیلم ابراز نارضایتی کرده و گفته که کشیش درک درستی از رابطه عشقی و جنسی میان دو زن داستان نداشته است. کشیش نیز در پاسخ به این انتقادات توضیح داده که برای او نفس رابطه عاشقانه و عشق در داستان مهم بوده و نه رابطه میان دو همجنسگرا. به گفته کشیش این رابطه میتوانست میان دو جنس مخالف نیز شکل بگیرد و باز به همین شکل علاقه و توجه او را برای بیان این داستان برانگیزد.
بودی تـــــــو تو بغلم گردنت بود رو لبم
ارسالها: 8724
#45
Posted: 7 Jan 2014 23:37
Gravity 2013 کارگردان : Alfonso Cuarón نویسنده : Alfonso Cuarón,Jonás Cuarón بازیگران : Sandra Bullock,George Clooney,Ed Harris خلاصه داستان : راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند، اما در همین حین انفجاری باعث سرگردانی آن ها در فضا شده و در ادامه تلاش برای بقا و زندگی و ... ..:: منتقد:جیمز برادینلی-امتیاز 10 از 10 (4 از 4) ::.. ==================================================================حیرت انگیز است! اگر قرار بود مدرکی برای نشان دادن ارزش تکنیک سه بعدی در سینما ارائه شود،آن مدرک بی شک فیلم "Gravity/جاذبه" از آلفانزو کوآرون است. "Gravity/جاذبه" در کنار فیلم هایی مثل "Avatar/آواتار" و "Hugo/هیگو" (البته جا دارد از "Prometheus/پرومیتیئس" و "Life Of Pi/زندگی پای" هم یاد کنیم)، قدرت تکنیک سه بعدی را در صورت به کار بردن به جا و هوشمندانه به رخ می کشد.جنبه غرق کننده سه بعدی در این جا غیر قابل انکار و از طرفی غیر قابل بیان است. کوآرون قبلا اشاره کرده بود که هدف این فیلم قرار دادن بیننده در کنار شخصیت ها در فضا است که باید گفت به این هدف رسیده است. مشاهده فیلم در سینمای دو بعدی معمولی بدون شک از ارزش آن خواهد کاست و مشاهده آن در خانه از این هم بدتر است.این نقد و امتیاز داده شده به فیلم فقط در مورد نسخه سه بعدی و سینمایی صدق می کند. این راهی است که کوآرون دوست داشته فیلم دیده شود،او فیلم را این گونه تصور کرده،گسترش داده و ساخته است. هالیوود آن قدر از سه بعدی استفاده بیش از حد و س/و استفاده کرده که از آن به عنوان راهی برای دوشیدن مشتریان یاد می شود، و این نکته که قرار گرفتن آن در دستان کارگردانی کاردان و استفاده درست از آن می تواند بر ارزش یک فیلم بیفزاید برای خیلی ها تعجب آور است. "Gravity/جاذبه" تنها یک فیلم نیست؛چیزی دگرگون کننده است و عنصر درونی بودن آن توسط تکنیک سه بعدی تقویت شده است. دوربین کوآرون بلندتر از فیلم نامه او حرف می زند.فیلم با یک نمای بیست دقیقه ای بدون کات (چیزی شبیه آن چه در فیلم "Children Of Men/فرزندان انسان" بود) آغاز می شود که در خلال آن دو شخصیت فیلم، فضانوردان راین استون (سندرا بولک) و مت کُوالسکی (جرج کلونی) کار خود را در جهت بهبود تلسکوپ هابل در یک پیاده روی فضایی انجام می دهند.دوربین شناور می شود، شیرجه می رود و حرکت می کند تا حس بودن در مدار را منتقل کند و زمین بزرگ و زیبا در پس زمینه تصویر می درخشد. سپس حادثه ای غافل گیر کننده و هولناک اتفاق می افتد و راین که از کنترل خارج شده در فضا شروع به پشتک زدن می کند و دوربین به داخل کلاه فضایی او می رود و بیننده از دیدگاه اول شخص می تواند گیجی او را لمس کند. (توجه:اشخاصی که مشکلات سرگیجه دارند ممکن است در این نما به مشکل بر بخورند) کوآرون در سر تا سر فیلم موفق شده بین رابطه دو شخصیت و گستردگی فضا ارتباط ایجاد کند. میزان سه بعدی بودن فیلم هیچ گاه بیش از حد نیست و در همه صحنه ها با دقت و ظرافت خاصی تنظیم شده است. خط داستانی سر راست است و به مشکلات یک زن در حال مبارزه برای بقا می پردازد. اگر چه کلونی و بولک زوج خوبی را تشکیل داده اند اما فیلم آن ها را از هم جدا کرده و با بولک در نبردش با این شرایط سخت همراه می شود. او که در فضا سرگردان شده و تمام ابزارش برای فرار از این شرایط را از دست داده باید با چالش ها و خطرات جدیدی-آتش سوزی،اتمام اکسیژن، نبود سوخت و قطعات ماهواره ای معلق در فضا-دست و پنجه نرم کند در حالی که هدف ظاهرا ساده ای پیش رو دارد؛رفتن به خانه.خانه ای که جلوی چشمان او قرار دارد اما رسیدن به آن کاری بس دشوار است. سطح هیجان فیلم بسیار بالا است.بعد از یک پانزده دقیقه ابتدایی نسبتا آرام و مفرح فیلم به اوج می رود (به جز یک پرده نسبتا آرام در میان فیلم) و اگر چه زمان فیلم تنها یک ساعت و نیم است اما شدت هیجانات آن رمق بیننده را می گیرد. (البته این یک تعریف بود) راین دائما از شرایط بد به شرایط بدتر می رود؛ انگار کوآرون او را ابزاری قرار داده تا طبیعت بی رحم قوانین مورفی (قوانینی در زمینه بد شانسی که از نقل قول های آرتور مورفی (مهندس نیروی هوایی و از محققان تئوری هرج و مرج در آمریکا) برداشته شده اند) را به تصویر بکشد. از نظر رعایت واقعیات در زمینه بقا در فضا "Gravity/جاذبه" خوب عمل کرده و در کنار فیلمی مثل "Apollo 13/آپولو 13" قرار می گیرد. در حالی که آن فیلم بر اساس اتفاقات واقعی و این یکی بر اساس تخیل است اما "Gravity/جاذبه" در جزئیات آن قدر خوب و دقیق عمل کرده که حس واقعی بودن را القا می کند. "Gravity/جاذبه" را می توان یک فیلم علمی تخیلی واقعی دانست نه یک اپرای فضایی آبکی و خیالی. با توجه به کاربرد زیاد جلوه های ویژه کامپیوتری برای شکل دادن به فیلم می توان گفت سهم بولک در فیلم ناچیز است، اما بازی او در این جا را می توان به سادگی بهترین ایفای نقش او تا به حال دانست که از نقش برنده اسکار و اغراق شده او در "The Blind Side/سمت کور" خیلی بهتر است. او در بسیاری صحنه ها مجبور بوده انواع مختلفی از احساسات،از رهایی گرفته تا ناامیدی را بدون دیالوگ و در حالی که دوربین به صورتش نزدیک بوده منتقل کند. نقش از نظر فیزیکی هم طاقت فرسا بوده و شرایط جسمی خوبی را طلب می کرده است. مثل تام هنکس در فیلم "Cast Away/دور افتاده" او در بخش عمده فیلم هم بازی ندارد،اما بر خلاف هنکس او در معرض خطر مرگ قرار دارد.تصور این که بولک برای این ایفای نقش نامزد اسکار نشود غیر ممکن است. جرج کلونی شاید بیش تر به این دلیل انتخاب شده که موفقیت فیلم در گیشه تضمین شود.بینندگانی که به امید دیدن او به تماشای فیلم می روند ناامید خواهند شد، زیرا بعد از گذشت حدود نیم ساعت او از فیلم خارج می شود.او و بولک تنها بازیگرانی هستند که در فیلم جلوی دوربین قرار می گیرند و اد هریس تنها صدا پیشگی کنترل کننده ماموریت را به عهده دارد. ("شکست خوردن جزء گزینه ها نیست" دیالوگی است که احتمالا به نقش او در "Apollo 13/آپولو 13" اشاره دارد) با عرض معذرت از جرج کلونی باید گفت که هم بازی اصلی بولک محیط فیلم است.تماشای این محیط که تماما توسط کامپیوتر ها خلق شده تجربه ای شگفت آور است. این محیط مثل محیط "Star Wars/جنگ ستارگان" یا "Star Trek/پیشتازان فضا" دور از دسترس و اتو کشیده نیست.این محیط تا حدودی حس بودن در فضا را به بیننده می دهد، این که در سکوت مطلق شناور باشید و زمین را طوری ببینید که از روی زمین به هیچ وجه نمی توانید. عیب و نقص های موجود در سیاره دیگر دیده نمی شوند و خبری از مرزهای س/یا/س/ی نیست و آن چه می بینید تنها دریا و خشکی است. سادگی محیط فیلم من را بی اختیار به یاد فیلم "Moon/ماه" انداخت،فیلم دانکن جونز با بازی سم راکول که در حقش خیلی کم لطفی شد. ذهنیت های هر دو فیلم به هم شبیه هستند اگر چه این یکی خیلی حادثه ای تر است و بودجه اش هم به طور قابل توجهی بیش تر است.هر دو فیلم به ایده تنهایی و جدایی در فضا می پردازند. این مسئله ریشه های روان شناختی قدرتمندی دارد که "Gravity/جاذبه" هم مثل "Moon/ماه" به خوبی آن را کند و کاو می کند. با این تفاوت که در این جا جلوه های ویژه قوی تر هستند و ایفای نقش های موجود در فیلم کمک زیادی به خط روایی خوب آن می کنند.به تمام این ها بهترین کاربرد تکنیک سه بعدی تا به حال را هم اضافه کنید تا همه چیز کامل شود. حتما این فیلم را در سینما تماشا کنید،اگر منتظر دیدن آن در خانه بمانید،اگر چه باز هم ارزشش را دارد اما دیگر آن تاثیر قدرتمند را نخواهد داشت. =========================== :: منبع : نقد فارسی / مترجم : رضا اسدی ::..
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 24568
#46
Posted: 1 Apr 2014 11:54
نقد و بررسی فیلم جذاب جانی گیتار جانی گیتار .( نیکلاس ری 1954) هنرپیشه : جوان کرافورد فيلمي در ژانر وسترن اما پر احساس و پر از لحظه هاي دراماتيک .رنگ لباسها در فيلم به گونه اي انتخاب شده اند که روحيات هر نفر را بيان مي کند مثلا لباس " ویانا " که اول سياه است بعد از آن قرمز و پس از آن سفيد و در آخر زرد و موسيقي نيز روابط و درونيات خاموش هر فرد را به خوبي به گوش مي رساند . فيلم در ابتدا اسلحه اي را نشان مي دهد که همان گيتار است يا به زبان ساده تر احساسات "جاني". صداي گيتار درونيات هر فرد را نمايان مي کند از رقص تا اشکي بر چشم .گمان نکنم آهنگ ديگري چنان روح اين زن "ویانا "را به غير از آهنگ همين فيلم مي توانست قلقلک بدهد . فیلم دوئلی زنانه است در کنار مردان که بیشتر بچه هستند و نا بالغ و هر کدام از آنها زیر سایه سیاه یک زن ایستاده اند در سکانسی از فیلم این طغیان زنانه را با دوئل "اما " و " ویانا " نشان می دهد و در اینجا نیز مرد های فیلم باز هم نظاره گر هستند . فیلم " نیکلاس ری " پر از ظرافت است و آن هم در فضای خشن آمریکا در آن سالها و کمتر فیلمی را می توان دید ( در این ژانر ) که اینقدر به احساسات و همچنین افکار و روانشناسی زن و مرد بپردازد . موسیقی این فیلم در روند پیشبرد داستان خیلی کمک کرده و " پیتر یانگ " آهنگساز با استفاده از همان تم ترانه آخر فیلم کل فیلم را در اختیار آهنگ جادویی اش قرار می دهد موسیقی متن فیلم جانی گیتار سازنده . پیتر یانگ خواننده پگی لیVIDEO
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#47
Posted: 10 Apr 2014 20:39
معرفی و نقد فیلم بیمار انگلیسی The English Patient کارگردان : آنتونی مینگلا تهیه کننده : سال سینتز نویسندگان : مایکل اونداتج بازیگران : رالف فاینس ، ژولیت بینوش ، ویلیام دافو ، کریستین اسکات توماس ، نوین آندروز موسیقی : گابریل یارد فیلمبردار : جان سیل سال تولید : 1996 مدت زمان : 160 دقیقه زبان ها : انگلیسی ، آلمانی ، ایتالیایی و عربی جوایز و افتخارات : برنده جایزه اسکار بهترین فیلم برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری برنده جایزه اسکار بهترین تدوین برنده جایزه اسکار بهتریم موسیقی برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن و نامزد 8 جایزه اسکار این روز ها هر فیلمی میخواهیم ببینیم به این نگاه میکنیم که ژانر آن چیست ، در واقع اگر ژانر مورد علاقه امان باشد آن فیلم را حتما نگاه خواهیم کرد به عنوان مثال اگر فیلمی ژانر اکشن باشد ولی باز صحناتی لحظه های عاشقانه داشته باشد شوق دیدن آن لحظات را خواهیم داشت تو دنیای امروزی بیشتر مردم به عشق اهمیت میدهند و اکثرا فیلم های عاشقانه میبینند و همین امر موجب شده که فیلم بیمار انگلیسی طرفدار زیادی پیدا کند و تا سال های سال لحظات آن به دل بنشیند و از ذهن هیچ علاقه مند به سینما فراموش نشود داستان فیلم در بحبوحه ی جنگهای شمال آفریقا رخ میدهد جایی که حماقت ایتالیایی ها آتش جنگ نابرابری را روشن کرد که بعدها گریبانگیر آلمانی ها نیز شد و این جنگ همچون منجلابی ارتش رایش را از اهداف بزرگ خود دور کرد و چه بسیار سربازان رشیدی که در این صحراهای داغ و سوزان کشته شدند سربازانی که باید در جبهه ی روسیه میجنگیدند ، سربازانی که باید در نورماندی جلوی هجوم متفقین را میگرفتند ، سربازانی که باید از برلین دفاع میکردند به خاطر قدرت طلبی جنون آمیز موسولینی وارد جنگی شدند که اصلا دلیلی برای آغاز آن وجود نداشت جنگی که خارج از اهداف رایش و شخص پیشوا بود و سرانجام همین جنگ بیهوده در از بین رفتن حکومت رایش سوم نقش عمده ای ایفا کرد و فیلم نگاهی گذرا و سرسری به جنگ جهانی دوم دارد و بیشتر حالتی درون گرا به این سرباز مجروح و عشق شکل گرفته بین دو انسان دارد موضوع این فیلم بیشتر پیرو دو شخصیت اصلی فیلم میباشد که این دو فیلم را عاشقانه میکنند ولی چون در زمان جنگ جهانی دوم میباشد و صحناتی مربوط به جنگ است ژانر جنگی هم به این فیلم اضافه شده است ، عشقی که در این فیلم وجود دارد به ضعم خیلی از بینندگان عشقی دروغ محسوب میشود اما جذاب و دلنشین ! وقتی فیلم شروع میشود ما شاهد یک خلبان انگلیسی هستیم که توسط نیروهای پدافند مورد هدف قرار میگیرد و سقوط میکند و تو ذهن هر بیننده این به وجود می آید که آیا این قسمت آخر فیلم میباشد ! خیر بلکه چند سکانس جلوتر میرویم متوجه میشویم که داستان ادامه دار است ... وقتی بیننده به صحنات فیلم نگاه میکند هر لحظه فکر دیگری در ذهن خود دارد ، در صحنات بعد مشاهده میکنیم که یک کوپه قطار که در آن زمان به عنوان بیمارستان های سیار استفاده میشده و در آن پرستاری به نام هانا که بیشتر نقشی مانند یک راوی را عمل میکند دارد و در قطار با یک بیمار به گونه ای صحبت میکند که انگار به او علاقه خاصی دارد ولی وقتی یک صحنه انفجار در آن صحنه رخ میدهد بیننده را محو آن صحنه میکند وقتی بیننده به صورت سوخته خلبان سقوط کرده نگاه میکند شاید برای بیننده جالب نباشد چون تمام بدنش سوخته است آن هم با سوخت هواپیما که پس از برخورد با زمین منفجر شده ، در این صورت میتوان به گریمور این فیلم اشاره کرد که به چه صورتی خیلی دقیق و خیلی طبیعی یک جنازه سوخته را تحویل کارگردان داده است بعد از آن وقتی که یک ماشین حامل زخمی های جنگ را میبینیم که خمپاره ای روی آن ماشین میوفتد و هانا که دوست صمیمی اش در آن وجود دارد وقتی از نزدیک این صحنه را میبیند به طور واضح میتوان اشکی که در چشمانش جمع شده ولی نمیخواهد بیرون بی آید را دید فیلم بیمار انگلیسی بیشتر به این دلیل این نام را به خود گرفته چون خلبانی که سقوط کرده مجروح است و حافظه خود را از دست داده و اسم و فامیل و هیچ چیز خود را نمیشناسد و بیمار است و به زبان انگلیسی هم صحبت میکند در آن شرایط خیلی سخت در صحرای آفریقا و امکانات کم دلیل ماندن هانا چه بود ؟! درست است عشق همیشه پای یک ماجرا خود را مهم نشان داده و همین امر است که سبب شده هانا خود را وقف بیمار انگلیسی کند و هر شب و هر روز به او سر بزند و دفترچه خاطراتی که بیمار انگلیسی همراه خود آورده هر شب برایش بخواند ، وقتی هانا برای او دفترچه خاطراتش را میخواند فیلم به حالت فلش بک به زندگی گذشته بیمار انگلیسی میرود و فیلم به صحرایی که فقط شن و ماسه ست و به جز دو تا وسیله نقلیه و هواپیما و انسان چیز دیگری وجود ندارد و این امر کمی موجب خستگی بیننده میشود و این قسمت از صحنه را بی معنی میخواند اما چه چیز باعث میشود که بیننده باز دیدن این فیلم را ترک نکند ؟! بله جذابیت داستان است که بیننده را جذب این فیلم میکند و بیننده به خود میگوید باید تا ته این فیلم را نگاه کرد ! بیمار انگلیسی هیچ چیز از خود به یاد نمی آورد اما با خواندن دفترچه توسط هانا به چند شخصیتی میرسیم که هویت بیمار انگلیسی را فاش میکند و با شخصیت های کاترین و کلیفتون آشنا میشویم که زوج هستند و وقتی به زمان حال برمیگردیم به شخصیتی به نام کارواجینو میرسیم که که هویت بیمار انگلیسی را فاش میکند ! بعد به این میرسیم که او یک اشراف زاده مجارستانی ست به نام کنت آلماسی که در صحرای لیبی باستان شناسایی میکرده ... بعد ها شاهد شخصیت دیگر به نام ستوان کیپ هستیم که یک مین یاب است و به آن اطراف سراغ مین آمده تا آن ها را خنثی کند اینگونه شخصیت هاست که زندگی هانا را تغییر میدهد و او عاشق کیپ میشود و داستان ازدواجش با بیمار انگلیسی را تعریف میکند اما داستان از کجا قرار است ؟! داستان از این قرار است که بیمار انگلیسی عاشق کاترین زنی شوهر دار بوده و زمانی که بیمار انگلیسی در حال اکتشافات در صحرای لیبی ست و کاترین به همراه همسرش به آن صحرا می آید میفهمد که عاشق کاترین است وقتی به طور واضح بیمار انگلیسی خود را علاقه مند نسبت به کاترین نشان میدهد که در صحرا طوفان شن به راه میوفتد و آن دو کاری جز این که داخل ماشین بمانند تا طوفان تمام شود نمیتوانند انجام دهند و فقط میتوانند با هم صحبت کنند و بعد از آن این دو با هم به رابطه ای مخفیانه ادامه میدهند و با این حال شوهر کاترین که همکار بیمار انگلیسی ست میفهمد اما به روی خود نمی آورد ! وقتی جنگ شروع میشود کلیفتون به همراه کاترین به صحرا میروند و کلیفتون با یک عمل جنون آمیز و انتقام جویانه هواپیما را به پناه گاه آلماسی میکوبد ، در آن لحظه بیمار انگلیسی به گذشته خود را به یاد می آورد و همین حین موسیقی دل نشینی به صدا در می آید بیمار انگلیسی بعد از لحظات گذشته میبیند که مجروح شده است و از خود بد تر کاترین که با عمل جنون آمیر کلیفتون به شدت زخمی شده و او را در غاری میبرد و با چند غذا و لباس او را تنها میگذارد تا برود و کمک بی آورد و به نزدیکی شهری میرسد و وقتی خود را معرفی میکند او را به عنوان جاسوس دستگیر میکنند اما در بازگشت موفق میشود فرار کند و مقداری عکس و نقشه بپیچاند و بعد آن ها را به نازی ها میفروشد و در قبالش یک هواپیما تحویل میگیرد و سریع با هواپیما به سوی غار میرود و بدن بی جان او را به داخل هواپیما میبرد و این جا به صحنه اول فیلم میرسیم صحنه ای که هواپیما را مورد هدف قرار میگیرند و چون هواپیما از نوع جنگی بوده فکر میکردند که قصد بمب باران دارد و بلافاصله او را میزنند و وقتی اینگونه صحنات دوباره به چشم بیمار انگلیسی می آید از هانا میخواهد که با تزریق زیاد مرفین به زندگی اش پایان دهند و هانا هم همین کار را انجام میدهد این فیلم توسط آنتونی مینگلا ساخته شده است که این فیلم یکی از بهترین فیلم های ژانر جنگی و عاشقانه بود و خود کارگردان نیز کارگردانی اسطوره ای نام دارد که یکی از به یاد ماندنی ترین فیلم ها را کارگردانی کرده است و این فیلم برنده جایزه اسکار بهترین فیلم ، برنده جایزه اسکار بهترین کارگردانی ، برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری ، برنده جایزه اسکار بهترین تدوین ، برنده جایزه اسکار بهتریم موسیقی ، برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن و نامزد 8 جایزه اسکار شده است و در IMDB امتیاز 7.3 را کسب کرده است و درجه نمایش ان R میباشد
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#48
Posted: 1 Aug 2014 17:36
نقد و بررسی فیلم Locke (لاک) کارگردان : Steven Knight نویسنده : Steven Knight بازیگران : Tom Hardy, Olivia Colman, Ruth Wilson خلاصه داستان : لاک (با بازی تام هاردی) سرپرستی به شدت باوجدان و وظیفه شناس است و زندگی اش را با تکیه بر قابل اطمینان بودن خود ساخته است. در شب قبل از رسیدن به نقطه ی اوج حرفه ای اش تماسی دریافت میکند که اتفاقات بدی در پی دارد. او در حین رانندگی به شدت تلاش می کند تا بخش های مختلف زندگی مرتب و طبق اصول خودش را از فروپاشی کامل حفظ کند ... «لاک/ Locke »به نظر طرح ریزی شده می آید، و همین طور است. به نظر کمی کوتاه می آید، این هم درست است. شاید حتی به نظر کسل کننده هم بیاید، اما این دیگر درست نیست. در واقع فیلمسازی حاضر جوابانه و هوشمندانه ی نویسنده و کارگردان فیلم «استیون نایت» و گروهش در ترکیب با بازی مسحور کننده ی «تام هاردی» باعث شده اند این فیلم مستقل و کم هزینه ی بریتانیایی حتی در مقایسه با پرهزینه ترین فیلم های سال هم در هر لحظه ی خود جذاب تر و درگیر کننده تر باشد. گرچه نام بازیگران زیادی در عنوان بندی «لاک» فهرست شده است اما هاردی تنها کسی است که در این درام که زمان آن با زمان داستان منطبق است روی پرده ی سینما دیده می شود. داستان فیلم طی 85 دقیقه درون یک خودروی بی. ام. و در حال حرکت روایت می شود که ایوان لاک مدیر ساختمان سازی را در یک رانندگی شبانه از بیرمینگهام به لندن می برد. لاک که تام هاردی (بیشترین شهرت او مدیون بازی در نقش شخصیت وحشت آور بین در فیلم «شوالیه تاریکی برمی خیزد/ The Dark Knight Rises » است) نقش او را ایفا می کند، نه تنها مشغول رانندگی است بلکه درگیر مجموعه ای ادامه دار از مکالمات تلفنی از طریق هندز فری تلفن همراه خود نیز است. او در این حین به شدت تلاش می کند تا بخش های مختلف زندگی مرتب و طبق اصول خودش را از فروپاشی کامل حفظ کند. ممکن است چنین طرحی در وهله ی اول فرمول مناسبی برای حفظ تنش متدام به نظر نرسد اما در واقع چنین است. با وجودی که فیلم های تک لوکیشنه چیز تازه ای نیستند («رایان رینولدز» در فیلم «دفن شده/Buried» نمونه ی جدیدی است)، «لاک» هم به دلیل روش تصویرسازی و اجرای نایت و هم نقش آفرینی افسون کننده ای که تام هاردی از خود به نمایش می گذارد خود را از سایر فیلم های اینچنینی متمایز می سازد. از آنجایی که هاردی برای شرکت در فیلمبرداری این فیلم تنها دو هفته وقت آزاد داشت و نیمی از آن هم صرف تمرین شده بود، نایت تصمیم گرفت فیلمبرداری را دو بار در هر شب و به صورت متداوم انجام دهد. هاردی در یک اتومبیل که پشت یک تریلر قرار گرفته بود می نشست و سایر بازیگران در اتاق کنفرانس یک هتل جمع می شدند و تماس هایی بدون حذف یا توقف با او داخل ماشین برقرار می کردند. نایت به همه ی بازیگران از جمله هاردی اینطور گفته بود که طوری عکس العمل نشان بدهند که انگار مشغول اجرای یک نمایشنامه هستند، یعنی "اگر مشکلی پیش آمد، با آن کنار بیایید، همانطور که اگر روی صحنه بودید این کار را می کردید." «هریس زامبارلوکوس» که سلاح مخفی فیلم «لاک» به شمار می رود، کارهایی انجام داد تا به تدوینگر کهنه کار فیلم، «جاستین رایت»، مواد اولیه ای با ظاهری متفاوت برای کار کردن ارائه کند. زامبارلوکوس که با سه دوربین فیلمبرداری مجزا کار می کرد، هر باری که حافظه ی دوربین خود را تعویض می کرد (هر 37 دقیقه یکبار) لنز دوربین را هم تغییر می داد. علاوه براین در هر شب فیلمبرداری هر دوربین را در زاویه ای متفاوت کار می گذاشت. اگر روایت داستانی «لاک» ما را مجذوب و درگیر نمی کرد، تمامی این مقدمات هدر شده بود. اما داستان فیلم با بهره مندی از کاریزما و جذبه ی هاردی و مهارت های نمایشی و قصه گویی نایت موفق به این کار می شود. نایت که فیلمنامه نویسی همه جانبه است و در چندین ژانر فعالیت کرده است (نویسنده فیلمنامه هایی مانند «چیزهای زیبای کثیف/Dirty Pretty Things»، «قول های شرقی/Eastern Promises» و «گریس شگفت انگیز/Amazing Grace») با مهارت تمام شرایطی را به وجود آورده که آنقدر درگیر کننده است که به ما مجال این را نمی دهد که بر این موضوع متمرکز شویم که همه چیز چقدر خوب طرح ریزی شده است. همین طور که رانندگی شبانه و آن تماس های تلفنی پیش می رود متوجه می شویم که قهرمان داستان لاک با بحران های سه گانه ی به هم پیوسته ای روبرو است که می توانند زندگی اش را پشت و رو کنند. لاک که سرپرستی به شدت باوجدان و وظیفه شناس است و زندگی اش را با تکیه بر قابل اطمینان بودن خود ساخته است، شب قبل از رسیدن به نقطه ی اوج حرفه ای اش در حال ترک شهر است: او بایستی روز بعد به 218 کامیون و چند صد متر مربع سیمان سرکشی کند که قرار است تشکیل دهنده ی بزرگترین واحد بتن ریزی در کل تاریخ اروپا باشند. می گوید: "تصمیم من این است، تصمیم ام را گرفته ام") رئیس او گرت (بن دنیلز) را به شدت خشمگین می کند و باعث وحشتزده شدن معاون او دانال (اندرو اسکات) می شود که ملتمسانه می گوید به هیچ وجه آمادگی پذیرش مسئولیت وقایع آن روز را ندارد. مشخص می شود اینکه مردی که به شدت روی اینکه همیشه کار درست و به جا را انجام بدهد تعصب دارد پست خود را ترک می کند، دلیلی کاملاً شخصی دارد. لاک در حال رانندگی است تا در زمان متولد شدن نوزادی که پدر او به حساب می آید، حاضر باشد. این نوزاد نتیجه ی یک رابطه ی یک شبه با بتان (اولیویا کالمن) است، زنی که که لاک آشنایی چندانی با وی ندارد و تماس تلفنی او که به لاک التماس می کند زمان تولد نوزاد حضور داشته باشد این سلسله وقایع را رقم می زند. اگر درک کردن تصمیم لاک، حداقل در ابتدا، برای تماشاگران سخت است، این کار برای همسرش کاترینا (روث ویلسون) که لاک عاشقانه دوستش دارد بسیار مشکل تر است. کاترینا در خانه منتظر است تا او برای تماشای مسابقه ی فوتبال مهمی که از تلویزیون پخش می شود نزد او و دو پسرشان بیاید. زمانی که لاک او را در جریان وقایع قرار می دهد کاترینا به شدت عصبانی می شود و از طرف دیگر آنطور که معلوم است بتان که وضعیتی شکننده و نیازمند پیدا کرده است هم با تماس های تلفنی خود لاک را به دردسر بیشتری می اندازد. در اصل یکی از مضامینی که از ابتدا تا انتهای داستان نایت به آن پرداخته می شود این است که لاک نه تنها با ذره ای درک متقابل روبرو نمی شود بلکه تک تک کسانی که با آنها صحبت می کند به شدت سختگیرانه و ظالمانه با او برخورد می کنند. از همه ی جوانب زندگی اش بحران به شکلی گسترده به سوی او می آید و به محض اینکه مسئله ای را حل می کند یک مسئله ی دیگر از راه می رسد. با این حساب ویژگی خوبی است که لاک (با لهجه ی ولش آرامش بخشی که پیشنهاد خود هاردی بوده) قهرمان خونسردی است که چیزهای کمی او را آشفته می کنند. در حالیکه این نکته به سختی می تواند ما را از به خوبی به پایان رسیدن مسائل مطمئن کند، نشانگر این هم است که ما به شکلی دردناک در مخمصه و گرفتاری او سهیم شده ایم. برای به وجود آمدن چنین حالتی به بازیگری با قدرتی غیرقابل انکار و قانع کنندگی آرامش بخش نیاز است و بدون حضور هنرمندی با استعداد بالای هاردی، حتی تصور فیلمی مانند «لاک» هم کار مشکلی بود. بایستی در پایان چند کلمه ی دیگر درباره ی فیلمبردار اثر زامبارلوکوس و گروهش صحبت کنم. با تغییرات مداوم لنز ها و زاویه ها و استفاده ی زیرکانه از نور محدود منعکس شده، «لاک» موفق می شود شیوه های مختلف و جذابی برای نگاه کردن به یک انسان یکسان در یک بی.ام. و متحرک یکسان، پیش روی مخاطب قرار دهید. درست است که این فیلم شاید تنها یک لوکیشن داشته باشد اما هرگز دلمان نمی خواهید از پرده ی سینما چشم برداریم.
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 1131
#49
Posted: 20 Jan 2015 17:15
HER نویسنده و کارگردان :Spike Jonze بازیگران :Joaquin Phoenix,Amy Adams,Scarlett Johansson جوایز : برنده اسکار: بهترین فیلمنامه اصلی نامزد اسکار: بهترین فیلم، بهترین موسیقی متن، بهترین ترانه، بهترین طراحی تولید خلاصه داستان :داستان فیلم در آینده ای نامعین اتفاق می افتد. همه ی مردم به چیزی وصل هستند، و سمعک مانندهایی برای ارتباط با سیستمهای اطلاعاتیِ شخصیشان به گوش میزنند. املأ جای تایپ کردن را گرفته و بازیهای کامپیوتری با استفاده از فناوریِ سه بعدیِ حقیقی تماما آمیخته باحرکاتِ بدن شده اند. در این بین شخصیت اول فیلم دلباخته ی یک سیستم عامل می شود. منتقد: جیمز براردینلی هیچوقت اسپایک جونز را متّهم به کوته همّتی نکنید. آخرین تلاشِ سینماییِ جونز، »او«، را میتوان در ژانرِ "عملی-تخیّلیِ مکاشفه گون" یا شاید"عاشقانه ی اینترنتی")iRomance( خواند. بدون در نظر گرفتنِ جزئیات، ایده ی »او« - هوشمندیِ ماشین ها - برای طرفدارانِ فیلمهای علمی-تخیلی آشناست، که بُعدی جدید و جالب از آن را می پیماید. جونز علاوه بر کاوشِ این که این پدیده در آینده ی نزدیک در چهارچوب دنیای واقعی چگونه خواهد بود، نگاهی به چگونگیِ پاسخ مردم به روابط غیرمرسوم و چگونگیِ امکانِ تغییرِ روابطِ انسان ها در جوامع تحت سلطه ی کامپیوترها می اندازد.داستان فیلم در آینده ای نامعین اتفاق می افتد. دنیایش برایمان آشنا اما تا حدودی متفاوت است. همه ی مردم به چیزی وصل هستند، و سمعک مانندهایی برای ارتباط با سیستمهای اطلاعاتیِ شخصیشان به گوش میزنند. املأ جای تایپ کردن را گرفته و بازیهای کامپیوتری با استفاده از فناوریِ سه بعدیِ حقیقی تماما آمیخته با حرکاتِ بدن شده اند. ارتباطات اغلب بدون نام و نشان صورت میگیرد و معمولا فعالیتهای جنسی بدونِ تماسِ فیزیکی رخ میدهد. تصویر این فیلم از آینده برای تماشاچیانی که در ارتباطِ تنگاتنگ با فناوری های الکترونیکی زندگی میکنند، آنچنان نسبت به حال پیشرفته ترنیست. تیئدور )با بازی واکین فینکس( یک "نامه دستنوشته نویس" است. کارش نشستن بر سر میزی و نوشتن نامه از شخصی به شخصی دیگر است )هنری که منسوخ گشته(. نوشته ها هرچند در رایانه اما به شکل نسخه های واقعیِ دستنوشته ایجاد میشوند. تیئدور زندگیِ منزوی در خانه را به بیرون رفتن ترجیح می دهد. در کشاکشِ دیرینه ی جدایی از همسرش کترین )با بازی رونی مارا( قرار دارد و به ندرت وقتش را نزدِ دوستانِ صمیمی اش امی )با بازی امی آدامز( و چارلز )با بازی مت لتچور( سپری می کند.اما یک روز همه چیز برایش تغییر می کند، زمانی که تیئدور یک سیستم-عاملِ خصوصی نصب میکند، که از نظرِ هوشِ مصنوعی بسیار پیشرفته تر از هر چیز مشابهی است که تا آن زمان وجود داشته است. او حالتِ مؤنث را برای سیستم-عامل اش انتخاب میکند و در پی آن با سِمَنتا )با صدای اسکارلت جوهانسن( آشنا می شود، که به همراهِ همیشگی اش تبدیل میشود. همزمان که سِمَنتا هوشمندتر می شود، تیئدور بیشتر عاشقش می شود، اما همانند هر عشق دیگری، هرچند غیر معمول، "دورانِ ماه-عسل" این عشق نیز تا ابد ادامه نمی یابد. تیئدور شخصیتی منحصر به فرد و جالب دارد، که واکین فینکس به اندازه ی کافی چاشنی دست و پا چلفتی به آن افزوده است. تیئدور در برقرایِ ارتباط با دیگران کاملا ناتوان نیست، اما روابط شخصیِ محدودی دارد، که به اقتضای شرایط اجتماعی که در آن زندگی می کند به وجود آمده است. دوستانش بیشتر شبیه به نیازهای ثانویه ی زندگی اش هستند تا نیازهایاولیه. تیئدور سابقه ی طولانی در شکست های عاطفی دارد؛ آشناییِ اتفاقی با امی که به دوستی با او انجامیده، ازدواجی نافرجام، گفتگوی شبانه بازنی که به ناخوشی می انجامد، و وعده ملاقات برای نامزدیِ بدونِ آشناییِ قبلی با زنی که به نتیجه ی دلخواه نمیرسد. با وجود تمام این شکستهای تیئدور با زنانِ گوشت و خون دار، آیا خوی گرفتن با موجودی که نتوان لمسش کرد دور از ذهن به نظر میرسد؟سِمَنتا شخصیتِ بانمکی دارد، که اساسا شبیه به داستان های علمی-تخیلیِ"معمول" و بر پایه احتمالِ به هوشیاری رسیدنِ موجودی با هوش مصنوعی بالا، نیست. جونز این موضوع را به عنوانِ پیش فرض می پذیرد؛ ما هیچگاه به میزانِ واقعی بودن سِمَنتا در مقابل تیئدور شک نمیکنیم. برای مدتی سِمَنتا تلاشی پینوکیو مانند در جهتِ یافتنِ راهی برای تبدیل شدن به دختری واقعی و برقراریِ تماسِ فیزیکی با تیئدور می کند. اما تجربه های ناموفق در استفاده از یک "بدل" باعث می شود به "پوست خودش" تن دهد. »او« پرسشهای زیاد مطرح میکند که نمی تواند )و احتمالا نباید( بدان پاسخ دهد؛ پرسشهایی مانند عشق برای یک سیستم-عامل به چه معنی است؟ یا کِی یک سیستم-عامل به ارضای جنسی می رسد؟ چه چیزی تجربه می شود؟ لذت؟ شبیه سازیِ لذت؟ یا چیزی دیگر؟ این که فیلمی بتواند بیننده را به تفکر در مورد چنین موضوعاتی وا دارد بسیار تحسین برانگیز است، بر خلاف فیلم های بسیاری که تمایل به سرکوب کردن حس و تفکر مخاطبشان دارند. بدون شک رابطه هایی که بین سمنتا و تیئدور شکل می گیرد غیر معمول است، اما جونز بسیار مراقب است که در مقام قضاوت آن برنیاید. رویکردِ جونز در به بادِ تمسخر گرفتنِ شخصیتِ اولش به واسطه ی گریزان بودن از تجربیات انسانی و رضایتمندی در پناه آوردن به یک ماشین نیست، بلکه درعوض رابطه ی سمنتا/تیئدور را به رابطه هایی که در طول زمان "غیر استاندارد" خوانده میشده اند - مانند رابطه های فرانژادی، اختلاف سنّی، همجنسی، ... - تشبیه میکند. در »او« نیز بعضی از شخصیتها با اعتراف تیئدور به نامزدی اش با یک سیستم-عامل برخوردی منفی نشان می دهند؛ مانند زنی که او را "عجیب" میخواند، که با بازخوردش مواجه می شود. اما دیگران ایرادی در این نوع ارتباط نمی بینند. شاهد مثال آن صحنه ی زیبایی است که در آن تیئدور و سمنتا "وعده ی ملاقاتی دوگانه" با همکارش و نامزدش ترتیب میدهند. فیلم بسیار پرحرف است، اما اینکه نیمی از زوجِ اصلیِ آن تنها به صورتِ صدا وجود داشته باشد باعث تغییر چیزی نمی شود. اسکارلت جوهانسن هیچگاه به صورت فیزیکی ظاهر نمی شود، که این باعث میشود تنها با تارهای صوتی اش هنرنمایی کند. هر چند نمی خواهم تا آنجا پیش روم که جوهانسن را بهترین بازیگر زن مکمل بنامم، اما او به خوبی سمنتا را به شخصیتی زنده تبدیل کرده است. دیدن نسخه ای که بازیگر اصلی)سمنتا مورتن( این نقش را ایفا میکند و دیدن تفاوت آن با این نسخه باید جالب باشد. اسپایک جونز عادت به ساخت فیلمهای بحث برانگیز ندارد؛ که از این جهت تا حدِّ زیادی به تری گیلیام شباهت دارد. با این وجود فیلم هایش - از جمله »جان مالکوویچ بودن« و »اقتباس« - تقریبا همیشه خوب از آب در می آیند، چون از فرصت ها به درستی استفاده می کنند و به هوشِ مخاطب احترام می گذارند. »او« هم اینگونه فیلمی است، مدّعی و در عین حال اصیل است. احساساتی که برمی انگیزد حقیقی است و از مخاطبش انتظارِ احساسینه در قالبِ ایمان، که همدردی با شخصیتِ اصلی اش دارد. منبع: نقد فارسی مترجم: سید مجتبی حسینی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونان که التهاب بیابان،سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#50
Posted: 20 Jan 2015 17:51
LUCY نویسنده و کارگردان :Luc Besson بازیگران :Scarlett Johansson,Morgan Freeman,Min-sik Choi خلاصه داستان : لوسی )با بازی جوهانسِن( توافق می کند به نیابت از نامزدش، بسته ای را به خلافکارها تحویل دهد. او که توسط انسان های بدکار اسیر شده است به زور تن به یک عمل جراحی می دهد که در جریان آن یک بسته مواد مخدر داخل شکمش قرار داده می شود با این امید که بااین کار او را به یک حامل مواد تبدیل کنند. در عوض... منتقد: اِریک کان آیا ممکن است فیلمی در آن واحد هم هوشمندانه باشد و هم احمقانه؟»لوسی / Lucy« ساخته لوک بِسون، که در آن اِسکارلِت جوهانسِن نقش ابر زنی را ایفا می کند که قادر است به وسیله ذهن تقویت شده اش )با کمک علم( مانند یک خدا عمل کند، موضوعی تقریباً متقاعد کننده را مطرح می کند. بِسون، که از زمان ساخت »عامل پنجم / The Fifth Element« در سال ۱۹۹۷ فیلم اکشن چشمگیر دیگری را کارگردانی نکرده است، این بارنیز حقیقتاً به فرم بازنمی گردد بلکه اثری شلخته را ارائه می دهد، در حالی که جوهانسِنِ متعهد نیز نقش یک نیروی یگانه ساز را در مرکز این دیوانگی ایفا می کند.گرچه فیلمنامه بِسون ناشیانه با ایده های بزرگی درباره تاریخ بیداری بشر بازی می کند، داستان فیلم ساده است: لوسی )با بازی جوهانسِن( که ساکن تایپه است، توافق می کند به نیابت از نامزدش، که خیلی زود کشته می شود، بسته ای را به خلافکارها تحویل دهد. او که توسط انسان های بدکار اسیر شده است به زور تن به یک عمل جراحی می دهد که در جریان آن یک بسته مواد مخدر داخل شکمش قرار داده می شود با این امید که با این کار او را به یک حامل مواد تبدیل کنند. در عوض وقتی که این پاکت تصادفاً پاره می شود، لوسی نیروی آن مواد را جذب می کند. این صحنه ها مرتب با کات هایی از یک سخنرانی توسط یک استاد روان شناسی )با بازی مورگان فریمن( درباره قابلیت های دست نخورده ذهن بشر همراه هستند: بر اساس این سخنرانی ما تنها از ۱% مغزمان استفاده می کنیم! حال اگر بتوانیم از تمام قدرت مغز استفاده کنیم، چه اتفاقی رخ می دهد؟ با آبی شدن رنگ چشمان لوسی، ما نیز به پاسخ پرسشمان می رسیم.و اینجاست که »لوسی« از یک فیلم احمقانه آشکار - وقتی که ابتدای فیلم، لوسی دستگیر می شود بسون به نماهایی از یوزپلنگی که مشغول به دام انداختن شکار خود است کات می زند - به فیلم احمقانه ای تبدیل می شود که به تدریج منطق روایی خود را از دست می دهد.لوسی با مشت و لگد راه خود را به سمت آزادی باز می کند، پزشکی را پیدا می کند تا شرایطش را برایش توضیح دهد و با گروه های جنایتکار دیگر می جنگد تا به فریمن برسد و برداشت های خود از زندگی، گیتی و همه چیز را با او به اشتراک بگذارد. جنون محضی که بِسون در نبردهای انفرادی به نمایش می گذارد فیلم را مضحک تر می سازد. در لحظات واپسین، کل پروژه ظاهرا صرفاً به نور و صدا و اکشن تنزل می یابد، به گونه ای که حتی خود بِسون هم نمی تواند داستانی را که در ذهن داشته است روایت کند. تا رسیدن به آن نقطه، فیلم پر است از لحظه های دیوانه بازی لذتبخش. وقتی که لوسی به زور اسلحه یک جراح را وادار می کند که مواد مخدر را از شکمش خارج کند، تصادفاً در حین عمل جراحی به مادرش زنگ می زند و به حد کافی باهوش است که شدت درد را با صورت خود نشان دهد. او یک پلیس متحیر را می بوسد تا صرفاً وجود عشق را به خود یادآوری کند. در یکی از صحنه های تیراندازی پایان فیلم که بی دلیل در رابطه با موشکاندازها و یک محیط سفید خالی است به یاد فیلم »THX-1138« جُرج لوکاس محصول سال ۱۹۷۱ می افتیم. در طول تمام این اتفاقات نوشته هایداخل فیلم سیر تکامل قدرت مغز لوسی به صورت ۱۰ درصد ۱۰ درصد دنبال می کنند به گونه ای که گویی او مراحل مختلف یک بازی ویدئویی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. در واقع فیلم با روایت خود در برجسته کردن جنبه زیبایی یک بازی ویدئویی، از یک بازی ویدئوییهم بیشتر پیش می رود. لوسی تنها با تکان دادن دستش دمار از روزگار گروهی از مهاجمان در می آورد و بعد عده ای دیگر را از زمین بلند می کند که نتایج جالبی دارد. اما او نه تنها در این بازی ویدئویی فوق العاده حرفه ای است،بلکه کد میانبر نهایی را نیز یافته است؛ این شخصیت به قدری قدرتمند است که هرگز واقعاً به خطر نمی افتد و این مانع ازایجاد هر گونه حس تعلیق واقعی در فیلم می شود. مفهوم اساسی فیلم بِسون همچنان به قدری واهی و پوچ است که»لوسی« هرگز در متعجب ساختنتان کم نمی آورد. تنها مؤلفه قابل پیش بینی فیلم »زنانگی افسونگر« یا همان»Femme Fatale« بودن است، درونمایه ای که در تمامی فیلم های بِسون از زمان ساخت »دختری به نام نیکیتا / La Femme Nikita« در دهه ۱۹۹۰ تاکنون دیده می شود. با اجرای هیجان انگیز جوهانسِن، تصویر زنی سرسخت که مردان قدرتمند اطراف خود را شکست می دهد ابعاد کامیک بوکی به خود می گیرد.»لوسی« علاوه بر معرفی یک زن ابرقهرمان - چیزی که هنوز پدیده ای نادراست - شخصیتی مشابه با نقش قدرت طلب جوهانسِن در فیلم »زیر پوست / Under the Skin« جاناتان گِلیزِر ارائه می نماید، که در آن جوهانسِن نقش یک بیگانه فضایی اغواگر را بازی می کند که کارش صید مردان است.در هر دو فیلم جوهانسِن به موجودی فرازمینی تبدیل می شود که دارای حواس خارجی است و این اشتیاق وی به استفاده منحصر به فرد از ویژگی های فیزیکی اش را اثبات می کند. در نمایی از فیلم »لوسی« که در آن شخصیت اصلی در دستشویی یک هواپیما پنهان شده است و ناگهان به ذرات بخار تبدیل می شود، شباهت زیادی به افکتی )جلوه ای( دیده می شود که به کرات در فیلم »زیر پوست« به کار رفته است و در زمره یکیاز عجیب ترین صحنه های سال قرار می گیرد. نهایتاً، بِسون در یافتن لحظات پرتنش نسبت به در آمیختن آنها با هم موفقتر است؛ اما انکار تخیل دیوانه وارش نیز امری غیرممکن است. لحظات مختلف فیلم مملو از احتمالات چند پاره هستند و هر چند وقت یک بار گذری به فیلم هایی چون مجموعه »Crank« و »۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی/ 2001: A Space Odyssey« و »ماتریکس / The Matrix« می زند؛ با اینکه هرگز به بزرگی آنها نمی رسد، اما به قدر ذره ای از DNA هر یک را دارد.با نزدیک شدن »لوسی« به اوج خود، فیلم به جای داشتن یک پایان منظم با مجموعه ای از شاه بیت های بصری همراه می شود. در حماقت ذاتی فیلم جای هیچ سئوالی نیست، اما بِسون به هر حال فیلم را دوست داشتنی و غیرمنتظره از آب در آورده و یک پادزهر احمقانه را به فیلم های احمقانه ای، که حتی به خود زحمت متفاوت بودن را نمی دهند، تزریق می کند. »لوسی« فیلمی یکپارچه نیست، اما بِسون به کمک نوآوری درخشانش سعی می کند تا رنگ و لعابی تازه بر این فرمول بزند. »لوسی« از آن فیلمها شلخته ی بی قید و بندی است که دوست داریم استودیوهای فیلم سازی بیشتر برایمان بسازند. منبع: نقد فارسی مترجم: محمدرضا سیلاوی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونان که التهاب بیابان،سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses