انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
تالار تخصصی سینما و موسیقی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

"صحنه های استثنایی فیلمهای سینمایی و آغاز و پایانهای دیدنی فیلمها"



 
دراین فیلم همچنین دو رویداد واقعی از زندگی و مرگ پاپ زان پل اول ورسوایی بانکی پاپی درسال های ۱۹۷۸-۱۹۸۱ مرتبط با مایکل کورلئونه نشان داده شده است. کاپولا وپوزو در ابتدا می‌خواستند عنوان فیلم را «مرگ مایکل کورلئونه» نام گذاری کنند، اما کمپانی پارامونت پیکچرز با این خواسته مخالفت نمود. سر جمع فروش فیلم پدرخوانده سه ۱۳۶٫۷۶۶٫۰۶۲ دلار فروش داشته است. این فیلم نامزد دریافت هفت جایزه اسکار شد، ولی موفق به کسب هیچ‌یک از جوایز اسکار نشد.
بهترین سکانس فیلم سکانس اواسط فیلم است که مایکل ان شخصیت دو گانه و بی رحم که در پدرخوانده 2دیدیم میره پیش پاپ عظم که مرد خیلی خوبی بود اعتراف و گریه میکنه که من برادرمو کشتم من خیلی بی رحم بودم من اونو کشتم .درواقع ما در پدر خوانده 3مایکلی رو میبینم بیمار شده سکته کرده و عذاب وجدان داره میخورتش و دوست داره همه چی اروم حل بشه نه به صورت کشت کشتار و خون ریزی .دیگه خبری از اون شخصیت دوگانه نیست میبینیم که دنبال درست کردن اشتباهاتی که در جوانی مرتکب شده است .و شاید دلیل اینها سنش باشه و بیماریش در واقع فیلم داره به ما میگه انسان هم میتواند تغییر کند .
     
  ویرایش شده توسط: Erfan1993   

 
خلاصه داستان فیلم سرپیکو
«فرانک سرپیکو» (پاچینو) به نیروی پلیس منطقه ۸۲ نیویورک می‌پیوندد و به عنوان پلیسی تازه‌کار به خدمت مشغول می‌شود. اما چون سودای کارآگاه شدن در سر دارد، به دایره جنایی منتقل می‌شود و هم‌زمان در دانشگاه نیویورک به تحصیل می‌پردازد. «سرپیکو» با مقام ارشد خود کنار نمی‌آید و از «بازرس مکلین» می‌خواهد که او را به منطقه بیست و یکم منتقل کند. در نخستین روز فعالیت خود در این منطقه، می‌خواهند به او باج بدهند، که این موضوع را با دوستش، «باب بلر»، بلر یکی از کارمندان بخش بازرسی پلیس است که در کلاسی که برای آموزش برای پلیسها گذاشته‌اند با او آشنا می‌شود و خود را به مستی می‌زند و وقتی از پاکی او مطمئن می‌شود با او طرح دوستی می‌ریزد. (رابرتس) که عضو کمیته ویژه شهرداری است در میان می‌گذارد تا اینکه با وساطت «مکلین» به دایره خوش‌نام منتقل می‌شود، اما همچنان با پیشنهاد رشوه روبرو است. «سرپیکو» و «بلر» تلاش می‌کنند تا فساد رشوه خواری را ریشه یابی کنند، اما به نتیجه نمی‌رسند. سرانجام «سرپیکو» با کمک «بازرس لومباردو» (گروور) از منطقه هشت و همکاری «بلر» پرونده رشوه خواری افراد پلیس را پی‌گیری می‌کند، و کمیسیون ویژه‌ای تشکیل می‌شود. در اوج ماجرا، «سرپیکو» را به دایره مواد مخدر پلیس بروکلین منتقل می‌کنند...

معروف ترین سکانس فیلم سکانسی است که سرپیکو خلاف کاری کثیف را میگیرد به جرم مواد و به اداره ی پلیس میبرد اما ان اداره پلیس و هم کاران سرپیکو انقدر کثیف هستن که دست کمی از خلاف کارها ندارن سرپیکو به طبقه بالا میاد و میبینه به جای اینکه همکارانش مواد فروش رو به زندان بیاندازند دارن با مواد فروش خوش و بش میکنن و خشم خودش رو دران لحظه خالی میکند و این یکی از صحنه های بازی شاهکارانه ی الپاچینو است
     
  

 
گشت زنی‏ ( ۱۹۸۰) داستان فیلم :
در محله هموسکشووال ها (همجنس گراها) قاتلی است که هوموسکشوال هارو به دام میاندازد و انها را به طور وحشیانه به قتل میرساند .اداره پلیس با فشار زیاد کنگره که دست دموکرات ها افتاده بود .این مسئله را به طور جدی پیگیری میکند .و پلیس جوانی را که نقش ان را (الپاچینو )میکند به محل همجنسگراها میفرسد که خودرا جای هم جنس گرا جا بزند که قاتل را گیر بیاندازد
‏Cruising‏

بهترین سکانس فیلم سکانکس
است که الپاچینو در کلاپ باید تظاهر به همجنس گراها کند .در این لحظه باید با یک همجنسگرا برقصد تا توجه قاتل را به خود جلب کند .
این یکی از بازی های شاهکار الپاچینو است

     
  

 
داستان فیلم صورت زخمی :
فیلم با سخنرانی فیدل کاسترو آغاز می‌شود، در این سخنرانی کاسترو اجازه بازشدن دروازه‌های بندر ماریل و بیرون رفتن هزاران پناهنده کوبایی به سمت فلوریدا را می‌دهد. برخی از این پناهندگان پس از رسیدن به آمریکا رو به کارهای گانگستری آوردند.
سکانس آغازین یکی از این پناهندگان یعنی تونی مونتانا را که جزو ۱۲۵٬۰۰۰ پناهنده کوبایی و یکی از دست کم ۲۵٬۰۰۰ کوبایی دارای پیشینه جنایی را نشان می‌دهد.
مونتانا هنگام بازجویی شدن به دست افسر اداره پناهندگی درباره زندگی وی در کوبا و چگونگی پناهنده شدنش به آمریکا می‌باشد. او و دوست قدیمیش در ارتش (استیون باور) به دلیل پیشینه جنایی با رد درخواست پناهندگی روبه‌رو می‌شوند. پس از چند ماه زندگی در لیمبو ( جای نگهداری کوبایی‌های بی گرین کارت ) مانی پیشنهاد یک داد و ستد از سوی کسی به نام فرانک لوپز به تونی می‌دهد به این ترتیب که باید کسی به نام امیلیو ربنگا کاردار پیشین سرویس امنیتی کوبا که برادر فرانک را تا اندازه مرگ شکنجه کرده بود را بکشد. تونی در جریان یک آشوب در لیمبو وی را می‌کشد و بدین ترتیب هر دو موفق به دریافت گرین کارت می‌شوند.
در هفته‌های آغازین ورود به فلوریدا تونی و مانی در یک رستوران کوبایی کار می‌کنند تا این که یک روز یکی از زیر دستان فرانک به نام عمر سوارز پیشنهاد یک کار تازه به آن ها می‌دهد عمر از تونی می خواهد که یک معامله مواد مخدر با قاچاقچیان کلمبیایی انجام بدهد و در ازای انجام آن پولی از عمر دریافت کند که پس از گفتگو خشن بر سر این اندازه پول تونی پیشنهاد وی را می پذیرد عمر هم چنین پول تفنگ و دیگر هزینه‌ها را نیز می پذیرد. پس از چند روز تونی به همراه مانی و دو کوبایی دیگر برای انجام داد و ستد به یک متل کوچک در کرانه های میامی می‌روند اما فرد مورد نظر حاضر به فروش کوکائینها نمی‌شود و تصمیم به دزدیدن پول های تونی می‌گیرد و به این گونه یکی از دوستان تونی را می‌کشد اما پس از دخالت مانی و یک درگیری مسلحانه تونی به همراه دو تن دیگر پس از دزدی کوکائینها و کشتن فروشنده مکزیکی موفق به فرار می‌شوند.
پس از این جریان تونی پول و کوکائین‌ها را به عمر نمی‌دهد و اصرار بر این دارد که شخصاً به فرانک تحویل دهد و عمر هم به ناچار می پذیرد.
در جریان دیدار تونی و فرانک، تونی عاشق دوست دختر فرانک یعنی الویرا(میشل فایفر) می‌شود اما الویرا هیچ علاقه‌ای به وی نشان نمی‌دهد.
پس از مدتی، تونی و عمر مامور انجام گفتگوهای کاری با سوسا که یک مواد فروش اهل بولیوی است می‌شوند. اما تونی گفتگوهای بزرگ تری در مورد پخش مواد مخدر را آغاز می‌کند ( از نظر عمر فقط فرانک حق انجام این مذاکرات را دارد ) پس از کشمکشی که میان عمر و تونی در می‌گیرد سوسا به عمر پیشنهاد بازگشت به آمریکا را به وسیله ی بالگرد می‌دهد که عمر می پذیرد اما در هنگام بازگشت و به دستور سوسا عمر از بالگرد حلق آویز می‌شود. سوسا دلیل این کار را خیانت عمر به وی بیان می‌کند.
اما از نظر سوسا تونی قابل اعتماد است و او را یکی از همکارهای تجاری خود می‌کند. پس از بازگشت به فلوریدا تونی و فرانک به همکاریشان پایان می‌دهند. یک شب داخل کلوپ شبانه ی بابیلون دو آدم کش از سوی فرانک مامور کشتن تونی می‌شوند که تونی موفق می‌شود پس از کشتن آن دو جان سالم به در ببرد. همان شب تونی به سراغ فرانک می‌رود و پس از مدتی بحث با فرانک به وسیله مانی وی را می کشد.
پس از این ماجرا همه چیز بر وفق مراد تونی می‌شود، با الویرا ازدواج می‌کند و یک ساختمان بزرگ با همگی امکانات امنیتی می خرد. در همین روزها تونی و الویرا هر دو معتاد به کوکائین می‌شوند و روابطشان به سردی می گراید.
پس از مدتی تونی از طرف اداره مالیات دستگیر می‌شود و وکیل تونی به وی می‌گوید که از دست وی کاری ساخته نیست و تونی باید سه سال به رندان بیفتد. سوسا حاضر نیست بزرگ ترین همکار تجاریش را از دست بدهد به همین دلیل به تونی پیشنهاد می‌دهد که در ازای قتل یک خبرنگار کاری کند که تونی به زندان نیفتد برای انجام این کار تونی به نیویورک می‌رود اما به دلیل این که خبرنگار به همراه همسر و دو فرزندش می‌باشد تونی حاضر به منفجر کردن ماشین وی نمی‌شود.
پس از بازگشت تونی به فلوریدا تونی، مانی را به دلیل این که به اشتباه فکر می‌کرد با خواهرش رابطه غیر اخلاقی دارد می کشد در همین حال سوسا که در اثر ارایه گزارش خبرنگار مزبور، به خطر افتاده تصمیم می‌گیرد تونی را بکشد. به همین دلیل یک شب عوامل سوسا به خانه تونی نفوذ کرده و پس از کشتن جینا (خواهر تونی) در یک درگیری مفصل سرانجام تونی را می کشند.
(معروف ترین سکانس فیلم سکانس اخر فیلم است سکانسی که هرگز فراوش نمیشود و از یادها نمی رود حمله گروه سوسا به خانه تونی مونتانا(الپاچینو) است که در بالا توضیح داده شده این فیلم یکی از شاهکارهای برایان دی پالما است ).


     
  

 
La Luna 1979 (ماه)

ادیپ اسطوره ی یونانی است که پدرش را کشت و با مادرش ازدواج کرد. در روانشناسی فروید ، عقده ادیپ به تمایل جنسی پسر به مادر گفته می شود که همراه است با حس رقابت با پدر .
فیلم در مورد مادر و پسری نوجوان ( ۱۵ ساله ) است ، مادر ( کاترینا ) اپرا می خواند و زیباست ، پسرش (جو) اما دچار بحران سن بلوغ است و اعتیاد هم پیدا کرده. ارتباط و کشش مادر و فرزندی حتی به رابطه جنسی هم میرسد. مادر در بخش های پایانی قصه پدر واقعی را به پسرش معرفی می کند و لحظات آخر فیلم با چرخشی به سوی پدر و تمرکز روی پدر بودن همراه است ، انگار که نبود پدری قوی بالای سر جو او را به این روز انداخته . موسیقی و اپرا خوانی در بخش های بسیاری همراه فیلم است..
بهترین سکانس فیلم سکانس رابطه نیمه جنسی مادر و پسر است که رابطه ی ادیپی روان شناسانه فروید رو نشون میده ،البته چون ان سکانس به صورت تکی نبود من من کل فیلم رو گذاشتم

     
  

 
دیوار یاهمون THEWALL" که در سال 1979ساخته شد داستان پینک، دانش آموزی جوان و جاه طلب است که برای طغیانی در برابر آسیب های روحی دوران کودکی اش به راک پناه می آورد، سپس به یک ستاره تبدیل شده و چنان شورشی در وجود او بوجود می آید که نهایتا وی را به کام جنون می کشاند.شاید بتوان "دیوار" را آمیزه ای از داستان زندگی خواننده و گیتاریست گروه پینک فلوید، راجر واترز و سید برت دانست. کودکی پینک مقارن با شهرت و محبوبیت راجر واترز است. در این فیلم شخصیت او به عنوان یک نوجوان افسرده که دستخوش ناملایماتی چون عدم حضور پدر و نیز مشکلات روحی و روانی ناشی از جو دیکتاتوری حاکم بر مدرسه شبانه روزی ، به تصویر کشیده شده است.در مقابل دوران جوانی پینک را می توان به نوعی داستان زندگی سید برت تشبیه کرد که حضور در گروه پینک فلوید سکوی پرتابش به اوج قله شهرت و نهایتا جنون او شد. همانطور که پینک – که نقش او را در این سنین باب گلدوف ایفا نموده است – به فوق ستاره تبدیل می شود و در پی آن افسردگی و اضطراب های اجتماعی بر شخصیت او چیره می گردد و سرانجام به جنون و بیماری توهم مبتلا می شود.کودکی پینک که بخشهای ابتدایی فیلم حول آن دور می زند، در انزوا سپری می گردد. پدرش در جنگ کشته شده و پسر در بحرانی ترین شرایط سنی تنها و سرگردان به حال خود رها شده است و مجبور است تا روزگار را در مدرسه ای شبانه روزی که مدیریت آن را فردی شیطان صفت بر عهده دارد سپری نماید.سرپرست مدرسه کوچکترین اهمیتی به وضعیت روحی روانی پینک ندارد و نه تنها کمکی به او نمی کند بلکه حضورش سبب شده تا فضای مدرسه در نظر کودک مانند زندانی برای محبوس کردن افکارش جلوه می کند.فیلم با استفاده از برگشتهایی (flashback) که اکثرا در قالب انیمیشن های قدرتمند و حیرت انگیز بازگو شده اند، ورود گرداب جنون به ذهن تخریب شده پینک بر اثر فشارهای اجتماعی و امیال تحقق نیافته را به تصویر می کشد.در صحنه ای از فیلم، پینک بسیار آرام در اتاقی در هتل نشسته و در چشمانش تاریکی و اندوه به چشم می خورد و ناگهان اتاق را به هم می ریزد، در مقابل آینه می ایستد و خودش را شکنجه می دهد، دچار توهم می شود و حتی خود را موجودی چون هیتلر فرض می کند که قصد فتح جهان را دارد.داستان بی وقفه جلو می رود و شما در مقام یک بیننده هوشیار نظاره گر گذشت زمان هستید؛ تشبیه و استعاره در جای جای فیلم به وفور دیده می شود. در این میان صحنه ای که در آن دانش آموزان مدرسه شبانه روزی وارد چرخ گوشت می شوند و چکش هایی که به صورت انیمیشن در میان جمعیت رژه می روند، جلوه ای آزار دهنده از تفسیری هوشیارانه را در مقابل دیدگان تماشاگران به نمایش می گذارد.در انیمیشن انتهای فیلم طی صحنه یک محاکمه دست نشانده ای پوشالی، کاراکتر پینک را مورد ارزیابی قرار می دهد. در اینجا بیننده فیلم به حال خود رها می شود تا بتواند از داستانی بغرنج، سرشار از صداقت و یورش های روحی که آرامش را از او سلب کرده نتیجه ای بگیرد.اما همانگونه که از گروه پینک فلوید انتظار می رود، موسیقی در این فیلم کلید اصلی ارتباط قسمتهای مختلف داستان را تشکیل می دهد. فیلم دیالوگ های مشخص چندانی ندارد و شخصیت های داستان در سکوت به ایفای نقش در داستان می پردازند. در چنین فضایی کاملا طبیعی است که موسیقی باید به عنوان عاملی که داستانسرایی را عهده دار است، کمبود گفتار فیلم را جبران نماید.بخش های مختلف فیلم مانند قطعات متفاوتی که به طور همزمان توسط داستانی به هم مرتبط شده اند فراموش نشدنی هستند و در کنار آنها تصاویر و انیمیشن ها نیز بدون اغراق حیرت انگیز است.موسیقی با تسلط بسیار ارتباط کلی میان قسمتهای مختلف داستان را حفظ می کند، از صحنه های وحشتناک و تکان دهنده Another Brick in The Wall گرفته تا صحنه آرامش بخش Mother . صحنه ای که پینک در حالت نیمه اغماء تجربیات تلخ کودکی اش را به یاد می آورد و همزمان موسیقی دهشتناک و در عین حال باشکوهی پخش می شود، از مهم ترین و تاثیر گذارترین صحنه های فیلم است.موسیقی متن این اثر سینمایی نبض تپنده ای است که قطعات ضد و نقیض زندگی کاراکتر اصلی فیلم و ماهیت واقعی آن را به هم می پیوندد.هرچند ممکن است برای افرادی که راک علاقه ندارند، این فیلم چندان زیبا به نظر نرسد، اما بطور قطع اثری به یاد ماندنی از یک نابغه بزرگ است. چه بسیارند فیلم هایی که با وجود دیالوگ های فراوان نتوانسته اند در شخصیت پردازی تا به این حد موفق ظاهر نشده اند.The Wall اثری سینمایی است که بیننده تا انتهای آن از تلفیق استادانه هنر فیلمبرداری، جلوه های بصری و موسیقی کاملا راضی می ماند. به هر ترتیب صرفنظر از احساس خوب یا بدی که فیلم بر شما در مقام بیننده می گذارد، بدون شک پس از آن برای مدت زمان طولانی در ذهن و فکر شما خواهد بود
     
  

 
به وسعت یک مادر و به عمق زندگی | تحلیل و بررسی داستان فیلم Mother!
به جرات می‌توان گفت دارن آرنوفسکی یکی از با اعتماد به نفس‌ترین کارگردانان هالیوودی است که خوب می‌داند چگونه دنیای منحصر به فرد خودش را خلق کند و به آن شاخ و برگ بدهد. با تماشای فیلم‌های کارگردانی شده توسط او، در واقع پا به درون یک دنیای جدید می‌گذاریم و یک طبیعت کاملا جدید را تجربه می‌کنیم.دنیایی که قوانین خاص خودش را دارد و طبق استانداردهای مخصوص به خود در گردش است.
فیلم Mother! تازه‌ترین اثر سینمایی دارن آرنوفسکی هم از این قاعده مستثنی نیست. فیلمی که از سوی خیلی از منتقدین این عرصه لقب "عجیب‌ترین فیلم ساخته شده در تاریخ سینما" را دریافت کرده هنگام نمایش، هوش از سر خیلی از بینندگانش برده است. مدتی قبل در نقد و بررسی فیلم Mother! به نقاط قوت مختلف این فیلم اشاره کردیم و فهمیدیم که دارن آرنوفسکی از چه ترفندهایی برای خلق این اثر هنری کم‌نظیر استفاده کرده است. اما سوالی که هیچ‌وقت در رابطه با این فیلم مطمئنا پاسخش را پیدا نکرده‌اید و حتی در نقد و بررسی‌اش هم امکان پرداختن به آن را نداشتیم، این است که:به طور کلی قضیه از چه قرار بود؟ چرا داستان فیلم تا این اندازه عجیب و غیرقابل درک بود و نمی‌شد با کنار هم گذاشتن تکه‌های مختلفش، به یک دید کلی و ملموس نسبت به آن دست پیدا کرد؟
(Mother Movie)
اگر خلاصه داستان فیلم را مطالعه کرده باشید، می‌دانید که ماجرای فیلم Mother! در رابطه با زن و شوهر خوشبختی است که با خوشحالی در خانه خود زندگی می‌کنند و ناگهان سر و کله چند مهمان ناخوانده پیدا می‌شود و زندگی آنها را به طور کامل به هم می‌ریزد. در وهله اول، درواقع داستان از همین قرار است و کلنجار رفتن یک زن با مهمانان ناخوانده‌ای را مشاهده می‌کنیم که بویی از تمدن و انسانیت نبرده‌اند و شوهری دارد که ظاهرا به او اهمیت نمی‌دهد و ارزش زیادی برای مهمانانش قاعل است. به طوری که می‌خواهد هرچقد در توانش است برای آنها امکانات مختلف فراهم کند و خانه و زندگی‌اش را کاملا در اختیار آنها بگذارد. اما همسرش به هیچ وجه از این روند راضی نیست و می‌خواهد هرچه زودتر همه خانه را ترک کنند تا به تنهایی در خانه بزرگ خود زندگی خوبشان را ادامه دهند. اما مرد این خانه عقیده دارد که خانه‌ای به این بزرگی بیش از نیاز دو نفر است و می‌توان بخشی از آن را در اختیار نیازمندهایش گذاشت. مهم‌ترین نکته در رابطه با داستان فیلم Mother! این است که هر یک از کاراکترهایش، نمادی از شخصیت‌های دیگر در دنیای واقعی‌اند. شخصیت‌هایی که درواقع باید گفت ریشه در عقاید مذهبی دارند و بخش بزرگی از باورهای دینی اکثر مردم جهان را تشکیل می‌دهند. هرچه باشد مفاهیمی مانند خدا، بهشت، جهنم، منجی بشریت و ... در هرکدام از ادیان ابراهیمی که در راس آنها خدای واحد به چشم می‌خورد، حضور دارند و بعضا به اشکال مختلفی تعریف شده‌اند. دارن آرنوفسکی هم این بار تصمیم گرفته با گریزی به عقاید مذهبی مردم و ترکیب آن با تاریخچه کره زمین و نقدی بر آسیب‌های جبران ناپذیر بشر به طبیعت، داستان فانتزی منحصر به فرد خود را خلق کند که تاثیر بسیار زیادی روی مخاطب می‌گذارد و آنها را به طرز چشمگیری درگیر خود می‌کند. فیلم Mother! را می‌توان یکی از تاثیرگذارترین فیلم‌های چند سال اخیر به حساب آورد که با لحن جدی و مثال زدنی خود مفاهیم مختلف را به باد نقد می‌گیرد و انسانیت را زیر سوال می‌برد.
(خدا، مادر، زمین)
مرد خانه که خاویر باردم مسئولیت نقش‌آفرینی آن را برعهده دارد، درواقع در مرکز داستان فیلم Mother! قرار می‌گیرد. کسی که طی یک چرخه ثابت، زندگی را به این خانه می‌آورد و بعد از اینکه کنترل همه چیز از دستش خارج می‌شود و نابودی خانه را مشاهده می‌کند، با استفاده از عشق حقیقی مادر طبیعت، آن را بازسازی می‌کند. این مرد را می‌توان همان خدایی در نظر گرفت که با کنار هم گذاشتن انسان و زمین و عشق، زندگی را ایجاد می‌کند و به نوعی از تمام حقایق باخبر است. اگر به تیتراژ پایانی فیلم و نامی که در کنار اسم خاویر باردم به چشم می‌خورد توجه کنید، ضمیر Him را می‌بینیم که اشاره مستقیمی به هویت اصلی این کاراکتر که در واقع خدا به حساب می‌آید، دارد. او در حوادث فیلم در قالب یک نویسنده یا شاعر حاضر شده است و ویژگی‌های اخلاقی منحصر به فرد خود را دارد. حسابی مهمان‌نواز است و می‌خواهد با دعوت مردم به خانه‌اش، زندگی را در اطرافش به جریان درآورد. کسی که صاحب اصلی خانه است و پیش از این هم با خانواده قبلی‌اش در آن زندگی می‌کرده. اما طی یک حادثه آتش‌سوزی به طور کامل خانواده‌اش را از دست می‌دهد و خانه را غرق در خاکستر نابودی می‌بیند. از میان خاکسترها یک شی الماس‌گونه بسیار شکننده را پیدا می‌کند که به آن امید دوباره برای زندگی می‌دهد و باعث ورود یک زن جدید به زندگی‌اش می‌شود. زنی که خانه نابود شده‌اش را به طور کامل با تمام جزئیات بازسازی می‌کند و با عشقش نسبت به همسرش، زندگی را در این خانه به جریان در می‌آورد. این اتفاق را طی یکی دو دقیقه ابتدای فیلم مشاهده می‌کنیم. زنی که در آغاز فیلم در آتش می‌سوزد، جنیفر لارنس نیست! بلکه همسر قبلی این مرد است که طی اتفاقاتی نامعلوم به سطوح آمده و خانه را به آتش کشیده. سپس شی الماس‌گونه در میان خاکسترها پیدا می‌شود و باقی ماجرا...و اما مادر! مادری که از همان ابتدا با تلنگری که آرنوفسکی با علامت تعجب کنار اسمش به ما زد، فهمیدیم قضیه‌اش با دیگر مادرها فرق می‌کند. این مادر صرفا مادر یک فرزند نیست. بلکه مادر طبیعت است و زندگی با حضور او در جریان است. مادری که خانه را از نو بازسازی می‌کند و عشق واقعی را به همسرش هدیه می‌دهد. مادری که قبل از به دنیا آمدن بچه‌اش هم یک مادر است. همچنین نکته مهم در رابطه با خانه این است که درواقع باید آن را نمادی از زمین دانست. زمینی که به خواست خدا و به لطف مادر طبیعت ساخته می‌شود و کم کم انسان‌ها پا به درون آن می‌گذارند. حالا که با سه رکن اصلی داستان فیلم Mother! آشنا شدید، بهتر است به سراغ اصل مطلب برویم و ماجرا را آغاز کنیم.
(آدم و حوا)
همه چیز با ورود یک مهمان سرزده به خانه شروع شد. حضرت آدم! کسی که حسابی با خدا گرم می‌گیرد و با اولین لحظه از حضورش، مادر را نگران می‌کند. او تاحدودی طبق قوانینی که مادر برایش تعیین کرده است عمل می‌کند و علاقه‌ای به سرپیچی از دستورات ندارد. او در نقش یک دکتر ارتوپد که به دنبال یک اتاق برای اسکان شب می‌گردد، وارد خانه می‌شود اما درواقع یکی از طرفداران دوآتیشه مرد خانه که یک شاعر گران‌قدر به حساب می‌آید، است. او همراه با مرد خانه وارد اتاق مطالعه می‌شود و آن شی الماس‌گونه بسیار ارزشمند برای مرد را مشاهده می‌کند. اتاق مطالعه در بالاترین نقطه خانه قرار گرفته است و نقش معنوی بهشت را دارد. نقطه مقابل پایین‌ترین نقطه خانه که در زیرزمین قرار می‌گیرد و ظاهرا جهنم است (جلوتر با این دو مکان بیشتر آشنا می‌شویم). آدم در ابتدای ورودش هیچ اطلاعی درباره خانواده‌اش نمی‌دهد و حتی نمی‌گوید که متاهل است. شاید هم واقعا نبود و همه‌چیز رفته رفته به خواست خدا خلق می‌شود و پا به درون خانه می‌گذارد! صبح بعد از شبی که آدم حال بسیار بدی داشت و در پهلویش یک زخم عمیق به چشم می‌خورد، در خانه به صدا در آمد و یک زن وارد خانه شد. درست حدس زدید. این زن همان حوا است که طبق نوشته‌های مذهبی در ادیان مختلف، از پهلوی آدم آفریده می‌شود و اولین زن روی زمین است. زنی که حسابی به مادر حسودی می‌کند و با نگاه‌های مسموم و مرموز به آن خیره می‌شود. آدم و حوا وقتی کنار هم قرار می‌گیرند، به جز عشق‌بازی و حرف زدن از دو فرزند پسرشان کار دیگری از دستشان بر نمی‌آید. به جز اینکه یک روز بدون اجازه وارد اتاق مطالعه (بهشت) شدند و اولین اتفاق بسیار بد این خانه را رقم زدند. همانطور که گفته شد، اتاق مطالعه نمادی از بهشت است و بدون اجازه صاحبش که مرد خانه است، کسی اجازه ورود به آن را ندارد. اما یک روز آدم و حوا بدون اجازه وارد آن می‌شوند و آن شی الماس‌گونه که ارزش بسیار زیادی برای مرد خانه دارد را می‌شکنند. بعد از اینکه مرد و مادر وارد اتاق مطالعه می‌شوند و تکه‌های ریز آن الماس را می‌بینند، با واکنش تند و بسیار خشن مرد مواجه می‌شویم که ضمن بیرون کردن همه از اتاق مطالعه، در آن را هم کاملا مهر و موم می‌کند تا کسی امکان ورود دوباره به آن را نداشته باشد. اتفاقی که شباهت بسیار زیادی به گاز زدن میوه ممنوعه توسط آدم و حوا و تبعید شدن‌شان به زمین دارد. درست هنگامی که مادر در تلاش است تا آدم و حوا را از خانه بیرون کند، سر و کله آن دو پسر پیدا می‌شود. پسرهایی که وصیت‌نامه پدرشان را خوانده‌اند و ضمن اینکه از نزدیک شدن به مرگ پدر باخبرند، حسابی از تقسیم اموالی که برایشان صورت گرفته ناراضی‌اند.
(اولین تلنگر)
در همین حین که این دو پسر درحال بحث و جدل با یکدیگرند و مرد خانه هم مهر و موم کردن در اتاق مطالعه را تمام می‌کند، ناگهان دعوای دو پسر بالا می‌گیرد و یکی از آنها دیگری را می‌کشد. اتفاقی که به نوعی می‌توان گفت استارت اصلی ماجراهای وحشتناک ادامه داستان را می‌زند. این حادثه شباهت بسیار زیادی به نبرد هابیل و قابیل، پسران آدم و حوا و کشته شدن هابیل توسط برادرش دارد. حادثه‌ای که اولین قطره‌های خون را در این خانه (بخوانید زمین) می‌ریزد و دروازه جهنم را باز می‌کند. مادر مسیر جریان یافتن قطرات خون و تخریب شدن چوب کف خانه و به دنبالش، ترکیدن لامپ پر از خون و نمایان شدن دروازه‌ای روی دیوار زیرزمین را دنبال می‌کند تا به منبعی بزرگ از نفت می‌رسد. مادر هرزچندگاهی با تمرکز روی دیوارهای خانه و لمس آنها، قلب جریان‌بخش زندگی را مشاهده می‌کند که طی حوادث فیلم رفته رفته تیره‌تر می‌شود و رنگ خاکستر به خود می‌گیرد. این موضوع نوید یک حادثه بزرگ را به مادر می‌دهد. حادثه‌ای که گویا قرار است زندگی را به پایان برساند و آخرالزمان این خانه باشد.به دنبال کشته شدن یکی از پسرهای آدم و حوا و همچنین ناپدید شدن آن یکی در جنگل‌های اطراف خانه، فامیل‌های این خانواده برای عرض تسلیت به خانه مادر و همسرش می‌آیند و اولین هشدار واقعی به مادر را می‌دهند. مهمانانی که برای تسلیت‌گویی به خانواده داغ‌دار وارد خانه می‌شوند، به هیچ وجه بویی از انسانیت نبرده‌اند. پا به درون حریم شخصی مادر می‌گذارند و اصلا به حرف‌ها و توصیه‌های او گوش نمی‌دهند. مادر حسابی نسبت به رفتار مهمانان با خانه نگران است و مدام دلهره خراب شدن خانه درحال ساختش را در دل دارد. از طرفی هم مرد خانه حسابی با مهمان‌ها گرم گرفته و هیچ توجهی به نگرانی مادر نمی‌کند. تاحدودی می‌توان این قسمت‌ را آغاز دنیای شخصی‌سازی شده دارن آرنوفسکی به حساب آورد. دنیایی که در آن خدا با انسان‌ها در جهت نابود کردن زمین و آسیب رساندن به مادر شریک است. خدایی که ضمن دوست داشتن انسان‌هایش، آن‌ها را به نابودی هرچه زودترشان نزدیک‌تر می‌کند. هنگامی که دوتا از مهمانان بدون توجه به حرف‌های مادر، روی ضرف‌شویی نشسته‌اند و مدام بالا و پایین می‌پرند؛ یکی دیگر از حوادث مذهبی – تاریخی انسان‌ها رخ می‌دهد. حادثه‌ای که پیش از فیلم Mother!، آرنوفسکی در فیلم قبلی‌اش به طور کامل به آن پرداخته بود و دید شخصی خودش نسبت به آن را به تصویر کشیده بود. ماجرای نوح و پر از آب شدن تمام سطح زمین. با تخریب ظرف‌شویی و ترکیدن لوله‌های آب، آب زیادی در خانه جریان پیدا می‌کند و همزمان با این حادثه، مادر موفق به بیرون کردن تمامی مهمانان از خانه می‌شود. آن حادثه تاریخی هم که طی آن تمام سطح زمین پر از آب شده بود، تمام انسان‌های روی زمین را از بین می‌برد. حالا هم هیچکس به جز خدا و مادر در خانه حضور ندارد و نوبت به حوادث جدید می‌رسد.
(غرق در انسانیست)
تولد یک بچه که الهامی برای نوشته شدن کتاب جدید خدا می‌شود. مرد خانه رو مادر می‌گوید: «درد مهمانان دیشب و عشقی که پشت درد آنها پنهان شده بود. تو و این بچه که بهترین هدیه است.» این تمام آن الهاماتی بود که این شاعر از اتفاقات اخیر کسب کرده و با استفاده از آن‌ها درحال نوشتن کتاب جدید خود بود. کتابی که گویا ادامه حوادث فیلم را رقم می‌زد و مادر را نگرانِ جدا شدن از مرد می‌کرد. این کتاب شعر حقیقتا همان دینی است که خدا برای انسان‌ها می‌فرستد. آرنوفسکی با دید وسیع‌تری به این موضوع نگاه کرده نخواسته آن را تنها محدود به دین خاصی کند. از همین رو می‌توان این کتاب را نمادی از تمام کتاب‌های الهی مثل انجیل، قران، تورات و ... دانست که در واقع نویسنده‌شان خدا است و علاوه بر قالب شعرگونه‌ای که دارند، عقاید مذهبی مخصوص به خود را هم به انسان‌ها منتقل می‌کنند. کتابی که طرفداران دو آتیشه شاعر را روانه خانه کرد. اما اینبار بسیار خطرناک‌تر و تهدیدآمیزتر از قبل. زیرا اینبار عقاید شخصی شاعر کاملا به طرفدارانش خورانده شده بود و خود را ملکه ذهن آنها کرده بود. حالا وقت آن رسیده بود که خدا توسط بنده‌هایش پرستیده شود و دستوراتش را به آنها اعلام کند. دستوراتی که در قالب یک کتاب شعر به دست آنها رسیده بود و حسابی آنها را از خود بی‌خود کرده بود. آنها معتقد بودند که خانه متعلق به همه است. باید تمامی وسایلش را بین خود تقسیم کنند. عده‌ای هم درحال تخریب علنی خانه با استفاده از بیل و کلنگ بودند و دلیل انجام کار خود را روشی برای ثابت کردن حضور خود در این خانه می‌دانستند. از طرفی هم مادر به تولد فرزندش بسیار نزدیک شده بود و هرلحظه امکان به‌ دنیا آمدن بچه وجود داشت. انسان‌ها لحظه به لحظه در فساد غرق می‌شدند و جلوه‌ای کثیف از ویژگی‌های منفی انسان‌های امروزی را به تصویر می‌کشیدند. غرق در فساد اخلاقی شده بودند و شهوت‌رانی می‌کردند. آدم می‌کشتند و خون می‌ریختند. نیروهای ضد شورش پلیس هم وارد خانه شدند و یگ جنگ تمام عیار را تشکیل دادند. مادر هم از درد به خود می‌پیچید و وقت به دنیا آمدن فرزندش بود. او به هر دری می‌زد تا خود را از خانه خارج کند اما یا همسرش یا انسان‌های دیگر مدام مانع از انجام این کارش می‌شدند. ناگهان همه چیز به یک‌باره در یک سکوت نفسگیر فرو رفت و انسان‌ها تصمیم گرفتند به مادر برای به دنیا آوردن بچه‌اش کمک کنند. درنهایت فرزند پسر این مادر در اتاق مطالعه به دنیا آمد.
(مرگ ناجی)
پسری که منجی بشریت به حساب می‌آید و قرار است انسان‌ها را از این وضعیت وخیم نجات بدهد. با به دنیا آمدن این پسر، دلهره‌آورترین سکانس فیلم Mother! کلید می‌خورد. مادر پسرش را محکم در آغوش گرفته و به هیچ وجه نمی‌خواهد فرزندش به دست آن انسان‌های بیرون از اتاق بیفتد. او با تمام وجود از همسرش خواهش می‌کند که آنها را از خانه بیرون کند اما مرد خانه علاقه‌ای به بیرون کردن آنها ندارد و می‌خواهد در خانه بمانند. مادر که حالا به همسرش هم اعتماد ندارد، فرزندش را حتی به پدرش هم نمی‌دهد و چهارچشمی از او در مقابل تمام آدم‌هایی که اطرافش را پر کرده‌اند، مراقبت می‌کند. همه‌چیز با حضور این نوزاد پسر در آغوش مادرش آرامش‌بخش است و تمام حوادث تلخ و دلهره‌آور قبلش را جبران می‌کند تا اینکه مادر یک چُرت کوتاه می‌زند. بعد از اینکه چشم‌هایش را باز می‌کند، فرزندش را در آغوش همسرش می‌بیند که در میان انبوهی از انسان‌های بیرون اتاق قدم می‌زند و همه درحال خوشحالی کردن و کف و سوت زدن‌اند. مادر سریعا به سمت همسرش می‌دود تا پسرش را نجات دهد اما ناگهان با صحنه‌ای مواجه می‌شود که مو بر تن هر بیننده‌ای سیخ می‌کند. این منجی لزوما مسیح نیست. منجی بشریت، از جمله مفاهیمی است که در اکثر ادیان الهی وجود دارد و قرار است روزی با ظهور خود دنیا را از ظلم و ستم پاک کند. آرنوفسکی هم با دیدی کاملا باز سراغ این مهم آمده و در قالب یک نوزاد، منجی ادیان الهی مختلف را به تصویر کشیده است. برای مثال همزمان با اینکه در برخی از سکانس‌ها به وضوح صلیب را مشاهده می‌کنیم، در این سکانس هم بعضی درحال فریاد زدن «الله اکبر» هستند و به طور کاملا واضح هم قابل شنیدن است. فرزند مادر روی دستان آن انسان‌های بی‌رحم، آدمکش و نامعقول، در حرکت است و از اعماق وجودش گریه می‌کند. مادر هم در میان جمعیتی که پسرش را روی دست خود گرفته‌اند به سمت جلو می‌دود تا اینکه صحنه شکسته شدن گردن بچه را می‌بیند و صدای گریه بچه و خوشحالی کردن مردم به یکباره قطع می‌شود و دنیا روی سر مادر خراب می‌شود. مادر به جلو می‌رود و با لاشه تکه تکه شده فرزندش مواجه می‌شود و مردمی را می‌بیند که درحال عذاداری، گوشت بدن بچه را می‌خورند. این بدترین اتفاقی بود که می‌شد پیش روی این مادر عاشق قرار داد. هنگامی که مادر با یک شیشه شکسته درحال آسیب رساندن به جمعیتی است که فرزندش را کشته‌اند و حسابی هم از دست آنها کتک می‌خورد؛ سر و کله مرد خانه پیدا می‌شود که از مادر طلب بخشش برای انسان‌ها می‌کند. اما مادر هیچ توجهی به حرف آن نمی‌کند و به سمت زیرزمین می‌دود.
(از قیامت تا آغازی دوباره)
منبع نفت را سوراخ می‌کند و با فندکی آن را شعله‌ور می‌کند. سپس تمام خانه با افراد درون آن و همچنین محیط اطراف خانه به یکباره منفجر می‌شود و در آتش می‌سوزد. پس از اینکه شعله‌های آتش از بین رفتند و از تمام خانه و آدم‌های درونش تنها خاکستر به جا ماند، مرد خانه یا همان خدا را می‌بینیم که بدون هیچ آسیبی از آتش، بدن تمام سوخته مادر را روی دستانش گرفته و به سمت اتاق مطالعه می‌رود. از مادر درباره عشقی که نسبت به او داشت سوال می‌کند و با اشاره به سینه‌اش می‌پرسد که آیا هنوز اینجاست؟ مادر هم به او جواب مثبت داده و اجازه خارج کردن قلبش از سینه‌اش را به مرد می‌دهد. پس از اینکه مرد قلب سرشار از عشق مادر را از سینه‌اش خارج و مادر را به مشتی خاکستر سیاه تبدیل می‌کند. قلب را در دو دستش می‌گیرد و با تکاندن خاکسترهای رویش، به یک شی الماس‌گونه بسیار شکننده می‌رسد! آن را در همان جایگاه الماس قبلی جایگذاری می‌کند و خانه از ابتدا شروع به بازسازی می‌کند. با تمام جزئیاتش از نو ساخته می‌شود، جنگل‌های اطرافش به سرسبزی قبل می‌شوند و سپس مانند اولین صحنه‌ای که جنیفر لارنس را در نقش مادر دیده بودیم، یک مادر جدید را می‌بینیم که از خواب بیدار می‌شود و سراغ همسرش را می‌گیرد. اینجاست که چرخه دیوانه‌وار دارن آرنوفسکی پدیدار می‌شود و تمامی حقایق را آشکار می‌کند. اینها تمام اطلاعاتی بود که توانستم بعد از چهار – پنج بار تماشای فیلم Mother! از داستان عمیق و درگیرکننده آن کسب کنم.
motherآخرش نفهمیدم این محلول زرد رنگی که ظاهرا با توجه به خطوط درخشان درونش با آن شی الماس‌گونه رابطه‌ای دارد، چیست؟!
این‌ هم از داستان عمیق و دیوانه‌کننده فیلم Mother! که این روزها ذهن خیلی‌ها را به خود مشغول کرده است. دارن آرنوفسکی توانسته با وسعت‌دید بزرگ و هوشمندانه‌اش، دنیای جدیدی را خلق کند که مانند بازتابی از جهان واقعی‌مان، حقیقت‌های بسیار تلخی را به تصویر می‌کشد. داستان فیلم Mother! را می‌توان از زوایای مختلف مورد بررسی قرار داد و برداشت‌های متفاوتی را از آن کسب کرد. برای مثال عده‌ای معتقدند که جنیفر لارنس نقش خدا را برعهده دارد، خاویر باردم پیامبر است و انسان‌ها هم همان مردمی‌اند که به خانه (زمین) هجوم می‌آورند و همه چیز را بهم می‌ریزند. یا اینکه اصلا تمام این تفاسیر عمیق و درگیر کننده را از فیلم بیرون بریزیم و به تماشای درامی جذاب بنشینیم که زندگی زوجی را به تصویر می‌کشد که رفته رفته با ورود مهمان‌های ناخوانده دچار مشکلات فراوانی می‌شود و چالش‌های بسیار بزرگی را تجربه می‌کنند. به طور کلی همین داستان‌پردازی‌های چند جانبه است که آثار دارن آرنوفسکی را بسیار متفاوت‌تر از دیگر آثار سینما می‌کند و از قضا فیلم Mother! گل سرسبدشان به حساب می‌آید. تفسیر شما در رابطه با داستان فیلم Mother! چیست؟ به نظر شما چرا مهمانان انقدر عجیب و غیرقابل کنترل بودند و مدام مادر را اذیت می‌کردند؟ چرا مرد خانه عین خیالش هم نبود و با اینکه مادر را دوست داشت، از مهمانان طرفداری می‌کرد

     
  

 
نقد. فیلم ( Three Billboards Outside Ebbing, Missouri )
مارتین مک دونا از جمله کارگردانانی است که وسواس بسیار زیادی برای خلق یک اثر دارد و همین حساسیت فراوان باعث شده تا طی یک دهه گذشته او تنها 3 فیلم را روانه سینما کند. نخستین فیلم او به نام « در بروژ » موفق ترین اثر او تا به امروز بوده است که نخستین بار در سال 2008 نام او را بر سر زبانها انداخت و همچنین نامزدی اسکار بهترین فیلمنامه را برای او به ارمغان آورد. وی پس از 4 سال ، « هفت روانی » را ساخت که کمدی تاریکی بود که علی رغم ستایش منتقدان نتوانست موفقیت های « در بروژ » را تکرار نماید اما با اینحال آن فیلم یکی از بهترین های سال 2012 به شمار می رود. حال مک دونا پس از 5 سال، با سومین ساخته خود به نام « سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » به سینما بازگشته است.میلدرد ( فرانسیس مک دورمند ) مادر تنهایی است که در یک شهر کوچک با فقدان بزرگ قتل دخترش زندگی می کند. دخترِ میلدرد ماه ها پیش پس از اینکه مورد آزار و اذیت قرار گرفت کشته شد و از آن پس، او منتظر یافتن قاتل و محاکمه وی توسط پلیس است. اما این انتظار به نظر می رسد که هرگز پایانی نداشته باشد چراکه رئیس پلیس شهر ( وودی هارلسون ) تابحال نتوانسته ردپایی از قاتل بیابد و ظاهراً خیلی هم رغبتی به انجام چنین کاری ندارد. سهل انگاری پلیس باعث می شود تا میلدرد شخصاً وارد عمل شده و اقداماتی انجام دهد که پلیس را وادار به واکنش کرده و...مک دونا اگرچه به عنوان نویسنده و کارگردان در سینما موفقیت های فراوانی بدست آورده، اما بیش از همه به دلیل نمایشنامه های تحسین شده اش که اجراهای بسیاری از آن در تئاتر لندن روی صحنه رفته شناخته می شود. نمایشنامه هایی که سالهاست مورد ستایش قرار گرفته و به مرز پختگی رسیده اند تا صحنه را از آن خود نمایند. حالا در سینما، مک دونا ویژگی های مورد علاقه اش را به پرده نقره ای منتقل کرده و اگرچه در اثر قبلی اش یعنی « هفت روانی » توانسته بود ترکیب جذابی از جنون فانتزی را به نمایش بگذارد، اما در « سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » این جنون رنگ و لعاب فانتزی اش را تا حدودی از دست داده و اینبار در فضایی رئال و با انسانهایی معمولی به تصویر کشیده است.
میلدرد به عنوان قهرمان اصلی داستان، در دقایق ابتدایی فیلم نه نشانی از جنون دارد و نه ویژگی که او را از دیگر شهروندان شهر متمایز نماید. او مادر تنهایی است که در یک فروشگاه مشغول به کار است و با غم بزرگ از دست دادن فرزندش زندگی خود را می گذراند و البته مصرانه در انتظار یافتن قاتل و اجرای حکم است. اما صبوری او بزودی رنگ می بازد و خشونتی که از حس انتقام سرچشمه می گیرد، باعث می شود او ابتدا به سراغ بیلبوردها رفته و پیام عمومی منتشر نماید و سپس با خشونت به سراغ افراد مرتبط با این پرونده برود. او حالا خشونتی عجیب در خود پرورش داده که بطور طبیعی در وجودش نیست اما فقدان فرزند، می تواند از هر مادری یک ماشین خشونت غیرقابل کنترل بسازد!فیلم در ادامه به معرفی رئیس پلیس و دیگر افراد مرتبط با او می پردازد اما خوشبختانه از سیاه و سفید توصیف کردن آنان خودداری کرده است. رئیس پلیس که به نظر می رسد با توجه به عدم رسیدگی به پرونده دختر میلدرد می بایست روحی شیطانی داشته باشد، با هوشمندی کامل فردی عادی معرفی می شود که او نیز غمی همیشگی در خود دارد. وی نیز همانند میلدرد، قرار نیست آنچه که از او ترسیم شده باشد و تنها دلیلی که حالا او متهم و میلدرد دادخواه شده، موقعیت ناخواسته ای است که آنها درش گرفتار شده اند.بدیهی است در این شرایط مجموعه ای از موقعیت ها پدید می آیند که پای شخصیت های دیگر را به داستان باز می کند. موقعیت هایی که مک دونا مطابق انتظار، با طنزی بسیار تلخ آنان را روایت کرده و به استادی نیز آن را از مرحله آغاز تا انتها مدیریت کرده است. تسلط مک دونا بر اجرای موقعیت های کمیک و البته دیالوگ های نافذ و بُرنده که در دو اثر قبلی این کارگردان نیز شاهدش بودیم،به خوبی این این نکته را به اثبات می رساند که باید او را یکی از بهترین طنزپردازان سینمای معاصر دانست که هم بر دکوپاژ مسلط است و هم در دیالوگ نویسی که قطعاً برخاسته از تجربیات ارزشمندش در حوزه تئاتر می باشد.
« سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » اما هرگز قرار نیست صرفاً یک کمدی جنون آمیز مانند « هفت روانی » باشد. اینبار در لابلای موقعیت های طنز، درامی ارزشمند قرار گرفته که وجه انسانی آدمهای داستان را به تصویر می کشد. میلدرد با ظاهر خشن و بی احساس خود و البته اعمالی که مرتکب می شود، شکل و شمایل یک انسان درنده را به تصویر می کشد اما او هم در خلوت خود از خشونت فراری است. او به دنبال برقراری آرامش در قلب خود است و تا زمان یافتن عامل مرگ دخترش آرام نمی گیرد. وی نماینده نسلی است که با تکیه بر قانون منتظر احقاق حق خویش هستند اما زمانی که حقی را به چشم نمی بینند، راه و روشی انتقام جویانه پیش می گیرند تا به این شکل شهر را به تکاپو وا دارند.
بدون شک فیلمنامه بی نقص مک دونا، با انتخاب اشتباه بازیگران می توانست یک فرصت هدر شده به شمار برود اما او ثابت کرده که در تمامی بخش های اثرش وسواس کم نظیری دارد. انتخاب فرانسیس مک دورمند که تقریباً در حال فراموش شدن در سینما بود، انتخاب بسیار درستی برای ایفای نقش میلدرد بوده که مک دونا ریسک انجام آن را به درستی پذیرفت. مک دورمند تمام ویژگی های یک مادر تنها که به سراغ خشونت می رود را دارد. چهره خشک و بی احساس مک دورمند به انضمام توانایی های بازیگری اش، انتخاب او را به بهترین تصمیم مک دونا مبدل نموده است. بازی فوق العاده مک دورمند به احتمال فراوان او را در میان نامزدهای اسکار بهترین بازیگر زن قرار خواهد داد.
مک دونا به خوبی توانسته از دیگر بازیگران فیلم نیز بازی های خوبی بگیرد. وودی هارلسون که سال بسیار پرکاری را پشت سر گذاشته، در اینجا بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته و نقش ویلوبی توانسته توانایی های بازیگری او را به نمایش بگذارد. در این میان، سام راکول که بازیگر موردِ علاقه مک دونا می باشد، در نقش دیکسون همان شکل و شمایلی را به تصویر کشیده که برای اجرای آن بهترین انتخاب است یعنی فردی جاه طلب و البته بی نهایت بی ادب که کنترل ناپذیر است! به نظر نمی رسد هیچکس به اندازه راکول بتواند چنین شکل و شمایلی را در یک اثر سینمایی خلق نماید و باید بگویم که او در « سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » فوق العاده است.« سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » یکی از بهترین آثار سال به شمار می رود. اثری که از فیلمنامه و کارگردانی تا بازیگری و حتی فیلمبرداری، مهر و امضاء کارگردان پُر وسواس اش را در خود دارد. کارگردانی که توانسته فیلمنامه ای به رشته نگارش درآورد که در آن می توان در یک لحظه احساس دوگانه ای از غم و شادی را بطور یکسان تجربه کرد. کمدی سیاهی که اگرچه دربرگیرنده فاجعه ای بزرگ است اما مک دونا با ظرافتی بی نظیر، چنان موقعیت های طنزی در بطن آن گنجانده که مخاطب را همانند روند داستان به جنون می رساند! « سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری » می تواند یک مثال ارزشمند و ایده آل از صفر تا صد روایت قصه، خلق شخصیت، بکارگیری مضامین کمدی سیاه در داستان و البته به سرانجام رساندن داستان باشد. اثر جدید مک دونا روایتگر داستان رنج، خشم، انتقام ، امید و عشق است؛ مانند آنچه که در زندگی روزمره مان با آن مواجه هستیم.

     
  
مرد

 
بهترین پایان از نظر من تو فیلم (بردمن 2014) بود که طرف کلی تخیلات داشت از پرواز کردنش و در پایان فیلم نشون داد که پرواز کرد یعنی بیشتر پایان باز بود چون شخصیت اصلی از پنجره پرید پایین و دخترش با تعجب به زمین نگاه کرد و یهو بالا رو دید و قیافش شگفت زده شد
     
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
تالار تخصصی سینما و موسیقی

"صحنه های استثنایی فیلمهای سینمایی و آغاز و پایانهای دیدنی فیلمها"

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA