ارسالها: 9253
#11
Posted: 4 Sep 2014 22:10
فیلم نامه کوتاه مخمصه
منبع : حوزه هنری استان مازندران
بعدازظهر –خارجي – حياط منزل
مردصاحبخانه (مراد )، زن صاحبخانه (مليحه) ،خسرو خان و يعقوب حياط منزل ، جلـوي در دستشويــي ايستــاده اند
خسرو خان : مطمئني اين تویه ؟
مراد : آره ، با همين چشام ديدم مگه نه مليحه ؟
مليحه : راست ميگه خسروخان ، همچين بي چشم رو بود ، تو لنگة ظهر ، اوّل رفت سريخچال ، هندوانه را كشيد بيرون و زهرمار كرد . بعدش دار و ندارمون رو ورداشت ، ريخت تو اين كيسه . ( كيسة جلوي دستشويي را نشان مي دهد ، سرآن را باز مي كند . ) ببين .
يعقوب : دست نزن ، سندجرم پاك مي شه ها .
مليحه : خداييش بود بيدار شدم تا داد زدم مراد ، دوييد اومد اين تو .
يعقوب : مطمئني خواب نديدي ؟
مراد : حرفا مي زني ها آقا يعقوب .
خسروخان : عجب ! الان حاليش مي كنم ، مادر نزاييده كسي كه تو محله خسروخان دزدي كنه اونم تو روز روشن پرشو قيچي مي كنم . ( مي خواهد چفت در را باز كند )
مراد : نه ... نه خطرناكه ، حتماً مسلّحه
مليحه : دريدة بي چشم و رو .
يعقوب : آره بهتره مسائل امنيتي را رعايت كنيم .
خسروخان : ( دو چوب به مراد و مش يعقوب مي دهد ) آماده باشين ، تا بخواد چموشي كنه . بزنين به ملاجش . آبجي تو هم محض احتياط اون جارو را بگير دستت ، احتياط شرط عقله ( از جيبش چاقوي ضامن داري بيرون مي آورد ) خوب آماده باشيد . ( چفت در را عقب مي كشد لحظه اي مي ايستد ، در باز نمي شود ، در را هل مي دهد ، بسته است ) دمت گرم آقا مراد ، تو هم ما را گرفتي ها ، درت اشكال داره ، برو پيش محمود قفل ساز ، چرا خواب مار مگسي كردي ؟
مراد : خسروخان ، اين تو هه ، جان مليحه راست مي گم .
خسروخان : ( به در مي كوبد ) آهاي شازده با توام ، با زبون خوش بيا بيرون وگرنه اين مبالو رو سرت خراب مي كنم زنده بگور بشي ، حاليته ؟ تو هنوز منو نشناختي ، خسر وخان اگه اون روي سگش بالا بياد آسمونو به زمين مي دوزه ، در را بازكن ، شنوفتي ، گفتم در و بازكن تا جرمت سنگين نشده ، ( در را مي كوبد ) نكنه گوشت كرِ ، گفتم در و بازكن ... ( رو به آقا مراد ) آقا مراد نگفتم ما را گرفتي ... جيكي و پيكي كه در نيومد .
مراد : بابا با همين جفت چشام ديدم ، مگه نه مليحه ؟
مليحه : ر است ميگه ، دروغمان كجا بود ؟
يعقوب : خفه نشده باشه بيچاره .
خسروخان : الان معلوم مي شه ( به مش يعقوب ) اون چهارپايه را بيار ( يعقوب چهارپايه را مي گذارد . ) برو بالا يه نيگاهي به پايين بنداز .
يعقوب : مسلح نباشه ، جونمرگ مي شم ها .
خسروخان : خيالت تخت ، پوستشو قلفتي مي كنم .
( يعقوب لرزان از بالا نگاه مي كند و دماغش را مي گيرد و به پايين مي پرد . )
يعقوب : اَه ... اَه ... اَه ... آقا مراد هندونه تون مونده بود ؟
مليحه : نه والله ، شيرين بود مثل عسل ، قرمز بود عين خون كبوتر ، مگه نه آقا مراد .
مراد : آره ، نصفشو من و مليحه خورديم .
يعقوب : اسهال گرفته ، همه جا را افشون كرده .
خسروخان : ( به در مي كوبد ) بيا بيرون ، اي نابكار ... بيا بيرون ، آقا مراد ! كلنگ ملنگ تو بساط دارين ؟
يعقوب : نه ... نه .... اين كار را نكن ، مسئوليت داره
خسروخان : آقا رو باش ، چه مسئوليتي ؟
يعقوب : مگه پارسال يادت رفته ، نصف شبي دزد رفته خونه رحمان مكانيك ، رحمان دنبالش كرد و دزد هول شد و از ديوار افتاد پايين و پايش شكست و بعد مدعي شد . رحمان بيچاره هم خرج درمونش را داد خرج شيش ماه زن و بچّه شو هم كشيد .
خسروخان : اون بوده رحمان به من ميگن خسروخان ، گلنگو بيارين .
يعقوب : گفتن از من بود ، اگه همين حالا هم عارض بشه زندوني شده ، كلي مكافات براي آقا مراد شده ،
مليحه : به حق چيزهاي نديده و نشنيده ، دزد پررو يقة صاحبخونه را مي گيره .
خسروخان : وقت تنگه ، يعقوب برو از خونة ما كلنگه را وردار بيار .
يعقوب : جسارتانه ، نمي خوام شريك جرم بشه .
خسرو خان : آقا مراد شما برين .
مراد : خسروخان ، ميگم حالا كه چيزي را نبرده ، چطوره پرش بديم بره ، من حوصلة درد سر را ندادم .
مليحه : مراد يه روز بره زندون ، ديگه آبرو تو محل برامون نمي مونه .
خسروخان : ( چوبي را بر مي دارد ) الان در را مي شكنم و مي كشمش بيرون .
مراد : نه ... نه خسروخان ،ميدوني آلومينيوم كيلويي چنده ؟وانگهي اگه بيافته روسرش زخمي بشه ، فكر ديه اشو كردي ؟
صداي دزد : يه موبايل بدين من ؟
يعقوب : موبايل ، براي چي ؟
صداي دزد : مگه فضولي ؟ يه كار خصوصي دارم .
خسرو خان : اِهه ... بيا بيرون ، حاليت مي كنم .
صداي دزد : اگه جراتشو داري ، موبايلتو بده من ، مي خوام 110 زنگ زنم .
خسروخان : جدي ؟ زحمتت زياد مي شه ، خودم اين كار را مي كنم .
صداي دزد : قربون دستت ، زودتر ، وضعيت اينجا زياد بر وفق مراد نيست .
(خسروخان شماره مي گيرد . )
مراد : ( مانع مي شود ) نه ... نگير ، خسروخان ، براي ما دردسر درست نكن .
يعقوب : با اجازهتون ، بايد برم مراسم هفت مادر بزرگ عيالم .
صداي دزد : ازجات تكون نخور ، حق ندارين هيچكدومتون صحنة جرم را ترك كنين .
يعقوب : عجب گيري كرديما ، آقا ... من ... من بي تقصيرم . من كه كاري نكردم . مگه نه آقا مراد ؟
مراد : من هم والله دست بهش نزدم . مليحه شاهد بوده .
مليحه : آره والله . خسروخان تهديدش كرده .
خسروخان : چي شد ؛ چي شد به اين زودي بريدين ؟
يعقوب : خسروخان ، سري كه درد نمي كنه ، چرا بايد دستمال بست ؟
مراد : چهار ديواري ، اختياري ، خواهشاً دست از سركچل ما و اون وردار .
خسروخان : بابا دست مريزاد ، من كه كاري باهاش نداشتم .
صداي دزد : دفاع تونو بذارين تو جلسه دادگاه ، اگه ده سال براتون نبريدم ، مرد نيستم .
مراد : ما كه كاري باهات نداريم ، مثل يه آدم حسابي در و بازكن برو .
صداي دزد : اِهه ... به همين سادگي ، مسئله عسر و حرجم مي شه ؟
يعقوب : چي چي؟
صداي دزد : شما يه آدم آزاد را زندوني كردين اونهم تو دستشويي ، مي دونيد جرمش چيه ؟
خسروخان : بيا بزن بچاك ، شتر ديدي نديدي . شما را به خير و ما ر ا بسلامت !
صداي دزد : خودتي داداش تا مامورقانون نياد از جام جم نمي خورم .
مراد : آقا اين كيسه دست نخورده است ، هرچي برداشتي مال خودت ، قبول ؟
مليحه : چي چي مال خودت ؟
يعقوب : يواش ، شر درست نكن !
صداي دزد : به فرض كه قبول جرم اون دو تا چي ؟
يعقوب : چي مي خواي ؟
صداي دزد : معلومه آدم معقول هستي ، يه پنجاه تايي بذار تو كيسه و بزن به چاك .
يعقوب : ( پولي از جيب بيرون مي آورد ) چهل و سه تومنه ، هزارتومنشو ور مي دارم كراية آژانس ، مابقي مال خودت باشه ؟
صداي دزد : اشكال نداره ، بذارش تو كيسه . همونجا وايست .
يعقوب : گذاشتمش تو كيسه ، حالا اجازه است برم . ؟
صداي دزد : ( با فرياد ) بايست ، حالا نوبتي باشه ، نوبت پهلوان مفردِ .
خسروخان : مادر نزاييده كسي از خسروخان باج بگيره .
يعقوب : فردا تو دادگاه هرچي ديدي از چشم خود ديدي ها ،( به مراد و مليحه ) مگه نه ؟
مراد : اي داد ، اي هوار با چه زباني بگم ، حاليت بشه ؟
خسروخان : بابا داد نزن شيرت خشك مي شه حالا كه ما شديم مجرم ، باشه ، ببين آقاي محترم ، چاقوي ضامن دار اصل ، جون تو يه تيك گردن گاو را مي بره .
صداي دزد : آها ... مسلح هم هستي ، جرمت سنگين شد . صد هزار تومان .
خسرو خان : يه پنجاهي بيشتر ندارم .
صداي دزد : با همون اسلحه بذارش داخل كيسه ، شير فهم شد ؟
خسروخان : نوكرتم ، گذاشتمش ( داخل كيسه مي گذارد ) اينهام شاهدند ؟
صداي دزد : لازم نكرده ، دارم از سوراخ مي بينم .
مراد : اِ ... اِ ... مليحه مبال سوراخ داره .
مليحه : واي خدا مرگم بده، چه جوري تا حالا متوجه نشديم .
صداي دزد : حالا همه برين گوشة ديوار ، رو به ديوار بايستين با دستاتو صورتشو بپوشونين ، چون خوش ندارم شناسايي بشين و به صرافت بيافتم از دستتون شكايت كنم . تو مرام ما بي مرامي نيست . راستش ازتون خوشم اُمد ، تا سه مي شمارم ، رو به ديوار ، دست به صورت ! يك ، دو ، سه .
( چهار نفري رو به ديوار مي ايستند و با دست صورتش را مي پوشانند ، دزد از دستشويي بيرون مي آيد و آرام داخل گوني را نگاه مي كنتد و آن را بر مي دارد و بيرون مي رود ، صداي بسته شدن درو چهار نفري به همديگر نگاهي مي كنند و نفسي به راحتي مي كشند )
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 4 Sep 2014 22:12
پاد ساعتگرد
نویسنده : محمد آوینی
روز –خارجی-پارک
شخصی در حال راه رفتن است که متوجه ساعتی بر روی زمین می شود.خم میشود و ساعت را برمیدارد.(تصویر بر روی ساعت میرود به طور کامل-فلو)
روز-خارجی-پارک
تصویر از روی ساعت بر میگردد ساعت در جیب کارگر پارک است که در حال حرس کردن علف ها است. ساعت از جیب کارگر آویزان و درحال افتادن است تصویر کاملا بر روی صفحه ساعت میرود که در حال تکان خوردن به چپ و راست است.
روز-خارجی-پارک
تصویر که در حال تکان خوردن است به عقب بر میگردد و ساعت در دست یک جوان(پسر) که در دست او در حال تکان خوردن است.جوان در پارک ساعت را در می آورد بر روی صندلی می گذارد و به سراغ بازی بدمینتون با دوستان خویش میرود.که ساعت از روی صندلی بر روی زمین می افتد. و از دور هم شخص کارگر پارک در حال حرس چمن هاست.
روز-داخلی-وضو خانه مسجد
شخصی در حال وضو گرفتن است که ساعت خود را از دست خود باز کرده و کنار میگذارد و مشغول وضو میشود. د این هنگام شخصی توجه اش به ساعت جلب میشود و به سمت او به حالت زیرکانه ایی میرود.تصویر بر روی ساعت میرودکه یکدفعه ساعت کنار میرود وتصویر کاملا محو است و ساعت بر میگردد(به همان حالت کامل بر روی ساعت)
روز –خارجی-پارک
(تصویر از حالت محوی در می آید)شخص جوان صحنه اول ساعت را در دست دارد و دور و بر را به طور ساده نگاه میکند و ساعت را دردست بسته و یک نفس عمیق می کشد و حرکت میکند.
+ نوشته شده در شنبه 1390/12/06ساعت 10:18 توسط مدیر | آرشیو نظرات
آموزش مجازی فیلمنامه نویسی
با سلام مجدد به دوستان فیلمنامه نویس و فیلمنامه دوست. مدتی است که یکی از علاقه مندان به فیلمنامه نویسی به نام آقای محمد آوینی اظهار تمایل کردند که وارد عرصه فیلمنامه نویسی شوند. من طی صحبت های مقدماتی که با ایشان داشتم قرار گذاشتم که نوشته های او را به ترتیب در سایت بگذارم و توضیحات مختصری را که من و دیگر مخاطبان سایت به نظرشان می رسد را نیز همین جا قرار دهیم تا اولا برای همه به عنوان یک شبه کلاس آموزشی مفید باشد و ثانیا از نظرات دیگر دوستانمان در این پایگاه استفاده کنیم.
... لذا من با آقا محمد صحبت کردم و ایشون اول از هم یک فیلمنامه کوتاه - برای شروع - نوشتند و بعد هم اجازه دادند تا بعد از این مطالبشون توی سایت قرار بگیره.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 4 Sep 2014 22:15
فیلمنامه کوتاه " کودک "
نوشته : علیرضا محصولی
تاریکی . صدای مترویی به گوش می رسد .
· داخلی / ایستگاه مترو
درب مترو باز می شود و جمعیت به سرعت بیرون می آید .
فید اوت
در سیاهی مطلق نام فیلم نوشته می شود : "کودک"
· داخلی / ایستگاه مترو
جمعیت به طرف ما حرکت می کنند. موج بی شمار مردمی که می خواهند زودتر به کارشان برسند. پیرمردی روستایی هم با بقچه ای بین جمعیت است . ما با او حرکت می کنیم. در کنار پله برقی ازدحام شده است . پیرمرد هم بین جمعیت ایستاده . نوبت به او می رسد. او نگاهی به پله برقی می اندازد.عقب می کشد و خودش را از بین مردم بیرون می کشد. نگاهی به پله های معمولی می کند. پله هایی که گویی تا بی نهایت ادامه دارند. پیرمرد مستاصل نگاهی به پله برقی می کند و بعد دوباره نگاهی به پله های معمولی.
قطع به :
پیرمرد روی اولین پله کنار پله برقی نشسته است. کاملا تنهای تنها . خبری از جمعیت نیست و ایستگاه خلوت است. مدتی در همان حال می گذرد. بعد او بقچه اش را به دست می گیرد و بلند می شود. نگاهی به بالای پله های معمولی می اندازد. دستش را به میله کناری اش می گیرد و آرام آرام شروع به بالا رفتن می کند. پنج شش پله که بالا می رود دو کودک در حالیکه با صدای بلند می خندند سوار پله برقی می شوند. پیرمرد می ایستد. بچه ها انگار که دنبال هم می کنند روی پله برقی هم می دوند تا ببینند که کدام زودتر به بالا می رسد. خنده و هیجان در چهره آنها موج می زند. پیرمرد به بچه ها خیره شده است.
ناگهان پیرمرد می چرخد و از پله ها پایین می آید. سپس جلوی پله برقی می ایستد. سعی می کند دستش را روی کناره پله برقی بگذارد اما با حرکت آن دستش را می کشد. نگاهی به جلوی پایش می اندازد. نور سبزی که از شیارهای پله برقی بیرون می زند.پیر مرد نگاهی به بالای پله برقی می اندازد . سپس گام بر می دارد و یک پایش را روی پله برقی می گذارد. پای دیگرش همان جا مانده است. پاهایش دارند باز می شود که دستش را به کناره پله برقی می گیرد و پای دیگرش را هم روی پله برقی می گذارد و سلامت با پله برقی به طرف بالا می رود.
پیرمرد درحالیکه بالا می رود عرقچین اش را بر می دارد و دستی بر سر کم مویش می کشد. هیجان لبخندی کودکانه را می توان درچهره او دید.
فید اوت
+ نوشته شده در چهارشنبه 1389/09/10ساعت 17:10 توسط مدیر | آرشیو نظرات
نوشتن نوشتن نوشتن
من یک فیلمنامه نویس هستم... باور کن!
حتما شما هم از اون جوون هایی هستید که عاشق فیلم و سینماند.
اونقدر با بعضی از شاهکارهای سینمایی حال می کنند که خودشون رو توی اون فضا می بینند. حتما شما هم ایده هایی گم شده در اعماق ذهنتون دارید که می دونید می تونید یه فیلمنامه بنویسید. نه یه فیلمنامه معمولی. بلکه از اون دست فیلمنامه هایی که اگه فیلم بشه کلی آدم خودشون رو تو فضای داستان شما ببینند و شب ها با فکر شخصیت های شما بخوابن.
اگه از من بپرسید می گم مطمئن هستم که شما درست فکر می کنید. نه اینکه بخوام جو روحی و تبلیغاتی بدم نه. ولی همین که این جرقه رو تو وجود خودت احساس می کنی باید مطمئن باشی که این قدرت رو داری. حالا بعضی ها راحت تر و زود تر کشفش می کنند. بعضی ها سخت تر و دیر تر. اما این به خودتون بستگی داره. اگه واقعا می خواهید فیلمنامه بنویسید شروع کنید. هرچه بیشتر تمرین کنید... دقت کنید ...و اصلاح کنید زودتر متوجه می شوید که شما حقیقتا یک فیلمنامه نویس بوده اید. اونوقت متوجه می شید که زندگی تون به کلی عوض شده. حتی فکر کردنتون. فیلمنامه ای فکر می کنید. فیلمنامه ای حرف می زنید. وقتی چایی می ریزید فیلمنامه ای چایی می ریزید. وقتی موبایلتون رو به شارژ می زنید فیلمنامه ای این کار رو می کنید.
شاید بپرسید یعنی چی دیوونه شدی؟؟ نه. راستش نه. من اتفاقا باطری موبایلم داغون شده. تقریبا باید هر شب بزنمش تو شارژ. دیشب خیلی هم خسته دیوونه خواب بودم. رفتم قشنگ زیر پتو داشت چشام گرم می شد که یادم افتاد باید موبایلمو بزنم تو شارژ و گرنه فردا تا ظهر نشده باطری خالی می کنه. خلاصه با صد تا فحش و بد و بیراه پا شدم چراغ رو روشن کردم خواستم موبایلمو بزنم تو شارژ. عین هر شب. اما همین که این فینگوله بغله موبایل رو باز کردم که سیمه آداپتور رو بکنم توش ... دیدم یه چیزی مثله کاغذ از کوشه سوراخ شارژش زده بییرون. یه کاغذ کوچیک بود که فقط گوشش بیرون زده بود. هر چی با ناخن زور زدم بیرون نیومد. در پشت باطری رو باز کردم. خلاصه با یه موچین و کلی خط و خوش رو موبایلم جند میلی متر اومد بیرون . با دست گرقتم کشیدمش. سفت بود جوری که داشت کاغذ پاره می شد. خلاصه اومد بیرون. یه کاغذ بود به طول و عرض تقریبی انگشت کوچیک. باورتون نمیشه اما روش آدرسه یه ای میل بود با یه پسوردبود. دیگه اصلا نفهمیدم چه جوری کامپیوتر رو روشن کردم و رفتم تو یاهو. آی دی رو زدم با پسورد. حدقه چشم باز شده بود خفن. یهو گفت پسورد اشتباهه. به خودم گفتم سر کاریه بابا فیلم دیدی جو گیر شدی. می خواستم کامپیوتر رو خاموش کنم که دیدم بعضی از حروف پسوردش کوچیک بزرگ داره. پسورد رو زدم. رفتم توش. باورتون نمیشه. رفت. واقعا رفت. یه دونه این باکس داشت. رفتم توش. نوشته بود به انگلیسی: " سلام. بالاخره خوش اومدید ... هر چند دیر."
آقا دیدید. داشتم گرم می شدم. اصلا زندگی آدم عوض میشه. خلاصه میگم فقط باید یه کار کنید. اونوقت تمومه. فقط یه کار. اونم اینه که فیلمنامه بنویسید. مهم نیست بقیه چی میگن.فیلمنامه تون قویه یا ضعیف. اگه واقعا دوست دارید. .. پس بنویسید.... دقت کنید و اصلاح کنید. کافیه فقط بنویسید. خود به خود پوست می اندازید و نوشته هاتون قوی تر میشه. وقتی یه فیلم قوی می بینید و بعد دوباره فیلمنامه تون رو باز نویسی می کنید می بینید که چقدر بهتر شده اید. از این جهت خوبه که با فیلمنامه کوتاه شروع کرده باشید. چون مختصر تره و در مرحله تقویت فیلمنامه نویس راحت تره و کمتر وقت می گیره. پس بسم الله... شروع کن و بنویس. فکر کن و بنویس... فقط بنویس حتی اگه فکر نکرده ای...!
تو یک فیلمنامه نویس هستی ... باور کن!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 4 Sep 2014 22:21
پروانه ها هرگز نمی میرند
نویسنده : الکس ویتمر
free upload image
خارجی / جنگل/ گرگ و میش
سایه های بلند.باریکه هایی از نور. مادلین (Madeline) دخترکی 8 ساله با موهای قرمز لا به لای باریکه های نور می دود. او خونی و وحشت زده است. بخارهای سردی که از دهانش بیرون می آید. او لنگان لنگان به دنبال پروانه ای می دود. با جست و خیز یکی را می گیرد.به پروانه نگاه می کند که برای آزادی اش تقلا می کند. قطره اشکی از چشمان او سرازیر می شود.
صدای قدم روی نظامی از دور دست شنیده می شود.
او پروانه را در کف دو دستش می گیرد و شروع می کند به دویدن.در همان لحظه دو سرباز می رسند.دو آدمکش مطلق.سرباز ها مادلین را می گیرند و او پروانه اش را از دست می دهد. او در حالیکه در جنگل توسط سرباز ها کشیده می شود بر می گردد و با نگاه پروانه را دنبال می کند.
قطع به :
· داخلی / رستوران/ روز / سال 1936
هرج و مرجی مرگبار.جنایتکاران به هر موجود زنده باقی مانده ای تیراندازی می کنند. افتاده باشد یا ایستاده.پنجره ها به کلی نابود شده اند. دیوارها با جای گلوله ها سوراخ سوراخ شده اند. غذاهای نیم خورده . مگس ها.
یک جسد در باجه تلفن افتاده و گوشی تلفن آویزان است. صدای بوق ممتد شنیده می شود.
یک روزنامه با تیتر " المپیک برلین " .
تنها نشانه زندگی رد پاهای خون آلود کوچکی است که تا بیرون در ادامه پیدا کرده اند. شاید یک بچه باشد. یکی از پاها روی زمین کشیده شده.
تقویمی تاریخ را نشان می دهد. 29 فوریه 1936.
مادلین جوان ، 16 ساله ، با لباسی زیبا و موهای قرمز ،درهای رستوران را باز می کند. زنگ بالای در صدا می کند و او داخل می شود.او طول صحنه را می پیماید.سپس نگاهش را متوجه پدربزرگش می کند.60 ساله. او هم خوب لباس پوشیده ولی به سرش گلوله خورده. مادلین قدم کوچکی بر می دارد. کمی می لنگد. او اندوهگین و غمزده رو به روی پدربزرگ می ایستد.
· داخلی / آشپزخانه رستوران/ روز
مادلین نگاهی به داخل آشپزخانه می کند. آشپز مرده است. داروفروش هم نزدیک باجه داروها مرده است.روی پیشخوان کیک تولد کوچکی است. روی آن نوشته شده : تولدت مبارک مادلین. دستان لرزان مادلین کیک را بر ی دارد به ...
· داخلی / رستوران/ روز
به میز پدر بزرگ. و کیک را روی آن قرار می دهد. لحظه ای مکث می کند. سپس کیفش را باز می کند و چیزی را بر می دارد.یک پروانه است.پروانه بالهایش را تکانی می دهد. مادلین او را آزاد می کند. هوا جا به جا می شود. نور ها سوسو می زنند. موسیقی پخش می شود.
مردم یکی یکی بلند می شوند. پیش خدمت زن. دو مرد قد کوتاه. مرد در باجه تلفن و چند آدم دیگر در رستوران. و در آخر پدربزرگ. خون ها محو شده اند و پنجره سالم می شود.
· داخلی / آشپزخانه / روز
آشپز در حال تزیین کیک است. تولدت مبارک مادلین. او زنگی را به صدا در می آورد.
· داخلی / رستوران/ روز
مادلین جوان نگاه می کند به:
پیش خدمت دو قهوه برای دو مرد قد کوتاه می برد. صدای زنگ را می شنود و مستقیم به آشپزخانه می رود. مادلین 8 ساله از در جلویی رستوران وارد می شود.در پشت سر او بسته می شود.او پدربزرگ را با صورتی خندان و آغوشی گشوده می بیند. مادلین 8 ساله به طرف او می دود ...
... ناگهان پنجره منفجر می شود. ذرات درخشنده شیشه در هوا پخش می شود. تیر ها جایشان را روی دیوار پیدا می کنند. زن پیش خدمت می میرد. دو مرد قد کوتاه هم بعد از او. رستوران تماما نابود می شود. مرد در باجه تلفن می افتد و می میرد. سپس پدربزرگ تیر می خورد. اول به گردن. بعد به سر و بعد به صورتش.
مادلین کوچک هنوز به جلو حرکت می کند. او از ناحیه ران تیر خورد و تلوتلو می خورد. نهایتا به پدر بزرگ می رسد. سر پدربزرگ روی میز افتاده. خون زیادی دور سر او پخش شده. و یک کارت تولد خونی که روی آن نوشته شده: "پروانه ها هرگز نمی میرند."
مادلین کوچک با ناله ای به آرامی از رستوران بیرون می رود. در بسته می شود و زنگ به صدا در می آید. مادلین ۱۶ ساله به آشفتگی در رستوران نگاه می کند. وحشتناک است.او به در نزدیک تر می شود. کیفش را باز می کند و انبوهی از پروانه ها را آزاد می کند.
صحنه دوباره تکرار می شود. همه کس دوباره زنده می شوند. سر و صدای رستوران. پیش خدمت در حال چرخیدن بین میزها می شود.
مادلین 8 ساله وارد رستوران می شود و به طرف پدربزرگ می دود. در پشت سر او بسته می شود. پنجره می شکند و به کریستال های درخشانی تبدیل می شود.
باز پدربزرگ با صورتی خندان و آغوشی گشوده. مادلین کوچک خندان به طرف پدربزرگ می دود.
مادلین 16 ساله در رستوران را باز می کند. صحنه ثابت می شود. در شاد ترین لحظه برای همیشه قفل می شود. پروانه ها در حال پرواز در هوا ثابت می شوند. همه چیز سحرآمیز است.
مادلین جوان لبخند می زند. آخرین نگاه را به این لحظه می اندازد و خارج می شود.
صدای شلیک تیر.
· خارجی / جنگل/ روز
نوری ساطع می شود. صدای شلیک دیگری.
ستونی از زنها با چشمانی بسته و در روپوش زندانی در جنگل ایستاده اند. دو سرباز از ابتدای ستون شروع به حرکت می کنند. یکی یکی به آنها تیر خلاصی می زنند. نمایی از خشونت بی حد و حصر. زنان نا امیدانه زیر لب من من می کنند و قبل از اینکه ماشه اسلحه کشیده شود به سرباز ها التماس می کنند. در آخر ستون مادلین جوان است. با دستانی بسته و چشم بند. لبخندی غمگین روی صورت اوست. پروانه ای بال زنان به دور او می آید. سپس پروانه ای دیگر. سرباز 1 تفنگ را روی سر او می گذارد. با تعجب می بیند که مادلین نمی ترسد.
سرباز 1 : چرا می خندی؟
مادلین : یاد تولد 8 سالگی ام افتادم.
سرباز 2 : بزنش.
مادلین (لبخندزنان) : 29 فوریه 1936 بود. پدر بزرگ اونجا بود. توی رستوران. شاید بدونی کجاست.
سرباز 2 : بزنش دیگه.
سرباز 1 او را هل می دهد. سرباز 2 متنفرانه در طول ردیف زنهای مرده حرکت می کند. می ایستد و به یکی از زنهای مرده خیره می شود. در حالیکه مادلین جوان مشغول صحبت کردن است و سرباز 1 گوش می دهد ، سرباز 2 دکمه های یونیفورمش را باز می کند.
مادلین: همه به خاطر المپیک هیجان زده شده بودند. منم تصمیم گرفته بودم که
می خوام دونده بشم.
سرباز 1 چشم بند مادلین را پایین می کشد. او ادامه می دهد. صورت مادلین با روح و سرزنده است. سرباز 1 غرق در صحبت های مادلین شده. اما تفنگش هنوز آماده شلیک است. در گوشه تصویر سرباز 2 جسدی را روی شانه اش انداخته.
مادلین: ... و من به طرفش دویدم. اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو داشت.
سرباز 2 بی مقدمه تفنگش را به طرف مادلین می گیرد و شلیک می کند. مادلین روی زمین می افتد و درجا می میرد. سرباز 1 وحشت زده می نشیند و مادلین را می گیرد. حتی مرده اش هم لبخند می زند.
سرباز 1: بعدش چی شد؟ به من بگو.
سرباز 1 می چرخد و اسلحه اش را سوی سرباز 2 که دکمه های یونیفورمش را باز می کند می گیرد. سرباز 2 می خندد.
سرباز 1: تو یه بچه سال کبیسه ای رو کشتی. هیچ وقت ...
او به سرباز 2 حمله ور می شود و با هم روی زمین می افتند. لحظه ای بعد موفق می شود و روی سینه سرباز 2 می نشیند. سرباز 2 گیر افتاده است. سرباز 1 تفنگش را روی شقیقه او می گذارد.
سرباز 2 : خوبی و بدی اونقدری که تو فکر می کنی با هم فرق ندارند. یه چند دقیقه
بی خیال این دختره شو بعدش با هم می ریم.
سرباز 1 خونش به جوش می آید.
سرباز 2: خودت می دونی که تو هم می خوای.
سرباز 1 شلیک می کند. صورت سرباز 2 با شعله باروت می ترکد. مرگی کریه.
· داخلی / سالن سربازخانه / شب
سالنی پر از درهای سنگین و پولادین. ناله بی صدای یک سرباز.
· داخلی / اتاق / شب
سرباز 1 یک کاغذ مربعی شکل را نگه داشته است. محتویات آن دیده نمی شود. قطره اشکی روی صورت او می افتد. صدای زنگ گوشخراشی بلند می شود و سرباز 1 بی مقدمه خبردار می ایستد.
· داخلی / سالن سربازخانه / شب
سرباز ها صف به صف از اتاق بیرون می آیند و به خط می شوند. قدم رو نظامی. صورت هایی سنگی. بدون هیچ احساسی. آدم کش ها در حال حرکت اند.
سرباز 1 هم آنجاست. یک قطره اشک و ناله ای بی صدا. ناگهان از صف خارج می شود و شرع به دویدن می کند.
· داخلی / رستوران / روز
هنوز صحنه در شادترین لحظه اش ثابت است. سرباز 1 با همان یونیفورمش وارد رستوران می شود. زنگ بالای در به صدا در می آید. او در این لحظه سحرآمیز به اطراف نگاه می کند. سرباز 1 مدتی کنار مادلین 8 ساله می ایستد. با دستانی لرزان کاغذ مربعی شکل را از جیبش در می آورد.
عکسی از پدربزرگ و مادلین است. با نوشته ای روی آن : "پروانه ها هرگز نمی میرند."
او عکس را روی میز پدربزرگ می گذارد. سپس روی صندلی دیگری تنها می نشیند. به شاد ترین لحظه ثابت نگاه می کند.
او تفنگش را از جلد چرمی اش بیرون می کشد. به سرش شلیک می کند و بیدرنگ می میرد.
· خارجی / جنگل / روز
صحنه ای محصور کننده از نور و سایه. سرباز 1 نوجوان که یونیفورمش برایش خیلی بزرگ است ، در میان درختان راه می رود. او مادلین کوچک را می بیند که منتظر اوست. آنها به هم می رسند. یک شیدایی وصف ناپذیر.
آنها هردو نشسته اند. کمی بعد تکیه می دهند و به بالای درختان خیره می شوند. دستانشان درهم پیچیده شده است. پروانه ها فضا را پر می کنند. لبخندی زیبا.
فید اوت.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 4 Sep 2014 22:25
فیلنامه کوتاه : اینجا آسمان ابری است
نویسنده : علیرضا محصولی
free screen capture software
داخلی / خانه فاطمه
( توضیح : این قسمت از فیلم بدون صدای صحنه است و تنها موسیقی آغازین فیلم پخش می شود. )
فاطمه و پدرش جلوی تلوزیون نشسته و با هم صحبت می کنند. خیلی گرم و صمیمی گاه هر دو خنده ای می کنند.
تصویر سیاه می شود و عنوان بندی فیلم آغاز می شود.
دوباره صحنه ای از فاطمه و پدرش را می بینیم. مادر فاطمه چایی می آورد و به آنها می پیوندد.
تصویر سیاه می شود و اسمی دیگر ظاهر می شود.
فاطمه و پدر و مادرش مشغول چای خوردن اند و به تلوزیون نگاه میکنند. گاه پدر فاطمه چیزی می گوید و فاطمه و مادرش می خندند.
تصویر سیاه می شود.
· داخلی / اتاق فاطمه
( صدای صحنه به فیلم بر می گردد. )
نمایی بسته از ساعت رومیزی اتاق فاطمه که زنگ می خورد. دست فاطمه داخل کادر می آید و ساعت را قطع می کند. ساعت 7 صبح است.
تصویر سیاه می شود.
نمایی از میز فاطمه. کتاب ادبیات پیش دانشگاهی. فاطمه آنرا بر می دارد و در کیف کوله پشتی اش می گذارد.
تصویر سیاه می شود و اسم فیلم روی آن حک میشود : " اینجا آسمان ابری است "
در این حال صدای دویدنی از دور می آید.
· خارجی / خیابان
فاطمه درحالیکه با دو دستش محکم چادرش را گرفته در خیابان با سرعت تمام می دود. از چند خیابان می پیچد.
قطع به :
فاطمه دستی تکان می دهد و یک پیکان قراضه نگه می دارد. فاطمه سوار ماشین می شود.
· خارجی / حیاط دبیرستان
( نمایی از بالا. جایی روی شاخه های یک درخت. )
حیاط خالی است. فاطمه از تاکسی پیاده می شود. وارد مدرسه می شود و در حیاط می دود. دوربین مسیر حرکت او را دنبال می کند. فاطمه وارد ساختمان می شود.
نمایی نزدیک از یک گنجشک بالای شاخه های یک درخت می بینیم که به در ساختمان مدرسه نگاه می کند. گنجشک همان جایی است که دوربین ، فاطمه را دنبال می کرد.
صحنه دیزالو به :
· داخلی / کتابخانه
بچه های پیش دانشگاهی روی میزهای کتابخانه نشسته اند ومشغول مطالعه اند. ساعت 2 است. صدای زنگ مدرسه بلند می شود. بچه ها وسایلشان را جمع می کنند.
مونا که میز بغلی فاطمه نشسته است در حالی که وسایلش را جمع می کند طوری که فاطمه بشنود به زهره می گوید :
- مونا : این همه سال درس بخون. آخرش بعضی ها عین چی سرشون رو میندازن پایین
میریزن تو دانشگاه ها. اونوقت ما باید دوقوزآباد قبول شیم.
مونا کیفش را روی شانه اش می اندازد و درحالیکه از کنار میز فاطمه رد می شود از قصد کیفش را به کتاب فاطمه می زند. کتاب فاطمه روی زمین پخش می شود. فاطمه بدون هیچ حرفی فقط خم می شود و کتابش را بر می دارد. زهره بالای سر فاطمه می آید.
- زهره : بچه شهید ! تو که سهمیه داری. برای چی دیگه درس می خونی؟
فاطمه محل نمی گذارد. وسایلش را بر می دارد و از کتابخانه بیرون می آید.
· خارجی / حیاط دبیرستان
فاطمه در حیاط مدرسه دارد به طرف در می رود. مونا را می بیند که درب یک ماشین شاسی بلند را باز می کند و سوار می شود. پدر مونا چیزی می گوید و می خندد. مونا هم لبخندی می زند. فاطمه محو تماشای صورت های خندان مونا و پدرش است. ماشین حرکت می کند.
فاطمه سرش را پایین می اندازد و آرام به طرف خانه حرکت می کند.
قطع به:
گنجشکی که روی شاخه درخت بود می پرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 4 Sep 2014 22:34
فیلنامه کوتاه : شناسنامه
نویسنده: مجید رحمانی
post a picture
خارجي -روز-محوطه بازار-مغازه عطر فروشي
حاج محمد 45 ساله ( كمي فربه با موها و ريشهاي جو گندمي و با كت و شلوار مشكي) رو به دوربين:
سلام من حاج محمد هستم.45 سالمه.دارم يه نقشي را بازي ميكنم كه بهتره ببينيد.البته اميدوارم خدام قبول كنه.خدا كنه نقشمو خوب بازي كنم.بسم الله الرحمن الرحيم.
بعد مشغول كارش ميشود.مردم و عابرين تك و توك از جلوي مغازه رد ميشوند.حاج محمد سعي ميكند به برخي از عابرين كه از جلوي مغازه اش رد ميشوند كاغذهاي معطر و خوشبو بدهد.يكي از عابرين كه از جلو مغازه رد ميشود كاغذ معطر را ميگيرد و بو ميكند.به ويترين نگاه ميكند.
مشتري:
حاج آقا عطر خوب چي داري ؟
حاج محمد :
چي ميخواي قربانت برم.هر چي بخواي فداي تو داره...
و يكي از عطر ها را به لباس مشتري ميمالد.مشتري بو ميكند...حاج محمد فورا يكي ديگر را به لباسش ميمالد...
حاج محمد:
عطر ياسه...مطمئنه حاجي ...خالصه...من بيست و پنج ساله تو اين كارم...خدا سر شاهده چون من مشتريمو ميشناسم اختصاصي برات آوردم...
مشتري :
خوبه ..ولي قيمت؟
حاج محمد:
شما ببر چه قابلي داره.
مشتري خواهش ميكنم.
حاج محمد:
ببين اين شيشه كوچيك رو برات پر ميكنم با يه اشناتيون محض گل روي آقاي خودم؛ البه قابلي نداره برات ميشه 10 تو من ..ولي من همين شيشه رو چهار برابر شو در يك شيشه ديگه بريزم و ميتونم با تخفيف بهت بدم 25 تومن.
مشتري بهت زده نگاه ميكند...
حاج محمد:
يعني شما به جاي چهل تومن فقط 25 تومن ميديد.البته قابل شما رو نداره..
مشتر ي با تعجب :
باشه ...مكث ميكند...
حاج محمد بلافاصله شيشه را از عظر پر كرده و تحويل مشتري ميدهد..
حاج محمد:
خدا خيرت بده ..بركت...
مشتري 25 تومن را به حاج محمد ميدهد و كمي به حاج محمد با تعجب نگاه ميكند و بعد ميرود
حاج محمد:
خير پيش .
حاجي به انتهاي مغازه اش ميرود و مينشيند..و تلفنش را برميدارد..
داخلي -روز-مغازه حاج محمد ( ادامه)
او قبل از اينكه شماره گيري كند رو به دوربين چشمكي ميزند:
حاج محمد:
فكر كنم تا اينجاشو خوب بازي كردم...
بعد شماره گيري ميكند...بعد از مدتي انتظار ...
حاج محمد:
سلام حاج احمد آقا...چاكريم قربان...خيلي مخلصيم...گفتم يه زنگي بزنم ؛ حالتو به پرسم..شما كه حال ما رو نمي پرسي...(بعد از مدتي ) ...راستي حاج آقا ؛ اين خونه قبليمو ميخوام بفروشم...( كمي مكث ميكند) ..نه اين يكيو نمي خوام خودم بسازم....از دلم نمي ياد...يه عمر توش زندگي كردم...( كمي مكث)...نه الان توش زندگي نميكنم...يه خونه ديگه گرفتم...قربون مرامت ...ديگه دسته خوته حاجي ...هر گلي زدي رو سر خودت زدي... خرابش كن و بساز...خونه خوبيه...( كمي مكث)...خيلي چاكريم حاج احمد آقا ...راستي حاج احمد آقا من چند روز ديگه عازم سفر حجم...حلال مون كن...( كمي مكث)...بله...بله حاج آقا ؛ هر چي آدم اين سفر رو بره بازم دلش ميخواد كه بره ...به هر حال مخلصيم ...خدا نگهدار...
حاج ممحمد گوشي را ميگذارد...تسبيح اش را در ميآورد و مشغول ميشود...مدتي فكر ميكند...بعد مجدد ا گوش تلفن را برداشته و شماره گيري ميكند...
حاج محمد:
الو آژانس مسافرتي ...سلام آقا ...ببخشيد مدارك و فيش حجو قبلا خدمتتون داده بودم...تاريخش مشخص شد؟ ( كمي مكث )...بله شناسنامه ...آره راست ميگيد شناسنامه رو ميارم خدمتتون...ممنون خدا حافظ.
گوشي را ميگزارد.فورا بلند شده و درب مغازه را بسته وكره كره را پايين ميكشد.كره كره به سمت دوربين در داخل مغازه پايين مي آيد و تصوير تاريك ميشود.
داخل خودرو -روز -
حاجي در حاليكه با موبايل صحبت ميكند در حال رانندگي در بزرگراه است.گه گاهي صداي حاج محمد را ميشنويم:
بله ...نه خير اون واحدو فروختم...ايراد داشته ؟ چه ايرادي؟
صداي بوق خودروي عروسي به گوش ميرسد...صدا هاي بوق مانع از شنيدن ادامه مكالمه ميشود...حاج محمد به آينه عقب نگاه ميكند...مكالمه اش را قطع ميكند...خودرو عروس قصد جلو زدن از خودروي حاج محمد را دارد..و به موازات خودروي وي قرار ميگيرد...در پشت سر آنها تعدادي خودرو ديگر كه تعدادي جوان نشسته و در حال دست زدن هستند ديده ميشود...اما حاج محمد مهلت نمي دهد و بي آنكه به خودرو عروس كه در موازات ماشينش هست نگاه كند گاز داده و فاصله اش را با آنها زياد ميكند...
روز -خيابان-جنب آپارتمان 4 طبقه
خودرو ي حاج محمد در كنار خيابان و جلوي آپارتمان توقف و پارك ميكند.وي پياده شده دزد گير ماشين را قفل كرده و با عجله وارد آپارتمان ميشود.
داخلي -روز- داخل آپارتمان
حاج محمد وارد آپارتمان ميشود.دوربين به آرامي فضاي داخلي را نشان ميدهد..نسبتا شيك و وسيع. با راحتي و مبل هاي جداگانه..وي روي كاناپه اش مينشيند...از داخل جيبش تسبيح اش را برداشته و مشغول ميشود...بعد بلند ميشود و وارد آشپز خانه ميشود..دوربين وي را تا آشپز خانه تعقيب ميكند...وي از داخل يخچال بزرگش شيره را برداشته و با آب يخ قاطي كرده و با ليوان شربت شيره اش به سمت هال آمده ( دوربين وي را تا هال تعقيب ميكند) و روي راحتي اش مينشيند..شربتش را كم كم مينوشد...ليوان را نيمه خورده روي ميز جلويش ميگذارد.بعد گوش تلفن را بر ميدارد و شماره گيري ميكند...بعد از مدتي مكث...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟من هر وقت كار دارم شما نيستي...شناسنامه ام كجاست؟بايد زودتر براي آژانس ببرم..( بعد از مكث) ..نميداني كجاست؟ يعني چي..غذا چيه؟ ..بعد از مدتي مكث گوشي را ميگذارد...بعد به سمت يكي از اتاقها رفته و شروع به جستجوي شناسنامه اش ميكند..( دوربين وي را تعقيب ميكند).
ديزالو به...
داخلي- روز- اتاق
حاج محمد كشو ها را بهم ريخته.مدارك روي زمين پخش شده اند.ولي شناسنامه اش رو پيدا نمي كنه..
حاج محمد رو به دوربين:
مثل اينكه راستي راستي گم شده ..نمي دانم كجا گذاشتمش..
بعد به جستجو ادامه ميدهد.به اتاق ديگر ميرود( دوربين وي را تعقيب ميكند)
ديزالو به :
داخلي - روز - اتاقهاي ديگر و آشپز خانه
حاج محمد كلافه و نگران شده است.هر چي را فكر ميكند به هم ميريزد ..كمدها ...كشو ها ...داخل كابينت...و بعد نااميد به ميز راحتي اش بر ميگردد .حواسش به ميزش نيست و به آن برخورد ميكند.مقداري از شربت داخل ليوان روي ميز باقي مانده است كه با ليوانش به زمين ريخته ميشود...حاج محمد بدون اعتنا به ريخته شدن شربتش به جستجو ادامه ميدهد ...نمايي از شربت ريخته شده در كف پاركت هال...او كاملا مضطرب روي كاناپه مينشيند ...شماره تلفن همسرش را ميگيرد...بعد از مدتي با صداي بلند...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟اصلا شما كي تشريف مياريد؟ من ميرم اون خونه شايد اونجا باشه...
تلفن را قطع ميكند.
حاج محمد با خودش:
يعني ممكنه اونجا باشه .ولي آخه ...من قشنگ يادمه كه اونو آوردم اينجا...( چهره اش نگران ميشود) يعني بايد برم اونجا؟ ( و سرش را ميان دستهايش ميگيرد)...
مدتي صداي تيك تيك ساعت ميآيد...بعد صداي آژير آمبولانس و يا پليس شنيده ميشود...نما هايي از چهره مردد و نگران وي.به پاي پنجره به سمت آشپزخانه ميرود( دوربين مجدد او را تعقيب ميكند)..به بيرون نگاه ميكند.بعد درب يخچال را باز ميكند...و آبي در ليوان ميريزد...و كمي از آنرا مينوشد...و بقيه را روي كابينت ميگذارد...بعد به سمت پنجره ميرود و دوباره بيرون را نگاه ميكند...صداي آژير خفيفي به گوش ميرسد...وي مضطرب به پشت سرش نگاه ميكند...درب يخچال باز مانده است ...او درب يخچال را ميبندد و صداي آژير قطع ميشود...به سمت كاناپه اش در هال ميرود...پايش به ليوان شربتش در كف پاركت برخورد ميكند و ليوان به گوشه اي ديگر پرت ميشود...وي نگران مينشيند....
حاج محمد رو به دوربين:
فكر كنم راهي نيست ..بايد برم اون خونم...شايد اونجا باشه..
بعد بلند ميشود ولي مجددا پشيمان ميشود...و مينشيند..صداي تيك تيك ساعت به گوش ميرسد...در نهايت وي بلند شده و از داخل اتاق خارج ميشود..دوربين او را تعقيب كرده تا آنجا كه درب اتاق به سمت دوربين بسته ميشود.
خارجي - روز -خيا بان
حاج محمد وارد كنار خيا بان محل پارك خود رويش شده سوار شده و حركت ميكند و از كادر خارج ميشود.
داخل خودرو-روز( ادامه )
زنگ موبايل وي در داخل ماشين به صدا در ميآيد .اما او مدتي به موبايلش نگاه ميكند.بعد آنرا قطع ميكند.از جلوي داشبوردش دستمال كاغذي را برداشته و عرق صورتش را خشك ميكند.
خارجي -روز-كوچه-جلوي خانه
خودرو حاج محمد وارد كوچه ميشود و جلوي خانه نسبتا قديمي توقف ميكند.مدتي ميگذرد.تصوير وي كه از بيرون در داخل خودرو نشسته و در حال فكر كردن و نگران و مردد به خانه نگاه ميكند....
ديزالو به ...
خارجي -روز-كوچه - جلوي خانه
وي از خودرو پياده ميشود.با دستمال عرق صورتش را خشك ميكند.كليد خانه را از جيب كتش در ميآورد و كليد را ميچرخاند.درب حياط باز ميشود.او درب را آهسته آهسته باز ميكند و ضمن اينكه به داخل آن نگاه ميكند آرام آرام وارد حياط ميشود.
خارجي - روز - حياط خانه
حياطي متوسط.با درختي خشكيده و تعدادي گلدان پژمرده در كنار باغچه اي كوچك.موزاييك هاي كف حياط ترك خورده و شكسته شد ه اند.مقداري خرت و پرت در داخل جعبه كه ظاهرا براي سمساري كنار حياط گذاشته شده است به چشم ميخورد.درب حياط مقدار زيادي از رنگ آن خورده شده و زنگ زده است.در جلوي حياط پله كاني است كه ورودي ساختمان است.حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان ميرود....
خارجي -روز-حياط خانه ( فلاش فوروارد)
وي به سمت داخل ساختمان ميرود .وي كسي را ميبيند كه از پلكان ورودي ساختمان از پله ها بالا ميرود.و داخل اتاق ميشود.
حاج محمد:
كي اونجاست؟گفتم كي اونجاست؟ ( جوابي به گوش نمي رسد)
وي به سمت درب حياط فرار ميكند.و درب كوچه را باز ميكند.در كوچه هيچكس نيست.
خارجي - روز - حياط خانه (ادامه)
...حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان و پله كان ميرود.
داخلي - روز - اتاق
حاج محمد وارد اتاق ميشود.هالي متوسط با مقداري اثاث جمع شده.روبروي هال اتاقي است كه توسط درب چوبي و شيشه اي حائل شده است.سمت چپ آن راهرويي است كه به سمت آشپزخانه ميرود.بافت آن نسبتا قديمي است.نقاشي هاي اتاق و هال ترك خورده اند.يكي از شيشه هاي روبروي اتاق شكسته است.حاج محمد بلافاصله بعد از ورود به اتاق برق را روشن ميكند.بعد بر ميگردد به پشت سرش ( پله كان ) نگاه ميكند....
داخلي - روز- پله كان -( فلاش فوروارد)
ناگهان يك نفر را ميبيند كه از پله هاي پله كان به سمت پشت بام ميرود.بعد صداي جرجر در ميآيد كه آهسته در حال باز شدن است.حاجي فرياد زنان ترسيده و از پله كان پايين ميرود...(دوربين فرار وي را از پله كان تعقيب ميكند)....
داخلي - روز - اتاق ( ادامه)
...حاج محمد هم چنان در حال نگاه كردن به پشت سرش ( پله كان) است.بعد سريع وارد اتاق روبرو ميشود.كمدي فرسوده در داخل اتاق است .سريع درب آنرا باز ميكند .كشو را ميكشد .شناسنامه آنجاست.كمي خوشحال ميشود.برميگردد و وارد هال ميشود....
داخلي - روز اتاق و ساير قسمتهاي خانه ( فلاش فوروارد)
...ناگهان صدايي را ميشنود...
صدا : كجا داري ميري ؟ ( او دقت ميكند ...انگار صداي خودش است ...) چرا فرار ميكني ؟
حاج محمد وحشت زده به اينور انور نگاه ميكند.( دوربين با يك چرخش دايره وار وي را نشان ميدهد و بعد شروع به تعقيب كردن وي ميكند)هراسان براي اينكه بداند اين صدا از كجا ميآيد به سمت آشپز خانه ميرود.برقها را روشن ميكند.كسي آنجا نيست.صداي بسته شدن درب ميآيد.او وحشت زده به سمت حمام ميرود.برق را روشن ميكند.با روشن شدن داخل حمام تعدادي سوسك از درز ديوارها فرار ميكنند.او ديوانه وار فرار ميكند...( دوربين هم چنان او را تعقيب ميكند)
حاج محمد : تو كي هستي ؟ از من چي ميخواي؟
ناگهان برق اتاق خاموش ميشود. و بلافاصله دوباره روشن ميشود.
صدا :منم با خودت ببر
حاج محمد : كجا ميخواي بيا ؟
صدا : همان سفري كه ميخواي بري .
حاج محمد : (عرق صورتش را پاك ميكند)
من با تو هيچ جا نميرم...
صدا : شناسنامه رو پيدا كردي ؟
حاج محمد :
اينم شناسنامه.
و بعد فرياد ميزند و ديوانه وار اينو و انور ميرود.باقي اثاثها را به هم ميزند.جعبه و كارتنها را معلق ميكند.جا لباسي در گوشه هال است.جا لباسي را در دستش گرفته و به درو ديوار ميكوبد.شيشه ها را ميشكند.دربها را زخمي ميكند.
حاج محمد:
پيدات ميكنم.ازت شكايت ميكنم.من هر وقت ميام اينجا اذيتم ميكني.اين خونه مال منه.فهميدي.تو ميخواي منو بترسوني ..جرات داري خودتو نشان بده...
صدا :من اينجام
حاج محمد وارد حمام شده است.به آينه حمام نگاه ميكند. خودش را در آينه ميبيند.ناگهان يك نفر ديگر را در پشت سرش در آينه ميبيند.او خودش را در آينه دو نفر ميبيند.خودش كت و شلوار مشكي پوشيده ولي در آينه خودش را با كت و شلوار سفيد و ظاهري آراسته تر ميبيند.
صدا :من پشت سرتم...
حاج محمد ديوانه وار جا لباسي را به سمت آينه ميكوبد.آينه خرد ميشود.و بعد فرياد كنان فرار ميكند...
داخلي - روز - اتاق -(ادامه)
...حاج محمد شناسنامه به دست هنوز در هال ايستاده است...شناسنامه را در جيب شلوارش ميگذارد و برقها را خاموش و از اتاق خارج ميشود.درب اتاق جلوي دوربين بسته ميشود.
خارجي - روز- حياط
او وارد حياط ميشود.موزيك ملايمي در صحنه به گوش ميرسد.حياط را ورانداز ميكند.سراغ جعبه گوشه حياط ميرود.درب آنرا باز ميكند.مقداري خرت و پرت در داخل آن است.آلبومي در داخل جعبه است.آلبوم را برداشته و كنار حياط مينشيند و ورق ميزند.عكسهايي كه درخانه گرفته بودند را ميبيند.عكسي از باغچه كه حاجي در حال آب دادن آنها بودن است.نمايي نزديك از چهره حاج محمد.او در حال گريه كردن است.صداي گريه اش بلند و بلند تر ميشود.بعد آلبوم را در داخل جعبه ميگذارد و در ب آنر ا ميبندد و جعبه را بلند ميكند و به قصد خارج شدن از حياط به سمت درب ميرود.وي در حاليكه جعبه به دست است به زحمت و با يك دستش درب را باز ميكند.ولي شناسنامه داخل جيبش به كف حياط ميافتد.ولي او متوجه نمي شود.درب در حاليكه شناسنامه در كف حياط افتاده است به سمت دوربين بسته ميشود.
كوچه - روز- خارجي -
حاج محمد جعبه را داخل خودرو ميگذارد.بعد رو به دوربين ميكند:
حاج محمد:
نقش سختي بود.راستي راستي ترسيدم.ولي ارزششو داشت.بالاخره پيداش كردم.
سوار خودرو ميشود و حركت ميكند.
ديزالو به :
تصوير شناسنامه در كف حياط خانه.
پايان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 4 Sep 2014 22:36
فیلمنامه کوتاه: باور
نویسنده: نسرین سرومیلی
image url
روز- خانه
مادربزرگ(مادرجون) برای خواندن نماز ظهرمی خواهد به امامزاده محل برود. هانیه
(دخترک 6ساله و شیطون) دنبال مادرجون راه می افتد.
مادرجون(رو به هانیه): نمی تونم ببرمت مادر.
هانیه(ملتمس): تو رو خدا مادر جون- قول می دم اذیت نکنم.
مادرهانیه: خودت برو مادر جون- هانیه شیطونه، گم می شه.
هانیه: مامان به خدا دست مادر جون رو ول نمی کنم.
مادرجون: هانیه جون منظور مامانت من هستم، اگه دست من رو ول کنی گم می شوم.
هانیه کمی تعجب می کند و تأکیید می کند که دستش را ول نمی کند.
مادر(خیلی جدی): اگه مادرجون گم بشه تقصیرتوئه، باید قول بدی مادر جون رو صحیح
و سالم برمی گردونی.
هانیه باخوشحالی می پذیرد.
روز- خیابان
دقیقه ای بعد هانیه و مادرجون چادرگلدار به سر در راه رفتن به امامزاده اند. هانیه دست
مادربزرگ را محکم گرفته و هرازگاهی اخطار می دهد که دستم رو ول نکنی!
بعد از طی مسافتی که صحبت هایی بین آنها رد و بدل می شود،مادرجون به مغازه عطاری
می رود. دست هانیه و مادرجون همچنان دردست هم است. دراین زمان پسرک بادبادک
فروش- با بادبادکهای رنگارنگ از مقابل مغازه رد می شود. چشم هانیه به بادبادکهاست.
مادرجون: هانیه دستمو ول کن پول آقا رو بدم.
هانیه دست مادرجون را ول کرده و بی حواس دنبال پسرک راه می افتد. بعد از طی
مسافتی کوتاه به خود آمده- ایستاده و با نگرانی به اطراف نگاه می کند.
مغازه ها درحال بستن اند و از مادرجون هم خبری نیست.
روز- مقابل مغازه
مادرجون با نگرانی اطراف مغازه را نگاه می کند- سپس راه افتاده و برای یافتن هانیه،
با گفتن مشخصاتش پرس و جو می کند.
روز- خیابانی دیگر
در سویی دیگر هانیه هم همین کار را کرده و با گفتن مشخصات مادرجون به دنبالش
می گردد.
هانیه(رو به رهگذر): مادربزرگم گم شده،شما ندیدیش؟
رهگذر( با خنده): تو گم شدی یا اون؟
به هانیه بر می خورد.
هانیه به مغازه داری که درحال تعطیل کردن است هم همین را گفته و سراغ مادرجون
را می گیرد. مغازه دار با لبخند اظهار بی اطلاعی می کند. هانیه نگران تر از قبل است.
او به مغازه دیگری سرک می کشد و با گفتن همان جملات از مادرجون می پرسد و باز
جواب منفی می گیرد.
مغازه دار: می خوای کمکت کنم خونه تون رو پیدا کنی؟
هانیه: خودم خونه را بلدم- اما اول باید مادرجون را پیدا کنم.
حالا بعد از گذشت چند دقیقه نگرانی جایش را به ترس داده است. هانیه این بار وحشتزده
از رهگذر سراغ مادرجون را می گیرد و جواب منفی می شنود. دراین زمان چشم هانیه
به مغازه عطاری افتاده و به سرعت آنجا می رود اما مادرجون نیست- حالا هانیه با گریه
از موضعش دست کشیده و از مغازه دار می پرسد.
هانیه: مادرجونم را ندیدید؟ من گم.....
حرف هانیه با صدای مادرجون که از پشت سر شنیده می شود ناتمام می ماند.
هانیه به سمت مادرجون برگشته و و درحال گریه درآغوش او می پرد- اما بعد از چند
ثانیه از مادرجون جدا شده و او را مورد بازخواست قرارمی دهد.
هانیه(عصبی): چرا دستم را ول کردی و....
روز- خیابان امامزاده
دقیقه ای بعد آنها دست در دست هم در راه امامزاده اند.
داخلی- محوطه داخلی امامزاده
مادرجون و هانیه نماز می خوانند- اما نگاه هانیه ، درحال نماز- مدام به مادرجون است.
داخلی- راهروی خانه
هانیه و مادرجون وارد خانه می شوند، هانیه هنوز دست مادرجون را رها نکرده است.
مادر به آنهانزدیک می شود.هانیه دست مادرجون را رها کرده و به مادر نگاه می کند.
هانیه: مامان بیا- اینم مامانت، صحیح و سالم آوردمش!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 4 Sep 2014 22:39
فیلنامه کوتاه : دوچرخه
نویسنده : پیمان عوض پور
image upload no size limit
خارجی – روز – خیابان شلوغ
پسرکی 9ساله درحالیکه دوچرخه سواری می کند با غرور اطراف را نگاه می کند ، بعد از طی کردن مسافتی ، اتوموبیلی از خیابان فرعی واردخیابان اصلی شده وباسرعت به او برخورد می کند/
داخلی –روز- کلاس درس سوم دبستان
محسن که کله اش را برروی دستانش برروی میزی که پشت آن نشسته گذاشته ، با تلنگری که معلم برسرش می زند از خیال درمی آید
محسن: آخ
همکلاسی ها می خندند/
معلم درکنار تخته وایت بورد ایستاده و تدریس میکند
معلم : بله بچه ها ؛ شماها دعاتون بهتراز مابزرگترا مستجاب میشه ، دلاتون پاکه ، گناهاتون به اندازه ی دلاتون کم و کوچیکن /
محسن : ای خدا دوچرخه ، دوچرخه ، ای خدا
معلم متوجه و می شود ، به سمتش می رود .
معلم : چی شده ماهوتی ؟!
زنگ مدرسه به صدا درمی آید ، معلم فرصت نمی کند به محسن برسد، شاگردان کوله هاو کیفهایشان را برمی دارند و به سرعت به طرف درب خروجی کلاس می روند /
خارجی –روز- همان ساعت – پارکینگ مدرسه
در پارکینگ مدرسه ،چند تن ازهمکلاسیهاو دیگرشاگردان مدرسه دوچرخه هایشان را برداشته سوارشان شده و از انجا دورمی شوند ،پسرک با حسرت آه می کشد/
داخلی – شب – خانه ی محسن
مادرمحسن در آشپزخانه ی اوپنِ خانه در حالیکه آشپزی می کند ، تلفن ِ خانه را که بی سیمی است برگوشش گرفته و در حال صحبت باتلفن است ،
مادر: خب شمسی جون ماکارونی رو ریختم ،چقدر باید بمونه توآبجوش؟ ...... آهان ... خعل خب اینم از این ،راستی ؛ وَرق امتحانی شاگرداتوچی کردی ؟ من که دیگه جونم دراومد تو این زندگی ، جدی؟ خوشبحالت دوروز پیش تحویل دادی ؟! چه خوب !من که امشب باس بشینم تا صبح علی الطلوع تصحیشون کنم . فردا آخرین مهلته تحویله
مادرِ محسن در حالیکه دستگیره ی دستکشی در یک دست پوشیده ؛ همانطورکه گوشی تلفن ثابت را دردست دیگرش گرفته است ، قابلمه ی کوچک دسته دار را به سمت ظرفشویی برده و محتویاتِ آن را در آبکشِ روی ظرف شویی خالی می کند، دوربین اورا تا نزدیک آبکش دنبال می کند و بدو ایست حرکتش را ادامه می دهد تا به در اتاقِ محسن می رسد که درحال باز شدن است . درب اتاقِ محسن باز می شود
محسن : ماما
مادر حواسش پرت است
محسن : ماما ...
مادر باز توجهی نمی کند و مشغول آشپزی و تلفن است
محسن : ماماماماماماماماماما
مادر درحالیکه هنوز با تلفن صحبت می کند ؛ قابلمه ی خالی شده را که در دست دارد باعصبانیت برروی پیشخوان اپن آشپزخانه می کوبد : دردومامان په چته بچه ؟!مگه نمیبینیی گرفتارم ؟! ... نه باتو نیستم شمسی جون ، یه لحظه گوشی ...((روبه محسن)) ؛ چه مرگته ؟
محسن: ماما دوچرخه
مادر : سیبیلا بابات می چرخه
مادر شروع می کند به خندیدن ، و مجددا با مخاطب پشت تلفن صحبت می کند . محسن ناامیدانه از آنجا دورمی شود وبه سمت دیگری می رود /
داخلی – همان – اتاق ِ پدر
پدر محسن که مردی سی و هشت ساله است پشت میزی پشت به درب ورودی اتاقش نشسته ودرحال کار بانقشه هایی است که در کامپیوتر طراحیشان می کند . یک گوشی تلفن ثابت و دو گوشی موبایل و همچنین تعداد زیادی طرح و نقشه ؛ به صورت پراکنده برروی میز و روی زمین قراردارند . اوموهایش نامرتب و به هم ریخته هستند. صدای کوبش دربلند می شود
پدر: کیه ؟
صدای محسن از پشتِ در : محسنم بابا
پدر بر می گردد به سمت در تا آن را باز کند که ؛ صدای زنگ یکی ازگوشیهای موبایلش بلند می شود پدر جواب می دهد : بله ؟ بفرمایید . سلام مهندس ، آره آره آمادست . بله بله
صدای زنگ گوشی ثابت نیز بلند می شود ،او به سرعت به سمت گوشی ثابت رفته و آن را برمی دارد : بله ؟! آره خودم هستم . سلام ، سفارش نقشه ؟ بله بله درخدمتم
پدر به گوشی موبایل : مهندس جان ببخش درخدمتم ، فردا نقشرو میارم خدمتتون ، پدربه گوشی ثابت : نخیر باشما نبودم
به گوشی همراه: چشم مهندس جان . چشم . خدانگهدار
پدربه گوشی ثابت: حتما حتما (( او شروع می کند به یادداشت کردن ))؛ آره قطعا باید یه ملاقات حضوری باشما داشته باشم ،آدرس خودتونه دیگه؟... چشم قطعا حتما .خدانگهدارآقا
باز صدای کوبش دربلندمی شود
پدر : بله ؟!
صدای محسن: منم بابا
پدر: بیا تو پسرم
صدای بازشدن در ، دستگیره به آهستگی می چرخد، درباز می شود ، محسن وارد می شود.
محسن:سلام بابا خسته نباشی
پدر: سلام ، چطوری بابا ؟ کاری داشتی ؟
محسن: آره بابا ، اِه ... دو .....
دراین هنگام صدای زنگ دیگر موبایل ِ دیگرپدر به صدا در می آید ، پدر محسن را رها کرده ، حواسش به گوشی اش جمع شده گوشی را جواب می دهد
پدر: بله ؟ بفرمایید ................
پدر: کاری داشتی پسر ؟
محسن درحالیکه ناامیدانه به آهستگی از دربیرون می رود : هیچی بابا
پدر مشغول پاسخ دادن به تلفن می شود او متوجه رفتن محسن نمی شود
محسن درحالیکه که بیرون می رود و درب اتاق پدر را می بندد : ای خدا
چندثانیه بعدپدرگوشی را خاموش کرده برروی میز گذاشته و بر روی کاغذی چیزهایی را می نویسد و با خود حرف می زند : اینم از این.دیگه چیزی به خرید خونه و نجات از اجاره نشینی نمونده
اوبه سمت در برمی گردد ، به خیال آنکه هنوز پسرش آنجاست .
پدر: اِه؟!کجارفت؟! آخرش نفهمیدم پسره چی میخواستا!
باز صدای زنگ تلفن ثابت بلند می شود ، او به طرفش برمیگردد تا آن را بردارد . تصویر فید می شود .
روز- صبح-خارجی – دم درب خانه ی محسن
پس از درب خانه خارج می شود ، نگاهی به خیابان می کند/درب خانه بسته می شود/پاهای محسن نشان داده می شوند که راه می رود /بعد پای محسن به زیر قوطی خالی ای که در خیابان برروی زمین افتاده می زند ، قوطی دورمیشود/
روز – خارجی – بازار
پاهایی نشان داده می شوند که درحال ترددهستند ، قوطی خالی ای نشان داده می شود که پاها به آن برخورد می کنند و باهرضربه پایی به طرفی پرتاب می شود ، تاآنکه به پای پدرمحسن برخورد می کند ، وجلوی پاهایش برزمین می خورد، پاهای پدر محسن برروی قوطی رفته و آن را له می کنند ، دوربین از پاهای پدربالارفته تا به نیمتنه یبالای او می رسد که چند نقشه ووسایل وابزار دیگر را حمل می کند و باعجله پیش می رود . یک مرتبه صدای زنگ موبایلش بلند می شود ،او همانطورکه تندتند راه می رود ؛ دستش را به سمت جیبش می برد تا آن را دربیاورد ، حواسش کاملا پرت می شود ، پایش به دوچرخه هایی که دم درب مغازه ی دوچرخه فروشی قرار دارند برخورد می کند ، دوچرخه ها برروی زمین چپه می شوند انبوه وسایل وابزار درون دستش ولو شده و برزمین می افتند ، همه چیز به هم می ریزد ، جمعیت اطرافش متوجه می شوند ، مغازه دارباعجله از مغازه بیرون می پرد. پدر موبایلش برروی زمین افتاده و اجزایش ازهم جداشده اند رااز زمین جمع می کند . دوچرخه های واژگون شده را نیز می خواهد درجایشان بگذارد . دوچرخه فروش قوی هیکل مچ او را میگیرد
دوچرخه فروش: آهای چه کردی تو ؟
پدر: معذرت معذرت
دوچرخه فروش : چیچیرومعذرت ؟! مردناحسابی ؛ دوچرخه هارو دربو داغون کردی
پدر: چیزی نشده برادر
دوچرخه فروش یکی از دوچرخه ها را که صدمه دیده رانشانش می دهد و درحالیکه یقه ی پدر و دسته ی آن دوچرخه را گرفته ، هردورا به داخل مغازه می برد
دوچرخه فروش : بیا ببینم ، زدی دوچرخرو داغون کردی ، برادربرادر راه انداختی واسم ، بییییا ....... /
داخلی – روز – مغازه ی دوچرخه فروشی
دوچرخه فروش بادقت درحال شمردن دسته ای پول است ، از پدرمحسن خبری نیست / تصویر فید می شود
روز(ساعت حدودهای 2 بعدازظهر)-داخلی- حیاط خانه ی محسن
محسن درحال زدن ضربه ی شوت با پا به توپ پلاستیکی است و مدام آن را به دیوار حیاط زده و بابازگشت توپ . مجددا ضربه ای به آن زده و به دیوار می کوبد ./صدای چرخش کلید در قفل درورودی حیاط / محسن باشنیدن صداای باز شدن در ، از شوت کردن مجددبه توپ دست می کشد .توپ به پایش برخورد کرده و به گوشه ای از حیاط پرتاب می شود . با ورود پدر ، محسن کاملا به طرف درب حیاط برمی گردد و یکمرتبه میخکوب می شود. دوربین به طرف درب رفته ودوچرخه را که دردست پدراست نشان می دهد .پدر داخل شده ، محسن به او سلام می کند ، پدر با بی حالی به اوجواب می دهد ودوچرخه را جلو پسر برزمین گذاشته و باخستگی از درب حال داخل می شود .
محسن باحیرت : سلام بابا ..
پدر: سلام . اینم دوچرخه
محسن به طرف دوچرخه رفته ، بوسه ا ی برآن می زند ، سوارش شده و شروع می کند در حیاط با آن چرخ می خورد . تصویر فیکس می شود
/پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 4 Sep 2014 22:44
فیلنامه کوتاه : بخشش لازم نیست اعدامش کنید
نویسنده: مجید رحمانی
بر اساس ایده ای از حمید رضا طباطبایی
img upload
تیتراژ فیلم در زمینه سیاه : همراه با صداهای گاه و بیگاه قار و قار کلاغ ...صدای کشیده شدن جارو به زمین ... صدای غرش موتور کامیون ... آژیر پلیس ....رعد و برق ....صدای عبور و مرور تک و توک خودرو ها از خیا بان...
اپیزود اول
خارجی-میدان یا چهار راه شهر-صبح
صبح.هوا گرگ و میش.آسمان پوشیده از ابرهای تیره و سیاه و متراکم می باشد.در خیابانی منتهی به میدان که کناره های آن پوشیده از درختان بلند و بی برگ است؛ مردم کم و بیش بیرون زده اند.هم چنین در کنار خیا بان بغلی کانالی دیده میشود که در داخل آن پر از آشغال و فاضلاب روی هم تلمبار شده است.در کنار آن رفتگری دیده میشود که در حال جارو کردن است.برخی از عابرها در حال خریدن نان و برخی دیگر جهت خوردن صبحانه به مغاز ه طباخی می روند.جرثقیلی در چهار راه و یا میدان ایستاده است ؛ و کم کم در حالیکه موتور آن به شدت صدا دارد و دود سیاهی از اگزوزش بیرون میآید ؛ به طرف چهار راه حرکت کرده و در آنجا می ایستد.در همین حین دو خودروی پلیس نیز از راه رسیده و در دو طرف خیابان متوقف میگردد.چهار افسر پلیس از آن پیاده شده و در چهار طرف خیابان مستقر گردیده و مسیر خودرو هایی که در حال حرکت از میدان هستند را میبندند.کم کم توجه افراد و عابرین به جرثقیل و پلیس جلب شده و دور میدان میایستند .حالا رفتگر هم که در حال جارو کردن در کنار فاضلاب میباشد ته مانده های خاک و زباله را درون کانال ریخته و با کنجکاوی به سمت میدان میرود. راننده جرثقیل در حالیکه هم چنان دود سیاه رنگ آن در خیابان پخش می شود ؛از ماشین پیاده شده و کاپوت را بالا زده و سرگرم تعمیر و بازدید موتور میشود.
عابر اول ( مردی میان سال به عابر دوم پیرمردی سالخورده :
آره حاجی ...الان میارنش ....تا این اعداما نباشه جامعه امن نیست .
عابر دوم (پیرمرد سالخورده) :
همونیه که چند هفته پیش گرفتنش ...خدا به حق امام حسین ما رو نجاتمون بده ..
رفتگر : جرمش چیه ؟
درهمین حین صدای زیاد موتور جرثقیل به گوش میرسد.حالا راننده در پشت رل نشسته و مرتب گاز میدهد .نمایی ازاگزوز که مرتبا دود از آن بیرون میآید .دود تمامی کادر را پرمی کند.در همین حین مردی چاق که حالا صبحانه اش را تکمیل خورده از مغازه طباخی خارج شده و سیگاری آتش میزند.بعد به میدان نگاه کرده و به طرف آنجا میرود.به دنبال آن مرد طباخ نیز از دکانش در آمده و درب را قفل کرده و به سمت جمعیت و میدان میدود.نماهایی از چند پلیس که سعی در کنترل اوضاع را دارند.صدای موتور جرثقیل از خارج کادر هم چنان به گوش میرسد.یک وانت به دستور پلیس که قصد عبور از میدان را دارد به ناچار در گو شه ای توقف میکند.در پشت وانت دو گوسفند نیز دیده میشود.راننده وانت از ماشین پیاده شده و با عجله به سمت میدان و جمعیت میرود. نمایی نزدیک از صورت دو گوسفند پشت وانت که در حال سر و صدا کردن هستند.راننده حالا در کنار مرد چاق ایستاده است.
راننده به مرد چاق :
داداش چه خبره؟ ...میخوان اعدام کنن ... کی میارنش؟
مرد چاق در حالیکه سیگارش را پک میزند و دود از دهان و دماغش بیرون میآید:
الا نا دیگه پدر سوختشو میارن...
راننده وانت به مرد چاق :
خدا لعنت کنه هر چی آدم فاسده....
بقیه صحبت راننده با صدای غرش و سرو صدای جرثقیل و هم چنین صدای آژیر پلیس نا مفهو م میشود.
مرد چاق در حالیکه شلوارش را روی شکمش جابه جا میکند:
همینه همینه ... و انتهای سیگارش را کشیده و بقیه آنرا به زمین انداخته و با پا له میکند.در همین حین دو ماشین سیاه رنگ و یک آمبولانس از راه میرسد .در نمایی دیگر یک پدر و پسر را میبینیم که به سمت میدان میآیند.پسرک حدود 10 ساله کیف مدرسه به پشتش است؛ و لباس مدرسه به تن دارد.پدر با عجله و در حالیکه دستش به دست پسرش است جمعیت را شکافته وسعی میکنند در ردیف جلوی جمعیت جایی برای خود پیدا کنند.
پدردر حالیکه دست پسرش را میکشد:
د بیا ببینم چه خبره.
پسرک نگران:
چرا اینجا شلوغه؟ من سردمه . بابا ترو خدا بیا بریم.
پدر و پسر حالا در صف جلو ایستاده اند.لانگ شاتی از جمعیت که حالا زیاد شده اند.صدای غرش ماشین جرثقیل به همراه نمایی از دود فراوان که در فضا پخش میشود.از داخل ماشین سیاه رنگ دو مامور پیاده میشوند.و بعد از آن جوانکی نحیف و لرزان از خودرو سیاه رنگ پیاده میشود.دو مامور از دو طرف وی را گرفته و او را به سمت جرثقیل می برند...
جمعیت : تکبیر..الله اکبر الله اکبر ... هم زمان صدای شیون و فریاد به گوش میرسد.نمایی از پسرک که نگران در حال نگاه کردن است و در همان حال کیف اش را از کولش در آورده و به دست میگیرد. دیزالو به :
جرثقیل که حالا طناب دار از آن آویزان و در کنار آن جوانک در حالیکه دستانش از پشت بسته شده ایستاده است.نمایی کلوزآپ از جوانک محکوم ؛ موها آشفته و لبهایش ترک خورده و خشک شد ه اند. چشمان جوان انگار تعادل ندارد باز و بسته میشود و سرش تلو تلو میخورد.او آرام آرام گریه میکند.نگاهی از درماندگی به جمعیت میکند.از نقطه دید او پسرک 10 ساله را میبینیم که مضطرب در حالیکه کیف مدرسه اش را از این دست به آن دست میدهد به محکوم نگاه میکند. و بعد خودش را به پدرش میچسباند.صدا های تکبیر بار دیگر بلند میشود.حال صدا و ضجه و تصویر زنی چادر به سر رامیبنیم که خود را به زمین انداخته و اطرافیانش سعی در آرام کردنش را دارند.صداهای ضجه با صداهای تکبیر و صلوات و موتور جرثقیل مخلوط میشود.نمایی از گوسفدان پشت وانت که بع بع میکنند. دیزالو به ...
در روی سکو دو مامور و دادستان و مامور اجرای حکم نیز در حالیکه نقابی در چهره اش میباشد در کنار جوان ایستاده اند.صدای شیون زن چادر ی ادامه دارد.نمایی از مرد چاق که سیگاری دیگر آتش زده و پک عمیقی به آن میزند.تعدادی از جمعیت با موبایل در حال گرفتن عکس و فیلم از صحنه هستند.
دادستان :
نظر به حکم صادره از سوی دادگاه قضایی و پیرو تایید ....
در حین خواندن حکم نمایی کلوزآپ از جوانک محکوم که نامتعادل و سرش انگار گیج دارد.از اینجا به بعد نما ها و تصاویر از نقطه دید جوانک محکوم به اعدام میباشد...تصاویر نا متعادل و دفرمه شده از جمعیت با زاویه بسیار باز .دوربین نیز انگار سر گیجه دارد...صدای خواندن حکم توسط دادستان به صورت گنگ به گوش میرسد...دوربین از نگاه جوانک به طرف مامور اجرای حکم میچرخد . مامور اجرای حکم که در حال آماده کردن طناب میباشد....صداهای گنگ از جمعیت که در حال تکبیر گفتن و تصاویر لرزان از دید جوانک .تصاویر و صدا های نامفهوم ریتم تندتری پیدا میکند و متناوب از دید محکوم ادامه دارد.نما هایی از جمعیت که در حال عکس و فیلم با موبایل هستند...صدای گنگ و تصویر زن چادر به سر....صدا ی غرش گنگ موتور جرثقیل....دوربین از نگاه جوانک آهسته آهسته پلک میزند...صدای زوزه باد و طوفان ... صدای رعد و برق....باد در آمده وتصویری اعوجاج از شاخه های در ختان در حال تکان خوردن ...ریتم نماها و صدا ها متناوب تندتر میشود....صدا ی آژیر...در همین حین نگاه جوانک به نگاه پسرک10 ساله که نگران و مضطرب است تلاقی میکند.....
مامور اجرای حکم که صورتش از نقاب پوشیده شده است به محکوم نزدیک شده و طناب را دور گردن محکوم میاندازد...نماهایی متناوب از چهره پسرک 10 ساله و جوانک که به هم دیگر نگاه میکنند....صدای غرش رعد و برق...
نمای حرکت آهسته از کیف پسرک که از دستانش به زمین میافتد....مامور اجرای حکم کیسه ای را به سمت دوربین ( در واقع به سمت محکوم.)نزدیک میکند...تا جاییکه آرام آرام تصویر پسرک که به جوانک نگاه میکند؛ سیاه و پوشیده میشود...کیسه روی دوربین ( روی محکوم ) کشیده می شود...صدا های گنگ تکبیر جمعیت و طوفان ؛ رعد و برق و غرش صدای موتور جرثقیل در روی زمینه سیاه تصویر شنیده و آرام آرام صدا ها محو می شود.
اپیزود دوم
داخلی –سالن نمایش تئاتر
تصویر سیاه. سیاهی تصویر از پایین به بالا با دیدن همان پسرک 10 ساله اپیزود اول که روی صندلی نشسته است از بین میرود.( درواقع کیسه روی صورت محکوم از روی دوربین برداشته میشود). پسرک ده ساله حالا در ردیف جلوی صندلی های تماشا گران نشسته و در حال نگاه کردن به صحنه تئاتر میباشد.در کنارش پدرش نشسته است.درب سالن تئاتر باز میشود.مرد چاق و رفتگر وارد سالن شده و در ردیف پشت آنها می نشینند.نمایی نزدیکتراز چهره پسرک که به صحنه بازی خیره شده است.از زاویه دید او فضای صحنه و سن را میبینیم.همان پسرک ده ساله ( در دو نقش بازی دارد )با لباسی یک تکه و سیاه رنگ در حالیکه طناب داری در کنار آن از روی سقف آویزان است و دستانش از پشت آویزان است ؛در روی سکو ومیزی ایستاده است .در روی لباس سرتاسر سیاه پسرک با خطوط سفید اشکالی در آن دیده میشود.در روی سینه شکل یک ماشین اسباب بازی و پایین تر یک توپ دیده میشود.در روی دو طرف شلوارش اشکالی شیبه به خنجر و مداد پاک کن در طرف دیگر آن دیده میشود.فضای سن آکنده از نورهایی به رنگ زرد و قرمز با کنتراست بالا همراه با سایه های بلند است.دیواره صحنه در عمق سن و سمت چپ سیاه و دیواره سمت راست سن به رنگ سفید میباشد.در دیوار عمق سن طرحی از موجودی به شکل یک انسان چهار دست و پا که در یکی از دستانش که بلند شده است گرزی دیده میشود.صورت این موجود فاقد چشم ، لب و بینی میباشد.در دیوار چپ صحنه خطوطی تیز و نا منظم نیمی از دیوار را پر کرده است.در نیمه پایین آن شکلی از دوچرخه ای شکسته که نقش زمین است دیده میشود.در دیوار سمت راست سن که سفید رنگ است ؛ اشکال یک خانه مخروبه و یک دوچرخه سالم که یک کودکی روی آن سوار شده است به چشم میخورد.در عمق صحنه ؛ زنی با چادر مشکی در حال خواندن نماز است.در کنارپسرک ده ساله کنار طناب دار مردی با شنلی سیاه و ماسکی از اسکلت که به چهره دارد در روی صندلی نشسته است.دوربین از عمق صحنه به طرف تماشاگران شروع به تراولینگ میکند.حالا درب سالن با صدای خشکی باز شده و تعدادی دیگر تماشا چی وارد سالن شده و مینشینند.راننده جرثقیل و پیرمرد سالخورده و مرد طباخ نیزوارد شده و در صندلی جای میگیرند.حدود دو سوم از صندلی های نمایش خالی است...صدای گریه و ناله پسرک در روی سن شنیده میشود... نورهای سن از قرمز و زرد به آبی و سفید تغییر پیدا میکند.....
پسرک سیاه پوش روی سن:
من سردمه ...تا کی باید اینجا بایستم...؟
مرد با ماسک اسکلت بلند شده و دستان پسرک را باز میکند: تو آزادی بیا برو....
پسرک سیاه پوش :کجا باید بروم؟
مرد با ماسک اسکلت در روی صندلی می نیشنید و قهقهه میزند...
در حال قهقهه مرد نورهای آبی و سفید کم کم خاموش میشوند و صحنه تاریک میشود...صدای قهقه مرد به همراه صداهای گریه پسرک و نماز خواندن زن چادری هم زمان با هم شنیده میشود...لحظاتی سن تاریک است....و بعد نورهای قبلی کم کم روشن میشود...حالا در سن مردی را میبینیم که شنل بردوش وماسک بر چهره وارد میشود و در صندلی سمت چپ صحنه کنار دیوار پشت به محکوم مینشیند و از بغل جییش طوماری در آورده و آنرا جلوی چشمش گرفته و میخواند ...
مرد طومار به دست :
کجا میخواهی بروی پسرک شیطان...من یکبار دیگر باید علت جرمتت را بررسی کنم....
صدای گریه پسرک در روی صحنه به گوش میرسد....مرد طومار به دست از روی صندلی بلند شده و در دیوار روبرویش که به رنگ سیاه است شکل یک تور ماهیگیری را میکشد....
پسرک سیاه پوش:
من آن آدمی را که دوچرخه ام را شکست دیدم...به خدا دیدمش ....
مرد طومار به دست در حال نشستن در صندلی :
تو هیچوقت دو چرخه نداشتی ...
صدای قهقهه مرد با ماسک اسکلت بلند میشود...نمایی از زن چادری که هم چنان در حال خواندن نماز و گفتن الله اکبر است...در اینجا نور صحنه قرمز و زرد میشود...
صدای مرد طومار به دست با طنین و انعکاس تکرار می شود: تو هیچوقت دوچرخه نداشتی ...تو هیچوقت دوچرخه ...
صدای آژیر پلیس شنیده میشود مدتی ادامه دارد و بعد قطع میشود.. تصاویری تراولینگ از پسرک ده ساله و تماشا چیان دیگر
پسرک سیاه پوش :
اون یک رازی بود که فرار کرد ...نمیدانم چرا اون اتفاق افتاد...به شکل یک موجود عجیب و غریب شده بود..دستش یک چوب داشت ...نمی دانم او را زدم یا نه...؟ترسیدم...دنبال مادرم میگشتم...
زن چادر ی اقامه میبندد : الله اکبر ....
پسرک سیاه پوش :
گرسنه گرسنه بودم...از دیوار مدرسه پریدم...صداهای عجیبی گوشم را اذیت میکرد...فکر دوچرخه ام بودم...اما نمی دانم چرا دوچرخه ام پشت ویترین بود؟من سردمه... و شروع به گریه کردن میکند ...
گریه برای مدتی با صدای طنین و انعکاس ادامه دارد و بعد آرام آرام قطع میگردد...
مرد طومار به دست حالا بلند شده و بدون اینکه به پسرک نگاه کند شروع به نگاه کردن اشکال در دیوار ها میکند و قدم میزند...
نور صحنه به تناوب از قرمز به آبی و سفید و حتی مدتی خاموش میشود...
مرد طومار به دست : از قانون نباید تخطی کرد...همه در برابر آن مساوی هستیم...
و در حالیکه صحبت میکند در کتار دیوار سفید رنگ و در پایین شکل خانه مخروبه شکل یک طناب دار را میکشد..
مرد طومار به دست :
میدانی چند بار اعدام یعنی چی ؟ فکر میکنی همین طور باید چشمانمان را باید ببندیم...
پسرک سیاه پوش : اینجا خیلی سرده ...مادر ...مادر ...
زن چادری هم چنان در حال خواندن نماز ...صدای آژیر پلیس بار دیگر به گوش میرسد و با صدای گریه پسرک و قهقهه مرد با ماسک اسکلت در هم میآمیزد...
تصاویری از همان پسرک10 ساله که در کنار پدرش نشسته و خودش را به او چسبانده..پدر در حال اشک ریختن است... نماهایی از بقیه حاضرین و تما شا چی ها ...چهر ه گریان پیرمرد که با دستمال چشمانش را پاک می کند...
مرد طومار به دست مینشیند.... زن هم چنان در حال خواندن نماز است...پسرک سیاه پوش دستانش را در طرفین سینه اش گرفته و میلرزد...ناگهان نور صحنه خاموش میشود...صحنه تاریک .... صدای رعد و برق میاید...صحنه مجددا از نور های قرمز و زرد روشن میشود....در صحنه پسرک نوجوانی با لباس های نو و با دو چرخه ای شیک وارد شده و در حال دور زدن است... اما چهره نوجوان با کیسه ای که فقط دو سوراخ چشم از آن پیداست پوشیده شده است... نوجوان با دوچرخه سن را دور میزند...نمایی چرخان و لرزان از زاویه دید دوچرخه سوار.نما ها از دید او لرزان و نامتعادل میشود...به طوریکه ناگهان به زمین میخورد ....
....آرام آرام نورها ی سن تاریک میشود....هیچ چیز معلوم نیست ...در این لحظه صدا های مختلفی به گوش میرسد... صدا ها با هم مخلوط میشود... صدا های آژیر و گریه پسرک ... صدای نماز خواندن زن... صدای شیون های یک مادر ... قهقهه مرد با ماسک اسکلت... بعد صدای مرد طومار به دست: قانون برای زندگی بهتر و امنیت است... صداهای مرموز دیگر ...صدای رعد و برق و ریزش باران...نور صحنه آرام آرام روشن میشود....
... صدای باد و طوفان میآید .فضای سن و دکورها عوض شده است...در عمق صحنه دربی است که میله های زندان در آن نقاشی شده است...همان جوانک محکو م به اعدام در اپیزود اول را میبینیم که در تختی دراز کشیده و از کابوسی که در خواب دیده
ناگهان بلند شده و در تخت مینشیند...دستانش را به دور سینه اش گرفته و میلرزد...در ب اتاق وی باز شده و حجمی از نور سفید در داخل سلول وی ریخته میشود....جوانک به بیرون نگاه کرده و میلرزد....صدای رعد و برق به گوش میرسد...پرده سالن و سن کشیده میشود....نماهایی از پدرو پسر10 ساله اش و سایر تماشاچی ها و چراغهای سالن که روشن میشوند..
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 4 Sep 2014 22:47
فیلنامه کوتاه : گل های پژمرده ی همیشه بهاری
نویسنده: راضیه جوینده
screen cap
{روز/ داخلی /گل فروشی }
مرد جوان با قیافه ای شاد وخندان به گل های داخل گل فروشی نگاه می کند ،گل فروش مشغول درست کردن یک دسته گل رز بسیار زیباست ،بعد از تزیین روی دست گل برچسب تولدت مبارک را می زند.
گل فروش : خدمت شما آقا/گل را به طرف مرد می گیرد ،زیبایی دسته گل نشان داده می شود/
مردجوان :دست شمادرد نکنه ،همونی شد که می خواستم
{خارجی / خیابان }
مرد به طرف ماشینش که یک ماشین مدل بالاست ،می رود . سوار ماشین می شود . به سمت پایین شهر حرکت می کند ، تصاویر رانندگی مرد و محله های پایین شهر نشان
داده می شود در کناراشخاصی که باتعجب به ماشین نگاه می کند. مرد جلو در مدرسه ابتدایی دخترانه می ایستد،تابلو مدرسه نشان داده می شود . مرد به ساعتش نگاه می کند.
ناگهان یک ماشین از پشت به ماشین مرد جوان می زند ،مرد با نا را حتی از ماشین
پایین می آید.راننده که ظاهر پر مدعایی داردهم با عصبانیت به طرف او می رود،
مرد جوان : / با اعتراض / چه کار می کنی ؟
راننده :این جا جای وایسادنه ؟/به تابلو توقف ممنوع نگاه می کند،/مرد جوان هم متوجه تابلو می شود
مرد : عجب !تا حالا ندیده بودم ،تازه نصب شده
راننده : کوری بد بخت
مرد :نخیر مث این که بدهکارم شدم ؟
راننده : /عصبانی / نه ،مال بابات رو طلب داری
مرد چند قدم عقب می رود و می گوید
مرد :حالت خیلی خرابه ،پر رویی هم حدی داره./موبایلش را در می آورد/
اطرافشان کم کم شلوغ می شود،راننده نگاهی به اطراف می اندازد وبه قصد جلب توجه و با صدای بلند تر می گوید
راننده : تو غلط می کنی جلو مدرسه دخترونه پارک می کنی
به طرف مرد جوان می رود ،اودر حال شماره گرفتن با موبایلش است،زیر دستش می زند موبایل به گوشه ای پرتاب می شود، آنها باهم در گیر می شوند دعوا می کنند ،جمعیت بیشتری به سمت آنها می روند و اطرافشان شلوغ می شود..
در مدرسه نشان داده می شود،سرایدار در مدرسه را باز می کند . زنگ مدرسه زده می شود . بچه ها باهیجان از در خارج می شوند.خانم معلم جوان در حالیکه چند شاخه گل نسبتا
پژمرده ولی زیبادر دست دارد و چند از بچه با خوشحالی و علاقه ای که به معلم دارند در اطرافش هستند،صورت خندان بچه ازبودن در کنارمعلمشان نشان داده می شود،معلم ماشین مرد جوان/شوهرش/ و صحنه در گیری را می بیند ،از بچه ها خداحافظی می کند و به طرف صحنه ی در گیری می رود
{داخلی /درون ماشین }
مرد و زن /معلم/ سوار ماشین شدند . مرد بعد از در گیری ظاهر آشفته ای پیدا کرده ،زن با نگرانی از او می پرسد
معلم : تو ،دعوا !اصلا باورم نمیشه !
مرد همچنان عصبانی است با خشم به زن نگاه می کند،متو جه شاخه گل های پژمرده ی دسته زن می شودو بعد به دسته گلی که روی صندلی گذاشته نگاه می کند ،زن متوجه
دسته گل می شود وقبل از این که عکس العملی نشان دهد.مرد دست گل را از صندلی عقب ماشین برمی دارد و بی تو جه به زن از پنجره به بیرون پرتاب می کند .
اشک در چشمان زن حلقه می زند .
مرد ماشین را روشن می کند و حرکت می کنند.
/داخلی ،عصر نزدیک غروب، قبرستان /
زن سر قبر مادرش نشسته ، چند شاخه گل رو قبر گذاشته .روی قبر بغل دستی هم چند شاخه گل گذاشته شده. مرد ایستاده و به اطراف نگاه می کند و بعد از چند لحظه می گوید :
شب شد،بریم ؟
زن :/بالبخند،به مرد نگاه می کند / بریم
زن بلند می شود و چند قدم دور می شود از قبر فاصله می گیرد
زن : از اون طرف هم میشه بریم مگه نه ؟
مرد به طرف زن می رود
مرد: مگه بیکاریم راه خودمون رو دور کنیم؟از همون طرف نزدیکتره.
در همین لحظه پسر بچه ای هفت ساله چندشاخه گل های قبر مادرزن و قبر بغل دستی را به سرعت برمی دارد و به سرعت دور می شود، زن و مرد با تعجب برمی گردند به پسر بچه نگاه میکنند،چند قدم آن طرف تر دو دختربچه به طرف پسر می روند ،پسر گل ها را به دخترها می دهد
مرد : ناقلا ،می بینی ؟ چه بلده ؟
زن نگاه معنا داری به مرد می کند،پوزخندی می زند وسرش را تکان می دهد
مرددر حالیکه سعی می کند از نگاه زن فرار کند به بچه ها نگاه می کند
زن نگاه مرد را دنبال می کند بعد با تعجب می گوید نرگس ،لیلا!اونا شاگردهای منن ..
مرد با تعجب و هیجان بچه ها را نگاه می کندو بعدصحنه ای را به خاطر می آورد که در ماشین بودند و او با دیدن گل های پژمرده ی دست همسرش ،دسته گل را از ماشین به بیرون پرتاب کرد
زن : بهتره بریم ،بچه ها منو نبینن بهتره .. کجایی ؟
مرد اشک در چشمانش حلقه زده و به بچه ها نگاه می کند که دور می شوند و همچنان مشغول جمع کردن گل ها هستند...
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم