ارسالها: 9253
#21
Posted: 4 Sep 2014 22:51
فیلنامه کوتاه : زندگی یک هدیه هست
نویسنده: اسلم تن زده
posted image
داخلی . راه پله اپارتمان . شب
نمایی از پشت سر نرگس که در حال بالا رفتن از پله ها هست دوربین هم از پشت سر در حال تعقیب نرگس هست قدم های نرگس سست از روی پله ها برداشته می شوند موبایل نرگس شروع به زنگ خوردن می کند ولی نرگس بدون توجه به زنگ موبایل، پله ها را یکی یکی طی می کند روی اخرین پله نرگس تعادل خودش را کمی از دست می دهد ولی با کمک دست راستش نرده پله ها را می گیرد تا مانع افتادن خودش شود.
داخلی . راهرو اپارتمان . شب
دوربین همچنان از پشت سر در حال تعقیب نرگس هست نرگس جلوی دری می ایستد کلید را از داخل جیب مانتوش خارج می کند صدای گریه کودکی از خانه روبرو شنیده می شود صدای گریه کم و زیاد می شود دوباره موبایل نرگس شروع به زنگ خوردن می کند صدای گریه کودک محو می شود فقط صدای زنگ خوردن تلفن شنیده می شود نرگس کلید را وارد قفل می کند.
داخلی . هال اپارتمان . شب
تمام فضای هال تاریک هست صدای چرخیدن کلید داخل قفل شنیده می شود در باز می شود نور راهرو وارد هال می شود بخشی از هال را روشن می کند هالی نسبتا آشفته. امین 28 ساله وارد هال می شود در را می بندد دوباره همه جا تاریک می شود.
داخلی . هال اپارتمان . شب
لامپ هال روشن می شود نمایی از لوازم هال که پراکنده گوشه ایی از هال افتاده اند چند قرص باز روی میز دیده می شود قاب عکسی شکسته برعکس روی زمین افتاده گلدانی شکسته کنار قاب عکس افتاده ، شاخه گلی شکسته هم کناره گلدان دیده می شود دوربین ارام ارام به نرگس می رسد که کنار در ایستاده اشک از چشماش در حال ریختن هست نرگس دیگر توان ایستادن را ندارد با کمک گرفتن از در روی زمین می نشیند و با دستاش سرش را محکم می گیرد.
ما متوجه انگشتری که در دست چپ نرگس هست می شویم نرگس اشک های خودش را پاک می کند. به انگشتر نگاه می کند نمایی نزدیک از صورت نرگس ترکیبی از خشم در صورت نرگس موج می زند نرگس انگشتر را از دستش خارج می کند ان را گوشه ایی از هال پرت می کند نمایی از گل شکسته شده انگشتر کناره آن می افتد نمایی نزدیک از صورت نرگس دوباره اشک از چشم های نرگس جاری می شود نرگس چشم های خودش را می بندد.
داخلی . اتاق. شب
باد در حال تکان دادن پرده پنچره هست دوربین به ارامی عقب می کشد به تابلو نقاشی می رسد نقاشی نیمه کاره که فقط دوتا چشم روی ان کشیده شده هست.
در اتاق باز می شود امین وارد می شود به سمت پنچره حرکت می کند ان را می بندد امین روی صندلی روبرو نقاشی می شیند.
صدای امین :این روز تنها تصوری که توی ذهنم نقش بسته صورت یه دخترست. توی مترو دیدمش.
امین واسه تمرکز چند ثانیه چشم های خودش را می بندد نمایی نیمرخ از امین شروع به کشیدن ادامه نقاشی می کند طوری که ما نقاشی را نمیبینم.
داخلی . ماشین . صبح
امین پشت فرمان در حال رانندگی هست نقاشی کادو شده روی صندلی عقب گذاشته شده اهنگی ملایمی از پخش ماشین شنیده می شود
داخلی . حمام . صبح
تمام شیشه حمام را بخار گرفته، دست نرگس بخار شیشه را پاک می کند و چند دقیقه به خودش توی آینه خیره می شود دوباره بخار شیشه را می گیرد صورت نرگس پشت بخار محو می شود
خارجی . خیابان . صبح
لاستیک جلوی ماشین امین پنچر شده امین صندوق عقب ماشین را باز کرده لاستیک زاپاس را خارج می کند با کمک جک و اچار لاستیک را تعویض می کند لاستیک پنچر را داخل صندوق عقب می گذارد صندوق را می بندد و با کمک پارچه ایی دست های کثیف خودش را تمیز می کند
داخلی . ماشین .صبح
امین سوار ماشین می شود سویچ ماشین را می چرخاند قبل از حرکت به اینه بغل نگاهی می کند یه دفعه حالت چهره امین عوض می شود نرگس از کنار ماشین امین رد می شود تمام صدای محیط اطراف قطع می شود فقط صدای ضربان قلب امین شنیده می شود نرگس روبرو ماشین امین می ایستد تاکسی جلوی نرگس ترمز می زند نرگس سوار تاکسی می شود وقتی نرگس در تاکسی را می بندد دوباره صدای محیط اطراف شینده می شود امین به خودش میاد تاکسی را تعقیب می کند
خارجی . خیابان . صبح
تاکسی جلوی در بزرگی نگه می دارد نرگس از داخل تاکسی پیاده می شود تاکسی حرکت می کند ماشین امین هم کمی عقب تر ترمز می زند
داخلی . ماشین . صبح
امین از داخل ماشین رفتن نرگس را زیر نظر دارد نرگس زنگ خونه را فشار می دهد در باز می شود نرگس وارد خانه می شود مردی که در را باز کرده به اطراف نگاهی می کند بعد در را می بندد امین برای سپری کرده زمان پخش ماشین را روشن می کند
داخلی . ماشین . صبح
کمی بعد:
دو لنگ در باز می شود ماشینی از داخل خانه خارج می شود شیشه های بغلش ماشین دودی هستن فقط راننده ماشین دیده می شود همین باعث می شود امین درست داخل ماشین را نبیند وقتی ماشین روبرو امین حرکت می کند امین متوجه زنی می شود روی صندلی عقب ماشین نشسته، ولی صورتش را نمی بیند امین بلافاصله ماشین را روشن می کند ماشین را تعقب می کند
خارجی . خیابان . صبح
کمی بعد :
ماشین امین از کادر خارج می شود ولی زوایه دوربین هنوزم هم به در خانه ثابت مانده در باز می شود نرگس از داخل خانه خارج می شود
خارجی . بیابان . ظهر
امین ماشین خودش را گوشه ایی پارک می کند و از داخل ان پیاده می شود به ارامی به سمت تپه ایی حرکت می کند به صورت یواشکی به روبرو نگاه می کند راننده از ماشینی که امین تعقیبش کرده پیاده می شود ولی سرنشین زن از داخل ماشین پیاده نمی شود فقط به روبرو نگاه می کند طوری که ما اصلا صورتش را نمی بینیم راننده صندوق عقب را باز می کند بیلی را خارج می کند شروع به کندن زمین می کند گودالی کوچکی درست می کند دوباره به سمت صندوق عقب برمی گیرد پارچه سیاهی را خارج می کند و بعد ان را داخل گودال می کند با بیل گودال را پر می کند بیل را داخل صندوق می گذرد بعد سوار ماشین می شود حرکت می کند
نمایی از امین وقتی می بیند ماشین دور شده از جایش بلند می شود بسمت جایی که پارچه در ان دفن شده حرکت می کند وقتی نزدیک انجا می شود با تعجب به گودال پر شده نگاه می کند حس کنجکاوی در صورت امین نمایان می شود همین حس باعث می شود تا امین شروع به کندن دوباره گودال کند بعد از کمی کندن امین به پارچه سیاه می رسد ان را باز می کند طوری که ما متحوای ان را نمیبینم امین در جا خشکش می زند بعض گلوی امین را می گیرد اشک از چشمانش جاری می شود به سمت اسمان نگاه می کند دوباره پارچه را چال می کند
خارجی . خیابان . بعد از ظهر
ماشین امین جلوی خانه ایی که نرگس وارد ان شده ترمز می زند
داخلی . راه پله اپارتمان . بعد از ظهر
نرگس نگران از پله ها پایین میاد صدای خنده کودکی شنیده می شود هر قدمی که نرگس برمیداره صدای گریه کودک کم تر می شود وقتی نرگس به اخرین پله می رسد صدای کودک هم محو می شود
داخلی . ماشین . بعد از ظهر
نگاه امین به در میخکوب شده امین نگاهش را از در می گیرد به روبرو نگاه می کند متوجه امدن نرگس می شود وقتی نرگس نزدیک ماشین می رسد امین همراه با تابلو از داخل ماشین پیاده می شود
(دوربین از داخل ماشین برخورد امین و نرگس را نشان می دهد) امین نزدیک نرگس می رسد و با کلی کلنچار با خودش شروع به حرف زدن می کند ما از داخل ماشین فقط لب زدن امین را میبینم نرگس متعحب به امین نگاه می کند امین تابلو را به نرگس می دهد به سمت ماشین حرکت می کند
خارجی . خیابان . بعد از ظهر
نرگس تابلو را در دستانش گرفته و رفتن امین نگاه می کند امین ماشین را روشن می کند حرکت می کند نرگس تابلو به دست به سمت در خانه حرکت می کند نرگس در زدن زنگ دچار تردید هست.
قبل از زنگ زدن باخودش تصمیم می گیرد تابلو را باز کند وقتی نقاشی را باز می کند از دیدن نقاشی خشکش می زند نقاشی نرگس با نوزادی در بغلش دیده می شود نرگس به خودش میاد اشک از چشمانش جاری می شود نفس عمیقی می کشد دست خودش را روی شکمش می گذارد دوباره صداهای محیط اطراف قطع می شود صدای ضربان قلبی کودکی و خنده کودکی شنیده می شود نرگس نقاشی را برمی دارد از محل دور می شود.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#22
Posted: 4 Sep 2014 22:55
فیلمنامه کوتاه "تیک تاک"
نویسنده: محمد گودرزی پور
pic host
صحنه يك (صبح-داخلى-خانه)
نماى بسته ساعت که زمان ٤:٤٥ را نشان می دهد. (صداى تيك تاك ساعت به گوش مى رسد)
صحنه دو (صبح-خارجى-حياط خانه)
نماى باز حياط خانه كه صدای اذان به گوش می رسد. چراغ اتاق روشن مى شود و احمد از اتاق خارج مى شود و وضو مى گيرد.
صحنه سه (صبح-داخلى-حال خانه)
ناهيد (همسر احمد) در حال نماز خواندن است (تشهد).
احمد در حاليكه روپوش نارنجى اش را مى پوشد، از اتاق خارج مى شود.
احمد: ناهيد جان كارى ندارى؟
ناهيد: صبحونتو خوردى؟
احمد: لقمه گرفتم توى راه مى خورم.
ناهيد: برو به سلامت،فقط به موقع بيا.
احمد: باشه، خداحافظ
صحنه چهار (صبح-خارجى-حياط خانه)
احمد جاروى خود را از گوشه ى حياط بر مى دارد و از خانه خارج مى شود.
صحنه پنج (صبح-خارجى-خيابان)
احمد در حال جارو زدن خيابان است.
ماشين شهردارى در كنار احمد مى ايستد.
احمد: سلام آقا رضا، صبح بخیر
رضا در حالی که حاضری احمد را می زند: سلام احمد جون،صبح بخیر، خب... خدا رو شکر به موقع هم که میرسی خونه، فقط امروز یه کم بیشتر به خیابونا برس، خودت که میدونی...
احمد: چشم آقا رضا
رضا: خداحافظ
احمد: خداحافظ
صحنه شش (صبح-خارجى-خيابان)
احمد در حال جارو زدن می باشد. خودرویی که در آن پدر و پسری قرار دارند، در حال عبور است.
پسر زباله هایی را که در دست دارد به سمت احمد پرتاب می کند. احمد نگاهی به پسر می اندازد.
پسر به او نگاه می کند و شکلک در می آورد .
صحنه هفت (ظهر-خارجى-خيابان)
احمد دو کیسه ی زباله در دست دارد و در حال حرکت می باشد که چشمش به زباله ای می افتد. کیسه ها را در کنار خیابان گذاشته و به سمت زباله می رود.
صدای موسیقی خودرویی به گوش می رسد. خودرو به کیسه های زباله برخورد کرده و می رود.
کیسه های زباله پاره شده و در خیابان پخش شده اند. اشک در چشمانش احمد جمع شده و به زباله ها خیره شده است.
صحنه هشت (ظهر-داخلی-خانه)
مادر و فرزندان در حال چیدن سفره هفت سین هستند.
سینا: مامان، مگه نگفتی بابایی میاد؟ پس کو؟
ناهید: الآن دیگه پیداش میشه، برو توی کوچه ببین نیومد!
صحنه نه
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
احمد در حال جمع کردن زباله هاست.
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
سینا در کوچه منتظر است.
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
نمای نگران مادر و دختر
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
نمای بسته تلویزیون ( آغاز سال یکهزار و سیصد و ...)
فید اوت
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#23
Posted: 4 Sep 2014 22:58
فیلنامه کوتاه : پلاک
نویسنده: علیرضا محصولی
upload pics
خارجی . خیابان . روز
هوا تازه روشن شده است. ماشین ها با سرعت در خیابان حرکت می کنند. بعد از مدتی یک ماشین پلیس راهنمایی رانندگی وارد تصویر می شود.
· داخلی . ماشین پلیس . ادامه
افسر جوانی پشت فرمان مشغول رانندگی است و یک سرگرد انتظامی هم کنار دست او نشسته است. صدای بی سیم پلیس گاه و بی گاه به گوش می رسد.
سرگرد: برو سمت دروس.
افسر: چشم قربان.
بعد از کمی سکوت
سرگرد: راستی بچه ات به دنیا اومد؟
افسر: نه قربان. هنوز تو ماه هفتمه. ایشالا خدا بخواد گفتن نزدیکای عید به دنیا میاد.
سرگرد: ایشالا... پسر بود دیگه؟
افسر: بله قربان. حالا سره اسمش بساطیه. من که میگم بذاریم امیرعلی. خانمم میگه محمد مهدی. اونوقت مادرزنم ....
سرگرد : (می پرد وسط حرف افسر) خالقی!
افسر: بله قربان؟
سرگرد: اون سمنده پلاکش رو پوشونده. برو کنارش، وقتی وایستاد بپیچ جلوش.
افسر متوجه ماشین سمند می شود. میانه پلاک ماشین با کاغذ سفید پوشیده شده است. سرگرد بلافاصله میکروفون را از کنار دنده ماشین بر میدارد.
سرگرد: (در میکروفون) سمند سفید بزن کنار. بزن کنار سمند.
· خارجی . خیابان . ادامه
سمند راهنما می زند و کنار خیابان توقف می کند. ماشین پلیس نیز جلوی آن می ایستد.
· داخلی . ماشین پلیس . ادامه
سرگرد: خالقی...بشین تو ماشین...ماشینم روشن باشه. حواست باشه خواست فرار کنه پات رو گاز باشه بریم دنبالش.
افسر: چشم جناب سرگرد.
سرگرد بی سیم در دست از ماشین پیاده می شود. افسر او را از آینه عقب زیر نظر دارد. در ماشین سمند یک فرد میان سال پشت فرمان و یک دختر بچه کنار دست او نشسته است. سرگرد ابتدا به طرف پلاک جلوی ماشین می رود. خم می شود تا کاغذ چسبیده شده رو پلاک را بکند. بعد در بی سیم چیزی می گوید. افسر صدای سرگرد را نمی شنود. تنها صدای بی سیم های مرکز و ماشین های در حال عبور به گوش می رسد. افسر از آینه عقب سرگرد را می بیند که بعد از استعلام پلاک به سمت راننده می رود.
· خارجی . خیابان . ادامه
سرگرد به طرف راننده سمند می رود. راننده می خواهد از ماشین پیاده شود.
سرگرد: نیاز نیست پیاده شین. مدارک شناسایی لطفا.
راننده: سرکار معذرت می خوام. مدرسه دخترم یکم دیر شده بود برا همین یکم تند رفتم. (و مدارک را به سرگرد می دهد.)
سرگرد در حالیکه به مدارک و راننده نگاه می کند نظری هم به دختر بچه می اندازد. دختری حدودا 9 ساله با روپوش مدرسه که کمی ترسیده است.
سرگرد: چرا پلاک ماشین رو پوشوندین؟
راننده: پلاک؟! نه! حتما چیزی روش افتاده.
راننده کمربندش را باز می کند تا پیاده شود و پلاک را ببیند.
دختر: (در حالیکه سرش را پایین انداخته است) بابا... من...
راننده بر می گردد و به دخترش نگاه می کند. از حالت او متوجه می شود که کار دخترش است.
راننده: ریحانه؟! کاره توئه بابا؟
دختر بغض کرده و اشک در چشمانش حلقه زده است. از خجالت همچنان سرش را پایین انداخته است.
راننده: این چه کاریه بابا جون... این که شوخی نیست...
سرگرد: اشکال نداره آقا. دختر جون منو نگاه کن. مخفی کردن پلاک ماشین جرمه. دفعه دیگه یا ماشینتون رو می گیرن یا حتی ممکنه بابات بره زندان.
سرگرد مدارک را به راننده بر می گرداند.
سرگرد: می تونید برید. اما حواستون باشه اگه تکرار شه ماشینتون توقیف میشه.
راننده: خیلی خیلی ببخشید. تکرار نمیشه. نه ریحانه خانم؟
ریحانه در حالیکه اشکش سرازیر شده سرش را به نشانه تایید پایین می آورد.
سرگرد: به سلامت.
راننده: خیلی ممنون. خداحافظ.
راننده ماشین را روشن می کند و کمربندش را می بندد. پیش از آنکه ماشین راه بیافتد سرگرد به پشت ماشین می رود تا کاغذ روی پلاک عقب را هم بکند.
(نمایی بسته از پلاک سمند): سرگرد کاغذ سفید مربعی شکلی را می کند. بین اعداد روی پلاک، به جای حرف الفبا، تصویر یک مرد روی ویلچر نمایان می شود.
(نمای خیابان): ماشین سمند حرکت می کند و از تصویر خارج می شود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#24
Posted: 4 Sep 2014 23:01
فیلنامه کوتاه : مرگ گاهی در می زند
نویسنده: سید علی بنی هاشمی
picture share
داخلی/ اتاق/شب
صدای تیک تاک ساعت رومیزی به گوش میرسد
مردی را میبینم که پشت میز کارش نشسته است، فندکش را روشن میکند و سیگاری آتش میزند، مرد در حال نوشتن است
- صدای مرد
شاید این آخرین جملاتی باشه که برات مینویسم
دلم میخواست الان فکر کنم اینا همش یه داستان یه خیاله، شاید هم یه خوابه، اما انگار بیدارم، همه چیز بدجور واقعیه
مرد دست از نوشتن میکشد و پک عمیقی به سیگارش میزند
- صدای مرد
همیشه فکر میکردم لحظه آخر باید یه کار خاص بکنم،
مرد دود را بیرون می دهد
- صدای مرد
کلی ایده داشتم براش، اما الان هیچ کدومشون به ذهنم نمیرسه
مرد لیوان آبی را که روی میز است بر میدارد و می خورد و به نوشتن ادامه می دهد، نفر سیاه پوشی را میبینیم که پشت سر مرد به آرامی ظاهر می شود
- صدای مرد
همیشه دلم میخواست برام ای کاشی باقی نمونه، اما تنها چیزی که الان دلم میخواد برات بنویسم اینه که پشیمونم، از زندگیم
پشیمونم،
مرد ست از نوشتن بر میدارد و درب خودکارش را میبندد، به آرامی به پشتی صندلی تکیه میدهد و به فکر می رود
- صدای مرد
کاش فرصت جبران لحظاتی رو داشتم که توش خیلی هم آدمیزاد نبودم، ای کاش ...
مرد نفس عمیقی می کشد
- صدای مرد
ای کاش فقط یک روز دیگه هم فرصت داشتم، ای کاش ...
مرد سیاه پوش به شانه مرد میزند، مرد برمیگردد و او را نگاه می کند
- مرد سیاه پوش
پاشو دیگه، وقت رفتنه
از کنار میز نمای مرد سیاه پوش و مرد را میبینیم، مرد سیاه پوش محو می شود و مرد که دستانش می افتند و می میرد
صدای زنگ زدن ساعت را میشنویم
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#25
Posted: 4 Sep 2014 23:06
فیلنامه کوتاه : پنجره ای به سمت زندگی....
نویسنده: راضیه جوینده
post a picture
/داخل منزل پیرمرد/
پیرمردجلوآیینه ایستاده . عکس همسرش جلو آیینه است.در آیینه به خودش نگاه می کند ، عکس همسرش را برمی دارد وبا قاب عکس صحبت می کند.
پیرمرد:اگه بودی حتما بهم می گفتی تولدت مبارکقاب عکس را سر جای خودش می گذارد و بعد دوباره به آیینه نگاه می کند وقتی خیالش راحت می شودظاهرش مرتب است از در بیرون می رود
/حیاط آپارتمان/
چند نوجوان در حیاط آپارتمان فوتبال بازی می کنند. پیرمرد به طرف در می رود ،توپ جلوی پای پیرمردمی افتد ،پیرمرد توپ رابه طرف بچه ها شوت می کند.
بچه ها به افتخار پیرمرد دست می زنند و حورا می کشند
/خیابان /
شیرینی فروشی نشان داده می شود،پیرمرد وارد مغازه ی شیرینی فروشی
می شود.
قناد: سلام پیرمرد
پیرمرد: پیرمردخودتی
قناد: توهم هستی ،یادت رفته ،همکلاس بودیم ؟
پیرمرد : تو می خواهی پیرمرد باشی ،باش . من نیستم
قناد : شمع ها ی تولدتتو بشمارپیرمرد
/قناد کیکی را جلو پیرمرد،می گذارد.روی کیک نوشته شده تولدنوه و پدر بزرگ باهم مبارک /
پیرمرد: تو از کجا می دونستی تولد منه ؟
قناد : خدا بیامرز خانمتو ،می دونی چند بار برای خودتو و نوه ات از این جا کیک تولدگرفت؟
پیرمرد: یادم نبود ،حافظه تو بهتر از حافظه ی بچه هامه. من می خواستم بچه هاموغافلگیر کنم ،خودم غافلگیرشدم
/نمای داخلی ،منزل پیرمرد/
کیک تولد را روی میز گذاشته ،چاقویی در کنارکیک برای بریدن کیک گذاشته .بشقاب ها و میوه هم گوشه ای از میز قرار دارد.
پیرمرد به طرف تلفن می رود ،دکمه پیغامگیررا روشن می کند تا پیغام ها رابشنود
پیام های پیغامگیر:
دختر پیرمرد: بابا سلام ، من نمی تونم بیام گرفتارم ،بعد میام خودتو می بینم
پیغام بعدی
پسر پیرمرد : کجایی بابا ؟ این قدر نرو بیرون ،یه دفعه ماشین می زنتت
بدبختمون می کنی،ما نمی تونیم بیاییم منتظرمون نباش بچه ها کار دارن
پیغام بعدی
نوه پیرمرد:بابا بزرگ چطوری ؟ کجایی نا قلا ؟ امشب نمیا م ولی فرداشب سر شب پیشتم.یه کاری پیش اومد
پیغام بعدی
دخترپیرمرد:سلام بابا.....
پیرمرد پیغامگیر را خاموش می کند و روبه روی کیک تولد می نشیند،توپی بهپنجره می خورد و شیشه می شکند . پیرمرد با عصبانیت توپ و چاقویی که کنار کیک است را برمی دارد و به طرف پنجره می رودوبیرون را نگاه می کند
/حیاط/
بچه ها با چهره های نگران به پنجره نگاه می کنند
/داخل منزل/
بچه ها دور میز نشسته اند ،کیک جلو پیرمرد است . آنها دست میزنند و باهم می گویند: تولدت مبارک
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#26
Posted: 4 Sep 2014 23:08
فیلنامه کوتاه :: پیاده رو
نویسنده: حسین فولادی
image hosting sites
خارجی – پیاده رو – روز
تصویر از بالا یک پیادهروی شلوغ را نشان میدهد. افراد مختلفی با ردههای سنی، نوع لباس و... از کنارهم عبور میکنند و همه به گونهای گرفتار نشان داده میشوند ( به طور مثال کسی با تلفن حرف صحبت میکند، دیگری با عجله راه میرود، دونفر در حال بحث کردن باهم هستند و... )
تصویر هر از گاهی از پایین (قسمت زانو تا پای) افراد را نشان میدهد که با شلوارها و کفشهای گوناگون (اعم از نو،کهنه یا غیرعادی) داخل کادر شده و بیرون میروند.
میان این جمعیت که همه سرشان به کارو گرفتاریهای خاص خودشان است، یک پسر جوان با ظاهر و لباس تقریبا معمولی به وسط کادر میآید. او با تعجب به افرادی که از کنار او میگذرند نگاه میکند، و در آن جمعیت به چشم میآید. باز هم گریزی به پاهای افراد رهگذر زده میشود.
چهره اش نشان میدهد که به فکر است ( سرش را کمی به سمت زمین پایین میآورد ) و بعد از چند ثانیه به آسمان نگاه میکند. خیلی خاص و با لذتی که در چهره اش نمایان است به آسمان مینگرد (انگار که چیزی را کشف کرده و میبیند که کسی به آن توجه نکرده است)
در همان حال پس از چند ثانیه رعد و برقی زده میشود، و باران به صورت نم نم و به تدریج به صورت تند شروع به باریدن میکند... رهگذران پیاده رو باران را به چشم مزاحم میبینند ( یکی کلاهش را روی سر میکشد، دیگری چترش را باز میکند، یکی کتاب یا پوشهی در دستش را روی سر نگه میدارد ) و به راهشان ادامه میدهند. پسر نگاهی به مردم اطرافش میکند و باز با لبخند به آسمان مینگرد . بعد از چند ثانیه دستانش را به سوی بالا باز میکند، چشمانش را میبندد...
تصویر به تدریج از پیادهرو دورتر و مساحت بیشتری از پیادهرو قابل مشاهده میشود. و به تدریج تصویر رو به سوی سفیدی کامل میرود.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#27
Posted: 4 Sep 2014 23:10
فیلنامه کوتاه :: دسته گل رز
نویسنده: راضیه جوینده
photo upload
دوربین از پشت مغازه ی گل فروشی خیابان را نشان می دهد.{مرد میانسال از داخل مغازه
مشغول تماشای خیابان است.}
مرد جوان وارد مغازه ی گل فروشی می شود. دوربین مرد میانسال را نشان می دهد که از پشت
شیشه ی مغازه بیرون را نگاه می کندو بعد دوربین با نشان دادن گل های مغازه به جلو حرکت می کند.
فروشنده ی اولی مشغول تزیین یک دسته گل بسیار زیبا با تعدادزیادی از گل های رز قرمز است .
دوربین تزیین و درست کردن دسته گل را نشان می دهد. صدای فروشنده دوم: بفرمایید آقا در خدمتم
دوربیین فروشنده ی دوم را نشان می دهد که به مرد جوان نگاه می کند
مرد جوان هنوز مات و مبهوت تزیین دسته گل رز را نگاه می کند
فرو شنده ی اول به مرد جوان نگاه می کند و لبخندی می زند وبعد به فروشنده دوم نگاه می کند
فروشنده دوم هم لبخند می زند:آقا!جناب!بفرمایید
فروشنده اول :باشما هستند
مرد جوان :ببخشید،{به دسته گل اشاره می کند}دستتون درد نکنه خیلی قشنگه
فروشنده دوم : در خدمتم،بفرمایید
مرد جوان:{با هیجان و خوشحالی }یه دسته گل قشنگ می خواستم
فروشنده دوم :{به دسته گل رز در حال تزیین اشاره می کند}خوبه ؟
مرد جوان :بی نظیره!
فرو شنده دوم : الان براتون آماده می کنم
مرد جوان :نه آقا !از قیمت همچین دسته گلی بی خبر نیستم.یه چیز ساده و آبرومندانه باشه فعلا خواستگاریه
فروشنده دومی : مبارکه ،چنان دسته گلی بهت بدم که کیف کنی
فروشنده اولی : آقا !دسته گل شما آماده است
دوربین نمای دسته گل را نشان می دهد وبعدمرد میانسال که همچنان بیرون را نگاه می کند برمی گردد
موبایل مرد جوان زنگ می خورد و او موبایل را پاسخ می دهد
مرد جوان :{در حال پاسخگویی موبایل }بله ،باشه اومدم{روبه فروشنده ها می گوید } بر می گردم ،داداش هر گلی زدی به سر خودت زدی!
{در حال صحبت با موبایل از مغازه بیرون می رود}با تو که نبودم ،می گفتی...
صحنه دوم
{مرد جوان به داخل مغازه بر می گردد}
مرد جوان :دسته گلم آماده شد؟
{فروشنده دسته گل رز رابه او می دهد ،نمای کامل دسته گل نشان داده می شود }
صحنه سوم
دوربین نمای صورت مرد میانسال چین و چروک های صورت او غمی که در چهره دارد را نشان می
دهد و بعد دوربین نمای کامل از او که چند شاخه گل در دست دارد نشان می دهد ،بدون نشان دادن مکان او
مرد میانسال:سلام بابا !مثل همیشه خوبی ؟{مکث کوتاه وبعد با بغض} منم خوبم،برات گل آوردم
{شاخه گل ها را به طرف دوربین می گیرد}
نمای سنگ قبر نشان داده می شود که روی آن نوشته شده جوان ناکام،دسته گل ها را رود سنگ قبر می
گذارد.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#28
Posted: 4 Sep 2014 23:17
فیلنامه کوتاه : اهــــــــمـــــــال
نویسنده: احمدرضا قهرمان پور
adult photo sharing
تاریکی. بعد از چند ثانیه صدای مبهم داد و فریاد زن و مرد شنیده می شود.
داخلی
تصویر دست یک پسر 18 ساله که خودکار در دست دارد و روی یک تکه کاغذ می نویسد ( این متن روی کاغذ درحال نوشته شدن است: خانواده ام را عاشقانه دوست میدارم، لیکن زیر نگاه هایشان لبریز میشوم از اهمال ... ) به نقش اول پس از نوشتن واژه ی اهمال احساس ناخوشایندی دست می دهد ( این احساس را با زدن مکرر خودکار به کاغذ نشان می دهد ) و از نوشتن ادامه ی مطلب خودداری می کند.
با گذاشتن قلم بر روی کاغذ، صداهای مبهم داد و فریاد قطع می شود.
روز - داخلی - حیاط خانه
تصویر نمای در خانه را از داخل حیاط نشان می دهد. صدای ترمز گرفتن موتور سیکلت می آید . ( این صدا حاکی از به خانه رسیدن نقش اول است ). کلید می اندازد و درب را باز می کند. در که باز شد برمیگردد و با دوستش خداحافظی می کند. ( دوستش او را به خانه رسانده و دست تکان دادن برای او به نشانه ی رفتن او است )
داخل خانه می شود و در را می بندد و همان جا می ایستد. هنذفری خود را از گوش در می آورد، درحالی که نیم نگاهی به داخل خانه می اندازد اسپری یا عطر خود را از کیف بیرون می کشد و بعد از مصرف دوباره داخل کیف می گذارد و به قصد وارد شدن به اتاق از کادر خارج می شود ( چند ثانیه بعد از خارج شدن پسر از کادر صدای بسته شدن در اهنی شیشه دار که در خانه های قدیمی استفاده میشد ، می آید )
روز- داخلی - داخل خانه
تصویر یک مبل ( کاناپه ) که با پارچه سفید پوشیده شده است را نشان می دهد. (یک میز شیشه ای جلوی مبل قرار دارد که روی آن تعدادی مجله، یک کاسه ی خالی، و یک گلدان با گلهای پژمرده داخل آن به صورت نامرتب دیده می شود ). لباس های خانه روی دسته ی مبل قرار دارد. کیف خود را کنار مبل می اندازد، موبایل خود را روی میز می گذارد و با برداشتن لباس ها از روی مبل به پشت کادر می آید.
از پشت دوربین پیراهن خود را ( لباسی که بیرون پوشیده بود ) روی مبل می اندازد. چند ثانیه بعد صدای رسیدن پیامک به گوش می رسد. شلوار خود را هم روی مبل می اندازد. سپس به داخل کادر می آید و روی مبل می نشیند و سرگرم پاسخ گویی به پیامک خود می شود. وقت زیادی را صرف این کار می کند ( گذران وقت با حرکات عقربه های ساعت و از روی حرکات مختلف پسر "در حالات نشسته ، خوابیده و ..." در برداشت های مختلف نمایان می شود )
بدنش را می کشد و با حالتی خسته و کلافه به قصد آوردن لب تاب به بیرون کادر می رود.
تاریکی، صدای آماده به کار شدن ویندوز می آید
شب - داخلی - داخل خانه
تصویر صفحه ی اینترنت را نشان می دهد (وارد شدن www )
تصویر باز هم کاناپه را نشان می دهد
در همان ثانیه های نخست از جا بلند می شود و برای خود یک فنجان چای می اورد و کنار دستش می گذارد . زمانی زیادی را صرف کار کردن با لب تاب می کند و با حالات و عکس العمل های مختلف پس از دیدن هر چیزی که او می بیند گذر زمان نشان داده می شود. سرش را با دو دست می فشارد و از جا بلند می شود و از کادر خارج می شود.
شب - داخلی – داخل خانه
اتاق تاریک است. پسرک بر روی کاناپه با کاسه ای از تنقلات دیده میشود که دارد فیلم تماشا می کند. نوری روی صورت او وجود دارد و مدام شدت آن تغییر می کند ( این حالت حاکی از تماشای فیلم است)
در همان دقایق نخست ساعت را کوک می کند و کنار دستش می گذارد. غذا را در همان حالت در مقابل تلویزیون می خورد. گذران وقت با حالات مختلف بازیگر (نشسته ، خوابیده و...) مشخص می شود و در نهایت به خواب می رود. و بعد از به خواب رفتن آن تصویر سیاه می شود .
نمایی از حیاط خانه نشان داده می شود که هوا به سوی روشن شدن می رود
روز - داخلی – داخل خانه
پسرک روی کاناپه خواب است... ساعت زنگ می زند . با چشم های بسته به قصد قطع کردن صدای ساعت دستش را دراز می کند ، ساعت می افتد و صدایش قطع می شود و با تغییر حالت بدنش به خواب ادامه می دهد .
مدتی بعد دوباره بیدار می شود ، با کمی مکث موبایل خود را که روی میز قرار دارد ، برمیدارد و با چشم های نیمه باز به ساعت نگاه می کند. با دیدن ساعت شوکه میشود. با عجله لباس هایش را از روی مبل بر می دارد و از کادر خارج می شود. بعد از چند ثانیه یک حوله روی صندلی انداخته می شود و بعد هم لباس های خانه... یک فنجان چای را نصفه و نیمه با عجله می نوشد و روی میز می گذارد و ادامه ی کارهایش را انجام می دهد (چند کتاب می آورد و درون کیف خود می گذارد ، جرعه ای دیگر از چای خود را با عجله می نوشد و از کادر خارج می شود... بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق می آید .
روز - خارجی – خارج از خانه
تصویر درب خانه را از اینبار در کوچه نشان می دهد ( صدای دویدن به سمت در می آید ) پسر در را باز می کند و با عجله از خانه بیرون می آید و با دوان دوان از کادر خارج می شود ( صدای دویدن او نشان دهنده ی دور شدنش است.)
روز - خارجی - در پیاده رو
تصویر کنار یک دیوار عمیق است و پسرک در حال دویدن نزدیک میشود و سپس از کادر خارج می شود.
چند ساعت بعد
روز - خارجی - در پارک
یک راهرو در پارک که کنار آن آبخوری قرار دارد دیده می شود. پسرک با ظاهری خسته می آید و در مقابل آبخوری می ایستد. جرعه ای آب می نوشد و دست و صورتش را می شوید (بار اول و دوم آب به صورت می زند و به محض اینکه بار سوم این کار را انجام می دهد و تصویر سیاه می شود )
پسرک با حالتی خسته و شکست خورده به راه خود ادامه می دهد...
روز - خارجی - در پارک
تصویر نیمکتی را در پارک که یک مرد با موهای جو گندمی و ظاهری آرام و پخته نشسته است ، نشان می دهد (مرد پایش را روی پای دیگر انداخته است و در حال خواندن کتاب است )
پسرک می آید و روی نیمکت با فاصله ای کنار مرد می نشیند. بعد از چند ثانیه از جیبش یک سیگار بیرون می آورد و بعد از روشن کردن شروع به کشیدن آن می کند.
در همین حال کتابی که در دست مرد است توجهش را جلب می کند. اما خود را بی توجه نشان می دهد. به طرف دیگر نگاه می کند. چند ثانیه بعد رو به رویش را نگاه می کند و باز کتاب نظرش را جلب می کند. بعد از کمی خواندن ، سرش را جلوتر می آورد. مرد که متوجه این عمل می شود کتاب را جلوتر می آورد تا با هم (به صورت مشترک) بخوانند. موبایل مرد زنگ می خورد و او به قصد جواب دادن به تلفن همراه خود کتاب را به پسرک می سپارد ، از جا بلند و از کادر خارج می شود. پسرک که در بین انگشت ها سیگارش را در دست دارد کاملا توجهش به مطلبی که در کتاب است جلب می شود و با دقت و کنجکاوی آن را میخواند. هنگام ورق زدن چشمش به سیگار می افتد. به قصد کشیدن نزدیک دهانش می آورد ولی منصرف می شود. نگاهی به سیگارش می کند و آن را روی زمین می اندازد ، با پای چپش سیگار را له می کند ، روی پای راستش می اندازد و بعد از ورق زدن کتاب به خواندن ادامه می دهد ... تصویر سیگار له شده وسپس دوباره پسرک را روی نیمکت نشان می دهد
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#29
Posted: 4 Sep 2014 23:25
فیلمنامه کوتاه : سرپناه امن
نویسنده: شکراله ذبیحی
(طـرح آزاد از قصه سرپناه امن نوشته هانریش بل)
image url upload
صدای رعد آسمان در بارش شدید باران و عصر پاییزی در خیابانی که مردم به هر سویی ، سریع پراکنده می شوند .
خیابان ــ ادامه
مردی با لبا س نه چندان نو که به انبوه چترهای فروشگاه چتر فروشی چشم دوخته است داخل می شود. از بیرون میتوان به نگاه نا امیدانه مرد از عدم توان خرید چتر پی برد ، در حالیکه هر چتری که انتخاب می کند را با ناراحتی سر جایش می گذارد .مرد پولی به فروشنده میدهد واز صاحب فروشگاه تنها چتر رنگی بچه گانه ای دریافت می کند مرد از ناراحتی آنرا سرجایش گذاشته و پولش را پس گرفته بیرون می آید . کنار چتر فروشی، فروشگاه موسیقی است که ازش صدای سخت و خشن گیتاری بیرون می آید که با بارش شدید باران در هم آمیخته است . مرد برای آخرین بار به ویترین چتر فروشی نگاه می کند و به ارامی درحالیکه لبه کتش را بالا کشیده زیر ریزش بارن و صدای خشن موسیقی می رود
عصر ــ خیابان
دوره گردی بساط دستفروشیش را روی زمین زیر آبچکانهای مغازه بسته ای پهن کرده و با فریادهایش عده ای را جمع کرده . داخل بساطش جز چند ماشین حساب ، چراغ قوه، چتر ، عینک آفتابی و مقداری خرت و پرت چیز دیگری پیدا نیست .
دردست فروشنده کیسه ایست که درونش کاغذهای شانس قرار دارد .
باران به شدت می بارد و مرد ابتدای داستان دست می کند داخل کیسه و کاغذی بیرون می کشد . پوچ بیرون می آید . دوباره مقداری پول به دستفروش داده ودست داخل کیسه می کند . نگاهی حسرت بار به چتر می اندازد و میان نگاه منتظرتماشاچیان این یکی هم پوچ در می آید . مرد که از بدست آوردن چتر ظاهرا نا امید شده خود را کنار می کشد . اما به اصرارفروشنده و یکی از اطرافیان دوباره دست داخل کیسه برده و شانسش را امتحان می کند .
کاغذی که رویش کلمه چتر به چشم می خورد بیرون می آید . تماشاچیان و حتا فروشنده خوشحالی می کنند .
عصر بارانی ــ خیابان
مرد چند قدم آنطرفتر از بساط فروشنده در حالیکه یقه کتش را به حالت اول برگردانده و خوشحالی از چهره اش پیداست چترش را باز کرده ؛در حالیکه عده ای هنوز زیر آبچکانها منتظر کم شدن شدت باران هستند می رود .
آنطرفتر، فروشنده فروشگاه چتر فروشی از پشت ویترین مغازه اش در حالی به مرد نگاه می کند که هیچ کس در فروشگاه نیست . مرد بی توجه به فروشگاه در حالی عبور می کند که دیگر از فروشگاه موسیقی صدای خشن و سخت موسیقی شنیده نمیشود و موزیک شاد و لایت طنین انداز است .
باران به شدت ــ همچنان ــ می بارد و مرد در پناه چترش زیر باران دور می شود .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#30
Posted: 4 Sep 2014 23:28
فیلمنامه کوتاه: ژیلت!
نویسنده: احسان ثقفی
image upload no limit
خارجی-ایستگاه اتوبوس-روز
در ایستگاه مبدأ اتوبوس هستیم. پسر بچه ای حدوداً هشت، نه ساله با ظاهری شهرستانی و نه چندان مرتب با کارتنی که به زحمت در دست دارد از اتوبوس پیاده می شود و به کنار باجه ی بلیط فروشی می رود و کنار دیوار می نشیند. پیرمرد بلیط فروش او را زیر نظر دارد. پسرک به فکر فرو رفته است.
خارجی-ایستگاه اتوبوس-روز
پسرک در کنار جوانی حدوداً بیست و پنج ساله است و مرد جوان که خود ظاهری مرتب ندارد برای پسرک توضیح میدهد.
مرد جوان: ... بعد این فندکا و ژیلتارم می بری سمت مردا...
پسرک: چیارو ؟
مرد جوان: ژیلت!... بگو.
پسرک: ژیلت؟
مرد جوان: همون تیغه. ظهر میام دنبالت، بردار برو. (رو به بلیط فروش) کله اش خوب کار می کنه ولی هواش و داشته باش.
پیرمرد بلیط فروش دستی برایش تکان می دهد.
داخلی-اتوبوس-روز
پسرک به زحمت کارتن اجناس را داخل اتوبوس می آورد و جلوی قسمت خانومها می گذارد. می ایستد و کنجکاوانه لحظه ای به مسافرها خیره می شود و بعد یک سفره از کارتن بیرون می آورد و جلوی خانومها می گیرد.
پسرک(با صدای آهسته و لرزان): خانومها سفره دارم...سفره های ارزون!( واضح است که مبتدی است.)... سفره دو متری ... چهار متری ... سفره بدم.
پسرک نگاهی به مسافر ها می اندازد. کسی اعتنایی نمی کند. هر کسی به کار خودش مشغول است. سفره ها را جمع می کند و کارتن اش را به سمت آقایون می برد. چند عدد ژیلت و فندک از کارتن در می آورد و با همان لحن شروع می کند.
پسرک: فندک ... دو تا هزار تومن! فندک ... ژل!( آب دهانش را قورت می دهد!) تیغ ارزون دارم (مکث) فندک دارم ...
در این لحظه یکی از آقایون به او اشاره می کند. پسرک جلو میرود.
مرد: سفره ها چند نفره است؟!
نگاه متعجب پسرک.
خارجی-ایستگاه اتوبوس-همان موقع
مرد جوان همراه پسرک، از بیرون اتوبوس او را دید می زند. وقتی می بیند پسرک از مرد پول می گیرد لبخندی روی لبانش می نشیند.
خارجی-ایستگاه اتوبوس-لحظاتی بعد
پسرک کارتن به دست و متفکر از اتوبوس پیاده می شود و به سمت اتوبوس عقبی می رود. درنگی می کند و بعد سوار می شود.
داخلی-اتوبوس-لحظاتی بعد
پسرک کارتن اش را جلوی قسمت خانومها می گذارد، چند عدد فندک و ژیلت برمی دارد و ایندفعه کمی با اعتماد به نفس بیشتر شروع می کند،
پسرک: خانوما فندک دارم، دو تا هزار تومن... تیغ دارم ... فندک بدم، تیغ...
چند دختر جوان زیر زیرکی به خنده می افتند و پچ پچ کنان و زير چشمی پسرک را زير نظر می گيرند و می خندند. پسرک متوجه رفتار آنها می شود و سریع خودش را جمع می کند. زير چشمی نگاهی به آن ها می اندازد و کارتنش را بر می دارد و به سمت آقایون می رود. سفره ای را باز می کند و شروع می کند،
پسرک(با صدای آهسته و لرزان): سفره دارم...سفره های دو متری و چهار متری! ... آقايون سفره دارم...
ایندفعه صدای خنده ها آشکار تر می شود و چند مسافر ديگر نيز به جمع دختران اضافه می شوند و آشکارا به حرکت پسر بچه می خندند. صدای خنده ها انعکاس پیدا می کند و لبخند سردی که پسرک از سر ناآگاهی برلب می آورد.
صدای مرد جوان(خارج از قاب): هی! حواست کجاست؟!
خارجی-ایستگاه اتوبوس-زمان حال-روز
به صحنه ی اولیه ی فیلم بر می گردیم، یعنی چهره ی متفکر پسرک که لبخندی خفیف بر لب دارد. مرد جوان کنار پسرک نشسته. پسرک به خودش می آید.
مرد جوان(با خنده): کجایی؟
پسرک: سلام!... چرا نرفتی؟
مرد جوان(هنوز می خندد): می رم حالا... (دست در جیب پیراهن پسر می کند و پولی در می آورد) ایول! داری راه می افتی... مشکلی که نیست؟
پسرک نگاهی خیره به مرد جوان می اندازد و بعد ژیلتی از کارتن در می آورد.
پسرک: اسم اینا چی بود؟
مرد جوان(با خنده): ژیلت بابا! اسم جدید تیغه ... ژیلت...بگو!
پسرک به ژیلت نگاه می کند و زیر لب تکرار می کند " ژیلت!". سپس رو به مرد جوان می کند که هنوز در حال خنده است. از خنده ی مرد جوان لبخندی روی لبان پسرک می نشیند، و پس از لحظه ای،
پسرک: به چی می خندی؟!
مرد جوان(با تمسخر): هیچی! به خودم می خندم!... پاشو برو به کارت برس.
پسرک نیز پس از لحظه ای مکث کارتن اش را برمی دارد و به سمت اتوبوسی که تازه وارد ایستگاه شده است می رود. نگاه پيرمرد او را دنبال می کند.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم