انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
تالار تخصصی سینما و موسیقی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Script | فیلمنامه


مرد

 
فیلنامه کوتاه : دغدغه

نویسنده: مرضیه میرزازاده



how do i print screen

( خارجی - خیابان- روز)

صحنه از پشت- ماشین ها سریع از کنارش میگذرند. روی صندلی چرخدار نشسته در حالی که پای پنجه راستش را، که درون کتانی مشکی است به زمین میکشد و چند سانتی متر به جلو میرود. مردی که شبیه افغانی ها است در حال شست و شوی پیاده رو یک ساختمان سه طبقه است . ویلچر به پراید نقره ای که میرسد لحظه ای توقف میکند از کنارش پسر و دختر جوانی عبور میکنند. پسر در حالی که دست دختر را گرفته : دیگه این مانتو رو نپوش مگه نمیبینی...

پنجۀ پا به زمین کشیده میشود، صندلی چرخداربه جلو پراید نقره ای که میرسد . پسر و دختر جوان به سر خیابان رسیده اند. دو زن به همراه یک بچه از کنارش عبور ، زنی که دست بچه را محکم گرفته و او را به دنبال خودش در حالی که یک پای بچه در هوا و پای دیگر در زمین است: با این ماه، 5 ماه میشه که حقوقشو ندادن هر دوتامون....

آنها میگذرند و نمیبینند صندلی چرخداری که چند لحظه پیش از کنارش عبور کردند چرخ جلویش در چاله کوچکی افتاده او سعی میکند ولی بی فایده است. مردی با عجله در حالی که با موبایلش با عصبانیت و صدای بلند صحبت میکند: یعنی چی که فعلا نمیشه ترخیص کرد این همه ضرر رو کی باید ...
ماشین ها با سرعت از کنار او میگذرند و آن مردی که با عصبانیت از کنار او رد میشود ،به سر خیابان میرسد، ولی متوجه ماشینی که از سمت دیگر میاید نمیشود ، ماشین به او برخورد میکند .فقط صدای جیغ وداد بلند میشود. مردم به سرعت از کنار ویلچر میدوند تا حادثه را از نزدیک ببینند. مردی که جلو ساختمان در حال شست و شو بود وسایلش را به داخل برده. صندلی چرخدار همچنان چرخش در چاله است در حالی که صدای مردم شنیده میشود که یکی میگوید: مرده. دیگری میگوید: بیچاره جوون بود ها. چند قطره باران آسفالت را خیس میکند مردم قدم هایشان را سریع کرده ولی ماشین ها با همان سرعت در حال گذرند، در حالی که صندلی چرخدار همچنان کنار ماشین توقف کرده و جمعیت زیادی سر خیابان جمع شده اند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلنامه کوتاه : نیم ساعت برای زندگی

نویسنده: علی آقاپور



free jpeg images

داخلی - درون منزل - روز

درب خانه باز می شود و جمشید - پسربچه ای ۷ساله - که لباس فرم سرمه ای رنگ مدرسه به تن دارد و

کیفی پشتش انداخته است وارد خانه می شود . و به آرامی درب را پشت سرش می بندد . چند قدمی بر می

دارد و در همان حال می گوید :

جمشید" : مامان؟ "

کوله اش را روی صندلی قرار می دهد . چند قدمی به سمت آشپزخانه بر میدارد و آنجا را نگاهی می اندازد

اما چیزی نمی بیند . چهره اش کمی در هم می شود . به سمت اتاق ها حرکت می کند و صدای گنگی را

می شنود . به درب اتاق نزدیک می شود . درب اتاق را که کاملا بسته نشده، اندکی با دستش باز می کند .

مادرش را می بیند که درون اتاق روی تخت و پشت به درب اتاق نشسته و مشغول صحبت با تلفن است :

مادر:" نمی دونم که .. حالا زنگ زدم اونجا .. بیاد ببینیم چی میشه "

جمشید اندکی از صحبت را می شنود و در را که نیمه باز کرده بود به همان حالت قبلی می بندد و حالا

که چهره اش بازتر شده، به سمت اتاق خودش حرکت می کند . صدای گنگ مادرش شنیده می شود .

جمشید وارد اتاقش می شود در را پشت سرش می بندد . تصویر راهروی خانه را نشان می دهد .. صدای

مادر اندکی بلندتر می شود :

مادر:" باشه .. ببینیم دیگه .. کاری نداری؟ .. خدافظ "

تلفن را قطع می کند و از اتاق خارج می شود .

چهره ی مادر که ناراحتی در آن مشخص می شود دیده می شود .. چند قدمی بر می دارد که صدای باز

شدن در اتاق شنیده می شود . مادر نیم نگاهی با نگرانی به عقب می اندازد . بر می گردد و جمشید را با

لباس راحتی می بیند که از اتاق خارج شده .

جمشید با لبخندی بر لب :

جمشید :" سلام "

مادر ابرو های در همش را باز می کند . با لبخندی پاسخ پسرش را می دهد .

مادر:" ااا .. سلام .. خسته نباشی .. کی اومدی؟ "

جمشید:" همین الان "

مادر در حالی که کاملا به سمت جمشید برگشته می گوید :

مادر:" چه خبر؟ امروز چطور بود؟ "

جمشید در حالی که ساعد دستش را می مالد :

جمشید :" هیچی "

و چند قدم جلوتر بر میدارد .

مادر:" باشه . برو دست صورتتو بشور "

جمشید :" نههه. حوصله ندارم . خسته ام "

و خودش را روی کاناپه می اندازد .

مادر به سمتش می آید و کیفش را که روی صندلی قرار دارد بر می دارد و به طرف جمشید می گیرد و

می گوید :

مادر:" بلند شو تنبل کیفتم بذار تو اتاقت "

جمشید کیف را از مادرش می گیرد و به سمت اتاقش حرکت می کند . مادر هم بر می گردد و به سمت

آشپزخانه حرکت می کند . تصویر مادر را نشان می دهد به محض وارد شدن به آشپزخانه، در یخچال را باز

می کند و قابلمه ی کوچکی را از درون آن بر می دارد .

قابلمه را بغل گرفته ، در یخچال را می بندد و قابلمه را روی گاز می گذارد . خرت و پرت هایی که روی

کابینت و سینک ظرفشویی قرار دارد را برمی دارد و درون سطل زباله می ریزد .

جمشید از اتاقش خارج می شود و بلافاصله جلوی تلویزیون می نشیند . میکرو ' اش را روشن می کند . مادر

که در تصویر مشاهده می شود در حال دستمال کشیدن روی گاز است که با آمدن جمشید، نیم نگاهی به

پشتش می اندازد و او را می بیند .

مادر دستش روی کابینت و دست دیگرش را (دستمالی دارد) روی کمرش گذاشته و به جمشید نگاه می

کند .. در همان حال می گوید :

مادر:" نشین جلوی اون.ولش کن . بیا غذا بخور "

و منتظر او می ماند .

جمشید با چشمان گرد کرده و دهانی باز در حالی که مشغول بازی است

جمشید: " الان؟ "

مادر نفس عمیقی می کشد و نگاهش را از جمشید جدا می کند و در همان حالتی که ایستاده نگاهش را

به کف آشپزخانه می دوزد . پس از اندکی به سمت چپش نگاهی می اندازد و با بی حوصلگی گاز را روشن

می کند و ظرف گوجه ای را روی میز و ماهیتابه ای را روی گاز می گذارد .

جمشید که در حال بازی کردن است می پرسد

جمشید: " مامان؟ "

مادر که مشغول پوست کندن گوجه است، می گوید

مادر:" بله؟ "

جمشید به سمت مادرش بر می گردد و می پرسد

جمشید: " این بازی چطوریه؟ "

و منتظر مادرش می ماند .

مادر بر می گردد و چند قدمی به سمت او بر می دارد و نزدیکش می شود و با خستگی نگاهش را ریز می

کند و به صفحه تلویزیون نگاه می کند و می گوید :

مادر:" باید ۳تا شکل شبیه هم بیاری بهت جایزه بده "

جمشید:" جایزه؟ چه جایزه ای؟ "

مادر در حالی که به تلویزیون نگاه می کند

مادر:" 7000 دلار "

جمشید با تعجب مادرش را نگاه می کند و به سرعت می پرسد

جمشید: " میارن جلو درمون؟ "

مادرش با لبخند پاسخ می دهد

مادر:" آره "

جمشید برمی گردد و بازی را نگاه می کند . مادر هم اندکی او را نگاه می کند و به آشپزخانه باز می

گردد . گاز زیر ماهیتابه را روشن می کند . برمی گردد و یخچال را باز می کند و نگاهی به درون آن می

اندازد و دنبال چیزی می گردد .

اندکی خم می شود و از طبقه پایین یخپال دبه ماستی در می آورد و روی میز می گذارد اما آن روی

زمین می افتد .

مادر بی توجه به سمت گاز می رود و آن را خاموش می کند و ماهیتابه را با دستمال کمی هل می دهد .

با همان دستمال در قابلمه را بر می دارد و روی کابینت می اندازد و با ناراحتی با قاشق کمی آن را به هم

می زند و زیرش را خاموش می کند .

پس از خاموش کردن گاز، نچ می کند و یک دستش را روی سرش می گذارد و دست دیگر را روی

کمرش . دستمال را که در دستش قرار دارد روی سینک پرتاب می کند .

در همین حال صدای آیفون منزل شنیده می شود . مادر با دلهره در حالی که چشمانش را باز کرده به

سرعت پشتش را نگاه می کند . جمشید به سمت در حرکت می کند .

مادر (به جمشید):" صبر کن "

جمشید می ایستد و با تعجب به مادرش نگاه می کند . و در همان حال به سمت دستشویی میرود .. مادر

خودش به سمت درب خانه حرکت می کند، از روی رخت آویز چادرش را بر میدارد و سر می کند . از

پنجره با گوشه چشمش بیرون را نگاه می اندازد .

به سمت آیفون حرکت می کند و دستش را روی آن می گذارد . اندکی صبر می کند . سپس آیفون را بر

می دارد و می گوید :

مادر:" بله؟ "

کمی مکث می کند و می گوید :

مادر:" بفرمایید "

و در را باز می کند

مادر جلوی درب خانه می ایستد و زمین را نگاه می کند . در همان حال می گوید :

مادر:" جمشید؟ "

صدای آب شنیده می شود و سپس درب آن باز می شود و جمشید از دستشویی بیرون می آید و به

مادرش نگاه می کند . پشت سرش در آن را می بندد و می گوید :

جمشید:" بله؟ "

مادر با دیدن جمشید سری را تکان می دهد، چادرش را درست می کند . جمشید هم به سمت تلویزیون

حرکت می کند .

صدای در زدن شنیده می شود . مادر در را باز می کند و چند قدم عقب می رود و چادرش را محکم می

گیرد .

شخص وارد منزل می شود :

مرد سمسار:" یا ا..."

مادر در حالی که به زمین نگاه می کند و کمی دور ایستاده :

مادر:" بفرمایید "

شخص هم وارد خانه می شود و در حالی که به زمین نگاه می کند :

سمسار:" سلام حاج خانم "

مادر (همان حال):" سلام . بفرمایید. وسایل اونجاست "

و با دستش به کارتون هایی که گوشه خانه چیده شده اشاره می کند .

مرد نگاهی به آن ها می کند و می گوید :

سمسار:" بله . با اجازه "

و به سمت وسایل حرکت می کند .

مادر هم از دور مشاهده می کند . شخص به نزدیکی وسایل می رود و چیز هایی روی کاغذ می نویسد .

وسایل را با دست از هم جدا می کند . مادر این را مشاهده می کند . نگاهش را از وسایل جدا می کند و

اندکی به فکر فرو می رود و مشغول فکر کردن به چیزی می شود .

سپس کمی جلو می رود و می گوید :

مادر:" ببخشید آقا . همه وسایل رو نگاه بندازید "

مرد که روی زانوهایش نشسته و قلم و کاغذی در دستش است، بلافاصله می گوید :

سمسار:" باشه . مشکلی نیست "

مرد از جایش بلند می شود و به جاهای دیگر خانه می رود . مادر هم به سمت جمشید می رود و روبروی

او روی صندلی می نشیند .

مرد که برای دیدن وسایل داخل اتاق از کنار جمشید عبور می کند، توجه او را به خود جلب می کند .

جمشید که جلوی تلویزیون نشسته به مرد نگاه می کند و سپس به مادرش که نزدیک او روی صندلی

نشسته نگاهی می اندازد . مادر در حالی که روی صندلی نشسته به فکر فرو رفته است .

سمسار پس از تمام شدن کارش و در حالی که چیزهایی روی کاغذ می نویسد به سمت درب خروجی

حرکت می کند .

مادر با دیدن سمسار به خود می آید و از جا بلند می شود و به طرف درب خانه می رود .

پس از تمام شدن نوشته های سمسار جلوی درب، مجددا نگاهی به کل خانه می اندازد که چیزی را از قلم

نینداخته باشد . نگاهش به تلویزیون می افتد و می گوید :

سمسار:" اونا هم هست؟ "

مادر نگاهی به پشتش می اندازد . جمشید را می بیند که به او خیره نگاه می کند . به آرامی سرش را بر

میگرداند و به آرامی می گوید :

مادر:" بله "

سمسار::" خیل خب "

و یاد داشتی می کند .. در را باز می کند و می گوید :

سمسار:" من ساعت ۲ میام وسایلا رو می برم .. خدافظ شما "

و پشت سرش در را می بندد و می رود .

مادر سری به نشانه ی تایید و خداحافظی تکان می دهد . و با خستگی و ناراحتی چادر را از سرش برمی

دارد و آن را روی رخت آویز قرار می دهد . بر می گردد و به سمت صندلی می رود .

جمشید به طرفش می آید و می گوید :

جمشید:" میکرو رم میبرن؟ "

مادر روی صندلی می نشیند و با خستگی می گوید :

مادر:" آره ..( مکثی می کند ).. باید بریم خونه مامانبزرگ .. اونجا که نمیشه بازی کرد "

جمشید با تعجب می پرسد :

جمشید:" خونه مامانبزرگ؟ چرا میریم؟ چرا وسایلا رو دارن میبرن؟ "

و کنار مادرش روی صندلی می نشیند .

مادر:" یه چند وقتی باید بریم اونجا "

و به جایی خیره می شود .

جمشید:"بابا هم میاد؟ "

مادر (نفسی میکشد(: "نه عزیزم "

جمشید متوجه منظور مادرش نمی شود و با اخم پایین را نگاه می کند .. در همین حال تلفن خانه زنگ

می خورد و مادر از جایش بلند می شود و به اتاق می رود . جمشید همچنان با اخم اطرافش را نگاه می

کند . از جایش بلند می شود و به سمت اتاق حرکت می کند .

صدای آرام را می شنود . به درب اتاق نزدیکتر می شود و در را کمی با دستش باز می کند .

مادرش را روی تخت می بیند . که روی تخت و پشت به در نشسته است و مشغول صحبت با تلفن است .

مادر با صدای گرفته :

" من و جمشید ...(مکث)... آره اومد وسایلا رو دید . گفت ۲ میام می برم ...(مکث)... نمی دونم ...(مکث)... آره دیگه

...(مکث)... مگه چقدر بدهی آوردی؟ ...(مکث)... نچ می کند و نفس عمیقی می کشد "

جمشید با شنیدن این صحبت ها با فکر مشغول از در فاصله می گیرد و روی صندلی می نشیند .. آرنج

دست راستش را روی دسته صندلی می گذارد و مشتش را زیر سرش.

صحبت های مادرش را به آرامی می شنود .. نگاهش به تلویزیون که بازی را نمایش می دهد می افتد .

کمی به فکر فرو می رود .. درون ذهنش چیزی را بررسی می کند .

دوباره به تلویزیون نگاه می کند . به دلارهایی که گوشه ی تصاویر وجود دارد . نیم نگاهی به درب خانه ..

نیم نگاهی به مسیر اتاقی که مادرش حضور دارد .

به 7000 $ که در تصویر است خیره می شود و به سمت بازی و میکرو می رود

تصویر دیوار و ساعت را نشان می دهد .. ساعت : 1:30
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلمنامه کوتاه: دست های خالی

نویسنده:امیر حسین حاجتی



gifs upload

داخلی – کافی شاپ – شب

دختری حدودا 26-25 ساله پشت میز کافی شاپ نشسته. غیر از او چند جوان که تیپ هنرمندی دارند روی میز دیگر نشسته اند و حرف می زنند. دختر ناراحت و نگران است. نوعی ناباوری در صورتش دیده می شود. سرش را بین دستانش پنهان کرده. کیفش روی میز است و فندکی جلویش. گارسنی در آشپزخانه ی کوچک پشت دخل کار می کندو هر از چند گاهی نگاهی به دختر می اندازد. آسمان بغضش شکسته و زار زار می گرید و قطرات آن به شیشه ی مغازه اصابت می کند و به زمین می لغزد.دختر در حال خودش است که ناگهان تلفنش زنگ می خورد. در کیفش دنبال گوشی می گردد. دو جواب آزمایش و وسایل دیگر را از کیف بیرون می ریزد و گوشی را پیدا می کند. به اسم ذخیره شده در گوشی نگاه می کند. نوشته: بهزاد. حالت خود را عوض می کند و سعی دارد ناراحتی صدایش را پنهان کند.

صبا: سلام... مرسی، کجایی؟ ... آها ... خب همون خیابونو بگیر مستقیم بیا بالا یه صد متر، دویست متر که بیای بانکو می بینی. دقیقا روبروش یه کافی شاپه... باشه، خداحافظ.

گوشی را قطع می کند و وسایل را داخل کیف می ریزد و با بی حوصلگی به حالت ابتدایی بر می گردد.


خارجی- خیابان- شب

پسری 29- 28 ساله زیر باران راه می رود. در یک دست چتر و در دستی دیگر کیف دارد. با وجود پیاده رو روی خط کشی کنار خیابان راه می رود. خیابان شلوغ نیست و تک و توک ماشین از آنجا رد می شود. شدت باران زیاد است اما پسر سعی می کند در برابر باران ایستادگی کند.


داخلی- کافی شاپ- شب

دختر کلافه است. به ساعت موبایل نگاهی می اندازد. چند لحظه که می گذرد گویا ساعت را فراموش کرده دوباره به ساعت نگاه می کند. پشت سر او همان پسر از پشت شیشه به داخل نگاه می کند. وقتی دختر را می بیند، چترش را می بندد، تکانش می دهد تا آبش بریزد و وارد می شود.با صدا خوردن در دختر بر می گردد به طرف در و به محض دیدن او هر دو لبخند می زنند ولی دختر معلوم است که به زور لبخند می زند. صبا بر می گردد و سعی دارد حالت چهره اش را پنهان کند و عادی جلوه دهد. گارسن که سینی در دست دارد و به راحتی می توان حدس زد که سفارش چند پسر جوان است با دیدن چتر در دست پسر به او می گوید:

گارسن: ببخشید جناب...

پسر حواسش به او نیست.

گارسن (این بار کمی بلند تر) : می بخشید جناب...

بهزاد (تازه متوجه او شده) : جانم

گارسن: لطف کنید چترتونو تو اون سطل بذارید ( به سطل جلوی در اشاره می کند)

بهزاد ( با لبخند) : آها اون تو؟؟ باشه چشم

حالا دیگر صبا نیز به آن دو نگاه می کند. بهزاد به طرف سطل می رود و چتر را داخل آن می گذارد و به طرف میز بر می گردد. نزدیک صندلی که می شود می گوید.

بهزاد ( با مهربانی) : سلام، خوبی؟

صبا: مرسی. اووو چقد خیس شدی

بهزاد: بارون خیلی شدیده ( در حالیکه گوشیش را از جیبش بیرون می آورد به صبا نگاه می کند) من عاشق بارونم

صبا: اااا پس من چی؟؟

بهزاد با شنیدن این جمله لحظه ای دست از کار می کشد و عاشقانه به صبا نگاه می کند.

بهزاد: تو ( کشیده می گوید) نچ...

صبا وانمود می کند که از این حرف او ناراحت شده و رویش را بر می گرداند.

بهزاد: تو قشنگترین بارونی هستی که خدا بهم داده

صبا: بارونا همشون قشنگ و تمیز نیستن. خیلیاشون همه جا رو کثیف می کنن، خیلیاشونم

بهزاد میان حرف های او می آید.

بهزاد: چشای آدما دروغ نمیگن، چشات خوبیو فریاد می کنن

به یکدیگر لبخند می زنند. صبا کمی دلگرم شده است. بهزاد به در و دیوار کافی شاپ نگاه می کند.

بهزاد: اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

صبا: پاتوق دوران دانشگاست

بهزاد: هووووم. ( کمی مکث می کند) حالا چرا اینجا آخه. یه جایی می رفتیم که هم به خونه ی ما نزدیک باشه هم خونه ی شما

صبا: اومدم تجدید خاطره شه ( با شیطنت) اشکالی داره؟؟؟

بهزاد: نه، نداره.

گارسن در حالیکه در دستش سیگار و فندک است از کناز میز آن دو رد می شود و بیرون می رود.


خارجی- کافی شاپ- شب

دو مرد بیرون کافی شاپ زبر سقف در سیگارشان را روشن می کنند. یکی از آن ها صاحب کافی شاپ است و دیگری گارسن.


داخلی- کافی شاپ- شب

صبا: خب حالا چی می خوری؟

بهزاد ( در حالیکه منو را بر می دارد) چیا داره ( نگاهی به لیست می کند) اووو، صبا جان جای ارزون تر نبود ما رو بیاری. من چای می خورم.

صبا: خسیس جون من حساب می کنم

بهزاد: هوم... میلک شیک موز

صبا (رو به کسی که پشت دخل نشسته) : ببخشین جناب، دو تا میلک شیک موز

بهزاد منو را کنار میز می گذارد. لحظه ای سکوت به صبا نگاه می کند. سرانجام با لحنی خاص می پرسد.

بهزاد: خب دیگه چه خبر؟؟؟

صبا لحظه ای می خندد اما خنده اش مثل همیشه نیست. می داند که فرصتش فرا رسیده.

صبا: خبر...

سعی دارد ناراحتی درون چهره اش را پنهان کند. چند لحظه به بهزاد نگاه می کند و سپس نگاه از او می گیرد و به این سو و آن سو نگاه می کند.

بهزاد: چیه صبا، چرا اونج ( حرفش را می خورد) اتفاقی افتاده؟

صبا: بچه که بودم همش از اینو اون می شنیدم زندگی بالا داره پایین داره. غم داره غصه داره. حالم داشت از این حرف بهم می خورد. هر چی که می شد، هر اتفاقی می افتاد اینو می گفتن. خسته بودم از این حرف. واقعا نمی فهمیدم چی میگن. ولی حالا ه بزرگ شدم و فهمیدم چی به چیه، تازه می فهمم اونا چی می گفتن. بهزاد! آدما وقتی از شکم مادراشون میان بیرون به دنیا نمیان، وقتی با اولین سختی اساسی زندگیشون مواجه می شن به دنیا میان.

بهزاد می خواهد میان حرف او بیاید ولی صبا نمی گذارد.

صبا: تو ساکت باش. خودم همه چیزو می گم ( حالا دیگر اشک در چشمانش است) شاید این آخرین سکوتی باشه که از تو می شنوم، بذار کامل گوشش کنم

در همین بین گارسن می آید و دو لیوان جلو آن ها می گذارد و می رود.

صبا: به چشام نگاه کن. انقد عاشقت هستم که هیچی جز تو توش نیست

بهزاد ( کلافه) : صبا اینا چیه میگی. این حرفا واسه چیه؟

صبا: یادته همیشه می گفتی من عاشق بچه ام؟

بهزاد سر خود را به علامت تصدیق تکان می دهد.

صبا ( سرش را پایین می اندازد) : ( مکث) دیگه ازدواجمون واست فایده ای نداره. من، نازام

بهزاد هاج و واج می ماند. گیج شده و هضم این قضیه برایش سخت است. صبا دست در کیفش می کند و یکی از جواب های آزمایش را در می آورد.

صبا ( سعی دارد گریه اش را کنترل کند) : رفته بودم دکتر. بهم گفت آزمایش بده. الان جوابو بردم پیشش ...

بقیه حرفش را نمی زند و سرش را تکان می دهد. کم کم گریه اش می گیرد ولی سعی می کند جلویش را بگیرد. بینشان سکوتی عجیب برقرار می شود. تنها صدای خوردن باران به شیشه و صدای گنگ چند جوان هنرمند می اید. چندین ثانیه سکوت بینشان حکمفرماست. بالاخره بهزاد کیفش را بر می دارد و می خواهد برود.

بهزاد ( بسار گنگ) : می رم شرکت، چند تا ترجمه دارم.

در همین بین پسر جوانی که چند فال در دست دارد وارد می شود و به طرف میز جوان ها می رود. جوان ها به صحبت کردن با او می پردازند. بهزاد از صندلی بلند می شود.

صبا: می ری؟

بهزاد ( بسیار ناراحت) : نمی دونم

صبا از کیفش جواب آزمایش دیگری بیرون می آورد و به بهزاد می دهد. بهزاد وقتی دو جواب آزمایش می بیند گیج می شود اما حالش بدتر از این است که پیگیری کند. به سمت در می رود و خارج می شود. چترش را نیز فراموش می کند بردارد. چند لحظه بعد پسرک بالاخره از میز جوان ها که داشتند با او خنده و شوخی می کردندبه طرف میز صبا می رود.

پسرک: خانم فال می خرین؟ فالش همش درسته ها. یه نیت کن بکش بیرون ( فال ها را به طرف صبا می گیرد)

صبا که به طرفی دیگر نگاه می کرد پس از اندکی مکث به طرف پسرک بر می گردد. چشمانش پر از اشک است.

صبا ( با زهرخند) : دوسش دارم

و سرش را پایین می اندازد. پسرک به او نگاه می کند.


خارجی- خیابان- شب

بهزاد زیر باران راه می رود. بی هوای بی هوا. جواب آزمایش نیز در دستش است. صدای آمبولانسی از دور می آید که دور می شود و صدای بوق ماشین ها. آدم ها در حال رفت و آمدند. صندلی کنار خیابان است و بهزاد روی آن می نشیند و به جلو خیره می شود. مردی که سخت به چترش چسبیده از جلوی او رد می شود. بهزاد پاکت آزمایش را روبروی خود می گیرد و به اسم آن نگاه می کند. پاکت را باز می کند. آن را می خواند و ناگهان شوکه میشود. دوباره به اسم آن نگاه می کند و خود را می بازد.

بهزاد ( شوکه و خودباخته) : صبا محمدی سرطان خون
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلم‌نامه کوتاه: تیک تاک ساعت

نویسنده: هومن نیک‌فرد



image free hosting

«یک اتاق شیک و مدرن، بدون پنجره، یک آینه‌ی قدی در منتها الیه سمت راست اتاق نصب است. یک میز کامپیوتر که تعدادی کتاب مربوط به فیلمنامه‌نویسی روی آن وجود دارد، سمت دیگر تخت و یک ساعت دیواری نیز بالای تخت نصب شده است.»

روز – داخلی – اتاق‌خواب الف

زنی تنها روی تخت خوابیده، ساعت شماته‌داری که ۸:۳۰ دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد کنار تخت روی میز قرار گرفته است و زنگ می‌زند. زن ساعت را خاموش کرده و از اتاق بیرون می‌رود. او برای مسواک‌زدن به دست‌شویی رفته سپس یک موزیک مدرن خارجی گذاشته و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه می‌رود. صدای موزیک در خانه پیچیده و میز صبحانه در آشپزخانه نصفه‌نیمه رها شده است. زن درحال رقصیدن با موزیک روبه‌روی آینه‌ی قدی می‌ایستد، سیگاری روشن کرده، با چهره‌ی خودش بازی می‌کند و به آینه می‌خندد. بالای آینه‌ی قدی، روی دیوار، ساعتی نصب شده که ۹:۵۰ دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد.

روز – داخلی – راه‌پله‌ی آپارتمان الف

در راه‌پله‌ی آپارتمان یک ساعت مُچی مردانه افتاده است که عقربه‌اش رأس ۱۰:۰۰ صبح را نشان می‌دهد. زن که چند طبقه بالاتر زندگی می‌کند از راه‌پله‌ها به پایین آمده و متوجه ساعت مچی می‌شود. خم می‌شود تا ساعت را بردارد؛ اما به محض اینکه دستش به ساعت می‌خورد از راه‌پله‌های آپارتمان به یک فضای دیگر منتقل می‌شود.

روز – خارجی – رستوران شیک الف

زن به شکل ناباورانه‌ای روبه‌روی یک رستوران ظاهر شده و همان ساعت مچی مردانه که الآن ۱۲:۰۵ دقیقه‌ی ظهر را نشان می‌دهد، در دستش است. او به میله‌های جلوی رستوران درحالی ‌ که از تعجب ماتش برده، تکیه داده است. مردی غریبه از پشت با یک شاخه گل به سمت زن می‌آید. مرد غریبه، زن را با شخصی دیگر اشتباه گرفته، معذرت‌خواهی می‌کند و می‌رود. زن، بُهت‌زده به دورواطرافش نگاه می‌کند.

روز – خارجی – مقابل رستوران شیک الف – ادامه

زن همان‌طور که با حیرت به میله‌ها تکیه داده متوجه حضور زن و مردی جوان مقابل رستوران می‌شود. با نگاهی کنجکاوانه به آن‌ها زُل می‌زند. زن و مرد جوان از پله‌ها بالا رفته و وارد رستوران می‌شوند.

روز – داخلی – رستوران شیک الف

مرد و زن جوانی که وارد رستوران شدند پشت میزی نشسته و با هم گرم صحبت‌اند. زنی که مقابل رستوران ظاهر شده بود، گویی که به مطلبی پی‌برده باشد، با عجله و شتاب قصد ورود به رستوران را دارد؛ اما دم در ورودی رستوران، روی پله‌ها پایش گیر کرده و زمین می‌خورد ولی ساعت از دستش جدا نمی‌شود.

روز – داخلی – سالن انتظار فرودگاه

زن پس از زمین‌خوردن روی پله‌های رستوران این‌بار در فرودگاه روی پله‌برقی ظاهر می‌شود. ساعت مچی مردانه هنوز در دستش است و ۱۴:۲۵ دقیقه‌ را نشان می‌دهد. بلندگوی سالن اعلام می‌کند که مسافرین پرواز شماره‌ی ۶۰۷ به مقصد کیش ساعت ۱۵:۰۰ جهت دریافت کارت پرواز مراجعه کنند. زن نفس‌زنان، ترسیده و متجعجب بلیطش را نگاه می‌کند، چمدانش را برداشته و به سمت در خروجی می‌رود.

شب – داخلی – آشپزخانه‌‌ی الف

زنی که در طی روز در رستوران و بعد فرودگاه ظاهر شد، مستأصل و درمانده روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه نشسته، ساعت مچی مردانه در دستش، به میز نهارخوری تکیه داده و غرق در فکر کردن است. ساعت، ۰۰:۴۰ دقیقه‌ی بامداد را نشان می‌دهد. همسر زن، همان مردی که ظهر با یک زن غریبه وارد رستوران شد به خانه می‌آید. زن که متوجه حضور مرد شده سراغ ظرف‌ها می‌رود و خودش را با شستن آن‌ها سرگرم می‌کند. مرد روی اُپن آشپزخانه یک بلیط هواپیما می‌بیند. آن‌را برداشته ساعت پرواز را که ۱۲:۰۰ بوده را چک کرده، بلیط را سرجایش گذاشته، نگاهی به زن می‌کند و به اتاق خواب می‌رود.

روز – داخلی – اتاق‌خواب الف – ادامه

مردی (همسر زن) تنها روی تخت خوابیده، ساعت شماته‌داری که ۸:۳۰ دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد کنار تخت روی میز قرار گرفته است و زنگ می‌زند. مرد ساعت را خاموش کرده و از اتاق بیرون می‌رود.

روز – داخلی – آشپزخانه‌ی الف – ادامه

مرد درحال آماده کردن میز صبحانه است. میز را آماده کرده و از آشپزخانه بیرون می‌رود.

روز – داخلی – دست‌شویی الف – ادامه

مرد، روبروی آینه، درحالی که یک ملودی را با سوت می‌زند، ریشش را اصلاح می‌کند.

روز – خارجی – مقابل رستوران شیک الف

مرد، کت‌وشلوار پوشیده (همان لباسس که هنگام همراهی زن جوان در همین رستوران تنش بود) درحالی که از تعجب خشکش زده و یک ساعت مچی زنانه که ۱۲:۰۵ دقیقه‌ی ظهر را نشان می‌دهد، در دستش، مقابل رستوران ظاهر شده است. در یک دستش کیف و در دست دیگرش ساعت مچی زنانه است. هیچ تکانی نمی‌خورد. فقط با چشمانش این‌وروآن‌ور را نگاه می‌کند.

روز – خارجی – مقابل رستوران شیک الف – ادامه

مرد، آن‌طرف خیابان زنی را می‌بیند که قبلاً با او وارد رستوران شده بود. زن از ماشین پیاده شده و یک شاخه گل هم در دستش است. مرد هنوز متعجب، نظاره‌گر زن است. مرد جوان دیگری از ماشین پیاده شده و به همراه زن به سمت رستوران می‌آیند. مرد متعجب این صحنه‌ها را می‌بیند و بیشتر بهت‌زده می‌شود. مرد و زن جوان وارد رستوران می‌شوند. مرد متعجب چند قدم به سمت رستوران برمی‌دارد و از پشت شیشه به داخل نگاه می‌کند. مرد با عجله و شتاب به سمت در ورودی می‌دود، وارد که می‌شود به زمین می‌خورد...

روز – داخلی – رستوران شیک الف

ساعت مچی زنانه روی زمین افتاده است و دست مرد غریبه‌ی دیگری آن را از زمین برمی‌دارد.

روز – داخلی – رستوران شیک ب

مرد غریبه‌ای که ساعت مچی زنانه را از زمین برداشت، دم در ورودی رستوران ایستاده و با تعجب به ساعت نگاه می‌کند. یک زن، همسر مردی که در رستوران قبلی زمین خورد، وارد رستوران می‌شود. زن به سمت مرد می‌آید، یک گل به او داده و پشت میزی می‌نشینند. مرد جوان ساعت را در جیبش پنهان می‌کند. بالای میز پذیرش رستوران ساعتی دیواری، مشابه ساعت دیواری نصب شده در خانه‌ی الف، و رستوران الف که ۱۴:۲۵ دقیقه‌ی بعدازظهر را نشان می‌دهد، نصب است.

شب – داخلی – اتاق خواب الف

زن و مرد جوان (شخصیت‌های اصلی) کنار یک‌دیگر روی تخت دونفره، ولی با فاصله، به‌گونه‌ای که انگار با یک‌دیگر قهر‌اند، خوابیده‌اند. ساعت دیواری بالای تختشان ۰۰:۴۰ دقیقه‌ی بامداد را نشان می‌دهد. در خانه جز صدای تیک‌تاکِ ساعت هیچ صدای دیگری نمی‌آید. ساعت شماته‌دار باز هم زنگ می‌زند...

تیتراژ پایانی
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
تاپیک خیلی جالب و خوبیه
خسته نباشید حمید جان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
andishmand: تاپیک خیلی جالب و خوبیه
خسته نباشید حمید جان
مرسی گیسو جان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلمنامه کوتاه "... و حالا وقت پشیمانیست"

نویسنده : رامین کردرستمی


شب – داخلی – آشپزخانه

سمانه که میگرن کلافه اش کرده با چهره ای بر افروخته و عصبانی، اجاق گاز را روشن می کند و کتری را زیر شیر آب می گیرد، ناگهان دسته کتری در می رود و کتری از دستش رها می شود و داخل ظرفشویی می افتد.

سمانه فریاد می کشد: اه، صد بار بهت گفتم این کتری رو درست کن، عوض اینکه بشینی با ذره بین کارهای منو کنترل کنی و منو بپایی، یکم به زندگیمون برس

شب – داخلی - اتاق پذیرایی

حمید لبه پنجره اتاق پذیرایی که در کنار آشپزخانه است ایستاده، سیگار میکشد و با گوشی موبایل ور می رود، صدای فریادهای سمانه شنیده می شود ولی حمید هیچ عکس العملی نشان نمی دهد و تمام حواسش به موبایل است.

سمانه از آشپزخانه بیرون می آید و حمید را می بیند که با موبایل مشغول است.

سمانه : کثافت که به تو میگن، آخه می خوای تو اون چی پیدا کنی، اگه یکم عقل داشته باشی می فهمی که اگه من بخوام گهی هم بخورم حتما از گوشیم پاکش می کنم

حمید نیش خندی می زند و می گوید : خفه شو که حوصلتو ندارم، خوبه خودتم داری اعتراف می کنی.

سمانه به سمت اتاق خوابش می رود و می گوید : عوض اینکه اینهمه پز روشنفکری بدی، برو دکتر بگو که به زنم مشکوکم، موبایل زنمو چک می کنم، زنم حق نداره با همکارای مردش تلفنی صحبت کنه، بعد ببین بهت میگه کی مشکل داره

حمید : ببند دهنتو، عمت مریضه، برو خودتو درست کن

شب – داخلی – اتاق خواب

سمانه داخل اتاق می شود و شروع به نقاشی بر روی بومش می کند.

سرش به شدت درد می کند اما نقاشی را ادامه می دهد.

شب – داخلی – اتاق خواب (نیم ساعت بعد)

حمید وارد اتاق می شود، لبخندی به لب دارد و پشیمان است، صندلی ای را با خودش می آورد تا در کنار سمانه بنشیند

سمانه متوجه ورود حمید می شود ولی اصلا نگاهش نمی کند و نقاشی اش را ادامه می دهد.

سمانه : حمید هیچی نگو، طبق معمول مجبورم که ببخشمت، بگیر بخواب که حوصلتو ندارم.

لبخند حمید تحلیل می رود و حمید با چهره ای عبوس روی تخت دراز می کشد.

نیمه شب- داخلی – اتاق خواب

سمانه از شدت سر درد دستمالی به دور سرش پیچیده است و نقاشی می کشد. بر روی میز کناری سمانه، یک پارچ آّب، لیوان و چندین قرص مسکن است.

روز – داخلی – راهروی بیمارستان

دکتر رو به حمید : آقای حصاری، من نمی دونم دیگه چی بگم، متاسفانه نه شما، نه همسرتون، شرایطو درک نمی کنید. شرایط خانم شما شوخی بردار نیست، برای میگرن ایشون هیچ کاری نمیشه کرد، فقط باید مراقب عوامل تحریک کنندش باشین، تو این شرایط که خانم شما ماهی، پنج شش روز بیمارستان بسترین، شما چه طور انتظار دارین بچتون سالم به دنیا بیاد

حمید که کمی عصبی است : چی کار کنم آقای دکتر، تقصیر من چیه، حاملگیشو بهانه کرده و رو اعصاب من راه میره، یه روز میگه فلان غذارو می خوام، فرداش از همون غذا بدش می یاد، شما اگر جای من بودین و زنتون از دیدن شما حالش به هم می خورد، چی کار می کردین

دکتر که می داند صحبت هایش برای حمید اثری ندارد به سمت یک اتاق دیگر می رود و می گوید : اگر نظر منو به عنوان متخصص زنان قبول دارین، من میگم اینا برای خانم باردار طبیعیه

روز – داخلی – اتاق بیمارستان

حمید در اتاق را باز می کند، سمانه سرم به دست پشت به در بر روی صندلی نشسته است و بر روی بومش نقاشی می کند، مادر سمانه نیز روبرویش بر روی صندلی نشسته و با سمانه حرف می زند. تابلوی نقاشی تقریبا تمام شده است.

مادر سمانه که حمید را می بیند از جایش بلند می شود، سمانه متوجه ورود حمید نشده است و با تعجب به مادرش نگاه می کند.

حمید : سلام مامان

مادر سمانه با تعجب نگاهی به حمید می کند و زیر لب سلامی می کند.

سمانه بدون آنکه برگردد رو به مادرش می گوید : مامان بهش بگو بره

مادر سمانه : حمید جان برو، سمانه که حالش بهتر شد بهت زنگ می زنم که بیای

سمانه اوق می زند و حالت تهوع دارد.

سمانه صدایش را بلند می کند : مامان بهش بگو بره

مادر سمانه ظرفی را به سمانه می دهد، سمانه ظرف را نزدیک دهانش نگه می دارد.

حمید که عصبی شده است : مامان نگاش کن، باز داره خودشو لوس می کنه، آخه کدوم زنیه که با شنیدن صدای شوهرش حالش به هم بخوره

صدای حمید در گوش سمانه می پیچد و سمانه استفراغ می کند.

شب – داخلی – بیمارستان

در حالی که هم اتاقی های سمانه خواب هستند، سمانه که پارچه ای به سرش بسته و سرم در دستش است، نقاشی می کشد.

شب – داخلی – آشپزخانه منزل

حمید داخل آشپزخانه به دنبال ظرفی می گردد تا داخلش آب را جوش آورد. دیگی را گرفته، پر آب می کند و روی اجاق می گذارد، کتری خراب همچنان داخل ظرفشویی افتاده است.

موبایل حمید زنگ می زند، شماره ناشناس است، حمید تماس را وصل می کند

حمید : بله

طرف مقابل خانمی است : سلام آقای حصاری.

تعجب در چهره حمید مشخص است

خانم : من جوادی هستم، از گالری نفیس، با سمانه جون کار دارم، گوشیشون خاموشه، احتمالا پیش شما هستن باهاشون صحبت کنم

حمید : سلام، نخیر اینجا نیست، امرتون

خانم جوادی : نقاشیشون نیاوردن که ما ببریم برای نمایشگاه، می خواستم دلیلشو بدونم.

حمید با بی تفاوتی جواب می دهد : کارشون تموم نشده،

خانم جوادی که متوجه بی تفاوتی حمید شده است : لطف کنید بهشون بگید مهلت ارسال نقاشی ها تا یک هفته دیگه تمدید شده. اگر خواستن تا اون موقع به دست ما برسونن.

حمید خوشحال می شود و می گوید : حتما بهشون میگم

داخلی - بیمارستان- شب

حمید وارد اتاق سمانه می شود، سمانه خوابیده و مادرش هم در اتاق نیست، مادر سمانه از پشت حمید وارد اتاق می شود و خیلی آرام و با کمی عصبانیت می گوید : حمید باز که تو اینجایی

حمید کمی می ترسد، دستش را جلوی بینی اش می گیرد و می گوید : هیس

حمید یواش یواش به سمت تخت سمانه می رود. به تخت که نزدیک می شود می بیند بوم نقاشی روی زمین افتاده و بر رویش تعداد زیادی خط های الکی کشیده شده است

اشک در چشمانش جمع می شود و به سمت مادر زنش برمی گردد،

مادر سمانه : تا امروز داشت می کشید، وقتی نتونست تمومش کنه، این بلارو سرش آورده

داخلی – آشپزخانه – شب (چند ماه بعد)

سمانه کتری دیگری را زیر شیر آب گرفته و پر آب می کند، صدای گریه بچه ای از اتاق پذیرایی شنیده می شود.

سمانه کتری را رها کرده و به سمت اتاق پذیرایی می رود.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلمنامه کوتاه « خاکستری »

نوشته: حسین ایرجی





یک- صبح- خارجی- پارک

نمایی از سعید که سیگار روشنی در دست دارد و ساعتش را می نگرد،نمایی از عقربه ثانیه شمار ساعت سعید.صدای تیک تیک ساعت بر تصویر حاکم است و نگاه سعید به دود سیگار می رود.



دو- عصر- داخلی- کافی شاپ

نمایی از یک میز،زیر سیگاری،یک لیوان چای مقابل سعید که تا نیمه اش پر است و یک فنجان قهوه مقابل سِمیرا.نمایی از یک شمع روی میز که در حال سوختن است،نمایی از پاکت سیگار،دست سعید وارد کادر می شود و پاکت را بر می دارد و سیگاری از آن بر لب اش می گذارد.نمایی از فندک که روشن میشود و سیگار را آتش می کند و دودی از دهان سعید خارج می شود که تمام تصویر محو دود می شود.



سه- عصر- خارجی- مقابل همان کافی شاپ

نمایی از یک زن و شوهر که به همراه پسر کوچک خود از عرض کافه می گذرند.نمایی از چهره پسر بچه که لبخندی به لب دارد و به درون کافه می نگرد.



چهار- عصر- داخلی- کافی شاپ

نمایی از چهره پسر بچه که در حال لبخند است،نمایی از چشمان سعید که به پسر بچه با حسرت مینگرد و دود سیگار از دهانش خارج می شود.نمایی از صورت سِمیرا که خسته از سکوت طولانی سعید است.صبر سِمیرا تمام شده و کیفش را به میز می کوبد.نمایی از سعید که با شنیدن صدای کیف جا می خورد و گرده های سیگارش به روی میز میریزد.نمایی از دست سِمیرا که بر روی کیفش است و کیف را میفشارد. نمایی از لبخند خشک سعید که کیفش را آرام به سمت کیف سِمیرا نزدیک می کند.نمایی از لبخند سِمیرا.نمایی از هر دو که کیفهایشان را در امتداد هم حرکت می دهند و سِمیرا که کیفش را روی کیف سعید می گذارد و لبخند می زند.نمایی از چهره بهت زده سعید.سیگارش را خاموش می کند و از زیر کیف سِمیرا کیفش را بر می دارد و از درون آن پاکتی در آورده و روی میز می گذارد.با اشک حلقه بسته در چشمانش از جایش بلند شده و کافی شاپ را ترک می کند.نمایی از پاکت،دست سِمیرا بر روی آن و اشک حلقه بسته در چشمانش.



پنج- شب- خارجی- خیابانی پر از ترافیک

نمایی از سعید که تنها در خیابان شلوغ گام بر می دارد و صدای بوق ماشین ها و شلوغ بودن خیابان بر فضا حاکم است.



شش – شب- داخلی- تاکسی

نمایی از سِمیرا که در صندلی عقب تاکسی نشسته و آرام آرام اشک می ریزد و با دستمال اشک خود را پاک می کند. نمایی از پاکت که در دستش است.



هفت- شب- داخلی- اتاق خواب سعید

نمایی از اتاق خواب که نور مهتاب در آن پاشیده است و سعید بر تخت خواب دراز کشیده است.نمایی از چشمان سعید که بغض در آن دیده میشود و به عکس سِمیرا می نگرد،اشکش بر روی عکس میریزد.



هشت- شب- داخلی- اتاق خواب سِمیرا

نمایی از سِمیرا که بر روی تخت خواب که بالش خود را بغل کرده و سر خود روی آن گذاشته و اشک چشمانش بخشی از بالش را خیس کرده.نمایی از پاکت که روی میز کنار اوست.نمایی از دست سِمیرا که پاکت را بر می دارد و باز می کند،درون پاکت نامه ایست که بین نامه گلبرگ های یک گل قرار دارد و بوی آن سِمیرا را سرحال می کند و لبخند را بر لبانش جاری.شروع به خواندن نامه می کند.نمایی از گل های روی تخت ریخته شده،نمایی از کاغذ که یک قطره اشک بر روی آن می ریزد و کاغذ را در آغوش میگیرد و به تلفن مقابلش می نگرد.



نه- شب- داخلی- اتاق خواب سعید

نمایی از گوشی تلفن که کنار تخت سعید است.صدای زنگ تلفن،سعید محو تماشای عکس سِمیرا ست.سعید از فضا خارج می شود و ناگهان چشمش به دیوار مقابلش می افتد.نمایی از دیوار که از دید سعید این نما را می بینیم. یک آینه به دیوار آویزان است و دو عکس که از هم جدا شده اند،یکی در سمت راست آینه و دیگری در سمت چپ آن قرار دارد.این دو عکس در جهت مخالف پارگی در دوطرف آینه اند.



ده- شب- داخلی- اتاق خواب کودکی سعید(فلش بک در خاطر سعید)

نمایی از اتاق خواب سعید که نور مهتاب در آن پاشیده.نمایی از پسر بچه ای ده ساله که روی تخت دراز کشیده.نمایی از یک عکس که در دست سعید است- عکس عروسی پدر و مادرش،که در کنار هم هستند- نمایی از چشمان سعید که بغض کرده و اشک اش بر روی عکس می ریزد.نمایی از دستان سعید که عکس را از وسط پاره میکند.از ابتدای این سکانس صدای دعوای زن و مردی به گوش می رسد.باصدای زنگ تلفن این سکانس قطع میشود.



یازده- شب- داخلی- اتاق خواب سعید

نمایی از گوشی تلفن که زنگ می خورد.دست سعید وارد کادر می شود و سیم تلفن را قطع می کند.نمایی از چشمان اش،بغض اش می ترکد و هق هق گریه اش فضا را در بر می گیرد.نمایی از سعید که سیگاری روشن میکند و به دود آن می نگرد و گریه میکند.تصویر آرام آرام پر از دود شده و همزمان با صدای انفجار،تیتراژ پایانی می آید.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

andishmand
 
فیلم‌نامه‌ی کوتاه: قطار (نام موقت)



نویسنده: رضا کاظمی


روز/ داخلی/ واگن

پسر جوانی وارد کوپه چهار نفره‌ای می‌شود که یک پیرزن و پیرمرد (زن و شوهر) در آن نشسته‌اند. پیرمرد نگاه بدی به پسر می‌اندازد و معلوم است که از حضور او در کوپه ناراحت است. پیرزن اما مهربان است و به پسر میوه تعارف می‌کند.

پیرزن: بفرما پسرم.

پسر (در حالی که هدفونش را برمی‌دارد): ممنون

پسر از کوله‌پشتی خود کتابی درمی‌آورد و مشغول مطالعه می‌شود. پیرمرد نگاهی چپ‌چپ به پسر می‌اندازد. درِ کوپه باز می‌شود و مامور قطار را می‌بینیم که دختری جوان و زیبا را به داخلِ کوپه هدایت می‌کند.

مأمور قطار: خانم یه نیم ساعت یک ساعتی همین‌جا بمونید واستون یه کوپه جور می‌کنم که همه خانم باشن و شما هم راحت باشی.

پیرمرد (سریع مداخله می‌کند): این خانم که جای دختر ماست. شما فقط یه زحمتی بکشید اگه این آقا رو ببرید یه کوپه‌ی دیگه مشکل حل میشه.

مأمور قطار: چشم حاج‌آقا. حله.

پیرزن و پیرمرد با دختر گرم می‌گیرند. پیرزن مقداری از پرتغال به دختر تعارف می‌کند.

پیرزن: دخترم بفرما

دختر پرتغال را برمی‌دارد.

دختر: دستتون درد نکنه. متشکرم

پیرزن: ماشالا..چه دختر خانمی. زنده باشی ایشالا دخترم.

دختر: ممنون. لطف دارید.

پیرمرد: شما دانشجو هستید دخترم؟!

دختر: بله. یعنی تازگیا همین چند وقت پیش تموم شد.

پیرمرد: خب خدارو شکر. چی می خوندی دخترم؟

پیرزن: اذیتش نکن طفل معصومُ

دختر: نه خواهش می‌کنم. مامایی می‌خوندم.

پیرزن: چقدم ثواب داره این کار. خدا خیرت بده.

پیرمرد: کار سختی هم هست.

دختر: ای همچین.

پیرزن: حالا سختیش هرچی که هست مالِ ما زناس دیگه. شما مردا فقط بخورید و دستور بدید.

پیرمرد: شد ما یه کلام حرف بزنیم شما تیکه بارمون نکنی؟

دختر ریز می‌خندد.

پیرزن: درسته که مردا زنا رو خون به جیگر می‌کنن از بس که همیشه بچه‌ان و هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شن ولی چه می‌شه کرد. ایشالا تو هم یه شوهر خوب نصیبت شه. دیگه همه‌جوره وقتشم هست.

پسر کوپه را ترک می‌کند و بیرون می‌رود.

دختر توی کیفش دنبال چیزی می‌گردد. صدای به‌هم خوردن آینه و لوازم آرایشی به گوش می‌رسد. پیرمرد زیر چشمی نگاه می‌کند، پیرزن سقلمه‌ای به او می‌زند که یعنی سرش به کار خودش باشد.

داخلی/ روز/ راهروی قطار

پسر از پنجره به بیرون نگاه می‌کند، سیگاری در‌می‌آورد تا روشن کند. همان لحظه مأموری بداخلاق سر می‌رسد به شانه‌ی پسر می زند و به شکلی بی‌ادبانه به او تذکر می‌دهد که سیگارش را خاموش کند. پسر هدفون در گوشش است و نمی‌شنود.

مأمور: غلافش کن عامو. ممنوعه.

پسر هدفون را در می‌آورد و با تکان دادنِ سر دلیل کار مامور را می‌پرسد.

مأمور: گفتم سیگار کشیدن تو قطار ممنوعه.

پسر به پاکت سیگاری که در جیب جلوی پیراهن مأمور است نگاهی می‌کند و به سمت پنجره سر می‌چرخاند. مأمور می‌رود. از ته راهرو کسی با سوت پسر را صدا می‌کند. با اشاره دست که او می‌گوید که نزد اون بیاید. پسر به سمت او می‌رود.

جوان: گیر داده بود بهت؟ گور باباش. زر می‌زنه واسه خودش. بیا همین‌جا با خودم بکش هیچ غلطی هم نمی‌تونه بکنه.

جوان پاکت سیگارش را به سمت پسر می‌گیرد.

پسر: مرسی من از همینا می‌کشم.

جوان برای پسر فندک می‌زند و پسر هم بعد از روشن کردن سیگار به پشت دست او می‌زند.

جوان: سیگاری میگاری هم بخوای هستا. لب تر کن.

پسر: نه نیستم.

جوان: بدجور تگرافی می‌زنی. بابا دو کلوم حرف بزن.

پسر: چی دوست داری بگم؟

جوان: هیچی بابا. شوخی کردم راحت باش.

سکوت حکم‌فرما می‌شود. جوان برای این‌که فضا را عوض کند، حرف می‌زند.

جوان: ما کارمون یه جوریه که هر هفته باید این راه بدمصبُ بریم و بیایم. دیگه تو خواب هم مخم چیک‌چیک هوهو می‌کنه.

دو دختر زیبا خنده‌کنان از کنارشان رد می‌شوند و جوان به پسر اشاره‌ای می‌کند که دنبال‌شان بروند.

جوان: این یه رقمم نیستی؟

پسر پاسخی نمی‌دهد و به بیرون نگاه می‌کند.

جوان تک‌نفره راه می‌افتد. پسر تنها می‌ماند.

داخلی/ غروب/ کوپه

پسر به کوپه برمی‌گردد. پیرزن در حال چرت زدن است. دختر در حال خواندن کتابی است و پیرمرد زل زده به دختر. (دختر معذب است) با آمدن پسر، دختر لبخندی می‌زند. پیرمرد سر صحبت را با جوان باز می‌کند.

پیرمرد: شما هم دانشجویی آقا؟

پسر پاسخی نمی‌دهد و هدفونش را توی گوشش می‌کند. پیرمرد به‌شدت سرخورده می‌شود و از کوپه بیرون می‌رود. دختر لبخندی می‌زند. پسر سرش را تکیه می‌دهد به گوشه‌ای و می‌خوابد. (فید اوت)

صدای قطار در سیاهی در آمیخته می‌شود با صدای گریه‌ای زنانه و صدای ضعیف مردی که می‌گوید: پاشو آقا پاشو.

پسر چشمش را باز می‌‌کند. مأمور قطار است.

مأمور: آقا پاشو یه کوپه واست پیدا کردیم.

پیرمرد نگاه معنادار و متشکرانه‌ای به مأمور می‌کند. پسر خواب‌آلود و متعجب کوله‌اش را برمی‌دارد و می‌رود. دنبال مأمور راه می‌افتد. در راه جوان را می‌بیند که با آن دو دختر گرم بگوبخند است. جوان دستی برای پسر تکان می‌دهد اما او توجهی نمی‌کند و دنبال مأمور می‌رود. کوپه‌‌ای خالی و کثیف ته قطار هست که مأمور پسر را به داخل آن هدایت می‌کند. پسر خسته است. در را می‌بندد. نزدیک پنجره می‌نشیند و به بیرون نگاه می‌کند (دوربین کم‌کم فقط پنجره را در قاب می‌گیرد و تصاویر ناواضاح بیرون دیزالو می‌شوند به نمای تقریباً درشت چشمان پسر در رستوران قطار که به روبه‌رو نگاه می‌کند.)

داخلی/ شب/ رستوران قطار

نمای بعدی دختر جوان را نشان می‌دهد که وارد رستوران می‌شود و بی‌توجه به پسر از کنارش می‌گذرد و به سمت صندوق ته رستوران می‌رود. از صدای دختر می‌فهمیم که سفارش چای می‌دهد.

صدای دختر: یه چای لطف کنید آقا.

دختر به شکلی غیرمنتظره وارد قابی می شود که پسر در آن تنها به فنجان چایش نگاه می‌کند.

دختر: اجازه‌ست؟

پسر سری به نشانه تأیید تکان می دهد و لبخند کم‌رنگی می‌زند.

دختر روبه‌روی جوان می‌نشیند.

دختر: من اولین بارمه سوار قطار میشم. حسِ خیلی خوبی داره.

پسر: بله.

دختر: از کوپه‌ی تازتون راضی هستی؟

پسر: بله

دختر: مث این‌که مزاحم‌تون هستم. ببخشید.

پسر: نه

دختر: من فقط می‌خواستم بابت این‌که باعث شدم شما جاتون عوض شه ازتون عذرخواهی کنم.

پسر: بی‌خیال

دختر: خلاصه شرمنده دیگه..شبِ خوبی داشته باشید.

پسر: شما هم همین‌طور

پسر لبخندی می‌زند. دختر می‌رود.

دور شدن دختر را از نمای دیدگاه پسر می‌بینیم. صدای باز شدنِ درِ واگن ها می‌آید.

داخلی/ شب/ بین دو واگن

مأمور درِ دستشویی را قفل می‌کند و بلافصله درِ واگن را باز. بلندگوی ایستگاه توقف قطار را به بهانه نماز اعلام می‌کند.

صدای بلندگو: نیم ساعت توقف برای نماز مغرب و عشا.

داخلی/ شب/ رستوران قطار

قطار برای نماز مغرب در ایستگاهی می‌ایستد. پسر از پشت پنجره نگاه می‌کند. آدم‌هایی را می‌بیند که پیاده می‌شوند و برخی دوان‌دوان به سمت وضوخانه می‌روند و برخی هم بلافاصله سیگاری روشن می‌کنند. پسر از قطار پیاده نمی‌شود.

داخلی/ شب/ راهرو

پسر با موبایلش شماره‌ای را می‌گیرد. چند کلمه‌ای با بی‌حوصلگی محض با مادرش حرف می‌زند.

پسر: سلام مامان... سه چهار ساعته راه افتادم... فردا صبح می‌رسم دیگه، چه سؤالیه؟... انقد بی‌تابی نکن مامان، شوهر تو بود پدر منم بود... تو که از خونش نبودی، من بودم...گریه نکن مادر... فردا خاکش کنیم، چهل روز نشده، خاطره‌شم با خودش میره زیر خاک... تو می‌تونی بازم شوهر کنی، من می‌تونم بازم پدر داشته باشم؟...درسته که از آقام دلِ خوشی ندارم، اون خدابیامرز با بی‌عرضگی‌هاش باعث و بانیِ همه بدبختی‌های زندگیِ ما بود... هیچ‌وقت دوست نداشتم تو زندگیم مث اون باشم... (پسر بغض می‌کند)... اما خب پدر بود دیگه، دار و ندارِ ما بود...آره، گریه کن مامان، گریه کن، بذار سبک شی... .

مأموری از کنارش رد می‌شود.

مأمور: شما نمی‌خوای هوا بخوری؟

پسر جوابی نمی‌دهد. می‌رود روی پله‌ی واگن و میله را می‌گیرد و خودش را کمی آویزان می‌کند.

ماموری دستش را می‌گیرد و او را به داخل می‌کشد.

مأمور: چیکار می‌کنی؟ حالت مث این‌که خیلی خوشه. عاشقی؟

جوان به کوپه‌اش می‌رود. کوله‌اش را باز می‌کند. بلوز خاکستری‌اش را درمی‌آورد و لباس سیاهی از کوله بیرون می‌آورد و می‌پوشد. ساندویچی هم از کوله درمی‌آورد و می‌خورد. وسطش قرص کوچکی را با ته‌مانده آب معدنی کوچکی که در ساکش دارد بالا می‌اندازد.

هدفونی در گوشش می‌گذارد و صدای آهنگ را زیاد می‌‌کند. صدای آهنگ بر صدای قطار سوار می‌شود. آهنگ غمناکی است. کمی که می‌گذرد سروصدای مبهم و ضعیفی زیر آهنگ به گوش می‌رسد. سر برمی‌گرداند سمت در کوپه. دو سه نفر به ‌سرعت رد می‌شوند. در را باز می‌کند و می‌بیند چند نفر به‌شدت در حال کتک‌کاری‌اند (و روی همه‌ی این‌ها ما فقط صدای همان آهنگ غمگین را داریم) پسر در کوپه را می‌بندد. و چشمش را می‌بندد. در سیاهی صدای ترمز قطار را می‌شنویم.

صدای بلندگوی ایستگاه: توقف برای نماز صبح به مدت ۲۰ دقیقه

پسر بیدار می‌شود سمت دستشویی خود قطار می‌رود. مادری تلاش می‌کند بچه قنداقه‌اش را آرام کند و مدام از این سر به آن سر راهرو می‌رود. با خودش زمزمه می‌کند.

مادر: از کمر انداختی منو وروجک. پدر بی‌غیرتت هم که مثل خرس خوابیده نمی‌گه یه... بخواب عزیزم. اینقد مامانو اذیت نکن.

پسر سعی می‌کند درِ دستشویی واگن را باز کند اما متوجه قفل بودنِ آن می شود. می‌رود همان بغل سیگاری روشن می‌کند. از دور می‌بیند که درِ دستشوییِ آن یکی واگن باز می‌شود و پسری از آن بیرون می‌آید. و یکی دو ثانیه بعد دختری آشفته پشت سرش خارج می‌شود. پسر سرش را برمی‌گرداند و به سیگارش ادامه می‌دهد. مامور خشن و بدخلاق ناگهان سر می‌رسد. پسر با حالت سر و دست خود بابت سیگار معذرت می‌‌خواهد. اما مأمور که به شکل عجیبی شنگول است می‌گوید:

مأمور: بی‌خیال عامو.کشیدی دیگه. ولی بهتر بود بیرون می‌کشیدی. یه نخ ام از اون سیگارت داری به ما بده..

پسر یک نخ از سیگارش به او می‌دهد و با فندک خود سیگار را برای مأمور روشن می کند. پسر همان‌جا سیگارش را ادامه می‌دهد. صدای شیون می‌آید. زنی میان‌سال در بیرون قطار بر سر و صورت خود می‌کوبد. چند نفری سراسیمه به سمت بیرون می‌دوند. پسر کنجکاو است که بداند چه شده ولی فقط به این طرف و آن طرف سرمی‌چرخاند و شاهد عبور و مرور بقیه است. از میان صدای مسافران می‌شنویم که شوهر زن همان بیرون ایست قلبی کرده. یکی می‌پرسد: مرد آخرش؟ می‌گوید: نمی‌دونم والا. بریم بخوابیم. (پسر)

قطار راه می‌افتد. پسر به سمت دستشویی می‌رود. وقتی روی توالت فرنگی می‌نشیند ما بالاتنه‌اش را می‌بینیم. که غمگین و خیره به دوربین نگاه می‌‌کند.

قطار به مقصد رسیده. مسافران در حال پیاده شدن هستند. پسر از خواب بیدار می‌شود. کوله‌اش را برمی‌دارد. از قطار خارج می‌شود.

خارجی/صبح/ایستگاه

پسر پا که به بیرون می‌گذارد در میان جمعیت لحظه‌ای جوان دخترباز را در حال بگوبخند با دختر جوان هم‌کوپه (همان کوپه‌ی اول در کنار پیرزن و پیرمرد) می‌بیند. راه می‌افتد. کمی آن‌سوتر لحظه‌ای پیرمرد و پیرزن را می‌بیند. پیرزن می‌لنگد و پیرمرد شق و رق است. مادری که بچه بغلش است به همراه شوهرش که خواب‌آلود است و غر می‌زند. و آدم‌های دیگر. جوان به سمت در وروردی ترمینال می‌رود. در انبوه جمعیت که به سیاهی درون می‌غلتند گم می‌شود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
فیلنامه کوتاه طنز : حالا چکار کنیم؟...

نویسنده : دل آرام

مرد: خانم صدای اون جارو برقی را كم كن دارم فوتبال می‌بینم.
زن: خوبه والا! غیرتت كجا رفته؟ تو بشینی فوتبال ببینی، اونوقت من كار كنم؟ واقعا كه! مرد هم مردهای قدیم!
مرد: چی؟ مرد هم مردهای قدیم؟! چطور وقتی من می‌گم فلان كار دیگه از سن من و تو گذشته، عصبانی می‌شی و می‌گی "من كه سنی ندارم"! حالا می‌گی "مرد هم مردهای قدیم" ؟!!


داخلی /روز / خانه

زن: بیا! اینم جای كمك كردنته. بشین هی توی حرف‌های من نكته در بیار و سر بحث رو باز كن. هی توی شله زرد دنبال گوشت بگرد.
مرد: اولا كه گوشت نه و تخم مرغ! امروزه روز دیگه تو شله زرد باید دنبال تخم مرغ گشت نه گوشت!
زن: ئه! خوب شد گفتی تخم مرغ، الان چند روزه می‌خوام بگم تخم مرغ بخری هی یادم می‌ره. پاشو برو یه كیلو تخم مرغ بخر بیار هیچی نداریم برای شام بخوریم
مرد: چه خبره خانم؟ مگه من روی گنج نشسته‌ام؟! یك كیلو!!!
زن: به من ربطی نداره. هیچی تو یخچال نداریم. خودت می‌دونی و شكم بچه‌ها.
مرد: اگه گذاشتی من این فوتبال رو ببینم. برم یه كیلو تخم مرغ بخرم، دست از سرم بر می‌داری؟
زن: هان؟ چی؟ صداتو نمی‌شنوم!
مرد: خب خاموش كن اون جارو برقی را تا بشنوی!
زن: چی می‌گی؟ نمی شنوم.
مرد: هیچی! من رفتم تخم مرغ بخرم.
زن: نون و ماست هم بخر.
مرد: ئه! چی شد؟ شنیدی!
زن: چی؟

(یك ربع بعد)

مرد: سلام
زن: سلام؛ پس كو تخم مرغ‌ها؟!
مرد: هان؟
زن: هان چیه؟ می‌گم كو تخم مرغ‌ها؟!
مرد: هاااان! تخم مرغ‌ها! چیزه. چی می‌گن؛ آهان! شكست!
زن: شكست؟ یعنی چی شكست؟ مگه بچه دو ساله‌ای كه زدی شكستی؟
مرد: نه خانم. نمی‌دونی كه چی شد؟
زن: چی شد؟
مرد: همین دیگه! وقتی من می‌خوام اخبار ببینم و تو نمی‌ذاری و می‌خوای سریال ببینی، همین می‌شه دیگه!
زن: چه ربطی داره؟ من سریال نبینم، تخم مرغها نمی‌شكنن؟! وا!
مرد: نخیر خانم! رئیس سازمان پیشگیری و مدیریت بحران شهر تهران گفته كه هفته‌ای یک یا دو زلزله خفیف در تهران رخ می‌دهد. گاهی در ماه سه تا چهار زلزله خفیف رخ می‌دهد.
زن: واقعاً؟ راست گفته؟!
مرد: بله خانم! فكر كردی مسئولین به من و تو دروغ می‌گن؟ دیگه این حرف را جایی نزنی‌ها! ممكنه سنگ بشیم.
زن: باشه. خب حالا چكار كنیم؟
مرد: نمیدونم. باید مواظب خودمون باشیم كه نمی‌ریم.
زن: من كه زلزله را نمی‌گم؛ شام را می‌گم!
مرد: آهان. نمی‌ذاری كه بگم. از بس هی تو حرفم می‌پری یادم میره چی می‌خواستم بگم.
زن: خب باشه! بگو.
مرد: هیچی دیگه. من تخم مرغ‌ها را خریدم، داشتم می‌اومدم، توی راه پله بودم كه یهو زلزله اومد . تخم مرغ‌ها از دستم افتاد و شكست و ریخت رو زمین.
زن: واقعا؟ راست می‌گی؟!
مرد: ای بابا! خانم تو هم به همه شك داری‌ها! شاید مسئولین به آدم دروغ بگن ولی شوهر آدم كه به آدم دروغ نمی‌گه!
زن: حالا چكار كنیم؟
مرد: نمی‌دونم والا. یه چیز دیگه می‌خوریم.
زن: من كه شام را نمی‌گم. زلزله را می‌گم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
تالار تخصصی سینما و موسیقی

Script | فیلمنامه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA