انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
تالار تخصصی سینما و موسیقی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Script | فیلمنامه


مرد

 
:: فيلمنامه كوتاه طنز:: بیمارستان الكترونیكی

نویسنده : عباس عطایی


روز- داخلی- مطب پزشک

دكتر: نفر بعدی لطفاً.
منشی: چشم آقای دكتر! الان.
(چند دقیقه بعد)
دكتر: چی شد خانم منشی؟ گفتم نفر بعدی را وصل كنید به من، تا باهاش چت كنم ببینم بیماریش چیه.
منشی: بله آقای دكتر؛ متوجه شدم، ولی خب این سیستم من هنگ كرده، هر كاری می‌كنم نمی‌شه با بیمار بعدی ارتباط برقرار كنم.
دكتر: بگذارید الان خودم میام می‌بینم چی شده.
منشی: ممنون آقای دكتر.
دكتر: خب؛ برق كه داریم؛ مانیتور هم كه روشنه! پس ایراد از كجاست؟
منشی: نمی‌دونم دكتر! نكنه ایراد از كیبورده؟
دكتر: اینم می‌تونه باشه. البته بعید بدونم از كیبورد باشه. من حدسم اینه كه شاید از پرینتره.
منشی: نه دكتر؛ از پرینتر نمی‌تونه باشه. من مطمئنم.
دكتر: خانم منشی؛ تجربه این همه سال تشخیص مشكلات و بیماری‌ها به من ثابت كرده كه هیچوقت نباید از چیزی مطمئن بود. گاهی شده بیمار به من مراجعه كرده گفته دكتر من شبها دل درد دارم، بعد ریشه یابی كردم دیدم ایراد از ناخنش است.
منشی: نه آخه دكتر؛ می‌دونید؟ پرینتر به اون یكی كامپیوتر وصل است؛ نه به این! چطور ممكنه مشكل از پرینتر باشه؟
دكتر: (با كمی مكث) اممم. اون كامپیوتر كه پرینتر بهش وصله خوب كار می‌كنه؟
منشی: بله؛ مشكلی نداره.
دكتر: (با خوشحالی) خب همین دیگه! مشكل همین جاست. اگه پرینتر را به این كامپیوتر وصل كنیم، این كامپیوتر درست میشه.
منشی: آهان! چه جالب.
دكتر: خب بگذارید من اون پرینتر را بیارم وصل كنم به این سیستم.
منشی: نه آقای دكتر؛ چرا شما زحمت بكشید؟ محال است اجازه بدم.
دكتر: این چه حرفیه خانم منشی؟ كار سختی نیست.
منشی: نه آقای دكتر. شرمنده می فرمایید. اصلاً خوبیت نداره جلوی بیمارها، شما از این كارها بكنید.
دكتر: الان كه ارتباط اینترنتیمون قطع است؛ بیمارها كه نمی بینند.
منشی: من كه می بینم. شما راضی می‌شوید من عذاب وجدان بگیرم؟ من بعنوان یك منشی، اخلاق كاری و حرفه‌ایم اجازه نمی‌ده، اجازه بدم شما این زحمت را بكشید.
دكتر: چه عرض كنم والا! هر جور صلاح می‌دونید. پس اجازه بدید من رویم را بكنم اونطرف كه نبینم، آخه غیرت و وجدانم اجازه نمی‌ده تا یه مرد هست، اجازه بدم كارهای سخت را خانم‌ها بكنند.
منشی: باشه.
دكتر: خب من الان رویم اونوره. شما پرینتر را بیارید اینجا.
منشی: ممنون؛ ئه! آقای دكتر نگاه نكنید دیگه.
دكتر: نه نگاه نمی‌كنم. یه لحظه سرم را چرخوندم كه قولنج گردنم بشكنه.
منشی: آقای دكتر یه چیزی بگم؟
دكتر: بفرمایید.
منشی: خجالت می‌كشم آخه؛ روم نمیشه.
دكتر: من كه رویم این طرفه. خجالت نكشید؛ بفرمایید.
منشی: این دستگاه پرینتره خیلی سنگینه. به خدا شرمنده‌ام. اگه یه لطفی بكنید سرش را بگیرید ممنون می‌شوم.
دكتر: باشه.
منشی: نه نه! یه لحظه صبر كنید.
دكتر: باز چی شده؟
منشی: بذارید من چشم‌هایم را ببندم كه این صحنه را نبینم كه تو ذهنم نمونه؛ چون عذاب وجدان می‌گیرم.
دكتر: هر جور صلاح می‌دونید.
منشی: گرفتید؟
دكتر: بله! بیایید بیایید بیایید خب خب خب! خوبه. همینجا بذارید رو زمین. حالا چشمتون را باز كنید.
منشی: واقعا شرمنده آقای دكتر.
دكتر: اختیار دارید. زحمت بكشید سریعتر سیمش را وصل كنید. آخه من 5 دقیقه دیگه یه مریض بدحال دارم باید اینترنتی درمانش كنم.
منشی: چشم الان وصلش می‌كنم. دكتر! راستی این سیمه چیه؟ یه سرش به مودم وصله این سرش همینطور ول است.
دكتر: نمیدونم. جایی اون پشت مشت‌ها نیست كه بشه وصلش كنید؟
منشی: چرا چندتا سوراخ هست.
دكتر: ببینید اگه به یكیش می‌خوره وصلش كنید.
منشی: آره انگار به یكیش می‌خوره.
دكتر: خب! بیایید ببینم حالا كه پرینتر را وصل كردیم درست شد یا نه؟
منشی: ئه! بله بله! درست شد آقای دكتر. واقعا آفرین به شما و تخصص شما.
دكتر: خواهش می‌كنم. من می‌روم توی اتاق، شما بیمار بعدی را وصل كنید من معاینه‌اش كنم.
منشی. چشم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلمنامه کوتاه :: گل مریم

نوشته سحر ساعدی

داخلی- خانه – اتاق خواب – روز
مردی (۳۳-۳۴ ساله) در حال جا دادن لباسی داخل ساک کوچکی که روی تخت گذاشته شده, است.مرد کمی غمگین است.زیپ ساک را میبندد و از اتاق بیرون می اید.
خانه – هال (ادامه)
مرد از اتاق بیرون می آید و در را پشت سرش میبندد.می خواهد به سمت در بیرون برود که چشمش به خودش در آینه ای که در گوشه ای از پذیرایی است می افتد.به سمت اینه بر میگردد , دستی به موهایش میکشد , به خودش درآینه خودش خیره می شود و لبخند تلخی میزند.
خانه – دستشویی (ادامه)
نمایی بسته از دستان مرد که ماشین اصلاحی را در دست گرفته و آن را روشن میکند.تصویر بالا می اید و آینه را نشان می دهد. مرد با غم به خودش نگاه میکند.عکسی را از جیبش در می آود و با غم آن را نگاه میکند.ناگهان دستانش شل میشوند و پایین می آیند.
از پشت سر, مرد را میبینیم که دستهایش رابه لبه ی سینک گرفته و شانه هایش می لرزد.صدای گریه ی او با صدای ماشین اصلاح مخلوط می شود.
داخلی- راهروی بیمارستان- روز
مرد در حال راه رفتن در راهرو است. در یک دستش چد شاخه گل مریم و در دست دیگرش ساک کوچک است .موهای مرد کاملا زده شده و ابروهای او هم خالی شده..مرد به در اتاقی میرسد و داخل اتاق می شود.
داخلی – اتاقی در بیمارستان – روز
در اتاق ,تخت ,یخچالی کوچک و چندین شاخه گل مریم روی میزی دیده میشود. روی تخت زن جوانی خوابیده است.ابروهای زن زده شده ,روسریی بر سر دارد اما روسریش عقب رفته و معلوم است که مویی ندارد.,مرد روی صندلیی کنار تخت نشسته است و با چهره ای غم بار زن را نگاه میکند. مدام بغض خود را فرو میدهد وگه گاهی چشمان پر از اشکش را به سقف میدوزد تا اشک هایش سرازیر نشوندلبخند کمرنگی میزند و روسری زن را جلو میکشد.نا خود اگاه اشک هایش سرازیر میشود و سرش را روی تخت میگذارد.زن چشمانش را آهسته باز میکند.مرد متوجه میشود و اشک هایش را سریع پاک میکند.از pov زن میبینیم که مرد را تار میبیند.
زن: (بی حال)حامد؟
مرد (حامد):جانم؟
زن چشم هایش را چند بار روی هم میگذارد و سپس حامد را نگاه میکند.کم کم آثار تعجب در چهره ی زن نمایان میشود.
زن: تو...تو چرا این شکلی شدی؟ چیکار کردی؟
حامد: (با شیطنت) دوست داشتم
مریم چشم هایش را چند بار روی هم میگذارد و کمی سرش را روی بالش به اطراف میچرخاند.
زن: واسه چی اینکارو کردی؟
حامد: حالا دیگه مثل هم شدیم
زن: (لبخند میزند) تو دیوونه ای
حامد: نه...)مکث) من فقط یه مَردم...!
زن با چهره ای شاکی رویش را بر میگرداند.
حامد: مریم...با دکترت حرف زدم گفت, حالت داره بهتر میشه
مریم: دروغ میگی
حامد : چی؟
مریم به حامد نگاه میکند.
مریم: دروغ میگی...(با لبخند)ابروهاتم زدی بهتر میشه از چشات خوند داری دروغ میگی...من خودم میفهمم که هر روز وضعم بدتر میشه
قیافه ی حامد در هم میرود
حامد: تو فقط هر روز داری نا امید تر میشی,حتی خودتم دلت نمیخواد خوب شی, (با لبخندی تلخ)چیه؟ نکنه از من خسته شدی میخوای زودتر بری؟
مریم: (به سقف چشم میدوزد)از این زندگی خسته شدم...
حامد از جایش بلند میشود و به سمت پنجره میرود.کلافه است
حامد: خب....میخوای چیکار کنی؟ هان ؟انقد ادامه اش بدی تا اینکه...
حرفش را میخورد
مریم: تا اینکه بمیرم...دیگه خسته شدم
حامد: (صدایش را بالا میبرد) بمیری؟ آره؟ به همین راحتی؟
مریم با چشمانی پر از اشک به سمت حامد بر میگردد.
مریم: (با بغض) به همین راحتی؟ واقعا فک میکنی راحته؟ من دارم هر روز زجر میکشم میفهمی؟
حامد: (داد میزند) آره میفهمم چون منم دارم زجر میکشم...میفهمم چون منم دارم درد میکشم...ذره ذره میمیرم
مریم چشمانش را میبندد.
حامد جلو می اید و دستانش را به تخت تکیه میدهد.
حامد : ولی هیچ زجری بیشتر از این حرفای تو که انقد نا امیدی نیست ...به خاطر من بمون...به خاطر من بجنگ...ارزششو دارم؟!
خارجی- قبرستان- روز
حامد با موهایی پر پشت کنار قبری نشسته است.با دستهایش که شاخه ی گل مریمی در ان است پاهایش را جمع کرده و با صورتی که حسی را نمیتوان در آن خواند به روبرویش نگاه میکند. صداها روی تصویر او پخش میشود.
مریم: حامد...
حامد: جانم؟
مریم: منو یادت نره خب؟
حامد لبخند تلخی میزند,به قبر نگاهی میکند و شاخه گل را روی آن میگذارد.
حامد: شد دو سال و هفت ماهو و بیست روز...یادم نرفته عشق نامرد من.
حامد بلند میشود,نمای بسته ای از پاهای او را میبینیم که کم کم دور میشود.

———————————- پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلنامه کوتاه : تولدت مبارک

نویسنده : سعید یوسفی

روز- خارجی – جایی در شهر

دوربین به حالت E.L.S( خیلی دور از سوژه ) فیلم میگرد و جوانی ۱۷ یا ۱۶ ساله با لباسی ساده و با سردرگمی وارد کادر میشود.{ گویا سعی دارد اطراف را به خوبی ببیند و مدام چشم هایش هایش را میمالد }
در نمای P.O.V ( از چشمان فرد ) – جوان مدام پلک میزند وراه میرود و به زمین و آسمان و مردم که در اطرافش هستند نگاه میکند سعی دارد به خوبی ببیند اما همه چیز تار است.
{ در کل فیلم موسیقی سوزناکی پخش می شود }
در نمای لانگ شات – جوان به اطراف نگاهی میکند ، بسیار دقت میکند
P.O.V جوان – انبوه اتومبیل هایی را بسیار تار در فاصله ای دور مببیند اما دلیل توقف این تعداد ماشین مشخص نیست.
M.S جوان – جوان به سمتی دیگر می نگرد { در حالت او تعجب به وضوح دیده میشود }
P.O.V جوان – تصویری تار از قاب عکس یک فرد هیکلمند در دست مردی است که در پیاده رو روی یک صندلی نشسته و افراد زیادی از جلوی او رد میشوند. پیاده رو شلوغ است
M.S جوان – جوان دقت بیشتری میکند تا باقی اتفاقات دور خودش را ببیند.
P.O.V جوان — مدرسه ای را میبیند که درون آن به خوبی واضح است اما جوان تار میبیند و کنار درب آن مدرسه تابلوی اعلاناتیوجود دارد که تعدادی پسر جوان و نوجوان زیر اطلاعیه ای جمع شده اند . نوشته اطلاعیه چون بزرگ است به خوبی معلوم میشود اما جوان چون چشمانش تار میبیند نمیتواند بخواند.
برش به کنار تابلو اعلانات :‌ دوربین از نیمرخ بچه ها به حالت m.s فیلم میگیرد (خواندن اعلامیه از این نما برای بیننده ممکن نیست )
یکی از جوانان با موهایی بلند و پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین گوشه این اعلامیه را گرفته و بالا می آورد و و ورق میزند . معلوم میشود حداقل ۱۵ تا مثل این اعلامیه روی تابلو به حالات یک دفتر متصل است. در هنگام بالا بردن اعلامیه دوربین با حالت تراولینگ به زیر دست جوان نزدیک میشود بطوری که برای نشان دادن اعلامیه ( از بقل ) کمی دوربین به بالا مایل میشود.
M.S جوان محصل — جوان مجصل که اعلامیه را ورق زده بود پوزخندی میزند و به بقیه که متعجب هستند چیزی می گوید و با خنده میرود .
برش به : جوان ابتدایی فیلم
لانگ شات جوان ابتدایی فیلم در مکانی که ایستاده بود – جوان سر برمیگرداند و دست در جیب میکند و یک عینک نو را از درون یک جعبه کادو که روی آن نوشته تولدت مبارک در می آورد.
در هنگام در آوردن عینک از کادو دوربین دوم تصویر نزدیکی از عینک و جعبه کادو میگیرد.
تصویر خیلی نزدیک از صورت جوان که عینک میزند و سپس با خوشحالی به اطراف نگاه میکند.
P.O.V جوان — همه آدمهای اطرافش که تار بودند واضح شدند ماشینها مدرسه و همه چی
لانگ شات جوان – جوان شاد تر از قبل به نظر میرسد اما خوشحالی اش و لبخند رو لبش کمی گم میشود . او میخواهد چیز های تاری را که الان دید را اینبار واضح ببیند ( عینک باعث بهتر دیدن او شده )
P.O.V جوان – انتهای این همه ماشین که در خیابان بودند به خوبی معلوم نیست اما در آخر خیابان سقف پمپ گاز دیده میشود.
M.S جوان – جوان با کمی ناراحتی به سمت دیگر مینگرد
P.O.V جوان – در این هنگام آهنگ سوزناک به اوج خودش میرسد . تابلویی که در دست مرد است تابلوی روح الله داداشی است – سوی دیگر خیابان پشت شیشه مغازه ای یک عکس از روح الله داداشی دیده میشود که کنار عکس روبان سیاه وجود دارد و زیر عکس نوشته شده روحش شاد.
جوان به مدرسه نگاه میکند
P.O.V جوان – همانطور که به مدرسه نگاه میکند درون بانکی هم به تقریبا به سختی نمایان است که روی کاغذی نوشته شده : " وام با سود ۲۸ درصد "
درون مدرسه شلوغی درون حیاط و وجود بچه ها در حیاط کاملا مشخص است .
برش به : درون مدرسه – یکی از جوانان می آید و کل اعلامیه ها را کنده و روی زمین می اندازد. [ با عصبانیت ]
یکی دیگر از بچه ها به اعلامیه نزدیک میشود و اعلامیه های را ورق میزند ( در این هنگام دوربین با حرکت تراولینگ به اعلامیه روی زمین نزدیک میشود ) روی اعلامیه صفحه اول که بچه ها در ابتدای فیلم دور آن بودند نوشته شده است : کنکور سال ۹۴ حذف میشود – {جوان ورق میزند} صفحه دوم اعلامیه ها : کنکور سال ۹۲ حذف میشود – صفحه سه : کنکور سال ۹۱ حذف میشود. ( معلوم میشود که هر چند روز یک بار یک اعلامیه به این ها اضافه میشود. )
M.S نقش اصلی فیلم : جوان کمی به این طرف و آن طرف نگاه میکند سپس عینکش را از چشم بیرون می آورد و با قدرت و ناراحتی به سمتی پرتش میکند .
فید اوت
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلنامه کوتاه : اتوبوس

نوشته علی رضایی

صبح زود- نمای خارجی
اتوبوس شرکت واحد زرد رنگی در حال حرکت است روی بدنه اش پوستر تبلیغاتی است که جوانی را نشان می دهد که از روی صندلی خویش بلند شده و جای خویش را به کهنسالی داده است

نمای داخل اتوبوس
تنها مسافر اتوبوس جوانی است مو بلند که در صندلی ردیف دوم سمت چپ نشسته ... بیرون رانگاه میکند و کیف لب تابی بر روی پاهایش قرار گرفته
برش به: ایستگاه اتوبوس
افراد بسیاری منتظر رسیدن اتوبوس به ایستگاه هستند تا بتوانند به موقع به محل کار خویش برسند... تمام صندلی های ایستگاه پراست و برخی نیز در ایستگاه ایستاده اند.. برخی نیز در حال قدم زدن هستند...چشم ها یشان دوخته شده به انتهای خیابان ... که اتوبوس زرد رنگی از دور نمایان میشود.
برش به: داخل اتوبوس
اتوبوس به آرامی به جایگاه نزدیک میشود و در مقابل ایستگاه می ایستد... راننده در کناردر اتوبوس می ایستد و در هنگام سوار شدن مسافرین بلیت های آنان را تحویل میگیرد...تمام صندلی های اتوبوس پر میشود و برخی نیز که جایی برای نشستن پیدا نمی کند بین صندلی ها می ایستند...راننده به صندلی خویش برمی گردد ودر حال بستن درهای اتوبوس ناگهان پیرمردی بین درها قرار میگیرد و به سختی داخل اتوبوس میشود....اتوبوس حرکت میکند
نمای داخل اتوبوس
پیرمرد راه خویش را باز میکند ودر بین صندلی های ردیف دوم و سوم می ایستد و چشم هایش را برای پیدا کردن مکانی برای نشستن می چرخاند اما مکانی پیدا نمی کنند ... مرد میانسالی، حدودا ۳۰ساله،که در کنار پیرمرد ایستاده متوجه پیرمرد میشود و برای کمک به او ،به طرف جوان مو بلندی که در ردیف دوم نشسته خم میشود و شروع به سخن گفتن با جوان میکند در میان سخنانش (بیصداست)اشاراتی با صورت و دست به پیرمرد میکندکه توجه جوان را به پیرمرد جلب میکند ...اما جوان با تکان دان سر خویش به سمت بالا در خواست اورا رد می کند...مرد میانسال می ایستد و به سمت پیرمرد می چرخد و با بالا انداختن شانه هایش تعجب خویش را به پیر مرد نشان می دهد.
اتوبوس به ایستگاه بعدی میرسد و برخی از مسافرین در ایستگاه پیاده می شوند ...طوری که پیرمرد و مرد میانسال درست در صندلی های ردیف سوم ،پشت سر جوان می نشینند و شروع به صحبت کردن میکنند (بیصدا)

نمای داخلی اتوبوس

دوربین برروی آنها زوم میکند ...در حالی که آن دو در حال صحبت هستند... با نزدیک شدن نمای دوربین حرف هایشان کم کم واضح میشود...
مرد میانسال:.. بله همان طور که گفتید زمانه تغییر کرده... جوانها گستاخ شده اند و دیگر برای بزرگترها احترام قائل نیستند.
پیرمرد: زمانی که ما جوان بودیم ... از بزرگترها به شدت می ترسیدم .. جرات بی احترامی به آنها را نداشتیم اما حالا...
مرد میانسال: جوانی ما هم ،فرقی با دوران شما نداشت و لی الان دور ،دور جوانهاست ... هر کاری بخواهند انجام میدهند و از احترام هم چیزی درک نمی کند.
اتوبوس به ایستگاه بعدی نزدیک میشود و در ایستگاه می ایستد.
نمای خارجی

پیرمرد و مرد میانسال در این ایستگاه پیاده میشوند و در حال صحبت به مسیر خود ادامه میدهند.


نمای داخلی
جوان نیز با نگاه به اطراف متوجه میشود که به مقصد رسیده وسریع از در اتوبوس پیاده میشود.
نمای خارجی داخل پیاده رو
جوان بعد از حرکت اتوبوس با پایی لنگان که پایش را بر روی زمین میکشد به مغازه کتابفروشی روبروی ایستگاه وارد میشود.

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلمنامه کوتاه "آنچه فرشته گفت..."

نوشته محمدرضا احمدزاده

خانه- جلوی در ورودی- روز

تصویر قسمت زیرین درِ خانه دیده می شود. پس از چند لحظه در باز می شود و پای مردی که وارد خانه شده در کادر قرار می گیرد.



برش به:

دستشویی- چند دقیقه بعد


تصویر قدم های همان مرد دیده می شود که وارد دستشویی می شود. دوربین گام های آهسته مرد را دنبال می کند تا اینکه به سینک صورتشویی می رسد. دوربین بالا می رود و تصویر مرد را در آینه نشان می دهد که به خود می نگرد. صدای مرد از بیرون قاب تصویر شنیده می شود.



مرد(بیرون قاب) از آخرین نوشته ای که روانه دنیای زیبای کاغذهای

کاهی کرده بودم ماه ها می گذشت.



مرد شیر آب را باز کرده و شروع به شستن صورتش می کند.



مرد (بیرون قاب) جمعه بود و مثل همه جمعه ها ... دلگیر... خسته

کننده و کسالت آور...

مرد شیر آب را می بندد و با صورت خیس به تصویر خود در آینه می نگرد.



برش به:

اتاق- شب – داخلی




مرد در کنار پنجره اتاقش ایستاده و به چراغ های روشنی که در تاریکی شهر نمایانند نگاه می کند، اما هیچ حسی در چشمانش نیست.



مرد (بیرون قاب) مدت ها بود که دیگه مثل سالهای نوجوانی که

دست از قلم و کاغذ برنمی داشتم عاشق نبودم...

فکرم خشک و خشن شده بود...

من هیچوقت برای شعر گفتن فکر نمیکردم... شعر خودش

قلم رو در دستم میگذاشت ؛ انگشتهام رو به قلم می فشرد

و کلمات رو بر کاغذ جاری می کرد... اما اون شب اولین باری

بود که آگاهانه انتظار شعری رو میکشیدم ؛ اما شعری نیومد!

میخواستم به کسی زنگ بزنم تا کمی باهاش حرف بزنم... اما

نمیدونستم ... نمیدونستم دقیقا با چه کسی چه کاری دارم...

کسی هم به من زنگ نمی زد.

مرد از پنجره فاصله می گیرد و با گامهای آهسته از کادر خارج می شود.

دوربین به سمت پنجره که نمایی نسبتا زیبا از شهر را به ما می نمایاند نزدیک میشود.



مرد (بیرون قاب) انگار همان شب تمام شلوغی های دنیا

خاموش شده بود.



برش به:

سمتی دیگر از اتاق- چند دقیقه بعد




تمام چراغ های اتاق روشن است. مرد برروی تخت خواب دراز کشیده و چشم هایش را بسته است.



مرد (بیرون قاب) میخواستم گریه کنم اما اشکهام بیرون نمی آمدند

و در عوض از درون ذره ذره منو میخوردند.

از قبل همه برقهای اتاقم رو روشن گداشتم تا وقتی

چشمهام رو می بندم فقط سیاهی نبینم...

تا شاید کمی نور تو اونهمه سیاهی از دیواره پلکهام

به مردمک تیره چشمام نفوذ کنه ... اما اون شب نور

تو هیچ معبری نمی گنجید.



مرد از جایش بر می خیزد و به سمت کلید برق می رود و آن را می زند. تعدادی از چراغها خاموش می شوند. او به سمتی دیگر رفته و کلید دیگری را می زند.

اتاق کاملا تاریک است. از نمایی بسته تصویر صورت مرد در تاریکی دیده میشود.

به کمک نورضعیفی که از بیرون وارد اتاق می شود میز تحریر او در حالیکه یک چراغ مطالعه روی آن وجود دارد دیده میشود. ناگهان چراغ مطالعه روشن میگردد. مرد باسرعت و به گونه ای که وحشت در چشمهایش موج می زند به سمت میز و چراغ برمیگردد. به سمت میز میرود و به آن می رسد. از دید مرد تصویر چراغ روشن و چند برگ کاغذ و خودکاری برروی آنها دیده میشود. مرد به سیم برق چراغ نگاه میکند. آن را می گیرد و تا انتهای آن دنبال می کند. تا اینکه به دوشاخه آزاد چراغ می رسد که بر روی زمین افتاده است. او با ترس از میز دور می شود. نگاهی دوباره به چراغ می کند و سپس از هوش می رود و برروی تخت می افتد.



برش به:

اتاق- چندی بعد




برای چند لحظه تنها سیاهی دیده می شود.



مرد (بیرون قاب) شبیه فرشته هایی بود که مادربزرگها

نشانی اونا رو به بچه ها میدن... اما من هرگز

مادربزرگم رو ندیده بودم که برام تعریف کرده باشه

تا بفهمم که اون فرشته بود... یا نه...



از دید مرد: پلکهای او به آرامی باز میشود و تصویر روشن می گردد. اتاق بسیار روشن است. اولین چیزی که دیده می شود دختری است با صورتی نورانی و لباس سراسر سفید که در مقابل او ایستاده است.



دختر بلند شو...



دختر دست مرد را گرفته و به او کمک می کند تا برخیزد. سپس او را به سمت میز تحریرش می آورد. مرد روی میز تحریر می نشیند.



مرد(بیرون قاب) چیزی تو گوشم گفت که بعد از اون شب هرچه

سعی کردم نتونستم به یاد بیارم...



دختر چیزی درگوش مرد می گوید. سپس قلم را بر میدارد و در دستان او میگذارد

و دستهایش را بر قلم می فشارد.



دختر (باصدایی طنین انداز) بنویس... هرچه باید بنویسی بنویس!



مرد هنوز چشم از صورت او برنداشته است.



دختر بنویس...



مرد از او روی برمیگرداند و شروع به نوشتن می کند.

تصویر دست مرد و نوشته هایش دیده می شود. درحالیکه صدای مرد شنیده میشود که آنچه مینویسد در ذهن تکرار میکند.

مرد(بیرون قاب) به صدای قدم های منتظرانه کوچه گوش می کنم.

او هم عزم خوابیدن نکرده...

او هم در انتظار است. گویی کسی قرار است در

واپسین ساعات تاریکی بغض صدا را بشکند...

کوچه به فکر گریه ایست که کسی برایش صدا میشود

کسی برایش اشک می شود. میگویند او هرشب به

کوچه سر میزند... من که هنوز نخوابیدم... ولی چرا

وقتی صدای پاهایش را می شنوم دیگر بیدار نیستم...

دیگر بیدار نیستم.



دیزالو به:

همانجا- چند ثانیه بعد



مرد درحالیکه قلم در دست دارد به خوابی عمیق فرو رفته است.

دوربین از بالای سر او ارتفاع میگیرد و محیط اتاق را نشان می دهد. درحالیکه مرد خوابیده و هیچ جزئی حرکت نمی کند و اثری هم از فرشته نیست.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فیلنامه کوتاه ستاره

نویسنده : ستاره حداد

روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)(فید این)
p.o.v -۱ دختری که در حال راه رفتن است و صدای نفسهایش به گوش می رسد که با صدای گریه همراه است. بینی اش را بالا می کشد.
روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)
۲- p.o.v همان دختر که به پاهایش نگاه می کند که در حین راه رفتن است و از روی جوبی می گذرد و صدای همهمه ی مردم که در پیاده رو هستن و با هم حرف می زنند صداهای اطراف کم شده و تصویر در تصویر بعد حل می شود.
شب- داخلی- اتاق خواب
۳- p.o.v دستهای دختر که در حال تایپ کردن است .

شب- داخلی- اتاق خواب
۴- INSERT از مانیتور و نشان دادن یاهو مسنجر که دختر در حال چت کردن است . متن درون صفحه
Armin:web midi
Asal:
Armin:alo alo ...!
روز- خارجی- خیابان (پیاده رو)
p.o.v -۵ همان دختر به راهش ادامه می دهد قدمهای سریعش کم کم آرام می شود صدای گریه اش کم می شود صدای نفسش بیشتر به گوش می‏رسد.به کوچه ای می رسد کوچه دست راستش است به داخل کوچه می پیچد.
روز- خارجی- کوچه
۶- نمایی از ساختمانی ۱۸ طبقه نمای low angle
روز- خارجی- کوچه
p.o.v -۷ دختر قدمهای آرامش را به طرف همان خانه بر می دارد و خیلی آرام ادامه می دهد صدای نفسهایش به گوش می رسد صدای خش خش کفشهایش روی زمین .... به خانه نزدیک می شود.
روز- خارجی- کوچه
۸- p.o.v نشان دادن دستهای دختر که کیلد در در می اندازد و وارد ساختمان می شود .
روز- داخلی- ساختمان
۹- p.o.v دختر به طرف آسانسور می رود نشان دادن دستش با همان نما که دکمه ی آسانسور را می زند آسانسور باز شده وارد آسانسور شده .صدای نفسهایش دوباره با گریه اش همراه می شود. طبقه ی ۹ را فشار می دهد. همین طور که آسانسور بالا می رود تصویر با تصویر دیگری قاطی می شود .
شب- داخلی- خانه
۱۰- تصویر دوم که با تصویر پلان نه قاطی شده: ( دم در داخلی خانه ) نمایی دو نفره(two shot- m.s) از دختر و پسری است که دختر در حال در آوردن کفشهایش است. دختر :آرمین من زود باید برما. آرمین: بیا حالا تازه سر شب... . تصویر کم رنگ شده و به پلان بعد ملحق می شود.

روز- داخلی- ساختمان
۱۱- insert از ال سی دی ای که نشان می دهد به طبقه ی ۹ رسیده صدای دینگ دینگ آسانسور :طبقه ی نهم .
روز- داخلی- ساختمان
۱۲- در آسانسور باز شده و p.o.v دختر که به سمت یکی از چهار واحد می رود و سرش را روی در می گذارد. صداهایی از واحدها به گوش می رسد( صدای آهنگ از واحد ۲۵ ... اینجا تهران یعنی شهری که....)،( صدای گریه ی بچه از واحد ۲۶... صدای زنی که از همان واحد است:سارا شیشه ی نگارو بیار...)،دوربین از واحد۲۷ می گذرد صداها کم شده و به حالت p.o.v همان دختر می رسد که سرش را روی در گذاشته و فقط صدا از همان واحد می آید...(... صدای پر تنش زنی است که در حال حرف زدن است: سه روز خونه نیومده ..آره همه جا سپردیم ... دیگه نمی دونم به ... از طرفی دیگر صدای مردی به گوش می رسه... :گورباباش.... مگه اولین بارشونه که معلوم نیست کدوم قبرستونی می زارن می رن همیشه می گفتن اینسری نگفته رفته... صدای زن با مرد قاطی می شه . زن با گریه ادامه می ده: عسل تا سر کوچه می خواست بره خبر می داد چی می گی تو؟!!... _ صدای کوبیده شدن در_)
روز- داخلی- ساختمان
۱۳-p.o.v دختر که با قدمهای نسبتا سریع به طرف آسانسور رفته سوار آسانسور شده و دکمه ی طبقه ی ۱۸ را فشار داده.
روز- داخلی- راهرویی که به آخرین طبقه _بالا پشت بام_ ختم می شه.
۱۴- p.o.v همان دختر که پله ها را بالا می رود صدای هق هق گریه اش به گوش می رسه ... . وقتی به بالا پشت بام نزدیک می شه و متوجه باز شدن در بالا پشت بام می شود جلوی گریه اش را می گیرد .... و سکوت بر همه جا حاکم می شود.
روز- خارجی- بالا پشت بام
۱۵- p.o.v دختر صدای نفسهایش به گوش می رسد در بالا پشت بام باز وارد پشت بام می شود صدای پیرزنی از پشت کولر به گوش می رسد:نغمه تویی... نغمه ... بیار مامان بقیه ی ملافه هارو... . وقتی صدایی نمی شنود از پشت کولر بیرون می آید و نگاهی به دختر می کند، پس چرا حرف نمی زنی..؟ دختر دو سه قدم وارد بالا پشت بام شده و کمی جلو می رود ... . صدای پیرزن هم چنان به گوش می رسد: عسل کجا بودی ؟ مادرت در به در دنبالت می گشت ... بنده خدا خودشو هلاک کرد.... . صدای زن کمرنگ می شود ... دختر به لبه ی پشت بام نزدیک می شود به آسمان نگاه می کند صدایی در گوشش می پیچد... : ( آرمین چی کار کنم الان خیلی دیره ... من که نمی تونم برم خونه.... . صدای یه دختر دیگه:...عسل چقدر نق می زنی بابا حالا دو ساعت دیر تر می ری ... چیه؟ ننه بابات رات نمی دن خونه...؟) دختر چشم از آسمان بر می دارد و از بالای ساختمان به پایین نگاه می کند صدای تپش قلبش به گوش می رسد بعد از هر صدای تپش به اندازه ی یک فریم تصویری را در ذهنش به یاد می آورد... تپش اول... یک میزپراز مشروب،ورق،جاسیگاری، صدای خنده ... صدای آهنگ... . دوباره نمایی p.o.v از دختر که به کف خیابان نگاه می کند و به همین ترتیب صدای ضربان قلبش تپش دوم ... نشان دادن محیطی شلوغ پولوغ (پارتی) در خانه ... تصویر در اتاق خوابی را نشان می دهد که یک پسر(آرمین) در را باز کرده ... . دوباره نمایی p.o.v از دختر که به کف خیابان نگاه می کند ... تپش سوم... ادامه ی تصویر قبل پسر به دختری که مدام از او نمای پی او وی را داشتیم و در همان تصویر باز هم به صورت پی او وی است اشاره می کند ... بیا تو دیگه ... و همچنان صدای شلوغی اطراف ...خنده...آهنگ...حرف و... .دختر به حالت خود بر می گردد همچنان به زمین خیره است و تصویری را در خیابان می بیند از جمله راه رفتن مادری با دخترش... رد شدن موتوری از کوچه به طرف خیابان و... .صدای نفسهایش هنوز به گوش می رسد صدای مادرش در گوشش می پیچد.... _سه روزه خونه نیومد..._ گور باباش... گورباباش..._ عسل هیچوقت بدون اجازه نمی رفت..._ صداها در هم تلفیق می شوند و خیلی تن کمی به خود می گیرند... . دختر که همان عسل است بیشتر دلا شده... صدای پیرزن به گوشش می رسد...: عسل بیا کنار دخترم نیوفتی ، خونه رفتی؟.... برو پیش مامانت ... بنده خدا خیلی نگرانت بود...من دارم می رم پایین ...صدای خش خش دنپایی پیر زن به گوش می رسد... . عسل بالای لبه ی پشت بام رفته صدای تپش قلبش به گوش می رسد ....تمام دیالوگها از اول فیلم تا آخری که پیرزن گفت نیوفتی دخترم در ذهنش مرور می شود... .
روز- خارجی- بالا پشت بام
۱۶- p.o.v دختری که از بالا پشت بام خودش را به پایین پرت کرده... تمام صداها در ذهنش همچنان مرور می شود همراه با صدای قلبش که تند می زند ، نیم متر مانده به اینکه به زمین برسد فید اوت می شود... تیتراژ پایانی روی صفحه آمده است و با صداهای مردم که ظاهرا دور دختر جمع شده اند و صدای همهمه و شلوغی فیلم به اتمام می رسد... .

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
متن فیلنامه : کاروانسارای

نویسنده: علی قبچاق شاهی

قسمت اول

داخلی . زندانی در شهری متفاوت . شب .
جمیوش _ مردی چهل ساله _ خود را بخواب زده است . نگهبان غذای او را آورده است . جمیوش در یک لحظه خود را به روی نگهبان می اندازد و با پارچه ای که در دست دارد و دور گردن نگهبان می اندازد او را خفه می کند .
جمیوش بیرون را نگاهی می اندازد ، خبری نیست .
جمیوش سر جای خود باز می گردد ، جسد نگهبان را کناری می کشد و لباسهایش را در می آورد و خود می پوشد .
اسلحه نگاهبان را از پشت در برمیدارد .
آرام آرام از سلول خارج می شود .
خارجی . بیرون زندان . همان لحظه .
جمیوش یواش یواش از در خارج می شود که ...
ابگان _ مردی پنجاه ساله _ که رئیس زندان است با افراد خود دم درب خروجی زندان منتظر است .
جمیوش با دیدن افراد ابگان یکه می خورد ، میخواهد فرار کند که چند نفر او را قبل از هر کاری می گیرند .
ابگان از آدمای باعرضه خوشم می آد ، باید بفرستمت یه جای دور کارائی برام انجام بدی . قبل از اون یه خال میذارم روی تنت
گم نشی و یادت بماند اربابت کیه { به افرادش اشاره ای می کند } ...
صدای فریاد جمیوش می افتد روی تیتراژ .
داخلی . منزل سولمازخاتون در آششاغی شهر . شب .
یاشار _ جوانی بیست و چند ساله _ و سولمازخاتون _ دختری بیست ساله _ فرش دستبافتی را نگاه می کنند .
سولماز کم نظیره نه ؟
یاشار بگو بی نظیر سولمازخاتون .
سولماز بی نظیر ، اوهوم ، همینه که اینقدر مشتری داره ، هم تو آششاغی شهر هم تو یوخاری شهر .
یاشار کی راهیش میکنین ؟
سولماز { به طرف پنجره می رود } کاروان حاضره ، میراژدر از یوخاری شهر خواسته براش یه تعداد بفرستم ، قیمت خوبی پیشنهاد
کرده ،،، شما کی برمی گردین کاروانسارای ؟
یاشار { کنار سولماز می رود } اینجا کاری ندارم ، لوازم لازم کاروانسارای را خریده ام ، بعد از ظهر راهی میشم .
سولماز فردا صبح ، مهمان خوب حسنش به ماندنه شبشه ، البت اگه دلش را نزنه ماندن و دوستم داشته باشه اول سحر کاروانی را
همراهی کنه تا کاروانساراش .
یاشار سعادتیه مهمان شما بودن سولمازخاتون ، اینشالا فردا سحر نزده با کاروان شما راهی میشم .
سولماز با این که راهها امنه و این چند سال سراغی از دزد و راهزن نبوده اما بودن شما با کاروانم خیالم را راحت تر می کنه .
یاشار کاروانسارای که برسیم دلی اوغلان را همراه کاروان می کنم ، راستی ... 1
سولماز اجرتش را آماده کرده ام ، میدم بدین بهش ...
یاشار منظورم این نبود ، دلی اوغلان ازم ...
سولماز تا غذا از دهن نیفتاده بفرمایین یاشارخان .
یاشار که نتوانسته است حرفش را بزند خواه ناخواه زیر نگاه سنگین سولمازخاتون راه می افتد طرف درب خروجی .
خارجی . پشت بام کاروانسارای یاشار .چند لحظه بعد .
دلی اوغلان _ جوانی بیست و چند ساله _ و دده _ پیرمردی هفتاد ساله _ نشسته اند و چشم دوخته اند به آسمان .
دده { به آسمان اشاره می کند } شب آرامیه .
دلی اوغلان دده این همه ستاره برای چیه اون بالا ؟
دده حمکت پروردگار هر چی بوده برای شبای ما بد نشده ، میشینیم و نگاهشان میکنیم .
دلی اغلان زیادن .
دده خیلی هم زیاد ، ببین شهاب بود ...
دلی اوغلان یکی یه جائی مرد نه ؟
دده حرف قدیمیاست ، خود من ندیدم بعد از عبور شهابی بگن فلانی مرد ، اما شاهد بودم بدیمنه ، یه بار چند تا شهاب رد شدن
فرداش زلزله شد ، خدا رحم کنه ...
دلی اوغلان اینشالا که خیره ،،، { با زنجیر دور گردنش بازی می کند } میگی یاشار بهش گفته ؟
دده یاشار جوان خجالتیه ، سولمازخاتون اجازه نده نمیتونه بگه .
دلی اوغلان یه روز خودتو راهی میکنم ، خودمم برای تو آستین بالا میزنم دده .
دده دروغگوی بدقول دشمن خدا هست ها ...
دلی اوغلان شوخی کردم پیرمرد .
دده پیرمرد خودتی ، دلم جوانتر از صد تا مثل توئه .
دلی اوغلان خنده کنان از جایش بلند می شود ، تفنگش را بدست دده می دهد و خنده کنان از پله ها سرازیر می شود .
دده نگاهش می کند و به فکر فرومیرود .
خارجی . پشت بام منزل سولمازخاتون . روز .
سولمازخاتون راه بیرون شهر را نگاه می کند . با ظرف آب می پاشد .
ظرف را به ندیمه اش می دهد .
ندیمه نگران سولمازخاتون را برانداز می کند .
خارجی . بیرون آششاغی شهر . همان لحظه .
کاروان اول سحر راه افتاده است .
کاروان از جلو یاشار که مسلح و سوار بر اسبی روی تپه ای ایستاده عبور می کند .
یاشار نگاهش را از آششاغی شهر میگیرد و می اندازد به انتهای راه .
کاروان در افق گم می شود .
2
خارجی . حیاط کاروانسارای یاشار . عصر .

دلی اوغلان زیر درختی خوابیده است .
دده اسب دلی اوغلان را تیمار می کند .
در یک لحظه دلی اوغلان چشمانش را باز می کند و با گوشهای تیزشده به جائی نامعلوم نگاه می کند . آرام آرام صدای رسیدن کاروانی با صدای فریاد یاشار از بیرون روی صورت خندان دلی اوغلان اوج می گیرد .
دده اشاره می کند .
دو نفر درب کاروانسارای را باز می کنند .
همانجا . لحظاتی بعد .
کاروان وارد می شود .
یاشار با دده و دلی اوغلان زیر درخت نشسته اند و حرف می زنند . یاشار کیسه ای را به دلی اوغلان می دهد . دلی اوغلان با تردید و دودلی کیسه را می گیرد .
دلی اوغلان غمگین دور می شود .
یاشار سرش را می اندازد پائین .
دده متوجه غم یاشار هست ، به او نزدیک می شود و ظرف پر از آبی را به او می دهد .
یاشار آب را لاجرعه سر میکشد .
خارجی . بیرون کاروانسارای . صبح .
کاروان راه افتاده است .
دلی اوغلان سردسته کسانیست که همراه کاروان راه افتاده اند .
یکی دارد ترانه ای را می خواند .
یاشار کاروان را راهی می کند و بطرف داخل کاروانسارای حرکت می کند .
داخلی . بازارسرپوشیده آششاغی شهر . عصر .
سولمازخاتون بهمراه ندیمه در بازار و در جلو حجره کفاش که مردی پنجاه ساله است از او خرید می کنند .
تعدادی ماموردولتی بازار را قرق کرده اند .
سولمازخاتون { اطراف را نگاه می کند } چه خبره ، بازار را قرق کرده اند ؟
کفاش { کفشی را به او می دهد } سولمازخاتون دخترم نشنیدی فرماندار عوض شده ؟ فامیل شما که نایب فرمانداره ، باید خبردار
میشدین تا حالا .
سولمازخاتون { کفش را می گیرد و نگاه می کند } میگفت قراره فرماندار عوض بشه .
کفاش اوهوم ...
ندیمه کی فرماندار شد حالا ؟
کفاش کسی نمیداند ، البته میگن غریبه است ، اوضاع مرکز که به هم خورده و همه چیز عوض شده ، انگار اینم اونا فرستادن .
سولمازخاتون { به ندیمه } بگیر اینا را . 3
ندیمه خانوم فکر می کنی اوضاع عوض بشه ؟
سولمازخاتون ما تاجریم ، کار خودمان را انجام میدیم ، کاری به کار دولتیا نداریم .
کفاش کاش اونا هم نداشته باشن .....................
نگاه های کفاش و سولمازخاتون در هم گره می خورد و برای مدتی ادامه می یابد .
خارجی . کوچه . چند لحظه بعد .
سولمازخاتون و ندیمه از بازارسرپوشیده خارج می شوند .
تعداد مامورانی که اینور و آنور می روند زیادتر شده است .
درشکه سولمازخاتون که کناری ایستاده است راه می افتد و به آنها نزدیک می شود و در مقابلشان می ایستد .
ندیمه در سوار شدن به سولمازخاتون کمک می کند و بعد خود نیز سوار درشکه می شود .
درشکه راه می افتد .
خارجی . بیابان . شب .
کاروان درحال استراحت است .
دلی اوغلان کشیک می دهد .
ساربان برای او قلیانی را آماده می کند ، با اشاره ساربان دلی اوغلان متوجه قلیان می شود .
دلی اوغلان پس از سرکشی سریع به اطراف یکی از افرادش را صدا می زند تا بجای او کشیک دهد و خودش بطرف ساربان میرود و کنار آتش روی زمین مینشیند .
چند نفری بر روی آتش گوساله ای را کباب می کنند .
چشمان سر از تن جداشده گوساله انگار آتش را نگاه می کند .
دلی اوغلان متوجه سر گوساله می شود و درحالیکه با زنجیر گردنش بازی می کند به فکر فرومیرود .
خارجی . دروازه آششاغی شهر . چند روز بعد .
جمیوش که با چند نفر همراه است کاغذی را به نگهبان نشان می دهد و با باز شدن دروازه وارد شهر می شود .
خارجی . بازار اسب فروشها . روز .
جمیوش و افرادش اسب می خرند .
اسب فروش از دست افراد جمیوش عاصی شده است .
اسب فروش اصلا من به شما اسب نمی فروشم ، بسلامت .
جمیوش نمیشه عمو ، اینجا بازاره و تو هم فروشنده ای .
اسب فروش شما دوست دارین من اسبام را مفت بدم دست شماها .
جمیوش نه ، باور کن نه ، اگه ما قصد داشتیم مفت اسب بدست بیاریم وارد معامله نمی شدیم ، این کار را می کردیم ...
جمیوش و افرادش بسرعت سوار اسبها می شوند و هی می کنند .
اسب فروش که زمین خورده است پا شده و فریادکنان بدنبال اسبها می دود . 4
چند اسب سوار که آن اطراف هستند جمیوش و افرادش را تعقیب می کنند اما با شلیک شدن گلوله ای توسط جمیوش و افتادن اسبی بر زمین برمیگردند .
جمیوش و افرادش دور می شوند .
اسب فروش بر زمین می نشیند و بر سرش می زند .
مردم دوره اش کرده اند و همراه با او راهی را نگاه می کنند که جمیوش با افرادش در گردوخاک سم ضربه ها گم شده اند .
کوهی برف گرفته در دوردست بالاتر از گردوخاک جاده نمایان است .
داخلی . بازارسرپوشیده . لحظاتی بعد .
دزدیده شدن اسبها دهان به دهان می گردد و توسط ندیمه بگوش سولمازخاتون می رسد .
سولمازخاتون نگران بازار را نگاه می کند .
خارجی . پشت بام منزل سولمازخاتون . لحظاتی بعد .
سولمازخاتون کبوتری را به هوا پرتاب می کند .
کبوتر پروازکنان به طرف راهی که کاروانسارای آن طرف است می رود .
سولمازخاتون راضی کبوتر را نگاه می کند .
داخلی . اتاق یاشار در کاروانسارای . عصر .
یاشار عصرانه می خورد . متوجه فرودآمدن کبوتر در پشت پنجره اش می شود . لبخندزنان از جایش بلند می شود و بطرف پنجره می رود .
یاشار نامه را از پای کبوتر باز می کند .
یاشار نامه را می خواند .
دده وارد اتاق می شود .
دده خوش خبره ؟
یاشار نوشته چند نفر تعدادی اسب را از بازار اسب فروشها دزدیده و دررفته اند .
دده کی ؟
یاشار نوشته نگران شده ، ازم خواسته خودم برم پیشواز دلی اوغلان ، قراره از یوخاری شهر براش پارچه بیارن .
دده دلی اوغلان کار خودش را بلده .
یاشار اولین باره همچین چیزی از ما میخواد .
دده شایعه تو شهر زود گنده میشه .
یاشار بااین حال میرم پیشواز دلی اوغلان ، اگر دیشب تو راه بوده باشه امروز عصر باید برسه ، یعنی همین نزدیکیاست .
دده { نامه را از یاشار می گیرد } نه نامه را بهش نشان بده و نه بگو برای چی رفتی دنبالش ، بفهمه ناراحت میشه .
یاشار رو چشمم دده ...
خارجی . بیابان . چند لحظه بعد . 5
یاشار مسلح و همراه با اسبش روی تپه ای ایستاده و افق را نگاه می کند .
از دور کاروانی هویدا می شود .
یاشار سوار اسب شده و به طرف کاروان حرکت می کند و به کاروان می رسد .
ادامه .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
متن فیلنامه : کاروانسارای

نویسنده: علی قبچاق شاهی

قسمت دوم

خارجی بیابان

یاشار و دلی اوغلان سوار بر اسب در جلو کاروان حرکت می کنند .
دلی اوغلان خبریه ؟
یاشار نه ، چطور ؟
دلی اوغلان پیشواز آمده ای !
یاشار هوس کردم برم شکار بز کوهی .
دلی اوغلان بزن بریم .
یاشار کاروان بره داخل کاروانسارای بعد .
دلی اوغلان اونوقت که شب میشه .
یاشار دوست نداری شب رو خاک بخوابی ؟
دلی اوغلان کنار تو روی سنگم می خوابم .
یاشار فکر می کنی چیزی بزنیم ؟
دلی اوغلان بز نشد کبک خدا که فراوانه .
یاشار با سنگ ؟
دلی اوغلان انشالا که بز می زنیم .
یاشار انشالا ، { به آشیق رضا که روی اسب خوابش برده اشاره می کند } آشیق رضا خسته نبود اونم می بردیم ...
دلی اوغلان میگفت دستش تنگه ، گفتم بیاد یه مدت بماند پیشمون .
به کاروانسارای رسیده اند ، کاروان وارد می شود .
یاشار و دلی اوغلان اسبها را به طرف کوه هی می کنند .
خارجی . پشت بام کاروانسارای . روز بعد .
دده کبوتری را به هوا پرتاب می کند .
خارجی . کوهستان . همان لحظه .
یاشار و دلی اوغلان بزهای کوهی را زیر نظر گرفته اند .
جمیوش و افرادش پشت سنگها پنهان شده اند و از دور آنها را زیر نظر دارند .
یاشار گلوله ای می اندازد ، به هدف نمی خورد ، دلی اوغلان تیری می اندازد و بزی را می زند .
دلی اوغلان خورد ؟
یاشار قسمت شکار امروز سهم تو بود .
دلی اوغلان ناقابل .
یاشار بریم که دده منتظر مانده براش بزکوهی ببریم .
جمیوش و افرادش هنوز مراقب اطرافند . 6
دلی اوغلان به دوروبر مشکوک است .
دلی اوغلان مشکوک نیست .
یاشار چی ؟
دلی اوغلان کوهستان .
یاشار من که این اطراف چیزی نمیبینم ، مثل همیشه ست . فکر میکنی بتوانی بهم برسی ؟
یاشار بز را روی اسبش می اندازد و هی می کند .
دلی اوغلان همچنان که اطراف را با حس خاصی نگاه می کند سوار بر اسبش می شود و دنبال یاشار می تازد .
ادامه .
یاشار و دلی اوغلان در بیابان می تازند .
خارجی . کوهستان . همان لحظه .
جمیوش روی تخته سنگی ایستاده و با دوربینی آنها را نگاه می کند .
داخلی . خانه سولمازخاتون . عصر .
سولماز خاتون نامه ای را می خواند و کبوتر را نوازش می کند و می بوسد .
ندیمه لبخندزنان نگاهش می کند .
سولمازخاتون متوجه حالت شوخ ندیمه می شود و عشوه گرانه چشم غره می رود .
ندیمه در حالیکه ترانه ای را زیر لب زمزمه می کند گیسوان سولمازخاتون را شانه می کند .
خارجی . حیاط کاروانسارای . عصر .
آتش روشن است . همه دور آتش جمعند . دو نفر بز را کباب می کنند . آشیق رضا _ جوانی بیست و سه ساله _ که با دلی اوغلان آمده است ساز می زند و ترانه می خواند .
صدای گلوله هائی سکوت را بر همه جا حاکم می کند .
سازآشیق آرام آرام از روی سینه اش می افتد .
نگاههای دده و یاشار در هم گره می خورد .
دده از طرف یوخاری شهر می آد .
یاشار کاروانی قرار بود راهی بشه ؟
دلی اوغلان یه روز بعد از ما آره ، کاروان میراژدر .
دده { به یاشار } تو دردسر افتادن .
دلی اوغلان خبریه ؟
دده تو شهر دزدی شده ، شاید همانها باشن .
دلی اوغلان { به یاشار } شکار بهانه بود ؟
صدای گلوله . 7
یاشار بدنبال دده بطرف پشت بام حرکت می کند .
یاشار اسبا را آماده کنین .
دلی اوغلان بی اراده بطرف تفنگش می رود وآنرا برمیدارد .
خارجی . بیابان . چندلحظه بعد .
یاشار ، دلی اوغلان و افرادشان با اسبهای خود می تازند .
ادامه .
جمیوش و افرادش که کاروان میراژدر را محاصره کرده اند متوجه گردوغباری می شوند ، حالت حمله میگیرند .
یاشار و دلی اوغلان هرکدام با تعدادی همراه از دو طرف به جمیوش و افرادش و کاروان میراژدر نزدیک می شوند .
جمیوش متوجه تعداد زیاد هجوم آورندگان شده است ، بلافاصله میفهمد که مقاومت بی فایده است ، با اشاره او افرادش بطرف کوه میتازند .
یاشار و دلی اوغلان از دو طرف به کاروان رسیده اند .
دلی اوغلان ما میریم دنبالشان .
یاشار کنار کاروان می ماند .
دلی اوغلان با افرادش چند صد متری جمیوش را تعقیب می کند .
میراژدر تفنگچی ام را زدن ، شاید نمرده باشه .
دو نفر از افراد یاشار بطرفی که میراژدر اشاره می کند حرکت می کنند .
دلی اوغلان و افرادش برگشته اند .
دلی اوغلان لازم نیست من چیزی بدانم ؟
یاشار منم اندازه تو میدانم ، روزی که قرار بود تو از یوخاری شهر راه بیفتی ، تو آششاغی شهر چند اسب را دزدیده بودند ،
ممکنه همانها باشن .
دلی اوغلان زدن به کوه ، همان طرف که رفتیم شکار بز ، بریم دنبالشان ؟
یاشار ممکنه دوستانشان این اطراف کمین کرده باشند ، کاروان را می بریم به کاروانسارای ، میراژدر شب تو راه خبری نبود ؟
میراژدر نه ، از بعد از ظهر دیده شدن که اون دوردورا پرسه می زدن ، وقتی مطمئن شدن کسی اطراف نیست زدن به کاروان .
یاشار چند نفر بودن ؟
میراژدر شش هفت نفر .
همه بطرف کاروانسارای راه افتاده اند .
خارجی . بیرون کاروانسارای . چند لحظه بعد .
دده با نگرانی چشم به راه دوخته است .
کاروان آرام آرام نزدیک می شود .
دده به پیشواز می رود .

ادامه . 8
میراژدر ، آشیق رضا و دده را درآغوش می گیرد .
دده پیرمرد کم پیدائی ؟
میراژدر فکر می کردم مرده باش !
دده با این رنگ و رو عزرائیل به تو نزدیکتره .
میراژدر خدا بهمان رحم کرد وگرنه حق با توست همگی میهمان عزرائیل بودیم .
آشیق رضا چیزی تونستن ببرن ؟
میراژدر خدا حفظ کنه یاشار را با دلی اوغلان و افرادش ، اگه اونا نبودن همه زندگیم به باد می رفت .
دده لابد غریبه ن .
یاشار به آنها پیوسته است .
یاشار از کجا معلوم ؟
دده اگه نبودن نزدیک کاروانسارای ما دست به این کار نمی زدن ، طرفای یوخاری شهر می رفتن سراغشان .
دلی اوغلان نزدیک آنها رسیده است .
دلی اوغلان اینم یادمیگیرند .
یاشار کارمان درآمد .
کاروان آرام آرام وارد کاروانسارای می شود .
دلی اوغلان قبل از اونا ما میتوانیم بریم سراغشان .
دده تا یه مدت آفتابی نمیشن ، اگه همانهائی باشند که تو آششاغی شهر اسبا را دزدیدن میرن طرف یوخاری شهر .
آشیق رضا باید مواظب هر دو طرف بود .
میراژدر کدامتان تا آششاغی شهر همراهی ام می کنین ؟
دلی اوغلان من .
دده رفتی آنجا به همه بگو بدون تفنگچی راه نیفتن تو جاده .
دلی اوغلان اونوقت فکر میکنن دنبال کار برا خودمم .
میراژدر من تو بازار به همه میگم چه اتفاقی افتاده ، کی به بازاریای یوخاری شهر خبر میده ؟
یاشار کبوتر راهی می کنیم .
داخلی . خانه سولمازخاتون . شب .
سولمازخاتون خوابیده است . خوابهای بدی می بیند . از خواب می پرد .
خارجی . خیابانهای آششاغی شهر . روز .
سولمازخاتون و ندیمه نشسته در درشکه شهر را می گردند .
نزدیک ساختمان فرمانداری می رسند .
جمیوش پیاده رو را طی می کند ، می چرخد و خیابان را برانداز می کند که ...
درشکه سولمازخاتون کنارش می رسد .
نگاه جمیوش و سولمازخاتون درهم گره می خورد .
سولمازخاتون وحشتزده نگاهش را می دزدد و سرش را می چرخاند .
جمیوش به راهش ادامه می دهد .
درشکه دور می شود .
ادامه .
درشکه در حرکت است .
ندیمه خدا مرگم بده رنگتان پریده خانوم .
سولمازخاتون دیشب من اون مرد را تو خواب دیدم ، بخدا خودش بود ، با همان چشمان وحشتناک و عجیب و غریب ،،، بگو برگرده ،
بگو برگرده خونه ، دارم میلرزم ، بگو ... { بی حال می شود } .
ندیمه سولمازخاتون ، سولمازخاتون ،،، وای خدا ،،، درشکه چی برگرد ، برگرد ، برو طرف خانه حکیم باشی .
درشکه آرام آرام برمی گردد .
داخلی . منزل حکیم باشی . چند لحظه بعد .
حکیم باشی _ مردی سی و چند ساله _ در حال رسیدگی به مریضهاست .
آیدین _ جوانی بیست ساله _ دستیارحکیم باشی به او کمک می کند .
حکیم باشی آیدین ، بیا ، این مرحم رو بذار رو زخم اون جوان و بعد ببندش .
آیدین رو چشمم حکیم .
حکیم باشی { بطرف پیرمردی که درگوشه ای از اطاق کنار پیرزنی دراز کشیده می رود } باز که پات واشده اینجا ، پدر من تو چیزیت
نیست ، این بنده خدا چه گناهی کرده که باید به آتیش تو بسوزه .
پیرمرد زنمه حکیم ، غریبه که نیست .
پیرزن این خوب بشه مهم نیست من سوختم هم سوختم .
حکیم باشی امان از دست شما پیرمرد و پیرزن ، پاشو بشین بینم .
پیرمرد نمیتونم حکیم باشی .
حکیم باشی اینجا خونه ت نیست کسی نازتو بکشه ، پاشو بشین بینم چته .
پیرزن کمک می کند پیرمرد بلند شود و بنشیند .
پیرمرد آخ ، مواظب باش زن .
حکیم باشی با این کارات بدعادتش کردی دیگه مادر من ، بکش اونورتر بینم .
در باز می شود . ندیمه سولمازخاتون را وارد می کند .
حکیم باشی نگاه می کند . تعجب کرده است .
سولمازخاتون به کمک ندیمه روی یک صندلی می نشیند .
آیدین مریض خود را رها می کند و ناخواسته بطرف سولمازخاتون می رود که ...
حکیم باشی چشم غره می رود .
آیدین بطرف مریضش برمی گردد .
ندیمه با سر به حکیم باشی سلام می دهد .
حکیم باشی که خوب سولمازخاتون را دید زده است مشغول مداوای پیرمرد می شود .
ادامه .
حکیم باشی سولمازخاتون را معاینه کرده است .
ندیمه حکیم دورت بگردم خانوم چشه ؟
حکیم باش انگار مثل قبلها دیگه خوب مراقبش نیستی ها ندیمه ؟
ندیمه خدا مرگم بده حکیم ، من که همیشه چشمم دنبالشه ، خدای نکرده طوری شده ؟
حکیم باشی باز که گریه سر دادی تو ، نترس خبری نیست ، یه آب قند بهش میدادی لازم نبود بیاریش اینجا .
ندیمه خدایا شکرت ، شکرت خدایا ...
سولمازخاتون به خود آمده است ، از اینکه میبیند در خانه طبیب است تعجب می کند ، خودش را جمع و جور می کند .
حکیم باشی ما که قابل نیستیم مهمانمان کنن ، خوبه یه کاری از دستمان برمی آد هر از گاهی بانو افتخار بدن در خدمتشان باشیم .
سولمازخاتون مثل همیشه تلخی زبانتان بیشتر از داروهایتان هست حکیم .
حکیم باشی این تلخی برای خستگی دل ما که درمان نشد ، تلخی دواها اما به لطف و کرم اون بالائی همیشه درمان کرده خستگی آدما
را ، میتوانم بپرسم چی شده حالا ؟
ندیمه واللاه حکیم باشی تو درشکه نشسته بودیم که ... { با چشم غره سولمازخاتون ساکت می شود } .
حکیم باشی حکیم محرم آدمیزاده ...
سولمازخاتون اگه خطری نباشه رفع زحمت کنیم بهتره حکیم .
حکیم باشی بیشتر مواظب خودتان باشین ، راستی فرصت پیش نیامده بود از هدیه تان تشکری کنم ، فرش زیبائی بود { با دست اطاق بغل
را نشان میدهد که فرش زیبائی از دیوار آویخته شده است } .
سولمازخاتون ناقابله حکیم ،،، بریم ...
سولمازخاتون و ندیمه بطرف درب رفته و خارج می شوند .
حکیم باشی عاشقانه نگاهشان می کند .
خارجی . دم در منزل سولمازخاتون . چند لحظه بعد .
سولمازخاتون به کمک ندیمه از درشکه پیاده می شود .
زلفعلی _ مردی سی و چند ساله _ در را باز می کند .
زلفعلی خانوم مهمان داریم ها ...
ندیمه خیلی خب حالا فضول باشی ، بکش اونور بینیم ...
سولمازخاتون کیه ؟
زلفعلی یوخاری شهرلی میراژدر تاجر .
ندیمه ازش خوب پذیرائی کردین که ؟
زلفعلی تو نگران نباش ، خیالت راحت ، اه ، آره بابا ،،، ای بابا خانوم چشونه ؟ وا ...
سولمازخاتون به کمک ندیمه و زلفعلی وارد خانه می شود .
دلی اوغلان از پشت درختی آنها را نگاه می کند .
خارجی . بیابان . چند روز بعد .
جمیوش ناظر کار ساخت کاروانساری خود می باشد که تازه شروع به ساخت شده است .
کاروان میراژدر با نگهبانی دلی اوغلان و تفنگچی هایش آرام آرام از دور هویدا می شود .
کاروانیان با تعجب به آدمهائی که کار می کنند نگاه می کنند ، در کاروان ولوله ای افتاده است .
میراژدر دلی اوغلان را راهی می کند تا برود و ببیند چه خبر است .
دلی اوغلان با اسب بطرف کارگرانی که مشغول کارند می رود و با آنها صحبت می کند .
میراژدر همچنان که با تعجب براهش ادامه می دهد همه جا را زیر نظر دارد .
دلی اوغلان اسبش را بطرف میراژدر هی می کند .
دلی اوغلان و میراژدر صحبت می کنند ، میراژدر ناباورانه گوش می دهد .
خارجی . پشت بام کاروانسارای یاشار . بعد از ظهر .
دده روی پشت بام نشسته و با کبوترها مشغول است .
یک لحظه می ایستد و چشم بطرف آششاغی شهر می دوزد و لحظاتی بی حرکت به آنسو می نگرد .
ادامه .
از دور دلی اغلان بطرف کاروانسارای می تازد .
ادامه .
دده همچنان بیابان را نگاه می کند ، از دور سیاهی پیدا می شود ، سیاهی نزدیکتر و نزدیمتر می شود ، دلی اوغلان به کاروانسارای نزدیک شده است .
دده بطرف راه پله می رود .
داخلی . راه پله . همان لحظه .
دده بسرعت راه پله را پائیین می رود .
خارجی . حیاط کاروانسارای . همان لحظه .
یاشار زیر درختی خوابیده است .
دده از راه پله خارج می شود و با سرعت بطرف درب کاروانسارای براه می افتد .
یاشار آرام چشمانش را باز می کند و از زیر کلاه نگاهی به دده که با سرعت بطرف درب حرکت می کند می اندازد .
دده درب را باز می کند .
خارجی . بیرون کاروانسارای . همان لحظه .
دده چشم براه دلی اوغلان دوخته است ، دلی اوغلان به کاروانسارای می رسد . از اسب پائین می پرد و بطرف حیات راه می افتد .
دده خبریه ؟
دلی اوغلان خبر نه بگو خبرها ، اونم چه خبرائی .
دده نصف جونم کردی بگو خب .
دلی اوغلان یاشارم باید بشنوه . 12
دلی اوغلان و دده وارد کاروانسارای شده اند .
درب بسته می شود .
خارجی . حیاط کاروانسارای . همان لحظه .
یاشار که روی تخت نشسته بود و طرف درب را نگاه می کرد به پیشواز دلی اوغلان و دده می رود .

ادامه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
متن فیلنامه : کاروانسارای

نویسنده: علی قبچاق شاهی

قسمت سوم

یاشار میخواستی اسبه رو تلف کنی ؟
دلی اوغلان دارن یه کاروانسارای میسازن .
دهان دده از تعجب باز می ماند .
یاشار روزی رسان خداست .
دده کیا ؟
دلی اوغلان روزی رسان خداست اما کسی نمی خواد بره از اونا بپرسه چرا این کاروانسارایشان رو طرف آششاغی شهر می سازند ؟
این طرف که یه روز راهه بین شهر و کاروانسارای ، طرف یوخاری شهر دو روز راهه و اونجا باید ساخته میشد این ...
دده نگفتی کی دست به این کار زده ؟
دلی اوغلان غریبه ان ، اهل اینورا نیستن .
دده فرماندار چطور بهشان اجازه داده ، اون که با غریبه ها میانه خوبی نداشت ؟
دلی اوغلان فرماندار جدید اینکارو کرده .
یاشار مگه فرماندار عوض شده ؟
دده پس جلوتر از کاروان تاختن تو بی مورد نبود .
دلی اوغلان انگار چیزی بهم میگه خبرائی تو راهه .
یاشار انشالاه که خیره ، آششاغی شهر چه خبر ؟
دلی اوغلان شایع بود از وقتی این تازه وارد فرماندار شده همه چیز بهم ریخته ، مردم یه جورائی نگران بودن .
دده خدا خودش بخیر کنه .
یاشار کاروان میراژدر را همراهی می کردی ؟
دلی اوغلان آره ، تا عصر می رسند .
یاشار نمی خوای بری پیششان ؟
دلی اوغلان فکر کردم این خبرا برات مهم باشن !
یاشار کاریه که شده ، لابد از فرمانداری اجازه گرفتن که کاروانسارای می سازند دیگه ، باید دید بعدش چی میشه .
دلی اوغلان کاش منم آرامش تو را داشتم یاشار .
دده خدا به اینم اینو داده خب .
یاشار بطرف تخت می رود تا دوباره بخوابد .
دلی اوغلان راستی سولمازخاتونم ناخوش احوال بود انگار ، رفتم عیادتش ، میراژدر که بهم گفت گفتم برم یه حالی ازش بپرسم .
یاشار می ماند ، برمی گردد و بدنبال دلی اوغلان که بطرف درب کاروانسارای می رود راه می افتد .
خارجی . پشت بام کاروانسارای . چند لحظه بعد .
دلی اوغلان با اسب از کاروانسارای دور می شود .
یاشار کبوتری را به هوا پرتاب می کند .
خارجی . حیاط کاروانسارای . شب .
کاروان میراژدر در کاروانسارای جا گرفته است .
بساط شام اینجا و آنجا چیده شده است .
دده ، میراژدر ، یاشار و دلی اوغلان روی تختی نشسته اند و قلیان دود میکنند .
دده بقول یاشار اینشالاه خیره .
میراژدر اینشالاه . من که از اون روز به این طرف چشمم ترسیده .
دلی اوغلان حقم داری ، راه اگه ناامن باشه برای همه بده .
یاشار اینشالاه که همان یه بار اولی و آخریش بود .
دلی اوغلان میگم دده شما که مسنترین بهتر یادتون میاد ، گذشته ها هم از این خبرا بود ؟
دده تا بوده همین بوده ، این سرزمین سرزمین قلعه هاست ، این قلعه ها نشان میدن که همیشه کسائی بودن که بیشتر از حقشان
میخواسته ان .
میراژدر اما خدا خودش خوب میداند که خیلی وقت بود این اطراف آرام بود .
دده منم تا یادم میاد آرامش داشتیم ، منظورم دوره های خیلی دور بود ، امروزه که دیگه قلعه ای وجود نداره .
میراژدر من از پدربزرگم در مورد قلعه ها قصه ها شنیدم .
دلی اوغلان الان کاروانسارای هست ، داخل اینجا مشکلی نیست ، مشکل وقتیه که تو بیابان باشی ، معلومم نمیشه که کجا کمین
کرده اند .
یاشار کاروانسارای هم داره دوتا میشه ، اما کاش طرف یوخاری شهر میساختند .
آشیق رضا به جمع می پیوندد .
آشیق رضا من حاضرم برم و با صاحب کار صحبت کنم ، شاید اگه کسی بهش بگه متوجه بشه .
دده فکر خوبیه .
یاشار متوجه شدین صاحبش کی بود ؟
دلی اوغلان مگه سوال آدمو جواب میدادن ، انگار جن دیده بودن .
یاشار با اون تفنگ و اسبی که تو داری خب لابد ترسیدن ، کاش میراژدر ازشان سوال میکرد .
میراژدر نگاههائی که من دیدم حاکی از خوشدلی نبود یاشار .
دده من که کلا شک کردم .
یاشار آشیق رضا زبان همه را بلده ، با هر کی به اندازه فهم و شعورش حرف میزنه ، اینشالاه تو چند روز بعدی میره و
خبرائی میگیره و میاد ، حالام نمیخواد بیخود و بی جهت زانوی غم بغل بگیرین ، آشیق پاشو اون سازتو بردار بیار .
آشیق رضا لبخندزنان بلند می شود و می رود .
صدای ساز بر تصویر ستارهای شب .
دیزالو به :
خارجی . نزدیک کاروانسارای جدید . روز .
آشیق رضا ساز بردوش و سوار بر اسب آرام آرام بسوی کاروانسارای جدید که بیشتر از قبل ساخته شده است حرکت می کند .
چند نفر نگهبان در جاهای مختلف مراقب اطراف هستند .
یک نگهبان متوجه آمدن آشیق رضا از دور می شود .
جمیوش بر کار نظارت دارد ، نگهبان به او نزدیک میشود و با او صحبت می کند ، جمیوش بطرفی که نگهبان اشاره می کند 14
نگاه می کند .
خارجی . بیابان . بعدازظهر .
آشیق رضا در حالیکه بصورت برعکس بر الاغی نشانده شده است با دست و پائی بسته و ساز شکسته و سروروئی خونین و مالین بطرف آششاغی شهر در حرکت است .
داخلی . منزل سولمازخاتون . چندروزبعد .
سولمازخاتون و ندیمه در اتاق نشسته اند و حرف میزنند .
در باز می شود و زلفعلی وارد می شود .
زلفعلی سلام خانوم .
ندیمه علیک .
سولمازخاتون رنگ و روت عوض شده زلفعلی ، همچین سرخ سرخی .
ندیمه این وقتی خطائی میکنه این رنگی میشه ، { رو به زلفعلی } باز چه دسته گلی آب دادی ؟
سولمازخاتون میذاری ببینم چشه این ؟
زلفعلی خانوم از صبح دارم می چرخم دریغ از یک کارگر .
سولمازخاتون میخوای بگی جائی گنجی رو شده ؟
زلفعلی نه خانوم ، میگن همه رفتن تو این کاروانسارای جدید کار بکنن ، میگن انگار کاخ قصه هاست ، اونقده کارگر
داره که عرض چند لحظه ده بیست متر بالا میره ساختمانش ، میگن شروع نشده داره تمام میشه ، چند برابر مزد
همه جا مزد میده صاحب کار .
ندیمه پول خوب میده تو هم برو خب .
زلفعلی من غلط میکنم از این کارا بکنم ، در هر حال خانوم موندم چکار کنم .
ندیمه بگو نتونستم تو این بازار به این بزرگی دو تا کارگر بگیرم بارا را بزنم رو شتر چرا دیگه صغری کبری میکنی
الکی ؟
سولمازخاتون میرفتی پیش تاجرعلی .
زلفعلی رفتم خانوم ، داشت تو سرش میزد ، آدمای اونم گذاشتن رفتن .
ندیمه یه باره بگو قحطی آمده .
زلفعلی ها دیگه ،،، راستی خانوم حکیم باشی سلام رساند و گفت آشیق رضا یوخاری شهرلی که نصفه جان از
کاروانسارای تازه ساخت خودش را به اینجا رسانده گفته اینائی که دارن آنجا را میسازند آدمای درستی بنظر
نمی آن ، مواظب باشین کاروانتان که داره میره یوخاری شهر آنجا اوطراق نکنه .
سولمازخاتون حکیم باشی را کجا دیدی تو ؟
ندیمه داشته برا خودش میگشته گفته به فامیلامم یه سر بزنم بد نیست .
زلفعلی آمده بود حجره اینا را بگه ، گفت و رفت .
سولمازخاتون میگفتی حکیم دویست کاروانسارای هم تو این راه ساخته بشه جز کاروانسارای یاشار کاروان ما جای دیگه ای
اوطراق نمیکنه .
زلفعلی گفتم خانوم گفتم ، اگه کاری نیست من برم ببینم چه خاکی بسرم میکنه .
ندیمه بجای خاک تو سر کردن برو دو تا کارگر پیدا کن .
سولمازخاتون زلفعلی میتونی آشیق رضا را بیاری اینجا ؟ یاشار تو نامه ای نوشته وضع و اوضاع راه ها بده ، میخوام ببینم 15
آشیق رضا از این کاروانسارای تازه چه خبری آورده .
خارجی . بازار . چند روز بعد .
زلفعلی با حکیم باشی صحبت می کند .
داخلی . منزل سولماز خاتون . روز .
آشیق رضا با سروروی بسته شده با سولماز خاتون صحبت می کند .
خارجی . پشت بام منزل سولمازخاتون . لحظاتی بعد .
دستهائی کبوتری را به هوا پرتاب می کند .
داخلی . اتاق یاشار کاروانسارای . شب .
یاشار کاغذی را می خواند .
صدای دلی اوغلان از بیرون شنیده می شود .
صدای دلی اوغلان یاشار کجاست ؟
صدای دده انگار اتاقشه ، خبریه ؟
یاشار نامه را مخفی می کند .
در باز می شود و دده و دلی اوغلان وارد اتاق می شوند .
یاشار از جایش بلند می شود .
یاشار چیزی شده ؟
دلی اوغلان دیدم از آشیق خبری نیست گفتم یه سر برم آنطرفها .
یاشار خب ؟!
دلی اوغلان نذاشتن نزدیک بشم ، مشکوک بودن ، آنقدر کارگر ریخته آنجا آدم فکر میکنه میدان جنگه ، دیوارای دور
کاروانسارایشان را تمام کرده اند . ساختمانشم امروز و فرداست تمام بشه ، به کسی اجازه نمیدن نزدیک بشه ، حتی
کسی را راه نمیدن بره داخل حیاط .
دده بیرون کسی نبود ازش از آشیق رضا بپرسی ؟
یاشار آشیق رضا رفته آششاغی شهر . سولمازخاتون نامه فرستاده ، دلی اوغلان اگه قاطی نمیکنی و دست به کار
بیهوده ای نمیزنی ادامه بدم .
دلی اوغلان لابد اونم راه ندادن راهشو گرفته رفته شهر دیگه .
دده دیگه چی نوشته ؟
یاشار آشیق که رفته طرفشان و سوالاتی کرده بهش مشکوک شدن و بیرونش کردن ، البته ، هم کلی کتکش زدن ، هم
اسبشو گرفتن بجاش سوار الاغش کردن فرستادن طرف شهر .
دلی اوغلان چکار کردن ؟ کتکش زدن ؟
دده اینا بنظرت مشکوک نمی آن یاشار ؟
دلی اوغلان مشکوک کدامه ، این که عیانه دیگه ، بنده خدا آشیق رضای لاغر مردنی را گرفتن و زدن ، از این عیانترم مگه
میشه ؟ 16
یاشار دلی اوغلان چی عیانه اینجا ؟
دلی اوغلان این که کار آنها یه جورائی طبیعی نیست .
دده منم با دلی اوغلان موافقم .
یاشار میگید چکار باید بکنیم ؟
دلی اوغلان میریم آنجا ته و توی قضیه را درمی آریم خب .
یاشار مگه نگفتی رفتی راهت ندادن ؟
دلی اوغلان این دفعه فرق میکنه ، بهانه داریم ، میریم ببینیم آشیق رضا را برای چی زدن ؟
یاشار فرض کن قبول کردن که آشیق رضا را کتک زدن ، وقتی گفتن به شما چه ربطی داره چی میخوای جواب بدی ؟
دلی اوغلان یعنی چی به شما چه ربطی داره ؟ آشیق دوست چندین ساله ماست ، دده این چی داره میگه ؟
یاشار ببین ، اگر قراره کسی کاری بکنه خود آشیق رضاست ، باید بره فرمانداری و شکایت کنه که این بلا را سرش
آوردن ، ما بریم حرف ما باید حرف آشیق رضا باشه ، اونم که اینجا نیست .
دلی اوغلان یعنی میگی تمام ؟ بابا اون نامردا آشیق را کتک زدن .
دده حق با یاشاره ، ببینم حالا چکار میخوای بکنی تو ؟
یاشار به سولماز خاتون می نویسم از آشیق بخواد بره و شکایت کنه .
دده عجب مصیبتی گیر کردیم . فقط زودتر تا کارا بدتر از این نشده .
دلی اوغلان با این که دلم رضا نمیده بشینم و نگاه کنم اما انگار چاره ای هم ندارم .
دلی اوغلان از اتاق خارج می شود .
دده و یاشار چشم در چشم هم .
خارجی . جلو ساختمان فرمانداری . چند روز بعد .
سولمازخاتون و ندیمه داخل درشکه نشسته اند و چشم دوخته اند به درب ورودی ساختمان فرمانداری .
درب فرمانداری باز می شود .
ماموری یونیفورم پوش آشیق رضا را که در تقلاست و دستهای خود را به حالت تهدید بالا و پائین می آورد از ساختمان بیرون میکند .
سولمازخاتون و ندیمه متعجب نگاه می کنند .
آشیق رضا روی پله های جلو ساختمان فرمانداری می نشیند .
داخلی . اتاق معاون فرماندار . لحظاتی بعد .
درب اتاق بشدت باز می شود ، سولمازخاتون با عصبانیت وارد می شود ، بدنبال سولمازخاتون ماموری یونیفورم پوش با عجله و دست پاچگی وارد می شود .
سلیمان میرزا _ مردی چهل و چندساله _ که بر روی صندلی و در پشت میز کارش نشسته است با ورود سولمازخاتون و بدنبال او مامور به احترام سولمازخاتون از جا بلند می شود .
مامور با اشاره سلیمان میرزا بعد از احترام نظامی خارج می شود .
سلیمان میرزا از پشت میزش بطرف ردیف صندلیها می رود و با اشاره از سولمازخاتون می خواهد برود و بنشیند .
سولمازخاتون بطرف ردیف صندلیها می رود و همزمان با سلیمان میرزا می نشیند .

خارجی . جلو ساختمان فرمانداری . همان لحظه .
آشیق رضا و ندیمه داخل درشکه نشسته اند و منتظرند .
ادامه .
سلیمان میرزا و سولمازخاتون از درب فرمانداری خارج می شوند .
ندیمه و آشیق رضا آنها را نگاه می کنند .
ندیمه سلیمان میرزا داره خانوم را بدرقه می کنه ، مطمئنم میره و حرفای سولمازخاتون را به فرماندار میگه .
آشیق رضا سولمازخاتون به خاطر من خودش را به زحمت انداخت .
ندیمه چه زحمتی آشیق .
سلیمان میرزا و سولمازخاتون کنار درشکه رسیده اند .
سولمازخاتون سوار می شود .
سلیمان میرزا با احترام درشکه را راهی می کند .
خیاباهای شهر . همان لحظه .
درشکه در خیاباها به آرامی راه می رود .
سولمازخاتون بنده خدا سلیمان میرزا هم مانده دست این فرماندار جدید ، گفت باهاش صحبت می کند ، می گفت فکر نمی کند
حرفاش تاثیری داشته باشد ، فرماندار به حرف کسی گوش نمی دهد .
آشیق رضا به دردسرتان انداختم ، باید نمی آمدم .
سولمازخاتون من خودم ازت خواستم بیای ، زحمتی هم نیست ، راستی آشیق میتوانی بری کاروانسارای یاشار ؟
آشیق رضا خودمم به فکر بودم برم ، کاری داشتین آنجا ؟
سولمازخاتون با نامه نمیشه ، راهها هم امن نیست خودم برم ، امینتر از شمام کسی نیست ، می خوام به یاشار چیزهائی بگم که شاید
کسی باور نکنه ، اسم صاحب کاروانسارای جدید هم جمیوشه .
داخلی . اتاق یاشار . چند روز بعد .
دده ، یاشار ، آشیق رضا و دلی اوغلان داخل اتاق نشسته اند .
دلی اوغلان بایقوشه ؟
آشیق رضا جمیوشه ، جمیوش .
دده غریبه ست نه ؟
آشیق رضا معلوم نیست از کجا آمده .
دلی اوغلان سولمازخاتون دیگه چی گفت ؟
آشیق رضا سلیمان میرزا بهش گفته بهتان بگه مواظب باشین ، تا حالا یارو هر چی از فرماندار خواسته نه نشنیده ، گفت بهتان
بگم کار اشتباه نکنین ، فرماندار اهل چشم پوشی کردن نیست ، خطائی از کسی سر بزنه پیگیر میشه تا تهش ، اینم
گفت بگم که وقتی طرف کسی را میگیره یعنی که دستش را از پشتش برنمی داره ، ظاهرا گفته حالا که یکی پیدا
شده و پولش را برای آبادانی منطقه خرج کرده شماها چرا چشم تنگ شده اید و نمتوانید ببینید ؟ گفته
کاروانسارای جدید محسناتش بعدا معلوم میشه .
یاشار حالا دیدی حق با من بود دلی اوغلان ، اگه بی گدار به آب زده بودیم گرفتار فرماندار میشدیم . 18
دلی اوغلان یعنی حالا باید دست روی دست بگذاریم و نگاه کنیم که یکی از نمیدانم کدام گوری پا بشه بیاد اینجا و هرچی دلش
بخواد بکنه و کسی هم نباشه چیزی بهش بگه ؟
یاشار یکی آمده و کاروانسارای ساخته ، اونم با اجازه فرمانداری ، تو میگی بریم بزنیم خرابش کنیم ؟
دده فعلا هیچ کاری نمیشه کرد ، باید منتظر بمانیم تا ببینیم چه اتفاقاتی می افته ، انشالاه که خیره و بعد از این با محسنات
این کاروانسارای هم مواجه میشیم .
دلی اوغلان من یکی که چشمم آب نمی خوره .
یاشار دلت را صاف کن مرد .
درب باز می شود ، نگهبان برج وارد می شود .
دده خبریه ؟
نگهبان برج یه کاروان از طرف آششاغی شهر آمد ، اما با فاصله دوری از کاروانسارای به راهش ادامه داد و رفت .
دده این موقع ؟ کی راه افتاده که الان رسیده اینجا ؟
نگهبان برج ما هم از همین تعجب کردیم .
یاشار شاید از شهر راه نیفتاده .
دده یعنی شب تو کاروانسارای جدید بوده ؟
دلی اوغلان به به ، همین را کم داشتیم ، واقعا که ...
یاشار خب لابد کار ساختمانشان تمام شده و کاروانها اونجا میتوانند اوطراق کنن ، به سلامتی .
دلی اوغلان از جایش بلند می شود و می خواهد خارج شود .
دده کجا ؟
دلی اوغلان میرم یه سروگوشی آب بدم بینم محافظشان کیان ؟
نگهبان برج واللاه انگار محافظ نداشتن .
دلی اوغلان نداشتن ؟!
دده عجب ؟
یاشار ببین بهشان نزدیک نشو ، اما اگه توانستی ببین کاروان کیه ؟ مسلح هم نرو .
دده بگو می خوای باهاشون راهی بشی بری یوخاری شهر ، دو نفرم با خودت ببر .
دلی اوغلان و نگهبان برج خارج می شوند .
خارجی . بیابان . لحظاتی بعد .
کاروان در بیابان پیش می رود .
دلی اوغلان با دو نفر همراه به کاروان نزدیک می شود .
ساربان کاروان را خبر می کنند .
ساربان سوار بر اسب می شود و بطرف انتهای کاروان می تازد .
دلی اوغلان و ساربان به هم رسیده اند .
دلی اوغلان اینشالاه مقصد یوخاری شهره دیگه نه ؟
ساربان اینشالاه .
دلی اوغلان اگه مزاحم نباشیم مقصدمان یکیست .
ساربان شرمنده ، ما نمی توانیم شما را همراهمان ببریم .
دلی اوغلان چرا ؟ 19
ساربان خواسته صاحب کاروان اینه .
دلی اوغلان راستی این کاروان کیه ؟
ساربان شرمنده ، من نمی توانم چیزی به شما بگویم ، شما هم برگردین و با کاروان بعدی که فردا قرار است راه بیفتد همراه
شوید ، راه ها ناامنن . این دو نفر را هم برگردان . چرا اینقدر دوروبر ما پرسه می زنند ، من دارم به شماها شک
می کنم ، زیاد از کاروانسارای جمیوش دور نیستیم ، اگر اسبی را آنجا بفرستم چند نفر تفنگچی راه می افتند و
می آیند ، گفته باشم .
دلی اوغلان تفنگچی ها چرا با شما همراه نشده اند ؟
ساربان انگار تو یکی نمی خوای راهت را بگیری و بری نه ؟ به تو چه مربوط که چرا همراه نشده اند ؟
دلی اوغلان چرا ناراحت می شوی برادر من ، گفتم راه طولانیست یه گپی با هم بزنیم .
ساربان من هم گفتم از همراه بردن شما بنابرخواسته صاحب کاروان معذورم ، اگر جدا نمی شوید سوار راهی کنم برای
آوردن کمک ؟
با اشاره مخصوص ساربان چند نفر آنها را دوره می کنند .
دلی اوغلان می بیند تعداد آنها زیاد است .
دلی اوغلان به افرادت نمی آد تاجر باشند ؟
ساربان تو فکر کن نیستند ، در ضمن به شماها هم نمی آد مسافر باشید .
دلی اوغلان مطمئنی نمی خوای ما با شما همراه شویم ؟
ساربان تا ده میشمرم ، دور شدید شده اید وگرنه هر چی پیش بیاد گردن خودتان است .
دلی اوغلان مهم نیست ، با کاروان فردا میریم .
با اشاره دلی اوغلان دو نفر همراهش همراه با او اسبها را هی می کنند و برمی گردند .
خارجی . حیاط کاروانسارای . شب .
بساط قلیان و شام پهن است .
دده ، یاشار ، دلی اوغلان و آشیق رضا نشسته اند . همگی در فکر فرورفته اند .
آشیق رضا سازش را برمیدارد و شروع می کند به کوک کردن و نواختن آن .
صدای فریادهائی از دور که همراه با صدای پای اسبی نزدیک می شود .
همه متوجه صدا شده اند .
صدای ضربه های محکم به درب کاروانسارای .
دلی اوغلان تفنگش را برمی دارد و بطرف راه پله ها می دود .
دده ، یاشار و آشیق رضا بلند شده اند و بطرف بام نگاه می کنند .
خارجی . پشت بام . چند لحظه بعد .
دلی اوغلان از پشت بام با نادرقلی _ مردی سی و سه ساله _ که پشت در است حرف می زند .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
متن فیلنامه : کاروانسارای

نویسنده: علی قبچاق شاهی

قسمت چهارم

نادرقلی دلی اوغلان منم نادرقلی .
دلی اوغلان این وقت شب اینجا چکار می کنی تو ؟ کاروان نداشتی ؟
نادرقلی تو که نمی خوای با مرده ام حرف بزنی ؟ بگو باز کنن بیام تو ، دنبالمم .
دلی اوغلان بطرف لب بام این طرف حرکت می کند .
صدای یاشار در را باز کنید .
با شنیدن صدای یاشار دلی اوغلان بطرف راه پله ها راه کج می کند .
ادامه .
درب کاروانسارای باز می شود . نادرقلی سراسیمه وارد می شود و در بسته شدن درب کمک می کند .
دده و یاشار مقابل درب رسیده اند .
دده نادرقلی این وقت شب ؟
نادرقلی دده بدبخت شدم ، آب ، آب ، گلوم خشکه .
یاشار یکی یه کوزه آب بیاره .
آشیق رضا به آنها پیوسته است .
یاشار بشین تعریف کن چه خبره ؟
دده به کاروانت زدن ؟
دلی اوغلان با کوزه آب به آنها می پیندد و کوزه را بدست نادرقلی میدهد .
نادرقلی لاجرعه آب را سرمی کشد و باقیمانده آن را بر سرش می ریزد .
نادرقلی به کاروان زدن ، همه تفنگچیامو کشتن ، تفنگو گرفت رو سرم تق ، عمل نکرد ، گلن گئدنو کشید دوباره تق ، بازم عمل
نکرد ، اجل نیومد ، گفتم حالا که اجلم بدست تو نیست ، می خوای این اطراف یه گنج نشانت بدم جانم را ببخشی ؟ از
چشاش خون داشت میزد بیرون ، سرخ سرخ ، مثل آتش که آلوو بگیره ، داد زد کجاست ؟ گفتم همین نزدیکی ، با قنداق
زد پشتم که راه بیفتم ، گفتم با اسب ، دوره ، اول قبول نکرد ، دید راه نیفتادم مجبور شد رضا بده ، دستامو بست و سوار
اسبم کرد ، اسب که زیر پام باشه منو کی میتونه بگیره ، فرصت که دست داد هی کردم و آمدم ، چند تا گلوله انداختن
نادرقلی که بخوابه رو اسب مگه گلوله بهش میخوره ، تا یه جائی صدای پای اسباشان را میشنیدم بعد که صدا نیامد
وایستادم و دستام را باز کردم و آمدم اینجا .
یاشار کاروان مال کی بود ؟
نادرقلی مال دائی آشیق رضا ، تاجر حسن یوخاری شهرلی .
آشیق رضا سرش را پائین می اندازد .
دلی اوغلان چند نفر بودن ؟
نادرقلی کمش ده نفر .
دده کجا بودین ؟
نادرقلی یاشیل تپه را سرازیر شده بودیم .
دده اون کاروان که نزدیکتان بوده ، کمکتان نیامدن ؟
نادرقلی کدام کاروان ؟
دلی اوغلان دده راست میگه ، دوروبر شما کاروانی بود ، یا اونور یا اینور .
نادرقلی کاروان کی ؟
دلی اوغلان ساربانش را نشناختم ، نگفت کاروان مال کیه .
نادرقلی اما ما کاروانی تو راه ندیدیم ، نه اونور یاشیل تپه نه اینورش .
دلی اوغلان خودم دیدمشان ، شما باید تو راه بهشان می رسیدین .
نادرقلی دلی اوغلان میگم من کاروانی ندیدم .
همه متعجب همدیگر را نگاه می کنند .
آشیق رضا عجیب نیست ؟
نادرقلی به من هم میگین چی شده ؟
دده آشیق نادرقلی را ببر استراحت کنه ، خواب نرفت براش تعریف کن چیا اتفاق افتاده .
نادرقلی خواه ناخواه همراه با آشیق رضا دور می شود .
دلی اوغلان برم یه سروگوشی آب بدم بیام ؟
یاشار شب که نمیشه ، اینشالاه فردا .
دلی اوغلان تا فردا اونا چهارتا شهرم رد شدن و بار شترا را هم فروختن .
دده شنیدی که گفت تعدادشان زیاد بوده . فردا ببینیم چی پیش میاد .
خارجی . بیابان . روز .
کاروانی بطرف آششاغی شهر در حرکت است .
کاروان به کاروانسارای یاشار نزدیک می شود .
خارجی . پشت بام کاروانسارای یاشار . همان لحظه .
نادرقلی و یاشار کاروان را نگاه می کنند .
نادرقلی آخه بعد از من قرار نبود کاروانی راهی آششاغی شهر بشه ! اگرم میشد این وقت روز اینجا نمیرسید .
یاشار اینجام نمی خوان اوطراق کنن ، فاصله دارن .
نادرقلی میخوام برم و با دلی اوغلان یه دوری اطرافشان بزنم .
یاشار فکر نمی کنی خوبیت نداشته باشه ؟
نادرقلی اگه همانهائی باشند که به کاروان من زده بودند چی ؟
یاشار به فکر فرورفته است .
یاشار محافظ هم دارند ، مواظب باشین .
نادرقلی بطرف راه پله می رود .
داخلی . حجره سولمازخاتون . روز .
سولمازخاتون با میراژدر نمونه های فرش را نگاه می کند .
میراژدر حالا خرید و فروش یه طرف ، ناامنی راهها هم یه طرف .
سولمازخاتون این هم بلائیه ، راستی شکایت نادرقلی تاجر همشریتان بکجا رسید ؟
میراژدر من که فکر میکنم تا این فرماندار شهر شما هست هیچ شکایتی جائی نمی رسد ، بهش گفتن برو راهزنها را پیدا کن
بیار تا مالت را ازشان بگیریم بهت پس بدیم .
سولمازخاتون پس این همه مامور گردن کلفت فرمانداری برای چی از مالیات مردم می خورند ؟ امنیه بیارن .
میراژدر نادرقلی و دلی اوغلان خودشان راهزنا را تو کاروانی دیدن که داشته آششاغی شهر می آمده اما کو گوش شنوا
برای حرف اونا .
سولمازخاتون سلیمان میرزا نایب فرماندار ، پسر عموی پدرم را میگم گفته فرماندار اصلا به حرفاش گوش نمیده .
میراژدر خدا بدادمان برسه ، خب ، خاتون من اینها را می خرم با این شرط که در یوخاری شهر ازتان تحویل بگیرم ، البته22
با قیمتی که هزینه های باربری تا آنجا را هم شامل شود .
سولمازخاتون حالا نمیشه با قیمت پایینتر همینجا تحویل بگیرید ؟
میراژدر من نمی توانم ، شرمنده .
سولمازخاتون تو این بی بازاری و راکدی بازار چاره دیگری ندارم که سید خدا ، دارم ؟ قبول . زلفعی میراژدر میگه دلی اوغلان
تو شهره ، پیداش کن بگو بیاد کارش دارم ، کجائی تو ؟
زلفعلی از پستو بیرون می آید .
زلفعلی اینجام خانوم ، اینجام ،،، چشم ، پیداش میکنم و میارمش .
دیزالو به :
خارجی . بازار . عصر ) .
دلی اوغلان بارها را بر شترها زده و دارد با سولمازخاتون گپ می زند .
دلی اوغلان جانم بره مال شما دست نمی خوره خاتون ، مطمئن باشین ، مگه بار اولمه ؟
سولمازخاتون اولا اوضاع اینجور نبود ، شتر را با بار آششاغی شهر ول می کردی طرفت تو یوخاری شهر سالم و کامل تحویلش
می گرفت ، میراژدر ترسید اینجا تحویل بگیره ، کشیدم رو قیمت که آنجا تحویلش بدم .
دلی اوغلان ثابت میکنم تو انتخابتان اشتباه نکرده اید خاتون .
سولمازخاتون غیر از اینم انتظاری ندارم .
دلی اوغلان ممنون از اعتمادتان .
سولمازخاتون فقط یادت باشه من نادرقلی نیستم ترسو باشم و لحظه آخر دربرم و تنهات بذارم ، شنیدم تو کاروانسارای جدید با
دیدن یکی از راهزنها کنار بار شترای خودش ترسیده و ازت خواسته کاری نکنی ، شنیدم آوردیش اینجا تا بره و
شکایت کنه اما کسی به حرفش گوش نداده ، در هر حال اگه زدی کسی را هم کشتی نترس پات وایستادم ،
خونش گردن من ، دیه ش را میدم ، نایب فرماندارم که پسرعموی پدرمه ، اینا را گفتم تا ترسی از بابت پیشامدائی
که ممکنه تفنگت را به کار بندازه نداشته باشی .
دلی اوغلان لزومی به گفتن اینام نبود ، من با دلم برای سولمازخاتون کار میکنم . دلمم خودش میداند که چطوری کار بکنه .
سولمازخاتون فردا اول وقت راه بیفتین که عصر برسین کاروانسارای .
سولمازخاتون جدا شده و می خواهد برود .
دلی اوغلان سولماز ،
سولمازخاتون می ایستد اما هنوز پشت به دلی اوغلان است .
دلی اوغلان سولمازخاتون ،
سولمازخاتون می چرخد .
دلی اوغلان فقط نگاهش می کند .
سولمازخاتون سرش را پائین می اندازد ، سپس بلند می کند ، می چرخد و دور می شود .
دلی اوغلان با حسرت دورشدن سولمازخاتون را نگاه می کند .
خارجی . بیابان . روز ( اول وقت ) .
دلی اوغلان با حسرت شهر را نگاه می کند .
کاروان از شهر دور می شود .

خارجی . بیابان نزدیکی کاروانسارای جمیوش . بعد از ظهر .
دلی اوغلان پیشاپیش کاروان حرکت می کند .
ساختمان کاروانسارای جمیوش کامل شده است .
اسب سواری از کاروانسارای بیرون می آید و بطرف کاروان حرکت می کند .
دلی اوغلان سوار را زیر نظر دارد .
اسب سوار به دلی اوغلان می رسد .
اسب سوار خسته نباشی پهلوان ، ساربان که تو باشی بار این شترا را صد منزل میشه برد ، نمی خواین تو کاروانسارای جمیوش
خستگی درکنین ؟؟؟
دلی اوغلان فقط نگاهش می کند .
اسب سوار پهلوان تو این کاروانسارای برخلاف کاروانسارایهای دیگه از تفنگچی و ساربان تو اتاقهای مخصوص پذیرائی میشه
، می ، مطرب ، ساقی و ساغر مهیاست ، اهل دودو دم هم باشین همه چیز آماده است ، بفرمایین ...
دلی اوغلان فقط نگاهش می کند .
اسب سوار اهلش باشی ابروکمان و چشم بادامی هم داریم در خدمت باشند ، کمرباریک و پرناز و ادا .
دلی اوغلان گلن گئدن تفنگش را می کشد و درست زیر پای اسب شلیک می کند .
اسب پاهای جلوئی خود را بلند می کند و درمی رود .
سوار بر زمین افتاده است .
شلیک خنده کاروانیان به هوا بلند می شود .
دلی اوغلان پاهای اسبش را روی هوا بلند می کند و بعد یک دور دور سوار می چرخد .
سوار از زمین بلند می شود ، پشت سر اسب دلی اوغلان که دارد دور می شود تف می کند .
دلی اوغلان اسب را برمی گرداند و در همان حال گلوله ای را زیر پای سوار شلیک می کند .
سوار از ترس بطرف کاروانسارای فرار می کند .
دلی اوغلان اسب را هی میکند و دور می شود .
کاروان از کاروانسارای جمیوش دور شده است .
خارجی . درب کاروانسارای یاشار . عصر .
کاروان وارد کاروانسارای می شود .
دلی اوغلان بعد از همه افسار اسب در دست وارد کاروانسارای می شود .
درب کاروانسارای بسته می شود .

خارجی . حیاط کاروانسارای یاشار . شب .
بساط شام و قلیان برپاست .
همگی اینجا و آنجا نشسته اند ، می خورند و می آشامند .
صدای نگهبان برج یه کاروان اون دوردورا داره از طرف آششاغی شهر میاد اینور .
دلی اوغلان حساس شده است . 24
یاشار باز چی شده تو اینجوری شدی ؟
دلی اوغلان اگه کاروان تاجرعلی باشه که قرار بود فردا راه بیفته .
یاشار شاید نصف روز به سرش زده راه بیفته خب ، این که گوش تیز کردن نمی خواد ، الان که برسه می پرسیم ازش
چرا با تو راه نیفتاده .
دلی اوغلان بطرف راه پله حرکت می کند .
دده کجا ؟ شامتو بخور .
دلی اوغلان دور شده است .
یاشار می آد ، چقدر حساس شده این .
دده ببین یاشار این همه سال پسرخاله ت را هنوز خوب نشناختی ، یه چیزی که بره تو سرش تا مطمئن نشه درسته یا غلط
ولش نمی کنه ، اون با حسش زندگی میکنه نه با عقلش .
یاشار بنظر من تو این مورد خاص زیادی کنجکاوی می کنه ، آقاجان من راهها ناامنه ؟ خب برا همه است ، کاروانسارای تازه
ساخته شده خدا روزی رسانه ، نمیشه که غم عالم و آدم را بریزیم تو دلمان ، از این گذشته مگه از دست ما چکار
ساخته است ؟ رفتن به فرماندار گفتن جواب نداده ، میگن از اینکه تو راه آششاغی شهر و یوخاری شهر یه کاروانسارای
جدید ساخته شده اون خوشحالم هست ، از یه طرف حقم داره ، هر چقدر این اطراف اوبا و آبادانی بیشتر بشه به نفع
همه است . راهزنان را هم بالاخره بدام می اندازند .
دده خدا از زبانت بشنوه ، این که کاروانسارای تازه ساخته شده ما را هم ناراحت نکرده ، بقول تو روزی رسان خداست ،
ناامنی راههاست که ماها را به هم ریخته ، دلی اوغلان تا بوده سالار این راه بوده ، حالا میبینه هی به کاروانها شبیخون
می زنند و اون نمیتواند کاری بکنه ناراحته .
یاشار انگار داره می آد .
دلی اوغلان برافروخته نزدیک می شود و درحالیکه درفکر است می نشیند .
دده چی شد باز رفتی تو خودت ؟
دلی اوغلان نیامدن اینجا ، راهشان را کشیدن و رفتن .
یاشار تنت سلامت ، می خوای فکر اینم بریزی تو جانت ؟
دلی اوغلان چرا نخواستن اوطراق کنن ؟
دده اگه از طرف آششاغی شهر آمدن پس شب می خوان تو بیابان بخوابن ؟
یاشار تو مطمئنی غیر از تاجرعلی کس دیگه ای قرار نبود کاروان راهی کنه ؟
دلی اوغلان آره .
یاشار منم یواش یواش دارم شک می کنم .
دلی اوغلان چه عجب !
دده ببینم دلی کاروانی روز قبل از آششاغی شهر خارج نشده ؟ میگم شاید دیشب و امروز را تو کاروانسارای تازه اوطراق
کرده و حالا راه افتاده که فردا عصر برسه یوخاری شهر ؟
دلی اوغلان دیروز ؟ نه ، تا جائیکه من میدانم هیچ کاروانی تو کاروانسارای جدید نبوده ، مگر اینکه از طرف یوخاری شهر آمده
باشه .
یاشار اگه کاروانی از این طرف می آمد ما میدیدیم .
دلی اوغلان برم دنبالشان ؟
یاشار باز که گفتی ...
دده تو کاروان دستته ، فردا باید راهی بشی ،،، میگم ........
دده ساکت شده است . 25
یاشار و دلی اوغلان دده را نگاه می کنند .
سکوت .
دلی اوغلان حرفت را خوردی دده ؟
دده تو این چند سالی که بعده مرگ زنم یاشار دستم را گرفت و از آوارگی و تنهائی و بازارگردی درم آورد و از
آششاغی شهر کشاند و آوردم اینجا این اولین باریه که دلم مثل سیروسرکه میجوشه ، تو این چند مدت دلم قرص
بود ، مثل آنروزا که تشویش جابجا سراغم می آمد و آخرشم آن کابوسها درست از آب درآمد و زندگیم را
گرفت شده ام ، شبا بازم کابوس میاد سراغم ، الان یه چیزی بهم میگه یه اتفاقاتی می خواد بیفته ، نمیخواستم
ناراحتتان کنم ، اینا را بزبان نمی آوردم تا دلتان نگیره ، اما خب نتوانستم ، زبانم باز شد ، میگم ، میگم نکنه اینا از
کاروانسارای تازه راه افتادن تا .......
سکوت .
یاشار تا چی دده ؟
دده تا فردا تو راه بزنن به کاروان سولمازخاتون .
سکوت .
دلی اوغلان از وقتی این کاروانسارای درست شده ...
یاشار دلی ،،،،،،،، من میگم تا مطمئن نشدیم اینا را بهم ربط ندیم ، میشه ؟
دده من که نمی خوام بگم راهزنها با صاحب کاروانسارای دستشان تو یه کاسه است ، می خوام بگم شاید بدون خبر
آن بدبخت آنجا اوطراق می کنند .
دلی اوغلان سرم بره نمیذارم یه مو از کاروان ببرن .
یاشار تو فردا راهی نمیشی ، بذار یه سوار تیز بره از آششاغی شهر چند تا تفنگچی اضافی اجیر کنه با خودش بیاره ، اونا
تا عصر میتازند و میرسن اینجا ، پس فردا تو با تفنگچیای بیشتر راهی شو .
دلی اوغلان می خوای بگی عرضه بردن یه کاروان را ندارم ؟ سولمازخاتون بشنوه چی میگه .
یاشار تو چرا لج می کنی ؟
دلی اوغلان لج کدامه ؟ سولمازخاتون روی من حساب باز کرده مالش را سپرده دست من ، منم باید ببرم برسانم مقصد
دست میراژدر .
یاشار تو باز حرف خودت را میزنی که .
دلی اوغلان من از خودم و آدمام مطمئنم .
دده اوغلان حرف گوش کن خب ، بزرگتر از توئه ، حرفی میزنه بگو چشم ، با لجبازی کار درست نمیشه که ، مال
سولمازخاتون از دست بره میتوانی تو صورتش نگاه کنی ؟ درثانی اون از کجا میفهمه تو یه روز دیرتر رسیدی
یوخاری شهر ؟ پسرم تو این شرایط بد آدم سرخود نمیشه که .
یاشار حرف منم همینه .
دده من یه حرف دیگه هم دارم فقط می ترسم تو قبول نکنی .
یاشار چرا باید قبول نکنم ؟
دده در مورد این کاروانسارای تازه است ، می خواستم بگم چند نفر را بفرستیم برن اطراف کمین کنن ، شاید
کاسه ای زیر نیم کاسشون باشه ، ما بالاخره باید سردربیاریم یا نه ؟
یاشار دده بی جهت چرا به مردم شک کنیم و ...
دلی اوغلان می خوای بگی اسم این لجبازی نیست ؟
سکوت . 26
دده می خندد .
دده راست میگه بنده خدا ، هست دیگه .
یاشار دده متوجه بشن تو شهر شایع کنند ما چه کردیم آبرومان میره ها .
دده متوجه نمیشن ، چند تا از این گوسفندا را بده دست صابر ، کسی هم ببینتش فکر میکنه چوپانه .
دلی اوغلان برا آوردن تفنگچی کبوتر راهی نکنی بره پیش سولمازخاتون ، خودم میرم و تا صبح میارمشان ، صبحم راهی
میشیم ، دده کاروان برا صبح آماده باشه .
دلی اوغلان بلند می شود و می رود .
یاشار بمان فردا برو ، با توام دلی ، رفت که بره ، { به دده } بخدا هر کی اسم اینو گذاشته دلی کار درستی کرده ...
دده آی جوانی جوانی جوانی .
یاشار خوبه حالا قبول کرد و از خر شیطان آمد پایین که با سه چهار نفر تفنگچی راهی نشه ، میگم یکی را بفرستم
دنبالش تنها نباشه ؟
دده ولش کن تنها بره ، ناراحت میشه کس دیگه ای را دنبالش بفرستی ، راهزن که به یه آدم تنها نمیزنه ، ، ، عشق
مشترکتان به سولمازخاتون حساسش کرده .
یاشار سرش را پایین می اندازد .
یاشار من که بخاطر این تا امروز یک کلمه هم بزبان نیاوردم .
دده من میدانم ، دلی اما خب جوانه .
خارجی . بیابان . لحظاتی بعد .
دلی اوغلان با اسب بطرف آششاغی شهر می تازد .
دیزالو به :
خارجی . بیرون کاروانسارای یاشار . صبح اول وقت .
دده بیرون درب چشم دوخته به مسیر آششاغی شهر .
دلی اوغلان و چند تفنگچی از دور می آیند .
با اشاره دده کاروان از کاروانسارای خارج می شود .
دلی اوغلان و تفنگچی ها کنار دده رسیده اند .
دده مطمئنی خسته نیستین و راهی میشین ؟
دلی اوغلان رو اسبا یه چرتی زدیم ، دعا کردنمان یادت نره دده .
دلی اوغلان و تفنگچی ها پشت سر کاروان راهی می شوند .
صدای آشیق رضا که ترانه غمگینی را در مورد جدائی می خواند روی تصاویر حرکت کاروان و بخصوص دلی اوغلان .
دده با حسرت نگاهشان می کند .
خارجی . پشت بام کاروانسارای یاشار . همان لحظه .
یاشار بر بام ایستاده و رفتن کاروان را تماشا می کند .
همچنان صدای آشیق رضا . 27
داخلی . اتاق خواب سولمازخاتون . همان لحظه .
سولماز خاتون از خواب می پرد .
ندیمه که کنار او خوابیده است متوجه می شود و سریع بلند می شود .
سولمازخاتون خودش بود ، بازم آمد تو خوابم ، با همان چشمهای خوندار و سرخ .
صدای آشیق رضا اوج گرفته است .
خارجی . کوهستان . بعد از ظهر .
تفنگچیهای جمیوش کمین کرده اند و از پشت تخته سنگها مراقب راه هستند .
تفنگچی اول تعداد تفنگچی هاش خیلی زیاده !
تفنگچی دوم گفته بودن چهار پنج نفر باهاش از شهر خارج شدن ، الان ده نفرم بیشترن ، حالا اگه اونای دیگه هم تفنگ
نداشته باشن .
تفنگچی اول پدرسوخته را ببین چطور مواظب اطرافه ، داره اینور را نگاه می کنه ، بگو بچه ها مواظب باشن دیده نشن .
تفنگچی دوم خیلی تیزه ، میشه کاری کرد ؟
تفنگچی اول از قدیم گفتن هر رفتی یه برگشتی هم داره ، الان نشد ، برگشتش کارشو تمام می کنیم .
تفنگچی دوم اگه با بار برنگرده چی ؟
تفنگچی اول با پول که برمی گرده ، بالاخره پول صاحب بار را باید بهش تحویل بده که ، ببین بذار برن دور بشن ، بعد یکی
از بچه ها را راهی کن بره به ارباب خبر بده ، چند نفرم با خودش بیاره ، برگشتنی کارمان زیاده .
تفنگچی دوم می خوای تا برگشتنش تو بیابان بمانیم ؟
تفنگچی اول دست خالی برگردیم ارباب پوست سرمان را می کنه تو پوست تنمان کاه پر می کنه .
صدای کاروان که دورتر می شود .
خارجی . بیابان . شب .
دلی اوغلان و تفنگچی ها بشدت مراقب اطراف کاروان هستند .
چند نفری از تفنگچیها که شب همراه دلی اوغلان از آششاغی شهر آمده اند نشسته بر تفنگهایشان تکیه داده و خوابیده اند .
دلی اوغلان همچنان مراقب است .
همانجا . صبح اول وقت .
کاروان راهی شده است .
دلی اوغلان تفنگچی های تازه وارد را با دادن پول و با خوشروئی راهی می کند تا بطرف کاروانسارای یاشار حرکت کنند .
تفنگچی ها به این طرف و کاروان و دلی اوغلان به آن طرف حرکت می کنند .
خارجی . کوهستان . همان لحظه .
تفنگچی اول با دوربین اوضاع را زیر نظر دارد .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
تالار تخصصی سینما و موسیقی

Script | فیلمنامه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA