ارسالها: 9253
#51
Posted: 7 Sep 2014 17:47
متن فیلنامه : کاروانسارای
نویسنده: علی قبچاق شاهی
قسمت پنجم
لبخند بر روی لبهای تفنگچی اول .
داخلی . منزل حکیم باشی . عصر .
عروسیست .
داماد _ آیدین شاگرد حکیم باشی _ کنار عروس خود نشسته است .
سولمازخاتون و ندیمه گوشه ای نشسته اند .
آشیق رضا ترانه ای میخواند و چند جوان با ترانه می رقصند .
حکیم باشی بطرف سولمازخاتون می رود و کنار آنها می نشیند .
سولمازخاتون حکیم شما از دست این شاگردتان راحت شدید با این عروسی که براش گرفتید منم اگه دست اون زلفعلی را
میذاشتم تو دست این روشنک خانوم ...
ندیمه خدا نکنه خانوم وا ...
حکیم باشی کاش یه کمی هم از این توجه را شامل حال خودتان میکردین خاتون .
ندیمه ماشالاه خانوم اینقده خواستگار دارن که نگو و ...
سولمازخاتون عروستان هم خوش آب و رنگه ماشالاه .
حکیم باشی یه جورائی عاشق هم بودن .
داماد و عروس عاشقانه همدیگر را نگاه می کنند .
سولمازخاتون براشان آرزوی خوشبختی دارم .
حکیم باشی اگر ندیمه خانوم اجازه بدن چند کلمه عرض داشتم خدمتتان .
حکیم باشی ندیمه را نگاه می کند .
ندیمه خواه ناخواه بلند می شود و می رود .
سولمازخاتون معذب است و خود را جمع و جور می کند .
سولمازخاتون فقط لطفا سریعتر .
حکیم باشی عروس و داماد ما که عجله ای ندارن ، شمام لازم نیست برای اونا عجله ای داشته باشین ،،، خب بنظر بنده که
زندگی همینه ، یه روز متولد میشی ، یه روز بزرگ میشی و عروسی میکنی و یه روزم میمیری .
ندیمه گوشه ای ایستاده و از آنجا حکیم باشی و سولمازخاتون را نگاه می کند .
حکیم باشی همچنان گرم صحبت کردن است ، سولمازخاتون هم گاهی چیزی می گوید .
سولمازخاتون در لحظه خاصی که انگار منتظرش بوده باشد با عصبانیت از جایش بلند می شود و بطرف خروجی حرکت می کند .
ندیمه لبخندی می زند و از جایش بلند می شود و بدنبال سولمازخاتون می رود .
حکیم باشی تحقیرشده از جایش بلند می شود و رفتن آنها را نگاه می کند .
حکیم باشی منم اگه تنها دختر تاجر ارسلان پاشای بزرگ بودم و داروندار پدر بهم به ارث میرسید و خوش آب و رنگم بودم
اینقده فیس و افاده داشتم و ناز و عشوه میامدم ، خاک بر سر کسی که شوهر این دختر مغرور میشه . با این همه
بابک خان حکیم باشی دوستش داری بخدا .
خارجی . خیابان . چند لحظه بعد .
سولمازخاتون با حالتی ناراحت داخل درشکه نشسته است و بجای دوری زل زده است .
ندیمه با شیطنت نگاهش می کند و روبروی او می نشیند . 29
سولمازخاتون بالاخره نگاهش را می گرداند و به ندیمه نگاه می کند .
هر دو می زنند زیر خنده .
خارجی . حیاط کاروانسارای یاشار . شب .
دده و تفنگچی های برگشته از پیش دلی اوغلان صحبت می کنند .
دده خودش گفت برگردین ؟
تفنگچی گفت تو روز راهزن به کاروان نمیزنه ، بزنه هم با همین چهار پنج نفر حریفشان میشیم ، پولمان را کامل داد و راهیمان
کرد ، گفت حتما هم شب بیاییم کاروانسارای بخوابیم .
دده باشه برین استراحت کنین ، اما نباید میامدین . راستی فعلا برنگردین شهر ، شاید فردا بفرستمتان پیشواز دلی اوغلان .
دده بطرف یاشار می رود که قلیان می کشد .
یاشار حق با دلی بوده اگه شب راهزن به کاروان نزنه روز روشن نمیزنه .
دده برا برگشتنش نگرانم .
یاشار سولمازخاتون که ازش نخواسته براش چیزی بیاره ؟
دده نه ، گفت کاروانی نباشه تفنگچی بخوان بار را تحویل میده برمیگرده .
یاشار پول معامله را هم خود سولمازخاتون گرفته ، چیزی همراه نداره که نگرانش باشیم .
دده راهزن جماعت از کجا میدونه این چیزی داره یا نه ؟
یاشار راهزن جماعت خودش را درگیر پنج تا تفنگچی نمیکنه ، اونا دنبال کاروانن .
دده امیدوارم .
یاشار دده تو اونو بیشتر از من دوست داری ها .
دده عوضش سولمازخاتونم تو را بیشتر از اون دوست داره .
صدای خنده دده روی تصویر آسمان و ماه و ستارگان .
خارجی . بازار یوخاری شهر . روز .
دلی اوغلان در حالیکه با زنجیر گردنش بازی می کند در بازار می چرخد و اشیای زنانه را دید می زند ، در نهایت چارقد خوش رنگی را می بیند ، بطرف فروشنده می رود و آنرا می خرد ، بو می کند و در خورجینش می گذارد و راضی از بازار خارج میشود .
خارجی . بیابان . ادامه .
دلی اوغلان و تفنگچی ها یوخاری شهر را ترک کرده اند و دارند از آنجا دور می شوند .
خارجی . کوهستان . بعد از ظهر .
تفنگچی های جمیوش روی تخته سنگها دراز کشیده و استراحت می کنند .
همانجا . عصر .
تفنگچی ها متوجه آمدن چند سوار از دور شده اند .
تفنگچی دوم آمدند ، خودشانند . 30
تفنگچی اول بچه ها را آماده کن ، شب نزدیکه . مواظب باشین دیده نشین .
خارجی . بیابان . شب .
دلی اوغلان و تفنگچی ها آتش روشن کرده اند و دور آن نشسته اند .
بساط کباب بر روی آتش مهیاست .
دلی اوغلان یه روز همینجا یه کاروانسارای می سازم اسمش را هم میذارم کاروانسارای دلی یاشار .
همه میزنند زیر خنده .
محمدتفنگچی شما دو پسر خاله هیچوقت از هم جدا بشو نیستین .
دلی اوغلان وقتی تو زلزه پدر و مادرم مردن ، خاله م ، مادر یاشار ، دستم را گرفت برد خانه خودشان به یاشار گفت برادر
کوچک آوردم برات ، اونم گفت مگه پسرخاله ها براد میشن ، خاله م گفت اگه بخوان خیلی هم براد میشن ،
اونجا بزرگ شدم ، پدر یاشار علیه آنهائی که از مناطق سردسیر آمده بودند و می خواستند همه چیز و همه جا را
تصاحب کنند قیام کرد ، دولت مرکزی طرف آنها را گرفت و زندانیش کرد ، اونم دیوار زندان را به کمک
دوستاش فروریخت و دررفت و با یه اسم دیگه بین راه آششاغی شهر و یوخاری شهر یه کاروانسارای درست کرد
، بعد مرگ خاله و شوهر خاله یاشار و من ماندیم و یه کاروانسارای ، دده از دوستای پدر یاشار بود که دولتیا
داروندارش را گرفته بودن ، اونم قاطی ما شد ، روزگار خوبی را شروع کردیم تا این راهزنا پیداشان شد ، فرماندار
تازه بیشتر از قبلی بده ، با این وضع و اوضاع روزگارمان هر روز بدتر میشه ، خدا خودش بدادمان برسه ، من که دلم
از دستشان خونه .
صدای گلوله های پی در پی .
یک تفنگچی بر زمین می افتد .
دلی اوغلان و سه تفنگچی باقیمانده سریعا سنگر می گیرند .
گلوله دو تفنگچی را قبل از جابجا شدن از پا درمی آورد .
دلی اوغلان و محمدتفنگچی شروع می کنند به تیر انداختن به طرفی که روشنائی گلوله ها از آن طرف است .
درگیری ادامه دارد ، گاهی صدای فریادی بگوش می رسد که نشان دهنده اصابت گلوله است .
تفنگ محمدتفنگچی گیر کرده است ، از دلی اوغلان کمک می خواهد .
دلی اوغلان با زرنگی و تیزی خاصی خود را به تفنگی که نزدیکش بر زمین افتاده می رساند و آنرا برمیدارد و به طرف محمدتفنگچی میرود .
بارانی از گلوله می بارد .
دلی اوغلان به آن طرف گلوله می اندازد .
صدای فریادی بلند می شود .
دلی اوغلان محمد گلوله هات را هدر ندی .
محمدتفنگچی گمان کنم تا حالا پنج تائی زدی ، فکر میکنی چند نفر باشن ؟
دلی اوغلان همه را به جهنم می فرستم ، تو به طرفی که من گلوله انداختم گلوله بنداز کاریت نباشه ، دورشان میزنم ،
جات را هم بعد از انداختن هرگلوله عوض کن .
دلی اوغلان می چرخد و با برداشتن یک تفنگ دیگر برعکس طرفی که محمدتفنگچی گلوله می اندازد می رود و در سیاهی ناپدید می شود .
محمدتفنگچی گلوله ای را جواب می دهد ، صدای فریادی بلند می شود ، قبل از آن که محمدتفنگچی جایش را عوض کند یک گلوله در قلبش جای میگیرد .
لحظاتی می گذرد .
تفنگچی اول همراه با دو تفنگچی دیگر آرام آرام به آتش نزدیک می شوند .
تفنگچی اول بشمرشان .
تفنگچی دوم یک ، دو ، سه ، اینم چهار ، چهار تا ...
صدای پشت سر هم دو گلوله هم زمان .
دو تفنگچی گلوله خورده اند ، می افتند .
تفنگچی اول خود را بر زمین انداخته است ، بطرفی که صدای گلوله ها از آن طرف آمده تیری می اندازد . صدای فریادی بلند میشود .
لحظاتی می گذرد . خبری نیست .
تفنگچی اول آرام آرام بلند می شود . هنوز سرپا نایستاده که گلوله ای بر پیشانیش اصابت می کند و او را نقش بر زمین می کند .
دلی اوغلان از آن طرف آتش هویدا می شود . گلوله خورده است . اطراف را خوب نگاه می کند ، مطمئن می شود همه مرده اند . به زحمت خورجینش را برمیدارد و با زحمت بیشتری سوار اسبش می شود و راه می افتد .
خارجی . جلو کاروانسارای یاشار . سحر .
یاشار سر دلی اوغلان را روی زانوی خود گذاشته و با چشمان اشک آلود نگاهش می کند .
دلی اوغلان که بوی آشنائی را حس کرده آرام آرام چشمان خود را باز می کند ، با دیدن یاشار لبخندی روی صورتش هویدا میشود ، دستش را بزحمت بطرف گردنش می برد و زنجیر را می کند و بطرف یاشار دراز می کند .
یاشار زنجیر را می گیرد .
دلی اوغلان با اولین سکه ای که از سولمازخاتون گرفتم این را خریدم و انداختم تو گردنم ، پسر یا دختر فرقی نمیکنه ،
بنداز گردن اولین بچه تان ، تو اینم یه چارقد خریدم برا خودش ، سولماز را میگم ، میدانم دوستش داری ، تو
بخاطر من هیچوقت نخواستی پا پیش بذاری ، اما خب اون قسمت تو بود ، کار من تمامه ، دیشب تا صبح ازم
خون رفته ، نمی خواستم جای دیگه ای بمیرم ، یاشار تو را به خدا می سپارم و سولماز را می سپرمش به تو ، {
رو میکند به دده که دارد گریه می کند } دده فراموشم نکنی ها ، اون دنیا منتظرتم پیرمرد ، یاشار پسرخاله
داداشت خیلی دوستت داشت ، دعام کن نرم جهنم ، آخه مطمئنم شماها همگی میرین تو بهشت ، نمی خوام
تنها باشم ، من از تنهائی بیزارم ، تو که هیچوقت تنهام نذاشتی اونجام تنهام نذار ، ببین یکی از اونها همانی بود
که جلو کاروانسارای جدید جلوم آمد و ازم خواست برم داخلش ، دوست دارم انتقامم را از صاحب اونجا
بگیری ، مطمئنم اینا برای اون کار میکردن ، باور کن راست میگم ، چشمای اون گوساله ، ببین ، من دارم ...{
چشمانش را آرام آرام می بندد ، لبخند روی چهره خسته اش مانده است } ....................................
چشمان گوساله ای که آتش را نگاه می کند .
از پشت بام کاروانسارای یک دسته کبوتر به هوا بلند می شوند .
خارجی . قبرستان کنار کاروانسارای . روز .
یاشار کنار قبر دلی اوغلان نشسته است و به افق نگاه می کند .
سولمازخاتون و ندیمه سیاه پوشیده اند و کنار درب کاروانسارا ایستاده اند . چارقدی که دلی اوغلان خریده بود بر سر سولمازخاتون می باشد .
دده به دیوار تکیه داده و گریه می کند .
داخلی . اتاق یاشار . شب .
سولمازخاتون اشیا و لوازم اتاق یاشار را نگاه می کند .
ندیمه گوشه ای در حالت نشسته خواب رفته است .
خارجی . پشت بام کاروانسارای یاشار . چند لحظه بعد .
یاشار در حالیکه با زنجیر دلی اوغلان بازی می کند و در روشنائی ماه به سوی قبرستان زل زده به فکر فرو رفته است .
دده با تفنگی در دست و قطار فشنگی بسته شده بر سینه همراه با صابر از طرف راه پله ها نزدیک می شود .
یاشار متوجه هیچ چیزی نیست .
دده یاشارجان گوش کن ببین صابر چیا میگه .
صابر آقا ما اونجا بودیم ، کسی بهمان شک نمی کرد ، یه چند تا گوسفند ...
دده اینا را ول کن برو سر اصل مطلب صابر .
صابر رو چشم آقا ، آقا این چند مدت که مرحوم دلی فوت کرده و رفته اون دنیا ، خدا بیامرزتش ...
دده صابر ...
صابر آقا خلاصه کنم دیگه هان ؟ چشم آقا ، اونجا بدون اینکه عصرا کاروانی وارد بشه نصف شبی یهو یه کاروان از
کاروانسارای میزد بیرون ، بعدشم همان کاروان فرداش یا پس فرداش یا پسین فرداش با بار اضافی برمی گشت تو
کاروانسارای ، آقا همه چیز مشکوک بود ، زیر بارا تفنگ میدیدم ، یکی دو بار هم دیدم بجای بار روی شتری آدم
بسته ان ، البته قایم می کردن ، ولی خب چشم صابر که چشم معمولی نیست که آقا ، سرتان را چرا درد بیارم آقا اونجا
کاروانسارای نیست .
دده صابر برو استراحت کن ، ببین تا چند روزی به هیشکی چیزی نگی ها ، برو بینم .
صابر چشم آقا ، چشم ، حالا کی باور میکنه که بگم آخه .
صابر به طرف راه پله می رود .
دده کنار یاشار می نشیند و به قبرستان چشم می دوزد .
دده شال و کلاه کردم ، میرم بزنم به کاروانسارای ، حالا دیگه حتم دارم اونجا اسمش کاروانساریه نه خودش ، این همه مدت
نشستی اینجا و چشم دوختی به اون قبرا که چی بشه ؟ منتظر معجزه ای ؟ معجزه تو وجود خودته ، یه تکانی اگه به خودت
بدی همه چیز درست میشه ، با تکون خوردن تو درسته اون دیگه زنده نمیشه اما روحش که آرام میگیره ، شبا خواب ندارم
، تا چشام را میذارم رو هم میاد سراغم ، بیدارم میکنه ، هی میگه دده از این یاشار بپرس چی شد پس این انتقام ؟ دوستش
داشتی ، منم دوستش داشتم ، اون ازت چیزی خواسته اگه بهش عمل نکنی چه فایده داره این دوست داشتن هان ؟ من
تصمیم خودم را گرفتم ، باید برم سراغشان ، کاری توانستم بکنم زهی سعادت ، روح دلی را می فرستم بره خانه آخرتش ،
نتوانستم از دست این کابوسها که راحت میشم .
یاشار دده یادته ما بچه بودیم تو با پدرم دوست بودی میامدی خانه ما ؟ همیشه خدا دلی را سوار کولت میکردی و اون پزش را به
من میداد ، نشد یه بار منو سوار کولت کنی من پز بدم .
دده تو پدر داشتی یاشار ، دلی یتیم بود ، من عباس پاتدادان بودم با دده گفتنهای دلی شدم دده ............ 33
دده گریه می کند .
یاشار مثل دیوانه ها زل میزند به ماه .
یاشار چرا دلی ؟ آخه برای چی اون ؟ به خدا میخواستم دستش را بذارم تو دست سولماز .
دده مرگ حقه ، امروز نه فردا ، بالخره یه روز باید رفت ،،، یاشار ، پسر این حرف دومت را یه بار دیگه بزنی میزنم تو دهنت ،
دلی مثل پسر من بود اما سولماز حق اون نبود ، سولماز عاشق توئه ، می فهمی ؟ این چند روز که خبری ازت نداشته تا
شنیده چی پیش آمده پا شده آمده اینجا ، تو چشماش میشه دریا دریا عشق به تو را دید ، دلی عاشق اون بود اون که عاشق
دلی نبود ، سولمازخاتون حق داره عاشق یکی باشه یا نباشه .
داخلی . راه پله . همان لحظه .
سولمازخاتون از راه پله بالا آمده است ، با شنیدن صدای یاشار و دده همانجا می ماند و گوش می دهد .
ادامه .
یاشار از جایش بلند می شود و به طرف لبه بام می رود .
یاشار همیشه به خاطر دلی سکوت کردم ، دوستش دارم درست ، اما ، دده بخدا چشمان قشنگ دلی از جلو چشام کنار نمیره ،
انگار زل زده باشه به چشام ، میگی سولماز این چند روز اینجا بود ، قلبم حسش میکرد اما چشمام جز دلی چیزی
نمیدید .
دده تا آخر عمر که اینجوری نمی ماند ، وقتی انتقام دلی را از اون بی شرفها گرفتیم با آرام گرفتن روح دلی همه چیز درست
میشه ، تو باید به فکر اونم باشی ، اون یه زنه .
یاشار میگی تو این وضع و اوضاع دلی را فراموش کنم ؟
دده کی گفته فراموش کن ، اما اینم نمیشه عشقت را با بی توجهی برانی ، یاشار اون دلش بشکنه مثل کفتر از بامت میپره و
میره ها ، قصه اگه قصه عشق نبود اینقدر تو این شرایط اصرار نمی کردم که ، من میدانم رفتن یه کفتر عاشق چه تلخی
همراهشه ، عمریه این دل سوزشش را داره و درست نمیشه .
یاشار دده اون بره من میمیرم بخدا .
صدای گریه یاشار روی .
ادامه .
لبخند عاشقانه ای بر صورت سولمازخاتون .
ادامه .
یاشار سرش را بر شانه دده تکیه داده و گریه می کند .
یاشار دده هیچوقت تو را مهمان خودم ندانستم یه امشب مهمانم باش ، هان ؟ باید فکر کنم ، اگه همه این حافا که در مورد
کاروانسارای میگین درست باشه که هست ریشه یه جای دیگه است ، تو فرمانداری ، اگه از بیخ کنده نشه این علف هرز
دوباره رشد میکنه و بالا میاد . به من یه فرصتی بده .
ادامه .
سولمازخاتون از همان راهی که آمده برمی گردد .
خارجی . قبرستان . روز .
یاشار سیاهپوش سر قبر دلی نشسته و گریه می کند .
سولمازخاتون سیاهپوش از دور می آید و کنار یاشار می نشیند .
سولمازخاتون بعضی وقتا نگفتن بعضی حرفا مصیبت بار میاره ، ظرفیتهای آدما یکی نیست ، یکی صبرش زیاده یکی کم ، قربان
خدا برم با این تنوع خلقتش ، دلی اوغلان عالی بود اما جای خودش را داشت ، هر کس باید جای خودش را پیدا
کنه و جایی را که بهش تعلق داره تصرف کنه ، دل که فقط گوشت و خون نیست ، میگن یه سرزمین بزرگیه ، هیچ
سرزمینی بی صاحب نمیشه ، دل ما انگار فقط باید خون باشه نه خانه یه صاحب خانه .
یاشار زل می زند به چشمهای غمگین سولمازخاتون .
یاشار چیزی شده خاتون ؟ کسی چیزی گفته ؟
سولمازخاتون شکر خدا دو کلام باهامان حرف زدین بعد این چند روز ، میخواستم برم ...
یاشار برین ؟
سولمازخاتون آمدم خداحافظی کنم ، البته مستقیم نمیرم خانه ، سر راهم باید به یه جائی سر بزنم ،،، به یه کاروانسارای ....
سکوت مطلق .
یاشار گیج شده است . از جایش بلند می شود .
یاشار درست شنیدم ؟
سولمازخاتون می چرخد . پیروزی با اوست . راضی دور می شود ، در یک لحظه می چرخد و رودرروی یاشار .
سولمازخاتون گاهی باید یکی باشه بره خانه آقادیوه و شیشه عمرش را پیدا کنه ، درب اون غار را بروی عاشقی که از پسم بیاد باز
می کنم .
یاشار از یک طرف " پریشان و درمانده گذشته " است و از طرف دیگر " سرمست پرواز آینده " .
سولمازخاتون عقب عقب پس می رود .
یاشار آرام آرام از قبرها دور می شود و به طرف سولمازخاتون قدم برمیدارد .
کبوترها پروازکنان در آسمان چرخی می زنند .
یاشار و سولمازخاتون چشم در چشم هم .
سولمازخاتون دستانش را باز می کند .
بر هر یک از دستانش کبوتری می نشیند .
یاشار دستانش را باز می کند .
بر هر یک از دستانش کبوتری می نشیند .
دلی اوغلان سفیدپوش سوار بر اسب سفیدی در دوردستها جولان می دهد .
باران می بارد .
یاشار و سولمازخاتون همچنان ایستاده اند .
خارجی . نزدیکی کاروانسارای جمیوش . روز .
دده ، سولمازخاتون ، ندیمه و دو نفر تفنگچی سوار بر اسب از ده تفنگچی دیگر جدا می شوند و بطرف کاروانسارای جمیوش حرکت می کنند .
ده تفنگچی باقیمانده گوشه و کنار منتظر می مانند .
ادامه . بیابان .
یاشار و بیست تفنگچی دیگر در بیابان کمین کرده اند .
یاشار سه تفنگچی را می خواهد راهی آششاغی شهر کند .
یکی از تفنگچی ها کاغذی را از یاشار می گیرد .
دیزالو به :
داخلی . اتاق معاون فرماندار . روز بعد .
تفنگچی یاشار کاغذ را به معاون فرماندار می دهد .
معاون کاغذ را باز می کند و می خواند .
دیزالو به :
خارجی . نزدیکی کاروانسارای جمیوش . روز .
تفنگچی های یاشار با پنج مامور دولتی به کنار یاشار می رسند .
یاشار سه روزه آنجان و خبری ازشان نیست .
سرجوخه شاید خودشان نمی خوان بیان بیرون ؟
یاشار قرارمان بود در صورت ماندن دیروز یه نفر را برای رساندن خبرها به ما راهی کنن .
سرجوخه خب ؟
یاشار می بینین که خبری نیست .
سرجوخه اونا آدمای اونا هستن ؟
یاشار نه از خودمان هستن .
سرجوخه لشگر کشیدین .
یاشار اگه چیزائی که در مورد اینا گفته میشه درست باشه شمام باید لشگرکشی می کردین .
سرجوخه ما کار خودمان را خوب بلدیم تو نمی خواد به ما کار یاد بدی ، به تفنگچیات بگو من از معاون فرماندار حکم دارم ،
هیشکی بدون اجازه من دست به هیچ کاری نمی زنه ، لازم نیست که تکرارش کنم ؟ خوبه ، ما میریم تو تا ببینیم چه
خبره . وای بحالتون اگه آدمای دولت را سر کار گذاشته باشین .
سرجوخه و همراهانش بطرف کاروانسارای جمیوش حرکت می کنند .
یاشار سرجوخه احمدی منم باهاتان می آم .
سرجوخه من که اسممو بهت نگفته بودم ؟!
یاشار { به سینه اش اشاره می کند } من سواد دارم .
سرجوخه ینگه لازم ندارم .
یاشار سلیمان میرزا بفهمه کوتاهی کردین براتان گران تمام میشه ها ، میفهمین که سرجوخه احمدی .
سرجوخه تهدیدم می کنی ؟
یاشار از بابت یادآوری بود که یادتان بیاد فامیل مهم معاون فرماندار این تو اسیره .
سرجوخه با این که یه جورائی به تو شک دارم اما خب شرط عقل نیست چند درصدی حق را به تو ندم ، راه بیفت بیا .
یاشار می فهمم .
یاشار دنبال سرجوخه راه می افتد .
سرجوخه بدون تفنگ .
یاشار سلیمان میرزا بهم پیغام داده با تفنگ برم و بدون فامیلش بیرون نیام .
سرجوخه خواه ناخواه راه می افتد .
یاشار دم گوش تفنگچی کناریش سفارشهائی می کند و راه می افتد بدنبال سرجوخه می رود .
خارجی . پشت بام کاروانسارای جمیوش . لحظاتی بعد .
تفنگچی های جمیوش نزدیک شدن افراد دولتی را تماشا می کنند .
یک تفنگچی بطرف راه پله ها می رود .
تفنگچی ها حالت دفاع می گیرند .
داخلی . اتاق جمیوش . همان لحظه .
جمیوش با معشوقه خود خلوت کرده است .
در زده می شود .
جمیو
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#52
Posted: 7 Sep 2014 17:48
متن فیلنامه : کاروانسارای
نویسنده: علی قبچاق شاهی
قسمت آخر
تفنگچی مامورای دولت دارن میان .
جمیوش چند نفرن ؟ از کجا فهمیدین دولتیند ؟
تفنگچی از لباساشان ، پنج مامور با یه نفر لباس شخصی .
جمیوش هر کسی لباس آدمای دولت تنش باشه دولتی نیست که ، برگه ندن راهشان ندین . برگه دادن ببرشان اتاق ملاقات
تا بیام . پذیرائی یادتان نره . فهمیدی چی گفتم ؟ برگه ندن راهشان نمیدی .
تفنگچی رو چشم خان .
تفنگچی عقب عقب می رود و خارج می شود .
جمیوش به عیشش ادامه می دهد .
خارجی . درب کاروانسارای جمیوش . لحظاتی بعد .
درب باز می شود .
افراد دولتی همراه با یاشار وارد کاروانسارای می شوند . 37
یاشار بدقت همه جا را نگاه می کند . نقشه ساختمان دقیقا مثل کاروانسارای او هست .
داخلی . اتاق ملاقات . همان لحظه .
درهای اتاق ملاقات باز می شود .
سرجوخه و افرادش وارد اتاق می شوند .
یاشار همچنان که ساختمان را بدقت نگاه می کند وارد اتاق می شود .
پذیرائی کنندگان وارد می شوند .
بساط قلیان و چای و خوردوخوراک پهن می شود .
سرجوخه و افرادش مشغول می شوند .
یاشار نگاه می کند .
سرجوخه من شنیدم نمک گیر شدن افسانه است ، بیا جلوتر .
یاشار نوش جان ، سیرم .
سرجوخه از ما گفتن .
همانجا . لحظاتی بعد .
سرجوخه و افرادش خورده و نوشیده اند و حالا هم خوابیده اند .
حوصله یاشار سرمی رود . پا شده و همچنان که مراقب اوضاع هست از اتاق خارج می شود .
ادامه . حیاط کاروانسارای .
یاشار ساختمان را زیر نظر می گیرد . همه چیز عادیست . دوری در حیاط میزند . می خواهد از راهروی داخل شود که صدای جمیوش از پشت غافلگیرش می کند .
جمیوش دوستات کجان ؟
یاشار سریع به طرف صدا می چرخد .
یاشار تو اتاقند .
جمیوش تو چرا نیستی ؟
یاشار دنبال مستراح می گشتم .
جمیوش گوشه ای را نشان می دهد و بطرف اتاق ملاقات می رود .
یاشار به سمتی که جمیوش اشاره کرده می رود .
جمیوش از پشت سر نگاهش می کند .
یاشار وارد مستراح می شود .
جمیوش وارد اتاق ملاقات می شود .
یاشار سریع از مستراح بیرون می آید ، آبی بدستش می زند و بطرف اتاق ملاقات می رود .
ادامه . اتاق ملاقات . 38
سرجوخه و افرادش با ورود جمیوش تازه از خواب بیدار شده اند .
جمیوش می نشیند .
یاشار وارد اتاق می شود و دم در بر زمین می نشیند .
جمیوش سرجوخه چه خدمتی از دست حقیر بر می آد در خدمتتان باشم ؟
سرجوخه غرض از آمدن ما که حتما به عرض رسیده ، در هر حال حسب امر از فرمانداری آمده ایم .
جمیوش کاروانسارای بنده تا وقتی که اینجایین در خدمت شماست ، ماندنی هم باشین بازم خدمتتان هستیم ، اما بهتره بگم
مطمئنن خلاف به عرض رسیده ، ما دشمن زیاد داریم ، دسیسه هم که امروز کار هر کس و ناکسی شده . با این
احوال از هر کجا خواستین شروع کنین به گشتن .
ادامه . جاهای مختلف کاروانسارای جمیوش .
سرجوخه و افرادش همه جا را گشته اند . خبری نیست .
سرجوخه انگار باید رفع زحمت کنیم .
یاشار سرجوخه اونا جلو چشم خود من وارد اینجا شدن .
جمیوش { به سرجوخه } این از شما نیست ؟
سرجوخه { به یاشار } از اولش هم نتوانستم بهت اعتماد کنم .
جمیوش سرجوخه کسی که شکایت کرده خود ایشان هست ؟
سرجوخه بعله ، نمیشناسیدش ؟ هکارتان هست که ، ایشان یاشار آششاغی شهرلی اند که صاحب کاروانسارای بعدی هستن .
جمیوش پس یاشار یاشار که میگفتن به خون من تشنه است ایشان هستند ، خب بنده به بعضی مسائل تا حدی شک داشتم
اما با شکایت این آقا و آمدنش به اینجا شکم به یقین تبدیل شد ، تو این مدت لابد خود ایشان دست به کارهائی
میزده و آنها را به ما نسبت میداده تا کاروانسارای ما را بدنام بکنه ، سرجوخه بنده از ایشان شکایت دارم . این هم
دست خط خود فرماندار برای مواقع ضروری که فرموده اند لازم بشه ارائه کنم .
جمیوش کاغذی را بدست سرجوخه می دهد .
سرجوخه کاغذ را پس از خواندن به جمیوش پس می دهد .
یاشار که فهمیده اوضاع علیه اوست به بهانه نگاه کردن به کاغذ به طرف جمیوش حرکت می کند و قبل از آنکه کسی کاری بکند تفنگ را روی سر جمیوش نشانه می رود و همزمان تپانچه ای را از پشتش در می آورد و بطرف جمع می گیرد . جمیوش می خواهد تقلائی بکند که با لگد یاشار بر زمین می افتد .
یاشار مهم نیست تو اون کاغذ چی نوشته شده ، الان دستور دستور منه ، همه بکشن کنار ، سرجوخه اگه حالت چهره تو
نشان داد این آدم برای فرماندار مهمه و اگه برداشت من غلط نبود به افرادت دستور بده راه بیفتند و به جائی که این
آدم نشان خواهد داد بروند و زندانی شده ها را بیاورند ، من یک جان دارم اما دست کم سه نفر را می توانم بکشم ،
این ، تو و یکی از اینائی که اجلش رسیده ، با اولین گلوله ای هم که شلیک بشه اون بیرون سی تفنگچی آماده به
کسی مجال نخواهند داد بیرون برن ، تو که اونا را دیدی .
سرجوخه جمیوش را نگاه می کند .
جمیوش حرکتی نمی کند .
سرجوخه تا حالا اسم طناب دار به گوشت خورده ؟
یاشار فعلا تفنگ دست منه .
جمیوش می خوای با اونا و ما چکار کنی ؟ 39
یاشار این به خودم مربوطه .
جمیوش نشد دیگه ، منم شرطی دارم و تو باید قبولش کنی .
یاشار تو در شرایطی نیستی که شرط تعیین کنی .
جمیوش شاید اسمش شرط نباشه ، من می خوام یه معامله بکنم ،،، تو ، من ، زندانیا با تفنگچی های تو و تحت نظر آنها و
سرجوخه و افرادش میریم شهر و آنجا تو فرمانداری مشکلمان را حل می کنیم ، فرماندار طرف من باشه نایبش
طرف شماهاست ، میشه ؟
یاشار منم یه شرط برای این معامله دارم ، تو قبل از اینکه وارد ساختمان فرمانداری بشی با من میای بازار و در برابر اهل
بازار زبان باز می کنی و ماهیت خودت را فاش می کنی .
جمیوش حاضرم با خونم تضمین کنم . فکر می کنم اگه الان راه بیفتیم نصف شب نشده می رسیم شهر .
یاشار قول میدم فردا صبح اول وقت همگی زنده برسیم آششاغی شهر .
جمیوش معامله یه خوبیه . سرجوخه با افرادت برین اتاق من و درب بقول اینجائیا اوشقاب را باز کنین و دیوار پشتش را هل
بدین .
خارجی . بیابان . عصر .
تفنگچی های یاشار و دده بطرف کاروانسارای یاشار حرکت میکنند .
یاشار همراه با دو تفنگچی خود و سولمازخاتون و ندیمه و جمیوش و همچنین ماموران دولتی سوار بر اسب به طرف آششاغی شهر در حرکتند .
خارجی . بازار . صبح اول وقت .
هر بازاری که از راه می رسد تا حجله اش را باز کند با تعجب جلو درب مسجد بازار را نگاهی می کند .
یاشار همراه با جمیوش و دو تفنگچی خود و ماموران دولت روی پله های جلو مسجد بازار ایستاده اند .
جمیوش با یک مامور صحبت می کند ، مامور از او جدا می شود و می رود .
آرام آرام محوطه جلوی مسجد بازار پر می شود از بازاریان و مردم .
جمیوش من دیگه خسته شدم ، نمی خوای تمامش کنی ؟
یاشار یکی رفته دنبال سلیمان میرزا ، برسه شروع می کنیم .
جمیوش از آدمای زرنگ خوشم میاد ، اگه بخوای بعدها میتونیم شرکای خوبی باشیم .
درشکه ای از ته خیابان هویدا می شود .
مردم به آن سمت نگاه می کنند .
درشکه جلو مسجد می رسد و توقف می کند .
سلیمان میرزا ، حکیم باشی و سولمازخاتون از درشکه پیاده می شوند .
مردم کنار می کشند تا آنها جلوتر بروند .
هر سه نفر راه را طی می کنند و جلو پله ها می ایستند .
سولمازخاتون به علامت تائید چشمکی به یاشار می زند .
جمیوش متوجه شده است پوزخندی می زند .
یاشار در وسط پله ها قرار می گیرد .
یاشار بازاریان محترم آششاغی شهر شما همگی من را می شناسید ، چندین سال است بین دو شهر آششاغی شهر و
یوخاری شهر کاروان تک تک شما تو کاروانسارای من اوطراق می کنن ، تو این همه سال هیچکس گله و
شکایتی از من و افرادم نداشته ، تا آنجا که ممکن بود در خدمت همه بودیم ، همه شما مطلع هستید که به
تازگی کاروانسارای تازه ای نزدیک کاروانسارای ما ساخته شده ، اول کار ما هم مثل همه از بوجود آمدن
اوبائی دیگر تو این راه خوشحال شدیم اما یواش یواش اتفاقاتی رخ داد که این خوشحالی را نه تنها از بین برد
بلکه به تشویش و نگرانی هم تبدیل کرد ، از روزی که این کاروانسارای شروع به کار کرده راهزنیهائی در راه
دو شهر رخ داده ، در آخرین مورد این شخص که صاحب کاروانسارای تازه است سولمازخاتون و همراهانش
را زندانی کرده بود که با همکاری سلیمان میرزا و ماموران اعزامی ایشان و کمک تفنگچی هائی که من به
خدمت گرفته بودم آزاد شدند و الان هم برای شهادت دادن اینجا هستن ، من از این فرد را اینجا آورده ام تا در
برابر شما بازاریان و مردم محترم آششاغی شهر ماهیت خود را فاش سازد و رابطه خود را با راهزنیها برملا کند .
همهمه در بین مردم .
هنوز همهمه ها تمام نشده که از خیابانهای اطراف ماموران یونیفرم پوش دولتی محل را محاصره می کنند .
جمیوش لبخند بر لب دارد .
سلیمان میرزا نگران ماموران را نگاه می کند .
جمیوش وسط پله ها می رود .
جمیوش بایاد و نام خداوند یکتا و کمک گرفتن از لطف بی حد و اندازه آن بزرگ که همیشه ناظر کارهای بندگانش
هست این حقیر میخواستم مطالبی را نه برای فاش کردن یا خدای نکرده بردن آبروی شخص خاصی فقط و فقط
برای درددل کردن بیان کنم . همانگونه که شما بزرگواران مستحضرید بنده حقیر که جز خدمت کردن برای
بندگان خدا فکر دیگری در سر ندارم مدت کمیست که از شهری دور به این مکان آمده ام ، از آنجائیکه مقداری
ارث از پدر مرحومم که عمرش را در خدمت خلق خدا بود به من رسیده بود تصمیم گرفتم در این شهر کارهای
عام المنفعه ای انجام بدهم تا به حساب پدر مرحومم در آن دنیا ثوابی نوشته شود ، با خودم گفتم چه بهتر از ایجاد
یک کاروانسارای بین راهی ، تا همه کاروان خود را با خیال آسوده راهی کنند ، می خواستم این مسجد کهنه را
هم مرمت کنم که با پیش آمدن حوادثی این مهم هنوز انجام نشده و با کمک خدای متعال و دعای خیر شما
عزیزان انشاالله این را هم انجام خواهم داد ، غرض گرفتن وقت شما نیست ، صبح اول وقت است و شما هم باید به
کارهایتان برسید ، این آقا حرفهائی زد و من مات و مبهوتم چه جوابی بدهم ؟ البته معتقدم خدا جای حقی نشسته و
خودش خوب می تواند جواب تهمتها را بدهد ، من در برابر بزرگی خدا کی ام ؟ هیچ ، اما به همین مناره بلند قسم
می خورم که جز خدمت کردن به شما بازاریان هدفی در سر ندارم ، درست کردن کاروانسارای دوم بین راه دو
شهر آششاغی شهر و یوخاری شهر ظاهرا باب میل این آقا نبوده ، از همان روز اول دستهائی برای کارهای ما مانع
تراشی میکرد که بنده می گفتم لعنت بر دل سیاه شیطان انشاالله خدا خودش بخیر خواهد کرد ، هر روز هم این مانع
تراشی ها زیادتر میشد ، تا این که به لطف و کرم فرماندار بزرگوار جدید توانستیم علیرغم تمامی مشکلات بوجود
آمده بر موانع پیروز شویم و کاروانسارای را برای خدمت به شما راه اندازی کنیم ، شواهد امر نشان می دهد بعد از
کامل شدن کاروانسارای و راه افتادن آن این بشر فکرهای تازه ای به سرش زده و کارهائی انجام داده و دست به
کارهائی زده که بنده اگر از خدا نمی ترسیدم همه آنها را به ایشان نسبت می دادم ، آقا جان بخدا بهشت حق است
، آن دنیا حق است ، جهنم حق است ، من نمی خواهم بعد از عمری نالیدن به درگاه خداوند احدیت ایمانم را مثل
ایشان بسوزانم ، برای همین نمیخواهم بگویم راهزنی های اخیر کار ایشان بوده ، اما برای مشخص شدن امور و در
صورت دخیل بودن این فرد در مسائل پیش آمده برای اینکه خدای نکرده با باقی ماندن ایشان راهها همچنان ناامن
نماند از دست این آقا و افرادش به فرماندار جدید که فکری جز خدمت به خلق خدا ندارد شکایت دارم ،
همچنین از آنجائیکه می خواستم همدستهای ایشان را بشناسم چند روزی سولمازخاتون تاجر را مهمان خود 41
کردم و متوجه شدم که این دو نفر با همکاری هم و همراهی سلیمان میرزا دست به این کارها زده اند لذا برای
رهانیدن شما مردم خوب و نجیب و بازاریان گرامی تر جان بنده از همه آنها شکایت دارم . انشالاه در فرمانداری
مشخص می شود حق با چه کسی بوده .
در یک لحظه ماموران یونیفورم پوش وارد عمل می شوند و یاشار ، سولمازخاتون و سلیمان میرزا را با دو تفنگچی یاشار دستگیر و مردم را پراکنده می کنند .
حکیم باشی آرام آرام خود را کناری می کشد و دست زلفعلی را که هاج و واج برده شدن سولمازخاتون را نگاه می کند می گیرد و با زور بدنبال خود می کشد و می برد .
خارجی . جلو درب کاروانسارای یاشار . عصر .
زلفعلی از طرف آششاغی شهر با اسبی که می تازد هویدا می شود و جلو درب کاروانسارای که می رسد خودش را از اسب بر زمین می اندازد و بطرف درب هجوم می برد و آنرا بشدت می کوبد .
ادامه . داخل حیاط کاروانسارای .
دده در حیاط کاروانسارای کاغذی را می خواند .
زلفعلی او را نگاه می کند .
دده به نقطه نامعلومی زل زده است .
ادامه . خارجی . قبرستان .
دده بر روی قبر دلی اوغلان نشسته و گریه می کند .
دده می چرخد و کاروانسارای را نگاه می کند .
ادامه . جلو درب کاروانسارای یاشار .
تفنگچی ها مسلح و سوار بر اسب صف کشیده اند و دده را نگاه می کنند .
ادامه .
دده می چرخد و افق را نگاه می کند .
دده بلند می شود .
خارجی . بازار آششاغی شهر . روز .
دو مامور دولت کاغذی را بر دیوار می چسبانند .
بازاریان آرام آرام جمع شده اند .
بازاری اول برای ما هم بخوان مشدی .
بازاری دوم نوشته فرماندار دستور داده کاروانسارای یاشار را به دلیل همکاری با راهزنان ببندند ، نایب فرماندار
سلیمان میرزا از کارش برکنار شده ، درمورد سولمازخاتون هم بعدا تصمیم گیری خواهد شد . نوشته تنها 42
کاروانسارای باز کاروانسارای جمیوش خواهد بود .
بازاری سوم حالا کی میداند که حق با کیه ؟
بازاری چهارم تو انگار دنبال دردسری نه ؟ خب حق با دولته .
بازاری سوم البت که حق با دولته .
بازاری اول ننوشته با دستگیر شده ها چکار می کنند ؟
بازاری دوم نوشته فعلا همه را فرستادن زندان .
بازاری چهارم اینم آخر عاقبت زیاده خواهی و حسادت یاشار .
بازاری سوم بیچاره سولمازخاتون و سلیمان میرزا هم به پای اون سوختند .
بازاری چهارم آدمای دولت که خودشان را تنبیه نمی کنن ، سلیمان میرزا می آد بیرون .
بازاری سوم البت که میاد بیرون . { به انتهای خیابان اشاره می کند } آنجا را ...
جمیوش با درشکه ای پر از گل اول بازار ایستاده است .
کارگری شاخه های گل را از درشکه برمی دارد و جلو حجره ها یک شاخه گل میگذارد و جلوتر می رود .
جمیوش لبخندزنان برای همه دست تکان می دهد .
دو کارگر با اشاره جمیوش بطرف مسجد بازار می روند و پله را با آب و جارو تمیز می کنند .
خارجی . جاهای مختلف . روز .
ماموران دولتی بطرف یوخاری شهر در حرکتند .
از جلو کاروانسارای جمیوش عبور می کنند .
به کاروانسارای یاشار رسیده اند .
کاروانسارای را محاصره می کنند .
درب را می زنند . لحظاتی می گذرد . خبری نیست .
ماموران از دیوار بالا می روند .
درب را باز می کنند .
ماموران در حالیکه مراقب همه جا هستند وارد کاروانسارای می شوند .
کسی در کاروانسارای نیست .
کاروانسارای هرچند خالی شده است اما ماموران هر چه را که پیدا می کنند برای خود برمیدارند .
چند مامور شروع می کنند با شکستن درب و پنجره ها و خراب کردن باغچه ها و حوضها .
کاروانسارای به یک ویرانه تبدیل شده است .
ماموران بطرف آششاغی شهر حرکت می کنند . 43
به کاروانسارای جمیوش رسیده اند . راهشان را بطرف آنجا کج می کنند .
جمیوش به استقبال می آید .
داخلی . زندان . شب .
یاشار و سلیمان میرزا هر کدام گوشه ای نشسته اند .
ظرفهای غذا دست نخورده جلوی درب مانده اند .
در یک لحظه با صدای مهیب انفجاری دیوار فرو می ریزد .
صدای گلوله ها فضا را پر می کند .
گردو خاک تمام نشده سروکله دده از پشت غبار پیدا می شود .
سلیمان میرزا وحشت کرده به دیوار مقابل چسبیده است .
یاشار بلافاصله می فهمد چه اتفاقی افتاده ، بطرف سلیمان میرزا می رود و او را از زمین بلند می کند و بطرف دده می چرخد .
اینجا و آنجا تفنگچی های دده با ماموران درگیر هستند .
دده و یاشار در آغوش هم آرام گرفته اند .
دده وقتی داشتیم پدرت را از زندان فراری میدادیم من بیست و پنج سالم بود ، هنوزم فکر میکنم جوانم یاشار .
سلیمان میرزا آنها را متوجه آن طرف زندان می کند .
یاشار تفنگی بدست می گیرد و همراه با چند تفنگچی به آن طرف یورش می برد .
دده سلیمان میرزا را تحت مراقبت می گیرد و از زندان خارج می کند .
درگیری به اوج می رسد .
ادامه . بیرون شهر .
یاشار ، سولمازخاتون ، دده ، سلیمان میرزا و تفنگچی ها سوار بر اسب از آششاغی شهر دور می شوند .
کوهستان زیر نور ماه انگار چشم براه آمدن مهمانهائیست .
پایان .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 23330
#53
Posted: 14 Oct 2014 22:29
نگاهي به شخصيت هاي فيلمنامه نويس در سينماي ايران
اگر قرار باشد تم يک فيلم سينمايي، بر محور فيلمنامه و يا فيلمنامه نويس بگردد و يا نقشي حاشيه اي را در مضمون اصلي آن ايفا کند، حاصل کار چگونه خواهد بود؟ پاسخ به اين پرسش تا حد زيادي به نوع نگاه افراد به فيلمنامه تا چه ميزان اعتبار سينماي يک جامعه را به خود اختصاص مي دهد . در سينماي ايران اگر چه تعداد آثاري که به اين موضوع پرداخته اند چندان زياد نيست و شايد نهايتاً به تعداد انگشتان يک دست برسد، اما همين مقدار محدود نيز تا حد زيادي نقش فيلمنامه و فيلمنامه نويس را در جامعه و در ارتباط با افراد مختلفي از قبيل کارگردان، تهيه کننده و ... مشخص مي کند. شايد اين ميزان اندکي فيلم هايي که موضوعشان فيلمنامه و يا نويسنده فيلمنامه بوده است، در مقياس با آثاري که ساير ابعاد سينما- مخصوصاً بازيگر و کارگردان - را مورد عنايت قرار داده اند، خودداري معنايي خاص باشد و آن اين که فيلمنامه، به رغم نقش کليدي و بنياديني که در ساخت يک فيلم ايفا مي کند، در جامعه ما داراي اهميت انگاشته نمي شود و از همين روست که مشکل فيلمنامه همواره به عنوان يکي از معضلات اساسي سينما ايران نام برده مي شود.
اين عنصر در سينماي قبل از انقلاب اسلامي، به دليل حاکميت ابتذال در ساختار و محتواي آثار سينمايي طبعاً جايگاه به مراتب خردتري داشت و در آن بحبوبه توليدات نازل و پيش پا افتاده نقش چنداني در آفرينش يک فيلم سينمايي ايفا نمي کرد و صرفاً در همان محدوده کوچک آثار آبرومند به ديده اعتبار و اهميت نگريسته مي شد. اما همين نيز رغبت چنداني براي فيلمسازان و فيلمنامه نويسان باقي نمي گذاشت تا در فيلم و فيلمنامه هايشان، از شخصيتي با نام و عنوان باقي نمي گذاشت تا در فيلم و فيلمنامه هايشان، از شخصيتي با نام و عنوان «فيلمنامه نويس» ياد کنند. و شايد به جز فيلم حاجي آقا اکتور سينما (اوانس اوگانيانس) که در آن شخص «رژيستور» با حس گرفتن هاي نمايشي اش، به القاي انديشه ورزي در خصوص يافتن سوژه جهت نوشتن فيلمنامه مي پرداخت، اثر ديگري بحث فيلمنامه نويسي را جدي نگرفت و البته آن استثنا نيز بيشتر کارگردان محور بود تا فيلمنامه نويس مدار؛ و صد البته در آن سال هاي آغازين ساخت فيلم سينمايي در ايران، چنين تفکيکي تا حد زيادي نيز دور از توقع منطقي مي نمود؛ و بعدها نيز که ستاره سالاري حرف نخست را در ايجاد جذابيت در فيلم هاي سينمايي مي زد، عنايت به فيلمنامه نويس- چه در مقام عالم واقع و چه در مقام شخصيت داستاني - غير قابل انتظار بود. اما سال هاي بعد از انقلاب اسلامي، رويه شخصيت سازي داستاني بر مبناي حرفه فيلمنامه نويس به مراتب جدي تر شد. ستاره سالاري تا حد زيادي در هم شکسته شده بود و نگاه هاي سينمايي ابعاد فرهنگي تر يافته بود و طبيعتاً نقش فيلمنامه نويسان نيز در کنار کارگردان ها برجسته تر شده بود. خبر کلاهبرداري شيادي که با استفاده از نام يکي از فيلمنامه نويسان معروف اويل و اواسط دهه 60 (و فيلمساز مطرح امروز: فريدون جيراني) دست به اخاذي مي زد واسم اين فيلمنامه نويس را پوشش موجهي براي اعمال بزهکارانه اش قرار داده بود، نشان دهنده بالا رفتن ميزان اهميت فيلمنامه نويسسي در سينماي ايران بود و همين امر مي توانست انگيزه فيلمنامه نويسان براي خلق سوژه هاي داستاني با محوريت شخصيت فيلمنامه نويس را ارتقا بخشد. اولين جرقه توسط کيانوش عياري با فيلمنامه و فيلم شبح کژدم (1365) برافروخته شد. داستان فيلمساز جواني به نام محمود که به علت سرخوردگي از ساخته شدن يک فيلم بلند سينمايي بر اساس فيلمنامه اش به دليل فقدان امکانات، تصميم مي گيرم فيلمنامه را در زندگي واقعي اش اجرا کند. در اين فيلم، شخصيت فيلمنامه نويس به دليل نابساماني محيط پيرامون، دچار روان پريسي مي شود و لجبازانه، خلاقيت ذهني خود را با واقعيت عيني در هم مي آميزد که البته حاصلي جز مرگ و تعليق ندارد. محمود در گريز از چنبره توليدات مبتذل سينمايي، شخصيت واقعي خويش را مستحيل در شخصيت داستان فيلمنامه اش مي کند و بر مبناي قصه، دست به سرقت و فرار مي زند تا اثبات کند ابعاد هنرمندانه وجودش همچنان نفس مي کشد و نابود نشده است. در اين مسير او وجود انساني و معصوم شخصيتش را از دست مي دهد و ناخواسته تبديل به مجرمي مي شود که در تقابل با شان معنوي اش قرار مي گيرد . عياري در شبح کژدم از فيلنامه نويس چهره اي مظلوم ارائه مي دهد که به دليل ناسازگاري فضاي بيروني با ايده آل هاي ذهني و دروني هنرمند، رفته رفته دچار تنش هاي روحي مي شود و نهايتاً به بن بست مي رسد.پس از گذشت سه سال ، در فيلمي ديگر موضوع فيلمنامه نويسي به عنوان تم اصلي برگزيده شده بود، منتها اين بار در قالب ژانري متفاوت که به نام سينماي دفاع مقدس مشهور است.
فيلم در جست و جوي قهرمان (حميدرضا آشتياني پور، 1368) با فيلمنامه اي از سيد مجيد امامي، داستان شخصيت يک دانشجوي رشته سينما را به نام وحيد بازگو مي کند که مي خواهد فيلمنامه اي درباره جنگ بنويسد و براي تحقيق در اين باره عازم جبهه ها مي شود و طي درگيري با فضاي جنگ ، حقيقت دفاع مقدس را در مي يابد و بر مبناي آن نگارش فيلمنامه اش را آغاز مي کند. نگاه اين فيلم به شخصيت فيلمنامه نويس بر اساس نگرش بدبينانه به کليت سينماي ايران شکل گرفته است.
شخصيت داستاني فيلمنامه نويس بعدي ، مربوط به بلندي هاي صفر (حسينعلي فلاح ليالستاني، 1372) است. اين فيلمنامه نويس از يک جهت بسيار شبيه به محمود شبح کژدم است، چرا که پس از قطع اميد از به اجرا درآمدن فيلمنامه اش (که پس از چندين باز نويسي ، باز هم در شوراي تصويب فيلمنامه به ايراد و اشکال بر مي خورد)، درگيري ذهني با فيلمنامه پيدا مي کند، منتها در ابعادي شديدتر از محمود؛ چرا که در اينجا با شخصيت هاي فيلمنامه اش وارد گفت و گو و تعامل مي شود و طي يک موقعيت اسکيزو فرنيک، دنياي عيني و جهان ذهني اش در هم متداخل مي شود. حضور آدم هاي واقعي و شخصيت هاي داستاني فيلمنامه مرد در کنار يکديگر و همچنين ترکيب موقعيت هاي خيالي و حقيقي وضعيت پيچيده اي را براي مرد نويسنده ايجاد مي کند که نهايتاً به مرگ او در راه آرمان هاي ترسيم شده اش در فيلمنامه (شهادت در راه حمايت از مظلومان فلسطيني) مي انجامد. فيلمنامه نويس داستان اين فيلم نيز يک هنرمند آرمان گراست که در بحبوبه استقبال از سينماي تجاري و اکشن، از اهداف خود در جهت خلق سينماي هنري دست نمي کشد، ولو به قيمت مرگش تمام شود. مشکل اساسي اين فيلمنامه نويس اگر چه نهايتاً به صورت روشن و واضح طرح نمي شود (پوچي؟سرگشتگي؟فلسفي؟ مبارزاتي و ايدئولوژيک) ، ولي تقابلي را که در برابر سرمايه سالاري حاکم بر تفکر سينمايي زمانه ايجاد مي کند، فتوا بر مظلوميت و انزوا سازي فيلمنامه نويس آرماني و کمال گرايانه مي دهد.
نه سال طول کشيد تا قهرمان فيلمنامه نويس ديگري در سينما ايران ظهور پيدا کنند: فيلم کاغذ بي خط (ناصر تقوايي، 1381) با فيلمنامه اي از مينو فرشچي و ناصر تقوايي. از قضا اينجا نيز فيلمنامه نويس داستان فيلم تحت فشار است. منتها نه از طرف تهيه کننده يا شوراي تصويب، بلکه از طرف خانواده. رويا، شخصيت اصلي کاغذ بي خط ، به دليل خيال پردازي که از طرف همسرش، جهانگير، به وي منتسب مي شود، در کلاس فيلمنامه نويس ثبت نام مي کند، اما در مسير نگارش فيلمنامه - که برگرفته از زندگي واقعي خود و خانواده اش هست- با مزاحمت ها و مانع تراشي هاي جهانگير مواجه مي شود و سرانجام زندگي روال سابق خود را از سر مي گيرد؛ با اين تفاوت که در درون رويا تحويلي برگشت ناپذير اتفاق افتاده است.
در اينجا نيز مشکل اساسي فيلمنامه نويس، درگير شدن با دنياي واقعيات است؛ آنسان که تا زماني که رويا از ورود به عرصه فيلمنامه نويسي، به خيال پردازي روي مي آورد، چندان با مخالفت شوهر مواجه نمي شود، اما به محض ثبت حقايق زندگي اش در فيلمنامه و تاثير گذاري آن روي بخشي از واقعيت هاي زندگي ، چالش او با همسرش آغاز مي شود.عشق فيلم (ابراهيم وحيدزاده، 138) آخرين فيلم از زنجيره آثاري است که شخصيت هاي فيلمنامه نويس را در خود پرورانده اند و البته باز هم حکايت، حکايت درگيري فيلمنامه نويس با واقعيت هاي پيراموني است. مقدم، قهرمان اين فيلم ، فيلمنامه نويسي است که در برخورد با تهيه کننده ، مجبور مي شود تغييرات فراواني در فيلمنامه اش دهد تا امکان ساخت فيلم از روي آن فراهم شود، اما دامنه اين تغييرات تا حدي است که مضمون فيلمنامه را از يک تم فرهنگي به يک قصه اکشن و فيلم فارسي وار تغيير جهت مي دهد و طي تغيير مديريت هاي تشکيلات سينمايي کشور و به تبع آن دگرگوني در سياست هاي سينمايي، تهيه کننده در فيلمنامه مقدم چنان دست مي برد تا هم سو با اين دگرگوني هاي موسمي باشد. مقدم که از اين دخالت و تغيير بر آشفته شده است، راهي تيمارستان مي شود. در فصلي خيالي، همراه با بيماري رواني به رقص و پرواز و شادماني مشغول مي شود. در اينجا نيز فيلمنامه نويس در راه اجراي اثرش با موانع تهيه کنندگي و تغيير سياست هاي رسمي مواجه مي شود و همچون پيشکسوتانش در فيلمنامه هاي قبلي سال هاي گذشته، کارش به جنون مي کشد، جنوني که حاصل تقابل سرمايه سالاري با فرهنگ مداري در عرصه توليدات سينمايي است.
دنياي فيلمنامه نويسي نزد فيلمسازان ايراني که تا به حال اين پديده را در آثار خود مورد عنايت قرارداده اند، از يک سري وجوه مشترک برخوردار است که به خوبي نشان دهنده موقعيت فيلمنامه نويس در دوره هاي مختلف بوده است. مظلوميت ، فقر، پناه بردن به تخيل پردازي ، تقابل با سرمايه سالاري و سياست محوري ، تداخل دنياهاي ذهني و عيني، جنوبي که حاصل عقلانيت غير ابزاري است، يکي شدن با داستان و آدم هاي فيلمنامه، آرمان گرايي، کمال طلبي و... شاخصه هاي اصلي اين وجوه مشترک به شمار مي آيد . مجموع اين شاخصه ها از شخصيت فيلمنامه نويس و موقعيت فيلمنامه نويسي، نکته اي واحد را تبيين مي کند و آن اين که نوشتن فيلمنامه در دوران مختلف امري توام با مانع تراشي بوده و پيشرفت در امر فيلمنامه نويسي ، نياز به مبارزه اي چالش گرانه با محيط پيرامون داشته است. اغلب اين مبارزات از نوع منفي بوده است و خالق فيلمنامه را به دنياي درون گرايانه فرو مي برده است که با مستحيل شدن در فضاي فيلمنامه بر مشکلات فائق مي آمدند که البته اين نيز عاقبتي توام با ماجراهاي خوش نداشته است : از مرگ قهرمان بلندي هاي صفر گرفته تا آويزان ماندن محمود شبح کژدم؛ و از به جنون رسيدن مقدم عشق فيلم گرفته تا تسليم شدن رويا در برابر شوهرش در کاغذ بي خط . شايد نوبت آن رسيده است که سينما، دست بر قلب بگذارند و در پي سوژه اي جديد باشند؛ شايد راه گريزي پيدا شود و آرمان هايشان را از محيطي فراتر از اين دايره بسته بجويند. شايد سرانجام اين بن بست به راهي گشوده ختم شود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#54
Posted: 14 Oct 2014 22:33
فیلمنامه نویسی یا داستان نویسی؟
پاسخ نویسندگان مشهور سینما و ادبیات به سوال «داستان»
نویسنده: بهروز سیوشی -۱ آبان ۱۳۸٩
فیلم نامه نویسی و داستان نویسی، لازم و ملزوم هم هستند یا متضاد یکدیگر؟ این سوالی است که نشریه «داستان» گروه مجلات همشهری در شماره مهرماه خود، این سوال را از نویسندگان مشهور داستان و فیلم نامه پرسیده است. ایثار قنواتی در «تیتر عصر» قسمت چاپ عصر، این سلسله گفتگو ها را انجام داده است.
او در توضیح ابتدای این گفتگوها نوشته است : سالهاست که فیلمنامهنویسی وسوسهانگیزترین گزینه روبهروی داستان نویسان جوان است؛ شغلی که به نظر میآید پردرآمدتر از کارهایی مثل ویراستاری و ژورنالیسم است و میتواند طبع خلاق این گروه را بیشتر از بقیه شغلها ارضا کند. دورهای در آمریکا نویسندگان معروف زیادی وارد این حرفه شدند ولی بعدها بسیاری از همین نویسندگان به داستان برگشتند و تصمیم گرفتند در ادبیات بمانند.
گروه اندکی هم در فیلم نامه نویسی و هم داستان نویسی موفق شدند. از همان دوره اوج تا کنون، همچنان این سوال بیجواب مانده که بالاخره میشود هر دو را با هم داشت یا یکی، دیگری را از میدان به در میکند. نویسندگان جوان ایرانی هم الان سر این دوراهی هستند و معمولا هر دو کار را در مقطعی امتحان کردهاند ، بدون آنکه دقیقا بدانند هیچ کدامشان برای دیگری مضر است یا نه. در « تیتر عصر» این شماره سراغ آدمهای مختلفی رفتهایم که دستی در هر دو شاخه داشتهاند و این سوال را به بحث گذاشتهایم.
بخش هایی از پاسخ های برخی از این نویسندگان در ادامه آمده است.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#55
Posted: 14 Oct 2014 22:33
حبیب احمدزاده
او در حوزه ادبیات نویسنده کتابهای«شطرنج با ماشین قیامت» و «داستانهای شهر جنگی» است و در سینما، نویسنده فیلمنامههای «اتوبوس شب» و «چتری برای کارگردان» . او مشاور ابراهیم حاتمیکیا در فیلمنامه «آژانس شیشهای» بود.
احمد زاده درباره داستان نویسی و فیلم نامه نویسی می گوید:
من اعتقاد دارم جواب این سوال بستگی تام به افراد و تواناییهایشان در شناخت این دو مقوله دارد و هیچ حکم کلیای در این باره صادق نیست. شاید در عمل، یک داستاننویس،فیلمنامهنویس خوبی هم باشد(همینگوی فیلمنامه داستانهایش را بعضا خودش مینوشت)ولی کمتر دیده شده که یک فیلمنامهنویس توانسته باشد از چنبره سینما رهایی یابد و یک شاهکار داستانی خلق کند. چرا؟ نمیدانم.
یک فیلمنامهنویس حرفهای پیوند دادن گسستگیهای متنش را به هنرمند بعدی که کارگردان است میسپارد، چون او دنیای ناقصی خلق کرده و میداند که دیگری است که باید آن را تکمیل کند، ولی داستاننویس خودش به تنهایی باید دنیای کاملی بسازد. در فیلمنامهنویسی و داستاننویسی با دو دنیای کامل و ناقص طرفیم. شاید اینکه فیلمنامهنویسها سخت میتوانند به داستان نویسی برگردند به این ربط داشته باشد.
علیرضا بذرافشان
وی که فیلمنامه نویس و کارگردان فیلمهای تلویزیونی است هم معتقد است:
داستاننویسی و فیلمنامهنویسی فقط ظاهرشان شبیه هم است؛ مثل این میماند که به کسی که دارد مهندسی میخواند و بعد بخواهد پزشکی هم بخواند بگوییم، نباید این کار را انجام بدهی چون ضرر دارد، این دو با هم ارتباطی ندارند. اتفاقا وقتی ضرر میبینیم که فکر کنیم به خاطر این شباهت ظاهری که هردو از قلم و کاغذ استفاده میکنند، این دو به هم شبیه هستند. حتی درام در داستان نویسی با درام در فیلمنامهنویسی متفاوت است و این دو، دو مقوله کاملا جدا است و ورود از هر کدام به دیگری بی ربط اما ممکن است.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#56
Posted: 14 Oct 2014 22:35
سعید عقیقی
مدرس، منتقد و کارگردان است و فیلمنامهنویس فیلمهای «هفت پرده»، «شبهای روشن» و «صداها» را نوشته است.
عقیقی به سوال نشریه «داستان» گروه مجلات همشهری این گونه پاسخ داده است:
هیچ جای دنیا فیلمنامهنویسی و داستاننویسی مزاحم هم نیستند؛ حتی این دو فرم به یکدیگر کمک هم میکنند، به طوری که 80 درصد فیلمنامههایی که نوشته میشوند، اقتباسیاند. در حقیقت همیشه بنیانی برای اقتباس سینمایی وجود دارد که ریشهاش در ادبیات است. حتی میتوان گفت نویسندههای بعد از پیدایش سینما، جنبههای تصویری داستانهایشان قویتر از نویسندههای قبل از پیدایش آن است.
چیزی که تا حدی داستاننویسی قرن نوزدهم را از قرن بیستم جدا میکند. اما در ایران در شرایطی داستاننویس سراغ فیلمنامه میرود که نیازی به فیلمنامهنویسی احساس نمیشود و متاسفانه بخش قابل توجهی از فیلمهای ایرانی بدون فیلمنامه هستند. عموما فیلمها و به خصوص سریالها با سرمایه مالی یک کارگردان و طرحی چند صفحهای ساخته میشوند. در مواردی هم فیلمنامهنویسی پیدا میشود که روز به روز دیالوگ میدهد که صحنههایشان را پشت سر هم بگیرند. در واقع فیلمنامهنویسی به مفهوم استاندارد آن کاربرد ندارد. کاری که بیشتر فیلمنامهنویسها انجام میدهند شبیه میرزا بنویسی است تا فیلمنامهنویسی. فیلمنامه یک متن استاندارد است که قبلا دیده شده و درباره آن تصمیم گرفته شده است.
فیلمنامه بر اساس این تصمیم و فرم دکوپاژ میشود؛ در حالی که در ایران کاملا مشهود است؛ در بعضی از فیلمهای روی پرده و سریالهایی که پشت سر هم پخش میشوند، فیلمنامهای وجود ندارد. بنابراین میتوان گفت این هم یک شغل شبیه شغلهای درجه سه دیگر شده؛ کیفیت اهمیتی ندارد و تنها حرفهای است برای کسب درآمد. بسیاری از فیلمهای ایرانی با مقوله هنر فاصله دارند و محصولات درجه سه صنعتی هستند؛ مثل پنیر و ماکارونی بیکیفیت. در نهایت وقتی یک داستاننویس سراغ فیلمنامهنویسی میآید، تنها غلطهای املایی کمتری در فیلمنامهاش وجود خواهد داشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#57
Posted: 14 Oct 2014 22:38
چیستا یثربی
این سوال از چیستا یثربی هم پرسیده شده که نویسنده مجموعه داستان«سلام خانم جنیفر لوپز»،«من آناکارنینا نیستم» و... است و در سینما و تاتر هم همکاری در فیلمنامه «دعوت» ،نمایش نامه «عکس دسته جمعی با خانم بزرگ» و را در پرونده دارد. خبرنگار «داستان» از یثربی همین سوال را پرسیده و او پاسخ داده است :
فیلمنامهنویسی، ضرری برای داستاننویسی ندارد اما سودی هم ندارد و فقط وقتگیر است. بزرگترین اشتباهی که در زندگیم مرتکب شدم این بود که بیشتر از 13 سال از عمرم را بیهوده، صرف نوشتن فیلمنامه، تله فیلم و سریال کردم. فیلمنامهنویسی بزرگترین لطمهای که به من داستان نویس میزند، این است که من را سفارشینویس میکند.
داستان مرا به سرزمین خلاقیت میبرد، درست مثل آلیس در سرزمین عجایب، در حالی که وقتی فیلمنامهای مینویسم، ایرادهای مختلفی از آن گرفته میشود و مدام باید تغییر کند. مگر به آن آزادی و آزادگیای برسی که ژانکلود کریر رسیده است؛ گروه دارد و با سه، چهار کارگردان هم بیشتر کار نمیکند. اما در ایران نسخه دسته سوم فیلم هندی را نشان میدهند و میگویند این را ایرانی کن.
بیشتر نویسندهها گریزی هم به فیلمنامهنویسی زدهاند ولی در نهایت هر کسی به ژانر خودش برمیگردد؛ مثلا آرتور میلر در کنار نمایشنامه و قصه، فیلمنامه «ناجورها» را نوشته یا «منیرو روانیپور» سریال «پرستاران» را نوشته است. اما این کار روانیپور، هیچوقت نگرفت چون خودش نبود. متاسفانه در ایران، داستاننویسان برای گذران زندگی مجبورند سراغ فیلمنامهنویسی هم بروند. من فکر میکنم، فیلمنامه و داستان دو راه جدا از هم است.
اشکالی ندارد کسی مثل ژان کوکتو شاعر، نویسنده، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس باشد ولی به قول آقای رادی وقتی کسی یکی از این دو را بیشتر دوست دارد و در آن زمینه استعداد دارد، چرا وقتش را برای بقیه بگذارد. در حقیقت - مثلا - یک فیلمنامه نود شبی، مرا از یک رمان دویست صفحهای میاندازد. اگر بخواهم یکی را از این دو تا را انتخاب کنم، بدون شک انتخاب اولم رمان است.
من دوست دارم قصه بنویسم که بعد از روی آن فیلمنامه بنویسند. فیلمنامه تکنیک و تاکتیک برای جذب گیشه است، در حالی که ادبیات به دنبال تغییر و تحول روحی آدمها است.
مصطفی جمشیدی نویسنده کتابهای «شنیدن آوازهای مغولی»، «لغات میغ»، «بازیافتههای شهر دلتنگ»، «وقت نیایش ماهیها» و رمان «سونات عدن» و مدیر بخش اقتباس بنیاد سینمایی فارابی ، محمد بکایی نویسنده مجموعه داستان «سرپیچی از پیچهای هزارچم» و فیلنامهنویس فیلمهای تلویزیونی ، شهرام مکری فیلمنامه نویس و کارگردان «طوفان سنجاقک»، «محدوده دایره»، «اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر» ، فریدون فرهودی فیلمنامهنویس «دختری با کفشهای کتانی» و «ساحره» ، محمد طلوعی نویسنده رمان «قربانی باد موافق» و فیلمنامهنویس فیلم تلویزیونی « بازگشت» و همچنین حسین مهکامنویسنده کتابهای «چشمان زندگان»،«پاپانوئل و دستهای یخ زده من»،« فراتر از بودن» و فیلمنامه نویس فیلم « هیچ» هم در این پرونده مورد پرسش قرار گرفته و اظهار نظر کرده اند.
علاقه مندان به فیلم نامه نویسی و داستان نویسی می توانند با خواندن متن کامل این پرونده، پاسخ سوالات خود را بیابند.
نشریه داستان گروه مجلات همشهری، هر ماه منتشر می شود و علاوه بر انتشار داستان های خواندنی از نویسندگان مشهور ایران و جهان، تکنیک های نویسندگی ، برش های فیلم نامه، شعر ، داستان های کوتاه نویسندگان نوظهور و ... را هم منتشر می کند. آن را از روزنامه فروشی ها بخوانید.
پایان فیلمنامه نویسی یا داستان نویسی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#58
Posted: 14 Oct 2014 22:44
نکات آموزشی فیلمنامه نویسی
داستان و فیلمنامه مشترکات فراوانی دارند یعنی هر دو از جایی آغاز می شوند، رفته رفته اوج می گیرند و آرام آرام به پایان می رسند. ذکر این نکته لازم است که در فیلمنامه های مدرن و موج نویی با وجود انکسار زمانی و گاه مشخص نبودن تقدم و تاخر حوادث، این قاعده نیز رعایت می شود؛ منتها اسلوب کلاسیک و منظمی ندارند و گاه پایان در میانه است و حتی در شروع. اما این که پایان و آغازی نباشد یا فراز و فرودی، ذهنیت غلطی است که برخی منتقدان ناآشنا با موج نو و رمان امروز به اشتباه ایجاد کرده اند....
دشوار از آن منظر که فن ویژه خود را می طلبد و سهل از آن رو که قواعد ثابتی برای ارائه چهارچوب طرح و متن دارد. با این حال آنچه یک فیلمنامه را از فیلمنامه های بیشمار موجود جدا می کند و تهیه کننده و کارگردان را برای ساخت آن ترغیب می کند نوآوری و اختلاف مثبت آن است که جذابیت می آفریند.
خلاف روالی که آموزش های مختلف در این زمینه دارند یک فیلمنامه نویس ابتدا باید بداند چگونه ننویسد و به معنای دیگر چه چیزهایی را ننویسد تا درصد اشتباهاتش پایین بیاید و فیلمنامه ارائه شده وی تناسب ساختاری تصویری خوبی داشته باشد.
در این سلسله مقالات بر آنیم تا با در کمترین فرصت ممکن و در کمال خست جملات، شما را با شیوه های اولیه نگارش فیلمنامه آشنا کنیم و از آنجا که بسیاری از بدیهیات در این زمینه به صورت کتاب های مختلفی در دسترس هستند، فوت های کوزه گری کار را برجسته تر کرده و از انجام تمرینات خسته کننده و ارائه روش های دشوار خودداری کنیم. برای همین موارد مطروحه باید قدم به قدم جانشینی ذهنی پیدا کنند و حذف یکی از آنها می تواند فیلمنامه شما را تبدیل به فاجعه ای در ابعاد حادثه چرنوبیل کند!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#59
Posted: 14 Oct 2014 22:45
ساختار فیلمنامه نویسی
داستان و فیلمنامه مشترکات فراوانی دارند یعنی هر دو از جایی آغاز می شوند، رفته رفته اوج می گیرند و آرام آرام به پایان می رسند. ذکر این نکته لازم است که در فیلمنامه های مدرن و موج نویی با وجود انکسار زمانی و گاه مشخص نبودن تقدم و تاخر حوادث، این قاعده نیز رعایت می شود؛ منتها اسلوب کلاسیک و منظمی ندارند و گاه پایان در میانه است و حتی در شروع. اما این که پایان و آغازی نباشد یا فراز و فرودی، ذهنیت غلطی است که برخی منتقدان ناآشنا با موج نو و رمان امروز به اشتباه ایجاد کرده اند.
با توجه به این که در این میان ابزارهایی چون تعلیق، توصیف، فضاسازی، شخصیت پردازی، گره افکنی و گره گشایی و ... وجود دارند تفاوت های متنی و تصویری کارکرد این ها را نیز متفاوت می کند.
باید توجه داشت که هنگام داستان خواندن خواننده متن را به تصویر تبدیل می کند و از قوه تجسم زایی خود استفاده می کند که به دلیل تجارب مختلف افراد از زندگی این تصاویر در ذهن هر کس متفاوت است اما در فیلم همه یک تصویر را می بینند و نیازی به عینیت بخشی متن ندارند. همین مسئله تفاوت اصلی متن داستانی با فیلمنامه است و تمام اختلافات نگارشی به همین نکته باز می گردد. برای همین است که اقتباس هایی در سینما موفق بوده اند که نویسنده داستان به صورت مستقیم یا به عنوان مشاور در آنها دخیل بوده است و به دلیل داشتن تصاویر اصلی و مورد نظری که از ابتدای نگارش داشته می تواند کمک حال فیلمنامه نویس باشد. با این حال برخی از متون هستند که اقتباس سینمایی از آنها بسیار دشوار و گاه حتی غیرممکن است و از آن جمله می توان به اولیس جیمز جویس اشاره کرد که شیام بنگال ادعای ساخت آن را ظرف سه سال کرد و هنوز پس از گذشت یک دهه خبری از نوشتن فیلمنامه آن نشده است! برای همین در اقتباس باید دنبال متونی رفت که تصویری ترند و شخصیت پردازی در آنها ملموس تر و عینیت بخش تر است.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#60
Posted: 14 Oct 2014 22:47
اولین مشکل در فیلمنامه نویسی
اولین مشکلی که فیلمنامه نویسان پیدا می کنند تشکیک بر سر دو راهی نگارش فیلمنامه اورجینال یا اقتباسی است. ترس از نداشتن مواد اولیه مناسب و طرح قوی ذهن آنان را به سمت اقتباس می کشاند و از سویی دشواری های خاص اقتباس و تبدیل متن به تصویر ذهن آنان را درگیر می کند.
باید توجه کنید که هر کدام از این راهها مناسبند و انتخاب یکی از آنها بسته به حالت روحی شما و میزان تمایلتان به مورد ترجیحی است. هر چه فیلمنامه نویس به موضوع غلاقه مندتر باشد فیلمنامه بهتر و دلنشین تر در می آید و عکس آن بهترین ساختارهای سفارشی می توانند یخ ترین دیالوگهای سال را بیافرینند.
اقتباس در فیلمنامه نویسی
اگر اقتباس را برمی گزینید توجه داشته باشید که انتخاب اولیه خوبی داشته باشید. داستان مثل هندوانه دربسته نیست که ندانید انتخابتان به کجا خواهد انجامید. برای همین با چشیدن بخشی از این هندوانه به شیرینی یا بی مزه گی آن پی خواهید برد تا مطابق آن به ذائقه مخاطب هم توجه داشته باشید. اولین نکته در این انتخاب توجه به متونی است که از قدرت تصویری بالاتری برخوردارند و فضاسازی و توصیفات عینی بیشتری دارند. در فصول بعد به صورتی جامع به قضیه اقتباس و روش های مناسب آن خواهیم پرداخت.
منبع : یادداشت های سینمایی m-reza.blog.ir
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.