ارسالها: 23330
#51
Posted: 23 Apr 2017 19:19
مهوش خواننده ای که تا چند روز پس از مرگش آتیش از قبرش زبانه می کشید
از تاریخ دقیق تولد مهوش در هیچ منبعی یاد نشده است.اما وی با نام اصلی معصومه عزیزی بروجردی در یکی از روستاهای بروجرد به نام گوشه بدنیا آمد.گفته شده که او بانام اکرم و ازسن چهارده سالگی تا شانزده سالگی هر روز از روستای گوشه به بروجرد می آمد و از طریق فروش نان زندگی میگذراند.آشنایی با چندتن از اهالی تهران باعث شد که وی به پایتخت کوچ کند. مهوش که از صدایی خوش برخوردار بود به یکی از گروههای موسیقی شاد و محفلی پیوست که کارش اجرای برنامه در مجالس عروسی و کافه های تهران بود.او با یکی از اعضاء همین گروه بنام حسن زاده ازدواج کرد.حسن زاده نوازنده ی ویلن بود و بعدها مهوش را در اجرای برنامه در کافه های مختلف همراهی میکرد. رفته رفته به شهرت ومحبوبیت وی افزوده شد واین امر باعث آن گردید که پایش به یکی از کاباره های معروف آن زمان یعنی کافه جمشید باز شود.او نه تنها ستاره ای بی رقیب در جمع هنرمندان هم عصرش محسوب میشد بلکه از محبوبیت بیشتری نسبت به بازیگران خارجی برخودار بود.برخی ها او را مرلین مونروی ایران میدانستند.همین امر باعث شد تاچند تن از واردکنندگان فیلمهای خارجی صحنه ای از رقص و آواز او را در این فیلمها بگنجانند.برای مثال در بعضی از پوسترها واعلامیه های بجا مانده از فیلمهای جان وین بازیگر سرشناس سینمای وسترن آمریکا نام مهوش نیز بچشم میخورد.حضور کوتاه مهوش در هر فیلمی باعث تضمین فروش آن فیلم بود.او در مجموع در هشت فیلم حضور پیدا کرد.دختری از اصفهان ساخته گرجی عبادیا/از پاریس برگشته هراند استپانیان/دو عروس برای سه برادر محمد عبدی/یکی بود یکی نبود رحیم روشنیان/شاباجی خانم صادق بهرامی/برهنه خوشحال عزیزالله رفیعی/نردبان ترقی پرویز خطیبی ولیلی و مجنون علی محمد نوربخش.وبالاخره اینکه مهوش در بیست وهفتم بهمن هزارو سیصد وسی و نه خورشیدی بر اثر یک حادثه رانندگی ودر جاده قدیم شمیران از دنیا رفت.خبر مرگ وی باعث رکورد جدیدی از فروش روزنامه در ایران شد و تنها در یک روز صدو بیست هزار نسخه روزنامه بفروش رسید.به روایتی در مراسم خاکسپاری مهوش پنجاه هزار نفر شرکت کرده و تهران بصورت یکپارچه و بدون اعلام رسمی به حالت تعطیل درآمد.پس از درگذشت او معلوم شد که وی بخش اعظم درآمدش را صرف نیکوکاری وامور خیریه میکرده و هزینه زندگی و تحصیل دهها کودک یتیم وبی سرپرست را متقبل بوده است.البته مذهبیون متعصب در مجالس مختلف مذهبی از وی بنام زنی بدکاره یاد میکردند وشایعه کرده بودند که پس از دفنش تا چند روز آتش جهنم اطراف قبرش را میسوزانده است.اما باوجود تمام این شایعات مردم هنوز دوستش میداشتند وتاسالهای سال به شنیدن ترانه هایش که بروی صفحه های گرامافون منتشر شده بود ودیدن فیلمهایش میپرداختند ویادوخاطره ی این خواننده سبک عامه پسند یا به عبارتی کوچه وبازاری را گرامی میداشتند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#52
Posted: 23 Apr 2017 19:27
داستان دو مرگ؛ مهوش و پاشایی
سخنان یوسف اباذری درباره موسیقی و تشییع جنازه مرتضی پاشایی، خواننده جوان پاپ واکنشهای زیادی در فضای مجازی برانگیخته است. این استاد جامعهشناسی سهشنبه گذشته در نشست «پدیدارشناسی فرهنگی یک مرگ» که در تالار ابنخلدون دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد، تشییع جنازه مرتضی پاشایی ۳۰ ساله را با مهوش، خواننده کوچه بازاری و هنرپیشه دهه ۳۰ مقایسه کرد که به گفته او «بعد از اینکه مهوش مرد، بعد از واقعه سال ۳۲ لاتها از مهوش یک تشییع جنازه مفصل کردند...»
اباذری به ترانه معروف مهوش اشاره کرده که با نمایاندن اندام خود از مردم میپرسید «این دست کجه؟... این پا کجه؟... این سر کجه؟» و مردم پاسخ میدادند «کی میگه کجه؟...» و اگر مهوش غیر از مادرشوهر، اسم هر کسی را میبرد، مردم فریاد میزدند «دشمنته!» و اگر مهوش میگفت: «مادر شوهر!» کافهنشینها یکصدا میگفتند: «با تو لجه!»
اشاره اباذری به خواننده «کی میگه کجه؟»، «تن چاق» او و دلیل تشییع جنازه بزرگی که بعد از مرگش در سانحه رانندگی در ۲۶ دی ۱۳۳۹ برگزار شد – فارغ از داوری درباره درستی چنین قیاسی بین مهوش و پاشایی – همان سؤالی است که آن زمان ذهن بسیاری را به خود مشغول کرده بود؛ وقتی صد هزار نفر در مراسم شب هفت مهوش جمع شدند، در خیابانهای جنوب شرقی شهر تاکسی پیدا نمیشد، هزاران زن و مرد، نوازنده و هنرمند و کلاه مخملی و کلاه نمدی به ابنبابویه رفتند. حتی دیوارهای گلی ابنبابویه در اثر ازدحام جمعیت ترک برداشت. چنانکه خبرنگار تهران مصور دید، ازدحام جمعیت و کثرت وسایط نقلیه به اندازهای بود که آمدن از شهر ری به تهران اقلا سه ساعت طول میکشید، بیش از چهل حجله و صدها دسته گل و شیشه گلاب به خاطر مهوش به ابنبابویه برده شد. سر چهارراهی که او تصادف کرده بود تا شب هفتش هر شب دستهای ناشناسی شمعهای روشن میگذاشتند. محمد عاصمی، که آن زمان سردبیر مجله «امید ایران» بود روایت میکند «مردم صادق هدایت و بهار را هم این جور تشییع نکردند.»
با این تشییع بزرگ خیلیها پرسیدند مگر مهوش که بود که چنین باشکوه تجلیل شد؟ چطور خبر مرگ «بت الوات تهران» و «خواننده داش مشدیها و کلاه مخملیها و جاهلها و لاتها و اوباش» تیراژ روزنامهها را به بیش از ۱۲۰ هزار نسخه رساند که رکوردی در زمانه خود بود؟ درحالی که دیوان بسیاری از شاعران و نشریات روشنفکری، سیاسی و اجتماعی مهم آن زمان روی پیشخوان کتاب و روزنامهفروشیها باد کرده بود، چرا جزوههای موسوم به کتاب «اسرار زن و مرد به قلم مهوش» به چاپ دهم رسید و انتظار رکوردشکنی برای چاپهای بعدی این شبه کتاب پس از مرگش افزایش یافت؟ از این دست سؤالات آن زمان زیاد پرسیده میشد و پاسخهای قابل تاملی هم به آن دادند که شاید برخی از آنها پاسخی باشد به سؤالاتی که اباذری پرسیده است.
مهوش که نام اصلیاش معصومه عزیزی بود سال ۱۲۹۹ در روستای «گوشه» از توابع بروجرد در استان لرستان به دنیا آمد. با وجود تهیدستی پدر و مادرش به مدرسه رفت و در کلاس درس گهگاهی برای همشاگردیها و یا در جشنهای مدرسه آواز میخواند و بعضی اوقات در نمایشنامههای دبستان شرکت میکرد. در کودکی پدرش را از دست داد و همراه با مادر از بروجرد به تهران آمد. در خانهای که در تهران اجاره کردند، دو زن دیگر هم بودند که در کافه آواز میخواندند و چون معصومه هشت ساله خوب میرقصید و ادا و اطوار در میآورد، او را همراهشان به کافه تهراننو در لالهزار نو بردند. پس از اجرای مهوش، صاحب کافه از مادرش خواست که او را هر شب به آنجا بفرستند و این آغاز ورود این دختر لر فقیر به عرصه هنر بود که هنگام مرگ ۵ دستگاه ساختمان داشت، به ارزش ۴۰ میلیون تومان و جواهرات و ثروت بسیار.
هنوز پانزده سالش نشده بود که برای شرکت در فعالیتهای هنری به آبادان رفت و در یک تئاتر غیرمعروف شروع به کار کرد؛ مدتی پس از آن با ستوان یکم شکوری آشنا شد و با او ازدواج کرد که کارشان پس از دو ماه به طلاق کشید اما حاصل این زندگی مشترک کوتاه، دختری بود به نام اشرف که هنگام مرگ مادرش ۱۲ ساله بود. مهوش یک سال بعد از آن از آبادان به تهران آمد و با بهرام حسنزاده آشنا شد که آن زمان در چهارراه حسنآباد کلاس تعلیم موسیقی و آواز داشت و عاقبت آن هم ازدواج بود؛ گرچه سالها بعد از هم جدا شدند و ثمره آن پسری به نام خسرو بود.
اولین موفقیت حرفهای مهوش اجرای برنامه در رادیو تهران در روزهای یکشنبه ساعت ۵.۶ بعدازظهر بود و نخستین ترانهای که در رادیو تهران خواند «واویلا» نام داشت. معصومه عزیزی در همان اجرای اولش در رادیو اسم هنری مهوش را انتخاب کرد. ۲۵ روز بعد از اجرای اولین ترانه در رادیو تهران، او در کافه آستارا شروع به خوانندگی کرد. این وضع تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه رئیس رادیو تهران تغییر کرد و قرار شد از همه خوانندگان رادیو امتحان بگیرند. مهوش در امتحان خوانندگی شرکت نکرد و دیگر نتوانست در رادیو تهران برنامه اجرا کند؛ بنابراین به رادیو نیروی هوایی رفت و با خواندن ترانههای «مینا ناز داره»، «گل بهرام»، «ساغر و پیمانه» و «مهوش جونم» به تدریج کسب شهرت کرد.
مجله تهران مصور در هفتم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «شهرت اصلی مهوش از وقتی شروع شد که در کافه کنتینانتال شروع به اجرای برنامه کرد و تصنیف معروف «کی میگه کجه» را خواند؛ این تصنیف که از ترانههای معروف دماوندی است توسط حسنزاده تنظیم گردید. از آن پس، یعنی پس از خواندن ترانه «کجه»، مهوش به عنوان یک خواننده مورد توجه عوامالناس قرار گرفت.»
مهوش در بسیاری از فیلمهای فارسی شرکت کرد. او تنها هنرپیشهای بود که شرکتش در یک فیلم احتیاجی به سناریو و کارگردان نداشت، چون صاحبان استودیوهای فیلمبرداری با او برای خواندن چند تصنیف و آواز قرارداد میبستند. او بدون اینکه بداند این رقص و آواز در شکم کدام فیلم جا داده خواهد شد، برنامهای را اجرا میکرد. بعد میدید فیلمی که در یکی از کافههای تهران از او تهیه شده به جای شبنشینی در پلاژ رامسر از سینما سر بر آورده است.
اتفاق عجیب ترانهخوانی مهوش در فیلمهای وسترن آمریکایی بود، البته به این سبکی که ایرج مهدیان، خواننده ترانههای عامیانه روایت کرده: «اما جالبترین اتفاق برای یکی از فیلمهای دوبله شده جان وین – بازیگر مشهور سینمای وسترن آمریکا - افتاد. به این ترتیب که وقتی بازیگر آمریکایی در صحنهای از فیلم وارد یک کافه میشود، ناگهان صحنه قطع و یکی از همان فیلمهای آرشیوی مهوش نشان داده میشود! اگر به فیلمهای وسترن علاقهمند باشید میدانید که معمولاً در این نوع سینما همیشه یک صحنه کافه گنجانیده میشد و شاید بتوان گفت این تنها نقطه اشتراک فیلمهای قدیمی ایرانی با فیلمهای وسترن به شمار میرود...» (گفتوگو با دویچهوله فارسی)
مهوش شامگاه ۲۶ دی ۱۳۳۹ در حال رانندگی با فولکس واگن در خیابان شاه تهران با یک تاکسی تصادف کرد و پس از انتقال به بیمارستان سینا درگذشت و در ابنبابویه به خاک سپرده شد. چنانکه مجله ترقی در سوم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «مهوش در زندگی طرفداران و دوستداران زیادی داشت، به طور کلی تمام هنرمندان برای او اشک ماتم ریختند... قرار است از طرف خوانندگان نیروی هوایی برای او حجله ببندند. دیروز بر سر مزار او تمام هنرپیشگان جمع شده بودند و مراسم سوگواری برپا بود.»
روزنامه «بامشاد» درباره تجلیل فوقالعاده مردم از مهوش و اجتماع بیسابقهای که در مراسم شب هفت او برپا شد، در سرمقالهاش نوشت: «مهوش البته مجتهد جامعالشرایط نبود، زن هیچ یک از وکلا نبود... با هیچ یک از بزرگان نسبتی نداشت، از بام تا شام، روی سجاده غلت نمیزد... بلکه برعکس می میخورد و رقص میکرد. قر میداد، تن و بدن خودش را عرضه میساخت و شاید هزار و یک کار باصطلاح زشت دیگر که در عرف ما گناه و دریدگی و بیشرمی محسوب میشود انجام میداد، ولی هر چه بود روی تارهای دل مردم مینواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش بر خلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمیفهمند، هر چه میگفت مردم میفهمیدند... یا وقتی مهوش میخواند که این دست کجه؟... این تجلی روح شوخ و پر مزاح یک ملتی بود و مهوش جوابگوی خواست مردمی بود که به دنبال آدمی میگشتند تا از او راست بشنوند... مهوش وعده اضافه حقوق نمیداد. مثل شرکت شین مردم را به امید خانههای مصفا به طاق نمیکوبید. نمیگفت فردا چه کنم، پس فردا چه خواهم کرد... او شعر میخواند.. هر دقیقه هم میخواند و متاع خود را بیکم و کاست هر چه بود عرضه میکرد.»
«بامشاد» در ادامه سرمقالهاش نوشت: «تجلیل از مهوش، بیشتر از آنکه عدهای را عصبانی کند برعکس باید درس عبرت باشد و باید به جای اینکه اینطور نتیجه بگیریم که «این مردم بیسواد و عامی، برای مرگ یک زن بدکاره، سر و دست شکستند!» باید اینطور استدلال کنیم که مردم، هر قدر هم که بیسواد و عامی باشند... کسانی را که با آنها بیپرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق میورزند و در این راه آنقدر پیش میروند که حتی اصول مذهبی خود را ندیده میگیرند و زنان چادر بسر، در مرگ زنی اشک میریزند و در مراسم هفت زنی شرکت میکنند که در همه عمر از نشان دادن تن و بدن خود ارتزاق میکرد. یک چنین ملتی با این همه احساسات صادقانه نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه لایق احترام است و در برابر این مردم دوستداشتنی، باید سر تعظیم فرود آورد و کوشش کرد که شایسته احترام و توجه آنها بود... منتهی هر کس، در کار و حرفه خودش!»
«تهران مصور» هم در مطلبی به قلم سپیده (۱۴ بهمن ۱۳۳۹) به نقدهای روشنفکران درباره تجلیل از مهوش حملۀ تندی کرد: «مهوش مرد! همه به او دشنام دادند! همۀ انتلکتوئلها دماغشان را با دستمال گرفتند تا بوی نام مهوش شامه آنها را نیازارد. غافل از اینکه در مغز بسیاری از آنها انباری از لای و لجن پنهان بود. همه اینها مهوش را یک زن بدکاره، یک هنرپیشه مبتذل، یک رقاصه کافههای پست، یک زن بیبها و بیارج دانستند... دهن به دهن در هر محفلی از او بد گفتند. مهوش خیلی ساده همانطور که مثل یک قارچ روئیده بود، مثل یک قارچ هم از میان رفت. اما فرق مهوش با دیگر قارچها این بود که مسموم نمیکرد!... هرگز دنبال شایعه و جنجال هنری نرفت، برای اثبات بیگناهی خود و «پرستوهای سفر کرده» تصدیق عدم ازاله بکارت در روزنامهها و مجلات به چاپ نزد. قیافه «هنرمندانه» به خود نگرفت. شاید اگر میخواست میتوانست هنرمند شهیر باشد، هر روز از حوادث «آشپزخانه» و «اطاق خوابش» صفحات رنگین و پرآب و تاب تحویل روزنامهها بدهد.»
نویسنده «تهران مصور» همانند سرمقالهنویس «بامشاد»، راه مقبولیت مهوش را در راستگوییاش میجوید: «مردم کوچه و بازار او را دوست میداشتند. برای اینکه به آنها دروغ نگفته بود. برای اینکه بارها وقتی میخواند «این دست کجه» دستش را کج میکرد و مردم میدیدند که دست او کج است، درحالیکه بارها مردم دیده و شنیدهاند که بزرگان دستشان را دراز کردهاند، قسم خوردهاند که دستشان «راست» است. اما در عمل از هر کجی حتی «کفل» کج مهوش هم کجتر بوده است.»
یکی از تندترین نقدها به مهوش در مجله اطلاعات هفتگی منتشر شد تا جایی که در شماره بعدی خود توضیحی منتشر و از این نوشته اظهار تاسف کرد چرا که «رویه مجله چنین نبوده است، خاصه پس از مرگ کسی کلمات ناصوابی ادا شود» و نقد دکتر حسن صدر حاج سید جوادی را منتشر کرد. در گزارش اطلاعات هفتگی در شماره ۳۰ دی ۱۳۳۹ آمده بود: «وقتی که خبرنگار همکار من، با یک شوق و ذوقی خبر مرگ «مهوش» را به من میداد پیدا بود که به اهمیت خبری که به دست آورده است ایمان دارد... اما من یکباره از کوره بدر رفتم و گفتم: «چته آقا جان، اینطور آب از لب و لوچهات سرازیر شده، مثل اینکه نوبر خبر آوردهای! خب مرده که مرده، یک لوطی و رقاص بدنام کمتر!...» خبرنگار که شغلش خبرنگاری است و روزنامهنویسی را مطابق مد روز فرا گرفته است، از میدان بدر نرفت و گفت: «بلی آقا، صحیح میفرمایید شاید هم به نظر اخلاقیون یک سگ کمتر، یک فاحشه فاسدالاخلاق کمتر، اما همین لوطی و رقاص بدنام شبها و روزها و سالها وقت هزاران هزار مردم وطن ما (که ای بسا در میان آنان از اخلاقیون هم کم نبودهاند) برای شنیدن صدای لوند او و برای آن چیز کجش سر و دست شکستهاند و پولهایی را که به زحمتی به دست میآوردند به مصرف شب زندهداری در پای صحنههای نمایش و آواز او میرساندند!»
صدر حاج سید جوادی در پاسخ خود به این گزارش، مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم میپسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظهای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟... وقتی شما کج میپسندید و به کج گوش میکنید و به کج چشم میدوزید او چگونه و با چه جراتی میتوانست به شما و به شماها راست نشان دهد؟»
اباذری در گفتههای خود موسیقی مرتضی پاشایی را با تعابیری چون «صدای فالش، موسیقی مسخره، شعر مسخرهتر» توصیف کرده و در بیان دلیل اقبال مردم به او گفته است: «وقتی میگویند موسیقی را تدریس نکنید، شناخت و سلیقه موسیقی مردم میشود این...» حاج سید جوادی اما در سال ۱۳۳۹ به گونهای دیگر به تحلیل پدیده مهوش پرداخت: «شما چه چیز را به مهوش ایراد میگیرید و به چه چیز مهوش اعتراض میکنید؟ اگر مهوش خواننده آواز کجه نمیشد مثلا به عقیده شما چه میشد؟ خواننده اوپرا؟ بازیگر کمدی فرانسه؟ کجا، آخر کجا به من بفرمایید. شما در کدام مدرسه موسیقی علمی تعلیم دادهاید که مهوش به آن مدرسه نرفته و تحصیل نکرده است؟ شما در کجا ذوق و استعداد و هنر را تربیت کردهاید که مهوش به آنجا نرفته و ذوق و استعداد خود را پرورش نداده است؟ شما کدام آموزشگاه عالی هنرپیشگی تاسیس کردهاید که مهوش به آنجا مراجعه نکرده و هنرپیشه توانا و شایستهای نشده است و بالاخره شما کدام اوپرا دائر نمودهاید و در آن خواننده بوجود آوردهاید که مهوش از آن روی گردانیده است! شما تصور میکنید از ذوق و استعداد مهوش امکان نداشت یک هنرمند خوب ساخت؟ شما خیال میکنید اگر مهوش در محیط دیگری پرورش مییافت باز هم خواننده کج میشد؟ بدون شک خیر. اکنون هستند کسانی که ذوق و استعداد و هنر مهوش در نهاد آنها زبانه میکشد. از آنها میتوان بزرگترین و بهترین هنرمندان را ساخت اما متاسفانه ناچارند در راهی قدم گذارند که مهوش گذاشت. بفرمایید من به شما نشان بدهم. چندی قبل به هنرمند کوچولویی برخوردم که ذوق و استعداد و حتی به جرات میتوانم بگویم نبوغ در نهاد او زبانه میکشید، این هنرمند کوچولو را شاید شما و خوانندگان شما بشناسید، او «گوگوش آتشین» است. شاید امروزه ده سال بیشتر نداشته باشد. امروز پاک و معصوم است و استعداد آن را دارد که هنرمند ارجمندی شود اما فردا! فردا چه چیزی خواهد آموخت؟ چه خواهد شد؟ همان چیزهایی را که ما میپسندیم و ما میخواهیم!»
مهوش اینگونه محبوب شد که به گفته صدرالدین الهی، روزنامهنگار، «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگیهای جامعهای است که میخواهد درهایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.» (دویچهوله فارسی)
این پدیده به سبکهای دیگری تکرار شد؛ چنانکه «در آغاز این نوع موسیقی، طرف توجه طبقات فقیر و فرودست جامعه بود، اما بتدریج بسیاری از دیگر طبقات اجتماع مانند نویسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران این موسیقی شدند. موسیقیهای مردمی، اولین بار با خوانندهای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافههای خیابان لالهزار تهران خوانندگی میکرد و به شهرت و محبوبیت عظیمی دست یافت، اما در همان سالها بر اثر تصادف درگذشت و مراسم تشیع جنازه او پرازدحامترین تشیع جنازهای بود که تا آن تاریخ در تهران انجام میگرفت. بعد از او خوانندگان خاکی دیگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسیدند.» (مرتضی حسینی دهکردی، هزار آوا)
مهوش نماینده نسل جدیدی از هنرمندان بود که چنانکه دکتر رحمت مصطفوی، روزنامهنگار، در مقالهای در نشریه «سپید و سیاه» نوشت، نشان میداد: «دوره ارباب رعیتی شوالیهها و پرنس و پرنسسها (شاهزادهها و شاهزاده خانمها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشین آنها گشتهاند.» (مهوش و فروغ، مسعود نقرهکار)
دو تشییع جنازه بزرگ یکی در سال ۳۹ و دیگری ۹۳ از دو چهره هنری، دو تصویر از جامعه ایران است که پدیدهسازیهای غافلگیرانهای میکند؛ هنوز برخی دلایل محبوبیت مهوش فارغ از تفاوت زیادی که زمینه و زمانه موسیقی و شخصیت و اجتماعش با امروز دارد، به کار تحلیل پدیده پاشایی میآید.
اتومبیل مهوش پس از تصادف
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#53
Posted: 23 Apr 2017 19:40
مهوش (بخش نخست)، مسعود نقرهکار
- اين چگونه جاذبهای بود که حتی بسياری از روشنفکران را واداشت تا هنر اين خواننده و رقصندهی "کوچهبازاری و لالهزاری" و مَهوَشِ جاهلها و لاتها و کلاه مخملیها ارج گذارند و از آن سخن بگويند، سخن از هنرِ بانوئی که از دل نکبت و فقر، مکنت و شادی بيرون کشيد
تيتريکِ کيهان در۲۶ دی ماه سال ۱۳۳۹ اين بود:" در يک تصادف اتومبيل مهوش کشته شد"، و ادامه ی خبر اين که: "بانو مهوش خواننده معروف و پول سازترين هنرپيشه ايران دربسترمرگ با رقيب خود بانو آفت صحبت کرد، و سرانجام در بيمارستان سينا درگذشت."(۱)
خبر تصادف و مرگ يک خواننده ی "کوچه بازاری ولاله زاری و عامه پسند" رکورد فروش روزنامه ها و مجله ها را ازهنگامه ی کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ تا آن روزمی شکند، وتيراژ روزنامه ها به بيش ۱۲۰ هزار می رساند که شمارگانی ناباورانه برای آن روزگار بود. آئين وداع و مراسم تشييع جنازه اين " دحترک فقير لر" نيزيکی ازبزرگترين آئينهاو تشييع جنازههای هنرمندان ايرانی تا به امروز می شود.
سيمين بهبهانی در قصه "سنگ را آرام تر بگذاريد"با درهم آميختنِ واقعيت وتخيل زندگی و مرگ مهوش را بازآفريده و اززبان او دررابطه با مراسم تشييع جنازه و تدفيناش می نويسد:
" ... اين هياهو چيست؟ پنجاه هزار نفر دنبال تابوت روانند، تهران فقط يک ميليون و نيم جمعيت دارد... خيال می کنند من مردهام... چه تب و تابی، خيال می کنند بچه شيرخوارند ومادرشان را ازدست داده اند که چنين ضجه ومويه می کنند... من با صدای ساز وضرب آشناترم. انگارهنوز روی صحنه هستم ، زيرنورچراغ و نورافکن هائی که دائم رنگ عوض می کنند. الان دارم چرخ می خورم. انگارکه فرفره هستم. دامن پُرچينم مثل گُلِ داوودی شکفته می شود. رانهای صاف وپُروپيمانم دلتان را آب می کند. حالا ايستادهام. دستم را مثل دست چلاقها يک بری می گيرم و می پرسم :"اين دست کَجه؟" وتماشاگران همه باهم فرياد می کشند."کی می گه کجه" ."(۲)
کودکی و نوجوانی
به نظر می رسد تا به امروز کسی اطلاع دقيقی اززندگی معصومه عزيزی بروجردی (مهوش) دردوران کودکی اش نداشته باشد، روايت های متعدد و مختلف گواه اين واقعيت اند.
"مهوش درده گوشه دراطراف بروجرد در خانواده ای فقير متولد شد. ازسنين ۱۳يا ۱۴ سالگی تا حدود۱۶ يا ۱۷ سالگی نان لواش میفروخت، و چون آبگوشت دوست می داشت او را "اکرم ابگوشتی" خواندند، بعد هم عده ای او را بردند تهران "(۳)
"...در زمستان سال ۱۲۹۹ ه.ش در بروجرد زاده شد و در کودکی با خانواده به تهران مهاجرت کرد." (۴)
" در بروجرد زاده شد، کودکی را درهمين شهرگذراند اما فقر او را در نوجوانی به تهران پرتاب کرد. ۱۱ ساله بود که مادرش مرد ، و اوبه دست راننده کاميونی سپرده شد تا به تهران برده شود، در تهران به دليل بی سرپرستی سرانجام به محله " بدنام يا قلعه" سپرده شد."(۵)
« ...شهرستانی که در آن به دنيا آمدم زمستان های سردی داشت. يازده ساله بودم که مادرم مرد و پدرم زنی ديگرگرفت. در خانهی همسايه داری با خواهر و برادر کوچکترم(۶) و پدروزن پدرم همگی در يک اتاق زندگی می کرديم...يک روز صبح تابستان رفته بودم نان بخرم...مردی سايه به سايهام میآمد...عصر همان روز در زدند، همان مرد بود، گفت پدرت هست ...با من نگفتند که چه خواهند کرد، دستم را در دست آن مرد گذاشتند...نامش احمد آقا بود. گفت :"...عزيزمنی به تهران می برمت. يک کاميون از خود دارم. برايت زندگی خوبی فراهم می کنم... احمد آقا در راه برايم آواز می خواند: من و تو گندم يک دونه بوديم/ من و تو آب يک رودخونه بوديم/ نزديک يک قهوه خانه پياده شديم. احمد آقا گفت: چلو کباب می خوريم. گفتم من آبگوشت دوست دارم...احمد آقا صبح از خانه بيرون می رفت و شب برمی گشت، اما يک روز رفت و ديگر نيامد...يک روز کسی در زد. گفت: احمد آقا آمده و در خانهی يکی از آشنايانش نشسته است، می خواهد تو را ببيند...رفتيم، از کوچهی درداری وارد شديم، به محله ديوار داری رسيديم. زنهای بی حيا را ديديم که از خانه بيرون آمده اند و...آن مرد مرا تسليم زنی چاق و سيه چرده کرد و گفت : نگاهش دار تا احمد آقا بيايد ! و پولی گرفت و برگشت. فهميدم که در کدام دام افتاده ام.....»(۷)
مهوش درتهران کار خواندن و رقصيدن را با يکی از "بنگاههای موسيقی" شروع کرد که به اجرای موسيقی، و ساز و آواز شاد در مجالس خصوصی وعروسی، و در کافهها میپرداخت. او با يکی ازاعضای همين گروه به نام بهرام حسنزاده ازدواج کرد. حسنزاده که نوازندهٔ ويولون و آهنگساز بود " تا پايان زندگی مهوش اورا در کافههای مختلف همراهی کرد" .(۸)
"....يک شب گروهی آمدند...سازهائی با خود داشتند...صدای موسيقی ديگرگونم کرده بود. خواندم و رقصيدم. مردی که ويولون می زد سراپايم را برانداز کردو گفت: " اسمت چيه؟" گفتم :اکرم. گفت:"توی اين خانه سه تا اکرم هست، اکرم کوتوله، اکرم خالدار، توچی هستی" ناچارگفتم:" اکرم آبگوشتی، آخر من آبگوشت دوست دارم...گفت: می برمت، ازاين نکبت خلاصت میکنم."(۹)
ظهور ستاره
معصومه عزيزی بروجردی، دحترک فروشنده ی نان لواش، اکرم آبگوشتی به مهوشی بَدَل می شود که طی نزديک به دودهه از معروف ترين و محبوب ترين هنرمندان ميهنمان، واز"پيشگامان و نخستين سرآمدان زنان موسيقی کوچه و بازار" لقب میگيرد.
"...آن مرد(حسن زاده) درکاباره ها ويولون می زد... خواندنِ کابارهيی را به زودی آموختم . خيلی صدا نداشتم، اما ادا، چرا...کارم گرفت. شهرتی به هم زدم. به بهشت تهران راه يافتم و از آنجا به شکوفه ی نو و عاقبت به چهارراه خوش يا چهار راه مهوش کُش!"(۱۰)
مهوش پس ازمدتی درکاباره جمشيد برنامه اجرا کرد، کابارهای که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نخستين کابارهٔ مدرن تهران بود، وبعدها درکافه کريستال و کاباره شکوفه نو به خواندن پرداخت.او در شهرهای مختلف ايران کنسرت اجرا کرد،" آخرين کنسرتاش دراراک اجراشد، درمجموعه فرهنگی هنری باغ فردوس".
برای گشودن رمزو راز اين معروفيت و محبوبيت عظيم به وفورگفته و نوشته اند. رقص،"ادا اطوار"، عشوهگری، زن بودن، سکسی بودن، طرزلباس پوشيدن، حضوربرپرده سينما وبرخی راديوها را در بروز اين معروفيت ومحبوبيت مهم دانسته اند. او که به بازی وآوازخوانی درفيلمهای آن زمان نيزکشانده شد در حدود ده فيلم ايرانی، در کناررقص و خوانندگی، ايفای نقش کرد وهمراه با افزايش محبوبيت و معروفيتاش "رونقی به فيلمفارسیهای آن زمانه بخشيد." برخی از کارگردانان سينمای ايران برای تضمين موفقيت فيلمهای خود صحنهای از رقص و آوازمهوش را در فيلم میگنجاندند."عباس شباويزدر آخرين سال زندگی مهوش چهارترانه ازاو را در فيلم "گل گمشده" جای داد."
"....اما جالب ترين اتفاق در اين مورد اتفاقی بود که برای يکی از فيلم های دوبله شده جان وين - بازيگر مشهور سينمای وسترن آمريکا- افتاد. به اين ترتيب که در يکی از فيلم های وسترن جان وين، وقتی بازيگر آمريکايی در صحنه ای از فيلم وارد يک کافه می شود، ناگهان صحنه قطع و يکی از همان فيلم های آرشيوی مهوش نشان داده می شود! اگر به فيلم های وسترن علاقه مند باشيد می دانيد که معمولاً در اين نوع سينما هميشه يک صحنه کافه گنجانيده می شد و شايد بتوان گفت اين تنها نقطة اشتراک فيلم های قديمی ايرانی با فيلم های وسترن بشمار می رود....."(۱۱)
آن سال ها محدويت هائی در پخش واشاعه موسيقی کوچه بازاری و عاميانه وجود داشت واين نوع موسيقی ازفرستنده های رسمی راديوئی پخش نمی شدند. بنگاههای ضبط وپخش صفحه نيز تمايلی به ضبط وپخش اين نوع موسيقی نداشتند. کافه رستورانها و بارهای شبانه و مجالس عروسی و بزم های خصوصی(بيشترازطريق بنگاه های شادمانی خيابان سيروس)، و بعدها کابارهها محلهای اشاعه وپخش کنندهی اين نوع موسيقی شدند. دراين ميانه برخی فرستندههای راديوئی نيزبه پخش و تبليغ و ترويج اين نوع موسيقی پرداختند، ازراديو نيروی هوايی، و راديوئی وابسته به ارتش و ژاندارمری نام برده شده است.
مهوش با بهره گيری از امکانات فوق در شکل گيری، مطرح شدن و تحول موسيقی کوچه بازاری نقشی مهم ايفا کرد، سبکی که "لاله زاری،عاميانه، داش مشدی، مطربی و..." خوانده شد، آنهم با صدائی خوش و تصنيفها و اشعاری ساده و عامه فهم، که طنز و شوخی های روزمره ی مردم همراه با غم و شادی وعشق های شان درآنها يافت می شد. موسيقی ای- تاحدودی- خودجوش که همپای دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در جامعه در مسير تغييرو تحولی خود، در شکلها و قالبهای گونهگون ساخته و پرداخته می شد وهويت ويژه میيافت. در اين مسير نيزکسانی با جدی گرفتن اين نوع موسيقی براين سيرتحولی تاثير گذار بودند، و دست به پژوهش دراين راه نيز بردند:" اسماعيل مهرتاش که تارنوازی را نزد درويش خان و دانش موسيقی را ازعلينقی وزيری آموخته بود، به مرورعلاقه ويژه به گردآوری وتنظيم ترانههای عاميانه شهری پيدا کرد. او که درزمينه تئاتر نيزدرس خوانده بود، از اين ترانهها در برنامههای صحنهای خود بهره میگرفت.مهرتاش به ويژه به گردآوری و بازسازی "ترانههای عاميانه حرفهای" علاقه داشت. مثل آنچه فروشندگان دورهگرد، در کوچه و خيابان و درباره کالای خود میخواندند تا مشتريان را از خانهها بيرون بکشند" .
ايرج مهديان يکی از خوانندگان مطرحِ ترانههای کوچه بازاری وعاميانه پيرامون علت استقبال مردم از اين نوع ترانه ها و بانو مهوش می گويد: «اين ترانهها چون از بطن جامعه بلند میشد، به دل مردم هم مینشست. مضافاً براين که اين ترانهها درد دل مردم بود. خانم مهوش اولين خواننده زن بود که روی صحنه آمد و حرکاتی کرد که به دل مردم نشست. بعد با بازی کردن در چند فيلم و خواندن چند ترانه در اين فيلم ها شهرتش بيشتر شد.در يک فيلم که گاری کوپر بازی کرده بود، زمانی که او وارد رستوران میشد آهنگ مهوش پخش می شد. به خاطر اين فروش فيلم چند برابر میشد".
فرشته مولوی درباره معروفيت و محبوبيت مهوش نوشته است:"...آنچه در اينجا اهميت دارد ايناست که تودهها در آن هنگام به او به چشم تجسمی مادی و ملموس و زنده از جاذبهی جنسی زنانه مینگريستند. به بيان عاميانه او را "بمب جاذبهی جنسی" میدانستند، گرچه که شايد هيچگاه چنين لقبی برای او بر زبان نيامده باشد. از ياد نبايد برد که در همان دوره هنرپيشهی مشهوری چون مريلين مونرو در امريکا که کعبهی آمال بسياری بود، آشکارا "بمب جاذبهی جنسی" ناميده میشد. به هر حال بانو مهوش را بايد نخستين "بت تودهای" مردم ايران به شمار آورد که چهره و اندام و اداهايش در ذهن تودهها جاذبهی جنسی زنانه را به نمايش میگذاشت و سرآمدیاش در رقص و آواز به شيوهی کافههای ساز و ضربی بر جذابيتش میافزود. آنچه که در منش و رفتار شخصی او ديده و يا گفته میشد، از پردلیاش بر روی صحنه و خواندن تصنيفی چون "کی ميگه کجه؟" گرفته تا روايتهای نيکوکاریهايش که به ويژه بعد از مرگش بازتاب بسيار يافت، همه و همه، دانسته نادانسته در خدمت توجيه و مشروعيت بخشيدن به محبوبيت انکارناپذير او بودند...."(۱۲)
مهوش را نه تنها بخشی از مردان جامعه که برخی اززنان نيزدوست می داشتند."... پنج ساله بودم که همراه خانواده و مادر بزرگم به عروسی رفتيم که مهوش و آقائی که همراهش ويلون می زد به نام حسن زاده و می گفتند شوهر اوست، برنامه اجرا می کردند. مجلس زنانه و مردانه بود. مهوش درميان زنان چرخ می زد و می خواند وشيتيله می گرفت و زنها هم قربان صدقه اش می رفتند. من کنار مادر بزرگم نشسته بودم. مهوش به سمت مادربزرگم آمد ... مادر بزرگم که اتفاقن زن بسيار خشک و متين و سنگينی بود، با خنده و خوشروئی که هرگز نديده بوديم درگوش مهوش گفت برو يک قروقميش ديگر بيا تا شيتيله ات را بگيری. مهوش هم سنگ تمام گذاشت. ازآن شب به بعد در ميهمانی های فاميلی منِ پنج شش ساله به تقليد از مهوش همين ترانه را می خواندم و می رقصيدم...".
و اينگونه بود که هنوز بسياری ازترانههای او زمزمه می شوند و برخی ازآنها بر سر زبان های نسلی ست که مهوش را نمیشناسند، نمونه اند ترانه های: "غلطه، آی غلطه، غلط غلوط و غلطه." ،" کی میگه کجه ؟" يا "وقتی که از هند اومدم، اينقده بودم و اينقده شدم" و...
سيمين بهبهانی رازماندگاری مهوش را از زبان مهوش می گويد: "....من به اين زودی ها از ياد نمی روم. رويم را پس بزنيد. اين طاقه شال خفه ام می کند. خسته شده ام. هر شب يک برنامه ی يکنواخت دارم: اين دس کجه؟ اين پا کجه؟ اين...همه اش همين نيست.آوازکی هم می خوانم. دوسه تا تصنيف بازاری هم هست.ادا و اطوارهم فراوان دارم: اما همه را به شوق ان برنامه پايانی می شنويد. برای آن که همه ی کج ها را نشان بدهم و شما راستی شان را تصديق کنيد و دست آخر با اشاره ئی به گندم حوّا از" بهشت تهران" بيرونتان کنم. همين و بس ..." (۱۳)
"روشنفکران" و مهوش
ازنگاه برخی از روشنفکران و تحصيلکردگان موسيقی وآواز" کوچه بازاری و لاله زاری" هنربه حساب نمی آمد، و نمی آيد. اکثرروشنفکران ما ازاين نوع هنر"روگرفته اند" و مخاطبان اين نوع موسيقی و آواز را گروهی خاص، حتی" الواط" خوانده وپنداشته اند. جواد مجابی، شاعر و نويسنده ی گرانقدر می نويسد: ".....داش مشدی ها، بارفروش ها، بچه پولدارها، کاسبکارهای جوان، مغازه داران دوروبر، شهرستانی های نديد بديد، عاشق کافه لاتی اند. در اينجا همه چيز نمايش داده می شود: از اوضاع روز در پيش پرده های کمدی انتقاد می شود، از رقص قاسم آبادی تا رقص شکم مصری تا انواع موسيقی های ترکی، عربی وکردی را می شود ديد و شنيد. درکافه جمشيد روح انگيزمی خواند. هايده هم، هر کافه ستاره ای دارد و آن ستاره خاکستر نشينان و جامه درانانی که آخر شب می شود چاقوکشی و لات بازی ها شان را دور و بر کافه جمشيد نديد، چون از ترس فرار کرده ای . ..حالا مدتی است که عده ای از مشتری های پاتوق روشنفکران هم به اين کافه ها می آيند. فرهنگ عامه در دستور روز است. بايد مردم را شناخت، با آنها بود، توی آنها، دنباله ی همان برنامهی درقهوه خانه ها و کارخانه ها شعر خواندن و خود را مضحکه ی خاص و عام کردن.....روشنفکران و تحصيل کرده ها در پی شناختن فرهنگ مردم روزی در نازی آباد و عودلاجان پرسهی معماری وار می زنند ، شب به کافه لاتی می روند. در واقع ان بخش از روح دهاتی و عاميانه خود را که به ابتذال موروثی ميل دارد بدين بهانه ارضا می کنند....در کافههای اول لاله زار صدای مهوش، بت صدو پنجاه کيلوئی الواط تهران می آمد، حالا صدای آفت و شهپر و جبلی و شفيعی پخش می شود، بالاتر و بعد تر در بهشت شاه آباد صدای سوسن شنيده می شود و اين " صدای مردمی" که مايه ی تفريح و کنجکاوی شده است بعدها در مخافل اعيانی هم شنيده می شود. صدای خواننده کوچه و بازار دردربار و خانه نخست وزيرهم به گوش می رسد...ظاهرا" حضرات دير به ياد مردم افتاده اندو تازه تصويری که از فرودستان دارند تصوير لات و روسپی و عقب افتاده و مشنگ و رختشور است..." (۱۴).
پيشتاز وسرآمد خوانندگان اين سبک موسيقی و آواز، بانومهوش را" بت الواط تهران" و خواننده ی" داش مشدی" ها و"کلاه مخملیها و جاهلها و لاتها و اوباش" لقب دادهاند. مذهبيون و آخوندها و مشابهين شان نيز آواز و رقص و طرزلباس پوشيدن اين هنرمند را ضد اسلامی و جلف و سبک خواندند و ازاو با عنوان های" زن لاله زاری و هرزه و جنده" نام بردند و تاريخ نويسان شان هم چنين نوشتند:
" ....مهوش خواننده و رقاص معروف در کابارههای طهران ، سفری با هيئت ارکستر خود به کرمانشاهان آمده بود. من او را آنجا ديدم حرکات جلف و ناپسند ميکرد که به ديوانگان شبيهتر بود او بين کلاه مخملی های تهران طرفداران فراوان داشت اتومبيل او در تاريخ ۲۷ ديماه ۱۳۳۹ [۱۳۳۹/۱۰/۲۷] تصادف کرد و مشاراليها آنا جان داد." (۱۵)
اماعليرغم نثاراين نسبت ها و صفتها و ارزيابی های ناروشن و نادقيق، و بعضا" ناروا و ناشايست، تاثير و نفوذ و مقبوليت هنری که از سوی عدهای فاقد ارزش هنری جلوه داده می شد بر بخش بزرگی از جامعه ايران غير قابل انکار می نمود، موسيقیای شادی آفرين که دوستداران و مجذوبان بسيار داشته است. دراين ميانه مشهورترين و مطرح ترين خواننده ی اين نوع موسيقی، مهوش نيزدر چنان موقعيتی قرارگرفت و ميخِ خود کوبيد که روشنفکران و تحصيل کردگان و مخالفان هنرش حتی نتوانستند بیاعتنا ازکنارش بگذرند. نگاه "روشنفکرانه" ازسوئی ، ونگاه مذهبی از سوی ديگر خدنگ تحقير و تحميق بر جان و جهان خوانندگان مطرح اين نوع هنر نيز نشانده بود، بهمين دليل هنگامی که اهل قلم در واکنش به مرگ مهوش در باره مهوش وهنرش نوشتند خوانندگان مطرحی همچون " آفت" با دسته گل و ابرازسپاس به سراغ اهل قلم رفتند. صدرالدين الهی همزمان بامرگ مهوش، مقالهای در مجله تهران مصور نوشت:" صبح روزبعد وقتی وارد دفتر مجله شدم ديدم از نخستين پله ورودی تا دفتر کار من، سبدهای گل و ميوه چيده شده است. در دفترکارم خانمی را ديدم که به محض ورود من از جايش بلند شد و خود را معرفی کرد. من آفت هستم همکارمهوش. ازشما خيلی ممنونم که ما را هم به حساب آورديد."همين نوع سپاسگزاری نيز از محمد عاصمی، سردبيرمجله کاوه شده بود.
درباره موسيقی"عاميانه"يا " شبه عاميانه" نيزبسياری از برجسته ترين روشنفکران ميهنمان نظر داده اند، صادق هدايت و عبدالحسين زرين کوب نمونه اند. (۱۶) اينان برخی ازترانههای عاميانه را "نماينده روح ملت" و "صدای درونی" آن ارزيابی کرده اند، وآن راهنری دانستهاند که سازندگاناش"مردم گمنام بیسواد"اند. صادق هدايت در اين رابطه چنين ديدگاهی داشت: "عموما و به خطا هنر را منحصر به مردمان برگزيده و منورالفکر تصور میکنند، حال آن که نياز به هنر درطينت بشر به وديعه نهاده شده.... انسان ابتدايی و وحشی نيز حتی، هيجانات خود را به آواز بيان میکند. شايد آواز او ساده و خشن باشد ولی به هر حال نماينده حس زيبايی پرستی اوست..."
دکتر پرويز ناتل خانلری گفته است : تصنيفهای "بهار" هيچوقت مانند تصنيفهائی چون "مشتی ممد علی"، "يکی يه پول خروس" توی دهانها نمی افتد. سيمين بهبهانی علت ماندگاری ترانه را در پيام حامل آن می داند: " تصنيفهايی مانند "ماشين مشتی ممدعلی" يا "يکی يهپول خروس"، تصنيفهای روزهستند. ولی آنکه پيامی با خودش دارد، در هرحال در طول زمان میماند. شعر وقتی ماندگار میشود که در طول زمان بتواند عمر کند و برای مردم بماند. تصنيف هم جدا از شعر نيست. الان ديگر ما در عصری هستيم که خط کشيدن بين شعر و تصنيف کارغلطی است و فاصله انداختن بين آنها اشتباه است." سيمين بهبهانی، در گفت و گوئی راديوئی نيز درباره مهوش می گويد: "ايشان در باغی بيرون تهران، هر شب برنامه داشت ومیخواند: "اين دست کجه" و.. و میرقصيد و کارهايش خيلی هم جالب بود. من دايیای داشتم که دوست داشت به آنجا برود. هر وقت میرفت، من را هم با خودش میبرد. بسيار جالب بود"."... مهوش نامش مانند ديگر زنان هنرمند چون آفت و روحپرور و سوسن و فيروزه و... در تاريخ موسيقی عاميانه ماندنی است."
" دکتر رحمت مصطفوی، روزنامه نگار، در مقاله ای در نشريه سپيدو سياه نوشت که: دوره ارباب رعيتی شواليهها و پرنس و پرنسسها( شاهزاده ها و شاهزاده خانم ها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشين آنها گشته اند".
صدرالدين الهی، روزنامه نگار، در مورد مهوش گفته است: «او توانسته بود براعصاب گروه عظيمی از مردم که دنبال موسيقی جدی نبودند، مسلط بشود. اين هم از ويژگی های جامعه ای است که می خواهد درهايش را به روی بورژوازی باز کند. زن زيرکی بود و نبض جامعه در دستش بود."
دکتر محمد عاصمی سردبير مجله کاوه که در آن زمانها سردبيری اميد ايران را برعهده داشت، با وجود مخالفت همکارانش، عکس مهوش را در وسط مجله منتشر میکند. محمد عاصمی می نويسد: مهوش«زنی با شخصيت بود که تشييع جنازه پر جمعيت نتيجه تاثير اجتماعی اش بود. مردم صادق هدايت و بهار را هم اين جور تشييع نکردند".
جواد بديع زاده، "آغازگر راه تجدد در موسيقی ايران "، که هم به موسيقی سنتی و هم به خواندن ترانههای کوچه بازاری و عاميانه رو آورده بود، میگويد: "مهرتاش چند آهنگ با اشعار خودمانی درست کرده بود که زبان حال مردم بود. مثل"زالکه زال زالکه" و "يکی يه پول خروس"، و به من پيشنهاد کرد، بخوانم. من وحشت داشتم از خواندن آنها. زيرا فکر میکردم مورد ملامت دوستان و موسيقی شناسان واقع شوم... بالاخره با مقداری جر و بحث و تشويق مرحوم ابوالحسن صبا برای خواندن آنها آماده شدم..."
بسياری از صاحب نظران عالم موسيقی نيزغيرمستقيم به پديده ی مهوش پرداخته اند. روح الله خالقی درکتاب "سرگذشت موسيقی ايران"می نويسد: "وقتی زنی خوب آواز خواند يا خوب رقصيد و در اين فنون به مقام هنرمندی رسيد، او متعلق به اجتماع است و همه حق دارند هنر او را ببينند و بشنوند و تحسين کنند. به کسی چه مربوط است که اخلاق خصوصی او چيست؟ مگر من خود که اين جملات را می نويسم يا شما يا ساير مخلوق خدا همه بی عيب و پاک و منزهايم؟"
مرتضی حسينی دهکردی می نويسد: "...در آغاز اين نوع موسيقی، طرف توجه طبقات فقير و فرودست جامعه بود، اما بتدريج بسياری از ديگر طبقات اجتماع مانند نويسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران اين موسيقی شدند. موسيقی های مردمی، اولين بار با خواننده ای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافه های خيابان لاله زار تهران خوانندگی ميکرد و به شهرت و محبوبيت عظيمی دست يافت، اما در همان سالها بر اثرتصادف درگذشت و مراسم تشيع جنازه او پر ازدحام ترين تشيع جنازه ای بود که تا آن تاريخ در تهران انجام می گرفت. بعد از او خوانندگان خاکی ديگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسيدند"(۱۷)
".... مرگ مهوش در جا و زمانی رخ داد که من شش هفت سالهی دور از تهران را از ديدن واکنش خاکسپاران او محروم میکرد يکی از روشنترين ياد مانده های آن دوره از کودکی من "مهوشی" است. در آن زمان در آن شهر کوچک شمالی که پدر کارمند دولت من از تهران به آن منتقل شده بود، فقط يک سينما بود که هم تفريحگاه سينما دوستان بود و هم هر روز سر راه مدرسه از کنار آن می گذشتم. آگهی های بزرگ سينمايی با آن نقاشی های خام و رنگ های تند که هنرپيشه ها را غول پيکر می نمود،... گمان میکنم جان وين کابوی و مهوش خواننده بيش از ديگران بر اين آگهیهای ديواری می درخشيدند. به خلاف اين تصويرهای عجيب، عکس های سياه و سفيد مهوش بر صحنه ی کاباره و در محاصره ی کلاه مخملی های هوادارش در جعبه آينه های ديواری سالن انتظار سينما به چشم من تهرانی واقعی و آشنا می نمودند. اما عکس های مهوش نه تنها در سينما، که در کارت پستال های خرازی ها و بر بساط روزنامه فروشی ها و بيش از اين ها در خانه در "تهران مصور" و "سپيد و سياه" و "کيهان" و "اطلاعات" که جزيی اساسی از خانه بودند و هم چنين در آلبومی از هنرپيشه ها که پدر سينما پرست من برای سرگرمی خودش درست کرده بود هم ديده می شدند. سوای عکس، صحنه های پريده رنگی هم از رقص و آواز مهوش در فيلم ها يادم می آيد. چون در ميان فيلم های ديده شده در آن سينما تارزان و شاباجی خانوم را خوب يادم است، چه بسا صحنه های مهوشی به ياد مانده از فيلم شاباجی خانوم باشد؛ يا از تکه های سر هم شده ای که در پی نمايش فيلم تارزان به نمايش گذاشته می شد و در حکم جايزه ای بس دلپذير برای تماشاچی آمده به تماشای فيلم خارجی بود. گفتن ندارد که ذهن و پسند من در آن وقت در درک چند و چون جاذبه ی بانو مهوش، چه در عکس هايش با ژست های کليشه ای آن روزگار و چه در رقص و آواز و ادا و اطوارش بر روی سن و بر پرده ی سينما، در می ماند. اما اين جاذبه چندان پر قوت بود که حضور خود را به رخ من کودک هم می کشيد. اندکی بعد بهت و اندوه همگانی برخاسته از خبر رکوردشکن مرگ ناگهانی مهوش بر قطعيت افسون او مهر تاييد زد...".(۱۸)
روزنامهی توفيق، به عنوان روزنامه ای مطرح ديدگاهاش را در باره مهوش با بيان اين نکته طرح کرد: "...مردم آيتالله بروجردی، مرجع تقليد شيعيان را نيز چنين مشايعت نکردند." و...
- منابع و توضيح ها:
- *در متنِ نوشته هر آنچه در گيومه آمده است نقل قول از مطالبی ست که به عنوان منابع نام برده شده و يا به آنها ارجاع داده شده است.
- ۱-در مورد تاريخ تصادف و در گذشت بانومهوش و محل تصادف، تاريخ ها و روايت های مختلف طرح شده است. به نظر میرسد اينکه: "وی در شب ۲۶ دی ماه در حال رانندگی يک اتومبيل فولکس واگن Karmann Ghia در خيابان شاه تهران در تصادف با يک تاکسی کشته شد" دقيق تر باشد. در مورد محل تصادف چهارراه خوش( معروف به چهارراه مهوش کُش)، چهار راه باستان و حتی خيابان جاده قديم شميران ( دکتر شريعتی) هم محل تصادف اعلام شده است.
- ۲-سيمين بهبهانی، با قلب خود چه خريدم؟، گزينهی قصهها و يادها، چاپ نخست، سال ۱۳۷۵( ۱۹۹۶ ميلادی)، شرکت کتاب، لوس آنجلس، کاليفرنيا.
- ۳- روزی خواهی آمد. "همشهريان بروجردی".
- http://nshahverdi.persianblog.ir/page/borujerd
- ۴- مهندس منوچهر اصغريان ازهمشهريان بانو مهوش در مورد مهوش می گويد:
- http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Sedai-%20Mr.Asgharian-Dar%20Morde%20Mahvash.MP3
- ۵- يادی از مهوش
- http://www.dw.de/popups/mediaplayer/contentId_16553825_mediaId_16553851
- ۶- درجنوب شهرتهران شايع بود که "مرتضی سينه کفتری"، يکیاز جاهلهای خيابان مولوی برادرمهوش است.؟
- ۷-منبع شماره۱
- ۸- گفته شده است: "مهوش از بهرام حسن زاده جدا شد و به خيابان تير، انتهای جمشيد آباد جنوبی نقل مکان کرد. وی با سرهنگ شکوری ازدواج کرد. حاصل اين ازدواج دختری به نام " اشرف" است، سرپرستیاشرف با مهوش و زنی که "مادر" صدایاش می زدند بود، اشرف که اطرافيان اش از او به عنوان دختری " متين، باوقار و درس خوان" ياد می کنند، پزشک می شود وبا يکی ازمشهور ترين پزشکان ايران ازدواج می کند. "
- ۹و۱۰- منبع شماره ۱
- ۱۱- در رابطه با اين فيلم نکات متفاوتی طرح شده، ايرج مهديان هنرپيشه ی اين فيلم را" گاری کوپر"معرفی می کند.
- http://www.dw.de/popups/mediaplayer/contentId_16553825_mediaId_16553851
- ۱۲- " برگرفته از سايت فرشته مولوی"
- http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Video-Ki%20mireh.htm
- http://www.fereshtehmolavi.net/Farsi/jostaar.htm#mahvash
- ۱۳- منبع شماره ۱
- ۱۴- جواد مجابی، شبنگاره ششم،" سنت کافه نشينیِ اهل قلم"، روزنامه هرات و ديگر شهرها، برگرفته از مجله سيمرغ ( چاپ امريکا)، سال هشتم، شماره ۶۱ بهمن ۱۳۷۴/ و جلد نخست مجموعه ی ۵ جلدی بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران(صص۳۱۰-۳۰۹)
- ۱۵- اوضاع اجتماعی نيم قرن اخير، روزشمار: ۱۳۳۹/۱۰/۲۷، صفحه:۳۰۹
- http://www.22bahman.ir/ContentDetails/pageid/153/ctl/view/mid/364/Id/B-159410/language/fa-IR/Default.aspx
- ۱۶- صادق هدايت و ترانه های عاميانه "اوسانه ها"
- http://www.aiwcm.com/view.php?kindex=250
- ۱۷- مرتضی حسينی دهکردی، هزارآوا، صفحه ۱۳۸ ، انتشارات کانون معرفت ( اورلندو- امريکا).
- ۱۸- " برگرفته از سايت فرشته مولوی"
- http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Video-Ki%20mireh.htm
- http://www.fereshtehmolavi.net/Farsi/jostaar.htm#mahvash
- *مقاله ها و کتاب های ديگر
- ۱- روح لله خالقی، سرگذشت موسيقی ايران( ۳ جلد)، ويرايش جديد، ناشر مؤسسه ماهور، سال۱۳۹۰
- ۲- موسيقی عاميانه در ايران عنوان برنامهای است که در راديوی فارسی بیبیسی پخش شد. و در صفحه بیبیسی فارسی منتشرشد:
- سيری در موسيقی عاميانه ايرانی (برنامه راديويی)
- موسيقی عاميانه در ايران؛ مقدمه
- موسيقی عاميانه در ايران؛ ترانههای مطربی
- موسيقی عاميانه در ايران؛ دو ترانه فراگير
- موسيقی عاميانه در ايران؛ پيش پردهها
- موسيقی عاميانه در ايران؛ ترانههای رو حوضی
- موسيقی عاميانه در ايران؛ آوازهای کوچه باغی
- ۳- مهوش، صدائی ازاعماق، تاريخ ،۲۷.۰۱.۲۰۱۳ ، نويسنده الهه خوشنام، راديو صدای آلمان
- http://www.dw.de/%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B4-
- ۴- اطلاعات بيشتر درباره مهوش و کارهای هنری اش را می توانيد در"ويکيپيديا" ی فارسی دنبال کنيد:
- http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B4
- ۵- خواننده ای که تا چند روزپس ازمرگش آتيش ازقبرش زبانه می کشيد.
- http://www.noandishaan.com/forums/thread55372.html
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#54
Posted: 23 Apr 2017 19:51
مهوش (بخش دوم)، مسعود نقرهکار
- مهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان ميهنمان با گذاشتن انگشت در دهان صدایشان را تغيير میدادند تا مردان نامحرم تحريک نکنند، و حتی برخی از روشنفکران و تحصيلکردگان رقاص را فاحشه و رقص را معادل فحشا میپنداشتند، روی صحنه و جلوی دوربين برای مردان و زنان خواند و رقصيد. پديدهی مهوش نمونهای از تلاش برای عبور از مرزهای اخلاقی جامعهای مذهبزده و دهنکجی به کجانديشی و کجرویهائی بود که "غيرت و ناموس" را با اخلاق عوضی گرفته بود
مهوش و جاهلها و لاتها
گروه اجتماعی جاهل ها ولاتها، وکلاه مخملیها و داش مشدی های اش، ازطرفداران ترانه های کوچه بازاری و لاله زاری و خوانندگانِ "خاکیِ" اين نوع ترانهها بودند، وکافه های "ساز زن ضربی" در تهران نيز محلهای اصلیِ ارائه اين نوع موسيقی، پاتوقهاو محلهای تفريح جاهل ها و لاتها بودند. اين کافه ها خلاف آنچه صحنه های فيلمهای فارسی نشان داده اند فقط محل تجمع و تردد کلاه مخملی ها و داش مشدی ها نبودند. "فرودستان وفرادستان" وبخشی ازروشنفکران و کارمندان دولت(۱) و کسبه های بازارو نقاط مختلف تهران نيزازمشتريان اين کافه ها و هنرهای ارائه شده در آن ها بودند. اما بی ترديد وزن حضور جاهلها و لات ها در اين کافهها بيشتر از ساير اقشار جامعه بود:
"...... دورهی پهلوی دورهی سرريزی بی حساب و کتاب ارزشها، رسم وقاعدهها، هنجارها، انگارهها، و سرمشقهای جهان غربی مدرن به ايران سنتزده است. کافه يا کاباره به عنوان بزمگاه عمومی و عيان در ملاعام يکی از بی شمار وارداتی بود که در دگرگون کردن شيوهی زندگی سنتی و کشاندن آن به سوی آنچه "تجدد" خوانده میشد، سهمی داشت. با فراهم شدن اسباب طرب در کافههای لاله زاری ديگر برای عيش و نوش نيازی به فراخواندن مطربان به خلوت اندرونی و يا خزيدن پنهانی به خلوتگاه میفروشی نامسلمان در کوچه و پس کوچهای نبود. حالا ديگر کار نوازنده و خواننده و رقاصی که در يک دستهی مطربی کار میکردند، حرفهای به شمار میآمد که جدا از ارزشگذاریهای شرعی يا عرفی يا اخلاقی نوعی مشروعيت قانونی و عرفی داشت. اين دگرگونی و اين مشروعيت به کار بردن لقب "بانو" را برای خواننده و رقاص کافهای، درسطح آگهیهای ديواری و روزنامهای و در مطبوعات، روا میدارد. به اين ترتيب نخستين کاباره تهران به نام کافه جمشيد ستارهای به نام "بانو مهوش" پيدا میکند. اما اين دگرگونیها در بافت اجتماعی-فرهنگی زندگی شهری تهران قديم صورت میگيرد و بنابراين کافه جمشيد پاتوق لوطيان وجاهلان و کلاه مخملیهای شهر میشود که از مشتريان پر و پا قرص بزم مطربی هستند.(۲)
هنگامی که همراه با دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی کافه کريستال و کافه جمشيد و ديگر کافههای لاله زار و شاه آباد رقبائی مدرن در شمال شهر و جنوب شهر( کاباره ميامی و باکارا و کاباره شکوفه نو و...) پيدا کردند اقشار مرفه جامعه، وآنان که ظاهرا به چشم " بد" وتحقيرآميز به اين گونه کافه ها و هنرمندان " لاله زاری" می نگريستند، جذب آنان شدند.(۳)
در اين ميانه اما لاله زار(۴) "که روزگاری شانزه ليزه تهران و مرکز تئاتر و سينمای ايران بود"، تا مدت هابه عنوان يکی ازپاتوق ها ی جاهل ها و لات ها و علاقه مندان به موسيقی کوچه بازاری باقی ماند، جاهل ها و لات ها و علاقه مندانی که مهوش ستاره" استيج" و مجالس و بزمهای شان بود.
شعبان جعفری به پرسشهای هما سرشاردر باره ی "بعد از کودتا"، و مهوش پاسخ می دهد:
" سؤال: سرلشکرزاهدی را چطور؟اينها را بازهم می ديديد؟
جوابِ شعبان جعفری: چند روزبعد از ۲۸ مرداد ما زاهدی و بختيار و اينارو دعوت کرديم منزلمون. سرهنگ(جواد) مولویام بود،تيمسار(هدايت الله) گيلانشاهم بود. منزلمون تو همون خيابون شاهپور بود، يه خونهی کاهگلی بزرگی بود. ملوک ضرابی ام گفتم اومد. مهوشم گفتم با بهرام حسن زاده – شوهرش که ويالون ميزد- اومدن. اونروز کله پاچه و جيگرودل و قلوه و چلوکباب و اينا درست کرديم وخوردن و ملوک ضرابی و مهوشم واسشون زدن و کوبيدن و خوندن ...."
س:مهوش را می شناختيد؟انگار لقبش اکرم آبگوشتی بود!
ج:بله چند دفعه دعوتش کرديم باشگاه، ميومد و ميرفت ديگه.
س: بچه های جنوب شهر خيلی طرفدارش بودند. يادم می آيد موقع تشييع جنازهاش تهران خيلی شلوع شد. می گفتند يک ميليون نفر رفته بودند تشييع جنازه ی مهوش. راست بود؟
ج:بله، خانوم خيلی رفتن. يه سرِ جمعيت شابدولعظيم بود يه سر جمعيت خيابون ری.بخاطر همون جمعيت زياد بود که شب خواستن برن نعششو از تو قبردر بيارن.
س: نفهميدم! چه کسانی می خواستند نعش مهوش را از توی قبردر بياورند؟
ج: همين طرفدارای آخوند ماخوندا، ميگفتن چرا اين همه جمعيت پشت سر يه زن فاحشه رفتن. ولی مهوش خيلی لوطی بود خانوم، فاحشه ام نبود، شوهر داشت. هر چی ام پيدا ميکرد ميداد به اين و اون، به فقيرا. اين سوسنَم همين جوری لوطی بود. اونم هر چی در مياورد ميداد به بقيه.
س: بله هر دوی اينها زنهايی استثنايی بودند. حالا برگرديم سر صحبت خودمان......."(۵)
محبوبيت مهوش درميان جاهلها و لات ها پيامدهای ناگوارنيزداشت، که در مورد مهوش نزاع و چاقوکشی ميان هواداران و مخالفان او بود. معروف ترين اين نوع رخداد در"کافه جمشيد" اتفاق افتاد:"....شبی يکی از هفت کچلان (برادران حاج عباسی) (۶) میخواست مهوش را از روی صحنه پائين آورده و کنار ميز خودشان بنشاند. در واکنش به اين رفتار مهوش آن شب ترانهای روی صحنه خواند که شعر آن ورد زبان ها شد، اين ترانه( گويا فی البداعه؟) "کی ميگه؟" نام گرفت. مهوش کلاه از سر يکی از برادران هفت کچلان که جلوی صحنه ميز گرفته بودند برداشت و خطاب به جمعيت پرسيد: اين سر گره؟ کی ميگه گره؟ ، واين شوخیِ همراه با تمسخرمیتوانست به قيمت جان هر کسی در آن سال های اقتدار کلاه مخملی ها در تهران، تمام شود اما مهوش که می دانست در دل همه کلاه مخملی ها جای دارد بی ترس از هرعاقبتی کارش را انجام داد. کمی بعد يکی ازبرادران هفت کچلان روی صحنه رفت تا مهوش را سر ميزشان بياورد که غوغايی براه افتاد. مهوش نيز ازاين غوغا وجدال بی نصيب نماند و تيغ تيزی گوشه صورت اش را زخمی کرد. در اين نزاع نه کسی را به کلانتری بردند و نه پاسبانی جسارت دخالت در نزاغ کلاه مخملی های طراز اول تهران را داشت. اين غائله با تلاش و وساطت مهوش پايان يافت و همهی به قول خودشان "آدم حسابی ها"، با مهوش به کرج رفتند و اوتا صبح برايشان خواند و رقصيد و اشک ريخت..."، " گفتند جدائی حسن زاده و مهوش از همان شب آغاز شد.."
شهرت و پول سازیِ مهوش به حدی رسيده بود که صاحبانِ کافههای مختلفِ ساز زَنْ ضربی، برای اينکه مهوش در کافهٔ آنها بخواندافرادی را استخدام میکردند تا در کافه ای که مهوش می خواند جارو جنجال به پا کنند و دعوا راه بياندازند ، و آن کافه را نا امن جلوه دهند. همه کافه داران چشمشان به مهوش بود، به بت سکسی و " بمب جاذبه جنسی"ی که هواخواهان بسيار داشت. اين "جاذبهی جنسی" اما با معيارهای امروزين زنی زيبا وخوش تيپ نبود، و به نظر می رسيد تلاشی نيز برای خوشگل و خوش تيپ شدن نمی کرد. برخی از آشنايان اش نقل می کنند که با " آرايش و بزک کردن" چندان ميانه ای نداشت. با اينحال در نگاه بسياری از کسانی که دوستش می داشتند "سکسی" و زيبا می نمود، نگاهی که زنانِ با ابروان پيوسته، چاق و درشت اندام مورد پسندشان بود. سيمين بهبهانی در" سنگ را آرام تر بگذاريد" اززبان مهوش می نويسد:
"....کلاه مخملی ها موی سياه افشان دوست دارند. ابروهايم را ببين ! کمانی و پيوسته است. زنهای ديگر ابروهايشان را باريک می کنند. دنباله اش را می بُرند، رنگش را عوض می کنند. من آن طور ابرو را دوست ندارم. کلاه مخملی ها هم دوست ندارند. من کمی چاقم. مثل زن های قاجاری، نه مثل اين فرنگی های نیقليانی.(۷)
اين دو نگاه و تصويری ست که از مهوش ارائه شده است :
"... با ساق پاهائی که به بطری سروته شده نوشابه کوکاکولا می ماند، با صورت و پاهائی پرمو، سينه و باسنی بزرگ و چشمانی کوچک که از بس به هم نزديک بودند، و زير ابروهای پاچه بزی اش پنهان، چپ به نظر می رسيدند...." و ".... مهوش الهه زيبايی و موسيقی فولکلور تهرانی لاله زاری بود که در نگاه برخی اندام بهشتين تراش خورده اش نازانه آوای بهشتی را برای آنها ميخواند و اين تعابير در حالی برای او صدق پيدا ميکرد که در اشعار او تنها کلماتی وجود داشتند که وصف حال و شوخی های روزمره مردم به حساب می آمدند نه چيزی بيشتر.. "
اما آنچه که علاقه مندان مهوش رابيشتر مجذوب او می کرد و به وجد می آوردآواز و رقص او، يا عشوهگری ها و "ادا و اطوار"های او به خصوص تکان های سرو گردن و ابروهای پُرپشت، و سينه ها و باسن، وچرخ زدن هایاش با دامن چين دار چتری و کوتاه بود.
". . . مقابل تاتر بسيار شلوغ بود که باعث تعجب ما شد ولی وقتی به آگهی آن نگاه کرديم، دليل اين ازدحام معلوم شد، چندين نمايش کوتاه و رقص و آواز در برنامه بود که يکی از آنها مخصوص مهوش و رمز شلوغی هم همان بود. ناچار بليتی به چند برابر قيمت از بازار آزاد تهيه کرديم و داخل تاتر شديم. به زودی تمام صندلیها اشغال شد و چند برنامه هم به اجرا درآمد که ابراز احساساتی از تماشاچيان مشاهده نشد. معلوم بود همه منتظر مهوش هستند. بالاخره موقع اجرای برنامهٔ او رسيد. پرده بسته بود، اوّل صدای «ضرب» آمد که يکی از "رِنگ"های مردم پسند را مینواخت پس از مدت کمی از شکاف ميان پردهها يک پای نيمه لخت نمايان شد، پايی چاق و پروار! . کلاههای شاپوی بود که به هوا میرفت و يکی دوتای آنها روی پای ما افتاد که به صاحبانش برگردانديم، به ياد ندارم نمايش اين پا و ابراز احساسات تماشاچيان چقدر به درازا کشيد ولی به نظرم زمانی طولانی دوام داشت. بالاخره باقی اندام هم کمکم نمايان شد. ما که به نظر انتقادی به اين صحنه مینگريستيم و علیالاصول حال خوش هم نداشتيم، نمیتوانستيم درک کنيم که چه چيزی باعث اين همه ابراز احساسات شده است؟ برنامهٔ کوتاهی همراه با تماشاچيان اجرا کرد، به گونهای که به نظر میآمد اين هماهنگی، نمايشنامهای است که از قبل نوشته شده. او میخواند و تماشاچيان جواب میدادند. وقتی هم که برنامه به اتمام رسيد، آنقدرکف زدند و صوت کشيدند که دوباره و چندين باره به روی صحنه آمد ولی آوازی نخواند، چنين به نظر میرسيد که فقط حضور او باعث شادی پايان ناپذير تماشاچيان است. وقتی مهوش رفت، بيش از نيمی از تماشاچيان هم تاتر را ترک گفتند و منتظر بقيهٔ برنامه نشدند. ما هم به همچنين! . . .»(۸)
مهوش اما ويژگی های مثبت جاهلی، و ازلوطی منشی نيز نشان داده بود. دست و دلبازو سخاوتمند بود و به فقرا و نيازمندان کمک می کرد. پس از مرگ اش اعلام شد که وی بخش اعظم درآمد خود را صرف امور خيريه و نيکوکاری می کرد و هزينهٔ زندگی و تحصيل دهها کودک يتيم و خانواده های فقيررا می پرداخت. بارها شنيده بودند که گفته بود:"پول مثه چرکه دست می مونه".
"....کی گور من پُرمی شود؟ چقدر به کُندی خاک رويم می ريزند.خستهام. می خواهم بخوابم. سنگ ها استخوان هايم را به درد می آورند. سرم گيج می رود. روی صحنه هم گاهی که می چرخم سرم گيج می رود. اما افتادنم را کسی نديده است. من يتيم خانه دارم. خرج بيست بچه يتيم را تامين می کنم . چند بيوه زن از کار افتاده را نگه می دارم. چند خانوادهی آبرومند فقير را اداره می کنم . پولم حساب ندارد اما فقر را خوب می شناسم. چهره کريهی دارد. از من خيلی دور است آخر حالا من خواننده ای مشهورم ، همه چيز دارم".(۹)
زندگی مهوش سراسر حادثه و رخدادهای حيرت آور بود، حوادثی که پای سانسورگران رژيم پادشاهی نيز به ميان کشانده بود. روزنامه اطلاعات نوشت:
"..... مهوش از طرف بازرس شعبهء ۳۱ دادسرای تهران به بازپرسی احضار شده بود. اتهام وی نشر کتاب "رازهای کاميابی جنسی"(۱۰) بود. بازپرس مربوطه پس از تحقيق از نامبرده مبلغ چهل هزار ريال قرار کفالت برای وی صادر کرد که بلافاصله متهم با تأمين آن آزاد شد. روزی که مهوش به بازرسی احضار شد ، عده ای از کلاه مخملی ها و پولدارها با اسناد مالکيت او را تا جلوی شعبهء بازرسی اسکورت کرده بودند...."
مرگ پُرسروصدای دخترک فقير
فقر، بسياری ازدختران وزنان جوانی را که استعداد آوازخوانی و رقص وهنرپيشگی داشتند، به ويژه آنان که درروستاها و شهرها زندگی می کردند را پيش ازآنکه به روی سن کافه ها و کاباره ها و پرده های سينما بکشاند به بردگی تن می سپرد، در شهرنوها، يا خانه ی " اعيان وبزرگان"، و يا زير دست و پای آنان که برآن بودند ازشکوفائیِ اين"استعداد"ها سود برند.
".... من جنازه نيستم،می شنوم، می بينم، اما در آن خانه و بعد ازآن شب جنازه شدم. ياد گرفتم که هرکسی از دروارد شد، مثل جنازه بی چون و چرا دراز بکشم و دندان بر جگر بگذارم تا دست از سرم بر دارد. اين چه صدائی ست؟ انگارکسی می خواند. انگار آفت(۱۱) شروه می خواند. انگار شروه را ضربی می خواند! انگار باد با خود از اعماق شهری محصور، آوازی ضربی را می آوردو نت های آن را در فضای گور می پراکند...."، " ...گور پر شده است از سنگ و خاک. اما من صدای شيون آفت را می شنوم. عطر گلهائی را که روی گورم پَرپَر کرده حس می کنم..." (۱۲)
و ۲۶ دی ماه سال ۱۳۳۹ مهوش، يکی ازاين قربانيان، چشم براين جهان فروبست، واين بارمرگ بود که جانانه معروفيت ومحبوبيتِ ناباورانهی زنی از تبارفقر و رنج به رخ زندگانی که او و هنرش را تحقير می کردند، کشيد. مرگی درعين حال هشداردهنده تا که هنرخوارشمارانه، تحقيرشده و شونده ی" لاله زاری و کوچه بازاری" از سوی روشنفکران و تحصيلکردهاو اقشار مرفه جامعه جدی گرفته شود و هنرمندان خالق چنين هنرهائی با دقت و وسواس و نگاهی انسانی و واقعی مورد قضاوت قراربگيرند، مرگی که نشان داد خرده فرهنگ لوتی گری آنگاه که بر بستر دگرگونی های مناسبات اجتماعی و اقتصادی به پديدهی "جاهليسم" بدل شد چهره ها و شخصيتهائی انسانی و اثرگذار نيز پروراند.
مهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان جامعه مان برای آنکه صدايشان مردان نامحرم تحريک نکند برای تغيير صدا انگشت دردهان می کردند، روی سن و برابر مردان آواز خواند. مهوش به هنگامی که "رقص و رقاصه" چيزی معادل فحشا و فاحشه تعبير و تعريف می شد، و حتی در ميان بخشی از جامعه روشنفکری و تحصيلکرده، "رقاص" واژهای تحقير و توهين آميز بود ودر بهترين تعبير و تعريف " ادا اطوار و عشوه گری" معنا می شد، روی سن همراه با خواندن ، رقصيد. هنوزهياهای رخداد"کشف حجاب" نخوابيده بود ، که او "سکسی" روی سن آمد و آواز خواند و " مُدل" وارعکس انداخت، بی آنکه ابائی از خط و نشان کشيدن مذهبيون متعصب داشته باشد، جماعتی که اگر جاهلها و لاتها و دوستداران اش به آنان امان داده بودند قصد نبش قبرکردن داشتند تا جنازه مهوش از قبرستان مسلمانان (گورستان ابنبابويه شهر ری ) "بيرون بياندازند"!
مهوش و هنرش درعين حال فقط مَهوَشِ و هنرمورد پسندِ جاهلها و لات ها نبودند، فرودست و فرادست، بسيارانی از کارمندان وتحصيلکردگان و روشنفکران، و حتی برخی زنان، جذب صدا و رقص، و لباس پوشيدن او شدند. در اين ميانه گرايش جاهل ها و لات ها به مهوش را می بايد درويژگی زندگی مهوش و مسيری که پيش پای او گذاشته شد ديد، وجستجو کرد، ويژگی های در آميخته با خرده فرهنگ لوطی گری و جاهلی، و نيز خاستگاه اجتماعی و طبقاتیای که بر دوران کودکی ونوجوانی و جوانی او تاثير گذاربود.
مهوش، بی ترديد به لحاظ شخصيتی و رفتاری لغزش ها ئی نيز داشت اما منش انسانی و ارزش های مثبت و تاثير گذارش را، به ويژه به عنوان يک زن، نمی توان ناديده گرفت. پديده ی مهوش را با توجه به شرايط اجتماعی، اقتصادی، و فرهنگی زمان زندگی او، و آنچه فقر و آوارگی و تنهائی به او تحميل کرد می بايد مورد نگرش و بررسی قرارداد، پديده ای که به گمان من عبور" زنی بی سواد" اما جسور و شجاع ازمرزهای اخلاقی جامعه ای عقب مانده و مذهبی بود، تابو شکنی بود، و در افتادن با تفکرو رفتار مرد سالارانه و زن ستيزانه، و دهن کجی به کج انديشیها وکجروی هائی که خود را، و مفاهيمی چون ناموس وغيرت را "اخلاق" معنا کرده بودند.
اين يکی از اسنادی ست که نگاه مذهبيون "غير متعصب و روشن بين" نسبت به اين بانو وهنر"کوچه بازاری" نشان می دهد، و اين ها تازه مثلا" آدم حسابی های مذهبی بودند، می توان تصور کرد موجوداتی که فدائيان اسلام و ديگر جريان های مشابه آن را راه انداختند در باره مهوش و هنر" کوچه بازاری و لاله زاری" چه درکله داشتند.
" .....دسته گل برای يک بی آبرو!موضوع: جلسه هفتگی منزل آيتاله زنجانی
به: ۳۱۲ تاريخ: ۸/۷/۵۲
از: ۲۰ ه ۲۱ شماره:۷۷۲۸۱/۲۰ ه ۲۱
ساعت ۰۹۰۰ روز ۶/۷/۵۲ جلسه منزل نامبرده بالا در حضور ۱۱ نفر تشکيل و شناختهشدگان به شرح زير بودند آقايان دانشگر، سيدحسن کلانتری، سيدحسين کبير، سيدعلی اکبر کبير، روحاله ثابت و يک افسر بازنشسته ارتش که اسمش شناخته نشد.
در اين جلسه سيدعلیاکبر کبير قاضی بازنشسته ضمن صحبت اظهار داشت من در عمرم يک تشييع جنازه و يک عروسی پر اهميت و با شکوه ديدم تشييع جنازه مربوط به مهوش خواننده و رقاصه کابارهها بود و عروسی مربوط به فريدون فرخزاد زيرا ما همه او را میشناسيم در دوران تحصيل و بچگی مفعول مطلق امروز نخستوزير مملکت برای چنين آدم بیآبرو دستهگل میفرستد در اين موقع افسر بازنشسته موصوف اظهار داشت بلی همه چيز اين مملکت مسخره و از همين قماش است وزراء ما هم وزراهای کوچه و بازار هستند اين مرتيکه بدبخت نخستوزير فکر نمیکند، نخستوزير يعنی سمبل و نماينده سی ميليون ملت کهنسال ايران و نبايد کاری بکند که لطمه به حيثيت ملتی بزند....."(۱۳).
مهوش دراوج شهرت و مجبوبيت و مکنت آماج توهين و تحقير و تکفير مذهبيون و بخشهائی از جامعه روشنفکری( زن ومرد) ، تحصيلکردگان و اقشارمرفه جامعه بود. (وهنوز نيزهست!)
".....پريشب در همين چهارراه تصادف کردم. من جنازه نيستم. لکاته هم نيستم. در من به خواری نگاه نکنيد. در حکم سرنوشت خود، محکومی بيش نبودم. شاهد برائت من يتيمان و درماندگانی هستند که تا زنده بودم حمايتشان کردم و رو دختری که سالها بعد، برومند و پاکيزه ، مادر خواهند بود و همسر"..." من جنازه نيستم. راستی نويسنده هم هستم. يعنی " راز کاميابی جنسی" را به نام من نوشتهاندو دزانه زير پيشخوان ها می فروشند. شايد به همين سبب چهل سال پس از مرگم نام مرا با نام زنی تقارن کنند که عمری نوشته و نوشته و نوشته است. آن زن هر گز نخواهد رنجيد و ابرو درهم نخواهد کشيد زيرا هم اکنون يعنی چهل سال پيش از آن تقارن ادعا نامه ی بيگناهی من و امثال مرا در شعری به نام " نغمه روسپی"(۱۴) نوشته و تسليم دادگاه زمان کرده است.
من لکاته نيستم. جنازه هم نيستم. سنگ را آرام بگذاريد....." (۱۵)
- منابع و توضيح ها:
- *توضيح و سپاسگزاری: پيش تر هم نوشتم که متاسفانه اطلاعات در باره بانو مهوش کم است، و بيشتر گفته ها و شايعه ها ، "تاريخ" شده اند. بسياری از دوستان و خوانندگان بخش نخست اين مقاله اطلاعات جديدی در باره بانو مهوش در اختيار من قراردادهاند که من در کتاب " نقش سياسی جاهلها و لاتها در تاريخ معاصر ايران" از آن ها استفاده خواهم کرد. برای نمونه:
- دوستی از ساکنان خيابان مولوی برايم نوشت که "مرتضی سينه کفتری" ازجاهل های خيابان مولوی نسبتی با بانو مهوش نداشت و آنچه در آن هنگام مطرح می شد ، شايعه بود.اين دوست مرتضی سينه کفتری را از علاقه مندان به بانو مهوش و يکی از جاهل های "هيئتی" و باستانی کاران مولوی که فرش فروشیای در محله داشت، معرفی کرده است.
- دوست ديگری در کامنتی که در فيس بوک گذاشته در مورد برادر مهوش نوشته است:
- " Obeyd Sankhozani
- راستی درآن مطلبی که راجع به "مهوش" نوشتم و ياد خيری ازاو کردم، يادم رفت بنويسم، مهوش زنخدان يا چالی هم درگونه اش داشت که خيلی ها عاشق و کشته مرده آن بودند. صدايش هم شيرين و قدری تودماغی بود و نوک زبانش هم به اندازه يک ميليمتر ميگرفت و همين به او و صدايش حالت بسيار دلنشينی داده بود. ازاو چند فرزند ماند، نميدانم، اما يک پسر او را سالها بعد در تلويزيون ديدم که مشغول نواختن آلتی بود که ما آنوقت ها آنرا "جاز" می خوانديم و نميدانم واقعا نام آن آلت چيست وامروز آنرا چه مينامند/ همانکه به صورت طبلی بزرگ بود وآنرا با دوچوب مينواختند وسنجی هم بالای سرش بود. اين پسر صورتش کپی صورت مهوش بود. بازهم ياد خيری از مهوش کردم که بسيار زن مهربانی بود..."
- ۱- پدرمن، علی اکبر نقره کار، کارمند دادگستری، همراه با تعداد ديگری از کارمندان عالی رتبه و دون پايهی عدليه از مشتريان اين کافه ها و از دوستداران بانو مهوش بودند. جمعی از کارمندان وزارت دارائی (ماليه) و آموزش و پرورش هم اکثر اوقات همراه اين مجموعه راه می افتادند.
- ۲- "برگرفته از سايت فرشته مولوی"
- http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Video-Ki%20mireh.htm
- http://www.fereshtehmolavi.net/Farsi/jostaar.htm#mahvash
- ۳- کاباره های معروف تهران : کاباره شکوفه نو را قديمی ترين می دانند که پيش تر" کافه شکوفه" بود.
- http://www.darioush-shahbazi.com/index.php?option=com_content&task=view&id=346&Itemid=12
- وبعدتر کاباره باکارا و ميامی و مولن روژ و....، که مشتريان اش بيشتراقشارمرفه جامعه بودند. خلاف کافه ها در کاباره ها مشتريان زن و دختران جوان کم نبودند. هنرمندان " کوچه بازاری و لاله زاری" نيز در کاباره ها هنرنمائی می کردند. بربستر دگرگونی های اجتماعی واقتصادی و فرهنگی جامعه انواعی ديگرازهنر( موسيقی پاپ و...) پيدائی و رشد داشته و در کابارهها عرصه می شدند. بعد تر طبيعی بود که حکومت اسلامی کاباره را نيز درکنارسينما درزمرهی مراکزفساد بداند.
- http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=177580
- ۴- محمد رضا پولاوند، لاله زار، سی سال محکوميت، چاپ اول، نشر جمهوری، تهران ، سال ۱۳۸۹
- ۵- هما سرشار ، شعبان جعفری، ( گفت و گو)،نشر ناب، چاپ دوم- بهار ۱۳۸۱، لُس آنجلس، ص ۱۷۳
- ۶- برادران حاج عباسی ( هفت کچلون)، http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%81%D8%AA%E2%80%8C%DA%A9%DA%86%D9%84%D9%88%D9%86
- ۷- سيمين بهبهانی، با خود چه خريدم؟، گزينهی قصهها و يادها،چاپ نخست، سال ۱۳۷۵( ۱۹۹۶ ميلادی)، شرکت کتاب، لوس آنجلس، کاليفرنيا.
- ۸-عباس منظر پور، نادره دوران، خاطراتی درباره مهوش، انتشارات مردمک، تهران
- ۹- منبع شماره ۷
- ۱۰- رازهای کاميابی جنسی، مهوش:
- http://www.nilgoon.org/archive/articles/articles/Raz-e-Kamyabiye-Jensi.html
- ۱۱- آفت (ملوک آنغوز) معروف به بلبل شرق، خواننده و رقصنده ، رقيب مهوش بود . اين دو اما روابطی نزديک وصميمانه با هم داشتند. گفته اند که: " صدای آفت در مقايسه با مهوش بهتر بود و استعداد هنرپيشگی اش هم بيشتر، بروروی بهتری هم داشت، اما نتوانست با مهوش رقابت کند !".
- http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D9%81%D8%AA_(%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87)
- ۱۲- منبع شماره ۷
- ۱۳- مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی
- http://www.ir-psri.com/Show.php?Page=ViewDocument&DocumentID=857&SP=Farsi
- ۱۴- اشاره است به شعری از سيمين بهبهانی از کتاب "چای پا"، سال ۱۳۳۵، ناشر کانون معرفت / تهران
- ۱۵- منبع شماره ۷
- ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- چند مقاله:
- ۱- سيبيل طلا
- https://sibiltala.blogspot.com/2005/01/blog-post_03.html
- ۲- يادی از مهوش
- http://www.dw.de/popups/mediaplayer/contentId_16553825_mediaId_16553851
- ۳- در يکی از شماره های فصل نامهء کاوه (چاپ آلمان) گزارش دقيقی از تشييع جنازهء تاريخی مهوش انتشار يافته است.( متاسفانه به آن دسترسی ندارم. م.ن)
- ۴- نگاهی متفاوت به سينما , هنر و تاريخ ايران و جهان
- http://7arthemati.mihanblog.com/post/74
- ۵- کمرتهران که به سمت جنوب شهر میشکست،عشق و سکس دو دهه در قبضه آنها بود
- http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Bio-Ey%20Maha%20Taban.htm
- ۶- ابراهيم مهتری، ستارگان خاکی لاله زار از کاباره تا سينما
- http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2013/august/29/article/-3b3ba9e655.html
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#55
Posted: 4 Jun 2017 08:24
مهوش - فیلم صفر علی (۱۳۳۹)
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#56
Posted: 4 Jun 2017 08:32
مهوش - بلا
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#57
Posted: 4 Jun 2017 08:36
مهوش - برهنه خوشحال
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#58
Posted: 4 Jun 2017 08:39
مهوش - کی میره این همه راه رو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#59
Posted: 4 Jun 2017 08:42
مهوش - خواننده مشهور ترانه های کوچه بازاری
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#60
Posted: 4 Jun 2017 08:45
مهوش - فیلم آخرین هوس
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.