ارسالها: 8724
#31
Posted: 3 Jul 2011 11:47
حرفهای عاشقانه ۱
همیشه با بدست آوردن اون كسی كه دوستش داری نمی تونی صاحبش بشی ، گاهی وقتا لازم هست كه ازش بگذری تا بتونی صاحبش بشی ، همه ما با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میكنیم و با حسرت میمیریم این است مفهوم زندگی كردن ، پس هرگز به خاطر غمهایت گریه مكن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشدافسوس...آن زمان كه باید دوست بداریم كوتاهی میكنیم آن زمان كه دوستمان دارند لجبازی میكنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه می كشیم
فرق من و تو: گفتی عاشقمی، گفتم دوستت دارم. گفتی اگه یه روز نبینمت میمیرم، گفتم من فقط ناراحت میشم. گفتی من بجز تو به كسی فكر نمی كنم، گفتم اتفاقا من به خیلی ها فكر می كنم. گفتی تا ابد تو قلب منی، گفتم فعلا تو قلبم جا داری. گفتی اگه بری با یكی دیگه من خودمو می كشم، گفتم اما اگه تو بری با یكی دیگه، من فقط دلم میخواد طرف رو خفه كنم. گفتی ... ، گفتم... . حالا فكر كردی فرق ما این هاست؟ نه! فرق ما اینه كه: تو دروغ گفتی، من راستشو
گفت: می خوام برات یه یادگاری بنویسم گفتم: كجا؟ گفت : رو قلبت گفتم مگه میتونی ؟ گفت : اره سخت نیست آسونه گفتم باشه بنویس تا همیشه یادگاری بمونه یه خنجر برداشت گفتم این چیه ؟ گفت : هیسس ساكت شدم گفتم : بنویس چرا معطلی خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت دوستت دارم دیوونه اون رفته ؟ خیلی وقته؟ كجا ؟ نمیدونم اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده
دل بیتاب من با دیدنت آرام می گیرد اگر دوری زآغوشم نگاهم كام می گیرد مرا گر مست می خواهی نگاهت را مگیر از من شب و شمع بود و من بودم و غم شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلكه گذاشتن سدی در برابر رودیست كه از چشمانت جاری است. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلكه پنهان كردن قلبی است كه به اسفناك ترین حالت شكسته است. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلكه نداشتن شانه های محكمی است كه بتوانی به آن تكیه كنی و از غم زندگی برایش اشك بریزی. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلكه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است كه مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#32
Posted: 3 Jul 2011 11:49
ترانه عاشقانه
تا کی ؟!
تا کی میخوای ردم کنی ...پیش همه بدم کنی
میخوای که از عشق خودت...رسوایی عایدم کنی
حالم خرابو داغونه ...بی مهریات فراوونه
اگه منو نخوای دیگه ... نفس برام نمیمونه
گریه هامو نمیبینی...غصه هامو نمیدونی
فریاد قلب زخمیمو ...از تو چشام نمیخونی
فرقی برات نمیکنه ... که من بمونم یا برم
حتی دلت نمیسوزه ...که پیشه چشمات بمیرم
اینقده دل شکسته ام ....از این زمونه خسته ام
تو از پیشم رفتی و من ....هنوز به پات نشسته ام
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#33
Posted: 3 Jul 2011 11:50
بی خیال رفتی
به همین راحتی
مرا ندیدی ...
من
به همان راحتی
تو را کنار گذاشتم ...
طول رابطه
دلیل بر عمر باقی
نخواهد بود ...
من برای دنیایم
شریک می خواستم
تو حتی زحمت دیدن دنیایم را هم
به خود ندادی ...
جدایی
را دوست ندارم
اما گاهی بین بَد و بَدتر
مجبور به انتخاب بَد هستم ...
خود خواهی من
حاصل تنهایی مفرطم بود
تو حتی تنهاییم را نفهمیدی ...
تمام خاطرات منِ با تو بودن
برای من ...
تمام خاطرات توِ با من بودن
باز برای من ...
دنیای تنهای من
قدر لحظات دوتایی رو خوب میدانند ...
اما دنیای لوکس تو ...
هیچ وقت از دیدن کلمه پایان
احساس خوبی نداشتم ...
اما ...
پای آ ن ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#34
Posted: 3 Jul 2011 11:51
حرفهای عاشقانه 2
این روزها خیلی دلم تنگ می شود...
دلم برای گریه های بی دلیل تنگ می شود.
دلم برای خنده های از ته دل تنگ می شود.
دلم برای همه بچه های خوب دنیا تنگ می شود.
دلم برای همه آدم های پاک و بی ریا تنگ می شود.
دلم برای همه مادربزرگ های پیر و مهربان تنگ می شود.
دلم برای همه لحظه های دلتنگی ام تنگ می شود.
دلم برای کودکانه ترین لحظه های شاد زندگی ام تنگ می شود.
دلم برای همه لحظه های بارانی سکوت و دعا تنگ می شود.
دلم برای همه چیزهای خوب خدا تنگ می شود.
این روزها خیلی دلم برای خدا تنگ می شود...
چشمانت روشن
و چشمانم تاریک
روز را به تو می بخشم
تا شبم را پر ستاره کنی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#35
Posted: 3 Jul 2011 11:54
سرگذشت عشق (داستان)
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم ....
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و ...
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 3620
#36
Posted: 3 Jul 2011 11:57
چه فرقی میکند
می خواهم دلتنگی هایم را
در برابر همۀ چشم ها برهنه کنم
به این امید که شاید بین آنها
چشمهای تو بیقراریم را ببیند....
حروف را کنار هم می چینم
واژه ها را یکی یکی پاک میکنم
دوباره از نو می نویسم
با خودم میگویم چگونه میشود اثری جاودانه خلق کرد ؟
دلم میخواهد چیزی بنویسم که سر ذوق بیاوردت
آنقدر که دلت بخواهد ردپایی از خودت بگذاری
به دنبال کلمات بزرگ نمیروم، ساده میگویم
این حرفها، این خط ها، این خط خطی ها
دلشان برای نوازش نگاهت تنگ است....
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 8724
#37
Posted: 3 Jul 2011 11:58
راه های تشخیص نشانه های عشق حقیقی
در رمان نویسی، نشانه های عشق واقعی به سمت ملودرام گرایش دارد. تپش قلب، بی خوابی، بی اشتهایی، به حرکت درآمدن پرده ها و آتش بازی. اما اگر چنین چیزهایی را حس کردید، آنقدر که اسیر هوس شده اید، عاشق نشده اید. اگر هوس را کنار بگذاریم، نشانه هایی که در این مقاله برایتان عنوان می کنیم، نشانه های انکارناپذیر از عشق حقیقی - و سلامت احساسی - هستند.
به راحتی علت اینکه نمی خواهید با کسی ارتباط برقرار کنید را توضیح می دهید
باوجود اینهمه بیماری های مختلف دیگر هر روز با یکی بودن به اندازه گذشته جذابیت ندارد. مسئله تمایل به تک پر بودن نیست مسئله حرف زدن درمورد آن است. تعداد زیادی از زن ها و مردها تک همسری هستند و احساس می کنند که تمایلشان برای چشم پوشی از بقیه به همسرشان قدرت بیشتری می دهد. اما وقتی دوست داشته باشید که این حس و تمایل خودتان را توضیح دهید نه تنها عاشق هستید بلکه فردی منطقی و فهمیده نیز به نظر خواهید رسید.
دفترچه خاطرات گذشته تان را دفن می کنید.
"من دفترچه خاطراتم را دفن کرده ام!" این جمله نه تنها تک پر بودن فرد بلکه برنامه داشتن برای آن را نشان می دهد مخصوصاً وقتی می گویید که هیچکس از آشنایانتان به پای معشوق فعلیتان نمی رسد. تمایل شما برای خلاص شدن از آن، نشان از این واقعیت دارد. همچنین نشانه این است که دیگر هیچ تمایلی برای دیدن عشق های قبلیتان ندارید و این یعنی در این رابطه دیگر میلی به برگشت وجود ندارد و فقط می خواهید به جلو بروید.
شاید با خودتان فکر کنید که منصفانه نیست که دفترچه خاطرات را در شومینه بیندازید و بسوزانید، به همین دلیل اطلاعاتتان را روی لپ تاپ شخصیتان که دست هیچکس به آن نمی رسد ذخیره می کنید. تعهد، تعهد است. اگر تظاهر کنید که دفترچه خاطراتتان را دور ریخته اید یعنی تظاهر به متعهد بودن می کنید. پس بزرگ شوید: اگر به اندازه کافی بزرگ شده اید که کسی که دوستش دارید شما را جدی بگیرد، پس یعنی به اندازه کافی هم بزرگ شده اید که خودتان خودتان را جدی بگیرید. در روابط متعهد دیگر جایی برای دوز و کلک نیست.
جایی می روید که از آن متنفر هستید.
اینکه دلتان بخواهد که با عشقتان جایی بروید که به شدت از آنجا متنفر هستید و اصلاً هم به خاطر آن ناراحت نشوید یکی از نشانه های خوب عاشق شدن است.
وقتی تازه شروع به قرار گذاشتن کرده بودید وسوسه می شدید که این رابطه را بر هم بزنید. در مرحله بعدی رابطه برای خودتان می ایستید و کارهایی که دوست ندارید را به هیچ وجه انجام نمی دهید. این فرایند کاملاً لازم است چون اگر قرار است یک عشق واقعی وجود داشته باشد باید بر مبنای اینکه خود واقعیتان کیست بنا شود نه کسی که طرفتان دوست دارد باشید. اما وقتی در آخر به عشق می رسید نیاز به اثبات مداوم خودتان با تاثیرات معشوقتان نرم تر می شود و این حس بخشش به خاطر عشقتان سخاوتتان را جبران می کند.
لازم نیست خوب حواستان به همه چیز باشد تا همه چیز ۵۰-۵۰ باشد. اما وقتی حس کنید که عدالت و مساوات و احترام بینتان وجود دارد آنوقت برای انجام کاری که از آن متنفرید اما طرفتان به آن علاقه دارد تمایل بیشتری پیدا می کنید. به عبارت دیگر، آن فرد از آن کار یا اتفاق مهمتر می شود.
اگر ولخرج باشید صرفه جوتر و اگر خسیس باشید دست و دلبازتر می شوید
مسئله پول نیست بلکه میل به امتحان کردن اعتقادات اصلی به خاطر ارزش گذاشتن به فردی دیگر و دیدگاه و نظرات اوست. هر رابطه خوبی ما را تغییر می دهد. اگر با عشقتان بودن باعث می شود یک بخش اصلی از خودتان را تغییر دهید فقط نشانه عشق نیست، بلکه نشاندهنده احترام و میل به یادگرفتن از همدیگر است. این یعنی رابطه تان اینقدر امن هست که بخواهید در آن دست به امتحان کردن کاری جدید بزنید.
ریا و دورویی را فراموش کنید. باید اینقدر جرات، قدرت و انرژی داشته باشید تا سیستم اعتقادی خودتان را چه سیاست، سقط جنین، غذای چینی، مسافرت، بچه دار شدن، باغبانی، پول یا هر عقیده دیگری به چالش بکشید.
هیچ کاری نکردن اما با هم بودن فوق العاده به نظر می رسد
در مراحل اول رابطه عطش عمیقی برای شناختن همدیگر وجود دارد اما این دوران کمی ترسناک هم به نظر می رسد چون ممکن است طرف مقابل کسی نباشد که شما فکر می کردید یا بدتر از آن، شما آن کسی نباشید که طرف مقابلتان می خواسته است. بااینکه در ابتدای رابطه هیچ چیز قطعی نیست اما شما فکر می کنید که اینطور است به همین خاطر دوست دارید همیشه با هم باشید و کاری انجام دهید، چه در ملاء عام چه محرمانه.
در این دوران همیشه دنبال جایی هستید که با هم بروید و کاری که با هم انجام دهید. اگر زن و شوهری هستید که به رابطه جنسی علاقه دارید، کارهایی که می کنید هم پیرامون این رابطه خواهد و بقیه کارها اهمیت زیادی نخواهد داشت. اما وقتی آن عطش جنسی اولیه فروکش کرد دوست دارید پز همدیگر را به بقیه بدهید چون حس می کنید که خوب با هم جور شده اید و به آن افتخار می کنید.
وقتی حس کنید که هیچ کاری نکردن اما با هم بودن هم می تواند لذت بخش باشد یعنی عاشق شده اید چون مراحل قبلی که مرحله ترس، رابطه جنسی و پز دادن است را پشت سر گذاشته اید. حالا رابطه فقط به شما دو نفر منحصر می شود نه آدم ها یا کارهای دیگر. درواقع بااینکه در زندگی طبیعی همدیگر وارد شده اید اما با هم بودن برایتان فوق العاده ترین چیزی است که می توانید فکر انجامش را بکنید.
حاضرید خودتان بودن را به خطر بیندازید
خودتان بودن مهمترین مسئله ممکن است. بقیه مواردی که در این مقاله ذکر کردیم همه مستلزم این است که خودتان باشید اما وقتی واقعاً کسی را دوست داشته باشید دوست دارید بداند که شما که هستید و شما را برای آنچه که هستید دوست بدارد نه آنچه که تظاهر می کنید هستید. وقتی در یک رابطه عاشقانه واقعی باشید می توانید صادق و رک و راست باشید و از فرصت ها استفاده کنید.
بخش نیرنگ آمیز عاشق بودن این است که می تواند شما را ترغیب کند خودتان باشید. شما دوست دارید کسی که قرار است شریک زندگیتان شود همیشه خوشحال و خوشبخت باشد و تنها راه آن این است که خودِ واقعیتان باشید. مطمئناً الان که او را اینقدر دوست دارید دلتان نمی خواهد با دروغ با او زندگی کنید اما باید مراقب باشید که به چه اعتراف می کنید. یادتان باشد که بین صداقت و دورویی سکوت است. اگر اینقدر بزرگ شده اید که عاشق شوید، پس اینقدر عاشق شده اید که بفهمید بعضی وقت ها باید ساکت باشید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 3620
#38
Posted: 3 Jul 2011 11:59
یک شب خوابم نمی برد!
هی عکس یه نفر جلوی چشمام رژه می رفت و فکرم رو مشغول خودش کرده بود ، ضربان قلبم همینطور شدید و شدید تر میشد ، چون اون روز چشمم به چشم یه نفر افتاده بود ، اون شب هر کار می کردم که از فکرش برم بیرون ، اما نمیشد. فکر میکردم اگه بخوابم ( که میدونستم خوابم نمیره ) اون میبینه و ناراحت میشه – اخه شنیده بودم که عشق حتما دوطرفه است و اگه یک طرفه باشه اصلا نمیشه اسمش رو عشق گذاشت ، حالا تو این فکر بودم که نکنه عاشق شده شده ام ، چون از بچه گی شنیده بودم هر کی عاشق شده باشه و جواب رد بشنوه خودکشی میکنه!!!
همین طور ضربان قلبم زیاد تر میشد...
دلم میخواست هر چه زودتر این فکر از ذهنم بیاد بیرون...
چشم ات داشت دیوونه ام میکرد...
تو فکرت بودم که خوابم برد... تو خواب دیدم که پشتت رو کردی بودی به من ، منم همون جا گریه ام گرفت چون یه کسی تو دلم می گفت اگه عاشق واقعی باشم امکان نداره طرف مقابلت ازت رو برگردونه!
تو دلم می گفتم من چقدر ساده هستم که حرف دلم رو گوش میکنم... مگه من عاشق واقعی نیستم... پس چرا اون روش رو از من برگردونده... تو همین فکرا بودم و داشتم از دلم شکایت می کردم که دیدم اون روش رو برگردون طرف من در حالی که صورتش پر از اشک بود...
در حالی که بغض گلومو میفشرد ازش پرسیدم چرا گریه میکنی؟
اون گفت : بخاطر تنهاییت...
اون لحظه بود که گفتم ایول دل.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#39
Posted: 3 Jul 2011 12:00
درسته که...
درسته که مثل یه خنجر افتادی به جون این قلب بی کس و تنهام!
درسته که حرفات مثل یک اسید می ریخت رو قلبم!
درسته که هر وقت تو رو می دیدم قلبم ریش ریش میشد!
درسته که تو دنیا فقط تو رو داشتم،ولی تو پشت بهم کردی!
درسته که سر به سر این قلب خسته ام می گذاشتی!
درسته که چشمات قلبمو اذیت میکرد!
درسته که میدونستی تنهام ، ولی پیش خودت گفتی به من چه! تنهاست که تنهاست ولی نگفتی گره من با دست تو فقط باز میشه ، نگفتی من میتونم اون رو نجاتش بدم .
ولی با این حال...
ولی با این حال....
ولی با این حال...
هنوز دوست دارم!!!
اگه میبینی که حرفات مثل اسید رو قلبم میریزه بدون که چون این اسید رو تو ریختی رو قلبم مثل گلاب میمونه! چون حرفات خیلی شیرین بود.
اگه میبینی هر وقت تو رو میبینم قلبم ریش ریش میشه! بدون از خوشحالی! بدون به آرزوم رسیدم!
اگه مبیبنی درسته که تو دنیا فقط تو رو داشتم،ولی تو پشت بهم کردی! بدون از این ناز و ادات خوشم میاد!
درسته که سربه یر این قلب خسته ام می گذاشتی! بدون که خستگی قلبم با این کارات تموم میشه!
درسته که چشمات قلبمو اذیت میکرد! بدون که چند شب هست که افتادم تو فکر چشمات یه جوری داره با قلبم بازی میکنه! و استراحت رو از قلبم گرفته!
و اما اون روز تو میدونستی که تنهام ولی منو از تنهایی در نیاوردی چون می خواستی منو امتحان کنی و ببینی به غیر از خودت دیگه کی برام فرشته نجاته.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
ارسالها: 3620
#40
Posted: 3 Jul 2011 12:01
سیاره ای خیالی
ای کاش میشد به یک سیاره ای سفر می کردم که همه چیزش مثل زمین بود،آدم هاش،ماشین هاش،کوه هاش،دریا هاش،سبزه هاش و دشت هایش و ...
ولی با این تفاوت در این سیاره از زخم زبون ها،بدی ها و پلیدی ها،زشتی ها،امید های شکسته،آدم کشی ها،دروغ ها،نفرین ها و...اینجور چیزا خبری نباشه!
ای کاش توی این سرزمین به جای این همه دوست ها و آشنا ها و فامیل ها و ...یه دوست ، فقط یه دوست داشتم که من رو درک می کرد و موقع سختی به من کمک می کرد.یا لااقل لحظه ای به فکر من بود.
ای کاش تو این سرزمین اول از همه چیز به محبت فکر می کردند حالا توی سیاره زمین آیا مردم به اولین چیزی که فکر می کنند محبت است؟ قطعا این طور نیست به نظر من مردم روی زمین به اولین چیزی که فکر می کنند پول است و به خاطر این ننگ کاغذی ممکن است حتی خودشون که هیچ ممکن است دیگران را هم فراموش کنند.
ای کاش تو این سرزمین به اصطلاح متمدن و عصر ارتباطات و دهکده جهانی و از اینجور لقب ها یکم به فکر خود و دوستان باشیم چرا که این دوره اگر چه باعث شده است که کارها آسانتر اجرا بشه اما از کیفیت کارها کاسته شده؛مثال میزنم:قبل از آنکه اینترنت اختراع بشه نامه ها چه جوری به دست مردم می رسید؟جز این بود که با دست خط خودشان نامه را می نوشتند؟
کاش میشد روزی که از خواب بیدار میشوم این اتفاق براین بیفتد و چشمانم را باز کنم ببینم در آن سرزمین هستم.
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب