انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 76:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  75  76  پسین »

طنز ادبی


زن

 
ز بی ارزشی ای ریال عزیزم
«غمت در نهان خانه ی دل نشیند»
به جای تو تا چند ده روز دیگر
گمانم تپاله و پشکل نشیند
تو را برده از رو دلار جهان خوار
و کشتی تو باز در گل نشیند
ز سوی همان پاره کاغذ به زودی
به ما تحت تو پودر فلفل نشیند
به روی سجـّل تو ای سبز لاغر
همین روزها مهر باطل نشیند
به کام همه دوستان بار دیگر
دریغا که زهر هلاهل نشیند
به جای دو خروار از آن ده هزاریت!
نه یک دانه میخ و نه هندل نشیند
ز تو سر شده پول افغانیان هم
کجا خار با گل مقابل نشیند؟
به جای تو در خانه ی مردم ما
دلار و طلا و وسائل نشیند
شود مثل تو حال آن مردمانی
که در رأس آن فرد جاهل نشیند
همان فرد جاهل که نامید کاغذ
دلاری که رأس مسائل نشیند
به تو هر که دل بست و پای تو بنشست
بداند که بیهوده و ول نشیند
برو مشتی «جاوید» فکری دگر کن
دلاری که برخاست مشکل نشیند
     
  
مرد

 
شهر عشق
دل من اگر خرابه
افتاده تو طرح ِ چشمات
کی می شه که چشمای من
پر شه از تراکم ِ پات
بین چشمای من و تو
یه اتوبان ِمحبت
گرچه تو آخر ِ صدری
می رسم بهت با همتقدر این دل ِ خرابو
کاش یه ذره می شناختی
وقتی شد کلنگی ِ تو
کوبیدیش ولی نساختی
توی قلب من به جز تو
هیچ کسی نمی شه وارد
تو کلانشهر ِ دل من
تو شدی شرکتِ واحد
تیر برق ِچشمای تو
توی سینه ی شبامه
سرخ ِ چشمک زن ِ لبهات
هرجا می رم سر رامه
ت و فضای سبز ِ سینَه م
گل ِ سرخ ِ خاطراته
تو ترانه های طنزم
طرح تعریض ِ لباته
اما قلب سنگی ِ تو
از ترافیک شده اِشغال
منو هی می ذاری بیرون
ساعت 9 مثه آشغال
هر کسی که رشوه می ده
تو بهش اجازه می دی
تو برای فتح ِ قلبت
هی جواز ِ تازه می دی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار و علامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیمشب فکر شرابیم
سحر طالب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یک روز به میخانه و یک روز به مسجد
هم طالب خرما و همی طالب سنجد
هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد
با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
اسباب ترقی همه گردید مهیا
پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
مردم همه گویا شده مال و خموشیم
چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم
تا گربه پدیدار شودما همه موشیم
باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان
داریم جمیعا هوس حوری و غلمان
نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عشق تو بلانسبت خرم کرد!
[image]
گلی بودم جفایت پرپرم کرد
و هرم آتشت خاکسترم کرد
من آن آهوی دشت ناز بودم
که عشق تو بلانسبت خرم کرد!
همانگونه که قبلا عرض کردم
خودم را عاشق تو فرض کردم
زدم عینک، برای دیدن تودو تا چشم دگر هم قرض کردم!
همواره دلم به زندگی کافر بود
انگار که مرگ چاره آخر بود
این درد یتیمی که کشیده است دلم
زیر سرِ عشق بی پدر مادر بود
میان جاده های بی ته و سر
دلم پر می زند مثل کبوتر
الهی بشکند دست سیاهی
که چرخ عشق ما را کرد پنچر!
گرچه پُر نقص و کاستی بود دلم
همواره هر آنچه خواستی بود دلم
افسوس دلت با دل من چپ افتاد
زیرا که جناح راستی بود دلم
خودِ مجنونم و از عشق لیلی
ز چشمم سیل می آید چه سیلی
همین امروز از روی دل من
گذشته هیجده چرخ تریلی!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
زن

 
حافظ :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد / نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد / نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند / نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را / خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را / مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً / که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را / فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را ؟؟
     
  
مرد

 
بی‌چاره/ منوچهر احترامی
«تک‌تک ساعت چه گوید؟» گوش دار
گویدت: بیدار باش، اى هوشیار
صبح تا شب در صف واحد بایست
تا رود از دست تو صبر و قرار
توى کاخ عدلیه بى‏خود بگرد
تا شوى بیگانه از یار و دیار
از جفا و ظلم صاحب‏خانه‏ات
هى بزن بیهوده فریاد و هوارهى نگو آخر: اضافاتم چه شد؟
جان من! آخر کمى طاقت بیار
این عجب نبود که هستى روز و شب
در پى یک‌لقمه نان نالان و زار
هرکه کارش بیش، مزدش کمتر است
خب، چه باید کرد در این روزگار؟
زورگویى کن که گردى محترم‏
حرف حق دیگر نمى‏آید به کار
هرکه قلبش صاف شد، بی‌چاره شد
چوب قلبت را بخور، دم بر نیار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
زاهدی از بهر قربان روز عید
گوسپندی را به ده درهم خرید
در گذار از کوی، طراریش چند
آمدند اندر پی افسون و فند
اولی ره بست و گفتا مرحبا
می بری ای شیخ این سگ را کجا؟
گفت ای ابله نمی بینی مگر
گوسپند است این نه سگ ای بی بصر
وآن دگر آمد که ای والاتباریحتمل داری کنون عزم شکار
گفت:چون آن ابله پیشین تو نیز؟!
داد و داد از مردمان بی تمیز!
سومی آمد به حیرت لب گزان
هان چه کاری زاهدان را با سگان
بسکه در گوشش از اینسان خوانده شد
زاهد از افسونشان درمانده شد
اندک اندک شک بر او رخسار کرد
عاقبت در قلب زاهد کار کرد
گفت با خود کار ابلیس است این
بهر مومن طرفه تلبیس است این
ذکر گویان کرد رو بر گوسپند
با صد استغفار وا کردش ز بند
گیج و حیران سوی خانه باز گشت
راه را لاحول گو در می نوشت
گوسپند از بند او تا شد رها
شدنصیب و طعمه‌ی طرارها...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قربان مرد رندم و طبع قیامتش
زان بیش کشته مرده ی اسلوب مدحتش
از چوبکاری اش چه بگویم که این زمان
کیفورم از ظرائف کار منبّتش
بر لب گذشت شعرش و مدهوش مانده ام
لب را چگونه باز کنم از حلاوتش
گه چار نعل و گاه درساژ می رود
در فسحت خیال سمند فصاحتش
ایمیل کرده شعر قشنگی و مانده اماز فرم شعر حظ ببرم یا ز فرمتش
شعری که همچو عهد من و دوست محکم است
مدحی که هیچ شک نبود در حقیقتش!!
اند مرام گفته ام او را و بس نبود
نامیده ام از این سبب اندِ رفاقتش
دیری است تا که همدم ما گشته مرد رند
چون "پت" که روزگار نشانده است با "مت" اش!
عالی است قطعه اش غزلش هم قصیده اش
چون بیت من خلل نبود در مسمّطش!
در"چار فصل نا...." -که تمامش نمی کنم-
مشهود گشته شاعری پر طراوتش
نقدش کنند و او نکند روی خود ترُش
بنگر چه مایه مهر بود با جماعتش
ظرفیتش شگفت و خودم آزموده ام
احسنت بر طلاقت و به به به طاقتش
از قد و قامتش چه بگویم که توی باغ
دپرس شده است سرو ز شمشاد قامتش
تنها نه سرو در کف بالای ناز اوست
در چند و چون محشر این قدّ و قامت،اَش-
...جار دگر هم آه کشند و چنار نیز
پنهان نمی کند ز رفیقان حسادتش
طرفه مهندسی که انشتین آمده است
تا خوشه ای بچیند از آن علم و صنعتش
«موشک جواب موشک» خود را سروده ام
گر چه مصیبتی است بجویم اصابتش
در مدح او چگونه کنم تایپ دوستان
من عاجز از سرودن و« وُرد» از کتابتش
دردا مجال قافیه مان تنگ می شود
چون خُلق دوستان ز کلام و اطالتش
شعرم به وزن و قافیه گشته است بی نظیر
(صد در صد هم نه لااقل هشتاد درصتش!!)
از طبع پاکت این غزل آندم که جلوه کرد
پاکت ز بنده خواستی ای دوست بابتش
شیریم ما به عرصه ی جود و کرم عمو!
این شیر را بیا و مترسان ز پاکتش...!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
طبع بی ذوق توی حسم زد
دید پنهان درون یک کمدم
میخ سگ صاحب کمد بیرون...
«به کجایی که می رود به خودم»
در جدال لباس و نفتالین
«میخ یعنی خودت چه می کردی»
پدر صاب بچه را ای میخ!
با فشار خودت در آوردی!
در اتاقی که من نمی دیدمیک صدا گشت بی دلیل کلفت
توی چشمان پر هراست آخ!
شوهرت...- مردک سبیل کلفت-
لندهوری پر از دراکولا
تشنه ی خون ما شده سارا!
آه دانسته بودم از اول
تو مرا ...من تو را ....یکی مارا...
از درون کمد رها ..ها... ها
به خیابان پریدم از یک درز
چشم خود را گشودم از دهنم
طول دادم به حس خود در عرض
واژه هایی که آن زمان رویید
حال کیفی و شور کمّی داشت!
شعر می گفتم از تو و دهنت
یابویی داشت هی ورم می داشت
خواست آن چشمهای بی پایان
که دل من ز سر شروع شود
جاده را توی ساک جا دادم
تا سفر در سفر شروع شود
وسط جاده با شکیبایی
گریه کردم تمام هامون را
شعرهای مدرن با-ریدم
«و كشيدم يواش سيفون را»
روح مرتاض میخ خورده ی من
توی دهلیز «دهلی نو» شد
غم سم آورد و در سماور ریخت
طعم چایی به رنگ « ورشو» شد
جمعه بازار در «کراچی» سوخت
از شب پنجشنبه هایی که...
بازهم کرم عشق می لولید
توی سوراخ سنبه هایی که...
عقرب ابروی تو عقربه بود
ساعت نیش دار « برن»ی من
هیچ فرسنگ زیر دریا شد
با خیالات ژول ورنی من
حس لاطائلات من سر رفت
محو در روح بوالفضول شدم
کُره ی چشمهات را مُردم
چشم بادامی «سئول» شدم
قصه ما ز بیخ راست نبود
«راست كردم به تو شب كج را»
روی سرگیجه ی گرامافون
پاپ خواندم سه گاه ایرج را
«برج ميلاد مثل من خم شد»
«بعد آهسته در دهانم برد»
جرعه ای غم زدم به وسعت «وان»
خلسه ی وان به «ایروان»م برد
«كرد حمام توي چشم وكيل»
کاش لُنگ موکلش بودم
کیسه را Kiss کرده و بخشی
از سفیداب خوشگلش بودم
من نگویم چرا در آوردی
یا چه را از کجا در آوردی
«مثل آقا محمد قاجار
(چشم)هاي مرا در آوردی»
کامیون کامیون هوس می ریخت
حسّی آمد درون من تل زد
«به بخاري داغ چسباندم»
همه ی هستی تو تاول زد
توی «رُم» حس باستانی مرگ
از تمامش تمام من پر شد
آب در مغز من به جوش آمد
رادیاتور ، گلادیاتور شد
دل من این سپور سرگردان
ماند در برگریز چشمانت
مثل شب در تو ته نشین شد و زد
شیرجه در «ونیز» چشمانت
کُنیاکی رسید از «کِنیا»
جسم من خوب لایروبی شد
روح من بعد مست و لایعقل
راهی شهر «نایروبی» شد
در تنم درد بود و بی دردی
در سرم رنج بود و بی رنجی
خواستم از تو..
باتو...
در تو...
به تو...
(مصرع بعد گشت شطرنجی)
روی دیوار چین پیشانیت
ابروانت دو اژدهای «پکن»
فیلم کردی مرا و من رفتم
توی «سولقون» به جشنواره ی «کن»
«چاه كندند چون نفهميدند
از لبان تو گاز صادر شد»
یک نفر گفت: از لبانش؟ نه!
(باعث فتنه در بنادر شد)
برگ برگ دلم در آتش ریخت
تا کبابی ز برگ سرو شود
قارچ رویید از «هیروشیما»
تا که پیتزای مرگ سرو شود
در «آتن» ذره ذره رقص شدم
لحظه لحظه تمام "زوربا" را
مثل یک "ریکی" شکسته و مست
دفن کردم «کازابلانکا» را
یک نفر داد زد درونم:های
یک نفر داد زد درونت: هوی
آی یانکی به خانه ات برگرد
دل من در خرابه های « هانوی»
تو تلپ من تلپ ته کافه...
با کمی نیمه شب، شدیم پلاس
بعد از آن بی لباس لاس زدیم
توی پس کوچه های «لاس وگاس»
«خواب شیرین مرا پراند به تو»
در همه هستی ات پریدم من
چشم خود را گشودم و دیدم
لک لکی توی «مادرید»م من
عشق بازی که گاوبازی شد
به تو شبدر به جای رُز دادم
عشق را گاو با کلاس شدم
عوض شیر، شیر موز دادم
«سعدی افتاد توی حافظه ام»
مار کِز کرد در سر "مارکز"
بینوایان شهر «کاراکاس»
اثر: "ویکتور هوگو چاوز"
قوز بالای قوز شعر شدم
که شدم قوزی «نتردام»ات
من نه من ،تو نه تو ، فقط ما گفت
گاو خوش لهجه ی «روتردام»ات
نی زدم توی چشم میشی تو
گرگ ها در سه گاه افتاده اند
بشنو از نی ....- ولی کسی نشنید-
«گوسفندان به راه افتادند»
«برج پیزا» دوباره راست شد و
به بهار تن تو مایل شد
توی پاریس رود سن زده ای
رفت و در لای پای «ایفل» شد
«سوت می زد پلیس بی سر تو
بی جهت از خودم فرار شدم»
راندم از حومه ی «پاریس» و سپس
محو در رالی «داکار» شدم
مقصد بعد یک جزیره ی دور
در سرم ابر بود و پیشم بود
توی آن «لندن» خراب شده
کَن یو اِسپیک اینگلیشم بود
آه از این عشوه های بی درمان
آه از آن چشمهای بی حاصل
هی گرفتی بهانه تا که گرفت
کفتر عشق من «نیوکاسل»
مرده شور این لب مرا ببرد
(راستی این لب تویا لب من؟)
با لبانی چو شکلک یاهو
بوسه دادی براي من، مثلن
«با تف افتاد و خاکمالی شد
زیر پای من آخرین بوسه»
بی ترانه مدیترانه شدم
بین نزدیکی دو تا کوسه
هی به تخته زدم
به تخت ...
به تخ.....
تا «نیویورک» تق تتق تق تق
روح تو با ملافه خورد به سقف
که: وات آر یو دویینگ ای احمق!
روح «استنلی» آمد و خوردم
قاچی از «پرتقال کوکی» تو
در تمام وجود من شد Share
غمزه و ناز فیس بوکی تو
می روم با قطار پست مدرن
این سفر رابدون من با تو
دست در دست هم دهیم به مهر
مقصد بعد «سانفراسیسکو».
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بی‌چاره/ منوچهر احترامی
«تک‌تک ساعت چه گوید؟» گوش دار
گویدت: بیدار باش، اى هوشیار
صبح تا شب در صف واحد بایست
تا رود از دست تو صبر و قرار
توى کاخ عدلیه بى‏خود بگرد
تا شوى بیگانه از یار و دیار
از جفا و ظلم صاحب‏خانه‏ات
هى بزن بیهوده فریاد و هوارهى نگو آخر: اضافاتم چه شد؟
جان من! آخر کمى طاقت بیار
این عجب نبود که هستى روز و شب
در پى یک‌لقمه نان نالان و زار
هرکه کارش بیش، مزدش کمتر است
خب، چه باید کرد در این روزگار؟
زورگویى کن که گردى محترم‏
حرف حق دیگر نمى‏آید به کار
هرکه قلبش صاف شد، بی‌چاره شد
چوب قلبت را بخور، دم بر نیار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 43 از 76:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  75  76  پسین » 
شعر و ادبیات

طنز ادبی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA