ارسالها: 14491
#531
Posted: 24 Jun 2013 13:48
دلی دارم خریدار ریاست
تنی پیوسته تبدار ریاست
اگرچه مدرکم جعلی است اما
بنازم مهرهی مار ریاست
ریاست میدهندم کیلو کیلو
به دوشم مانده صد بار ریاست
اگرچه در بلوچستان رییسم
زنم در شوش هم تار ریاست
جلو افتادهام از هم کلاسم
خدا را شکر در کار ریاست
اگرچه دکترا دارد ولیکن
پرید از شاخهاش سار ریاست
عموی بنده قدری دم کلفت است
هُلم داده به دربار ریاست
به لطف بند «پ» وَ مهرهی مار
شدم ده پشت سرشار ریاست
رییساندند من را طفلکیها
ندارم هیچ اصرار ریاست
فک و فامیل از بالا به پایین
نمکگیرند و پروار ریاست
دراین قحط الرجال و هر کی - هر کی
شدم یهو گرفتار ریاست
رود البته در چشم رقیبان
کمی تا قسمتی خار ریاست
ولی آهسته میگویم به «جاوید»
که باشد همچو من یار ریاست
اگر روزی مرا از خود برانند
نمایم فاش اسرار ریاست
دهم تنبانشان را بنده بر باد
«که دشمن نشنود کافر نبیناد»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#532
Posted: 24 Jun 2013 13:52
مردها کاین گریه در فقدان همسـر می کنند
بعد مرگ همسـر خود، خاک بر سر می کنند!
خاک گورش را به کیسه، سوی منزل می برند!
دشت داغ سینه ی خود، لاله پرور می کنند
چون مجانین! خیره بر دیوار و بر در می شوند
خاک زیر پای خود، از گریه، هی! تر می کنند
روز و شب با عکس او، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل، دریای احمر می کنند!
در میان گریه هاشان، یک نظر! با قصد خیر!!
بر رخ ناهید و مهسا و منور می کنند!
بعدٍ چندی کز وفات جانگداز! او گذشت
بابت تسلیّت خود! آن فکر دیگر می کنند
دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشین بی بدیل یار و همسـر می کنند
کج نیندیشید! فکر همسر دیگر نی اند!
از برای بچه هاشان، فکر مادر می کنند!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#533
Posted: 25 Jun 2013 23:03
باید که شیوهی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خواندهام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانهی یک دوست سر زدم
اینبار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم
باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکستهاند
باید چراغ مهشکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت ماشین نشستهام
امروز میروم لگنم را عوض کنم
با من برادران زنم خو ب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور میشوم کفنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#534
Posted: 9 Jul 2013 17:23
دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از آن دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام!!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 78
#535
Posted: 20 Jul 2013 09:26
مرد یعنی یک جهان بیچارگی !
مرد یعنی یک بلای خانگی !
مرد یعنی آسمانی بی فروغ !
مرد یعنی هرچه میگوید دروغ !
مرد یعنی شوره زاری بی علف !
مرد یعنی عمر زن با او تلف !
رفتي...
بعضيا بهش ميگن قسمت... اما من تازگيا بهش ميگم..."به درك"!!!
ارسالها: 24568
#536
Posted: 17 Aug 2013 17:24
مجادله در ادبیات بر سر یک خال
۱- حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
۲- صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
۳- شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
۴- محمد عيادزاده
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#537
Posted: 7 Sep 2013 21:05
الو ..... جانم ....... بگو ...... دارم صداتو
هنوزم می شناسم خنده ها تو
بگو ..... حرفی بزن ... دلتنگ بودم
چقد حرف نگفته مونده با تو
کجا بودی ؟ چه می کردی عزیزم؟
چرا گم کرده بودم رد پاتو
چه شهری را زدی از عشق بر هم
کجا چرخونده ای بازم چشاتو
کجا بازار درمان تو داغه؟
که یک جا می خرم درد و بلاتو!
چه صنفی خنده هاتو می فروشه ؟
کجا پیدا کنم من خنده هاتو ؟
پس از تو لابالی ماند و معتاد
چه کردی با دلم - این مبتلاتو ؟
چه گفتی ...؟ دوس.... تم دا....ری ؟ ... ندا ....ری ؟
عوض کن جان من یک ذره .... جاتو؟
تو پروانه شدی و سوختم من؟
چرا ماهی نبودی ؟ تا شنا تو...
در این برکه ببینم رام و آرام
همیشه جذبه ی رقص رهاتو
هوا اینجا هنوزم سرد مونده
بهار من بیار آب و هوا تو
خبر داری چه آمد بر سر من؟
چه کردی با دل من ؟ ای ...... خدا...... تو ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#538
Posted: 9 Sep 2013 21:01
پیش ازینت بیش ازین سهمیه ی ارزاق بود
سفره ات پرنان ، لبت خندان ، دماغت چاق بود
پیش ازین کین برجهای مرتفع را بر کنند
لا اقل در دست ما یک تکه ی بنچاق بود
یاد باد ایام تابستان که با اهل و عیال
صحبت تفریح و ذکر رفتن ییلاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
ملت بیچاره لاغر بود و دولت چاق بود
بهره های وام اگر پایین واگر بالا چه باک؟
ما به او محتاج بودیم و او به ما مشتاق بود
عشوه سهم عدالت گرچه دل میبرد و دین
بحث ما بر لطف صاحبخانه و ارفاق بود
دیدمش با مفسدان اقتصادی می پرد
آنکه نام آور ، به جود و بخشش و انفاق بود
خرد و ویران دیدمش در حال تزریق مواد
آنکه روزی زورمند و سرخوش و قبراق بود
گر نمودم محتوای شعر حافظ را به روز
منطبق بر واقعیت با کمی اغراق بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 9253
#539
Posted: 21 Sep 2013 23:51
روحاني راه مسجد را گم کرده بود .
از کودکی خردسال پرسید :
فرزندم !
مسجد این محل کجاست ؟
کودک گفت: آخر همین خیابان ،
به طرف چپ بپیچید ،
آن جا گنبد مسجد را خواهی دید .
روحاني گفت: آفرین فرزند!
من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم ،
تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟
کودک پرسید :درباره چه چیزی
صحبت میکنی ،حاج آقا !؟
روحاني گفت: می خواهم راه
بهشت را به مردم نشان دهم .
کودک خندید و گفت:
تو راه مسجد را بلد نیستی
می خواهی راه بهشت را به مردم نشان بدهی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم