ارسالها: 1615
#321
Posted: 8 Jul 2011 11:45
م
«مردی که تبسمکردن نتواند، نباید وارد هیچ دکانی شود.»
[ویرایش] ن
«نادان از اشتباهات خود میآموزد، دانا از خطای دیگران.»
[ویرایش] و
«وقتی کمتر سزاوارم، بهمن عشق بورز، که آنزمان نیازمندترم.»
[ویرایش] هـ
«هرچه انسان تهیمغزتر باشد خوشحالتر خواهد بود.»
«هزار بار گوش بده و بیش از یک بار سخن مگو
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#322
Posted: 8 Jul 2011 11:46
ضربالمثلهای ژاپنی
B
mi-zaru, kika-zaru,iwa-zaru
«نابینا،ناشنوا، لال»
مترادف فارسی: «از چشم کور، از گوش کر، از زبان لال.»
«وقتی از اخلاق یک فرد سر در نمیآوری، به دوستاناش نگاه کن!»
مترادف فارسی: «تو اول بگو با کیان دوستی// پس آنگه بگویم که تو کیستی»
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#323
Posted: 8 Jul 2011 11:47
دیگه تموم شد هرچی بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 436
#324
Posted: 3 Aug 2011 10:48
از ريش به سبيل پيوند مي کند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بيهوده اي است که نفعي بر آن مترتب نباشد. في المثل کسي از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. يا مؤسسه اي براي کارمندش مبلغي مزاياي شغل يا پاداش مستمر منظور کند، اما همان ميزان و مبلغ را از حقوق اصلي آن کارمند کسر نمايد و جز اينها که نظاير زيادي دارد. اين گونه اعمال و اقدامات بيفايده به مثابه آن است که کوتاهي سبيل را با درازي ريش جبران نمايند. يعني از ريش قيچي کنند و به سبيل پيوند دهند.
اکنون ببينيم ريشه اين ضرب المثل بسيار معمول و متداول از کجا آب مي خورد.
کامران ميرزا نايب السلطنه در ميان فرزندان ناصرالدين شاه قاجار از همه بيشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزيز کرده بود. ايامي را که ناصرالدين شاه از تهران خارج مي شد و به خارج از کشور عزيمت مي کرد، سمت نيابت سلطنت را بر عهده مي گرفت و به همين مناسبت به لقب نايب السلطنه ملقب و معروف گرديد. کامران ميرزا در حيات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادي نايب در اختيار داشت که مأموران اجراي دارالحکومه بوده اند. اين نايب ها براي آنکه جلب توجه نايب السلطنه را بکنند و زهر چشمي از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قيافه مخصوصي در مي آوردند.
مثلا يکي سبيل بلند آويخته انتخاب مي کرد. دومي سبيل چخماقي سربالا مي گذاشت. سومي ريش توپي و انبوه و سبيل آخوندي را بر مي گزيد. چهارمي سبيل کلفت و از بناگوش در رفته اي براي خود درست مي کرد و در عوض ريشش را به کلي مي تراشيد، و ... همچنين از جهت لباس هم بعضيها سرداري ماهوت آبي و برخي سرداري ماهوت مشکي با گلدوزي مخصوص مي پوشيدند. خلاصه هر کدام به شکل و هيبتي مخصوص و متمايز در مي آمدند و با چماقهاي نقره اي بر جان و مال مردم حکومت مي کردند.
يکي از اين نايب هاي دارالحکومه شخصي به نام نايب غلام بود. با هيکل درشت و سينه فراخ و ريش مشکي و انبوه و سبيل کلفتش در صف نايب هاي دارالحکومه بيش از ديگران جلب نظر مي کرد و او را نايب عنتري هم مي گفتند. زيرا روزگاري لوطي بود و عنتر (ميمون) داشت. عيب و نقص بزرگي که نايب غلام داشت اين بود که يک تاي سبيل بيشتر نداشت و از اين کمبود سبيل هميشه رنج مي برد. روزي کامران ميرزا ضمن عبور از مقابل صف نايب هاي دارالحکومه وقتي که چشمش به سبيل يکتايي نايب غلام افتاد بي اختيار خنده اش گرفت و گفت: «نايب غلام، يکتاي سبيلت را کجا گذاشتي؟!» از اين کلام حضرت والا همه خنديدند و نايب غلام بي نهايت شرمنده و سرافکنده شد.
چون کامران ميرزا از آنجا دور شد نايب غلام درنگ و تأمل را جايز نديده، خود را به آرايشگاهي که آرايشگر و سلمانيش با او آشنا بود رسانيد و با تهديد از او خواست که يک طرف سبيلش را که اصلا مو نداشت فوراً پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نايب السلطنه مورد طعن و سخريه واقع نشود. هر چه سلماني اظهار عجز کرد که چنين کاري آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و ميسر نيست و او نمي تواند سبيل مناسبي پيدا کند و به پشت لب نايب بچسباند، نايب غلام زير بار نرفت و شوشکه را از کمر کشيد و گفت: «يا يک تاي سبيل برايم تهيه کن يا شکمت را با اين شوشکه سفره خواهم کرد!» سلماني بيچاره از ترس و وحشت به گريه افتاد و نمي دانست چه کند، زيرا او ريش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ريش و سبيل بچسباند! در اين موقع تدبيري به خاطر نايب غلام رسيد و به سلماني امر کرد مقداري از ريش او قيچي کند و به سبيل بچسباند! سلماني دست به کار شد ولي در آن حالت ترس و لرز چگونه مي توانست از ريش بردارد و به سبيل وصله کند؟! دستش لرزيد و نايب غلام که خيلي عجله داشت و مي خواست خودش را به صف نايب ها در موقع بازگشت نايب السلطنه برساند با غضب آميخته به خشم قيچي را از دست سلماني بيرون کشيده خود را به آينه رسانيد و مقدار زيادي از ريشش را قيچي کرد و به سلماني داد. سلماني براي آنکه از شرش راحت شود ريش قيچي شده را با دست پاچگي به محل خالي سبيل نايب غلام چسبانيد و او را به دارالحکومه روانه کرد.
نايب غلام قيافه مضحکي پيدا کرده بود و هر کس او را با آن ريخت مي ديد زير لب مي خنديد، زيرا اگر چه سبيل پيوندي پيدا کرده بود، ولي يک طرف ريشش قيچي شده بود. در اين موقع صداي سم اسبهاي کالسکه شاهزاده کامران ميرزا به گوش رسيد. نايب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشيدند و نايب ها با چماقهاي نقره اي به حالت خبردار ايستادند.
پيداست اين بار نايب غلام به خيال آنکه ديگر عيب و نقصي ندارد بيش از همه سينه جلو مي داد تا سبيلهايش را حضرت والا ببيند و تعريف کند. چون نايب السلطنه به مقابل نايب غلام رسيد و نگاهش به ريش قيچي شده و سبيلهاي پيوندي نايب افتاد اين بار به شدت خنديد و گفت: «نايب غلام، اين چه ريخت و شکل مضحکي است که پيدا کرده اي؟ آن دفعه سبيل تو يکتا بود. اين دفعه ريش تو يکتا شده است؟!» ميرزا احمد دلقک نايب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظيمي کرد و گفت: «قربان، نايب غلام از ريش گرفته به سبيل پيوند کرده است!» صداي خنده نايب السلطنه و حضار بلند شد و اين واقعه مدتها نقل و نـُقل محافل تهران بود تا اينکه رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به کار ميرود.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#325
Posted: 3 Aug 2011 10:49
اگر براي من آب نداشته باشد، براي تو نان که دارد
عقيده و نظريه بعضيها در اموري اظهار مي شود که اگر ديگران را احتمال زيان و ضرر باشد آنها از آن سود و فايده ميبرند. پاسخ اين دسته از مردم همان است که در عنوان اين قسمت آمده است.
اما ريشه تاريخي اين ضرب المثل:
ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار در برنامه خود دو موضوع توپ ريزي و حفر قنوات را در صدر مسايل قرار داده بود. افزايش توپ را موجب تقويت ارتش و حفر قنوات را عامل اصلي توسعه کشاورزي مي دانست. هر وقت فراغتي پيدا مي کرد به سراغ مقنيان مي رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشويق و ترغيب مي کرد. اگر چه ملا قربانعلي بيدل و يا بقولي يغماي جندقي، در وصف حاج ميرزا آقاسي چنين سروده است:
نگذاشت براي شاه حاجي درمي شد صرف قنات و توپ، هر بيش و کمي
نه مزرع دوست را از آن آب نمي نه لشکر حضم را از آن توپ غمي
ولي رباعي بالا در مورد توپ ريزي حاجي اگر تا حدودي واقعيت داشته باشد دور از انصاف است که سعي و تلاش وي را در حفر چاهها و قنوات عديده به منظور توسعه کشاورزي در ايران آنچنان خالي از فايده بدانيم که مزرعه دوست را از آن آب نم و نصيبي نرسيده باشد. حقيقت اين است که غالب مزارع حومه تهران هنوز از رهگذر قنوات حاجي ميرزا آقاسي، که بعضاً داير است، مشروب مي شوند (با نهايت تأسف در حال حاضر غالب اين مزارع جزء محدوده شهر تهران در آمده و در آنها خانه سازي شده است) و اگر به ساير قنوات کور و از کار افتاده هم توجه مي شد از حيز انتفاع نمي افتادند.
باري، روزي حاج ميرزا آقاسي براي بازديد يکي از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و ميزان آب آن آگاهي حاصل کند. مقني اظهار داشت: «تا کنون به آب نرسيده ايم و فکر نمي کنم در اين چاه رگه آب وجود داشته باشد.»
حاجي گفت: «به کار خودتان ادامه دهيد و مأيوس نباشيد.» چند روزي از اين مقدمه گذشت و مجدداً حاجي ميرزا آقاسي به سراغ آن چاه رفت و از نتيجه حفاري استفسار کرد. مقني موصوف که به حسن تشخيص خود اطمينان داشت در جواب حاجي گفت: «قبلا عرض کردم که کندن چاه در اين محل بي حاصل است و به آب نخواهيم رسيد.»
حاج ميرزا آقاسي به حرفهاي مقني توجهي نکرد و گفت: «باز هم بکنيد و به جلو برويد، زيرا بالاخره به آب خواهيد رسيد.»
دفعه سوم که حاجي ميرزا آقاسي براي بازديد مادر چاه رفته بود، مقني سر بلند کرد و گفت: «حضرت صدراعظم، باز هم تکرار مي کنم که اين چاه آب ندارد و ما داريم براي کبوترهاي خدا لانه مي سازيم! صلاح در اين است که از ادامه حفاري در اين منطقه خودداري شود.» حاجي ميرزا آقاسي که در توپ ريزي و حفر قنوات عشق و علاقه عجيبي داشت و گوش او در اين دو مورد به حرف نفي بدهکار نبود با شنيدن جمله اخير که مقني اظهار داشته بود از کوره در رفت و فرياد زد: «احمق بيشعور، به تو چه مربوط است که اين زمين آب ندارد، اگر براي من آب نداشته باشد، براي تو نان که دارد.»
مقني ديگر حرفي نزد و به سعي و تلاش خود ادامه داد تا همان طوري که خود به نان رسيد، حاج ميرزا آقاسي را به آب رسانيد و اين عبارت طنز آميز حاجي از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#326
Posted: 3 Aug 2011 10:51
آتش بيار معرکه
لغت مرکب آتش بيار در اصطلاح عامه کنايه از کسي است که در ماهيت دعوي و اختلاف وارد نباشد بلکه کارش صرفاً سعايت و نمامي و تشديد اختلاف بوده و فطرتش چنين اقتضا کند که به قول امير قلي اميني: «ميان دو دوست يا دو خصم سخن چيني و فتنه انگيزي کند».
اين مثل که به ظاهر ساده مي آيد چون ساير امثال و حکم ريشه تاريخي دارد و شرح آن بدين قرار است:
همان طوري که امروز دستگاه جاز عامل اساسي ارکستر موسيقي بشمار مي آيد، در قرون گذشته که موسيقي گسترش چنداني نداشت، ضرب و دف، ابزار کار اوليه عمله طرب محسوب مي شد. هر جا که مي رفتند آن ابزار را زير بغل مي گرفتند و بدون زحمت همراه مي بردند. عاملان طرب در قديم مرکب بودند از: کمانچه کش، ني زن، ضرب گير، دف زن، خواننده، رقاصه و يک نفر ديگر بنام « آتش بيار يا دايره نم کن » که چون از کار مطربي سررشته نداشته وظيفه ديگري به عهده وي محول بوده است. همه کس مي داند که ضرب و دف از پوست و چوب تشکيل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشک و منقبض مي شود و احتياج دارد که هر چند ساعت آنرا با "پف نم" مرطوب و تازه کنند تا صدايش در موقع زدن به علت خشکي و انقباض تغيير نکند. اين وظيفه را دايره نم کن که ظرف آبي در جلويش بود و هميشه ضرب و دف را نم مي داد و تازه نگاه مي داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائيز و زمستان که موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بيش از حد معمول نم بر مي داشت و حالت انبساط پيدا مي کرد. در اين موقع لازم مي آمد که پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافي تبخير شود و به صورت اوليه درآيد.
شغل دايره نم کن در اين دو فصل عوض مي شد و به آتش بيار موسوم مي گرديد. زيرا وظيفه اش اين بود که به جاي ظرف آب که در بهار و تابستان به آن احتياج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشک کند. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود، آتش بيار يا دايره نم کن، که اتفاقا هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ کار مثبتي در اعمال طرب و موسيقي نداشت. نه مي دانست و نه مي توانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگي آشنايي داشت. مع ذالک وجودش به قدري مؤثر بود که اگر دست از کار ميکشيد، دستگاه طرب ميخوابيد و عيش و انبساط خاطر مردم منغض مي شد.
افراد ساعي و سخن چين عيناً شبيه شغل و کار همين آتش بيارها و دايره نم کن ها را دارند؛ که اگر دست از سعايت و القاي شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و يا بوسيله مصلحين خير انديش مرتفغ مي شود. ولي متأسفانه چون خلق و خوي آنها تغيير پذير نيست، و از آن جهت که لهيب آتش اختلاف را تند و تيز مي کنند، آنها را به « آتش بيار » تشبيه و تمثيل مي کنند. چه در ازمنه گذشته که دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبي بيشتر از امروز مورد بي اعتنايي بود، گناه اصلي را از آتش بيار مي دانستند و مدعي بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند دستگاه موسيقي و غنا خود به خود از کار مي افتد و موجب انحراف اخلاقي نمي شود.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#327
Posted: 3 Aug 2011 10:52
احساس بالاتر از دليل است
دليل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمي تواند جاي احساس را بگيرد. هميشه دليل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دليل است. اين عبارت - البته در ميان اهل اصطلاح و عرفان - هنگامي مورد استفاده و استناد قرار مي گيرد که متکلم در پيرامون رد و نقض مسائل مسلم و بديهي اقامه دليل کند. يعني همان کاري را که اهل جدل و سفسطه انجام مي دهند و هدفشان اقامه دليل است، نه قانع کردن مخاطب.
عبارت بالا از تاريخي ضرب المثل شد که فيلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدراي شيرازي با ذکر شاهدي بارز و آشکار به حقيقت احساس و رد دلايل سوفسطايي پرداخت؛ چه اساس فلسفه سوفسطايي بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقايق از طريق اقامه دلايلي که رد آن دلايل خالي از اشکال نيست استوار مي باشد.
مي گويند روزي ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس مي داد. غفلتاً فکري به خاطرش رسيد و رو به شاگردان کرد و گفت: " آيا کسي مي تواند ثابت کند آنچه در اين حوض است آب نيست؟"
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصي از قياس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره يا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مايعات خالي است.
ملاصدرا با تبسمي رندانه مجدداً روي به طلاب کرد و گفت: " اکنون آيا کسي هست که بتواند ثابت کند در اين حوض آب هست؟ " يعني مقصود اين است که ثابت کند حوض خالي نيست و آنچه در آن ديده مي شود آب است.
شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغري و کبري به اين نتيجه رسيديم که در حوض آب نيست، حال نمي توان خلاف قضيه را ثابت کرد و گفت که در اين حوض آب هست...
فيلسوف شرق چون همه را ساکت ديد سرش را بلند کرد و گفت:
« ولي من با يک وسيله و عاملي قويتر از دلايل شما ثابت مي کنم که در اين حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حيرت زده طلاب کف دو دست را به زير آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشيد. همگي براي آنکه خيس نشوند از کنار حوض دور شدند. فيلسوف عاليقدر ايران تبسمي بر لب آورد و گفت: «همين احساس شما در خيس شدن بالاتر از دليل است ....».
ميرزا محمد تنکابني صاحب کتاب قصص العلماء نظير اين واقعه را به عالم و حکيم عصر صفويه معروف به ملا ميرزاي شيرواني يا محقق شيرواني هم نسبت داده است.
باري در اين مقالت مختصر و مجمل هر دو واقعه شرح داده شد. ولي بديهي است چنانچه هر دو واقعه اتفاق افتاده باشد؛ به مصداق الفضل للمتقدم، واقعه اولي را چه از نظر تقدم زماني و چه به لحاظ مقام شامخ علمي قهرمان واقعه بايد ريشه تاريخي ضرب المثل بالا دانست که صيت شهرت ملاصدرا در شرق و غرب پيچيده، حکايتها و داستانها از دوران افاضات و در به دريهايش نقل کرده اند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#328
Posted: 3 Aug 2011 10:53
از بيخ عرب شد
عبارت مثلي بالا در مواردي به کار مي رود که مدعي در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج برندارد و بديهيات و واضحات را با کمال بي پروايي انکار کند. در اينگونه موارد از باب استشهاد و تمثيل گفته مي شود: "فلاني از بيخ عرب شد".
با وجود آنکه بالغ بر يک صد ميليون نفر عرب زبان در دنيا زندگي مي کنند و عرب شدن هيچ ارتباطي با انکار بديهيات ندارد، بايد ديد که اين عبارت چرا و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
قبل از ظهور اسلام زبان رسمي ايران، زبان پهلوي ساساني بود که به گويشها و لهجه هاي مختلف در سراسر ايران به آن تکلم مي کردند. حمله و تسلط عرب بر ايران اگر وثيقه گرانبهايي چون دين مبين اسلام را بر ايرانيان عرضه کرد، در عوض اساس قوميت و مليت ايران را که قرون متمادي بر اين سرزمين پهناور حکفرما بود متزلزل ساخت و فرهنگ و ادب کشور ما را به شکل و هيئتي ناموزون در آورد. اجمالاً آنکه خط و کتابت در ايران به خط و کتابت عربي تبديل شد و زبان پهلوي و شقوق مختلف آن جاي خود را به زبان عربي داد. اينکه مي بينيد خط و زبان عربي در کليه ممالک پهناور اسلامي تا اقصي نقاط شمال غرب افريقا ريشه دوانيد و ميليونها نفر را به زبان عربي متکلم ساخت؛ ولي نتوانست زبان و فرهنگ ملي و قومي ما ايرانيان را ريشه کن کند. اين نکته را در همت و پايمردي بزرگان و دانشمندان وطنخواه خراسان و آن رادمرد تواناي طوس، حکيم ابوالقاسم فردوسي بايد جستجو کرد، که با بنيان کتاب شاهنامه و صدها کتاب نظم و نثر پارسي شيرازه مليت ايران را از تند باد حوادث مصون داشته اند و زبان دري را که شاخه اي از زبان پهلوي به جاي زبان عربي بکار برده اند.
چون بحث و تفصيل در اين مقوله سر دراز دارد به اقتضاي مقال از آن مي گذريم. غرض اين است که سلسله طاهريان اگر چه در تجديد استقلال ايران مساعي جميله مبذول داشته و به سابقه ايران دوستي و حسن مليت بي گمان در احياي کليه آداب و مراسم ايراني ساعي و کوشا بوده اند؛ ولي چون در عصر و زمان آنها استقلال و تماميت ايران هنوز نضج و نموي نگرفته بود، لذا ناگزير بودند که به ظاهر در حفظ و نگاهداري رابطه دوستي و سياسي خود با دربار خلفاي عباسي اظهار علاقه کنند تا نهال نورس استقلال کشور که پس از قريب دو قرن تسلط بيگانه دوباره جوانه زده بود با تندرويهاي بي مورد و احساسات دور از عقل و منطق بکلي ريشه کن نشود. به همين جهات و علل زبان و خط عربي را در زمان حکومت طاهريان و صفاريان و سامانيان در امور ديواني و حکومتي خراسان جايگزين خط و زبان فارسي کردند و حتي خود نيز گهگاه به عربي شعر مي سرودند و توقيعاتي مي نوشتند.
پيداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" از امراي خويش پيروي کرده همه تازي آموختند؛ و در زبان تازي تا آنجا پيش رفتند که غالب آنان را ذواللسانين مي ناميدند. اهالي خراسان چون بازار خط و زبان عربي را تا اين پايه گرم و رايج ديدند به جهت علاقه و دلبستگي خويش به فرهنگ و ادب پارسي، هر ايراني را که عربي مي نوشت و يا به عربي صحبت مي کرد، از باب تعريض و کنايه مي گفتند: "فلاني از بيخ عرب شد"، يعني عرق و حميت و نژاد ايراني بودن را فراموش کرده و يکسره به دامان عرب آويخته. در واقع چون ايرانيان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بيگانگان نبودند و در عين حال قدرت مبارزه و مخالفت علني با هيئت حاکمه را هم نداشته، لذا حس مليت و وطن خواهي خويش را در عبارت مثلي بالا قالب گيري کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب مي کشيدند.
از آنجايي که عبارت از بيخ عرب شد مترجم بيان و احساسات قاطبه ايرانيان وطن دوست بود، پس از چندي همه جا ورد زبان گرديد و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد تا جايي که در ايران امروز نيز با وجود آنکه به هيچ وجه مصداقي بر آن مترتب نيست مع هذا در موارد انکار بديهيات به آن استشهاد و تمثيل مي کنند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#329
Posted: 3 Aug 2011 10:54
از پشت خنجر زدن
پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستي جلوه مي کنند ولي چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر مي زنند " و دشنه را تا دسته در قلب دوست فريب خورده فرو مي کنند. افراد منافق به سابقه تاريخ و شوخ چشمي هاي روزگار هرگز روي خوش نديدند و اگر احياناً چند صباحي از باده غرور و خيانت سرمست بودند، آن سرمستي ديري نپاييد و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گرديد.
اکنون ببينيم چه کسي براي اولين بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلي به کجا انجاميد:
هنگامي که ذونواس فرزند شواحيل (يا به قولي تبع الاوسط پادشاه يمن موسوم به حنيفة بن عالم) را به قتل رسانيد و به دستياري بزرگان و امراي کشور بر مسندسلطنت مستقر گرديد، چون پيرو هيچ مذهبي نبود و يا به روايتي از آيين موسي پيروي ميکرد، در مقام آزار و کشتار امت مسيح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به اين قوم بجايي رسانيد که عاقبت پادشاه حبشه، که دين مسيحيت داشت، در صدد دفع و رفع وي برآمد و يکي از سرداران نامي خود به نام ارياط را با هفتاد هزار سپاهي به کشور يمن اعزام داشت.
در جنگي که بين ارياط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختي شکست خورده، منهزم گرديد و ارياط زمام امور يمن را در دست گرفت. دير زماني از امارت ارياط در يمن نگذشت که يکي از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وي حسد مي ورزيد، سپاهياني فراهم آورده متوجه شهر صنعا پايتخت يمن شد. ارياط مردي سلحشور و شجاع بود و ابرهه مي دانست که از عهده وي در ميدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراين در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتي در ميدان جنگ با ارياط روبرو مي شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول مي دارد؛ وي ناگهان از پشت به ارياط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و ارياط مقابل يکديگر قرار گرفتند، ارياط با ضربت شمشير خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزديک ابروي وي، شکافي عظيم برداشت! ولي در همين موقع غنوده به دستور ارباب خود، ارياط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانيد. وقتي که خبر کشته شدن ارياط به نجاشي پادشاه حبشه رسيد، سخت برآشفت و سوگند ياد کرد که تا قدم بر خاک يمن نگذارد و موي سر ابرهه را به دست نگيرد از پاي ننشيند. چون ابرهه از قصد نجاشي و سوگندي که ياد کرده بود آگاه شد، تدبيري انديشيد و نامه اي مبني بر پوزش و معذرت با انباني از خاک يمن و موي سر خويش توسط يکي از کسان و نزديکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «براي آنکه سوگند سلطان راست آيد، خاک يمن و موي سر خويش را فرستادم».
عبارت مثلي از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قديمي تر داشته باشد، زيرا افراد محيل و مکار در هر عصر و زماني وجود دارند و هميشه کارشان اين است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولي واقعه اي که جمله بالا را بر سر زبانها انداخت به قسمي که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده محققاً همين غدر و خيانت و منافقي ابرهه بوده است؛ چو قبل از اين واقعه هيچ گونه علم و اطلاعي از واقعه مهم ديگر مقدم بر واقعه ابرهه و ارياط در دست نيست. حضرت علي ابن ابيطالب (ع) در اين زمينه مي فرمايد: «چيزي سخت تر و مهمتر از دشمني پنهاني نديدم».
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#330
Posted: 3 Aug 2011 10:55
از آسمان افتاد
اين مثل در مورد افرادي که به قدرت و زورمندي خود مي بالند به کار مي رود. في المثل فلان گردن کلفت به اتکاي نفوذ و نقودش مالي را به زور تصرف کند و به هيچ وجه حاضر به خلع يد و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتي که مي تواند معرف اخلاق و روحيات اين طبقه از مردم واقع شود اين جمله است که در مورد اينها گفته مي شود:
مثل اينکه آقا از آسمان افتاده!
اين مثل مربوط به عصر و زمان قاجاريه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي، عالم و فقيه عاليقدر شيعيان در عصر فتحعلي شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاريخچه زندگي اين مرد بزرگوار از زمان طلبگي و فقر و ناداري در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگي غش مي کرد، تا زمان مراجعت و مرجعيت در اصفهان و چگونگي ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانيدن و سير گردانيدن سگي گرگين و توله هايش که گرسنگي آنها را بر گرسنگي خود و اهل و عيالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندني و آموزنده است.
سيد شفتي در مرافعات، بسيار دقيق بود و طول مي داد به قسمي که بعضي از مرافعاتش بيش از يک سال هم طول مي کشيد تا حقيقت مطلب به دستش آيد. تدبير و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقيقت زياده از آن است که در اين مقالت آيد. از جمله مرافعاتش به اقتضاي مقال اين بود که به گفته ميرزا محمد تنکابني:
«... زني خدمت آن جناب رسيد و عرض کرد کدخداي فلان قريه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضي اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سيد (حجةالاسلام شفتي را سيد مي نامند و مسجد سيد در اصفهان از بناهاي اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پيش روي خود بالاي هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستي است و سخن بقاعده مي گويد!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سيد به مرافعات ديگر اشتغال فرمود و در ميان مرافعات پرسيد که: "اي کدخدا، مگر تو اين ملک را خريده اي؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت خريدن لازم است؟" سيد گفت: "نه، ضروري نيست." باز مشغول ساير مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسيد که: " اين ملک از باب صلح يا وصيت به شما رسيده؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت اينگونه انتقال شرط است؟" سيد فرمود: "نه". پس در اثناي مرافعات يک يک از نواقل شرعيه را نام برد و آن شخص همه را نفي کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سيد گفت: "پس به چه سبب اين ملک به تو انتقال يافته؟" گفت که: "سببي نمي خواهد. از آسمان سوراخي پديد آمده و به گردن مي افتاده". سيد فرمود: "چرا از آسمان براي من ملک نمي آيد؟! برو ملک صغار اين زن را رد کن که تو غاصبي". پس سيد آن چهارده حکم را دريد و به خواهش آن زن حکمي به کدخداي قريه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسليم آن زن نموده باش...»
اما واقعه ديگري که در زمان ناصرالدين شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زير است:
محمد ابراهيم خان معمار باشي ملقب به وزير نظام که مردي بسيار هشيار و زيرک بود از طرف کامران ميرزا نايب السلطنه (وزير جنگ ناصرالدين شاه) مدتي حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهايت نظم و آرامش بود. با مجازاتهاي سختي که براي خاطيان و متخلفان وضع کرده بود، هيچ کس ياراي دم زدن نداشت و تهرانيها از آرامش و آسايش کامل برخوردار بودند.
روزي يکي از اهالي تهران به وزير نظام شکايت کرد که چون عازم زيارت مشهد بودم، خانه ام را براي حفاظت و نگاهداري به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمي دهد. حرفش اين است که متصرفم و تصرف قاطعترين دليل مالکيت است. هر کس ادعايي دارد برود اثبات کند! وزير نظام بر صحت ادعاي شاکي يقين حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نمايد. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دليل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زيرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثي نيست، فقط مي خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردي؟" غاصب مورد بحث که خيال مي کرد وزير نظام از صداي کلفت و اظهارات مقفي و مسجع و دليل تصرفش حساب مي برد با کمال بي پروايي جواب داد: "از آسمان افتادم توي خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمي خواهند".
وزير نظام ديگر تأمل را جايز نديد و فرمان داد آن روحاني نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذيحق بودن مدعي حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنين گفت: "هيچ ميداني که چرا به اين شدت مجازات شدي؟ خواستم به هوش باشي و بعد از اين هر وقت خواستي به از آسمان بيفتي، به خانه خودت بيفتي نه خانه مردم! چرا بايد اين گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
با توجه به اين دو واقعه و واقعه اي که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به ميرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت مي دهد؛ پيداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ريشه تاريخي عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي در اصفهان بايد دانست که اصولا معتقد بود قاضي علاوه بر اطلاعات فقهي بايد فراست داشته باشد در حالي که وزير نظام و آصف الدوله را از باب مقايسه چنان فراستي نبوده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس