ارسالها: 436
#331
Posted: 3 Aug 2011 10:56
از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد
عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.
باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.
لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.
عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.
راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.
چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.
اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.
باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:
«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.
«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».
از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.
اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.
متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#332
Posted: 3 Aug 2011 10:58
از خجالت آب شد
آدمي را وقتي خجلت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سرشکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد:
بايزيد بسطامي و يا بگفته شيخ فريدالدين عطار: «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد: "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم."
«پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزي حضرت صادق (ع) در حجره اش به بايزيد فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابي که بر روي طاقچه است." شيخ گفت: "کدام طاقچه؟"حضرت صادق (ع) فرمود: "حجره من بيش از يک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون نديدي؟" بايزيد عرض کرد: "من اينجا به نظاره نيامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنين است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".
بايزيد به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بيرون کردند. زيرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد. شيخ مي گفت: "چرا مرا بيرون مي کنيد؟" هر بار جواب مي دادند: "تو مرد بدي هستي". و شيخ مي گفت: " خوشا شهري که بدش من باشم". خلاصه مقام او در طريقت به جايي رسيد که مي گويند ذوالنون مصري مريدي به خدمتش فرستاد و پيغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت." شيخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پيش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد." ذوالنون چون اين بشنيد بگريست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدين درجه نرسيده است.» بايزيد در سال 261 هجري به سن 73 سالگي در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گرديد. شگفتا که قبرش در جايي (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جايي ديگر است که مي گويند سلطان محمد اولجايتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زير گنبدي که ساخته بود تقريباً نظير همان خوابي را ديد که پس از اتمام بناي گنبد چمن سلطانيه، حضرت علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديده بود.
بايزيد بسطامي به سلطان مغول در عالم رؤيا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابي بين من و آسمان شده، تو ديگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."
نقل کردند که شبي ذوق عبادت در خود نديد، خادم را گفت: "مگر در خانه چيزي مانده است که دل مشغولي دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه اي انگور يافت. بايزيد گفت: "ببريد به کسي دهيد که خانه ما دکان بقالي نيست!" چون خوشه انگور را از خانه بيرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت يافت. خلاصه مقام زهد و تقواي بايزيد بسطامي به جايي رسيد که گبري را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلماني اين است که بايزيد مي کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر اين است که شما مي کنيد، اصلاً به دين احتياج ندارم!"
نقل است روزي مريدي از حيا و شرم مسئله اي از وي پرسيد. شيخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درويش آب گشت و روي زمين روان شد. در اين موقع درويشي وارد شد و آبي زرد ديد. پرسيد : "يا شيخ، اين چيست؟" گفت: "يکي از در درآمد و سؤالي از حيا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم." به قول علامه قزويني: "گفت اين بيچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است." اين عبارت از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردي که بحث از شرم و آزرم به ميان آيد از آن استفاده و به آن استناد مي شود.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#333
Posted: 3 Aug 2011 10:59
از دماغ فيل افتاد
اين مثل در مورد افرادي به کار مي رود که از خود راضي باشند و عجب و تکبر بيش از حد و اندازه آنها ديگران را ناراحت کند. در چنين مواردي گفته مي شود: "مثل اينکه از دماغ فيل افتاده".
اکنون ببينيم که چه موجود عجيب الخلقه اي از دماغ فيل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد.
نوح پيغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پيروان و همراهان داخل کشتي شد و به فرمان الهي از هر نوع حيوان و جانور نيز جفتي نر و ماده به کشتي برد تا نسلشان در روي زمين از بين نرود.
در خلال مدت شش ماه که کشتي نوح چون پر کاه بر روي امواج خروشان در حرکت بود از سرگين و پليدي مردم و فضولات حيواناتي که در کشتي بوده اند، سطح و هواي کشتي ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتي به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانيدند. آن حضرت به درگاه کريم کارساز مناجات فرموده امر الهي صادر شد که دست به پشت پيل (فيل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پيل متولد گشته و پليديها را خوردن گرفت و سفينه پاک گشت. آورده اند که ابليس دست بر پشت خوک زده و موشي از بيني خوک بيرون آمد. در کشتي خرابي بسيار مي کرد و نزديک بود که کشتي را سوراخ نمايد. باري سبحانه و تعالي به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندي بر روي شير ماليد، شير عطسه اي زد و گربه از بيني شير بيرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."
بايد دانست که در اين عبارت دماغ به معني بيني است که در اصطلاح عاميانه گفته مي شود: "از دماغ فيل افتاده"، يعني: "از بيني فيل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#334
Posted: 3 Aug 2011 11:00
از کوره در رفت
اين مثل سائره در مورد افرادي به کار مي رود که سخت خشمگين شوند و حالتي غير ارادي و دور از عقل و منطق يه آنها دست دهد. در چنين مواقعي چهره اشخاص پرچين و سرخگونه مي شود، رگهاي پيشاني و شقيقه ورم ميکند، فريادهاي هولناک مي کشد و خلاصه اعمال و رفتاري جنون آميز از آنها سر مي زند.
اما ريشه و علت تسميه اين ضرب المثل:
کوره آهنگري که در قديم با ذغال سنگ و زغل چوب و در عصر حاضر با برق و نفت و گاز روشن مي شود، براي جدا کردن آهن از سنگ و گداختن آهن به کار مي رود. در کوره، آهن را تا آن اندازه حرارت مي دهند که به صورت مذاب درآيد و از آهن مذاب براي ساختن آلات و ابزار زندگي استفاده مي کنند.
براي گداختن آهن رسم و قاعده براي آن است که درجه حرارت کوره آهنگري را تدريجاً بالا مي برند تا آهن سرد به تدريج حرارت بگيرد و گذاخته و مذاب گردد. چه آهنها بعضاً اين خاصيت را دارند که چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شديد و چند صد درجه قرار گيرند، سخت گداخته مي شوند و با صداهاي مهيبي منفجر شده از «از کوره در ميروند» يعني به خارج پرتاب مي شوند. افراد سربع التأثر و عصبي مزاج اگر در مقابل حوادث غير مترقبه قرار گيرند، آتش خشم و غضبشان چنان زبانه مي کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج مي شوند و اعمالي غير منتظره از آنها سر مي زند که پس از فروکش کردن و اطفاي نايره غضب از کرده پشيمان مي شوند و اظهار ندامت مي کنند.
غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که چون اعمال غير طبيعي و غير ارادي ناشي از افراد عصبي مزاج، با انفجار و از کوره در رفتن آهن گداخته تشابه دارد؛ لذا اصطلاح از کوره در رفتن در مورد افراد تندخو و خشمگين که قدرت توانايي کنترل اعصاب را ندارند معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#335
Posted: 3 Aug 2011 11:01
از کيسه خليفه مي بخشد
هر گاه کسي از کيسه ديگري بخشندگي کند و يا از بيت المال عمومي گشاده بازي نمايد، عبارت مثلي بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً مي گويند: «فلاني از کيسه خليفه مي بخشد».
اکنون ببينيم اين خليفه که بود و چه کسي از کيسه وي بخشندگي کرده که بصورت ضرب المثل درآمده است:
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بني عباس بود و روزگاري دراز در اين دنيا بزيست و دوران خلافت هادي، هارون الرشيد و امين را درک کرد. مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت؛ به قسمي که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتي خليفه وقت را تحت تأثير قرار مي داد. به علاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود، خلفاي وقت در او به ديده احترام مي نگريستند.
به سال 169 هجري به فرمان هادي خليفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولي پس از دو سال يعني در زمان خلافت هارون الرشيد، بر اثر سعايت ساعيان از حکومت برکنار و در بغداد منزوي و خانه نشين شد. چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي کردند که عبدالملک از آنان چيزي بخواهد، ولي عزت نفس و استغناي طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامي استمداد و طلب مال کند. از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي ابوالفضل جعفر بن يحيي بن خالد برمکي معروف به جعفر برمکي وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و به علاوه مي دانست که جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر مي داند و مقدم آنان را گراميتر مي شمارد؛ پس نيمه شبي که بغداد و بغداديان در خواب و خاموشي بودند، با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکي با جمعي از خواص و محارم من جمله شاعر و موسيقي دان بي نظير زمان، اسحق موصلي بزم شرابي ترتيب داده بود، و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داري مي کرد. در اين اثنا پيشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سراي است و اجازه حضور مي طلبد». از قضا جعفر برمکي دوست صميمي و محرمي به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد.
در اين موقع به گمان آنکه اين همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بي گمان وارد شد و جعفر برمکي چون آن پيرمرد متقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد و از جاي خويش جستن کرد که «ميگساران، جام باده بريختند و گلعذاران، پشت پرده گريختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولي ديگر دير شده کار از کار گذشته بود. حيران و سراسيمه بر سرپاي ايستاد و زبانش بند آمد. نميدانست چه بگويد و چگونه عذر تقصير بخواهد. عبدالملک چون پريشانحالي جعفر بديد، بسائقه آزاد مردي و بزرگواري که خوي و منش نيکمردان عالم است، با خوشرويي در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردي از عبدالملک صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده، پس از ساعتي اشاره کرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلي) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پاي عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اينکه بر من منت نهادي و بزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختيار تو هستم و هر چه بفرمايي به جان خريدارم». عبدالملک پس از تمهيد مقدمه اي گفت: «اي ابوالفضل، مي داني که سالهاست مورد بي مهري خليفه واقع شده، خانه نشين شده ام. چون از مال و منال دنيا چيزي نيندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گرديده ام. اصالت خانوادگي و عزت نفس اجازه نداد به خانه ديگران روي آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاري به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولي طبع بلند و خوي بزرگ منشي و بخشندگي تو که صرفاً اختصاص به ايرانيان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پيش تو آيم و راز دل بگويم، چه مي دانم اگر احياناً نتواني گره گشايي کني بي گمان آنچه با تو در ميان مي گذارم سر به مهر مانده، در نزد ديگران بر ملا نخواهد شد. حقيقت اين است که مبلغ ده هزار دينار مقروضم و ممري براي اداي دين ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گرديد، ديگر چه مي خواهي؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردي تو قرض من مستهلک گرديد، براي ادامه زندگي بايد فکري بکنم، زيرا تأمين معاش آبرومندي براي آينده نکرده ام».
جعفر برمکي که طبعي بلند و بخشنده داشت، با گشاده رويي پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دينار هم براي ادامه زندگي شرافتمندانه تو تأمين گرديد، چه ميدانم سفره گشاده داري و خوان کرم بزرگمردان بايد مادام العمر گشاده و گسترده باشد. ديگر چه مي فرمايي؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادي و ديگر محلي براي انجام تقاضاي ديگري نمانده است».
جعفر با بي صبري جواب داد: «نه، امشب مرا به قدري شرمنده کردي که به پاس اين گذشت و جوانمردي حاضرم همه چيز را در پيش پاي تو نثار کنم. اي عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بني عباسي، من هم جعفر برمکي از دوده ايرانيان پاک نژاد هستم. جعفر براي مال و منال دنيوي در پيشگاه نيکمردان ارج و مقداري قايل نيست. مي دانم که سالها خانه نشين بودي و از بيکاري و گوشه نشيني رنج مي بري، چنانچه شغل و مقامي هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».
عبدالملک آه سوزناکي کشيد و گفت: «راستش اين است که پير و سالمند شده ام و واپسين ايام عمر را ميگذرانم. آرزو دارم اگر خليفه موافقت فرمايد به مدينه منوره بروم و بقيت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والي مدينه هستي تا از اين رهگذر نگراني نداشته باشي».
عبدالملک سر به زير افکند و گفت: «از همت و جوانمردي تو صميمانه تشکر مي کنم و ديگر عرضي ندارم».
جعفر دست از وي برنداشت و گفت: «از ناصيه تو چنين استنباط مي کنم که آرزوي ديگري هم داري. محبت و اعتماد خليفه نسبت به من تا به حدي است که هر چه استدعا کنم بدون شک و ترديد مقرون اجابت مي شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بي پرده در ميان بگذار».
عبدالملک در مقابل آن همه بزرگي و بزرگواري بدواً صلاح ندانست که آخرين آرزويش را بر زبان آورد ولي چون اصرار و پافشاري جعفر را ديد سر برداشت و گفت: «اي پسر يحيي، خود بهتر مي داني که من در حال حاضر بزرگترين فرد خاندان عباسي هستم و پدرم صالح همان کسي است که در ذات السلاسل (نزديک مصر) بر مروان آخرين خليفه اموي غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با اين مراتب اگر تقاضايي در زمينه وصلت و پيوند زناشويي از خليفه اميرالمؤمنين بکنم، توقعي نابجا و خارج از حدود صلاحيت و شايستگي نکرده ام. آرزوي من اين است که چنانچه خليفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادي سرافراز فرمايد. نمي دانم در تحقق اين خواسته تا چه اندازه موفق خواهي بود».
جعفر برمکي بدون لحظه اي درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت مي دهم که خليفه پسرت را حکومت مصر مي دهد و دخترش عاليه را نيز به ازدواج وي در مي آورد».
ديرزماني نگذشت که صداي اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکي به گوش رسيد و عبدالملک صالح در حالي که قلبش مالامال از شادي و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
بامدادان جعفر برمکي حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشيد بار يافت. خليفه نظري کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصيه تو پيداست که در اين صبحگاهي خبر مهمي داري».
جعفر گفت: «آري اميرالمؤمنين، شب گذشته عموي بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طليعه صبح با يکديگر گفتگو داشتيم.»
هارون الرشيد که نسبت به عبدالملک بي مهر بود با حالت غضب گفت: «اين پير سالخورده هنوز از ما دست بردار نيست. قطعاً توقع نابجايي داشت، اينطور نيست؟»
جعفر با خونسردي جواب داد: «اگر ماجراي ديشب را به عرض برسانم اميرالمؤمنين خود به گذشت و بزرگواري اين مرد شريف و دانشمند که به حق از سلاله بني عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غير مترقبه عبدالملک و ساير رويدادها را تفصيلاً شرح داد. خليفه آنچنان تحت تأثير بيانات جعفر قرار گرفت که بي اختيار گفت: «از عمويم عبدالملک متقي و پرهيزکار بعيد به نظر مي رسيد که تا اين اندازه سعه صدر و جوانمردي نشان دهد. جداً از مردانگي و بزرگواري او خوشم آمد و آنچه کينه از وي در دل داشتم يکسره زايل گرديد».
جعفر برمکي چون خليفه را بر سر نشاط ديد به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پيرمرد اين اواخر مبلغ قابل توجهي مقروض شده است که دستور دادم قرضهايش را بپردازند».
هارون الرشيد به شوخي گفت: «قطعاً از کيسه خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کيسه خليفه بخشيدم، چه عبدالملک در واقع عموي خليفه است و حق نبود از بنده چنين جسارتي سر بزند». هارون الرشيد که جعفر برمکي را چون جان شيرين دوست داشت با تقاضايش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستي گشاده دارد و مخارج زندگيش زياد است، مبلغي هم براي تأمين آتيه وي حواله کردم». هارون الرشيد مجدداً به زبان شوخي و مطايبه گفت: «اين مبلغ را حتماً از کيسه شخصي بخشيدي!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا اين مبلغ را هم از کيسه خليفه بخشيدم».
هارون الرشيد لبخندي زد و گفت: «اين را هم قبول دارم به شرط آنکه ديگر گشاده بازي نکرده باشي!»
جعفر عرض کرد: «اميرالمؤمنين بهتر مي دانند ککه عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دير يا زود افول مي کند. آرزو داشت که واپسين سالهاي عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خيرالمرسلين بگذراند. وجدانم گواهي نداد که اين خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همين ملاحظه فرمان حکومت و ولايت مدينه را به نام وي صادر کردم که هم اکنون براي توقيع و توشيح حضرت خليفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتي، اتفاقاً عبدالملک شايستگي اين مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نيز به آن اضافه کني».
جعفر انگشت اطاعت بر ديده نهاد پس از قدري تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نيت و اعتماد خليفه نسبت به خود استفاده کرده آخرين آرزويش را نيز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با اين ترتيب و تمهيدي که شروع کردي قطعاً آخرين آرزويش را هم از کيسه خليفه بخشيدي؟»
جعفر برمکي رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در اين مورد بخصوص جز از کيسه خليفه عملي نبود زيرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادي خليفه اميرالمؤمنين نايل آيد. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواري خليفه اين وصلت فرخنده را به او تبريک گفتم و حکومت مصر را نيز براي فرزندش، يعني داماد آينده خليفه در نظر گرفتم».
هارون گفت: «اي جعفر، تو در نزد من به قدري عزيز و گرامي هستي که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردي همه را يکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشيت کارهاي عبدالملک را بده و او را به سوي مدينه گسيل دار».
باري عبارت مثلي " از کيسه خليفه مي بخشد " از واقعه تاريخي بالا ريشه گرفته و معلوم شد خليفه که از کيسه اش بخشندگي شده هارون الرشيد بوده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#336
Posted: 3 Aug 2011 11:02
اشک تمساح
گريه دروغين را به اشک تمساح تعبير کرده اند. خاصه گريه و اشکي که نه از باب دلسوزي، بلکه از رهگذر ريا و تدليس باشد، تا بدان وسيله مقصود حاصل آيد و سوءنيت گريه کننده جامه عمل بپوشد. في المثل مرد ثروتمندي بميرد و صغير يا صغاري از خود باقي گذارد. مفتخوران و شيادان که همه جا و همه وقت چون علف هرز سبز ميشوند، در ماتم متوفي اشک حسرت مي ريزند تا اعتماد بازماندگان را جلب کرده و ماترک متوفي را يکسره تصاحب و تملک نمايند. اين اشکهاي مزورانه را در عرف اصطلاح عامه اشک تمساح گويند؛ که مخوفترين اشکهاي روي زمين شناخته شده است. اگر چه اشک تمساح ريشه تاريخي ندارد ولي چون علت تسميه آن از نظر علوم طبيعي قابل توجه به نظر مي رسيد لازم است در اين زمينه اشارتي رود.
تمساح سوسمار عظيم الجثه دريايي است که چون در شط نيل و بعضي از رودخانه هاي پر آب آفريقا نيز زندگي ميکند آنرا "نهنگ مصري و نهنگ آفريقايي" نيز مي گويند. سابقاً معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسيله اشک چشم تأمين مي شود. بدين طريق که هنگام گرسنگي به ساحل مي رود و مانند جسد بي جاني ساعتهاي متمادي بر روي شکم دراز مي کشد. در اين موقع اشک لزج و مسموم کننده اي از چشمانش خارج مي شود که حيوانات و حشرات هوايي به طمع تغذيه بر روي آن مي نشينند.
پيداست که سموم اشک تمساح آنها را از پاي در مي آورد. فرضاً نيمه جان هم بشوند و قصد فرار کنند به علت لزج بودن "اشک تمساح" نمي توانند از آن دام گسترده نجات يابند.
خلاصه هر بار که مقدار کافي حيوان و حشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه اي جنبانيده به يک حمله آنها را بلع مي کند و مجدداً براي شکار کردن طعمه هاي ديگر اشک مي ريزد. به همين جهت تا چند سال قبل که راجع به اشک تمساح تحقيقات کافي نشده بود، خاصيت اشک مزبور را در اين مي دانستند که تمساح از آن براي صيد طعمه و تغذيه استفاده مي کند؛ ولي در مجله راديو ايران راجع به اين اشک چنين آمده است:
«در تاريخ "اشک تمساح" شهرت پيدا کرده است. در سال 1400 ميلادي سر جان ماندويل سياح انگليسي گفت تمساح قبل از بلعيدن طعمه اش اشک دروغي مي ريزد. ليندزي جانسون در سال 1924 در چشم چهار نوع تمساح پياز و نمک ريخت، ولي اثري از غم و اندوه و گريه در آنها نيافت. پس ملاحضه مي فرماييد اين اشک تمساح که اين قدر مشهور شده مبناي واقعي ندارد و صحيح نيست.... و کالينز در سال 1932 ميلادي پس از تحقيقات و تجسسات به اين نتيجه رسيد که: هيچ حيواني - جز انسان - بر اثر اندوه گريه نمي کند.»
به عقيده علما و دانشمندان: «انسان تنها موجودي است که گريه مي کند. ريزش اشک در فشارهاي هيجاني و يا خوشحالي زياد، در هيچ آفريده ديگري به غير از انسان به عنوان يک کار و عمل طبيعي شناخته نشده است.»
اين نکته هم ناگفته نماند که اخيراً يکي از دانشمندان ضمن آزمايش به اين نتيجه رسيد که اشک تمساح و لاک پشت يکي از نيازهاي طبيعي اين دو حيوان است. توضيح آنکه در کنار چشم تمساح و لاک پشت غددي وجود دارد که مازاد آب نمک بدنشان از آن غدد به خارج ترشح مي کند. به همين ملاحضه تا کنون آب نمک مترشحه را با اشک تمساح اشتباه مي کرده اند.
در پايان چون در اين قسمت بحث در پيرامون اشک و گريه بوده است، از لحاظ حسن ختام بي مناسبت نيست يادآوري شود که بر اثر آخرين تحقيقات دانشمندان ثابت گرديده که: گريه کردن عمر را طولاني مي کند. به عقيده اين دانشمندان گريستن خاص اشخاص رقيق القلب نيست، بلکه کساني که در طول زندگي خود به مناسبتهاي مختلف گريه مي کنند حداقل پنجسال بيشتر از کساني که گريه نمي کنند عمر مي کنند.
به اعتقاد دانشمندان طولاني تر بودن عمر خانمها نسبت به آقايان به اين خاطر است که زنان توانايي بيشتري براي گريه کردن دارند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#337
Posted: 3 Aug 2011 11:03
امامزاده اي است که با هم ساختيم
اين مثل در موردي به کار مي رود که دو يا چند نفر در انجام امري با يکديگر تباني کنند، ولي هنگام بهره برداري يکي از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآيد که همان نقشه و تدبير را نسبت به رفيق يا رفيقان هم پيمانش اعمال نمايد. اينجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد، تا شريک و رفيق مخاطب نيت بر باطل نکند و حرمت پيمان و ايفاي به عهد را ملحوظ و منظور دارد. ريشه اين ضرب المثل از داستاني است که با سوءاستفاده شيادان از صفاي باطن و معتقدات مذهبي مردمان ساده لوح و بي غل و غش موجود است.
در ادوار گذشته چند نفر سياد تصميم گرفتند مم معاشي از رهگذر خدعه و تزوير به دست آورند و به آن وسيله زندگاني بي دغدغه و مرفهي براي خود تحصيل و تأمين نمايند. پس از مدتها تفکر و انديشه، لوحي تهيه کرده، نام يکي از فرزندان ائمه اطهار (ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبي نزديک معبر عمومي روستاييان پاکدل در خاک کردند. آنگاه مجتمعاً بر آن مزار دروغين گرد آمدند و زانوي غم در بغل گرفته به ياد بدبختي هاي خود در زندگي، نه به خاطر امامزاده خود ساخته، گريه را سر دادند و به قول معروف حالا گريه نکن کي بکن!
چون عابرين ساده لوح به تدريج در آنجا جمع شدند و جمعيت قابل توجهي را تشکيل دادند، شيادان با شرح خوابهاي عجيب و غريب به آنان فهماندند که هاتف سبز پوشي، در عالم رؤيا آنها را به اين مکان مقدس و شريف! هدايت فرموده و از لوح مبارکي که از دل اين خاک مدفون است بشارت داده است. روستاييان پاک طينت فريب نيرنگ و تدليس آنها را خورده، به کاوش زمين پرداختند تا لوح بدست آمد و دعوي آنها ثابت گرديد.
ديگر شک و ترديدي باقي نماند که اين چند نفر مردان خدا هستند و فضيلت و صلاحيت آنها ايجاب مي کند که توليت و خدمت مزار را خود بر عهده گيرند. طبيعي است که چون اين خبر به اطراف و اکناف رسيد و موضوع کشف و پيدايش امامزاده جديد دهان به دهان گشت، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوي مزار مکشوفه روان گرديد.
خلاصه کاروبار اين امامزاده! دير زماني نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ و حتمي الاجرا بر آن مزار شريف! و بقعه منيف! بوده است و زائران و مسافران از سر و کول يکديگر براي زيارتش بالا مي رفته اند. اين روال و رويه سالها ادامه داشته و شيادان بي انصاف به جمع کردن مال و مکيدن خون روستاييان و کشاورزان بي سواد پاکدل متعصب مشغول بوده اند.
از آنجا که گفته اند "نيزه در انبان نمي ماند" قضا را روزي يکي از شيادان از همکار و دستيار خويش مالي بدزديد. صاحب مال به حدس و قياس بر او ظنين گرديد و طلب مال کرد. شياد مذکور منکر سرقت شد و حتي حاضر گرديد براي اثبات بي گناهيش در آن مزار شريف! سوگند بخورد که مالش را ندزديده است. صاحب مال چون وقاحت و بيشرمي شريکش را تا اين اندازه ديد بي اختيار و بر خلاف مصلحت خويش در ملاً عام و باحضور کساني که براي زيارت آمده بودند فرياد زد: «اي بيشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شريف؟ "اين امامزاده است که با هم ساختيم" و با آن کلاه سر ديگران مي گذاريم نه آنکه تو بتواني کلاه سر من بگذاري!»
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#338
Posted: 3 Aug 2011 11:04
اين به آن در
گاهي اتفاق مي افتد که افرادي در مقام قدرت نمايي بر مي آيند و زيان و ضرر مادي يا معنوي مي رسانند. شک نيست که طرف مقابل هم دست به کار مي شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگويد از پاي نمي نشيند. عبارت مثلي بالا هنگامي عمل متقابل مورد استفاده قرار ميگيرد، ولي اين ضرب المثل به قدري ساده و پيش پا افتاده به نظر مي رسد که شايد کمتر کسي تصور کند براي اين سه کلمه عاميانه هم ريشه تاريخي وجود داشته باشد در حالي که في الواقع جريان تاريخي زير موجب اشتهار آن گرديده است.
مغيرة بن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علي بن ابيطالب (ع) و معاويه بود. در زيرکي و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامي جزء چهار تن از دهاة عرب - پس از معاويه و عمر و عاص و زياد بن ابيه - شناخته ميشود. فراست و تيزهوشي او تا به حدي بود که به قول جرجي زيدان: «اگر شهر هشت دروازه اي باشد و از هيچ دروازه آن بدون فريب و فسون کسي بيرون آمدن نتواند، مغيره از تمام آن هشت دروازه بيرون مي جهد.» باري، مقصد و مقصود مغيره صرفاً احراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همين جهت شخصيت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان مي سنجيد و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته مي شدند پروايي نداشت. اين خوي و سرشت نکوهيده به هنگام شباب و جواني در نهادش خميره گرفته بود؛ کما اينکه نسبت به همشهريانش، يعني دوازده تن از مردم طائف غدر و حيله کرد، به اين ترتيب که ممزوجي از شراب و بيهوشي به آنها خورانيد، سپس همگي را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدينه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.
حضرت از قبول اموال مسرقه امتناع ورزيد و فرمود: «در غدر و حيله خير و برکت نيست.»
مغيره عرض کرد که پس از ارتکاب اين عمل به دين اسلام مشرف گرديده و اکنون متحير است که چه بکند؟
پيامبر اسلام فرمود: «اسلام به گذشته کاري ندارد و آنرا فراموش مي کند.» يا به گونه اي ديگر: «اسلام روي گذشته را مي پوشاند و عطف به ماسبق نمي کند.»
خلاصه مطلب آنکه مغيرة بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهاي حديبيه و يمامه و فتوح شام حضور داشت و يک چشم خود را در جنگ يرموک از دست داد، و در جنگهاي قادسيه و نهاوند و همدان و جز آن نيز شرکت داشت. مغيره اول کسي بود که پس از رحلت پيغمبر (ص) از ماجراي سقيفه بني ساعده آگاه گشت و جريان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانيد. شايد اگر هوش و تيزبيني او نبود، مسير تاريخ اسلام عوض مي شد و خلافت در قبضه انصار مدينه قرار مي گرفت. بعدها از طرف خليفه دوم به حکومت بصره منصوب گرديد؛ ولي دير زماني نگذشت که به زنا متهم شده نزديک بود حد زنا از طرف خليفه عمر بر او جاري شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زياد بن ابيه از مجازات و همچنين ولايت بصره معاف گرديد. مغيرة بن شعبه يکي از عوامل غير مستقيم در قتل خليفه دوم عمر بوده است؛ چون اگر غلام ايرانيش ابولؤلؤ بر اثر ظلم و ستم وي شکايت به خليفه نمي برد قطعاً آن واقعه رخ نميداد. مغيره سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشه نشيني اختيار کرد. در وقايع جمل و صفين شرکت نداشت ولي مي گويند در اجماع حکمين دست اندر کار بوده است. براي اثبات حب دنيا و مادي گري مغيرة بن شعبه همين بس که چون تشخيص داد حضرت علي (ع) از دنيا روي برتافته است جانب معاويه را گرفت و به سوي شام روانه شد.
در پيمان صلح بين امام حسن مجتبي (ع) و معاويه حاضر و ناظر بود و چون معاويه خواست عبدالله بن عمر عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خير خواهي! گفت: «اي پسر سفيان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه مي گماري و خويشتن را در ميان دو فک شير شرزه قرار مي دهي؟» معاويه از اين سخن بيمناک شد و صلاح در آن ديد که مغيره را کماکان به حکومت کوفه منصوب دارد تا خسارت انزوا و گوشه نشيني چند ساله را از بيت المال کوفه جبران کند.
پس از چندي عمر و عاص به جريان قضيه و سعايت مغيره واقف شد و براي آنکه خدعه و نيزنگ مغيره را بلاجواب نگذارد به معاويه فهمانيد که پول در دست مغيره به سرعت ذوب مي شود، مصلحت در اين است که ديگري عهده دار امر خراج کوفه گردد و مغيره فقط به کار نماز و اجراي احکام و تعاليم اسلامي بپردازد.
معاويه نصيحت عمر و عاص را بکار بست و مغيره را تنها مسئول و متصدي کار جنگ و نماز کرد.
دير زماني نگذشت که بين عمر و عاص و مغيرة بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نيشخندي زد و گفت: «هذه بتلک» يعني : اين به آن در!
بديهي است ترجمه اين اصطلاح عربي به صورت "اين به آن در" در ميان ايرانيان مصطلح گرديده، رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است. مغيرة بن شعبه به سال 47 هجري در کوفه به مرض طاعون درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#339
Posted: 3 Aug 2011 11:06
اين شتري است که در خانه همه کس مي خوابد
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسليت و همدري به کار مي رود تا مصيبت ديدگان را موجب دلگرمي و دلجويي باشد و متعديان و متجاوزان را مايه تنبيه و عبرت؛ تا بدانند که عفريت مرگ در عقب است و مانند شتر قرباني در آستانه در هر خانه و کاشانه اي زانو به زمين مي زند و تا بهره و نصيبي نستاند بر پاي نمي خيزد. و همچنين از باب تذکار و هشدار به کساني که در حس نسيان و فراموشي، آنان را در روزگار فراغ و آسايش از دريافت نشيب و فرود روزگار باز مي دارد نيز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار مي گيرد و با زبان بي زبان مي گويد: غره مشو، به خود مبال که زمانه هميشه بر يک منوال و به يک صورت و حال نيست. دير يا زود، دريافت مرگ و مير، کابوس وبال و نکاي بر بالاي سر تو نيز سايه خواهد افکند و آنچه نمي پنداشتي جامه عمل مي پوشاند. آري، اين شتري است که در هر خانه مي خوابد و بهره بر ميگيرد. اما ريشه تاريخي آن:
بطوري که مي دانيم و در مقاله گوشت شتر قرباني در کتاب حاضر في الجمله شرح داده شد، سه روز قبل از عيد قربان يک شتر ماده را در حالي که به انواع گلهاي رنگارنگ و حتي سبزي و برگهاي درختان زينت داده بودند و جمعيت بسياري از هر طبقه و صنف دنبال او مي افتادند؛ در شهر ميگرداندند و براي او طبل و نقاره و شيپور مي زدند و سخنان ديني و اشعار مذهبي مي خواندند. اين شتر از هر جا و هر کوي و برزن که ميگذشت مردم دور او جمع ميشدند و پشم حيوان را عوام الناس - بويژه زنان آرزومند - مايه اقبال و رفع نکبت و وبال دانسته، به عنوان تيمن و تبرک از بدنش مي کندند و از اجزا تعويذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار مي دادند.
اين جريان و آداب و رسوم که رياست آن به عهده شخص معيني بود و مباشرين اين کار القاب خاصي داشتند؛ مدت سه روز بطول مي انجاميد و در اين مدت شتر گرداني به در خانه هر يک از اعيان و اشراف شهر که ميرسيدند شتر را به زانو در مي آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصيتش چيز قابل توجهي نقداً يا جنساً ميگرفتند و از آنجا مي گذشتند. روز سوم که روز عيد قربان بود، اين حيوان زبان بسته را به طرز جانگدازي نحر مي کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور ميشد، و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطراف مي نگريست که تمام اعضاي بدنش پاره پاره شده، گوشتهايش به يغما مي رفته است.
کاري به تفصيل قضيه نداريم، غرض اين است که به گفته استاد ارجمند شادروان سيد جلال الدين همايي: «از مبناي همين کار در زبان فارسي کنايات و امثالي وارد شده است مانند "شتر را کشتند". يعني کار تمام شد. "فلاني شتر قرباني شده است" يعني: هر کس او را به طرفي مي کشيد، يا به معني اينکه دور او را گرفته، اهميتش مي دهند ولي بالاخره نابودش مي سازند.» در دنباله مطلب اين اصطلاح و ضرب المثل مي رسد که: شتر را در منزل فلاني خوابانده اند. يعني: غائله را به گردن او انداخته اند.
ضرب المثل اخير بعد از مرور زمان رفته رفته بصورت و اشکال مختلفه در آمد و هر دسته و جمعيتي به يک شکل از آن استفاده و استناد مي کنند که از همه مهمتر و مشهورتر همان ضرب المثل عنوان اين مقاله است که ناظر بر شرنگ مرگ و مير مي باشد. که به هر حال بايد چشيد و از غرور و خودخواهي و زياده طلبي که چون جهاز رنگارنگ شتر قرباني ديرپا نيست، بلکه فريبنده و زودگذر است؛ بايد چشم پوشيد و براي آرامش خاطر و رضاي نداي وجدان، به دستگيري نيازمندان پرداخت و بر قلوب جريحه دار دلسوختگان مرحم نهاد، زيرا به قول شاعر:
بر هيچ آدمي اجل ابقا نمي کند سلطان مرگ هيچ محابا نمي کند
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#340
Posted: 3 Aug 2011 11:07
اين طفل يکشبه ره يکساله مي رود
از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز و ظهور امور و اعمالي شگفت انگيز و خارج از حدود متعارف و انتظار مي شود استفاده مي کنند. راجع به ترقيات و پيشرفتهاي شگرفي که زودتر از موعد مقرر تحقق پيدا مي کنند نيز به آن تمثيل مي جويند. ضرب المثل بالا متناسب با اهميت موضوع به صور و اشکال مختلفه گفته مي شود. گاهي گفته مي شود: اين طفل يکشبه ره دهساله ميرود و زماني دهساله را تا حد صد ساله افزايش مي دهند که طبعاً دور از ذهن و تصور خواهد بود.
پيداست عبارت بالا همان مصراع دوم از بيت چهارم غزل شيواي خواجه شيراز، حافظ شيرين سخن است؛ ولي چون واقعه شيرين و جالبي موجب سرودن اين غزل شده، مصراع مورد بحث را به صورت ضرب المثل درآورده است. آن واقعه به شرح زير است:
شاعر نامدار قرن هشتم هجري، لسان الغيب خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي (724-791 هجري) بر خلاف شيخ اجل سعدي شيرازي اهل سير و سفر نبود و به طوري که خود مي گويد:
نمي دهد اجازت مرا بسير و سفر نسيم خاک مصلي و آب رکن آباد
مع هذا صيت سخن حافظ چنان در اطراف و اکناف پيچيد که همه کس اشتياق زيارت و درک محضرش را داشت چنان که سلطان احمد جلاير پادشاه فاضل و ادب دوست ايلکانيان او را به بغداد دعوت کرد. محمود شاه دکني و سلطان غياث الدين بنگالي سعي و تلاش زيادي کردند که حضرتش به هندوستان سفر کند؛ زيرا براستي لطايف حکم و اسرار عرفاني و طرب انگيز اشعار و غزليات حافظ در آثار و اشعار هيچ يک از شاعران نامدار ايران ديده نمي شود. اشعار حافظ به گفته شادروان دکتر عبدالله رازي: «معجوني از زيبايي گفتار نظامي، لطف سخن سعدي، خلاصه افکار مولوي، طرز دلفريب سلمان ساوجي، روش خاص خواجوي کرماني است. و با اين همه يک چيز ديگري بر آن افزوده است که جز لطف غزل حافظ نام ديگر بر آن نتوان نهاد. پس نه عجب اگر شهرت کلامش حتي در زمان او تا سمرقند و تبريز و بغداد برسيد.»
در عص حافظ اگر چه سرزمين ايران معرض ترکتازي خوانخوار سفاکي چون امير تيمور گورکاني واقع شد و فروغ تابناک ادب و حکمت و عرفان به خاموشي مي گراييد ولي در شبه جزيره هند براي اين قند شيرين پارسي خواستاران و مشتاقان زيادي وجود داشت و مخصوصاً امرا و حکام هند مقدم شيرين سخنان پارس را گرامي ميداشتند.
در آن زمان بين ايران و هندوستان روابط تجاري و اقتصادي از طريق دريا و خشکي رونق فراوان داشت و بازرگانان ايراني مصنوعات و منتوحات ايران را با کالاهاي هندي مبادله مي کردند.
يکي از بازرگانان شيراز در سفري که به کشور بنگاله کرده بود، تحف و هداياي گران قيمتي به حضور سلطان غياث الدين بن اسکندر بنگالي معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقديم داشت و بدين وسيله مورد توجه واقع شد. شبي از شبهاي بهاري که اعظم شاه محفل انسي ترتيب داده بود، بازرگان موصوف را نيز به آن مجلس خواند. مهتاب شبي بود و قرص ماه دامن کشان انوار سيمين خود را بر روي باغ و چمن کاخ سلطاني مي گسترانيد. به قول مؤلف الفهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامي مستعار سرو، گل و لاله خدمت مي کردند؛ که يکي مي نواخت، ديگري مي خواند، و سومي با رقص شورانگيزش دلهاي جمع را مسخر مي کرد. مادر اين سه دختر مرده شوي بود که او را به اصطلاح عربي متعارف غساله و دخترانش را هم قهراً دختران غساله و يا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله مي گفته اند.
توضيحاً بايد گفته شود، ثلاثه غساله در آن زمان اصطلاحي بود که در بزم طرب و ميگساري مصطلح و رايج بوده است، زيرا سابقاً معمول بود هنگامي که در جمع شراب مي نوشيدند، سه دور شراب از طرف ساقيان سيمين اندام داده مي شد که دور اول را دور لذت و دور دوم را دور تداوي و دور سوم را دور غساله مي گفته اند. البته اين گونه شرابخواريها معمولاً در فصل بهار و در آغوش طبيعت انجام مي گرفت.
باري چون آن بزم کاملاً گرم شد و سرو، گل و لاله به نغمه سرايي و دلربايي پرداختند، سلطان غياث الدين را وجد و نشاطي زايدالوصف دست داد و ساقي گلفام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط و سرمستي مرتجلاً چنين گفت: ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود و با سرودن اين مصراع که در آن صنعت ايهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله - ثلاثه غساله - بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازي و هنرنمايي مي کردند؛ از ساقي جام شراب خواست. آنگاه هر چه تلاش کرد که با اين مصراع و مطلع زيبا غزلي بسازد توفيق نيافت. بنا به استدعا و پيشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبور را به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسي گوي مقيم بنگاله مدت يکماه مهلت داد که با اين مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازند و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاريخ بحيره، پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد.
بازرگان ايراني مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمديد نمايد تا خواجه شيراز هم در اين مسابقه ادبي شرکت کند. سلطان غياث الدين رأي بازرگان را پسنديد و مدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ايران تمديد کرد.
بازرگان موصوف به سرعت امور تجاري خود را در بنگاله سر و صورت داده به جانب شيراز روان گرديد و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانيد.
غزل سراي نامي شيراز پس از اطلاع و آگاهي از جريان مجلس و عشوه گريهاي سرو، گل و لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غياث الدين شده بودند، غزل مشهور زير را ساخت و به همان بازرگان شيرازي داد تا طوطيان هند را شکر کن سازد:
سآاقـي حـديـث سرو و گـل و لاله مي رود ويـن بـحـث بـا ثـلاثـه غـسالـه مي رود
مي ده که نو عروس چمن حد حسن يافت کـار ايـن زمــان ز صنعت دلاله مي رود
شکـر کــن شـونـد هـمـه طـوطـيـان هــند زين قند پارسي که به بنگاله مي رود
طي زمان ببين و مکـان در سـلوک شـعـر "کين طفل يکشبه ره يکساله مي رود"
باد بـهـار مـي وزد از بـوسـتـان شــــــــاه وز ژاله بــاده در قــدح لالــه مــي رود
آن چشم جــاودانــه عـابــد فـريـب بـيـن کـش کـاروان سـحــر بـدنباله مي رود
خوي کرده مي خرامد و بر عارض سمن از شرم روي او عرق از ژالــه مي رود
ايـمن مشو ز عشوه دنيا که اين عـجــوز مـکاره مي نشيند و مـحـتاله مي رود
چون سامري مباش که زر ديد و از خري موسي بهشت و از پي گوساله مي رود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث الدين خاموش مشو که کار تو از ناله مي رود
به طوري که ملاحضه مي شود غالب ابيات غزل بالا مؤيد ريشه تاريخي آن در رابطه با مجلس سلطان غياث الدين پادشاه بنگاله است که به وسيله همان بازرگان به کشور بنگاله برده شد و طبيعي است که در مسابقه ادبي مورد بحث نيز برنده گرديده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس