ارسالها: 436
#351
Posted: 3 Aug 2011 11:24
با سلام و صلوات
با سلام و صلوات وارد شدن يا وارد کردن کنايه از تجليل و بزرگداشتي است که هنگام ورود شخصيتي ممتاز به مجلس يا شهر و جمعيتي نسبت به آن شخصيت به عمل مي آيد. في المثل مي گويند: «فلاني را به سلام و صلوات وارد کردند» يا به اصطلاح ديگر: از فلاني با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.
اما ريشه تاريخي اين مثل:
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشري در احترام به يکديگر از قديمترين ايام تاريخي، هميشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نيز اين احترام متقابل در ميان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلي مي کند. بعضيها در موقع برخورد و ملاقات با يکديگر درود و سلام ميگويند. برخي ضمن درود گفتن با يکديگر دست مي دهند که در حال حاضر اين سنت و رويه در همه جا و تقريباً تمام کشورهاي جهان معمول و متداول است.
هنديها کف دست را به هم ميچسبانند و آنها را محاذي صورت نگاه مي دارند. ژاپنيها خم مي شوند و تعظيم ميکنند. بعضي اقوام در خاور دور بيني ها را بهم مي مالند و غيره.
در ايران قديم بر طبق نوشته هاي مورخين يوناني، احترام به يکديگر با وضع حاضر تفاوت فاحش داشت.
هردوت درباره اخلاق و عادات ايرانيان قديم مي گويد: «وقتي در کوچه ها به يکديگر مي رسند از کردار آنها مي توان دانست که طرفين مساوي اند يا نه؛ زيرا درود با حرف به عمل نمي آيد بلکه آنها يکديگر را مي بوسند. اگر يکي از حيث مقام از ديگري پست تر است طرفين صورت يکديگر را مي بوسند؛ و هر گاه طرفي از طرف ديگر خيلي پست تر باشد به زانو درآمده پاي طرف ديگر را مي بوسد.»
استرابون در اين زمينه چنين گفته است: «اگر آشناياني که از حيث مقام مساوي اند به يکديگر برسند، يکديگر را ميبوسند و هر گاه مساوي نباشند بزرگتر صورت خود را پيش مي برد و طرف ديگر هم همين کار را مي کند، ولي نسبت به اشخاص پست فقط بدن را خم مي کنند.»
اما در ايران بعد از اسلام احترام به يکديگر از عمل به حرف تغيير شکل داد و با گفتن سلام يا سلام عليکم از طرف کوچکتر نسبت به بزرگتر احترام به عمل مي آيد.
تا قبل از انقلاب مشروطيت ايران هر گاه شخصيت ممتاز و عالي مقامي وارد مجلس يا مسجد يا جمعيتي مي شد مردم به منظور تجليل و تعظيم به صداي بلند صلوات مي فرستادند. به قول شادوران عبدالله مستوفي:
«... دست زدن و زنده باد گفتن از مستحدثاني است که با مشروطه به ايران آمده است و اين تظاهرها بيشتر براي شاه و علما مي شد. حتي در دوره مظفرالدين شاه چون قدري تجدد به واسطه مدارس جديد وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نمي فرستادند و مؤدب در معبر شاه مي ايستادند. بعضي که مي خواستند در شاه دوستي تظاهري کرده باشند، تعظيم مي کردند. اين تعظيمها هم اکثر از اشخاصي بود که شاه آنها را مي شناخت و عامه مردم بي سرو صدا و بي تظاهر بودند، ولي در مورد علما چون متوليها و حول و حوش آنها با جمله هاي " حق پدر و مارش را بيامرزد که يک صلوات بلند ختم کند، لال نميري صلوات دوم را بلندتر بفرست، از شفاعت پيغمبر محروم نشوي سومي را بلندتر بفرست" از مردم صلوات مطالبه مي کردند؛ و ورود آنها سر و صداي بيشتري داشت.
از شرح مقدمه بالا اينطور استنباط گرديد که سلام کردن اختصاص به افراد آشنا و معمولي دارد. صلوات فرستادن تا قبل از مشروطه براي تجليل از ورود شخصيتهاي مشهور و ممتاز به مجلس يا شهر به عمل مي آمد ولي سلام و صلوات از مستحدثات بعد از مشروطيت است که افراد زيرک و موقع شناس از آن براي مقاصد سياسي در مجالس و مجامع بهره برداري مي کردند. در حال حاضر تجليل و احترام با سلام و صلوات کمتر معمول است و تنها در مجالس عزاداري و روضه خواني از علما و روحانيون - بعضاً - به عمل مي آيد. ولي چون اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده، لذا معني و مفهوم مجازي آن در زمان حال به منظور نماياندن تجليل و احترام از رجال و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي بکار مي رود.
اين نکته هم قابل ذکر است که: «تا قبل از مشروطه در ابراز احساسات مردم دست زدن و هورا کشيدن معمول نبود و مردم براي بروز احساسات خود صلوات مي فرستادند.»
چنان که هنگام بازگشت ناصرالدين شاه از اروپا در شب يازدهم محرم سال 1307 هجري قمري که شاه داخل عمارت کنسول گري ايران در تفليس مي شد؛ ايرانيان مقيم تفليس در سراسر راه از دو سو صف کشيده شمع در دست گرفته و صلوات مي فرستادند.
محقق معاصر آقاي علينقي بهروزي ضمن نامه محبت آميزي راجع به ريشه تاريخي سلام و صلوات نظر و عقيده ديگري اظهار داشته اند که عيناً درج مي گردد:
«... از قرنها پيش هرگاه کسي به مکه و يا يکي از اعتاب مقدسه مشرف مي شد (و اين توفيق عظيمي بود) وقتي که به شهر خودش برميگشت، بيرون شهر اقامت مي کرد و يا قبلاً به خانواده خود روز ورود خويش را خبر مي داد و لذا عده زيادي از اقوام و اقارب و دوستان و حتي اهل محل به پيشواز او مي رفتند. در شهرها کساني بودند که آنها را "چاوش" مي ناميدند. يکي از اين چاوشها را هم با خود ميبردند. اين چاوش از همانجا شروع مي کرد به اشعار مذهبي با صداي بلند و آواز خواندن. بعد از هر بيت مردمي که با او بودند، صلوات ميفرستادند. اين جمعيت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را با سلام و صلوات ميبردند. اين ضرب المثل با سلام و صلوات از اين رسم پسنديده که هنوز هم در روستاها و بعضي شهرکها رواج دارد گرفته شده است.»
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#352
Posted: 3 Aug 2011 11:26
با همه بله، با من هم بله؟!
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.
عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:
مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمد ظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعد چند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.
البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.
موضوع نمايشنامه مزبور به اين شرح و مضمون بوده است که:
يک نفر تاجر پارچه فروش به نام گيوم، تعداد يک صد و بيست رأس گوسفند خريداري کرد و آن را به چوپاني به نام آنيويله داد تا برايش نگاهداري و تکثير نمايد. چون چندي گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زياد نميشوند، بلکه همه ماهه تقليل پيدا مي کنند. علت را جويا شد، چوپان جواب داد: "من گناهي ندارم، گوسفندان بيمار مي شوند و مي ميرند". تاجر قانع نشد و شبي در آغل گوسفندان پنهان گرديد، تا به جريان قضيه واقف شود.
چون پاسي از نيمه شب گذشت، متوجه گرديد که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواري را جدا کرد و سرش را بريده، و به يکنفر قصاب که همراه آورده بود في المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلي زده، تهديد کرد که قريباً وي را تحت تعقيب قانوني قرار داده، به جرم خيانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاريس را در پيش گرفت و به وکيل حقه باز زبردستي به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وي در دادگاه دفاع نمايد. وکيل گفت: "قطعاً پول کافي براي حق الوکاله داري؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد مي پردازم". وکيل گفت: "قبول مي کنم، ولي اگر مي خواهي از اين مخمصه نجات پيدا کني از هم اکنون بايد سرت را محکم ببندي و همه جا چنين وانمود کني که گيوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادي و زبانت بند آمده است! از اين به بعد وظيفه تو اين است که در خانه و کوچه و بازار و همچنين در مقابل رييس دادگاه و هر کسي که از تو سؤال يا بازجويي کند، فقط صداي گوسفند دربياوري و در جواب سؤال کننده فقط بگويي بع! بع!"
چوپان دستور وکيل را به گوش جان پذيرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکايت نمايد از او شکايت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشريفات مقدماتي در موعد مقرر با حضور مدعي و مدعي عليه و وکيل شاکي تشکيل گرديد. در جلسه دادگاه چون وکيل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسي است که خودش نيز مقداري پارچه از وي گرفته و قيمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پايين انداخت و دستمالي به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولي تاجر او را شناخت و به رييس دادگاه گفت: «اين شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زباني و چاپلوسي يک قواره ماهوت براي همسرش "گيومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه مي کردم، گيومت با نهايت تعجب اظهار بي اطلاعي مي کرد و ميگفت که شوهرش پاتلن سخت بيمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذيان ميگفت که من از ترس و وحشت فرار مي کردم. اين وکيل حقه باز به جاي دفاع از موکل؛ خوبست دين و بدهي خود را ادا نمايد.» رييس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نيست، هر وقت شکايت کرديد به موضوع رسيدگي خواهد شد.» آنگاه چوپان را براي اداي توضيحات به جلوي ميز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالي که سرش را بسته بود عصازنان پيش رفت و هر چه رييس دادگاه سؤال ميکرد، فقط جواب ميداد: "بع!". وکيل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقاي رييس دادگاه، ملاحضه ميفرماييد که موکل بيچاره من در مقابل ضربات اين تاجر بي رحم بي انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نيست و صداي گوسفند مي کند!» گيوم تاجر اجازه صحبت خواست و جريان قضيه را کما هو حقه بيان داشته، چوپان را به حقه بازي و کلاهبرداري متهم نمود. ولي چون "بع بع" کردن چوپان و زيرکي و زبردستي وکيل مدافع تماشاچيان جلسه و حتي اعضاي دادگاه را تحت تأثير قرار داده بود، لذا رأي به حقانيت چوپان و محکوميت تاجر صادر کردند. چوپان با خيان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پيش گرفت. پاتلن وکيل زبردست که مقصود را حاصل ديد به دنبال چوپان روان گرديد و گفت: «خوب، دوست عزيز، ديدي با اين حقه و تدبير چگونه حاکم شدي و تاجر با لب و لوچه آويزان از محکمه خارج شد؟»
چوپان جواب داد: "بع!" وکيل گفت: «جاي "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعي ندارد که مثل آدم حرف بزني.»
چوپان مجدداً سرش را به طرف وکيل برگردانيد و گفت: "بع!" وکيل گفت: «اينجا ديگر جلسه دادگاه نيست، حالا ميخواهيم راجع به حق الوکاله صحبت کنيم. صداي گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»
چوپان باز هم حرف وکيل را نشنيده گرفته، پوزخندي زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکيل طاق شد و با نهايت بي صبري گفت: «ديگر چرا بع بع مي کني؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتي. بگو ببينم چه مبلغ براي حق الوکاله من در نظر گرفته اي؟» چوپان مرتباً بع بع مي گفت و به جانب منزل ميرفت. وکيل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به اين حربه و حيله حتي يک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجايي که خود کرده را تدبير نيست و چاره اي جز سکوت و خاموشي نداشت، با نهايت عصبانيت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ايران تغيير شکل داده به جاي عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» مي گويند.
اما عده اي از معاصرين ضرب المثل بالا را از واقعه جالبي مي دانند که بين پدر و پسري از رجال معاصر که عنوان و شاخصيت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زير رخ داده است:
در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند يعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»
در هر صورت چون هر دو واقعه يعني نمايش وکيل زبردست در ايران و واقعه اين پدر و پسر از نظر عصر و زمان با يکديگر تقارن دارند، بعيد نيست که هر دو واقعه و يا يکي از آن دو (به ويژه واقعه اخير) ريشه تاريخي و علت تسميه ضرب المثل بالا باشد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#353
Posted: 3 Aug 2011 11:27
باج سبيل
هر گاه با زور و قلدري و به عنف از کسي پول و جنس بگيرند در اصطلاح عمومي آن را به "باج سبيل" تعبير مي کنند و مي گويند: «فلاني باج سبيل گرفت.» در عصر حاضر که دوران زور و قلدري به معني و مفهوم سابق سپري شده از اين مثل و اصطلاح بيشتر در مورد اخاذي و به ويژه رشاء و ارتشاء تعبير مثلي مي شود.
اما ريشه تاريخي آن:
انسانهاي اوليه و غارنشين با ريش تراشي آشنايي نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ريش و گيس مي زيسته اند. در کاوشها و حفريات اخير وسائل و ابزاري شبيه به تيغ سلماني به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخيص داده اند. ظاهراً مردمان آن دوره ريش و موهاي خود را با همين تيغهاي ساده و ابتدايي کوتاه و مرتب مي کرده اند، نه آنکه از ته بتراشند.
مادها و پارسها، در حجاريهاي باستاني با ريش و موي بلند تصوير شده اند.
در عهد اشکانيان سواران و جنگجويان پارت موي بلند و ريش انبوه داشته اند، ولي قيافه پر هيبت، بخصوص فريادهاي هول انگيز آنان در هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتي ايجاد مي کرد که جرئت نمي کردند به جنگجويان ايراني نزديک شوند و احياناً ريش آنان را به دست گيرند.
خلاصه در آن روزگاران ريش و سبيل براي مردان و گيسوان بلند براي زنان ايراني تا آن اندازه مايه زيبايي و مباهات بود که چون مي خواستند گناهکاري را شديداً مجازات کنند، اگر مرد بود ريشش را مي تراشيدند و چنانچه زن بود گيسويش را مي بريدند.
ريش تراشيدن و گيسو بريدن در ايران باستان بزرگترين ننگ شناخته مي شد و محکومي که چنين مجازاتي در مورد او اعمال مي شد، تا زماني که ريش يا گيسويش بلند شود، از شدت خجلت و شرمساري جرئت نمي کرد سرش را بلند کند. اما ريش در عهد ساسانيان به قدر سبيل اعتبار و رونق نداشت.
ايرانيان در اين عصر سبيلهاي بلند داشتند و بعضاً ريش را به کلي مي تراشيدند. در صدر و بعد از اسلام سبيل از رونق افتاد و ريشهاي بلند و انبوه قدر و اعتبار يافت.
عصر مغول و تيمور مجدداً ريش بي اعتبار شد و سبيل چنگيزي رونق يافت. اما دوره مغولي دوامي پيدا نکرد و بار ديگر ريش بلند و انبوه مورد توجه واقع شد. به ويژه در عصر صفويه بيش از حد و اندازه خريدار پيدا کرد.
از نکته هاي جالب تاريخ ريش و سبيل، مخالفت شديد شاه عباس، پادشاه مقتدر صفوي با گذاشتن ريش بوده است. شاه عباس ريش بلند را خوش نداشت و در زمان او ريشهاي بلند ترکان را ايرانيان سخت زشت مي شمردند و آن را "جاروي خانه" مي ناميدند.
با اين ترتيب مي توان گفت ريش در زمان شاه عباس کبير بازارش کساد شد و اعتبار سبيل از نو رونق يافت. "پس از اينکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقباي سرکش داخلي را سرکوب کرد با صدور يک فرمان به همه مردان ايراني دستور داد که ريشهاي بلند خود را از ته بتراشند. حتي روحانيون نيز از اين دستور معاف نبودند، اما گذاشتن سبيل آزاد بود و خود شاه عباس نيز در تصويرهايش با سبيل بلند و افراشته ديده مي شود.»
ملا جلال منجم براي اين فرمان ملوکانه ماده تاريخ بديعي به نظم آورده و گفته است:
تراشيدم چو موي ريش از بيخ تراش مويم آمد سال تاريخ
که تراش مويم به حساب جمل 997 مي شود و اين ريش تراشي پس از دهسال در سنه 1007 بر حکم شاه عمومي شد و در شهر جار زدند که همه مردم مکلف اند ريش خود را بتراشند حتي علما و صلحا و سادات.
باري، سپاهيان و سواران کهنسال دوران صفويه فقط دو سبيل بزرگ و چماقي داشته اند که مرتباً آن را نمو و جلا مي دادند و تا بناگوش مي رساندند که مانند قلابي در آنجا بند مي شد. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا حدي بود که « شاه عباس کبير سبيل را آرايش صورت مي شمرد و بر حسب بلندي و کوتاهي آن بيشتر و کمتر حقوق مي پرداخت.»
حکام ولايات و فرماندهان نظامي نيز به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" ناگزير از تبعيت بودند و به دارندگان سبيل شاه عباسي و افراشته اي که مورد توجه شخص اول مملکت بودند به فراخور کيفيت و تناسب سبيل، حقوق و مزاياي بيشتري مي دادند.
اين نوع اضافه حقوق و مزايا که صرفاً براي خاطر سبيل پرداخت مي شد در عرف اصطلاح عامه به "باج سبيل" تعبير گرديد. زيرا سبيل دارها تنها به ميزان و مبلغي که از شاه يا حکام و فرماندهان وقت بر طبق حکم و فرمان اخذ مي کردند قانع نبودند و غالباً از کدخدايان و روستاييان و طبقات ضعيف پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان باج سبيل عنفاً مي ستاندند.
پيداست که همين اخذ جبري و به عنف و قلدري ستاندن موجب گرديد که بعدها از معاني مجازي و مفاهيم استعاره اي باج سبيل در مورد اخاذي و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل شده است. اکنون که ريشه تاريخي ضرب المثل باج سبيل دانسته شد، بي مناسبت نمي داند که اسامي انواع ريش و سبيل از صدر تاريخ، تا کنون به عنوان حسن ختام و مزيد اطلاع نوشته شود:
1- انواع ريش:
ريش فرفري، مخصوص عصر هخامنشيان؛ ريش دو شاخ، مخصوص رستم دستان و ساير پهلوانان نام ايران؛ ريش توپي، ريش بزي، ريش گرده زده، ريش نوک تيز، ريش چهارگوش، ريش بلند، ريش کوتاه، و ريش و سبيل سرهم و مدل کتلت که در سالهاي اخير مد شده است.
2- انواع سبيل:
سبيل چخماقي، سبيل کلفت يا پر پشت که برگشتگي ندارد، سبيل گنده مخصوص دراويش، سبيل چنگيزي يا قيطاني، سبيل افراشته، سبيل از بنا گوش در رفته يا سبيل مگسي، سبيل هيتلري، سبيل دوگلاسي.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#354
Posted: 3 Aug 2011 11:28
بادنجان دور قاب چين
افراد متملق و چاپلوس را به اين نام و نشان مي خوانند و بدين وسيله از آنان و رفتار خفت آميزشان به زشتي ياد مي کنند.
اما ريشه تاريخي آن:
در مقاله آش شله قلمکار در کتاب حاضر راجع به تشريفات طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدين شاه قاجار تفضيلاً بحث شد که براي اطلاع بيشتر مي توانيد به مقاله مزبور مراجعه کنيد. آنچه که مخصوصاً در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدين شاه قابل توجه بود و براي شناخت متملقان و چاپلوسان رياکار که در هر عصر و زمان به شکل و هيئتي خودنمايي مي کنند، آموزندگي داشت، موضوع سبزي پاک کردن و بادنجان دور قاب چيدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با اين عمل و رفتار خويش، جلافت و بي مزگي در امر تملق و چاپلوسي را تا حد پستي و دنائت طبع مي رسانيدند.
راجع به سبزي پاک کردن در مقاله اي به همين عنوان بحث شد. اما دسته دوم کساني بودند که در امر طبخ و آشپزي مطلقاً چيزي نمي دانستند و کاري از آنها ساخته نبود. اين عده که در صدر آنها صدراعظم قرار داشت، دو وظيفه مهم و خطير بر عهده داشته اند: يکي آنکه چهار زانو برزمين بنشينند و مثل خدمه هاي آشپزخانه بادنجانها را پوست بکنند. ديگر آنکه اين بادنجانها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قابهاي آش و خورش بچينند.
شادروان عبدالله مستوفي مينويسد: «من خود عکسي از اين آشپزان ديده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سايرين هر يک به کاري مشغول بودند.» اين آقايان رجال و بزرگان کشور طوري حساب کار را داشتند که بادنجانها را موقعي که شاه سري به چادر آنها ميزد به دور قاب ميچيدند و مخصوصاً دقت و سليقه به کار مي بردند که بادنجانها را به طرزي زيبا زيبا و شاه پسند دور قابها بچينند تا مسرت خاطر ناصرالدين شاه فراهم آيد و نسبت به مراتب اخلاص و چاکري آنان اظهار تفقد و عنايت فرمايد.
دکتر فووريه طبيب مخصوص ناصرالدين شاه مينويسد: «... اعليحضرت من را هم دعوت کرد که در اين آشپزان شرکت کنم. منهم اطاعت کردم و در جلوي مقداري بادنجان نشستم و مشغول شدم که اين شغل جديد خود را تا آنجا که مي توانم بخوبي انجام دهم. در همين موقع مليجک به شاه گفت بادنجانهايي که به دست يک نفر فرنگي پوست کنده شود، نجس است. شاه امر را به شوخي گذراند و محمدخان پدر مليجک تمام بادنجانهايي را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتاً آنها را با نوک کار بر ميچيد تا دستش به بادنجانهايي که دست من به آنها خورده بود نخورد. بعد بادنجانها و سيني و کارد را با خود بيرون برد.»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاب چين از آن تاريخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گرديده، رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#355
Posted: 3 Aug 2011 11:30
بالاتر از سياهي رنگي نيست
عبارت بالا هنگامي بکار برده ميشود که آدمي در انجام کار دشواري تهور و جسارت را به حد نهايت رسانيده باشد. البته آن تهور و جسارتي در اينجا منظور نظر است و ميتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتني بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسيده باشد. در اين گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطير باز دارند جواب به ناصح مشفق اين است که: "بالاتر از سياهي رنگي نيست". و از سياهي منظورش شکست يا مرگ است که مي خواهد بگويد از آن ترس و بيم ندارد. پيداست وقتي که معلوم شود منظور از سياهي چيست، طبعاً ريشه تاريخي مطلب به دست خواهد آمد.
ريشه عبارت مثلي بالا از دو جا مايه ميگيرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. يکي عامل فيزيکي و ديگري عامل تاريخي که البته در علت تسميه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاريخي منظور نظر است؛ نه عامل فيزيکي که کشف علمي آن قدمت چندني ندارد. با اين وصف بي فايده نيست که عامل فيزيکي آن هم دانسته شود.
عامل فيزيکي: به طوري که ميدانيم نور خورشيد از مجموعه الوان مختلفه ترکيب و تشکيل شده است که چون بر جسمي بتابد هر رنگي که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ ديده ميشود. چنانچه تمام رنگهاي نور خورشيد از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفيد نمايان مي شود که روشنترين رنگهاست. ولي اگر هيچ رنگي از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشيد را در خود نگاه دارد، در اين صورت جسم به رنگ سياه نمايان ميگردد. پس ملاحضه مي شود که رنگ سياه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همين سبب است که گفته اند: "بالاتر از سياهي رنگي نيست".
عامل تاريخي: استاد سخن حکيم نظامي گنجوي (540 - 603 هجري) داستانسراي نامي ايران، راجع به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا در قسمت هفت پيکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه اي جالب و آموزنده از زندگاني بهرام گور ساساني را به رشته نظم کشيد که سرانجام به اين شعر منتهي مي شود:
هفت رنگ است زير هفت اورنگ نيست بالاتر از سياهي رنگ
اکنون داستان موصوف را توأم با گزيده اشعار نظامي در هفت پيکر اجمالاً شرح ميدهيم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سياهي رنگي نيست.
بهرام گور شاهنشاه معروف ساساني چون از دفع و رفع مهمات مملکتي فراغت حاصل کرد، مجل بزمي آراست و با ياران و نديمانش به باده گساري پرداخت:
شاه بهرام گور با ياران باده ميخورد چون جهانداران
ديري نپاييد که سرها از باده ناب گرم شد. هر يک سخن نغزي گفت و نکته لطيفي پرداخت. در اين ميان بر زبان سخنوري بگذشت که اکنون به يمن فر و شکوه پادشاهي، ما را همه چيز هست:
ايمني هست و تندرستي هست تنگي دشمن و فراخي دست
چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما هميشه در شادي و خرمي ميزيست و لشکر غم را به حريم عزت و سلطنتش هرگز راهي نبودي:
تا همه ساله شاه بودي شاد خرمن عيش را نبردي باد
آزادمردي به نام شيده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسي و معماري نظير و بديل نداشت:
چون در آن بزم شاه را خوش ديد در زبان آب و در دل آتش ديد
پيشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرمايد حاضر است هفت پيکر و گنبد سر به فلک کشيده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصي درآورد:
رنگ هر گنبدي جداگانه خوشتر از رنگ صد صنم خانه
تا بهرام گور هر شب را در يکي از آن گنبدها صلاي شادي در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پيشنهاد شيده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر يک را بر قياس ستاره اي به رنگي در آوردند:
رنگ هر گنبدي ستاره شناس بر مزاج ستاره کرد قياس
يکي بر مثال کيوان چون مشگ سياه. دومي مانند مشتري بود و به رنگ صندل. سومي چون مريخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بيد فارس تل خاکي است که معلوم مي شود عمارتي قديمي بوده و اهالي ميگويند اين بنا يکي از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسيار هم دارد مدعي هستند که اين قسمت يکي از شکارگاههاي آن پادشاه بود - مجله يغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمي چون خورشيد بود به رنگ زرد. پنجمي بر مثال زهره و سپيد. ششمي چون عطار بود و پيروزه گون (فيروزه گون). هفتمي مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقليم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جاي داد. اين دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسري برگزيده بود، اولي از نژاد کيان و بقيه دختران خاقان چين و قيصر روم و شاه مغرب و راي هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور يوگسلاوي را سابقاً سقلاب يا صقلاب ميگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داري مي پرداخت و هر شب را در يکي از آن کاخهاي مجلل در نهايت خوشي و کامراني مي گذرانيد. بانوي هر قصري موظف بود ضمن پذيرايي شاهانه، داستان جالبي بگويد و خاطر شاه را از اين رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساساني روز شنبه با لباس سياه به گنبد غاليه فام نزد بانوي هند شتافت.
روز شنبه ز دير شماسي خيمه زد بر سواد عباسي
سوي گنبد سراي غاله فام پيش بانوي هند شد بسلام
دختر راي هندوستان بزم شاهانه بياراست و از بهرام گور به گرمي پذيرايي کرد. زمان استراحت فرا رسيد و بهرام بر بالش زرين تکيه داده، اکنون موقع آن است:
تا دل شاه را چگونه برد شاه حلواي او چگونه خورد
بانوي هند لب به سخن گشود و گفت: در ايامي که طفل بودم زن زاهدي هر ماه به سراي ما مي آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سياه بود و در خانه ما همه او را زاهد سياهپوش مي خواندند:
آمدي در سراي ما هر ماه سر بسر کسوتش حرير سياه
چون علت را جويا شديم و از او پرسيديم:
به که ما را بقصه يار شوي وين سيه را سپيد کار شوي
بازگويي ز نيکخواهي خويش معني آيت سياهي خويش
زاهد سياهپوش به ناچار در مقام اظهار حقيقت مطلب بر آمد و گفت:
من کنيز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد، خشنودم
به راستي پادشاهي مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خويش و بيگانه را اطعام ميکرد. روزي مرد غريبي بر او وارد شد و نمي دانم چه مطلبي گفت که شاه مدتي ناپديد گرديد و از او خبري نشد:
مـــــدتـي گشت نـاپـديـــد از مـــا سـر چــون سـيـمـرغ در کـشيد از مـــا
چون بر اين قصه برگذشت بسي زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــي
نـاگـهـان روزي از عنايت بـخـت آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت
از قـــبـــا و کــلاه و پــيــرهنش پــاي تــا ســر ســياه بود تـــنــــــش
آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟
کس نپرسيد کان سواد کجاست بر سر سيمت اين سودا چراست
پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم
و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:
بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت
صاحب من مرا چو محــرم يافت لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد
با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:
هر که زان شهر باده نوش کند آن سوادش سياهپوش کند
گر بخون گردنم بخواهي سفت بيشتر زين، سخن نخواهم گفت
اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:
چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت
عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم
بــردم از جـامه و جواهر و گنج آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج
نـام آن شــهر باز پــرســيـدم رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم
شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم هر يک از مشک بر کشيده عـلــم
پيکر هر يکي سپيد چو شير همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر
در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.
دادمش نقدهاي رو تازه چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم آهني را به زر بر اندودم
ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:
گفت پرسيدي آنچه نيست صواب دهمت آنچنانکه هست، جواب
چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:
چون در آن منزل خراب شديم چون پري هر دو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه
گفت يکدم در اين سبد بنشين جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هر که خاموش است از چه معني چنين سيه پوش است
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت
چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت
بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز
پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:
چون رسيد آن سبد به ميل بلند رسنم را گره رسيد به بند
چون بر آمد برين، زماني چــند بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي کآمدم زو به دل در اندوهي
او شده بر سرين من در خواب من درو مانده چون غريق در آب
پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:
دست بردم باعتماد خداي وان قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پاگرد کرد و بال گشاد خاکئي را به اوج برد چون باد
ز اول صبح تا به نيمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز
چون بگرمي رسيد تابش مهر بر سر مار روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجا کز چنان جائي تا زمين بود نيزه بالايي
من بر آن مرغ صد دعا کردم پايش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلي نازک و گياهي نرم
خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:
روضه اي ديدم آسمان ز ميش نا رسيده غبار آدميش
صد هزارن گل شکفته درو سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي بوي هر گل رسيده فرسنگي
گرد کافور و خاک عنبر بود ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمه هايي روان بسان گلاب در ميانش عقيق و در خوشاب
ماهيان در ميان چشمه آب چون درم هاي سيم در سيماب
منکه دريافتم چنين جايي شاد گشتم چو گنج پيمائي
گرد برگشتم از نشيب و فراز ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ ميخوردم شکر نعمت پديد ميکردم
عاقبت رخت بستم از شادي زير سروي، چو سرو آزادي
در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:
ديدم از دور صد هزاران حور کز من آرام و صابري شد دور
هر نگاري بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستان لعلشان خونبهاي خوزستان
شمعهائي بدست شاهانه خالي از دود و گاز و پروانه
بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند
در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:
آمد آن بانوي همايون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست چون نشست او، قيامتي برخاست
پس يکي لحظه چون نشست بجاي برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي
چون زماني گذشت سر برداشت گفت با محرمي که در بر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست مينمايد که شخصي اينجا هست
چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:
بوسه بر پاي يار خويش زدم تا مکن بيش گفت، بيش زدم
عشق ميباختم ببوس و به مي به دلي و هزار جان با وي
گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟ نامداريت هست، نام تو چيست؟
گفت: من ترک نازنين اندام نازنين ترکتاز دارم نام
گرم گشتم چنانکه گردد مست يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر بجوش آمد ماه را بانگ خون بگوش آمد
خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:
گفت: امشب ببوسه قانع باش بيش ازين رنگ آسمان متراش
هر چه زين بگذرد روا نبود دوست آن به که بيوفا نبود
تا بود در تو ساکني در جاي زلف کش، گازگير و بوسه رباي
زين کنيزان که هر يکي ماهيست شب عشاق را سحرگاهيست
هر شبت زين، يکي گوهر بخشم گردگر بايدت، دگر بخشـــــم
پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:
از زميني تو، منهم از زمينم گر تو هستي پري، من آدميم
لب بدندان گزيدنم تا چند و آب دندان مزيدنم تا چند
چاره اي کن که غم رسيده کسم تا يک امشب بکام دل برسم
پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:
لرز لرزان چو دزد گنج پرست در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم سخت ميگشت و سست ميبودم
مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:
صبر کن کآن تست خرمابن تا بخرما رسي شتاب مکن
باده ميخور که خود کباب رسد ماه مي بين که آفتاب رسد
ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:
گفت بر گنج بسته دست مياز کز غرض کو تهست دست دراز
گر بر آيد بهشتي از خاري آيد چون مني چنين کاري
و گر از بيد بوي عود آيد از من اينکار در وجود آيد
بستان هر چه از منت کامست جز يکي آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا جز دُري، آندگر خزينه ترا
گر چنين کرده اي شبت بيش است اينچنين شب هزار در پيش است
چون شدي گرم دل ز باده خام ساقئي بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش برداري دامن من ز دست بگذاري
چون فريب زبان او ديدم گوش کردم وليک نشنيدم
هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:
گفت يک لحظه ديده را بر بند تا گشايم در خزينه قند
من به شيريني بهانه او ديده بر بستم از خزانه او
چون يکي لحظه مهلتش دادم گفت بگشاي ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار تا درآرم عروس را بکنار
چونکه سوي عروس خود ديدم خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادي سرد
آن زمان گنج بود دستخوشم وين زمان اژدهاست مهره کشم
من درين وسوسه که زير ستون جنبش زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زاق رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سير آمدم سبدم زان ستون بزير آمد
آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:
گفت اگر گفتمي ترا صد سال باورت نامدي حقيقت حال
رفتي و ديدي آنچه بود نهفت اين چنين قصه با که شايد گفت
آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:
من که شاه سياهپوشانم چون سيه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوي بکام دور گشتم به آرزوئي خام
چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:
من که بودم درم خريده او برگزيدم همان گزيده او
آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:
در سياهي شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگي به از سياهي نيست داس ماهي چو پشت ماهي نيست
از جواني بود سيه موئي وز سياهي بود جوان روئي
گرنه سيفور شب سياه شدي کي سزاوار مهد ماه شدي
بسياهي بصر جهان بيند چرکني بر سياه ننشيند
هفت رنگست زير هفت اورنگ "نيست بالاتر از سياهي رنگ"
چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#356
Posted: 3 Aug 2011 11:35
بر قوزک پايش لعنت
اين ضرب المثل اگر چه از امثله سايره مي باشد، ولي غالباً به صورت مطايبه و در لفافه شوخي گفته مي شود. مورد استفاده و استعمال آن موقعي است که از شخصي که مورد علاقه و محبت باشد ترک اولي و لغزش قابل گذشت و اغماضي سربزند. در اين صورت به ضرب المثل بالا تمثل جويند و بدين وسيله ميزان علاقه خويش را بيشتر نمايان ميسازند.
اما ريشه تاريخي آن:
در تاريخ داستاني و افسانه اي جهان چندين به اصطلاح معروف رويين تن بودند. يعني تير و تيغ و نيزه و شمشير بر تن و بدنشان کارگر نبوده است. در ميان اين رويين تنان سه نفر معروف و مشهورند و در تاريخ عالم از اين قهرمانان نامي افسانه هاي زيادي باقي مانده است؛ منتها لطف و جاذبه تاريخ زندگاني آنان در اين است که اگر چه رويين تن بوده اند ولي باز جايي از تن و بدنشان رويين نبوده و همين سبب شده است که دشمنان از اين نقطه ضعف حريف آگاه شوند و همان نقطه را هدف قرار داده آنان را از پاي در آورند.
1- زيگفريد، قهرمان افسانه اي آلمانها که خط دفاعي معروف زيگفريد در جنگ جهاني دوم (44 - 1939 ميلادي) به نام او نامگذاري شده است رويين تن بود. او در چشمه اي که آدمي را رويين تن مي ساخت آب تني کرد و تمام اعضاي بدنش رويين شد، ولي هنگامي که برهنه شد تا داخل چشمه شود، در همان موقع برگ درختي از شاخه افتاد و بر پشتش چسبيد. موقع آب تني جاي آن برگ که درست مقابل قلبش در مهره پشت قرار داشت رويين نگرديد. بعدها دشمن اين نقطه ضعف را کشف کرد و بر پشتش تير انداخت. پيکان حريف در همان جايي که برگ درخت چسبيده بود فرو رفت و از مهره پشتش گذشته بر قلبش نشست و زيگفريد رويين تن را از پاي در آورد.
2- به طوري که ميدانيم در تاريخ داستاني ما ايرانيان هم "اسفنديار" رويين تن بود و در جنگي که رستم پهلوان نامي ايران با وي کرده بود به هر جايش تير مي انداخت کارگر نمي شد.
پرنده افسانه اي ايران، سيمرغ، به رستم خبر داد که اسفنديار هنگامي که در چشمه معروف آب تني مي کرد تا رويين تن شود، موقع فرو رفتن در آب چشمه ديدگانش را بر هم نهاد و به همين جهت چشمانش رويين نشده است. رستم از نقطه ضعف استفاده کرده تير بر چشم اسفنديار زد و با همان يک تير کارش را ساخت. آنگاه چنان که در شاهنامه آمده است اين طور رجزخواني کرد:
تو آني کـه گـفـتـي که رويين تنم بـلـنـد آسـمـان بـر زمـيـن بـرزنــم
من از تو صد و شصت تير خدنگ بخوردم نـنـاليدم از نــــام و نـنـگ
تو از زخم يک تير چوب گــــــزين نـهـادي سـر خود به قرپوس زيــن
3- سومين قهرمان رويين تن که مورد بحث ما و در واقع ريشه تاريخي ضرب المثل بالاست، آشيل يا اخيلوس فرزند پله پادشاه ميريميدونها، مشهورترين قهرمان افسانه اي يونان است که نامش با آثار همر نحليد شده است.
طبق بعضي روايات مادرش تتيس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پايش را گرفت و وارانه در رودخانه افسانه اي ستيکس فرو برد و بيرون کشيد. بدين جهت تمام اعضاي بدن آشيل به جز قوزک پايش که در دست مادر بود رويين گرديد. کالکاس پيشگويي کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. به همين جهت تتيس فرزندش را به صورت زني به نام پيرا در آورد و به دربار ليکومد در جزيره پيروس فرستاد تا نتوانند او را پيدا کنند و به جبهه جنگ بفرستند.
سپاهيان يونان که بدون کمک و ياري آشيل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اوليس خواستند و او به لطايف الحيل آشيل را به تروا کشانيد و موجب وحشت دشمنان گرديد. ديري نگذشت که حريف دريافت تير به هيچ جاي آشيل کارگر نيست مگر يک جا؛ همان قوزک پا يعني جاي دو انگشت مادرش که او را وارانه در آب فرو کرده بود.
يکي از تيراندازان مشهور به نام پاريس يا آپولون که نقطه ضعف حريف را پيدا کرده بود، تير زهر آلودي درست بر قوزک پاي آشيل زد و کارش را ساخت و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل شد.
محقق معاصر آقاي دکتر باستاني پاريزي نيز در رابطه با ضرب المثل بالا اين طور اظهار نظر مي کند: «به گمانم اينکه اروپاييها در مثل مي گويند: بر قوزک پايش لعنت، اشاره به اين افسانه باشد.»
با اين حساب معلوم مي شود که اين ضرب المثل از قاره اروپا به ايران آمده و به صورت فعلي درآمده است. در هر صورت ريشه تاريخي ضرب المثل بالا جز اين نمي تواند باشد و اصولاً همانطوري که کراراً در اين کتاب يادآور گرديد، هيچ ضرب المثلي نيست که عصاره و چکيده واقعه و حکايتي تاريخي يا اساطيري نبوده از اين دو عامل ريشه نگرفته باشد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#357
Posted: 3 Aug 2011 11:36
برعکس نهند نام زنگي کافور
هرگاه از کسي يا چيزي به غلط و عکس قضيه تعريف يا تشبيه کنند و خلاف آنچه گويند در ممدوح يا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده مي کنند. عامه مردم به شکل ديگر و با امثله ديگر بيان مقصود مي کنند، مثلاً: «به کچل ميگويند زلفعلي» و «به کور ميگويند عينعلي». علي کل حال مقصود اين است که تعريف و تشبيه در غير ماوضع له به کار رفته باشد.
اما ريشه اين ضرب المثل:
افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بديهه سرايان قرن دوازدهم هجري است. سرخوش به پيروي از شعراي سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعاليت کرد. اکثر بزرگان و زمامداران وقت را مدح گفت؛ ولي از آنجا که بخت مساعد نداشت از هيچ کس صله شايان و پاداش نيکو در خور مدايحي که سروده است دريافت نکرد.
سرخوش براي شعراي خوش اقبالي که فقط با سرودن يک بيت شعر، مال و خواسته فراوان اندوخته اند، حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خويش که همه جا با يأس و حرمان مواجه گرديد ناله ها کرد. في المثل نسف آقا معروف به وجيه الدين شاني تکلو، شاعر معاصر شاه عباس کبير که اختصاراً شاني ناميده ميشود به پاداش اين يک بيت شعر:
اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست بطاق ابروي مردانه اوست
ازقصيده اي که در مدح و منقبت و يکي از غزوات حضرت علي بن ابي طالب (ع) سروده است به دستور شاه عباس در همان مجلس شاني را در ترازويي به زر کشيدند و زرها را به صله آن شعر بدو بخشيدند. سرخوش وقتي که آن خوش اقباليها را با بخت نامساعد خويش مقايسه کرد به اين نتيجه رسيد که به مکتب هجا گويان بپيوندد و غالب ثروتمندان و صاحب دولتان زمان را هجو کند، چنان که خود گويد:
جز به هجا کلک سزاوار نيست مار که زهرش نبود مار نيست
سرخوش در آن ايامي که هنوز به بخت و اقبال خويش اميدوار بود روي مثنوي مديحه اي در مدح همت خان حاکم وقت سرود که اين بيت مبالغه آميز از آن مثنوي است:
سر انگشتش ز جود يک اشارت دهد سرمايه دريا بغارت
همت خان را از آن مديحه ظاهراً خوش آمد و گفت: «يک دست لباس فاخر و يک رأس اسب راهوار در نظر گرفته شد که چون متاع قليل است، شرم دارد في المجلس اهدا کند و البته فردا به خانه شما خواهد فرستاد».
سرخوش بيچاره به اميد آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم به در خانه دوخته بود که چه وقت اسب و خلعت ميرسد!
سرانجام معلوم شد که همت خان را نيز همتي نيست و وعده به غلط داده است. آنچنان ناراحت شد که اين رباعي هجاييه را سرود و برايش فرستاد:
اي پـنـچـه تـو ز دامـن دولـت دور بـر دولـت بـي فـيـض دمـاغت مـغـرور
بي همتي و نام تو همت خانست « بر عکس نهند نام زنگي کافور »
قدر مسلم اين است که قدمت اين ضرب المثل منظوم بيشتر و پيشتر از دويست سال است، چه مير خواند در سده نهم هجري چنين گفته: «در اين اثنا خادمي از نزد جاريه متوکل که او را به واسطه کمال حسن و جمال که داشت، قبيحه مي گفتند؛ چنانچه: برعکس نهند نام زنگي کافور، جامه به تکليف و چادر شبي زيبا آورده متوکل جامه را پوشيده، چادر شب در زير آن کشيد....» ولي چون واقعه سرخوش و همت خان بيشتر موجب اشتهار عبارت مزبور شد لذا از آن ياد گرديده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#358
Posted: 3 Aug 2011 11:37
برو آنجا که عرب ني انداخت
عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.
اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.
کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.
عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»
اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#359
Posted: 3 Aug 2011 11:38
بره کشان است
در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.
اما ريشه تاريخي آن:
بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
شادروان حسن مستوفي الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#360
Posted: 3 Aug 2011 11:39
بز اخفش
کساني که در موضوعي تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اينگونه افراد را به "بز اخفش" تشبيه و تمثيل مي کنند.
بايد ديد اخفش کيست و بز او چه مزيتي داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است.
اخفش از نظر لغوي به کسي گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکي بهتر از روشنايي و در روز ابري و تيره بهتر از روز صاف و بي ابر ببيند.
در تذکره ها نام يازده تن اخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمي معروف به ابوالحسن ميباشد. وي عالمي نحوي و ايراني و از موالي بني مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولي به شاگردي وي افتخار مي کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت.
وفات اخفش به سال 215 يا 221 هجري قمري اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادي، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است.
ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تتلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند.
قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت.
علامه قزويني راجع به اخفش اينطور مي نويسد:
«گويند اخفش نحوي وقتي که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد با يک بزي که داشت بناي صحبت و تقريرات علمي مي گذارد و بز گاهگاهي بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سري تکان ميداد و اخفش از همين صورت ظاهر عملي که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال مي شده است.»
عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد.
از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند.
همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس