ارسالها: 436
#361
Posted: 3 Aug 2011 11:41
بز بياري
اصطلاح بز بياري مرادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.
اما ريشه و علت تسميه آن:
همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن و نقش آوردن در همين کتاب شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.
به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.
مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.
بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج دارد؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.
در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقال خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.
بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:
1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.
2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.
3- اگر از قاپها يکي اسب و يکي خر و سومي جيک يا بوک يا امبه بنشيند، اين شکل را دو بز گويند که باختش دو برابر مبلغ شرط بندي است.
4 و 5- هنگامي که دو تا از قاپها اسب و يکي خر يا دو تا خر و يکي اسب بنشيند، هر کدام از اين دو شکل را سه بز مي نامند که بزرگترين شکلهاي بازنده است و باختش سه برابر مبلغ شرط بندي است. اين دو شکل بازي سه قاپ و بز بياري را سه پلشگ هم مي گويند که صحيح آن "سه پلشت" است و پلشت به معني ناپاک و آلوده آمده است.
خلاصه همان طوري که در بالا اشاره شد اين پنج شکل بازي سه قاپ که براي ريزنده قاپها بازنده است به ويژه شکلهاي چهارم و پنجم يعني سه بز را اصطلاحاً "بز بياري" مي گويند که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده و مجازاً در موارد مشابه بکار مي رود.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#362
Posted: 3 Aug 2011 11:42
بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد
مورد استفاده و اصطلاح عبارت مثلي بالا هنگامي است که از کسي پس از مدتها کاري بخواهند و يا تقاضايي کنند ولي آن شخص با وجود قدرت و توانايي که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بي ميلي تلقي نمايد. در چنين موارد عبارت بالا از باب طنز و کنايه گفته مي شود.
اکنون به ريشه تاريخي آن مي پردازيم:
نياکان ما روحي آزاده و سرشار از غرور ملي و نشاط کار و ميل به فعاليت داشته اند. اين نشاط و سرخوشي آميخته با کار و سنن باستاني و نژادي به حدي بود که تجلي آن در تمام مظاهر زندگي ايران قديم وجود داشته است.
يکي از آن مظاهر، جشنها و اعياد فراوان و بي شماري بود که در غالب ايام و ماههاي سال ايرانيان قديم برپا ميداشتند، و با شوق و علاقه خاصي اين رسوم و سنن نشاط انگيز را حفظ و اجرا مي کرده اند.
شايد باور نکنيد که اسلاف و پيشينيان ما اصولا معني عزا و ناله را نمي دانستند چيست؛ بطوري که: «مستشرقين با تمام تحقيقات و تجسسات خود نتوانستند حتي يک روز عزاي عمومي در تقويم ايرانيان قديم بيابند.» ولي بر عکس در هر سال نزديک به پنجاه عيد بزرگ و کوچک داشتند و در هر يک از اعياد و جشنها مراسم مخصوصي را انجام ميدادند. اهمين اين جشنها يکسان نبود. بعضي بسيار مجلل و برخي به سادگي برگزار مي شد.
جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان در وسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرماي پاييز و زمستان و جشن سده به مناسبت پايان زمستان بسيار معتبر و باشکوه بود و با تشريفات مفصلي برگزار مي گرديد. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصيل ساير اعياد و جشنها خودداري مي شود.
در نوروز شاهنشاه به بار عام مي نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف مي کشيدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهي تمام اجرا مي شد.
در زمان سلاطين هخامنشي علاوه بر مراسم رسمي و حضور رجال و بزرگان پايتخت، معمولاً نمايندگان تمام کشورهاي تابع شاهنشاهي در اين روز با هداياي مخصوص به خدمت شاهنشاه بار مي يافتند. رييس تشريفات سلطنتي هر يک از نمايندگان را به نوبت حضور شاهنشاه مي برد تا هديه و درود کشور خويش را به پيشگاهش تقديم دارد. اين هدايا که از کشورهاي دوست و ايالات داخلي ايران به خدمت آورده مي شد از خصايص و ظرايف هر سرزمين و هر قوم بوده است، مانند: اسب، گاو، گوسفند، شتر، شير، بز کوهي، زرافه و نمونه هايي از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرين و امثال آنها...
تشريفات جشن نوروز در دربار ساساني چندين روز پيش از آغاز فروردين ماه شروع مي شد. بيست و پنج روز پيش از نوروز در صحن کاخ سلطنتي دوازده ستون از خشت خام بر پا ميداشتند و بر هر يک از آنها نوعي از رستنيها را ميکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو، برنج، عدس، باقلا، کاجيله، ارزن، ذرت، لوبيا، نخود، کنجد و ماش.
شاه و درباريان ديدن اين سبزه ها را به فال نيک مي گرفتند و آنها را تا ششمين روز نوروز نگاه مي داشتند. در آن روز با شادي و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را مي کندند و در مجلس شاهنشاه مي نهادند که تا روز شانزدهم فروردين باقي مي ماند.
ايرانيان معتقد بودند که هر يک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بيشتر و فراوانتر خواهد بود.
بامداد نوروز، دربار سلاطين ساساني جلال و شکوه خاصي داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمي فاخر در دربار حاضر مي شد، مردي خجسته نام و مبارک قدم و گشاده رو و نيکو بيان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بي اجازه به خدمت شاهنشاه ميرفت و آنقدر مي ايستاد تا شاهنشاه او را ببيند و بپرسد: "کيستي؟"، "از کجا آمده اي؟"، "به کجا ميروي؟"، "نامت چيست؟"، "که تو را آورد؟"، "با که آمده اي؟"، "با تو چيست؟"، آن مرد جواب مي داد: "من نيروي فتح و ظفرم."، "از جانب خداي مي آيم."، "نزد پادشاه نيکبخت ميروم."، "نامم خجسته است."، "با سال نو آمده ام"، "تندرستي و شادماني و گوارايي ره آورد من است.".... سپس مردي ديگر مي آمد که با خود طبقي از نقره داشت و در اطراف آن قرصهاي نان از انواع حبوب مانند: گندم، جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبيا قرار داشت و از حبوب مذکور هر يک هفت دانه در آن طبق مي نهادند با قطعه اي از شکر و مقداري پول نقره و طلا و شاخه اي اسفند و هفت شاخه از درختهايي که آنها را به فال نيک ميگرفتند و هر يک را به اسم شهري مي ناميدند و بر روي آنها کلماتي از قبيل: اپزود (افزود)، اپزايد (افزايد)، اپزون (افزون)، پروار و فراخي (فراواني) مي نوشتند.
وقتي اين طبق را به خدمت شاه ميآوردند آن مرد که خود را خجسته معرفي کرده بود آن را به دست ميگرفت و به شاه درود مي فرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار مي شد و طبق را در خدمتش مي نهاد.
بعد از اين مقدمات بزرگان دولت به خدمت مي آمدند و هداياي خود را تقديم مي داشتند. هداياي نوروز از طرف پادشاه و امرا و مرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقديم مي شد. معمولاً هديه هر کسي متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تيز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپايان، تير و کمان از طرف جنگجويان، شمشير و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشيدنيهاي فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس، در و گوهر از طرف جواهر فروشان.... زنان حرمسرا هم هر يک هديه اي فراخور سليقه و پسند خود براي شاهنشاه ترتيب مي دادند.
اگر يکي از آنان کنيزکي زيبا داشت و تصور مي کرد که شاهنشاه به آن کنيزک علاقه و توجهي دارد مي بايست هنگام نوروز او را به بهترين وجهي بيارايد و به رسم هديه به شاهنشاه تقديم کند.
بديهي است که شاهنشاه هيچ يک از اين هدايا را بلاجواب نمي گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش ميداد.
ديگر از مراسم درباري آن بود که شاهنشاه در روز نوروز "بازي" سپيد را پرواز مي داد و در همين روز دختران باکره با کوزه هاي نقره براي شاهنشاه از زير آسياب آب بر ميداشتند. بر گردن اين کوزه ها شسته اي از ياقوت و زبرجد که از زنجير طلا عبور داده باشند مي آويختند.
بارهايي که شاهنشاه در ايام نوروز مي داد براي همه طبقات مملکت بود و همه به ترتيب در آن پذيرفته مي شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع ميکردند تا در روزهاي آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.
البته آنچه گفته شد، رسوم درباري بود. اما در ميان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشريفاتي داشت که اثر قسمتي از آنها در پاره اي از کتب تاريخي و ادبي باقي مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهايي مي افروختند و گرد آن شادي و جست و خيز مي کردند.
اين رسم بعدها باقي ماند و حتي در عصر خلافت عباسي در بغداد معمول بود. بعيد نيست که آتش چهارشنبه سوري از همين قبيل باشد.
بامداد نوروز براي روشني چشم به يکديگر آب مي پاشيدند و همي رسم است که به صورت پاشيدن گلاب باقي مانده است.
يکي ديگر از مراسم نوروز در دوره ساساني هديه دادن شکر و شيريني به يکديگر بود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم ديگر کاشتن سبزي بود که در دربارها معمول بوده است؛ ولي مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزي اکتفا مي کردند و هر نوع از غلات را که بهتر ميروييد دليل قوت آن نوع از غلات در سال نو مي شمردند.
يکي از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در اين مقاله است اين بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه مي افتاد از رئيس يهوديان چهار هزار درهم به عنوان هديه مي گرفتند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#363
Posted: 3 Aug 2011 11:43
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر: "فلاني را به خاک سياه نشانده اند".
در اين مقاله بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوري که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزديکي بيت المقدس و شش ميلي شهر رمله کوره اي (کوره به معني شهرستان و بلوک و ناحيه و بلد است) است به نام عمواس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجري در روزگار خلافت عمر در اين ناحيه پديد آمده بود و از آنجا به ديگر نواحي شام سرايت کرد. تعداد تلفات اين طاعون را بيست و پنج هزار تن نوشته اند.» در اين طاعون که به نام طاعون عمواس خوانده شده، جمعي از اصحاب پيغمبر به اسامي ابوعبيده جراح و معاذبن جبل و يزيد بن ابي سفيان نيز هلاک شدند. ولي عمروعاص آن داهي محيل و دورانديش عرب چون وضع را وخيم ديد، با بسياري از متابعان خويش از منطقه عمواس گريخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما اين است که سال مزبور را عام الرماد، يعني: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در اين زمينه صاحب کتاب عجايب المخلوقات مينويسد:
«... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سياه بباريد و بيست و پنج هزار آدمي درين سال بمرد. و اين خاک در صحرا و در خانها و حجرها بباريد، تا مرد از جامه خواب برخاستي بر خاک سياه بودي. آن را عام الرماد گفتند.»
با توصيف اجمالي بالا استنباط مي شود که آن طاعون کذايي بر اثر ريزش و بارش خاک سياه بروز کرده: «راه نفسها بسته ميشد و جان مي دادند.» و شايد اصلاً بيماري طاعون نبوده، بلکه همان خاک سياه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بيدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سياه نشانيد.
به هر حال اين واقعه هولناک را چه طاعون عمواس بناميم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سياه عامل اصلي آن همه مرگ و مير و خرابي و ويراني در سال هجدهم هجري بوده دد و دام و گياه و نبات را "بر خاک سياه نشانده است"؛ به همين مناسبت و به جهت اهميت و عظمت واقعه مزبور که بيست و پنج هزار تن از سکنه بي گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاريها و بيچارگيهاي ناشي از وقايع غير منتظره مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است. في المثل سيل بنيان کني کليه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را ليته ببندد و از بين ببرد و يا آتش سوزي مهيبي بازار و چهار سوق و يا قيصريه اي را در معرض لهيب خود قرار دهد و انبارهاي کالا را يکسره نابود کند در اين گونه موارد و نظاير و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلي فاقد هستي مي شوند اصطلاحاً گفته مي شود: « فلاني به خاک سياه نشست. »
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#364
Posted: 3 Aug 2011 11:44
خودم جا، خرم جا
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!»
یا به طور خلاصه می گویند: «خودم جا، خرم جا» مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
«... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:«اعجنبی تلمه» یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
«ابن حاجب گفت:«که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟» گفت:«از اهل طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟» خواجه فرمود که: «گاوان طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«شاخ تو کجاست؟»
«خواجه گفت:«شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!» پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.»
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:«این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.»
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
«کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد.»
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!»
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#365
Posted: 3 Aug 2011 11:45
دو قورت و نيمش باقي است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسي به کار مي رود که حرص و طمعش را معيار و ملاکي نباشد و بيش از ميزان قابليت و شايستگي انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلي بالا از جنبه ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند:"فلاني دو قورت و نيمش باقي است." يعني با تمتعي فراوان از کسي يا چيزي هنوز ناسپاس است.
اکنون ببينيم اين دو قوت و نيم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکه رسالت و سلطنت تکيه زد بعد از چندي از خداي متعال خواست که همه جهان را دريد قدرت و اختيارش قرار دهد و براي اجابت مسئول خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست.
در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پريان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرين عبادتش گفت:"الهي، هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد."
خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نماند، هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي، بدو بخشيد و اعاظم جهان از آن جمله ملکه سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باري، چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کلیه مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند! حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد. سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد: "بار خدايا، مرا نعمت قدرت بسيار است، مسئول مرا اجابت کن. قول مي دهم از عهده برآيم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست، همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني. سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد: "پروردگارا، حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعه ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟ اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همه جنبدگان کره خاکي از هوا و زمين و درياها و اقيانوسها فرمان داد که فلان روز به ضيافت بنده محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است.
سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همه افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند.
بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود:"ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقه وسيع و پهناور چيدند. سپس تخت زريني بر کرانه دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت. آصف برخيا وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسيها نشستند. چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند.
سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند. ساعتي نگذشت که ماهي عظيم الجثه اي از دريا سر بر کرد و گفت:"پيش از تو بدين جانب ندايي مسموع شد که تو مخلوقات را ضيافت مي کني و روزي امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند، بفرماي تا نصيب مرا بدهند."
سليمان گفت:"اين همه طعام را براي خلق جهان تدارک ديده ام. مانع و رادعي وجود ندارد. هر چه مي خواهي بخور و سدّ جوع کن." ماهي موصوف به يک حمله تمام غذاها و آمادگيهاي مهماني در آن منطقه وسيع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"يا سليمان اطعمني!" يعني: اي سليمان سير نشدم. غذا مي خواهم!!
سليمان نبي که چشمانش را سياهي گرفته بود در کار اين حيوان عجيب الخلقه فرو ماند و پرسيد:"مگر رزق روزانه تو چه مقدار است که هر چه در ظرف اين مدت براي کليۀ جانداران عالم مهيا ساخته ام همه را به يک حمله بلعيدي و همچنان اظهار گرسنگي و آزمندي مي کني؟" ماهي عجيب الخلقه در حالي که به علت جوع و گرسنگي! ياراي دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتواني جواب داد:
"خداوند عالم روزي 3 وعده و هر وعده يک قورت غذا به من کمترين! مي دهد. امروز بر اثر دعوت و مهماني تو فقط نيم قورت نصيب من شده هنوز دو قورت و نيمش باقي است که سفرۀ تو برچيده شد. اي سليمان اگر ترا از اطعام يک جانور مقدور نيست چرا خود را در اين معرض بايد آورد که جن و انس و وحوش و طيور و هوام را طعام دهي؟" سليمان از آن سخن بي هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبريايي قادر متعال سر تعظيم فرود آورد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#366
Posted: 3 Aug 2011 11:46
دود چراغ خورده
عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود: فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است. و بعضاً: دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.
به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسیله برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلف، لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق، چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتیله آلوده را روشن مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاریخچه طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانه مرکزي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم، بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيره آنها لقمه نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبه فقير و بي بضاعت که البته دنيايي استغنا داشت براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبه بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#367
Posted: 3 Aug 2011 11:47
سايه تان از سر ما کم نشود
در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند.
قبلاً گمان نمي رفت که اين عبارت ريشه تاريخي داشته باشد، ولي از آنجا که کمتر اصطلاحي بدون مأخذ و مستند تاريخي است، ريشه تاريخي ضرب المثل مزبور نيز به دست آمد.
ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست و محل سکونتش در منطقه اي به نام "کرانه" واقع در يکي از حومه هاي "کورنت" بوده است.
ديوژن پيرو فلسفه کلبي بود و چون کلبي ها معتقد بودند که: «غايت وجود در فضيلت و فضيلت در ترک تمتعات جسماني و روحاني است.» به همين جهت ديوژن از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود.
يعقوبي در مورد علت تسميه کلب يا کلبي عقيده ديگري ابراز مي کند: «پس به او گفتند چرا کلب ناميده شدي؟ گفت براي آنکه من بر بدان فرياد ميزنم و براي نياکان تملق و فروتني دارم و در بازارها جاي مي گزينم.»
به عبارت اخري کلبيون هيچ لذتي را بهتر از ترک لذات و نعمتهاي مادي و طبيعي نميدانستند.
ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.»
بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم».
ديوژن هميشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد مي کرد، «به قدري به مردم طعنه زده و گوشه و کنايه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگيان ديوژنيسم به جاي نيشغولي زدن مصطلح است.»
ميرخواند از ديوژن چنين نقل مي کند: «چون اسکندر را فتح شهري که مولد ديوجانس بود ميسر شد به زيارت او رفت. حکيم را حقير يافت، پاي بر وي زد و گفت: «برخيز که شهر تو در دست من مفتوح شد.» جواب داد که: «فتح امصار عادت شهرياران است و لگد زدن کار خران.»
به روايت ديگر: زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت.
ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.»
اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.»
به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟»
اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟»
اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.»
آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.»
اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.»
باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#368
Posted: 3 Aug 2011 11:48
سبيلش آويزان شد
اصطلاح بالا در امثله سائره کنايه از پکري و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته بکار ميرود.
اکنون ببينيم چگونه «سبيل آويزان مي شود» و از طرف ديگر آويزان شدن سبيل چه ارتباطي با عدم رضايت و ناخشنودي دارد.
همانطوري که در مقاله «سبيل کسي را چرب کردن» يادآور شد، سلاطين صفوي به علت انتساب به شيخ صفي الدين اردبيلي چون خود را اهل عرفان و تصوف ميدانستند و به همين ملاحظه لقب مرشد کامل را اختيار کرده بودند، لذا غالباً سبيلهاي کلف و چخماقي مي گذاشتند و کليه حکام و سرداران و قزلباشها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" از اين روال و رويه پيروي مي کردند، چو ميدانستند که ميزان علاقه و محبت سلطان با طول و تراکم سبيل ارتباط دارد و از اين رهگذر مي توانند به مقصد و مقصود دست يابند!
در اوايل سلطنت صفويه ريش بلند و انبوه خريدار داشت و عبارت "اللحيه حليه" ورد زبان بوده است. ولي شاه عباس کبير ريش بلند را به جهاتي که در مقاله "باج سبيل" اشارت رفت، خوش نداشت و آن را جاروي خانه مي ناميد.
در عصر و زمان او بازار ريش تا آن اندازه کاسد شده بود که هر کس ريش داشت، مجبور شد بتراشد و حتي روحانيون نيز بعضاً از اين دستور معاف نبودند.
اما گذاشتن سبيل بزرگ و درشت و چخماقي و از بناگوش در رفته آزاد بود و شاه عباس سبيل را آرايش صورت ميشمرد و بر حسب بلندي و کوتاهي آن بيشتر و کمتر حقوق مي پرداخت.
پيداست وقتي که بازار سبيل تا اين حد گرم و با رونق باشد کمتر کسي ريش ميگذاشت و يا به ساحت سبيل دست دراز مي کرد. بلکه سبيل را پر پشت و متراکم مي کردند و به قدر توانايي و استطاعت مالي هر روز آنرا با روغن مخصوصي جلا و مالش مي دادند تا هم شفاف شود و هم به علت چربي و چسبندگي از زير دو سوراخ بيني و لب بالا به سوي بناگوش متمايل گردد.
رعايت نظافت و جلا و شفافيت سبيل آنهم به طريقي که گفته آمد، واقعاً کاري پرزحمت بود و هر روز قريب يک ساعت وقت صرف مي شد تا به صورت مطلوب درآيد و در عالي قاپو مورد بي اعتيايي و احياناً غضب سلطان واقع نشود.
سبيل درباريان و ملازمان دستگاه سلاطين و حکام صفوي براي ايرانيان هوشمند، بخصوص اصفهانيهاي زيرک و باريک بين، في الواقع در حکم ميزان سنج بود که از شکل و هيئت آن به ميزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبيل پي مي بردند.
في المثل سبيل پرپشت و شفاف که تا بناگوش ميرفت و در پايان چند پيچ ميخورد و به سوي بالا دايره وار حلقه ميزد، دليل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبيل را به حضور مي پذيرفت و با او به مکالمه و مشاوره مي پرداخت.
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافيت سبيل کمتر جلوه مي کرد به همان نسبت معلوم مي شد که ميزان لطف و عنايت سلطان يا حاکم وقت نقصان پذيرفته است. چنانچه سبيلها به کلي از رونق و جلا مي افتاد و به علت نداشتن چربي و چسبندگي به سمت پايين متمايل و يا به اصطلاح "سبيل آويزان مي شد" اين آويزان شدن سبيلها را بر بي مهري مافوق و کم پولي و احياناً مقروض و بدهکار بودن صاحب سبيل تلقي مي کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده، از آن در موارد مشابه که حاکي از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثيل مي کنند.
مثلاً اگر در حال حاضر گفته شود: فلاني سبيلش آويزان شد، از آن اين معاني و مفاهيم مجازي افاده مي شود که:
فلاني ورشکست شد، از قدرت افتاد، و ميدان را به حريف واگذار کرد.
اما زير سبيلي در کردن: از شادروان مؤتمن الملک پيرنيا رييس مجلس شوراي ملي در دوره چهارم تقنينه نقل ميکنند که روزي در جمع دوستان اظهار داشت:
«بر من روشن بود که موي سر براي جلوگيري از حرارت آفتاب آفريده شده و موهاي ابرو و مژگان هم چشم را از عرق پيشاني و نفوذ خاک و خاشاک محفوظ ميدارد. ريش هم پيداست که مانند موي سر از تابش حرارت آفتاب و نفوذ گرد و غبار در پوست و مسامات صورت جلوگيري مي کند، ولي فلسفه وجود سبيل بر من مجهول بود که چرا و به چه جهت بر روي لب و بالاي دهان روييده مي شود.
سالها گذشت تا اينکه پس از مدتها تفکر و انديشه و برخورد با افکار و عقايد موافق و مخالف به اين نتيجه رسيدم که خداوند تبارک و تعالي سبيل را از آن جهت خلق فرمود که بعضي حرفها را براي آنکه نشنيده بگيريم بايد زير سبيلي در کرد تا هم گوش را آزاري نرسد و هم پاسخي که احياناً مخالفان را رنجيده خاطر کند بر زبان جاري نشود!»
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#369
Posted: 3 Aug 2011 11:49
ستون به ستون فرج است
بشر به اميد زنده است و در سايه آن هر ناملايمي را تحمل مي کند. نو اميد و خوشبيني در همه جا ميدرخشد و آواي دل انگيز آن در تمام گوشها طنين انداز است: «مأيوس نشويد و به زندگي اميدوار باشيد.»
مفهوم اين جمله را عوام الناس و اکثريت افراد کشور در تلو عباراتي ديگر زمزمه مي کنند: «مگر دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است.»
اکنون به ريشه داستاني و همچنين ريشه تاريخي ضرب المثل بالا مي پردازيم.
در مورد ريشه و علت تسميه ضرب المثل بالا اقوال مختلف وجود دارد که از مجموعه تمام آن گفته ها در کتب امثله و اصطلاحات موجود، اين حکايت يا داستان في الجمله استنتاج مي شود:
مي گويند در ازمنه گذشته، جوان بيگناهي به اعدام محکوم شده بود زيرا تمام امارات و قراين ظاهري بر ارتکاب جرم و جنايت او حکايت مي کرد.
جوان را به سياستگاه بردند و به ستوني بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. حسب المعمول به او پيشنهاد کردند که در اين واپسين دقايق عمر خود اگر تقاضايي داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بي گناه که از همه طرف راه خلاصي را مسدود ديد، نگاهي به اطراف و جوانب کرد و گفت: "اگر براي شما مانعي نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببنديد.» درخواستش را اجابت کردند و گفتند: "آيا تقاضاي ديگري نداري". جوان بي گناه پس از لختي سکوت و تأمل جواب داد: "ميدانم که زحمت شما زياد مي شود ولي ميل دارم مرا از اين ستون باز کنيد و به ستون ديگر ببنديد." عمله سياست که تاکنون مسئول و تقاضايي به اين شکل و صورت نديده و نشنيده بودند، از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حيرت شده، پرسيدند: "انتقال از ستوني به ستون ديگر جز آنکه اجراي حکم را چند دقيقه به تأخير اندازد چه نفعي به حال تو دارد؟" محکوم بي گناه که هنوز بارقه اميد در چشمانش ميدرخشيد، سربلند کرد و گفت: "دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است."
مجدداً عمله سياست براي انجام آخرين درخواستش دست بکار شدند که بر حسب اتفاق يا تصادف و يا هر طور ديگر که محاسبه کنيم، در خلال همان چند دقيقه از دور فريادي به گوش رسيد که : "دست نگهداريد، دست نگهداريد، قاتل دستگير شد." و به اين ترتيب جوان بي گناه از مرگ حتمي نجات يافت.
اما چون بناي اين کتاب بر ريشه تاريخي و مستند امثال و حکم نهاده شده و امثله و اصطلاحات غير مستند در کتب قصص و داستانهاي امثال مبسوطاً آمده است، لذا به تحقيق و تفحص از افراد مطلع و بررسي کتب تاريخي پرداختم تا چنانچه ضرب المثل بالا في الواقع ريشه تاريخي ندارد و صرفاً به هيم داستان مشروحه بالا ختم مي شود از ذکر آن خودداري کنيم.
خوشبختانه اخيراً با دوست و همشهري دانشمندم آقاي حسن حسن زاده آملي که در مقالات برج زهرمار و دروغ شاخدار و چند جاي ديگر در همين کتاب از محامد و فضايلش اجمالاً بحثي شد، اتفاق ملاقات افتاده، بشارت دادند که اين عبارت مثلي ريشه تاريخي دارد و با قبول زحمت عين مطلب را در تلو عبارات سليس و روان از کتاب عربي تاريخ يعقوبي ترجمه فرموده و براي نگارنده ارسال داشتند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#370
Posted: 3 Aug 2011 11:56
سد سکندر باش
هرگاه بخواهند کسي را به مقاومت در مقابل دشمن يا حوادث تشويق و تشجيع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده يا به اصطلاح ديگر ميگويند: مانند سد سکندر پايداري کن.
بايد ديد اين سکندر کيست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
در تعريف و توصيف منشأ تاريخي آب حيات در همين کتاب گفته شد که اسکندر مقدوني به روايت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حيات بدون اخذ نتيجه به روشنايي رسيد و جانب باختر را در پيش گرفت.
در اين قسمت افسانه نويسان خيال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنين در بازگشت از ظلمات به شهري سبز و آراسته رسيد که در پاي کوهي بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاري قومي به نام يأجوج و مأجوج شکوه و زاري کردند. و براي توضيح بيشتر گفتند که اين جانوارن اندامي پر موي و دنداني چون دندان گراز دارند. گوشهايشان به قدري پهن است که در موقع استراحت يکي ار بستر و ديگري را روپوش ميکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود مي آيند و خواب و آسايش را بر ما تباه مي سازند.
اسکندر چون شرح ماجرا شنيد بي نهايت متأثر گرديد و با گروهي از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه يأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بين دو کوه را که معبر اقوام وحشي بود از نزديک وارسي کرد.
آنگاه فرمان داد دو ديوار از دو پهلوي کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهناي يک صد ارش بنا کردند، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روي و گوگرد و نفت و قير را بوسيله حرارت آتش با يکديگر درآميختند و ميان دو ديوار را با اين ماده مخلوط و ممزوج به کلي پر کردند و بدين وسيله سکنه جنوبي سد از تعرض و آسيب قوم يأجوج و مأجوج براي هميشه مصون ماندند.
اين بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در ميان کليه طبقات مردم مصطلح مي باشد.
اما همانطوري که در پايان مقاله آب حيات شرح داده شد بايد دانست که اين داستان هم مخلوق دماغ خيال پرور افسانه نويساني است که اسکندر را به غلط ذوالقرنين پنداشته، هر چه راجع به ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج در قرآن کريم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند. در صورتي که اسکندر مقدوني در تمام مدت عمر کوتاهش سدي که شهرت پيدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاريخ مهربان و دادگر نبوده است.
اسکندر از راه شام به ايران حمله برد و تا پنجاب هند پيش راند. موقعي که از پنجاب باز ميگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت.
چون در مقاله آب حيات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنين موصوف است، ديگر جاي شک و ترديد باقي نمي ماند که بنيانگزار اين سد عظيم که در تنگه داريال واقع در کوههاي قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسي ديگر نمي تواند باشد، زيرا در قرآن کريم براي بناي اين سد دو صفت متمايز ذکر شد:
يکي آنکه سد را بين دو ديوار طبيعي بلند بر پاي داشته اند: "تا جايي رسيد که بين دو ديوار عظيم بود و در آنجا قومي يافت که زبان نمي فهميدند".
ديگر آنکه جزء مصالح آن بيش از حد و اندازه آهن به کار رفته است: "آنقدر تخته هاي آهن بياوريد که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد."
همين دو صفت ما را به مقصود رهبري مي کند که فقط سلسله جبال قفقاز داراي اين مشخصات مي باشد و هم اکنون نيز بقاياي ديوار آهني در اين نواحي هست که مسلماً بايد همان سد کوروش باشد. (به کتاب سرزمين جاويد جلد اول مراجعه شود)
اجمال قضيه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب ايران صورت گرفته به دامن جنوبي سلسله جبال قفقاز و نزديک رودي رسيد که هنوز هم به نام رود کر يا رود کوروش موسوم است.
شک نيست در اين حمله با اقوام کوهستاني اين منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومي باشند که مورخين يوناني به نام کوشي خوانده و داريوش نيز در کتيبه خود به کوشياه از آنان نام مي برد.
همينها هستند که به کوروش از قوم يأجوج و مأجوج که يونانيان در آن زمان آنان را به نام سيت ناميده اند، شکايت برده اند و چون تمدني نداشتند در قرآن به "زبان نمي فهميدند" توصيف شده اند. اگر به نقشه جغرافيايي قفقاز نگاه کنيم، ملاحظه مي شود که در مشرق قفقاز، درياي خزر راه عبور به شمال را سد ميکند. در مغرب درياي سياه مانع از عبور به طرف شمال است. در وسط نيز سلسله کوههاي قفقاز مانند يک ديوار طبيعي راه بين جنوب و شمال را قطع مي کند. فقط يک راه در تنگه ميان اين سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داريال ميخوانند و در ناحيه ولاديقفقاز و تفليس واقع شده است. قبايل شمال براي هجوم به نواحي جنوب هيچ راهي جز تنگه مزبور نداشتند و از همين تنگه هجوم برده و به قتل و غارت ميپرداختند.
کوروش در اين تنگه سدي آهنين بنا کرد و بدين وسيله جلوي مهاجمين را گرفت. چنانچه به تاريخ مراجعه کنيم، ميبينيم که پس از کوروش ديگر صحبتي از هجوم و دستبرد از طريق تنگه مزبور شنيده نمي شود و در واقع کوروش بدين وسيله دروازه آسياي غربي و نواحي شمال را قفل نمود.
اتفاقاً در کتب ارامنه که بيشتر مورد اعتناست اين سد را از زمان قديم بهاک کورايي، يعني: در بند کوروش و بعضيها کابان کورايي، يعني: گذرگاه کوروش خوانده اند. چه کور قسمتي از نام کوروش است، بنابراين به اجماع کليه محققاني که اخيراً به تحقيق پرداخته اند کاملاً مسلم گرديد که بنيانگزار سد يأجوج و مأجوج که به غلط "سد سکندر" مي خوانند، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشي بوده است نه اسکندر مقدوني.(چنانچه راجع به ذوالقرنين و سد سکندر اطلاعات بيشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا، بخصوص کتاب کوروش کبير تأليف دانشمند و سياستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي مراجعه شود)
در پايان آقاي پيشتاز در سلسله مقالاتي تحت عنوان سرزمين جاويد اقتباس از آثار ماريژان موله و هرتز فلد و گيرشمن که از سرگذشت پر شور ايران زمين و مردم ايران بحث مي کند، موضوع سد دربند را چنين شرح ميدهد:
«... ايش توويگو پادشاه ايران قبل از اينکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد يک خدمت بزرگ به ايرانيان کرد و آن ساختن سد دربند بود براي جلوگيري از قوم مهاجم هپتالها. ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت ميدهند و بعضي هم ميگويند که آن سد را داريوش ساخت؛ ولي ترديد وجود ندارد که ايش توويگو يا آستياک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شايد خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وي کوروش آن را به اتمام رسانيد و ساختن سد دربند کاري نبوده که در ظرف يک يا دو سال به اتمام برسد.
آثار اين سد هنوز هم موجود است و ميتوان دريافت که يک سد بزرگ و معتبر بوده و بعد از اينکه سد مزبور ساخته شد ديگر هپتالها نتوانستند ايران را از آن راه مورد تهاجم قرار بدهند و گرچه باز وارد ايران شدند اما نه از راه دربند بلکه از راههاي ديگر يعني از راه شمال استرآباد و خراسان.»
نکته ايي که در پايان اين مقاله به نظر نگارنده رسيد، سلسله مقالاتي است تحت عنوان "سفر جنگي اسکندر مقدوني به دورن ايران و هندوستان، بزرگترين دورغ تاريخ است" به قلم آقاي احمد حامي، مندرجه در مجله خواندنيها، سال 1354 هجري شمسي که اتفاقاً با همين عنوان اشاره شده به صورت کتاب طبع و نشر يافته است که علاقمندان ميتوانند به کتاب مزبور چاپ داورپناه مراجعه کنند.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس