ارسالها: 428
#51
Posted: 31 Dec 2010 14:27
این به آن در
داستان:
گاهی اتفاق می افتد كه افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شك نیستد كه طرف مقابل هم دست به كار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد.
مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگ های حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یك چشم خود را در جنگ یرموك از دست داد و در جنگ های قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شركت داشت. مغیره اول كسی بود كه پس از رحلت پیامبر اسلام از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حكومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت كه به زنا متهم شده نزدیك بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود كه به علت لكنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید.
مغیره بن شعبه یكی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شكایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها حكومت كوفه را داشت و چون عثمان كشته شد گوشه نشینی اختیار كرد . در واقعه جمل و صفین شركت نداشت و لی می گویند در اجماع حكمین دست اندر كار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیره ی بن شعبه همین بس كه چون تشخیص داد علی ابن ابی طالب از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حكومت كوفه بگمارد از باب خیر خواهی ! گفت : «ای پسر سفیان پدر را به حكومت مصر و پسر را به حكومت كوفه می گماری و خویشتن را در میان دو كف شیر شرزه قرار می دهی؟» معاویه از این سخن بیمناك شد و صلاح در آن دید كه مغیره را كماكان به حكومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال كوفه جبران كند.
پس از چندی عمرو عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنكه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید كه پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود، مصلحت در این است كه دیگری عهده دار امر خراج كوفه گردد و مغیره فقط به كار نماز و اجرای احكام و تعالیم اسلامی بپردازد ! معاویه نصیحت امرو عاص را بكار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی كار جنگ نماز كرد.
دیر زمانی نگذشت كه بین عمرو عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت : «هذه بتلك» یعنی «این به آن در ! »
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#52
Posted: 31 Dec 2010 14:28
ايراد بني اسرائيلي
داستان:
هر ایرادی كه مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند. اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرك ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی كند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، گاهی از حدود متعارف تجاوز كرده و به صورت توقع نابجا در می آید.
بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند كه پیغمبر آنها حضرت موسی و كتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد كلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند كه از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سكونت داشته به چوپانی وگله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت كه او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود كه پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود.
بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت كردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سر گردان بودند، موسی در گذشت و یوشع آنها را به كنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 قبل از میلاد) دو سلطنت تشكیل دادند یكی دولت اسراییلی و دیگری دولت یهود. دولت اسراییلی را سارگن پادشاه آسور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوكدنزر پادشاه كلده منقرض كرد و عده كثیری از آنها را به اسارت برد كه بعد از هفتاد سال كورش كبیر شهر زیبای بالا را فتح كرد همه را به فلسطین عودت داد. باری پس از آنكه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آئین جدید دعوت كرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شكلی از او معجزه و كرامت می خواستند.
حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می كردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت كوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت كه مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می كردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسراییل سال های متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شكنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شكافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید.
ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینكه از آن مهلكه بیرون جستند مجددا در مقام انكار و تكذیب بر آمدند و گفتند : «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنكه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شكل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فرمان الهی بر ابر نازل شد كه بر آن قوم سایبانی كند و تمام مدتی را كه در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای ماكولی از من و سلوی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد كه اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی بود كه گمان می كنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی كفایت نماید.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#53
Posted: 31 Dec 2010 14:28
امروز كار خانه با فضه است
داستان:
هرگاه كسی گاه گاه كاری غیر از وظیفه خود را بر عهده گیرد یا كاری به تساوی اشتراك بین دو یا چند نفر انجام پذیرد، هر یك از افراد كه نوبت انجام كار به وی رسد در پاسخ افراد از باب شوخی و مطایبه می گوید :«امروز كارخانه با فضه است.» یعنی امروز تمشیت امور خانه بر عهده وی قرار دارد.
چون فاطمه بنت رسول الله به سن بلوغ رسید پدرش محمد بن عبدالله در سال اول هجرت او را در میان همه خواستگاران صاحب عنوان و ثروت با پسر عم بزرگوارش علی بن ابی طالب تزویج كرد كه از مال دنیا فقط یك شمشیر و یك دست زره و یك نفر شتر آبكش داشت.
مدت یك سال علی و فاطمه در امور خانه به تساوی كار می كردند. به این ترتیب كه تهیه و تدارك خوراك وپوشاك وحمل آب مشروب و نظافت خانه به عهده ی علی بود و آرد كردن گندم وجو و خمیر كردن نان و پختن را فاطمه انجام می داد ولی از موقعی كه فاطمه دارای فرزند شد پرورش و پرستاری كودك مانع از آن بود كه به تمشیت امور منزل و وظایف محموله در امر خانه داری بپردازد. مخصوصا كه دست های فاطمه بر اثر گردانیدن دستاس پر از آبله شده بود و دیگر نمی توانست كار بكند، پس با اجازه همسرش به خدمت پدر رفت و چاره جویی كرد. میر خواند می نویسد :
«... مصطفی فرمود كه من شما را چیزی تعلیم كنم كه به از خادم باشد. باید كه به هنگام درآمدن به جامه خواب سی و چهار بار الله اكبر و سی و سه نوبت الحمدالله و سی و سه نوبت سبحان الله بگویید كه شما را بهتر بود از خدمتكار.» فاطمه به دستور پدرش چندی بدین منوال عمل كرد تا خدمتكار سیاهی به نام فضه برایش پیدا شد و بار سنگین زندگی بر دخت پیغمبر سبك گردید.
در غالب خانه ها معمول است كه كدبانو دستور می دهد و خدمتكاران كلیه كارهای خانه را انجام دهد، ولی فاطمه چنین نكرد، زیرا می دانست كه خدمتكار هم انسان است، قلب و اعصاب دارد، از كار زیاد رنج می برد وخسته می شود. رضایت و خشنودی خدا و رسول در این است كه با بانوی خانه شریك كار و زندگی در امور خانه داری باشد، به همین جهت تا زنده بود و توانایی كار داشت امور خانه را با فضه به تناوب انجام می داد یعنی یك روز خودش كار می كرد و فضه به استراحت می پرداخت، روز دیگر امور خانه را بر عهده فضه می گذاشت و خود عبادت و استراحت می كرد.
خلاصه این كار پسندیده و عمل وجدانی دختر رسول در آن عصر و زمانی كه برای تنوگر و خدمتكار ارج و مقداری قایل نبودند تا آن اندازه جلب توجه كرد كه به عنوان درس اخلاق و تربیت، در زبان فارسی و عربی معمول گردید.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#54
Posted: 31 Dec 2010 14:29
امامزاده ای است با هم ساختیم
داستان:
این مثل در موردی به كار می رود كه دو یا چند نفر در انجام امری با یكدیگر تبانی كنند، ولی هنگام بهره برداری یكی از شركا تجاهل كند و در مقام آن برآید كه همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست كه ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریك و مخاطب نیت بر باطل نكند و حرمت و پیمان و وفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد.
ریشه ی این ضرب المثل از داستانی است كه با سو استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح و بی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه و تزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل و تامین نمایند، پس از مدتها تفكر و اندیشه، لوحی تهیه كرده نام یكی از فرزندان ائمه را بر آن نقر كردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیك معبر عمومی روستائیان پاكدل در خاك كردند.
آن گاه مجتمعا بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف «حالا گریه نكن كی بكن !» چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشكیل دادند شیادان با شرح خواب های عجیب و غریب با آنان فهماندند كه هاتف سبز پوشی در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مكان شریف هدایت فرموده و از لوح مباركی كه در دل این خاك مدفون است بشارت داده است.
روستاییان پاك طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به كاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شك و تردیدی باقی نمی ماند كه این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می كند كه خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اكناف رسید و موضوع كشف و پیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت، هر كس در هر جا بود با هر چه كه از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مكشوفه روان گردید.
خلاصه كار و بار این امامزاده دیر زمانی نگذشت كه بازار مزارات اطراف را كساد كرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف و بقیه منیف بوده است. زایران و مسافران از سر و كول یكدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و شیادان بی انصاف به جمع كردن مال و مكیدن خون روستاییان و كشاورزان بی سواد پاكدل متعصب مشغول بودند.
از آنجا كه گفته اند «نیزه در انبان نمی ماند» قضا را روزی یكی از شیادان از همكار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس بر او ظنین گردید و طلب مال كرد. شیاد مذكور منكر سرقت شد و حتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف و بقعه منیف سوگند بخورد كه مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریكش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور كسانی كه برای زیارت آمده بودند فریاد زد :«ای بیشرم، كدام سوگند؟ كدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست كه با هم ساختیم و با آن كلاه سر دیگران می گذاریم نه آنكه بتوانی كلاه سر من بگذاری !»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#55
Posted: 31 Dec 2010 14:29
زین حسن تا آن حسن صد گز رسن
داستان:
غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»
در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.
عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.
چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#56
Posted: 31 Dec 2010 14:30
زد كه زد خوب كرد كه زد
داستان:
هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#57
Posted: 31 Dec 2010 14:30
روی یخ گرد و خاك بلند نكن
داستان:
وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.
روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.
عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.
بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»
بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#58
Posted: 31 Dec 2010 14:31
راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو
داستان:
پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن. بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : «امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : «چه شده؟ خون ها مال چیست؟» مرد گفت : «آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.»
زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : «مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد.» مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند. مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : «پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.»
به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#59
Posted: 31 Dec 2010 14:32
رفتم اصفهان برای كار آسان كپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان
داستان:
می گویند شخصی در كارهای كشاورزی به این و آن كمك می كرد و مزد می گرفت، شایع شده بود كه در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد است. آن مرد كه از كار كردن در مزرعه این و آن خسته شده بود راه اصفهان را در پیش گرفت كه هم كار آسانی پیدا كند، هم پول و دارایی زیادی گیرش بیاد.
موقعی كه به اصفهان رسید از یك نفر كار آسان و پر درآمد خواست. مرد اصفهانی او را به جایی برد كه در آنجا یك ساختمان چند طبقه می ساختند. كپه ای را پر از گل كرد و به سر او گذاشت و گفت : «این گل را ببر طبقه چهارم بده بنا» خلاصه آن روز را این آدم بیچاره كه خیال می كرد در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد هست به كپه كشی گذراند و عصر هم خسته و كوفته پول كمی از صاحب كار گرفت و با خودش گفت : «اگر كار آسان اصفهان اینه وای به حال كار سختش !» فردای آن روز فرار را بر قرار ترجیح داد و به ده خودش رفت.
موقعی كه به ده رسید یك نفر از او پرسید كه : «در اصفهان كار آسون هست یا نیست؟» او در جوابش گفت:
«رفتم اصفهون سی كار آسون، كپه هشتند به سرم گفتند بر آسمون.»
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#60
Posted: 31 Dec 2010 14:33
نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من.
داستان:
این مثل را برای مردم حسود می آورند و می گویند :
«زنی همیشه به همسایه ها و دیگران حسودی می كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت : «چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله ای به همسایه ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو». زن حسود در جواب گفت : «حالا كه اینطور است، نه می خوام خدا گوساله را به همسایه ام بدهد، نه ماده گاوی را به من.»
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …