انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 34:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


مرد

 
مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
آنکه می گوید دوست ات می دارم
خنیاگر غم گینی ست
که آوازش را از دست داده است.
اي کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار کاکُلی شاد
در چشمان توست
هزار قناري خاموش
در گلوي من.
عشق را
اي کاش زبان سخن بود


آنکه می گوید دوست ات می دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتاب اش را می جوید.
اي کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ي گریان
در تمناي من.
عشق را
اي کاش زبان سخن بود
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
     
  
مرد

 
رنج دیگر
خنجر این بد،به قلب من نه زدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلتان بود
دست نوازش به خون من نه شدی رنگ
ناخن تان گر نبود دشمنی آلود.

ورنه چرا بوسه خون چکاندم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزدم از چشم
ورنه چرا پاک چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مهر بوته غنچه دهد خشم؟

من چه بگویم به مردمان،چو بپرسند
قصه ی این زخم دیرپای پر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم،ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
     
  
مرد

 
مردي چنگ در آسمان افکند
هنگامي که خون اش فرياد و
دهان اش بسته بود .
خنجي خونين
بر چهره ي ناباور ِ آبي ! ــ
عاشقان چنين اند .


" احمد شاملو"
این کاربر به زودی بن خواهد شد .
     
  ویرایش شده توسط: bito065_z   
مرد

 
نامه احمد شاملو به همسرش آیدا

online photo storage
آیدا نازین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهارو نیم است . هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید (کار) کنم. کاری که متاسفانه برای خوش بختی من و تو نیست: برای رسالت خودم هم نیست: برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست، برای تمام کردن احمد تو است. برای آن است دیگر–به قول خودت–چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.

اما...بگذار باشد.اینها هم تمام می شود. بالاخره (فردا) مال ما است.
مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم...
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.

چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم ! اما افسوس ! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی ) یا (چه عجب که امروز شادی ؟) و من به تو بگویم که : (دیگر کی می توانم ببینمت ؟ ) و یا:
تو بگویی : (می خواهم بروم . من که هستم به کارت نمی رسی . ) من بگویم : (دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین !) و همین ! – همین و تمام آن حرفهای ، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد:
وحشت از اینکه ، رفته رفته ، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

این موقع شب (یا بهتر بگویم : سحر) ز تصور این چنین فاجعه ای به خود لزریدم . کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من : این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است ... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.

به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست ، که خانه ی ما نیست ، که شایسته ی ما نیست . به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرونده ی عشق ما را در آن آواز خواهد خواند...
29 شهریور 1342
احمد تو
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
سراسر روز
سراسرِ روز
پیرزنانی آراسته
آسان گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند.
نیم شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست
از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند.
سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید،
بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه ی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بی گندمِ سبز و سفره می آید،
بی پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراهِ به درکوبی مردانی
سنگینی بارِ سال هاشان بر دوش:
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع اش را
و تاقچه ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب های ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش باز خواهد شد.
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
می دانستند دندان برای...
می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بردریدند.

چند دریا اشک می باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ دوزخ نابکاری بشوریم؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
از خود با خويش
برای عباس جعفری
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود می پرسم:
»ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفته ام آیا؟«
در من اما، او
)چه کند؟(
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه.
»ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
)از خویش می پرسم(
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیان اش نمی کشاند؟«
زمانه یی ست که
آری
کوته ْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
»ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
می بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام آوری دغل کارانه ات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب آباد نیز
بی بهره تر است؟«
بر این باور است شاید
)چه کند؟(
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت انگیزتر
به گرماگرمِ هنگامه یی
که در آن
حتا
خروشی بی خویش
از خراشِ حنجره یی خونین
به نیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.

نگران و تلخ می گوید:
»ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بی گاه
خامش نشسته ای.
زمان در سکوت می گذرد تشنه ْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟«
می گویم:
» مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می گذارد: ــ
به هیأتِ زوزه ی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می خروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه ی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچ پایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ پایگی امان جُستن...
تشنه کامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست ،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت می کند
نه آن را که در جامه ی عالِم
تعلیمِ سفاهت می کند
نه آن را که در خرقه ی پوسیده
فخر به حماقت می کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت می کند.«

هِی بر خود می زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه می توانستم گفته باشم گفته ام؟
ــ نمی دانم.
این قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه ی غریوِ خویش مدفون شده ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله یی مغرور را مانَد
در انباره ی پُرروغنِ چراغش.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آشتی
اقیانوس است آن:
ژرفا و بی کرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.
کوه است این:
شُکوهِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.
مرا اما
انسان آفریده ای:
ذره ی بی شکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.
مرا انسان آفریده ای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی تو
سرگردانِ باغی بی صفا با گل های کاغذین.
فانی ام آفریده ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.«

»ــ نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه ی سیالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینه ی بی انعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگی یی
که هنوز از آن قطره یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می زند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی گذری
و دایره ی حضورت
جهان را
در آغوش می گیرد.
نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 14 از 34:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA