ارسالها: 2910
#141
Posted: 25 Mar 2014 14:35
غرش خام تندرهای پوده...
در معرفی ندا ابکاری
غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت
و تندبارهای عنان گسسته فرونشست.
اینک چشمه سارِ زمزمه:
زلال
)چرا که از صافی های اعماق می جوشد(
وخروشان
)چرا که ریشه هایش دریاست(
□
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچه یی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بی آفتاب.
از خود می پرسیدم:
»ــ آیا چون مشّاطه یی سفیه
صفای کودکانه اش را
به پیرایه و آرایه ی فوت و فنِ سخن وری مخدوش نمی کنم؟«
باز با خود می گفتم:
»ــ بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدن تر باز نخواهد ماند:
کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گستره ی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.«
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بی آفتاب.
کنونش درختی می بینم بربالیده و گسترده شاخسار
که سایه اش به فتحِ زمینِ سوزان می رود. ــ
نگاهش کنید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#142
Posted: 25 Mar 2014 14:49
زنان و مردان سوزان...
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند.
سکوت سرشار است.
سکوتِ بی تاب
از انتظار
چه سرشار است!
ما فریاد می زدیم...
ما فریاد می زدیم: »چراغ! چراغ!«
و ایشان درنمی یافتند.
سیاهی چشمِشان
سپیدی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهی شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#143
Posted: 25 Mar 2014 15:06
سرود ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#144
Posted: 25 Mar 2014 16:07
شب بیداران
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را.
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمه ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری اش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
□
گفتم: »بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟«
گفتند:
»برآمدنِ روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.«
گفتم: »حاجت ْروا شدید
که آنک سپیده!«
به آهی گفتند: »کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#145
Posted: 25 Mar 2014 16:11
شبانه
بی آرزو چه می کنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می گویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد.
اشکِ بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بی اشک
به چه می گریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم.
================
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلودگی مانع می شد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#146
Posted: 25 Mar 2014 16:17
با تخلص خونين بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی داد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه ی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که پوپکِ زردخال
بی شانه ی نقره به صحرا سرمی نهاد ــ
به چشم، تاجی به خاک افگنده جُستم
هم از لحظه ی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که کبکِ خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سرمی داد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه ی گریانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می آراست ــ
چشم براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه ی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که هَزارِ سیاه پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد ــ
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخِ انتظارِ خویش.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#147
Posted: 25 Mar 2014 16:22
چاه شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره یی پُرخنجر در خاطره ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه شرحه برمی آید.
================
نگران، آن دو چشمان است...
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می نگرد
تا از سبزینه ی نارسِ خویش
سُرخ برآید.
سخت گیر و آسان مهر
در فراز کن که سهیل می زند!
□
سهیلانِ من اند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازه های افق
بر نگرانی شان گشوده است.
================
شرقاشرق شادیانه...
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطه ی خجسته ی میلادش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#148
Posted: 25 Mar 2014 16:27
نخستين که در جهان ديدم...
به دکتر جهانگیر رأفت
نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
»منم، آه
آن معجزتِ نهایی
بر سیاره ی کوچکِ آب و گیاه!«
آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم!
چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بی دریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه ی اعجاز پسِ پُشت می گذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقه ی خون
بر سکوی باورِ بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاریست.
================
چون فوران فحل ْمست آتش...
یاد مختاری و پوینده
چون فورانِ فحل ْمستِ آتش بر کُره ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می کشیدیم.
حنجره ی خون فشانِمان
دشنامیه های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی فرجامِ حیات ، ای مرارتِ بی حاصل!
غلظه ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه های تلخِ ورید
در میدانچه های سنگی بی عطوفت...
ــ فریبِمان مده اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#149
Posted: 25 Mar 2014 16:31
نخستين از غلظه ی پنيرک...
نخستین
از غلظه ی پنیرک و مامازی سر برآورد.
)نخستین خورشید...
بی خبر...(
و دومین
از جیفه زارِ مداهنت سر برکرد.
)دیگر روز...
از جیفه زارِ مداهنت...
خورشیدِ روزِ دیگر...(
سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی خبر.
و چارمین
حیرتِ بی حاصلی را بود
از حیرتِ بی حاصلی
بهره سوته تر.
پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.
آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسه ی آسمانی شکسته درآویخته.
و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بی قرار غوطه خورد:
اشکی بی قرار،
بدری سیاقلم
جویده جویده ریخته واریخته.
□
و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بی تاب می بردیم:
ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی داشتیم:
)شاید را و مگر را
بر دروازه ی طلوع( ــ
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی بازی
در غلظه ی بوناکِ پنیرک و مامازی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#150
Posted: 25 Mar 2014 17:42
کژمژ و بی انتها...
کژمژ و بی انتها
به طولِ زمان های پیش و پس
ستونِ استخوان ها
چشم خانه ها تهی
دنده ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان ها همه،
سوتِ خارج خوانِ ترانه ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.
بادِ اعصارِ کهن در جمجمه های روفته
بر ستونِ بی انتهای آهکین
فروشده در ماسه های انتظاری بدوی.
دفترهای سپیدِ بی گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.
اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی بایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…