انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 34:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
حکایت
مطرب درآمد
با چکاوکِ سرزنده یی بر دسته ی سازش.
مهمانانِ سرخوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشمِ ینگه ی مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطره یی
به زیر غلتید.

عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمه ها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.
تالارِ آشوب تهی ماند
با سفره ی چیل و
کرسی باژگون و
سکّوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ما نیز...
به محمدجواد گلبن
ما نیز روزگاری
لحظه یی سالی قرنی هزاره یی ازاین پیش تَرَک
هم در این جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم ازاین دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله ی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.

ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این جا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک پای یا گران بار
آزاد یا گرفتار.

ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
روزنامه ی انقلابی
هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود
ــ آن سوی میزِ کنکاشِ »چه باید کرد و چگونه« ــ
و نمونه های چاپخانه را اصلاح می کرد.
از خاطرم گذشت که: »چرا برنمی خیزد پس؟
مگر نه قرار است
که خون بیاید و
چرخِ چاپ را
بگرداند؟

================
و چون نوبت ملاحان...
و چون نوبتِ ملاحانِ ما فرارسد
آن خونریزِ بیدادگر
در جزیره ی مغناتیس
بر دو پای
استوار بایستد
زخمِ آخرین را
خنجری برهنه به دندانش.
پس دریا
به بانگی خاموش
ایشان را آواز دردهد.
ملاحان
از زیباترینِ دختران
دست بازدارند
و در بالاخانه های محقرِ میکده ی بارانداز
به خود رها کنند،
خوابگردْوار
در زورق های زنگار
پارو بردارند.
و به جانبِ میعادِ مقدّرِ ظلمت
شتاب کنند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پيغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچه ی پایینی،
خانه ای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر می بینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته ست
با قبای قدکِ گُل ناری؛
غصه ی عالم بر شانه ی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنی ش
زودتر بشناسی ش.
می روی پیش و
بلند
)گوش هایش آخر
تازگی قدری سنگین شده(
می گویی: »قورقومّی!«
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه ی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
)خودِ او اسمش مختوم قلی ست
سعی کن یادت باشد.(
بعد، از قولِ من
این ها را
یک به یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم قلی
این چه رؤیای شگفتی ست که در بی خوابی می گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازی ست
که کشد عربده بی گفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانی ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب می بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی تاریخ
پِیِ چیزی می گردیم.
شبِ پُر رازی ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبره ی پوده ی بی آغازی ست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهی ست زمین مُرده ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده ست.
ما ولیکن
گویی می دانیم
که به دنبالِ چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی اندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده ی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعله ی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغله ی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزه ی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کج بیل و کلنگ
بی امان در کار است
تا ز رازی که به کشف اش می کوشیم
پرده بردارد.
)آه، مختوم قلی
بارها دیده ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.(

ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
)همگی
مات و حیرت زده در یکدیگر می نگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می دانستیم
که به دنبالِ چه ایم!(
مشعلی بر می افروزم
می خزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمی دوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیره مغاک
پدرانم را می بینم یک یک
مُرده و خاک شده،
استخوان ها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاک شده.
چشم هاشان را می بینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران می گردد
در تهِ کاسه ی خشکیده ی خویش.
من به زانو در می آیم
و سرافکنده به زاری می گویم:
»پدران، ای پدران!
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمان هایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را می شکند
زخم های تنِمان خون می بارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان می کوشیم.«
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می ماند ــ
و به آرامی
در کاسه ی سر
چشم هاشان را
می بینم
)انگورکِ چندی از قیر(
که به حسرت می جوشد
می کشد راه و فرو می چکد آهسته به خاک
و به حسرت می ماسد ــ
و تمام!

همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می گوید کفاره ی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه یی دیگر باشیم.
من نمی دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همه ی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
ای ن تکرار.
با خودم می گویم:
»قصه ی بی سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن می گویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!«
اما
لحظه یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظه یی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!

راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندار م باور.
اگر از من شنوایی داری
می گویم
هر کسی قطره ی خُردی ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی معنی و بی خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت بخشِ حقیقی ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.

حرفِ من این است:
قطره ها باید آگاه شوند
که به هم کوشی
بی شک
می توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بی گمان ناآگاهی ست
آنچه آسان جو را وامی دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمی یابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود می شمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده ست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان می یابیم:
تو
غمین و مأیوس
می نشینی ساعت ها
سر سکّو
جلوِ خانه ی تاریکت
غرقِ اندیشه ی بی حاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی هم نفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسان جویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره کشِ قحبه دراز است.

آه، مختوم قلی
من گهگاه
سردستی
به لغت نامه
نگاهی می اندازم:
چه معادل ها دارد پیروزی! )محشر!(
چه معادل ها دارد شادی!
چه معادل ها انسان!
چه معادل ها آزادی!
مترادف هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختوم قلی
شعر سرودن با آن ها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمی خواهم باشم
تنها
نوحه خوانی گریان. ــ
می بینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود می گویم:
»سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟«
باز می گویم:
»هرچند
دائماً مرثیه یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آن سو
)چیره دستانی در حرفه ی »کَت بسته به مَقتَل بردن«(
و دلیرانی دریادل این سو
)چربدستانی در صنعتِ »زیبا مردن«
همه جا هست اگر چند
)به خود می گویم باز(
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک آبی
در یکی جاده ی کم آمدوشد
که پسین منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمی ماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابت تر می خواند.«

روزگاری
با خود
دردمندانه می اندیشیدم
که پیام از توفان ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم ـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعرِ قرون آمده اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصله ی چکمه ی خود می خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیره روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می دانم چیست
خوب می دانم چیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ميان کتاب ها گشتم
میانِ کتاب ها گشتم
میانِ روزنامه های پوسیده ی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه یی که دیگر مدد نمی کند
خود را جُستم و فردا را.
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده.
من این جایم و آینده
در مشت های من.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خواب آلوده هنوز...
خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزه ی قطبی.
و تکبیرِ پُرغریوِ قافله
که: »رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!«

ــ گرگ ها
بی قرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می فشرند.
»ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده اید؟«

و بر سفره ی قطبی
قافله ی مُردگان
نمازِ استجابت را آماده می شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
من هم دست توده ام
من همدستِ توده ام
تا آن دَم که توطئه می کند گسستنِ زنجیر را
تا آن دَم که زیرِ لب می خندد
دلش غنج می زند
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب می کند.
اما برادری ندارم
هیچگاه برادری از آن دست نداشته ام
که بگوید »آری«:
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نانِ آلوده اش را بپذیرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جهان را که آفريد
جهان را که آفرید؟
جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون من اش انگشتانِ معجزه گر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟
جهان را
من آفریدم.«
»ــ جهان را
چگونه آفریدی؟«
»ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانه ی اعجاز!
به جز آن که رؤیتی چو من اش باشد
)تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروه ی امکان(
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.«

مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
»برخورداربودن« است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
»امکانِ سرودن« است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن می گویم
و در تو می گذرم.
فرصتی تپنده ام در فاصله ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درجدال باخاموشى
۱
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه ی عظیمِ کرکسی گشوده بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می پیوندد.
نامِ کوچکم عربی ست
نامِ قبیله یی ام تُرکی
کُنیَتَ م پارسی.
نامِ قبیله یی ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی دارم
)تنها هنگامی که تواَم آواز می دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک ترین آوازِ استمداد(.
در شبِ سنگینِ برفی بی امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانه یی دلگیر انتظارِ مرا می کشیدند
کنارِ سقاخانه ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
)بدین سبب است شاید
که سایه ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته ام(.
در پنج سالگی
هنوز از ضربه ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی بالیدم
بی ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده تر از خاطره ی غبارآلودِ آخرین رشته ی نخل ها بر حاشیه ی آخرین خُشک رود.
در پنج سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه ی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستین بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ رُپه ی فرصت سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.

بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری ست تا دَم بر نیاورده ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می گشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروه ی کمال است و بی نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله ی پُردودِ شمعی بی بها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشته اند
و دهان بندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دسته یی ریحان و پیازی مُشت کوب.
آنک نشمه ی نایب که پیش می آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه ی اَنگِ وطن بر شرم گاهش
وینک رُپ رُپه ی طبل:
تشریفات آغاز می شود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره یی بی پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه خورده ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می کند.
۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره یی در بی کرانگی می مانَد
گیج و حیرت زده به هر سویی چشم می گردانم:
این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی نشاطند.
جذامیان آزادانه می خرامند، با پلک های نیم جویده
و دو قلب در کیسه ی فتق
و چرکابه یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه ها
به گردگیریِ ویرانه.
راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه یی هیولا که فرمانِ سکوت می دهد
محورِ خوابگاه هایی ست با حلقه های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه های پُرگُل به قناره می کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.
اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین ترین ترانه ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می دانی
امنیت
بلالِ شیرْدانه یی ست
که در قفس به نصیب می رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!

اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می گذرد
و در آشپزخانه
هم اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می کند
)کسی را اعتراضی هست؟(
و در نعش کشی که به گورستان می رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض ها و زبان ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.

عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه ی جمجمه ام
چاشتِ سرپزشک را نواله یی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه ی آفتابم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نمي توانم زيبا نباشم
نمی توانم زیبا نباشم
عشوه یی نباشم در تجلیِ جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه خویش آذین می کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ سُرب
از خرام
باز
نمی دارد.
چنان زیبایم من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی.
زهری بی پادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می گوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 16 از 34:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA